12-10-2012، 12:36
کارآگاه کرافت صفحه «اخبار جهان» روزنامه را باز کرد و با قیافهای حاکی از رضایت به نشانه تایید، سر تکان داد.
خبری که در انتظار خواندنش بود، در آن صفحه چاپ شده بود: «دیروز، ۱۶ ژانویه اخترشناسان بار دیگر از مشاهده پدیده عجیبی در سیاره «پریان دریایی» شگفتزده شدند. آنان بر سطح بسیار وسیعی از این سیاره، در حدود ده هزار کیلومترمربع، نور شدیدی مشاهده کردهاند که منبع آن ناشناخته است. بروز چنین پدیدههایی در این سیاره از بیست سال پیش آغاز شده است. استیون و لیومی، برجستهترین پژوهشگران تمدنهای ماورای زمینی، این پدیدهها را فاجعههای بسیار مخربی برای ماده و موجودات زنده میدانند. به نظر آنان ناتوانی آشکار در پیشبینی این فاجعهها و مقابله با آنها با تمدن موجود در سیاره پریان دریایی، که علم ما آنرا بسیار تکاملیافته میداند، تضادی آشکار و توضیحناپذیر دارد. باید خاطرنشان کنیم که تا کنون دوره پیدایش این نورها در طی دو دهه اخیر و نه هیچ قانون دیگری در مورد آنها مشخص نشده است.»
کرافت همچنان که روزنامه را تا میکرد با خود گفت: «معلوم است دیگر، تا حالا که نتوانستهاند و هرگز هم نخواهند توانست.»
او بادقت خبر را برید و در پرونده قطوری گذاشت و بقیه روزنامه را در سبد کاغذهای باطله پرت کرد و به سختی از جایش بلند شد.
گرما بهطور محسوسی فروکش کردهبود و او میتوانست پیش پیرمرد برود.
پیرمرد با پای برهنه در باغ بود و غروب آفتاب رنگ سرخی به پیراهنش داده بود. او گاهگاهی تختهای را رنده میکرد تا آنرا به رویه نیمهکاره میز نصب کند. تخته صاف و براق بود و هرچند تختههای دیگر از زور استفاده رنگورو رفته بودند، اما میز به نظر پیرمرد نو میآمد: میزی مناسب پذیرایی از میهمانان که پشت آن بنشینند و از آبوهوا یا از محصول سیب که در آن سال فراوان بود، صحبت کنند. سبدهای پر از میوه همانجا پای درختها بود. نباید فراموش میکرد که پیش از نشستن شبنم، آنها را به انبار ببرد.
در صدا داد و پیرمرد کارآگاه کرافت را دید که از دور کلاهش را تکان میداد و شادمانه فریاد میزد: وقت استراحت نیست؟
پیرمرد تراشهها را جارو کرد و تخته را بین آن دو تای دیگر قرار داد تا صبح فردا آنرا میخ بزند. سپس از میهمانش خواهش کرد که پشت میز بنشیند. اما او مثل همیشه از این کار سر باز زد و روی کنده کوچکی پای یک درخت شمشاد نشست. پیرمرد از بیاعتنایی میهمان نسبت به کارش کمی رنجیده بود. اما چندان به دل نگرفت و رفت که نوشیدنی و لیوان بیاورد.
آنها در آرامش با هم از هر دری گپ زدند تا اینکه شب فرارسید. آنگاه بهآرامی با هم خداحافظی کردند و پیرمرد کرافت را با مهربانی تا آنسوی پرچین همراهی کرد و کرافت راه خانهاش را درپیش گرفت.
پیرمرد برگشت و بیآنکه چراغی روشن کند به رختخواب رفت. جیرجیرکی در راهرو آواز میخواند. زنجرهها در زیر درختها صدا سردادهبودند. پیرمرد به درختهای سیبش فکر کرد و به کرافت، مرد خوشقلبی که بهراحتی میتوانست با باغبان احساس صمیمیت کند و اگر از سالها پیش تا کنون با او دست ندادهبود، بیشک به این خاطر بود که یک بازرس پلیس باید به فکر درجهاش هم باشد، وگرنه کسی از او حساب نمیبرد… سرانجام پیرمرد به خواب رفت.
