19-07-2018، 10:04
فصل #سیزدهم:
تلفنش تموم شد.
نفسمو تو سینم حبس کردم.
و با چهره ی پرسشی رو به بابام گفتم:-بابا این سیم کارت رایتل من که بابابزرگ بهم داده بود رو پیدا نمیکنم،میتونی کمکم کنی؟
هنوز سرش تو گوشی بود و سر تاییدی تکون داد.
سرشو که بالا اورد باهام هم قدم شد.
رفتیم تو اتاقمم و اول اتاق من رو چرخیدیم.
حالا نوبت اصل مطلب بود،رفتیم اتاق عسل.صدای تپش قلبمو راحت میتونست بشنوه.
شروع به گشتن کردیم و بابا رفت سمت زیر تخت.
دیگه داشتم میمردم از استرس.
منم داشتم کشو هارو چک میکردم و از آیینه همه چیز رو میدیدم.
دیدم که پایپ رو از زیر تخت در اورد.اول چند ثانیه نگاه کرد بعدشم روش رو برگردوند سمت من که سریع چشمم رو از روش برداشتم و شروع کردم به غر زدن.
من:-اههه اینجا هم که نیست.
برگشتم و مثلا با دیدن پایپ توی دست بابا متعجب شدم.
چشمام رو زوم کردم روش و گفتم:-این چیه؟
میتونستم حلقه های اشک رو تو چشمای بابا دید.الهی بمیرم براش.
دلم داشت از قفسه سینم میزد بیرون.
بریده بریده و با صدایی توام از ترس و بغض گفت:-میدونی این چیه؟
سر تاییدی تکون دادم.
من:-یعنی عسل؟
سرشو انداخت پایین.
بمیرم برات که.جیگرم داشت کباب میشد.
بابا:-چیز مشکوکی ازش ندیدی؟
منم طبق حرف هایی که احسان زده بود گفتم:-اهوم خیلی لاغر شده.
پایپ رو گذاشت روی تخت و سرشو گذاشت لای زانو هاش.
دیگه طاقتشو نداشتم.از اتاق رفتم بیرون.اشکم در اومده بود.
چیکار کردی با ما عسل؟
رفتم تو اتاقمو زنگ زدم به احسان.
بعد چند تا بوق برداشت.
احسان:-جانم؟
من:-سلام
احسانم:-سلام
من:-موضوع رو به بابا گفتم.
احسان:-خب واکنشش چی بود؟
من:-گریه.
نفس عمیقی کشید و بعد چند ثانیه مکث ادامه داد:-فهمید که واسه عسله؟
من:-اوهوم.
خب ماموریت ما تموم شد،از این به بعدش با باباته.
سکوت کردم.
احسان:-امشب،شب آخرمه.میای بریم بیرون؟
دلم میخواست تمام لحظه هامو باهاش بگذرونم ولی میدونستم اگه بازم پیشش بمونم آخر شب چه اتفاق مضحرفی در انتظارمه.
باید زود تر با این موضوع کنار بیام.
من:-نه.
مشخص بود که جا خورده.یه نفس آروم اما عمیق کشید:-باشه.
بعدم خداحافظی کردم و قطع کرد.
رفتم بیرون پیش بابام که دیدم نیست،نه اتاق عسل،نه پایین،نه حموم،نه دستشویی هیچ جا نبود.
گوشیشو گرفتم.هشت تا بوق خورد داشتم پشیمون میشدم که برداشت:-بله؟
من:-وای بابا قربونت برم من کجایی تو آخه؟
بابا:-اومدم بیرون یکم قدم بزنم،احتمال زیاد تا شب نمیام،زنگم نزن.
بعدم قطع کرد.
چقدر پریشون بود.
آهی کشیدم و گوشی رو پرت کردم رو مبل.
رفتم تو فکر احسان که با شنیدن زنگ آیفون تمام فکرامو گذاشتم کنار،رفتم سمت آیفون که دیدم عسله.
تعجب کردم و در رو باز کردم.
سریع قبل از اینکه بیاد تو بابا رو از برگشتن عسل با یه پیم با خبر کردم.فقط امیدوار بودم بخونه پیام رو.
اومد تو و بهم دست داد.پولی رو که بهم داده بود،برگردوند و رفت دوش بگیره.
ویبره گوشیم باعث شد سریع قفلش رو باز کنم.بابا بود:-پنج دقیقه دیگه خونم.
تو هم برو بیرون.
از حرفش ترسیدم.سریع بهش زنگ زدم.
برداشت.
بابا:-بله
من:-واسه چی برم بیرون؟
بابا:-زنگ زدم به کمپ میان جمعش میکنن.نمیخوام این صحنرو ببینی.
دستم شل شد و گوشی رو اوردم پایین.
سریع لباسمو عوض کردم و از خونه زدم بیرون.
دم در بابا رو دیدم،تنها بود.
بابا:-کجاست؟
من:-حموم.
بعدم رفت تو.
تا حالا انقدر خشن و عصبانی ندیده بودمش.
دوییدم سر خیابون و یه تاکسی گرفتم.نمیدونستم اصلا کجا میخوام برم.
شماره سمانه اومد رو گوشیم.لبخندی زدم و جواب دادم.
من:-جانم خواهری؟
سمانه:-ای بی معرفت یه وقت خبر نگیری ازمون؟
خندیدم و گفتم:-ببخشید توروخدا.
سمانه:-ببخشید مزاحم وقتتون شدم خانوم.خواستم بگم ترانه خونه ی ماست،میتونی بیای اینجا؟خونمونم کسی نیست.
منم که داشتم علاف شهرو متر میکردم سریع آدرس رو به راننده دادم و رفتیم سمت خونه سمانه اینا.
تو کل مسیر دلم خونه بود.
یعنی چی شده الان.دلم واسه عسل واقعا میسوخت.ای خدا.
حدود چهل دقیقه تو راه بودیم.اه تو این شهر لعنتی هم میخوای یه جا بری باید فقط یک ساعت تو راه باشی.
در ماشین رو وا کردم و پیاده شدم.
آیفون رو زدم و یکم جلوش مسخره بازی در اوردم،تصویری بود و میدونستم میبینن واسه همین.
در باز شد و رفتم تو.
سمانه اومده بود پیشوازم.
رفتم جلو بغلش کردم و بوسش کردم.
من:-دلم برات تنگ شده بود که دختر
سمانه:-منم.
بعدم ترانه اومد بیرون.
ترانه:-خُبه خُبه حالا انگار بعد سی سال خواهر گم شدشو پیدا کرد،سمانه ایکبیری خودمونه دیگه.
بعدم خندید.
سمانه هم یه چشم غره بهش رفت.
ترانه رو هم بغل کردم،بعدم زانو زدم و شکمشم بوس کردم.
با شیطنت گفتم:آخ قربون کوچولویه خاله بشم.
بلند شدم و رو به رو یه ترانه وایستادم.
من:-وااا میخواین منو تو همین سرما نگه دارین؟تعارف کنین برم تو دیگه.
بعدم سه تایی رفتیم تو.
یه خونه نسبتا بزرگ دو طبقه بود،طبقه بالا اتاق خواب هاش بود.
رفتم و روی مبلی که رو به روی میز عسلی بود نشستم.
سمانه به دستور من رفت و چای آورد و ترانه پیشم نشسته بود.
همینطور ور ور میکردن و چای میخوردیم.
بعد یک ساعت پیشنهاد مسخره ی سمانه واسه بازی کردن رو قبول کردیم.
اسم فامیل.
کلی بازی کردیم و خندیدیم.
ساعت پنج و نیم شده بود.
و دیگه کم کم داشتم از خندیدن خسته میشدم.
خیلی جاها بی لیاقتم،مثل همین الان که لیاقت خوشی رو ندارم.
