امتیاز موضوع:
  • 2 رأی - میانگین امتیازات: 5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

کادوپیچ(رمانی طنر و عاشقانه)

#5
فصل #سوم:




"احسان"
عه این...این غزله که،اینجا چیکار میکنه.اونم مثل من هنگ کرده بود و مات مبهوت منو میدید.دیدم اوضاع خیلی خیته،سریع پیش قدم شدم و سلام کردم که باعث شد به خودش بیاد.
با دستپاچگی و بریده بریده گفت:-سل...سلام آقا احسان،خوب هستین؟
سیمین هم هنگ کرده بود.سیمین همکارم بود نمیدونم چرا ولی یه حسی بهم میگفت سعی داشت خودشو بهم نزدیک کنه.سیمین هم بهش سلام کرد و با حالت طعنه مانند بهم گفت:-احسان میشناسینشون؟
با لبخندی که از روی اجبار بود گفتم:-بله
غزل اومد نزدیک تر.هنوزم تو شوک بود،اینو از تو چشاش میشد خوند.
من:-از این طرفا غزل خانوم؟ غزل:-راستش چند روز دیگه تولد بابامه اومدم براش کادو بخرم.
سر تاییدی تکون دادم و گفتم:-چه کمکی ازم بر میاد؟ غزل:-بی زحمت چند تا لباس دکمه دار که سنگین باشه برام بیارین.
پرسیدم:-چه سایزی؟ غزل:-ایکس لارج.
چند تا لباس خیلی شیک و مجلسی اوردم پایین.نظرشو جلب نکرد.
رفتم چند دست لباس دیگه هم اوردم،بازم تایید نکرد.پنج دست لباس دیگه هم اوردم ولی بازم قبول نکرد.حدود هیفده تا دست لباس رو میز بود گلوم خشک شده بود ولی اصلا هیچ کدومو قبول نکرد،از بهترین جنسا بودن،حرصم داشت در میومد و گفتم:-شرمندم غزل خانوم دیگه لباسی نداریم همینا بودن.
یه چند ثانیه مکث کردم و در ادامش گفتم:-البته عطر های خیلی خوبی داریم پیشنهاد میکنم حتما بخرین.
چند تا رو اوردم و تست کرد.مورد قبولش نبود.اه این چقدر سخت پسنده.کلافه شده بودم یه عطر تلخ براش اوردم.بو که کرد با یه حالت ذوق زده گفت:-واااای این خیلی خوبه؛همینو میخوام.
با لبخند جوابشو دادم و گفتم ظرفی که میخواین رو انتخاب کنین،با دستم به سمت چپش که قفسه شیشه عطر ها بود اشاره کردم.
یکم طول کشید و یه شیشه خیلی شیک که بدنه طلایی با خطوط مشکی داشت رو انتخاب کرد.
با لبخند گفتم:-خیلی خوش سلیقه اید.
با نیش باز جوابمو داد.وای پسر چال لپاشو.محو چشماش شدم.چند ثانیه زل زدم به چشماش،اونم همینطور؛که با صدای غزل به خودم اومدم.غزل:-چقدر میشه؟
من:-اصلا قابلتونو نداره.
یکم از همین چرت و پرتا تحویلش دادم.
و رو به سیمین برگردوندم و گفتم :-خانوم موسوی لطفا شیشه رو پر کنید.
سری تکون داد و شیشه رو از رو میز برداشت.
غزل کارتو داد دستم.دوباره چشم تو چشم شدیم.ای خدا این چرا انقد جذابه.اه احسان خفه شو این چه افکاریه.
همین باعث شد یه اخمی بیاد رو صورتم که باعث شد غزل هم خودشو جمع و جور کنه.
با روی گشاده بهش گفتم:-250هزار تومن شد ولی بازم بدون تعارف میگم اصلا قابلتونو نداره.غرل:-خواهش میکنم شما لطف دارین.
کارتو کشیدم و با رسید تحویلش دادم.
سیمین هم عطر رو تویه یه جعبه خیلی شیک گذاشت و داد به غزل.
غزل تشکر کرد و از در خارج شد،رد حرکتشو به عنوان بدرقه کردن دنبال میکردم و وقت بستن در دوباره چشم تو چشم شدیم که بازم لبخند زد.
با صدای سیمین به خودم اومدم.سیمین:-بسه خوردی دختر مردمو.
با این حرفش خیلی عصبی شدم.برگشتمو با داد گفتم:-خفه شو به تو مربوط نیست.
یه لحظه احساس کردم میخواد گریه کنه.قیافش یه جوری شد.دلم براش سوخت ولی خب حق نداره با من اینجوری حرف بزنه انگار سنخیتی باهام داره.
کلافه دستی تو موهام کشیدم.بلند شدم و رفتم جلویه در مغازه یه نخ س*ی*گ*ا*ر روشن کردم و شروع کردم به کشیدن.
اعصابم از حرف سیمین خورد بود.بهش گفتم که از مغازه بیاد بیرون و درو بستم.خواستم برم تو ماشین که.




