08-07-2018، 20:24
فصل #هشتم:
من:-اهوم من شکوندم.
ولی من مقصر نبودم.البته اینو تو دلم گفتم.
برگشت و گفت:-باشه عیب نداره،پول ظرف و عسلو سر ماه از ماهیانت کم میکنم.
من:-ماماااااااان.
مامان:-زهر مار،دویست و پنجاه هزار تومن عسل طبیعی بود،ظرفشم صد تومن میارزید.
من:-خوبه حالا.باشه میدم.
بعد جفتمون ساکت شدیم و به تلویزیون و برنامه های مزخرفش خیره شدیم.
بازم ناخودآگاه یاد احسان افتادم.
کاش میشد؛کاش میشد بگم دوست دارم؛کاش میشد بهش گفت که به بودنت نیاز دارم،و همینطور کاش های دیگه.
ناخواسته آه بلندی از ته دل کشیدم که مامان گفت:-باشه حالا نمیگیرم پولشو ازت.
خندیدم و گونشو بوسیدم و رفتم بالاکاش میدونستی که دخترت داره از عاشقی میمیره.
ولی خب شاید احسان دوستم نداشته باشه،من که نمیتونم خودمو پیشش خراب کنم،اونوقت آبرو و شرفم میره.
ساعت تقریبا پنج و نیم بود،یه آرایش خیلی ریزی مثل همیشه کردم و در کمدمو وا کردم.مانتوی سبز زمردیمو که هدیه ترانه بود رو در آوردم(همه چیمو ترانه داده هااا خخخ)یه شلوار مشکیم پوشیدم.شال مشکیم گذاشتم سرم.به به پتانسل سر ختم رفتنم داشتم الان.یه کالج مشکی هم پوشیدم و رفتم از اتاق عسل سوییچ ماشینشو گرفتم،اومدم از اتاقش برم بیرون که ویبره گوشیم منو به خودش اورد.
در اوردم دیدم احسانه.با دلشوره جواب دادم:-جانم؟
احسان:-سلام،خواب بودی؟
من:-نهههه،خواب چیه این موقع روز.لباس پوشیدم دارم واسه جشن خواهرتون میرم خرید.
احسان:-عه چه جالب منم دقیقا دارم میرم خرید.بیام دنبالت با هم بریم؟
من که همچین بدم نمیومد گفتم:-خب باشه اگه مشکلی نداری.
احسان:-اهوم باشه،راستی شامم مهمون منیا.به خونه قول نده.
خندیدمو گفتم:-باشه پولدااار.
ادامه دادم:-خب کی میای؟
احسان:-اوووم،خب تو راهم الان سر خرو کج میکنم میام پیشت،یه ربع دیگه اونجام.
باشه ای گفتمو قطع کردم.وای چه حس خوبیه باهاش حرف زدن.
سوییچ عسلو گذاشتم سر جاش و رفتم تو اتاقم.
در کمدو وا کردم و یه عطر خوشبو زدم(اینو دیگه خودم خریدم کادوی هیچکس نبود خخخ)
نشستم لبه تختم.یه ده دقیقه ای گذشته بود که گوشیم زنگ خورد.
اصلا وقتی اسم احسان میومد از این رو به اون رو میشد.
دکمه سبزو زدم و جواب دادم.
بدون اینکه معطل حرف زدنم باشه گفت:-بیا پایین پنج دقیقه دیگه اونجام.
من:-باشه.
رفتم پایین که مامان گفت:-کدوم یکی از رفیقات مردن؟
من:-ماماااان،خدا نکنه عهه.
مامان:-خب کجا میری؟
من:-فردا جشن نامزدیه احسانه؛عه چیز یعنی مهتابه.دارم میرم خرید کنم.
مامان:-وا ما دعوت نیستیم؟
من:-فردا واسه جووناس،چرا مراسم اصلیش شما هم دعوتین.
مامان:-باشه زود بیایا.
من:-فکر کنممم شامم بیرون بخورم.
مامان:-باشه بعد از اینکه کوفت کردی بیا.فقط زود تر.
من:-باشه فدات شم.
مامان:-خر اون عمه های زشتتن.
