07-07-2018، 13:17
فصل #هفتم:
اه بازم یه روز کوفتی دیگه.با نوری که از پنجره اتاقم به چشم میخورد بیدار شدم.
یاد دیشب افتادم،کاش همون موقع که از ترس پریدم تو بغلش یا همون موقعی که کلی منو میخندوند میگفتم که دوستش دارم.
دوباره با یاد احسان ضربان قلبم رفت بالا.قفل گوشیمو وا کردم،ساعت ده و ربع بود.خب خوبه وقت داشتم.تعداد پیام ها توجهمو به خودش جلب کرد،3تا پیام!اونم از دیشب تا الان؟
رفتم باز کردم دیدم از احسانه،اونم هر سه تاش.
اولی ساعت سه و نیم صبح بود:-غزل بیداری؟
پیام بعدیش تقریبا یه ربع بعدش بود:-نه مث اینکه خوابی،خواستم بهت یه چیز مهمو بگم.
و آخری هم برای ده دقیقه پیش که نوشته بود:-صبحتون بخیر خانوم.
لبخندی رو لبم اومد و نوشتم:-صبح بخیر آقا.
قفل گوشیمو بستم و قصد رفتن به دستشویی رو کردم که باز هم پیام اومد.
وااا این تو آماده باش بود؟
جواب داده بود:-لباس خوشگلاتو بپوش دم درتونم.عسلم ده دقیقه پیش رفت،زود باش که دیر نکنیم.
سریع رفتم تو تراس و دیدمش.لبخندی اومد رو لبم و براش دست تکون دادم.
ولی اون با چشمای گرد نگام میکرد.
وا این چشه اول صبحی.دستمو گذاشتم رو میله های تراسو همینجور بهش لبخند میزدم که اشاره کرد،برو تو و به اطرافش نگاه کرد.
وا این واقعا مثل اینکه یه چیزش هست.از حرکتش ناراحت شدم و رفتم تو دستشویی.
که نگاهم که به سر و وضعم افتاد خشکم زد.وای خدا مرگم بده.روسری نداشتم همینجوری رفتم جلوش.خب،خب تو عروسی هم موهامو دیده بود،عیب نداره
داشتم با روسری کنار میومدم که چشم خورد به شلوارکی که تا زیر رونم بود.محو شدم.خیلی خیلی کوتاه و فجیه بود.اشکم داشت در میومد،وای الان راجبم چی فکر میکنه.سریع دست و صورتمو شستم و رفع حاجت کردم.
رفتم در کمدمو وا کردم و یه شال قرمز با یه مانتویه مشکی و یه شلوار لی 90سانتی پوشیدم(البته من که کلا160سانتم شلوار 90 سانتی همون شلوار معمولی به حساب میاد برام خخخخ)یه کفش اسپرت مشکیم پوشیدم و رفتم پایین.باز هم خونه سوت و کور بود.مامان رفته بود مزون خودشون،بابا هم سر کار،عسل خانومم رفته سر قرار،منم که قراره برم دنبالشون.
نون رو از روی میز گرفتم و در یخچالو باز کردم تا یه چیزی بخورم که سنگینی یه چیزی رو پشت سرم حس کردم.اول فکر کردم توهم زدم ولی دیدم نه خیلی دارم سنگینی رو حس میکنم.
رومو برگردوندم که یه نفرو پشتم دیدم.یه جیغ بنفش کشیدم و ظرف عسلی که دستم بود افتاد پایین و شکست.ظرفشم هزار تیکه شد.
همینجور داشتم میرفتم عقب که دستشو دورم حلقه کرد و بلندم کرد و برد گذاشت تویه حال تا شیشه نره تو پام.منم از ترس همینجور تو بغلش گریه میکردم.چقدر بغلش آرامش داشت.منم ناخواسته پاهامو حلقه کرده بودم دور کمرش.حس خیلی عجیبی بود صدای نفس کشیدناش رو راحت میشد از فاصله چند متری شنید،همینطور صدای ضربان قلبشو.
نشوندتم روی مبل و خودشم جلوم زانو زد،اشکامو پاک کرد و گفت:-ببخشید غزل به خدا فقط میخواستم باهات شوخی بکنم.
