18-04-2020، 22:45
پارت دوازده
** سهیل **
با احساس لرزشی در جیبم از جواب پریدم . از رو تخت بلند شدم و بیرون از اتاق رفتم :
-جانم مامان؟
-سلام پسرم خوبی؟
-ممنون مرسی شما خوبین؟
-ما خوبیم عزیزم ب خوبیت . ستین خوبه؟
-خداروشکر . مث قبله تغییر نکرده
-ایشالا برمیگرده.
-ایشالا
-سهیل ... پدرجونو وندا دارن میان اونجا .
اخم نشست رو صورتم :
-برا چی میان؟
- وا خب میان ملاقاتی
-پدرجون باشه میدونم ستینو دوست داره ولی وندا چی؟
-نمیدونم سهیل .. بحث نکن..
-باشه مامان کاری نداری؟
-ن پسرم .. برو حواست ب دخترمم باشه ها
-چشم ... خدافظ
-خدافظ مادر
ب سمت شیشه اتاق ستین برگشتم . مثل همون موقع ... فقط ... شیکمش خیلی بزرگ شده بود . خونه فسقلیام بود دیگ
از فکری ک کردم لبخند نشست رو صورتم .
-سهیل جاان؟؟!!
-جانم خانوم دکتر
-ی لحظه بیا پیشم .. ی پنج دقیقه دیگه
- چشم
نشستم روی صندلی ها . خداروشکر هر شب اجازه میدادن پیش ستین و بچه هام بخابم . حیف جنسیتشون مشخص نیست
با این وضعیت نمیشد سونوگرافیش کرد . بعضی اوقات دستمو میزاشتم رو خونشون . نامردا بد لگد میزدن .
به ساعتم نگاه کردم .. اوه ی ربع شده ک . سریع رفتم سمت اتاق خانم دکتر امینی . دکتر یرای زایمانش . در زدم :
-بفرمایید
-سلام ..
-به سلام اقای بقایی ... بیا .. بیا بشین خبرای خوشی دارم برات
خوشحال شدم و دهنم اندازه نیم متر باز شد . ( ب اصطلاح خر ذوق )
-چشم .. میشنوم بفرمایید
-الان بچه های ستین 7 ماهشونه ... تشخیص کادر پزشکی اینکه بچه ها 8 ماهگی ب دنیا بیان ... اون ی ماه یا کمترشم تو دستگاهن ... البته نظر خودت و خانوادش هم مهمه .. خب .. چی میگی؟
-نمیدونم ... خب اگه تشخیصتون اینه .... میگم برای بچه هام ک مشکلی پیش نمیاد؟
- ن اقای رضایی .... خیالت راحت راحت ... ستین جان انقدر اینجا معروف شده با دوقلوهاش ... بهشون گفتم بهتریناشو براتون درنظر بگیرن
-باشه ممنون ... پس ینی ی ماه دیگه عملشه ؟
-شاید کمتر از یک ماه ... نظر کادر پزشکی ی ماه دیگس
-باشه ... ممنون
-خاهش میکنم ... میتونین تشریف ببرین
از جام بلند شدم و رفتم بیرون ... سریع زنگ زدم ب مامان :
-جانم ؟
-سلام مامان پانته ا جونم
-الهی قربونت شم
-مامان ... بچه هام ی ماه دیگه ب دنیا میان ( همین لحظه اشک شوق چکید روی گونم )
-وای سهیل جان راست میگی؟ ... مبارک باشه عزیزم
با دیدن پدرجون و وندا حالم حسابی گرفته شد .
-مامان اون دوتا اومدن بعدا بهت زنگ میزنم .. (قطع کردم )
پدرجون اومد بغلم کرد :
-سلام سهیلم ... خوبی عزیزم؟
-ممنون
بوسیدنم : - مبارک باشه بابا
-ممنون
حالا نوبت وندا شد :
-سلام سهیل جونی ..... میگم چی مبارک باشه
مث اینکه خبر نداشت ... منم از لجش گفتم :
-بچه هامو میگن دیگه
- چ .. چـــــــــــی ؟؟؟ ب ..ب ..بچــــــــه هـــــات؟؟؟
-اره ... ( با ی پوزخند )
-عجب نامردی هستی سهیل ... پس من .... گریش گرفت و رفت
هه .. اخجون رفت دنبال علفاش ...
-نباید اینجوری میگفتی سهیل
-پدرجون عصابمو خورد کرد .. بذترین بفهمه ... خسته شدم ...
سپاس ندین از پارت سیزده خبری نیستا گفته باشم نگکی نگفتی !!
