05-07-2018، 0:42
فصل #پنجم:
ساعت شش و نیم بود که با صدای زنگ گوشیم بلند شدم،یکم لای چشامو وا کردم و صدای گوشی رو دنبال کردم و بهش رسیدم،احسان بود!زنگ زده بود.دوباره ناخودآگاه ضربان قلبم رفت بالا.
گوشی رو جواب دادم و با صدای خواب آلود گفتم:
من:-بله؟ احسان:-خوابیدی؟ من:-اهوم. احسان:-نیم ساعت دیگه باید اینجا باشی مثلا.
نیم ساعت دیگه؟مگه ساعت چنده؟گوشی رو از کنار گوشم اوردم پایین و جلویه صورتم گرفتم،وااای شیش و نیم بود که.
من:-خب خواب موندم چیکار کنم؟
احسان:-همین؟آماده شو میام دنبالت.
چه بهتر کی میخواست این همه راه رو بره.
باشه ای گفتم و گوشی رو قطع کردم.
بلند شدم و از تو کمدم یه مانتویه سفید که رو سینه هاش نگین های قرمز و سبز کار شده بود،با یه شلوار کتان مشکی و یه کفش پاشنه تخت پوشیدم.کلا یه تیپ سنتی زدم.یه شال سفید ساده هم سرم کردم.موهامم که فرق وسط کرده بودم.فقط اگه سیبیل داشتم عین زنای قاجار میشدم خخخ.
عطری که ترانه واسه تولدم خریده بود رو زدم.من که آماده آماده بودم،حالا گوش به زنگ بودم که ببینم کی میاد.
ولی اون که عسلو میخواد،این کارات و بال بال زدنات برای چیه؟برای کیه؟
با به یاد آوردن این صحنه و این کارهاش یه اشکی اومد و خطش تا کنار لبم رفت.همونجا بود که فهمیدم آرایش هم نکردم.حوصله آرایش کردن نداشتم فقط یه رژ قرمز که خودشو نشون میداد زدم و دوباره نشستم.
رفتم تو فکر احسان که زنگ گوشیم دوباره منو به خودش اورد.
من:-بله؟
احسان:-بیا پایین.
من:-باشه.
پسره پررو سلام کردنم بلد نیست.
رفتم پایین و خیلی یواش از کنار در زدم بیرون،که یهو عسل گفت:-وااا،خواهری کجا میری یهویی؟
نگاش کردم و گفتم:-عصابم خورده میخوام برم یه دور بزنم.
عسل:-منم بیام؟
ای بابااااااا،حالا اینم واسه من خواهر دوست شده انگار نمیدونم واسه چی اینجوری داره دور و ورم میچرخه.
من:-نه میخوام تنها باشم.
عسل:-لوس،باشه برو.
درو بستم و رفتم.خوشبختانه قول مرحله اول و آخر رو رد کردم.
رفتم جلویه در،درو وا کردم اما کسی رو اونجا ندیدم،گوشیم رو در اوردم و خواستم زنگ بزنم که خودش زنگ زد.
من:-معلوم هست کجایی؟تو این سرما منو اوردی بیرون بعد هنوز نیومدی؟
احسان:-خنگ،من که نمیتونم بیام جلو در خونتون سوارت کنم.بیا سر کوچم.
من:-خنگ خودتی دراز.
احسان خندید و قطع کرد.
رفتم تا سر کوچه.آقا از ماشین پیاده شده بود و به ماشین تکیه داده بود.
مثل همیشه یه تیپ ساده ولی جذاب.یه تیشرت سفید پوشیده بود و یه کاپشن سبز که یقه هاش بهم نزدیکه(اسمشو نمیدونم خب خخخ)با یه شلوار لی سورمه ای و کفش نایک سفید.
از دور لبخندی بهش زدم که با لبخند جوابمو داد.
نشست تو ماشین و منم نشستم.
بدون سلام کردن گفت:-شما خنده هم میکنی؟
من:-واااا،علیک سلام.
احسان:-سلام.خب کجا بریم؟
من:-خب کافه دیگه.
