امتیاز موضوع:
  • 2 رأی - میانگین امتیازات: 5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

کادوپیچ(رمانی طنر و عاشقانه)

#2
فصل دوم:

اوه ماشین بابابزرگ اینا تو حیاط پارکه.بدبخت شدم مامان نرگس(مادربزرگم)سر و وضعمو ببینه فاتحم خوندست.
ولی هیچ ترسی نداشتم چون کار بدی نکرده بودم،ماشینموهمون دم در پارک کردم.
مهتاب اول رفت تو و سلام کرد،و منم پشتش.بابابزرگ و بابام داشتن درباره مساعل روز حرف میزدن.مادر بزرگم هم مشغول آشپزی بود.مامان نرگس بیشتر اوقات هم خونمون بود ولی بابابزرگو خیلی کم میدیدم.به همین خاطر هم با دیدن بابابزرگ خوشحال شدمو رفتم جلو که دیدم خشکشون زده.یه نگاه به قیافشون کردم و گفتم توضیح میدم.رفتم آشپز خونه پیش مامان نرگس تا بهش سلام کنم که یهو زد تو صورتش و گفت:-وای چیشده بچه،چیکار کردی باخودت.
گفتم:-توضیح میدم فدات شم وایسا برسم.
مهتاب کثافت هم سریع جیم شده بود رفته بود حموم تا جواب اینارو نده.
همه نشستیم دور میز و مامان نرگس برامون چای اورد و بدون معطلی گفت:-بگو ببینم چی شده.
شروع کردم به تعریف داستان.از سیر تا پیاز رو تعریف کردم و مادر بزرگ شروع کرد قر زدن به جونم که ببین چه بلایی سرت اوردن و بازم چه بلا های دیگه ای هم میتونستن سرت بیارن و از این حرفا.
اون وسط بابام جونمو خرید و گفت:-آفرین پسرم بایدم از خواهرت دفاع میکردی.ولی نباید درگیر میشدی و با دو تا نصیحت قال قضیه رو کند.
رفتم تو اتاقم،خیلی خسته بودم.نمیدونم چرا همش خنده های غزل میومد جلو چشم.روانی شده بودم خخخ.
بعد از خوردن شام و رفتن بابابزرگ اینا رفتم به تختم که بخوابم.
روز سختی در انتظارم بود.
***
با صدای آلارم گوشیم چشمامو باز کردم.دیدم ساعت شیش و نیمه.تعجب کردم چون کارم ساعت9 شروع میشد و تازه اون موقع مغازه باز میشد.
اومدم بخوابم که یهو یادم اومد امروز کلاس دارم،آه از نهادم بلند شد.همه خواب بودن و من تو اون هوای گرگ و میش باید میرفتم کلاس.اه لعنتی.
یه سیوشرت کلاه دارم سیاه پوشیدم با شلوار لی آبی رنگ که روش کمی پارگی داشت،البته نه خیلیا یه ذره.یه کفش سیاه با حاشیه سفید هم پوشیدم.هوف بیرونم سرد بودا.کلاه سیوشرت رو کشیدم سرم و بند کفشمو بستم و رفتم سمت ماشین.
درو که وا کردم نایلون پر از کمپوت رو دیدم که مهتاب دیروز خریده بود و دیشب یادمون رفته بود بگیریمش.آخ جون.اینم صبحانه.همینطور تو راه دانشگاه کمپوت میخوردم و با آهنگ هم خونی میکردم.کلاسا ساعت هفت و ربع شروع میشد و ساعت ده و ربع تموم.و طبق روال همیشگی آقای زنگی(صاحب بوتیک)برام مرخصی رد میکرد.رسیدم به محوطه دانشگاه،ماشینمو پارک کردم و کیفمو از عقب برداشتم و تو کلاس نشستم.هیچ کس تو کلاس نبود.کلاس سوت و کور بود.بی توجه رفتم و رو صندلی نشستم.سرمو گذاشتم رو میز و با صدایه بچه ها از خواب بلند شدم.اوه تو یه ربع کل کلاس پر شده بود.بعد چند دقیقه هم استاد اومد تو.یکم مقدمه چینی کرد و یه سری برگه از تو کیفش در اورد،ای دل غافل امتحان داشتیم و من چون جلسه قبل رو غایب بودم خبر نداشتم.اومد برگه هارو پخش کنه که در به صدا در اومد.