من با گریه و فین فین که باعث میشد هی صدام قطع شه گفتم:-آخ...آخه ا...احسان...چ..چطوری اومد..اومدی تو؟
لبخندی زد و گفت:-عسل داشت میرفت درو نبست،از بس هول داشت.
بعدم با دستاش دستامو گرفت یکم با شصتش پشت دستمو لمس میکرد،آخ که داشتم دیوونه میشدم.منم به نفس نفس افتادم.فرم چشماش یه طوری شده بود،خمار شده بود انگار،همینم داشت دیوونم میکرد.نزدیک تر شد،شل شده بودم.
نمیدونم چی شد ولی یهو به خودش اومد گفت:-پاشو،پاشو بریم دختر.
من:-کجاااا،اول گندی که زدیو جمع کن.
بعد با دست به آشپزخونه اشاره کردم.
احسان:-اگه نکنم چی؟
من:-به دلیل تجاوز به حریم شخصی و ورود بدون اجازه به خونه زنگ میزنم110.
بعدش جفتمون زدیم زیر خنده.
خیلی خنده هاش قشنگ بود.وقتی میخندید چال چونش قشنگ خودشو نشون میداد.
خوشبخانه جوری شکسته بود که عسل وسط شیشه خورده ها دورش وبدن،یعنی قشنگ میشد جفتشون رو از هم سوا کرد.
یه طی بهش دادم و هزار بار طیو شست و خیس کرد تا عسلا پاک شد.دستشم درد نکنه چه تمیز شده بود.
بعدم اومد دونه های بزرگ شیشه رو بگیره.منم دنبال جارو بودم که صدای آخ احسان باعث شد مثل جغد سرمو 180 درجه بگردونم.
رفتم بالا سرش.
الهی بمیرم انگشتشو بریده بود.
سرش داد زدم:-چیکار میکنی احسان؟چرا مواظب خودت نیستی؟
بعد اشکام سرازیر شد.
احسان یه نگاهی بهم انداخت و سرشو انداخت پایین.
رفتم و چسب زخم اوردم.
من:-دستتو بیار جلو بزنم.
دستشو اورد جلو و چسبو زدم رو دستاش.
دستای مردونش آرامشی بهم میداد که هیچ جا پیدا نمیشد.
بعدم همونطور یهویی دست کردم تو موهاش و موهاشو مرتب کردم.
من:-اه چرا انقدر شلخته ای یکمم مرتبشون کن.
ولی واقعا نامرتب هم بود خیلی قشنگ بود موهاش.
متوجه سرخ شدنش شدم.
گفت:-حو دیگه الان پاشو که حسابی دیرمون شده.
ساعت11بود،راستم میگفت.
سریع رفتیم و سوار ماشینش شدیم.تخته کرد سمت مسیر.
تو راه برگشت سمت و گفت:-غزل،آماده ای که خانومم بشی؟
من با بهت زدگی:-چی؟
احسان:-عملیاتو میگم بابا.
من:-آهان،آره آره آقایی.
خنده ای کرد و دستشو برد سمت ضبط.روشن کرد و شروع کرد به خوندن.
خودش که با آهنگ لب میزد ولی من اصلا توجه ای به آهنگ نداشتم.
فقط به این فکر میکردم که چی قراره بشه.
ساعت تقریبا12و بیست دقیقه بود،دیگه مطمئن بودیم که تو رستورانن.
پیاده شدیم و رفتیم سمت رستوران،نفسمو تو سینه حبس کردم.
دقیقا میز بغلیشون رو رزرو کردیم.
خوشبختانه عسل روش پشت به ما بود.
نشستیم و احسان با صدایی که عسل بشنوه گفت:-خب چی میل دارین پرنسس.
من:-اوووم هر چی شما بگی.
عسل با شنیدن من به خودش اومد. یه نیم نگاهی به پشت انداخت و سریع روشو برگردوند.
احسانم همینطور شروع کرد به قربون صدقه رفتن.واااای دلمو بردی که پسر.
