امتیاز موضوع:
  • 1 رأی - میانگین امتیازات: 5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

☠ اتاق تـاریکـــ | dark room ☠

#9
#ماوراطبیعه

| توانایی جابجایی اجسام توسط ذهن |

☠ اتاق تـاریکـــ | dark room ☠

آیا جابجایی اجسام توسط قدرت ذهن حقیقت دارد؟

قدرت ذهن را شاید بسیاری از انسان ها دست کم بگیرند. اما واقعیت این است که ذهن انسان قدرتی انکارناپذیر و بزرگ دارد.

آیا جابجا کردن اجسام با قدرت ذهن حقیقت دارد؟ شکی نیست که ذهن انسان بسیار پیچیده است و درک تمام قدرت‌های آن در حال حاضر امکانپذیر نیست.
هرشخصی همراه با ابرقهرمان‌ها، جِدی (در جنگ ستارگان) یا یک رمان علمی تخیلی خوب بزرگ شود، مانند من شیفته‌ی قدرت‌های برتر است. ترجیح می‌دهم راجع به زمانی که صرف رسیدن به نیروهای فرا عادی کرده‌ام، بحثی نکنم اما روشی را با شما در میان می‌گذارم که توسط آن ذهن‌تان را برای رسیدن به قدرت دورجابه‌جایی پرورش بدهید. دورجابه‌جایی توانایی کنترل دنیای فیزیکی اطراف با استفاده از ذهن است… بله! درست خواندید و من هم کاملا جدی هستم.
می‌دانم من تنها کسی نیستم که این قدر به ماهیت غیرقابل پیش‌بینی و نامتناهی کائنات ایمان دارم. ما چیزهای کمی می‌دانیم، توانایی توجیه همه چیز را نداریم و هنوز توانایی‌های خارق‌العاده‌ی خودمان را به طور کامل کشف نکرده‌ایم.
همه‌ی آدم‌ها عقاید محکمی درباره‌ی ممکن و غیرممکن دارند. من بر این باور هستم که توانایی انسان بی‌حد و حصر است تا زمانی که آن را اینگونه درک کنیم. اگر شما احساس می‌کنید چنین چیزی شدنی است، پس بیایید یک کوشش جانانه در مورد آن داشته باشیم.
برای تعیین سطح پیشرفت‌تان باید یک “هرم کاغذی” داشته باشید. برای این‌ کار باید یک تکه کاغذ یا فوبل مربع را یک بار از یک قطر مربع و بار دوم از قطر دیگر آن به شکل مثلث تا کنید، بعد از تا کردن، کاغذ را باز کنید و نوک هرم ساخته شده را روی یک شیءِ نوک دار با سطح مقطع صاف بگذارید. هدف این آزمایش این است که فویل یا کاغذ را با فقط نیروی ذهن‌تان بچرخانید. یک خلال دندان یا گیره‌ی کاغذ که در پاک کن فرو کرده‌اید می‌تواند برای قرار دادن جسم تا شده مناسب باشد. زمانی که این وسیله را سر هم کردید، دنبال ترک روی در یا پنجره بشد. قرار نیست خودتان را با وزش ناگهانی باد گول بزنید!

تمرین باعث تبحر در کار می‌شود

این نکات فقط راهنمای شما هستند. آنها را می‌توان به هر تعدادی که به نظر موثر باشد و بههر ترتیبی انجام داد.

مراقبه

مراقبه به معنای ایجاد تمرکز در ذهن و متعادل کردن توجه و دقت‌ِِ تغییر‌پذیر شما است. شما به ۱۱۰% از تمرکزتان برای شروع و تا هر زمانی که بتوانید به کار این کار ادامه دهید، نیاز دارید. وسط کار می‌توانید استراحت هم بکنید اما بیش‌تر از ۵ دقیقه نشود.
باورکنید و تجسم کنید

به توانایی خود ایمان داشته باشید و آن‌چه را می‌کوشید انجام بدهید، تجسم کنید. زمانی که فرآیند کار در سرتان مختل می‌شود، دوباره تمرکز کنید و از ابتدا شروع کنید. شما باید به آن‌چه انجام می‌دهید ایمان داشته باشید و بتوانید فرآیند را از زمان شروع تا زمان حرکت دادن هرم تجسم کنید.
یک توپ انرژی شکل بدهید

زمانی که نفس می‌کشید انرژی را از هوا می‌گیرید. شما می‌توانید انرژی را از منابع مختلف دریافت کنید؛ از خورشید، سیاره‌مان، انسان‌های دیگر، چاکرا، گیاهان و ساختارهای ذهنی که در سر دارید. این فهرست بی‌انتها است. از هر چه که می‌توانید استفاده کنید و آن انرژی در دستان خود بگیرید. تمرکز در این‌جا بر مهار، توسعه، ادغام و اگر می‌توانید چرخاندن توپ در جهات مختلف است.