باشه ای گفت و راه افتاد.واااای بازم تو ماشین این قرار بود بشینم؟تویه اون سکوت مسخره؟
ولی یکدفعه یه آهنگی رو پلی کرد:
چشات عقلو اَ سرم عجیب پروند
فکر میکردم خوب شدم دوره لشیم تموم
گفتم باهم بخوابیم تا نشیم حروم
نمیدونستم از هم فقط سهممون یه چیزه
اینکه لبامون بخنده اشکامون بریزه
گفتم اگه تو بغلم باشی سردمون نمیشه
ولی ، خیلی ساده ازم تو رد شدی
میدونستم نمیتونی تحملم کنی
میدونستم عزیزم دلت چی میخواد
میدونستم عزیزم دلت چی میگه
میدونستم اگه یه لحظه برم دلت دستاشو به دستای کی میده
هی..
چشات عقلو اَ سرم عجیب پروند
او…
فک میکردم خوب شدم دوره لشیم تموم
انگار لب من قلمو لب تو تخته
رو هم نقاشی میکننو بعد اون خنده
گفتی پیش هم نباشیم هوامون سرده
گفتم بری نه آفتاب میاد نه بارون بعدش
دوس داشتی زیر بارون خیس بشی
زبونت رو بدنم آروم تیغ کشید
من لمس شدم ازم تو رد شدی
میدونستم نمیتونی تحملم کنی
میدونستم عزیزم دلت چی میخواد
میدونستم عزیزم دلت چی میگه
میدونستم اگه یه لحظه برم دلت دستاشو به دستای کی میده
هی..
چشات عقلو اَ سرم عجیب پروند
او…
فک میکردم خوب شدم دوره لشیم تموم
هی..
چشات عقلو اَ سرم عجیب پروند
او…
فک میکردم خوب شدم خدا فک میکردم خوب شدم
(چشات-اپیکوربند)
تو فاز آهنگ بودم،حس میکردم آهنگ همچین هم بی ربط با من نیست.
آهنگ هنوز تموم نشده بود که ماشینو خاموش کرد و گفت:-پیاده شو،رسیدیم.
دستمو بردم سمت دستگیره و درو وا کردم.
رفتیم تو کافه و با دست بهم اشاره کرد که کجا بشینم.و بعد هم با دست به کافه چی اشاره کرد که دو تا،حالا دو تا چی رو نمیدونم.
نشستم و اومد رو به روم نشست،چند ثانیه تو چشام نگاه کرد،منم همین کارو ادامه دادم،از نگاه کردن به چشماش سیر نمیشدم.شایدم اونم همین حسو داشت.
ولی این چشما نباید مال عسل میشد،اون لیاقتشو نداره،نه اینکه فکر کنین دارم حسودی میکنما،نه.عسل خیلی کثیف تر از اون چیزیه که فکرشو میکنین.واسه همینه اصلا نه رابطه خوبی با هم داریم نه اصلا ازش خوشم میاد.
احسان سرشو انداخت پایین و با دستاش که روی میز بود،بازی میکرد.
مشخص بود تمرکز نداره.
گفتم:-احسان فکر کنم چیزی رو امروز میخواستی بهم بگی.
سرشو گرفت بالا و گفت:-آره در مورد عسل.
جالب شد.
من:-میشنوم.
احسان:-خب ببین غزل،من اصلا آدم دختر بازی نیستم،اون شبم حالم اصلا خوب نبود و شایدم باور نکنی که هیچ چیزی از شب تولد بابات یادم نمیاد.
بعد یهو خنده اومد رو لبش،که سعی میکرد جمعش کنه ولی مشخص بود داره میترکه از فشارش.بعد یهو زد زیر خنده.
فهمیدم که بازم یاد سوتی من افتاد،لبخند زورکی اومد رو لبم.
با کلافگی گفتم:-هوووف حالا یه سوتی دادما،هی چوبش کن،بکن تو چشم.
خندش رو جمع کرد و ادامه داد:-من اصلا نمیدونم که چی جوری بهش شماره دادم و اون شب چی جوری اون پیام های مسخره رو براش فرستادم؛راستش من اصلا از عسل خوشم نمیاد.