بچه ها هم خسته شده بودن.
بلند شدم و لباسمو پوشیدم که برم.
ترانه:-وااا کجا میری؟بشین ببینم،من امشب واست شام درست کردم.
من:-دستت درد نکنه ولی برم دیگه الان آقا حسین هم میاد.
سمانه یه تک خنده ای زد و ترانه گفت:-نه بابا امشب مجردیم حسین نمیاد.
من:-چرا نمیاد؟
ترانه:-ماموریته،رفته ساری.
یکم دچار تردید شدم و با اصرار های ترانه مجبور شدم بمونم.
لباسام رو در اوردم و دوباره اومدم پیششون نشستم.
ترانه یه فیلم عاشقانه گذاشت و دیدیم.برعکس تمام فیلم هایی که اصلا باهاشون حال نمیکردم،این خیلی خوب بود.
دلم گرفت از اینکه دخترم،از اینکه همینقدر مظلومیم،از اینکه خیلی کار هارو به خاطر اینکه دخترم نمیتونم بکنم،از اینکه به یه سری چیز ها محکوم میشیم و از یه جا به بعد دیگه هیچکس پشتمون نیست،حتی خانواده.
فیلم خوبی بود و کلی با فیلم گریه کردیم،فکر کنم یه بسته دستمال تموم شد.
اسم فیلم هم"ملی و راه های نرفته اش"بود اگه دوست داشتین ببینین.
به هر حال با همین کارا وقتمون رو گذروندیم و ساعت تازه هشت و ربع شده بود.
سمانه مسخره بازیش گل کرد و رفت یه آهنگ شاد گذاشت و دست منو گرفت رفتیم وسط،قر میدادیم چه جووورم.همینطور میرقصیدیم،ترانه هم با اون وضعش نمیتونست برقصه،همونطور نشسته برامون دست میزد،چند باریم نقل پاشید سرمون خخخ نمیدونم نقل از کجا اورده بود.ولی خب کلی رقصیدیم اون شب،الکی خوش بودیم.
خوشی های ساعتی،خوش های لحظه ای،خوش حالی هایی که فقط تهش درده، پشتش گریه کمین کرده.
به هر حال زمانو با کارامون میگذروندیم.
ساعت ده و ربع شده بود،دیگه تو پاهام جون نبود.
ترانه هم غذارو آماده کرده بود و روی میز چیده بود.
ما هم رفتیم و مثل قحطی زده های سومالی شروع کردیم به خوردن.
دست پخت ترانه عالی بود،از هر انگشتش یه هنر میریخت،واسه همینم رو هوا زدنش.
قورمه سبزی درست کرده بود باهاش انگشتات که هیچ خودتم میخوردی.
بعد از سیر شدن از ترانه تشکر کردم،از سر میز بلند شدم و بشقابمو شستم.
بعدم رفتم تو حال پای تی وی نشستم.
دیگه کم کم موقع خوابیدن شده بود.
هر سه تا توی یه اتاق خوابیدیم،من و ترانه رو تخت،سمانه ی بیچاره هم کف خوابی کرد بچم.
دلم بهونه ی احسانو میگرفت،دلم براش تنگ شده بود.
نوشتم:-شبت بخیر آقا.
و بعدم براش فرستادم.
نمیدونم چرا حتی همینم برام کافی بود و دلم آروم گرفته بود،در حدی که منتظر جواب نبودم.
ولی ویبره گوشی باعث شد سریع برم و چک کنم.
با دیدن جوابش خشکم زد.
احسان:-شبت بخیر عشقم.
بعدم از این اموجی بوسا فرستاده بود.
لبخندی اومد رو لبم ولی تو دلم آشوب شده بود.
نمیدونستم خوشحال باشم یا ناراحت.
ولی غم نبودنش به خوشحالی این حرفش غلبه میکرد.
گوشیمو قفل کردم و خوابیدم.
دوستانی که از رمان بازدید میکنید،سپاس و نظر یادتون نره
تلفنش تموم شد.
نفسمو تو سینم حبس کردم.
و با چهره ی پرسشی رو به بابام گفتم:-بابا این سیم کارت رایتل من که بابابزرگ بهم داده بود رو پیدا نمیکنم،میتونی کمکم کنی؟
هنوز سرش تو گوشی بود و سر تاییدی تکون داد.
سرشو که بالا اورد باهام هم قدم شد.
رفتیم تو اتاقمم و اول اتاق من رو چرخیدیم.
حالا نوبت اصل مطلب بود،رفتیم اتاق عسل.صدای تپش قلبمو راحت میتونست بشنوه.
شروع به گشتن کردیم و بابا رفت سمت زیر تخت.
دیگه داشتم میمردم از استرس.
منم داشتم کشو هارو چک میکردم و از آیینه همه چیز رو میدیدم.
دیدم که پایپ رو از زیر تخت در اورد.اول چند ثانیه نگاه کرد بعدشم روش رو برگردوند سمت من که سریع چشمم رو از روش برداشتم و شروع کردم به غر زدن.
من:-اههه اینجا هم که نیست.
برگشتم و مثلا با دیدن پایپ توی دست بابا متعجب شدم.
چشمام رو زوم کردم روش و گفتم:-این چیه؟
میتونستم حلقه های اشک رو تو چشمای بابا دید.الهی بمیرم براش.
دلم داشت از قفسه سینم میزد بیرون.
بریده بریده و با صدایی توام از ترس و بغض گفت:-میدونی این چیه؟
سر تاییدی تکون دادم.
من:-یعنی عسل؟
سرشو انداخت پایین.
بمیرم برات که.جیگرم داشت کباب میشد.
بابا:-چیز مشکوکی ازش ندیدی؟
منم طبق حرف هایی که احسان زده بود گفتم:-اهوم خیلی لاغر شده.
پایپ رو گذاشت روی تخت و سرشو گذاشت لای زانو هاش.
دیگه طاقتشو نداشتم.از اتاق رفتم بیرون.اشکم در اومده بود.
چیکار کردی با ما عسل؟
رفتم تو اتاقمو زنگ زدم به احسان.
بعد چند تا بوق برداشت.
احسان:-جانم؟
من:-سلام
احسانم:-سلام
من:-موضوع رو به بابا گفتم.
احسان:-خب واکنشش چی بود؟
من:-گریه.
نفس عمیقی کشید و بعد چند ثانیه مکث ادامه داد:-فهمید که واسه عسله؟
من:-اوهوم.
خب ماموریت ما تموم شد،از این به بعدش با باباته.
سکوت کردم.
احسان:-امشب،شب آخرمه.میای بریم بیرون؟
دلم میخواست تمام لحظه هامو باهاش بگذرونم ولی میدونستم اگه بازم پیشش بمونم آخر شب چه اتفاق مضحرفی در انتظارمه.
باید زود تر با این موضوع کنار بیام.
من:-نه.
مشخص بود که جا خورده.یه نفس آروم اما عمیق کشید:-باشه.
بعدم خداحافظی کردم و قطع کرد.
رفتم بیرون پیش بابام که دیدم نیست،نه اتاق عسل،نه پایین،نه حموم،نه دستشویی هیچ جا نبود.
گوشیشو گرفتم.هشت تا بوق خورد داشتم پشیمون میشدم که برداشت:-بله؟
من:-وای بابا قربونت برم من کجایی تو آخه؟
بابا:-اومدم بیرون یکم قدم بزنم،احتمال زیاد تا شب نمیام،زنگم نزن.
بعدم قطع کرد.
چقدر پریشون بود.
آهی کشیدم و گوشی رو پرت کردم رو مبل.
رفتم تو فکر احسان که با شنیدن زنگ آیفون تمام فکرامو گذاشتم کنار،رفتم سمت آیفون که دیدم عسله.
تعجب کردم و در رو باز کردم.
سریع قبل از اینکه بیاد تو بابا رو از برگشتن عسل با یه پیم با خبر کردم.فقط امیدوار بودم بخونه پیام رو.
اومد تو و بهم دست داد.پولی رو که بهم داده بود،برگردوند و رفت دوش بگیره.
ویبره گوشیم باعث شد سریع قفلش رو باز کنم.بابا بود:-پنج دقیقه دیگه خونم.
تو هم برو بیرون.
از حرفش ترسیدم.سریع بهش زنگ زدم.
برداشت.
بابا:-بله
من:-واسه چی برم بیرون؟
بابا:-زنگ زدم به کمپ میان جمعش میکنن.نمیخوام این صحنرو ببینی.
دستم شل شد و گوشی رو اوردم پایین.
سریع لباسمو عوض کردم و از خونه زدم بیرون.
دم در بابا رو دیدم،تنها بود.
بابا:-کجاست؟
من:-حموم.
بعدم رفت تو.
تا حالا انقدر خشن و عصبانی ندیده بودمش.
دوییدم سر خیابون و یه تاکسی گرفتم.نمیدونستم اصلا کجا میخوام برم.
شماره سمانه اومد رو گوشیم.لبخندی زدم و جواب دادم.
من:-جانم خواهری؟
سمانه:-ای بی معرفت یه وقت خبر نگیری ازمون؟
خندیدم و گفتم:-ببخشید توروخدا.
سمانه:-ببخشید مزاحم وقتتون شدم خانوم.خواستم بگم ترانه خونه ی ماست،میتونی بیای اینجا؟خونمونم کسی نیست.
منم که داشتم علاف شهرو متر میکردم سریع آدرس رو به راننده دادم و رفتیم سمت خونه سمانه اینا.
تو کل مسیر دلم خونه بود.
یعنی چی شده الان.دلم واسه عسل واقعا میسوخت.ای خدا.
حدود چهل دقیقه تو راه بودیم.اه تو این شهر لعنتی هم میخوای یه جا بری باید فقط یک ساعت تو راه باشی.
در ماشین رو وا کردم و پیاده شدم.
آیفون رو زدم و یکم جلوش مسخره بازی در اوردم،تصویری بود و میدونستم میبینن واسه همین.
در باز شد و رفتم تو.
سمانه اومده بود پیشوازم.
رفتم جلو بغلش کردم و بوسش کردم.
من:-دلم برات تنگ شده بود که دختر
سمانه:-منم.
بعدم ترانه اومد بیرون.
ترانه:-خُبه خُبه حالا انگار بعد سی سال خواهر گم شدشو پیدا کرد،سمانه ایکبیری خودمونه دیگه.
بعدم خندید.
سمانه هم یه چشم غره بهش رفت.
ترانه رو هم بغل کردم،بعدم زانو زدم و شکمشم بوس کردم.
با شیطنت گفتم:آخ قربون کوچولویه خاله بشم.
بلند شدم و رو به رو یه ترانه وایستادم.
من:-وااا میخواین منو تو همین سرما نگه دارین؟تعارف کنین برم تو دیگه.
بعدم سه تایی رفتیم تو.
یه خونه نسبتا بزرگ دو طبقه بود،طبقه بالا اتاق خواب هاش بود.
رفتم و روی مبلی که رو به روی میز عسلی بود نشستم.
سمانه به دستور من رفت و چای آورد و ترانه پیشم نشسته بود.
همینطور ور ور میکردن و چای میخوردیم.
بعد یک ساعت پیشنهاد مسخره ی سمانه واسه بازی کردن رو قبول کردیم.
اسم فامیل.
کلی بازی کردیم و خندیدیم.
ساعت پنج و نیم شده بود.
و دیگه کم کم داشتم از خندیدن خسته میشدم.
خیلی جاها بی لیاقتم،مثل همین الان که لیاقت خوشی رو ندارم.
بچه ها هم خسته شده بودن.