مثبت باشید

قرار نیست با چند بار انجام این کارها به هدف برسید. مثبت بمانید و انرژی‌های منفی‌تان را مهار کنید. عشق و مثبت‌اندیشی، قدرتمندترین نفوذ را دارند. همچنین اگر قرار است به صورت ناخودآگاه انرژی به اطرافیان خود بدهید، بهتر نیست که این انرژی مثبت باشد؟
روند پیشرفت خود را ثبت کنید

تفکر، تمرکز و هر فنی را که استفاده کرده‌اید به همراه موفقیت و شکست خود ثبت کنید. این کار بسیار شخصی است و همه‌ی اطلاعاتی که ثبت کرده‌اید در کنار هم می‌توانند کمک خوبی باشند. مهم است بدانید کدام قسمت موثر نیست. ممکن است قسمتی از فرآیند برای‌تان لذت‌بخش باشد اما برای رسیدن به هدف نهایی‌تان که همان کنترل اجسام است، بی‌تاثیر باشد.

#قاتل و مقتول ها

|همه چیز درباره کارل پانزارام, خونسرد ترین قاتل سریالی تاریخ|

☠ اتاق تـاریکـــ | dark room ☠

کارل پانزرام در آخرین ساعات زندگی اش با ذوق و شوق فراوان به ۲۱ قتل، بیش از ۱۰۰ تجاوز، و هزاران دزدی کوچک و بزرگ و ایجاد حریق عمدی اعتراف کرد و در جملات خودش چنین گفت:” برای تمامی این چیزها ذره ای ناراحت نیستم”.

جرم شناسان دلیل رفتارهای سادیستیک پانزرام را در دوران کودکی سخت و آشفته ی او جستجو می کنند. وی در مینه سوتا در سال ۱۸۹۱ و در یک خانواده ی مهاجر آلمانی به دنیا آمد. زمانی که پانزرام تنها یک پسربچه بود پدرش خانواده را ترک کرد و وی در سن ۱۲ سالگی اولین سرقت خود را مرتکب شد، پانزرام از خانه ی همسایه یک کیک، یک سیب و یک تپانچه دزدید. اولین دزدی پانزرام باعث شد که به دارالتأدیب ایالتی مینه سوتا منتقل شود، جایی که توسط مسئولین دارالأدیب به شدت کتک خورده و شکنجه شد. وی بعد از مدتی از این مرکز آزاد شد و به خانه بازگشت اما خیلی زود از خانه نیز فرار کرد. پانزرام با سوار شدن بر واگن های قطار از مکانی به مکان دیگر می رفت و در یکی از همین سفرها بود که توسط گروهی کارگر دوره گرد مورد تجاوز قرار گرفت.

☠ اتاق تـاریکـــ | dark room ☠

رنج هایی که وی در این دوران کشید برایش بسیار سخت و شوکه کننده بود اما به گفته ی خودش باعث شد خیلی چیزها یاد گرفته و باهوش تر رفتار کند و البته به فکر تلافی کردن این شکنجه ها بیفتد. بدین ترتیب وی رفته رفته اعمال خبیثانه ی خود را آغاز کرد. پانزرام به سوار شدن بدون بلیط به قطارها، سوزاندن ساختمان ها و دزدی ادامه می داد اما در سال ۱۹۰۸ بار دیگر به خاطر دزدی به دردسر افتاد. در سال های آینده وی بارها و بارها دستگیر شده و به زندان رفت اما دیگر نمی توانست دست از عادت زشت خود بردارد. در سال ۱۹۱۵، پانزرام به خاطر دزدی های متعدد به ۷ سال زندان در زندان ایالتی اوریگون محکوم شد.