در این مدت کرافت بهسوی خانهاش میرفت و سنگینی آسمان ظلمانی را بر شانههایش حس میکرد. مدام آه میکشید و عرق پیشانیاش را خشک میکرد.
شبها تعادل ذهنیاش را از دست میداد و دیگر نیرویی برایش نمیماند تا سرش را بلند کند و سیاره پریان دریایی را تماشا کند. سیارهای که به طرزی خاص و شوم در هستیاش دخالت کردهبود. با این همه جای آنرا در گنبد آسمان بهخوبی میدانست و بیهیچ تردیدی میتوانست آنرا با انگشت نشان دهد. هرگز آنرا جز با چشم غیرمسلح ندیدهبود. تلسکوپی در اختیار نداشت و هیچ نیازی هم به آن نداشت. اخترشناسان با تمام تلسکوپهای جهان نتوانستهبودند به چیزی پی ببرند که او از بخت بد و بیآنکه نفعی به حال کسی داشتهباشد، دریافتهبود.
کرافت آدمی باهوش بود و بهخوبی میدانست که اگر برای اعلام کشفش به اداره اختراعات و اکتشافات برود، تا آخر به حرفش گوش نخواهندداد و دو مرد تنومند، از همانها که همیشه جلوی در ادارهها ایستادهاند، بیصدا از پشت سر به او نزدیک میشوند، دستهایش را با چالاکی به پشت میپیچانند و او را با خود به منطقهای سرسبز، به بیمارستان اخترشناسی میبرند. در آنجا تخت خالی یافت نمیشد و بیمارستان همیشه از کاشفان اختران تازه و فضانوردان خودساخته پر بود.
این عین عدالت بود. اگر با کارآگاه کرافت چنین رفتاری میشد، او با اشاره سر آنرا تایید میکرد. به این دلیل بود که هرگز پا به اداره اخترشناسی و اکتشافات نمیگذاشت، زیرا همانقدر از واکنش ثبتیها مطمئن بود که از رابطه بین سیاره پریان دریایی و باغبان پیر.
این فکر جنونآمیز در ماه ژوئیه بیستسال پیش به ذهنش راه یافتهبود. باغبان در آن زمان پیر بود، اما او هنوز جوان و در فکر ازدواج بود. چون نامزدش شبها کار میکرد، او هم میرفت و وقتش را در باغ پیرمرد به کشیدن پیپ و خواندن روزنامه میگذراند. بیش از همه به خبرهای مربوط به اخترشناسی علاقمند بود که به تفصیل در روزنامه چاپ میشد. به ستارهها و سیارهها میاندیشید و بهخصوص به سیاراتی که دانشمندان از مدتها پیش اعلام کردهبودند که در آنها موجودات ذیشعور زندگی میکنند، بیآنکه تا آن زمان توانستهباشند با آن دنیاهای فوقالعاده دوردست ارتباطی برقرار کنند.
آن روز او برای اولینبار پشت میز چوبیای که پیرمرد ساخته بود، نشسته بود. میزی بود محکم که پایههایش در زمین فرو رفتهبود. کرافت روزنامهاش را روی میز پهن کردهبود و این خبر را میخواند که دیروز از ساعت یک بعدازظهر به وقت گرینویچ، ذوب شدید لایههای عظیم یخ در سیاره پریان دریایی آغاز شده و این امر مصیبتی است که تمدن آنجا را تهدید میکند. ذوب یخ در حدود ساعت هشت شب به کلی قطع شدهبود. گویی کوره سوزان غولآسایی در این سیاره روشن کردهبودند.
کرافت از یادآوری بقیه ماجرا بیزار بود. دریافتهبود که اگر فکرش طور دیگری کار میکرد، ده سال از زندگیش را به خاطر حل مسئله بیهودهای که روزی او را به مرز جنون کشاندهبود، بههدر نمیداد و اگر عقل سالمی برایش ماندهبود میبایست تا آخر عمر برای روح پدرش دعا کند که همیشه آدمی واقعبین، قانع و در همه چیز متعادل بود و برای او بنیهای آهنین به ارث گذاشتهبود.
