28-07-2018، 10:13
فصل #هفدهم:
یکم لبشاشو چرخوند.
احسان:-هیچی.
کنجکاو شده بودم که چی میخواد بگه.
ولی مثل اینکه بی میل بود.
پس ادامه ندادم.
دستشو برد سمت ضبطو روشنش کرد.
**
اونی که گُم شد فالش
قصه ی مردم شد حالش
رفتی و نیومدی دنبالش
من بودم من بودم
اونی که پیرش کردی
از همه چی سیرش کردی
با غصه درگیرش کردی
من بودم من بودم
عشق یعنی تنها نذاری کسی رو که میخوادت
یعنی اون توی تابوتم نره از یادت
یعنی راز سکوت تو علت فریادت
عشق یعنی هیچی نمونه تو قلب تو الا اون
یعنی تب کنه لیلی و بمیره براش مجنون
یعنی اونی که هواش مستت کنه مثه بارون
مثه بارون
آره عشق یعنی تنها نذاری کسی رو که میخوادت
یعنی اون توی تابوتم نره از یادت
یعنی راز سکوت تو علت فریادت
آره عشق یعنی هیچی نمونه تو قلب تو الا اون
یعنی تب کنه لیلی و بمیره براش مجنون
یعنی اونی که هواش مستت کنه مثه بارون
مثه بارون..
اونی که تمومش کردی
زندگیشو حرومش کردی
کشتیشو آرومش کردی
من بودم من بودم
اونی که دردش بودی
آتیش ِ دل سردش بودی
فاتح یه نبردش بودی
من بودم من بودم
عشق یعنی تنها نذاری کسی رو که میخوادت
یعنی اون توی تابوتم نره از یادت
یعنی راز سکوت تو علت فریادت
عشق یعنی هیچی نمونه تو قلب تو الا اون
یعنی تب کنه لیلی و بمیره براش مجنون
یعنی اونی که هواش مستت کنه مثه بارون
مثه بارون
آره عشق یعنی تنها نذاری کسی رو که میخوادت
یعنی اون توی تابوتم نره از یادت
یعنی راز سکوت تو علت فریادت
آره عشق یعنی هیچی نمونه تو قلب تو الا اون
یعنی تب کنه لیلی و بمیره براش مجنون
یعنی اونی که هواش مستت کنه مثه بارون
مثه بارون..
(عشق یعنی-پویا بیاتی)
**
قشنگ بود و میتونست حالمون رو توصیف کنه.
هنوزم باورم نمیشد که باز هم احسانو کنارم دارم.
مثل یه خواب بود،یه خواب خوب.
تموم مدت فقط نگاهش میکردم.
با خنده گفت:-چیه مگه آدم ندیدی؟
من:-دلم برات تنگ شده بود احسان،خیلی.
با یه لبخند عمیقی جوابمو داد:-از این به بعد دیگه نمیزارم دلت برام تنگ شه.
دلگرم شدم،چون امید داشتم به حرفاش.
چشمامو بستم و حرفاشو تو ذهنم هجی کردم.
لبخندی نشست رو لبم.
با صدای احسان چشمامو باز کردم.
احسان:-حدس بزن کجا میخوایم بریم خانوم؟
یکم لبمو چرخوندم و فکر کردم.
من:-نمیدونم که.
احسان:-یعنی جایی رو مد نظر نداری؟
من:-نه،هر جا که تو باشی اونجا بهترین جای دنیاست.
به جلوش خیره شده بود و یه لبخند نشسته بود رو لبش.
چند ثانیه تو سکوت بودیم.
من:-راستی احسان.
احسان:-جانم.
من:-مگه مهتاب نمیخواست عقد کنه؟
احسان:-چرا کردن.
من:-واااا پس چرا منو خبر نکردن؟
احسان:-هیچکسو خبر نکردن.ایشالله عروسی دعوتت میکنن در جایگاه عرو...؛خواهر عروس.
من:-بله حتما چرا که نه.
چشماش خیلی قرمز بود،مشخص بود که خیلی خستس.
من:-کجا داریم میریم احسان؟
احسان:-نمیدونم یه جا.
من:-بریم خونه.
احسان:-چرا؟
من:-خسته ای خب تازه از راه اومدی.
احسان:-نه مشکلی نیست کنار شمام چرا باید خسته باشم اصلا؟
من:-گفتم بریم خونه دیگه.
دستشو به نشونه تسلیم برد بالا.
احسان:-چشم.
من:-آفرین پسر خوب.
منو رسوند خونه و خودش رفت.
هنوزم باورم نمیشد.
هنوزم فکر میکردم الانه که چشمامو باز کنم و بفهمم همش رویا بوده.
ولی نه،احسان بود،احسان خودم.
رفتم تو،کسی خونه نبود.
یه دوش کوچیک گرفتم و اومدم بیرون.
داشتم از شدت خوشحالی بال در میاوردم.
نشستم جلوی آیینه و زیر لب آهنگ میخوندم و موهامو شونه میکردم.
شونه میکردم و به جسمی که دوباره زنده شده بود نگاه میکردم.
جسمی که دوباره فرصت زندگی داشت،فرصت عشق ورزیدن.
خوشحال بودم.
ساعت هفت و نیم بود.
کار شونه کردنم تموم شده بود که احسان بهم زنگ زد.
من:-جان دلم.
احسان:سلام.
من:-علیک سلام.
احسان:-اومممم یه خبر دارم.
من:-جانم میشنوم.
احسان:-مهتاب و پوریا دارن میرن شمال.
من:-خب این خبر خوبه؟
احسان:-نه خبر خوب اینه که از تو هم دعوت کردن که بیای.
من:-من؟؟؟تنهایی کجا برم؟
احسان:-تنها نیستی که،منم هستم.
من:-اومممممم خوبه.ولی باید به بابام بگم.
احسان:-باشه تا شب میتونی جوابمو بدی؟
من:-آره آره.کی میخواین برین؟
احسان:-فردا صبح.
من:-هییییی احسان چرا انقدر زود؟
احسان:-وا خب چیه مگه؟همه چی آمادس فقط منتظر تایید بانو هستیم.
من:-چشم آقا تا شب جوابتو میدم.تا نود درصد رو من حساب باز کنین.
احسان:-باشه پس بهم خبر بده.
من:-باشه.
احسان:-خداحافظ.
من:-خداحافظ.
شمااال؟من که آماده نیستم بابااااا
رفتم پایین که دیدم بابا رو مبل نشسته.
بدو بدو رفتم پیشش و گونشو بوسیدم.
من:-سلام بابایییی.
بابا:سلام دختر گلم.
من:خسته نباشی.کسی نیست خونه؟
بابا:نه نمیدونستم تو هم خونه ای.
من:-پس من برم چایی بریزم بیام.
بابا:باشه بابا.
رفتم و دو تا چایی ریختم و اوردم.
گذاشتم رو میز و بابا ازم تشکر کرد.
بعد از چند دقیقه تصمیم گرفتم موضوع رو به بابا بگم.
من:-بابا.
بابا:-جانم؟
من:-میگما مهتاب و شوهرش میخوان برن شمال،چند تا از بچه ها هم هستن،به منم گفتن که بیا،برم من؟
بابا:-مهتاب کی شوهر کرد؟
من:-چند ماهی میشه.
بابا:-به ما نباید میگفتن؟
من:-به هیچکس نگفتن.
بابا یکم صورتشو خاروند.
بابا:-چند روز میمونین؟
من:-نمیدونم زیاد نیست.
بابا:-باشه برو،مواظب باش فقط.
من:-چشممممم بابایییی.
گونشو بوسیدم و بدو بدو رفتم بالا تا به احسان خبر بدم.
زنگ زدم به احسان،با یه بوق برداشت.
احسان:-جانم
من:-به بابام گفتم.
احسان:-خب؟
من:-قبول نکرد،برین خوش بگذره بهتون.
احسان:-اههه چرا آخه؟
من:-چمیدونم.
احسان:-میخوای به مهتاب بگم؛نه به بابام بگم زنگ بزنه به بابات؟
من:-نه بابا راضی نمیشه دیگه چرا زنگ بزنین.
احسان:-پس منم نمیرم میمونم.
الهی من فداش شم که انقدر مهربونه.
دیگه نتونستم خودمو نگه دارم و زدم زیر خنده.
احسان:-چیه چرا میخندی؟
من:-شوخی کردم دیوونه،ساعت چند آماده باشم؟
احسان:-میای یعنی؟
من:-اوهوم نیام؟
احسان:-چرا که نههه.
من:-خب ساعت چند؟
احسان:-ساعت هشت و نیم نه میایم دنبالت.
من:-باشه.
احسان:-زود بخواب سر حال باشی.
من:-چشم.
احسان:-بی بلا خداحافظ.
من:-خداحافظ.
رفتم پایین که دیدم عسل و مامان از در اومدن تو.
رفتم جلو و گونه جفتشونو بوسیدم.
من:-کجا بودین؟
عسل:پیش خاله.
من:-آها خوب بود؟
مامان:-هی خوب بود،سراغتو میگرفت.
من:-اوهوم.
داشتم میرفتم بالا که یهو برگشتم سمتشون.
من:-راستی من فردا با مهتاب اینا میرم شمال.
و منتظر جوابشون نشدم و رفتم تو اتاقم تا وسایلم رو جمع کنم.
مشغول بستن چمدونام بودم که عسل اومد تو اتاقم.
عسل:-احسان برگشته؟
من:-آره.
عسل:-وای چه خوب.
بعدم با حنده و یه چشمک گفت:-به خاطر احسانم داری میری شمال دیگه.
بعدم جفتمون زدیم زیر خنده.
من:-تو نمیای؟
عسل:-نه من اینجا کار دارم.
من:-چیکار داری مثلا؟
عسل:-دیگه دیگه.
بعدم گونمو بوسید و رفت بیرون و درو بست.
دوباره در رو باز کرد.
عسل:-خوش بگذره آجی.
بعدم با دست بوس فرستاد.
از دست این عسل.
کار بستن چمدونام تموم شد.
قد یه مسافرت دور دنیا چمدون بستم خخخ.
امروز روز خیلی خوبی بود و خیلی هم خسته شده بودم.
به خاطر همین بدون خوردن شام خوابیدم و منتظر صبح شدن بودم.
دوستانی که از رمان بازدید میکنین لایک و نظر یادتون نره
یکم لبشاشو چرخوند.
احسان:-هیچی.
کنجکاو شده بودم که چی میخواد بگه.
ولی مثل اینکه بی میل بود.
پس ادامه ندادم.
دستشو برد سمت ضبطو روشنش کرد.
**
اونی که گُم شد فالش
قصه ی مردم شد حالش
رفتی و نیومدی دنبالش
من بودم من بودم
اونی که پیرش کردی
از همه چی سیرش کردی
با غصه درگیرش کردی
من بودم من بودم
عشق یعنی تنها نذاری کسی رو که میخوادت
یعنی اون توی تابوتم نره از یادت
یعنی راز سکوت تو علت فریادت
عشق یعنی هیچی نمونه تو قلب تو الا اون
یعنی تب کنه لیلی و بمیره براش مجنون
یعنی اونی که هواش مستت کنه مثه بارون
مثه بارون
آره عشق یعنی تنها نذاری کسی رو که میخوادت
یعنی اون توی تابوتم نره از یادت
یعنی راز سکوت تو علت فریادت
آره عشق یعنی هیچی نمونه تو قلب تو الا اون
یعنی تب کنه لیلی و بمیره براش مجنون
یعنی اونی که هواش مستت کنه مثه بارون
مثه بارون..
اونی که تمومش کردی
زندگیشو حرومش کردی
کشتیشو آرومش کردی
من بودم من بودم
اونی که دردش بودی
آتیش ِ دل سردش بودی
فاتح یه نبردش بودی
من بودم من بودم
عشق یعنی تنها نذاری کسی رو که میخوادت
یعنی اون توی تابوتم نره از یادت
یعنی راز سکوت تو علت فریادت
عشق یعنی هیچی نمونه تو قلب تو الا اون
یعنی تب کنه لیلی و بمیره براش مجنون
یعنی اونی که هواش مستت کنه مثه بارون
مثه بارون
آره عشق یعنی تنها نذاری کسی رو که میخوادت
یعنی اون توی تابوتم نره از یادت
یعنی راز سکوت تو علت فریادت
آره عشق یعنی هیچی نمونه تو قلب تو الا اون
یعنی تب کنه لیلی و بمیره براش مجنون
یعنی اونی که هواش مستت کنه مثه بارون
مثه بارون..
(عشق یعنی-پویا بیاتی)
**
قشنگ بود و میتونست حالمون رو توصیف کنه.
هنوزم باورم نمیشد که باز هم احسانو کنارم دارم.
مثل یه خواب بود،یه خواب خوب.
تموم مدت فقط نگاهش میکردم.
با خنده گفت:-چیه مگه آدم ندیدی؟
من:-دلم برات تنگ شده بود احسان،خیلی.
با یه لبخند عمیقی جوابمو داد:-از این به بعد دیگه نمیزارم دلت برام تنگ شه.
دلگرم شدم،چون امید داشتم به حرفاش.
چشمامو بستم و حرفاشو تو ذهنم هجی کردم.
لبخندی نشست رو لبم.
با صدای احسان چشمامو باز کردم.
احسان:-حدس بزن کجا میخوایم بریم خانوم؟
یکم لبمو چرخوندم و فکر کردم.
من:-نمیدونم که.
احسان:-یعنی جایی رو مد نظر نداری؟
من:-نه،هر جا که تو باشی اونجا بهترین جای دنیاست.
به جلوش خیره شده بود و یه لبخند نشسته بود رو لبش.
چند ثانیه تو سکوت بودیم.
من:-راستی احسان.
احسان:-جانم.
من:-مگه مهتاب نمیخواست عقد کنه؟
احسان:-چرا کردن.
من:-واااا پس چرا منو خبر نکردن؟
احسان:-هیچکسو خبر نکردن.ایشالله عروسی دعوتت میکنن در جایگاه عرو...؛خواهر عروس.
من:-بله حتما چرا که نه.
چشماش خیلی قرمز بود،مشخص بود که خیلی خستس.
من:-کجا داریم میریم احسان؟
احسان:-نمیدونم یه جا.
من:-بریم خونه.
احسان:-چرا؟
من:-خسته ای خب تازه از راه اومدی.
احسان:-نه مشکلی نیست کنار شمام چرا باید خسته باشم اصلا؟
من:-گفتم بریم خونه دیگه.
دستشو به نشونه تسلیم برد بالا.
احسان:-چشم.
من:-آفرین پسر خوب.
منو رسوند خونه و خودش رفت.
هنوزم باورم نمیشد.
هنوزم فکر میکردم الانه که چشمامو باز کنم و بفهمم همش رویا بوده.
ولی نه،احسان بود،احسان خودم.
رفتم تو،کسی خونه نبود.
یه دوش کوچیک گرفتم و اومدم بیرون.
داشتم از شدت خوشحالی بال در میاوردم.
نشستم جلوی آیینه و زیر لب آهنگ میخوندم و موهامو شونه میکردم.
شونه میکردم و به جسمی که دوباره زنده شده بود نگاه میکردم.
جسمی که دوباره فرصت زندگی داشت،فرصت عشق ورزیدن.
خوشحال بودم.
ساعت هفت و نیم بود.
کار شونه کردنم تموم شده بود که احسان بهم زنگ زد.
من:-جان دلم.
احسان:سلام.
من:-علیک سلام.
احسان:-اومممم یه خبر دارم.
من:-جانم میشنوم.
احسان:-مهتاب و پوریا دارن میرن شمال.
من:-خب این خبر خوبه؟
احسان:-نه خبر خوب اینه که از تو هم دعوت کردن که بیای.
من:-من؟؟؟تنهایی کجا برم؟
احسان:-تنها نیستی که،منم هستم.
من:-اومممممم خوبه.ولی باید به بابام بگم.
احسان:-باشه تا شب میتونی جوابمو بدی؟
من:-آره آره.کی میخواین برین؟
احسان:-فردا صبح.
من:-هییییی احسان چرا انقدر زود؟
احسان:-وا خب چیه مگه؟همه چی آمادس فقط منتظر تایید بانو هستیم.
من:-چشم آقا تا شب جوابتو میدم.تا نود درصد رو من حساب باز کنین.
احسان:-باشه پس بهم خبر بده.
من:-باشه.
احسان:-خداحافظ.
من:-خداحافظ.
شمااال؟من که آماده نیستم بابااااا
رفتم پایین که دیدم بابا رو مبل نشسته.
بدو بدو رفتم پیشش و گونشو بوسیدم.
من:-سلام بابایییی.
بابا:سلام دختر گلم.
من:خسته نباشی.کسی نیست خونه؟
بابا:نه نمیدونستم تو هم خونه ای.
من:-پس من برم چایی بریزم بیام.
بابا:باشه بابا.
رفتم و دو تا چایی ریختم و اوردم.
گذاشتم رو میز و بابا ازم تشکر کرد.
بعد از چند دقیقه تصمیم گرفتم موضوع رو به بابا بگم.
من:-بابا.
بابا:-جانم؟
من:-میگما مهتاب و شوهرش میخوان برن شمال،چند تا از بچه ها هم هستن،به منم گفتن که بیا،برم من؟
بابا:-مهتاب کی شوهر کرد؟
من:-چند ماهی میشه.
بابا:-به ما نباید میگفتن؟
من:-به هیچکس نگفتن.
بابا یکم صورتشو خاروند.
بابا:-چند روز میمونین؟
من:-نمیدونم زیاد نیست.
بابا:-باشه برو،مواظب باش فقط.
من:-چشممممم بابایییی.
گونشو بوسیدم و بدو بدو رفتم بالا تا به احسان خبر بدم.
زنگ زدم به احسان،با یه بوق برداشت.
احسان:-جانم
من:-به بابام گفتم.
احسان:-خب؟
من:-قبول نکرد،برین خوش بگذره بهتون.
احسان:-اههه چرا آخه؟
من:-چمیدونم.
احسان:-میخوای به مهتاب بگم؛نه به بابام بگم زنگ بزنه به بابات؟
من:-نه بابا راضی نمیشه دیگه چرا زنگ بزنین.
احسان:-پس منم نمیرم میمونم.
الهی من فداش شم که انقدر مهربونه.
دیگه نتونستم خودمو نگه دارم و زدم زیر خنده.
احسان:-چیه چرا میخندی؟
من:-شوخی کردم دیوونه،ساعت چند آماده باشم؟
احسان:-میای یعنی؟
من:-اوهوم نیام؟
احسان:-چرا که نههه.
من:-خب ساعت چند؟
احسان:-ساعت هشت و نیم نه میایم دنبالت.
من:-باشه.
احسان:-زود بخواب سر حال باشی.
من:-چشم.
احسان:-بی بلا خداحافظ.
من:-خداحافظ.
رفتم پایین که دیدم عسل و مامان از در اومدن تو.
رفتم جلو و گونه جفتشونو بوسیدم.
من:-کجا بودین؟
عسل:پیش خاله.
من:-آها خوب بود؟
مامان:-هی خوب بود،سراغتو میگرفت.
من:-اوهوم.
داشتم میرفتم بالا که یهو برگشتم سمتشون.
من:-راستی من فردا با مهتاب اینا میرم شمال.
و منتظر جوابشون نشدم و رفتم تو اتاقم تا وسایلم رو جمع کنم.
مشغول بستن چمدونام بودم که عسل اومد تو اتاقم.
عسل:-احسان برگشته؟
من:-آره.
عسل:-وای چه خوب.
بعدم با حنده و یه چشمک گفت:-به خاطر احسانم داری میری شمال دیگه.
بعدم جفتمون زدیم زیر خنده.
من:-تو نمیای؟
عسل:-نه من اینجا کار دارم.
من:-چیکار داری مثلا؟
عسل:-دیگه دیگه.
بعدم گونمو بوسید و رفت بیرون و درو بست.
دوباره در رو باز کرد.
عسل:-خوش بگذره آجی.
بعدم با دست بوس فرستاد.
از دست این عسل.
کار بستن چمدونام تموم شد.
قد یه مسافرت دور دنیا چمدون بستم خخخ.
امروز روز خیلی خوبی بود و خیلی هم خسته شده بودم.
به خاطر همین بدون خوردن شام خوابیدم و منتظر صبح شدن بودم.
دوستانی که از رمان بازدید میکنین لایک و نظر یادتون نره