تعجب کردم،هم خوشحال بود هم غمگین.نباید اینطوری میشد.
با بهت زدگی گفتم:-ولی...ولی عسل دوست داره.
احسان با شرمندگی گفت:-ولی من ندارم.
ادامه داد:-ازت کمک میخوام که این گندمو جمع کنی.
من:-چییی؟مننن؟چی جوری؟
احسان:-میدونم که اصلا حرف خوبی نیست،و شایدم از این حرفم ناراحت شی.ولی...
ساکت شد.
سریع گفتم:-ولی چی؟
گفت:-نمیدونم چی جوری بهت توضیح بدم.ببین.اممم
عصبی شدم و با حالت داد مانند گفتم:-بگووو دیگه.
گفت:-خب ازت میخوام که نقش عاشق هارو بازی کنیم.تا شر اون کنده شه.
خشکم زد،انگار یه سطل آّ یخ ریختن رو سرم.اصلا متوجه باقی حرفاش نشدم.
اشک لعنتیم هم یهو ریخت.به خاطر همین سرمو گرفتم پایین.اه،من چرا همیشه باید جلویه این غرورم بشکنه؟
احسان:-غز..غزل من اصلا شوخی کردم.اصلا حرفمو جدی نگیر خب.اشتباه کردم.حالا هم قهوتو بخور تا ببرمت.
سرمو اوردم بالا و تو چشماش نگاه کردم.
کیفمو گرفتم و رفتم.احسان سریع پشت سرم اومد.
دقیقا جلویه در خروجی دستشو گذاشت رو در و گفت:-کجا میری غزل؟ببخشید دیگه،اشتباه از من بود نباید این حرفو میزدم.
بوی عطرش داشت دیوونم میکرد.
قفل ماشینو باز کرد و گفت:-برو بشین.
بی اختیار نشستم توش.
حرفاش تو سرم تکرار میشد.خب،خب درسته منو عسل اصلا با هم خوب نیستیم ولی من که نباید به اون خیانت کنم.
رسیدیم جلویه در خونه.خواستم برم پایین که یهو احسان مچمو گرفت،انگشتش رو خیلی نرم رو دستم حرکت میداد.داشتم دیوونه میشدم.
با صدایی آروم گفت:-واسه امروز ببخشید،منظوری نداشتم،اصلا هم نمیخواد بهش فکر کنی.
لبخند رضایتی بهش زدم که باعث شد اونم لبخند بزنه.رفتم تو و بدون سلام کردن رفتم تو اتاقم.
بابام اومد تو.
پدر:-دختر یعنی تو یه سلام نباید به من بکنی؟
برگشتم سمتش و خودمو پرت کردم تو بغلش.کوه آرامش بود،دوست نداشتم از بغلش بیام بیرون.
رو تخت دراز کشید و منم سرمو گذاشتم رو پاش.موهامو نوازش میکرد،دوست داشتم تا صبح تو همین حالت بمونم.
آروم گفت:-دخترم نمیخوای به بابا بگی چی شده؟
از روی ناچار گفتم:-با سمانه دعوام شده.
چیزی نگفت.به نوازش کردنش ادامه داد.
عسل مزاحم شد و اومد تو.باعث شد اون حالت بین منو بابام از بین بره.خجالت میکشیدم از اینکه تو چشمای عسل نگاه کنم.
عسل:-به به،پدرو دختر خوب خلوت کردین.مزاحمتون نمیشم خواستم بگم که شام حاضره و سریع در رو بست.
من و بابا رفتیم پایین.
به مامان سلام کردم و پشت میز نشستم.اصلا نفهمیدم چی خوردم.
بعد از شام رفتم رو تختم دراز کشیدم . به حرفای احسان فکر کردم.
ساعت11شب بود،از اتاقم رفتم بیرون که آب بخورم.
تو راه برگشت بودم که صدای عسل نظرمو به خودش جلب کرد،داشت با یکی حرف میزد.
عسل:نه عشقم
طرف:...
عسل:خب باشه آقا ساعت چند؟
طرف:...