☠ اتاق تـاریکـــ | dark room ☠

زندگی در این زندان بسیار سخت و مشقت بار بود و نگهبانان زندان به زودی به دلیل رفتارهای خشن و دردسرسازی های پانزرام با او به دشمنی پرداختند و زندگی اش را از آن چه که بود جهنم تر کردند. بدین ترتیب همواره او را کتک زده، از سقف آویزان کرده و یا او را به سلول انفرادی می انداختند، جایی که پانزرامتا روزها چیز زیادی جز تعدادی سوسک برای خوردن پیدا نمی کرد. در اولین سال از محکومیت خود در زندان ایالتی اوریگون، پانزرام به یکی از هم سلولی هایش به نام اوتو هوکر کمک کرد تا از زندان فرار کند و هوکر نیز در حین فرار یکی از نگهبانان را به قتل رساند.

همین موضوع باعث شد که پانزرام بار دیگر به عنوان شریک جرم در قتل نکهبان زندان محاکمه شود. اما پانزرام خیال نداشت از زندان رهایی پیدا کند بنابراین در سال ۱۹۱۷ از زندان فرار کرد، اما دستگیر شده و بار دیگر به زندان بازگردانده شد. وی که هیچ گاه از گذشته عبرت نمی گرفت بار دیگر در سال ۱۹۱۸ از زندان فرار کرد. در سال ۱۹۲۰ یک قایق تفریحی به نام «آکیسکا» خرید و با فریب دادن سربازان آمریکایی، آن ها را در حالی که مست بودند به قایق خود کشانده و پس از تجاوز آن ها را می کشت و جنازه هایشان را در دریا می انداخت. یک روز در نتیجه ی طوفان، قایق پانزرام غرق شد و وی تصمیم گرفت به آفریقا برود. به محض ورود به آنگولا یک پسر نوجوان را فریب داده و پس از تجاوز او را به قتل رساند. وی بعدها در مورد این جنایت چنین گفت:” وقتی که او را رها کردم مغزش داشت از گوش هایش بیرون می زد و هیچوقت نمی توانست از ان لحظه مرده تر باشد”.

☠ اتاق تـاریکـــ | dark room ☠

اما پانزرام هنوز از جنایت سیر نشده بود. او مرگ بیشتر، ویرانی بیشتر و خونریزی بیشتری می خواست. چند روز بعد او ۶ راهنمای محلی که می خواستند او را به شکار کروکودیل ببرند را به قتل رساند و کروکودیل ها با لذت تمام جسدهای آنان را بلعیدند. یک سال بعد، پانزرام دیگر از جنایت در آفریقا خسته شده بود به همین دلیل بار دیگر به راه افتاد. مقصد بعدی او لیسبون بود اما به زودی مشخص شد که پلیس پرتغال در جستجوی اوست زیرا از قتل هایی که در آفریقا انجام داده بود باخبر شده بودند. پانزرام که فکر می کرد دارد به سمت تله می رود به آمریکا بازگشت. در آمریکا نیز پانزرام همانند قبل به تجاوز و قتل مردان جوان ادامه داد.

او هیولایی پرزور بود و هیکلی تنومند داشت به همین دلیل به راحتی مردان جوان و حتی مردان قوی مانند خود را مغلوب می کرد. هر چقدر که پانزرام یک قاتل زبردست بود به همان اندازه در دزدی افتضاح عمل می کرد. در سال ۱۹۲۸ وی بار دیگر بخاطر دزدی دستگیر شده و به زندان فدرال لیون وورث فرستاده شد. وقتی پانزرام به قتل ۲ نوجوان اعتراف کرد وی را به ۲۵ سال زندان محکوم کردند. پانزرام به شدت از زندان بیزار بود و این موضوع در مورد زندان لیون وورث نیز صدق می کرد بنابراین مانند همیشه تصمیم به فرار گرفت اما موفق نشد. در حین فرار، نگهبانان او را دستگیر کرده و ان قدر کتکش زدند تا بیهوش شد. سال بعد پانزرام مسئول بخش شستشوی زندان را با ضربات یک میله ی آهنی به قتل رساند. این بار پانزرام به مرگ محکوم شد.

☠ اتاق تـاریکـــ | dark room ☠
مجازات مرگ درست مانند یک رویا بود که برای پانزرام به حقیقت پیوست. وقتی که گروه های مدافع حقوق بشر سعی کردند او را از مجازات مرگ نجات دهند، پانزرام آن ها را مسخره کرده و اعلام کرد که ای کاش می توانست همه ی آن ها را بکشد. اما این مرد روانی زمانی که در انتظار حکم اعدام به سر می برد توانست بالاخره با یک نفر دوست شود. یکی از نگهبانان زندان به نام هنری لسر دلش به حال پانزرام سوخت و به او یک دلار داد تا بتواند در روزهای اخر عمرش چند سیگار بخرد و دود کند و این دو به سرعت دوست شدند. خیلی زود لسر برای پانزرام کاغذ و قلم تهیه کرد و از او خواست که داستان زندگی اش را بنویسد. پانزرام نیز همین کار را کرد و هیچ کدام از جزییات خوفناک جنایاتش را از قلم نیانداخت.

☠ اتاق تـاریکـــ | dark room ☠

در یکی از جملات خود در این کتاب، پانزرام چنین نوشت:” ای کاش تمام نسل بشر یک گلو داشت و من دستانم را دور ان حلقه می کردم. به نظر من تنها راه برای تغییر دادن مردم کشتن آن هاست”. در نهایت این نوشته ها توسط لسر چاپ شد اما در سال ۱۹۷۰٫ توصیفات دقیق و پرجزییات این قاتل روانی از جنایت هایش برای بسیاری قابل تحمل نبود.

☠ اتاق تـاریکـــ | dark room ☠

پانزرام تنها یک سال وقت داشت تا زندگی نامه ی پر از جنایت و البته مشقت بار خود را به رشته ی تحریر درآورد و در نهایت در سال ۱۹۳۰ به دار مجازات آویخته شد. آخرین جملاتش قبل از اعدام این بود:” زود باشید! حرام زاده های ایندیانایی! در همین زمانی که شما دارید وقت تلفی کنید من می توانستم چندین مرد را به قتل برسانم”. در سال ۱۹۹۶ از روی داستان زندگی او فیلمی با عنوان «قاتل: خاطرات قتل» (Killer: A Journal of Murder) با بازی جیمز وودز در نقش پانزرام ساخته شد.

#تجربه مرگ

| تجربه نزدیک به مرگ دریل |

☠ اتاق تـاریکـــ | dark room ☠

تجربۀ دریل (Daryl D) در اثر تصادف رانندگی:
کمی طولانی ولی علاقمندان بخودش رو میطلبه.

برای من سالها طول کشید تا بتوانم با تجربۀ نزدیک به مرگم که هم به طور فراموش نشدنی ترسناک بود و هم روشن‌گر کنار بیایم و آن را هضم کنم… تاریخ ۸ ماه می سال ۱۹۹۶ بود و به یاد دارم که شب بعد از آخرین امتحان سال آخر کالج من بود. باورم نمی‌شد که تمام استرس و دغدغۀ درس‌ها و امتحان‌های کالج را پشت سر گذاشته‌ام و به زودی مدرکی که برایش این قدر تلاش کرده‌ام را می‌گیرم. آن روزها من با چندتا از دوستان کالجم در یک خانه که با هم اجاره کرده بودیم زندگی می‌کردیم. من از بیرون آمده و وارد خانه شدم. دوستم «برت» (Brett) خانه بود و به من خوش آمد گفت. برت کوتاه قد بود و موهای مشکی بلند و سبیل و یک دماغ بزرگ داشت و چشمانش مانند حشرات بود. با اینکه به نظر من برت زشت می‌آمد، ولی همیشه در ارتباط برقرار کردن با خانمها مهارت داشت و هروقت بیرون می‌رفت با کسی به خانه بازمی‌گشت، برعکس من که همیشه تنها برمی‌گشتم. ولی شخصیت برت جنبه‌های بدی داشت. او خیلی خودخواه و نژادپرست بود و تقریباً در کالج هم با تقلب و زرنگی خودش را بالا کشیده و درسها را گذرانده بود. او برای دیگران، به خصوص خانمها احترامی قائل نبود. ولی با این حال به هر علتی که بود با من همیشه خوب و خوش برخورد بود.