خنده ای کردم و با دست براش بوس فرستادم و از در رفتم بیرون.
تا رسیدم جلوی در چراغ ماشین احسانو از سر خیابون دیدم.رفتم جلو تر و اونم نزدیک شد.سوار ماشینش شدم و بلند سلام کردم.
احسان:-چته شنگولی امشب.
من:-وااا به تو چه اصن دوست دارم شاد باشم.
ولی کاش میشد گفت وقتی با تو ام اینطوری میشم.باز دلم هوایی شد.
گفت:-خب کجا بریم؟
من:-اومممممم،نمیدونم که،کجا بریم؟
احسان:-بنده در اختیار شمام.
من:-آفرین پسر خوب.خب بریم پاساژ کوروش
حرکت کرد و بعد تقریبا یه ربع زد کنار.
گفتم:-اینجا پاساژه؟
احسان:-نه خب.چی میل دارین؟
یه نگاه کردم دیدم بستنی فروشیه.
با ذوق گفتم:- کاکئویی
رفت و بعد پنج دقیه با دو تا بستنی برگشت
اومد نشستو به شوخی سلام کرد.
منم با ذوق گفتم:-علیک سلام آقااا.
بعد هر دو تا بستنیو داد بهم.
احسان:-خب الان هم خودت باید بخوری،هم به من باید بدی.
من:-وااا مگه فلجی خودت؟
احسان:دارم رانندگی میکنم خو.
من:-باشه حالا.
یکی خودم میخوردم و یکیم میدادم آقا میخورد.قاشقاشم کوچیک بود،هی لبش میخورد به دستم،اصن یه وضعی.
حدودا بیست دقیقه بعد رسیدیم.
وارد پاساژ که شدیم احسان با دیدن اولین مغازه که لباس مردونه داشت پرید توش.منم همراهش رفتم.
یه تک کت آبی انتخاب کرد،با یه بلیز سفید و شلوار سورمه ای.همونم خرید،وااا خو میرفتی دو تا مغازه اونور تر شاید قشنگ تر از اینم باشه.ولی واقعا بهش میومد.
از صاحب مغازه تشکری کرد و اومد بیرون.
من:-واااا احسان خو دو تا مغازه دیگه هم میرفتی دیگه.
احسان:-من حوصله این قرطی بازیارو ندارم.
من:-ایششش ولی مجبوری واسه من کل پاساژو زیر و رو کنی.
دیدم دوباره رفت تو یه مغازه دیگه.دوباره مثل جوجه اردک پشتش راه افتادم.یه کت شلوار مشکی انتخاب کرده بود با بلیز دودی.یه پاپیون قرمز هم خرید.ولی واقعا بهش میومد.
جل الخالق،آخه این چیه آفریدی همه چی بهش میاد.
از مغازه اومدیم بیرون.
من:-اصلا از من نظر نگیریا.من بوقم اینجا.
احسان:-از برق چشمات معلوم بود که بهم میاد یا نه.
خندیدم و گفتم:-ولی واقعا بهت میاد.
داشتیم همینطور میرفتیم که چشم خورد به ویترین یه مغازه.بدون حرف زدن سریع رفتم تو.
یه بلیز با آستین سه ربع گلبهی تماما گیپوز بود با دامن ساتن هم رنگ لباس بلند که از زانوش چاک میخورد.چشام برق زد،رفتم تو اتاق پرو پوشیدم.ولی خب روم نمیشد از احسان نظر بگیرم.دیدم یکی آروم در میرنه.
من:-اهم،بله؟
احسان:-پوشیدی؟
من:-آره.
درو وا کردم که دیدم یه جوری داره نگام میکنه.شاید خوشش نیومده.یه چرخی زدم و دیدم بهم لبخند زد و رفت.
درو بستم.اوم مثل اینکه خوشش نیومد.داشتم درش میاوردم که دوباره در زد.
من:بله؟
احسان خیلی آروم به طوری که من بشنوم گفت:-خیلی قشنگ شدی.
مثل اینکه یه سطل آب یخ ریخته باشن سرک.خشکم زد.نمیدونم حرفش به دلم نشست یا چی.
