05-01-2021، 23:43
توی راه آنقدر سر عباد غر غر کردم که آخرش تو ترافیک سرشو به فرمون میکوبند. ولی حال داد مخصوصا این که از لجش براش انتقالی گرفتم اداره خودمون که بشه زیر دست خودم. اولاش خیلی خوشحال بود که میتونه سربازیشو راحت باشه ولی از اونجایی که من سخت گیر ترین مافوق بودم همهی سرباز ها ازم وحشت داشتن. و روابط خانوادگی هم مانع از زجر دادن عباد نبود. به همین دلیل موجه داداشمون به گه خوردن افتاده بود و میخواست برگرده اداره قبلیش.
خلاصه که از کلفت خونمون بیشتر ازش سواری میگرفتم.بعد از رسوندن من هم مثل همیشه فرستادمش واسه رد گم کنی ماشین و لباسشو عوض کنه بیاد دنبالم که بریم به پارتی مختلت دختری و پسری که زده بودن تو کار آشپزی مواد....
خلاصه که از کلفت خونمون بیشتر ازش سواری میگرفتم.بعد از رسوندن من هم مثل همیشه فرستادمش واسه رد گم کنی ماشین و لباسشو عوض کنه بیاد دنبالم که بریم به پارتی مختلت دختری و پسری که زده بودن تو کار آشپزی مواد....