11-07-2018، 14:26
فصل #دهم:
چشمامو باز کردم،چند ثانیه طول کشید تا مغزم جریان رو درک کنه.این صدای چیه؟!
یکم با چشمای بسته فکر کردم؛آهااا صدای زنگ گوشیمه و یکدفعه چشمامو تا جایی که میشد باز کردم.
سریع از جام بلند شدم و دنبال گوشیم گشتم.
مهتاب بود سریع جواب دادم:-جانم
مهتاب:-سلام بی معرفت،این بود رسم امانت داری؟
من:-چی شده؟؟
مهتاب:-چی شده؟داداش دست گلمو سپردم بهت اونوقت تو گذاشتی رفتی؟
من:-وااااا خب میگفتی بهم خونه هم نگران بودن آخه.
مهتاب:-آره ولی سر ظهری احسان حالش بدش دپرستارا هم بعد چهل دقیقه فهمیدن.
من:-چیییی؟چیشده مهتاب؟الان حالش خوبه؟
مهتاب:-اره بابا نترس.
من:-خب چی شده بود؟
مهتاب:-نمیدونم دکترا میگن فشار عصبی بوده.
آرررره ارواح عمش چقدرم که فشار عصبی روش بود با این کاراش.
من:-الان خوبه؟
مهتاب:-آره جلوم نشسته و داره نگاهم میکنه.
خیالم تخت شد.
من:-خب باشه من میام الان.
مهتاب:-نه نمیخواد.من هستم دیگه باز واسه چی میخوای بیای؟
من:-اوم خب باشه.
و بعد یکم پاچه خواری و چاپلوسی قطع کردیم.
گوشیو پرت کردم یه طرف.دوباره خودمو ول کردم رو تخت،چشمامو بستم؛یعنی دوستم داره؟
یعنی واقعا مثل منه؟یا فقط داره منو بازیچه میکنه؟
نمیدونم صفحه مغزم با این افکار خط خطی میشد؛دقیقا مثل اینکه یه ماژیک مشکی بدی دست یه بچه ای که جلوی یه دیوار سفید وایستاده.
دوباره چشمامو باز کردم و گوشیمو گرفتم که ببینم ساعت چنده اصلا.
نه و نیم بود.
دوباره چشمامو بستم،شاید خوابیدن بهتر بود.
***
اهههه این چه صدای مزخرفیه این وقت صبح.با یکم تجزیه و تحلیل فهمیدم زرشک امروز کلاس دارم و اینم آلارم گوشیمه.بدنم درد میکرد،سرمم همینطور.
آلارم گوشیمو قطع کردمو چشمامو بستم،سعی کردم بازم بخوابم.
***
چشمامو باز کردم،اوم بعد از مدت ها بعد از سیر شدن از خواب پاشدم.نشستم رو تخت و به بدنم یه کش و قوصی دادمو یه خمیازه هم کشیدم.(درست مثل این فیلما)
خیلی این لباسمو دوست داشتم.یه سیوشرت نیم تنه بود که آستیناش میومد تا کف دستم با یه شلوارک.
رفتم تو دستشویی و یه آبی به سر و روم کشیدم.
رفتم پایین.
من:-سلااااااااام.
یه صدایی آروم جواب داد:-سلام.
رفتم پایین تا ببینم کیه؛مامان بود.
من:-سلام مامان خوشگلم.
رفتم جلو تر و گونشو بوسیدم.
مامان:-به به میشه شمارو دید تو این خونه؟معلوم هست کدوم گوری بودی دیشب؟
من:-واااااا مامان این چه وضع صحبت کردنهههه.اصن ایشالله شوهر کنم راحت شم از این خونه.
مامان:-اونی که میخواد تو رو بگیره سبک مغزی بیش نیست دلتو خوش نکن.آدم حسابی گیرت نمیادو
من:-ماماااااان،اصلا من قهرم.
بعدشم لبمو به نشونه غمگین بودن دادم جلو.
مامان:-خُبه خُبه خودتو لوس نکن.
بعدم رفت سمت در یخچالو گفت:-بیا یه چیزی کوفت کن عروس خانوم.