استاد:-بفرمایید!
غزل بود با تاخییر به کلاس رسیده بود؛استاد اجازه نشستن بهش داد و اونم صاف اومد صندلی بغلی من نشست.خیلی آروم سلام کرد،با لبخند جوابشو دادم.
برگه ها پخش شد،کلا پنج تا سوال بود و تنها سوالی که تونستم بهش جواب بدم نام و نام خانوادگیم بود.
حالا جالب تر از همه این بود که دیگران از من تقلب میخواستن،منم چرت و پرت بهشون میگفتم و اونا هم مینوشتن.دیگه از کرم ریختن خسته شدم.یکدفعه نگاهم افتاد به برگه غزل،ماشالله رحم نکرده بود تا جا داشت پر کرده بود،سرشو برگردوند طرفم و بعد از کمی مکث برگشو اورد نزدیک تر.واو چه فداکاری.
دو تا سوال که بارم نمره بالایی داشتن رو نوشتم،خیالم جمع شد که از ده بیشتر میشم.حسش نبود بقیه رو بنویسم.از غزل تشکر کردم و با چشمک و خنده جوابمو داد.
وای وای مامانم اینا.چشمکه چی بود این وسط.کوله پشتیمو برداشتم و استاد اجازه رفتن داد.میتونستم برم چون این تک کلاس امروز بود و با گرفتن امتحان خیلی زود تموم شد.ساعتتو نگاه کردم تازه ده دقیقه به هشت بود.بوتیک هم باز نشده بود که بخوام برم.نشستم تو سلف و یه چایی با یه ذره کیک سفارش دادم.مشغول خوردن شدم که دیدم عسل و چند تا از رفیقاشبا یه پسرک دختر نما وارد سلف شدن.چشمامو گردوندم ولی غزلو پیدا نکردم.از قصد هم زل زدم به عسل تا بهم سلام کنه،چشم تو چشم هم شدیم ولی انگار نه انگار.خیلی ازش بدم اومد.
پول غذامو حساب کردم و از سلف زدم بیرون و سوار ماشین شدم،اون طرف خیابون غزل رو دیدم که وایستاده؛حس انسان دوستانم گل کرد،خواستم سوارش کنم و به عنوان قدردانی از زحمات دیروز و امروزش برسونمش که یهو دیدم یه ماشین مدل بالا کنار پاش وایساد،غزل با بی محلی چند قدمی رفت جلو و ماشین هم باهاش حرکت کرد،چند قدمی برگشت عقب و باز هم ماشین همراه اون رفت.
فهمیدم که مزاحمه.ولی چه مزاحم سحر خیزی 8 صبح آخه.از ماشین پیاده شدم رتم سمت شیشه راننده.هر دو طرف شیشه پایین بود به طوری که راحت میشد غزل رو اون سمت دید.از سمت شیشه راننده با لحنی خشن گفتم:-مشکلی پیش اومده خانوم تهرانی؟
پسره قشنگ زیر دستم بود ولی خب قصد درگیری نداشتم با اون وضعم.
غزل یکم من و من کرد و گفت:-بله ایشون مزاحم من شدن.
یه دستی به سر و صورت شیش تیغ پسره کشیدمو گفتم:-میدونستی مزاحمت کار بدیه؟
پررو پررو برگشت سمتمو گفت:-به تو ربطی نداره
و تا اومدم چیزی بش بگم گازشو گرفت و رفت،نزدیک بود لحم کنه پسره ی هیز.
غزل ازم تشکر کرد. بهش گفتم که بیاد بشینه و میرسونمش،خیلی ممانعت کرد ولی با اصرار های من بالاخره سوار شد.
غزل:-ببخشیدا مزاحمتونم شدم آقای امیری.
من:-احسان هستم راحت باشین.
حرفی نزد و زل زد به پنجره.
بعد از چند دقیقه سکوت گفتم:-کجا میرین غزل خانوم.
یکم نگام کرد و منم نگاش کردم،منتظر جوابش بودم ولی خشکش زده بود.چشایه زیتونی قشنگی هم داشت.
غزل:-در اصل میخوام برم خونه ولی خیلی عذر میخوام تو مسیر خونمون یه کتابخونه هست اگه میشه اول اونجا نگه دارین من یه خرید جزئی دارم.
باشه ای گفتمو حرکت کردم.
من:-ببخشید میشه آدرس خونتون رو بدین؟
نگام کرد و گفت:بله آقا احسان خیابون(...)