"غزل"
وااا این چرا انقدر بهم زل میزد،نه اینکه خودم نمیزدم خخخ
ولی وقتی نگاش میکردم یه جوری میشدم.یه دگرگونی خاصی توم به وجود میاورد.حس فضولیم گل کرد و جلویه مغازه تو ماشین نشستم،به به آقا سیگار هم میکشن،چه جالب،عصابم داغون شد اومدم روشن کنم برم که متوجه شدم ماشینم پنچره.ای د خشکی شانس.احسانم داشت در مغازه رو میبست.باید ازش کمک میگرفتم وگرنه این وقت شب بدبخت میشدم.
سریع رفتم جلوش و نفس نفس زنان بهش سلام کردم.
با چشمای گرد شده بهم نگاه میکرد.گفتم که ماشینم پنچر شده و ازش کمک خواستم.
اومد و صندوق عقب رو داد بالا تا زاپاس رو در بیاریم ولی زرشک.زاپاسم پنچر بود.
داشت گریم میگرفت.احسان که متوجه ناراحتی من شد گفت:-خب با ماشین من میریم.میرسونمت بعد خودم میرم خونه،اینکه ناراحتی نداره.
راستم میگفت ولی ماشینو چیکار میکردم.با بغض بهش گفتم:-ولی ماشینم؟
گفت نترس چیزیش نمیشه.
اومدم ناز کنم و گفتم:-نه نمیخواد آقا احسان با آژانس میرم.
دستمو خوند و گفت:-ناز نکن،سوار شو.
و همون لحظه دزدگیر ماشینشو زد.وا این چی جوری دستمو خوند.
این سری خلاف دفعه قبل رو صندلی شاگرد نشستم.
کمربندمو بستم.احسان هم تا آخر مسیر هیچ حرفی نزد.سکوت مرگباری بود،یه آهنگم نذاشت حداقل کلافه شده بودم.
خواستم سر بحثو باز کنم:-راستی واسه عروسی بابام شما هم دعوتین.
دیدم سرخ شده بچم.بعد از چند ثانیه با یه حالت انفجاری گفت:-عروسی بابات؟؟
بعد زد زیر خنده.واااای گند زدم خخخخ
من:-وا نخند خب منظورم تولد بود.
خودمم خندیدم.
تشکری ازم کرد و بازم زد زیر خنده.
وااا کوفت رو آب بخندی.پسرک لوس.ایشه.
رسیدیم دم در خونمون.
ازش کلی تشکر کردم و در نهایت خداحافظی کردم.با صدایه خیلی مهربون بهم گفت:-فردا میبینمت.
فردا؟؟چرا فردا؟؟یکم سرچ کردم تو مغزم.فردا که کلاسی نداریم؟!این چی میگه؟
قیافه متعجبمو که دید با خنده گفت:-ماشینتو میگم.
اهاااان بمیری خب زود تر میگفتی.
گفتم:-اهان باشه.
از ماشین پیاده شدم و رفتم.وارد خونه شدم.
ای وای عطرم کو?اخخخ جاموند تو ماشین احسان.ای واییی.
رفتم تو بابام بیدار بود.
بهش سلام کردم،جوابمو داد.پدر:-ماشینو اوردی تو؟
گفتم:-نه،راستش ماشین پنچر شد زاپاسشم پنچر بود مجبور شدم با اژانس بیام.
در هر صورت حق با من بود چون اون زاپاسو خوب نکرده بود.
رفتم تو اتاقم.کلافه گرفتم خوابیدم.
***
از خواب که سیر شدم پاشدم.نگاهی به ساعت کردم،ای واااای ساعت دوازده و ربعه.
