02-08-2018، 12:09
فصل#بیستم:
[b]احسان در رو محکم بست.
همه ی کیف ها و چمدون هارو گذاشت تو صندوق.
منم نشستم تو ماشین.
روشن کرد و از ویلا زدیم بیرون.
وای خدا چرا اینطوری شد.
همینطور داشت میرفت که به اصرار من بالاخره یه جا نگه داشت.
من با صدایی که پر بود از بغض و استرس گفتم:-احسان جان،قربونت بشم،یکم آروم باش خب بالاخره هر کی میدید اون صحنه رو یه فکری میکرد،دیگه مهتاب که جای خودش داره،منم اصلا از این ماجرا ناراحت نشدم تو چرا انقدر عصبی هستی آخه.
احسان:-ولی من حسابی ناراحت شدم.
بعدم سرشو گذاشت رو فرمون.
دیگه واقعا نمیتونستم حرف بزنم.عصبی و کلافه بودم،بغض راه گلومو بسته بود،اصلا یه وضع داغونی.
احسان بعد چند دقیقه سرشو آورد بالا.
دستشو برد سمت داشبورد،درشو باز کرد و پاکت سیگارشو برداشت.
انگار اصلا حواسش نبود که منم هستم.
داشت پاکت سیگار رو میبرد سمت خودش که مچ دستشو گرفتم.
زل زد تو چشمام.
نیازی به حرف زدن نبود.
همه چی از چشمام معلوم بود.
دستشو ول کرد و پاکت از دستش افتاد.
پاکت مچاله کردم و از شیشه ماشین انداختم بیرون.
من:-به من بگو چته،نه به اون لعنتی.منم میتونم آرومت کنم چرا فقط به اون پناه میبری؟
حرفی نمیزد.
چند ثانیه توی چشمام زل زد.
ولی این چشمای همیشگی احسان نبود.
یه جوری شده بود،یه حرفای دیگه ای توش بود.
چیزینگذشت که اشک از چشماش میبارید.
با دیدن این صحنه دلم بدجور گرفت،شوکه شدم.
دستمو بردم سمت صورتش.
من:-عه احسان جان،گریه چرا آخه؟
احسان دستی به چشمام کشید و گفت:-من؛من نباید اون کارو با مهتاب میکردم.
و بازم زد زیر گریه.
دیگه داشتم میمردم از این درد،از دردی که مرد من جلو چشمام گریه کنه.
خیلی صحنه ی بدی بود،ولی من باید خودمو کنترل میکردم.
سرشو کشیدم طرف خودم.
آروم نوازشش کردم.
احسان:-غزل من به جز مهتاب هیچکسو نداشتم،مهتابم همین،نباید این کار رو باهاش میکردم.
آروم در گوشش گفتم:-هر کسی که نباشه من هستم،مهتاب هم ناراحت نمیشه،بهت قول میدم.
بعدم پیشونیشو بوسیدم.
هیچ حرفی نمیزد.
ساکت شده بود.
فقط صدای نفس کشیدناش بود که میومد.
یکم که گذشت،بدون اینکه حرفی بزنه ماشینو روشن کرد.
من:-کجا؟
احسان:-تهران.
من:-وا احسان بیا برگردیم پیششون.
احسان:-درسته منم کار اشتباهی کردم،ولی اونم کار اشتباهی کرد،به هیچ وجه بر نمیگردم.
من:-احسان...
احسان:-هیسس،حرف نزن.اصلا تهران هم نمیریم.همینجا یه ویلا اجاره میکنیم.بعد دو روز بر میگردیم.
دیگه فهمیدم که اصرارم فایده نداره،بیخیال شدم.
گوشیش رو در آورد و به یه نفر زنگ زد.
احسان:-الو سلام علی جان خوبی؟
علی:-...
احسان:-قربونت همه خوبن،سلام دارن خدمتون،مامان بابات خوبن؟
علی:-...