بعدم ظرف مربا،پنیر،کره و عسلو اورد گذاشترو میز.
مامان:-راستی پول عسلو ندادی ها.
منم خندیدم و جوابشو ندادم.مشغول خوردن شدم.
ساعت تقریبا ده و نیم بود.
بعد خوردن صبحانه رفتم و دوباره تو تختم دراز کشیدم.گوشیمو تو دستم گرفتم.
هیچ خبری نبود،نا امید اومدم قفلش کنم که تو دستم لرزید.
پیام اومده،احسان بود:-یه وقت ملاقاتم نیایا.
سریع نوشتم:-اوم امروز میام.
کمتر از بیست ثانیه جوابش اومد:-خب ببین آبمیوه نگیریا.کمپوت گلابی بگیر دوست دارم.
من:-کارد بخوره به اون شکمت.چشم میخرم.
جوابی نداد.دلم مشتاق بازم دیدنش بود.دوست داشتم زمان زود تر سپری شه و ساعت 3بشه.
ولی تازه11بود.
گوشیمو برداشتم و زنگ زدم به ترانه،بعد دو تا بوق برداشت.
ترانه:-سلااااااااااام.
من:-کوفت آماده باش بودیااا.
خندید و گفت:-تو آدم بشو نیستی،سلامت کو؟
من:-ول کن بابا کی حوصله سلام کردن داره.نفس خاله چطوره؟
ترانه:-عالیه بچم.
من:-فداش بشم که.
ترانه:-خو یکم فدای خود خاله هم بشو دیگه گناه داره.
من:-آقا حسینتون هم نازتونو میخره هم عشوتونو ولی این گوگولی الان تنهاس.
یه ذره خندیدیم و چند ثانیه سکوت بوجود اومد.
ترانه:-خب جانم کاری داشتی زنگ زدی؟
من:-نه دلم برا نفس خاله جون تنگ شده بود گفتم زنگ بزنم با ننه عجوزش حرف بزنیم.
ترانه:-خیلیییی بیشعوری.
بعدم خندیدیم.
یه ذره هم با هم حرف زدیم و بعد قطع کردیم(وااا به شما چه که چی گفتیم خصوصیه خب،زنونس دخالت نکن برادر من)
هوفففف این همه فک زدیم تازه ساعت یازده و بیست دقیقه شده.
یکم با گوشیم بازی کردم،البته یکم بیشتر از یکم ساعت یک و ده دقیقه شده بود.
پاشدم که آماده شم،اول لاک نیلی زدم و منتظر شدم خشک بشه.ساعت تقریبا دو و ربع شده بود در کمدمو وا کردم و یه مانتوی آبی و طوسی با شال قرمزم که خیلیم دوستش داشتم پوشیدم.شلوار مشکی هم در اوردم و پام کردم.یه نیم بوت قرمزم پام کردم.
یه عطر هم به خودم زدم.خوشگل خوشگل شده بودم.به به.بزنم به تخته.
نمیدونم چرا ولی خیلی شنگول بودم و همینجوری با صدای نسبتا بلند میخوندم و از پله ها میرفتم پایین:-بزنم به تخته،بزنم به تخته رنگ و روت وا...
با دیدنش صدام قطع شد.
عسل:-به به بزنم به تخته هم رنگ و روت وا شده هم...
یکم مکث کرد و ادامه داد:-پیش آقا احسان تشریف میبرین؟
منم کم نیاوردم و گفتم:-بله من حداقل با یکیم،نه مثل تو...
ادامه ندادم و کنارش زدم و رفتم پایین.چشماش چرا همچین بود؟قرمز و کوچیک.
دهنش بوی تند الکل میداد.معلوم نیست دیشب چه غلطی کرده.
پوفی کشیدم و به راهم ادامه دادم.متوجه نگاه سنگینش رو خودم شدم.کسی خونه نبود.در رو باز کردم و رفتم بیرون وایستادم.اسنپ گرفتم و بعد چند دقیقه رسید.سوار شدم و حرکت کردیم سمت بیمارستان.
چهل دقیقه ای تو راه بودیم.آدم از این شهر و شلوغیش کلافه میشه.نم نم بارون میزد.خیلی آروم قطرات کوچیک و پاک بارون به صفحه کثیف شیشه ها کوبیده میشد و تمیزشون میکرد.
