امتیاز موضوع:
  • 2 رأی - میانگین امتیازات: 5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

کادوپیچ(رمانی طنر و عاشقانه)

#23
فصل #نوزدهم:

احسان:-آقا کی باشن؟
پسره با پشت چشم به احسان نگاه کرد.
دوست نداشتم درگیر شن.
من:-هی؛هیچی ما بلند شدیم ایشون نشستن.
احسان:-ولی اینطور به نظر نمیاد.
اومد جلو تر و گفت:-کاری داشتی؟
پسره به زبون محلی میگفت:-به تو مربوط نیست
دست و پا شکسته متوجه میشدیم.
احسانم نه گذاشت و نه برداشت بطری آبو کوبوند تو سر پسره و پشتش یه چکم زد که سریع دو تا پسری که مثل اینکه با همین یارو بودن اومدن.
سه تایی ریختن سر احسان ولی احسانم میزد.
خیلی میزد و خیلیم میخورد.
منم تنها کاری که میتونستم بکنم جیغ کشیدن بود.
بعد چند لحظه چند تا از مغازه دارا اومدن و سواشون کردن.
صورت یکی از اونا خونی بود،البته نه به اون صورت فقط از دماغش یه ذره خون میومد.
ما هم سوار ماشین شدیم و رفتیم.
احسان عصبانی بود و تموم مدت ساکت بود.
فقط یه بار پرسید:-با تو که کاری نداشتن؟
منم جواب دادم:-نه.
داشتم از ترس میمردم.
دست و پاهام میلرزید.
رگاش باد کرده بود.
از شدت ترس و استرس داشتم از حال میرفتم.
من با صدایی که توام از ترس و استرس بود گفتم:-احسان جان،قربونت برم تو جاییت درد نمیکنه؟
بدون اینکه حرفی بزنه سرشو تکون داد.
منم تکیه دادم و حرفی نزدم.
بعد یه ربع رسیدیم خونه.
از ماشین پیاده شدم که دیدم احسان نشسته.
زدم به شیشه و گفتم:-بیا پایین دیگه.
با دست اشاره کرد:-تو برو من میام.
از روی ناچار رفتم.
درو باز کردم و کسی رو تو حال ندیدم.
همه ی چراغ ها خاموش‌بود جز‌ یه لامپ که اونم‌باعث میشد که‌بتونم ببینم.
آروم در رو بستم و رفتم تو اتاقم.
لباسمو عوض‌ کردم و لباس های راحت پوشیدم.
البته نه‌اونقدر راحت هااا.
یه شالم سرم کردم.
رفتم‌پشت پنجره که ببینم احسان موند که چیکار کنه.
تاریک بود و چیز زیادی معلوم نبود.
یکم چشمامو گردوندم و متوجه یه نور خیلی ریز قرمز شدم.
چشمام قفل شد روش.
بعد یکم تحلیل و بالا پایین کردن فهمیدم احسانه که داره سیگار میکشه.
کلافه شدم.
من باید این عادتو از سرش بگیرم.
نشستم لبه تخت.
سکوت مطلق بود به خاطر همین صدای باز و بسته شدن در رو شنیدم.
فهمیدم که‌احسان اومده تو.
رفتم پایین.
با دیدنم یه لحظه ترسید.
بدون هیچ مقدمه ای گفتم:-چرا سیگار میکشی؟
خودشو جمع و جور کرد.
با چشمای گرد نگام کرد.
احسان:-نه من این کارو نکردم.
من:-تو چشمام نگاه میکنی و بهم دروغ میگی؟
منتظر شنیدن حرفی نشدم و رفتم تو اتاقم.
اه.
یعنی واقعا نمیتونم آرومش کنم که واسه آروم شدن به نیکوتین پناه میبره.
اعصبام خورد شده بود و گریم گرفته بود.
اه لعنتی.
بازم گریه.
دستمو گذاشتم رو سرم و شروع کردم به بی صدا گریه کردن.
