امتیاز موضوع:
  • 1 رأی - میانگین امتیازات: 5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان من یک پسرم بیاین بخونین از دست ندین

#1
پارت یک
رمان من یه پسرم
نگاهی بهش انداختم و بادیدنش دلم هری پایین ریخت...خیلی جذاب و خواستنی شده بود.دستش رو جلوی صورتم تکون دادوگفت:
-آدم ندیدی؟
بالبخند گفتم:
-به خوشگلی تو نه...!
هلیا-اگه توی خر هم قبول میکردی بیای،الان مثل من میشدی...
ابرویی بالا انداختم و گفتم:
-من همینجوریش هم از همه خوشگل ترم!
هلیا-اوه اوه...یادم نبود کوه غرور جلوم وایساده.
-خداروشکر یادت افتاد
نگاهی به لباسام انداخت و گفت:
-خدایی چیه تو خوشگله با این لباسات؟
-خیلی هم دلت بخواد.
هلیا دوستم بود.از ابتدایی با هم بودیم وحالا،سال آخر دبیرستان،رشته محترم علوم تجربی...
دوتا از درسخون ترین(یا به قول بروبچ خرخون ترین)بچه های مدرسه!
اون روز هم تولد ترانه،یکی از همون برو بچ بود...!هلیا رفته بود آرایشگاه و قرار بود من برم دنبالش..هرچی اصرار کرد من نرفتم.به نظرم همینطوری از همه بهتر بودم(غروره دیگه)فکر میکردم این چیزا مسخره بازیه...حتی لباسامم مثل بقیه نبود؛یعنی دلم نمیخواست توی هر فرصتی که دستم میاد،لباسای باز بپوشم و خودمو آرایش کنم...مدل لباسام پسرونه و موهام همیشه خدا کوتاه...
هلیا_چته؟معتاد شدی؟
-برو بابا
هلیا-ماهان...لباسام خوشگله خدایی؟
-ای بمیری تو که همش بلدی منو حرص بدی.اون از خریدنش که دو هفته توی کل شهر می چرخیدیم،اینم از الان...اصلا نخیر...خیلی هم زشته!
با بغض نگام کرد و روشو ازم برگردوند.فهمیدم زیاده روی کردم...سرشو به طرف خودم چرخوندم و گفتم:
-اینهمه پول آرایشگاه دادی حیف میشه ها...
نگاهش رو ازم گرفت و به زمین دوخت.
-باشه بابا...غلط کرد. معذرت میخوام عزیز دلم...تو لنگم بپوشی بهت میاد.خوشگلی لباست اصلا مهم نیست.با این حال،خوشگلترین لباس جشن،توی تن توئه...
با لبخند گفت:
-راست می گی ماهان؟
سرمو تکون دادم و دستش رو گرفتم و گفتم:
-زودتر بریم،دیر میشه...
وبا خودم فکر کردم:
-خدایا...دروغ مصلحتی که میگن،اینه؟
با ورودمون بچه ها ساکت شدن و به سمتمون اومدن
شبنم-سلام،چه عجب...تشریف فرما شدید
-سلام معذرت...کار آرایشگاه یکم طول کشید
شبنم-تو چرا پاسوز این میشی؟ولش میکردی،خودش می اومد.
هلیا-به تو ربطی نداره
ترانه-باز شمادوتا دعواتون شد؟
هلیا-تقصیر اینه می پره به آدم
با لبخند سری به ترانه تکون دادم و گفتم:
-سلام...تولدت مبارک عزیزم...
ترانه-علیک سلام...بیا لباستو عوض کن
و دستم رو گرفت و منو به سمت خودش کشید
هلیا چپ چپ نگاهمون کرد و گفت:
-منم میخوام لباسام رو عوض کنم
ترانه-خب تو هم بیا
با بی میلی باهامون راه افتاد.شبنم چیزی کنار گوشش زمزمه کرد که نشنیدم...
حواسم به ترانه معطوف شد:
-دیگه چطوری تو؟
-خوفم...میسی...چه خبر؟
ترانه-هیچی بابا..سلامتی!
-کیا رو دعوت کردی؟
ترانه-بچه های کلاس و چند تا از فامیلا رو
-پسر هم توی جمعمون هست؟
ترانه_پسر عمو و پسر عمم هستن..دوست نداری؟
-نه بابا...به من چه ربطی داره؟؟!
ترانه-آخه نظر تو خیلی واسم مهمه...
-بی خیال بابا!
هلیا-اگه میشه سریعتر برید...حوصله ام سر رفته
ترانه به اتاق جلومون اشاره کرد و گفت:
-همین جاست...مردم چه کم حوصله شدن...
و به من لبخندی زد وگفت:
-نوی سالن اصلی منتظرتم
و رفت..
وارد اتاق شدم.هلیا داشت با موهاش ور میرفت.بهش گفتم:
-مگه نگفتم با شبنم دعوا نکن؟
هلیا-دلم میخواد..به تو چه؟
-خیلی بدی هلیا
اومدم برم بیرون که به طرفم دوید و دستم رو گرفت و گفت:
-خب چه کار کنم؟اونا به خاطر تو با من حرف میزنن...اگه تو نبودی،حتی منو دعوت هم نمیکردن...با این کار هاشون هم میخوان منو از چشم تو بندازن
توی آغوشم گرفتمش و گفتم:
-ولی با این کارا خودشونو کوچیک میکنن.عزیزم،من تو رو اندازه خودم دوست دارم.مثل خواهر من میمونی...اونا هر کاری کنن،نمی تونن منو از خواهرم جداکنن که...
هلیا-یعنی دوسم داری؟
بوسه ای روی گونه اش کاشتم و نگاهی به چشمهای قهوه ایش کردم وگفتم:
-بیشتر از هر وقت دیگه ای...
***
دست هلیا رو گرفتم وبه سمت سالن اصلی راه افتادیم...
هلیا_حالاتو چرا اینطوری لباس پوشیدی؟
نگاهی به لباسام انداختم؛یه لی تنگ با تی شرت سفید...
-مگه چشونه؟
هلیا-اخه اینا لباس مهمونیه؟
-انگار اومدم فشن شو..یه جشن ساده است ها...!
هلیا-منکه فکرمیکنم تو برا عروسیت هم لباس درست وحسابی نمی پوشی...چشمم آب نمیخوره
-کوفت...تو فکر نکنی سنگین تری!
هلیا-رفتیم داخل منو تنها نذاریا
-واسه چی؟
هلیا-بهم طعنه میزنن
نگاهش کردم و با لخند گفتم:
-چشم...امر دیگه ای نیست؟
هلیا-عرضی نیست
در رو باز کردم و با همدیگه وارد شدیم...خونه ترانه اینا خیلی بزرگ بود..هم بزرگ،هم شیک...بچه ها داشتن می رقصیدن...ترانه با دیدنمون گفت:
-ماهان...بیا بشین پیش من...
نگاهی به مبل کنارش انداختم؛یه نفره بود...به خاطر هلیا گفتم:
-نه...میشینم پیش بچه ها...مرسی..
به زور لبخندی زد وروشو برگردوند.
هلیا-باهات قهر میکنه...برو بشین پیشش
-ماهانه و قولش...بی خیال...!
هلیا-مرسی...
با صدای مرسده،به عقب بر گشتم:
-به به...سلام...خوبی؟
-مرسی...تو چطوری؟
مرسده-داغونم هیچ کس نیست باهاش برقصم...
-هلیا پایه رقصه..باهاش برقص
مرسده اشاره ای به دستم کرد وگفت:
-اگه تو ولش کنی،حتما...
دستم رو از دست هلیا بیرون آوردم و گفتم:
-بفرما...مال شما..
مرسده-ممنونم
هلیا-یکی نظر منو نپرسه!
مرسده-من میدونم تو مثل چی برا رقص جون میدی....
-برو..منم میشینم پیش بچه ها
لبخندی زد و با مرسده رفت
نگاهی به بچه ها انداختم...طبق معمول شقایق داشت چرت و پرت میگفت وبقیه می خندیدن.شقایقو خیلی دوسش داشتم...مثل خودم بی خیال بود وهرچی باداباد...با دیدنم گفت:
-وای ماهان...اومدی؟چه به موقع چرت و پرتام ته کشیدن...
بچه ها زدن زیر خنده
-فکر کردی منم مثل توام؟
شقایق با لحن باادبی که ازش بعید بود گفت:
-نخیر...شما که سرور مایی
دوباره بچه ها خندیدن
-حالا چی می گفتید؟
شقایق-داشتم خط و نشون میکشیدم
-چرا؟
شقایق به اونطرف سالن اشاره کرد وگفت:
-اومدیم تولد،بگیم،بخندیم...حالا اینا هیچی...کادو آوردیم،آرایشگاه رفتیم،کلی هم کالری مصرف میکنیم...آخرش چی؟اگه جای اون دوتا نره غول دو تا پسر دیگه بود،آدمو گونی سیب زمینی حساب نمیکردن...یکی دیگه تولد بگیره،پسرایی رو که از کون فیل افتادنو دعوت کنه،خودم جرش میدم..!
دوباره بچه ها خندیدن...
-اه..بس کنید شماهم...تا چسی به چُمچِه(ملاقه)می خوره تر تر تر!بذارید یه نتیجه ای بگیریم...!
ترانه-دست شما درد نکنه...دیگه چی؟
شقایق-هیچی دیگه...برای سلامتی فسفری ها صلوات...
ترانه داد زد:
--مسعود،علی...پاشید بیاید اینور...
شقایق-بذار راحت باشن...
ترانه-آره که تو هم با راحتی از پشت سرشون بگی؟
همزمان با علی و مسعود،هلیا ومرسده هم اومدن...
مرسده-خوب رقصیدم؟
لبخندی زدم وگفتم:
-عالی..شما باید مسابقه رقص شرکت کنید.
مرسده که انگار کله قند نو دلش آب کردن،لبخند دندون نمایی زد و خواست چیزی بگه که هلیا گفت:
-تو غلط کردی؛یه نیم نگاه به ما ننداختی،دروغم میگی؟
اومدم جوابشو بدم که متوجه شدم همه دارن نگامون میکنن...
ترانه-حتما لیاقت نداشتی عزیزم...
شقایق با ناراحتی گفت:
-ترانه،تو نمیخواد حالا از آب گل آلود ماهی بگیری...
اخمهای هلیا تو هم بود.کنارش وایسادم و سرم رو خم کردم وتو گوشش گفتم:
-معذرت میخوام..جان ماهان اخم نکن...پوستت چروک میشه..هیشکی خر نمیشه بیاد بگیرت ها...!
هلیا لبخندی زدومنو به عقب هل داد وگفت:
-از اینجور خر ها زیاده..
ترانه-بحث عوض شد..میخواستم مسعود و علی رو بهتون معرفی کنم...به پسر قد بلندتر اشاره کرد وگفت:
-این علی...پسر عمومه...
نگاهی بهش انداختم...پوست سبزه،ابروهای کشیده باچشمهای مشکی ویه ته ریش کوچولو..!
علی-از آشنایی باهاتون خوشبختم..
ترانه به پسر کناریش اشاره کرد وگفت:
-اینم مسعود جان..پسر عمم
مسعود-منم خوشبختم
مسعود چشمهای عسلی با موهای قهوه ای داشت...متوجه شدم زوم کرده رو هلیا..هلیا هم داشت با شقایق می حرفید و اصلا حواسش نبود
ترانه-ماهان با رقص تانگو هستی؟
هلیا-منم هستم
ترانه خواست چیزی بگه که گفتم:
-آره..برو آهنگ بذار...
مرسده با آرنجش به پهلوم کوبید وگفت:
-انگار وزیر صلحی..!
-چه کنیم؟بدبختیه دیگه...
مرسده-خدا بده از این بدبختیا...یعنی تو نمیدونی اینا چرا با هم لجن؟
-حرف ها میزنی مرسده جان...بی خیال بابا..پایه ای برقصیم؟
مرسده-تانگو دوست ندارم...باهلیا برقص...طبق معمول...
نگاهی به هلیا انداختم که روشو ازم برگردوند...اومدم برم طرفش که صدای علی متوقفم کرد:
-افتخار میدین ماهان جان؟
جان؟این چه زود پسر خاله شد...
به طرفش چرخیدم و گفتم:
-برای رقص؟
علی-درسته
ابرویی بالاانداختم وبا مکث گفتم:
-قبوله
باهمدیگه به وسط سالن رفتیم..مثل یه جنتلمن خم شد و دستش رو جلوم دراز کرد..با ناز دستم رو توی دستش گذاشتم..علی هم دست دیگه اش رو دور کمرم حلقه کرد.اهل این برنامه ها نبودم اما نمیدونم اون موقع چم شده بود...علی توی گوشم زمزمه کرد:
-هلیا ومسعود هم اومدن...
این حدسو میزدم.هلیا هم مثل من،جلوی رقص تانگو از خود بی خود میشد...
علی-تعریفتو خیلی از ترانه شنیده بودم.فکر میکردم اغراق میکنه ولی با دیدنت،متوجه شدم همش راسته...
-ترانه لطف داره...
علی-چرااینقدر با بقیه متفاوتی؟تفاوت رو دوست داری؟
-نه...ولی اینطوری راحت ترم..
علی-اما اگه مثل بقیه باشی،از همه زیباتری..
حس کردم گونه هام گر گرفتن..توی آغوشش چرخی زدم وگفتم:
-ممنون...ولی عادت به این کارا ندارم..
دیگه چیزی نگفت.با تموم شدن موزیک ازش جدا شدم...
علی-خیلی خوشحال شدم..ممنونم
-منم همینطور...با اجازه
وبه طرف بچه ها رفتم...
شقایق-تو دوباره حماسه آفریدی؟
-واسه چی؟
شقایق-آخه کی با تی شرت تانگو رقصیده؟
-برو بابا
شقایق به هلیا اشاره کرد وگفت:
-به این میگن یهladyباکلاس!
هنوز اخمای هلیا تو هم بود...خیلی حساس بود و زود ناراحت میشد...باید حتما از دلش در می اوردم..
شقایق-اوهوی..با توام...
-مرض..یواشتر..می شنوم..
شقایق-تو دلت...اصلا دیگه باهات حرف نمی زنم..
-باورم نمیشه...راست میگی؟
شقایق-حالامیبینی...
وبه طرف ترانه رفت...نگام هنوز روی هلیا بود..گفتم:
-از دست من ناراحتی هلی؟
هلیا-کاش نمی اومدم
-بی خیال...به حرفای بقیه توجه نکن..اصلا برات مهم نباشن
هلیا لبخندی زد وگفت:
-خوب علی رو تور کردیا...
-کی؟من؟
هلیا-آره دیگه...علی از مسعود خوشگلتره...
-نه بابا مسعودم خوبه...
هلیا-حالا چی تو گوشت میگفت؟
-آمار تو رو میگرفت...
هلیا-من؟
اومدم بگم پ ن پ من؛که علی از پشت سرم گفت:
-اجازه هست؟
هلیا-بفرمائید...
علی رو به من گفت:
-معرفی نمی کنی؟
-هلیا هستن...بهترین دوست من..
علی دستش رو به طرف هلیا دراز کرد وگفت:
-منم که علیم!
هلیا لبخند مکش نمایی زد وگفت:
-به ترانه نمی خوره همچین پسر عمویی داشته باشه..
علی خنده با مزه ای کرد وگفت:
-اینو پای طعنه بذارم یا تعریف؟
هلیا-هر چی دوست داری...
چشمم به دستاشون افتاد که هنوز با هم قفل بود...دروغ نگم،ناراحت شدم...اما نمیدونم چرا...
ازشون فاصله گرفتم وبه سمت ترانه اینا رفتم.شقایق روی میز میزد وسعی میکرد یه ریتم بسازه...بادیدن من گفت:
-عین غول چراغ جادو،هروقت لازمت دارم میای..
-دوباره چه زحمتی داری بی ادب؟
شقایق-من رحمتم نه زحمت.
-آره جون عمت...حالا چه کار داری رحمت جون؟!!
شقایق-بیا میخوام آهنگ نازنین مریمو بخونم...بزن روی میز...
-خب خره..آهنگشو بذار..از صدانخراشیده تو هم بهتره..
شقایق-اونجوری دوس ندارم..
ترانه-تو کی اومدی اینور؟
-الان...چطور؟
ترانه-به هلیا نمیاد BFدزد باشه...
از دخالتهای ترانه توی دوستی منو هلیا عصبی میشدم...خیلی خودمو کنترل می کردم که چیزی بهش نگم...اونم هر بار بی پروا تر میشد.با ملایمت گفتم:
-علیBFمن نبود...
ترانه-آره..اما اگه هلیا نمیپرید وسط،می شد...
-میشه بس کنی؟اصلا جریان این نبود...
ترانه-از رقص وپچ پچ هاتون معلوم بود

