07-04-2020، 1:45
(آخرین ویرایش در این ارسال: 07-04-2020، 2:27، توسط لــــــــــⓘلی.)
پارت هفت
** سهیل **
برمیگردم سمت ماشین . کاش میشد نریم . ینی میتونم نرم ؟ دلم ی چیزی میگه عقلم ی چیزی . بین دوراهی گیر کردم
سوار ماشین میشم . الان جواب ستین رو چی بدم؟؟؟؟
-سهیل .. داری کم کم نگرانم میکنی
-نگران نباش
-نمیتونم ... میدونی ... خیلی مشکوک میزنی
الان بهش بگم ؟ نگم ؟
-ستین ... امشب ..
- چی ؟ کشتی منو . امشب چی؟
بغض تو گلوم جم میشه. اشکی ک تو چشم جم شده نمیزاره جلومو ببینم . با دستم پسش میزنم:
- امشب .. ممکنه خیلی چیزا برات معلوم شه ..
-مثلا ؟
-فقط باید قول بدی تنهام نذاری .. هرچی شد پام وایسا ..
** ستین **
دستام شروع میکنن ب لرزیدن . یعنی چه اتفاقی افتاده ک مردم داره گریه میکنه ؟
-میشه بهم همین الان بگی؟
-من توانشو ندارم .. خودت متوجه میشی
- ولی .. ولی...
-ستین .. ازت خواهش میکنم ...
هــــــوف خدایا ... صبرم داره تموم میشه . این پسر چش شده. تاحالا چشای اشکیشو ندیده بودم . توی اون دو گوی طوسی میشد ستاره چید .
هر موضوعی هست سر ونداست . وندا دخترعمه سهیل میشه . از وقتی ک یادمه همیشه خودشو برای سهیل ناز میکرد ولی اصلا در مقابل دارا اینطوری نبود . فکرای بد داره ب سرم میزنه . نکنه ....
به خودم میام .این فکرا از سهیل من بدوره . وارد حیاط خونه سهیل اینا میشیم . سانتافه مشکی خبر رسیدن اونارو میداد . همه تو حیاط نشستن . مامان پانته ا و بابا رضا ب سمتمون میان . هردوشون منو جوری بغل میکنن ک انگار یک ساله ندیدنم . چه خبره اینجا ؟؟؟
-سلام دخترم خوش اومدی
-سلام مامان جون ممنون
مامان پانته ا منو ب سمت مهموناشون هدایت میکنه. به رسم ادب سمت عمع وحیده میرم و دست میدم :
-سلام وحیده خانم . خوش اومدین
-ممنون
حالا نوبت ونداست . جور خاصی نگام میکرد . دستمو ب سمتش دراز کردم :
-سلام وندا جون .. رسیدن بخیر
نگاهی با حسادت و حسرت ب دستبندم کرد ودر اخر دستشو ب سمتم اورد :
-سلام مرسی
رفتم پیش بچه ها . دیبا و سهیلا پریدن بغلم . دیبا دور از اینکه جاری و سهیلا دور از خواهر شوهر ، دوستای خیلی صمیمیم بودن . دارا و پیمان هم اونجا بودن . سلامی کردم و با اجازه ای ترکشون کردم . دم پله های ورودی ایستادم منتظر سهیل ....
** سهیل **
مامان ستین رو برد و بابا هم پیش من بود .
- پسرم ناراحت نباش
-نمیشه بابا .. همیشه از ایم شب میترسیدم
-ایشالا چیزی نمیشه ... ماهم دوست نداریم ستین رو از دست بدیم .
و منو ب سمت عمه کشوند .
-وااای سلام سهیل خوشگل خوودم . چطوری عمه؟
- سلام ممنون ب لطف شما
وندا سریع خودشو ب من رسوند و دستشو ب سمتم دراز کرد :
-سلامم هاانی دلم برات تنگ شده بود .
سرمو پایین انداخته بودم
-سلام خوش اومدین
برگشت و ستین رو نگاه کرد :
-نگران نباش دوست دخترت مارو نمیبینه ...
از کنارش رد شدم و دم پله ها ب ستین پیوستم ...