من باید میرفتم ماشینو میگرفتم.عطرمو از احسان میگرفتم.اه
سریع پا شدم و لباسمو عوض کردم.
یه مانتویه جلوباز مشکی و لباس مشکی و یه شلوار لی و کفش مشکی.بدون آرایش فقط یه رژ قرمز زدم و پریدم بیرون.
هیچ کس خونه نبود.
زنگ زدم آژانس و سریع رفتم به محل وقوع حادثه خخخ.
رسیدم به ماشین که رو به رویه بوتیک بود.ولی خود بوتیک بسته بود.عه پس من چی جوری عطرمو بگیرم.فردا تولد باباس.
زنگ زدم به امداد خوردرو و اومد ماشین رو برد.
حالا مونده بودم که چیکار کنم کادومو.
سریع یه فکری به ذهنم خطور کرد.مهتاب.زنگ زدم به مهتاب و بعد از چهار تا بوق گوشیو برداشت.
من:-سلام مهتاب جون. مهتاب:-سلام خانومی،خوبی؟ من:-خیلی ممنون فداتشم،تو خوبی؟ مهتاب:-ممنون؛جانم کاری داشتی. من:-آره والا،راستش شماره داداشتو میخواستم. مهتاب با حالت جیغ مانند:چییی؟
تازه فهمیدم که گند زدم،گفتم:-نه مهتاب جون راستش داستانش درازه.
بعدم سیر تا پیاز ماجرا رو براش تعریف کردم.
اونم گفت که شماره رو برات پیامک میکنم.
ازش تشکر کردم و بعد از کلی چاپلوسی قطع کردم.
شمارشو گرفتم،بعد پنج تا بوق برداشت.
احسان:-بله؟ من:-سلام آقاا حسان غزلم.
احسان گلوشو صاف کرد و گفت:-سلام غزل خانوم خوب هستید؟
من:-خیلی ممنون.راستش قرض از مزاحمت مثل اینکه دیشب عطر من تو ماشین شما جا موند.اومدم دم در بوتیک که دیدم در بستس،واسه همین شمارتونو از مهتاب جون گرفتم و باهاتون تماس گرفتم.
احسان:-شما الان دقیقا کجایین؟ من:-رو به رویه بوتیک.
احسان:-خب دقیقا چند متر بالاتر از بوتیک یه کافی شاپ هست،بی زحمت تشریف بیارین وسیلتونو بدم.باشه ای گفتمو قطع کردم.
گشنمم بود وقت خوبی واسه کافی شاپ رفتن بود،پاشدم تا الان هیچی نخوردم.
رفتم تو کافی شاپ و با یه نگاه احسان رو پیدا کردم.رو میز نشسته بود و داشت قهوه میخورد.
تا منو دید لبخند زد و از جاش بلند شد،گفت:-بفرمایید بشینید.و سریع بدون اینکه بپرسه به کافه چی گفت یه قهوه و یه تیکه کیک بیاره برای من.
نشستم و حال واحوال پرسی کردیم.بازم ناخودآگاه تو سکوت داخل چشم های هم محو شدیم.حس خیلی خوبی بود،چرا دروغ بگم داشتم لذت میبردم که با صدای نکره ی کافه چی بهم خورد. کافه چی:-بفرمایید
ایششششش میمردی چند دقیقه دیر تر میاوردی.
قهوه و کیکمو تو سکوت خوردم و متوجه سنگینی نگاه احسان رو خودم شدم ولی توجهی نکردم.
بعد از اینکه تموم شد خواستم حساب کنم که گفت حساب شده.


