اداي ديني به قربانيان فاجعة افشار
احمدولي بدخشي
خوانش فاجعه به ميانجي سخن و گفتار از چند جهت دشوار است:
نخست اينكه فاجعه امري زباني نيست، و به كلام تن نميدهد. فاجعه رخدادي خشن و دهشتناكي است كه با فوران رنج، جنون و مرگ همراه است. فاجعه از آن رو به كلام تن نميدهد كه در كلام ظرفيت محدودي نهفته است و به هيچوجه توان بازگويي آلام و رنج عظيم، شقاوت و قساوت بيپيمانة روح و ديوانگي و طغيان وصفناپذيري را كه جلاد هنگام رخداد فاجعه از خود به نمايش ميگذارد، ندارد. كلام فاجعه را نميتواند توصيف كند و درست در هنگامهاي كه به آن نياز داريم، ما را در بيان آنچه ميخواهيم بگوييم ناكام ميگذارد. گذشته از آن بازگفت فاجعه به ميانجي كلام، فاجعه را تلطيف ميكند، از رنج و درد از يكسو، از شقاوت و جنون در سوي ديگر ميكاهد و آن را در هيئت يك امري انتزاعي و ذهني به ديگران منتقل ميكند. بدينسان بازگفت فاجعه و توصيف «آنچه در بطن فاجعه رخ داده است» با گفتار، از آنجا كه امر انضمامي و عيني را به كلام فرو ميكاهد و واقعيت را از بار سنگين اخلاقي و انساني آن خالي ميكند، رنج مضاعفي را بر قربانيان فاجعه تحميل ميكند. با اين حال اما ترس عظيمي ما را به سخن گفتن وادار ميكند، ترس از آنكه اگر لب به سخن نگشاييم، اگر سكوت را نشكنيم، فاجعه يا فراموش شود، يا آنكه فاجعه بازهم تكرار شود و ميدان به نفع كساني خالي بماند كه از خونبهاي فاجعه عمارتهاي مجلل و مرمرين براي خود بنا ميكنند.
دوم، سخن گفتن از فاجعه امري ساده و پيشپا افتاده نيست. سخن گفتن از فاجعه شهامت اخلاقي ميخواهد، زيرا فاجعه زماني قابل درك و بيان است كه كسي مستقيم و بلاواسطه «غوطهور در تجربة امر واقع» باشد، و با مرارتها و آلامي كه قرباني در حين رخداد فاجعه تجربه ميكند، با جان و تن آشنا باشد. بدينسان هر كسي نميتواند در باب فاجعه سخن براند و ماهيت و ابعاد آن را براي ديگران توصيف نمايد، به خصوص كساني كه از خلق فاجعه لذت ميبرند و يا خونبهاي آن را سرمايهاي براي قدرت، ثروت و شهرت خويش بدل ساختهاند. مشخص است كه مصداق اين سخن چه كساني است؛ از تشنگان شناختهشدة قدرت و ثروت گرفته تا نهادها و مؤسساتي كه نام حقوق بشر را بر روي خود الصاق نمودهاند و به بهانة تحقيق در زمينه «قربانيان فاجعه» تجارت و سوداگري راه انداختهاند. اين دو گروه پس از كساني كه در رخدادپذير كردن فاجعه نقش مستقيم دارند، غيراخلاقيترين گروهها اند، زيرا براي آنها وقوع فاجعه نشانة تباهي و زوال انسانيت نيست، بلكه نويدي تازه براي رونق گرفتن كاسبي، سوداگري، كسب شهرت و منزلت است. وجه جمع همة اين گروهها در اين است كه همگي با نيات و غايات آلوده با فاجعه نسبت برقرار ميكنند و هر كدام فاجعه را به مستمسكي براي اهداف ناپاك خويش بدل ساختهاند. من البته، به خود نيز نميتوانم اجازه دهم تا از فاجعه و رنج و آلامي كه فاجعه به بار ميآورد در مقام توصيف سخن بگويم، زيرا من به عنوان يك فرد تاجيك و كسي كه در دانشگاه بركلي آمريكا درس ميخوانم، فرسنگها با درك ابعاد تراژيك فاجعه و المهاي ناشي از آن فاصله دارم. براي من آنچه در رويداد 21 دلو1371 در افشار غرب كابل رخداده است، حداكثر چيزي