06-08-2018، 11:42
فصل #بیست و یکم:
**
تا اومدی تو زندگیم همه چی عوض شد انگار
واسم عشق معنی نداشتو عاشق شدم اینبار تا تو رو دیدمت انگار به تو شدم گرفتار
تا اومدی تو زندگیم وقتی چشاتو دیدم
جز تو از دنیا و همه آدما دست کشیدم تو رو از روزی که دیدم دیگه یه آدم دیگم
دارم هواتو نمیگیره هیشکی جاتو چی بگم از علاقم بیا دلو جونم برا تو
شاید اینو ندونی که تو دلیله زندگیمی بذار اینو بگم بهت یا هیچکسه دیگه یا تو
دارم هواتو نمیگیره هیشکی جاتو چی بگم از علاقم بیا دلو جونم برا تو
شاید اینو ندونی که تو دلیله زندگیمی بذار اینو بگم بهت یا هیچکسه دیگه یا تو
به تو حس دارمو حسم به تو ته نداره عشقه تو دار و نداره منه بیقراره
تو که جام نیستی بفهمی من چه حالی دارم فکر تو نمیشه یه لحظه از سرم درآرم
غیر تو از همه دنیا دیگه سیره قلبم واسه تو داره میره هر ثانیه دیگه قلبم
دست من نیست اگه میزنه به سرم هی هواتو نمیدونی که چه خوابایی دیدم براتو
دارم هواتو نمیگیره هیشکی جاتو چی بگم از علاقم بیا دلو جونم برا تو
شاید اینو ندونی که تو دلیله زندگیمی بذار اینو بگم بهت یا هیچکسه دیگه یا تو
دارم هواتو نمیگیره هیشکی جاتو چی بگم از علاقم بیا دلو جونم برا تو
شاید اینو ندونی که تو دلیله زندگیمی بذار اینو بگم بهت یا هیچکسه دیگه یا تو
(تا اومدی-امو بند)
**
بعد حدود بیست دقیقه رسیدیم.
از ماشین پیاده شدیم و رفتیم داخل درمانگاه.
خیلیم شلوغ نبود،یه ربع نشستیم تا نوبتمون شد.
پرستار بعد از باز کردن پانسمان یه ذره نگاه کرد و بعدم گفت چیز خاصی نیست.
احسانم با ابرو نشون داد که:-دیدی چیزی نیست؟
بعدم پرستار دوباره دست احسان رو با باند جدید بست.
بلند شدیم و رفتیم.
احسان:-دیدی گفتم چیزی نیست؟
من:-خب حالا کار که از محکم کاری عیب نمیکنه.
من:-احسان من خیلی گرسنمه.
احسان:-منم،میریم رستوران یه چیزی میخوریم.
من:-نه بیا باهم غذا درست کنیم.
احسان:-من که هیچی بلد نیستم.
من:-منم چیزی بلد نیستم.
احسان:-پس میخوای امروز مارو مسموم کنی؟
من:-بیا دیگه.
احسان:-الان که دیره واسه درست کردن ناهار.ناهار رو بیرون میخوریم،شامو درست میکنیم.
راستم میگفت.
من:-باشه،پس داریم میریم باید وسایل مورد نیاز رو تهیه کنیماااا.
خندید و گفت:-چشم.
سوار ماشین شدیم و کولر رو روشن کرد.
من:-آخیشششش یعنی مثل آتیش میمونه بیرون.
حرکت کردیم سمت یه رستوران.
احسان همینطور مثل طوطی هی سرشو از اینور خیابون مینداخت اونور خیابون دنبال یه رستوران.
من:-خب پرفسور تو اونورو ببین منم اینورو میبینم.چیه هی سرتو اینور اونور میکنی.
احسان:-آها،آره خوبه.تو خیابونای سمت چپو ببین،منم خیابونای سمت راستو.
اول اومدم با اشتیاق انجام بدم که دیدم سمت چپ که میشه اونور؛دوباره تحلیلش کردم که دیدم احسان قرمز شده.
با دیدن قیافم دیگه زد زیر خنده.
من:-کوووفت کثافت منو چرا اذیت میکنی.