کاش بارون با آدم ها هم همین کارو میکرد و دلشونو تمیز میکرد.
البته بعضی از دخترا رو هم تمیز میکنه ها.همچین مثل تخت پاک کن صورتشونو میشوره میبره خخخخ آخه چرا اینهمه آرایش میکنن که همچین شه.
موهام یکم ریخته بود بیرون دادم تو و خودمو مرتب کردم.
راننده هم زد کنار و پیاده شدم.
دم در 5تا کمپوت گلابی گرفتم و حساب کردم.23تومن شد.ای کوفت بخوری احسان.خندیدم و بعدم زیر لب گفتم نوش جان.
سرعتمو زیاد کردم تا بیشتر از این خیس نشم.
رسیدم داخل ساختمون و بدون سوال از پذیرش رفتم به اتاقی که میدونستم احسان اونجاست.
در اتاق نیمه باز بود،از لای در نگاه کردم احسانو که داشت به پنجره نگاه میکرد.رو به پنجره وایستاده بود و پشتش به من بود.ظاهرا کسی تو اتاق نبود.یواش یواش رفتم تو تا بترسونمش.
به چند قدم آخر که رسیدم خیلی ریلکس گفت:-کمپوت هارو بزار رو میز،دستت درد نکنه.
خودم جا خوردم و جیغ کشیدم.آخه یهویی حرف زد.
روشو برگردوند و اومد جلو تر.ای بمیری دیلاق،با شیب شصت درجه از بالا به پایین نگام میکرد.
احسان:-سلام خانوم کوچولو.
من:-خانوم کوچولو عمته.
بعدم کمپوت هارو گذاشتم رو میز.
احسانم یه کوچولو زیر لب خندید و یه چیزیم خیلی ریز و زیر لبی گفت که نفهمیدم.
نشست رو تختش و نشستم روی صندلی.
یکم به در و دیوار نگاه کردم و بعد گفتم:-مهتاب کجاست؟
احسان:-یک ساعت پیش یه کار خیلی مهم داشت،رفت.
من:-اوهوم؛خب کی مرخص میشی؟
احسان همونطور که داشت کمپوت های نازنینم رو کوفت میکرد گفت:-فرداصبح.
سری تکون دادم که دیدم چنگالو اورد سمتم.
احسان:-بخور
یکم سرمو دور کردم.
احسان:-بخور دهنی نیست.
بعد به چنگال خودش اشاره کرد که تو دست خودش بود.
دهنمو وا کردم و خوردم.
ترتیب چهار تا کمپوتو تویه ربع دادیم،خل بازیاش رو دوست داشتم.
بعد از مدتی حالشو هم پرسیدم.
من:-نفله سرت چطوره؟
احسان:-نمیدونم بعضی وقتا سوت میکشه،اونا هم هی میان دو تا آرام بخش میدن مثل خرس میخوابم.این پرستاره هم که اومد آرامبخش داد.الاناس که مثل خرس بخوابم.
خندیدم و گفتم:-باشه بخواب تا مهتاب بیاد من هستم.
من:-ولی یه شم بدهکاری ها.
خندید و گفت:-چشم بعد از مرخص شدنم اولین کاری که میکنم شام میبرمت بیرون.
لبخندی اومد رو لبم.
پیشونیش شکسته بود همون جلو رو فقط چسب زدن.البته تا صبح با این باندایه تور توری بسته بودااا،الان برش داشتن و موهای قشنگش دوباره معلوم بود.خداروشکر که جاییش نشکست یا طور دیگه ای نشد.
بعد ده دقیقه احسان خوابش برد و من با گوشیم سرگرم شدم.
چقدرم میخوابید ناز میشد.یه حسی توم بوجود اومد،حسی که باعث شد بلندشم و برم سمتش.
دستمو بردم طرف موهاش و یکم نوازش کردم.حس خوبی به خودم دست میداد.بعدم خیلی ناخواسته گونشو آروم بوسیدم.زیر گوششم گفتم:-خوب بخوابی آقا.