در حد خبر، گزارش و يا روايت غمناك است، شبيه آنچه راجع به كوزوو ميشنوم يا جنوب سودان و كنگو. من در جايگاه قرباني فاجعه نبودهام، هنوز كسي شقيقه ام را با نول تفنگ نشانه نگرفته است، به مادر، خواهر يا يكي از نزديكانم به زور تجاوز نشده است و هيچ كسي را نميشناسم كه مفقودالاثر شده باشد، و گور دستهجمعي را نيز از نزديك نديدهام. من حتي زماني كه در خوشحال خان در همجواري هزارهها به سر ميبردم، كسي به من زور نگفته است و بنابراين، هيچ نميتوانم تصور كنم كه كسي به من زور بگويد، دارايي ام را چپاول كند، خانه ام را بر سرم خراب كند و سرانجام با خونم بر ديوار بنويسد كه «من تشنه به خون احمدولي ام». سخن گفتن من از فاجعه تنها در حد يك تحليل، يك بازگفت نمادين، و گاهي حتي يك اكت قابل پذيرش است، زيرا من هرگز مستقيماً در معرض رخداد فاجعهبار نبودهام.
دشواري سوم آن است كه فاجعه رخدادي بسيار پيچيده و گمشده در غبار تفسيرهاي مخدوش و نادرست است، تفسيرهايي كه عامدانه واقعيت را تحريف ميكند و با اتكا به روايتهاي مجعول آگاهي و شناخت از فاجعه را به انحراف ميكشاند. اين گونه تفسيرها و روايتها به صورت يكجانبه فاجعه را به تصوير ميكشد و با كنار هم قرار دادن تكههاي ناهمگن و نامرتبط آن را از معرض دركِ درست و منصفانه دور ميكند. به طور مثال، در افغانستان، آنچه در «حادثة كشتار خونين هزارهها» در افشار رخداد يك فاجعة تمام عيار بود، زيرا هزاران انسان بيگناه به خاك و خون كشيده شد، زنان و كودكان معصوم مورد تعرض و تجاوز قرار گرفتند، داراييهاي مردم تاراج شدند و خانههاي شان با خاك يكسان گرديدند و صدها انسان بيگناه ديگر تا امروز مفقود الاثر اند. مسأله در اينجا به هيچوجه مسألة اعداد نيست. مهم نيست كه ده هزار نفر يا پنج هزار نفر در اين رويداد تراژيك به رگبار بسته شدند. مسأله فقدان حس اخلاقي، عاطفه و مرگ انسانيت است. به چه جرمي انسانهاي بيگناه به خاك و خون كشيده ميشود؟ به چه جرمي فرياد ميشود كه «من تشنه به خون هزاره هستم» و با خون قربانيان بر ديوارخانهها و مسجد يادگاري نوشته ميشود؟ مسلماً چيزي در درون ذهن كساني كه مستقيماً در خلق فاجعه مشاركت داشتهاند وجود دارد، كه قساوت، بيرحمي و خونآشامي را جايگزين عاطفه، انسانيت و همدردي نموده است؛ چيزي كه عاملان بلاواسطه را به خلق فاجعه وا داشته است. از نظر من آنچه كه در آن روز، در آن لحظة غمناك و تراژيك، درآن هنگامة دردناك و ننگين خون قربانيان را بر زمين جاري ساخت و همهمة مرگ، صداي ضجه و نالهي كودكان و زنان را در خانهها و كوچههاي افشار طنين انداز نمود، يك امر درونبود، شرارت ذاتي و شقاوت نهفته در جوهر مادرزاد مسعود و نظاميانش نبود. منطق جنگ و الزامات ناشي از آن به هيچوجه نميتواند جنايت بدين گستردگي و شقاوتي به بار نشسته در آن را كه حتي ديوار خانهها را نيز با خاك يكسان نموده بود، توجيه كند. مسأله به چيزي فراتر از منطق جنگ ربط دارد، به چيزي كه دستِ كم يك قرن كشتار همگاني هزارهها، تاراج داراييهاي آنها، به اسارت بردن و تصرف سرزمينهاي آنها را توجيه نموده است و امروزه نيز براي بخش زيادي از باشندگان افغانستان اين رخدادها را موجه جلوه ميدهد.
