05-04-2020، 22:27
پارت چهار
حاضر شدم تا برم خونه مامان . احتمالا راهی چاهی چیزی جلو پام میزارن.
تصمیم گرفتم پیاده روی کنم . هوای بهار خیلی خوبه . نسیمش موهامو نوازش میکرد . توی راه به گذشته ها فکر کردم. اینکه چطور ستینم رو ب دست اوردم و چطور تونستم پدرجونو راضی کنم . هی خدا.....
توی هیمن افکار بودم ک به خودم اومدم . رسیده بودم دم خونه . با کلید در رو باز کردم و تو رفتم . توی حیاط ، دیبا و دارا روی تاب نشسته بودن و صحبت میکردن . دارا تا منو دید دوید سمتم
-ســـــلام داداش
تو بغلم سفت فشردمش .
-خوبی ؟
-ممنون تو خوبی؟ ... اممم... ستین کو؟
-میگم حالا... بقیه بالان
-اره برادر .. برو تو
ب سمت دیبا رفتم :
-سلام دیبا خوبی؟
-سلام سهیل جان .. ممننون ... باز ستین اذیتت کرد نیوردیش؟
-ن بابا .... دوست قدیمیشو پیدا کرده ، رفته پیش اون
- اهان ... فهمیدم فادیا رو میگی
با اجازه ای گفتم و به سمت در ورودی رفتم در رو باز کردمو وارد شدم .
مامان با دیدنم شگفت زده شد .
-عه .. سلام پسرم خوبی؟
-سلام عشق من .. ممنون
رفتم تو اغوشش . ناخوداگاه اشکم جاری شد . خاستم پنهانش کنم ک فهمید.
-سهیل ؟؟؟ ستین کو ؟؟ اتفاقی براش افتاده ؟ چرا گریه میکنی؟ ببینمت مامان
بابام سر رسید و با دیدن من گفت :
-به به پسر گلم ! مگه نگفتم دفعه بعد بدون نوم نیا ؟؟؟
مامان : رضا فعلا هیچی نگو ببینم چش شده
بابا : من میدونم چش شده .
مامان : خب بگین دیگه .... جون ب لبم کردین دوتایی
من : مــــامــآن .... عمه .. عمه وحیده و وندا اومدن
مامان : یا ابلفضل
-پدرجون زنگ زد گفت شب باستین بیاین اونجا
بابا: من نمیدونم دیگه باید چیکارکنم ؟
مامان : بیاین اینجا بشینیم حرف بزنیم
بابا : سهیل ستین کو الان ؟؟؟؟
- رفته پیش دوستش .. بابا تو بگو من شب چجوری برم اونجا
- نمیخواد بری .. زنگ میزنم ب وحیده و وندا بیان اینجا . خودم بهشون میگم
- فکر خوبیه رضا جان ... منم زنگ میزنم به همه بیان
- نه دیگه مامان ..همه ن
- منظورم همین خودمون با سهیلا و پیمان هست
- اره خوبه ....
خدایا امشبو ب خیر بگذروووون
نظر + سپاس
حاضر شدم تا برم خونه مامان . احتمالا راهی چاهی چیزی جلو پام میزارن.
تصمیم گرفتم پیاده روی کنم . هوای بهار خیلی خوبه . نسیمش موهامو نوازش میکرد . توی راه به گذشته ها فکر کردم. اینکه چطور ستینم رو ب دست اوردم و چطور تونستم پدرجونو راضی کنم . هی خدا.....
توی هیمن افکار بودم ک به خودم اومدم . رسیده بودم دم خونه . با کلید در رو باز کردم و تو رفتم . توی حیاط ، دیبا و دارا روی تاب نشسته بودن و صحبت میکردن . دارا تا منو دید دوید سمتم
-ســـــلام داداش
تو بغلم سفت فشردمش .
-خوبی ؟
-ممنون تو خوبی؟ ... اممم... ستین کو؟
-میگم حالا... بقیه بالان
-اره برادر .. برو تو
ب سمت دیبا رفتم :
-سلام دیبا خوبی؟
-سلام سهیل جان .. ممننون ... باز ستین اذیتت کرد نیوردیش؟
-ن بابا .... دوست قدیمیشو پیدا کرده ، رفته پیش اون
- اهان ... فهمیدم فادیا رو میگی
با اجازه ای گفتم و به سمت در ورودی رفتم در رو باز کردمو وارد شدم .
مامان با دیدنم شگفت زده شد .
-عه .. سلام پسرم خوبی؟
-سلام عشق من .. ممنون
رفتم تو اغوشش . ناخوداگاه اشکم جاری شد . خاستم پنهانش کنم ک فهمید.
-سهیل ؟؟؟ ستین کو ؟؟ اتفاقی براش افتاده ؟ چرا گریه میکنی؟ ببینمت مامان
بابام سر رسید و با دیدن من گفت :
-به به پسر گلم ! مگه نگفتم دفعه بعد بدون نوم نیا ؟؟؟
مامان : رضا فعلا هیچی نگو ببینم چش شده
بابا : من میدونم چش شده .
مامان : خب بگین دیگه .... جون ب لبم کردین دوتایی
من : مــــامــآن .... عمه .. عمه وحیده و وندا اومدن
مامان : یا ابلفضل
-پدرجون زنگ زد گفت شب باستین بیاین اونجا
بابا: من نمیدونم دیگه باید چیکارکنم ؟
مامان : بیاین اینجا بشینیم حرف بزنیم
بابا : سهیل ستین کو الان ؟؟؟؟
- رفته پیش دوستش .. بابا تو بگو من شب چجوری برم اونجا
- نمیخواد بری .. زنگ میزنم ب وحیده و وندا بیان اینجا . خودم بهشون میگم
- فکر خوبیه رضا جان ... منم زنگ میزنم به همه بیان
- نه دیگه مامان ..همه ن
- منظورم همین خودمون با سهیلا و پیمان هست
- اره خوبه ....
خدایا امشبو ب خیر بگذروووون
نظر + سپاس