احسان:-خب خدارو شکر.علی جان شرمنده مزاحمت شدم.یه ویلا میخواستم اگه بتونی برام جور کنی.
علی:-...
احسان:-آره آره اومدیم اینجا.
علی:-...
احسان:-نه علی جان،زنگ زدم اگه داری اجاره کنیم،خجالتم نده.
علی:-...
احسان:-شرمنده کردی منو علی جان،ایشالله جبران کنیم.
علی:-...
احسان:-باشه باشه من تا یه ربع دیگه میام پیشت.
علی:-...
احسان:-خداحافظ.
بعدم قطع کرد.
متعجب نگاهش میکردم.
یه نگاهی بهم کرد و خودش فهمید.
احسان:-ویلا هم جور شد.
من:-عه چه خوب؟حالا کی بودن این علی جان؟
خندید.
احسان:-رفیق قدیمیمه.
ابرویی بالا دادم و منتظر شدم ببینم که چی میشه.
بعد بیست دقیقه رسیدیم پیش علی جان.
بعد از کلی احوال پرسی و پاچه خواری احسان کلید رو گرفت و اومد.
احسان:-بفرما اینم کلید.
دستمو باز کردم و کلیدو انداخت تو دستم.
لبخندی زدم و احسانم حرکت کرد سمت ویلای جدید.
زیاد طول نکشید که رسیدیم.
از ماشین پیاده شدیم.
فضاش که خیلی بهتر از اونجا بود.
خیلیم نزدیک به دریا.
از بالکنش راحت میشد دریا رو دید.
آخ جووون.
کلی ذوق کرده بودم و بدو بدو رفتم داخل.
احسانم کل وسایل رو گرفت تو دستش و اومد.
با خنده گفت:-انقدر ذوق داره؟
من:-خیلی بدی احسان خب بده ذوق کنم؟
سری تکون داد و وسایل رو برد بالا.
مثل جوجه اردک پشت سرش راه افتادم.
دو تا اتاق خواب داشت.
احسان:-خب پرنسس کدوم اتاق مورد قبولتونه؟
من:-اوممممم همون اتاقی که بالکنش رو به دریاست.
خندید و وسایلمو گذاشت تو اون اتاق.
احسان:-من میرم لباسمو عوض کنم.
سری تکون دادم و مشغول برانداز کردن اتاق شدم.
ولی؛ولی این اتاق که میز توالت نداره.
سریع لباسمو عوض کردم و یه لباس راحتی پوشیدم.
بدو بدو رفتم دم در اتاق احسان.
بدون اینکه در بزنم رفتم تو.
آخخخ.
بازم گند زدم و بدموقع رفتم تو اتاق.
لباس تنش نبود و داشت باندشو عوض میکرد.
بدبختی اینجا بود که شلوارم پاش نبود.
یکی زدم تو سرمو و با دستم چشمامو گرفتم و همونطور که داشتم از در میرفتم بیرون گفتم:-ببخشیییید.
وای خدا مرگم بده.
هر سری باید گند بزنم؟
سرخ شده بودم چه جور.
اه،این چه فضاحتی بود آخه.
رفتم تو اتاقم.
ای خداااا،آخه این چی بود،من مردم که از خجالت.
وجدانم:-خوبه حالا هزار تا کار دیگه میکنین حالا واسه این یکی خجالت میکشی؟
من:-خفه شو بابا خجالت کشیدم خب.
مشغول بحث با وجدانم بودم که صدای در اتاق اومد.
احسان اومد تو،لباس تنش نبود و باند تو دستش.
تو چارچوب در وایستاده بود و گفت:-میشه واسم ببندیش؟
خواستم بگم باشه که یادم اومد قرار بود بریم درمانگاه.
یهو ناخواسته با جیغ و داد گفتم:-مگه من نگفتممم امروز بریم درمونگااااه؟پاشو برو لباستو عوض کن بریم ببینم.
احسان خشکش زد.
احسان:-حالا غروب میریم.