منم کم نمیذاشتم و پا به پاش میگفتم.گارسون اومد و سفارشمون رو گرفت.
ساعت تقریبا 12 و پنجاه دقیقه بود که عسل اینا خواستن پاشن برن.
باید از کنار میز ما رد میشدن.
دقیقا وقتی داشتن رد میشدن احسان سرشو اورد بالا و گفت:-عه،به به عسل خانوم.پارسال دوست امسال آشنا.عسل قرمز شد.
پسره با بهت نگامون میکرد و رو به عسل گفت:-میشناسیشون.
عسل با پررویی گفت:-نه.
من:-واااا عسل حالا دیگه خواهرتم نمیشناسی.
احسان سریع پشتم در اومد و گفت:-تازه کسیم که عاشقش بود نمیشناسه.پوزخندی زد و سرشو برد تو گوشیش.
پسره به احسان نزدیک شد،دستشو برد سمت صورتش.خیلی میترسیدم که اتفاقی بیافته.
همونطور که دستش داشت میرفت سمت صورت احسان.،خود احسان دست به کار شد و یکی زد پشت دستش.
به پسره نمیخورد زیاد شر باشه،از این بچه مامانیا بود.
روشو برگردوند سمت عسل:-اینها چی میگند عسل؟
عسل گفت:-نمیدونم آقا
رو به احسان گفت:-شما کی هستید آقای محترم؟
و رو به من گفت:-تو کی هستی سرکار خانوم؟
چه شمرده شمرده و مودب حرف میزد،خندم گرفته بود.سوسول بود ولی از سر و تیپش معلوم بود پولداره.
احسان با عصبانیت گفت:-تو نه شما،بچه پررو این فضولیا بهت نیومده تشریف ببر پیش مامان محترمت.
بعدم صندلیشو کشید عقب که بلند شه و پسره دست عسلو گرفت و در رفت.
داشتیم میترکیدیم از خنده ولی باید خودمونو نگه میداشتیم.
از در رستوران که رفتن بیرون زدیم زیر خنده.
احسان دستشو اورد جلو و گفت:-بزن قدش.
با خنده جوابشو دادم.
رد حرکت عسل و آققققاشو دنبال کردم.سوار یه مازارتی شدن.
خیلی پولدار بودن مثل اینکه.
تو صورت احسان نگاه کردم و به شوخی گفتم:-خوب بود آقایی؟
خندید و گفت:-عالی بود خانومم.
با اینکه حرفامون همش نقشه و فیلم بود ولی دلم انگار همشون رو جدی و واقعی میگرفت.
هر بار که باهاش همکلام میشدم،شوق حرف زدن باهاش توم بیشتر میشد.دوست داشتم بیشتر باهاش وقت بگذرونم.دوست داشتم بیشتر نگاهش کنم.
نمیدونم شما چی حس میکنین ولی من حس میکنم که عاشق شدم.
تو حال و هوای خودم بودم که با صدای احسان به خودم اومدم:-غزل،غزل جان.
من:-جان
احسان:-کجایی بابا دو ساعته دارم صدات میکنم.
من:-جانم بگو.
چه مهربون شده بودم*-*
احسان:-پاشو بریم دیگه.
من:-بریم؟کجا بریم؟
احسان:-قصد خونه رفتن نداری؟
من:-اوخ آره اصن حواسم نیست.
بلند شدم و رفتم سمت ماشین.درشو وا کردم نشستم توش.
یهویی و بی مقدمه گفت:-غزل
من:-جانم.
احسان:-راستش واسه مهتاب خواستگار اومد،پسر خوبی بود و ماهم قبولش کردیم،دو شب دیگه هم عقد کنونشونه.حتما بیای ها.
من:-واای راست میگی؟پس چرا به من نگفت؟
احسان:-نمیدونم.
ادامه داد:-راستی اگه میتونی حتما با خانواده بیا،ولی سعی کن عسل نباشه.
بعد زد زیر خنده.
گفتم:-اوم سعیمو میکنم.
مشتاقیمو که دید گفت:-فردا شب هم یه مراسمه که خودمون جوونا هستیم،اگه دوست داشتی میتونی بیای،نداشتی هم که هیچی.