سبک شده بودم.ولی یهو یه چیزی تو مغزم تکون خورد.نکنه بیدار بوده باشه.نکنه...
واااای این چه کاری بود کردی دختر.
ساعت شیش و نیم بود که آقا خرسه چشماشو وا کرد.رفتم پیشش و گوشه تختش نشستم.
زل زدم تو چشماش و اونم همین کارو با لبخند انجام داد.چند ثانیه ای محو هم بودیم که این سکوت رو شکستم و گفتم:-خوب خوابیدی؟
احسان:-اهوم مخصوصا با نوازشت خیلی خوب بخواب رفتم دستت درد نکنه.
انگار با پتک زده باشن تو سرم.آب شدم از خجالت و خنده از رو صورتم رفت و از شرم سرمو انداختم پایین که دستشو گذاشت رو چونم و سرمو داد بالا.
احسان:-عهه خجالت نکش حالا.
من:-لبخندی زدم و رفتم پایین رو صندلی نشستم.
پنج دقیقه سکوت تو اتاق حاکم بود که مهتاب اومد.
یکم ور ور کرد و حرف زد.ولی من اصلا حواسم به حرفاش نبود.غرق گندکاریم بودم.واقعا داشتم از خجالت آب میشدم.
چند باریم دیدم که مهتاب میخنده منم مثل این خنگا نیشمو وا میکردم.ساعت هفت و ربع بود و بلند شدم که برم.
مهتاب و احسان ازم تشکر کردن و رفتم.
بارون بند اومده بود ولی باد سختی میزد.
خودمو رسوندم به بیروناز بیمارستان و همونجا دربست گرفتم به سمت خونه.
ساعت هشت و ربع بود که رسیدم.
رفتم تو خونه و با دیدن بابام دوییدم سمتش.سلامی کردم و نشستم پیش بابام.بغلش کردم و گونشم بوسیدم.
یکم حرف زدیم و جویای مامان شدم که فهمیدم رفته خونه مادرجون اینا و شبم اونجا موندگاره.
عسلم که طبق معمول معلوم نیست...
خوشحال بودم که امشب من و بابام تنهاییم.رفتم بالا و لباسامو عو کردم و همون سیوشرت نیم تنه ای که دوستش داشتم رو پوشیدم با یه شلوار.موهامم باز کردم.
اومدم پایین پیش بابام نشستم.خودمو ول دادم تو بغلش و سرم رو گذاشتم رو سینش.
اونم موهامو نوازش میکرد.به تلویزیون نگاه میکردیم و بعد از پنج دقیقه سرمو از رویه سینش برداشتم و گفتم:-شامو چیکار کنیم حالا؟
بابا یه نگاهی بهم کرد و گفت:-خب زنگ بزن از بیرون بیارن.
سری به نشونه تایید تکون دادم و رفتم تو آشپزخونه و یکی از این برشور(دیگه نمیدونم چی جوری نوشته میشه)رستوران هارو برداشتم و زنگ زدم؛دو تا پیتزا سفارش دادم و قطع کردم.
از تو آشپزخونه بابامو صدا زدم که با جانمی گرم جوابمو داد.
من:-چایی میخوری بیارم؟
بابا:-بله دختر گلم بریزه چرا که نخورم.
لبخندی اومد رو لبم.دو تا چایی ریختم و با قند رفتم پیش بابام.
چایی رو گذاشتم روی میز عسلی که جلوی مبل بود.
مشغول خوردن چای شدیم.
ساعت تقریبا نه و نیم بود،خیلیم گشنم بود چیز زیادی نخورده بودم دیشب تا الان.
چند باری کلافه زیر لب غر زدم که چرا نمیارن و اینا.
یه ربع به ده بود که اوردن.
بابا رفت دم در و تحویل گرفت،پولشم حساب کرد و اومد تو.
بابا:-جی جی جیجینگ،دخترم بیا.
خنده ای کردم و رفتم سمتش.گونشو بوسیدم و غذا رو ازش گرفتم.
غذارو گذاشتیم رو میز عسلی و شروع کردیم به خوردن.
آخرای غذا بود که گوشیم زنگ خورد...
