12-04-2020، 21:18
ممنون بابت دلگرمیاتون دوستان
اینطوری ذوق و شوقم برا نوشتنش بیشتر میشه
پارت نهم
** سهیلا **
باید با سهیل حرف بزنم . ستین خیلی ناراحت بود باید ببینم سهیل چی بهش گفته .
وارد خونه شدم و به سمت اتاقش رفتم:
-سهیل؟
روی تختش خواب بود
-بله
-میگم ... ب ستین چی گفتی؟
-پـــــوف .. گفتم ممکنه امشب ی چیزایی برات مشخص شه ولی قول بده هرچی شد تنهام نذاری.
-بگم مامان بیاد؟
-برا چی؟
-کمک بگیریم ازش .. وایسا الان میرم میارمش
از اتاقش بیرون میام . مامان تو اشپزخونس
-مامان؟
-جان مامان
-بیا بریم با سهیل حرف بزن .
- ای بابا مادر .. چی بگم؟ چیکارش کنم؟
-الان ستین هم حالش بده . سهیل بهش گفته امشب ی چیزایی برات معلوم میشه
-وای .. برای چی گفته؟؟؟
-نمیدونم .. بیا بریم
دست مامانو میکشم و از اشپزخونه ب سمت اتاق سهیل هدایتش میکنم .
-سهیل مامان؟
-جان سهیل
-نباید ب ستین میگفتی
-شک کرده بود
سهیلا : من میگم همه بچه ها رو اینجا جم میکنم شما و بابا و عمه و وندا باهم حرف بزنین و بهش بگین ماهم تو اتاقیم دیگ
-وندا ناراحت نشه ؟
- غلط کرده ناراحت شه .
مامان : باشه .. خدا ب خیر بکنه امشبو
** ستین **
- هوووی .. ستین
به صورت خندون دارا نگاه کردم
-جاانم ؟
-امشب نیستیا ؟؟؟
-چرا ... ذهنم درگیره
-میتونم کمکت کنم؟
دیبا : وا چیشده؟
- نه ... هیچی
وندا رو از اون دور دیدم ک داشت ب سمت ما میومد
اومد روب روم نشست .
-ستین ... ( ی خنده هیستیریکی) یکم از خودت بگو
-چی بگم خب؟
-باشه خودم ازت سوال میپرسم. نسبتت با سهیل چیه؟
دارا میپره وسط حرفش و میگه :
-خوبه حالا خودت میدونیااا .. سوالایی ک نمیدونیو بپرس
- باشه .. چند سالته تو ؟
- من ؟ .. 27
-شغلت چیه؟
دارا : پـــــــــــــوف
من : مامایی میخونم
دیبا : راستی چند سال دیگ مونده؟
-ی دو سه سال دیگ
مامان پانته ا همه رو به میز شام دعوت میکنه و دیبا رو زودتر صدا میزنه.
همه سر میز جمع میشیم . سهیل زودتر نشسته و کنارشم دارا و پیمان نشستن . عه ... بی ادباااا
سهیلا : حالا اخم نکن بیا پیش من و دیبا بشین ......
شام تموم شد. سهیلا همونو جز وندا برد تو اتاق . گفت میخایم بازی کنیم . همه تو اتاق جمع شدیم . سهیلا ی بطری اورد و گفت : جرعت و حقیقت
همه نشستیم و سهیلا بطری رو چرخوند . ب منو دارا افتاد . من باید جواب میدادم .
- خب ستین بانو ... جرعت یا حقیقت؟
-خب ... جرعت
- میری ب وندا زبون درازی میکنی میای
-وای نکن تروخدا دارا
- ن خیر بروو
رو ب سهیل میکنم تو چهرش خنده نمایان شده :
- خب برو دیگ .. نترس
-باشه
رفتم تو پزیرایی و بدون اینکه کاری کنم برگشتم .
- هـــــــووف .... خیلی سخت بوداا
همه شون زدن زیر خنده .
نشستم و بطری دادن من بچرخونم . تا اومدم بچرخونم با هوار وندا دستم خسک شد :
-دایـــــــــــی شمـــــــــــــــا حق نداشتیــــــــــن اینکـــــــــآرو بــآ من کنیـــــــد ... سهیــــــــــل مال من بود .... اینــــــــو خودتونم میدونستین
من همینطور گیج مبهوت نشستم ... سهیل هم سرش پایینه .. بقیه هم بدو بدو رفتن بیرون
.....