آقا احسان!!!به دلم نشست. یه جوری شدم.ولی سریع خودمو جمع و جور کردم.
چشماش مثل باتلاق میموند لعنتی،تو لحظه ی کوتاهی هم که به چشماش نگاه میکردم محوش میشدم.یه حس عجیبی تو ماشین حاکم بود.
با صدای غزل به خودم اومدم:-احسان،آقا احسان،با شمام آقا احسان و یه ضربه به دستم زد،اوه اوه مثل اینکه گند زدم.تازه به خودم اومدم.تو یه جو دیگه بود گفتک:جا...بله؟؟
اوه اوه گند زدم میخواستم بگم جانم؟؟!!!ای وای الان دختره پیش خودش چی فکر میکنه.
غرل:-حالتون خوبه؟
با اون چشمای نابودگرش بهم زل زده بود.
یه نگاهی بهش کردم و بعد از چند ثانیه مکث گفتم:-بله چطور؟
غزل:-هیچی کتابخونه جلو تره اگه میشه یواش تر برین که رد نشیم.
من:-چشم
غزل یه لبخند خیلی قشنگ بهم زد.واه واه دلمونو بردی که.
البته گفته باشم من به خاطر خواهرم تا الان به هیچ دختری نزدیک نشدم ونخواهم شد یه وقت فکر نکنین من هیزمااا.
رسیدیم از ماشین پیاده شد و رفت تو کتابخونه.وسایلی که میخواست رو گرفت و اومد.
با لحنی مهربون گفت:-ببخشید
من:-خواهش میکنم.
حرکت کردیم و خیلی زود رسیدیم خونشون،با کلی تشکر پیاده شد.
منم حرکت کردم سمت بوتیک.
"غزل"
منتظر شدم که از کوچه بره بیرون و با لبخند بدرقش کردم.واااا این چرا همچین بود.چرا خل میزد.البته نه که من نمیزدم خخخ داشتم پسر مردمو قورت میدادم
خب تقصیر خودشه از بس جذابه*-*
کلیدو انداختم تو درو بازش کردم،کسی خونه نبود.مامان رفته بود آرایشگاه و بابا هم که شرکت بود،عسلم که با رفیقاش رفته بود دور دور.
لباسامو در اوردم سریع پریدم توحموم و یه دوش آب گرم گرفتم و بعد بیست مین اومدم بیرون.موهامو خشک کردم. دیگه کلافم کرده بودن خیلی بلند بودن و اذیتم میکردن ولی خب دوسشون داشتم. یه لباس آستین کوتاه سبز که جلوش باز بود با شلوارک همرنگش پوشیدم.چله زمستون بودا ولی من لخت میشگتم تو خونه.رفتم در یخچالو باز کردم یه ذره آبمیوه برای خودم ریختم و خوردم،آخیشششش جیگرم حال اومد تشنم بودا.رفتم تو اتاقم نشستم و لب تاپم رو روشن کردم رفتم تو تلگرام و یکم تو گروه بچه های دانشگاه چت کردم،البته پسری توش نبودا همه دختر بودن.خیلیم لوس بودن به غیر از سمانه جونم،من فداش بشمممم.سمانه رفیق بچگیامه،حدود هفت ساله که با هم رفیقیم از عسل هم بهم نزدیک تره.راستش من اصلا با عسل خوب نیستم.همش هم با هم کل کل میکنیم،اصن یه جوریه کاملا اخلاق و روحیاتش با من فرق میکنه.بیخیال.
کلافه در لب تاپمو بستم،هوووففففف چرا هیچ کاری نیست من انجام بدم آخهSad
یکم خسته بودم،چشمامو بستمو به هر چی که میتونستم فکر کردم
***
دختر مامان،عزیزم،غزل پاشو دیگه...
با شنیدن این حرفا با دلهره چشمو وا کردم،دست خودم نبود هر وقت یکی بیدارم میکرد اینجوری میشدم فکر میکردم اتفاق بدی افتاده.
سریع تنمو از تخت جدا کردم و سیخ نشستم رو تخت و با صدایی که ترس توش موج میزد گفتم:-چی شده مامان؟خونه آتیش گرفته،واااای نکنه بابا چیزیش شده؟آررره؟
مامانم یه پس گردنی آروم بهم زد و گفت:-عههه زبونتو گاز بگیر این چه حرفیه.
