02-02-2017، 21:03
(آخرین ویرایش در این ارسال: 02-02-2017، 21:08، توسط کمند سنجری.)
(01-02-2017، 14:11)حسین عموشاهی نوشته است: دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
اخه کی حوصلشو داره این همه بخونه
کوری عزیزم مگه نمیفهمی اینهمه ادم کامنت گزاشتن یعنی نمیخونن؟
(02-02-2017، 14:51)anable نوشته است: دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
خیلی خوبه مرررررررررررسی
ادامه
لحظه اي سرش را زير آب برد تا آرام شود. نمي خواست بيش از آن كورش و منصور را بيازارد.
وقتي بالا آمد اشك هايش بي صدا با هق هقي خفه سيل آسا بر گونه هايش جاري بود.
منصور با ديدن پسرش كه با ناراحتي در راهرو قدم مي زد ايستاد و پرسيد: چي شده؟
كورش به سمت پدرش آمد و با چشماني نگران گفت: هنوز داره گريه مي كنه.
بعد با خشم ادامه داد: در عمرم آدمي به پستي جهانگير نديدم. اون آشغال حتي به دختر خودش رحم نمي كنه.
منصور اندوهگين، آهي از سينه بيرون فرستاد و گفت: با اين كارش ضربه ي سختي به اين دختر مي زنه. با شناختي كه من از آنيتا پيدا كردم مي دونم اين براش شكست بزرگي محسوب مي شه. چه پول ذو پرداخت كنه و چه مدارك رو تحويل بديم، آني شكست خورده محسوب مي شه. اميدوارم بتونه هر چه زودتر خودش رو جمع و جور كنه. كورش با حسرت و ناراحتي گفت: تازه همه چيز داشت درست مي شد.
منصور دست زير بازوي پسرش انداخت و در حالي كه او را به همراه خود به سمت اتاق خوابش مي يرد گفت: من براي آني خيلي نگرانم. هر دو وارد اتاق شدند و منصور در را بست. ثمره خانه ي دوستش بود اما عفيفه خانم مشغول گردگيري طبقه ي پايين بود و ممكن بود حرف هايش را بشنود.
منصور روي تخت دو نفره شان نشست و در حالي كه ناراحتي و غم از چهره اش مي باريد با صدايي اندك لرزان گفت: آني يك شوك ديگه هم تو راه داره! . . . بايد مطلب مهمي رو به تو بگم . . . تو ديگه يك مرد كامل و عاقل هستي . . . مي دوتم مي توني تحمل كني . . . صبا . . . به احتمال زياد بعد از بيداري . . . حس نيمه ي چپ بدنش رو از دست مي ده! البته امكان بهبودي با عمل جراحي هست اما درصد بهبودي خيلي كمه. . . من مطمئنم اين مسئله براي آني كه خودش رو به خاطر حال مادرش مقصر مي دونه شوك بزرگي خواهد بود. البته اين در صورتي يه كه صبا به هوش بياد! يعني چه صبا بيدار بشه چه نه ما مصيبت بزرگي رو در راه داريم. سرش را بالا گرفت تا تاثير حرف هايش را بر پسرش ببيند كه با ديدن صورت غرق در اشك كورش، خودش نيز اشك به ديده آورد. كورش ناليد: يعني صبا . . .
منصور سرش را با تاسف به نشانه ي مثبت تكان داد. بغضي بزرگ بر حنجره ي كورش چنگ انداخت و او براي اين كه در مقابل پدر شكسته نشود با سرعت به اتاقش رفت و آن جا بود كه براي تولين مرتبه در دوران بزرگسالي اش گريست. او نمي توانست باور كند صباي عزيزش، آن كه چون مادري دلسوز و مهربان هميشه كنارش بوده حالا به آن روز بيفتد. از طرفي هم براي آني دل مي سوزاند و از عكس العمل او نسبت به آن قضيه هراسان بود. چقدر سخت بود حالا كه فكر مي كرد همه چيز دارد درست مي شود ناگهان آواري از مصيبت بر سرشان هوار شود.
بعد از حمام آني يك سره به اتاقش رفت و تا صبح روز بعد از آن خارج نشد. منصور به عفيفه خانم سفارش كرده بود مراقب او باشد و حتما يك صبحانه ي مقوي برايش ببرد. اما ساعت دوازده عفيفه خانم با همراه او تماس گرفت و گفت دخترك صبحانه نخورده و حتي ليوان آب ميوه اي را كه دقايقي قبل برايش برده را نيز نيمه خورده پشت در گذاشته. منصور گفت اگر از خوردن ناهار هم امتناع كرد دوباره با او تماس بگيرد.
از صبح آن روز كورش هم دو مرتبه با خانه تماس گرفته و وضعيت آني را از عفيفه خانم جويا شده بود. دلش مي خواست مي توانست كنار آني بماند اما احساس مي كرد او به كمي زمان نياز دارد تا آن مسئله را براي خود حل و فصل كند.
ساعت دو ثمره با پدر تماس گرفت و اظعار داشت آني به جز چند قاشق سوپ چيز ديگري نخورده ، رنگش به شدت پريده و وقتي او سعي كرده دستش را بگيرد آني دستش را پس كشيده. اما همان تماس كوچك به او فهمانده كه دست خواهرش به شدت سرد است.
منصور تكمه ي قطع تماس را فشرد و به روي دكتر عظيمي لبخندي عصبي زد. دكتر عظيمي با ناراحتي گفت: پس ناهار هم نخورده!
منصور گوشي اش را در جيب روپوش پزشكي اش انداخت و با آهي گفت: ثمره مي گه رنگش پريده و دستش هم خيلي سرده.
- خب معلومه كه بعد از بيست و چهار ساعت غذا نخوردن ضعف مي كنه و فشار خونش پايين مي ياد.
هر دو به سمت انتهاي كريدو حركت كردند.
- خيلي نگرانم احمد. اوضاع حسابي به هم ريخته شده. از يك طرف صبا، از يك طرف آني. . . از طرف ديگر هم كورش. هر كدوم يك مسئله ي بزرگ برام شدن. از همه بدتر صباست. مي ترسم نتونم طاقت بيارم. مي ترسم آني هم نتونه طاقت بياره.
دكتر عظيمي دستي به شانه ي دوستش زد و با اميدواري گفت : همه چيز رو بسپر به خدا. انشاء ا . . . درست مي شه.
- فكرم خيلي مشغوله. فردا صبح هم كه بايد مهندس پيرنيا رو عمل كنم.
- اگر فكر مي كني نمي توني بسپرش به من.
- نه. روحيه ي مهندس حسابي به هم ريخته شده. اصرار داشت فقط خودم تومورش رو دربيارم.
عظيمي خنديد و گفت: هنوز دو پايي روي حرفش ايستاده كه تومورش خطرناكه و داره مي ميره.
- هر چي براش توضيح مي دم مشكل حادي نداره قبول نمي كنه. البته من هم تا سر رو باز نكنم نمي تونم تشخيص قطعي بدم.
- از اين موارد چند نفر داشتم اكثريت خوب شدند.
منصور بي مقدمه گفت: بايد برم خونه. اين دختر ممكنه كار دست خودش بده.
منصور سيني بزرگي را كه يك طرفش بشقاب سوپ ماهيچه و طرف ديگرش يك سرنگ و يك كيسه ي سرم قرار داشت به دست گرفته و به سمت اتاق آني مي رفت. پشت در لحظه اي ايستاد چند ضربه به در زد و وارد شد.
دختر روي تختش نشسته و با موهاي ژوليده و حالتي رقت انگيز پتويش را تا زير چانه بالا كشيده و از ميان چشمان پف كرده اش به نقطه اي نا معلوم خيره بود.
منصور سيني را كنار تخت گذاشت و در حالي كه سعي مي كرد تحت تاثير آشفتگي او قرار نگيرد روي لبه ي تخت نشست. آني با اندوه سرش را به زير انداخت.
- فكر كنم به اندازه ي كافي براي مردنِ اسمت توي شناسنامه ي پدرت عزاداري كردي!
لحنش محكم و سرد بود و موجب شد آني با بغض و حيرت نگاهش كند.
- برام مهم نيست . . . من خيلي وقت هست دختر اون نيستم . . . شما ناراحتي من رو نمي فهميد.
- « نمي فهميد» حرف خوبي نيست. بايد بگي متوجه نمي شيد. به خصوص كه داري با بزرگترت صحبت مي كني. تو فرق « نمي فهميد » با « متوجه نمي شيد » رو درك مي كني؟
آني شانه بالا انداخت و گفت: شايد اين يكي با ادب تر باشد.
- « با ادب تر » نه ! مودبانه تر.
آني كمي عصبي گفت: چه فرقي مي كنه؟
- خيلي فرق مي كنه. حرفي كه تو زدي از لحاظ دستوري كاملا اشتباهه.
- دستوري؟
- يعني گرامري. دستور زبان فارسي. تو بايد سواد خودت رو بيشتر كني. . . حالا پاشو انتخاب كن. يا سوپ يا سرم و آمپول. سه ثانيه فرصت داري. يك . . . دو . . . سه . . . زود باش من وقت ندارم بايد برم.
آني به چهره ي جدي منصور خيره شد و بعد نگاهي به سيني كنار تختش انداخت. چند لحظه به ظرف سوپ نگاه كرد و ناگهان بغضي آشنا به گلويش چنگ انداخت. با چشماني پر از اشك و صدايي لرزان گفت: سرم!
منصور حيرت زده نگاهش كرد و گفت: يعني حاضري دو تا سوزن توي تنت فرو كنم اما سوپ نخوري. تو با كي لجبازي مي كني؟ جهانگير كه اين جا نيست اين حركات تو رو ببينه و برات دل بسوزونه. مطمئن باش من هم گزارش كاهات رو به اون وكيل بي وجدانش نمي دم.
بغض آني شديد تر شد. انگشتان دستش را به سمت گلويش برد و به سختي گفت: نمي تونم چيزي بخورم . . . انگار اين جا يك چيزي هست كه نمي گذاره . . . غذا پايين بره . . . از گلوم، غذا . . . پايين نمي ره.
و دست جلوي دهانش فشرد تا صداي گريه اش را خفه كند.
چشمان منضور هم از اشك تر شده و از مشاهده ي حالت او در دل جهانگير را نفرين مي كرد. براي تسلط بر خود سريع سرنگ را برداشت و آن را پر كرد. بعد با لحن آمرانه اي گفت: برگرد ببينم.
آني با خجالت برگشت. منصور به سرعت تزريق را انجام داد. حالا آني به بهانه ب درد آمپول با خيال راحت اشك مي ريخت. منسور سرم را هم به او وصل كرد. وقتي كارش تمام شد دوباره بر خود تسلط كامل يافته و لحنش جدي و محكم شده بود.
- اون مي خواد تو رو تنبيه كنه. . . چون از نظر خودش تو اون رو به مادرت فروختي و در مقابل من كه به نوعي دشمن سر سخت و رقيب خودش مي دونه ، سرشكسته كردي. جهانگير مردي نيست كه بتونه در مقابل اين حركات آروم بمونه. اون به خاطر التيام زخم غرورش هر كاري مي كنه . . . اين روش اونه . اما دليل نمي شه تو رو دختر خودش ندونه و دليل نمي شه تو به خاطر اين كه فكر مي كني شكست خوردي خودت رو از بين ببري يا شكنجه كني. . . ببينم تو كتاب كنت مونت كريستو رو خوندي؟ يا احيانا فيلمش رو ديدي؟
آني به نشانه ي مثبت سر تكان داد.
- خب. اون واقعا مورد ظلم قرار گرفته بود. . . تمام زندگي و همسرش رو به ناحق از اون گرفتند . . . ادموند دانتس از همه ي اون ها انتقام گرفت. حقش بود انتقام بگيره و تو وقتي به پايان نزديك مي شي همراه او احساس راحتي مي كني اما درست در پايان كتاب تو هم مثل ادموند يا همون كنت مونت كريستو به اين نتيجه مي رسي كه حتي انتقام نتونسته دردهاي تو رو كاملا آروم كنه. حتي فكر مي كني شاي مي تونستي بنشيني و ببيني خداوند چه طور انتقام تو رو مي گيره. عدل الهي هميشه به آدم آرامش بيشتري مي ده. انگار خدا در قضاوتش حق رو به تو داده و حمايتت كرده و به خاطر گذشتت به تو پاداش داده. حالا استراحت كن و سعي كن زودتر رو به راه بشي. تو بايد با خوشبختي و خوشحالي خودت كنار ما، به جهانگير بفهموني شكست نخوردي!
سپس سيني را به دست گرفت و از اتاق خارج شدو يك ساعت بعد حودش آمد و سوزن سرم را از دستش خارج كرد. اما اين بار حرفي نزد. فقط لبخندي كم رنگ بر لب آورد و اتاق را دوباره ترك كرد. عصر وقتي كورش به خانه آمد و فهميد آني هنوز غذايي نخورده از عفيفه خانم خواست ظرفي غذا بكشد تا او خودش براي آني ببرد اما در كمال حيرتش عفيفه گفت: آقا دستور دادند ديگه براشون غذا نبريم. به خصوص اصرار كردند شما اين كار رو نكنيد.
كورش حيرت زده پرسيد: براي چي؟
عفيفه سرش را كمي كج كرد و گفت: چي بگم!؟
كورش به سرعت شماره ي پدرش را گرفت در حالي كه از رفتار او متعحب بود.
- سلام بابا. جريان چيه؟ چرا كفتيد براي آنيتا غذا نبريم؟
- عليك سلام . . . هر وقت گرسنه اش شد خودش غذا مي خوره.
- اما اون الآن حال خوبي نداره. اگر ما . . .
- آروم باش پسر. به من اطمينان كن و حتي به ديدنش هم نرو. اين تنهايي براش لازمه. هم با خيال راحت تصميم مي گيره و هم قدر حضور ما و به خصوص تو رو بيشتر مي فهمه!
كورش كمي خجالت كشيد اما به روي خودش نياورد و با پدرش خداحافظي نمود.
كورش كمي خجالت كشيد اما به روي خودش نياورد و با پدرش خداحافظي نمود.
ترفند منصور بالاخره جواب داد و شب وقتي همه براي خواب به اتاق هاي خواب رفتند آني پاورچين پاورچين به آشپزخانه رفت و كمي غذا از يخچال برداشت و براي خود گرم كرد. صبح روز بعد هم كاغذي روي ميز كنسول نزديك در ورودي گذاشت كه روي آن آدرس صندوق امانتي در شهر خودشان را كه مدارك را در آن گذاشته بود نوشته و كليد صندوق را نيز كنار آن قرار داده بود. منصور با ديدن كاغذ و كليد لبخندي بر لب آورد و آنها را به كورش داد كه عصر، هنگام بازگشت به خانه، تحويل بصير بدهد.
كورش هم خوشحال بود كه آني بالاخره با خود كنار آمده و توانسته تصميم قطعي اش را بگيرد. فقط اميدوار بود آن بحران را نيز هر چه زودتر پشت سر بگذارد. گر چه فاجعه اي حتمي در راه بود كه كورش مانده بود براي پيشگيري از عوارض آن چه بايد بكند!
به سفارش منصور، کورش دوباره آني را به ديدار با دكتر هوشمند و شركت در كلاس هاي ورزشي ترغيب كرد . آني نيز با اين كه كمي به رفتار سابقش بازگشته و غمي عميق در چهره اش نمايان بود به آن كارها تن مي داد. دكتر هوشمند معتقد بود شكست آني در مواجه با پدر تاثير بسيار بدي در روح و روان او داشته و به نوعي اعتماد به نفسش را تضعيف كرده. وقتي منصور از شرايط صبا و نگراني اش بابت عكس العمل آني براي دكتر هوشمند گفت، او را هم بسيار دلواپس و ناراحت كرد. دكتر هوشمند هم عقيده داشت وضعيت صبا ضربه ي بزرگ ديگري است كه مي تواند به راحتي تعادل رواني آني را بر هم بريزد.
كورش با شنيدن حرف هاي پدر بيش از گذشته پريشان بود و احساس مي كرد كليد حل آن مشكل فقط به دست خودش است. گرجه مي دانست احساسش نو پاست و كمي نگران بود اما براي خودش هم عجيب بود آني در آن مدت كوتاه آن قدر برايش مهم شده !
با صلاح ديد دكتر هوشمند در يك موسسه ي آموزش زبان كاري براي آني يافت و او بعد از مصاحبه بلافاصله پذيرفته شد. شاگردان آني دختر بجه هايي بين هشت تا دوزاده ساله بودند كه با معصوميت و نشاط كودكانه ي خود تاثير مثبتي بر روحيه ي غمگين آني داشتند . ديگر تمام اوقات آني پر بود. يا به كلاس شنا مي رفت يا كلاس زبان و يا انواع كتاب هاي درسي و غير درسي را مطالعه مي كرد تا در ايران ادامه ي تحصيل دهد.
منصور دست گرم صبا را در دست فشرد و نگاه اندوهگينش را به چهره ي ساكت و صامت او دوخت.
كورش كه طرف ديگر تخت نشسته بود غصه دار ، آن دو موجود عزيز را مي نگريست.
- كورش! فكر مي كنم چند وقتي يه خيال داري حرفي بزني اما . . .
كورش كمي مضطرب شد، آب دهانش را فرو داد و گفت : چه حرفي؟
منصور در حالي كه دست صبا را به آرامي نوازش مي كرد گفت: فكر كنم حالا وقتشه حرف بزني. حالا صبا هم اين جاست و مطمئنم حرف هاتو به صبا هم مربوط مي شه.
كورش سعي كرد لبخند بزند اما چندان موفق نبود.
- فكر مي كردم ما جزو پدر و پسرهايي هستيم كه خيلي راحت حرف هامون رو به هم مي زنيم.
- بله . . . درسته . . . اما. . .
- تو واقعا دوستش داري يا . . .
براي لحظاتي سكوتي سنگين و پر معني بر فضا طنين انداخت و بالاخره كورش به حرف آمد.