یکی از عادات بد برت می خوارگی بود، ولی من نمی‌توانستم زیاد او را مقصر بدانم زیرا تا آنجائی که من می‌دانستم این عادت را از خانوادۀ خود گرفته بود که عادت الکی بودن در آن‌ها رایج بود. مشکل من (در ارتباط با زنها و تفریحات دیگر) به نظر خودم این بود که من مانند برت و بقیۀ دوستانم به اندازۀ کافی مست نمی‌کردم و وقتی بیرون می‌رفتیم مثل آنان شلوغ و پر از بزم و حال نبودم. آن شب تصمیم گرفتم که استثناء قائل شوم و چندین جام از مشروبات الکلی قوی و مختلف را بالا کشیدم. یادم نیست دقیقاً چه مشروبانی بودند ولی به یاد دارم که طعم آنها افتضاح و غیر قابل تحمل بود.

من (به خاطر الکل زیاد) درست به یاد ندارم که در کلوپی که رفته بودم چه اتفاقاتی افتاد، ولی به یاد دارم که برای برگشت به خانه سوار ماشین تویوتای برت شدیم. یادم است که ماشینش بوی نم و رطوبت مانده و کثیفی می‌داد و این بو حال من را به هم می‌زد. ولی از پیاده بازگشتن بهتر بود. به یاد دارم که برت با سرعت ۸۰ کلیومتر در یک خیابان فرعی که حد سرعت در آن ۳۵ کیلومتر بود می‌راند. با اینکه من مست بودم، فهمیدم که تند می‌رود و به او تذکر دادم. او در جواب من داشت چیزی می‌گفت ولی قبل از اینکه بتواند جمله‌اش را تمام کند یک جفت چراغ ماشین را دیدم که از روبرو مستقیم و با سرعت به طرف ما می‌آید.

همه چیز خیلی سریع اتفاق افتاد، ولی با این حال مثل این بود که من یک فیلم را با دور آهسته می‌دیدم. من خود تصادف و برخورد ماشین‌ها را به یاد ندارم ولی به یاد دارم که از ماشین به بیرون پرتاب شدم و روی زمین کف خیابان فرود آمدم و سر من به شدت به زمین برخورد کرد. نمی‌توانستم بقیۀ بدنم را احساس کنم ولی می‌فهمیدم که اوضاعم خیلی خراب است. من مرتب به هوش آمده و از هوش می‌رفتم. در یک زمان صدای یک افسر پلیس را شنیدم که گفت «او مرده است» و می‌دانستم که منظورش دوستم برت است. بعداً فهمیدم که رانندۀ وانتی که با او تصادف کرده بودیم نیز درگذشته بود. به یاد دارم که در یک آمبولانس بودم و کسی به من می‌گفت «باید مقاومت کنی…فقط مقاومت کن» و بعد از مدتی من را روی یک تخت در بیمارستان قرار دادند و دکتری بالای سرم بود و می‌گفت «ما داریم او را از دست می‌دهیم.» من صدای وزوزی غرش مانند را شنیدم و ناگهان خودم را در خارج و بالای بدنم که به شدت مجروح و داغان بود و در حال نگاه کردن به آن یافتم، در حالی که دکترها سعی در احیاء آن داشتند. پیش خودم فکر کردم «این صحنه من را یاد سریال تلویزیونی بخش مراقبت‌های اضطراری می‌اندازد!» من احساس آزادی و راحتی کامل می‌کردم و چشمانم همه چیز را سه بعدی می‌دیدند و می‌توانستم افکار مردم را بشنوم. من می‌توانستم در اتاق آزادانه به هر جا که بخواهم حرکت کنم بدون اینکه واقعاً نیاز به هیچ سعی و تلاشی داشته باشم. کافی بود که به رفتن به یک نقطه فکر کنم تا آناً آنجا باشم. برایم مشکل است که زنده بودن در این حال را توصیف کنم ولی به طور خلاصه کافیست بگویم که در مقایسه با وقتی که در جسم مادی‌ام بودم بسیار احساس زنده‌ بودن بیشتری می‌کردم.

به محض اینکه متوجه شدم که می‌توانم به راحتی به هر کجا که می‌خواهم بروم، می‌خواستم که از اتاق خارج شوم. گوئی بدنم که روی تخت بود برایم ذره‌ای اهمیت نداشت. ولی قبل از اینکه فرصت هیچ حرکتی را داشته باشم صدائی مانند صدای حرکت سریع باد شنیدم و دیدم که توده‌ای تیره رنگ به من نزدیک می‌شود و بدن (روحی) من بلافاصله به درون این توده پرتاب شد. در ابتدا پیش خودم فکر کردم که شاید ورود به این حجم سیاه چیزی است که نیاز دارم تا بتوانم از این اتاق بیمارستان خارج شوم. ولی این توده روح من را در خود قبضه کرد و احساس کردم که کسان دیگری نیز در آن حضور دارند.