با شنیدن این حرفا سریع گوشیم رو در اوردم و زنگ زدم به احسان که ببینم با اون حرف میزنه یا نه.
که دیدم بوق خورد.سریع قطع کردم و مشغول شنیدن باقی حرفاشون شدم.
تو حرفا متوجه مکان قرار شدم که دو روز دیگه بود.
آدرس و ساعت قرار رو تو گوشیم یادداشت کردم.
احسان پنج تا میس کال انداخته بود.
سریع بهش زنگ زدم با اولین بوق برداشت.
احسان:-چرا جواب نمیدادی؟
من:-احسان من آمادم.
احسان:-واسه چی آماده ای؟
من:-واسه همین کاری که امروز تو کافه بهم گفتی.
احسان:-واقعا؟
من:-اهوم.یه سری خبر ها هم دارم که نمیتونم الان بهت بگم باید ببینمت.
احسان:-خب هر وقت تو بگی.
من:-هر چی زود تر بهتر،فردا خوبه؟
احسان:-آره،ساعت چند؟
من:-ساعت4همون جای همیشگی.
باشه ای گفت و قطع کرد.
دیدین گفتم عسل چقدر کثیفه؟
چشمامو بستم و سعی کردم بخوابم.
بازم با صدای زنگ گوشیم از خواب پا شدم.گوشی رو تو دستم گرفتم و به صفحه نگاه کردم.
ترانه بودم.جواب دادم و گفتم:-هوم؟
ترانه:-وااا،هوم چیه؟علیک سلام.
من:-سلام.
ترانه:یه خبر خوب دارم برات.
من:-بگو
ترانه:-نه دیگه مشتلق بده.
من:-ای بمیری بگو دیگه
ترانه:-خب امروز بیا کافه بهت بگم.
من:نه امروز نمیتونم،باید برم جایی کار دارم.تو ناهار بیا خونمون.
ترانه:-اوه آره من خودمم کار داشتم یادم نبود.باشه الان میام.
قطع کردم.
دوستانی که از رمان بازدید میکنین لطفا نظراتتون رو درباره رمان اعلام کنین،ممنون
ساعت شش و نیم بود که با صدای زنگ گوشیم بلند شدم،یکم لای چشامو وا کردم و صدای گوشی رو دنبال کردم و بهش رسیدم،احسان بود!زنگ زده بود.دوباره ناخودآگاه ضربان قلبم رفت بالا.
گوشی رو جواب دادم و با صدای خواب آلود گفتم:
من:-بله؟ احسان:-خوابیدی؟ من:-اهوم. احسان:-نیم ساعت دیگه باید اینجا باشی مثلا.
نیم ساعت دیگه؟مگه ساعت چنده؟گوشی رو از کنار گوشم اوردم پایین و جلویه صورتم گرفتم،وااای شیش و نیم بود که.
من:-خب خواب موندم چیکار کنم؟
احسان:-همین؟آماده شو میام دنبالت.
چه بهتر کی میخواست این همه راه رو بره.
باشه ای گفتم و گوشی رو قطع کردم.
بلند شدم و از تو کمدم یه مانتویه سفید که رو سینه هاش نگین های قرمز و سبز کار شده بود،با یه شلوار کتان مشکی و یه کفش پاشنه تخت پوشیدم.کلا یه تیپ سنتی زدم.یه شال سفید ساده هم سرم کردم.موهامم که فرق وسط کرده بودم.فقط اگه سیبیل داشتم عین زنای قاجار میشدم خخخ.
عطری که ترانه واسه تولدم خریده بود رو زدم.من که آماده آماده بودم،حالا گوش به زنگ بودم که ببینم کی میاد.
ولی اون که عسلو میخواد،این کارات و بال بال زدنات برای چیه؟برای کیه؟
با به یاد آوردن این صحنه و این کارهاش یه اشکی اومد و خطش تا کنار لبم رفت.همونجا بود که فهمیدم آرایش هم نکردم.حوصله آرایش کردن نداشتم فقط یه رژ قرمز که خودشو نشون میداد زدم و دوباره نشستم.
رفتم تو فکر احسان که زنگ گوشیم دوباره منو به خودش اورد.