پارت دو
شقایق باعصبانیت گفت:
-نمی خوای بس کنی ترانه؟
شبنم-تو میخوای بخونی؟
-نه...من میزنم...شقایق میخونه...
شبنم خودشو روی مبل ولو کرد وگفت:
-تو بخون...
آهنگ بعدی رو انشالله...
شقایق-من آماده ام...بریم
جامو درست کردم وروی میز ضرب گرفتم
شقایق-
جان مریم چشماتو واکن/سری بالاکن/در اومد خورشید،شد هوا سپید/وقت اون رسید،که بریم به صحرا/وای نازنین مریم
جان مریم،چشماتو واکن/منو نگاکن/بشیم روونه/بریم از خونه/شونه به شونه/به یاد اون روزا/وای نازنین مریم وای نازنین مریم/باز دوباره صبح شد،من هنوز بیدارم/کاش می خوابیدم،تو رو خواب میدیم/خوشه غم توی دلم زده جوونه/دونه به دونه دل نمیدونه چه کنه با این غم/وای نازنین مریم وای نازنین مریم/بیا رسید وقت درو/مال منی ازپیشم نرو/بیا سر کارمون بریم/درو کنیم گندومارو/بیا بیا نازنین مریم
همه شروع به دست زدن کردن
شقایق-خجالتم ندید...
شبنم-حالانوبت توئه ماهان...
-من؟اصلا فکرشم نکن
ترانه-به خاطر من...کادو تولدم...
-من برات کادو خریدم
ترانه لباشو غنچه کرد و.گفت:
-یعنی نمیخونی؟
-چرا..می خونم..خودت یه آهنگ بگو
ترانه-با گیتار چطوری؟
-ای وای..نه در اون حد
ترانه-قبول دیگه..میخوام حس بگیرم
-باشه...چه کارت کنم؟
چشمم به هلیا وعلی افتاد..داشتن با هم حرف میزدن..فارغ از همه دنیا...هلیا خنده ای کرد ودستش رو روی شونه علی گذاشت..چیزی توی دلم فروریخت..واقعا کاش به این مهمونی نیومده بودیم...
مرسده گیتارروجلوم گرفت وگفت:
-بگیرید استاد...
-بیا بشین پیشم...
پشت چشمی نازک کرد وگفت:
-خواهش کنی شاید..
خیره نگاهش کردم که کنارم لم دادوگفت:
-طاقت این نگاهاتو ندارم...
ترانه داد زد:
-هلیا وعلی...وقت برای حرف زدن زیاده...بیاین اینور
دلم نمیخواست بیان...یه جورایی خودمم حالمو نمیفهمیدم...انگار از روبرو شدن باهاشون میترسیدم...
ترانه-خب بزن دیگه
-آهنگ افتخاریه....هرچی تو بگی میزنم...
ترانه-تو به من نشون دادیه کامران هومن وبزن...
گیتار رو کمی جابه جا کردمو دستم رو روی تارها لغزوندم...
-زندگی یعنی امیدو تو به من نشون دادی/می رسه صبح سپیدو تو به من نشون دادی/دست به دست از ابتدا رو پابه پا تو جاده هارو معنی واژه مارو با توام تا انتها رو تو به من نشون دادی/زندگی یعنی امیدو تو به من نشون دادی/می رسه صبح سپیدو تو به من نشون دادی/تو به من نشون دادی چطور سر پا بمونم/اگرم خوردم زمین پاشم،چه آسون میتونم/تو به من نشون دادی چه طوری از عشق بخونم/احتمالا میدونستی راهشو نمیدونم/تو به من نشون دادی،دوستت دارم چه رنگیه/جمله عاشقتم چه جمله قشنگیه/تو به من نشون دادی،عهد همیشگی چیه/عاشق بی قیدو شرط،قهرمان اصلی کیه...
کف زدن بچه هارو میدیدم،اما چیزی ونمیشنیدم...نمیدونم چه مرگم شده بود...به زور لبخندی زدم و دست مرسده رو گرفتم...
مرسده-ماهان..چرا اینقد سردی
-من همیشه دستام سرده..یادت رفته؟
مرسده-آره...ولینه تا این حد..
-نمیدونم...سرم هم گیج ویجی میزنه..
متوجه هلیا شدم که با نگرانی بهم نگاه میکرد..معلوم بود اصلا حواسش به حرفای علی نیست...لبخندی روی لبم اومد...
مرسده-بیا این آب قندو بخور ....رنگتم پریده...
لیوان رو ازش گرفتم وتشکر کردم...
ترانه-خوبی ماهان؟مرسده میگه حالت بده..
-نه عزیزم....مرسی...
کنارم نشست ودستم رو گرفت وبا نگرانی گفت:
-خیلی ترسیدم...آخه من تورو خیلی دوست دارم...الان خوبی؟
-آره بابا ...جشن رو ادامه بدیم؟
ترانه-الان؟
-آره دیکه..کیکو ببر...کادو هارو باز کن...مردیم از فوضولی..
ترانه-چون تو میگی باشه...
واز جاش بلند شد و گفت:
-بچه ها بیاین میخوام کیکو ببرم
مسعود علی رو صدازد وعلی به طرفش رفت...هلیا به سرعت به سمتم اومد وگفت:
-چی شدی تو؟
ترانه-مگه تو اصلا به ماهان اهمیت میدی؟برو پیش علی جونت...
دوست نداشتم اینقد ترانه هلیا وعلی رو به هم ربط بده...اما نمیدونستم چرا...
هلیا-تو چرا اینقد به من میپری؟مگه چه هیزم تری بهت فروختم؟
ترانه-تو اینطوری فکر میکنی..چون از من خوشت نمیاد...
شقایق با گفتن"شمعها آب شدن"بحث رو تموم کرد...به سختی از جام بلند شدم تا کادوم رو بیارم..به هلیا گفتم:
-کادوی توروهم بیارم؟
هلیا-آره مرسی...
-خواهش میکنم
به طرف در خروجی رفتم...چقد حالم بد بود..وارد اتاق شدم واز تو کوله ام کادوی خودمو برداشتم..کادوی هلیا رو هم همینطور...
جلوی آینه وایسادم..حالت فشن موهام خراب شده بود...دستی بهشون کشیدم و از اتاق خارج شدم که محکم به علی برخورد کردم..منو تو هوا گرفت و باعث شد توی بغلش بیافتم...به سرعت خودمو عقب کشیدم و گفتم:
-تو این جا چه کار میکنی؟
علی-اومدم حالتو بپرسم...
-من خوبم ...خیلی ممنون
اومدم از کنارش رد بشم که بازومو گرفت..
علی-از دست من ناراحتی؟
-ولم کن علی..چه کار میکنی؟
منو به سمت خودش کشید وگفت:
-از دست من ناراحتی؟
در حالی که سعی میکردم خودمو ازش جدا کنم ،گفتم:
-نه.. واسه چی باید ازت ناراحت باشم؟
علی-بگو به خدا..
-این مسخره بازیا چیه؟
علی-تو ازمن ناراحتی من میدونم...
به شدت به عقب هلش دادم و باعصبانیت گفتم:
-منظورت رو نمیفهمم...
علی-دیگه به هلیا نزدیک نمیشم...قول میدم...
پوزخندی زدم وگفتم:
-چرااینقد محدوده فکری شما پسرا کوچیکه؟
و به سرعت کنارش زدم و وارد سالن شدم...
ترانه میخواست کیک روببره...با دیدن من گفت:
-رفتی کادو بسازی؟
شقایق با شیطنت نگاهم کرد وگفت:
-نخیر رفته موهاشو بسازه...
لبخندی زدم وبا چشم دنبال هلیا گشتم...به طرفم اومد ودستش رو دوربازوم حلقه کرد وگفت:
-خوبی؟
-آره بابا..یه لحظه فشارم افتاد...
باناز گفت:
-نگرانت شدم...خدارو شکر الان خوبی...
کادوهامون رو روی میز گذاشتم ..هلیابراش یه خرس خریده بود ومن یه دستبند تیتانیوم...
ترانه-دارم از فوضولی میمیرم...کادو ها رو باز کنیم؟
-باز کن فوضول جان...
خنده ای کرد وبه سمت میز رفت...ما هم دورش جمع شدیم..متوجه شدم علی کنارم وایساده..ازش کمی فاصله گرفتم وبه هلیا نزدیک تر شدم...
هلیا-بیا تو دهن من،خودتو راحت کن...
-دلم میخواد..به تو چه ربطی داره؟
هلیا دستش رو دور شونه ام حلقه کرد و گفت:
-راحت باش...به قول خودت بی خیال...!
ترانه به کادوی من رسیده بود..
ترانه-این مال کیه؟
هلیا-واسه ماهانه...از کاغذ کادوش نفهمیدی؟
ترانه نگاهی به کادو انداخت..من کاغذ کادو های فانتزی رو خیلی دوست داشتم..اون کاغذ کادو هم سفید بود با قلب های صورتی برجسته که با نخ سفید به همدیگه وصل شده بودن..
ترانه با مهربونی نگام کرد وگفت:
-ازت ممنونم
شقایق با لودگی گفت:
-قبول نیست...از ماهان یه جور دیگه تشکر کردی
شبنم-آتیش نسوزون بچه...بذاربقیه کادوهارو باز کنه
ترانه همون موقع دستبند رو به دستش بست و بقیه کادو ها رو هم باز کرد...
حدود یه ساعت بعد،بچه ها یکی یکی رفتن.منم بلند شدم و گفتم:
-ترانه جان..تولدت مبارک..ماهم دیگه بریم...
ترانه-نه...بمون...
-مرسی...باید بریم...خونه منتظرن...
هلیا-امیدوارم1000سال زنده باشی..
ترانه باتبسم گفت:
-تشکر عزیزم!
علی هم از جاش بلند شد وگفت:
-من خانم ها رو میرسونم...
با غرور گفتم:
-راضی به زحمت نیستیم...خودمون ماشین داریم
وارفت.اما با پر رویی گفت:
-بهت نمیاد رانندگی بلد باشی...
-کسی هم نخواست از جنابعالی گواهینامه بگیره...
ترانه وهلیا خندیدن...علی هم اخمهاش توهم رفت...
با هلیا به سمت اتاقی که لباسامون توش بود،رفتیم.ترانه هم باهامون اومد.
ترانه-بد زدی تو برجک علی..
-ولش کن
ترانه-فکر کنم ازت خوششش اومده..
به هلیا نگاهی کردم...صورتش خالی از هر احساسی بود...
-منکه ازش خوشم نمیاد
ترانه-داشت آمارتو میگرفت
-دلیل نمیشه
ترانه-همش تو رو نگاه میکر
-بازم دلیل نمیشه
ترانه اومد حرفی بزنه که گفتم:
-بحثو عوض کن
ترانه-باشه بابا..بد اخلاق...
**
هلیا-خیلی خوش گذشت مرسی عزیزم
-به منم همینطور
هلیا-با وجود علی،باید هم خوش می گذشت
-وای...مار از پونه بدش میاد،در لونه اش سبز میشه...
هلیا بازیرکی گفت:
-مطمئنی که ازش خوشت نمیاد؟
-مطمئنم...چطور؟
در حالی که دستگیره در رو میگرفت،گفت:
-هیچی...خدافظ
-مواظب خودت باش..بای
پامو روی گاز گذاشتم وبه سرعت ازش دور شدم...صدای موسیقی رو زیاد کردم و بهش گوش سپردم:
-گره خورده با نگاه/تو تموم آرزوهام/تو اگه یه روز نباشی/خیلی من بی کس و تنهام/تو بگو با غم دنیا/چه جور بسازم؟/دل من دل به دلت داد/بده دستاتو تو دستام/آخه هیچ ستاره ای نیست/وقتی نیستی توی شب هام/تو نذار که توی دنیا/به عشق ببازم/گره خورده با نگاه تو تموم....
متوجه شدم ماشین کناریم داره کرم میریزه...صدای آهنگو کم کردم و پامو گذاشتم روی گاز...یه آردی مشکی بود..اونم باسرعت دنبالم اومد...بهم که رسید،از پنجره نگاهی به داخلش انداختم...دوتا پسر جوون بودن..از قیافه شون معلوم بود تازه به دوران رسیده ان...راننده داد زد:
-سلام جیگر..
اه اه اه حالم به هم خورد..
شیشه رو بالا کشیدم وسرعتم رو کم کردم...حوصله شون رو نداشتم..اونا هم سرعتشونو کم کردن..ماشینشونو در امتداد ماشینم نگه داشتن..نگاهشون نکردم..دستشو روی بوق گذاشت ویه بوق طولانی زد...بازم محل نذاشتم...پیچیدم توی خیابون خودمون...اونا هم رفتن...نفسم رو باحرص بیرون دادم وگفتم:
-کره خر ها...!
***
در رو باز کردم و داد زدم:
-سلام به اهل خونه...
جوابی نیومد...
-مانی...کجایی؟مانیییییی؟
مامانم داد زد:
-طبقه بالام بچه...
-سلام
مامان-علیک..بیا کمک..
-نامرد..بذار برسیم...بعد شروع کن..
مامان-حرف اضافه موقوف
-راحت باش مانی
مامان-پس لطفا خفه شو!
-من کشته مرده این ابراز علاقه های شماام!!!
مامان-زود لباستو عوض کن..بیا کمک...
آه عمیقی کشیدم و زمزمه کردم:
-همه رو برق میگیره..منو لنگه دمپایی ننه ادیسونم به زور..!
وارد اتاقم شدم ولی در جا خشکم زد...همه اتاقم عوض شده بود..از پوستر وتابلوهای روی دیوار هم خبری نبود..پاهام شل شدن و با صدای بلندی فریاد زدم:
-کی اتاق منو اینجوری کرده؟
صدای مانی رو از پشت سرم شنیدم که با ذوق گفت:
-چطوره؟خوشت میاد؟
به طرفش چرخیدم وباعصبانیت گفتم:
-پوسترام کو؟
مامان-تو سطل آشغال..
اومدم حرفی بزنم که مانی ادامه داد:
-تو که آبروی هرچی دختره بردی...همه دخترا به اسم فوتبال آلرژی دارن وتو...عاشق فردوسی پوری؟
تو اوج عصبانیت،خنده ام گرفت...
-پس باید اتاق مهیارروهم اینجوری کنی...
چینی به ابروهاش انداخت وگفت:
-تو چرااینقدر حسودی؟؟
* مانی...درکم کن دیگه...آخه چرا اونهمه پوستر نازنینو برداشتی؟دلت اومد؟
مامان-توچی؟دلت اومد اینهمه پول نازنینو بریزی پای این آشغالا؟
-پوسترای من آشغالن؟پس مال مهیار چی؟
مامان-حسود..لباساتو عوض کن...کلی کار داریم..
با حالت ناله(!)به سمت کمدم رفتم ودرش رو باز کردم..وای..یه شوک جدید...لباسای بیچاره ام...حتما اونام الان دستمال شدن...دیگه حوصله داد زدن نداشتم...فقط روی تخت صورتیم ولو شدم...از صورتی متنفر بودم و چقدر این مانی من،سخاوتمند بود..!قید عوض کردن لباسهام رو زدم وبا همون تی شرت سفید وشلوار لی،به کمک مانی شتافتم..
با دیدنم گفت:
-چرا لباستو عوض نکردی؟
-مانتوم رو که در آوردم...
مامان-شلوار وپیرهنت چی؟
-حتما میخوای یه تاپ ودامن کوتاه بپوشم؟
مامان-دقیقا...اگه بدونی چقدر بهت میاد...
غریدم:
-مانی..تو چرااینقدر به من گیر میدی؟میدونی من تاپ دوست ندارم،رفتی هرچی تاپ تو شهره خریدی کردی تو کمد بدبخت من...میدونی از صورتی متنفرم،همه اتاقمو صورتی کردی...
مامان-چندباربهت گفتم به من نگو مانی؟بدم میاد..دوما تاپ خیلی هم خوبه...تو خیلی قدیمی فکر میکنی...همه دخترا عاشق صورتین...
-من بدم میاد..برو اتاق مهیارتو صورتی کن....
مامان-آخی بچم از صبحه خبری ازش ندارم..
دیگه ظرفیتم تکمیل شده بود...با بغض گفتم:
-منم آدمم مانی...یه ذره برا منم دل بسوزون..اصلا من دیگه اتاق نمیخوام...
وبا حالت دو از پله ها پایین اومدم که محکم با یه نفر برخورد کردم وپخش زمین شدم...مهیار باخنده گفت:
-دوباره کی تیر تو پرت کرده خواهر کوچیکه؟
داد زدم:
-ازت متنفرم عوضی..برو گم شو...
انتظار همچین برخوردی رو نداشت...با عصبانیت از جام بلند شدم ووارد حیاط پشتی شدم...عین مار زخمی به خودم میپیچیدم و برای همه خط ونشون می کشیدم..این برنامه هر سال عید ما بود..نمیتونستم توی خونه بمونم..با خشم وارد خونه شدم.مهیارومانی داشتن حرف میزدن که با ورود من ساکت شدن..منم بی توجه بهشون وارد اتاقم(!)شدم و شال و مانتومو با سوییچ ماشینم برداشتم واز خونه زدم بیرون...دوباره ماشینو از حیاط در آوردم و به سمت مقصد نامعلومی روندم...هم چنان زیر لب غر غر میکردم:
-صد بار بهش گفتم به وسایل من دست نزنه..حالا این هیچ همه لباسامم برداشته...
نمیتونستم این نادیده گرفته شدن رو قبول کنم...کنار پارکی توقف کردم وزدم زیر گریه...طاقتم تموم شده بود...
نمیدونم چقدر گریه کرده بودم که با صدای دختر بچه ای به خودم اومدم:
-خاله...کمکم میکنی؟
سرم رو از روی فرمون بلند کردم وبهش نگاه کردم...یه دختر8-9ساله بود.
-آره عزیزم...اتفاقی افتاده؟
سرش رو به نشونه تایید تکون داد وچشمهای آبیش پر از اشک شد...
-بیا از اون طرف سوارشو
دررو براش باز کردم و سوار ماشین شد...دستم رو جلوش دراز کردم وگفتم:
-سلام..من ماهانم
دستم رو گرفت..دستش خیلی سرد بود..گفت:
-سلام..منم بهار هستم..
بخاری ماشینو روشن کردم وگفتم:
-خب...چه کمکی از من بر میاد؟
بهار-من گم شدم...از صبحه دارم تو خیابونا میچرخم...نتونستم با کسی حرف بزنم...اما نمیدونم چرا به تو گفتم..کمکم میکنی خونوادمو پیدا کنم؟
به نظر دختر باهوشی میومد...گفتم:
-حتما عزیزم..آدرسی..چیزی...
بهار-خونه ما این جا نیست...اومده بودیم عروسی...خودمون اصفهان زندگی میکنیم...
بالبخند گفتم:
-نگران نباش عزیزم...پیداشون میکنیم..
با خجالت گفت:
-ماهان جون؟
-بله عزیزم؟
بهار-معذرت میخوام...ولی من..از صبحه چیزی نخوردم...خیلی گرسنمه...
خودمم ناهار نخورده بودم...با مهربونی گفتم:
-خواهش میکنم عزیزم...الان میریم رستوران..
ماشینو روشن کردم که گوشیم زنگ خورد...از جیبم درش آوردم..از خونه بود..
-بله؟
بابا-سلام ماهان..کجایی تو دختر؟چطوری؟
-خوبم بابا..
بابا-کی میای خونه؟
-الان نمیام..حوصله ندارم
بابا-جای لباسات و پوسترات امنه..نگران نباش...
نفسی از سر آسودگی کشیدم وگفتم:
-من اگه شما رو نداشتم،چه کار میکردم؟
بابا-شیرین زبونی بسه...تو اگه این زبونتو نداشتی چه کار میکردی؟!!
-من دارم میرم رستوران..خودتون شام بخورین..
بابا-باشه بابایی...مواظب خودت باش..خدافظ
-بای
وگوشی رو قطع کردم...متوجه بهار شدم که داشت گریه میکرد...توی آغوشم گرفتمش و گفتم:
-چی شده؟
بهار-دلم بر بابام تنگ شده..
-نگران نباش گلم..پیداشون میکنیم...
بهار-امیدوارم...
.
.
.
.