- دلم مي خواست اين كار رو به بعد از بيداري صبا موكول كنم . . . اما وضعيت آني . . . وضعيت صبا . . . همه ي اين ها من رو مي ترسونه. آني الآن مثل يك شاخه ي نحيف و ترك خورده مي مونه كه اگر تكيه گاهي نداشته باشه با يك باد شديد مي شكنه و از بين مي ره . . . من . . . من مي خوام . . . من مي خوام براي اون تكيه گاه باشم . .. حالا كه اسمش تو شناسنامه ي پدرش نيست، مي خوام كه تو شناسنامه ي من باشه.
- پس دلت براش سوخته! فكر نمي كني شايد در آينده پشيمون بشي. . .
- تمام اين كارها رو مي كنم اول به خاطر اين كه واقعا دوستش دارم و بعد هم به خاطر صبا . . . از هر طرف كه به اين قضيه نگاه مي كنم مي بينم دليلي وجود نداره كه بعدها جايي براي پشيموني بمونه .
نگاه منصور هنوز چهره ي همسرش را مي كاويد بلكه نشاني از درك حرف هاي كورش در وجودش ببيند، اما او چنان خاموش و بي حركت بود گويي هزار سال خواب بوده و هزاران سال ديگر در پيش دارد.
- به نظر مي ياد فكر همه چيز رو كردي . . . من به تو اعتماد دارم و به تصميمت احترام مي گذارم. پس هر طور كه صلاح مي دوني عمل كن.
- شما با مامان مهين صحبت مي كنيد؟
منصور به چهره ي جدي پسرش نگاه كرد و گفت: باشه. اما بهتره قبلش با خود آني حرف بزني.
كورش وقتي از بيمارستان خارج مي شد مي دانست مهم ترين تصميم زندگي اش را گرفته و با وجود اضطراب گنگي كه پس زمينه ي شور و هيجانش بود به درستي عملش ايمان داشت. او آني را مي خواست و نگاه سبز عسلي و نرمش خاص رفتار آن اواخر آني به او فهمانده بود كه او هم مي خواهدش.فصل بيست و دو
دقايقي بود كه برفي درشت و پنبه اي باريدن گرفته بود. آناهيتا كيف زرشكي اش را روي دوش انداخت و از موسسه بيرون آمد. با مشاهده ي بارش برف بي اختيار لبخندي كم رنگ روي لب آورد و با خود فكر كرد انگار زمين و آسمان با هم جشن گرفته اند! به سر كوچه كه رسيد بهار، يكي از شاگردانش را ديد كه كنار ديوار ايستاده و با نگراني پايين خيابان را مي پايد . دانه هاي درشت برف روي موهاي مجعد و تيره اش نشسته و چهره ي گندم گونش بر اثر سرما سرخ شده بود. آني به سمت او رفت و گفت : عزيزم چي شده؟ چرا هنوز خونه نرفتي؟
بهار چشمان درشت و قهوه اي اش را به او دوخت و طبق عادتي كه در كلاس داشت گفت: Excuse me teacher! هنوز دنبالم نيومدند.
آني لبخندي زد و گفت: اين جا لازم نيست انگليسي صحبت كني. نگران هم نباش الآن ديگه مامان يا بابا مي رسند.
چانه ي دختر با بغضي لرزيد و گفت: نه! اون ها من رو يادشون رفته!
ناگهان چيزي در وجود آني فرو ريخت و حس كرد نفسش به سختي بالا مي آيد. به زحمت لي باز كرد و گفت: چرا؟!
دخترك سرش را به چپ ئ راست چرخاند و قطره هاي اشك را روي صورت رها كرد.
- دارند از هم طلاق مي گيرند. يك روز بابا دنبالم مي ياد و يك روز مامان . . . من مطمئنم امروز يادشون رفته كدوم بايد بيان! من بايد اين جا بمونم.
آني دست يخ زده اش را روي موهاي خيس بهار كشيد و با صدايي كه تقريبا مي لرزيد گفت: نه عزيزم . . . نگران نباش اون ها تو رو يادشون نمي ره. بالاخره يكي شون يادش مي ياد تو هم هستي! اصلا من اين جا كنارت مي مونم . . . يا اين كه . . . آها . . . با سرعت گوشي همراهش را از كيف خارج كرد و گفت: شماره ي مامانت رو بگو بهش زنگ بزنم. حتما كاري براش پيش اومده كه دير كرده.
بهار سعي كرد بر گريه اش مها بزند و بعد شماره را شمرده شمرده به آني گفت. هنوز دو بوق نخورده بود كه با توقف پاترول كورش مقابل پياده رو توجه اش جلب شد. كورش با تعجب نگاهي به او انداخت و اشاره كرد سوار شود. در همان لحظه صداي زنانه اي در گوشش پيچيد.
- الو . . . بفرمائيد.
- الو . . . اوه . . . من . . . من معلم بهار هستم . . . بهار اينجا . . .
- بله .. . بله . . . باباش قراره بياد دنبالش. الآن مي رسهو
و تماس قطع شد. آني نگاه پريشانش را به چهره ي پر از سوال و انتظار بهار دوخت.
- مامانت خيلي ناراحت بود! خيلي هم معذرت از تو خواست! گفت كار مهمي پيش اومده و . . . بابات الآن مي رسه.
كورش كه تمام توجه آني را به دختر بچه مي ديد، ماشين را پارك كرد و به سمت آنها رفت.
- سلام ، چي شده؟
آني به او نگاه كرد و كورش فهميد مشكلي پيش اومده. هنوز حرفي رد و بدل نشده بود كه صداي شادمان بهار نگاه هر دو را به سوي خود جلب كرد.
- بابام اومد. . . ! بابام اومد.
و آن قدر شادمان از حضور پدر بود كه معلم پريشانش را فراموش كرد و به سوي پرايد سياه رنگي كه كمي جلوتر توقف كرده بود دويد.
كورش به نيم رخ گرفته ي آني نگاه كرد و گفت: بيا بريم. درست شبيه آدم برفي شدي.
كورش به نيم رخ گرفته ي آني نگاه كرد و گفت: بيا بريم. درست شبيه آدم برفي شدي.
آني آن قدر منتظر شد تا بهار درون ماشين پدر پريد. بعد با همان نگاه و چهره ي متفكر روي صندلي جلوي پاترول نشست. او حتي فراموش كرد برف روي سر و شانه اش را بتكاند! دقايقي از حركت شان مي گذشت اما آني در سكوت با خود خلوت كرده و چشمانش به منظره ي پشت پنجره دوخته شده بود. كورش ظاهرا توجه به جلو داشت اما تمام حواسش پي او و تغيير رفتارش بود.
-يك روزي من هم مثل اون بودم!
زمزمه اش چون حركت برگ هاي خشكي بر اثر وزش باد سكوت حاكم را شكست. كورش نيم نگاهي به او انداخت و آني ادامه داد: يك روز يك ساعت تمام جلوي در مدرسه منتظر بودم . . . پشت ديوار قايم شده بودم كه كسي من رو نبينه . دلم نمي خواست بغهمند من فراموش شدم!
كورش حال او را درك مي كرد اما نمي خواست بيش از آن ذهنش درگير گذشته هاي دور شود.
-راستي! نمي خواهي بپرسي براي چي من امروز دنبالت اومدم؟!
از لحن شادمان كورش دختر هم كمي خود را جمع و جور كرد و با لبخند به نيمر خ مردانه ي كورش نگريست.
-بله، مي پرسم. . . چرا اومدي دنبالم؟
-امروز كارم كم بود گفتم ناهار مهمونت كنم. نظرت چيه؟
-عاليه . . . اما . . .
-اما چي؟ طوري شده؟
-فقط يه خواهش.
-بگو. چي مي خواي؟
-مي خوام همين حالا دوست دخترت رو هم دعوت كني.
كورش متعجب خنده اي كرد و گفت: تو به دوست دختر من چي كار داري؟
-دلم مي خواد بدونم تو چه جور دختري رو دوست داري.
كورش چهره اي موذيانه به خود گرفت و پرسيد: براي چي مي خواي بدوني؟
آني شانه بالا انداخت .
-فقط كنجكاوي.
-اما من دوست دختري كه منظور توست ندارم.
-اوه! باور نمي كنم. چه طور ممكنه؟!
-يعني اين طوري به نظر مي يام؟!
-خوب هر آدم جووني بايد يك دوست خيلي صميمي داشته باشه.
-مگه تو داري؟
-دلم مي خواست ولي ندارم.
اخم هاي كورش كمي در هم رفت.
-يعني اگر فرصتي پيش بياد حتما يك دوست پسر صميمي پيدا مي كني؟!
آنيتا به اخم كورش خنديد و گفت: واي واي واي تو غيرت داري! يادم نبود. مرد ايراني . . . غيرت . . . واي،واي !
صدايش را به طرز مضحكي تغيير داده، دست هايش را در فضاي اطرافش حركت مي داد و بالاخره كورش را به خنده انداخت.
-OK! . . . باشه. قبول. هر چي تو بگي. اما تو پسر جذابي هستي و من مطمئنم حتما دخترهاي زيادي دل شون مي خواد با تو دوست باشن. ها؟ مي دونم ايراني ها دوست هاي خودشون رو قايم مي كنند و به كسي نمي گند . . . اما من و تو حالا با هم خيلي دوست هاي خوب هستيم . . . من به كسي حرف نمي زنم . . . فكرش رو بكن. با هم مي ريم بيرون. كوه . . . اسكي . . . اوه خيلي خوبه . . . دوستت بايد يك داف باحال باشه! مگه نه؟!
كورش كه هنگام حرف زدن آني با شيطنت مي خنديد با شنيدن جمله ي آخر او حيرت زده به چهره ي شاداب او نگاه كرد و پرسيد:
-داف باحال؟ اين رو از كي ياد گرفتي؟
-از اون دختره . . . ساناز . . . همون كه دختر بدي بود.
كورش انگشت اشاره اش را تكان داد و گفت: درسته. دختر بد. يك دختر خانواده دار و با شخصيت از اين اصطلاحات استفاده نمي كنه.
-ولي داف كه معني بدي نداره. يعني خوشگل ، خوش تيپ باحال . . . سكسي.
-بس كن آني.. . اين اصطلاحات براي آدم هايي مثل خود اون هاست. تو از اين به بعد تو اين اجتماع زندگي مي كني بايد آدم دررست و نا درست رو از هم تشخيص بدي و مراقب باشي كسي روي تو تاثير بدي نداشته باشه.
آني با دلخوري گفت: اون به من گفت من يك داف باحال هستم!
كورش حالا كمي عصبي شده بود.
-اون غلط كرد! در اين كه تو دختر قشنگي هستي شكي نيست اما بفهم كي با چه نيتي از تو تعريف مي كنه. تو كه نيت ارسطو رو فهميدي و با صراحت جوابش رو دادي، بايد در مورد دخترهاي اطرافت هم آگاه باشي.
بعد زير لب زمزمه كرد: به كجا مي خواستم برسيم، به كجا رسيديم!
-در هر حال ديگه حرفش رو نزنيم بهتره . . . خب فراره امروز يك روز خوب براي ما باشه. ناهار چي مي خوري؟
آني كمي فكر كرد و گفت: يك استيك آبدار و عالي با سبزيجات . . . خيلي وقته نخوردم.
بعد ناگهان انگار چيزي يادش آمده، فرياد كوتاهي كشيد و ادامه داد: اوه، نه! امروز ميس ياسري مي گفت پنج شنبه با نامزدش رفتند فرزاد، نون با كباب داغ خوردند. نه! نون داغ با كباب داغ. مي گفت خيلي خوشمزه و عالي بوده.
كورش با حالتي جدي كه طنزي نهفته در خود داشت گفت: خب چون با نامزدش بوده به نظرش خوشمزه اومده.
آني لحظه اي تامل كرد و بعد خيلي زود مفهوم حرف او را فهميد و خنديد.
-شايد! اما گفت توي هواي سرد غذاي خيلي داغ خيلي چسب داره.
كورش در ميان خنده گفت: اما با نامزد چسبش بيشتره!
-هِي كورش تو داري من رو مسخره مي كني!
-نه جدي مي گم . . . بيا فكر كنيم . . . كه ما . . . با هم نامزديم . . . اون وقت امتحان كن ببين مزه ي غذا عوض مي شه يا نه!
با وجودي كه حرف كورش كمي ختر جوان را دستپاچه كرده بود اما سعي كرد خوددار باشد و با طنز و شوخي بر بروي احساسات خود سرپوش بگذارد.
-تو امروز خيلي بد شدي كورش!
-آره! قبول دارم يك كمي بدجنس شدم!اما بد نشدم . . . حالا هم مي برمت يك نون داغ، كباب داغ بهت مي دم بخوري كه تا آخر عمر يادت نره.
پيشخدمت ميان سال كه به ديوانگي آن دو جوان در دل مي خنديد فرشي از سالن رستوران آورد و در فضاي باز روي تخت خيس از برف انداخت. آني در حالي كه مي لرزيد روي تخت نشست و گفت: خيلي عالي يه!
كورش با كمي نگراني كنار او نشست.
-لباست كمه دختر. سرما مي خوري.
-نه. خيلي خوبه.
كورش بي توجه به او كاپشن گرمش را از تن خارج كرد و روي شانه هاي باريكش انداخت . اما آني مقاومت كرد.
-نه . نه . . . خودت سرما مي خوري. تازه ژاكت از روي پالتو كسي نمي پوشه. خنده داره.
-اولا ژاكت نه و كاپشن. بعد هم مهم نيست. تو امروز اين رو تنت كني از فردا مد مي شه و همه كاپشن رو از وري پالتو مي پوشند!
آني حيرت زده گفت: ولقعا!
-تقريبا! حالا بپوش.
-نه . ممكن نيست . . .
در حال تعارف بودند كه پيشخدمت با سيني نان و كباب ها آمد و آن را به دست كورش داد. هنگام خوردن ، آني مدام خنده اش مي گرفت و كورش به او ياد مي داد چطور بايد با دست غذايش را بخورد. آني سعي مي كرد از چنگال استفاده كند،اما كورش لقمه هاي بزرگي به دست او مي داد كه خوردن شان باعث تفريح هر دو شده بود.
وقتي دست هاي شان را شستند سريع درون ماشين پريدند. كورش بخاري را روشن كرد و آني در حالي كه تمام صورتش مي خنديد گفت: بايد براي ميس ياسري بگم كه اين جا عالي بود.
-پس بالاخره من رو جاي نامزدت فرض كردي!
آني مشتي آرام حواله ي بازوي او كرد و معترض گفت: كورش! باز هم بدحنس شدي؟
كورش با صداي بلند خنديد و ماشين را به حركت درآورد. يك سي دي داخل پخش گذاشت. صداي آرامش بخش و ملايم موسيقي فضا را پر كرد. اتوبان خلوت، بارش برف، آسمان به شدت ابري، حضور مردمي آشنا و محبوب و بالاخره نواي موسيقي، آرامشي لذت بخش به جان دختر مي ريخت، طوري كه وقتي كورش سوالي پرسيد او متوجه نشد.
-چيزي گفتي؟
كورش نيم نگاهي به او انداخت. چقدر سخت بود كه بخواهد حرف دلش را بزند . در حقيقت از عكس العمل آني وحشت داشت. گرچه حتي نمي توانست درست حدس بزند او چه واكنشي نشان خواهد داد.
-پرسيدم به نظر تو من چه جور آدمي هستم؟
توانست درست حدس بزند او چه واكنشي نشان خواهد داد.
- پرسيدم به نظر تو من چه جور آدمي هستم؟
آني با لبخندي عميق گفت: تو خيلي خوبي.
- فقط همين!
آني متعجب گفت: خودت مي دوني كه خوب هستي. دوست داري بيشتر ازت تعريف كنم؟!
- دوست دارم نظر واقعي خودت رو بگي. مثلا فكر كن قراره من برم خواستگاري يك دختر سخت گير به نظرت من رو مي پسنده؟
قلب آني در سينه فرو ريخت. چهره اش بي اختيار كمي در هم كشيده شد و گفت: اگر عاشق يه آدم ديگه نباشه، حتما از تو خوشش مي ياد . . . ببينم تو كه مي گفتي دوست دختر نداري !
- من يك عالمه دوست دختر دارم و داشتم. اما همه يا همكارم هستند يا هم دانشگاهي هايم بودند. گفتم اون طرو كه منظور توست با كسي رابطه ندارم . . . اما . . . اصلا بگو ببينم تو شخص به خصوصي رو دوست داري؟
آني سكوت كرد. مطمئن بود تا آن روز عاشق نشده اما در مورد احساسش نسبت به كورش ترديد داشت. حس مي كرد دلش نمي خواهد او با كسي ازدواج كند.
كورش كه سكوت او به شك و دلشوره انداخته بودش، بي صبرانه گفت: جوابت برام خيلي مهمه دختر! حرف بزن.
آني با تعجب بخ كورش نگاه كرد و سعي كرد بفهمد او چرا آن قدر بي قرار است.
- اول بگو چرا مي پرسي. بعد من جواب مي دم.
- براي اين كه اون قدر برام ارزش داري كه اگر بدونم شخص به خصوصي رو دوست داري، علاقه ي خودم رو نا ديده مي گيرم و كمكت مي كنم در صورت امكان . . .
آني از شدت تحير با دهاني نيمه باز به نيم رخ بر افروخته و رفتار پزيشان كورش نگاه مي كرد و قادر نبود حرفي بزند. او هنوز مطمئن نبود معني چيزهايي را كه شنيده درست فهميده ياشد!
كورش وارد يك خروجي شد و اندكي بعد با كلافگي ماشين را كنار خيابان پارك كرد. دستانش را روي فرمان به هم قفل كرد و با صدايي گرفته و لحني تاثير گذار شروع به حرف زدن كرد.