سپاس + نظر
دوستان حتما این رملن مشکلاتی هم داره ، اگه میشه بهم بگین .ممنون
اینطوری ذوق و شوقم برا نوشتنش بیشتر میشه
پارت نهم
** سهیلا **
باید با سهیل حرف بزنم . ستین خیلی ناراحت بود باید ببینم سهیل چی بهش گفته .
وارد خونه شدم و به سمت اتاقش رفتم:
-سهیل؟
روی تختش خواب بود
-بله
-میگم ... ب ستین چی گفتی؟
-پـــــوف .. گفتم ممکنه امشب ی چیزایی برات مشخص شه ولی قول بده هرچی شد تنهام نذاری.
-بگم مامان بیاد؟
-برا چی؟
-کمک بگیریم ازش .. وایسا الان میرم میارمش
از اتاقش بیرون میام . مامان تو اشپزخونس
-مامان؟
-جان مامان
-بیا بریم با سهیل حرف بزن .
- ای بابا مادر .. چی بگم؟ چیکارش کنم؟
-الان ستین هم حالش بده . سهیل بهش گفته امشب ی چیزایی برات معلوم میشه
-وای .. برای چی گفته؟؟؟
-نمیدونم .. بیا بریم
دست مامانو میکشم و از اشپزخونه ب سمت اتاق سهیل هدایتش میکنم .
-سهیل مامان؟
-جان سهیل
-نباید ب ستین میگفتی
-شک کرده بود
سهیلا : من میگم همه بچه ها رو اینجا جم میکنم شما و بابا و عمه و وندا باهم حرف بزنین و بهش بگین ماهم تو اتاقیم دیگ
-وندا ناراحت نشه ؟
- غلط کرده ناراحت شه .
مامان : باشه .. خدا ب خیر بکنه امشبو
** ستین **
- هوووی .. ستین
به صورت خندون دارا نگاه کردم
-جاانم ؟
-امشب نیستیا ؟؟؟
-چرا ... ذهنم درگیره
-میتونم کمکت کنم؟
دیبا : وا چیشده؟
- نه ... هیچی
وندا رو از اون دور دیدم ک داشت ب سمت ما میومد
اومد روب روم نشست .
-ستین ... ( ی خنده هیستیریکی) یکم از خودت بگو
-چی بگم خب؟
-باشه خودم ازت سوال میپرسم. نسبتت با سهیل چیه؟
دارا میپره وسط حرفش و میگه :
-خوبه حالا خودت میدونیااا .. سوالایی ک نمیدونیو بپرس
- باشه .. چند سالته تو ؟
- من ؟ .. 27
-شغلت چیه؟
دارا : پـــــــــــــوف
من : مامایی میخونم
دیبا : راستی چند سال دیگ مونده؟
-ی دو سه سال دیگ
مامان پانته ا همه رو به میز شام دعوت میکنه و دیبا رو زودتر صدا میزنه.
همه سر میز جمع میشیم . سهیل زودتر نشسته و کنارشم دارا و پیمان نشستن . عه ... بی ادباااا
سهیلا : حالا اخم نکن بیا پیش من و دیبا بشین ......
شام تموم شد. سهیلا همونو جز وندا برد تو اتاق . گفت میخایم بازی کنیم . همه تو اتاق جمع شدیم . سهیلا ی بطری اورد و گفت : جرعت و حقیقت
همه نشستیم و سهیلا بطری رو چرخوند . ب منو دارا افتاد . من باید جواب میدادم .
- خب ستین بانو ... جرعت یا حقیقت؟
-خب ... جرعت
- میری ب وندا زبون درازی میکنی میای
-وای نکن تروخدا دارا
- ن خیر بروو
رو ب سهیل میکنم تو چهرش خنده نمایان شده :
- خب برو دیگ .. نترس
-باشه
رفتم تو پزیرایی و بدون اینکه کاری کنم برگشتم .
- هـــــــووف .... خیلی سخت بوداا
همه شون زدن زیر خنده .
نشستم و بطری دادن من بچرخونم . تا اومدم بچرخونم با هوار وندا دستم خسک شد :
-دایـــــــــــی شمـــــــــــــــا حق نداشتیــــــــــن اینکـــــــــآرو بــآ من کنیـــــــد ... سهیــــــــــل مال من بود .... اینــــــــو خودتونم میدونستین
من همینطور گیج مبهوت نشستم ... سهیل هم سرش پایینه .. بقیه هم بدو بدو رفتن بیرون
.....
سپاس + نظر
دوستان حتما این رملن مشکلاتی هم داره ، اگه میشه بهم بگین .ممنون