پارت سه
وارد پارکینگ رستوران(...)شدم وماشینو پارک کردم و رو به بهار گفتم: -بریم؟ بهار-بریم... با ورودمون همه با تعجب نگاهمون میکردن...شاید تا حالا،این موقع شب،دوتادختر،واسه صرف شام،به رستوران نیومده بودن... صندلی رو واسه بهار عقب کشیدم و خودمم رو به روش نشستم.. بهار-این جا خیلی خوشگله.. -آره...منم خیلی اینجا رو دوست دارم،همیشه بادوستام میایم این جا... گارسون اومد ومنوی غذارو بهم داد..روبه بهار گفتم: -چی می خوری گلم؟ بهار-هرچی تو بخوری.. نگاهی به منو انداختم...خیلی دلم باقالی پلو میخواست.. -دوپرس باقالی پلو با مخلفات...نوشابه نه..دوغ بیارین.. گارسون-چشم خانم.. بهار-دل منم باقالی پلو میخواست..خیلی وقت بود نخورده بودم... داشتم با سالادم بازی میکردم که صدای آشنایی رو شنیدم.. -مردم تک خور شدن... سرم رو بلند کردم وبا تعجب گفتم: -سلام...تو اینجا چه کار میکنی؟ اشاره ای به بهار کرد وگفت: -ایشون کی هستن؟ -بهار خانم...دوست من... بهار-سلام خوشبختم چقدر این دختر با ادب وفهمیده بود! -نگفتی؛این جا چه کار میکنی؟ ترانه-برام یه جشن تولد خانوادگی هم گرفتن... -خوش به حال شما... ترانه-شما هم بیاین.. اشاره ای به سالادم کردم وگفتم: -منتظر شام هستیم.. ترانه-بعد از شام بیاین.. -نه...مرسی گلم باناراحتی گفت: -باشه..هرطور راحتی و رفت... چنددقیقه بعد،غذامونو آوردن...ولی از اونجایی که به من نیومده غذای خوش از گلوم پایین بره،متوجه علی وترانه شدم که به سمتمون میان... ترانه-دوباره سلام لبخند زورکی زدم وگفتم: -سلام...بشینید... علی-مرسی اومدیم شما رو ببریم.. دستام میلرزید وحسابی عصبی شده بودم...با دیدن علی اینطوری شده بودم...احساسی که بهش داشتم رو درک نمیکردم...با لکنت گفتم: -نه..مرسی...دیر وقته.. علی با چاپلوسی گفت: -نخیر..به ما افتخار نمیدی... بهار-ماهان جون..من باید برم دستامو بشورم..چرب شدن... ترانه -تو راحت باش من میبرمش... کمی که ازمون دور شدن علی کنارم نشست و با مهربونی گفت: -چرا اینقدر با من بدی؟ -دلیلی برای خوب بودن باهات نمیبینم... علی-توخیلی نامردی... -دلم نمیخواد به حرفات گوش کنم.... علی-واسه چی؟ -به خودم مربوطه.. علی-مربوط به عشق منه..پس منم باید بدونم صداش تو گوشم تکرار میشد...عشق من.. با بی خیالی گفتم: تو همین نصفه روز این نتیجه رو گرفتی؟ علی-تو عشق مدت مهم نیست...مهم عمقه... -یکم دروغ گفتن تمرین کن... علی-نه..باید تو ابراز علاقه تمرین کنم.. -توی این دوره زمونه،همه ابراز علاقه بلدن... علی-پس بشو معلم من.. -متاسفم..وقتم پره... میتونستم عصبانیتو تو چشمهاش ببینم...با لحنی که سعی میکرد آروم نگهش داره گفت: -باید دلیل این کم محلیاتو حدس میزدم... -درباره من چی فکر کردی؟ علی-چند تا دوست پسر داری؟ -هرچی لیاقت خودته به من نچسبون...به تو هم ربطی نداره.. علی-همشونو از زندگی سیر میکنم... -هه...برو بابا..بچه میترسونی؟ علی-می بینی... -فکر میکردم شعورت بیشتر از این باشه که بخوای با تهدید کاراتو پیش ببری... کمی ملایم تر گفت: -آخه من تو رو دوست دارم..چرا نمیفهمی؟ -یکم زوده برای فهمیدن احساست... علی- تو عشق زمان مهم نیست...چند بار بگم؟ -حتما تو هم عاشق منی؟حرفات خنده داره علی-چرا؟ -من عشقو قبول ندارم علی خان...خودتو عذاب نده.. علی-اما... -اما دیگه نداره با دیدن بهار وترانه از جام بلند شدم وگفتم: -دیگه دلم نمیخواد ببینمت... علی-ولی من ولت نمیکنم.. نفسم رو باحرص بیرون دادم ورو به ترانه گفتم: -ما دیگه باید بریم... ترانه-فکر کردم علی راضیت کرده با پوزخند گفتم: -اگه علی نبود،احتمالا می اومدم... دست بهار رو گرفتم وگفتم: -خدافظ بهار-خدافظ ترانه جون ترانه-کاش میموندی..اما با خودته...خدافظ با لبخند سرم رو براش تکون دادم و به سمت صندوق رفتم...پول میز رو پرداخت کردم و با بهار از رستوران خارج شدیم.. بهار-مرسی ماهان...واقعا همه چی عالی بود... -آره...بجز اون قسمت آخرش...حالا پیش به سوی خونه...! *** مهیار-یعنی چی؟ سرم رو بیرون بردم و به بهار گفتم: -بیا داخل عزیزم... بهار وارد شد وبا صدای بلندی سلام داد...همه تعجب کرده بودن...بابام زودتر به خودش اومد وگفت: -سلام دخترم...خوبی؟ بهار-مرسی عمو... مامان-آین دختر دیگه کیه ماهان؟ بهار به جای من جواب داد: -من بهار هستم...اینجا گم شدم... مهیار دستش رو به سمت بهار دراز کرد وگفت: -منم مهیار هستم..میتونی داداشی صدام کنی.. بااین حرفش همگی خندیدیم.ولی من هنوز از دست مانی ناراحت بودم...بهار با مهیار دست دادو گفت: -تو چقدر شبیه ماهانی.. مهیار-خب من داداش بزرگترشم ها.. بهار-پس چرا داداشی من،شبیه من نیست؟ -آخه ما دوقلوئیم...! بهار با خوشحالی گفت: -وای...نه... مهیار صداشو نازک کرد وگفت: -وای...آره.. دست بهار رو گرفتم وگفتم: -ما میریم لباسامونو عوض کنیم... توی راه چندتا دست لباس واسه بهار خریده بودم..نمیدونستم قراره تا کی پیشمون بمونه...عجیب مهرش به دلم نشسته بود... برق اتاقم رو زدم اما با دیدن وسایل غریبم؛دوباره اخم هام تو هم رفت... بهار-اووووه..اینجا چقدر خوشگله -مال تو... بهار-مگه کسی اتاقشو میده به بقیه؟ -اتاق من این شکلی نبود... بهار-پس چه شکلی بود؟ -بی خیال بهار..بیا زودتر لباسامونو عوض کنیم.. اما با یاد آوری لباسام،از جام تکون نخوردم... بهار-ماهان..خوبی؟ -آره گلم... و به سمت کمدم رفتم..بعد از کلی گشتن،یه شلوارک سفید پیدا کردم وباذوق پوشیدم...از دامن بهتر بود! نگاهی به بهار انداختم..توی اون لباس نارنجی،مثل عروسکا شده بود.توی بغلم گرفتمش وگفتم: -کسی تا حالا بهت گفته که مثل عروسکا میمونی؟ سرش رو به نشونه آره تکون داد. -کی گفته؟ بهار-داداش بهرامم -چند سالشه؟ کمی فکر کرد وگفت: -نمیدونم...ولی داره دکتر میشه... لبخندی زدم وگونه های تپلش رو غرق بوسه کردم..سرش رو عقب کشیدوگفت: -تو هم خیلی خوشگلی... -تو بیشتر وبا هم از اتاق خارج شدیم..همه توی نشیمن بودن و داشتن حرف میزدن..بهار به سمت مهیاردویدو کنارش نشست وبا شیرین زبونی گفت: -من تو رو اندازه داداش بهرامم دوست دارم. مهیار سرش رو بوسید وگفت: -ولی من تو رو خیلی بیشتر از ماهان دوست دارم با اعتراض گفتم: -بهار...قرار نبود دیگه جای منو بگیری.. بابا-ماهان..به پلیس خبر دادی؟ -نه بابایی..گذاشتم واسه فردا..آخه نمیدونم باید چه کار کنم بابا-خوب کاری کردی مامان-راستی تا الان کجا بودی؟ -رستوران مامان-مگه غذای خونه رو ازت گرفتن؟ با بغض گفتم: -چرا دست از سر من بیچاره بر نمیداری؟ بابا رو به مانی گفت: -ولش کن خانم..چرا اینقد به ماهان پیله کردی؟ مامان-آخه رفتاراش درست نیست...در شان یه دختر نیست اینطوری لباس بپوشه وفوتبال نگاه کنه.. -حالا شما پوسترای منو برداشتی،من دیگه فوتبال نگاه نمیکنم؟امشب هم برنامه نوده...میخوام تا دو بیدار بمونم ببینمش... مهیار-پس غزل خداحافظی رو برای پوسترات خوندی؟مسی جونت حیف بود -تو خفه که دلم میخواد کلتو بکنم...خیلی هم دلت بخواد مهیار-کی؟اون مسی کوتوله رو؟ با عصبانیت داد زدم: -خودت کوتوله ای بی شعور..یه فکری واسه هندونه تو گلوی کریست کن...همون رئالو بچسب باد نبرش... مهیار-پرسپولیسو باد برده ته جدول کافیه.. چند نفس پی در پی کشیدم تا از عصبانیتم کم بشه..دلم میخواست زبونشو از حلقش میکشیدم بیرون..اما با خونسردی گفتم: -من تو رو زنده نمیذارم مهیار-باشه..اما شب نیای التماس کنی بذار منم تو اتاقت برنامه نود ببینما... اومدم جوابشو بدم که با فریاد مانی،حرف تو دهنم ماسید... مامان-بس کنید خروس جنگیا... برای مهیار زبونمو در آوردم و به بابا که از خنده سرخ شده بود نگاه کردم وبا حالت الماس گفتم: -یه آنتن جدید برای اتاق من میگیری ؟ مانی غرید: -بس میکنی یا نه؟!! *** دستام رو دور گردنش حلقه کردم وگونه اشو بوسیدم وگفتم: -همیشه،حتی وقتی بهت فحش میدم و باهات دعوا میکنم،دلم برات پرمیزنه... دستاشو دور کمرم حلقه کرد وگفت: -منم همیشه بااینکه میدونم داری بااین کارات خرم میکنی،دوستت داشتم. -من خرت میکنم؟ آروم گونه امو بوسیدو گفت: -آره دیگه..داری واسه هفته دیگه،جا رزرو میکنی... از خودم جداش کردم وگفتم: -خیلی نامردی...پسره عنتر مهیار-الانم دلت برام پر میزنه؟ -مرده شور ببره دلی رو وکه واسه تو میپره...شب بخیر مهیار-شب تو هم بخیر خواستم در اتاقش رو ببندم اما دوباره سرم رو داخل بردم وداد زدم: -دوستت دارم کله کدو! دررو بستم وبه سمت اتاقم دویدم...صدای بالشی روکه به در خوردوشنیدم...کلا مهیار عکس الملش دیر بود..!!! بی صدا دررو باز کردم و وارد شدم...بهار،مثل یه فرشته کوچولو،روی تختم خوابیده بود..نگاهی به ساعت انداختم.1:40 دقیقه بود ولی اصلا خوابم نمی اومد..وارد بالکن شدم و روی صندلیم لم دادم...بی هوا،اتفاقای امروز تو دلم جون گرفتن که پررنگ ترینشون علی وهلیا بود..دوباره تپش قلبم زیاد شد و دستم شروع به لرزیدن کرد...همیشه وقتی عصبی میشدم ،این علائمش بود اما اونموقع رو نمیدونم... هم از علی خوشم میومد هم ازش متنفر بودم...دلیل کارم توی رستوران رو نمیفهمیدم ودلیل اینکه دلم نمیخواست به هلیا نزدیک بشه...دستمو روی پیشونیم گذاشتم وزمزمه کردم: -خداجونم...کمکم کن... یکی دوهفته ای بود که احساس دلهره و دلشوره ای داشتم که گاهی اوقات پررنگ میشد..گاهی اوقات با یه اتفاق ساده حالم بد میشد و گاهی با یه شوخی گریه ام میگرفت...چل شده بودما..!!! توی همین افکار بودم که با صدای گریه بهار ،به خودم اومدم..به سمتش دویدم..روی تختم نشسته بود وگریه می کرد...توی آغوشم گرفتمش وگفتم: -خوبی بهار؟چی شدی؟ خودشو بیشتر بهم فشرد وگفت: -مامانم رو میخوام... موهاشو نوازش کردم وخوابوندمش...خودمم کنارش دراز کشیدم... بهار-دستتو میذاری زیر سرم؟همیشه مامانم اینطوری پیشم میخوابید... دستم رو زیر سرش گذاشتم و بهار هم دستای ظریفش رو دور کمرم حلقه کرد...چند دقیقه بعد،نفس هاش آروم ومنظم شد؛فهمیدم خوابیده..ولی دلم نیومد از خودم جداش کنم...توی اون لحظه فهمیدم واقعا احساس مادر بودن خیلی شیرینه...بایه لبخند روی لبم،چشمام گرم شدن و خوابم برد... *** سروان-نخیر...گم شدن کسی با این اطلاعات گزارش نشده... -پس چه کار میکنید؟ سروان-ما بهار خانمو این جا نگه میداریم تا خانواده اش بیان دنبالش... بهار با بغض گفت: -من میخوام پیش ماهان بمونم.. -بله جناب سروان...اگه براتون مقدوره،اجازه بدین تا پیدا شدن خانواده اش،با ما بمونه... سروان-ولی باید تعهد بدین.. -هر کاری لازم باشه انجام میدم.. سروان-پس لطف کنید این جا رو امضا کنیدواطلاعاتی که خواستیم رو یادداشت کنید... . . . . بهار-چرا مامانم اینا به پلیس خبر ندادن؟ -حتما از شدت نگرانی یادشون رفته..ولی بالاخره خبر میدن خانمی.... بهار-خداکنه -با یه بستنی چطوری؟ بهار-تو این هوای سرد؟ -آره دیگه بهار-اگه مامانم یا مانی بفهمن کله مونو میکنن..! -بی خیال..با قیفی چطوری؟ بهار-عالی... دو تا بستنی قیفی خریدم وبا بهار تاماشین دویدیم...در رو براش باز کردم و خودم هم سوار شدم... -دوست داری بریم خرید؟ بهار-نه..بریم پیش مانی ومهیار...نگران بودن... -باشه خانم....امر دیگه؟ بهار-خیلی دوستت دارم -ما بیشتر...! . . . -سلام بهار-سلام...کسی خونه نیست؟ مهیار-بالائیم..بیاین کمک... -وای...دوباره دارن اتاق بدبخت منو،بدبخت تر میکنن... بهار خندید وچیزی نگفت...همینطور که زیر لب غرغر میکردم،با بهار از پله ها بالا رفتم ولی با دیدن اتاقم ،یه جیغ از خوشحالی کشیدم... مهیار-بمیری تو..دختره جیغ جیغو..ترسیدم احمق...! -سلام داداشی گلم...چطوری عزیزم؟چقد خوشگلتر شدی...بنازم هیکل ورزشکاریتو...دختر کش شدیا..جان من،کجا باشگاه میری؟اگه قرار باشه... توی حرفم پرید وگفت: -خفه...! -بی شعور،دارم ازت تعریف میکنم... مهیار-داری چاپلوسی میکنی.. -بمیری منحرف...! بهار روبه مانی گفت: -سلام مانی...خسته نباشی.. مامان-علیک سلام دختر خوشگل و رو به من گفت: -سرزبون این بچه هم انداختی؟من از دست تو چکار کنم؟ بی توجه به حرفاش گفتم: -مرسی مانی جونم که اتاقمو درست کردی... با حرص گفت: -من اگه بتونم تو رو درست کنم،هنر کردم.. مهیار-حالاکه خودت اومدی..بقیه اش با خودت... -با کمال میل... . . . شماره هلیا رو گرفتم...بعد از چند تا بوق خودش جواب داد: -بله؟ -سلام..خوبی؟ هلیا-سلام عزیزم...آره..چه خبرا؟ -سلامتی...پاشو بیا پیشم هلیا-دوباره کجا کارت گیر کرده؟ -ناخوشی...دلم برات تنگ شده کره خر هلیا-مطمئنی؟ -آره..چطور؟ هلیا-تو درس ومشق نداری؟کنکور نداری؟ -بی خیال هلیا-بی خیال ومرگ...بی خیال و درد...نیم ساعت دیگه اونجام. وتماس رو قطع کرد..گوشی رو گذاشتم وگفتم: -این دختره پاک قاطیه...! کمد وتختم جابه جا شده بودن...وسایلم هم دوباره برگشته بودن..پوسترام رو برداشتم و روی دیوار چسبوندمشون...هر پوستری رو که به دیوار میزدم،عقب میرفتم و یه بوس براش میفرستادم..زمان از دستم در اومده بود که سنگینی نگاهی رو حس کردم.. با دیدن هلیا گفتم: -سلام...کی اومدی؟ اون اما،بی توجه به من،نگاهی به اطراف انداخت وگفت: -که دلت برام تنگ شده...منم خر...ساده...نفهم... به جاش من ادامه دادم: -گاگول...بوزینه...گاو..بوقلمون ...شتر مر.. با ضربه ای که به سرم خورد،ساکت شدم! هلیا-هر چی گفتی خودتی... -حالا بیا کمکم اینا رو بچین،شاید قبول کردم... هلیا در حالی که داشت مانتوشو در میاورد گفت: -خیلی بی لیاقتی... یه تونیک سفید،مشکی پوشیده بود.خیلی بهش می اومد...متوجه نگاهم شد به سمتم برگشت وسیلی آرومی به گونه ام زد وگفت: -چشماتو میز غضب درآره من راحت شم..! با کمک هلیا دوباره اتاقمو چیدیم.همه چی همونطور شد که دلم میخواست...نمیدونم چرا مانی با اینکه هرسال من دوباره وسایلمو مثل قبل میکردم،دست از این کارش برنمیداشت...شاید فکر میکرد امسال آدم میشم..! -دستت درد نکنه...عالی شد هلیا-ولی من اصلا دوست ندارم -واسه چی؟ هلیا-اینجا شبیه اتاق یه پسره نه یه دختر19 ساله به طرف پوسترام رفت وادامه داد: -مثلا این چیه؟ -چیه نه..کیه..داوید ویاست.. هلیا-دارم مثال میزنم شوتعلی...یا مثلا این عکس لامبورگینیه.. -خب دوست دارم،چه کار کنم؟ هلیا-تو باید عکس باربی تو اتاقت باشه،نه اینا... -اه..اه...حالت تهوع گرفتم... هلیا-خیلی هم دلت بخواد... -حالا که نخواسته...بیا تا دعوامون نشده بریم پایین... هلیا-راستی اون دختره کی بود؟ -یکی تو حواس داری یکی پت ومت...میذاشتی فردا یادت می افتاد...گم شده بود...اصفهانیه..اسمش بهاره هلیا-خونه شما چه کار میکنه؟ -من پیداش کردم هلیا-بهونه نمیگیره؟ -چرا بابا..دیشب کلی گریه کرد هلیا-حق داره...چطور مانیت اینا قبول کردن بمونه؟ از حرفش خنده ام گرفت..مانیت اینا...!اگه مانی می شنید،کله مو میکند هلیا-خنده داشت؟ -نه..به یه چیز دیگه خندیدم...از بس دلشون پاکه دیگه...قرار هم نیست تا ابد پیش ما بمونه که... هلیا-خیلی خوشگله... -بسه دیگه..بریم پایین..بقیه منتظرمونن هلیا-من باید برگردم... -نخیر..باید ناهار بمونی هلیا-نمیشه ماهان...مهمون داریم...الانم دیر شده... -باشه..پس خودم میرسونمت لباسامو پوشیدم و باهم رفتیم پایین. -مانی...من هلیا رو میرسونم خونشون مامان-وا...یعنی چی؟باید ناهار بمونه... هلیا-نه مرسی..مهمون داریم.باید زودتر برگردم
مامان-پس یه بار دیگه بیا...خب؟ هلیا-منکه همیشه مزاحم شما هستم.... مهیار-ای گفتی... -تو دوباره تنت میخاره داداشی؟ مهیار-سخن حق تلخه..مگه نه؟ اومدم جوابشو بدم که هلیاگفت: -پس بااجازه...خداحافظ همگی بهار از روی پای مهیار بلند شد وگفت: -منم بیام ماهانی؟ -بدو یه لباس گرم بپوش بیا با حالت دو به سمت پله ها رفت هلیا-مواظب باش نخوری زمین مهیار-بخوره زمینم کسی یقه جنابعال رو نمیگیره.. -مهیار...تو چرا اینطوری میکنی؟حالت خوب نیستا... شونه ای بالا انداخت وچیزی نگفت.هلیا دستم رو گرفت وبه سمت راهرو کشید. -چرا جوابشو نمیدی؟ هلیا-به قول خودت بی خیال... -آخه اون با همه دوستای من اینطوری برخورد میکنه... هلیا-از حسودیشه... نگاهی بهش انداختم وگفتم: -بایدم واسه تو حسودی کنه.. یکی زد تو سرم وگفت: -تو خفه.. با اومدن بهار،سه تایی رفتیم بیرون هلیا وبهار،روی صندلی عقب نشستن بهار-من بهت حسودیم شد هلیا هلیا-واسه چی؟ بهار با دلخوری گفت: -تو که اومدی،ماهان منو یادش رفت هلیا بهار رو توی آغوشش گرفت و با مهربونی گفت: -ببخشید گلم...به خدا داشتیم اتاقو مرتب میکردیم بهار-دیگه ناراحت نیستم...آخه من الان خیلی دوستت دارم هلیا گونه اشو بوسید وگفت: -منم همینطور خوشگل خانم... . . . جلوی خونشون توقف کردم وگفتم: -اگه حرفای عاشقونتون تموم شد،رسیدیم هلیا-چه به موقع -واسه چی؟ هلیا به ماشین جلومون اشاره کرد وگفت: -خالم اینا انگار اونا هم متوجه ماشدن…سه تایی از ماشین پیاده شدیم وبه سمتشون رفتیم…خاله پروین هلیا رو میشناختم… -سلام پروین-سلام دخترم...چطوری؟ -مرسی روبه شوهرش گفتم: -سلام بالبخند سرشو تکون داد...با صدای عرفان به عقب چرخیدم: -سلام...تو چه خوشگلتر شدی -علیک...اما تو خوبتر نشدی هیچ،زشت تر هم شدی... عرفان-زبونتم دراز تر شده -شنیده بودم داری درس میخونی،نمیدونستم چه رشته ای...قصابی می خوندی یا کله پاچه ای که متراژ زبون بقیه رو داری؟ بااین حرفم همه زدن زیر خنده...عرفان که صورتش سرخ شده بود، گفت: -بعدا نشون میدم بهت رشته ام چیه... رو به پروین گفتم: -ما دیگه بریم...مزاحمتون نمیشیم -پروین-باشه...به مامانت سلام برسون روبه هلیا گفتم: --خدافظ هلیا نگاهی به عرفان انداخت و با خنده سرشو تکون داد وگفت: -خدافظ گلم وروی زانو هاش خم شد تا هم قد بهار بشه وگفت: -تو هم مواظب خودت باش عزیزم عرفان با یه لحن مسخره گفت: -حالا بفرمائید داخل در خدمت باشیم با پرروئی گفتم: هدف حال گیری بود،که انجام شد...مزاحم نمیشیم وبا پوزخند ادامه دادم: -خدانگه دار..یه کله پاچه خوب برای ما بذار کنار...! سوار ماشین شدم..بهار هم کنارم نشست...بوقی زدم واز شون رد شدم....خیلی عرفان بدبختو عصبانی کرده بودم...! *** دو هفته ای از ورود بهار به خونمون میگذشت اما هنوز خبری از خونواده اش نبود...خیلی بی تابی میکرد..بچه حق داشت... مدرسه هم که مثل همیشه...درس خوندن واسه کنکور وتشریح مرده های بدبخت! هلیا به سمتم دوید وگفت: -ماهان،میدونی چی شده؟ -نه...تو پیش خانم بودی،از من میپرسی؟ هلیا-باید از خودمون آزمایش هورمون بگیریم... -خب... هلیا-همین؟ -آره دیگه...جالبه... هلیا-مرگ...ضد حال... همینطور که کنارش راه میرفتم،وارد کلاس شدیم... ترانه-بیاین اینجا -درباره چی حرف میزنین؟ ترانه-عید کجا میرید؟ -هنوز تصمیم خاصی نگرفتیم...چطور؟ ترانه-ما میخوایم بریم شمال...شما هم بیاین -حالا ببینم چی میشه... *** -بابایی؟ بابا-بله؟ -عید کجا میریم؟ بابا کلافه دستی توی موهاش کشید وگفت: -معذرت میخوام..اما فکر کنم جایی نریم جا خوردم..با تعجب پرسیدم: -واسه چی؟ بابا-کارهای شرکت خیلی به هم ریخته شده...نمیشه ولشون کنم... آه عمیقی کشیدم وبا خونسردی گفتم: -اشکال نداره..سال دیگه جبران میکنی... مهیار-دنبال سوراخ موش میگشتم... -واسه چی؟ مهیار-گفتم الان همه رو میکشی... -چرا؟مگه خلم؟ مهیار-تا حالا ندیدم منطقی فکر کنی -یه قل توئم دیگه...بایه نگاه به خودت،بایدم از این فکرا بکنی...! خواست جوابمو بده که با صدای خنده بابا ومانی ساکت شد.زبونمو براش در آوردم ورومو ازش برگردوندم. . . . نگاهی به ساعت انداختم وگفتم: -من دیگه برم بخوابم مهیار-دیگه که مدرسه نمیری -خب خوابم میاد بهار هم بلند شد وگفت: -منم خوابم میاد دوتایی شب به خیر گفتیم و به سمت اتاقم رفتیم...مسواکم رو زدم واز دستشویی بیرون اومدم..بهار پتوم رو روی سرش کشیده بود.آباژور رو خاموش کردم وکنارش خوابیدم...متوجه شدم داره گریه میکنه...این برنامه هر شبش بود...خیلی ناراحت بودم...واقعا شرایطش خیلی سخت بود... دستم رو زیرش انداختم و به سمت خودم کشیدمش.خودش رو بهم فشرد وگفت: -ماهان...اونا منو یادشون رفته؟دلم براشون تنگ شده...پس چرا نمیان پیشم؟چرا نمیان دنبالم؟ خودمم گیج شده بودم...موهاشو نوازش کردم و با ملایمت گفتم: -به همین زودی ها میبینیشون عزیزم...غصه نخور توی صورتم خیره شد وگفت: -قول میدی؟ چنان معصومانه نگام کرد که بی هوا گفتم: -قول میدم با خوشحالی بغلم کرد وگفت: -خیلی دوستت دارم...خیلی... زود خوابش برد..اما من به قولم فکر میکردم ودنبال یه راه حل بودم...یه فکری به سرم زد..اگه میشد عملیش کنم،حتما میتونستم به قولم عمل کنم..نگاهی به صورت مهتابیش انداختم وزمزمه کردم: -عید تو بغل مامانتی وپلکام روی هم افتاد. با صدای بهار،چشمام رو باز کردم: -بلند شو ماهان... -سلام..صبحت به خیر... بهار-سلام..مهیار میخواد بره -کجا؟ بهار-شمال.. با ناراحتی از تخت پایین اومدم ودستی به موهام کشیدم وگفتم: -نامرد...با کی میره؟ بهار-نمیدونم...گفت بیدارت کنم تا باهات خدافظی کنه... -خداحافظی اش تو سرش بخوره..! بهار دستم وگرفت وبا خنده گفت: -بریم؟ -بریم از بالای پله ها مهیار رو دیدم که یه شلوار جین آبی با تی شرت سفید وجلیقه قرمز تنش بود وداشت چایی میخورد..از همونجا داد زدم: -توکه از قرمز متنفر بودی... نگاهی به بالاکرد وگفت: -صبح شما هم بخیر..منم خوبم -به چه اجازه ای لباس منو برداشتی؟ مهیار-اذیت نکن دیگه -تک پرشدی...حالا باکی میری؟ مهیار-با بچه ها -خوش بگذره مهیار-ماهان جونم...عزیز دلم بااخم گفتم: -دوباره چی میخوای؟ مهیار-کارت سوختتو میدی بهم؟ -خیلی بی شعوری..عمرا بهت بدم.. مهیار-واسه چی؟توکه جایی نمیخوای بری... -از کجا میدونی؟البته اگه قرار بود خونه هم بمونم بهت نمیدادمش مهیار-کجا میخوای بری؟ در حالی که به سمت آشپزخونه میرفتم،گفتم: -این فوضولی ها به تو نیومده... بهار داشت با مانی سبزی پاک میکرد.. -سلام مامان-سلام..صبحونه رو میزه.. -مرسی مانی گلم.. برای خودم چایی ریختم و روی صندلی نشستم.داشتم چاییم رو شیرین میکردم که مهیار وارد آشپزخونه شد. مهیار-نگفتی میخوای کجا بری؟ -جوابتو دادم...تو نشنیدی.. با حرص گفت: -میشه یه بار دیگه لطف کنی وتکرارش کنید؟ با خونسردی گفتم: -این فوضولی ها به تو نیومده... با عصبانیت گفت: -حتما با اون دوستات؟ -بازم به تو ربطی نداره مهیار-من بهت اجازه نمیدم -کسی هم از جنابعالی اجازه نگرفت مهیار-مامان..تو یه چیزی بهش بگو مانی برای اولین بار ازم دفاع کرد: -اینقد سر به سر دخترم نذار مهیار... مهیار باخشم گفت: -باشه..من رفتم...خداحافظ بهار به سمت مهیار دوید وخودش رو توی آغوشش انداخت وگفت: -کلوچه یادت نره برام بخری مهیار-چشم دیگه چی؟بهار-زود بیا..مواظب خودت هم باش... -رسیدی بزنگ مهیار-باشه..دیگه چی؟ -آروم رانندگی کن...توی جاده هم با دوستات تعریف نکن.. خندیدوگفت: -عین مامان بزرگا نصیحت میکنی...! -مامان بزرگ عمته... مهیار-اونکه صد البته.. یاد عمه شهلا افتادم..اگه میفهمید مهیار"جونش"بهش میگه مامان بزرگ!! مامان-دیرت نشه پسر... مهیار-اوه..آره..من دیگه برم..بای ساکش رو برداشت وبا حالت دو از خونه خارج شد مامان-خدایا،خودت مراقبش باش.. لبخندی زدم وگفتم: -بابا کجاست مانی؟ مامان-رفته شرکت -کی میاد؟ مامان-معلوم نیست...احتمالا بعدازظهر باید هلیا رو هم از تصمیمم با خبر میکردم..برای همین گفتم: -من وبهار بریم پیش هلیا؟ کمی فکر کردوگفت: -باشه...اما زود بیاین ها... بوسه ای روی گونه اش کاشتم وبا بهار به سمت اتاقم دویدیم . . . بهار-ماهان...بهش زنگ نمیزنی؟ -نه..خونه اشون نمیریم...میریم پارک پشت خونه اشون...از همونجا بهش میزنگم.. بهار-واسه چی؟ -آخه یه بار5دقیقه زودتر از من رسیده بود،چند نفر مزاحمش شده بودن،تا یه هفته باهام قهر بود...از اونموقع به بعد،اول میام تو پارک،بعد بهش خبر میدم! بهار-چه جالب -آره..علافی آدم جالب هم هست ماشین رو پارک کردم وگفتم: -تو بمون تو ماشین،هلیا که اومد پیاده شو..هوا سرده سرش رو به علامت باشه تکون داد منم از ماشین پیاده شدم.گوشیم رو در آوردم وخواستم شماره هلیا رو بگیرم که از دیدن روبه روم،سرجام خشکم زد... باورم نمیشد..یعنی اون هلیا بود؟ خودم رو پشت یه درخت قایم کردم وبهشون خیره شدم...اصلا باورم نمیشد...علی وهلیا،با هم...نفس عمیقی کشیدم وبه حرفهای علی فکر کردم: -دوست پسراتو از زندگی سیر میکنم...تو عشق منی...عشق من...! زمزمه کردم: -دروغگوی پست دیگه کاری اونجا نداشتم...به سمت ماشین راه افتادم وسوارش شدم بهار-خوبی ماهان؟ اصلا یاد بهار نبودم...به آرومی گفتم: -هلیا رفته بیرون...حالا حالا ها هم نمیاد و ماشینو روشن کردم وبا سرعت از اونجا دور شدم بهار-حداقل منو ببر پارک..دلم میخواد بازی کنم -عزیزم،مگه نمیبینی هوا سرده؟سرما میخوری،مامانت یقه منو میگیره... بهار-مامانم؟کی میبینمش؟ -بعدازظهر،باباکه اومد،می فهمیم... بهار-مرسی ماهان جونم دیگه حرفی نزد ومنم با خیال راحت تو فکرام غرق شدم: -علی داره هلیا رو بازی میده...منو هم همینطور....حتما همه حرفایی رو که به من زده،داره تحویل هلی هم میده...علی کثافت،یه بار دیگه ببینمت،میکشمت... . . . مامان-چه زود اومدید -ا...خودت گفتی زود بیام بهار-هلیا نبود..واسه همین زود اومدیم مامان-اشکال نداره -من میخوام یکم درس بخونم مامان-چه عجب...یادت افتاد -مانی..خیلی بدی...یعنی من درس نمیخونم؟ مامان-ماکه ندیدیم بهار-نخیر مانی...من دیدم خیلی هم میخونه بوسه ای روی گونه اش کاشتم وگفتم: -قربون تو برم...من اگه تو رو نداشتم،چه کار میکردم؟ مانی با اخم گفت: -بسه دیگه..برو سراغ کارت به طرفش رفتم وبوسیدمش وگفتم: -قربون تو هم برم...حالا نمیخواد قهر کنی... مانی وبهار خندیدن ومن به سمت اتاقم رفتم.ناهار هم نخوردم..یعنی نمیتونستم بخورم ولی با اون ذهن درگیر،تونستم سه تا فصل رو مرور کنم...دیگه گردن وکمرم داغون شده بود که صدای بابا رو شنیدم.با خوشحالی از جام بلند شدم واز روی نرده ها سر خوردم و وارد پذیرایی شدم... -سلام بابا-سلام..عسل بابا -خوبی؟خسته نباشی بابا-مرسی کنارش نشستم وبراش یه پرتقال پوست کندم بابا-آفتاب از کدوم طرف در اومده امروز؟ اومدم جوابشو بدم که مانی گفت: -آره..منم همین فکر رو کردم...تازه کلی هم درس خونده... بابا دستش رو دور شونه ام حلقه کرد ومنو به سمت خودش کشید.موهام رو بوسید وگفت: -پس سخت به دنبال سمندی -نخیرم..سخت به دنبال دکتر شدنم.... بابا-من اگه تو رو نشناسم،کی رو بشناسم؟ خندیدم وچیزی نگفتم بابا-مهیار زنگ نزده؟ مامان-نه هنوز..خیلی نگرانشم.. -نه بابا...الان خوشن واسه خودشون...بیخیال... الان وقت گفتن تصمیمم بود...به بهار نگاه کردم با نگرانی بهم نگاه میکرد... نفس عمیقی کشیدم وگفتم: -بابا..یه خواهشی ازت داشتم... بابا-چیزی شده؟ -مربوط به بهاره بابا نگاهی به بهار انداخت ودوباره رو به من گفت: -اتفاقی افتاده ماهان؟ -خب...بهار..آدرس خونشون تو اصفهان رو داره...اگه اجازه بدین...من ...من... بابا-خودت تنها بری؟؟؟؟ -مگه مهیار تنهایی نرفت؟ بابا جوابی نداد..معلوم بود داره فکر میکنه... مامان-آره..اما اون پسره... -ببین..داری فرق میذاری...تازه سن ما هم اندازه همدیگه است...فقط اون 3 دقیقه بزرگتره که فکر نکنم خیلی تاثیر داشته باشه... بهار-تو رو خدا...من خیلی دلم برا مامانم تنگ شده اشک توی چشمهاش جمع شد وسرش رو پایین انداخت... بابا نفس عمیقی کشید وگفت: -باشه؛به شرطی که ما رو در جریان بذاری وهمش بهمون زنگ بزنی... -چشم بابایی....مرسی بهار از جاش بلند شد وخودش رو با خوشحالی توی بغل بابا انداخت... مامان-کی راه می افتی؟ -همین الان... مامان-زود نیست؟ -حداقل بهار شب عید پیش خونواده اش باشه... بابا-درسته..اگه خسته نیستی،همین الان برید -نه...سرحالم... و رو به بهار ادامه دادم: -بریم حاضر شیم... و با بهار به اتاقم رفتیم بهار-مرسی ماهان..خیلی خوشحالم -بااینکه اگه بری،همگی ناراحت میشیم،ولی خب تو هم دلت برای خونوادت تنگ میشه... بهار-دلم واسه شما هم تنگ میشه... -عزیزمی....زود لباستو بپوش راه بیافتیم.... . . . مامان-یواش بری ها.... -چشم...حتما مامان-اگه گرسنه تون شد،توی اون پلاستیکه غذا ومیوه گذاشتم..گرسنه نمونید -چشم..حتما مامان-بخاریتو روشن کن...شیشه ها رو هم باز نذار -چشم ..حتما مامان-یادت نره بری... بابا توی حرفش پرید .گفت: -برو به سلامت دخترم..مواظب خودت باش مانی نگاه غضب آلودی به بابا کرد و رو به من گفت: -مواظب خودتون باشین...خدافظ دستم رو براشون تکون دادم وراه افتادم... *** سرعتم رو کم کردم و رو به بهار گفتم: -نظرت چیه یه زیارتی بریم؟ بهار-من تا حالا قم نیومدم -واقعا؟پس جالب شد بریم بهار-باشه ماشینم رو پارک کردم وگفتم: -بذار یه زنگ به خونه بزنیم...حتما مانی تا الان مخ بابا رو خورده... گوشیم رو برداشتم وشماره خونه رو گرفتم.هنوز بوق اول کامل نشده بود که صدای مضطرب مانی تو گوشم پیچید: -ماهان خوبی؟ -سلام مانی جونم..بله،خوبم مامان-الان کجایی؟ -قم..گفتم بریم یه زیارتی بکنیم،یعد راه بیفتیم... مامان-آره..خستگیت هم در میره..بهار چطوره؟ -خوبه.. مامان-گوشی رو میدم به بابات...از من خداحافظ...مواظب خودت باش -چشم مانی جونم...بای... بابا-سلام دخترم...خسته نباشی -مرسی بابا جونم بابا-مزاحمت نمیشم گل بابا...بازم زنگ بزن دخترم...خدافظ -خدافظ بابایی بهار-ماهان...من گرسنمه پلاستیک غذا رو از عقب برداشتم وگفتم: -ببینم مانی چه کار کرده...! چهار تا ساندویچ،با یه عالمه میوه توش بود...با خنده گفتم: -قربون مانی خودم بشم... بهار باسرعت یه ساندویچ برداشت وگفت: -وای...مردم از گشنگی..! . . . چادرم رو تحویل دادم و دست بهار رو گرفتم وبا هم از خیابون رد شدیم... بهار خمیازه ای کشید وگفت: -کاش فردا راه می افتادیم... خنده ای کردم وگفتم: -به این راحتی جا زدی؟ بهار-نه...فقط نگرانم تو راه نخوابی -نه بابا...منمثل جغدم...شبا همش بیدارم بهار-خداکنه سوار ماشین شدیم که متوجه موبایلم شدم که روی داشبورد روشن وخاموش میشد.برش داشتم -بله؟ مهیار-سلام به بانوی گریز پا..چطوری؟ -سلام...مرسی....خوبم مهیار-بایدم خوب باشی...مجری سفر میکنی...کارت سوخت نمیدی...آب حوض میکشی...پیرزن خفه.... -ا...تو دوباره قرصاتو با پوست خوردی؟؟؟ مهیار-کوفت..دختره بی احساس چلمن... جیغ زدم: -با کی بودی بی شعور؟کله تو میکنم عنتر برقی مهیار باخونسردی گفت: -حتما فکر کردی زنگ زدم با تو حرف بزنم؟نخیر؛میخواستم با بهار جونم حرف بزنم که صدای نخراشیده جنابعالی رو شنیدم با حرص گفتم: -غلط کردی..بای وگوشی رو جلوی بهار گرفتم... نمیدونم مهیار چی بهش میگفت که از خنده غش کرده بود...با سر خوشی ماشینو روشن کردم و راه افتادم.بهار هنوز با مهیار می حرفید.با هر خنده بهار،بدون اینکه بدونم به چی میخنده،منم میخندیدم.-چل بودم دیگه-بعد از تقریبا نیم ساعت،دل کند وگوشی رو قطع کرد ونگاهی از زیر چشم،بهم انداخت. -چیه؟باز مهیار چی گفت؟ بهار-گفت اگه بعد از ساعت 12 بیدار باشی،اژدها میشی... -جان؟چی میشم؟ بهار-به خدا من تلخم ماهان -به من میخوره اژدها باشم؟؟ بهار-به من چی ؟به من میخوره خوشمزه باشم؟ قهقهه ای زدم وگفتم: -بهار...دیوونه شدی؟ بهار با خوشحالی گفت: -اگه دیوونه ها رو بخوری،خودتم دیوونه میشیا... -من این مهیار رو میکشم بهار-به جای من،اونو بخور از دستش حرصم گرفته بود.تصمیم گرفتم دیگه باهاش بحث نکنم...همش زیر سر این مهیار ور پریده بود... . ..