- مدت زيادي از آشنايي ما نمي گذره . . . اما در اين مدت ما هميشه با هم بوديم و فكر مي كنم براي شناخت، تا حدي كافي به نظر برسه . . . شايد هم نرسه! نمي دونم. . . فقط مي دونم گاهي حتي با يك نگاه مي شه دل سپرد، چه برسه به چند ماه . . . دوست داشتن دليل نمي خواد. دوست نداشتن دليل مي خواد . . . دوست داشتن انگار به آدم الهام مي شه. . . انگار يك نفر بهت مي گه اين خودشه! هموني كه منتظرش بودي! عشق خيلي ساده ست. خيلي آروم مي ياد توي قلبت مي شينه. مثل يك مهمون ناخونده مي مونه كه حتي بدون در زدن وارد خونه ي دلت مي شه. مهموني كه وقتي مي بينيش از بي ادبيش دلگير نمي شي! حتي احساس رضايت مي كني . . . دوست داشتن به آدم انرژي مي ده . . . آدم رو پاك مي كنه، مهربون تر مي كنه . . . دوست داشتن به آدم قدرت مي ده، جرات مي ده . . . جرات اين كه جلوي معشوق بنشيني و بهش بگي دوستش داري و مي خواي كه هميشه با تو بمونه و اون هم دوستت داشته باشه.
هنگام اداي جمله هاي آخر به چشمان ناباور آني خيره شد تا كلامش، تاثير بيشتري بر او بگذارد. آني نفوذ چشمان سياه او را تاب نياورد و سر به زير انداخت. قلبش مانند قلب كبوتري اسير در سينه مي تپيد و احساس مي كرد زبانش قاصر از بيان حتي يك كلمه است.
كورش كه اعتراف، سبكش كرده بود، نفسي عميق از درون سينه بيرون داد و سرش را پشتي صندلي تكيه زد. لحظاتي صبر كرد و باز به حرف آمد.
- من منتظرم آني. چرا حرف نمي زني؟
صداي آرام دختر از ميان لب هاي لرزانش بيرون آمد.
- من . . . من نمي دونم چي بايد بگم . . . گيج شدم.
كورش لبخندي زد كه بر صدايش اثر مي گذاشت.
- فقط بگو با من عروسي مي كني يا نه؟!
آني حيرت زده تر از لحظاتي قبل به او خيره شد و گفت: عروسي؟ آه . . . من . . . تو . . . يعني من هنوز خيلي جوونم!
كورش به تلخي پوزخندي زد و گفت: جواب فوق العاده اي بود!
آني وحشت زده از رنجاندن كورش ناليد: آخه من . . . مي ترسم!
كورش متوجه حال او شد . مي دانست ازدواج مسئوليت است و آني شايد از آن مسئوليت مي ترسد. نگاهش را به برف هايي كه حالا ريز و تند شده بود دوخت و با لحن آرامش بخشي گفت: فكر كنم منظورم رو برات واضح نگفتم . . . ببين ما الآن توي يك خونه زندگي مي كنيم و گاهي با هم بيرون مي ريم و فكر مي كنم حرف همديگر رو خوب مي فهميم. نسبت به هم توجه خاصي داريم يعني حداقل من نسبت به تو اين طور هستم . . .
كورش حرف زد و حرف زد و سعي كرد طوري آني را متوجه حسن نيتش كند و اين رابطه را به او بفهماند كه از طرفي مي خواهد رابطه شان قانوني باشد تا ارتباط نزديك آنها در چشم ديگران ناپسند جلوه نكند و از طرفي مي خواهد عشق و علاقه اش را مقدس تر بكند تا وجدان آسوده تري داشته باشد. تا آن جايي كه مي توانست سعي كرد علت تعجيلش را توضيح دهد و هر دليلي آورد جز دليل اصلي. صبا اگر مي ماند ضربه ي سختي بر پيكر نحيف آني وارد مي شد و اگر مي رفت علاوه بر ضربه، ديگر دليلي براي ماندن آني نمي ماند. كورش مي دانست مرگ صبا چنان بر او گران خواهد آمد كه حتي عشقش نمي توانست آني را در ايران نگه دارد.
وقتي حرف ها و توضيحات كورش تمام شد آني حرفي براي گفتن نداشت و فقط فرصت خواست تا خوب فكر كند.
عصر همان روز از منشي دكتر هوشمند براي روز بعد وقت گرفت. او به راستي دچار ترديد بود.
در مطب دكتر هوشمند، او از ترس و اضطرلبش گفت و اين كه ترجيح مي دهد دوست كورش باشد تا همسر او!
وقتي بالاخره پس از كلي اين شاخه . آن شاخه پريدن آرام گرفت دكتر هوشمند نگاه حدي اش را به چشمان نگران او دوخت و پرسيد: چقدر دوستش داري؟
دختر آب دهانش را فرو داد. سرش را به پشتي صندلي چرم و راحتش كه هر گاه عصبي مي شد روي آن مي نشست ، تكيه داد، چشمانش را براي چند لحظه بست و دوباره باز كرد.
- فكر مي كنم اون به من يك احساس تازه داده . . . يك احساس خوب كه هم آرامش داره . . . هم هيجان، هم ترس. اما دلم نمي خواد باشه. من فكر مي كنم كورش يك مرد .. . يك مردِ. . . چي مي گن . . .
- استثنائي!؟
- بله، بله. استثنائي. دلم مي خواد همش پيشم باشه. . . وقتي نيست دلم براش تنگ مي شه .همش منتظرم ساعت از شش بگذره و اون بياد خونه. . . وقتي دير مي كنه . . . دلم يه جوري مي شه .. . يه احساس بد . . . يه حال بد . . .
بعد به چشمان دكترش نگاه كرد و ادامه داد: بله، فكر مي كنم دوستش دارم . . . اما اون عجله كرده ! من فقط نوزده سالمه . براي ازدواج خيلي زوده . . . اي كاش صبر مي كرد
زوده . . . اي كاش صبر مي كرد.
دكتر هوشمند لبخندي مهربان بر لب آورد و گفت: فراموش نكن اين جا ايرانه. تو با كورش توي يك خونه زندگي مي كني. هر دو به هم علاقه داريد و اين علاقه به طور قطع از چشم اطرافيان دور نمي مونه. اگر اين كشش جهت درستي پيدا نكنه دردسرهاي زيادي براتون درست مي شه كه به صلاح هيچ كس نيست. درسته تو براي ازدواج خيلي جووني و شايد از نظر روحي هنوز آمادگي نداشته باشي، اما اين رو در نظر بگير كه كورش مرد فهميده و عاقليه. من مطمئنم اون نمي ذاره ازدواج مانع اهداف خاص تو بشه. و البته فكر هم نمي كنم منظورش از ازدواج اين باشه كه خونه ي مستقلي بگيريد و زندگي تازه تون رو شروع كنيد. احتمالا منظورش فقط يك عقد ساده بوده كه نامزدي و ارتباط تون قانوني و شرعي باشه و به كژ راهه نريد.
- چي راهه؟
- كژ راهه عزيزم. يعني راه خطا.
آني شانه بالا انداخت و گفت: چرا بايد راه خطا بريم؟
دكتر آرام خنديد و گفت: بعدا مي فهمي. حالا برو باز هم فكر كن. دلايلي كه ازدواج با كورش رو مطابق ميلت نشون مي ده و دلايل خلاف اون رو روي صفحه ي كاغذ بنويس. بعد ببين كدوم دلايل بيشتر و منطقي تره. اون وقت مي توني راحت تر تصميم بگيري. بعد اگر ازدواج رو انتخاب كردي به شرايطي فكر كن كه احساس مي كني بايد براي كورش بگي و يا چيزهايي كه حس مي كني لازمه اون بدونه و . . . البته لازم نيست از مسائل خيلي شخصي و خصوصي ات حرف بزني. مردهاي ايراني گاهي اگر بعضي چيزها رو ندونن بهتره! متوجه منظورم كه هستي!؟
از شنيدن خبر ازدواج آن ها همه به جز نويد چنان شوكه شدند كه حتي قادر به اظهار نظر نبودند! اما وقتي به خودآمدند كار آن ها را ديوانگي خواندند. به خصوص كه هنوز وضعيت صبا روشن نبود. منصور وقتي ديد چه طور همه با ترديد و ناراحتي به رفتار كورش نگاه مي كنند مجبور شد حقايق را براي همه، حتي مامان مهين توضيح دهد تا علت عجله ي كورش سوء تعبير نشود. مهين وقتي حقيقت را شنيد از شدت ناراحتي براي دخترش در بستر بيماري افتاد و صنم نيز دست كمي از او نداشت. ناراحتي آن ها تا آن جايي ادامه داشت كه منصور مجبور شد براي شان قسم بخورد صبا بعد از به هوش آمدن مي تواند تحت عمل جراحي قرار بگيرد و بهبود يابد. او نگفت احتمال اين بهبودي كم تر از سي درصد است.
يك هفته طول كشيد تا كم كم صنم و مهين توانستند با آن مسئله كنار بيايند و كمي خود را جمع و جور كنند. آن مدت فرصت خوبي بود تا آني هم بيشتر فكر كند. طي آن يم هفته كورش هم كم تر مقابل چشم آني مي آمد تا او راحت تر باشد و بهتر فكر كند. او نمي دانست با آن رفتارش چقدر دختر را دل تنگ و بي قرار خود مي كند. طوري كه آني فهميد زندگي اش بدون كورش چقدر سرد و خالي خواهد بود. او مطمئن شد، وجود كورش جزو ملزومات زندگي اش شده و گذشتن از او ممكن نيست! بالاخره يك روز به خواست منصور براي صحبت هاي رسمي معين شد. ده روز از درخواست ازدواج كورش مي گذشت. مهين، نويد، صنم و آقا مجيد به خانه ي منصور آمده بودند تا نقش اقوام عروس را به خوبي ايفا كنند. ابتدا مهين خواسته بود مراسم در خانه ي خودش برگزار شود اما منصور گفته بود خانه ي آناهيتا خانه اي است كه مادرش در آن سكونت دارد. پس همه به آن جا آمدند و منتظر شدند كورش كه براي خريد گل و شيريني رفته بود به خانه بازگردد. روز جمعه بود و هوا نيمه ابري اما برفي نمي باريد و به نظر مي رسيد كم كم آفتاب پيروز ميدان شود.
كورش در كت و شلوار رسمي نوك مدادي و پيراهن و كراوات زرشكي برازنده و مقبول مي نمود. با سبد بزرگي از گل هاي رز قرمز در يك دست و جعبه اي كيك در دست ديگر از راه رسيد.
مامان مهين با ديدن او بي اختيار اشك ريخت. صنم نيز در آستانه ي گريستن بود كه با تشر شوهرش سعي كرد خود را كنترل كند.
به سفارش صنم آنيتا در اتاق خودش مانده بود تا هر وقت ثمره صدايش كرد پايين بيايد. ثمره با وجودي كه به خاطر اخلاق و رفتارهاي خاص آنيتا از عاقبت آن ازدواج مي ترسيد، از اين كه خواهر و برادرش با هم ازدواج مي كنند هيجان زده بود و مي دانست وقتي مادرش بيدار شود چقدر از آن بابت خوشحال خواهد شد.
آني در اتاقش مقابل آينه نشسته بود و خود را نگاه مي كرد. بلوز و دامن آبي رنگ بسيار زيبايي بر تن كرده بود و آرايشي ملايم روي صورت نشانده بود كه زيبايي و ملاحتش را بيشتر به رخ مي كشيد. موهاي بلندش را صاف كرده و صنم قسمت اطراف شقيقه ها را برايش بافته، با حرير آبي رنگي بسته و روي باقي موها رها كرده بود. با خوردن چند ضربه به در از جا پريد. ثمره با احتياط وارد اتاق شد و گفت: مامان مهين گفت بهتره بيايي پايين.
آني با اضطراب خواست دنبال او برود كه ثمره با خنده اي پر شيطنت گفت: پا برهنه؟!
آني به پاهاي لختش نگاهي انداخت بعد به سرعت كفش هاي پاشنه كوتاه آبي اش را كه كنار ميز نحرير گذاشته بود به پا كرد و از اتاق خارج شد. تا قبل از آن در مورد مراسم خواستگاري چيز زيادي نمي دانست اما صنم هنگام بافتن تقريبا همه چيز را با آب و تاب برايش توضيح داده بود و حالا او مي ترسيد نتواند به سفارش هاي خاله اش درست عمل كند.
وقتي وارد سالن پذيرايي شد، كورش بي اختيار از روي صندلي اش بلند شد. آني با خجالت و ناراحتي از جو رسمي حاكم نفسش رل در سينه حبس كرد و سعي كرد سلام كند. منصور كه متوجه معذب بودن او شده بود با لبخندي گفت: بيا اينجا دخترم پيش خودم بنشين.
اما آني به طرف اولين صندلي خالي كه كنار صنم بود رفت و گفت: نه! من بايد اين جا بنشينم .
منصور كه كمي جا خورده بود متعجب پرسيد: چرا؟
و آني انگار درسي را كه قبلا از حفظ كرده جواب مي دهد گفت: چون من از همه كوچك تر هستم و بايد خانم تر از هميشه باشم و وقتي عفيفه خانم صدام زد زودتر بتونم برم آشپزخونه چايي بيارم!
شليك خنده ي حاضرين فضاي سالن را پر كرد. آني حيرت زده به آن ها نگاه مي كرد و صنم كاملا سرخ شده بود و آرام تر از ديگران مي خنديد. آني نيم نگاهي به كورش كه با شيفتگي خاصي در ميان خنده نگاهش مي كرد، انداخت و خودش هم خنديد.
كم كم مجلس دو مرتبه جدي شد و مهين و منصور حرف هاي مربوط به آن ازدواج را پيش كشيدند و كم كم به مسئله ي مهريه رسيدند. منصور مي خواست يك تكه زميني را كه در لواسان داشت پشت قباله ي آني بياندازد اما كورش عقيده داشت چون مهريه ديني بر گردن اوست بايد خودش آن را بپردازد. هر كس در آن مورد عقيده اي ابراز كرد تا اين كه بالاخره آقا مجيد از آني پرسيد: نظر خودت چيه دخترم؟
آني كه قبلا توضيحات كاملي از خاله صنم در مورد مهريه شنيده بود گفت: ولي من كه نبايد حرف بزنم!
منصور حيرت زده گفت: يعني چي؟ تو اصل كاري هستي.
- آخه من نبايد توي حرف بزرگ تر ها دخالت كنم.
صنم كه تير نگاه هاي ناباورانه را متوجه خود مي ديد با كمي حرص رو به آني گفت: من گفتم بي موقع حرف نزن. نگفتم حتي وقتي نظرت رو پرسيدند باز هم چيزي نگو.
آني با ناراحتي سر به زير انداخت و گفت: مگه مهريه براي وقت طلاق نيست؟! من فكر مي كنم اين خيلي بده كه هنوز عروسي نشده، حرف طلاق بزنيم.
كورش بر آن همه سادگي و صداقت لبخندي عاشقانه زد و منصور با مهرباني گفت: ببين دخترم مهريه براي طلاق نيست. مهريه يك سرمايه و پشتوانه براي دختره. مثل يك هديه مي مونه كه داماد به عروس مي ده . . . اگر مي بيني خيلي ها موقع طلاق حرف مهريه رو وسط مي كشند براي اينه كه مهريه بايد در طول زندگي مشترك به زن داده بشه و وقتي زندگي داره تموم مي شه و هنوز داده نشده مرد موظفه اون رو تقبل كنه. خيلي از مردها هم هستندكه در طول زندگي مشترك يا همون اول زندگي مهريه رو به همسرشون تقديم مي كنند تا آن براي خودش دلگرمي و پشت گرمي داشته باشه .
آني با لحني مطمئن و آرام گفت: اگر بايد قبول كنم پس من مي خوام مهريه ام رو اول بگيرم!
شليك خنده ي نويد و لبخند معني دار ديگران باز به آني فهماند حرف خوبي نزده. نويد در حالي كه از شدت خنده اشك به ديده آورده بود گفت: بابا اين درس نخونده دكترا گرفته! خودش ختم روزگاره. . . بيخود نيست ميگن حلال زاده به دائيش مي ره.
براي اولين بار در طول مراسم كورش مستقيم آنيتا را مورد خطاب قرار داد و با لحني جدي گفت: تو مهريه چي مي خواي؟
قبل از اين كه آني بتواند جواب بدهد صنم گفت: ببين عزيزم رسمه كه مهريه رو يا چند صد تا سكه تعيين مي كنند يا سند زميني چيزي . . .
آني با خونسردي گفت: ولي من اين ها رو دوست ندارم .
نويد گفت: تازگي ها مد شده اعضاي بدن هم مهر مي كنند. مثلا دستي، پايي، قلبي . . . معده و روده اي !
آني همراه ديگران به حرف هاي نويد خنديد و گفت: من چيزي نمي خوام. يعني نمي خوام من بگم. نبايد من هديه رو بگم. كورش هر چي دوست داشت به من هديه بده.
آقا مجيد با خنده گفت: برگشتيم سر خونه ي اول.
و بالاخره كورش با قاطعيت گفت خيال دارد قبل از عروسي رسمي خانه اي تهيه كند كه آن را به عنوان مهريه به نام آني خواهد كرد. بعد از آن هم قرار شد براي پنج شنبه ي آتي، آني و كورش طي مراسم ساده اي به عقد يك ديگر در آيند و بعد از به هوش آمدن صبا به صورت رسمي ازدواج كنند و زندگي مشترك خود را شروع كنند.
هيچ كس حتي جرات نكرد بگويد اگر صبا به هوش نيامد چه؟! اگر چند سال در اغما بود چه؟ يا بدتر از آن ها،اگر قبل از عقد بيدار شد؟! انگار همه مي خواستند به يكديگر بقبولانند كه صبا تا چندي ديگر بيدار خواهد شد و صحيح و سالم بر سر خانه و زندگي خود باز خواهد گشت!
نا آشنايي آناهيتا با رسم و رسوم چيز غريبي نبود. او اگر چه در بين خانواده اي ايراني رشد كرده بود اما به علت بي توجهي به ازدواج هاي اطرافش و البته قليل بودن ازدواج هاي ايراني نمي توانست معني خيلي از رسوم را درك كند. بعضي از اين رسوم برايش جالب بود و بعضي غير قابل درك و ناخوشايند.