دوستانی که از رمان بازدید میکنین،نظر و سپاس یادتون نره
چشمامو باز کردم،چند ثانیه طول کشید تا مغزم جریان رو درک کنه.این صدای چیه؟!
یکم با چشمای بسته فکر کردم؛آهااا صدای زنگ گوشیمه و یکدفعه چشمامو تا جایی که میشد باز کردم.
سریع از جام بلند شدم و دنبال گوشیم گشتم.
مهتاب بود سریع جواب دادم:-جانم
مهتاب:-سلام بی معرفت،این بود رسم امانت داری؟
من:-چی شده؟؟
مهتاب:-چی شده؟داداش دست گلمو سپردم بهت اونوقت تو گذاشتی رفتی؟
من:-وااااا خب میگفتی بهم خونه هم نگران بودن آخه.
مهتاب:-آره ولی سر ظهری احسان حالش بدش دپرستارا هم بعد چهل دقیقه فهمیدن.
من:-چیییی؟چیشده مهتاب؟الان حالش خوبه؟
مهتاب:-اره بابا نترس.
من:-خب چی شده بود؟
مهتاب:-نمیدونم دکترا میگن فشار عصبی بوده.
آرررره ارواح عمش چقدرم که فشار عصبی روش بود با این کاراش.
من:-الان خوبه؟
مهتاب:-آره جلوم نشسته و داره نگاهم میکنه.
خیالم تخت شد.
من:-خب باشه من میام الان.
مهتاب:-نه نمیخواد.من هستم دیگه باز واسه چی میخوای بیای؟
من:-اوم خب باشه.
و بعد یکم پاچه خواری و چاپلوسی قطع کردیم.
گوشیو پرت کردم یه طرف.دوباره خودمو ول کردم رو تخت،چشمامو بستم؛یعنی دوستم داره؟
یعنی واقعا مثل منه؟یا فقط داره منو بازیچه میکنه؟
نمیدونم صفحه مغزم با این افکار خط خطی میشد؛دقیقا مثل اینکه یه ماژیک مشکی بدی دست یه بچه ای که جلوی یه دیوار سفید وایستاده.
دوباره چشمامو باز کردم و گوشیمو گرفتم که ببینم ساعت چنده اصلا.
نه و نیم بود.
دوباره چشمامو بستم،شاید خوابیدن بهتر بود.
***
اهههه این چه صدای مزخرفیه این وقت صبح.با یکم تجزیه و تحلیل فهمیدم زرشک امروز کلاس دارم و اینم آلارم گوشیمه.بدنم درد میکرد،سرمم همینطور.
آلارم گوشیمو قطع کردمو چشمامو بستم،سعی کردم بازم بخوابم.
***
چشمامو باز کردم،اوم بعد از مدت ها بعد از سیر شدن از خواب پاشدم.نشستم رو تخت و به بدنم یه کش و قوصی دادمو یه خمیازه هم کشیدم.(درست مثل این فیلما)
خیلی این لباسمو دوست داشتم.یه سیوشرت نیم تنه بود که آستیناش میومد تا کف دستم با یه شلوارک.
رفتم تو دستشویی و یه آبی به سر و روم کشیدم.
رفتم پایین.
من:-سلااااااااام.
یه صدایی آروم جواب داد:-سلام.
رفتم پایین تا ببینم کیه؛مامان بود.
من:-سلام مامان خوشگلم.
رفتم جلو تر و گونشو بوسیدم.
مامان:-به به میشه شمارو دید تو این خونه؟معلوم هست کدوم گوری بودی دیشب؟
من:-واااااا مامان این چه وضع صحبت کردنهههه.اصن ایشالله شوهر کنم راحت شم از این خونه.
مامان:-اونی که میخواد تو رو بگیره سبک مغزی بیش نیست دلتو خوش نکن.آدم حسابی گیرت نمیادو
من:-ماماااااان،اصلا من قهرم.
بعدشم لبمو به نشونه غمگین بودن دادم جلو.
مامان:-خُبه خُبه خودتو لوس نکن.
بعدم رفت سمت در یخچالو گفت:-بیا یه چیزی کوفت کن عروس خانوم.
بعدم ظرف مربا،پنیر،کره و عسلو اورد گذاشترو میز.