گفتم:-ای بابا این چه کاری بود آقا احسان خودم حساب میکردم.
ولی تو دلم گفتم وظیفت بود.
بلافاصله گفتم:-آقا احسان میشه عطر منو بدین بی زحمت؟
احسان:-البته،تو ماشینه بفرمایید بریم پایین.
رفتیم تا دم در ماشین.
ازم پرسید که کجا میرم و منم گفتم خونه.
گفت:-بفرمایید بشینید میرسونمتون.
وا انگار راننده تاکسیه.
با کمی تعارف بالاخره نشستم.
تا یه مدت طولانی هیچ حرفی رد وبدل نشد،عادی بود دیگه چون تو این چندباری هم که منو رسونده بود حرف زیادی نمیزد،ولی وقتی یاد فاجعه دیشب افتادم خندم گرفت و سریع دستمو جلویه دهنم گرفتم،که گفت:-چیه چرا میخندی؟ گفتم:-هیچی. یهو با خنده گفت:-عروسی بابات کیه؟ بعد دوباره زد زیر خنده.
خودمم خندم گرفت.وااا این ذهنمو میخونه؟جل الخالق.
فردا شبه،حتما همراه مهتاب جون تشریف بیارین.
احسان:-چشم.
ای جان چه مودب.
دیگه رسیده بودیم عطرمو از تو ماشین برداشتم و پیاده شدم.
کلی ازش تشکر کردم و رفتم تو خونه.
بازم کسی خونه نبود،اه اینام هیچ وقت نیستن.رفتم تو اتاقم و لباسامو در اوردم.رفتم حموم و یه دوش گرفتم.
برگشتم،سریع حس فضولیم گل کرد و شماره احسان رو تو گوشیم سیو کردم و رفتم تو تلگرام و پروفایلاشو چک کردم.
واو چه قشنگ.با استفاده از شمارش اکانت اینستاگرامشم پیدا کردم.
ناخودآگاه ریکوئست(درخواست)دادم.
زنگ در خونه باعث شد سرمو از گوشیم بیارم بیرون.
مامان و عسل با هم بودن.وسایل جشنو آماده کرده بودن.فردا مثل چی باید از صبح تا شب که بابا میاد همه چیزو آماده میکردیم.






دوستانی که از رمان بازدید میکنن و اون رو میخونن لطفا نظرشون رو در مورد رمان بگن.سعی میکنم زود به زود آپ کنم
I Don't Know Myself
پاسخ
 سپاس شده توسط _ƇRAƵƳ_ ، Doory ، شب بو ، mnhh ، Ѐł§Ã ، Faust ، reza_m72 ، AmIr GoD BaNgI ، کوهان


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: کادوپیچ(رمانی طنر و عاشقانه) - Mammader - 30-06-2018، 12:28

موضوعات مرتبط با این موضوع...
Heart یه داستان عاشقانه غمگین و زیبا از یک دختر((( حتما بخونید)))
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان الناز (عاشقانه)
  یه رمان عاشقانه ..... به قلم خودم ...
  رمان بادیگارد(طنز.پلیسی.عاشقانه.)عکسشم گذاشتم!!!!!
Heart داستان عاشقانه و غم انگیز ستاره و پرهام
  اسم رمانی که دوست دارید بگید تا براتون بذارم
  رمان سال های تنهایی (فوق عاشقانه) به قلم: خودم
  رمان خیلی غمگین و عاشقانه اکسو ( زخم عاشقی) .حتما بخون :(

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 9 مهمان