امتیاز موضوع:
  • 2 رأی - میانگین امتیازات: 5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

کادوپیچ(رمانی طنر و عاشقانه)

#12
فصل #نهم:





من:-اومممم،خب همبرگر.
احسان:-پس بریم رستوران؟
من:-بریم.
احسان:-چشم
بعد حرکت کرد سمت رستوران.خیلی حس خوبیه که کنارش باشم.دوست دارم کل طول روز رو کنارش باشم.
ساعت نه و چهل دقیقه بود و ما تو راه رستوران بودیم.
داشت با سرعت میرفت که یهو زد کنار و به اونطرف خیباون اشاره کرد:-غزل جان من میرم داروخونه یه قرص واسه بابام میگیرم،سریع میام.
یه لبخند بهش زدم و رفت.
با نگاهم منتظر اومدنش بودم.چشمو دوختم به در داروخونه که دیدم اومد بیرون.
با دیدنش یه لبخند اومد رو لبم.
از اون سمت خیابون رد شد و منم سرمو انداختم پایین که فکر نکنه منتظر اومدنش بودم.
سرم رو بردم تو گوشی که صدای جیغ لاستیک و صدای مهیب یه چیزیو شنیدم.
سرمو اوردم بالا.دنیا جلویه چشام تیره و تار شد.با سرعت از ماشین اومدم بیرون.
باورم نمیشد.نه...نه این احسان من نیست.بلند جیغ میکشیدم و تو سرم میزدم.
مردم سعی میکردن آرومم کن ولی من از یه جایی به بعد دیگه چیزیو ندیدم.
***
چشامو که وا کردم سفیدی نوری چشمامو زد.
بعد چند ثانیه لود شدم که چه بلایی سرمون اومد.دوباره اشک بود که از چشمام میومد.سریع بلند شدم که برم که دیدم یه چیزی دستمو برید.
سرم بود که با شدت از دستم کنده شد.
خون اومد ولی من بدون توجه بهش رفتم سمت پذیرش.
من:-خانوم،بیمار احسان امیری کجاست؟
پرستار:-گریه نکن خانوم خوشگله.دستت چی شده؟
سکوت کردم.
ادامه داد:-نگران نباش،تصادف سختی داشته،خب؟الانم حالش خیلی بدی نیست فقط واسه اطمینان تو بخش مراقبت های ویژه بستریه.میتونی بری از پشت شیشه شوهرتو ببینی.طبقه دوم انتهای راهرو.
دیگه چیزی نشنیدم.
همینجور از دستم خون میومد و چیکه چیکه میریخت رو زمین و نقش سفید سرامیک زیر پامو با خط قرمز نقاشی میکرد.
رسیدم طبقه بالا.
احسانم چشماشو بسته بود و کلی دستگاه بهش وصل بود.سرش شکسته بود.با دیدنش شدت گریه هام بیشتر شد و تبدیل به زار زدن شد.
ساعت یک و نیم شب بود.رفتم تو دستشویی،صدامو صاف کردم و زنگ زدم بابام.
بابا:-جانم دخترم کجایی؟
خودمو نگه داشتم:-بابا جون من خونه سمانه اینام شبم همینجا میمونم،فردا صبح میام خونه.
بابا:-خب چرا انقدر دیر زنگ زدی؟
من:-ببخشید باباجونم دیگه سرگرم شده بودیم حواسمون به چیزی نبود.
بابا:-باشه دختر قشنگم شب بخیر.
من:-شب بخیر بابا جونم.