من:-گفتم الاااان.
احسان:-باشه باشه.
بعدم رفت.
منم سریع لباسمو عوض کردم.
رفتم در اتاقشو زدم و گفتم:-جناب تشریف بیارین بیرون اگه هنوز لخت نیستین.
همون لحظه درو باز کرد و گفت بریم.
وای خدا این لباس چقدر رو تنش نشسته بود.
چشمام قفل شد رو بدنش.
احسان:-بریم دیگه.
تازه به خودم اومدم.
من:-آها،آره بریم.
بعدم باهم رفتیم پایین.
سوار ماشین شدیم،دستشو برد سمت ضبط و روشنش کرد
شو بابا خجالت کشیدم خب.
مشغول بحث با وجدانم بودم که صدای در اتاق اومد.
احسان اومد تو،لباس تنش نبود و باند تو دستش.
تو چارچوب در وایستاده بود و گفت:-میشه واسم ببندیش؟
خواستم بگم باشه که یادم اومد قرار بود بریم درمانگاه.
یهو ناخواسته با جیغ و داد گفتم:-مگه من نگفتممم امروز بریم درمونگااااه؟پاشو برو لباستو عوض کن بریم ببینم.
احسان خشکش زد.
احسان:-حالا غروب میریم.
من:-گفتم الاااان.
احسان:-باشه باشه.
بعدم رفت.
منم سریع لباسمو عوض کردم.
رفتم در اتاقشو زدم و گفتم:-جناب تشریف بیارین بیرون اگه هنوز لخت نیستین.
همون لحظه درو باز کرد و گفت بریم.
وای خدا این لباس چقدر رو تنش نشسته بود.
چشمام قفل شد رو بدنش.
احسان:-بریم دیگه.
تازه به خودم اومدم.
من:-آها،آره بریم.
بعدم باهم رفتیم پایین.
سوار ماشین شدیم،دستشو برد سمت ضبط و روشنش کرد
(تا اومدی-اموبند)[/b]
[b]احسان در رو محکم بست.
همه ی کیف ها و چمدون هارو گذاشت تو صندوق.
منم نشستم تو ماشین.
روشن کرد و از ویلا زدیم بیرون.
وای خدا چرا اینطوری شد.
همینطور داشت میرفت که به اصرار من بالاخره یه جا نگه داشت.
من با صدایی که پر بود از بغض و استرس گفتم:-احسان جان،قربونت بشم،یکم آروم باش خب بالاخره هر کی میدید اون صحنه رو یه فکری میکرد،دیگه مهتاب که جای خودش داره،منم اصلا از این ماجرا ناراحت نشدم تو چرا انقدر عصبی هستی آخه.
احسان:-ولی من حسابی ناراحت شدم.
بعدم سرشو گذاشت رو فرمون.
دیگه واقعا نمیتونستم حرف بزنم.عصبی و کلافه بودم،بغض راه گلومو بسته بود،اصلا یه وضع داغونی.
احسان بعد چند دقیقه سرشو آورد بالا.
دستشو برد سمت داشبورد،درشو باز کرد و پاکت سیگارشو برداشت.
انگار اصلا حواسش نبود که منم هستم.
داشت پاکت سیگار رو میبرد سمت خودش که مچ دستشو گرفتم.
زل زد تو چشمام.
نیازی به حرف زدن نبود.
همه چی از چشمام معلوم بود.
دستشو ول کرد و پاکت از دستش افتاد.
پاکت مچاله کردم و از شیشه ماشین انداختم بیرون.
من:-به من بگو چته،نه به اون لعنتی.منم میتونم آرومت کنم چرا فقط به اون پناه میبری؟
حرفی نمیزد.
چند ثانیه توی چشمام زل زد.
ولی این چشمای همیشگی احسان نبود.
یه جوری شده بود،یه حرفای دیگه ای توش بود.
چیزینگذشت که اشک از چشماش میبارید.