بعدم با مشت زدم تو بازوش.
من:-اصلا خودت دنبال رستوران بگرد تا بترکی.به من چه،اصلا خوبیم بهش نیومده.پسره ی بوق،انگار من مسخرشم،خجالتم نمیکشه با این سنش،زود باش برو یه رستوران من گشنمه،صبح تا حالا بیدارم کردی هیچی به جز حرص ندادی من بخورم،الانم که هار هار میخندی اینجا،کوفت رو آب بخندی دیلاق،مگه خنده داره حرفام؟
با کلمه به کلمه از حرفام شدت خنده ی احسان بیشتر میشد.
بعدم لپمو کشید و گفت:-نگاش کن چی جوری یه تِک غر میزنه.
بعد بازم زد زیر خنده.خودمم خندم گرفت.
به یه رستوران رسیدیم.
داخل یه باغ بزرگ بود.
خیلی هم خلوت،یا شایدم ما رفتیم جای دنجش نشستیم.
هر جا چشم میچرخوندم فقط میز و صندلی خالی و دار و درخت بود.
بازم شروع کردم به غر زدن:-ببین معلوم نیست چه دِه کوره ای اورده مارو،اینجا کجاست بابا،یه جای درست و درمون میبردی مارو،اینجا اصلا گارسونش کو؟بابا من گشنـ...
لبشو گذاشت رو لبم،داغِ داغ بود،لبایی که پر از حرف بود رو قفل لب های زیباش کرد.چشمامو باز کردم،چشماشو دیدم؛و اونجا آخر دنیا بود...
چند ثانیه بیشتر طول نکشید ولی؛ولی واسه من خیلی گذشت.
احسان رفت و عقب تر نشست.
اینم سومین بار.
حس خوبی بود ولی،احساس گناه بعدش یه پارادوکس بزرگ بود،یه تضاد بزرگ بین اعتقادات و عشق.
ولی عشق به همه چی غلبه میکنه...
احسان:-مگه اینکه اینجوری بشه ساکتت کرد.
با دیدن لبش خندم گرفت،ولی میخواستم همینجوری بمونه تا ضایع بشه.
وااای خدا قیافشو خخخخ.
بالا و پایین لبش قرمز بود،دور و ورشم بی رنگ.
وااای.
ولی نه واسه خودمم زشت بود خب.
اصلا زشت باشه،آقامه دیگه (
رژ لب و آیینمو از تو کیفم درآوردم.رژمو ترمیم کردم و گذاشتم تو کیفم.
احسان:-رژ لبت خیلی خوشمزه بودااا،بازم از اینا بگیر،کیفیتش خیلی بالاست،هنوز مزش زیر زبونمه.
باز چشمم افتاد رو لبش،بازم خندم گرفت ولی خودمو جمع کردم.
زیر زبونت نیست آقا رو لبته خخخخخ.
از اون دور دیدم گارسون داره میاد.
من:-هووو بیچاره این همه راه رو پیاده بیاد؟یه اسبی،موتوری یه الاغی چیزی.
بعد چشمم افتاد رو احسان.
من:-احسانی برو یه کمک بهش بکن دیگه.
احسان:-چه کمکی؟
من:-سوارش کن بیارش.
احسان یکم نگاهم کرد،معلوم بود نفهمیده،بعد چند ثانیه تازه فهمیدم قضیه رو.
احسان:-عه که من برم سوارش کنم هاااا؟
بعدم اومد نزدیک تر.
انگشتاشو باز و بسته میکرد.
من همنطور میرفتم عقب تر.
وای خدا قلقلک نه.
من:-احسان تو رو خدا نه،نکن جان من.
چشمامو بستم ولی نه قلقک نداد.
نشستم و گفتم:-خر زبون نفهم.
بعدم جفتمون خندیدیم.
بعد از یه ریع تازه گارسونه رسید خخخخخ.
نه بعد پنج دقیقه رسید.
گارسون:-خب چی میل دارین؟
بعدم منو رو داد دست احسان.
احسان هم منو رو گرفت سمتم:-هر چی خانوم میل داشته باشه.