من:-بله؟
احسان:-بیا پایین.
من:-باشه.
پسره پررو سلام کردنم بلد نیست.
رفتم پایین و خیلی یواش از کنار در زدم بیرون،که یهو عسل گفت:-وااا،خواهری کجا میری یهویی؟
نگاش کردم و گفتم:-عصابم خورده میخوام برم یه دور بزنم.
عسل:-منم بیام؟
ای بابااااااا،حالا اینم واسه من خواهر دوست شده انگار نمیدونم واسه چی اینجوری داره دور و ورم میچرخه.
من:-نه میخوام تنها باشم.
عسل:-لوس،باشه برو.
درو بستم و رفتم.خوشبختانه قول مرحله اول و آخر رو رد کردم.
رفتم جلویه در،درو وا کردم اما کسی رو اونجا ندیدم،گوشیم رو در اوردم و خواستم زنگ بزنم که خودش زنگ زد.
من:-معلوم هست کجایی؟تو این سرما منو اوردی بیرون بعد هنوز نیومدی؟
احسان:-خنگ،من که نمیتونم بیام جلو در خونتون سوارت کنم.بیا سر کوچم.
من:-خنگ خودتی دراز.
احسان خندید و قطع کرد.
رفتم تا سر کوچه.آقا از ماشین پیاده شده بود و به ماشین تکیه داده بود.
مثل همیشه یه تیپ ساده ولی جذاب.یه تیشرت سفید پوشیده بود و یه کاپشن سبز که یقه هاش بهم نزدیکه(اسمشو نمیدونم خب خخخ)با یه شلوار لی سورمه ای و کفش نایک سفید.
از دور لبخندی بهش زدم که با لبخند جوابمو داد.
نشست تو ماشین و منم نشستم.
بدون سلام کردن گفت:-شما خنده هم میکنی؟
من:-واااا،علیک سلام.
احسان:-سلام.خب کجا بریم؟
من:-خب کافه دیگه.
باشه ای گفت و راه افتاد.واااای بازم تو ماشین این قرار بود بشینم؟تویه اون سکوت مسخره؟
ولی یکدفعه یه آهنگی رو پلی کرد:
چشات عقلو اَ سرم عجیب پروند
فکر میکردم خوب شدم دوره لشیم تموم
گفتم باهم بخوابیم تا نشیم حروم
نمیدونستم از هم فقط سهممون یه چیزه
اینکه لبامون بخنده اشکامون بریزه
گفتم اگه تو بغلم باشی سردمون نمیشه
ولی ، خیلی ساده ازم تو رد شدی
میدونستم نمیتونی تحملم کنی
میدونستم عزیزم دلت چی میخواد
میدونستم عزیزم دلت چی میگه
میدونستم اگه یه لحظه برم دلت دستاشو به دستای کی میده
هی..
چشات عقلو اَ سرم عجیب پروند
او…
فک میکردم خوب شدم دوره لشیم تموم
انگار لب من قلمو لب تو تخته
رو هم نقاشی میکننو بعد اون خنده
گفتی پیش هم نباشیم هوامون سرده
گفتم بری نه آفتاب میاد نه بارون بعدش
دوس داشتی زیر بارون خیس بشی
زبونت رو بدنم آروم تیغ کشید
من لمس شدم ازم تو رد شدی
میدونستم نمیتونی تحملم کنی
میدونستم عزیزم دلت چی میخواد
میدونستم عزیزم دلت چی میگه
میدونستم اگه یه لحظه برم دلت دستاشو به دستای کی میده
هی..
چشات عقلو اَ سرم عجیب پروند
او…
فک میکردم خوب شدم دوره لشیم تموم
هی..
چشات عقلو اَ سرم عجیب پروند
او…
فک میکردم خوب شدم خدا فک میکردم خوب شدم
(چشات-اپیکوربند)
تو فاز آهنگ بودم،حس میکردم آهنگ همچین هم بی ربط با من نیست.
آهنگ هنوز تموم نشده بود که ماشینو خاموش کرد و گفت:-پیاده شو،رسیدیم.