بهت زده شدم. که دوباره گفت:-همینو بگیر.
باشه ای گفتم و مشغول شدم به در اوردنش.
لباسایه خودمو پوشیدم و رفتم جلو و لباسو دادم به فروشنده.
من:-همینو بر میدارم.
فروشنده:-مبارکتون باشه.
احسانم با لبخند ادامه داد:-مبارکت باشه.
من:-خیلی ممنون،ببخشید چقدر میشه؟
فروشنده:-حساب شده
من گیج احسانو نگاه کردم.وسایلو از روی میز گرفت و تشکر کرد و رفت سمت در.
منم همونطور متعجب تشکر کردم و اومدم بیرون.
من:-احساااان چرا تو حساب کردی؟
پاساژ برعکس همیشه خیلی خلوت بود.خیلییی دلیلشم نمیدونم،واسه همین صدام تو کل پاساژ میپیچید.
احسان:-وظیفم بود.
به شوخی یه مشت زدم تو بازوش.
یهو دیدم احسان همونطور که به جلوش خیره بود گفت:-غزل یه کاری میکنم ناراحت نشو.
ترسیدم.من:-ها چی؟
احسان:-ببین عسل داره با یه پسره ی دیگه میاد باید حالشو بگیریم.
و بدون اینکه ازم نظری بخواد سرشو اورد پایینو و گونمو بوسید.
دنیا جلو چشمام سیاه شد.این؛این چیکار کرد.
بعدم دستامو گرفت دو دستاش.
جای خالی انگشتاشو با انگشتام پر کرد.
دلم میخواست گریه کنم.
دستامو محکم فشار میداد.
چه حس خوبی داشت دستاش.
ولی...ولی اون حق نداشت که اینطوری کنه.
عسل از دیدمون رفت.خودش اومد جلوم زانو زد و گفت:-ببین غزل نباید این کارو میکردم ولی میخواستم حالشو بگیرم.منو ببخش.خب؟
بعدم آروم لبشو گذاشت رو دستمو پشت دستمو بوسید.
یه قطره اشک از چشمم اومد پایین و بلافاصله اشک بعدی اومد پایین.
بلند شد و بغلم کرد و سرمو چسبوند به سینش.منم دستامو گذاشتم پشتش و هق هق میکردم.تا میتونستم گریه کردم.
خیلی حس خوبی بود.آروم تر شدم.دوست نداشتم سرمو از سینش بیارم بالا.
لحظات دیوونه کننده ای بود.
تو همون حالت موهامو نوازش میکرد.
شانس اوردیم کسی نبود تو پاساژاااا.
خودش سرمو از سینش جدا کرد.
یه لبخندی بهم زد که منم به همین خاطر یه لبخند زدم بهش.
همون لحظه که سرمو از سینش جدا کرد،انگار،انگار از یه دنیای دیگه اومدم.
واقعا زور راه رفتن نداشتم.تموم انرژیمو گذاشتم واسه گریه کردن.
دستاش تو جیبش بود و یه فاصله ای بین دستاش و بدنش وجود داشت.
با دستم آرنجشو گرفتم و گفتم:-من نمیتونم راه برم احسان،تا دم در ماشین اینطوری بریم.
حرفی نزد.رسیدیم جلوی در ماشین و من سوار شدم.
ولی من میخواستم یه لباس دیگه هم بخرم.کلافه پوفی کشیدم و نشستم.
هیچ حرفی نمیزد و هیچ حرفی نمیزدم.ساعت تازه هشت بود.
با صدایی توام از بغض گفتم:-میشه بریم یه پاساژ من یه لباس دیگه هم بگیرم؟
احسان:-چشم خانوم هر چی شما بگی.
به زور خندیدم و سرمو چسبوندم به صندلی.
بعد از حدود پنج دقیقه صدای ترمز دستی باعث شد چشمامو باز کنم.
کمربندمو باز کردم و پیاده شدم.حالم یکم بهتر شده بود.
رفتیم تو پاساژ و بعد از یکم اینور اونور کردن یه لباس ماسکی بادمجونی که یقه ای حلقه ای و کاملا بسته داشت گرفتم.احسانو صدا زدم و در اتاق رو یه ذره باز کرد.
من با ذوق:-بهم میااد؟
یه چرخیم زدم.
با لبخندی که دندوناش معلوم شد گفت:-فوق العاده ای دختر،عالیه.
من:-پس همینو میخوام.
احسان:-باشه.
درو بست که دوباره داد زدم:-احسااان.
دوباره یه ذره لای درو وا کرد و گفت:-جانم؟
آخ چه مهربون شده بود.دوست نداشتم امشب تموم بشه.
من:-تو حساب نکنیاااا.میکشمت.
خندید و درو بست.
منم برای آخرین بار خودمو تو آیینه دیدم ولباسو عوض کردم.
رفتم لباسو گذاشتم رو میز و فروشنده گفت:-مبارک باشه.
تشکر کردم و زیب کیفمو باز کردم،داشتم کارتمو در میاوردم که یه دستی دستمو هل داد تویه کیف.
احسان آروم در گوشم گفت:-حساب شده خانوم.
نفساش به گردنم میخورد.
داشتم دیوونه میشدم ولی با حرص و خیلی آروم در گوشش گفتم:-میکشمت احسان،خفت میکنم،ریز ریزت میکنم.
احسانم خندید و به نشانه تسلیم دو تا دستشو برد بالا و منم یه مشت آروم زدم تو سینش.
فروشنده لباسو تحویل داد و گفت:-مبارک باشه و خوشبخت بشین.
احسان تشکر کرد.
وااا خوشبخت بشین چیه.یعنی فکر کرده ما زن و شوهریم.
از مغازه زدیم بیرون و با دیدن قیافه همدیگه زدیم زیر خنده.همونط.ر تو خنده با دستش منو کشوند طرف خودشو منو کوبوند به بدن خودش.وای که دوست داشتم تا آخر عمرم همونجا بمونم.
نشستیم تو ماشین.
احسان:-خببب بانو چی میل دارن؟
دوستانی که رمانو میخونین لطفا نظر و لایک یادتون نره
من:-اهوم من شکوندم.
ولی من مقصر نبودم.البته اینو تو دلم گفتم.
برگشت و گفت:-باشه عیب نداره،پول ظرف و عسلو سر ماه از ماهیانت کم میکنم.
من:-ماماااااااان.
مامان:-زهر مار،دویست و پنجاه هزار تومن عسل طبیعی بود،ظرفشم صد تومن میارزید.
من:-خوبه حالا.باشه میدم.
بعد جفتمون ساکت شدیم و به تلویزیون و برنامه های مزخرفش خیره شدیم.
بازم ناخودآگاه یاد احسان افتادم.
کاش میشد؛کاش میشد بگم دوست دارم؛کاش میشد بهش گفت که به بودنت نیاز دارم،و همینطور کاش های دیگه.
ناخواسته آه بلندی از ته دل کشیدم که مامان گفت:-باشه حالا نمیگیرم پولشو ازت.
خندیدم و گونشو بوسیدم و رفتم بالاکاش میدونستی که دخترت داره از عاشقی میمیره.
ولی خب شاید احسان دوستم نداشته باشه،من که نمیتونم خودمو پیشش خراب کنم،اونوقت آبرو و شرفم میره.
ساعت تقریبا پنج و نیم بود،یه آرایش خیلی ریزی مثل همیشه کردم و در کمدمو وا کردم.مانتوی سبز زمردیمو که هدیه ترانه بود رو در آوردم(همه چیمو ترانه داده هااا خخخ)یه شلوار مشکیم پوشیدم.شال مشکیم گذاشتم سرم.به به پتانسل سر ختم رفتنم داشتم الان.یه کالج مشکی هم پوشیدم و رفتم از اتاق عسل سوییچ ماشینشو گرفتم،اومدم از اتاقش برم بیرون که ویبره گوشیم منو به خودش اورد.
در اوردم دیدم احسانه.با دلشوره جواب دادم:-جانم؟
احسان:-سلام،خواب بودی؟
من:-نهههه،خواب چیه این موقع روز.لباس پوشیدم دارم واسه جشن خواهرتون میرم خرید.
احسان:-عه چه جالب منم دقیقا دارم میرم خرید.بیام دنبالت با هم بریم؟
من که همچین بدم نمیومد گفتم:-خب باشه اگه مشکلی نداری.
احسان:-اهوم باشه،راستی شامم مهمون منیا.به خونه قول نده.
خندیدمو گفتم:-باشه پولدااار.
ادامه دادم:-خب کی میای؟
احسان:-اوووم،خب تو راهم الان سر خرو کج میکنم میام پیشت،یه ربع دیگه اونجام.
باشه ای گفتمو قطع کردم.وای چه حس خوبیه باهاش حرف زدن.
سوییچ عسلو گذاشتم سر جاش و رفتم تو اتاقم.
در کمدو وا کردم و یه عطر خوشبو زدم(اینو دیگه خودم خریدم کادوی هیچکس نبود خخخ)
نشستم لبه تختم.یه ده دقیقه ای گذشته بود که گوشیم زنگ خورد.
اصلا وقتی اسم احسان میومد از این رو به اون رو میشد.
دکمه سبزو زدم و جواب دادم.
بدون اینکه معطل حرف زدنم باشه گفت:-بیا پایین پنج دقیقه دیگه اونجام.
من:-باشه.
رفتم پایین که مامان گفت:-کدوم یکی از رفیقات مردن؟
من:-ماماااان،خدا نکنه عهه.
مامان:-خب کجا میری؟
من:-فردا جشن نامزدیه احسانه؛عه چیز یعنی مهتابه.دارم میرم خرید کنم.
مامان:-وا ما دعوت نیستیم؟
من:-فردا واسه جووناس،چرا مراسم اصلیش شما هم دعوتین.
مامان:-باشه زود بیایا.
من:-فکر کنممم شامم بیرون بخورم.
مامان:-باشه بعد از اینکه کوفت کردی بیا.فقط زود تر.
من:-باشه فدات شم.
مامان:-خر اون عمه های زشتتن.
خنده ای کردم و با دست براش بوس فرستادم و از در رفتم بیرون.
تا رسیدم جلوی در چراغ ماشین احسانو از سر خیابون دیدم.رفتم جلو تر و اونم نزدیک شد.سوار ماشینش شدم و بلند سلام کردم.
احسان:-چته شنگولی امشب.
من:-وااا به تو چه اصن دوست دارم شاد باشم.
ولی کاش میشد گفت وقتی با تو ام اینطوری میشم.باز دلم هوایی شد.
گفت:-خب کجا بریم؟
من:-اومممممم،نمیدونم که،کجا بریم؟
احسان:-بنده در اختیار شمام.
من:-آفرین پسر خوب.خب بریم پاساژ کوروش
حرکت کرد و بعد تقریبا یه ربع زد کنار.
گفتم:-اینجا پاساژه؟
احسان:-نه خب.چی میل دارین؟
یه نگاه کردم دیدم بستنی فروشیه.
با ذوق گفتم:- کاکئویی
رفت و بعد پنج دقیه با دو تا بستنی برگشت
اومد نشستو به شوخی سلام کرد.
منم با ذوق گفتم:-علیک سلام آقااا.
بعد هر دو تا بستنیو داد بهم.
احسان:-خب الان هم خودت باید بخوری،هم به من باید بدی.
من:-وااا مگه فلجی خودت؟
احسان:دارم رانندگی میکنم خو.
من:-باشه حالا.
یکی خودم میخوردم و یکیم میدادم آقا میخورد.قاشقاشم کوچیک بود،هی لبش میخورد به دستم،اصن یه وضعی.
حدودا بیست دقیقه بعد رسیدیم.
وارد پاساژ که شدیم احسان با دیدن اولین مغازه که لباس مردونه داشت پرید توش.منم همراهش رفتم.
یه تک کت آبی انتخاب کرد،با یه بلیز سفید و شلوار سورمه ای.همونم خرید،وااا خو میرفتی دو تا مغازه اونور تر شاید قشنگ تر از اینم باشه.ولی واقعا بهش میومد.
از صاحب مغازه تشکری کرد و اومد بیرون.
من:-واااا احسان خو دو تا مغازه دیگه هم میرفتی دیگه.
احسان:-من حوصله این قرطی بازیارو ندارم.
من:-ایششش ولی مجبوری واسه من کل پاساژو زیر و رو کنی.
دیدم دوباره رفت تو یه مغازه دیگه.دوباره مثل جوجه اردک پشتش راه افتادم.یه کت شلوار مشکی انتخاب کرده بود با بلیز دودی.یه پاپیون قرمز هم خرید.ولی واقعا بهش میومد.
جل الخالق،آخه این چیه آفریدی همه چی بهش میاد.
از مغازه اومدیم بیرون.
من:-اصلا از من نظر نگیریا.من بوقم اینجا.
احسان:-از برق چشمات معلوم بود که بهم میاد یا نه.
خندیدم و گفتم:-ولی واقعا بهت میاد.
داشتیم همینطور میرفتیم که چشم خورد به ویترین یه مغازه.بدون حرف زدن سریع رفتم تو.
یه بلیز با آستین سه ربع گلبهی تماما گیپوز بود با دامن ساتن هم رنگ لباس بلند که از زانوش چاک میخورد.چشام برق زد،رفتم تو اتاق پرو پوشیدم.ولی خب روم نمیشد از احسان نظر بگیرم.دیدم یکی آروم در میرنه.
من:-اهم،بله؟
احسان:-پوشیدی؟
من:-آره.
درو وا کردم که دیدم یه جوری داره نگام میکنه.شاید خوشش نیومده.یه چرخی زدم و دیدم بهم لبخند زد و رفت.
درو بستم.اوم مثل اینکه خوشش نیومد.داشتم درش میاوردم که دوباره در زد.
من:بله؟
احسان خیلی آروم به طوری که من بشنوم گفت:-خیلی قشنگ شدی.
مثل اینکه یه سطل آب یخ ریخته باشن سرک.خشکم زد.نمیدونم حرفش به دلم نشست یا چی.
بهت زده شدم. که دوباره گفت:-همینو بگیر.
باشه ای گفتم و مشغول شدم به در اوردنش.
لباسایه خودمو پوشیدم و رفتم جلو و لباسو دادم به فروشنده.
من:-همینو بر میدارم.
فروشنده:-مبارکتون باشه.
احسانم با لبخند ادامه داد:-مبارکت باشه.
من:-خیلی ممنون،ببخشید چقدر میشه؟
فروشنده:-حساب شده
من گیج احسانو نگاه کردم.وسایلو از روی میز گرفت و تشکر کرد و رفت سمت در.
منم همونطور متعجب تشکر کردم و اومدم بیرون.
من:-احساااان چرا تو حساب کردی؟
پاساژ برعکس همیشه خیلی خلوت بود.خیلییی دلیلشم نمیدونم،واسه همین صدام تو کل پاساژ میپیچید.
احسان:-وظیفم بود.
به شوخی یه مشت زدم تو بازوش.
یهو دیدم احسان همونطور که به جلوش خیره بود گفت:-غزل یه کاری میکنم ناراحت نشو.
ترسیدم.من:-ها چی؟
احسان:-ببین عسل داره با یه پسره ی دیگه میاد باید حالشو بگیریم.
و بدون اینکه ازم نظری بخواد سرشو اورد پایینو و گونمو بوسید.
دنیا جلو چشمام سیاه شد.این؛این چیکار کرد.
بعدم دستامو گرفت دو دستاش.
جای خالی انگشتاشو با انگشتام پر کرد.
دلم میخواست گریه کنم.
دستامو محکم فشار میداد.
چه حس خوبی داشت دستاش.
ولی...ولی اون حق نداشت که اینطوری کنه.
عسل از دیدمون رفت.خودش اومد جلوم زانو زد و گفت:-ببین غزل نباید این کارو میکردم ولی میخواستم حالشو بگیرم.منو ببخش.خب؟
بعدم آروم لبشو گذاشت رو دستمو پشت دستمو بوسید.