یکم شالمو مرتب کردم.بعدم یکی یکی اسم غذا هارو میخوندم.
چلو کباب سلطانی...نچ.
شیشلیک بره...نچ.
چلو خورشت قورمه سبزی...نچ.
باقالی پلو با ران مرغ...اومممم اینم نچ.
سبزی پلو با ماهیچه...یسسس خودشه.
من:-من اینو میخوام،بعدم با دست اشاره کردم بهش.
گارسون هم یکم زوم کرد و اسمشو نوشت.
احسانم گفت منم همین میخورم.
گارسون:-نوشیدنی؟
من:-دوغ.
احسان:-منم دوغ.
گارسون:-سالاد،ماست،زیتون؟
من:-زیتون.
گارسون هم دیگه سوال نکرد و واسه احسانم نوشت زیتون.
گارسون:-تا نیم ساعت دیگه غذاتون آمادست.
بعدم رفت.
آروم آروم تو افق محو میشد.
احسان:-خل بودا.
من:-چرا؟
احسان:-هی نگاهم میکرد و میخندید.
دوباره یادم اومد.خخخ.
خب مارک دار شدی دیگه.
من:-چمیدونم.
بعدم احسان اومد نزدیک تر و کنارم نشست.
بعدم گوشیش رو در اورد و رفت تو اینستاگرام.
کلی فیلم و جک های خنده دار دیدیم و خندیدیم.
وای خدا،چه خوبه که احسانو دارم.
چند ثانیه همینجور زل زدم بهش.
اونم همونجور داشت با ذوق جک میخوند.
سرمو گذاشتم رو شونش و چشمامو بستم.
دست از خوندن جک برداشت.
دستشو باز کرد،به طوری که افتادم تو بغلش.
نفس هامو با نفس هاش هماهنگ کردم.
صدای جیک جیک گنجشک ها،بوی عطر احسان و خودش داشت منو به مرز جنون میرسوند.
ولی؛ولی چرا ابراز علاقه نمیکنه.یعنی میکنه،با رفتار هاش نشون میده،ولی به زبون نمیاره؛کاش بهم بگه...
احسان:-غزل جان.
من:-جانم؟
احسان:-پاشو غذارو دارن میارن زشته.
چشمامو باز کردم و نشستم.
تا چند دقیقه همه چی برام گنگ بود.
واقعا توی یه دنیای دیگه بودم،تو دنیای قشنگ احسان.
گارسون غذارو توی یه سینی بزرگ اورد و گذاشت روی میز.
گارسون:-چیز دیگه ای نیاز ندارین؟
احسان:-نه خیلی ممنون.
بعدم رفت.
منم که داشتم از گرسنگی میمردم مثل قحطی زده ها شروع کردم به خوردن.
بعد بیست دقیقه تموم شد.
داشتم میترکیدم.
همونجا روی میز لم دادم.
باز شانس آوردیم ماشینو دور پارک نکردیم.
وگرنه کی میخواست این همه راه رو بره.
ده دقیقه ای هم نشسته بودیم.
بعد نشستیم تو ماشین.
حرکت کردیم و رسیدیم به صندوق.
وا انگار بیمارستانه.
یه برگه بود که دست احسان بود.
داد به مسئول اونجا و یه برگه بهمون داد.
با خنده گفتم:-برگه ی ترخیصه؟
احسانم خندید و گفت:-آره ولی من هنوز دل درد دارم.
بعدم جفتمون خندیدیم.
رسیدیم به در خروجی.
برگه ی ترخیص رو به نگهبان نشون دادیم.
یه نگاهی کرد و در رو باز کرد.
نگهبان:-خوش اومدین.
ما هم حرکت کردیم به سمت خونه.
من:-کجاااا،باید بریم بازار.
احسان:-یخچالش پره پره.از شیر تمساح تا دوغ شتر توش پیدا میشه.
با این مثال زدناش.
من:-باشه،ولی اگه نبود خودت باید بری بخری.
احسان:-خب حالا چی میخوای درست کنی؟
من:-املت.
احسان:-همین؟
من:-نه بابا.ماکارونی.
احسان زبونشو دور لبش چرخوند.