پارت 4
بهار آب دهنش رو قورت داد ونگاهی به تایمر ماشین انداخت.ساعت00:00دقیقه یا به عبارتی همون 12 شب بود..!!!
به تابلو های کنار جاده نگاه کردم:
-به کاشان خوش آمدید...
رو به بهار گفتم:
-توی خود اصفهان زندگی میکنید دیگه؟
به آرومی گفت:
-آره
-الان کاشانیم..شهر گل وبلبل
لبخندی زد وگفت:
-خیلی کاشان رو دوست دارم..مخصوصا قمصرش رو
-منکه تا حالا نرفتم...ان شالله بعدا با همدیگه میریم
با لکنت پرسید:
-الان..تو...حالت...خوبه؟
-آره عزیزم...چطور مگه؟
بهار دستش رو روی دستم که روی دنده بود،گذاشت وگفت:
-یعنی مهیار دروغ گفت؟
-می خواست باهات شوخی کنه..دیدی که ،با منم لج کرده بود...
نفسش رو باصدا بیرون داد وگفت:
-آخیش..راحت شدم
و با لحن مهربون تری گفت:
-ماهانی جونم؟
-جونم؟؟!!!
بهار-من خوابم میاد..خیلی
-چرا زودتر نگفتی؟برو راحت عقب بخواب
بهار-ازت میترسیدم
ماشین رو کنار جاده متوقف کردم وگفتم:
-خب...حالا برو بخواب
از بین دوتا صندلی جلو،هیکل ظریفش رو رد کرد وروی صندلی عقب دراز کشید وگفت:
-مرسی
به طرف جلو چرخیدم وگفتم:
-خوب بخوابی...
.
.
.
تقریبا ساعت4:30بود که وارد خود اصفهان شدم.واقعا خوابم می اومد.دیگه توان رانندگی نداشتم.به هتلی که جلوم بود نگاه کردم و واردش شدم.
-سلام
مرد جوونی پشت یه میز نشسته بود که با دیدنم لبخندی زد وگفت:
-سلام..امرتون؟
-یه اتاق میخواستم
چشمهاش رو ریز کرد وپرسید:
-تنهایید؟
-تقریبا
ابرویی بالا انداخت وگفت:
-یعنی چی؟
به بیرون اشاره کردم وگفتم:
-یه دختر بچه هم،همراهمه...
با بی خیالی گفت:
-متاسفم..اجازه ندارم بهتون اتاق بدم
«به درک»
-باشه..مرسی
اومدم از هتل خارج بشم که صدام زد:
-خانم..یه لحظه صبر کنید
به طرفش چرخیدم وگفتم:
-بله؟
یه جور خاصی سرتا پام رو نگاه کرد وگفت:
-اگه دختر خوبی باشی،شاید بتونم برات کاری کنم.
به چشمهاش زل زدم وبا انزجار گفتم:
-من توی خیابونم بخوابم،از آدم وقیحی مثل تو کمک نمیخوام...
وبا عصبانیت از هتل خارج شدم وسوار ماشینم شدم.سنگینی نگاهی رو حس کردم و به طرف هتل چرخیدم.دست به سینه وایساده بود درحالی که یه تای ابروش بالا بود،نگام میکرد.سوییچ رو چرخوندم پام رو محکم روی پدال گاز فشردم وباسرعت از اونجا دور شدم..داشتم همینطوری دور خودم میچرخیدم.خیلی هم خوابم می اومد که نمیتونستم حواسم رو جمع کنم.نگاهی به اطراف انداختم..هوا گرگ ومیش بود.کنار یه پارک نگه داشتم وقفل مرکزی رو زدم.سرم رو روی فرمون گذاشتم وچشمهام رو بستم....
***

با صدای جیغ بهار از جام پریدم:
-آخ جون...رسیدیم
-چته دختر؟زهرم ترکید...
در حالی که روی صندلی عقب بالا وپایین میپرید،داد زد:
-هورا...هورا..هورا...
دو طرف سرمو چسبیدم و گفتم:
-ساکت
از بین صندلی ها رد شد وکنارم وایساد و با خوشحالی گفت:
-مرسی ماهان جونم
ومحکم گونه امو بوسید
-خواهش میکنم خانمی
صدای معده ام بلند شده بود..با لودگی گفتم:
-من گشنمه
بهار-منم همینطور
به دوروبرم نگاه کردم.یه پارک بزرگ بود وچند تا خونه..روبروم هم یک فروشگاه بود
-بریم یه چیزی بخریم بخوریم
شالم رو مرتب کردم ودستی به موهام کشیدم.بدنم خشک شده بود.به زور از ماشین پیاده شدم.چشمم به بهار افتاد که داشت بهم میخندید.با اخم پرسیدم:
-چیه؟
بهار-شبیه پیرمردای1000ساله از ماشین پیاده شدی...!
-هرهرهر...راحت روی صندلی عقب دراز کشیدی،منم عین اوسگولا نشسته خوابیدم!!!
وارد فروشگاه شدیم..
فروشنده-سلام..صبح بخیر؛میتونم کمکتون کنم؟
-سلام..یخچال کدوم سمته؟
به سمت راستش اشاره کردوگفت:
-از این سمت
با لبخند ازش تشکر کردم وبه طرف یخچال راه افتادم
-با خامه ومربا چطوری بهاری؟
بهار-دوست دارم
یه بسته خامه ویه شیشه مربای توت فرنگی برداشتم.نگاهی به اطراف انداختم...
بهار-دنبال چی میگردی؟
-نمیشه که اینا رو بمالیم رو دستمون وبخوریمشون..نون تست میخوام..
چنان جیغی زد که سه متر پریدم بالا:
-اوناهاش...پیداش کردم
زیر لب گفتم:
-مرگ..دختره جیغ جیغو...قلبم افتاد کف پام..!
صدایی از پشت سرم گفت:
-اتفاقی افتاده خانم؟
به طرفش چرخیدم...همون فروشندهه بود..لبخند زورکی زدم وگفتم:
-نه...مرسی
بهار به سمتم اومد وگفت:
-دیگه هیچی نمیخوای؟
نگاهی به دستاش انداختم.دو تا بسته نون تست،یه بسته بزرگ پفک،یه ویفر،چند تا تی تاپ،دوتا بسته های بای،دوتا شیر کاکائو...
با تعجب گفتم:
-توچی؟می خوای مغازه رو برات بار بزنم؟
با پرروئی به سمت صندوق رفت وگفت:
-نه..همینا بسه...!
دنبالش رفتم و بهش کمک کردم تا همه وسایلو روی میز بذاره...پسره هم اومد و بسته بندیشون کرد.پولشو دادم وگفتم:
-ممنون...با اجازه...
با بهار تا ماشین مسابقه گذاشتیم...در ماشینو باز کردم وتوش ولو شدم.در حالی که نفس نفس میزدم گفتم:
-چقدر هوای اصفهان خوبه..!
بهار-آره..اشتهای آدمم باز میکنه..
نگاهی به پلاستیکی که مانی برامون گذاشته بود،انداختم.خدارو شکر،قاشق وچاقو برامون گذاشته بود...
.
.
نفس عمیقی کشیدم وگفتم:
-نمیدونستم اینقدر گشنه بودم
بهار-آره... منم همینطور...
نگاهی به اطراف انداختم وگفتم:
-خب...خونه تون کدوم وره؟
با دستپاچگی گفت:
-من از اینجا بلد نیستم...
-یعنی چی؟حالا ما چه کار کنیم؟مثلا از کجا بلدی؟
کمی فکر کرد وگفت:
-برو سی وسه پل...از اونجا بلدم
در حالی که ماشینو روشن میکردم،گفتم:
-من موندم تو چطور آدرس خونه تون رو بلدی،ولی یه شماره تلفن یادت نیست...
سرش رو تکون داد وگفت:
-سخت بودآخه...
-بی خیال...پیش به سوی سی وسه پل
با کلی پرس وجو،بالاخره زاینده رود وسی وسه پل رو پیدا کردیم.بهار با خوشحالی از ماشین پیاده شد وگفت:
-خیلی دوستت دارم ماهانی...ازت ممنونم...
-هنوز که به خونوادت نرسیدی..صبر کن،آخرش تشکر کن!
قیافه اش جدی شدو بادقت به اطراف نگاه کرد.بعد از چند دقیقه گفت:
-اونطرفه...فکرکنم
-پس سوار شو بریم
بهار-اگه اشتباه بودچی؟
-برمیگردیم،دوباره نگاه میکنی....اما من مطمئنم درسته
نگاهی به ساعتم انداختم.9صبح بود.گوشیمو برداشتم و رو به بهار گفتم:
-یه زنگ بزنم خونه...حتما تا الان نگران شدن...
شماره رو گرفتم چند لحظه بعد،صدای مضطرب مانی تو گوشم پیچید:
-کجایی تو دختر؟نمیگی ما نگرانت میشیم؟
-سلام مانی...چرا اینقد نگرانی تو آخه؟
مامان-از صبحه دارم بهت زنگ میزنم...آنتن نمیده..دیوونه شدم دیگه از دست تو..همش تقصیره این حمیده که اجازه داد تو بری...
-مانی عزیزم...انقد حرص نخور برات بده...صورتت چروک میشه،حیفی آخه عزیز دل من...بده تو این سن کم پوستت خراب باشه...
با صدایی که ته خنده داشت؛گفت:
-نمیری تو دختر..حالا کجا هستی؟
-روبروی زاینده رود...سلام میرسونه...
انگار حواسش نبود،چون گفت:
-سلامت باشه...!
یکدفعه متوجه حرفی که زده بود،شد..داد زد:
-ماااااااااهااااااااان....
با خنده گفتم:
-تسلیم بابا...تسلیم....
مامان-گوشی رو بده با بهار حرف بزنم تو که اعصاب واسه آدم نمیذاری...
گوشی رو به طرف بهار گرفتم وبه آسمون نگاه کردم..آبی آّبی بود ..دستم رو توی جیب مانتوم کردم و ضربه ای به سنگریزه جلوی پام زدم...چند قدم جلوتر وایساد...دوباره بهش رسیدم وضربه دیگه ای بهش زدم...نا خود آگاه،تصویر هلیا وعلی رو با هم دیدم...هلیا واسم خیلی عزیز بود..مثل یه خواهر...دلم نمیخواست علی بینمون جدایی بندازه...نامرد حتی یه سراغی هم ازم نگرفت...اصلا تا وقتی بهم زنگ نزنه،طرفش نمیرم..
توی همین افکار بودم که با صدای بهار متوقف شدم...
-کجا میری ماهان؟
به سمتش چرخیدم وگفتم:
-هیچ جا...بریم؟
سرشو تکون داد وبه سمت ماشینم دوید..یه دلهره داشتم..یه احساس بی دلیل....
***
.
بهار با بغض گفت:
-حالا من چه کار کنم؟
خودمم نمیدونستنم...همسایشون گفت:
-میخواین بهار بمونه پیش ما؟
سریع گفتم:
-نه...نه...باید خودم برسونمش...
بهار-حالامامانم کجاست؟
همسایه-مثل اینکه بیمارستانه
بهار زد زیر گریه..
-نمیدونید کدوم بیمارستان؟
کمی فکر کردوگفت:
-نه...امافکر کنم خانم رحیمی بدون....صبر کنید یه لحظه..
و به سمت یکی از خونه ها رفت.نگاهی به بهار انداختم که آروم آروم گریه میکرد.توی آغوشم گرفتمش.بریده بریده گفت:
-من...مامانمو...میخوام...
دستم رو روی موهاش کشیدم وگفتم:
-آروم باش عزیزم..الان میریم پیشش
بهار با پشت دست اشکاشو پاک کرد وگفت:
-حالش خوبه...مگه نه؟
لبخند اطمینان بخشی زدم و به طرف خانم رحیمی چرخیدم..
-سلام
خانم رحیمی-سلام..حالتون چطوره؟
-مرسی...میدونین مادر بهار کدوم بیمارستانه؟
ابرویی بالاانداخت وگفت:
-شما چه نسبتی با بهار دارین؟من تا حالا شما رو ندیده بودم...
با عصبانیت گفتم:
-از اقوام هستم..میگید یا نه؟
نفس عمیقی کشید وگفت:
-من نمیتونم به شما اعتماد کنم...
دیگه داشت موتور سواری میکرد..شیطونه میگفت یه فریاد اونم از نوع"ماهانیش"بزنم واسش...!
نفسمو با حرص بیرون دادم وگفتم:
-بهار خیلی وقته پیش منه..نظر شما هم اصلا مهم نیست..لطفا بگید کدوم بیمارستانه....
و با اخم به چشمهاش خیره شدم
به آرومی گفت:
-حالا چرا عصبانی میشید؟بیمارستان(!!!!)از همین خیابونی که اومدی برگردی،دور میدون از هرکسی بپرسی،بهت میگه...
به زور لبخندی زدم وگفتم:
-ازت ممنونم...
وبه طرف ماشین رفتم.بهار هم با حالت دو دنبالم اومد...در رو براش باز کردم وخودمم سوار شدم.
بهار-عصبانی میشی ازت میترسم
-یه مدتیه خیلی زود جرقه میزنم...اعصابم ضعیف شده..ولی الان که خوب بود...وگرنه آدرس بی آدرس!
.
.
.
به طرف پذیرش رفتم وگفتم:
-خانم سمیرا احمدی کدوم اتاقن؟
پرستاره نگاهی بهم انداخت وگفت:
-مشکلش چیه؟
-نمیدونم
نفس صداداری کشیدوخواست چیزی بگه که با صدای جیغ بهار،به عقب برگشتم:
-بهرام.....!

پارت5
و به سمت یه پسر جوون دوید.قد بلند بود با موهای مشکی وپوست برنزه..بهار رو توی آغوشش گرفت وغرق بوسه اش کرد.
بهار-دلم برات تنگ شده بود
بهرام-وای...اصلا باورم نمیشه....بهار تو سالم سالمی؟اتفاقی برات نیفتاده؟
بهار-نه دادشی...خوب خوبم...
بهرام-چطوری برگشتی؟
بهار نگاهی به من انداخت وگفت:
-ماهان منو آورد...
بهرام بلند شد وبا یه اخم به سمت من اومد...
-سلام
بهرام-سلام...شما؟
-من ماهان هستم..ماهان امین...
بهرام با بی اعتمادی پرسید:
-اینجا رو چطور پیدا کردید؟
به بهار اشاره ای کردم وگفتم:
-بهار خیلی باهوشه..آدرس خونه تون رو بلد بود
دوباره بهار رو توی آغوشش گرفت وگفت:
-فکر میکردم دیگه نمیبینمت...
بهار-مامان چی شده داداش؟
بهرام-توکه گم شدی،حالش بد شد
بهار-اما منکه خوبم...میشه مامانو ببینم؟
بهرام-آره...امااز پشت شیشه...
و دست بهار رو گرفت وبه سمت پله ها رفت....خواستم باهاشون برم که با صدای زنگ گوشیم وایسادم...هلیا بود...
-سلام
هلیا-سلام بی معرفت...چطوری؟
-مرسی...خوبم
هلیا-بی خبر میری مسافرت نامرد؟
دلم براش تنگ شده بود،اما یه جورایی ازش دلخور بودم...با ناراحتی گفتم:
-یدفعه پیش اومد...نشد بهت بگم
هلیا-آره جون عمت..منم که پشت گوشام مخملیه...
حوصله حرف زدن باهاشو نداشتم...چشمم به بهرام افتاد که از پله ها پایین می اومد.سریع گفتم:
-من باید برم هلیا...خدافظ
وبدون اینکه منتظر جواب باشم،قطع کردم.بهرام دیگه بهم رسیده بود.با شک گفت:
-میشه باهاتون صحبت کنم؟
به چشمهای آبی تیره اش نگاه کردم وگفتم:
-باشه...قبوله...
به در اشاره رد وگفت:
-بریم یه چیزی بخوریم؟
-پس بهار چی؟
بهرام-پیش مامانمه...نیومد...به پرستارا سپردم مراقبش باشن...
سرم رو تکون دادم وشونه به شونه اش راه افتادم..بوی عطر تلخش مستم کرده بود...
بهرام-بهار رو چطور پیدا کردی؟
-توی خیابون(!!!!).اومد پیشم وبهم گفت گم شده...منم بردمش خونه...حتی به پلیس هم خبر دادم که پیداش کردم...ولی هیچ خبری از شما نشد..چرا؟
بهرام-از ترس آبرو...ما نمیدونستیم چه بلایی سرش اومده...اونم تو تهران نا امن...
-شما میدونید تو این مدت بهار چقدر عذاب کشید؟فکر میکرد از قصد ترکش کردین...فکر میکرد فراموشش کردین...
بهرام-فراموشی؟هه...مادرم از نگرانی وغم دوریش سکته کرد،بابام هم خودشو توی اتاق حبس کرده...با هیچکس حرف نمیزنه...این وسط منم داشتم از پا در می اومدم....
-آخه چرا؟
بهرام-مثل اینکه توی تهران مامانم وبابام دعواشون میشه...برای همین کاملا از بهار غافل میشن...بیشتر این اتفاقا هم به خاطر عذاب وجدان اوناست...
-خدارو شکر حالا که بهار صحیح وسالمه...

با همدیگه وارد کافی شاپ شدیم.صندلی رو برام عقب کشید وخودش رو به روم نشست...دستام رو زیر چونه ام گذاشتم وبهش خیره شدم.معلوم بود از نگاه خیره من عصبی شده..با اومدن گارسون نگاهمو ازش گرفتم
گارسون-چی میل دارین؟
-من آب هویج بستنی می خوام...
لبخندی زد وگفت:
-دوتا آب هویج بستنی لطفا...
دوباره بهش خیره شدم.اونم متقابلا تو چشمهام نگاه کرد
بهرام-تو این هوای سرد،سردت نمیشه؟
-پس چرا خودتم سفارش دادی؟
بهرام-رسم ادب رو به جا آوردم...
ابرومو بالا انداختم وگفتم:
-نه...سردم نمیشه...من عاشق بستنی ام...
بعد از چند لحظه سکوت،گفت:
-تنها آومدی؟
دلم میخواست بگم:
-پ ن پ؛با خانم بچه ها برای امر خیر خدمت رسیدیم...!
اما گفتم:
-آره
بهرام-چطور خانوادت اجازه دادن؟
-اونا به من اعتماد دارن...
بهرام-ولی منکر ترسش که نمیشه شد...
-خدایی قبول کنین این کار شما هم ببخشیدا ولی بی عقلی بود...
بهرام-خودمم به این نتیجه رسیدم...بهار که اذیتتون نکرد؟
-نه...دختر شیرینیه....
بهرام-بازم ازت ممنونم....
.
.
.
نگاهم به بهار افتاد که دستاشو تو هم حلقه کرده بود وچشمهاشو بسته بود...سرم رو چرخوندم وبه آقای ارجمند نگاه کردم.اشک توی چشمهاش جمع شده بود...دعا کردم زودتر مامان بهار برگرده...همشون ناراحت بودن،منم این اولین سال تحویلی بود که پیش خونواده ام نبودم...
بهرام هم داشت زیر لب دعا زمزمه میکرد.توی چشمهای آبیش پر از غم بود...چهره مردونه جذابی داشت...همینطور بهش خیره شده بودم که سرشو بالا آورد وبا نگاش غافلگیرم کرد.نتونستم نگاهمو ازش بگیرم...
لبخندی زد وبا حرکت لب پرسید:
-چی شده؟
سرمو به علامت هیچی تکون دادمو رو مو برگردوندم...
ایندفعه اون نگاهشو نگرفت.زیر نگاه خیره اش معذب بودم...نگاش کردم.داشتم تو دریای چشمهاش غرق میشدم که صدای توپ از تلویزیون بلند شد.
آقای ارجمند-سال نو همگی مبارک
-سال نو شما هم مبارک
بهرام چشمکی به بهار زد وگفت:
-ما یه تصمیمی گرفتیم....
با استفهام نگاهش کردم...
بهرام-امشب میریم شهر بازی...
لبخندی زدم وگفتم:
-ایول...عالیه....
آقای ارجمند-شما برید...من نمیام
هرسه تامون با هم گفتیم:
-نهههههههههههه
و بعدش زدیم زیر خنده...
بهار-نمیشه بابایی،توهم باید بیای
آقای ارجمند نگاهی به ما انداخت وگفت:
-چه کارتون کنم؟میام....!