اين مسأله چيزي نيست، جز تفسير و تصويري كه مسعود و نظاميانش در آن لحظة ننگين و شرارتبار تاريخي از هزارهها و قربانيان فاجعة افشار در ذهن داشتند و بر اساس اين تفسير هزارهها را نه تنها مستحق كشتار همگاني تلقي ميكردند، بلكه عطش سيريناپذيري در وجود خود براي خون هزارهها احساس ميكردند. از نظر من آنچه در افشار رويداد از هيچ لحاظ و با هيچ منطقي قابل توجيه نيست، اما اين هيچ كمكي به درك چگونگي امكانپذير شدن فاجعه افشار نميكند، زيرا به رغم توجيهناپذيري، فاجعه افشار رخداده است، و امروزه نيز بسيار اند كساني از همتباران من كه، به خصوص به دلايل قومي، حاضر نيستند آن را در حد يك فاجعه بپذيرند و دستِ كم به لحاظ اخلاقي عاملان و كساني را كه مستقيماً در ايجاد آن نقش داشتهاند، سزاوار نكوهش و مجازات بدانند. ميتوان گفت كه مسعود با رقم زدن فاجعة افشار، در نقش يك جلاد تمام عيار ظاهر شد و قساوت مادرزاد و شرارت ذاتياش را تام و تمام به نمايش گذاشت اما چگونه ميتوان توجيه كرد كه انسانهاي ديگر حتي امروزه نيز با آن دسته از عاملان آن فاجعه كه هنوز زنده و فعال اند، همنوايي نشان ميدهند و از آنها حمايت ميكنند و عكس مسعود را بر در و ديوار خانههاي شان نصب ميكنند. آيا آنها هم به اندازة مسعود به خون بخشي از هموطنان خويش تشنهاند؟ آيا آنها هم اگر باز در موقعيت مسعود قرار بگيرند، براي خلق فاجعهاي همچون فاجعهاي افشار درنگ نمي كنند؟ به نظر نميرسد چنين چيزي باشد. مسلماً چيزي ديگري است كه ذهن و ضمير آنها را از درك فاجعه آنگونه كه رخ داده است باز ميدارد، چيزي كه در پس ذهن آنها خانه كرده است و چشمانداز ديد آنها از واقعيت را مخدوش، مبهم و تهي از حقيقت ميسازد. به نظر من، در مورد مسعود نميتوان فرضيه خونآشامي و شقاوت فطري و بالذات او را به كنار نهاد اما در مورد سايرين و حتي نظامياني كه مستقيماً و بلاواسطه در خلق فاجعه نقش داشتند، نميتوان اين فرضيه را تعميم داد. من در مقام يك تاجيك احساس ميكنم كه آنچه فاجعه را توجيهپذير جلوه ميدهد و شقاوت و شياديت ذاتي مسعود را از ديد ما مخفي و پوشيده نگه ميدارد، تفسير و تعريفي است كه ما از انسان، خود و روابط خود با انسانهاي ديگر داريم. اين البته به هيچوجه محدود و منحصر به تاجيكها نيست، بلكه نوعي نگرشي است كه بسياري از باشندگان افغانستان و حتي هزارهها را نيز تحت تأثير قرار داده است. اينجا فرصت نيست كه به مباني نظري و روانشناختي اين نگرش پرداخته شود. تنها چند ويژگي اساسي اين نوع نگرش برشمرده ميشود:
1ـ اولين ويژگي اين نگرش اين است كه جدايي و بيگانگي مطلق ميان انسانها برقرار ميكند. اين شكاف و جدايي آن قدر عميق است كه هيچكس نميتواند خود را در جايگاه فردي كه «بيگانه» قلمدادش ميكند قرار دهد تا از آنچه در جهان او تجربه ميشود آگاهي يابد. اين حس بيگانگي شديد، چيزي مشترك ميان او و فرد بيگانه باقي نميگذارد و بدينسان امكان همنوايي، همدردي و همذاتپنداري ميان دوست و بيگانه را پيشاپيش منتفي ميسازد.
