![8 8](http://www.flashkhor.com/forum/images/smilies/newsmilies/rabbit_1/8.gif)
داستان من در مورد یکی از بهترین دوستام بود به اسم/ی.ن/دختر بدی نبود فقط مغرور بود از بچگی با پسر های فامیلش رابطه یا س.ک.س داشت و میمود داستاناش رو تعریف میکرد من حالم بهم می خورد واون با لذت تعریف می کرد پسر خالش به اسم/ج/از کلاس اول باهاش رابطه داشت این ماجرا همینطور ادامه پیدا کرد و پسر های دیگه ای به اسم /ص/م/رابطه داشت من یه جورایی ازش می ترسیدم و می خواستم دوستیمو باهاش بهم بزنم ولی نشد چون اون تنها دوست من و بهترین دوست من بود خلاصه یه جورایی که هردو تامون هم دختر بودیم عاشق هم بودیم خاطره های زیادی ازش دارم وقتی کلاس هشتم بودیم یه روز دستشو که گرفتم گفت خیلی درد میکنه من ماجرا رو ازش پرسیدم و اون گفت که یه پسر به اسم /ک/دوست /ج/هست که عاشقشه اونم اون پسره رو دوست داره ویه روز وقتی خونه پسر خالش اینا اومدن خونشون پسره همراه پسر خالش دم در منتظر اون بودند اونم میره پایین دم در پسره به دوستم میگه که دوستش داره اونم بخاطر بعضی مسائل خانوادگی احساسشو قایم میکنه و بهش میگه که بره گم شه و نمی خواد ببینتش پسره هم عصبانی میشه دم در چاقو درمیاره و به سمتش میگیره میگه بهش یا منو انتخاب میکنی یا هیچ کس دوستم هم میگه هیچ وقت نمی خواد ببینتش پسره هم از کوره در میره و با چاقو بهش حمله میکنه و دست چپش رو از قسمت شانه تا ارنج 10 سانت برش میده که پسر خالش جلوش رو میگیره و پسره رو دک میکنه و برای دوستم لباس تازه میاره چون لباسش پاره بوده بدون این که خانواده هاشون مطلع بشن خانواده دوستم هم مذهبی بودن و پدرش بسیج بود مادرم هم مادرش رو میشناخت دوستم از من کمک خواست که قضیه رو جوری فیصله بده که مادرش نفهمه در طول اون مدت هر کمکی از دستم بر می اومد براش انجام می دادم و سعی می کردم بخندونمش خلاصه زخم دستش حدود یه ماههنوز باز بود و حتی توی دبیرستان هم ازش خون می اومدیه روز که رفتم دبیرستان دیدم چشماش پف کرده وقتی ازش پرسیدم چرا گفت که اون پسره /ک/فامیل دورشون بوده وپسر خالش خبر داده که اون خودکشی کرده ومتاسفانه تموم کرده بوده در اون مدت دوستم توی داغ دوری عشقش می سوخت بعد از یه ماه که اروم شد دوباره عاشق شد عاشق پسری ایرانی انگلیسی به اسم جو اسم ایرانی کاوه 20وخورده ای سن داشت و تازه از انگلیس اومده بود دوست /ص/ بوده و حتی به خونشون اومده دوستم پسره رو خیلی راحت برده توی حیاط و بهش گفته عاشقتم جو هم گفته من دلمو نمی بازم و دلمو برای هر کسی باز نمی کنم دوستمم از حرف جو ناراحت بود که چند روز بعدش خوشحال اومد بهم یه گردنبند نقره نشون دا و گفت جو از حرفیکه بهش زده متاسفه و جلوی همه اونو بهش کادو داده خودم هم از جسارت دوستم داشتم شاخ در می اوردم خلاصه جو بر می گرده انگلیس دوستم مشکل قلبی هم داشت و دوستی پر زحمت بود چند روز بع از این ماجرا پسر خاله هاش /ج/و /ص/از پدر مادرش اجازه میگیرند اون ببرند بیرو ن بعد هم نصفه شب چند نفر بهشون توی ماشین حمله میکنند و اون در جا بیهوش می شه من هم اون شب بیرون بودم همراه خانوادم و دوستای بابام که اتفاقاتی هم برای من در اون شب رخ میده خلاصه بگم اتفاقاتی رخ میده و من بزور از دوستم از طرف مادرش جدا میشم مادرش من رو چند بار تهدید کرده بود اونم نه تهدید تهدیدددددددد
دوری از دوستم خیلی برام سخت بود چون بدون هیچ دلیل منطقی از هم جدا میشیم و من از اون روز دیگه ازش هیچ خبری ندارم چون نخواستم داشته باشم خواستم فراموشش کنم که تقریبا تونستم چون نمیشه خاطره 9سال دوستی رو فراموش کرد
میخوام به همه ی عزیزان بگم دوستاتون رو از روی عقل انتخاب کنید که در اخر باعث رنج و عذاب خودتون میشه و در اولبن فرصت ازشون جدا شید تا بهشون وابسته نشید و پا به عشق این جور چیزها ندید خیلی ممنون