کرافت در آن زمان پنجسال بود که در اداره پلیس خدمت میکرد. کارهای ساده موفقیتی برایش در پی نداشت. درحالیکه او به راحتی از پس کارهای بهظاهر پیچیده دیگر برمیآمد و این به علت قدرت مغرش بود که میبایست ساختمان مخصوصی داشته باشد. بسیاری از افراد ترجیح میدهند که با امور ساده سروکار داشتهباشند که رابطه بین آنها آشکار و طبیعی باشد. اما کرافت بین امور بیربط بههم و حتی اموری که برقراری رابطهای میان آنها میتوانست محصول هذیانگوییهای بیماران حاد باشد، ارتباط را میدید.
حد فاصلی که در شعور یک فرد عادی، کوه فوجییاما را از خلالدندان روی میز متمایز میکند، برای کرافت وجود نداشت. تفاوتها و تلاقیهایی که برای دیگران نامشهود بود، به ذهنش فشار میآورد تا نتایج موثری از آن بیرون بکشد. برایش پیش آمدهبود که آتشسوزی رصدخانهای واقع در مناطق مرتفع کوهستانی را به تغییر ساعت حرکت قطارهای حومه که در پنجهزار کیلومتری آنجا در رفتوآمد بودند، نسبت دهد و بدین ترتیب تمام ماموران کشف جرم داخلی و خارجی را غرق در حیرت کند…
آن روزی که داشت روزنامهاش را میخواند، بیاختیار به یاد آورد که پیرمرد روز پیش در ساعت یک بعدازظهر ساختن میزش را شروع کردهبود و در ساعت هشت تمامش کردهبود. این فکر بیاهمیت در تمام شب ذهنش را آزار میداد. هشتروز طول کشید تا توانست این فکر را از سرش بیرون کند. در پایان هفته هنگامیکه پیرمرد داشت میز تازهاش را سنباده میکشید، چیزی باورنکردنی در سیاره پریان دریایی رخ داد.
کرافت کوشید که بر تخلیش غلبه کند. سرانجام مجبور شد که مشترک «اداره بریده روزنامهها» شود و از آن زمان به بعد هر چیزی را که درباره سیاره پریان دریایی به زبانهای شناختهشده دنیا نوشته میشد، از تمام گوشهوکنار جهان برایش میفرستادند.
دو سال بعد متقاعد شد که سیاره نسبت به کوچکترین تغییری که در میز پیرمرد داده میشود، واکنش نشان میدهد.
کرافت که مطالعات دانشگاهی نسبتا خوبی کردهبود، در طی سالهای بعد به بررسی مقالههای بسیاری پرداخت و سرانجام پی برد که میز چوبی پیرمرد، یا بهعبارت بهتر رویه این میز، مدل فعال جهان سیاره پریان دریایی است و تمام تغییرات کوچک و بزرگ آن (از جمله تغییرات غیرقابل رویت ناشی از زمین) به سیاره منتقل میشود.
کرافت نزدیک به سهسال گرفتار کابوس بود. از تاریکی میترسید. گاهی نیز برعکس بر اثر بیخوابی، تنها در جادهای که خانهاش را دور میزد به قدم زدن میپرداخت و با چشمان اشکآلود درخشش سرد سیاره پریان دریایی را تماشا میکرد. بهمنهای عظیم سنگها را میدید که به یک اشاره دست پینهبسته پیرمرد بر سر ساکنان سیاره فرو میریزد.
در پایان دهمین سال به نتایج غیرقابل انکاری رسیده بود. او در تمام این مدت غرق در احتجاجهای ذهنی بود. تنها یک بار به تجربهای عینی دست زد: روز که دیگر تردیدی برایش نماند و روحس تسلیم شد. هر چند نیروهای رازآمیز درونش همچنان مقاومت میکردند و علیه نیروی رامنشدنی منطق میشوریدند، کرافت به دیدن پیرمرد رفت و به بهانه اینکه یکی از پایههای میز لق شده، از او خواست که میخ دیگری بر رویه میز بکوبد.