دستمو بردم سمت دستگیره و درو وا کردم.
رفتیم تو کافه و با دست بهم اشاره کرد که کجا بشینم.و بعد هم با دست به کافه چی اشاره کرد که دو تا،حالا دو تا چی رو نمیدونم.
نشستم و اومد رو به روم نشست،چند ثانیه تو چشام نگاه کرد،منم همین کارو ادامه دادم،از نگاه کردن به چشماش سیر نمیشدم.شایدم اونم همین حسو داشت.
ولی این چشما نباید مال عسل میشد،اون لیاقتشو نداره،نه اینکه فکر کنین دارم حسودی میکنما،نه.عسل خیلی کثیف تر از اون چیزیه که فکرشو میکنین.واسه همینه اصلا نه رابطه خوبی با هم داریم نه اصلا ازش خوشم میاد.
احسان سرشو انداخت پایین و با دستاش که روی میز بود،بازی میکرد.
مشخص بود تمرکز نداره.
گفتم:-احسان فکر کنم چیزی رو امروز میخواستی بهم بگی.
سرشو گرفت بالا و گفت:-آره در مورد عسل.
جالب شد.
من:-میشنوم.
احسان:-خب ببین غزل،من اصلا آدم دختر بازی نیستم،اون شبم حالم اصلا خوب نبود و شایدم باور نکنی که هیچ چیزی از شب تولد بابات یادم نمیاد.
بعد یهو خنده اومد رو لبش،که سعی میکرد جمعش کنه ولی مشخص بود داره میترکه از فشارش.بعد یهو زد زیر خنده.
فهمیدم که بازم یاد سوتی من افتاد،لبخند زورکی اومد رو لبم.
با کلافگی گفتم:-هوووف حالا یه سوتی دادما،هی چوبش کن،بکن تو چشم.
خندش رو جمع کرد و ادامه داد:-من اصلا نمیدونم که چی جوری بهش شماره دادم و اون شب چی جوری اون پیام های مسخره رو براش فرستادم؛راستش من اصلا از عسل خوشم نمیاد.
تعجب کردم،هم خوشحال بود هم غمگین.نباید اینطوری میشد.
با بهت زدگی گفتم:-ولی...ولی عسل دوست داره.
احسان با شرمندگی گفت:-ولی من ندارم.
ادامه داد:-ازت کمک میخوام که این گندمو جمع کنی.
من:-چییی؟مننن؟چی جوری؟
احسان:-میدونم که اصلا حرف خوبی نیست،و شایدم از این حرفم ناراحت شی.ولی...
ساکت شد.
سریع گفتم:-ولی چی؟
گفت:-نمیدونم چی جوری بهت توضیح بدم.ببین.اممم
عصبی شدم و با حالت داد مانند گفتم:-بگووو دیگه.
گفت:-خب ازت میخوام که نقش عاشق هارو بازی کنیم.تا شر اون کنده شه.
خشکم زد،انگار یه سطل آّ یخ ریختن رو سرم.اصلا متوجه باقی حرفاش نشدم.
اشک لعنتیم هم یهو ریخت.به خاطر همین سرمو گرفتم پایین.اه،من چرا همیشه باید جلویه این غرورم بشکنه؟
احسان:-غز..غزل من اصلا شوخی کردم.اصلا حرفمو جدی نگیر خب.اشتباه کردم.حالا هم قهوتو بخور تا ببرمت.
سرمو اوردم بالا و تو چشماش نگاه کردم.
کیفمو گرفتم و رفتم.احسان سریع پشت سرم اومد.
دقیقا جلویه در خروجی دستشو گذاشت رو در و گفت:-کجا میری غزل؟ببخشید دیگه،اشتباه از من بود نباید این حرفو میزدم.
بوی عطرش داشت دیوونم میکرد.
قفل ماشینو باز کرد و گفت:-برو بشین.
بی اختیار نشستم توش.
حرفاش تو سرم تکرار میشد.خب،خب درسته منو عسل اصلا با هم خوب نیستیم ولی من که نباید به اون خیانت کنم.
