13-05-2020، 0:02
پارت نــوزدهــــم
توی چشمام زل زد و ی لبخند تلخ روی صورتش نشست . قلبم ایست کرد ..
ـ خانم دکتر جوون ب لب شدیم ..
ـ خداروشکر بچه ها سالم ب دنیا اومدن واتفاقی برا ستین نیفتاده ... اقای رضایی بیا پیشم چند لحظه..
دنبالش راه افتادم ک رفت تو اتاقش و نشست روی صندلیش .. منم دم در بودم ..
ـ چرا نمیای بشینی؟
ـ ...
ـ بیا بشین ... پشیمون نمیشی
رفتم تو اتاقش و نشستم رو ب روش
ـ ی خبر خوب دارم برات
یهو انرژی خوب بهم تزریق شد ..
ـ ستین بهوش اومده
ـ چ..چ..چـــی ؟؟؟
ـ اره به هوش اومده .. منتظر توعه
داشتم حرفاشو انالیز میکردم .. منتظر توعه ..
سری از جام بلند شدم .. خاستم برم ک ..
ـ نرو .. هنو کار دارم باهات
ـ بفرمایید
ـ بذا از اتاق عمل بیاد بیرون ... بره تو بخش .. میبینیش
ـ کارتون این بود؟
ـ بهتره بری خونه .. خودتو خوشگل موشمل کنی ... هرچیزی هم ک واسه بچه ها لازمه بیاری ..خاهرت مبگفت یادت رفته ..
از حرفاش خندم گرفت ...
ـ چشم .. کاره دیگه ؟؟
ـ ب سلامت
از اتاق رفتم بیرون ک مامانو دیدم ... داشت گریه میکرد .. فک کنم فال ? ایستاده بود ..
بغلش کردمو بوسیدمش .. یکم صحبت هم کردیم و در نهایت بنده ? کردمو ?.
تو راه بچه هارو ? و برومشون بیرون بیمارستان
چون میدونستم خوشحالیشون زیاده..
ـ بچــــه هااا
ـ بگوووو
ـ ستین به هوش اومد
حیاط بیمارستان رفت بالا اومد پایین
ـ خوب شد اومدیم بیرونااا
توی چشمام زل زد و ی لبخند تلخ روی صورتش نشست . قلبم ایست کرد ..
ـ خانم دکتر جوون ب لب شدیم ..
ـ خداروشکر بچه ها سالم ب دنیا اومدن واتفاقی برا ستین نیفتاده ... اقای رضایی بیا پیشم چند لحظه..
دنبالش راه افتادم ک رفت تو اتاقش و نشست روی صندلیش .. منم دم در بودم ..
ـ چرا نمیای بشینی؟
ـ ...
ـ بیا بشین ... پشیمون نمیشی
رفتم تو اتاقش و نشستم رو ب روش
ـ ی خبر خوب دارم برات
یهو انرژی خوب بهم تزریق شد ..
ـ ستین بهوش اومده
ـ چ..چ..چـــی ؟؟؟
ـ اره به هوش اومده .. منتظر توعه
داشتم حرفاشو انالیز میکردم .. منتظر توعه ..
سری از جام بلند شدم .. خاستم برم ک ..
ـ نرو .. هنو کار دارم باهات
ـ بفرمایید
ـ بذا از اتاق عمل بیاد بیرون ... بره تو بخش .. میبینیش
ـ کارتون این بود؟
ـ بهتره بری خونه .. خودتو خوشگل موشمل کنی ... هرچیزی هم ک واسه بچه ها لازمه بیاری ..خاهرت مبگفت یادت رفته ..
از حرفاش خندم گرفت ...
ـ چشم .. کاره دیگه ؟؟
ـ ب سلامت
از اتاق رفتم بیرون ک مامانو دیدم ... داشت گریه میکرد .. فک کنم فال ? ایستاده بود ..
بغلش کردمو بوسیدمش .. یکم صحبت هم کردیم و در نهایت بنده ? کردمو ?.
تو راه بچه هارو ? و برومشون بیرون بیمارستان
چون میدونستم خوشحالیشون زیاده..
ـ بچــــه هااا
ـ بگوووو
ـ ستین به هوش اومد
حیاط بیمارستان رفت بالا اومد پایین
ـ خوب شد اومدیم بیرونااا