مدت ضربههای چکش، از اولین ضربه تا آخرین آن و فاصله دقیق هر یک از ضربهها را یادداشت کرد. پس از بازگشت به خانه، مقابل رادیو نشست و اخبار ستارهها و سیارهها را گرفت و اولین چیزی که شنید خبر توفان عظیمی در سیاره پریان دریایی بود. زمان دقیق انفجارها و فاصله بین آنها، جزء به جزء با ضربات چکش باغبان منطبق بود.
آن شب کرافت سوگندی یاد کرد که امیدوار بود تا آخرین لحظه زندگیاش به آن پایبند بماند. از آن پس هرگز دو متر بیشتر به میز نزدیک نشد و هرگز در آن مورد با پیرمرد حرفی نزد. همچنان به عقل سلیم خود متکی بود و عاقلانهترین کار را زندگی آرام میدانست تا اینکه بیماری یا حادثهای به زندگیاش و رازش پایان دهد.
همچنان قسم خورد که دیگر به مسائلی که از عهده حل آنها برنمیآید فکر نکند، به خصوص درباره گذشته سیاره پیش از آنکه میز ساخته شود و درباره آینده آن پس از مرگ پیرمرد و پوسیدن میز در زیر باران. بهتر آن بود که پیرمرد و سیاره کشف ناشده را به حال خود رها میکرد.
با این همه مدتی طول کشید تا کرافت توانست بر خود مسلط شود و به زندگی خود در دهکده سرسبز، نزدیک پیرمرد و باغش بازگردد.
کرافت به خوبی آن روز را به خاطر داشت که دستخوش هیجانی جنونآمیز شده بود و داخل باغ پریده بود تا برای پیرمرد که دور تا دور صورت گرد و سرخش با هالهای موهای سفید کمپشت پوشیده شده بود، توضیح دهد که او خدای قادر مطلق سیارهای است که شاید از سیاره ما متمدنتر باشد و پیرمرد به آرامی خندیده بود، سرش را تمان داده بود و اشکهایش را خشک کرده بود و از خوشصحبتی افراد تحصیلکرده تعجب کرده بود.
خبری که در انتظار خواندنش بود، در آن صفحه چاپ شده بود: «دیروز، ۱۶ ژانویه اخترشناسان بار دیگر از مشاهده پدیده عجیبی در سیاره «پریان دریایی» شگفتزده شدند. آنان بر سطح بسیار وسیعی از این سیاره، در حدود ده هزار کیلومترمربع، نور شدیدی مشاهده کردهاند که منبع آن ناشناخته است. بروز چنین پدیدههایی در این سیاره از بیست سال پیش آغاز شده است. استیون و لیومی، برجستهترین پژوهشگران تمدنهای ماورای زمینی، این پدیدهها را فاجعههای بسیار مخربی برای ماده و موجودات زنده میدانند. به نظر آنان ناتوانی آشکار در پیشبینی این فاجعهها و مقابله با آنها با تمدن موجود در سیاره پریان دریایی، که علم ما آنرا بسیار تکاملیافته میداند، تضادی آشکار و توضیحناپذیر دارد. باید خاطرنشان کنیم که تا کنون دوره پیدایش این نورها در طی دو دهه اخیر و نه هیچ قانون دیگری در مورد آنها مشخص نشده است.»
کرافت همچنان که روزنامه را تا میکرد با خود گفت: «معلوم است دیگر، تا حالا که نتوانستهاند و هرگز هم نخواهند توانست.»
او بادقت خبر را برید و در پرونده قطوری گذاشت و بقیه روزنامه را در سبد کاغذهای باطله پرت کرد و به سختی از جایش بلند شد.
گرما بهطور محسوسی فروکش کردهبود و او میتوانست پیش پیرمرد برود.
پیرمرد با پای برهنه در باغ بود و غروب آفتاب رنگ سرخی به پیراهنش داده بود. او گاهگاهی تختهای را رنده میکرد تا آنرا به رویه نیمهکاره میز نصب کند. تخته صاف و براق بود و هرچند تختههای دیگر از زور استفاده رنگورو رفته بودند، اما میز به نظر پیرمرد نو میآمد: میزی مناسب پذیرایی از میهمانان که پشت آن بنشینند و از آبوهوا یا از محصول سیب که در آن سال فراوان بود، صحبت کنند. سبدهای پر از میوه همانجا پای درختها بود. نباید فراموش میکرد که پیش از نشستن شبنم، آنها را به انبار ببرد.
در صدا داد و پیرمرد کارآگاه کرافت را دید که از دور کلاهش را تکان میداد و شادمانه فریاد میزد: وقت استراحت نیست؟
پیرمرد تراشهها را جارو کرد و تخته را بین آن دو تای دیگر قرار داد تا صبح فردا آنرا میخ بزند. سپس از میهمانش خواهش کرد که پشت میز بنشیند. اما او مثل همیشه از این کار سر باز زد و روی کنده کوچکی پای یک درخت شمشاد نشست. پیرمرد از بیاعتنایی میهمان نسبت به کارش کمی رنجیده بود. اما چندان به دل نگرفت و رفت که نوشیدنی و لیوان بیاورد.
آنها در آرامش با هم از هر دری گپ زدند تا اینکه شب فرارسید. آنگاه بهآرامی با هم خداحافظی کردند و پیرمرد کرافت را با مهربانی تا آنسوی پرچین همراهی کرد و کرافت راه خانهاش را درپیش گرفت.
پیرمرد برگشت و بیآنکه چراغی روشن کند به رختخواب رفت. جیرجیرکی در راهرو آواز میخواند. زنجرهها در زیر درختها صدا سردادهبودند. پیرمرد به درختهای سیبش فکر کرد و به کرافت، مرد خوشقلبی که بهراحتی میتوانست با باغبان احساس صمیمیت کند و اگر از سالها پیش تا کنون با او دست ندادهبود، بیشک به این خاطر بود که یک بازرس پلیس باید به فکر درجهاش هم باشد، وگرنه کسی از او حساب نمیبرد… سرانجام پیرمرد به خواب رفت.
در این مدت کرافت بهسوی خانهاش میرفت و سنگینی آسمان ظلمانی را بر شانههایش حس میکرد. مدام آه میکشید و عرق پیشانیاش را خشک میکرد.
شبها تعادل ذهنیاش را از دست میداد و دیگر نیرویی برایش نمیماند تا سرش را بلند کند و سیاره پریان دریایی را تماشا کند. سیارهای که به طرزی خاص و شوم در هستیاش دخالت کردهبود. با این همه جای آنرا در گنبد آسمان بهخوبی میدانست و بیهیچ تردیدی میتوانست آنرا با انگشت نشان دهد. هرگز آنرا جز با چشم غیرمسلح ندیدهبود. تلسکوپی در اختیار نداشت و هیچ نیازی هم به آن نداشت. اخترشناسان با تمام تلسکوپهای جهان نتوانستهبودند به چیزی پی ببرند که او از بخت بد و بیآنکه نفعی به حال کسی داشتهباشد، دریافتهبود.
کرافت آدمی باهوش بود و بهخوبی میدانست که اگر برای اعلام کشفش به اداره اختراعات و اکتشافات برود، تا آخر به حرفش گوش نخواهندداد و دو مرد تنومند، از همانها که همیشه جلوی در ادارهها ایستادهاند، بیصدا از پشت سر به او نزدیک میشوند، دستهایش را با چالاکی به پشت میپیچانند و او را با خود به منطقهای سرسبز، به بیمارستان اخترشناسی میبرند. در آنجا تخت خالی یافت نمیشد و بیمارستان همیشه از کاشفان اختران تازه و فضانوردان خودساخته پر بود.
این عین عدالت بود. اگر با کارآگاه کرافت چنین رفتاری میشد، او با اشاره سر آنرا تایید میکرد. به این دلیل بود که هرگز پا به اداره اخترشناسی و اکتشافات نمیگذاشت، زیرا همانقدر از واکنش ثبتیها مطمئن بود که از رابطه بین سیاره پریان دریایی و باغبان پیر.
این فکر جنونآمیز در ماه ژوئیه بیستسال پیش به ذهنش راه یافتهبود. باغبان در آن زمان پیر بود، اما او هنوز جوان و در فکر ازدواج بود. چون نامزدش شبها کار میکرد، او هم میرفت و وقتش را در باغ پیرمرد به کشیدن پیپ و خواندن روزنامه میگذراند. بیش از همه به خبرهای مربوط به اخترشناسی علاقمند بود که به تفصیل در روزنامه چاپ میشد. به ستارهها و سیارهها میاندیشید و بهخصوص به سیاراتی که دانشمندان از مدتها پیش اعلام کردهبودند که در آنها موجودات ذیشعور زندگی میکنند، بیآنکه تا آن زمان توانستهباشند با آن دنیاهای فوقالعاده دوردست ارتباطی برقرار کنند.
آن روز او برای اولینبار پشت میز چوبیای که پیرمرد ساخته بود، نشسته بود. میزی بود محکم که پایههایش در زمین فرو رفتهبود. کرافت روزنامهاش را روی میز پهن کردهبود و این خبر را میخواند که دیروز از ساعت یک بعدازظهر به وقت گرینویچ، ذوب شدید لایههای عظیم یخ در سیاره پریان دریایی آغاز شده و این امر مصیبتی است که تمدن آنجا را تهدید میکند. ذوب یخ در حدود ساعت هشت شب به کلی قطع شدهبود. گویی کوره سوزان غولآسایی در این سیاره روشن کردهبودند.
کرافت از یادآوری بقیه ماجرا بیزار بود. دریافتهبود که اگر فکرش طور دیگری کار میکرد، ده سال از زندگیش را به خاطر حل مسئله بیهودهای که روزی او را به مرز جنون کشاندهبود، بههدر نمیداد و اگر عقل سالمی برایش ماندهبود میبایست تا آخر عمر برای روح پدرش دعا کند که همیشه آدمی واقعبین، قانع و در همه چیز متعادل بود و برای او بنیهای آهنین به ارث گذاشتهبود.
کرافت در آن زمان پنجسال بود که در اداره پلیس خدمت میکرد. کارهای ساده موفقیتی برایش در پی نداشت. درحالیکه او به راحتی از پس کارهای بهظاهر پیچیده دیگر برمیآمد و این به علت قدرت مغرش بود که میبایست ساختمان مخصوصی داشته باشد. بسیاری از افراد ترجیح میدهند که با امور ساده سروکار داشتهباشند که رابطه بین آنها آشکار و طبیعی باشد. اما کرافت بین امور بیربط بههم و حتی اموری که برقراری رابطهای میان آنها میتوانست محصول هذیانگوییهای بیماران حاد باشد، ارتباط را میدید.
حد فاصلی که در شعور یک فرد عادی، کوه فوجییاما را از خلالدندان روی میز متمایز میکند، برای کرافت وجود نداشت. تفاوتها و تلاقیهایی که برای دیگران نامشهود بود، به ذهنش فشار میآورد تا نتایج موثری از آن بیرون بکشد. برایش پیش آمدهبود که آتشسوزی رصدخانهای واقع در مناطق مرتفع کوهستانی را به تغییر ساعت حرکت قطارهای حومه که در پنجهزار کیلومتری آنجا در رفتوآمد بودند، نسبت دهد و بدین ترتیب تمام ماموران کشف جرم داخلی و خارجی را غرق در حیرت کند…
آن روزی که داشت روزنامهاش را میخواند، بیاختیار به یاد آورد که پیرمرد روز پیش در ساعت یک بعدازظهر ساختن میزش را شروع کردهبود و در ساعت هشت تمامش کردهبود. این فکر بیاهمیت در تمام شب ذهنش را آزار میداد. هشتروز طول کشید تا توانست این فکر را از سرش بیرون کند. در پایان هفته هنگامیکه پیرمرد داشت میز تازهاش را سنباده میکشید، چیزی باورنکردنی در سیاره پریان دریایی رخ داد.
کرافت کوشید که بر تخلیش غلبه کند. سرانجام مجبور شد که مشترک «اداره بریده روزنامهها» شود و از آن زمان به بعد هر چیزی را که درباره سیاره پریان دریایی به زبانهای شناختهشده دنیا نوشته میشد، از تمام گوشهوکنار جهان برایش میفرستادند.
دو سال بعد متقاعد شد که سیاره نسبت به کوچکترین تغییری که در میز پیرمرد داده میشود، واکنش نشان میدهد.
کرافت که مطالعات دانشگاهی نسبتا خوبی کردهبود، در طی سالهای بعد به بررسی مقالههای بسیاری پرداخت و سرانجام پی برد که میز چوبی پیرمرد، یا بهعبارت بهتر رویه این میز، مدل فعال جهان سیاره پریان دریایی است و تمام تغییرات کوچک و بزرگ آن (از جمله تغییرات غیرقابل رویت ناشی از زمین) به سیاره منتقل میشود.
کرافت نزدیک به سهسال گرفتار کابوس بود. از تاریکی میترسید. گاهی نیز برعکس بر اثر بیخوابی، تنها در جادهای که خانهاش را دور میزد به قدم زدن میپرداخت و با چشمان اشکآلود درخشش سرد سیاره پریان دریایی را تماشا میکرد. بهمنهای عظیم سنگها را میدید که به یک اشاره دست پینهبسته پیرمرد بر سر ساکنان سیاره فرو میریزد.
در پایان دهمین سال به نتایج غیرقابل انکاری رسیده بود. او در تمام این مدت غرق در احتجاجهای ذهنی بود. تنها یک بار به تجربهای عینی دست زد: روز که دیگر تردیدی برایش نماند و روحس تسلیم شد. هر چند نیروهای رازآمیز درونش همچنان مقاومت میکردند و علیه نیروی رامنشدنی منطق میشوریدند، کرافت به دیدن پیرمرد رفت و به بهانه اینکه یکی از پایههای میز لق شده، از او خواست که میخ دیگری بر رویه میز بکوبد.
مدت ضربههای چکش، از اولین ضربه تا آخرین آن و فاصله دقیق هر یک از ضربهها را یادداشت کرد. پس از بازگشت به خانه، مقابل رادیو نشست و اخبار ستارهها و سیارهها را گرفت و اولین چیزی که شنید خبر توفان عظیمی در سیاره پریان دریایی بود. زمان دقیق انفجارها و فاصله بین آنها، جزء به جزء با ضربات چکش باغبان منطبق بود.
آن شب کرافت سوگندی یاد کرد که امیدوار بود تا آخرین لحظه زندگیاش به آن پایبند بماند. از آن پس هرگز دو متر بیشتر به میز نزدیک نشد و هرگز در آن مورد با پیرمرد حرفی نزد. همچنان به عقل سلیم خود متکی بود و عاقلانهترین کار را زندگی آرام میدانست تا اینکه بیماری یا حادثهای به زندگیاش و رازش پایان دهد.
همچنان قسم خورد که دیگر به مسائلی که از عهده حل آنها برنمیآید فکر نکند، به خصوص درباره گذشته سیاره پیش از آنکه میز ساخته شود و درباره آینده آن پس از مرگ پیرمرد و پوسیدن میز در زیر باران. بهتر آن بود که پیرمرد و سیاره کشف ناشده را به حال خود رها میکرد.
با این همه مدتی طول کشید تا کرافت توانست بر خود مسلط شود و به زندگی خود در دهکده سرسبز، نزدیک پیرمرد و باغش بازگردد.
کرافت به خوبی آن روز را به خاطر داشت که دستخوش هیجانی جنونآمیز شده بود و داخل باغ پریده بود تا برای پیرمرد که دور تا دور صورت گرد و سرخش با هالهای موهای سفید کمپشت پوشیده شده بود، توضیح دهد که او خدای قادر مطلق سیارهای است که شاید از سیاره ما متمدنتر باشد و پیرمرد به آرامی خندیده بود، سرش را تمان داده بود و اشکهایش را خشک کرده بود و از خوشصحبتی افراد تحصیلکرده تعجب کرده بود.