مامان:-راستی پول عسلو ندادی ها.
منم خندیدم و جوابشو ندادم.مشغول خوردن شدم.
ساعت تقریبا ده و نیم بود.
بعد خوردن صبحانه رفتم و دوباره تو تختم دراز کشیدم.گوشیمو تو دستم گرفتم.
هیچ خبری نبود،نا امید اومدم قفلش کنم که تو دستم لرزید.
پیام اومده،احسان بود:-یه وقت ملاقاتم نیایا.
سریع نوشتم:-اوم امروز میام.
کمتر از بیست ثانیه جوابش اومد:-خب ببین آبمیوه نگیریا.کمپوت گلابی بگیر دوست دارم.
من:-کارد بخوره به اون شکمت.چشم میخرم.
جوابی نداد.دلم مشتاق بازم دیدنش بود.دوست داشتم زمان زود تر سپری شه و ساعت 3بشه.
ولی تازه11بود.
گوشیمو برداشتم و زنگ زدم به ترانه،بعد دو تا بوق برداشت.
ترانه:-سلااااااااااام.
من:-کوفت آماده باش بودیااا.
خندید و گفت:-تو آدم بشو نیستی،سلامت کو؟
من:-ول کن بابا کی حوصله سلام کردن داره.نفس خاله چطوره؟
ترانه:-عالیه بچم.
من:-فداش بشم که.
ترانه:-خو یکم فدای خود خاله هم بشو دیگه گناه داره.
من:-آقا حسینتون هم نازتونو میخره هم عشوتونو ولی این گوگولی الان تنهاس.
یه ذره خندیدیم و چند ثانیه سکوت بوجود اومد.
ترانه:-خب جانم کاری داشتی زنگ زدی؟
من:-نه دلم برا نفس خاله جون تنگ شده بود گفتم زنگ بزنم با ننه عجوزش حرف بزنیم.
ترانه:-خیلیییی بیشعوری.
بعدم خندیدیم.
یه ذره هم با هم حرف زدیم و بعد قطع کردیم(وااا به شما چه که چی گفتیم خصوصیه خب،زنونس دخالت نکن برادر من)
هوفففف این همه فک زدیم تازه ساعت یازده و بیست دقیقه شده.
یکم با گوشیم بازی کردم،البته یکم بیشتر از یکم ساعت یک و ده دقیقه شده بود.
پاشدم که آماده شم،اول لاک نیلی زدم و منتظر شدم خشک بشه.ساعت تقریبا دو و ربع شده بود در کمدمو وا کردم و یه مانتوی آبی و طوسی با شال قرمزم که خیلیم دوستش داشتم پوشیدم.شلوار مشکی هم در اوردم و پام کردم.یه نیم بوت قرمزم پام کردم.
یه عطر هم به خودم زدم.خوشگل خوشگل شده بودم.به به.بزنم به تخته.
نمیدونم چرا ولی خیلی شنگول بودم و همینجوری با صدای نسبتا بلند میخوندم و از پله ها میرفتم پایین:-بزنم به تخته،بزنم به تخته رنگ و روت وا...
با دیدنش صدام قطع شد.
عسل:-به به بزنم به تخته هم رنگ و روت وا شده هم...
یکم مکث کرد و ادامه داد:-پیش آقا احسان تشریف میبرین؟
منم کم نیاوردم و گفتم:-بله من حداقل با یکیم،نه مثل تو...
ادامه ندادم و کنارش زدم و رفتم پایین.چشماش چرا همچین بود؟قرمز و کوچیک.
دهنش بوی تند الکل میداد.معلوم نیست دیشب چه غلطی کرده.
پوفی کشیدم و به راهم ادامه دادم.متوجه نگاه سنگینش رو خودم شدم.کسی خونه نبود.در رو باز کردم و رفتم بیرون وایستادم.اسنپ گرفتم و بعد چند دقیقه رسید.سوار شدم و حرکت کردیم سمت بیمارستان.
چهل دقیقه ای تو راه بودیم.آدم از این شهر و شلوغیش کلافه میشه.نم نم بارون میزد.خیلی آروم قطرات کوچیک و پاک بارون به صفحه کثیف شیشه ها کوبیده میشد و تمیزشون میکرد.