لبخندی زدم وخواستم چیزی بگم که گوشیم زنگ خورد.معذرت خواهی کردم وبلند شدم وبه سمت حیاط رفتم.از خونه بود...
-سلام...عیدتون مبارک
بابا-سلام دخترم...عید تو هم مبارک...چه خبر؟
-فعلا که هیچی...هنوز حال مامان بهار فرقی نکرده...
آهی کشید وگفت:
-خدا شفاش بده...
بابا-قصد داری بمونی؟
-آخه وضع بهار یه جوریه که نمیتونم تنهاش بذارم...
بابا-خودمم میخواستم همینو بهت بگم...تنهاش نذار...
-چشم بابایی مهربون خودم...
بابا-گوشی با مامانت...مواظب خودت باش...
-خدافظ بابایی
مامان-سلام دخترم...
-سلام مانی جونم..عیدت مبارک...دلم برات تنگ شده...
مامان-از توهم همینطور...چه کار میکنی دختر؟
-هیچی...شب میخوایم بریم شهربازی
مامان-خوش بگذره عزیزم.زود بیای ها!
-باشه...قندهار که نرفتم...همین بغلم.نگران نباشید
مامان-سعیم رو میکنم دخترم....خدافظ
-خدافظ مانی
گوشی رو قطع کردم و به سمت خونه دویدم...
با دلهره گفتم:
-نه...من سوار نمیشم
بهار به سمت ترن هلم داد وگفت:
-به جای منم جیغ بزن...
بازوی بهرام رو بین پنجه هام گرفتم وگفتم:
--بی خیال شو بهرام...من میترسم...
دستم رو گرفت ومنو به سمت اولین کابین هل داد...
داد زدم:
-خیلی نامردی...
خنده نمکینی کرد وگفت:
-میدونم....
کمربندم رو برای بار هزارم چک کردم وخودم رو به خدا سپردم...توی سرپایینی ها خیلی وحشت کردم؛طوری که بی هوا،دستم رو،روی دست بهرام گذاشتم ومحکم فشردم...
بهرام با نگرانی گفت:
-چه سردی تو...
چشمهام بسته بود...آروم گفتم:
-دارم سکته میکنم بهرام...
متوجه شدم دست راستش رو دور بازوم حلقه کرد وگفت:
-نگران نباش...اینا امنه...حالا چشماتو باز کن ولذت ببر....
با آرامش چشمهام رو باز کردم...خیلی بالا بودیم...ترن یه لحظه از حرکت وایسادوبعد....
باسرعت به سمت پایین حرکت کرد...بهرام فشار کوچیکی به بازوم آورد...لذت ناشناخته ای همه وجودمو گرفت...نمی دونم به خاطر چی بود اما با دست آزادم شروع به سوت زدن کردم...
دیگه از اونهمه سرعت،اونهمه ارتفاع نمی ترسیدم هیچ،برام جالبم بود...!
***
تقریبا همه عیدو اصفهان بودم...حال مامان بهار بهتر شده بود،اما هنوز از بیمارستان مرخص نشده بود...منم نمیتونستم بهار رو تنها بذارم...خیلی بهم عادت کرده بود...آقای ارجمندم خیلی شوخی میکرد ومیخندید.به قول بهرام،انگار به زندگی برگشته بود!
اونا از ترس آبروشون،گم شدن بهار رو به کسی اطلاع نداده بودن...همسایه ها هم فکر میکردن پیش یکی از فامیلاشون توی تهرانه...
با صدای بهار،از فکر بیرون اومدم:
-
-ماهااااااااا ااااااان...گوشیت خودشو کشت....
گوشی رو ازش گرفتم...هلیا بود...طبق معمول میخواست غرغربکنه که چرا برنمیگردم...
-الو...سلام
هلیا-سلام ومرگ...سلام وکوفت...سلام ودرد..کدوم گوری گور به گور شدی تو؟؟؟؟!!!!
خندیدم وگفتم:
-اینا از دلتنگیه دیگه؟
هلیا-واسه چی نمیای تهران؟
اومدم جوابشو بدم که متوجه شدم بهار با کنجکاوی بهم خیره شده...
-یه لحظه گوشی
با لبخند از جام بلند شدم و وارد حیاط شدم وگفتم:
-خب..میگفتی...
هلیا-کی بر میگردی؟مگه تو کار و زندگی نداری؟چهار روز دیگه تعطیلیا تموم شد،میخوای چه گهی بخوری؟...موندی اونجا چه کار؟
-نمی تونم بیام هلی..بهار واقعا به من عادت کرده..الانم مامانش وضعیت خوبی نداره...نمیتونم تنهاش بذارم...
هلیا-خب با بهار برگرد...
-کوفت...فکراتو واسه خودت نگه دار..ازت میدزدنشون...اونا دخترشونو چطور به یه غریبه بسپارن؟
هلیا-همونطور که فعلا خونواده تو،تورو به اونا سپردن...
-نمیدونم هلی...پاک گیج شدم
هلیا-منم نمیفهمم..14 فروردین تهرانیا...
آه عمیقی کشیدم و به عقب برگشتم و با دیدن بهرام که دست به سینه بهم خیره شده بود،جا خوردم..اونم همینطور...هول هولی خدافظی کردم وبااستفهام بهش گفتم:
-عادت داری به حرف بقیه گوش بدی؟
بهرام-تو چی؟عادت داری جای بقیه تصمیم بگیری؟
-منظورت چیه؟
بهرام-شما دیگه غریبه به حساب نمیاین .ماهان خانم...
با خوشحالی گفتم:
-یعنی میذاری بهار هم بامن برگرده؟
بهرام-آره...اگه مزاحمت نباشه...
-مزاحم چیه پسر؟ناراحت شدم...
بهرام-خیلی خب...معذرت میخوام....!
***
***
با صدای بهار،از فکر بیرون اومدم:
-ماهان...گوشیت خودشو کشت....
گوشی رو ازش گرفتم...هلیا بود...طبق معمول میخواست غرغربکنه که چرا برنمیگردم...
-الو...سلام
هلیا-سلام ومرگ...سلام وکوفت...سلام ودرد..کدوم گوری گور به گور شدی تو؟؟؟؟!!!!
خندیدم وگفتم:
-اینا از دلتنگیه دیگه؟
هلیا-واسه چی نمیای تهران؟
اومدم جوابشو بدم که متوجه شدم بهار با کنجکاوی بهم خیره شده...
-یه لحظه گوشی
با لبخند از جام بلند شدم و وارد حیاط شدم وگفتم:
-خب..میگفتی...
هلیا-کی بر میگردی؟مگه تو کار و زندگی نداری؟چهار روز دیگه تعطیلیا تموم شد،میخوای چه گهی بخوری؟...موندی اونجا چه کار؟
-نمی تونم بیام هلی..بهار واقعا به من عادت کرده..الانم مامانش وضعیت خوبی نداره...نمیتونم تنهاش بذارم...
هلیا-خب با بهار برگرد...
-کوفت...فکراتو واسه خودت نگه دار..ازت میدزدنشون...اونا دخترشونو چطور به یه غریبه بسپارن؟
هلیا-همونطور که فعلا خونواده تو،تورو به اونا سپردن...
-نمیدونم هلی...پاک گیج شدم
هلیا-منم نمیفهمم..14 فروردین تهرانیا...
آه عمیقی کشیدم و به عقب برگشتم و با دیدن بهرام که دست به سینه بهم خیره شده بود،جا خوردم..اونم همینطور...هول هولی خدافظی کردم وبااستفهام بهش گفتم:
-عادت داری به حرف بقیه گوش بدی؟
بهرام-تو چی؟عادت داری جای بقیه تصمیم بگیری؟
-منظورت چیه؟
بهرام-شما دیگه غریبه به حساب نمیاین .ماهان خانم...
با خوشحالی گفتم:
-یعنی میذاری بهار هم بامن برگرده؟
بهرام-آره...اگه مزاحمت نباشه...
-مزاحم چیه پسر؟ناراحت شدم...
بهرام-خیلی خب...معذرت میخوام....!
***

راستی راستی...منظورم از زیر آبی،در رفتن از درس خوندن بودااا،فکر بد نکنین...!
=========================
به زور خودمو از ترانه جداکردم و با شقایق دست دادم وگفتم:
-عیدت مبارک
شقایق-دلم برات تنگ شده بود
-منم همینطور..تعطیلی رو چه کار کردی؟
شقایق-عین خر درس خوندم
-خرا که درس نمیخونن....توهم استثنایی
یکی محکم زد پس گردنم و گفت:
-ناخوشی...بهت رو دادم پررو شدی...!
دست هلیا رو گرفتم ودر حالی که به سمت صندلیم میرفتم گفتم:
-تو خفه...
هلیا با ناز گفت:
-بسه دیگه...الان خانم میاد...
روی صندلیم ولو شدم...یه احساس بدی داشتم...خیلی وقت بود عادت نشده بودم...
هلیا با نگرانی نگام کرد وگفت:
-چته؟
-فکر کنم پریود شدم...
هلیا-نوار بهداشتی داری؟
سرم رو تکون دادم وبا عجله از کلاس بیرون اومدم و وارد دستشویی مدرسه شدم...اما...
ایندفعه هم مثل دفعات قبل،اشتباه حدس زده بودم...یه مدت بود،ترشحاتم زیاد شده بود،به قدری که حس میکردم عادت شدم...
با یاد آوری خانم سِیری،به سمت کلاس دویدم.درس رو شروع کرده بود وبادیدن من مثل همیشه یه لبخند زد وگفت:
-بیا تو...
تو دلم گفتم:
-ای قربون اون قلب مهربونت برم من...!
کنار هلیا نشستم.زیر لب گفت:
-پریود شدی؟
نچی کردم وبه تخته خیره شدم.هلیا با عجله نوشته های روی تخته رو توی دفترش مینوشت...حوصله نوشتن نداشتم...معمولا سر کلاس یاد میگرفتم و دیگه نمیخوندم...بالاخره خانم دل کند و روی صندلیش نشست وگفت:
-پاکپور،بلند شو....
لبخند شیطنت آمیزی زدم و رو به فائزه گفتم:
-التماس دعا...خوش بگذره...
زیر لب چیزی گفت که نشنیدم...احتمالا فحشم داده بود..!
هلیا صندلیشو بهم نزدیکتر کردو سرشو روی شونه ام گذاشت وزمزمه کرد:
-بیچاره هر زنگ پای تخته است....
دستم رو روی دسته میز گذاشتم که هلیا انگشتاش رو با انگشتام قفل کرد...کار همیشه ما بود...ولی اونموقع،حس کردم تو دلم فروریخت...دلم زیر و رو میشد..به شدت دست هلیا رو فشار دادم واخمهام تو هم رفت...
هلیا-کره خر...دستم شکست....
فشار دستم رو کم کردم اما دستش رو بر نداشت،به جاش دستم رو فشرد...ناخود آگاه دستم رو دور شونه اش حلقه کردم و به خودم فشردمش...حال خودمو نمی فهمیدم...صورتم رو به صورتش چسبوندم وگفتم:
-خیلی دوستت دارم....
اومد حرفی بزنه که با صدای مینا،ساکت شد:
-خاک تو سرتون،خجالت بکشید...خانم داره نگاه میکنه...

کمی ازش فاصله گرفتم وگفتم:
-مگه ما داریم چه کار میکنیم؟
مینا-هیچی عزیزای دلم...راحت باشید وبه عشقبازیتون برسید...
هلیا چنان نگاش کرد که احتمالا زرد کرد...بادیدن قیافه مینا،زد زیر خنده...محکم با آرنجم به بازوش کوبیدم وگفتم:
-یواش عنتر..سر کلاسیم ها...
خنده ریزی کرد وگفت:
-توکه بلندتر فحش میدی انینه...
از دستش عاصی شده بودم..درسته خانم سیری هیچی بهمون نمیگفت،اما یه ذره خجالت بد چیزی نبود...تا آخر زنگ،نگاه عصبی هلیا رو با خنده های ریز بچه ها تحمل کردم،اما حرفی نزدم...زنگ که خورد،خانم،در حالی که داشت وسایلش رو جمع میکرد،گفت:
--جلسه دیگه صبونه نخورین..ناشتا باشین...میریم آزمایشگاه...رضایت نامه فراموش نشه...خدافظ...
با لبخند سرمو براش تکون دادم و به هلیا نگاه کردم.پوف حرص داری کرد وگفت:
-اجازه هست حرف بزنم؟
-اجازه ما هم دست شماست بانو..!!
با صدای شبنم،سرم رو بلند کردم:
-چرا خانم شما رو دعوا نمیکنه اینهمه سر کلاسش حرف میزنین؟
هلیا-تا فوضولا رو بشماره...
شبنم-یه بار که از کلاس پرتت کنه بیرون،یاد میگیری مخ این ماهان بدبخت رو سر کلاس نخوری...
هلیا با حرص لبشو گاز گرفت.خوات چیزی بگه که گفتم:
-میشه بگید شماها چطونه؟به خدا خسته ام کردید...اعصاب برام نمونده...
ترانه به تبعیت از من داد زد:
-راست میگه...عین خروس جنگیا شدید...
و به سمت من اومد وگفت:
-بریم یه آبی به صورتت بزن...
خودمو کنار کشیدم وگفتم:
-تنها راحت ترم...
صدای خنده بچه ها رو شنیدم وبی تفاوت،با دو از کلاس خارج شدم....دلم میخواست گریه کنم....نمدونستم چم شده بود....خسته بودم از اونهمه اتفاقای عجیب وغریب....حتی نزدیکی به هلیا هم،حالمو دگرگون میکرد...یه مشت آب سرد به صورتم پاشیدم و به تصویر خودم توی آینه نگاه کردم...یه دختر چشم ابرو مشکی،با پوست سفید با یه دماغ عملی ولبای برجسته صورتی از توی آینه نگام میکرد...احساس کردم یه چیزی سر جاش نیست...کمی دقت کردم...موهای صورتم تیره تر شده بودن...آب دستام رو به آینه پاشیدم وگفتم:
-بخشکی شانس....!

پارت 6
باصدای زنگ،دوباره عصبی شدم...اصلا حوصله کلاس رو نداشتم...مخصوصا درس شیرین زبان فارسی رو...اووووه...حالم بد شد...!
با حالتی تو مایه های ناله خودمون،به طرف کلاسمون راه افتادم...کلاس به طرز فجیعی(!) ساکت بود...کمی گوشامو تیز کردم...بعله...صدای خانم خسروانی میاومد:
-یه بار دیگه صداتون دربیاد،قید مدرسه رو بزنید...این کارا توی شان دانش آموزای مدرسه ما نیست...متوجه شدین؟
همه همصدا گفتن:
-بعله...
از کلاس خارج شد و با دیدن من گفت:
-مگه تو نماینده این کلاس نیستی خانم امین؟
-بله خانم..اتفاقی افتاده؟
خسروانی-حواست رو بیشتر جمع کن...من این چیزا رو از چشم تو میبینم...فهمیدی؟
با اینکه هیچی نفهمیده بودم،گفتم:
-بله خانم...
و با رفتن خانم،خودمم وارد کلاس شدم...شقایق با دیدنم از جاش بلند شد وگفت:
-بفرما...خودشم اومد...
-چی شده؟واسه چی خانم اینقد قاطی بود؟
شقایق-دعوا شده بود...
داد زدم:
-دعوا؟واسه چی؟
دستش رو روی بینیش گذاشت وگفت:
-هیسسس..اینا یه جرقه میخوان...
نگاهی به هلیا انداختم.سرش روی دسته صندلی بود و شونه هاش به سرعت بالا پایین می رفت...
دست شقایق رو گرفتم وکنار خودم نشوندمش وگفتم:
-خب..بگو چی شد؟
شقایق-هیچی...هلیا وشبنم دعوا کردن..بزن بزنا...نبودی...نصف عمرا هدر رفت...
-واسه چی؟
شقایق-واسه توی نفهم...واسه توی گوساله...
با اومدن خانم ،دیگه جرات نکردم چیزی ازش بپرسم...وای...اگه این زبان فارسی نبود،چی میشد...!
به سمت راستم که هلیا بود نگاه کردم...دستش رو زیر چونه اش زده بود وبه تخته نگاه میکرد اما کاملا معلوم بود حواسش به درس نیست...
تقریبا 20دقیقه به زنگ بود که خانم گفت:
-خسته نباشین بچه ها...
اصلا از اون زنگ هیچی نفهمیده بودم.کاملا به سمت هلیا چرخیدم وگفتم:
-تو چت شده هلی؟
هلیا-تو چت شده؟
-هیچی
هلیا-حس میکنم حوصله مو نداری..انگار از بودن با من خسته شدی...دارم دیونه میشم ماهان...
-واسه چی؟
هلیا-همه زومن رو رابطه ما...ندیدی دو دقیقه ازت جدا میشم یا تنها میرم بیرون،همه میگن دعواتون شده؟با هم قهرید؟به هم زدید؟
راست میگفت...منم با این بی خیالیم،گاهی اوقات از دستشون ناراحت می شدم....
-حالا چی شد؟
هلیا-تو که رفتی،کلی چرت وپرت بارم کردن...منم عصبانی شدم...دعوامون شد...
خنده ام گرفت...چه لعبتی بودم خودم خبر داشتم..!
-امروز بیا خونمون
هلیا-میخوای ظرفیت دعوا امروزمو کامل کنی؟بیام بپرم به مهیار؟
-نخیر...خیلی وقته نیومدی پیشم...
هلیا-پارتی دو نفره دوستانه؟
_آررررررررررررره!
هلیا-باشه...ساعت 4 خونه تونم....
-مرسی...چه روزی شود امروز..!
.
یه تی شرت مشکی جذب،با شلوار لی پوشیدم واز توی آینه نگاهی به خودم انداختم؛محشر شده بودم...!
از اتاقم بیرون اومدم و روی نرده ها نشستم و تا پایین سر خوردم...
مامان-مهیار...تو هم که عین ماهان شدی...
با خنده گفتم:
-من ماهانم مانی...
به سرعت سرشو بلند کرد وگفت:
-فکر کردم مهیاری...آخه این چه تیپیه تو زدی؟
اومدم جوابشو بدم که صدای مهیار متوقفم کرد:
-کسی منو صدا کرد؟
مانی با غیظ گفت:
-نگاش کن مهیار...عین پسرا شده..
مهیار چشمهای پر از شیطنتش رو بهم دوخت وگفت:
-ا...این آینه هه رو کی گذاشتید اینجا؟
و شروع کرد با موهاش ور رفتن...
-درد..آخه کجای من شبیه توئه؟
مهیار-من سه دقیقه زودتر ازت دنیا اومدم،پس تو ادای منو گرفتی...بحث هم نداریم...
بهار به یکی از ستون ها تکیه داده بود وما رو نگاه میکرد...
-تو بگو بهار خانم...من ومهیار شبیه همدیگه ایم؟
بهار-آره...خیلی
مهیار-کدوممون خوشگل تره؟
یه چشمک به بهار زدم وابرومو انداختم بالا...معلوم بود دستپاچه شده...بیچاره نمیدونست از کی طرفداری کنه...!
صدای زنگ بهار رو نجات داد...
-هلیاست..
مهیار-این هلیا خانم شما،کاروزندگی نداره؟
-به تو مربوط نیست...
به سمت آیفون دویدم و در رو باز کردم.
مهیار-میخوای من برم پیشواز،ببینم میفهمه یا نه؟
-اون ریش وپشمات،خیلی میزنه تو ذوق!
دستی به صورتش کشید وگفت:
-به خدا صبح شیش تیغشون کردم
شونه هام رو بالا انداختم و گفتم:
-به هر حال...
صورتش رو کج رد وسعی کرد ادای منو بگیره...جوابی ندادم.در رو برای هلیا باز کردم...موهاش رو کج روی صورتش ریخته بود که خیلی بهش می اومد...
هلیا-سلام
-سلام..بیا تو...
کیفشو ازش گرفتم و وارد خونه شد.بهار به سمتش دوید وگفت:
-سلام...دلم برات تنگ شده بود...
هلیا-منم همینطور خانمی...
و رو به مانی ومهیار گفت:
-سلام
مامان-علیک سلام دخترم...خوش اومدی...
مهیار بدون اینکه نگاهی به هلیا بندازه گفت:
-سلام
رو به هلیا وبهار گفتم:
-بریم بالا؟
بهار-من نمیام...میخوام کمک مانی کنم...
-هلیا بریم؟
هلیا-بریم...!
***
هلیا-فهمیدی چی گفتم؟
سرمو تکون دادم...اما هیچی نفهمیده بودم...در تمام مدتی که روی تخت نشسته بود و برام حرف میزد،بهش خیره شده بودم،بدون اینکه متوجه بشم چی میگه...
روی تخت دراز کشیده بودم ویکی از دستام زیر سرم بود...با تکونی که خوردم،به خودم اومدم
هلیا سرش رو،روی اون یکی دستم گذاشته بود وبا چشمهای درشتش بهم خیره شده بود...