با دیدن این صحنه دلم بدجور گرفت،شوکه شدم.
دستمو بردم سمت صورتش.
من:-عه احسان جان،گریه چرا آخه؟
احسان دستی به چشمام کشید و گفت:-من؛من نباید اون کارو با مهتاب میکردم.
و بازم زد زیر گریه.
دیگه داشتم میمردم از این درد،از دردی که مرد من جلو چشمام گریه کنه.
خیلی صحنه ی بدی بود،ولی من باید خودمو کنترل میکردم.
سرشو کشیدم طرف خودم.
آروم نوازشش کردم.
احسان:-غزل من به جز مهتاب هیچکسو نداشتم،مهتابم همین،نباید این کار رو باهاش میکردم.
آروم در گوشش گفتم:-هر کسی که نباشه من هستم،مهتاب هم ناراحت نمیشه،بهت قول میدم.
بعدم پیشونیشو بوسیدم.
هیچ حرفی نمیزد.
ساکت شده بود.
فقط صدای نفس کشیدناش بود که میومد.
یکم که گذشت،بدون اینکه حرفی بزنه ماشینو روشن کرد.
من:-کجا؟
احسان:-تهران.
من:-وا احسان بیا برگردیم پیششون.
احسان:-درسته منم کار اشتباهی کردم،ولی اونم کار اشتباهی کرد،به هیچ وجه بر نمیگردم.
من:-احسان...
احسان:-هیسس،حرف نزن.اصلا تهران هم نمیریم.همینجا یه ویلا اجاره میکنیم.بعد دو روز بر میگردیم.
دیگه فهمیدم که اصرارم فایده نداره،بیخیال شدم.
گوشیش رو در آورد و به یه نفر زنگ زد.
احسان:-الو سلام علی جان خوبی؟
علی:-...
احسان:-قربونت همه خوبن،سلام دارن خدمتون،مامان بابات خوبن؟
علی:-...
احسان:-خب خدارو شکر.علی جان شرمنده مزاحمت شدم.یه ویلا میخواستم اگه بتونی برام جور کنی.
علی:-...
احسان:-آره آره اومدیم اینجا.
علی:-...
احسان:-نه علی جان،زنگ زدم اگه داری اجاره کنیم،خجالتم نده.
علی:-...
احسان:-شرمنده کردی منو علی جان،ایشالله جبران کنیم.
علی:-...
احسان:-باشه باشه من تا یه ربع دیگه میام پیشت.
علی:-...
احسان:-خداحافظ.
بعدم قطع کرد.
متعجب نگاهش میکردم.
یه نگاهی بهم کرد و خودش فهمید.
احسان:-ویلا هم جور شد.
من:-عه چه خوب؟حالا کی بودن این علی جان؟
خندید.
احسان:-رفیق قدیمیمه.
ابرویی بالا دادم و منتظر شدم ببینم که چی میشه.
بعد بیست دقیقه رسیدیم پیش علی جان.
بعد از کلی احوال پرسی و پاچه خواری احسان کلید رو گرفت و اومد.
احسان:-بفرما اینم کلید.
دستمو باز کردم و کلیدو انداخت تو دستم.
لبخندی زدم و احسانم حرکت کرد سمت ویلای جدید.
زیاد طول نکشید که رسیدیم.
از ماشین پیاده شدیم.
فضاش که خیلی بهتر از اونجا بود.
خیلیم نزدیک به دریا.
از بالکنش راحت میشد دریا رو دید.
آخ جووون.
کلی ذوق کرده بودم و بدو بدو رفتم داخل.
احسانم کل وسایل رو گرفت تو دستش و اومد.
با خنده گفت:-انقدر ذوق داره؟
من:-خیلی بدی احسان خب بده ذوق کنم؟
سری تکون داد و وسایل رو برد بالا.
مثل جوجه اردک پشت سرش راه افتادم.
دو تا اتاق خواب داشت.