کاش بارون با آدم ها هم همین کارو میکرد و دلشونو تمیز میکرد.
البته بعضی از دخترا رو هم تمیز میکنه ها.همچین مثل تخت پاک کن صورتشونو میشوره میبره خخخخ آخه چرا اینهمه آرایش میکنن که همچین شه.
موهام یکم ریخته بود بیرون دادم تو و خودمو مرتب کردم.
راننده هم زد کنار و پیاده شدم.
دم در 5تا کمپوت گلابی گرفتم و حساب کردم.23تومن شد.ای کوفت بخوری احسان.خندیدم و بعدم زیر لب گفتم نوش جان.
سرعتمو زیاد کردم تا بیشتر از این خیس نشم.
رسیدم داخل ساختمون و بدون سوال از پذیرش رفتم به اتاقی که میدونستم احسان اونجاست.
در اتاق نیمه باز بود،از لای در نگاه کردم احسانو که داشت به پنجره نگاه میکرد.رو به پنجره وایستاده بود و پشتش به من بود.ظاهرا کسی تو اتاق نبود.یواش یواش رفتم تو تا بترسونمش.
به چند قدم آخر که رسیدم خیلی ریلکس گفت:-کمپوت هارو بزار رو میز،دستت درد نکنه.
خودم جا خوردم و جیغ کشیدم.آخه یهویی حرف زد.
روشو برگردوند و اومد جلو تر.ای بمیری دیلاق،با شیب شصت درجه از بالا به پایین نگام میکرد.
احسان:-سلام خانوم کوچولو.
من:-خانوم کوچولو عمته.
بعدم کمپوت هارو گذاشتم رو میز.
احسانم یه کوچولو زیر لب خندید و یه چیزیم خیلی ریز و زیر لبی گفت که نفهمیدم.
نشست رو تختش و نشستم روی صندلی.
یکم به در و دیوار نگاه کردم و بعد گفتم:-مهتاب کجاست؟
احسان:-یک ساعت پیش یه کار خیلی مهم داشت،رفت.
من:-اوهوم؛خب کی مرخص میشی؟
احسان همونطور که داشت کمپوت های نازنینم رو کوفت میکرد گفت:-فرداصبح.
سری تکون دادم که دیدم چنگالو اورد سمتم.
احسان:-بخور
یکم سرمو دور کردم.
احسان:-بخور دهنی نیست.
بعد به چنگال خودش اشاره کرد که تو دست خودش بود.
دهنمو وا کردم و خوردم.
ترتیب چهار تا کمپوتو تویه ربع دادیم،خل بازیاش رو دوست داشتم.
بعد از مدتی حالشو هم پرسیدم.
من:-نفله سرت چطوره؟
احسان:-نمیدونم بعضی وقتا سوت میکشه،اونا هم هی میان دو تا آرام بخش میدن مثل خرس میخوابم.این پرستاره هم که اومد آرامبخش داد.الاناس که مثل خرس بخوابم.
خندیدم و گفتم:-باشه بخواب تا مهتاب بیاد من هستم.
من:-ولی یه شم بدهکاری ها.
خندید و گفت:-چشم بعد از مرخص شدنم اولین کاری که میکنم شام میبرمت بیرون.
لبخندی اومد رو لبم.
پیشونیش شکسته بود همون جلو رو فقط چسب زدن.البته تا صبح با این باندایه تور توری بسته بودااا،الان برش داشتن و موهای قشنگش دوباره معلوم بود.خداروشکر که جاییش نشکست یا طور دیگه ای نشد.
بعد ده دقیقه احسان خوابش برد و من با گوشیم سرگرم شدم.
چقدرم میخوابید ناز میشد.یه حسی توم بوجود اومد،حسی که باعث شد بلندشم و برم سمتش.
دستمو بردم طرف موهاش و یکم نوازش کردم.حس خوبی به خودم دست میداد.بعدم خیلی ناخواسته گونشو آروم بوسیدم.زیر گوششم گفتم:-خوب بخوابی آقا.