من:-ای شکمو.
بعدم سکوت کردیم.
ضبط رو روشن کرد.
**
اینجوری که من آخه دلمو دادم برا تو اینجوری دلم داره هی میکنه هواتو
عاشقت شدم کسی ام نمیاد به جا تو تویه دله من آخه حک شد اون چشاتو
کوکه کوکه حالم آخه عشقه تو دستو بالم دل تو رو میخواد میگن شده خوش به حالم
شوخی که ندارم عشق شوخی سرش نمیشه جوری تو رو میخوام هیشکی باورش نمیشه
کوکه کوکه حالم آخه عشقه تو دستو بالم دل تو رو میخواد میگن شده خوش به حالم
شوخی که ندارم عشق شوخی سرش نمیشه جوری تو رو میخوام هیشکی باورش نمیشه
بگه هر کی هر چی تو فقط دلبر منی
دستی دستی دیدی اومدی دلو ببری خاصی واسم آخه میدونم از همه سری
کوکه کوکه حالم آخه عشقه تو دستو بالم دل تو رو میخواد میگن شده خوش به حالم
شوخی که ندارم عشق شوخی سرش نمیشه جوری تو رو میخوام هیشکی باورش نمیشه
کوکه کوکه حالم آخه عشقه تو دستو بالم دل تو رو میخواد میگن شده خوش به حالم
شوخی که ندارم عشق شوخی سرش نمیشه جوری تو رو میخوام هیشکی باورش نمیشه
**
من:-احسان؟
احسان:-جان دلم؟
من:-منو امروز دریا میبری؟
احسان:-میریم خونه،لباسارو عوض میکنیم،میریم دریا تا خود شب،خوبه؟
من:-عالللیییییهههه.
من:-ولی شام چی؟
احسان:-خب دیر تر میخوریم.
من:-باوشششه.
احسان:-پس بریم خونه؟
من:-بزن بریم.
بعد ده دقیقه رسیدیم.
دوستان سپاس یادتون نره.
یه عذر خواهی هم بابت دیر گذاشتن این پارت به شما بدهکارم دیگه.
**
تا اومدی تو زندگیم همه چی عوض شد انگار
واسم عشق معنی نداشتو عاشق شدم اینبار تا تو رو دیدمت انگار به تو شدم گرفتار
تا اومدی تو زندگیم وقتی چشاتو دیدم
جز تو از دنیا و همه آدما دست کشیدم تو رو از روزی که دیدم دیگه یه آدم دیگم
دارم هواتو نمیگیره هیشکی جاتو چی بگم از علاقم بیا دلو جونم برا تو
شاید اینو ندونی که تو دلیله زندگیمی بذار اینو بگم بهت یا هیچکسه دیگه یا تو
دارم هواتو نمیگیره هیشکی جاتو چی بگم از علاقم بیا دلو جونم برا تو
شاید اینو ندونی که تو دلیله زندگیمی بذار اینو بگم بهت یا هیچکسه دیگه یا تو
به تو حس دارمو حسم به تو ته نداره عشقه تو دار و نداره منه بیقراره
تو که جام نیستی بفهمی من چه حالی دارم فکر تو نمیشه یه لحظه از سرم درآرم
غیر تو از همه دنیا دیگه سیره قلبم واسه تو داره میره هر ثانیه دیگه قلبم
دست من نیست اگه میزنه به سرم هی هواتو نمیدونی که چه خوابایی دیدم براتو
دارم هواتو نمیگیره هیشکی جاتو چی بگم از علاقم بیا دلو جونم برا تو
شاید اینو ندونی که تو دلیله زندگیمی بذار اینو بگم بهت یا هیچکسه دیگه یا تو
دارم هواتو نمیگیره هیشکی جاتو چی بگم از علاقم بیا دلو جونم برا تو
شاید اینو ندونی که تو دلیله زندگیمی بذار اینو بگم بهت یا هیچکسه دیگه یا تو
(تا اومدی-امو بند)
**
بعد حدود بیست دقیقه رسیدیم.
از ماشین پیاده شدیم و رفتیم داخل درمانگاه.