در هر صورت براي مراسم عقد فقط دو حلقه ي ساده و دو دست لباس براي هر كدام خريداري شد. آنيتا ترجيح مي داد خريد آينه و شمعدان و باقي وسايل براي مراسم عروسي صورت گيرد.
طي آن مدت يك بار خانواده ي خاله صنم به آن ها سر زدند و راحله با رويي گشاده به هر دو تبريك گفت و براي شان آرزوي خوشبختي كرد. او راحت و آرام به نظر مي رسيد اما آني خيلي خوب مي فهميد غوغايي زير آن نقاب خونسردي برپاست كه دخترخاله اش را در آن زمان كوتاه رنگ پريده و رنجور كرده. آنيتا دلش براي راحله مي سوخت اما كورش انتخاب خود را كرده بود و اين ربطي به او نداشت!
خبر عقد آن ها مثل بمب در فاميل منفجر شد . مامان مهين با خواهرش درد و دل كرد و خاله شهين مثل هميشه ماموريت خود را در عرض چند ساعت به انچام رساند و همه ي فاميل خبردار شدند.
كورش از آن اتفاق كمي دلخور شد اما منصور كه توقع آن را داشت عكس العمل خاصي نشان نداد و حتي خاله شهين را به عنوان بزرگ خانواداه به مراسم دعوت كرد.
بالاخره روز مراسم فرا رسيد. همه چيز به ظاهر مرتب بود، اما گراني خاصي ته دل همه، حتي عروس و داماد جوان وجود داشت كه نمي گذاشت با خيال آسوده به كارهاي خود برسند.
ساعت از چهار بعد از ظهر مي گذشت كه كورش در كت و شلوار خوش دوخت ذغالي و پيراهن و كراوات استخواني، در حالي كه آراسته تر از هميشه به نظر مي رسيد ، چند ضربه به در اتاقآني زد. نويد دوربين دستي اش را به دست گرفته و مشغول ثبت صحنه ها بود. راحله و ثمره نيز پشت سر او ايستاده بودند تا به محض باز شدن در سر و صدا راه بيندازند.
لحظاتي گذشت و در آرام روي پاشنه چرخيد. كورش لحظه اي مات و مبهوت به دختري فرشته سا كه به رويش لبخند مي زد نگاه كرد. آني با سليقه ي خودش پيراهن بلند استخواني رنگي تهيه كرده بود . يقه ي لباس خشت باز و آستين هاي آن كوتاه بود. دامن لباس نيز به زيبايي از قسمت كمر كمي چين خورده و تا پايين قوزك پايش مي رسيد. لباسي در عين سادگي بسيار خوش دوخت و زيبا بود و با موهاي مواج حالت داده شده ي آني كه اغواگرانه يك طرف شانه و پشت سر رها بود حالت رويا گونه اي به او مي بخشيد. حالتي كه با آرايش كمرنگ و ملايم روي صورتش كورش را به ياد فرشته هايي كه گاهيي روي كارت پستال ها مي ديد مي انداخت.
از بهت او لبخند دختر پر رنگ تر شد. ثمره با خوشحالي فريادي كشيد و دست هايش را به هم كوبيد و نويد خنديد. اما راحله در حالي كه سعي مي كرد بغضش را پنهان كند به آرامي دست زد و به زحمت لبخند زد. كورش با سر و صداي ثمره لبخندي محجوبانه زد و دسته گل كوچك مريم و رز نباتي كه با حرير بلند سفيد رنگي تزئين شده بود به دست او داد.
وقتي آني و كورش دست در بازوي يك ديگر از پله ها پايين مي آمدتد شهين پوزخندي زد و به خواهرش كه كنارش نشيته بود گفت: از اول معلوم بود با وجود كورش ديگه نوبت به كس ديگه اي نمي رسه!
بعد براي اين كه مهين را نرنجاند افزود: انشاءا . . . خوشبخت شوند.
مراسم آرام و آبرومند برگزار شد. آني با وجود سفارش هاي خاله صنم همان مرتبه ي اول بله را گفت و باز همه را خنداند. او عقيده داشت وقتي جوابش مشخص است و كورش را مي خواهد دليلي ندارد آن قدر تامل كند! پس از عقد هر كسي سكه اي به آن ها هديه داد . منصور همان زميني كه قولش را داده بود به عنوان هديه ي عقد از طرف خودش و صبا به آن دو داد.
آني لحظه اي به سكه ها و سند نگاه كرد و در گوش كورش گفت: در عرض چند ثانيه حسابي پولدار شدم!
هر دو به آن استدلال خنديدند و باز نگاه پر از حسرت راحله را دنبال خود كشيدند.
جشن كوچك آنها با شامي مفصل پايان يافت و همه به خانه هاي حود بازگشتند.
البته قبل از رفتن، مهين كورش را كناري كشيده و گوشزدهاي لازم را به او كرده بود كه مراعات ثمره و منصور را در خانه بكنند و بعد هم كلي قربان صدقه ي او رفته و آروزي سلامتي صبا و برپا شدن هر چه زودتر عروسي شان را كرده، اشك ريخته و رفته بود.
با رفتن ميهمانان عفيفه خانم براي بار چندم در آن روز اسپند دود كرد و دور سر همه به خصوص كورش و آني چرخاند. آني از رفتار او به خنده افتاد و گفت: وقتي عفيفه خانم اين كارها رو با اين رفتارها انجام مي ده ياد سرخپوست ها مي افتم!
ساعت از دوازده مي گذشت كه منصور دست در بازوي ثمره انداخت، به جشمان سرخ از دير خوابي اش نگاه كرد و گفت: بابايي فكر كنم ديگه داري از حال مي ري.
ثمره خنديد، سرش را به شانه ي پدر تكيه داد و هر دو بعد از گفتن شب به خير به اتاق هاي خود رفتند. عفيفه خانم هم به حالتي معني دار به تازه عروس و داماد شب به خير گفت و با ابن كه كلي كار براي انجام دادن داشت، به اتاق خود رفت.
با رفتن آن ها كورش دست آني را گرفت و گفت: خسته شدي.
آني دست او را با عشق فشرد و گفت: نه . . . خسته نشدم . . . فقط . . . فقط باور نمي كنم!
- چي رو؟
- كه شوهر دارم! يعني تو الآن راستي راستي شوهر مني؟!
- ناراحتي؟
- نه! نه! اصلا! فقط من فكر نمي كردم هيچ وقت ازدواج كنم! شايد اگر تو رو نمي ديدم هرگز ازدواج نمي كردم.
- پس من خيلي خوش شانسم، چون تنها مردي هستم كه مي تونه با قاطعيت بگه اگر نبود همسرش مي ترشيد!
آني با تعجب پرسيد: چي مي شد؟
- مي ترشيد! از زمان هاي قديم مي گفتن دختري كه بي شوهر بمونه و خواستگار خوب نداشته باشه و تا سن بالا مجرد بمونه مثل ترشي كه بايد بمونه تا جا بيفته مي شه. خلاصه يك همچين چيزهايي.
آني شانه بالا انداخت و گفت: با اين كه زياد به نظرم حرف خوبي نمي رسه،اما آره، درسته مي ترشيدم.
كورش با صداي بلند خنديد، بي اختيار سر آني را كه كنارش نشسته بود به سينه چسباند و بوسه اي روي موهايش نشاند. آني با دلخوري خود را عقب كشيد . گفت: ديگه از اين حرف ها نزن. تو معني اين حرف ها رو مي فهمي، من نمي فهمم اون وقت احساس بدي دارم.
كورش با لحني جدي اما لبخندي عاشقانه عذرخواهي كرد و ديگر تا هنگام طلوع خورشيد فقط حرف هاي زيبا در گوش او نجوا كرد و پاسخ هايي پر از اميد گرفت.فصل بيست و سه
بوي خوش عيد در تمام شهر جريان داشت و زمستان با لبخندي اندوهگين تقلاي مردم و زمين را براي استقبال از بهار نظاره مي كرد. در خانه ي كيانفرها هم با وجود غمي كه در تار و پود خانه و افراد خانواده تنيده شده بود، همه سعي داشتند آني از نخستين عيدي كه در كنارشان داشت خاطرات خوبي به ياد داشته باشد.
شب سال تحويل عفيفه خانم رفت تا كنار فرزندانش باشد. منصور و بچه ها هم سفره ي هفت سيني فراهم كردند و به بيمارستان رفتند تا سال شان را با صبا تحويل كنند. صبايي كه انگار حتي با بيدار شدن زمين و طبيعت هم خيال بيداري نداشت! لحظه ي سال تحويل اولين دعاي همه بهبودي سريع تر صيا يود و به دنبال آن چشمان خيس همه كه به خدا التماس مي كرد دعايشان را مستحاب كند. دقايقي بعد منصور بچه ها را به خانه فرستاد تا خودش ساعتي با همسرش خلوت كند.
در آن ساعت شب، بيمارستان ساكت و خاموش بود و فقط صداي نجواي محزون منصور سكوت بخش مراقبت هاي ويژه را مي شكست.
- ديگه وقتشه بيدار بشي خانمي! فكر كنم دارم كم مي يارم. . . ديگه روا نيست بيشتر از اين تنها و درمونده باشم . . . يادت مي ياد وقتي بهت گفتم يكي از بدي هاي ازدواج با من اينه كه زود بيوه مي شي تو چي گفتي؟! يكي از اون لبخندهاي قشنگ خودت رو تحويلم دادي و گفتي مطمئني اگر من نباشم زياد بيوه نمي موني . . . شايد بايد فكر مي كردم تعارف مي كني يا اين فكر همون لحظه به ذهنت رسيده، اما تو طوري حرف زدي كه ته دلم خالي شد . . . كه حس كردم انگار حرفت رو باور داري حالا من بهت مي گم كه اگر نباشي . . .
گريه اي آرام شانه هاي مردانه ي منصور را لرزاند . سرش را روي دست صبا گذاشت و در ميان گريه گفت: ديگه وقتشه خانمي. حقش نيست نبيني دخترت، عروست شده! پسرت، دامادت! اين خوشبختي نصيب چند نفر توي دنيا مي شه؟! . . . اگر بدوني اين دو تا جوون چقدر همديگه رو دوست دارند. البته خيلي مونده به من و توبرسند اما من عشق و وابستگي عميق رو تو ي چشم هاي هر دو شون مي بينم. . . باور نمي كني آني چقدر عوض شده. اون دختر فوق العاده اي يه. هم درس مي خونه. هم كار مي كنه و هم به كلاس هاي ورزشي اش مي رسه. هنوز هم گاهي به دكتر هوشمند سر مي زنهو دكتر خيلي از وضعيت اون راضي يه. گرچه زخم هاي كهنه اش فراموش نشده، اما اميد و آرزوهاي تازه ، فرصت فكر كردن به اون زخم ها رو بهش نمي ده . . . مي بيني . . . همه چيز رو به راهه. همه چيز مهياست تا تو برگردي. بيدار شو خانمي من . . . ثمره خيلي به تو نياز داره. . . شايد بيشتر از من . . . بيدار شو. . .
ديد و بازديدهاي عيد تا روز هشتم تمام شد و همگي براي باقي تعطيلات راهي مشهد شدند. كورش از چندي قبل به فكر آن سفر بود و بليت ها را رزرو كرده بود. حتي يك بليت هم براي صبا گرفته بود تا اگر به هوش آمد او را هم همراه خود ببرند. اما او هم چنان در خواب بود و به جايش مهين همراهشان رفت.
محيط روحاني مشهد مقدس تاثير آرامش بخش و مثبتي بر آنيتا داشت و اگر چه گاهي شلوغي و هياهوي بيش از حد او را به وحشت و اضطراب مي انداخت اما محبت امام رضا (ع) بر دلش نشست و براي نخستين بار در زندگيش نذري كرد. او معناي نذر كردن را از مهين و كورش آموخت و نذر كرد اگر مادرش بهبود يابد بي مهري هايي كه مادرش روا داشته را جبران كند و هر سال با مقئاري از پس انداز خود به چند بيمار نيازمند كمك كند. او از كورش شنيده بود پدرش بيماران نيازمند را شناسائي و به آن ها كمك مي كند و مخارج درمان را ار آن ها نمي گيرد. او فهميده بود كه منصور خانه ي پدري خودش را نيز به بركت حضور صبا در زندگي اش به بهزيستي بخشيده بود تا سرپناهي براي بچه هاي بي پناه باشد.
روز يازدهم همه به تهران بازگشتند تا خود را براي روز سيزده آماده كنند.
آن سال هم قرار بود مثل هر سال راهي ويلاي چالوس آقا مجيد شوند اما كورش صبح روز دوازدهم جنان سرما خورده بود كه حتي نمي توانست از تخت خواب خارج شود.
منصور تشخيص آنفولانزاي حاد داد. برايش نسخه اي پيچيد و در حالي كه دنبال بهانه اي براي نرفتن بود گفت كنار كورش مي ماند. ثمره كه كمي از نيامدن پدر و برادر غصه دار بود ، ساك كوچكي بست و منتظر شد تا نويد و مامان مهين به دتبال او و آني بيايند.
وقتي آني را با لباس خانه ديد با تعجب پرسيد : پس چرا حاضر نشدي؟
- من نمي يام!
- چرا؟!
- به خاطر كورش. دلم نمي خواد تنهاش بگذارم.
- اما بابا و عفيفه خانم پيشش هستند. حيفه روز سيزده به در خونه بموني.
عفيفه خانم كه از آشپزخانه مكالمه ي دو خواهر را مي شنيد، بيرون آمد و رو به ثمره گفت: اصرار نكن مادر! خب راست مي گه آدم كه شوهر مريضش رو ول نمي كنه بره دنبال تفريح!
بعد دست آني را گرفت و او را با خود به آشپزخانه كشيد.
- بيا عزيرم . . . بيا براي شوهرت يك سوپ مقوي و خوشمزه درست كنيم تا حالش رو جا بياره.
- اما من بلد نيستم.
- من يادت مي دم. ديگه وقتشه ياد بگيري. هم غذا پختن رو،هم شوهر داري رو.
آني خنديد و بي اعتراض گوش به فرمان عفيفه خانم شد. هم چنان مشغول بود كه ثمره خداحافظي كرد و رفت. منصور هم رفته بود تا ميوه و داروهاي كورش را بگيرد.
عفيفه خانم با حوصله پختن سوپ ماهيچه را به آني ياد مي داد و از او مي خواست تمام كارهاي سوپ را خودش انجام دهد. در حقيقت او فقط نقش راهنما را بازي مي كرد. آني هم با حوصله و علاقه ي خاصي، دستورات او را انجام مي داد. وقتي در زودپز را طبق راهنمايي هاي عفيفه خانم محكم مي بست، لبخندي پر از رضايت بر لب داشت.
- خب. حالا بيا اين آب ميوه رو براي كورش خان ببر و يك كمي هم پيشش بنشين تا حوصله اش سر نره.
آني با ناراحتي گفت: نمي ذاره توي اتاقش بمونم. مي گه تو هم مريض مي شي.
عفيفه خانم لبخندي زد و گفت: بهش بگو هر چه از دوست رسد نيكوست!
- يعني چي؟
- تو اين رو بهش بگو . . . به معنيش هم خودت فكر كن مي فهمي.
- هر چه كه برسد از . . . چي بود؟
- هر چه از دوست رسد نيكوست!
آني در حالي كه ليوان آب پرتقال را بر مي داشت با حالتي متفكر زمزمه كرد « هر چه از دوست رسد نيكوست. . . » به چهارچوب در مي رسيد كه عفيفه خانم با خنده اي معني دار گفت: اين ها از رازهاي شوهر داريه. راستي بهش بگو خودت با دست هاي خوذت براش سوپ درست كردي . . .
آني با خنده اي از آشپزخانه خارج شد اماا هنوز صداي عفيفه خانم را مي شنيد.
- زياد هم نزديكش نشو ممكنه مريض بشي. . . فقط يك كم نازش رو بكش. اين طوري زودتر خوب مي شه.
آني در حالي كه هم چنان لبخند بر روي لب داشت چند ضربه به در اتاق كورش زد و وارد شد.
كورش ، بي حال، تن دردناكش را زير پتو كشيده و با وجود بيدار بودن پلك هايش رو روي هم گذاشته بود. آني با احتياط كمي به او نزديك شد و با دلسوزي و صدايي نجوا گونه پرسيد: بيداري؟
کورش چشمان تب دارش را تا نيمه گشود. با ديدن آني كمي جا به جا شد و گفت: برو عقب دختر! ممكنه مريض بشي.
آني با لبخند و حالتي ناشيانه حرف هاي عفيفه خانم را تكرار كرد.
- هر چي كه برسد از دوست، نيكوست!
كورش خواست بخندد كه به سرفه افتاد. سريع دستمالي جلوي دهان گرفت و سرش را زیر پتو برد. آني داشت دست پاچه مي شد كه سرفه اش بند آمد.
- اين رو كي يادت داده؟
- عفيفه خانم! اون داره به من شوهر داري ياد مي ده. تازه گفته حتما بهت بگم كه خودم برات يه سوپ خوشمزه درست كردم.
كورش با لبخند و صدايي گرفته و خش دار گفت: مگه قرار نيست بري چالوس؟ چرا هنوز آماده نشدي؟!
- من نمي رم.
- اي بابا! لابد اين رو هم عفيفه خانم گفته.
- نه. خودم نخواستم برم چون دلم نمي خواست تو تنها بموني.
- يعني اونا رفتن؟ خيلي كار بدي كردي چون روز سيزده نبايد خونه موند.
- روز سيزده كه فرداست.
- خوب فردا كه نمي توني باهاشون بري.
- ديگه كافيه كورش. بيا اين آب ميوه رو بخور تا زودتر خوب بشي.
كورش به زحمت نشست ، به بالش تكيه داد و مشغول نوشيدن آب ميوه شد.