2ـ ويژگي ديگري اين نوع نگرش اين است كه «قوميت» را محور همهچيز قرار ميدهد و از اين لحاظ هيچ گاه به فرد اجازه نميدهد خارج از مناسبات قومي جهان را به مثابه يك كل نگاه و درك كند. عشق به قوميت جايگزين عشق به انسانيت ميشود و بدينسان ارزشهاي انساني و آنچه كه ميان انسانها به دور از ويژگيهاي قومي پيوند ايجاد ميكند از ميان ميرود. بدين ترتيب، اگوي (ego) فردي در درون اگوي قومي استحاله مييابد و «اگو سنتريزم قومي» انسان و جهان را براي فرد تعريف و تفسير ميكند. از اين چشمانداز، انسان هزاره با انسان تاجيك وجه مشتركي ندارد و اگوسنتريزم قومي حكم ميكند كه هزاره اگر مستحق نابودي نباشد، سزاوار همدلي و همنوايي هم نيست. اين نوع نگرش كنار آمدن با جهاني را توصيه ميكند كه سخت خشن، بيعاطفه و بيروح است. بنابراين، مرگ يك هزاره و به خاك و خون كشيده شدن آن، وجدان و عواطف انساني، فرد تاجيك را جريحهدار نميكند. او نميتواند بر مرگ هزاره گريه كند و در مقام يك انسان از پايمال شدن حقوق انساني و حق حيات او در درون خود احساس ناراحتي و انزجار كند. وجدان و ضمير انساني او تنها زماني فعال ميشود كه پاي يك تاجيك در ميان باشد؛ تفاوت نميكند اين تاجيك چه كسي باشد، احمدشاه مسعود يا بچة سقا يا مارشال فهيم. اين نوع طريقة نگريستن به جهان امكان آگاهي و درك مسائل انساني را به كلي از بين نميبرد اما با رخنه كردن در درون دستگاه آگاهي و ادراك آن را به ابزاري براي خودفريبي، سوءنيت و فراهم كردن شناختي مخدوش از واقعيت بدل ميكند. اگوسنتريزم قومي وجدان انساني را اخته ميكند و از آن چيزي بيخاصيت، خنثا و فراموشكار ميسازد. انسان اتنوسنتريست در بهترين حالت فاجعه را ميبيند، اما باخونسردي و بيميلي تمام يا نظارهگر آن ميشود و يا با خودفريبي و سوءنيت آن را فراموش ميكند و ذهن خود را به امور واهي و بياهميت مشغول ميسازد.
3ـ بر اساس اين نگرش، تا جايي كه منافع قومي اقتضا و ايجاب ميكند، ارتكاب و انجام خشونت در مورد ديگران امري بديهي و پذيرفته شده است كه نيازمند هيچ دليلي نيست. تفاوت نميكند پيمانة اين خشونت به چه ميزان باشد و دامنة آن تا كجا گسترش بيابد. براساس اين منطق ديگران مستحق مجازاتند، حتي اگر هيچ جرم و جنايتي انجام نداده باشند، زيرا منطق جرم و مجازات در اين نوع نگرش و ديدگاه، فردي نيست، بلكه گروهي است. هر فردي بالقوه و بالفعل مستحق مجازات است، يا به لحاظ جرمي كه مستقلاً و انفرادي انجام داده است يا به لحاظ جرمي كه ديگران انجام داده است و اينك به طرزي نامعلومي مسئوليتش بر گردن اوست. در هرحال، اصل قضيه تفاوتي نميكند و آنجايي كه الزامات حيات قومي ايجاب ميكند، مجازات و ارتكاب خشونت در مورد ديگران نياز به دليل و توجيه ندارد. تنها خط سرخ، هويت قومي و منافع قومي است. آنكه بلاواسطه فاجعه را رقم ميزند و آنكه پس از سالها آگاهي از ابعاد دهشتناك فاجعه به توجيه آن مبادرت ميكند، هر دو بر اساس يك پندار عمل ميكنند، زيرا هركدام خود را در خدمت خوشبختي، سعادت و منافع قوم احساس ميكند. جهان قومي