همانطور که از سرعت حرکت این توده سیاه رنگ (یا سرعت حرکت من در آن) کاسته می‌شد، می‌توانستم صداهای ضجه مانندی مانند صدای غرغر خوکها را بشنوم. سپس صدای گریه و جیغ‌هائی را شنیدم که بیشتر احساس ترس و دلهره در آن‌ها بود تا حزن و اندوه. این فریادها بسیار از هر آنچه که هرگز شنیده بودم دلهره آور تر بود. هنگامی که تونل متوقف شد (به انتها رسید) برت را دیدم که روی زمین دراز کشیده بود در حالی که یک موجود بسیار زشت و مخوف که نیمه انسان و نیمه هیولا بود در حال شکنجۀ او بود. من حتی نمی‌توانم زشتی و ترسناکی چهرۀ این موجود را توصیف کنم. نزدیک‌ترین چیزی که به ذهنم می‌رسد سر و صورت بزرگ شدۀ یک موش روی بدن یک انسان است. برت و آن جانور هر دو متوجۀ حضور من در آنجا شدند. برت فریاد کشید «کمکم کن، خواهش می‌کنم» در حالی که جانور به من نگاه می‌کرد و می‌خندید. خندۀ او بسیار زشت و خبیثانه بود و درون من را به هم می‌ریخت، با اینکه در حقیقت من درونی نداشتم.

افراد دیگری نیز در آنجا در حال شکنجه شدن بودند و جانوران و موجودات مخوف دیگری نیز در آنجا حضور داشتند. ولی به هر علتی که بود هیچ یک از آنها هنوز به سمت من نیامده بود. مانند این بود که من تنها یک ناظر در سایۀ جهنم بودم. ولی من هیچ سپر فکری (در برابر آنها) نداشتم و فریاد می‌کشیدم که کسی به برت کمک کند. دو جانور لباس برت را در آوردند. بدن برت به نظر خیلی شبیه به بدن یک انسان (در دنیا) بود، با این فرق که زخمهای سوختگی شدید زیادی در تمام سطح بدن او بود. او مرتب خواهش می‌کرد «مسیح، خواهش می‌کنم مسیح» در حالی که یکی از آن جانوران او را در جای خود محکم نگاه داشته بود و دیگری به او تجاوز می‌کرد. برت به من نگاه می‌کرد و گرچه چیزی نمی‌گفت، می‌دانم که پیش خودش فکر می‌کرد که چرا کمکش نمی‌کنم.
من به او گفتم که ای کاش می‌توانستم کمکت کنم. آنگاه برای اولین بار از وقتی که وارد آنجا شده بودم برای دو سه دقیقه‌ای هیچ صدائی از دهان برت خارج نشد. هر دوی ما به نوعی می‌دانستیم که اتفاق بد و ترسناکی در شرف رخ دادن است و این انتظار خود به بدی اتفاقی که قرار بود رخ بدهد بود. من صدای غرغر خوکها را دوباره شنیدم که به تدریج نزدیک‌تر می‌شدند. موجودات آدم نمای بیشتری به آنجا نزدیک شدند. این موجودات نیز بسیار ترسناک بودند ولی نه به ترسناکی و زشتی آن جانوران قبلی، ولی رفتار آنها بدتر از آن جانوران بود. آنها برت را برداشته و به سمت یک دیوار که علامت صلیب قرمزی روی آن بود بردند و او را جلوی آن علامت انداختند. همانطور که او فریاد می‌کشید، یکی از مردان روی او تف کرد. برت سعی می‌کرد بجنگد و مشت و لگد می‌زد ولی چیزی طول نکشید که آنها او را به دیوار محکم بستند. می‌شنیدم و می‌دیدم که میخهای بزرگی یکی بعد از دیگری به بدن برت فرو کرده می‌شوند. من نمی‌توانستم مستقیماً ببینم که آنها چطور هر میخ را وارد بدن او می‌کنند (شاید با تله پاتی) و خونی هم نمی‌دیدم. ولی فریادهای گوش‌خراش و دل آشوب کن او را می‌شنیدم.