گوشی رویه گوشم ثابت موندو من باز قفل اشکام باز شد و دوه دونه اشکام از چشمام سرازیر میشد.
برگشتم سی سی یو،دیدم که مهتاب هم اونجاست.
با دیدنم سریع اومد و بغلم کرد و شروع کرد به گریه کردن.
مهتاب:-به هوش اومدی؟
من:اهوم
و بازم زدیم زیر گریه.
من:-حالش چطوره مهتاب؟
مهتاب:-دکترا گفتن که حالش اونقدرا هم بد نیست فقط محض احتیاط گفتن امشب سی سی یو بمونه.
من:-جاییش نشکسته؟
مهتاب:-چرا،سرش شکسته.
داشتم میمردم از غم و غصه.کاش واسه اون شام کوفتی نمیرفتیم.
من:-مراسم تو چی میشه؟
مهتاب آهی کشید و گفت:-میندازیمش عقب تر.
ادامه دا:-واااای غزل دستت چی شده؟پره خونه.
من:-نه چیزی نیست.
مهتاب:-پاشو،پاشو بریم بگم یه کاری برات بکنن.
بعدم دستمو گرفت و منو دنبال خودش کشید.منم تا آخرین ثانیه همینطور به احسانم که الان رو تخت ولو شده بود نگاه میکردم.
دلم میخواست برم و سرمو بزارم رو سینش و بگم چقدر دوستش دارم.
بگم که چقدر عاشقشم.
کاش که به هوش بیاد.
قول میدم بگم.قول میدم.
رسیدیم به یه پرستارو مهتاب بدون حرف زدن دستمو نشونش داد.
پرستارم منو برد به همون اتاقی که بودم.دستمو شست و جای زخم رو پانسمان کرد.
پرستار:-چی کار کردی دختر میدونی ممکن بود چه اتفاق بد تر از اینی برات بیافته؟
حرفی نزدم.یعنی اصلا متوجه حرفاش نمیشدم.گیج و منگ بودم.
یکم نگاهش کردم.
گفت:-خوبی؟
من:-ن...نه خوب نیستم یه جوریم.انگار گیجم.
خندید و گفت بهت یه آرامبخش زده بودیم.عادیه دراز بکش و سعی کن بخوابی.صبح که بشه همه چی درست میشه.شوهرتم از جاش بلند میشه.بهت قول میدم.
با شنیدن حرفاش امیدوار شدم.
سرمو گذاشتم رو بالشت و به چیزای خوب فکر کردم.
***
کشیده شدن یه چیزیو روی صورتم حس میکردم.
به زور چشمامو باز کردم.
با دیدن صحنه ای که جلوم بود مثل فنر از جام پریدم و نشستم رو تخت.
وای باورم نمیشد،این این احسان بود.
احسان خودم.سر و مر و گنده جلوم نشسته.وای خدا باورم نمیشه.
چهره بهت زدمو که دید گفت:-چیه؟باورت نمیشه که زندم؟
هیچی نگفتم و دستمو دور کمرش حلقه کردم.بازم اشکام سرازیر شد.
اه لعنتی،لباس بیمارستان هم با اون بوی مسخره ای که داره باز هم بوی عطرشو میده.
همون عطری که دیوونم میکنه.
شاید؛شاید این عطر نباشه.
شاید این بوی بدنشه که مستم میکنه.
دوست نداشتم به چیزی فکر کنم.
چشمامو بستم و سرمو مکم تو سینش فشار دادم.
احسان:-غزل؟
من:-جانم؟
ساکت شد.
سرمو اوردم بالا که ببینم چرا ساکت شده،که گرمی چیزیو رو لبام حس کردم.
حدود ده ثانیه همین حالت ادامه داشت.من سِر شده بودم چیزی دست خودم نبود.