بلند شدم و لباسمو پوشیدم که برم.
ترانه:-وااا کجا میری؟بشین ببینم،من امشب واست شام درست کردم.
من:-دستت درد نکنه ولی برم دیگه الان آقا حسین هم میاد.
سمانه یه تک خنده ای زد و ترانه گفت:-نه بابا امشب مجردیم حسین نمیاد.
من:-چرا نمیاد؟
ترانه:-ماموریته،رفته ساری.
یکم دچار تردید شدم و با اصرار های ترانه مجبور شدم بمونم.
لباسام رو در اوردم و دوباره اومدم پیششون نشستم.
ترانه یه فیلم عاشقانه گذاشت و دیدیم.برعکس تمام فیلم هایی که اصلا باهاشون حال نمیکردم،این خیلی خوب بود.
دلم گرفت از اینکه دخترم،از اینکه همینقدر مظلومیم،از اینکه خیلی کار هارو به خاطر اینکه دخترم نمیتونم بکنم،از اینکه به یه سری چیز ها محکوم میشیم و از یه جا به بعد دیگه هیچکس پشتمون نیست،حتی خانواده.
فیلم خوبی بود و کلی با فیلم گریه کردیم،فکر کنم یه بسته دستمال تموم شد.
اسم فیلم هم"ملی و راه های نرفته اش"بود اگه دوست داشتین ببینین.
به هر حال با همین کارا وقتمون رو گذروندیم و ساعت تازه هشت و ربع شده بود.
سمانه مسخره بازیش گل کرد و رفت یه آهنگ شاد گذاشت و دست منو گرفت رفتیم وسط،قر میدادیم چه جووورم.همینطور میرقصیدیم،ترانه هم با اون وضعش نمیتونست برقصه،همونطور نشسته برامون دست میزد،چند باریم نقل پاشید سرمون خخخ نمیدونم نقل از کجا اورده بود.ولی خب کلی رقصیدیم اون شب،الکی خوش بودیم.
خوشی های ساعتی،خوش های لحظه ای،خوش حالی هایی که فقط تهش درده، پشتش گریه کمین کرده.
به هر حال زمانو با کارامون میگذروندیم.
ساعت ده و ربع شده بود،دیگه تو پاهام جون نبود.
ترانه هم غذارو آماده کرده بود و روی میز چیده بود.
ما هم رفتیم و مثل قحطی زده های سومالی شروع کردیم به خوردن.
دست پخت ترانه عالی بود،از هر انگشتش یه هنر میریخت،واسه همینم رو هوا زدنش.
قورمه سبزی درست کرده بود باهاش انگشتات که هیچ خودتم میخوردی.
بعد از سیر شدن از ترانه تشکر کردم،از سر میز بلند شدم و بشقابمو شستم.
بعدم رفتم تو حال پای تی وی نشستم.
دیگه کم کم موقع خوابیدن شده بود.
هر سه تا توی یه اتاق خوابیدیم،من و ترانه رو تخت،سمانه ی بیچاره هم کف خوابی کرد بچم.
دلم بهونه ی احسانو میگرفت،دلم براش تنگ شده بود.
نوشتم:-شبت بخیر آقا.
و بعدم براش فرستادم.
نمیدونم چرا حتی همینم برام کافی بود و دلم آروم گرفته بود،در حدی که منتظر جواب نبودم.
ولی ویبره گوشی باعث شد سریع برم و چک کنم.
با دیدن جوابش خشکم زد.
احسان:-شبت بخیر عشقم.
بعدم از این اموجی بوسا فرستاده بود.
لبخندی اومد رو لبم ولی تو دلم آشوب شده بود.
نمیدونستم خوشحال باشم یا ناراحت.
ولی غم نبودنش به خوشحالی این حرفش غلبه میکرد.
گوشیمو قفل کردم و خوابیدم.
دوستانی که از رمان بازدید میکنید،سپاس و نظر یادتون نره