29-04-2020، 5:19
پــآرت شــانـزدهــم
امروز روزی بود ک میتونستم بچه هامو بغل کنم ... واای خدای من .. چقدر خوشحالم .. هر روز با بچه هام بازی کنم ... ببرمشون پارک .. بابا گفتنشونو بشنوم ........ با گذاشتن پلاستیکی روی دستم از رویای شیرینم بیرون اومدم .. زیر لب تشکری کردم و ب سمت اتاق ستین رفتم .. امروز همه بودن ... دیبا و سهیلا اومدن سمتم :
ـ سهیل جان نمیتونی تنش کنی ما بیایم
ـ ن دستتون درد نکنه ..
در اتاق رو باز کردم .. ستین داشت البوم عکسامونو میدید ... خدا میدونست چقد عکس دونفره داشتیم ..
ـ خانم خوشگله بیا اینارو تنت کن ک دیگ باید بری اتاق عمل ..
با لبخند نگام کرد .. البومو بست و گفت
ـ بده خودم تن میکنم ..
ـ نمیتونیاا
ـ میتونم بده
ـ ستین
ـ عه
ـ باشه من همینجا وایمیستم
ـ نههه
ـ پشتمو میکنم خب
ـ باشه
پشتمو کردم . ببینم خودت میتونی تن کنی ستین خانم؟؟
بعد چند ثانیه صدام کرد ..
ـ سهــیل .. برگرد بیا
ـ جوونم؟؟
ـ این لباسو بکش پایین
لباسش گیر کرده بود ..
ـ دیدی نمیتونی
ـ اره .. نتونستم
ـ بفرما .. اینم از لباس
ـ مرسی عشقم ..
ـ میگم نمیترسی از عمل؟
ـ نع .. نمیدونم .. اممم .. اره
دستشو گرفتم ..
ـ زندگی من میترسه اخه؟ نگران نباش بانو .. چیزی نمیشه .. اون روزی میرسه ک کنار همیم و من بهت میگم دیدی الکی میترسیدی خانمم؟
خندید .
ـ الهی قربون خندت برم .. بذا بگم بیان ک ۵ دیقه دیگ ب عمل نمونده..
ـ خدانکنه ..
ـ چشمکی زدم و رفتم سمت در.
ـ ۵ دیقه بیشتر تا عملش نمونده .. برین پیشش اگه میخاین ..
ی دفعه همه رفتن سمت در ...
دارا برگشت ...
ـ سهیل نگران نباش .. همه چی درست میشه .. من مطمئنم .
اومدم ازش بپرسم چی درست میشه ک چشمم افتاد ب تخت ستین ک داشت میرفت اتاق عمل رفتم سمتش لبخند زدم بهش و گفت ـ خداحافظ
و بردنش .
چند ساعت بعد دکتر اومد بیرون و گفت متاسفم ... ما هر سه تاشونو از دست دادیم
قلبم تیر کشید ... انگار جون منم داشت در میومد افتادم زمین
*******
اروم چشامو باز کردم ..
ـ رضا جان .. رضا جان
بابا اومد سمتمون و منو دید و لبخند زد
من با ب یاد اوردن گذشته سریع از جام پریدم
ـ ستین .. ستین کو؟؟
ـ اروم باش سهیل جان
ـ من همین الان باید برم ببینمش ..
امروز روزی بود ک میتونستم بچه هامو بغل کنم ... واای خدای من .. چقدر خوشحالم .. هر روز با بچه هام بازی کنم ... ببرمشون پارک .. بابا گفتنشونو بشنوم ........ با گذاشتن پلاستیکی روی دستم از رویای شیرینم بیرون اومدم .. زیر لب تشکری کردم و ب سمت اتاق ستین رفتم .. امروز همه بودن ... دیبا و سهیلا اومدن سمتم :
ـ سهیل جان نمیتونی تنش کنی ما بیایم
ـ ن دستتون درد نکنه ..
در اتاق رو باز کردم .. ستین داشت البوم عکسامونو میدید ... خدا میدونست چقد عکس دونفره داشتیم ..
ـ خانم خوشگله بیا اینارو تنت کن ک دیگ باید بری اتاق عمل ..
با لبخند نگام کرد .. البومو بست و گفت
ـ بده خودم تن میکنم ..
ـ نمیتونیاا
ـ میتونم بده
ـ ستین
ـ عه
ـ باشه من همینجا وایمیستم
ـ نههه
ـ پشتمو میکنم خب
ـ باشه
پشتمو کردم . ببینم خودت میتونی تن کنی ستین خانم؟؟
بعد چند ثانیه صدام کرد ..
ـ سهــیل .. برگرد بیا
ـ جوونم؟؟
ـ این لباسو بکش پایین
لباسش گیر کرده بود ..
ـ دیدی نمیتونی
ـ اره .. نتونستم
ـ بفرما .. اینم از لباس
ـ مرسی عشقم ..
ـ میگم نمیترسی از عمل؟
ـ نع .. نمیدونم .. اممم .. اره
دستشو گرفتم ..
ـ زندگی من میترسه اخه؟ نگران نباش بانو .. چیزی نمیشه .. اون روزی میرسه ک کنار همیم و من بهت میگم دیدی الکی میترسیدی خانمم؟
خندید .
ـ الهی قربون خندت برم .. بذا بگم بیان ک ۵ دیقه دیگ ب عمل نمونده..
ـ خدانکنه ..
ـ چشمکی زدم و رفتم سمت در.
ـ ۵ دیقه بیشتر تا عملش نمونده .. برین پیشش اگه میخاین ..
ی دفعه همه رفتن سمت در ...
دارا برگشت ...
ـ سهیل نگران نباش .. همه چی درست میشه .. من مطمئنم .
اومدم ازش بپرسم چی درست میشه ک چشمم افتاد ب تخت ستین ک داشت میرفت اتاق عمل رفتم سمتش لبخند زدم بهش و گفت ـ خداحافظ
و بردنش .
چند ساعت بعد دکتر اومد بیرون و گفت متاسفم ... ما هر سه تاشونو از دست دادیم
قلبم تیر کشید ... انگار جون منم داشت در میومد افتادم زمین
*******
اروم چشامو باز کردم ..
ـ رضا جان .. رضا جان
بابا اومد سمتمون و منو دید و لبخند زد
من با ب یاد اوردن گذشته سریع از جام پریدم
ـ ستین .. ستین کو؟؟
ـ اروم باش سهیل جان
ـ من همین الان باید برم ببینمش ..