آني كتابي از ميان قفسه ي كتاب هاي كوچك او انتخاب كرد و گفت: دوست داري برات كتاب بخونم تا حوصله ات سر نره؟
كورش با لبخندي مهربان او را نگاه كرد و گفت: نه عزيزم. تو زود تر برو بيرون . مي ترسم مريض بشي و اون وقت ببيني كه هر چيزي كه از دوست مي رسد چندان نيكو هم نيست.
آني صندلي ميز تحرير را بيرون كشيد و گفت : از اين فاصله مريض نمي شم. حالا تو راحت دراز بكش تا من برات شعر بخونم . . . شايد هم خوابت برد.
كورش ليوان خالي را كنار تختش گذاشت و گفت: يعني هر وقت من مريض بشم تو همين طوري از من پرستاري مي كني؟
آني با قاطعيت گفت: البته!
و بعد با لحني آرام و گوش نواز شعري از سهراب را كه بارها در خلوت خود آن را خوانده و لذت برده بود براي كورش خواند.
هنوز در سفرم.
خيال مي كنم
در آب هاي جهان قايقي است
و من – مسافر قايق – هزار ها سال است
سرود زنده ي دريا نوردهاي كهن را
به گوش روزنه هاي فصول مي خوانم
و پيش مي رانم.
مرا سفر به كجا مي برد؟
كجا نشان قدم نا تمام خواهد ماند
و بند كفش به انگشت هاي نرم فراغت گشوده خواهد شد؟
كجاست جاي رسيدن و پهن كردن يك فرش
و بي خيال نشستن . . .
كورش ماشينش را با حالتي عصبي داخل پاركينگ برد.
آني خشمگين پياده شد و در حالي كه پاشنه هاي بلند كفشش را محكم روي زمين مي كوبيد به سمت خانه رفت. دامن بلند لباس از زير مانتوي كوتاه مجلسي طوسي رنگش به روي زمين كشيده مي شد وقتي خواست با حركتي سريع از پله ها بالا برود شال حرير خاكستري زرشكي اش سر خورد و روي زمين افتاد. كورش چنان با سرعت در حياط را بست ك از پي آني رفت كه او را در حالي كه از پله ها بالا مي رفت غافلگير كرد. دست در بازويش انداخت و با اندكي خشونت او را نگه داشت. آني پريشان و عصبي سر برگرداند و در حالي كه سعي مي كرد تن صدايش بالا نرود گفت: دستم رو ول كن.
كورش در چشمان وحشي او خيره شد و غريد: تو بايد توضيح بدي.
آني پوزخند زد: من به هيچ كس توضيح نمي دم!
كورش دندان هايش را محكم به هم فشرد و او را دنبال خود به كتابخانه كشيد و در را بست.
- نمي خوام صدامون به گوش عفيفه خانم و بقيه برسه.
- اون فقط يك مستخدمه! تو از مستخدم ها هم مي ترسي؟!
- من از آبروم مي ترسم.
- يعني ما تو خونه ي خودمون اون قدر راحت نيستيم كه با هم بحث كنيم؟!
- مثل اين كه يادت رفته اين جا خونه ي حقيقي ما نيست . . . فعلا بحث رو عوض نكن كه امشب حسابي منو به هم ريختي.
- من فقط خواستم يك گيلاس شامپاين بخورم! فقط يك گيلاس!
كورش با حالتي عصبي خنديد و جمله ي آخر او را چند مرتبه تكرار كرد و بعد با حالتي جئي گفت: اين جا ايرانه آني. من هم يك مرد ايراني ام و اتفاقا حسابي متعصب هستم و اجازه نمي دم همسرم همراه يك مشت مرد و زن بي بند و بار مشروب بخوره.
- پس چرا رفتيم؟
- چون عروسي بهترين دوستم بود و در ضمن فكر نمي كردم تو با ديدن چند بطري زهزماري از خود بي خود بشي.
- تو طوري با من حرف مي زني انگار من الكلي هستم . . . من اجازه نمي دم توي مسائل شخصي من دخالت كني.
- مسائل شخصي؟! ببينم اگر من كوكائين بكشم به تو مربوط نمي شه؟
- اون فرق مي كنه.
كورش سعي كرد كمي بر خود مسلط باشد.
- ببين آني. بگذار طور ديگه اي حرف بزنيم. ما با هم ازدواج كرديم و بايد به نظر و عقيده ي هم احترام بگذاريم. من از اين جور مزخرفات بيزارم نه خودم مي خورم و نه دلم مي خواد تو لب به اين كثافات بزني . . . امشب وقتي ديدم اون خسروي عوضي بهت مشروب تعارف كرد و تو هم برداشتي داشتم ديوونه مي شدم. نمي دوني بعدش چه طور با نگاهش مسخره ام كرد و بهم خنديد. توي اكيپ بچه ها من تنها كسي بودم كه دور و بر اين جور چيزها نمي رفتم و حالا زنم بايد جلوي چشم همه پامپاين بخوره!
- اين چيزها به تو مربوطه،نه من!
- آخه لعنتي تو كه دائم الخمر نيستي. يعني نمي توني به خاطر من دست از ايم كم خوردن ها هم بكشي.
- برام سخته!
حالا لحن آني آرام تر شده و چهره اش به شدت گرفته بود.
- من قبلا گاهي مي خوردم . . . امشب هم هوس كردم . . . دست خودم نبود . . . گر چه تو نذاشتي بخورم . . . تازه من سيگار هم مي كشم.
- مي دونم!
آني حيرت زده به سمت او برگشت : چه طور؟
- يكي دو بار ديدمت.
- اما من سيگاري نيستم. فقط خيلي كم مي كشم.
- سيگار كم، مشروب كم .. . ديگه چي هست آني . بگو!
- تو همه رو مي دوني.
- اين آشغال ها فقط جووني و زيبايي و معصوميت تو رو ازت مي گيرند. چرا سعي نمي كني سالم تر زندگي كني؟
بعد شال حريري را كه در حياط پيدا كرده بود باز كرد و روي سر او انداخت. بخ رويش لبخند زد و به چشمان پر تمناي او كه مانند بچه گربه اي نگاهش مي كرد خيره شد.
- ببين چقدر قشنگ شدي.
نفس عميقي كشيد و گفت: ببين چه بوي خوبي مي دي! حيف نيست؟ حيف نيست؟! من خيلي دوستت دارم آني. خيلي روي تو حساب باز كردم. سر افكنده ام نكن . . . البته اگر تو هم دوستم داري.
دختر كه تحت تاثير صداقت كلام او قرار گرفته بود در آغوشش فرو رفت و گفت: من هم دوستت دارم . . . خيلي خيلي خيلي زياد.
- پس آزارم نده دختر خوب.
- باشه، سعي مي كنم.
هر دو آرام خنديدند و كورش او را محكم تر به خود فشرد و زمزمه كرد: در ضمن ديگه نمي خوام لباس مشكي بپوشي!
آني كمي خود را عقب كشيد . به چشمان خمار او نگاه كرد و پرسيد: زشت شده بودم؟!
- نه! فوق العاده شده بودي. رنگ مشكي اون قدر بهت مي ياد كه لحظه ي اولي كه ديدمت نفسم بند اومد!
آني انگشتش را در هوا تكان داد و گفت: اين ديگه حسودي يه نه غيرت!
- آره. حسوديم شد. دلم نمي خواست تو اين قدر خوشگل باشي كه همه نگاهت كنند.
- تو مريضي!
كورش در حالي كه دستانش هم چنان دور كمر او حلقه بودند خنديد و گفت: نه!مريض نيستم . گاهي زيادي غيرتي مي شم. گاهي يك كم حسود و گاهي به شدت عاشق!
آني حالت بامزه اي به خود گرفت و گفت: تو مطمئني از اون زهرماري ها نخورده اي؟!
صداي قهقهه ي خنده ي هر دو به هوا برخاست و منصور كه مشاجره ي اوليه شان را در راه پله شنيده بود با لبخند غلتي در رختخواب زد و زمزمه كرد: چه زود به آتش بس رسيدند!
نظير آن بحث ها چند مرتبه بين شان اتفاق افتاده و هر بار كورش را بابت تضاد فرهنگي كه ما بين شان بود مي ترساند. اما او سعي داشت با كمك از نيروي عشق و تحمل و صبوري، آني را كم كم با فرهنگ كشور و خانواده ي خود وفق دهد تا بعد از ازدواج كمتر از آن نوع برخوردها داتشه باشند. به خصوص اين كه كورش بسيار اجتماعي و اهل رفت و آمد بود و نمي خواست رفتارهاي آني او را از مردم دور كند. حدود سه ماه به سرعت از تاريخ عقد گذشت و به همان نسبت علاقه و وابستگي زوج جوان به يك ديگر بيشتر و عميق تر شده بود. طوري كه ديگر لازم نبود عفيفه خانم شوهر داري را به آني ياد دهد. او آن قدر دل بسته ي كورش بود كه با عشق برايش غذا مي ريخت. گاهي تختش را مرتب مي كرد يا حتي گرد و خاك وسايل اتاقش را مي گرفت. صبح ها وقتي كورش به محل كارش مي رفت او اكثرا خواب بود اما عصر ها به انتظار او مي ماند و به استقبالش مي شتافت. برايش چاي يا قهوه دم مي كرد و از اتفاقاتي كه در موسسه ي زبان مي افتاد براي كورش حرف مي زد. كورش او را تشويق مي كرد تا در ميان همكارانش چند دوست خوب پيدا كند،اما آني هم چنان تنها بود و تنها دوست و همدمش كورش بود و بس. اين مسئله گاهي كورش و اطرافيان را نگران مي كرد اما دكتر هوشمند عقيده داشت به مرور زمان از وابستگي آني به كورش كم خواهد شد و او ياد خواهد گرفت كه حضور هر كس به جاي خود در زندگي لازم و ضروري است.
عفيفه خانم با چهره اي گرفته ظرف بزرگ خوراك لوبيا را ميان ميز گذاشت.
كورش با ناراحتي پرسيد: ناهار چي خورده؟
عفيفه خانم شانه بالا انداخت و گفت: از كلاس كه اومد تلفن زنگ خورد. وقتي گوشي رو گذاشت ديگه اون آدم سابق نبود. از اين رو به اون رو شده بود. نه ناهار خورد، نه عصرونه. از اتاقش هم بيرون نيومده.
كورش با حالتي متفكر گفت: ظهر كه باهاش حرف زدم حس كردن كه حالتش عادي نيست اما فقط گفت سرش درد مي كنه.
ثمره گفت: شايد مريض شده؟
كورش نگاهي به منصور انداخت كه بي اشتها غذايش را مي خورد.
- بعد از شام يك سري بهش مي زنم تا مطمئن بشم بيماره يا نه.
كورش رو به عفيفه پرسيد: هيچ كدوم از حرف هاش رو متوجه نشدي؟
- نه مادرجون، خارجي صحبت كرد. نفهميدم.
ثمره با سادگي گفت :شايد ريموند بوده؟
كورش كمي سرخ شد و منصور همه را به صرف شام دعوت كرد تا بعد با آني صحبت كنند و بفهمند مشكلش چيست.
كورش شامش را نيم خورده رها كرد و براي بار دوم در آن شب به سراغ آني رفت. مرتبه ي اول او حتي در را به رويش باز نكرده بود!
چند ضربه ي آرام به در زد و اجازه ي ورود خواست. بر خلاف تصورش در باز شد و با آني با لبخندي مصنوعي مقابلش ظاهر شد. لبخندي كه با سرخي چشمانش منافات داشت.
- مي تونم بيام تو؟
آني لبخندش را پر رنگ تر كرد و تعارفي كه ياد گرفته بود بر زبان آورد.
- اتاق خودتونه! بفرمائيد.
كورش وارد شد و با كنجكاوي كمي اطرافش را نگاه كرد. انگار مي خواست با بررسي اتاق او چيز تازه اي كشف كند.
آني در را بست و روي تخت نشست. كورش اما رو به روي او به ميز تحرير تكيه داد، دست ها را روي سينه گره زد و گفت : خب! جريان چيه؟
آني شانه بالا انداخت و گفت: جريان ِ چي؟
- اين همه ناراحتي به خاطر چيه؟
- ديگه ناراحت نيستم. يك كم آروم شدم. مهم نيست.
- چرا مهمه. من منتظرم بشنوم. فقط نگو سرت درد مي كرد.
- سرم كه درد مي كرد . اما . . . راستش . . . ريموند خبر فوت يكي ار هم كلاسي هام رو امروز بهم داد. اون دختر خيلي خوب و مهربوني بود.
- فكر مي كردم دوست هاي زيادي نداري.
- زياد با من دوست نبود اما خوبي و خوش رفتاري خاصي داشت. . . همه دوستش داشتند . . .
- حالا ريموند چرا بايد اين خبر رو به تو مي داد؟
- گفت مي خواسته از حالن با خبر بشه و . . . يعني اون به خاطر من زنگ زده بود . . . اين دوست مون دو سه هفته اي هست كه مرده.
- بعد از اين كه به تو خيانت كرد با چه رويي دوباره با تو تماس گرفت؟
- مي خواست توضيح بده. . . اون مجبور شده بود . . . يعني مجبورش كرده بودند.
حالا آنيتا بغض كرده و نگاهش را به نقطه ي نامعلومي دوخته بود.
كورش كمي با حرص گفت: دلت براش مي سوزه؟
چشمان دختر نمناك شد و صدايش لرزيد.
- اون نبايد مي مرد.
كورش فهميد مرگ دوست ناشناس براي آني چنان دردناك بوده كه قضيه ي ريموند را تحت الشعاع خود قرار داده.
با وجوي كه از تماس ريموند دلخور بود اما با تاسف به سمت آني رفت و به او تسليت گفت.
از چهره اش مشخص بود به سختي سعي در كنترل خود دارد. با لحني كه به شدت مي لرزيد گفت: مي شه بغلم كني؟!
كورش حس كرد آني حالت عادي ندارد. آن همه تغيير و آن همه تضاد در رفتار را نمي توانست درك كند. به نظر مي آمد مصيبت بزرگي براي او رخ داده و او با اين كه از درون درد مي كشد اما در مقابل سوگواري مقاومت مي كند.
كورش كنار او نشست و در آغوشش كشيدو آني دست ها و پا ها را درون سينه مچاله كرده و طوري خود را در آغوش كورش پنهان كرده بود انگار مي خواهد جزئي از وجود او شود!
كورش در انتظار شنيدن صداي گريه ي او بود اما سكوت وهم انگيز آني گيج ترش مي كرد.
دستان كورش كم كم خواب مي رفت، اما نمي توانست آني را كه چون كودكي رنج كشيده به آغوشش پناه آورده بود، رها كند. درست زماني كه حس مي كرد او به خواب رفته با صداي تقه اي كه به در خورد آني به خود حركتي داد و آهسته از هم باز شد. كورش خيس از عرق دست هايش را پايين آورد. دوباره ضربه اي آرام به در خورد و كورش با صدايي خفه اجازه ي ورود داد. عفيفه خانم با احتياط كمي در را باز كرد و بي آن كه وارد شود گفت: آقاي دكتر گفتند اگر حال آنيتا خانم خوب نيست براي معاينه بيايند.
كورش نگاهي نگران به چهره ي بر افروخته ي آني انداخت. او سرش را به نشانه ي منفي تكان داد و گفت: اگر يك كم بخوابم بهتر مي شم. كورش با دلسوزي گفت: پس يك چيزي بخور . . . تو همين طوري هم زياد غذا نمي خوري. من نمي فهمم چرا هر اتفاقي مي افته تو از غذا مي افتي؟
به جاي آني، عفيفه خانم گفت: بعضي ها اين طوري هستند ديگه. ناراحتي بي اشتهاشون مي كنه. حالا من يك كم از اين خوراك خوشمزه ي لوبيا سبز براش مي يارم كه مطمئنم اگر شما پيشش بموني حتما غذاش رو مي خوره.
دقايقي بعد سيني غذا در اتاق آني بود و او با چهره اي گرفته به بشقاب پر از لوبيا سبز و هويج و گوشت زل زده بود.
كورش با لبخند گفت: يك كم بخوري اشتهات باز مي شه.
- با من مثل بچه ها رفتار مي كنيد!
- اين چه حرفي يه؟! تو بايد كم كم .يتامين رو كم كني و غذاي بيشتري بخوري. نبايد اجازه بدي ضعف به تو غالب بشه.
- اما من ضعيفم!
كورش به وضوح مي ديد كه دو مرتبه آني در معرض بحران روحي قرار گرفته. دكتر هوشمند گفته بود او هنوز آمادگي دارد و تحمل يك ضربه ي سخت ديگر براي او دشوار خواهد بود. اما مرگ يك دوست چرا بايد آني را به آن حال و روز مي انداخت.
گرچه او گريه نمي كرد و حتي گاهي لبخند مي زد اما مشخص بود كه به شدت با خود در جنگ است تا از هم نپاشد. هنوز كورش حرفي نزده بود كه باز هم آني لبخند زد و گفت: باشه. مي خورم. فكر مي كنم اين غذا حالم رو بهتر مي كنه. فردا بايد برم موسسه. . . بايد روحيه ام رو براي فردا به دست بيارم.
بعد نگاهي مهربان به كورش انداخت و ادامه داد: ممنونم كه كنارم موندي . . . حالا ديگه خوبم. اگر بخواهي مي توني بري بخوابي!
و به همين راحتي كورش را از اتاقش بيرون كرد تا دوباره با خود خلوت كند.
روز بعد آني به ظاهر آرام و حتي سرحال بود و در خانه هم سعي داشت مانند سابق به نظر برسد. اما پر واضح بود كه تغيير بزرگي در درونش رخ داده كه كمي او را عصبي تر و زودرنج كرده بود. طوري كه در طول چند ساعت شب چندين مرتبه با صداهاي مختلف از جا پريد و چند بار هم بي دليل از كورش و عفيفه خانم ايراد گرفت.
اين رفتار تا چند روز ادامه داشت تا اين كه كورش را واداشت در پي علت ناراحتي آني برآيد. او آدرس ايميل ريموند را از پدرش گرفت و از او خواست هر چه زودتر با هم تماس تلفني داشته باشند.
