امتیاز موضوع:
  • 2 رأی - میانگین امتیازات: 5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

کادوپیچ(رمانی طنر و عاشقانه)

#15
فصل #دوازدهم:



فروشنده هم سر تاییدی تکون داد و چند تا ساعت آورد.
احسان اشاره کرد که بیام و انتخاب کنم،از بین ساعت هایی که آورد یه ساعتی که بند چرم قهوه ای داشت با حاشیه ای طلایی و زمینه مشکی،سه موتوره بود و عقربه هاش همرنگ بندش بود،انتخاب کردم.
احسان هم سر تاییدی تکون داد و با یه لبخند نگاهشو از رو من برداشت و به فروشنده گفت:-ما همینو انتخاب کردیم.
فروشنده هم بعد تبریک گفتن و یکم چابلوسی کردن بالاخره کارتو کشید و ما هم رفتیم بیرون.
داخل خیلی گرم بود و وقتی رفتیم بیرون داشتیم یخ میزدیم.
احسان دستش تو جیبش بود،منم نه گذاشتم نه برداشتم و دستمو گذاشتم تو جیبش،جوری که دستامون تو هم حلقه میشد،سرشو آورد پایین و نگام کرد،با نیش باز نگاهش کردم،خنده ای کرد و به رو به روش خیره شد.
اون روز هم خیلی میخندید هم منو خیلی میخندوند.
تو مسیر بودیم که چشمش خورد به دکه ذرت فروشی،رفت و دو تا ذرت گرفت،ای بابا چه دست و دلبازی میکنه ها.
خیلی خوش گذشت و واقعا یه شب عالی بود،حس میکردم کلی بهش نزدیک شده بودم،ساعت تقریبا ده و ربع بود.
رفتیم داخل یه رستوران و غذا سفارش دادیم.احسان رفت دستشو بشوره.
تنها شدم و دوباره یاد عسل افتادم و چشممو به زمین دوختم،رفتم تو فکر،حالا باید چیکار کنیم؟چطوری ترکش بدیم؟چی جوری به بابا منتقل کنم.
داشتم دیوونه میشدم که احسان برگشت.انقدر محو فکر کردن بودم که متوجه برگشتش نشدم.
دستشو دراز کرد سمتمو تکونم داد.به خودم اومدم.ذهنمو خونده بود.
احسان:-من یه راه حل دارم.
من:-واسه چی؟
احسان:-واسه اینکه موضوع رو به بابات برسونی.
من:-واقعا؟چطوری؟
احسان:-خب تو که نمیتونی مستقیما بهش بگی،پس باید خودش بفهمه.
من:-چطوری مثلا؟
احسان یکم با انگشتش صورتشو خاروند و ادامه داد:-خب...خب مثلا مجبورش کنی که اتاق رو بگرده و پایپ رو پیدا کنه.
من:-خب بگم واسه چی بگرده اتاقشو.حرفایی میزنیا.
احسان:-حالا به یه دلیلی.باشه فکر بهتری داری همونو انجام بده.
یکم فکر کردم دیدم راست میگه،من که نمیتونم این موضوع رو به بابا منتقل کنم،مجبورم که اینطوری بهش انتقال بدم.
ناخواسته به حرف اومدم:-راست میگی.
سر تاییدی تکون داد.
ولی چی جوری آخه.
همینجور داشتم فکر میکردم که دستای گرمشو روی دستام که روی میز بود گذاشت.
با یه آرامش خاصی گفت:-نگران نباش.درستش میکنیم.
بعدم یه لبخند مسخره زد.
با حرفش آروم شدم.نمیدونم چرا،شاید؛شاید بهش انقدر اطمینان داشتم که حرفشو باور میکردم.
تو خودم بودم که شام رو اوردن،چیزی نفهمیدم از شام.فقط میدونم خوردم تا سیر شم.حتی نمیدونم چی خوردم.
بعد از شام حرکت کردیم سمت ماشین.تقریبا چهل دقیقه ای پیاده روی داشت.همینطور قدم میزدیم.
احسان:-غزل.
من:-جانم.
احسان:-راستش،یه چیزیو میخواستم بهت بگم ولی خب وقتش نبود،حس میکنم الان وقتشه.
ضربان قلبم رفت بالا.
به نیمکتی که بود اشاره کرد:-بشین.
نشستیم و شروع کرد حرف زدن.
احسان:-ببین من...من باید برم به یه سفر.
من:-کجا؟
احسان:-آلمان.
خشکم زد،یعنی چی؟واسه چی میخواد بره آلمان؟
چیزی که بهش فکر میکردم خود به خود به زبونم اومد:-پس من چی؟
یه نگاهی بهم کرد:-متوجه نمیشم.
اشک تو چشمام داشت حلقه میزد ولی خودمو کنترل میکردم.
من:-واسه چی میخوای بری؟
احسان:-ببین غزل،مجبورم که برم.
صدام بغض آلود شده بود:-خب واسه چی میخوای بری؟
احسان:-واسه بابام.راستش هیچ کس نمیدونه،حتی بابا،حتی مهتاب.
گیج شده بود و با همون صورت که مبهم بودن حرف های احسان ازش میبارید بهش نگاه کردم.
خودش متوجه شد و ادامه داد:-دکترای این ور جوابش کردن.یه تومور مغزیه.باید ببرمش غزل.
بعد یه قطره اشک از چشماش اومد پایین.
اولین باری بود که میدیدم احسان اشک میریزه،اصلا اولین باری بود که میدیدم یه مرد پیشم اشک میریزه.
دست و پاهام بی حس شد.
من:-کی میرین؟
احسان:-نمیدونم آخر همین هفته.
من:-امروز چند شنبه هستش؟
احسان:-چهارشنبه.
مات و مبهوت فقط بهش نگاه میکردم.
من بریده بریده شروع کردم به حرف زدن:-ک...کی بر میگردین؟
احسان:-هیچی معلوم نیست غزل.
یعنی احسانم رو از دست میدم؟
همینطور بهش نگاه میکردم،روشو برگردوند طرفم.صورتشو اورد جلو.گوشه لبمو بوسید و دوباره برگشت به حالت اولش.
من دیگه هیچی حالیم نبود.
داشتم دیوونه میشدم.
دستمو گرفت و بلندم کرد و حرکت کردیم سمت ماشین.
نشستیم تو ماشین،تاریک بود و بهترین جا برای شکستن غرور،برای ول دادن،برای یه اشک بی صدا.
بغضم ترکید و بی صدا فقط اشک میریختم.
اگه از دستش بدم چی؟
اگه...
از کلمه اگه بدم میاد،متنفرم.داشتم دیوونه میشدم.
احسان رفت قبض رو داد و از پارکینگ رفتیم بیرون.

احسان گوشی خودشو به کابل وصل کرد و یه آهنگ پلی کرد.

معذرت اگه کمم واسه دلت ، نگفتم حرفامو بهت

گذاشتم عاشقم بشی ، شدم تموم عامل سرگیجه های دائمت

نفهمیدی که عشق من توو زندگیت مزاحمه

معذرت اگه داد میزدم سرت ، اگه چشمات همش تره

اگه بعد از این بازیام میگفتم بار آخره

شکستنت جلو چشام منو از رو نمیبره

دروغام میشد باورت ، منو ببخش

معذرت اگه مجبور شدی بری ، حق داری هر چی که بگی

کاری کردم که دائما بگی لعنت به زندگی

ترسیدم خیانت کنم بهت از روی بچگی

معذرت واسه قرصای هر شبت که هر کدومشم کمه

واسه آروم گرفتنت ، میدونم هر چی میکشی همش به خاطر منه

پشیمونم ببین منو ، معذرت تنها حرفمه ، منو ببخش

معذرت واسه اون همه خاطره که کرده بازی با دلت

معذرت اگه همش مرددم گفته بودم که قید احساسمو دیگه زدم

تو لیاقتت این نبود نمیدونستی من بدم

هی بهونه کردم که تا دیگه جوابتو ندم ، منو ببخش

معذرت اگه مجبور شدی بری ، حق داری هر چی که بگی

کاری کردم که دائما بگی لعنت به زندگی

ترسیدم خیانت کنم بهت از روی بچگی

معذرت واسه قرصای هر شبت که هر کدومشم کمه

واسه آروم گرفتنت ، میدونم هر چی میکشی همش به خاطر منه

پشیمونم ببین منو ، معذرت تنها حرفمه ، منو ببخش

(معذرت-شهاب مظفری)


از این آهنگ ها هم داره؟چه عجب.
حس میکردم این آهنگ رو با یه منظور خاصی گذاشت.
تا آخر مسیر هیچ حرفی نزدیم.
رسیدیم و با یه خداحافظی زیر لب از ماشین رفتم بیرون.
ساعت دوازده و نیم بود و رفتم توی خونه.
مامان که خونه خاله اینا بود و همدم تنهایی خواهرش شده بود،باباهم حتما خوابیده بود.
رفتم لباسم رو عوض کردم و یه دوش مختصر گرفتم.
افتادم رو تخت و به نقش بی روح سقف خیره شدم،بد ترین زل زدن دنیاس،که به سقف نگاه کنی و هیچ جوابی نگیری،هیچ جوابی نباشه که دردتو تسکین بده،نگاه کنی و اشک بریزی و بالشت زیر سرت و خیس کنی،نگاه کنی و مشتات رو گره کنی،نگاه کنی و خودخوری کنی...
من به بودن احسان وابسته بودم.نمیتونستم دوریش رو تحمل کنم.چرا آخه؟چرا همه بدی های دنیا برای منه؟
پتو رو،رویه سرم کشیدم.
قلبم داشت از سینه میزد بیرون،نفس کشیدن برام سخت شده بود.
مطمئن بودم بعد احسان یه جسم بی روح میشم.
اون شب خیلی گریه کردم و خوابم نبرد.به گوشیم نگاه کردم،ساعت پنج صبح بود.
یعنی واقعا این همه فکر و خیال کرده بودم؟
***
چشمامو باز کردم و فقط یه لحظه وقت میخواست که به همه اتفاقات دیشب فکر کنم.
بازم حالم بد شد.
ولی سعی کردم با خودم کنار بیام،کنار بیام که خیلی جاها باید تنهایی ادامه داد،نباید به همه دل بست.
رفتم دست و صورتمو شستم.تو آیینه چشمامو میدیدم که به یه توپ سرخ تبدیل شده بود.
کلا سه ساعت خوابیده بودم.
کلافه شدم و رفتم پایین که یه چیزی بخورم،که متوجه تلویزیون روشن شدم،یکمی از پله ها رفتم پایین تر که دیدم بابا تو پذیرایی نشسته.
با تعجب سلامی کردم و صبح بخیر گفتم،این موقع روز خونه چی کار میکنه؟
من:-سرکار نرفتی بابا جونم؟
بعدم گونشو بوسیدم.
بابا:-نه دخترم گفتم امروز و فردا رو استراحت کنم.
سری تکون دادم.
من:-صبحانه خوردی؟
بابا:-نه دخترم.
من:-پس خودتو واسه یه صبحانه خوشمزه آماده کن.
دستاشو بهم مالید و با خنده چشمی گفتم.
روز خوبی واسه گفتن قضیه بود.
یادم افتاد که سه روزه عسل خونه نیومده.
از توی آشپزخونه بابامو صدا زدم.
بابا:-جانم؟
من:-عسل نمیخواد بیاد؟
بابا:-نه دیگه با دوستاش رفته قشم،تازه سه روز شده حالا حالا ها میمونن.
عه پس خانوم رفته قشم.تهران هم قشم بود و ما نمیدونستیم؟
حرفی نزدم،وسایل رو روی میز چیدم.
منتظر شدم تا چایی دم بکشه و دو تا چای هم ریختم و گذاشتم روی میز.
بابام رو هم صدا زدم و اومد.
با کلی به به و چه چه صبحانه رو خورد.
ساعت دیگه تقریبا یازده بود.
نشستم تو حال و داشتم خودمو واسه انتقال حرف ها به بابا آماده میکردم.
جملات رو مرتب میکردم به طوری که نه نیاره رو حرفم.
کم کم آماده بودم و منتظر بودم تا حرف بابا با تلفن تموم بشه...



دوستانی که از رمان بازدید میکنین،لایک و نظر یادتون نرهTongue

I Don't Know Myself
پاسخ
 سپاس شده توسط sajedehh ، Doory ، mnhh ، reza_m72


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: کادوپیچ(رمانی طنر و عاشقانه) - Mammader - 16-07-2018، 10:14

موضوعات مرتبط با این موضوع...
Heart یه داستان عاشقانه غمگین و زیبا از یک دختر((( حتما بخونید)))
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان الناز (عاشقانه)
  یه رمان عاشقانه ..... به قلم خودم ...
  رمان بادیگارد(طنز.پلیسی.عاشقانه.)عکسشم گذاشتم!!!!!
Heart داستان عاشقانه و غم انگیز ستاره و پرهام
  اسم رمانی که دوست دارید بگید تا براتون بذارم
  رمان سال های تنهایی (فوق عاشقانه) به قلم: خودم
  رمان خیلی غمگین و عاشقانه اکسو ( زخم عاشقی) .حتما بخون :(

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 2 مهمان