.
بعد از چند لحظه گفت:
-تو چته ماهان؟
-هیچی....خوبم...
سرشو روی سینه ام گذاشت و دستاشو دور کمرم حلقه کردوضربان فلبم زیاد شده بود...
هلیا-دلم برای ماهان خودم تنگ شده... چت شده تو؟واسه چی اینقدر تو خودتی؟
دستم رو از زیر سرم در آوردم وبین موهاش فرو کردم...سرشو بلند کرد وگفت:
-نمیخوای حرف بزنی؟
صورتش چند سانت بیشتر با صورتم فاصله نداشت...نفسهاش که به صورتم میخورد،دلمو میلرزوند...بی هوا به عقب هلش دادم و نشستم و سرمو میون دستام گرفتم...از فکرم گذشت:
-خدایا...من چم شده؟...کمکم کن...
از جاش بلند شد و به سمتم اومد و جلوم زانو زد وگفت:
-از دست من ناراحتی ماهان؟
لبخندی زدم وگفتم:
-نه عزیزم...فقط یکم قاطیم...
هلیا-میشه بپرسم چرا؟
-نپرس...چون نمیخوام بهت دروغ بگم...
نفس عمیقی کشید وبه سمت لپ تابم رفت وگفت:
-روشنش کنم؟
سرمو تکون دادم و دوباره رو تختم افتادم...هلیا آهنگ آغوش میعاد خراسانی رو گذاشت و گفت:
-ماهانی...بیا بریم اینترنت...
-خیر سرت اومدی یکم حرف بزنیم...
هلیا-من که کلی حرف زدم...حالا نوبت توئه...
-بیا برقصیم...!
هلیا-باشه
-یه آهنگ شاد بذار پس...
بن بست amir tatalo رو گذاشت
دوتایی میپریدیم بالا وپایین و سر هامون رو به شدت تکون میدادیم.با تموم شدن آهنگ،هلیا به دیوار چسبید و در حالی که نفس نفس میزد،گفت:
-مردم...وای...
نفس عمیقی کشید وگفت:
-بیا دستتو بذار رو قلبم...
به سمتش رفتم و دستم رو روی قفسه سینه اش گذاشتم...قلبش به شدت می زد...
-مگه مجبورت کرده بودم اینجوری جفتک بندازی؟
خندید وخودش رو توی آغوشم انداخت و زمزمه کرد:
-خیلی دوستت دارم ماهان...خیلی....
کمی از خودم جداش کردم و به چشمهاش خیره شدم.به اندازه یه وجب ازم کوتاهتر بود.نفسهای گرمش رو که به لبم میخورد،دقیقا حس میکردم...بی اختیاز خم شدم ولباش رو میون لبام گرفتم و با ولع بوسیدم.اصلا متوجه کاری که میکردم نبودم...فقط دستامو دور کمر باریکش حلقه کردم و به خودم فشردمش...عکس العملی نشون نمیداد...معلوم بود شکه شده...
کمی بعد،دستاشو روی سینه ام گذاشت و منو به عقب هل داد.زورش بهم نمیرسید اما این کارش،منو به
خودم آورد...حلقه دستامو باز کردم ولبامو از لباش کندم...روم نمیشد نگاش کنم..با حرص گفت:
-تو چت شده ماهان؟میفهمی چه کار میکنی؟
همونطور که سرم پایین بود،گفتم:
-متاسفم هلی...واقعا متاسفم...
و به سمت دستشویی اتاقم دویدم...چند مشت آب سرد روی صورتم پاشیدم وبه خودم نگاه کردم.لبام داغ داغ بود و نبض شقیقه هام به شدت می زد...
چشمهام رو بستم وسعی کردم ذهنم رو خالی کنم...ولی باز ناخودآگاه،صحنه بوسه مون توی ذهنم نقش بست...دستم رو روی لبم گذاشتم و بوسیدمش...
من داشتم چه کار میکردم؟یه نیشگون از بازوم گرفتم تا فکرم منحرف بشه...
اما هنوز هم هلیا ملکه ذهنم بود...
به آرومی از دستشویی خارج شدم.هلیا روی تختم نشسته بود و داشت با گوشیش ور میرفت.با صدای در،سرشو بلند کرد ونگاهی بهم انداخت.اما با بی تفاوتی،دوباره نگاهش رو گرفت.روی صندلی کامپیوترم نشستم و با خجالت نگاهش کردم...
-هلی من...من...باید...خب...من...
هلیا-بیا درباره اش حرف نزنیم...فراموشش کن...
سکوت بدی تو اتاق بود...به سختی گفتم:
-گرسنه ات نیست؟
هلیا-نه...
-تعارف نکن....با شیر وکیک چطوری؟
هلیا-خوبه..خودت درست کردی؟
یه نگاه عاقل اندرسفیه بهش انداختم وگفتم:
-من...ماهان امین...دکتر آینده این مملکت...بشین ور دست مانیم،کیک درست کنم؟
هلیا-باشه بابا...حرص نخور،موهات میریزه..
-وایسا...الان میام...
خواستم از روی نرده ها سر بخورم که با یاد آوری چند ساعت قبل،شبیه آدمیزاد(!)از پله ها پایین اومدم!بوی کیکی که مانی پخته بود،همه خونه رو پر کرده بود...وارد آشپزخونه شدم.بهار ومهیار سر میز نشسته بودن ومانی داشت روی کیک رو تزیین میکرد.با دیدنم گفت:
-پس هلیا کو؟
-بالاست...اونجا راحت تریم...بعضیا نمیتونن مدام بهمون بپرن...
مهیار-با منی؟
بدون اینکه جوابشو بدم رو به مانی گفتم:
-شیر داریم؟
مامان-آره ....تو یخچاله...
.
.
.
با پام به در ضربه زدم که هلیا در رو باز کرد.وارد اتاق شدم وسینی رو،روی میز گذاشتم وگفتم:
-تو عمرم کار به این سختی انجام نداده بودم!
هلیا-بدبخت شوهرتو...باید یه خونه دار کاربلد باشه
-خفه شو آشغالی...حالا کی شوهر خواست؟حالم به هم خورد....
هلیا-من توی مارموز رو میشناسم...میدونم اسم شوهر میاد،کله قند تو دلت آب میشه...!
-درد....به جای چرت وپرت گفتن،شیرتو کوفت کن...
به سمت میز اومد و یکی از لیوانا رو برداشت وکیک رو هم برید.یکی از تیکه هارو برداشت و توی دهنش گذاشت...از اینکه اون بوسه رو به روم نمی آورد،واقعا ممنونش بودم....با وجود احساس بدی که داشتم،به هیچ وجه پشیمون نبودم....
هلیا-این آخریشه ها...میخوری؟
با تعجب ببه بشقاب خالی کیک ها نگاه کردم وگفتم:
-تو چرا اینهمه میخوری،چاق نمیشی؟
هلیا-تا چشم تو دراد...!
همون یه تیکه رو هم نصف کردم ویکیشو سمتش گرفتم وگفتم:
-بیا...گریه نکن....
نگاهی به لیوان شیرم کرد...خواست حرفی بزنه که سریع برش داشتم و زبونم رو روی لبه لیوان کشیدم وگفتم:
-حالا بخور...
ابروشو بالا انداخت وگفت:
-باشه عزیزم....مرسی
ودر کمال خونسردی،جلوی چشمهای گشاد من،لیوانمو برداشت ونصفشو سر کشید...یدفعه لیوانو از دستش کشیدم وگفتم:
-مگه از قحطی اومدی که عین گاو میخوری؟؟؟
خندید وگفت:
-خیلی چسبید
-کوفت بخوری!
هلیا-اگه نمیخوای،بدش به من....
سریع همشو سر کشیدم وگفتم:
-بیا...!
.
.
.
هلیا-برام گیتار میزنی ماهانی؟
-باشه...خیلی وقت هم هست که نزدم...
گیتارمو برداشت وکنارم نشست...
-چی بزنم؟
کمی فکر کرد و گفت:
-آوازی از عشق آرش یوسفی...
گیتار رو از گرفتم وروی پاهام گذاشتم...کمی فکر کردم تا اول آهنگ یادم بیاد.
چشمامو بستم وشروع کردم:
-نیمکت خیسو/لباس خیسو/گیتار خیسو/یه عشق خیسو/آوازی از عشق براتو خوندم/زیر بارون پیش تو موندم/سرت رو شونه ام/در گوشم/گفتی دیوونه ام/با تو میمونم/دستم تو دستات/چِشَم تو چشمات/به من میگفتی شیرینه حرفات/پیش تو موندم/شبو روندم/آفتاب در اومد/هنوز میخوندم/نیمکت داغو/لباس داغو/گیتار داغو/یه عشق داغو/آوازی از عشق براتو خوندم/زیر آفتاب پیش تو موندم/دستم تو دستات/چِشَم تو چشمات/به من میگفتی شیرینه حرفات....
هلیا-خیلی قشنگ زدی...مرسی
-به افتخار تو بود..خواهش میکنم...
هلیا-ولی یه چیزی رو فهمیدم....صدات انگار عوض شده...
-صدام؟
هلیا-شاید من اینطوری فکر میکنم..بیخیال...!
دلم میخواست درباره علی ازش بپرسم...دوست داشتم بدونم چه حسی بهش داره...داشتم کلمات رو کنار هم میچیدم که هلیا گفت:
-از علی چه خبر؟
با خونسردی گفتم:
-هچی...اصلا خوشم نمیاد ازش....توچی؟دیگه ندیدیش؟
نمیتونستم مستقیما به دیدار اونروز اشاره کنم...یه جورایی میخواستم بدونم چقدر باهام صادقه....آهی کشید وگفت:
-من یه بار دیدمش....
کجا؟واسه چی؟
هلیا-زنگ زد به گوشیم..نمیدونم شمارمو از کجا آورده بود..گفت یا میای پارک پشت خونتون،یا خودم میام در خونتون...منم رفتم...
طوری نگام کرد که فکر کردم منتظره سرش داد بزنم..لبخندی زدم وگفتم:
-حالا چی گفت؟
هلیا-چرت وپرت..بهم پیشنهاد دوستی داد...
به سختی آب دهنم رو قورت دادم وگفتم:
-و تو چی گفتی؟
هلیا-واقعا ازت ممنونم...تو هنوز منو نشناختی؟چی گفتم؟هیچی....قرار عقد وعروسی مونو گذاشتیم...!
با اینکه این حرف هاش شوخی بود،ولی دلمو لرزوند....
هلیا-ماهان...شوخی کردم عنتر...چت شد؟
-هیچی...خوبم
هلیا-فکر کنم شمارمو ترانه بهش داده باشه..
-ولش کن....دیگه چه خبر؟
هلیا-تو دیگه چه خبر؟اصفهان خوش گذشت؟داداش بهار...آقا بهرام...
-خب؟؟؟
هلیا-خب به جمالت...بگوووو
-پسر خوبی بود...خوشتیپ وخوش قیافه هم بود...
هلیا-آره دیگه....مثلا داداش بهاره
-حالا منظور؟
هلیا-چیز خاصی نگفت؟
-چی مثلا؟؟
با حرص گفت:
-مرض..تو چرا اینقد خری؟
-نه..نگفت...
هلیا-از دستش نده...وگرنه پاسش بده به من...
-هلی..خاک تو سرت....بدبخت مگه توپه؟
هلیا-از ماگفتن بود..!
.
.
.
تقریبا ساعت هشت ونیم بود که واقعا چرت وپرتامون ته کشید
هلیا-من دیگه برم خونه...
-شام نمیمونی؟
هلیا-نه...مرسی...مامانم دعوام میکنه...خیلی موندم امروز..
-یعنی به هیچ صورتی نمیمونی؟؟؟!
با مهربونی گفت:
-نه عزیزم...مرسی
-پس بلند شو برسونمت...
هلیا-خدارو شکر تو این قراضه رو داری...
-ترجیح میدم جوابتو ندم...!
لباسامونو پوشیدیم ورفتیم پایین...
مهیار با دیدنمون گفت:
-چه عجب..ما شما رو زیارت کردیم...
بی اهمیت به حرفش،رو به مانی گفتم:
-من هلیا رو میرسونم خونه...
مامان-نمی مونی هلیا جان؟
هلیا-نه دیگه...دستتون درد نکنه...
با همه خداحافظی کردیم وراه افتادیم...بهار هم باهامون نیومد...در کل بعد از برگشتنمون از اصفهان،خیلی تو خودش بود....
هلیا-مرسی...خیلی بهم خوش گذشت...
-ممنون که اومدی...
توی سکوت ماشینو روشن کردم و راه افتادیم...شاید هلیا هم داشت به همون چیزی که من فکر میکردم فکر میکرد...
هلیا-ساکتی...
-نمیدونم چی بگم...
هلیا-دیگه بهش فکر نکن...یه اتفاقی افتاد وتموم شد...ولش کن..
-تو خیلی خوبی هلیا...
هلیا-اینو میدونم....یه چیز جدید بگو!
جلوی در خونشون توقف کردم و گفتم:
-خوش اومدی...!
هلیا-داری بیرونم میکنی...؟؟؟؟!!!
-وا...بیرون چیه؟خودت گفتی می خوای برگردی خونتون...
هلیا-شوخی کردم دیوونه...!
سرش رو جلو آورد وسریع گونه امو بوسید وگفت:
-دفعه دیگه نوبت توئه ها..!
به زور لبخندی زدم وگفتم:
-مواظب خودت باش...خدافظ....
از ماشین پیاده شد وبا حالت دو به سمت خونشون رفت وزنگ رو فشرد...به طرفم چرخید وگفت:
-برو
-بذار در رو بازکنن...بعد
در رو باز کرد وبرام دست تکون داد.منم بوقی زدم وراه افتادم.هنوز گیج بودم...ته دلم نمی خواستمم از هلیا جدابشم و از این احساس نامفهومم بهش،عذاب وجدان داشتم...آرنجم رو به دستگیره در تکیه دادم ودستم رو روی پیشونیم گذاشتم و به چراغ قرمز نگاه کردم...
با حرص زمزمه کردم:
-معلوم نیست نصفه شبی چراغ قرمز به درد کی میخوره؟؟؟؟!

پارت 7
با صدای جیغ مانی از جام پریدم...صدای موسیقی ام رو کم کردم و گفتم:
-بله مانی؟
مامان-تلفن رو جواب بده...من کار دارم....
با بی حوصلگی به سمت تلفن رفتم وجواب دادم:
-بله...؟
*-سلام ماهان....خوبی؟
با شنیدن صدای سایه،دختر عمه ام،گفتم:
-سلام سایه خانم...مرسی...چه خبر؟یادی از ما کردی؟
سایه-داریم میام تهران...
-واقعا؟کی به سلامتی؟
سایه-بعدازظهر احتمالا...گفتم یه زنگ بزنم خبر بدم...
-مرسی که زنگیدی....منتظرتونیم....
سایه-باشه...فعلا خدافظ...
-خدافظ...
با سرخوشی تلفن رو قطع کردم و از اتاق بیرون اومدم که دوباره زنگ خورد...برگشتم وجواب دادم:
-بله؟بفرمائید؟
*-سلام...منزل آقای امین؟
-درسته...شما؟
*-من بهرام ارجمندم...ماهان خانم شمائید؟
-اوه....سلام...بله...حالتون خوبه؟
بهرام-آره...ببخشید مزاحمم شدم...
-خواهش میکنم...
بهرام-بهار خونه است؟
-متاسفانه نه....با مهیار رفته خرید...
بهرام-اشکال نداره...بعدا زنگ می زنم...
-من باید باهاتون صحبت کنم...الان وقت دارید؟
مکثی کرد و گفت:
-آره...اتفاقی افتاده؟
-نه...درباره بهاره...راستش خیلی براش نگرانم...
بهرام-حالش خوبه؟
-حال جسمیش آره...اما خیلی تو خودشه...حال مادرتون چطوره؟
بهرام-احتمالا همین روزا مرخص میشه...
-خداروشکر...
بهرام-دیگه چی؟از بهار بگو...
-معذرت میخوام..اما فکر میکنم برگشتنش با من اشتباه بود...چون دقیقا از اونموقع به بعد،خیلی عوض شده...شاید فکر میکنه دیگه دوسش ندارین...
بهرام-میام دنبالش...
-نظر خوبیه..اگه بهار بفهمه خیلی خوشحال میشه...
بهرام-ازت ممنونم...خیلی کمکمون کردی...
لبخندی زدم وگفتم:
-خواهش میکنم...
بهرام-دیگه مزاحمت نمیشم..به همه سلام برسون...
-باشه...خدافظ
بهرام-دوباره زنگ میزنم تا با بهار حرف بزنم...فعلا خدافظ...
گوشیرو قطع کردم ونفس عمیقی کشیدم.صدای جارو برقی می اومد...فکر کردم:
-احتمالا مانی داره خونه رو تمیز میکنه...
به خاطر همین،دلم نمیخواست برم پایین اما با یاد آوری عمه شهلا،دلمو به دریا زدم...
عمه دوتا دختر و یه پسرداشت وهمیشه خدا دنبال یه عیب و ایراد از آدم بود تا غر غر بکنه...منم که همیشه خدا غرق ایرادم...دختر بزرگش ساناز ازدواج کرده بود و سایه یه سال از من کوچکتر بود.پسرش ساسان هم که خارج از محدوده(!)بود...جون میداد فقط مسخره اش کنی وسرکار بذاریش....پوفی کردم واز نرده ها سرخوردم...مانی اصلا متوجه نشد.جارو رو خاموش کردم ونگاهش کردم.با حرص گفت:
-کرم داری دختر؟
نوچی کردم وگفتم:
-اگه بدونی چی شده...
مامان-شما می دونی بسه...
با بیخیالی گفتم:
-باشه..اما می خواستم بگم عمه شهلا داره میاد که منصرف شدم...
و به طرف پله ها راه افتادم که با صدای مانی،سرجام خشکم زد:
-تو چی گفتی؟عمه شهلات داره میاد خونمون و تو،انقدر خونسردی؟
و به سرعت به سمت آشپزخونه رفت واز همون جا داد زد:
-کی میان؟
-نمیدونم..بعدازظهر راه می افتن...
مامان-جاروبرقی رو جمع کن....
در حالی که به سمت آشپزخونه می رفتم،گفتم:
-خدایا...چقدر کار خونه سخته..!
***

آستینام رو بالا دادم وبرای آخرین بار،به خودم نگاه کردم.به خاطر مانی،یه تونیک قرمز که جلوش کراوات مشکی داشت رو با یه شلوار لوله تفنگی سفید پوشیده بودم.یه شال سفید رو هم روی موهام انداخته بودم...عمه خیلی مقید بود وباید جلوش روسری می پوشیدم وگرنه تا شب برام نطق میکرد....با صدای زنگ در،چشم از آینه برداشتم واز اتاق خارج شدم.جرات نکردم از نرده ها سر بخورم ومثل یه دختر خوب،از پله ها پایین رفتم.با دیدن سایه که با اون کفشهای پاشنه 20 سانتی سعی داشت مهیار رو ببوسه،به زور جلوی خنده مو گرفتم.عمه با اون چشمهای ریزش زیرکانه بهم خیره شده بود.لبخند،یا بهتره بگم پوزخندی زدم و سلام کردم.همه به طرفم چرخیدن..نگاه بابا ومانی پر از تحسین بود...حدس میزدم مانی داشت تو دلش عمه رو دعا می کردی که باعث شده دلش خوش بشه که دختر داره....!
عمه-سلام...
همین..یه سلام خشک وخالی...حتما برای همینم کلی تلاش کرده...فقط من موندم چطور موقع عیب وایراد گرفتن و دعوا کردن،نمیشه یه لحظه دهنشو ببندی...!
به طرف سایه رفتم و گفتم:
-تو چطوری؟
نگاهی بهم انداخت وگفت:
-یه کاری بکن....روز به روز داری بلندتر می شیا...
نگاهی به کفشهای پاشنه بلندش کردم وچیزی نگفتم...انگار منظورمو فهمید چون با عصبانیت روشو ازم برگردوند.با صدای خنده ساسان،به طرفش چرخیدم..به به...چشم عمه جونم روشن...چه ابروهایی..یادم باشه آدرس آرایشگاهشو ازش بگیرم....!
ابروشو بالا داد وگفت:
-خوبی؟
-مرسی...
ساسان-خیلی فرق کردی...
-تو هم همینطور
بابا-حالا چرا سر پا وایسادین؟بفرمائید
با اشاره مانی،وارد آشپزخونه شدم..یه سینی چای رو جلوم گرفت و گفت:
-نق و نوق نداریم...این عمه شهلات شوخی بردار نیست...
-مانی...تو رو خدا..آخه به عمه چه ربطی داره؟
مامان-من نمیدونم...اما باید این کار رو انجام بدی...واسه هر دختری لازمه...
و روسریش رو درست کرد و از آشپزخونه خارج شد...زمزمه کردم:

-خدایا...ای خدای مهربان من...مگه چه بدی کرده بودیم که عمه شهلا رو به ما نازل کردی؟!!
با کشیدن نفس های عمیق پیاپی،سعی کردم خودمو آروم کنم....سینی رو برداشتم و وارد پذیرایی شدم.مهیار تو بغل عمه نشسته بود.از فکرم گذشت:
-کوچولو...کم خود شیرینی کن...
با اکراه به سمتشون رفتم و سینی رو جلوی عمه گرفتم...نگاهی بهم انداخت وگفت:
-ماشالله داری آداب معاشرت رو یاد میگیری...
لبخند کجکی زدم وگفتم:
-بفرمائید...
مهیار سریع یه فنجون برای عمه برداشت ویکی هم برای خودش...پسره چایی شیرین...
بالاخره مراسم پذیرایی که برام مثل یه سال بود،گذشت...به سالن برگشتم.تنها جای خالی نزدیک بقیه،کنار ساسان بود...بی خیال شدم وبه طرف دیگه سالن رفتم که صدای عمه متوقفم کرد:
-کجا میری ماهان؟
-بشینم دیگه
به ساسان اشاره کرد وگفت:
-جا که هست...کجا میری؟
نگاهی به ساسان انداختم که به پهنای صورتش می خندید.با حرص برگشتم وکنارش نشستم.عمه هم بی تفاوت،شروع به صحبت کردن کرد.
ساسان کمی بهم نزدیک تر شد و گفت:
-دلم برات تنگ شده بود...
جوابی ندادم.دستام رو تو هم حلقه کردم وبه رو به رو خیره شدم.
ساسان-نگام نمی کنی؟
نگاه گذرایی به چشمهاش انداختم و دوباره به جلو نگاه کردم وگفتم:
-چی می خوای؟
ساسان-بریم بالا؟
سرم رو چرخوندم ومستقیما بهش خیره شدم...
-واسه چی؟
ساسان-باید باهات حرف بزنم...
و بدون اینکه منتظر جواب من بمونه،بلند شد وگفت:
-دایی جان،من وماهان میریم بالا...
بابا اومد حرفی بزنه که عمه گفت:
-باشه مامان...برید..راحت باشید...
خدایا..این مادر وپسر چه بی چشم و روئن...
با نا رضایتی از جام بلند شدم.بابا و مانی یه لبخند زورکی رو لبشون بود ولی مهیارکاملا با اخم به ساسان نگاه میکرد...
ساسان-بیا دیگه...
دنبالش راه افتادم.بدون تعارف در اتاقم رو باز کرد و روی تختم نشست.با مکث،روی صندلی رو به روش نشستم...
صداش رو صاف کرد وگفت:
-از من بدت میاد؟
-به اندازه یه پسر عمه دوستت دارم...دلیل این کارات چیه؟
ساسان با نگرانی پرسید:
-یعنی هیچ حسی بهم نداری؟
با حرص گفتم:
-برو سر اصل مطلب...
نفس عمیقی کشید وگفت:
-بیا بشین پیشم...
چه رویی داشت...ابرومو بالا انداختم وگفتم:
-نمیام....
از جاش بلند شد و دستم رو گرفت ومنو به سمت خودش کشید.داد زدم:
-ای...نکن...دردم میاد...
بیشتر مچ دستم رو فشرد وگفت:
-بلند شو..با توام...