خیلیم شلوغ نبود،یه ربع نشستیم تا نوبتمون شد.
پرستار بعد از باز کردن پانسمان یه ذره نگاه کرد و بعدم گفت چیز خاصی نیست.
احسانم با ابرو نشون داد که:-دیدی چیزی نیست؟
بعدم پرستار دوباره دست احسان رو با باند جدید بست.
بلند شدیم و رفتیم.
احسان:-دیدی گفتم چیزی نیست؟
من:-خب حالا کار که از محکم کاری عیب نمیکنه.
من:-احسان من خیلی گرسنمه.
احسان:-منم،میریم رستوران یه چیزی میخوریم.
من:-نه بیا باهم غذا درست کنیم.
احسان:-من که هیچی بلد نیستم.
من:-منم چیزی بلد نیستم.
احسان:-پس میخوای امروز مارو مسموم کنی؟
من:-بیا دیگه.
احسان:-الان که دیره واسه درست کردن ناهار.ناهار رو بیرون میخوریم،شامو درست میکنیم.
راستم میگفت.
من:-باشه،پس داریم میریم باید وسایل مورد نیاز رو تهیه کنیماااا.
خندید و گفت:-چشم.
سوار ماشین شدیم و کولر رو روشن کرد.
من:-آخیشششش یعنی مثل آتیش میمونه بیرون.
حرکت کردیم سمت یه رستوران.
احسان همینطور مثل طوطی هی سرشو از اینور خیابون مینداخت اونور خیابون دنبال یه رستوران.
من:-خب پرفسور تو اونورو ببین منم اینورو میبینم.چیه هی سرتو اینور اونور میکنی.
احسان:-آها،آره خوبه.تو خیابونای سمت چپو ببین،منم خیابونای سمت راستو.
اول اومدم با اشتیاق انجام بدم که دیدم سمت چپ که میشه اونور؛دوباره تحلیلش کردم که دیدم احسان قرمز شده.
با دیدن قیافم دیگه زد زیر خنده.
من:-کوووفت کثافت منو چرا اذیت میکنی.
بعدم با مشت زدم تو بازوش.
من:-اصلا خودت دنبال رستوران بگرد تا بترکی.به من چه،اصلا خوبیم بهش نیومده.پسره ی بوق،انگار من مسخرشم،خجالتم نمیکشه با این سنش،زود باش برو یه رستوران من گشنمه،صبح تا حالا بیدارم کردی هیچی به جز حرص ندادی من بخورم،الانم که هار هار میخندی اینجا،کوفت رو آب بخندی دیلاق،مگه خنده داره حرفام؟
با کلمه به کلمه از حرفام شدت خنده ی احسان بیشتر میشد.
بعدم لپمو کشید و گفت:-نگاش کن چی جوری یه تِک غر میزنه.
بعد بازم زد زیر خنده.خودمم خندم گرفت.
به یه رستوران رسیدیم.
داخل یه باغ بزرگ بود.
خیلی هم خلوت،یا شایدم ما رفتیم جای دنجش نشستیم.
هر جا چشم میچرخوندم فقط میز و صندلی خالی و دار و درخت بود.
بازم شروع کردم به غر زدن:-ببین معلوم نیست چه دِه کوره ای اورده مارو،اینجا کجاست بابا،یه جای درست و درمون میبردی مارو،اینجا اصلا گارسونش کو؟بابا من گشنـ...
لبشو گذاشت رو لبم،داغِ داغ بود،لبایی که پر از حرف بود رو قفل لب های زیباش کرد.چشمامو باز کردم،چشماشو دیدم؛و اونجا آخر دنیا بود...
چند ثانیه بیشتر طول نکشید ولی؛ولی واسه من خیلی گذشت.
احسان رفت و عقب تر نشست.
اینم سومین بار.
حس خوبی بود ولی،احساس گناه بعدش یه پارادوکس بزرگ بود،یه تضاد بزرگ بین اعتقادات و عشق.
ولی عشق به همه چی غلبه میکنه...
احسان:-مگه اینکه اینجوری بشه ساکتت کرد.
با دیدن لبش خندم گرفت،ولی میخواستم همینجوری بمونه تا ضایع بشه.