ساعت نه و نیمه پاشو میخوایم شام بخوریم.
اهههه هشت ساعت خوابیدم ولی من بازم خوابم میاد کهSad
پاشدم و رفتم تو دستشویی،دست و صورتمو شستم،چند لحظه زل زدم به چشمای خودم،واییی من خوشگلماااا،یه جیغ خفیفی کشیدم و خنده ای اومد رو لبم.با همون خنده از در دستشویی اومدم بیرون که عسلو جلوم دیدم.
عسل:-هرهرهر بگو ما هم بخندیم.
خنده از رو صورتم محو شد و جاشو یه اخم ریز با چشم غره گرفت.
اه این چی میگه این وسط با اون قیافش.رفتم تو حال و به بابا سلام کردم و گونشو بوسیدم.همونجا کنارش نشستم و درباره امتحانم ازم پرسید.
خیلیییییی بدم میاد کسی از امتحانات و درس و اینا ازم سوال کنه مخصوصا خانوادم ولی مجبور بودم جوابشو بدم.اولین بار جوابشو ندادم و تو خودم یه جیغ بلند کشیدم.(وجدان:-زهر ماااااار،خانواده اینجا زندگی میکنه. من:-ببخشید عسیسم)
بابام بار دوم سوالشو تکرار کرد:-گفتم امتحانت چطور بود؟
با بی حوصلگی گفتم:-خوب بود.
بعدم مامان صدامون زد واسه شام و رفتیم تو آشپزخونه سر میز نشستیم.
ایییییی کوکو بود،متنفررررم ازش.
داد زدم:-مامااااان چرا کوکو درست کردی اخهههه،من کوکو میخورم؟
بعدم با عصبانیت بلند شدم و رفتم نشستم تو حال پای تی وی.فیلم مسخره هندی بود و منم از روی بی حوصلگی داشتم نگاهش میکردم.از این فیلمای عشق و عاشقی بود،عشق در نگاه اول خخخ خیلی چیز غیر معمولیه،آخه کی تو نگاه اول عاشق میشه؟من تو نگاه هزارم هم عاشق نمیشم خخخ
خیلی گرسنم بود ولی هیچ کوفتی خونه نبود تا بخورم.تصمیم گرفتم برم بیرون و یه آبمیوه ای چیزی بخورم ته دلمو بگیره.
شامشون رو خورده بودن و نشسته بودن تو حال.
خودمو نزدیک بابا کردمو خودم رو براش ناز کردم و سرمو گذاشتم رو شونش.
آروم جوری که بقیه نشنون گفتم:-بابایی جونم.بابام جواب داد:-جانم.سریع با حالت ناراحت و مظلوم گفتم:-میشه سوییچ ماشینتو بدی بهم برم بیرون یه چی بخورم؟هیچی نخوردم از صبح تا حالا گشنمه.حالتش یه جوری بود که انگار میخواست بگه نه.مهلت حرف زدن بهش ندادم و سریع گفتم:-بده دیگه.
گفت:-باشه تو جیب شلوارمه برو بگیر ولی مواظب باشیا.
با ذوق زدگی بلند شدم و محکم لپشو بوسیدم و گفتم:-مرسییی بابایی خودم.با حالت خنده گفت:-برو خر داییته.مامانم سریع با شنیدن کلمه دایی گوشش تیز شد و برگشت و گفت:-چیه باز پای داداش منو کشیدین وسط؟
منو بابا خندیدیم و من رفتم تو اتاقم تا لباسمو عوض کنم.حالا چی بپوششششمSad یاد حرف مریم امیر جلالی تو فیلم خانه به دوش افتادم که گفت برو پیژامه باباتو بپوش(حالا یه همچین چیزی)خنده اومد رو لبم.
اول نشستم پشت میزم توالت و یه رژ جیگری زدم.یه شلوار کتان مشکی لوله تفنگی پوشیدم و یه مانتویه قرمز هم پوشیدم که روش نقطه های سیاه خیلی ریز بود.اول شال قرمز گذاشتم سرم ولی عوضش کردم یه شال مشکی گذاشتم.کفش اسپرت قرمز هم پوشیدم.رفتم پایین و خواستم از در برم بیرون که مامانم گفت:-هوی کجا دختر. من:-میرم یه چیزی میخورم.
بابا هم سریع پشتم در اومد و گفت:-به من گفته،برو دخترم،سوییچ رو گرفتی؟
من:-آره گرفتم.