چند ساعت بعد ريموند شماره ي مستقيم اتاق خودش در پانسيون را براي او فرستاد و كورش بي معطلي يا او تماس گرفت.
تماس با ريموند نه تنها مشكل او را حل نكرد بلكه او را در نگراني تازه اي فرو برد. ريموند اظهار كرد كه هرگز با آني تماس نداشته! حتي گفت يك بار برايش ايميل فرستاده اما آني به تندي پاسخش را داده و گفته ديگر هرگز نمي خواهد حتي نام او را بشنود! و اين را هم اضافه كرد كه چنان دختري با مشخصاتي كه آني ذكر كرده هرگز وجود خارجي ندارد!فصل بيست و چهار
كورش بي حوصله و ناراحت نيم نگاهي به آني كه سرش را به پشتي صندلي تكيه زده و خواب به نظر مي رسيد،انداخت. آهي كشيد و چشم به جاده ي رو به رو دوخت.
چند روز قبل با بصير تماس گرفته و از او پرسيده بود آيا به تازگي اتفاق خاصي در رابطه با آني رخ داده كه آن ها بي خبرند. بصير اظهار بي اطلاعي كرده اما قول داده بود در مورد آن تحقيق كند. كورش مي دانست شخصي كه با آني انگليسي صحبت مي كرده خبر ناخوشايندي به او دادع كه او را چنان به هم ريخته. او حتي از ريموند هم خواسته بود از دوستان و آشنايان مشتركش با آني خبري بگيرد. روز قبل از حركت، بصير تماس گرفته و خبر فوت جهانگير بر اثر تصادف را داده بود! كورش از شنيدن خبر چنان غافلگير شده بود كه براي چند لحظه نمي توانست حرفي بزند. از خود مي پرسيد باران بلاها بر سر آني تا چه زمان ادامه خواهد داشت؟! و تا چه هنگام روح رنج ديده ي او تحمل آن همه مصيبت را مي آورد. اما خبر بعدي از ريموند بود كه او را بيشتر در شوك فرو برد . جهانگير به قتل رسيده بود! تحقيقات در مورد قتل ادامه داشت و سر نخ هايي نيز كشف شده بود. ريموند معتقد بود همكاران تبهكار جخانگير او را كشته اند و كورش اطمينان داشت آني خود را در قتل پدر مقصر مي داند. شابدهم به طريقي به مر گ او كمك كرده بود و حتي به وضعيت وخيم صبا! كورش مي فهميد ديگر نمي تواند نه آني و نه خودش را گول بزند. اگر آني از جهانگير دزدي نمي كرد همكاران او كمر به قتلش نمي بستند و اگر در مقابل صبا با پدرش به خاطر آن پول ها و مدارك درگير نمي شد، صبا به آن حال نمي افتاد. اين جريان همان قدر كه غيرمنطقي به نظر مي رسيد مي توانست منطقي هم با شد! به همان دلايل پيشنهاد سفر را به پدرش داده و او نيز پذيرفته بود . از نظر مهين و صنم هم بهتر بود آنيتا آب و هوايي عوض كند تا اندوه مرگ پدر و بيماري مادر را بهتر تحمل نمايد.
شايد براي صدمين بار به آني نگاه كرد و باز با آهي عميق به جلو راند.
آن سفر انگار براي خودش هم لازم بود تا به ذهنش فرصت تجزيه وتحليل مسائل پيش آمده را بدهد و او را وادارد به فكر چاره اي اساسي باشد.آن سفر انگار براي خودش هم لازم بود تا به ذهنش فرصت تجزيه وتحليل مسائل پيش آمده را بدهد و او را وادارد به فكر چاره اي اساسي باشد.
وقتي به سرسبزي بيكران كوه هاي البرز رسيدند متوجه شد آني تكاني به خود داد اما پلك هايش را نگشود. چشم گرداند تا در جاده جايي براي پارك پيدا كند . با ديدن تابلوي قهوه خانه اي محلي كمي از سرعت ماشين كاست و پس از طي مسافتي، نزديك قهوه خانه ، كنار جاده پارك كرد.
- خانمي! يعني اين قدر خوابت مي اومد؟!
آني آهسته چشمانش را گشود و بي آن كه به كورش نگاه كند گفت: قرص خورده بودم. حوصله ي جاده نداشتم.
- ولي هنوز دو ساعتي مونده به مقصد برسيم و من حسابي حوصله ام ازسكوت سر رفته.
آني قدكشه اي كرد و نگاهي به اطراف انذاخت. بعد به دنبال كورش از ماشين پياده شد.
پس از نوشيدن چاي، ديگر، خواب از سرش پريده بود و با نگاهي خالي از شور و شوق، اطراف را تماشا مي كرد.كورش متوجه بود دوباره نگاه هاي سرد و يخي آني در چهره اش پديدار مي شوند و او به راحتي درهاي اندوه و نا اميدي را به روي خود گشوده. با اين تفاوت كه اين بار به جاي آن كه از ديگران انتقام بگيرد خود را آماج تير انتقام خودش قرار داده بود.
عصر هنگام بود كه وارد ويلاي نويد شدند. روز قبل نويد كليد .يلايش را به او داده بود و با لبخندي معنا دار گفته بود « ناه عسل خوش بگذره!» كورش با اخمي كه از روي شرم به ابرو نشانده كليد را از او گرفته و با خود فكر كرده بود چرا به آن موضوع نيانديشيده! در حقيقت او آن قدر نگران آني و صبا بود كه خود و احساسات خود را فراموش كرده بود.
چمدان بزرگ را همراه ساكي ديگر از پشت ماشين برداشت و داخل ويلا برد. آني اما به سمت دريا رفت. نگاه سبز و خاكستري اش را به آبي دريا دوخت و به امواج آرام آن حسرت برد.
با احساس كورش در كنارش، سر برگرداند و به او كه نگاهش مي كرد خيره شد. دلش فرو ريخت و فكر كرد مبادا روزي او را از دست بدهد!
صداي رعد و طوفان همراه بارش تند باران كورش را از خواب پراند. اولين شب حضورشان در ويلا بود و او جلوي تلويزيون خوابش برده بود. از فكر اين كه مبادا آني از آن صداهاي وهم آور بترسد از جاي بلند شد تا سري به او بزند. آرام به سمت اتاق خواب رفت و در را باز كرد. در تاريكي اتاق كمي طول كشيد تا متوجه شود تخت خالي ست. نفهميد چرا دلش ناگهان به شور افتاد. با سرعت به سمت دستشويي رفت و چند ضربه به در زد. اما پاسخي نشنيد . در را باز كرد اما آني آن جا نبود. به حمام و تك تك اتاق ها سرك كشيد. اما آني نبود. وحشت زده و با سرعت كاپشن بهاره ي خود را به تن كرد و از ويلا خارج شد. طوفان با بي تابي قطره هاي درشت و هراسان باران را به اين سو و آن سو مي كوبيد و صداي امواج خروشان دريا، خشم طبيعت را با همه يوجو به نمايش مي گذاشت. صداي فرياد كورش كه آني را صدا مي زد در ميان آن همه هياهو گم شد. او به حالت دو اطراف ويلا را گشت و بعد انگار از اول مي دانست آني كجاست به سمت ساحل دويد. از همان فاصله پيكر آني مشخص بود كه رو به دريا چون مجسمه اي سنگين ايستاده و باد و باران باراني اش را تكان مي داد.
كورش خود را به او رساند. سعي داشت خشم خود را مهار بزند و حال او را درك كند. وقتي بازوي او را گرفت دختر چنان جا خورد كه يه وضوح مي لرزيد.
- نترس. منم . . . مگه ديوونه شدي كه اين وقت شب توي اين هوا اومدي اين جا؟!
آني زمزمه اي كرد اما كورش نشنيد. آني دوباره كمي بلندتر حرفش را تكرار كرد و اين بار كورش به آن چه مي شنيد شك داشت. « مي خواستم خودم رو بكشم!»
ناباورانه و با چشم هاي از حدقه درآمده غريد: تو چي گفتي؟
فرياد آني چنان بلند بود كه حتي باد و طوفان در مقابل او كم مي آورد. ضجه اش چنان جگر خراش بود كه انگار تخته سنگي امواج دريا را پاره پاره مي كند و حركاتش به راستي مانند ديوانگاني بود كه ديگر قيد همه چيز را زده اند.
- مي خواستم خودم رو بكشم! . . . از خودم بدم مي ياد . . . از خودم بيزارم . . . نمي دونم چرا به اين دنيا اومدم؟ . . . چرا؟ هر چي فكي مي كنم دليل بودنم رو نمي فهمم . . . خودم رو نمي فهمم . . . من كي هستم؟ چي هستم؟ فرشته ي عذابم يا فرشته ي مرگ؟! حتي براي تو هم خوب نيستم. من چه فايده اي براي تو دارم؟ . . . چه نقشي توي زندگيت دارم؟ . . . تو به خاطر من خيلي چيزها رو از دست دادي . . . به خاطر من راحله رو از دست دادي . . . اون مي تونست تو رو خوشبخت كنه . . . من فقط براي تو دردسر آوردم. . . فقط ناراحتي . . . من هيچي نمي فهمم . . . با نفهمي خودم بابام رو كشتم . . . اون مرده كورش . . . جهانگير مرد . . . مامان ژانت مرد . . . صبا هم معلوم نيست چي بشه. . . از خودم بدم مي ياد. . . از دست هام . . . از پا هام. . . از موهام . . . از همه چيزم . . .
و با حالتي هيستيريك ضرباتي محكم بر بازوها و ران هاي خود وارد مي آورد. كورش كه از شنيدن آن حرف ها و ديدن آن رفتارها شوكه شده بود با ديدن فرود آمدن مشت ها بر بدن او به خود آمد و سعي كرد دست هاي او را نگه دارد. آني تقلا مي كرد و كورش با قدرت تمام دست هاي او را گرفت و او را به سينه ي خود چسباند تا توان حركت را از او بگيرد. او كمي ديگر تقلا كرد و بالاخره از شدت ضعف و ناتواني بي حال شد و آرام گرفت. باران هم چنان ضربات خود را بر پيكر آن دو فرود مي آورد. كورش با يك حركت او را از روي زمين بلند كرد و در حالي كه آب از سر و لباس شان روان بود به سمت ساختمان ويلا رفت. وقتي وارد ساختمان شدند، او را روي مبل نشاند و خواست برود كه آني دستش را محكم گرفت. كورش فهميد هنوز مامني براي هراس اوست.كمي خوشحال شد و كنار او نشست. آني به آغوشش خزيد و سرش را بر سينه ي او گذاشت. مانند نوزادي كه از صداي تپش قلب مادر آرام بگيرد از شنيدن صداي ضربان قلب كورش آرامش گرفت و كم كم به خواب رفت. كورش با افسوس و اندوهي فراوان او را كه برايش موجودي عزيز بود در آغوش گرفته و اميدوار بود آن فرياد ها و ناله ها كمي روح نا آرام و خفقان زده ي او را سبك كرده باشد.
دو هفته ي تمام از حضورشان در ويلا مي گذشت. آني به طرزي غريب آرام مي نمود. آن قدر راحت و آرام كه كورش را مي ترساند. در آن مدت چند مرتبه اي براي خريد، قايق سواري و گشت و گذار در جنگل از ويلا خارج شده بودند و هر بار عكس هاي يادگاري زيبايي با دوربين حرفه اي كورش گرفته بودند. وقتي كه فيلم ها را براي چاپ به شهر بردند آني با خنده گفت نيمي از عكس ها متعلق به اوست.
شب هنگام، عكس ها را روي زمين چيدند تا بهترين ها را برايي گذاشتن در قاب عكس انتخاب كنند. آني عكسي را كه از كورش هنگام باد زدن كباب در حياط ويلا گرفته بود برداشت و گفت: اين جا خيلي با مزه اي! شكل اون آقاهه شدي كه توي بازار كباب درست مي كرد.
كورش از يادآوري مرد ژنده پوش جگركي فريادي كشيد و بر سر او هوار شد.
بالاخره بعد از يك ساعت سه عكس به عنوان بهترين ها انتخاب شد. دي يكي آني با حالتي رويا گونه به دور دست هاي دريا خيره بود: سبزي پاك چشمانش بيش از هر زمان زير نور خورشيد نمايان بود و موهاي زيتوني روشنش درخشش خاصي داشتند.
يكي از عكس ها هم از كورش بود كه مستقيم به دوربين زل زده بود و لبخند جذاب و مهربان خاصش را بر لب آورده بود. آخرين عكس هم دو نفري در قايق گرفته بودند كه مرد قايق ران از آن ها انداخته بود. در آن عكس هر دو مي خنديدند و كورش زوري دست دور شانه ي باريك آنيتا انداخته بود كه انگار او در ميان بازويش گم شده!
روز قبل از بازگشت شان، آني تصميم گرفت از روي كتاب آشپزي، يك غداي خوب ايراني براي كورش درست كند. تا آن روز يا در رستوران ها غذا مي خوردند يا غذاهاي حاضري يا غذاهايي كه زمان كمي براي پخت لازم داشتند، درست مي كردند. در حقيقت كورش هنوز چيز چنداني از دست پخت همسرش نمي دانست.
آني با وسواس لپه ها را همراه با پياز و گوشت تفت داد و بعد رب گوجه فرنگي و زردجوبه را اضافه كرد. بعد مدام محتويات درون قابلمه را هم زد تا غذا شو زد. آب را اضافه مي كرد كه كورش وارد آشپزخانه شد. حوله ي حمام به تن داشت. موهاي خيسش روي پيشاني ريخته بود. با لبخند به قابلمه نزديك شد و نيم نگاهي به آني انداخت.
- قيمه درست مي كني؟
- بله، اما بايد قول بدي تا وقتي ميز رو نچيدم،به غذا ناخنك نزني.
- اِ ! باريك ا . . . . پس معني ناخنگ زدن رو هم فهميدي!
- بله. از صبا و عفيفه خانم ياد گرفتم.
- خوبه.
آني در قابلمه را گذاشت و به سمت ظرفشويي رفت تا برنج را بشويد. كور ش هم انگار با نخي نامرئي به او متصل بود به دنبالش حركت كرد.
- برنج رو پاك كردي؟
- مگه بايد پاك كنم!؟
- بله خانم. ممكنه سنگ ريزه اي چيزي باشه و من يا خودت رو بي دندون كني.
آني با گفتن « خوب شد گفتي!» خواست ظرف برنج را بردارد كه كورش او را از پشت در آغوش كشيد و در گوشش زمزمه كرد: بذار من برات پاك مي كنم.
آني به زحمت خود را از آغوش او بيرون كشيد و با اعتراض گفت: كورش! داري خيسم مي كني. برو لباس بپوش و بذار كارهاي اين غذا رو خودم انجام بدم.
كورش كه حالا به كابينت تكيه زده و با حالتي خاص او را برانداز مي كرد گفت: جشم خانم! امر، امر شماست. بنده مطيعم.
آني پشت ميز آشپزخانه نشست و در حال كنار زدن دانه هاي برنج گفت: فكر نمي كردم تو هم چاپلوسي بدوني.
اين بار كورش با صداي بلند خنديد و با همان چهره ي خندان از آشپزخانه خارج شد و طوري كه صدايش در تمام خانه مي پيچيد فرياد زد: اگر عاشق ها براي هم چاپلوسي كنند هيچ ايرادي نداره.
لبخندي شيرين بر لب هاي دختر جاي گرفت كه تا دقايقي همان طور باقي بود. وقتي قابلمه ي آب برنج را روي شعله ي گاز گذاشت، با برداشتن چند سيب زميني و چاقو به اتاق نشيمن رفت. هم زمان با او كورش هم در لباس راحتي خانه از اتاق خواب خارج شد .
- حسابي خانه دار شدي ها. اما بهتره آدم وقتي شئهرش از حمام بيرون مي ياد با يك نوشيدني گرم ازش پذيرايي كنه.
- مي بيني كه مي خوام سيب زميني خرد كنم . تو برو قهوه درست كن و براي هر دو مون بيار.
كورش با لبخند آهي از سر ناچاري كشيد و به آشپزخانه بازگشت. آني دومين سيب زميني را پوست مي گرفت كه زنگ تلفن همراه كورش به صدا در آمد. قبل از اين كه كورش خود را برساند، تماس قطع شد. او نگاهي به صفحه ي گوشي انداخت و گفت: نويده.
بعد خواست شماره بگيرد كه باز هم گوشي اش زنگ خورد.
بعد خواست شماره بگيرد كه باز هم گوشي اش زنگ خورد.
- جانم نويد؟ . . . سلام . . . چه طوري؟ . . . آره ما هم خوبيم .. . تو چت شده؟ . . . آهان. . . چه طور؟ . . .
در اين جا صدايش كمي مردد شد و زير چشمي نگاهي به آني كه سيب زميني و چاقو را كناري گذاشته و به او نگاه مي كرد ،انداخت.
- . . . اِ . . . سرما خوردي؟! چيز ديگه اي واسه ي خوردن نبود؟! . . . آره ،آره شماره و آدرس كاظمي رو توي دفترچه ام دارم. قطع كن خودم باهات تماس مي گيرم.
بعد در حالي كه سعي مي كرد آرام و خونسر باشد به سمت اتاق خواب بازگشت، در را پشت سر خود بست و با سرعت شماره ي نويد را گرفت.
- الو نويد چي شده؟
صداي گريه ي آرام نويد به او فهماند كه اتفاق بدي افتاده.
تمام توانش را جمع كرد و نام صبا را بر زيان آورد . صداي گريه ي نويد شدت گرفت، پاهاي كورش سست شد و روي لبه ي تخت نشست.
- درست حرف بزن نويد. صبا چي شده؟
با وجوي كه فهميده بود، با وجودي كه از صبح آن روز دلش شور مي زد، اما نمي خواست يا نمي توانست باور كند.