از جام بلند شدم که دوباره دستم رو کشید که باعث شد توی بغلش بیافتم.گونه های داغش رو به صورتم چسبوند و دستاش رو دور کمرم حلقه کرد.دستم رو روی سینه پهنش گذاشتم و سعی کردم ازش فاصله بگیرم...
حرکت لبهاش رو،روی گونه ام حس کردم:
-تو باید مال من بشی....مال خود خود من....نمیذارم از دستم درت بیارن...
دلم میخواست یکی می خوابوندم توی صورتش...ولی این توانایی رو توی خودم نمیدیدم.لبهاش هنوز روی گونه ام بود...چندشم شده بود.زمزمه کردم:
-ولم کن ساسان...ولم کن...
سرش رو کمی عقب کشید.دست راستش رو از کمرم برداشت و چونه ام رو بالا آورد وگفت:
-بگو تو هم دوسم داری...
به سختی جلوی اشک هام رو گرفته بودم...ازش می ترسیدم...شبیه دیوونه ها شده بود...بعد از اینکه تک تک اجزای صورتم رو نگاه کرد،سرشو جلوتر آورد و لبهاش رو به لبهام نزدیک کرد...پلک هام رو روی هم فشردم و سعی کردم از حصار دستاش بیرون بیام...داشتم زجر کش میشدم که صدای مهیار رو شنیدم.بی هوا،ساسان رو به عقل هل دادم که تعادلش رو از دست داد و روی تخت افتاد.مهیار در روباز کرد و نگاه مشکوکی به ساسان انداخت وگفت:
-عمه کارتون داره...
اومدم از اتاق خارج بشم که مهیار دستم رو گرفت و باخشم به ساسان نگاه کرد.ساسان هم از روی تخت بلند شد و در حالی که زیر لب غر غر می کرد،از اتاق بیرون رفت...
مهیار دستم رو ول کرد وبه آرومی به سمتم چرخید وگفت:
-اذیتت که نکرد؟
-نه...واسه چی؟
مهیار-چی بهت گفت؟
-چرت وپرت...
آهی کشید وگفت:
بریم پایین....
صدای عمه رو شنیدم که داشت داد میزد:
-یعنی چی؟دختر مردم اگه اتفاقی براش بیافته،کی می خواد جواب بده؟
و با دیدن من گفت:
-شنیدم همه این اتفاقا زیر سر توئه آتیش پاره....
به بهار اشاره کرد وبدون اینکه به من اجازه حرف زدن بده،ادامه داد:
-حمید ویاسمن هم که از گل کمتر بهت نمی گن...بابا یه ذره این دختر چموش رو کنترل کنید....
بابا از خشم صورتش سرخ شده بود...معلوم بود داره به احترام بزرگی عمه ،چیزی بهش نمی گه....
نگاهم به بهار افتاد که توی مبل فرورفته بود.معلوم بود حسابی ترسیده....بی توجه به تهدید های عمه،به سمتش رفتم.از جاش بلند شد...دستم رو روی موهاش کشیدم و روی مبل نشستم.بهار هم روی پام نشست.
عمه با خشم گفت:
-می شنوی ماهان؟باتوام...
با بی حوصلگی گفتم:
-بله...می شنوم...
عمه-زنگ میزنی به خانواده اش تا بیان دنبال دخترشون...مشکلات اونا به شما ربطی نداره...
دلم می خواست داد بزنم:
-مشکلات ما هم به تو ربطی نداره

اما تنها به گزیدن لب هام اکتفا کردم....
خودمو روی تخت انداختم...دیگه نای نفس کشیدنم نداشتم....این عمه شهلای منم،به معنای واقعی کلمه،عمه بود....متوجه شدم در اتاقم باز شد...فکر کردم ساسانه....سریع از جام پریدم...ولی با دیدن قیافه مغموم بهار،نفس راحتی کشیدم.به آرومی کنارم نشست وگفت:
-ماهان...من مزاحمم؟
دستم رو دور شونه ظریفش حلقه کردم وگفتم:
-نه عزیزم...این چه حرفیه؟عمه دوست داره به آدم گیر بده...ولش کن...
و با انگشتم،اشک هاشو پاک کردم.لبخند زد...خواست چیزی بگه که تلفن زنگ خورد...بلند شدم وبرش داشتم...
-الو...بفرمائید..
بهرام-سلام ماهان...بهرامم....
-سلام...چطوری؟
بهرام-مرسی.....بهار اون جاست؟
-آره...گوشی....
و رو به بهار گفتم:
-داداشته...
با خوشحالی بلند شد و تلفن رو از دستم قاپید...با ذوق گفت:
-سلام داداش جونم....
از ذوقش خنده ام گرفت..از اتاق خارج شدم تا با خیال راحت درد و دل کنه_از پشت سرعمم بگه!_....به پایین ناگاه کردم...سایه نبود،مهیار و ساسان وبابا داشتن صحبت می کردن....مانی و عمه هم توی آشپزخونه بودن...به آرومی وارد آشپزخونه شدم که به صورت"کاملا"اتفاقی حرف هاشون رو شنیدم:
مامان-نه....عقیده من وحمید این نیست....
عمه-ولی دیگه باید به فکر باشید
مامان-هنوز زوده براش...
عمه-خودم یه فکرایی دارم...فردا مفصل درباره اش حرف می زنیم....
با صدای بلندی سلام دادم که باعث شد مانی بترسه.دستش رو روی قلبش گذاشت وگفت:
-نمیری تو دختر که زهره ترکم کردی...
به طرفش رفتم و دستام رو دور گردنش حلقه کردم وگفتم:
-الهی من بمیرم که انقدر مانی گلم رو اذیت نکنم...
و چند بار پیاپی صورتش و گونه هاش رو بوسیدم...
مانی به عقب هلم داد و گفت:
-برو گمشو...پر تفم کردی....!
با صدای بلندی زدم زیر خنده....
-خیلی هم دلت بخواد....
اومد جوابی بده که عمه داد زد:
-این چه وضع خندیدنه ماهان؟یه ذره رعایت کن...حتما توی خیابون هم همینطوری می خندی؟
مانی به طرفداری از من گفت:
-نه عمه خانم...ماهان حواسش هست...
عمه با خشم گفت:
-حالا این هیچ...مگه یاسمن هم قد توئه که همش بهش میگی مانی؟
با بغض گفتم:
-عمممممممه....
همونطور باخشم گفت:
-باید اینطوری باهات رفتار کنن...
و انگار که با خودش حرف بزنه ،ادامه داد:
-والله...می ترسم بهش رو بدم،پس فردا به منم بگه شولی جون..!

پارت 8
از این حرفش نتونستم خودمو کنترل کنم وپقی زدم زیر خنده...حالا نخند،کی بخند....اما با دیدن قیافه عصبی عمه،خشکم زد.از جام بلند شدم و سریع گفتم:
-شب به خیر...
و با حالت دو از آشپزخونه خارج شدم...رو به بابا اینا هم بلند گفتم:
-شب بخیر....
منتظر جواب نموندم و سریع از پله ها بالا رفتم.در اتاقم رو باز کردم و خودم رو روی تخت انداختم...بهار هنوز داشت با بهرام حرف میزد.با دیدن من گفت:
-ماهان...خوبی؟
-آره...آره...خوبم...
بهار-داداشی...دیگه قطع کنم؟
بهرام-....
بهار-نه....خوبه..
بهرام-....
بهار-باشه...خدافظ
تلفن رو قطع کرد و به سمت من اومد.دستای کوچیکش رو روی گونه ام گذاشت وگفت:
-چرا اینقد داغی؟
-دویدم...
بهار-عمه دعوات کرد؟
-نه بابا..بهش خندیدم..بعدشم فرار کردم...یه جورایی دعوام هم کرد...بی خیال...
بهار-داداش بهرام سلام رسوند بهت...
لبخندی زدم وگفتم:
-حالش خوب بود؟
بهار-آره...یکی دو هفته دیگه میاد دنبالم...
نگاهی به چشمهای درشت آبیش کردم وگفتم:
-ما رو که فراموش نمیکنی؟
بهار-منم میخواستم همینو ازت بپرسم....
***
با صدای زنگ ساعتم،از خواب بیدار شدم.خمیازه بزرگی کشیدم و از تخت پایین اومدم.نگاهی به کتابام انداختم...خدارو شکر همه رو بلد بودم....لباس هام رو عوض کردم.کیفم رو برداشتم و به آرومی پایین رفتم...صدایی از توی آشپزخونه می اومد...فکر کردم مانیه و داره برام صبونه آماده می کنه....ولی با دیدن ساسان،جا خوردم.به آرومی گفتم:
-تو چرا بیداری؟
لبخند ملایمی زد وگفت:
-صبحت بخیر...
-صبح تو هم بخیر...چرا بیدار شدی؟
ساسان-تا برات صبونه حاضر کنم....
-مگه من چلاقم که تو برام صبونه درست کنی؟
ساسان-چرا عصبانی می شی؟می خوام باهات حرف بزنم...
نگاهی به ساعتم کردم وگفتم:
-الان وقت ندارم...بذار بعدا...
ساسان-میام جلوی مدرسه تون...ساعت چند تعطیل می شی؟
-نمی شه بذاری بعد از ظهر؟
ساسان-نه...بعد از ظهر دیره...
پوفی کردم وگفتم:
-ساعت2:30
و بی توجه به میزی که با سلیقه و دقت تمام چیده شده بود،به سمت در رفتم....
ساسان-پس صبونه؟
دستم رو توی هوا تکون دادم و گفتم:
-نمی خوام...
داشتم کفش هامو می پوشیدم که در رو باز کرد و یه لقمه بزرگ رو به طرفم گرفت..

ساسان-حالت بد می شه دختر...حداقل اینو بخور...
وقت مخالفت نداشتم..لقمه رو ازش گرفتم و پله ها رو دوتا یکی پایین اومدم...
ساسان-مواظب خودت باش...
در رو بستم ونفس عمیقی کشیدم..ولی به خاطر آلودگی هوا،به سرفه افتادم...!چشمم به اتوبوس افتاد که داشت نزدیک میشد.تا ایستگاه دویدم...در حالی که نفس نفس میزدم،سوار شدم.هلیا روی صندلی اول نشسته بود و کنارش خالی بود.با لبخند سلام کردم وگفتم:
-اجازه هست؟
ابروشو بالا انداخت وگفت:
-نخیر...جای دوستمه...
روی صندلی ولو شدم وگفتم:
-وااای....چه روز گندیه امروز...
هلیا-واسه چی؟
-همش بد شانسی میارم...خدا به خیر بگذرونه..
هلیا-هنوز عمت اینا این جان؟
-آره بابا...امروزم ساسان میاد دنبالم...اووه...
هلیا-به قول خودت بی خیال...زنگ زیستو بچسب...
اشاره ای به لقمه توی دستم کرد وگفت:
-این دیگه چیه؟!!خنده ای کردم و گفتم:
-ساسان برام لقمه گرفته...
هلیا-اووو...دیگه چی؟
-اه..بدم میاد ازش..نمیدونی قیافه اش چه جوری شده...ابروهاش رو که دیگه نگو...از ابروهای من نازکتره....
هلیا-با اون عمت،چه طور جرات کرده؟
-چه میدونم؟...ولش کن..دوباره اعصابم خورد شد...
.
.
.
سلام بلندی گفتم و به بچه ها نگاه کردم...هلیا با خنده گفت:
-واسه چی همه ناله ان؟
ترانه سرش رواز روی میز بلند کرد و گفت:
-من صبونه می خوااااام....!
-آهان...پس مساله این است...بی خیال بابا...آزمایشگاه رو بچسبین
شقایق-میگن خیلی درد داره....
-به جاش صبونه ای که بعدش میدن،حالتو جا میاره...
ترانه دوباره سرشو روی میز گذاشت و گفت:
-تو سرشون بخوره...
کلاس به طرز فجیعی(!)ساکت شده بود....نمی دونستم صبحونه اینقد تاثیر داره...!شنیده بودم اما،شنیدن کی بود مانند دیدن..!
خانم وارد کلاس شد...بجز من وهلیا وشقایق،کسی بلند نشد...یه دونه از اون لبخندایی که جونم براش در می اومد،زد و گفت:
-شماها خوبین؟
ترانه بدون اینکه سرشو بلند کنه،نالید:
-نه خانم...خرابیم...
خانم-بلند شید...اتوبوس تو حیاط منتظره....
با کلی شوخی وخنده،وارد آزمایشگاه شدیم...هلیا دستش رو دور بازوم حلقه کرد و گفت:
-می گن سه تا گالن خون ازمون میگیرن...من یکیشم ندارم...!
-درد...خیر سرت اومدی آزمایش بدی دیگه...!
هلیا-خب من میترسم...
.
.
.
داشتیم با کمک خانم وپرستارا،خونامون رو آنالیز می کردیم...از بچگی،با دیدن خون،حالم بد می شد...
خانم نگاهی بهم انداخت وگفت:
-حالت خوبه ماهان؟
-بله خانم...
هلیا-دروغ میگه....دوباره خون دیده،فشارش افتاده...
خانم لبخندی زد وگفت:
-پس تو واسه چی اومدی تو رشته تجربی؟
خندیدم و گفتم:
-دوسش دارم...!
***
هلیا-اون ساسانه؟وای...چقدر فرق کرده...
-اه...اه..حوصله اش رو ندارم...تو هم با هام بیا....
هلیا-نه...از اول نیام بهتره،تا اینکه بیام بهم بگه تنهامون بذار...!
باهاش خداحافظی کردم و به طرف ساسان رفتم....لبخندی زد و گفت:
-خسته نباشی...
-مرسی...
ساسان-بریم یه چیزی بخوریم؟
-نه...بریم خونه...تو راه حرف هاتو بزن...
ساسان-تو راه نمیشه
-من حوصله ندارم...درکم کن...
ساسان-به خدا زیاد وقتتو نمیگیرم...
با بی میلی سوار پرشیای ساسان شدم.دستم رو روی پیشونیم گذاشتم و چشم هام رو بستم..
بعد از چند دقیقه،متوقف شدیم.چشم هام رو باز کردم...
ساسان-پیاده شو...
-نمیشه همین جا بگی؟
ساسان با خشم گفت:
-تو چرا از من دوری می کنی؟چرا دلت می خواد منو از سرت باز کنی؟
-چرا باید بهت نزدیک بشم؟تو فقط پسر عمه منی...اینو بفهم...
ساسان-حالا تو اینو بفهم...تو باید منو بخوای
روی باید تاکید کرد...
-نمی فهمم
ساسان-امشب مامان تو رو خواستگاری می کنه و تو هم باید منو قبول کنی...
-اما تو نمی تونی بدون رضایت من ،باهام باشی...
ساسان-امشب می بینیم...
به صندلی تکیه دادم و زمزمه کردم:
-ازت متنفرم عوضی...متنفرم...
دوباره ماشین رو روشن کرد و توی سکوت راه افتادیم...گرمی دستهاش رو روی دستای سردم حس کردم.با خشم گفتم:
-ولم کن ساسان...
به مهربونی گفت:
-من می خوامت ماهان...یه ذره باهام مهربون تر باش...به خدا قول می دم خوشبختت کنم...
هیچ حسی بهش نداشتم.دستم رو با عصبانیت از دستش بیرون کشیدم و گفتم:
-من الان اصلا به ازدواج فکر نمی کنم...
ساسان-امشب هم فقط یه مراسم نامزدی ساده است...
-مراسم نامزدی؟تو چطوری می تونی ساسان؟
ساسان-همه چی رو مامان درست کرده...به من ربطی نداره...
با حالت عصبی پام رو تکون میدادم...فکر کردم:
-شده تو روی عمه وایسم،باید سر جا بنشونمش...اون حقی توی آینده من نداره...اونکه اینهمه از من بدش میاد،چه طور می خواد بشم عروسش؟
سرم وحشتناک درد می کرد.ساسان اومد حرفی بزنهکه دستم رو بالا گرفتم و گفتم:
-حتی دلم نمی خواد صداتو بشنوم...
ساسان-اما من...
داد زدم:
-خفه شووووووو....
زیر لب یه چیزی زمزمه کرد و با اخم به رو به روش خیره شد...نمی تونستم اینهمه نادیده گرفته شدن رو تحمل کنم...
.
با دیدن ماشین بابا جا خوردم.با تعجب گفتم:
-اون الان باید شرکت باشه...
ساسان زیر لب گفت:
-حتما موضوع مهمی پیش اومده...
پس به گوش بابا هم رسیده بود...ساسان خواست ماشینو پارک کنه که من سریع از ماشینش پیاده شدم.داد زد:
-وایسا منم بیام...
دستم رو توی هوا تکون دادم وگفتم:
-برو بابا...
وبا عجله وارد خونه شدم...عمه داشت حرف می زد.با ورود من،همه سر ها به سمتم چرخید...
عمه-بفرما...خودشم اومد...
یه ببخشید گفتم و به سرعت از پله ها بالا رفتم.بهار توی اتاقم بود.با دیدنم گفت:
-ماهان...اگه بدونی چی شده...
با ناراحتی گفتم:
-می دونم...
بهار-حالا چه کار می کنی؟
-هیچ کار...مگه زوره؟
بهار-نه...
-پس هیچی دیگه...
بهار اومد حرفی بزنه که در باز شد و بعدش قیافه گرفته مهیار رو دیدم...
-خوبی داداشی؟
مهیار-چه کار می کنی ماهان؟
-واسه چی؟
مهیار-همین جریان نامزدی...
پوفی کردم و با عصبانیت گفتم:
-تو هم طرفدار عمتی؟بابا من از این ساسان بدم میاد...یه ذره هم منو درک کنین...
به طرفم اومد و منو توی آغوشش گرفت و گفت:
-کی گفته ما تو رو درک نمی کنیم؟هیچ کس بجز عمه و ساسان راضی نیست....
آه عمیقی کشیدم و گفتم:
-پس چرا هیچ کس هیچی نمی گه؟
مهیار-نمی دونم...
-ببین...دارم از الان میگما...سر به سر من بذاره،یا بخواد برام تعیین تکلیف کنه،حرمتهاش رو میذارم کنار و تو روش وایمیستم...
مهیار-منم همین نظر رو دارم...
خودمو از آغوشش بیرون کشیدم و گفتم:
-بی خیال حالا....ولشون کن...دیگه چه خبر؟
مهیار با کمی تردید گفت:
-عمو مجید اینا شب میان خونمون...
-چه بی خبر...واسه چی حالا؟
مهیار-عمه دعوتشون کرده...
بی هوا از جام بلند شدم و داد زدم:
-چی؟ اون به چه حقی واسه ما تصمیم می گیره؟
مهیار-آروم باش...صدات می ره پایین...
بلند تر گفتم:
-بره..اصلا همین قصدو دارم...اون حق نداره...اون نمی تونه...یعنی من بهش اجازه نمی دم...
با باز شدن در حرفم نیمه تموم موند...
سایه عصبی گفت:
-بیا پایین..مامان کارت داره
پوزخندی زدم وگفتم:
-بفرما...احضار شدیم
سایه خنده عصبی ای کرد و رفت...رو به بهار گفتم:
-تو همین جا بمون...
سرشو تکون داد و من دست در دست مهیار(!)رفتم پایین...عمه با دیدنمون یه خنده مصنوعی تحویلمون داد و گفت:
-بفرما..عروس منم اومد
به وضوح اخم کردم و گفتم:
-کی گفته من عروس شمام؟
عمه با خونسردی نگاهی به ساسان انداخت و گفت:
-مگه شما با هم حرف نزدید؟
-من می خواستم این سوالو از شما بپرسم...مگه ساسان حرف های منو بهتون نگفت؟
عمه با خشم گفت:
-حرفتو بزن..
-من ساسان رو نمی خوام...
عمه-ساسان که مشکلی نداره...
روی مبل رو به روش نشستم و گفتم:
-ببین عمه جون،من می خوام با کسی ازدواج کنم که بتونم بهش تکیه کنم...نه کسی که واسه روز تولدش باید براش لوازم آرایش بخرم...!
صدای خنده های ریز مانی و مهیار و بابا رو شنیدم اما با جدیت به عمه خیره شدم.با کمی مکث گفت:
-اما ساسان بعد از ازدواج درست می شه...
-من که این طور فکر نمی کنم...
عمه-اما....
-اما نداره دیگه...خیلی ببخشید ها...اما من اصلا به ازدواج فکر نمی کنم و به دیگران هم اجازه دخالت تو زندگیم رو نمی دم...
عمه-ولی پدر و مادر و خانواده تو،خوبی و راحتی تو رو می خوان...اونا حق دارن بهت تو تصمیماتت کمک کنن...
-درسته..اما شما پدر یا مادر من نیستی...
عمه-ماهان...خیلی زبون دراز و بی ادب شدی..
-خب دیگه...من خیلی بدم و لیاقت عروس شما بودن رو ندارم...
ساسان از جاش بلند شد وگفت:
-اما من تو رو دوست دارم...
-ما حرف هامون رو زدیم...
ساسان-خواهش میکنم بهم یه فرصت دیگه بده..ماهان..من...من...
عمه با عصبانیت گفت:
-ساسان...
چنان با تحکم این حرف رو زد که ساسان بی هیچ حرفی سر جاش نشست.عمه رو به من گفت:
-ما خیلی بهت لطف کردیم که خواستیم عروس خانواده صادقی بشی...
خواستم حرفی بزنم که بابا گفت:
-این حرفا چیه آبجی خانم؟داری به ماهان توهین می کنی...
عمه-این دختر پررو،لیاقت احترام گذاشتن رو نداره...
بابا-ولی من نمی تونم بهت اجازه بدم توی خونه خودم،به دخترم توهین کنی...
عمه سریع از جاش بلند شد وگفت:
-خب از اول می گفتی..باشه..ما میریم..
و رو به ساسان و سایه گفت:
-پاشید وسایلتون رو جمع کنید...
سایه بلند شد و با عمه به اتاق خواب رفت.ولی ساسان مون.با کمی مکث گفت:
-من واقعا معذرت می خوام..نمی خواستم اینطوری بشه...
بابا-اشکال نداره..درست می شه..ولی فکر ماهان رو از سرت بیرون کن...
نگاهش بهم افتاد...تو نگاش پر از حرف بود...به سختی نگاشو گرفت و گفت:
-خدافظ...
عمه یه خدافظ عصبی گفت و بیرون رفت.من و مانی و مهیار هم رفتیم تو حیاط...هنوز نگاه ساسان غم زده بود....
***
-ولی اگه من حرفی نمیزدم،شما ها قبول می کردین...
بابا-نه دخترم..واسه چی اینطوری فکر می کنی؟
-واسه چی؟شما بگو چرا اینطوری فکر نکنم؟هیچوقت نشد به خاطر بچه هات تو روی خواهرت وایسی...الانم به خاطر حرفای من این طوری جوابشو دادی
و بدون اینکه جلوی اشک هام رو بگیرم ادامه دادم:
-اون به من توهینکرد،ولی شما اونطور که باید،جوابشو ندادین...
بابا به سمتم اومد و منو توی آغوشش گرفت و گفت:
-ببخش دخترم...ببخش عزیزم...معذرت می خوام...
مهیار با صدای مسخره ای گفت:
-آه...گریه ام گرفت....
کوسن روی مبل رو چنان به طرفش پرت کردم که محکم توی صورتش خورد.دستش رو روی دماغش گاشت و گفت:
-بشکنه اون دستت...خدا ساسان رو دوست داشت که عمه قبول کرد بی خیال بشه و گرنه زیر شکنجه های تو شهید می شد....
-تو خفه شو که می گیرم کلتو می کنما....!
***
مبینا برگه مرسده رو هم داد و سر جاش نشست.به هلیا گفتم:
-پس آزمایش من کو؟
هلیا-نمیدونم....از حانم بپرس....
قبل از اینکه خانم رو صدابزنم،خودش گفت:
-ماهان...بیا این جا...
از جام بلند شدم و با کنجکاوی به سمتش رفتم.یه برگه بهم داد و گفت:
-آزمایشت اشتباه شده...
نگاهی به برگه توی دستم انداختم ...هیچی ازش نفهمیدم...رو به خانم گفتم:
-چی شده خانم؟
خانم-طبق این آزمایش،توی خون تو پر از تستسترونه...
اولش شکه شدم؛اما بعدش زدم زیر خنده..بی اختیار،قهقهه می زدم...همه بچه ها ساکت شده بودن و با تعجب به من نگاه می کردن...
کمی خودمو جمع و جور کردم و با لبخند رو به خانم گفتم:
-حالا من چه کار کنم؟!!!
خانم-باید بری یه آزمایش دیگه بدی...
-حالا حتما لازمه؟دیگه دیگه خون تو تنم نمونده!
خانم-آره...خیلی لازمه
ابرهامو بالا انداختم و با نتیجه آزمایشی که منو یه پسر معرفی می کرد،به سمت بچه ها رفتم...رو به شقایق که روی دسته صندلیم نشسته بود،گفتم:
-خانم...میشه بلند شید؟
شقایق چپ چپ نگام کرد و گفت:
-چه چسی میاد واسه من...بگیر بتمرگ ببینم واسه چی می خندیدی؟
روی صندلی نشستم و برگه رو جلوی حنانه-که انگلیسیش عالی بود-گرفتم و گفتم:
-بخش هورمون رو بخون...
حنانه مکثی کرد و بعد جیغ زد:
-اینجا چی نوشته...
و توی صورتم خیره شد و گفت:
-ببینمت..!
شقایق-درد..فارسی حرف بزنین ما هم بفهمیم...
حنانه-طبق این آزمایش،این نره غولی که مشاهده می کنید،یه پسره...تو خونش پر از تستسترونه...!
همه با تعجب بهم خیره شده بودن..با خنده گفتم:
-اون نگاه های هیزتونو جمع کنین...من زن و بچه دارم...اینارو نگا...آب دهنشون راه افتاد..!
جدی تر شدم و ادامه دادم:
-لب و لوچه تونو جمع کنین...جوابش اشتباه شده...باید برم دوباره آزمایش بدم...
ترانه یکی زد پشت گردنمو گفت:
-بمیری...داشتیم امیدوار می شدیم ها..!
چشمم به هلیا افتاد.داشت زیر چشمی نگام می کرد.تو نگاهش یه حس خاصی بود...انگار...انگار داشت باهام حرف می زد...با کمی مکث،نگاهشو ازم گرفت و به زمین دوخت...دلم می خواست توی آغوشم می گرفتمش و بهش می گفتم برای این غمی که تو چشم هاشه ،می تونه رو من حساب کنه...اما از جام تکون نخوردم...یه حسی بهم می گفت،من دلیلشم...
.
.
.
با مهربونی رو به مهیار گفتم:
-داداش گلی....
مهیار-من خودم زغال فروشم...گورتو گم کن...فردا امتحان دارم...
-یعنی نمیای؟
مهیار-نوچ...
آه عمیقی کشیدم و گفتم:
-باشه...مردم داداش دارن،ما هم داداش داریم...
با بی خیالی شونه هاشو بالا انداخت و به کتابش خیره شد...
.
.
.
پرستار با دیدنم گفت:
-ا..دوباره شما؟
لبخندی زدم و گفتم:
-جواب آزمایشم اشتباه شده بود...
اخمی کرد و گفت:
-ولی جواب های ما صد در صد درسته...
با شیطنت گفتم:
-پس حتما من یه پسرم؟!!
با تعجب گفت:
-منظورت چیه؟
جواب آزمایشم رو نشونش دادم و گفتم:
-ایناهاش...یا چشم هات اشتباه می یبینن یا جواب این آزمایش اشتباهه...!
نگاهی به برگه انداخت و گفت:
-احتمالا چشم هام اشتباه می بینن...
دیگه حرفی نزدم..اینا دیگه اعتماد به نفس رو رد کردن رسیدن به اعتماد به سقف..!!
دوباره سه تا-به قول هلیا-گالن،خون دادم و قرار شد پس فردا همون موقع برای جوابش برم...
خواستم ماشین رو روشن کنم که با صدای زنگ گوشیم متوقف شدم.هلیا بود..
-سلام
هلیا-سلام..کجایی؟
-جلوی در آزمایشگاه(!!!)
هلیا-می خوای آزمایش بدی؟
-نه...تموم شد..دارم می رم خونه...
هلیا-بیا این جا...
-نه مرسی..هنوز صبونه هم نخوردم..
هلیا-یعنی تو خونه ما یه صبونه هم پیدا نمی شه؟
-نمی شه بی خیال شی؟
هلیا-نه..خونمون می بینمت...بای..
وقطع کرد..نگاهی به صفحه گوشیم انداختم و زمزمه کردم:
-دختره دیوونه...!
.
.
با خجالت گفتم:
-ببخشید...مزاحمتون شدم...
نرگس خانم لبخند قشنگی زد و گفت:
-خواهش می کنم دخترم...هلیا که همیشه خونه شماست...حالا یه بار هم تو اومدی...خجالت نداره که...!
هلیا-مامان،ماهان صبونه نخورده...
نرگس خانم-ای وای...زود تر می گفتی خب...
هلیا-اشکال نداره...خودم براش آماده کردم...
و دستم رو گرفت و منو به سمت آشپزخونه کشوند.چشمم به میز افتاد.خیلی با سلیقه و کامل چیده شده بود.
-بگو جان ماهان همش رو خودم چیدم...
هلیا در حالی که داشت چایی می ریخت،گفت:
-چرا تو؟جان خودم،همش رو خودم چیدم...
روی صندلی نشستم و گفتم:
-دستت طلا گلم..خوش به حال شوهر تو...داره بهش حسودیم می شه...!
هلیا-قرار نشد بهش حسودی کنیا...
یه لحظه یاد علی افتادم..نمی دونم چرا،ولی حس کردم منظور هلیا علی بود...نا خود آگاه اخم هام تو هم رفت....
هلیا-اوووه...اونو نگا..می دونی ماهان،من فکر می کنم اگه همه زنبور های دنیا هم روی تو تف کننا،نمی شه تو رو خورد...!
از لحن جدیش خنده ام گرفت.اما هلیا بی خیال ادامه داد:
-والله...می گی خوش به حال شوهر من...اما من می گم بد بخت شوهر تو....قیافه داری؟ نداری...چهارتا عشوه بلدی؟ نیستی...خونه داریت خوبه؟ نه...
نمی دونم اون ساسان بدبخت هم چه گناهی به درگاه خدا کرده بود که عاشق توی کله خر شد...ولی آخرش که دیدی؟آمرزیده شد...وگرنه از تو جواب بله رو می گرفت...اگه یه روز قرار باشه..
توی حرفش پریدم و گفتم:
-صبونه نخواستم...ولم کن...
هلیا-اه..همش تقصیر توئه...انقد حرف می زنی حواس واسه آدم نمی ذاری...!
صندلی کنارم رو عقب کشید و نشست.
-مرسی هلی جونم...دستت درد نکنه...
هلیا-خواهش می کنم...
داشتم چاییم رو شیرین می کردم که هلیا شروع به لقمه گرفتن کرد.با خنده گفتم:
-مگه تو صبونه نخوردی؟
هلیا-چرا...خوردم...
-خدارو شکر...با این لقمه هایی که می گیری،می ترسم من رو هم بخوری...!
هلیا لقمه رو به دهنم نزدیک کرد و گفت:
-اینا مال من نیست...مال توئه..همش رو هم باید بخوری...!
.
.
.
هلیا-ماهان....ماهان...بیا...خودشه
-کی؟
هلیا-علی دیگه
دستش رو روی بینیش گذاشت و دکمه موبایلش رو زد.
هلیا-الو...
علی-سلام...کجایی تو؟چرا اینقدر دیر جواب میدی؟
هلیا-سلام..کاری داشتی؟؟
علی-دلم برات تنگ شده هلیا...می خوام ببینمت...
هلیا-ولی من اصلا علاقه ای به دیدنت ندارم...
علی-تو فقط علاقه داری منو حرص بدی..
هلیا-خدافظ...
علی-وایسا..کجا داری می ری؟حداقل بذار صداتو بشنوم...
هلیا-شنیدی..بسه...
علی-کاش یه ذره احساس تو هم مثل من بود...
هلیا-تو رو خدا..دوباره بحث راه ننداز...
دوباره؟یعنی اینا قبلا هم...؟
از احساسم به علی مطمئن شده بودم...من علی رو دوست نداشتم ولی واسه هلیا نگران بودم...می ترسیدم به علی دل ببنده..اما شاید هلیا نگرانی منو،حسادت یا علاقه به علی برداشت می کرد...پس سکوت بهتر بود...
هلیا-تو دوباره رفتی تو عالم تفکر؟
خنده بی جونی کردم و گفتم:
-چی گفت؟
هلیا-تازه می گه لیلی زن بود یا مرد...خیر سرت گذاشتم رو آیفون ازم سوال نپرسی..
-درد...اصلا نمی خواد بگی
و لبامو غنچه کردم و به زمین خیره شدم.از روی صندلی بلند شد و کنارم روی تخت نشست و گفت:
-الهی...حالا تو بغض نکن...
دستم رو روی شونه اش گذاشتم و به عقب هلش دادم و گفتم:
-اینطوری که حرف می رنی فکر میکنم سه چهار سالمه!
هلیا خندید و چیزی نگفت.با تردید پرسیدم:
-دوسش داری؟
هلیا-کی رو؟
-علی رو دیگه...
کمی فکر کرد و گفت:-نمی دونم..ازش خوشم میاد...ولی فکر نکنم دوسش داشته باشم...
زیر لب زمزمه کردم:
-خداکنه...
***
با دیدن پرشیای ساسان،با دقت بیشتری به اطراف نگاه کردم.با صدایی که از پشت سرم اومد،به عقب چرخیدم:
-سلام
ساسان بود...بر خلاف دفعه قبل،تمیز و مرتب نبود...ته ریش چند روزه ای هم روی صورتش بود.
-سلام...این جا چه کار می کنی؟
ساسان-باید به حرف هام گوش بدی...تو رو خدا نه نگو
دنبال بهونه ای برای نرفتن می گشتم که دستم رو گرفت و منو به سمت ماشینش برد...
.
.
.
دست به سینه وایسادم و به ساسان که با حالت عصبی دستشو توی موهاش فرو می کرد،نگاه کردم.
نفس عمیقی کشیدم و هوای پاک در بند رو توی ریه هام فرستادم...کم کم داشت حوصله ام سر می رفت که ساسان شروع کرد:
-درسته مامان این تصمیم رو گرفته،ولی از اول هم من عاشقت بودم ماهان...حتی چند بار بی خبر اومدم تهران و مواظبت بودم تا مطمئن بشم با هیچ پسری نیستی...ماهان،دوستت دارم...با همه شیطنت هات،شلوغی هات،اذیتت هات...
به طرفم چرخید و ادامه داد:
-حتی با اینکه می دونم دوسم نداری...می خوامت ماهان...
چشمم به چشم هاش افتاد...داشت گریه می کرد...احساس کردم یه نفر به دلم چنگ زد...لبام رو بادندونم گاز گرفتم...دنبال یه جمله می گشتم...اومدم حرفی بزنم که ساسان گفت:
-بهم یه فرصت بده ماهان...بذار ثابت کنم که به خاطر خودته که می خوامت...نه به خاطر اصرار های مامانم...اصلا میایم این جا و پیش پدر و مادر تو زندگی می کنیم...فقط بهم نه نگو عشقم...
انقدر توی چشم هاش خواستن و التماس بود که لبهام به هم دوخته شدن...آخه پسر،تو رو چه به عاشق شدن؟!!
با گرمای آغوش ساسان به خودم اومدم...منو توی آغوشش گرفته بود و محکم به خودش می فشرد...توی گوشم زمزمه کرد:
-دوستت دارم..دوستت دارم...