گفتم:-نه با کمال میل چرا که نه.
لبخند رضایتی زد و به جاده خیره شد.
وای امروز بازم باید برم خرید،هووووف.
هم دوست داشتم هم بدم میومد.
بعد یک ربع با سکوت مرگبار رسیدیم دم در خونمون،بعد از تشکر پیاده شدم.نامردی نکرد و وقتی داشت میرفت با لبخندی که به لب داشت یه چشمک ریزیم زد.
بابا بردی دل مارو اینهمه دلبری نکن.
رفتم تو خونه،مامان خونه بود.
من:-سلام
مامان:-علیک دخترم.
من:-خوبی فدات شم؟
مامان:-مرسی.کجا بودی؟
من:-با ترانه و شوهرش ناهار رفته بودم بیرون.
مامان:-اهان خوش گذشت؟
من:-آره،عسل نیومد؟
مامان:-نه زنگ زد گفت خوابیدن خونه دوستش میمونه.
تو دلم گفتم.آره خونه دوستش.
باشه ای گفتم و خوشحال از اینکه میتونم با ماشینش برم خرید رفتم اتاقمو لباسمو عوض کردم.ساعت دو و نیم بود.اومدم تو حال نشستم مامان دو تا چایی ریخت و نشستیم جلوی تلویزیون.
آخ تازه یادم اومد احسان یه چیز مهمی میخواست بهم بگه،چی بود اون چیز مهم که تو پیام بهم گفته بود.
تو این فکر بودم که مامان گفت:-راستی غزل ظرف عسلو تو شکستی؟
من:-کدوم ظرف عسل؟من با وسایل عسل کاری ندارم که.
مامان:-نه خنگ خدا عسل خوردنیو میگم.تو ظرفشو شکوندی؟
زدم زیر قهقهه و مثل چی میخندیدم.
وای خدا این چه سوتی بود دادم.
مامانم یه ذره خندید و تکرار کرد:-تو شکوندی؟
دوستانی که رمانو میخونین،با نظراتتون خوشحالم کنین
اه بازم یه روز کوفتی دیگه.با نوری که از پنجره اتاقم به چشم میخورد بیدار شدم.
یاد دیشب افتادم،کاش همون موقع که از ترس پریدم تو بغلش یا همون موقعی که کلی منو میخندوند میگفتم که دوستش دارم.
دوباره با یاد احسان ضربان قلبم رفت بالا.قفل گوشیمو وا کردم،ساعت ده و ربع بود.خب خوبه وقت داشتم.تعداد پیام ها توجهمو به خودش جلب کرد،3تا پیام!اونم از دیشب تا الان؟
رفتم باز کردم دیدم از احسانه،اونم هر سه تاش.
اولی ساعت سه و نیم صبح بود:-غزل بیداری؟
پیام بعدیش تقریبا یه ربع بعدش بود:-نه مث اینکه خوابی،خواستم بهت یه چیز مهمو بگم.
و آخری هم برای ده دقیقه پیش که نوشته بود:-صبحتون بخیر خانوم.
لبخندی رو لبم اومد و نوشتم:-صبح بخیر آقا.
قفل گوشیمو بستم و قصد رفتن به دستشویی رو کردم که باز هم پیام اومد.
وااا این تو آماده باش بود؟
جواب داده بود:-لباس خوشگلاتو بپوش دم درتونم.عسلم ده دقیقه پیش رفت،زود باش که دیر نکنیم.
سریع رفتم تو تراس و دیدمش.لبخندی اومد رو لبم و براش دست تکون دادم.
ولی اون با چشمای گرد نگام میکرد.
وا این چشه اول صبحی.دستمو گذاشتم رو میله های تراسو همینجور بهش لبخند میزدم که اشاره کرد،برو تو و به اطرافش نگاه کرد.
وا این واقعا مثل اینکه یه چیزش هست.از حرکتش ناراحت شدم و رفتم تو دستشویی.