- ديشب توي خواب . . . توي حالت كما . . . تمام كرد . . . امروز صبح هم به خاك سپرديمش. . . واي كورش دارم ديوونه مي شم. همه ديوونه شدند. نمي دوني اين جا چه قيامتي يه . . . كورش . . . كورش صدام رو داري؟
كورش نفسش را به سختي از سينه بيرون فرستاد و تلاش كرد با وجود بغض بزرگي كه مانند يك سيب بزرگ گلويش را مي فشرد حرف بزند.
- چرا؟ . . . چرا ديشب خبر ندادي؟
- بابات نگذاشت. ترسيد بخواي شبونه برگردي با حال خرابت تصادف كنيد. از طرفي هم ثمره . . . ثمره خيلي بي قراري مي كنه . . . اون آني رو مقصر مي دونه. . . اگر آني رو ببينه حرف هاي نامربوط مي زنه. . .
صحبت هاي نويد به سختي به گوش كورش مي رسيد اما او مي توانست بفهمد او از چه چيز حرف مي زند.
- . . . آقا منصور نمي خواد اوضاع از ايني كه هست بدتر بشه. . . تو بايد كنار آني بموني. اون امانت صباست. . . نذار فعلا چيزي بفهمه ... يك كم بيشتر اون جا نگهش دار . . . كورش جان . . . مي دونم سخته ،اما اين كار رو به خاطر صبا انجام بده. حداقل هفت، هشت روز ديگه بمونيد . . . يا اصلا بريد شهرهاي ديگه رو بگرديد تا ثمره يك كم آروم بشه و ما بتونيم باهاش دو تا كلام حرف بزنيم.
حالا اشك هاي كورش هم بي وقفه روي گونه هايش جاري بود و او تلاش مي كرد صداي شكستن بغضش از اتاق بيرون نرود.
- تو از من چي مي خواي مرد؟ . . . آخه من چه طور مي تونم هفت، هشت روز فيلم بازي كنم. . . همين حالا من دارم مي تركم. . . واي نويد. . .
- من ديگه نمي دونم. . . هر طور خودت صلاح مي دوني، اما با اومدن تون به اين جا ممكنه اتفاقات بدي بيفته.
پس از قطع تماس، كورش سعي كرد با چند نفس عميق بر خود مسلط شود. كار بي نهايت سختي بود،اما او نمي خواست آني متوجه آن اتفاق شود. حداقل نه به آن زودي. بايد اول خوب فكر مي كرد، بعد تصميم مي گرفت. صورتش را با دستمال كاغذي پاك كرد و پنجره ي اتاق را گشود تا سرماي هوا، كمي از داغي و حرارت چشمان و صورتش بكاهد. بعد به سرعت لباس به تن كرد و از اتاق خارج شد. هنوز آثار فشار گريه در صورتش هويدا بود، پس بي آن كه به آني نگاه كند به سمت درخروجي رفت و در حالي كه پوتين و كاپشنش را مي پوشيد، با صداي بلند گفت: يك مشكل كاري پيش اومده، مي رم بانك و كافي نت. شايد كارم طول بكشه. تو ناهارت رو بخور.
بعد بي آن كه فرصتي به آني بدهد،در مقابل چشمان متعجب او از خانه خارج شد. او هنوز بهت زده بود كه صداي روشن شدن ماشين و دور شدن آن را هم شنيد. نگاهي به سيب زميني ها انداخت و آه بلندي از سر ناراحتي كشيد. چقدر براي پختن آن غذا زحمت كشيده بود و حالا كورش بي توجه به او و تلاشش، از خانه خارج شده و حتي براي ناهار هم باز نمي گشت.
كورش به اندازه ي يك كيلومتر كه از ويلا دور شد، حس كرد ديگر نمي تواند فرمان را كنترل كند. ماشين را به شانه ي خاكي جاده، كشيد، سرش را روي فرمان گذاشت و به بغضش به اجازه ي تركيدن داد. صداي گريه ي مردانه ي او دقايقي طولاني فضاي ماشين را پر كرده و حتي نگاه كنجكاو چند نفري كه از مقابلش مي گذشتند نتوانست او را كمي آرام تر كند. كورش شخص مهمي را در زندگي از دست داده بود. شخصي كه نه فقط جاي مادرش، كه جاي دوست و همراهي صادق و مهربان بود. زني كه مانند خواهري بزرگ تر در دوران كودكي او هم بازي اش بود و كم كم مانند مادر به او محبت مي كرد و بعد هم مثل يك دوست رازدار و فهيم كنارش بود. صبا معاني زيادي براي كورش داشت و تمام زندگي پدرش بود. كورش براي پدرش بيش از هر كس ناراحت و پريشان بود. منصور صبا را مي پرستيد و حالا زندگيش بدون او چگونه مي گذشت. و ثمره . . . ثمره در حساس ترين مرحله ي زندگي طعم تلخ بي مادري را مي چشيد و مهين داغ فرزند مي ديد و صنم . . . و نويد . . . و آني . . . آني اگر مي فهميد چه مي كرد؟ آيا ثمره و ديگر اعضاي خانواده مي توانستند با او همدردي كنند؟ آيا مي توانستند برق سرزنش را از نگاه خود دور كنند؟
تمام آن افكار به علاوه ب اندوه از دست دادن صبا كورش را درمانده كرده بود. سرش كم كم به مرز انفجار مي رسيد و با استيصال فقط آن را ميان دو دست مي فشرد. بالاخره پس از مدتي كه خودش هم نمي دانست چقدر شده، ماشين را روشن كرد و به سمت دريا رفت. دلش نا آرام بود و جاي خلوتي را مي خواست كه براي عزيزش عزاداري كند. آني نگاهي به ساعت ديوار چوبي انداخت. حدود چهار ساعت از رفتن كورش مي گذشت و هنوز خبري از او نبود. تلفن همراهش هم خاموش بود. به نظرش رفتار كورش خيلي مشكوك مي رسيد. چرا مي بايد تلفن از جانب نويد، آن طور او را به هم بريزد. ديگر حسابي نگران شده بود. با سرعت شماره ي نويد را گرفت. او تماس را پاسخ نداد. يك بار، دو باز، ده بار ديگر شماره ي نويد را گرفت اما او جواب نمي داد. خواست شماره ي منصور را بگيرد، اما ترسيد او را نگران كند. ناگهان چيزي در قلبش فرو ريخت و دلشوره اي غريب به جانش افتاد. كمي در خانه قدم زد و اين بار شماره تلفن خانه را گرفت.
صداي گرفته ي عفيفه خانم را به زحمت شناخت/
- الو، عفيفه خانم سلام.
پشت خط لحظه اي سكوت برقرار شد و بالاخره زن به حرف آمد.
- سلام مادر. چطوري؟ خوبي؟ كورش خان چطوره؟
- ما خوبيم. چه خبر؟
زن دوباره با مكث جواب داد.
- خبري نيست.
- چرا صداتون اين قدر گرفته؟
- سرما خوردم.
آني به ياد مكالمه ي كورش با نويد افتاد. نويد هم گفته بود سرما خورده.
- ثمره خونه هستش؟
- ثمره؟! نه . . . نه نيستش. راستش هنوز از مدرسه نيومده.
- چرا اين قدر دير كرده تا حالا بايد برگشته باشه.
- امروز كلاس فوق العاده داشته.
- بابا منصور چه طور؟
- آن روزها كورش او را قانع كرده بود كه پدرش را بابا منصور صدا بزند. به آني گفته بود كه پدر شوهر جاي پدر آدم محسوب مي شود، به خصوص منصور كه شوهر مادر او هم هست و از دوجانب پدر اوست.
آني هم براي به دست آوردن دل منصور و كورش و خوشحالي مادرش قبول كرده بود منصور را بابا منصور صدا بزند.
عفيفه كه از شنيدن آن كلمات اشك به ديده آورده بود با صدايي لرزان گفت: آقاي دكتر هم نيستند. بعدا تماس بگير. . . اِي واي مادر! غذايم ته گرفت. خدااحافظ.
ارتعاش و گرفتگي صداي عفيفه و غذايي كه ساعت سه بعد از ظهر در شرف ته گرفتن بود، شك آني را بيشتر كرد. نيم ساعت بعد بالاخره كورش بازگشت. چهره اش گرفته و خسته و شانه هايش كمي خميده بود. بي آن كه به آني نگاه كند با گفتن اين كه مشكل كاري اش حل نشده به اتاق خواب رفت و خود را روي تخت انداخت و چشمانش را بست.
آني با نگاهي پر از ترديد پا به اتاق گذاشت و پرسيد: چي شده؟
كورش با همان چشمان بسته پاسخ داد: چكم برگشت خورده. يك نفر با من دشمني كرده و حكم جلبم رو گرفته.
- چي گرفته؟
- حكم جلب. يعني حكم دستگيري. يعني اگر برگردم تهران بلافاصله پليس دستگيرم مي كند.
آني با دلواپسي لبه ي تخت نشست و گفت : آخه چرا؟ مگه چي كار كردي؟
- چك كشيدم. مبلغ چك زياد بود. فكر مي كردم تا امروز پول به حسابم واريز مي شه اما نشد. خودم هم چك داشتم كه برگشت خورده. نويد گفت چند روي برنگردم تا پول جور كنه.
- چرا از بابا منصور نمي گيري؟
- پول نقد مي خوام . پول زيادي يه. نمي خوام فعلا به پدرم چيزي بگم.
آني كه نمي توانست حرف هاي او را به راحتي بپذيرد با صدايي غمگين پرسيد: ناهار خوردي؟
كورش به دروغ گفت: آره، ساندويچ خوردم. حالا هم بهتره يك كم بخوابم. . . قرص سر درد داري؟
آني از جا برخاست و قرص مسكني براي او آورد.
- از صبح توي خونه حوصله ام سر رفته . . . مي رم بيرون يك كمي قدم بزنم. تو هم بخواب.
- باشه، برو. فقط زياد دور نشو.
- شايد برم توي روستايي كه اون طرف جاده هست.
- از جاده كه رد مي شي مراقب باش.
- باشه. تو هم خوب بخواب.
آني با تاني لباس پوشيد و با دلي آشفته از ويلا بيرون زد. خودش را به روستا رساند و از تلفن خانه ي آن جا با منزل مهين تماس گرفت. او بايد نويد را پيدا مي كرد. به جاي نويد يا مهين، راحله جواب تلفن را داد. با شنيدن صداي او خودش هم نفهميد چرا ناگهان گوشي را در جاي خود كوبيد. پس از كمي تامل با منزل صنم تماس گرفت. هيچ كس تماسش را پاسخ نداد. باز هم شماره ي خانه را گرفت و اين بار هم عفيفه خانم پاسخ داد. آني در لحظه اي تصميم گرفت صداي خود را تغيير دهد. كمي صدايش را نازك كرد و سعي كرد لهجه اش را بپوشاند.
- سلام. ثمره هستش؟ من دوستشم.
مي خواست با جمله هاي كوتاه احتمال شناخته شدنش را كاهش دهد.
- نه ، مادر جان ثمره خونه نيست.
- كجاست؟ من كار مهمي دارم.
- مگه خبر نداري كه مادرش فوت كرده. ثمره هم اون قدر حالش بده كه توي بيمارستان بستري شده.
گوشي از ميان انگشتان شل شده ي آني سر خورد و با چهره اي مات زده به ديوار مقابلش چشم دوخت. عفيفه خانم چند مرتبه او را صدا زد اما وقتي پاسخي نشنيد تماس را قطع كرد. آني حس مي كرد قدرت ايستادن ندارد. دستش را به ديوار گرفت و خود را به زحمت از كيوسك بيرون كشيد. مرد تلفنچي و چند نفري كه منتظر نوبت خود بودند با ديدن حال زار او از جا برخاستند.
يكي از زن ها به او نزديك شد و با لهجه ي غليظ مازندراني پرسيد: چي شده دختر؟ حالت خوش نيست؟
آني سرش را به دو طرف تكان داد و در حالي كه به سختي نفس مي كشيد از ساختمان كوچك مخابرات خارج شد و در امتداد خيابان خاكي به سمت بالا دويد. آن قدر بي وقفه دويد كه به انتهاي خيابان و آستانه ي جنگل كوهستاني رسيد. قبلا بك بار با كورش آن مسر را آمده بود. حدود يك ساعت پياده روي بود و او تمام آن را ه را دويده بود! گر جه سرعتش زياد نبود اما حتي لحظه اي مكث نكرده بود . به مسير سر بالايي كه داخل جنگل مي شد نگاه كرد و بدون ترديد از آن بالا رفت. از آلاچيقي كه در آن چاي و تنقلات مي فروختند عبور كرد و ميان درختان روي تخته سنگي نشست. پاهايش ديگر ياراي رفتن نداشت اما روحش مي خواست تا قله ي كوه برود... به شدت نفس نفس مي زد و فكرش درست كار نمي كرد. آن قدر بي حال بود كه حتي خود را روي تخته سنگ هم نمي توانست نگه دارد. به پايين سر خورد و روي زمين نم ناك ولو شد و تكيه اش را به صخره داد. عقلش مي گفت كه بايد گريه كند ، اما آن قدر شوكه شده بود كه انگار مغزش از كار افتاده بود. دقايقي طولاني همان طور نشست و بالاخره از شدت ترس، سرما و تنهايي ذهنش كم كم فعال شد. امكان نداشت ثمره او را ببخشد. يعني صبا مرده بود؟! منصور مي توانست او را تحمل كند؟ آيا آنها قادر بودند قاتل صبا را بپذيرند؟ آيا كورش باز هم مي توانست او را دوست داشته باشد؟ مهين، نويد و صنم، به طور حتم از او متنفر بودند. او هم موجب مرگ مادرش شده بود و هم باعث مرگ پدرش. اي كاش هرگز به ايران باز نمي گشت. اي كاش هرگز صبا و كورش را نمي ديد كه حالا آن طور از دست شان بدهد. از آن افكار اشك به چشمانش آمد و بالاخره توانست گريه كند. گريه اي كه خودش تا آن لحظه از خود به خاطر نداشت. اين حقش نبود . حقش نبود مادري را كه تازه، پس از سال ها به دست آورده بود آن طور باعث مرگش بشود و زود از دستش بدهد. اين انصاف نبود كه تنها عشقش آن طور با مادرش در ارتباط باشد. اين انصاف نبود كه درست وقتي فكر مي كرد غم هايش پايان يافته همه چيز آن طور غم انگيز شده بود. بيچاره صبا، بيچاره منصور و بيچاره ثمره و كورش و بيچاره تر از همه خودش كه آن قدر به يك باره تنها و بي كس شده بود.
صداي ضجه هاي او چند مرد محلي را كه از آن اطلف عبور مي كردند به سويش كشاند. با ديدن مردها چنان وحشت كرد كه گريه اش بند آمد. كرد مسن تر كه ترس دختر را درك مي كرد با لبخندي مهربان جلو آمد و گفت: طوري شدي بابا جان؟
لحن پدرانه و چشمان مهربان مرد اعتماد آني را جلب كرد و او توانست به زحمت بگويد: حالم خوبه!
- از آدم هاي اون طرف جاده هستي؟
آني آرام سر تكان داد.
- هوا داره تاريك مي شه. تنها اومدي اين جا؟
آني باز هم سر تكان داد.
- بلند شو دخترم. من كمكت مي كنم بري خونه ات.
آني از جايش برخاست. سرش گيج مي رفت و رنگش به شدت پريده بود. چشمانش از شدت گريه خيس و پف آلود شده بود. خواست قدمي بردارد اما سرش گيج رفت و نزديك بود روي زمين بيفتد. مرد قدمي جلو آمد تا كمكش كند، اما او خود را به زحمت سرپا نگه داشت و با حركت دست و چشم، نشان داد كه مي تواند به تنهايي حركت كند.
خوشبختانه مرد صاحب آلاچيق بود و وانتش را پايين سراشيبي پارك كرده بود. آني به آرامي روي صندلي جلو نشست و مرد او را جلوي در ويلا پياده كرد. او با كليد در را گشود و به سمت دريا رفت. نمي توانست با آن ظاهر در هم ريخته مقابل كورش آفتابي شود. روي شن هاي ساحل رو به دريا نشست و به فكر فرو رفت. ديگر وقت گريه نبود. مشكلي بزرگ پيش آمده و او بايد كاري مي كرد. با تلفن همراهش شماره ي راحله را گرفت. كورش شماره ي تمام اعضاي خانواده را در حافظه ي گوشي او ثبت كرده بود. راحله با صدايي گرفته و بغض دار پاسخ او را داد. آني به زحمت لب باز كرد و با صدايي لرزان اما محكم و مصمم گفت: مي دونم چه اتفاقي افتاده. اما مي خوام درست همه چيز رو بدونم.
راحله كمي جا خورد. همه با هم قرار گذاشته بودند تا آني را مدتي از ثمره دور نگه دارند. همه نام ثمره را مي بردند اما خودشان هم خوب مي دانستند كه هيچ كدام شان تحمل حضور آني را ندارند! آني ناخواسته باعث مرگ صبا شده بود و خانواده اي را عزادار كرده بود. منطقي يا غير منطقي مرگ صبا با آني در ارتباط بود و آن ها مي ترسيدند رفتارشان باعث رنجش آني، كورش و روح صبا شود. پس از سكوتي طولاني لحن سرد راحله تن آني را لرزاند.
- چي رو مي خواي بدوني؟
- اين كه شماها و ثمره در مورد من چه فكري مي كنيد؟ اين كه منصور و ثمره حال شون چطوره؟ . . .
- اين جا حال هيچ كس خوب نيست. به خصوص حال عمو منصور و ثمره . . . بهتره يك مدتي همون جا بموني.
- نمي تونم.
- بايد بتوني آني. اين به نفع خودته. اگر برگردي اين جا حرف هاي خوبي نمي شنوي . . . متاسفم . . . مي دونم حق داري توي مراسم مادرت شركت كني ، اما با نبودنت لطف بيشتري به همه ي ما مي كني و . . .