وااای خدا قیافشو خخخخ.
بالا و پایین لبش قرمز بود،دور و ورشم بی رنگ.
وااای.
ولی نه واسه خودمم زشت بود خب.
اصلا زشت باشه،آقامه دیگه (
رژ لب و آیینمو از تو کیفم درآوردم.رژمو ترمیم کردم و گذاشتم تو کیفم.
احسان:-رژ لبت خیلی خوشمزه بودااا،بازم از اینا بگیر،کیفیتش خیلی بالاست،هنوز مزش زیر زبونمه.
باز چشمم افتاد رو لبش،بازم خندم گرفت ولی خودمو جمع کردم.
زیر زبونت نیست آقا رو لبته خخخخخ.
از اون دور دیدم گارسون داره میاد.
من:-هووو بیچاره این همه راه رو پیاده بیاد؟یه اسبی،موتوری یه الاغی چیزی.
بعد چشمم افتاد رو احسان.
من:-احسانی برو یه کمک بهش بکن دیگه.
احسان:-چه کمکی؟
من:-سوارش کن بیارش.
احسان یکم نگاهم کرد،معلوم بود نفهمیده،بعد چند ثانیه تازه فهمیدم قضیه رو.
احسان:-عه که من برم سوارش کنم هاااا؟
بعدم اومد نزدیک تر.
انگشتاشو باز و بسته میکرد.
من همنطور میرفتم عقب تر.
وای خدا قلقلک نه.
من:-احسان تو رو خدا نه،نکن جان من.
چشمامو بستم ولی نه قلقک نداد.
نشستم و گفتم:-خر زبون نفهم.
بعدم جفتمون خندیدیم.
بعد از یه ریع تازه گارسونه رسید خخخخخ.
نه بعد پنج دقیقه رسید.
گارسون:-خب چی میل دارین؟
بعدم منو رو داد دست احسان.
احسان هم منو رو گرفت سمتم:-هر چی خانوم میل داشته باشه.
یکم شالمو مرتب کردم.بعدم یکی یکی اسم غذا هارو میخوندم.
چلو کباب سلطانی...نچ.
شیشلیک بره...نچ.
چلو خورشت قورمه سبزی...نچ.
باقالی پلو با ران مرغ...اومممم اینم نچ.
سبزی پلو با ماهیچه...یسسس خودشه.
من:-من اینو میخوام،بعدم با دست اشاره کردم بهش.
گارسون هم یکم زوم کرد و اسمشو نوشت.
احسانم گفت منم همین میخورم.
گارسون:-نوشیدنی؟
من:-دوغ.
احسان:-منم دوغ.
گارسون:-سالاد،ماست،زیتون؟
من:-زیتون.
گارسون هم دیگه سوال نکرد و واسه احسانم نوشت زیتون.
گارسون:-تا نیم ساعت دیگه غذاتون آمادست.
بعدم رفت.
آروم آروم تو افق محو میشد.
احسان:-خل بودا.
من:-چرا؟
احسان:-هی نگاهم میکرد و میخندید.
دوباره یادم اومد.خخخ.
خب مارک دار شدی دیگه.
من:-چمیدونم.
بعدم احسان اومد نزدیک تر و کنارم نشست.
بعدم گوشیش رو در اورد و رفت تو اینستاگرام.
کلی فیلم و جک های خنده دار دیدیم و خندیدیم.
وای خدا،چه خوبه که احسانو دارم.
چند ثانیه همینجور زل زدم بهش.
اونم همونجور داشت با ذوق جک میخوند.
سرمو گذاشتم رو شونش و چشمامو بستم.
دست از خوندن جک برداشت.
دستشو باز کرد،به طوری که افتادم تو بغلش.
نفس هامو با نفس هاش هماهنگ کردم.
صدای جیک جیک گنجشک ها،بوی عطر احسان و خودش داشت منو به مرز جنون میرسوند.
ولی؛ولی چرا ابراز علاقه نمیکنه.یعنی میکنه،با رفتار هاش نشون میده،ولی به زبون نمیاره؛کاش بهم بگه...