سبک شده بودم.ولی یهو یه چیزی تو مغزم تکون خورد.نکنه بیدار بوده باشه.نکنه...
واااای این چه کاری بود کردی دختر.
ساعت شیش و نیم بود که آقا خرسه چشماشو وا کرد.رفتم پیشش و گوشه تختش نشستم.
زل زدم تو چشماش و اونم همین کارو با لبخند انجام داد.چند ثانیه ای محو هم بودیم که این سکوت رو شکستم و گفتم:-خوب خوابیدی؟
احسان:-اهوم مخصوصا با نوازشت خیلی خوب بخواب رفتم دستت درد نکنه.
انگار با پتک زده باشن تو سرم.آب شدم از خجالت و خنده از رو صورتم رفت و از شرم سرمو انداختم پایین که دستشو گذاشت رو چونم و سرمو داد بالا.
احسان:-عهه خجالت نکش حالا.
من:-لبخندی زدم و رفتم پایین رو صندلی نشستم.
پنج دقیقه سکوت تو اتاق حاکم بود که مهتاب اومد.
یکم ور ور کرد و حرف زد.ولی من اصلا حواسم به حرفاش نبود.غرق گندکاریم بودم.واقعا داشتم از خجالت آب میشدم.
چند باریم دیدم که مهتاب میخنده منم مثل این خنگا نیشمو وا میکردم.ساعت هفت و ربع بود و بلند شدم که برم.
مهتاب و احسان ازم تشکر کردن و رفتم.
بارون بند اومده بود ولی باد سختی میزد.
خودمو رسوندم به بیروناز بیمارستان و همونجا دربست گرفتم به سمت خونه.
ساعت هشت و ربع بود که رسیدم.
رفتم تو خونه و با دیدن بابام دوییدم سمتش.سلامی کردم و نشستم پیش بابام.بغلش کردم و گونشم بوسیدم.
یکم حرف زدیم و جویای مامان شدم که فهمیدم رفته خونه مادرجون اینا و شبم اونجا موندگاره.
عسلم که طبق معمول معلوم نیست...
خوشحال بودم که امشب من و بابام تنهاییم.رفتم بالا و لباسامو عو کردم و همون سیوشرت نیم تنه ای که دوستش داشتم رو پوشیدم با یه شلوار.موهامم باز کردم.
اومدم پایین پیش بابام نشستم.خودمو ول دادم تو بغلش و سرم رو گذاشتم رو سینش.
اونم موهامو نوازش میکرد.به تلویزیون نگاه میکردیم و بعد از پنج دقیقه سرمو از رویه سینش برداشتم و گفتم:-شامو چیکار کنیم حالا؟
بابا یه نگاهی بهم کرد و گفت:-خب زنگ بزن از بیرون بیارن.
سری به نشونه تایید تکون دادم و رفتم تو آشپزخونه و یکی از این برشور(دیگه نمیدونم چی جوری نوشته میشه)رستوران هارو برداشتم و زنگ زدم؛دو تا پیتزا سفارش دادم و قطع کردم.
از تو آشپزخونه بابامو صدا زدم که با جانمی گرم جوابمو داد.
من:-چایی میخوری بیارم؟
بابا:-بله دختر گلم بریزه چرا که نخورم.
لبخندی اومد رو لبم.دو تا چایی ریختم و با قند رفتم پیش بابام.
چایی رو گذاشتم روی میز عسلی که جلوی مبل بود.
مشغول خوردن چای شدیم.
ساعت تقریبا نه و نیم بود،خیلیم گشنم بود چیز زیادی نخورده بودم دیشب تا الان.
چند باری کلافه زیر لب غر زدم که چرا نمیارن و اینا.
یه ربع به ده بود که اوردن.
بابا رفت دم در و تحویل گرفت،پولشم حساب کرد و اومد تو.
بابا:-جی جی جیجینگ،دخترم بیا.
خنده ای کردم و رفتم سمتش.گونشو بوسیدم و غذا رو ازش گرفتم.
غذارو گذاشتیم رو میز عسلی و شروع کردیم به خوردن.
آخرای غذا بود که گوشیم زنگ خورد...
دوستانی که از رمان بازدید میکنین،نظر و سپاس یادتون نره