گوشیمو در آوردم و به عسل پیام دادم.
طولی نکشید تا پیام داد.
یکم باهم حال و احوال کردیم.
ساعت طرفای یک بود.
میخواستم برم مسواک بزنم و برم بخوابم.
خواستم برم تو دستشویی که صدای یه چیزی از پایین توجهمو به خودش جلب کرد.
احسان بود که لباس تنش نبود و رو میز باند و بتادین.
از جاش بلند شد.
نمیتونست خوب راه بره و لنگ میزد.
شوکه شده بودم.
بالای راه پله منتظر بودم تا ببینم چیکار میکنه.
بعد یکم دقت متوجه شدم که دارم دست چپشو باند پیچی میکنه.
دیگه امونم بریده شد.
رفتم پایین.
احسان با دیدنم اول ترسید و بعدم از وضع خودش خجالت کشید.
من:-چی شده احسان؟تو که میگفتی چیزی نشده؟اینا چیه پس؟دستت چی شده؟
احسان:-هیسسس غزل آروم باش.یواش بیدار میشن.چیزی نشده یه خراش سطحیه.
من:-پس چرا میلنگی؟
احسان کلافه دستی تو موهاش کشید.
اشک تو چشمام جمع شده بود با دیدن این صحنه ها.
ولی نباید گریه میکردم.
خودمو کنترل کردم و نشستم کنارش.
با آرامش مشغول بستن باند شدم.
نه زیاد عمیق بود نه سطحی.
ولی باید به دکتر نشون میداد.
ولی‌ خیلی بدن خوبی داشت.
گاهی اوقات موقع کار چند ثانیه ای محو بدنش میشدم.
ولی وقت همچین فکر و همچین کاری نبود.
بعد از تموم شدن کار لباسشو پوشید.
به پاش اشاره کردم و گفتم:-درش بیار.
با چشمای گرد و متعجب گفت:چیو؟
من:-شلوارو بزن بالا شازده،ببینم کجاتو زدن مثل افلیجا راه میری.
با شنیدن حرفم لبخند نشست رو لبش.
پاچه شلوارشو تا زانو داد بالا.
اوه اوه،بدجور کبود شده بود.
به وضوح دیده میشد.
با دیدنش حسابی عصبی شدم و گفتم:-فردا صبح اول وقت میریم دکتر فهمیدی؟
دستاشو به نشونه تسلیم برد بالا و گفت:-چشم.
چند ثانیه ای بدون حرف زدن نشستم کنارش.
آرامشی که با بودنش بود تو هیچ جا‌ و هیچ کاری نبود.
بلند شدم و از تو آشپزخونه دو تا چایی ریختم.
کادوپیچ:
اومدم و کنارش نشستم.
یهو دیدم دستمو گرفت وبرد سمت در.
من:-کجا میبری منووو.
احسان:-هیس بیا تو تراس.
ایده ی خوبی بود.
هوا هم خنک،صدای موج های دریا میومد و احسان.
این مثلث طلایی،این مثلث برمودا که قلب و روح منو میکشید تو خودش.
سکوت وصف نشدنی که صدای موج های دریا تنها مزاحم این سکوت بود.
احسان به حرف اومد.
احسان:-غزل؟
من:-جانم؟
احسان چشماشو دوخت بهم.
چشماش اونقدر قدرت‌ داشت که چشمامو دزدید.
حرفی نمیزد.فقط بهم زل میزدیم.
صدای ضربان قلبشو تو اون سکوت میتونستم بشنوم.
ناخواسته دستم رفت رو قلبش.
چشمامو از رو دستام برداشتم و هل دادم تو چشمای احسان.
به محض دیدن چشمام گفت:-به خاطر تو میتپه.
همه چی اون لحظه متوقف شد.
روحم داشت از جسمم جدا میشد.
دیگع چیزی نشنیدم.
دست و پاهام بی حس شده بود.
قلبم به تپش افتاد.
داشتم بال در میاوردم.
این حس فوق العاده بود.
حرفش تو ذهنم اکو میشد.