احسان:-غزل جان.
من:-جانم؟
احسان:-پاشو غذارو دارن میارن زشته.
چشمامو باز کردم و نشستم.
تا چند دقیقه همه چی برام گنگ بود.
واقعا توی یه دنیای دیگه بودم،تو دنیای قشنگ احسان.
گارسون غذارو توی یه سینی بزرگ اورد و گذاشت روی میز.
گارسون:-چیز دیگه ای نیاز ندارین؟
احسان:-نه خیلی ممنون.
بعدم رفت.
منم که داشتم از گرسنگی میمردم مثل قحطی زده ها شروع کردم به خوردن.
بعد بیست دقیقه تموم شد.
داشتم میترکیدم.
همونجا روی میز لم دادم.
باز شانس آوردیم ماشینو دور پارک نکردیم.
وگرنه کی میخواست این همه راه رو بره.
ده دقیقه ای هم نشسته بودیم.
بعد نشستیم تو ماشین.
حرکت کردیم و رسیدیم به صندوق.
وا انگار بیمارستانه.
یه برگه بود که دست احسان بود.
داد به مسئول اونجا و یه برگه بهمون داد.
با خنده گفتم:-برگه ی ترخیصه؟
احسانم خندید و گفت:-آره ولی من هنوز دل درد دارم.
بعدم جفتمون خندیدیم.
رسیدیم به در خروجی.
برگه ی ترخیص رو به نگهبان نشون دادیم.
یه نگاهی کرد و در رو باز کرد.
نگهبان:-خوش اومدین.
ما هم حرکت کردیم به سمت خونه.
من:-کجاااا،باید بریم بازار.
احسان:-یخچالش پره پره.از شیر تمساح تا دوغ شتر توش پیدا میشه.
با این مثال زدناش.
من:-باشه،ولی اگه نبود خودت باید بری بخری.
احسان:-خب حالا چی میخوای درست کنی؟
من:-املت.
احسان:-همین؟
من:-نه بابا.ماکارونی.
احسان زبونشو دور لبش چرخوند.
من:-ای شکمو.
بعدم سکوت کردیم.
ضبط رو روشن کرد.
**
اینجوری که من آخه دلمو دادم برا تو اینجوری دلم داره هی میکنه هواتو
عاشقت شدم کسی ام نمیاد به جا تو تویه دله من آخه حک شد اون چشاتو
کوکه کوکه حالم آخه عشقه تو دستو بالم دل تو رو میخواد میگن شده خوش به حالم
شوخی که ندارم عشق شوخی سرش نمیشه جوری تو رو میخوام هیشکی باورش نمیشه
کوکه کوکه حالم آخه عشقه تو دستو بالم دل تو رو میخواد میگن شده خوش به حالم
شوخی که ندارم عشق شوخی سرش نمیشه جوری تو رو میخوام هیشکی باورش نمیشه
بگه هر کی هر چی تو فقط دلبر منی
دستی دستی دیدی اومدی دلو ببری خاصی واسم آخه میدونم از همه سری
کوکه کوکه حالم آخه عشقه تو دستو بالم دل تو رو میخواد میگن شده خوش به حالم
شوخی که ندارم عشق شوخی سرش نمیشه جوری تو رو میخوام هیشکی باورش نمیشه
کوکه کوکه حالم آخه عشقه تو دستو بالم دل تو رو میخواد میگن شده خوش به حالم
شوخی که ندارم عشق شوخی سرش نمیشه جوری تو رو میخوام هیشکی باورش نمیشه
**
من:-احسان؟
احسان:-جان دلم؟
من:-منو امروز دریا میبری؟
احسان:-میریم خونه،لباسارو عوض میکنیم،میریم دریا تا خود شب،خوبه؟
من:-عالللیییییهههه.
من:-ولی شام چی؟
احسان:-خب دیر تر میخوریم.
من:-باوشششه.
احسان:-پس بریم خونه؟
من:-بزن بریم.
بعد ده دقیقه رسیدیم.
دوستان سپاس یادتون نره.
یه عذر خواهی هم بابت دیر گذاشتن این پارت به شما بدهکارم دیگه.