خودش لبشو از لبم جدا کرد.یه دستی تو موهام کشید و رفت.
رفت و منو با غرور شکسته شدم تنها گذاشت.
دوسش داشتم ولی،ولی خب اینطوری.
نمیدونم از یه طرفیم داشتم از خوشحالیم بال در میاوردم.
این بوسه هوس نبود،بوسه عشق بود میشد اینو فهمید.
به هر حال خوشحالی به ناراحتی غلبه میکرد.
از تختم بلند شدم و رفتم بیرون.احسان هنوز داشتم میرفت و لحظه آخر دیدم که رفت تو کدوم اتاق.
رفتم دست و صورتمو شستم و رفتم تو اون اتاقی که احسان رفته بود،مهتابم اونجا بود با دیدنش سلام محکمی کردم و صبح به خیر گفتم.
مهتاب هم با لبخند جواب سلاممو داد.
احسانم بهم سلام کرد.اصلا انگار نه انگار که تازه باهام چی کار کرده بود.
بچه پررو.جواب سلامشو دادم.
نشستم رو صندلی که کنار تخت احسان بود.احسان داشت صبحونه میخورد.
همون لحظه تلفن مهتاب زنگ خورد.
مهتاب:-الو
طرف:-...
مهتاب:-ای بابا من الان کار دارم نمیشه.
طرف:-...
مهتاب:-باشه باشه میام.
و عصبانی قطع کرد.
احسان:-کی بود؟
مهتاب:-خانوم ترابی.
احسان:-آهان الان بری؟
مهتاب:آره دیگه چی کار کنم.غزل جون کاری نداری؟
با نداش به خودم اومدم.
من:-نه فدات شم برو مراقب باش.
خداحافظی کرد و رفت.
احسانم همینوطر داشت میلومبوند.
یهو دستشو سمتم دراز کرد.لقمه گرفته بود واسم.
هر چند شما امروز کله پاچه خوردی سیری،ولی بیا اینم بخور.
من:-وااا کله پاچه کجا بود؟
احسان با خنده گفت:-خب یه ربع پیش که لب خوردی الانم مطمئنم اومدی اینجا سر ماروم میخوری از بس حرف میزنی.
بعد زد زیر قهقهه.
لقمه ای که ازش گرفته بودم رو کوبوندم تو صورتش و از اتاق زدم بیرون.
پسره ی بی شخصیت.
نمیدونه چه گ*ه*ی رو کجا بخوره،چه گ*ه* رو هم کجا نخوره.
از حرفاش گریم گرفته بود،نباید اینطوری حرف میزد،عین هرزه ها باهام صحبت میکرد.
خیلی عصبانی بودم.رفتم تو اتاقی که بودم و گوشیو و وسایلم رو جمع کردم.
اومدم از در برم بیرون که یهو احسان اومد جلو.هلم داد تو و در رو پشت سرش بست.
من:-چی کار میکنی؟برو کنار میخوام برم.
احسان:-ناراحت شدی؟
من:برو کنار دیلاق.
احسان:-من دیلاق نیستم تو کوچولویی.
زد زیر خنده.ای درد،ای کوفت،ای زهر مار.رو آب بخندی نفله.
بعدم گفت:-نریا من مریض تنهام گناه دارم.
آره چقدر هم که تو مریضی.
من:-برو کنار دیگه باید برم خونه نگرانم میشن.
بعد یه مشت زدم تو سینش و از بغلش رد شدم.
درو باز کردم و رفتم.
هوووف چه روزی شد.
آژانس گرفتم و رفتم خونه.
کسی خونه نبود.خوشحال شدم.رفتم حموم و دوش گرفتم،آب مهربون ترین چیز بود تو دنیا.
زیر دوش به کل اتفاقات امروز و دیشب فکر کردم.بازم اشکم سرازیر شد.
قطرات اشکام با قطرات آب قاطی شد.
حس خوبی بهم میداد.
بعد چهل دقیقه اومدم بیرون.
موهامو خشک کردم و لباسامو عوض کردم.
بعدم نشستم و خودم موهامو بافتم.
خسته بودم.دلم هیچکسو نمیخواست.
فقط و فقط تنهایی مطلق.
چشامو بستم.دلم؛دلم خواب میخواد.
به هیچ چیزی فکر نکردم و خوابیدم.




دوستانی که رمانو میخونین لطفا لایک و نظر یادتون نره
I Don't Know Myself
پاسخ
 سپاس شده توسط mnhh ، reza_m72


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: کادوپیچ(رمانی طنر و عاشقانه) - Mammader - 10-07-2018، 12:17

موضوعات مرتبط با این موضوع...
Heart یه داستان عاشقانه غمگین و زیبا از یک دختر((( حتما بخونید)))
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان الناز (عاشقانه)
  یه رمان عاشقانه ..... به قلم خودم ...
  رمان بادیگارد(طنز.پلیسی.عاشقانه.)عکسشم گذاشتم!!!!!
Heart داستان عاشقانه و غم انگیز ستاره و پرهام
  اسم رمانی که دوست دارید بگید تا براتون بذارم
  رمان سال های تنهایی (فوق عاشقانه) به قلم: خودم
  رمان خیلی غمگین و عاشقانه اکسو ( زخم عاشقی) .حتما بخون :(

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 11 مهمان