** سهیل **
با احساس لرزشی در جیبم از جواب پریدم . از رو تخت بلند شدم و بیرون از اتاق رفتم :
-جانم مامان؟
-سلام پسرم خوبی؟
-ممنون مرسی شما خوبین؟
-ما خوبیم عزیزم ب خوبیت . ستین خوبه؟
-خداروشکر . مث قبله تغییر نکرده
-ایشالا برمیگرده.
-ایشالا
-سهیل ... پدرجونو وندا دارن میان اونجا .
اخم نشست رو صورتم :
-برا چی میان؟
- وا خب میان ملاقاتی
-پدرجون باشه میدونم ستینو دوست داره ولی وندا چی؟
-نمیدونم سهیل .. بحث نکن..
-باشه مامان کاری نداری؟
-ن پسرم .. برو حواست ب دخترمم باشه ها
-چشم ... خدافظ
-خدافظ مادر
ب سمت شیشه اتاق ستین برگشتم . مثل همون موقع ... فقط ... شیکمش خیلی بزرگ شده بود . خونه فسقلیام بود دیگ
از فکری ک کردم لبخند نشست رو صورتم .
-سهیل جاان؟؟!!
-جانم خانوم دکتر
-ی لحظه بیا پیشم .. ی پنج دقیقه دیگه
- چشم
نشستم روی صندلی ها . خداروشکر هر شب اجازه میدادن پیش ستین و بچه هام بخابم . حیف جنسیتشون مشخص نیست
با این وضعیت نمیشد سونوگرافیش کرد . بعضی اوقات دستمو میزاشتم رو خونشون . نامردا بد لگد میزدن .
به ساعتم نگاه کردم .. اوه ی ربع شده ک . سریع رفتم سمت اتاق خانم دکتر امینی . دکتر یرای زایمانش . در زدم :
-بفرمایید
-سلام ..
-به سلام اقای بقایی ... بیا .. بیا بشین خبرای خوشی دارم برات
خوشحال شدم و دهنم اندازه نیم متر باز شد . ( ب اصطلاح خر ذوق )
-چشم .. میشنوم بفرمایید
-الان بچه های ستین 7 ماهشونه ... تشخیص کادر پزشکی اینکه بچه ها 8 ماهگی ب دنیا بیان ... اون ی ماه یا کمترشم تو دستگاهن ... البته نظر خودت و خانوادش هم مهمه .. خب .. چی میگی؟
-نمیدونم ... خب اگه تشخیصتون اینه .... میگم برای بچه هام ک مشکلی پیش نمیاد؟
- ن اقای رضایی .... خیالت راحت راحت ... ستین جان انقدر اینجا معروف شده با دوقلوهاش ... بهشون گفتم بهتریناشو براتون درنظر بگیرن
-باشه ممنون ... پس ینی ی ماه دیگه عملشه ؟
-شاید کمتر از یک ماه ... نظر کادر پزشکی ی ماه دیگس
-باشه ... ممنون
-خاهش میکنم ... میتونین تشریف ببرین
از جام بلند شدم و رفتم بیرون ... سریع زنگ زدم ب مامان :
-جانم ؟
-سلام مامان پانته ا جونم
-الهی قربونت شم
-مامان ... بچه هام ی ماه دیگه ب دنیا میان ( همین لحظه اشک شوق چکید روی گونم )
-وای سهیل جان راست میگی؟ ... مبارک باشه عزیزم
با دیدن پدرجون و وندا حالم حسابی گرفته شد .
-مامان اون دوتا اومدن بعدا بهت زنگ میزنم .. (قطع کردم )
پدرجون اومد بغلم کرد :
-سلام سهیلم ... خوبی عزیزم؟
-ممنون
بوسیدنم : - مبارک باشه بابا
-ممنون
حالا نوبت وندا شد :
-سلام سهیل جونی ..... میگم چی مبارک باشه
مث اینکه خبر نداشت ... منم از لجش گفتم :
-بچه هامو میگن دیگه
- چ .. چـــــــــــی ؟؟؟ ب ..ب ..بچــــــــه هـــــات؟؟؟
-اره ... ( با ی پوزخند )
-عجب نامردی هستی سهیل ... پس من .... گریش گرفت و رفت
هه .. اخجون رفت دنبال علفاش ...
-نباید اینجوری میگفتی سهیل
-پدرجون عصابمو خورد کرد .. بذترین بفهمه ... خسته شدم ...
سپاس ندین از پارت سیزده خبری نیستا گفته باشم نگکی نگفتی !!