امتیاز موضوع:
  • 2 رأی - میانگین امتیازات: 5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

کادوپیچ(رمانی طنر و عاشقانه)

#14
فصل #یازدهم:



با دیدن اسمش غذا پرید تو گلوم و بابام چند تا زد پشتم.
بابا:-کیه؟
من:-عسل.
از پله ها رفتم بالا و جواب دادم.
عسل:-بابا اومده خونه؟
من:-علیک سلام،آره
عسل کلافه پوفی کشید و ادامه داد:-میتونی یه کاری واسم بکنی؟
من:-میشنوم.
عسل:-قد سی هزار تومن پول میخوام ازت.
من:-واسه چی؟
خیلی پریشون بود.
عسل:-میشه بدی؟
من:-خب بگو واسه چی میخوای؟
از پشت تلفن صدای سرفه و خنده چند نفر میومد.
من:-کجایی عسل؟
عسل:-ببین،من یک ساعت دیگه میام دم در خونه،خب؟؟همه چیو بهت میگم،فقط هر چی نقد دم دست داری بده،بهت بر میگردونم.
ناچار قبول کردم.فکرم درگیرش شده بود،این پولو واسه چی میخواد؟این که هیچ وقت پیش من دستشو دراز نمیکرد،لحن حرف زدنش چرا اینطوری بود؟اون صدا ها چی بود.
کلافه پوفی کشیدم و رفتم پایین.
بابا:-فکتون گرم شدا،چی میگفت؟
من:-هیچی احوال پرسی میکرد.
بابا به نشونه تعجب سری تکون داد.
چند دقیقه ای نشستم و بابا شب بخیری گفت و رفت که بخوابه.
منم جعبه ها رو از روی میز برداشتم و میز رو به روم رو تمیز کردم،شلوغی و بی نظمی کلافم میکرد.
نشستم جلو تی وی و شروع کردم به دیدن یه فیلم مسخره،چیزیم ازش نفهمیدم،سر و ته نداشت.
صدای گوشیم در اومد،سریع جواب دادم.
من:-بیا تو بابا خوابه.
حرفی نزد و قطع کرد.
پول رو از روی اوپن برداشتم و گذاشتم کنار خودم.
بعد چهاردقیقه عسل اومد تو.سلام کرد.جوابشو دادم.
تلو تلو میخورد و هی به در و دیوار میخورد.
چشماش خیلی قرمز بود و از بس که کوچیک شده بود فکر نکنم اصن جایی رو میدید.
اومد و به زور نشست کنارم.
من:-چی کار کردی با خودت دختر؟
با دیدن این صحنه ها اشکم داشت در میومد.
بوی کثیف مواد رو میشد حس کرد.
یکم من و من کرد و شروع کرد به وراجی کردن.
اشک تو چشمام حلقه میزد.
من:-چی میکشی؟
خندید و گفت:-چیز بدی نیست.
بعدم با یه عصبانیتی که خنده هم توش بود گفت:-بده اون پول لعنتیو دیگه.
دستام شل شده بود،با دستایی لرزون پول رو دادم بهش.
عسل:-دست خواهر گلم درد نکنه،عروسیت جبران میکنم.
بعدم خندید و با همون وضع مسخره رفت.
با بسته شدن در،بغض منم ترکید.با اینکه حسی بهش نداشتم ولی نمیدونم چرا اینطوری شدم نسبت بهش.
رفتم بالا و تو تختم دراز کشیدم.
گریم امونمو بریده بود.دلم میخواست این دردامو به یکی بگم.ولی کسیو نمیشناختم.
یه چراغی تو ذهنم روشن شد!
سریع گوشیمو گرفتم و زنگ زدم به احسان.میترسیدم خوابیده باشه.
بعد چهار تا بوق برداشت.
احسان:-سلام.
با شنیدن صداش هق هقم بلند شد.
احسان:-غزل؟خوبی؟چی شده؟
با فشار گفتم:-من خوبم برات تعریف میکنم.
احسان:کجایی؟
من:-خونه.
و باز هم به هق هق افتادم.
بعد چند دقیقه آروم شدم.
من:-عسل معتاد شده.
احسان:-چییی؟معتاد به چی؟
من:-نمیدونم چند دقیقه پیش اومد و پول گرفت ازم.
احسان:-خب،خب تو از کجا میدونی معتاده.
من:-نمیدونم حس میکردم.تو نمیدونی به چی معتاده؟
احسان:-من از کجا بدونم تو پیشش بودی.
من:-خب منم نمیدونم آخه.
بعد یکم مکث:-چشاش،چشاش خیلی ریز و قرمز شده بود.
احسان:-اوم فهمیدم.
من:-چیه؟
احسان:-نترس اگه فقط همین باشه راحت میتونه ترکش کنه.
من:-خب بگو دیگه.
احسان:-میگم بهت فردا.الانم نترس،گفتم که چیز خیلی شاقی نیست.میتونیم جلوشو بگیریم.
با حرفاش آروم شدم،چند دقیقه ای با هم حرف زدیم و آرومم کرد،قرارمون شد فردا ساعت سه.
چشمامو بستم و با فکر احسان خوابیدم.
***
از خواب پریدم،چشمامو یکم مالوندم و به اطرافم نگاه کردم.سریع قفل گوشیمو باز کردم که ببینم ساعت چنده.دوازده و چهل دقیقه.
یکم رو تخت نشستم و به دیشب فکر کردم بعدم بلند شدم و رفتم دست و صورتمو شستم.
از اتاقم اومدم بیرون که برم پایین،از جلوی اتاق عسل رد شدم.یه چیزی تو مغزم ترکید،درو وا کردم و شروع کردم به گشتن اتاقش.
حدود ده دقیقه از گشتنم گذشته بود که تو اتاقش یه چیزی پیدا کردم.یه چیز شیشه ای که سرش گرد بود.تو شوک و این جور برنامه ها دیده بودمش.سریع با گوشیم یه عکس گرفتم و همه چی رو مرتب کردم.
با کلی فکر صبحانمو خوردم،اصلا هم متوجه نشدم که چی خوردم چی نخوردم.
ساعت یک بود،طاقتم تموم شد و زنگ زدم به احسان.
احسان:-جانم؟
من:-میتونی الان حرکت کنی؟
احسان:-انقدر مهمه؟
من:-اوهوم.
احسان:-باشه من الان دارم ناهار میخورم،تموم که شد حرکت میکنم تو آماده باش.
باشه ای گفتم و قطع کردم.من صبحانه میخورم این ناهار،عجبا.
رفتم و از تو کمدم یه چی برداشتم و پوشیدم،انقدر فکرم درگیر بود که حتی نگاه نکردم چی دارم میپوشم.فقط از این مطمئن شدم که پوشش مناسبه.
ساعت دو و ربع بود که احسان اومد.
نشستم تو ماشینو سلام کردم.
جوابمو داد و حرکت کرد.
من:-خب میشه بگی اسم اون مواد چیه؟
گفت باشه میریم کافه کاملا بهت میگم.
بعد حدود بیست دقیقه رسیدیم.
پیاده شدم و نشستیم روی میز همیشگی.
من:-حالا که دیگه میشه بگی؟