رسیدیم جلویه در خونه.خواستم برم پایین که یهو احسان مچمو گرفت،انگشتش رو خیلی نرم رو دستم حرکت میداد.داشتم دیوونه میشدم.
با صدایی آروم گفت:-واسه امروز ببخشید،منظوری نداشتم،اصلا هم نمیخواد بهش فکر کنی.
لبخند رضایتی بهش زدم که باعث شد اونم لبخند بزنه.رفتم تو و بدون سلام کردن رفتم تو اتاقم.
بابام اومد تو.
پدر:-دختر یعنی تو یه سلام نباید به من بکنی؟
برگشتم سمتش و خودمو پرت کردم تو بغلش.کوه آرامش بود،دوست نداشتم از بغلش بیام بیرون.
رو تخت دراز کشید و منم سرمو گذاشتم رو پاش.موهامو نوازش میکرد،دوست داشتم تا صبح تو همین حالت بمونم.
آروم گفت:-دخترم نمیخوای به بابا بگی چی شده؟
از روی ناچار گفتم:-با سمانه دعوام شده.
چیزی نگفت.به نوازش کردنش ادامه داد.
عسل مزاحم شد و اومد تو.باعث شد اون حالت بین منو بابام از بین بره.خجالت میکشیدم از اینکه تو چشمای عسل نگاه کنم.
عسل:-به به،پدرو دختر خوب خلوت کردین.مزاحمتون نمیشم خواستم بگم که شام حاضره و سریع در رو بست.
من و بابا رفتیم پایین.
به مامان سلام کردم و پشت میز نشستم.اصلا نفهمیدم چی خوردم.
بعد از شام رفتم رو تختم دراز کشیدم . به حرفای احسان فکر کردم.
ساعت11شب بود،از اتاقم رفتم بیرون که آب بخورم.
تو راه برگشت بودم که صدای عسل نظرمو به خودش جلب کرد،داشت با یکی حرف میزد.
عسل:نه عشقم
طرف:...
عسل:خب باشه آقا ساعت چند؟
طرف:...
با شنیدن این حرفا سریع گوشیم رو در اوردم و زنگ زدم به احسان که ببینم با اون حرف میزنه یا نه.
که دیدم بوق خورد.سریع قطع کردم و مشغول شنیدن باقی حرفاشون شدم.
تو حرفا متوجه مکان قرار شدم که دو روز دیگه بود.
آدرس و ساعت قرار رو تو گوشیم یادداشت کردم.
احسان پنج تا میس کال انداخته بود.
سریع بهش زنگ زدم با اولین بوق برداشت.
احسان:-چرا جواب نمیدادی؟
من:-احسان من آمادم.
احسان:-واسه چی آماده ای؟
من:-واسه همین کاری که امروز تو کافه بهم گفتی.
احسان:-واقعا؟
من:-اهوم.یه سری خبر ها هم دارم که نمیتونم الان بهت بگم باید ببینمت.
احسان:-خب هر وقت تو بگی.
من:-هر چی زود تر بهتر،فردا خوبه؟
احسان:-آره،ساعت چند؟
من:-ساعت4همون جای همیشگی.
باشه ای گفت و قطع کرد.
دیدین گفتم عسل چقدر کثیفه؟
چشمامو بستم و سعی کردم بخوابم.
بازم با صدای زنگ گوشیم از خواب پا شدم.گوشی رو تو دستم گرفتم و به صفحه نگاه کردم.
ترانه بودم.جواب دادم و گفتم:-هوم؟
ترانه:-وااا،هوم چیه؟علیک سلام.
من:-سلام.
ترانه:یه خبر خوب دارم برات.
من:-بگو
ترانه:-نه دیگه مشتلق بده.
من:-ای بمیری بگو دیگه
ترانه:-خب امروز بیا کافه بهت بگم.
من:نه امروز نمیتونم،باید برم جایی کار دارم.تو ناهار بیا خونمون.
ترانه:-اوه آره من خودمم کار داشتم یادم نبود.باشه الان میام.
قطع کردم.
دوستانی که از رمان بازدید میکنین لطفا نظراتتون رو درباره رمان اعلام کنین،ممنون