تو اوج‌بودم.
با حس کردن چیزی رو صورتم به خودم اومدم.
احسان بود.
دستشو گذاشته بود رو صورتم.
خودمو جمع کردم و به صندلیم پشت دادم.
آروم گفت:-پاشو بریم بخوابیم غزل دیر وقته.
دستمو گرفتم و بلندم کرد.
جلوش بودم.
اهههه مرتیکه تیر برق.
تا سینش بودمااااا.
میخواستم نگاش کنم گردنم میکشست.
اه همش گند میزنه تو صحنه های عاشقانه با این قدش.
بازم بهم زل زدیم.
ای کوفت برو تو دیگه گردنم درد گرفت.
بعدم درو باز کرد و با دست اشاره کرد که برم تو.
رفتم داخل و بعد از گفتن شب بخیر رفتم بالا که مسواک بزنم و بخوابم.
جلوی آیینه دوباره یاد حرفش افتادم.
"این قلب برای تو میتپه..."
رفتم تو اتاق و گوشیم رو زدم به شارژ.
با زل زدن به سقف اتاق و فکر کردن به احسان خوابم برد
***
چشمام باز شد.
چند ثانیه همون جور چشمامو‌ بستم.
ولی تیغ آفتاب توجهمو جلب کرد.
مگه ساعت چنده که آفتاب انقدر میتابه؟
شیرجه زدم سمت گوشیم.
واااای،یک و نیمه.
ای خدااا آبروم رفت.
اینا چرا بیدارم نکردن.
ای باباااا.
یکی با دست زدم تو سرم.
شالمو سرم کردم و رفتم دستشویی.
یه آبی به سر و صورتم زدم و رفتم بیرون.
داشتم میرسیدم به راه پله و تو فکر بودم که یهو یه صدایی که از پشت اومد باعث شد به خودم بیاد.
پوریا:-به به وقت خواب غزل خانوم.
با شنیدن صداش ترسیدم و ناخواسته جیغ کشیدم و‌ به سمت عقب حرکت کردم.
همینطور داشتم به عقب میرفتم که یهو حس کردم زیر پام خالی شد.
چشمامو بستم و منتظر زمین خوردنم شدم.
چند ثانیه گذشت ولی نه،خبری از افتادن نبود.
چشمامو آروم باز کردم که دیدم پوریا پیراهنمو گرفته.
بعدم دستمو گرفت و منو کشوند سمت خودش.
هنوز دستمو ول نکرده بود که احسان و مهتاب بدو بدو اومدن بالا.
مهتاب با دیدن این صحنه خشکش زد.
یه نگاهی به من کرد،یه نگاه به پوریا و یه نگاهم به احسان.
چشماشو انداخت روی دستامون.
احسانم بدون حرف زدن داشت نگاهم میکرد.
زیر فشار نگاهشون داشتم له میشدم.
پوریا تا اومد حرفی بزنه مهتاب دویید سمت پایین.
پوریا با گفتن جمله ی:-مهتاب به خدا اونطوری که فکر‌میکنی نیست.
بعدم دویید سمتش.
من موندم‌ و احسان
احسان هیچ حرفی نمیزد،از چشماش‌که دوخته شده بود به لبام معلوم بود که میخواد از خودم بشنوه.
من هنوزم تو شوک بودم و حسابی ترسیده بودم همونطور بریده بریدن گفتم:-احـ...احسان باور کن کاری نکردیم،من؛من داشتم میافتادم اون منو گرفت،باور کن همین.
از این وضع گریم گرفته بود و به سرعت اشکم در اومد.
احسان اومد جلو تر.
با دستش اشکامو پاک کرد.
میدونم که کاری نکردی،مهتاب ذهنش مریضه نمیتونه با دید مثبت به موضوعات نگاه کنه،زیاد اهمیت نده.
بعدم رفت.
لحنش سرد بود،خیلی سرد،طوری که گرمای وجودمو گرفت و با خودش برد.
طوری سرد بود که باعث شد دست و پاهام بی حس بشه،سنگینی و سردی حرفاش مثل یه سیلی خورد تو صورتم و رو گونم نشست.
صدای پایین رفتن از پله هاش مثل تیک تاک ساعت تو مغزم کوبیده میشد.
تَک،تَک،تَک...
بغض راه گلومو گرفته بود.
گریه کل وجودمو گرفته بود.
حتی احسانم قبولم نکرد،چه برسه به مهتاب.
نمیدونم چه حسی بود ولی هر چی بود وادارم کرد که برم پایین.
صدای داد و بیدادشون کل خونه رو گرفته بود.
پوریا:-مهتاب باور کن اونی که داری فکر میکنی نیست من فقط داشتم کمکش میکردم.
مهتاب:-خفه شو دهنتو ببند تو و اون دختره ی سلیطه معلوم نیست چه غلطی دارین میـ...
حرفاش تموم نشده بود که صدای چک سکوت رو تو خونه حکم فرما کرد.
هنوز نرسیده بودم پایین به خاطر همین ندیدم که چی شده.
چند تا پله رفتم پایین تر که با دیدن این صحنه خشکم زد،باورم نمیشد.
احسان:-هر وقت خواستی درباره غزل حرف بزنی اول حرفتو تو دهنت مزه کن بعد هر چرت و پرتی که خواستی بگو،فهمیدی؟
دست مهتاب رو صورتش خشک شده بود.
اونم مثل من باورش نمیشد که احسان روش دست بلند کنه.
احسان برگشت که بیاد بالا و متوجه من شد.
با همون تُن صدا گفت:-سریع برو وسایلتو جمع کن ما از اینجا میریم.
من هنوز تو شوک اون صحنه بودم و طول کشید تا حرف احسان تو کادوپیچ:
مغزم هجی شه.
احسان:-نشنیدی چی گفتم؟گفتم برو.
بعدم خودش همراهم اومد و دستم رو گرفت و برد بالا.
من:-احسان جان،جان من آروم باش.
داشتم حرف میزدم که منو پرت کرد تو اتاق و خودشم رفت تو اتاق مهتاب اینا تا وسایلشو جمع کنه.
چیزی نگذشته بود که اومد تو اتاقم
داشتم وسایلمو میذاشتم تو چمدون.
احسان:-تو هنوز وسایلتو جمع نکردی؟
بعدم اومد جلو همه ی وسایلمو یه جا ریخت تو چمدون،به زور هم زیپشو بست و گرفت و برد پایین.
پوریا پایین راه پله وایستاده بود.
از کنارش رد شدیم و رفتیم بیرون.



دوستانی که از رمان بازدید میکنین سپاس و نظر یادتون نره
I Don't Know Myself
پاسخ
 سپاس شده توسط sajedehh ، Doory ، mnhh ، Ѐł§Ã ، reza_m72 ، tara sara ، AmIr GoD BaNgI


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: کادوپیچ(رمانی طنر و عاشقانه) - Mammader - 01-08-2018، 10:23

موضوعات مرتبط با این موضوع...
Heart یه داستان عاشقانه غمگین و زیبا از یک دختر((( حتما بخونید)))
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان الناز (عاشقانه)
  یه رمان عاشقانه ..... به قلم خودم ...
  رمان بادیگارد(طنز.پلیسی.عاشقانه.)عکسشم گذاشتم!!!!!
Heart داستان عاشقانه و غم انگیز ستاره و پرهام
  اسم رمانی که دوست دارید بگید تا براتون بذارم
  رمان سال های تنهایی (فوق عاشقانه) به قلم: خودم
  رمان خیلی غمگین و عاشقانه اکسو ( زخم عاشقی) .حتما بخون :(

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 6 مهمان