احسان گوشیش رو در اورد و چند تا عکس بهم نشون داد.
احسان:-ماریجوانا،همین.یه مواد مخدر که اعتیاد آوره ولی خب نه مثل باقی مخدر ها.زیادم رو بدن تاثیر نمیذاره،یعنی خیلی رو لاغری و چاقی تاثیر گذار نیست.
سری تکون دادم.
یاد اون عکسی که خودم گرفتم افتادم.
در اوردم و بهش نشون دادم.
من:-ولی فکر نکنم با این مصرفش کنن.
یه چند ثانیه قفل کرد روی عکس.
احسان:-این چیه؟
من:-نمیدونم
احسان با چشمای گرد شده گفت:-این،این پایپه از کجا پیداش کردی؟
من:-از اتاق عسل.
احسان با دو تا دستش سرشو گرفت.
زیر لب یه سری حرفایی میزد که متوجه نمیشدم.
بیچاره تازه چند ساعت از بیمارستان مرخص شده بود.
من:-خب الان خطرناکه؟
احسان:-خطرناکه؟
صداشو اورد پایین تر و خودشو نزدیک من کرد:-شیشه میکشه اونوقت میگی خطرناکه؟الان باید آرزو کنیم فقط همون چیزی که ما فکر میکردیم باشه.
نفس عمیقی کشید و ادامه داد:-لاغر شده؟
منم با چند ثانیه مکث و فکر جوابشو دادم:-آره اتفاقا چهار پنج ماهه هی روز به روز لاغر تر میشه.
احسان پوفی کشید.زیر لب گفت:-این لعنتی همه جا هست.
احسان:-باید ببریمش کمپ،اینطوری نمیتونه ترک کنه.
من:-خب حالا چطوری ببریمش؟
احسان:-نمیدونم باید به بابات بگی.
من:-دهن لقی؟
احسان:-نه،دهن لقی نیست،باید نجاتش بدی.
راست میگفت،سری تکون دادم و قبول کردم.
حالا نمیدونستم این موضوع رو چطوری به بابا انتقال بدم.
احسان:-امشب خونه میاد؟
من:-نمیدونم اینکه صاحب نداره هر شب بیرونه.
احسان:-اوهومم
بعد یکم مکث:-خب امشب واسه شام میای بیرون؟
یکم فکر کردم و چشمامو از نقش چوبیه میز برداشتم و رو نقش خاکستری مبهوت کننده ی چشماش انداختم.
حرفی نزدم،زبونم نمیچرخید،سری به نشانه تایید تکون دادم.
هر لحظه باهاش بودن آرزوم بود.خیلی بهش وابسته شده بودم.
این دو روز واقعا روزای سختی بود،اون اتفاق واسه احسان،اینم از عسل.
مغزم توان کشش اینهمه مشکلات رو نداشت و فقط به بودن احسان نیاز داشتم،به بودن کسی که میدونم پشتمه،میدونم که...
با صدای احسان به خودم اومد:-غزل کجایی تو؟
اوه اوه گند زدم،فکر کنم چند دقیقه ای میشد که تو چشماش زل زده بودم.
دستمو از روی چونم برداشتم و به میز پشت دادم.
من:-جانم؟
احسان:-چی میخوری؟
من که هنوز گیج و منگ بودم و اونم متوجه این موضوع شد و با دست به طرف گارسون اشاره کرد.
اوه اوه آقا گارسونه هم که بالاسرمون بود،گندددد زدم.
من:-یه لیوان آب.
گارسون رفت.
احسان:-آب آخه؟
من:-خب تشنمه.
سرشو انداخت پایین.
بعد چند دقیقه گارسون با یه بشقاب کیک،یه فنجون قهوه و یه لیوان آب اومد.
با دیدن کیک دلم ضعف رفت.گارسون کیک رو از تویه سینی گرفت و گذاشت روی میز.
احسانم کشید طرف خودش.
شروع کرد به خوردن و منم مثل این یتیما همینجور بهش نگاه میکردم.چند باریم متوجه نگاهم شد.
چه تیکه بزرگی هم بود.بلند شد و رفت.وا کجا میری.
بعد چند ثانیه با یه چنگال برگشت.گرفت سمتم و کیکو هم گذاشت وسط.
آخی فدای مهربونیت بشم که.
همونجورم پررو پررو گفتم:-تو که تا اونجا رفتی خو یه لیوان چایی چیزی میاوردی واسم خب.
بعدم ریز خندیدم.
اونم بلند شد و رفت.
من:-عه،احسان شوخی کردم بشین.
روشو برگردوند طرفم و با دستش نشون داد که یه لحظه وایستا.
بعد چند دقیقه با یه لیوان چایی برگشت.
عه وا گارسونم شدی که.
لبخندی زد و چایی رو گذاشت جلوم.همونجور بالا سرم وایستاد و گفت:-دیگه چی میل دارین خانوم؟
از حرکتش خندم گرفت و یکی زدم تو شکمش.
من:-بشین احسان همه دارن نگاهمون میکنن.
اونم با خنده ای ریز نشست.
بودن باهاش واقعا حس خوب زندگی رو به آدم القا میکرد.واسه همین از بودن باهاش سیر نمیشدم.
بعد خوردن کیک پاشدیم و رفتیم بیرون.
سوار ماشین شدیم.
احسان:-خب کجا تشریف میبرین خانوم؟
من:-نمیدونم،هر جا بخوام برم اونجا خونه نیست.
احسان:-اوم خوبه پس.
ساعت تقریبا4بود.
خب نظرت چیه تو شهر قدم بزنیم؟
من:-الان؟
احسان:-اهوم.
سریع اصلاحش کرد:-یا نه،هروقت هوا تاریک شد.
با ذوق سری تکون دادم.
برگشتم سمتش و گفتم:-احسان تو مگه نباید بری بوتیک امروز؟
احسان:-دکتر،کی دقیقا روزی که مرخص شده از بیمارستان میره سر کار؟
من:-همونی که دقیقا روزی که از بیمارستان مرخص شده میاد بیرون.
خندید.
همینجور تو کوچه ها پرسه میزد.
کابل AUX رو گرفتم و وصل کردم با گوشی خودم.
متوجه نگاهش شدم،همونجور که سرم پایین بود با گوشه چشمم نگاهش کردم و گفتم:-با اجازه.
لبخندی زد و منم شروع کردم به گشتن دنبال یه آهنگ خوب.