آني ديگر صبر نكرد تا باقي حرف هاي او را بشنود و گوشي را با عصبانيت به دريا پرت كرد. گوشي روي موج هاي كوتاه كوبيده شد و از نظرش پنهان گشت. ديگر فكر كردن و تامل جايز نبود. از جا برخاست و به سمت ويلا رفت. كورش دستشويي بود. از فرصت استفاده كرد . با سرعت به حمام رفت و لباس هايش را همان جا از تن خارج كرد. با دوش آب گرم تن يخ زده اش كمي آرام گرفت. زير دوش بود كه چند تقه به در حمام خورد.
- برگشتي؟
صداي كورش بود كه هنوز خش دار به گوش مي رسيد.
- حالت بهتره؟
- نه هنوز . . . فكر كنم بايد قرص قوي تري بهم بدي .
دقايقي بعد آني از حمام خارج شد . چشمانش هنوز پف آلود بود و حالت غير عادي چهره اش به خوبي قابل تشخيص بود. با احتياط نگاهي به اطراف انداخت. خوشبختانه كورش در اتاق خواب بود. آني مي دانست او هم مي خواهد چهره اش را از او مخفي كند . از اين بابت خوشحال بود چون كورش نمي توانست ديگر از صورتش چيزي بخواند. آهسته وارد اتاق شد. كورش پشت به در، روي تخت دراز كشيده و چشمانش هم بسته بود. آني به سرعت لباس پوشيد و گفت: الآن يك قرص مسكن خوب مي دم. بعد به سراغ كيفش رفت و دو تا از قرص هاي آرام بخش خود را كف دست انداخت. ليواني آب آورد و كنار كورش روي تخت نشست.
- بيا اين قرص ها رو بخور. هم سردردت خوب مي شه ،هم تا صبح يك خواب راحت مي كني.
كورش كه هنوز نگاهش را از آني مي دزديد قرص ها را گرفت و بي آن كه توجهي به آن ها بكند هر دو را با هم خورد و آب را سر كشيد. بعد دوباره به همان صورت كه بود دراز كشيد. آني لحظه اي با اندوه به نيم رخ او نگاه كرد. خم شد و دستي به موهاي سياه او كشيد و بوسه اي از كنار پيشاني اش برداشت. كورش بغض كرد اما زود بر خود مسلط شد. آني از كنار او برخاست و از اتاق بيرون رفت. با خروج او قطرات درشت اشك از چشمان بسته ي كورش روي بالش چكيد. نيم ساعت بعد او در خواب عميقي به سر مي برد. خوابي چنان عميق كه سر و صداي آني هم او را از خواب نمي پراند. كورش نمي دانست آني دو عدد قرص آرام بخش قوي به او داده كه شايد تا بيست ساعت او را مي خواباند!
آني با سرعت چمدان خودا را بست. تمام عكس هايي كه با كورش در آن مدت گرفته بودند و يكي از تي شرت هاي خانگي او را هم برداشت. كمي هم پول از جيب شلوار او درون كيف پول خود گذاشت. براي بازگشت به پول نياز داشت و نمي خواست در راه بماند. بعد نامه اي براي كورش نوشت. نامه اي به زبان انگليسي كه بتواند احساسات خود را بهتر و راحت تر بيان كند. نامه اي كه با اشك هاي پي در پي اش، گاهي خيس مي شد و خودكار جوهر پس مي داد. نامه را مقابل آينه ي ميز آرايش گذاشت و به كورش نگاه كرد. دل كندن از او ساده نبود. همان طور كه نگاهش مي كرد باز هم اشك هايش جاري شد. به سمت او رفت. ك.رش همان طور پشت به در خوابيده بود. آني بي اختيار پشت سر او دراز كشيد و خودش را به آرامي به او چسباند. عطر تنش را با ولع به درون ريه ها كشيد و بوسه اي بر موهايش زد. چقدر دوستش داشت. زمزمه كرد« خيلي دوستت دارم پسر! خيلي عاشقت هستم. خيلي!» كم كم گريه اش داشت شدت مي گرفت و او از ترس اين كه كورش را بيدار كند، به همان آهستگي گه آمده بود از او دور شد و از اتاق خارج گشت. سيم تلفن را از برق كشيد،گوشي كورش را خاموش كرد و با سرعت از خانه خارج شد. خودش هم نفميد چه طور از موسسه ي اتومبيل كرايه ي آن سوي جاده، يك ماشين براي تهران گرفت. فقط مي دانست بايد هر چه زودتر به تهران باز گردد! ساعت يك و نيم بعد از نيمه شب مقابل در پشتي خانه از ماشين پياده شد. و از راننده ي آژانش خواست همان جا منتظر بماند. كليد خانه را كه از جيب كورش برداشته بود از كيفش خارج كرد و كيفش را روي صندلي گذاشت. با بدني لرزان به سمت در رفت و آرام و آهسته آن را گشود. در به نرمي باز شد و آني با احتياط پا به راهروي پهن و كوتاه ورودي گذاشت. همه جا تاريك بود و هيچ صدايي به گوش نمي رسيد. كفش هايش را از پا بيرون آورد و پا برهنه، كورمال، كور مال و بي سر و صدا از پله ها بالا رفت. خانه در چنان سكوتي غوطه ور بود كه انگار كسي حضور نداشت. با آن وجود آني احتياط را شرط عقل دانست و همان طور پاورچين خود را به اتاقش رساند. در را كه آرام پشت سر خود بست، چراغ قوه اي را كه همراه خود آورده بود روشن كرد و به محض مشاهده ي اتاق در جا خشك شد. تمام وسايل اتاق به هم ريخته يا شكسته بودند. نگاهش به قاب عكس خودش كه وسط اتاق خرد شده بود،افتاد. حس كرد در و ديوار آن اتاق با نفرت نگاهش مي كنند و مي خواهند او را ميان خود له كنند. با دستان لرزان در حالي كه خودش صداي تپش هاي قلب خود را مي شنيد به سمت يكي از كشوهاي ميز آرايشش رفت. تمام طلاها و سكه هايي را كه داشت، همراه گرين كارد و مدارك ديگرش برداشت و درون كيسه اي ريخت. بعد هم بي آن كه ديگر توجهي به در هم ريختگي اتاق كند، از آن جا خارج شد. با ديدن اتاق مطمئن شده بود كه ديگر جايي در آن خانه ندارد كسي كه در غيابش آن طور حرصش را بر سر لوازم او خالي كرده بود نمي توانست در مورد خودش آرام بماند . كسي كه به احتمال زياد، شخصي جز ثمره ، خواهرش نمي توانست باشد. وقتي از مقابل در اتاق صبا و منصور مي گذشت قدم هايش كند شد دستانش مي لرزيد و چشمانش پر از اشك شده بود. چند لحظه ي كوتاه، فقط به اندازه ي چند لحظه ي كوتاه به سمت در برگشت . دستش را روي در گذاشت و قطرات درشت اشك بر روي گونه اش روان گشت. عطر مادرش را از پشت در حس مي نمود. عطري كه زماني كوتاه ، آن هم نه با اشتياق آن را حس كرده بود. با حسرت نفس عميق و بي صدايي كشيد و زير لب زمزمه كرد « متاسفم!» كم كم رگ هاي سرش انگار به هم فشرده مي شد و دردي زير پوستش مي دويد كه بي قرارش مي كرد. مي دانست نزديك است كه بغضش بتركد. با سرعت از اتاق دور شد و از پله ها سرازير گشت. بعد به همان آهستگي كه وارد شده بود، بيرون رفت و در را پشت سر خود با كليد بست. وقتي داخل ماشين نشست با بغض گفت: لطفا حركت كنيد.
مرد نگاه مشكوكي از آينه به او انداخت. دهتر غمگين و هراسان به نظر مي رسيد و مرد با خود فكر كرد: از اين پول دارهاي بي درد است كه با شوهرش قهر كرده و شبانه به خانه آمده تا با پول و طلاهايش چند روزي از خانه برود تا شوهرش را بچزاند! به خم كوچه نزديك مي شدند كه آني برگشت. از پشت پرده ي اشك به خانه ي مادري اش كه در نور چراغ برق، مانند شبحي خيالي به نظر مي رسيد،نگاه كرد. شايد آن آخرين نگاه و آني آن خاطره را بلعيد. خاطره ي خانه اي كه در آن مادرش را يافته بود و براي نخستين بار در زندگي طعم عشق را چشيده بود. خانه اي كه شاهد پيوند مقدسش با كورش بود و خانه اي كه قلب و روحش را در آن و نزد افرادش، به خصوص كورش جا مي گذاشت.
وقتي وارد خيابان شدند، صاف روي صندلي نشست و دگر اجازه داد اشك هايش به راحتي روي گونه ها بچكد. مرد راننده نيم نگاهي از آينه به او انداخت . گفت: كجا برم خانوم؟
آناهيتا سعي كرد خود را كنترل كند اما جندان موفق نبود و صدايش مي لرزيد.
- شما تهران رو بلديد؟
- مرد متاثر از اندوه دختر جوان به آرامي گفت: تا حدودي بلدم . . . شما كجا مي خواي بري؟
- يك هتل معمولي كه از اين جا خيلي دور باشه.
- فضولي نباشه. شما هم جاي دختر من! درست نيست اين موقع شب يك دختر جوون و تنها بره هتل. من نمي دونم چه اتفاقي براتون افتاده ، اما بهتره دست كم بري خونه ي يكي از قوم و خويش هات.
آني سعي كرد جلوي شديد شدن گريه اش را بگيرد و فقط زير لب گفت: من اين جا فاميل زيادي ندارم. بريد هتل.
آن شب را در هتلي درجه دو در مركز شهر به سر برد و صبح خيلي زود، كلافه از بي خوابي شب قبل به نزديك ترين آژانس مسافرتي رفت و براي اولين پرواز خارجي گه چند ساعت بعد به سوي دبي بود، بليط رزرو كرد. بعد به اتاقش در هتل بازگشت ، خود را با لباس روي تخت پرت كرد و به سقف خيره شد. باور نمي كرد آن طور همه چيز را پشت سر مي گذارد. آن قدر اتفاقات سريع، از مقابل نظرش مي گذشت كه انگار خوابي بيش نبوده و حالا او دوباره به بيداري نزديك مي شود. به تنهايي و غريبي كه هميشه گرفتارش بود. با اين تفاوت كه اين بار به دور از هر حس نفرت و انتقام فقط پريشان بود و غمگين. دستش را روي قلبش گذاشت و فكر كرد آيا قادر خواهد بود كورش را فراموش كند؟!
دستش را روي قلبش گذاشت و فكر كرد آيا قادر خواهد بود كورش را فراموش كند؟!
به چمدانش كه آخرين عكس هايش با كورش در آن بود ، نگاه كرد، اما حتي سمتش نرفت . مي دانست با ديدن نگاه مهربان كورش ممكن است در تصميمش سست شود. او هر طور كه شده بايد مي رفت. نمي خواست بيش از آن آرامش آن خانواده را بر هم بريزد و بلاتر از آن هم خودش هم تحمل رويارويي با تك تك شان را نداشت. آخر چه طور مي توانست دوباره در چشمان منصور و ثمره نگاه كند؟
تا وقتي روي صندلي اش ،داخل هواپيما بنشيند، منگ بود و حتي ديگر اشكش هم در نمي آمد. فقط به اين كه بايد از آن جا دور شود فكر مي كرد. اما به محض اين كه هواپيما از زمين بلند شد و او آخرين نگاه را به شهري كه زندگي و شخصيتش در آن به كل تغيير كرده بود،انداخت، باز هم اشك هايش جاري شد. حس مي كرد قلبش دارد از جا كنده مي شود. حس مي كرد تمام قلب و روحش را آن جا به يادگار خواهد گذاشت و اين جسم و ذهن خسته اش بود كه خود را به آن سوي دنيا مي كشيد.
چهار روز بعد هواپيماي او در شهر آتلانتا فرود آمد و او پس از اقامتي چند روزه در يك پانسيون كوچك، توانست شغلي در يك فروشگاه لباس و سوئيتي كوچك براي زندگي در آخرين طبقه ي يك آپارتمان قديمي ساز در مركز شهر پيدا كند. خوشبختانه فاصله ي زيادي بين محل كار و خانه اش نبود و او مي توانست با حدود يك ربع پياده روي به فروشگاه برسد.
فصل بيست و پنج
با صداي زنگ ساعت، چشمانش را آرام گشود. بعد دست برد و زنگ ساعت را قطع كرد. چشمانش را دوباره بست و كمي بر هم فشرد. مثل اغلب آن روزها دردي مزمن در اطراف شقيقه هايش داشت. با كمي سرگيجه از تخت پايين آمد و به دستشويي رفت. آن سردرد های صبحگاهي ديگر داشت كلافه اش مي كرد. دردهايي كه حدس مي زد از فشار كار، فشار عصبي و بد خوابي شب هايش است. با وجودي كه يك ماه تمام از سفرش مي گذشت هنوز نتوانسته بود آن چه در ايران پشت سر گذاشته بود را فراموش كند. ياد صبا و عشق و خاطرات كورش مانند دو درخت محكم و بلند در قلبش رشد كرده و ريشه هاي خود را در همه جا پخش نموده بودند. آني هم با استيصال به اين دو درخت نگاه مي كرد و نمي دانست بايد چه كند! پس از نوشيدن ليواني قهوه ي تلخ همراه كيكي شيرين، لباس هايش را تغيير داد و راهي محل كارش شد. او دو شيفت را در فروشگاه مي ماند و فقط براي یک ساعت وقت آزاد داشت كه معمولا در كافه اي نزديك فروشگاه ناهار و قهوه مي خورد و كمي استراحت مي كرد. اما باقي روز را يا با مشتري ها سر و كله مي زد يا لباس ها و اتيكت را مرتب و بررسي مي نمود. كارش سنگين نبود،اما وقت زيادي از او مي گرفت و فرصت فكر كردن را به او نمي داد و اين دقيقا همان چيزي بود كه او مي خواست. وقتي به فروشگاه رسيد، همكارش سوفي كه دختري اهل فرانسه بود نيز تازه رسيده بود و داشت مقابل آينه ي اتاق پرو موهايش را مرتب مي كرد. او دختري بسيار زيبا و سرزنده بود كه هميشه لبخند بر لب داشت و مشتري ها را با راهنمايي ها و چهره ي شاداب و زيبايش مسحور خود مي ساخت.
بر خلاف او آني سرد و كم حرف بود، اما وقار و زيبايي چهره و اندامش او را نيز به نوعي جذاب مي ساخت، طوري كه آن دو انگار مكمل هم شده و محيط دلپذيري را براي مشتري ها فراهم مي آوردند. صاحب فروشكاه هم به آن مسئله به خوبي واقف بود و به چشم مي ديد از وقتي آن دو دختر همكار شده اند،مشتري هاي بيشتري جذب قسمت لباس هاي زنانه مي شوند.
سوفي با ديدن آني جلو آمد و با لهجه ي فرانسوي شيرين و لبخند هميشگي اش گفت: باز كه تو رنگ پريده اي!
- اين سردردها داره كلافه ام مي كنه.
- بهتره خودت رو به يك دكتر نشون بدي.
آنيتا شانه اي بالا انداخت و گفت« با ابن كه مشكل خودم رو مي دونم،اما بد نيست اين كار رو انجام بدم.
تا ساعت ناهار حال آني كمي بهتر شد و آنها همراه هم به سمت ترياي هميشگي رفتند تا چيزي بخورند. سوفي يك ساندويچ سبزيجات با پنير همراه قهوه سفارش داد اما آني ميلي به غذا نداشت.
- تو بايد يك چيزي بخوري. از صبح تا به حال هيچي نخوردي.
- ميل ندارم. احساس مي كنم . . . حالت تهوع پيدا كردم.
سوفي با وحشت پرسيد: الآن؟ يعني الآن داري استفراغ مي كني؟
آني با خنده گفت: نه در اين حد! فقط حالتش رو دارم.
- شايد مسموم شدي.
- گمون نكنم.
- پس صبر كن من ناهارم رو بخورم بعد با هم مي ريم بيمارستان.
- من حالم خوبه. يك كمي نبات بخورم خوب مي شم.
سوفي با تعجب گفت: نبات چي هست؟
لبخندي تلخ و پر حسرت بر چهره ي آني نشست. لبحندي كه سوفي گاهي آن را روي لب هاي دوستش مي ديد و مي دانست چيزي وجود دارد كه او را به شدت مي آزارد و اندوهگين مي سازد.
- نبات چيزي يه كه تو ايران درست مي كنند و براي دل درد خيلي خوبه.
سوفي ابرويي بالا انداخت و گفت: چه جالب. راستي مگه تو دل درد هم داري.
- يك كم دلم پيچ مي زنه.
- به نظر من كه مسموم شدي.
ساعتي بعد به اصرار سوفي به نزديك ترين بيمارستان رفتند. كمي منتظر ماندند و بالاخره نوبت آني رسيد . پزشك كه زني جوان بود، با دقت او را معاينه كرد و چند سوال در مورد تغييرات او در آن اواخر پرسيد. سوفي كه كنار آني نشسته بود كمي در مورد رنگ پريدگي او توضيح داد و بالاخره پزشك پس از كمي مكث در حالي كه ياد داشت هايي روي برگه اي كاغذ مي نوشت گفت: به احتمال زياد شما باردار هستيد. اما براي اطمينان بيشتر مي تونيد آزمايش بديد.
سوفي نگاه مشكوكي به آني كه رنگ به صورت نداشت انداخت و با ناراحتي دوباره به دكتر نگاه كرد. به محض خروج از مطب سوفي ضربه اي آرام به شانه ي آني كوبيد و با لبخندي موذيانه گفت: اي حقه باز! فكر مي كردم تو دوست پسر نداري!
بعد ناگهان جدي شد،مقابل او ايستاد و در حالي كه با ناراحتي در چشمان ناباور آني نگاه مي كرد ادامه داد: نكنه تركت كرده؟!
آني آهي كشيد و چشمانش پر از اشك شد. سوفي به آرامي او را به آغوش كشيد و گفت: اوه متاسفم عزيزم. در هر حال بهتره قبل از غصه خوردن، مطمئن بشي كه حامله هستي يا نه.
ادامه برای فردا عجقا