که نگاهم که به سر و وضعم افتاد خشکم زد.وای خدا مرگم بده.روسری نداشتم همینجوری رفتم جلوش.خب،خب تو عروسی هم موهامو دیده بود،عیب نداره
داشتم با روسری کنار میومدم که چشم خورد به شلوارکی که تا زیر رونم بود.محو شدم.خیلی خیلی کوتاه و فجیه بود.اشکم داشت در میومد،وای الان راجبم چی فکر میکنه.سریع دست و صورتمو شستم و رفع حاجت کردم.
رفتم در کمدمو وا کردم و یه شال قرمز با یه مانتویه مشکی و یه شلوار لی 90سانتی پوشیدم(البته من که کلا160سانتم شلوار 90 سانتی همون شلوار معمولی به حساب میاد برام خخخخ)یه کفش اسپرت مشکیم پوشیدم و رفتم پایین.باز هم خونه سوت و کور بود.مامان رفته بود مزون خودشون،بابا هم سر کار،عسل خانومم رفته سر قرار،منم که قراره برم دنبالشون.
نون رو از روی میز گرفتم و در یخچالو باز کردم تا یه چیزی بخورم که سنگینی یه چیزی رو پشت سرم حس کردم.اول فکر کردم توهم زدم ولی دیدم نه خیلی دارم سنگینی رو حس میکنم.
رومو برگردوندم که یه نفرو پشتم دیدم.یه جیغ بنفش کشیدم و ظرف عسلی که دستم بود افتاد پایین و شکست.ظرفشم هزار تیکه شد.
همینجور داشتم میرفتم عقب که دستشو دورم حلقه کرد و بلندم کرد و برد گذاشت تویه حال تا شیشه نره تو پام.منم از ترس همینجور تو بغلش گریه میکردم.چقدر بغلش آرامش داشت.منم ناخواسته پاهامو حلقه کرده بودم دور کمرش.حس خیلی عجیبی بود صدای نفس کشیدناش رو راحت میشد از فاصله چند متری شنید،همینطور صدای ضربان قلبشو.
نشوندتم روی مبل و خودشم جلوم زانو زد،اشکامو پاک کرد و گفت:-ببخشید غزل به خدا فقط میخواستم باهات شوخی بکنم.
من با گریه و فین فین که باعث میشد هی صدام قطع شه گفتم:-آخ...آخه ا...احسان...چ..چطوری اومد..اومدی تو؟
لبخندی زد و گفت:-عسل داشت میرفت درو نبست،از بس هول داشت.
بعدم با دستاش دستامو گرفت یکم با شصتش پشت دستمو لمس میکرد،آخ که داشتم دیوونه میشدم.منم به نفس نفس افتادم.فرم چشماش یه طوری شده بود،خمار شده بود انگار،همینم داشت دیوونم میکرد.نزدیک تر شد،شل شده بودم.
نمیدونم چی شد ولی یهو به خودش اومد گفت:-پاشو،پاشو بریم دختر.
من:-کجاااا،اول گندی که زدیو جمع کن.
بعد با دست به آشپزخونه اشاره کردم.
احسان:-اگه نکنم چی؟
من:-به دلیل تجاوز به حریم شخصی و ورود بدون اجازه به خونه زنگ میزنم110.
بعدش جفتمون زدیم زیر خنده.
خیلی خنده هاش قشنگ بود.وقتی میخندید چال چونش قشنگ خودشو نشون میداد.
خوشبخانه جوری شکسته بود که عسل وسط شیشه خورده ها دورش وبدن،یعنی قشنگ میشد جفتشون رو از هم سوا کرد.
یه طی بهش دادم و هزار بار طیو شست و خیس کرد تا عسلا پاک شد.دستشم درد نکنه چه تمیز شده بود.
بعدم اومد دونه های بزرگ شیشه رو بگیره.منم دنبال جارو بودم که صدای آخ احسان باعث شد مثل جغد سرمو 180 درجه بگردونم.
رفتم بالا سرش.
الهی بمیرم انگشتشو بریده بود.
سرش داد زدم:-چیکار میکنی احسان؟چرا مواظب خودت نیستی؟
بعد اشکام سرازیر شد.
احسان یه نگاهی بهم انداخت و سرشو انداخت پایین.
رفتم و چسب زخم اوردم.
من:-دستتو بیار جلو بزنم.
دستشو اورد جلو و چسبو زدم رو دستاش.
دستای مردونش آرامشی بهم میداد که هیچ جا پیدا نمیشد.
بعدم همونطور یهویی دست کردم تو موهاش و موهاشو مرتب کردم.
من:-اه چرا انقدر شلخته ای یکمم مرتبشون کن.
ولی واقعا نامرتب هم بود خیلی قشنگ بود موهاش.
متوجه سرخ شدنش شدم.
گفت:-حو دیگه الان پاشو که حسابی دیرمون شده.
ساعت11بود،راستم میگفت.
سریع رفتیم و سوار ماشینش شدیم.تخته کرد سمت مسیر.
تو راه برگشت سمت و گفت:-غزل،آماده ای که خانومم بشی؟
من با بهت زدگی:-چی؟
احسان:-عملیاتو میگم بابا.
من:-آهان،آره آره آقایی.
خنده ای کرد و دستشو برد سمت ضبط.روشن کرد و شروع کرد به خوندن.
خودش که با آهنگ لب میزد ولی من اصلا توجه ای به آهنگ نداشتم.
فقط به این فکر میکردم که چی قراره بشه.
ساعت تقریبا12و بیست دقیقه بود،دیگه مطمئن بودیم که تو رستورانن.
پیاده شدیم و رفتیم سمت رستوران،نفسمو تو سینه حبس کردم.
دقیقا میز بغلیشون رو رزرو کردیم.
خوشبختانه عسل روش پشت به ما بود.
نشستیم و احسان با صدایی که عسل بشنوه گفت:-خب چی میل دارین پرنسس.
من:-اوووم هر چی شما بگی.
عسل با شنیدن من به خودش اومد. یه نیم نگاهی به پشت انداخت و سریع روشو برگردوند.
احسانم همینطور شروع کرد به قربون صدقه رفتن.واااای دلمو بردی که پسر.
منم کم نمیذاشتم و پا به پاش میگفتم.گارسون اومد و سفارشمون رو گرفت.
ساعت تقریبا 12 و پنجاه دقیقه بود که عسل اینا خواستن پاشن برن.
باید از کنار میز ما رد میشدن.
دقیقا وقتی داشتن رد میشدن احسان سرشو اورد بالا و گفت:-عه،به به عسل خانوم.پارسال دوست امسال آشنا.عسل قرمز شد.
پسره با بهت نگامون میکرد و رو به عسل گفت:-میشناسیشون.
عسل با پررویی گفت:-نه.
من:-واااا عسل حالا دیگه خواهرتم نمیشناسی.
احسان سریع پشتم در اومد و گفت:-تازه کسیم که عاشقش بود نمیشناسه.پوزخندی زد و سرشو برد تو گوشیش.
پسره به احسان نزدیک شد،دستشو برد سمت صورتش.خیلی میترسیدم که اتفاقی بیافته.
همونطور که دستش داشت میرفت سمت صورت احسان.،خود احسان دست به کار شد و یکی زد پشت دستش.
به پسره نمیخورد زیاد شر باشه،از این بچه مامانیا بود.
روشو برگردوند سمت عسل:-اینها چی میگند عسل؟
عسل گفت:-نمیدونم آقا
رو به احسان گفت:-شما کی هستید آقای محترم؟
و رو به من گفت:-تو کی هستی سرکار خانوم؟
چه شمرده شمرده و مودب حرف میزد،خندم گرفته بود.سوسول بود ولی از سر و تیپش معلوم بود پولداره.
احسان با عصبانیت گفت:-تو نه شما،بچه پررو این فضولیا بهت نیومده تشریف ببر پیش مامان محترمت.
بعدم صندلیشو کشید عقب که بلند شه و پسره دست عسلو گرفت و در رفت.
داشتیم میترکیدیم از خنده ولی باید خودمونو نگه میداشتیم.
از در رستوران که رفتن بیرون زدیم زیر خنده.
احسان دستشو اورد جلو و گفت:-بزن قدش.
با خنده جوابشو دادم.
رد حرکت عسل و آققققاشو دنبال کردم.سوار یه مازارتی شدن.
خیلی پولدار بودن مثل اینکه.
تو صورت احسان نگاه کردم و به شوخی گفتم:-خوب بود آقایی؟
خندید و گفت:-عالی بود خانومم.
با اینکه حرفامون همش نقشه و فیلم بود ولی دلم انگار همشون رو جدی و واقعی میگرفت.
هر بار که باهاش همکلام میشدم،شوق حرف زدن باهاش توم بیشتر میشد.دوست داشتم بیشتر باهاش وقت بگذرونم.دوست داشتم بیشتر نگاهش کنم.
نمیدونم شما چی حس میکنین ولی من حس میکنم که عاشق شدم.
تو حال و هوای خودم بودم که با صدای احسان به خودم اومدم:-غزل،غزل جان.
من:-جان
احسان:-کجایی بابا دو ساعته دارم صدات میکنم.
من:-جانم بگو.
چه مهربون شده بودم*-*
احسان:-پاشو بریم دیگه.
من:-بریم؟کجا بریم؟
احسان:-قصد خونه رفتن نداری؟
من:-اوخ آره اصن حواسم نیست.
بلند شدم و رفتم سمت ماشین.درشو وا کردم نشستم توش.
یهویی و بی مقدمه گفت:-غزل
من:-جانم.
احسان:-راستش واسه مهتاب خواستگار اومد،پسر خوبی بود و ماهم قبولش کردیم،دو شب دیگه هم عقد کنونشونه.حتما بیای ها.
من:-واای راست میگی؟پس چرا به من نگفت؟
احسان:-نمیدونم.
ادامه داد:-راستی اگه میتونی حتما با خانواده بیا،ولی سعی کن عسل نباشه.
بعد زد زیر خنده.
گفتم:-اوم سعیمو میکنم.
مشتاقیمو که دید گفت:-فردا شب هم یه مراسمه که خودمون جوونا هستیم،اگه دوست داشتی میتونی بیای،نداشتی هم که هیچی.
گفتم:-نه با کمال میل چرا که نه.
لبخند رضایتی زد و به جاده خیره شد.
وای امروز بازم باید برم خرید،هووووف.
هم دوست داشتم هم بدم میومد.
بعد یک ربع با سکوت مرگبار رسیدیم دم در خونمون،بعد از تشکر پیاده شدم.نامردی نکرد و وقتی داشت میرفت با لبخندی که به لب داشت یه چشمک ریزیم زد.
بابا بردی دل مارو اینهمه دلبری نکن.
رفتم تو خونه،مامان خونه بود.
من:-سلام
مامان:-علیک دخترم.
من:-خوبی فدات شم؟
مامان:-مرسی.کجا بودی؟
من:-با ترانه و شوهرش ناهار رفته بودم بیرون.
مامان:-اهان خوش گذشت؟
من:-آره،عسل نیومد؟
مامان:-نه زنگ زد گفت خوابیدن خونه دوستش میمونه.
تو دلم گفتم.آره خونه دوستش.
باشه ای گفتم و خوشحال از اینکه میتونم با ماشینش برم خرید رفتم اتاقمو لباسمو عوض کردم.ساعت دو و نیم بود.اومدم تو حال نشستم مامان دو تا چایی ریخت و نشستیم جلوی تلویزیون.
آخ تازه یادم اومد احسان یه چیز مهمی میخواست بهم بگه،چی بود اون چیز مهم که تو پیام بهم گفته بود.
تو این فکر بودم که مامان گفت:-راستی غزل ظرف عسلو تو شکستی؟
من:-کدوم ظرف عسل؟من با وسایل عسل کاری ندارم که.
مامان:-نه خنگ خدا عسل خوردنیو میگم.تو ظرفشو شکوندی؟
زدم زیر قهقهه و مثل چی میخندیدم.
وای خدا این چه سوتی بود دادم.
مامانم یه ذره خندید و تکرار کرد:-تو شکوندی؟
دوستانی که رمانو میخونین،با نظراتتون خوشحالم کنین