میشینم تنها تو خونه یهو قلبمو میسوزونه عشق تو
یه احساسی به دلم میگه که شدم وابسته دیگه به عشق تو
میدونم توام قلبت مثل من گیره آروم نمیگیره
میدونی که نباشی دلم میشکنه میمیره
تو خیالم حتی به تو دل میبازم با تو رویا میسازم
به هوای دیدن تو منتظرم بازم
حال دل من به احساس تو حشمات بستگی داره
آروم میشم توی پنجره وقتی که بارون میباره
زیر بارون میرم آخه میدونم بارونو دوست داری
تو خیالاتم میبینم تو رو بازم اینجا کنارم
تو نمیدونی منه دیوونه این روزا چه حالی دارم
آره عاشقتم بگو تا به ابد تنهام نمیذاری
همیشه و همه جا با منه به سکوتم سر میزنه یاد تو
شبایی که بارون میباره دیگه چشمام خواب نداره به یاد تو
میدونم توام قلبت مثل من گیره آروم نمیگیره
می دونی که نباشی دلم میشکنه میمیره
تو خیالم حتی به تو دل میبازم با تو رویا میسازم
به هوای دیدن تو منتظرم بازم
حال دل من به احساس تو حشمات بستگی داره
آروم میشم توی پنجره وقتی که بارون میباره
زیر بارون میرم آخه میدونم بارونو دوست داری
تو خیالاتم میبینم تو رو بازم اینجا کنارم
تو نمیدونی من دیوونه این روزا چه حالی دارم
آره عاشقتم بگو تا به ابد تنهام نمیذاری
(حال دل من-امو بند)