احسان:-خب پرنسس کدوم اتاق مورد قبولتونه؟
من:-اوممممم همون اتاقی که بالکنش رو به دریاست.
خندید و وسایلمو گذاشت تو اون اتاق.
احسان:-من میرم لباسمو عوض کنم.
سری تکون دادم و مشغول برانداز کردن اتاق شدم.
ولی؛ولی این اتاق که میز توالت نداره.
سریع لباسمو عوض کردم و یه لباس راحتی پوشیدم.
بدو بدو رفتم دم در اتاق احسان.
بدون اینکه در بزنم رفتم تو.
آخخخ.
بازم گند زدم و بدموقع رفتم تو اتاق.
لباس تنش نبود و داشت باندشو عوض میکرد.
بدبختی اینجا بود که شلوارم پاش نبود.
یکی زدم تو سرمو و با دستم چشمامو گرفتم و همونطور که داشتم از در میرفتم بیرون گفتم:-ببخشیییید.
وای خدا مرگم بده.
هر سری باید گند بزنم؟
سرخ شده بودم چه جور.
اه،این چه فضاحتی بود آخه.
رفتم تو اتاقم.
ای خداااا،آخه این چی بود،من مردم که از خجالت.
وجدانم:-خوبه حالا هزار تا کار دیگه میکنین حالا واسه این یکی خجالت میکشی؟
من:-خفه شو بابا خجالت کشیدم خب.
مشغول بحث با وجدانم بودم که صدای در اتاق اومد.
احسان اومد تو،لباس تنش نبود و باند تو دستش.
تو چارچوب در وایستاده بود و گفت:-میشه واسم ببندیش؟
خواستم بگم باشه که یادم اومد قرار بود بریم درمانگاه.
یهو ناخواسته با جیغ و داد گفتم:-مگه من نگفتممم امروز بریم درمونگااااه؟پاشو برو لباستو عوض کن بریم ببینم.
احسان خشکش زد.
احسان:-حالا غروب میریم.
من:-گفتم الاااان.
احسان:-باشه باشه.
بعدم رفت.
منم سریع لباسمو عوض کردم.
رفتم در اتاقشو زدم و گفتم:-جناب تشریف بیارین بیرون اگه هنوز لخت نیستین.
همون لحظه درو باز کرد و گفت بریم.
وای خدا این لباس چقدر رو تنش نشسته بود.
چشمام قفل شد رو بدنش.
احسان:-بریم دیگه.
تازه به خودم اومدم.
من:-آها،آره بریم.
بعدم باهم رفتیم پایین.
سوار ماشین شدیم،دستشو برد سمت ضبط و روشنش کرد
شو بابا خجالت کشیدم خب.
مشغول بحث با وجدانم بودم که صدای در اتاق اومد.
احسان اومد تو،لباس تنش نبود و باند تو دستش.
تو چارچوب در وایستاده بود و گفت:-میشه واسم ببندیش؟
خواستم بگم باشه که یادم اومد قرار بود بریم درمانگاه.
یهو ناخواسته با جیغ و داد گفتم:-مگه من نگفتممم امروز بریم درمونگااااه؟پاشو برو لباستو عوض کن بریم ببینم.
احسان خشکش زد.
احسان:-حالا غروب میریم.
من:-گفتم الاااان.
احسان:-باشه باشه.
بعدم رفت.
منم سریع لباسمو عوض کردم.
رفتم در اتاقشو زدم و گفتم:-جناب تشریف بیارین بیرون اگه هنوز لخت نیستین.
همون لحظه درو باز کرد و گفت بریم.
وای خدا این لباس چقدر رو تنش نشسته بود.
چشمام قفل شد رو بدنش.
احسان:-بریم دیگه.
تازه به خودم اومدم.
من:-آها،آره بریم.
بعدم باهم رفتیم پایین.
سوار ماشین شدیم،دستشو برد سمت ضبط و روشنش کرد
(تا اومدی-اموبند)[/b]