جهاني بدون خدا و جهاني بدون وجدان انساني است؛ جهاني كه در آن ضمير انساني ميميرد و عواطف و احساسات انساني كرخ و بيروح ميشود. آرمانشهر اين جهان آرمانشهر تكقومي است؛ جايي كه مسائل مهمي چون عدالت، اخلاق و حقيقت جدي گرفته نميشود و تنها چيزي كه جدي است و از هر واقعيتي واقعيتر است، آرمانشهري است كه «قوم» در محور آن قرار دارد؛ والاترين ارزشهاي انساني به پاي قوم نثار ميشود و بهشت قومي به مدفن و دوزخ گروههاي قومي ديگر بدل ميگردد. من در مقام يك تاجيك بايد احمدشاه مسعود را ستايش كنم و آن را از جناياتي كه هر كدام لرزه بر تن آدمي مياندازد، مبرا سازم، زيرا مسعود هرچند در سطح قوم تاجيك نيز مادران زيادي را در عزاي پسران و عزيزانشان نشاند، اما يگانه شدن هويت قومي من با او اجازه نميدهد كه او را در معرض نقد و انتقاد قرار دهم. من بايد او را تقديس كنم، از او چهرهاي آرماني براي خويش بدل كنم و نسبت خود با ساير انسانها را از چنين منظري تعريف و تفسير نمايم.
دشواري آخر آنكه رخداد فاجعه همواره در غيبت عواطف و وجدان انساني امكانپذير ميگردد. از اين لحاظ، همواره اين بيم و هراس وجود دارد كه سخن گفتن از فاجعه به گونهاي باشد كه به جاي درك خسران و تباهي نهفته در فاجعه، حس انتقام و نفرت در سطح قربانيان فاجعه برانگيخته شود. براي من تا حدي قابل درك است كه در سطح هزارهها در مقام قربانيان فاجعه، هرگاه سخن از فاجعهاي افشار ميشود، حسي از اندوه، سرخوردگي و انتقام برافروخته شود، اما اگر اين حس به گونهاي لوكاليزه شود كه امكان فهم آن را براي غيرهزارهها ناممكن سازد و به ابعاد انساني فاجعه رنگ، صبغه و ماهيت قومي بدهد، آنگاه نه تنها نميتوان انتظار داشت كه چيزي تغيير كند و چرخة رخداد فاجعه از كار بيافتد، بلكه امكاني را براي توجيه عملكرد و تبرئه دستهاي به خونآلودة عاملان و آفرينندگان بلاواسطة فاجعه نيز فراهم ميسازد. فاجعة افشار نماد تمام عياري از جنون خونآشامي و درندهخويي و وهن عظيمي است كه بشري بر بشر ديگر روا ميدارد. آن كس كه فاجعه را رقم زده است، به دور از وابستگيهاي قومي، فساد روح و تباهي وجدان انساني را نيز به نمايش گذاشته است. بهترين سخن از فاجعه سخني است كه پوچي و بطلان منطق جلادان و آفرينندگان فاجعه را بر آفتاب كند و بدينسان امكاني را فراهم سازد كه انسانها از هر قوم و تباري و از هر مرز و بومي كه باشد، به درون منطق رخداد فاجعه غوطهور شوند و آنچه را كه روي داده است بر اساس منطق درون و ذاتياش درك نمايد. سخن در اينجا به هيچ وجه سخن بر سر قوميت نيست، بلكه سخن از آلودگي روحي و به تباهي كشيدهشدن انسان است؛ انساني كه به ظاهر خود را در قالب قهرمان يك قوم جا زده است، اما در اساس نمادي از سقوط انسان در مغاك ظلماني و شرارت حيات به شمار ميآيد. به اميد روزي كه چنين چيزي امكانپذير گردد و انسان هزاره، تاجيك، پشتون، ازبك و ديگر گروههاي قومي با همة تنوع و گوناگوني خويش، فارغ از نگرش قومي به جهان و انسان نگاه نمايند.
February 12th, 2012
منبع: سایت مشعل
mashal.org