خداحافظی کردم و مامان هم متذکر شد که زود تر بیام خونه.واسه خود شیرینی چشمی گفتمو رفتم بیرون.
سوار ماشین شدمو یه آهنگ پلی کردم.همینجور با آهنگ هم خونی میکردم.یهو چشمم به مغازه های لباس فروشی افتاد.چشمام برق زد و یادم اومد چند روز دیگه تولد بابامه،سریع زنگ زدم به بابا.من:-بابا؟؟ پدر:-جانم تصادف کردی؟ من:- عه باباااا نههه؛میگم میشه یه لباس برا خودم بخرم؟ پدر:-اینهمه لباس داری دیگه لباس میخوای برای چی؟ من:-بخرم دیگهSad
این جملرو خیلی مظلوم گفتم همیشه جواب میداد.
بابا:-باشه بخر.ولی زود بیایا. من:-باشه بابا جونم زودی میام.
رفتم جلو تر و اولین بوتیکی که دیدم سریع زدم کنار و رفتم تو یه لحظه خشکم زد.عه اینکه احسانه.اینجا چیکار میکنه؟این دختره کیه کنارش؟؟؟



خواهشا راجب فصل دوم هم نظر بدین دوستان،قلم اولمه و انتظار دارم کمکم کنین Heart
I Don't Know Myself
پاسخ
 سپاس شده توسط _ƇRAƵƳ_ ، شب بو ، mnhh ، Ѐł§Ã ، Faust ، reza_m72


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: کادوپیچ(رمانی طنر و عاشقانه) - Mammader - 25-06-2018، 13:54

موضوعات مرتبط با این موضوع...
Heart یه داستان عاشقانه غمگین و زیبا از یک دختر((( حتما بخونید)))
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان الناز (عاشقانه)
  یه رمان عاشقانه ..... به قلم خودم ...
  رمان بادیگارد(طنز.پلیسی.عاشقانه.)عکسشم گذاشتم!!!!!
Heart داستان عاشقانه و غم انگیز ستاره و پرهام
  اسم رمانی که دوست دارید بگید تا براتون بذارم
  رمان سال های تنهایی (فوق عاشقانه) به قلم: خودم
  رمان خیلی غمگین و عاشقانه اکسو ( زخم عاشقی) .حتما بخون :(

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان