16-04-2021، 10:03
(آخرین ویرایش در این ارسال: 16-04-2021، 10:16، توسط THEDARKNESS.)
به نام خدا پارت 4.
حسین:خوب گوش کن تا برات تعریف کنم.
موقعی که ما اومدیم اینجا همه بودن بجز تو و ما هم فکر کردیم مردی و راحت شدیم.
. ولی خب یه چند قدم که اومدیم جلو دیدیم داری ماهیگیری میکنی پس ماهم راهمونو ادامه دادیم و گفتیم بعدا خودت میای!ما رفتیم و رفتیم تا اینکه رسیدیم به این شهره اقا تو این شهره یه امپراطور ظالم بود که نگو همشم با اون امپراطوره دیگه که به اون سمت جزیره حکومت میکنه جنگ داشت. ما اومدیم اینجا اینا مارو گرفتن گفتن باید کار کنید. ارمیتا گفت من حوصله کار ندارم رفت با شاهزاده اون کشوره ازدواج کرد و رفت کشور اونا.(چشم اقا وحید روشن) به رامونا هم گفت بیا بریم رامونا گفت نه تو خر و پوف میکنی باهات نمیام
! حالا اونم قهر کرد و رفت و با خودش اوا و فاطمه رو برد.
شقایق رو بردن کردن خیاط قصر که راموناو ترلان هم با اون رفتن خیاطی کنن . باران رو بردن تو اشپرخونه قصر کار کنه ولی خب یه بار چایی رو دادن دستش ببره برای شاه و پسرش که پاش به میز گیر میکنه همه چایی هارو میریزه رو ولیعهد و اونو میسوزونه
. حالا اینجاش خوبه از بعد اون ولیعهد عاشقش شده بود همش براش گل و نامه عاشقانه میفرستاد
. ما پسراهم تو معدن سنگ کار میکردیم و بهار و مبینا هم همش برای ما انواع و اقسام غذای های شور،بی نمک، تلخ،تند،سوخته،ذغالی و ..... رو برامون سرو میکردن. یه دو هفته نگذشته بود که این 4 تا پشمک اومدن اینجا ! ( اشاره به صدرا.سهند.ارمین.ارش.) وقتی اومدن ارش بی هوش بود بهارو گذاشتیم مراقبش باشه و وقتی به هوش اومد فکر کرد مامانشه و اوضاع اینطوری شدن. بعد از اومدن اینا حاج صابر پاشو کرد تو یه کفش که حالا که نیروی تازه نفس رسیده باید کودتا کنیم و امپراطور اینجا بشم. هر کاری کردیم قبول نکرد که اینا نیروی تازه نفس حساب نمیشن. پرهامو کرد فرمانده ستاد جنگ و با یه حمله ضربتی قصر رو فتح کردیم ولی خب ولیعهدشون با چند نفر فرار کرده و باران رو دزدیده! تا وارد قصر شدیم این سهند یه تفنگ اسنایپر دید سریع رفت برداشت گفت این مال من من و حسام و پرهام و فرنود هم هرکاری کردیم نامرد بهمون نداد
. بعد ازون فرنود قهر کرد اومد بیرون قصر و بعد که مردم حرف زدنش رو دیدن فکر کردن پیر داناست و با خودشون بردن تو معبدشون الان همش میرن پیشش تا ازش سوال بپرسن کار و کاسبیش حسابی گرفته و خرپول شده! سهندم که صبح تا شب با تفنگ بدرد نخور اشغالیش میره بالای اون برج میخوابه و مثلا مراقب شهره.
مهدی:
حسین:

مهدی:


حسین:
خب داشتم میگفتم حاج صابر که شد پادشاه اینجا امپراطور اونوریا فهمید و یه لشکر فرستاد تا اینجارو بگیرن پرهام هم جو گیر شد اومد وسط شهر فریاد زد کیست مرا در این جنگ همیاری کند!!! حسام هم شتخ بازیش گل کرد گفت تا جان دارم در رکاب تو خواهم جنگید و اینطوری شد که اینا پاشدن برن جنگ صدرا هم چون افتاده بود وسط یه عالمه دختر خارجی دست و پاشو گم کرده بود هی دور بر دخترا میگشت اخرش حاج صابر عصبانی شد دستور داد با خودشون ببرنش جنگ از دستش راحت شه!(درواقع تصمیم بر محروم شدن او بود ولی با وساطت دیگر اعضا فرستادنش جنگ این بخش خیالی بوده و صدرا چنین ادمی نیست) این وسط چون همه رفتن منم خودمو تو دل حاج صابر جا کردم و شدم وزیر اعظم
مبینا رو کردنش اشپز قصر و همچنان انواع و اقسام غذای های شور،بی نمک، تلخ،تند،سوخته،ذغالی و ... رو برامون سرو میکنه بهار هم شد مسئول نگهداری از بچش . ارمینم گفت میخوام بشم میتی کومان مامور مخفی حاکم بزرگ هرچی هم بهش گفتیم اون مال وقتیه که اینجا چند تا شهر تحت نظر حاج صابر باشه نه وقتی کلا یه شهر داریم تو گوشش نرفت و حاج صابرم گفت عیب نداره ازون موقع داره دنبال دو نفر میگرده نقش تسوکه و داداش کایکو رو براش بازی کنن.
مهدی:خب؟ دیگه؟ حسین :دیگه نداره
تموم شد! منتظر چی بودی مگه
مهدی: برای برگشتن چه فکری کردین؟
حسین:ها خوب خیلی درگیر مسائل این جا شدیم کشور خودمون یادمون رفت
مهدی: بریم پیش حاج صابر!
سوال این پارت : داستان داره روند درستی رو پیش میره از نظر شما یانه
و اینم هم تگ بازیگران. پارت 4 قرار گرفت!
@lady_tailor
@*VENUS*
@"☆coииoя☆"
@"♡•rainy_girl•♡"
@"BTS.ARMY"
@"☆мᴇʜяᴀʙ☆"
@"Alien"
@"Iam_RIHAM"
@"AVA_MADI*"
@"نــــــــــⓐنسی"
@"ʍouʞ noʎ ʻʍouʞ n ɟı"
@"ƤᴏᴏƁᴏи"
@"ʟᴇɪᴛᴏ"
@☪爪尺.山丨几几乇尺☪
@"♜THE DARKNESS♜"
@"♔Khalse♔"
@ғαறØᴜs_ραѕѕeя_βყ
حسین:خوب گوش کن تا برات تعریف کنم.
موقعی که ما اومدیم اینجا همه بودن بجز تو و ما هم فکر کردیم مردی و راحت شدیم.


شقایق رو بردن کردن خیاط قصر که راموناو ترلان هم با اون رفتن خیاطی کنن . باران رو بردن تو اشپرخونه قصر کار کنه ولی خب یه بار چایی رو دادن دستش ببره برای شاه و پسرش که پاش به میز گیر میکنه همه چایی هارو میریزه رو ولیعهد و اونو میسوزونه



مهدی:




مهدی:




حسین:



مهدی:خب؟ دیگه؟ حسین :دیگه نداره


مهدی: برای برگشتن چه فکری کردین؟



مهدی: بریم پیش حاج صابر!

سوال این پارت : داستان داره روند درستی رو پیش میره از نظر شما یانه
و اینم هم تگ بازیگران. پارت 4 قرار گرفت!
@
@*VENUS*
@"☆coииoя☆"
@"♡•rainy_girl•♡"
@"BTS.ARMY"
@"☆мᴇʜяᴀʙ☆"
@"Alien"
@"Iam_RIHAM"
@"AVA_MADI*"
@"نــــــــــⓐنسی"
@"ʍouʞ noʎ ʻʍouʞ n ɟı"
@"ƤᴏᴏƁᴏи"
@"ʟᴇɪᴛᴏ"
@☪爪尺.山丨几几乇尺☪
@"♜THE DARKNESS♜"
@"♔Khalse♔"
@ғαறØᴜs_ραѕѕeя_βყ