ناگهان یکی از آن مردان به طرف من حمله کرد. ولی بلافاصله یک زن پدیدار شد و تنها با نگاه داشتن دستش به علامت توقف آن مرد را متوقف کرد. من فهمیدم که او یک زن به نام امیلی است که سالها پیش در سرای افراد در حال احتضار و سالمند در شیکاگو از او مراقبت کرده بودم. من آن قدری که به دیگران توجه می‌کردم به او توجه نمی‌کردم زیرا او خیلی داد می‌کشید و گاهی وقتی می‌خواستیم به او قرص‌هایش را بدهیم با ما دعوا می‌کرد. وقتی او مرد، هیچ یک از افراد فامیلش برای تدفین و مراسم سوگواری او نیامدند، من هم خودم شخصا ترتیب کارها و ترتیب کفن و دفن او را دادم. گرچه من او را می‌شناختم و می‌دانستم همان امیلی است، او در اینجا خیلی جوان‌تر و زیباتر به نظر می‌رسید. او گفت «نگران نباش. اینها نمی‌توانند به تو آسیبی بزنند». من از او خواستم که به برت هم کمک کند، ولی او گفت که نمی‌تواند. ولی او به من اطمینان داد که شکنجه‌های برت فقط برای مدت کوتاهی ادامه خواهد داشت.

خوشبختانه ناگهان من خود را دوباره در آن تودۀ سیاه یافتم و می‌دانستم که این دفعه امیلی من را هدایت می‌کند. من چنان احساس عشقی می‌کردم که درک آن برای آدمها غیر ممکن است. می‌دانستم که حتی از نور هم سریع‌تر حرکت می‌کنم ولی می‌خواستم برای همیشه در آن حال باقی بمانم. امیلی به من گفت که من برای او خیلی مهم هستم و او منتظر من خواهد بود تا روزی که موعد بازگشت من فرا برسد. قبل از اینکه بتوانم از امیلی بپرسم منظورش چیست صدایی را شنیدم که می‌گفت «برگشت (به هوش آمد)، ما او را داریم». روح من شروع به حرکت به سمت این صداها کرده و از تودۀ سیاهی که در آن بودم دور شد. آخرین چیزی که به یاد دارم این است که دوباره بدنم را روی تخت بیمارستان از بالای سقف اتاق می‌دیدم، ولی وارد شدن به بدنم را درست به یاد نمی‌آورم. من یه تجربه ی نصفه نیمه دارم،یه شب که خواب بودم یه لحظه از خواب پریدم احساس کردم دارم میرم به سمت بالا یکم که فکر کردم دیدم واقعا دارم میرم به سمت سقف در حدی که سقف اتاق داشت به صورتم میخورد سرمو چرخوندم و پایین رو نگاه کردم و خودمو دیدم توی یه چشم به هم زدن برگشتم پایین به قدری تبش قلبم رفته بود بالا که احساس میکردم داره از سینه م میزنه بیرون،دیگه اینجوری نشدم ولی قبلش و بعدش هم یه سری اتفاقات خاص که نمیتونم بگم واسم افتاد ولی هیچکدوم مثه این فکرمو درگیر نکرد
پاسخ
 سپاس شده توسط sober


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: ☠ اتاق تـاریکـــ | dark room ☠ - ♱ ᴠɪᴄᴛᴏʀ ♱ - 18-04-2020، 13:02

موضوعات مرتبط با این موضوع...
Lightbulb دنیای تاریک من | my dark world [ عجیب و ترسناک ]
Music • ꒱ سابلیمینال اتاق زمان ☆ ・ྀ༊ ꒰ •
  اتاق خواب عروس های بلوچی(عکس)
  طراحی داخلی اتاق خواب
  زن در اتاق عمل
  ☀☀☀چراغی که اتاق را به سرزمین عجایب تبدیل می کند☀☀☀
  دختر داریوش اقبالی مجری مشهور " اتاق خبر "
  انتخاب فرش و قالی در دکوراسیون منزل اتاق
  ♕♕اتاق بازی پرنسس کوچولوهای ثروتمند♕♕
  كلماتی كه دوست ندارید در اتاق عمل بشنوید

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 13 مهمان