آهنگ خیلی خوبی بود،کاملا حسی که داشتم رو نشون میداد.
متوجه احسان هم بودم که با انگشتاش ضرب گرفته بود.
فکر کنم خوشش اومده بود.
چند تا آهنگ دیگه هم همینطور پلی شد.
هوا دیگه کاملا تاریک شده بود.
تویه پارکینگ عمومی پارک کرد و پیاده شدیم.
هوا خوب بود خیلی سردم نبود.
با هم جرکت کردیم،سکوت کرده بود و حرفی نمیزد.
همینطور راه میرفتیم.دستاش تو جیبش بود.منم دستمو کردم تو جیب سیوشرتم.
به جایی رسیدیم که دیگه خیلی شلوغ شده بود،احسان دستشو از تو جیبش در اورد بهم اشاره کرد که دستامو بدم.
هول شدم.لرزون لرزون دستمو از تو جیبم در اوردم.
انگشتامون تو هم گره خورد.
گرمای بدنش گرمم میکرد.
چند باری دستمو محکم فشار داد.
کنار یه ساعت فروشی وایستاد.از تو ویترین به چند تا نگاه کردیم و منو کشوند تو.
سلام کردیم.
فروشنده:-میتونم کمکتون کنم؟
احسان:-بله دو تا ساعت میخوایم که ست باشه.یکی برای من یکی هم برای...
با چند ثانیه مکث:-برای خانومم.
یه لحظه چشمام گرد شد ولی خودمو جمع کردم.



دوستانی که از رمان بازدید میکنن سپاس و نظر یادتون نرهTongue
I Don't Know Myself
پاسخ
 سپاس شده توسط mnhh ، sajedehh ، Doory ، yald2015


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: کادوپیچ(رمانی طنر و عاشقانه) - Mammader - 13-07-2018، 19:11

موضوعات مرتبط با این موضوع...
Heart یه داستان عاشقانه غمگین و زیبا از یک دختر((( حتما بخونید)))
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان الناز (عاشقانه)
  یه رمان عاشقانه ..... به قلم خودم ...
  رمان بادیگارد(طنز.پلیسی.عاشقانه.)عکسشم گذاشتم!!!!!
Heart داستان عاشقانه و غم انگیز ستاره و پرهام
  اسم رمانی که دوست دارید بگید تا براتون بذارم
  رمان سال های تنهایی (فوق عاشقانه) به قلم: خودم
  رمان خیلی غمگین و عاشقانه اکسو ( زخم عاشقی) .حتما بخون :(

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 7 مهمان