سپاس ندین بعدی رو نمیزارم نو خماری بمونین!
** سهیل **
برمیگردم سمت ماشین . کاش میشد نریم . ینی میتونم نرم ؟ دلم ی چیزی میگه عقلم ی چیزی . بین دوراهی گیر کردم
سوار ماشین میشم . الان جواب ستین رو چی بدم؟؟؟؟
-سهیل .. داری کم کم نگرانم میکنی
-نگران نباش
-نمیتونم ... میدونی ... خیلی مشکوک میزنی
الان بهش بگم ؟ نگم ؟
-ستین ... امشب ..
- چی ؟ کشتی منو . امشب چی؟
بغض تو گلوم جم میشه. اشکی ک تو چشم جم شده نمیزاره جلومو ببینم . با دستم پسش میزنم:
- امشب .. ممکنه خیلی چیزا برات معلوم شه ..
-مثلا ؟
-فقط باید قول بدی تنهام نذاری .. هرچی شد پام وایسا ..
** ستین **
دستام شروع میکنن ب لرزیدن . یعنی چه اتفاقی افتاده ک مردم داره گریه میکنه ؟
-میشه بهم همین الان بگی؟
-من توانشو ندارم .. خودت متوجه میشی
- ولی .. ولی...
-ستین .. ازت خواهش میکنم ...
هــــــوف خدایا ... صبرم داره تموم میشه . این پسر چش شده. تاحالا چشای اشکیشو ندیده بودم . توی اون دو گوی طوسی میشد ستاره چید .
هر موضوعی هست سر ونداست . وندا دخترعمه سهیل میشه . از وقتی ک یادمه همیشه خودشو برای سهیل ناز میکرد ولی اصلا در مقابل دارا اینطوری نبود . فکرای بد داره ب سرم میزنه . نکنه ....
به خودم میام .این فکرا از سهیل من بدوره . وارد حیاط خونه سهیل اینا میشیم . سانتافه مشکی خبر رسیدن اونارو میداد . همه تو حیاط نشستن . مامان پانته ا و بابا رضا ب سمتمون میان . هردوشون منو جوری بغل میکنن ک انگار یک ساله ندیدنم . چه خبره اینجا ؟؟؟
-سلام دخترم خوش اومدی
-سلام مامان جون ممنون
مامان پانته ا منو ب سمت مهموناشون هدایت میکنه. به رسم ادب سمت عمع وحیده میرم و دست میدم :
-سلام وحیده خانم . خوش اومدین
-ممنون
حالا نوبت ونداست . جور خاصی نگام میکرد . دستمو ب سمتش دراز کردم :
-سلام وندا جون .. رسیدن بخیر
نگاهی با حسادت و حسرت ب دستبندم کرد ودر اخر دستشو ب سمتم اورد :
-سلام مرسی
رفتم پیش بچه ها . دیبا و سهیلا پریدن بغلم . دیبا دور از اینکه جاری و سهیلا دور از خواهر شوهر ، دوستای خیلی صمیمیم بودن . دارا و پیمان هم اونجا بودن . سلامی کردم و با اجازه ای ترکشون کردم . دم پله های ورودی ایستادم منتظر سهیل ....
** سهیل **
مامان ستین رو برد و بابا هم پیش من بود .
- پسرم ناراحت نباش
-نمیشه بابا .. همیشه از ایم شب میترسیدم
-ایشالا چیزی نمیشه ... ماهم دوست نداریم ستین رو از دست بدیم .
و منو ب سمت عمه کشوند .
-وااای سلام سهیل خوشگل خوودم . چطوری عمه؟
- سلام ممنون ب لطف شما
وندا سریع خودشو ب من رسوند و دستشو ب سمتم دراز کرد :
-سلامم هاانی دلم برات تنگ شده بود .
سرمو پایین انداخته بودم
-سلام خوش اومدین
برگشت و ستین رو نگاه کرد :
-نگران نباش دوست دخترت مارو نمیبینه ...
از کنارش رد شدم و دم پله ها ب ستین پیوستم ...
سپاس ندین بعدی رو نمیزارم نو خماری بمونین!