یه قطره اشک از چشمم اومد پایین و بلافاصله اشک بعدی اومد پایین.
بلند شد و بغلم کرد و سرمو چسبوند به سینش.منم دستامو گذاشتم پشتش و هق هق میکردم.تا میتونستم گریه کردم.
خیلی حس خوبی بود.آروم تر شدم.دوست نداشتم سرمو از سینش بیارم بالا.
لحظات دیوونه کننده ای بود.
تو همون حالت موهامو نوازش میکرد.
شانس اوردیم کسی نبود تو پاساژاااا.
خودش سرمو از سینش جدا کرد.
یه لبخندی بهم زد که منم به همین خاطر یه لبخند زدم بهش.
همون لحظه که سرمو از سینش جدا کرد،انگار،انگار از یه دنیای دیگه اومدم.
واقعا زور راه رفتن نداشتم.تموم انرژیمو گذاشتم واسه گریه کردن.
دستاش تو جیبش بود و یه فاصله ای بین دستاش و بدنش وجود داشت.
با دستم آرنجشو گرفتم و گفتم:-من نمیتونم راه برم احسان،تا دم در ماشین اینطوری بریم.
حرفی نزد.رسیدیم جلوی در ماشین و من سوار شدم.
ولی من میخواستم یه لباس دیگه هم بخرم.کلافه پوفی کشیدم و نشستم.
هیچ حرفی نمیزد و هیچ حرفی نمیزدم.ساعت تازه هشت بود.
با صدایی توام از بغض گفتم:-میشه بریم یه پاساژ من یه لباس دیگه هم بگیرم؟
احسان:-چشم خانوم هر چی شما بگی.
به زور خندیدم و سرمو چسبوندم به صندلی.
بعد از حدود پنج دقیقه صدای ترمز دستی باعث شد چشمامو باز کنم.
کمربندمو باز کردم و پیاده شدم.حالم یکم بهتر شده بود.
رفتیم تو پاساژ و بعد از یکم اینور اونور کردن یه لباس ماسکی بادمجونی که یقه ای حلقه ای و کاملا بسته داشت گرفتم.احسانو صدا زدم و در اتاق رو یه ذره باز کرد.
من با ذوق:-بهم میااد؟
یه چرخیم زدم.
با لبخندی که دندوناش معلوم شد گفت:-فوق العاده ای دختر،عالیه.
من:-پس همینو میخوام.
احسان:-باشه.
درو بست که دوباره داد زدم:-احسااان.
دوباره یه ذره لای درو وا کرد و گفت:-جانم؟
آخ چه مهربون شده بود.دوست نداشتم امشب تموم بشه.
من:-تو حساب نکنیاااا.میکشمت.
خندید و درو بست.
منم برای آخرین بار خودمو تو آیینه دیدم ولباسو عوض کردم.
رفتم لباسو گذاشتم رو میز و فروشنده گفت:-مبارک باشه.
تشکر کردم و زیب کیفمو باز کردم،داشتم کارتمو در میاوردم که یه دستی دستمو هل داد تویه کیف.
احسان آروم در گوشم گفت:-حساب شده خانوم.
نفساش به گردنم میخورد.
داشتم دیوونه میشدم ولی با حرص و خیلی آروم در گوشش گفتم:-میکشمت احسان،خفت میکنم،ریز ریزت میکنم.
احسانم خندید و به نشانه تسلیم دو تا دستشو برد بالا و منم یه مشت آروم زدم تو سینش.
فروشنده لباسو تحویل داد و گفت:-مبارک باشه و خوشبخت بشین.
احسان تشکر کرد.
وااا خوشبخت بشین چیه.یعنی فکر کرده ما زن و شوهریم.
از مغازه زدیم بیرون و با دیدن قیافه همدیگه زدیم زیر خنده.همونط.ر تو خنده با دستش منو کشوند طرف خودشو منو کوبوند به بدن خودش.وای که دوست داشتم تا آخر عمرم همونجا بمونم.
نشستیم تو ماشین.
احسان:-خببب بانو چی میل دارن؟
دوستانی که رمانو میخونین لطفا نظر و لایک یادتون نره