پارت 9
بی توجه به فریاد های مهیار،مانی و بابا به سمت اتاقم دویدم و در رو قفل کردم...یقه مانتوم رو با حرص کشیدم...طوری که همه دگمه هاش کندن...شالم رو در آوردم و روی تختم ولو شدم...دلم می خواست زار بزنم...اما صدایی توی ذهنم پی چید:
-گریه نکن...مرد که گریه نمی کنه....
بغضم با صدای بدی ترکید...سرم رو زیر بالشم پنهون کردم و اشک ریختم...حرف های دکتر توی گوشم زنگ میزد:
***
-از این اتفاقا می افته...یعنی اون طوری نیست که بگم شما نفر اول هستی یا یه اتفاق عجیب و غیر ممکن افتاده...
به سختی گفتم:
-از کی اینطوری شدم؟
نگاهی به برگه آزمایش انداخت و گفت:
-درصد پروژسترون خونت خیلی کمه...کمتر از 3 درصده...این یعنی 6-7 ماهی میشه...
با شک گفتم:
-یعنی من 6-7 ماهه پسرم؟آخه چطور ممکنه؟نمی تونم باور کنم...
از جاش بلند شد و دستش رو روی شونه ام گذاشت و گفت:
-باید با خودت کنار بیای...جنس غالب تو مذکره...هرچی زودتر برای عمل آماده بشی،بهتره...
مکثی کرد و ادامه داد:
-پسرم...Sad
***
نمی دونستم چه طوری خوابم برده بود...گوشیم رو با بی حالی برداشتم و دگمهANSWERرو زدم:
-بله؟
هلیا-ماهان...کجایی تو؟حالت خوبه؟چه کار کردی؟واسه چی خونوادت اینقدر نگرانن؟ماهان...الو....
با بی حوصلگی گفتم:
-اعصاب ندارم هلی...دست از سرم بردار...
هلیا-همه این حالتو از چشم من می بینن...بی معرفت،حداقل بگو چته؟
داد زدم:
-خوب نیستم...دلم می خواد بمیرم...ب...می...رم...
هلیا هم به تقلید از من داد زد:
-خب بگو چه مرگته دختر...
دختر...هه...با عصبانیت گفتم:
-ولم کن...
و گوشیم رو به دیوار کوبوندم...هزار تیکه شد...زمزمه کردم:
-خدایا...آخه واسه چی؟حالا من چه کار کنم؟
دوباره اشک هام از گوشه چشمم راه گرفتن...نمی دونستم چقدر گذشته بود که با صدای کوبیده شدن در،به خودم اومدم...صدای هلیا بود:
-ماهان...در رو باز کن....به خدا اگه در رو باز نکنی...
نذاشتم حرفش تموم بشه و در رو باز کردم.با تعجب نگام کرد و بی هوا خودش رو توی آغوشم انداخت و با گریه گفت:
-چه بلایی سر خودت آوردی دختر؟نمی گی از نگرانی می میرم و زنده می شم؟
از خودم جداش کردم و بی تفاوت،از پله ها پایین اومدم...همه در سکوت توی فکر بودن .اولین کسی که متوجه حضورم شد،بهار بود...با خوشحالی داد زد:
-ماهان...
همه به سرعت نگام کردن..من اما،در سکوت روی اولین مبل نشستم...هلیا هم کنارم نشست و دست سردمو توی دست لرزونش گرفت...لبهامو تر کردم و گفتم:
-یه اتفاق بدی افتاده...نه...یه اتفاق خیلی بد افتاده...
مانی با نگرانی گفت:
-کجا بودی ماهان؟
-پیش دکتر
مامان-یا ابوالفضل...چی شده ماهان؟حالت خوبه؟تو که منو...
بابا توی حرفش پرید و گفت:
-د...بذار حرفشو بزنه یاسمن...
و رو به من گفت:
-بگو "دخترم"...
مانی با بی میلی به مبل تکیه داد و چشم به دهن من دوخت.هلیا با نگرانی دستم رو می فشرد.اشک توی چشم هام جمع شد...به سختی گفتم:
-دکتر گفت من یه پسرم...
و داد زدم:
-من دیگه دختر نیستم...6-7ماهه که نیستم...
دستم رو از دست هلیا بیرون کشیدم و صورتم رو پوشوندم و با هق هق گفتم:
-شما دیگه دختر ندارین...من یه پسرم...پسر...
و از جام بلند شدم و به سمت اتاقم رفتم که با فریاد مهیار،سر جام خشکم زد:
-این چرت و پرتا چیه تحویل ما می دی؟یعنی چی این حرفا؟
با خشم گفتم:
-خفه شو مهیار که اصلا حوصله ات رو ندارم...
بابا-با هر دو تونم.....بشینین سر جاتون....
برگشتم و دوباره کنار هلیا نشستم.اما هلیا به طرز محسوسی خودش رو عقب کشید....پوزخندی زدم و چیزی نگفتم...
بابا-چه طور متوجه شدی؟
در حالی که سعی می کردم لرزش صدام رو کنترل کنم،گفتم:
-قرار بود از طرف مدرسه،بریم آزمایشگاه...آزمایش هورمون بدیم....جواب من،منو یه پسر معرفی کرد...
مهیار توی حرفم پرید و گفت:
-شاید اشتباه شده باشه...
بی توجه،ادامه دادم:
-خانم سیری بهم گفت دوباره آزمایش بدم...گفت اشتباه شده...دوباره آزمایش دادم...جوابش مثل قبل بود...بردمش پیش دکتر...تائید کرد و گفت که با عمل کردن هم نمی تونم دختر بمونم...جنس غالبم مذکره.....
و چشم هام رو بستم...
با صدای گرفته ای گفتم:
-بیا تو...
مهیار در رو باز کرد و وارد اتاقم شد.همونجا وایساد و با تعجب بهم خیره شد...سرمو پایین انداختم و گفتم:
-چی می خوای؟
مهیار-هلیا خیلی ناراحت بود...کار درستی باهاش نکردی...حداقل یه خدافظی می کردی باهاش..
-تو چی می فهمی مهیار؟من دارم می میرم...کاش واقعا می مردم...
مهیار به سمتم اومد و کنارم نشست.اشک هام دوباره راه گرفته بودن.مهیار به آرومی دستش رو روی گونه ام کشید و گفت:
-گریه نکن ماهان...تو رو خدا...
با هق هق گفتم:
-نمی تونم...نمی تونم...آخه واسه چی اینطوری شد؟
مهیار سرم رو توی آغوشش گرفت و نوازش کرد.کمی آرومتر شده بودم ولی هنوز اشک می ریختم...
-حالا چی می شه؟من می ترسم مهیار...
خنده ی محزونی کرد و گفت:
-تا حالا اینطوری ندیده بودمت...شبیه بچه ها شدی...!
سرم رو بلند کردم و نگاش کردم.چشماش خیس بود.لبخندی زدم و گفتم:
-خیلی دوستت دارم داداش بزرگه...
مهیار-منم همینطور...
بلند شدم و گفتم:
-دیگه نمی تونم توی خونه بمونم...می رم یه هوایی بخورم...
مهیار هم بلند شد و گفت:
-باشه..مواظب خودت باش...
.
.
.
ماشینو خاموش کردم و ازش پیاده شدم.گوشیم رو روی حالت پرواز گذاشتم و بی هدف راه افتادم...به خانواده هایی که بی خیال می خندیدن نگاه کردم...منم مثل اونا بودم...حتی شادتر از اونا...ولی الان...
آهی کشیدم و فکر کردم:
-کاش می شد زمانو به عقب برگردونم...
بین درختا،جایی که اصلا توی دید نبود،نشستمو زانو هام رو توی بغلم گرفتم.صدای آب آرومم می کرد ولی دلم می خواست آهنگ گوش بدم...از فکرم گذشت:
-کاش گیتارم رو آورده بودم...
آهنگ" من به جای تو" ی رضا شیری رو گذاشتم و باهاش زمزمه کردم:
-شکسته ام ولی تکیه گاه توام/ببین بی کس اما پناه توام/یه عمره که از غصه و غم پرم/به جای تو بازم شکست می خورم/همون وقت که از زندگی خسته ای/برات باز نشد هر در بسته ای/می خوام توی نقش تو بازی کنم/به هر سختی تقدیر رو راضی کنم...
گریه ام گرفته بود...حتی با اینهمه اشک ریختن هم آروم نمی شدم...سرم درد می کرد و چشم هام می سوخت...دلم یه نفر رو می خواست که با حرف هاش آرومم کنه...کاش هلیا این جا بود...دوباره آهی کشیدم و به نقطه نا معلومی خیره شدم...
.
.
.
با صدای فریاد مانی از جام پریدم:
-ماااهااان....بیا این در لعنتی رو باز کن...
از تخت پایین اومدم و قفل در رو باز کردم.مانی با دیدنم توی صورتش زد و گفت:
-خدا مرگم بده...تو چرا اینطوری شدی؟
-توروخدا مانی...دست از سرم بردار...
مامان-یعنی چی؟جون تو تنت نمونده...بیا...باید یه چیزی بخوری...
-سیرم...نمی تونم بخورم...
مامان-من این حرف ها سرم نمی شه...زود بیا پایین...غذات سرد می شه...
با بغض گفتم:
-چرا راحتم نمی ذاری مانی؟
در حالی که اشک توی چشم هاش جمع شده بود،گفت:
-راحتت بذارم که از گرسنگی بمیری؟کاری از دست ما بر نمیاد...اما نمی تونیم ذره ذره آب شدن تو رو ببینیم...حال همه بده...همه ناراحتن...برای تو سخته برای ما سخت تر...تو فقط خودتو می بینی من و حمید بچه مونو...مهیار... مهیار... خواهرشو... تو قل اونی... میدونی ناراحتی تو چقدر روی اون تاثیر داره؟بس کن ماهان... بس کن...
و زد زیر گریه...طاقت دیدن اشک هاشو نداشتم...توی آغوشم گرفتمش و گفتم:
-گریه نکن مانی جونم....گریه نکن عزیزم... باشه.. باشه.. هر چی تو بگی.. میام...
مانی در حالی که یه لبخند زورکی رو لبش بود،نگام کرد و گفت:
-خیلی دوستت دارم..هر جور که باشی...
دست مانی رو گرفتم و با همدیگه رفتیم پایین...همه سر میز نشسته بودن و داشتن با غذاشون بازی می کردن.انقدر توی فکر بودن که متوجه ورود ما نشدن.کنار مهیار نشستم و گفتم:
-سلام...
بابا-سلام عزیز دلم...حالت خوبه؟
-بله بابا جونم...خوب خوبم...
ولی اصلا خوب نبودم...سرم درد می کرد و بی حال بودم...اما مانی با حرف هاش روشنم کرده بود...وجدانم اجازه نمی داد اونا رو هم نگران کنم...وای خدا...این چه بلایی بود سرم آوردی؟
با صدای مانی از فکر بیرون اومدم:
-دوست نداری ماهان؟چرا نمی خوری؟
-چرا چرا..خیلی هم دوست دارم...
و قاشق رو به دهنم نزدیک کردم...انگار معده ام بسته شده بود...دلم هیچی نمی خواست.خودم هم باورم نمی شد ...اون ماهانی که من می شناختم،با اینی که بودم،هیچ شباهتی نداشت...
.
.
.
دکتر نگاهی به برگه و نگاهی به ما انداخت.همگی استرس داشتیم...
وای خدا...چی می شه الان بگه این جواب درسته و بقیه اشتباه بوده...چی می شه دوباره به من بگه دخترم...خدا...1000تا صلوات نذر می کنم دختر باشم!خدا جونم ...روی منو ننداز زمین دیگه....
دکتر-آقای امین،نگرانی و ناراحتیتون رو درک می کنم...اما اتفاقیه که افتاده و شما نمی تونید عوضش کنین...هر چقدر هم که وقت رو تلف کنید،خود ماهان اذیت می شه...شاید به روش نیاره،اما زندگی کردن اینطوری سخته و هر چی بگذره بدتر هم می شه...
آهی کشیدم و فکر کردم:
-خدایا...10000تا صلوات نذر می کنم الان از خواب بپرم...جان هلیا دو در نمی کنم و همه شو می فرستم....هر چی هم قبلا نذر کردم و از زیرش در رفتم می فرستم...خدایا...
با صدای لرزون پدرم،به خودم اومدم:
-حالا باید چه کار کنیم؟
دکتر-ما همگی واسه عمل جراحی آماده ایم...هر وقت که ماهان هم آماده بود به امید خدا جراحیش می کنیم...بعد از عمل می فهمه چه کار درستی کرده...
نه...مثل اینکه جدی جدی دارن منو پسر می کنن....خدایا..با همه آره با من بدبختم آره؟!..بابا من بی جنبه ام...
همگی بلند شدیم.دکتر رو به من گفت:
-من منتظر تماست می مونم...ولی یادت باشه هر چی زودتر آماده بشی بهتره...هر وقت هم اراده کنی اتاق عمل آماده است...
-باشه...بعلا باید فکر کنم...
دکتر-فکر کن...ولی سریع تر..
-باشه...مرسی ...با اجازه...
اصلا حوصله خونه رفتنو نداشتم...انگار مهیار هم متوجه شد چون گفت:
-می شه من و ماهان بعدا بیایم؟
بابا نگاه مشکوکی بهمون انداخت و گفت:
-باشه..ولی مواظب همدیگه باشین....
دستم رو توی جیب سویشرتم فرو کردم و کنار مهیار راه افتادم....
مهیار-خوبی ماهان؟
-نه..داغونم مهیار...نمی دونم چکار کنم...
مهیار-خداییش خیلی سخته...
-این روزا کی تموم میشه؟
مهیار دستش رو دور کمرم حلقه کرد و منو به خودش فشرد و گفت:
-تموم می شه..به شرطی که تو زود تر تصمیمت رو بگیری...
-آخه چطور؟چطوری قبول کنم پسر بشم؟من نمی تونم...نمی تونم مهیار...من اگه عمل کنم،زندگیم زیر و رو می شه و من اینو نمی خوام...
مهیار-ولی این طوری هم عذاب می کشی...یکم فکر کن..نه دختری نه پسر...یه جورایی می مونی بین دو راهی...
آهی کشیدم و گفتم:
-می دونم...اما به این راحتی ها هم نیست که...
مهیار-ولی از عذابی هم که الان می کشی کم تره...
روی نیمکت نشستم و گفتم:
-اعصابم به هم ریخته...
مهیار-دو دقیقه بمون همین جا،زود میام...
-کجا؟
مهیار-اومدم می فهمی...
با بی حوصلگی به نیمکت تکیه دادم و سعی کردم با نفس های عمیقم،کمی از اضطراب درونم رو کم کنم...حسابی به هم ریخته بودم..توی این یه هفته،قد همه سال های عمرم سختی کشیده بودم و گریه کرده بودم...توی فکر هام غرق بودم که با صدای مهیار به خودم اومدم:
-کجایی جاجی؟
-ا..توئی؟...کی اومدی؟
مهیار-یه یه ساعتی می شه...
-درد...اصلا حوصله لوده بازی هاتو ندارما..می زنم لت و پارت می کنم...
مهیار-اتفاقا یه چیزی آوردم سر حالت می کنه...
با تعجب نگاش کردم که از توی جیب کاپشنش یه بسته سیگار در آورد....
-مهیار..توهم؟باورم نمی شه..
مهیار-کوووفت...آروم باش...یکی ندونه فکر می کنه سر بریده دیدی تو جیب من...
-تو...تو سیگار می کشی؟
مهیار-بعضی اوقات آره...
-و الانم همون بعضی اوقاته؟
مهیار-ای گفتی...دقیقا...
و یکی از سیگار ها رو دستم داد...با لودگی گفتم:
-معتاد نشیم حالا...
مهیار پقی زد زیر خنده و گفت:
-دیدی...نکشیده سر حالت آورد...
بی توجه گفتم:
-ولی این یکی از فواید پسر بودنه ها...آزادی...هر کاری دلت بخواد انجام می دی هیچکی هیچی بهت نمی گه...نه؟
مهیار-نمی خوای که الان بحث دفاع از حقوق زنان راه بندازی؟!!
-نه...
و ساکت شدم...فکر کردم:
-دیگه دلیلی واسه این کارا وجود نداره....دیگه آبجی کوچیکه نیست که باهات درباره حقوق پایمال شده زنا بحث کنه...الان داداش کوچیکه کنارت نشسته که هر چی بگی اون هیچی نمی گه...
دوباره چشم هام پر از اشک شد...زمزمه کردم:
-آخه من چقد بدبختم خدا...؟
مهیار در حالی که پکی به سیگارش می زد گفت:
-تو که دوباره دستگاه آبغوره ات راه افتاد...دختر که بودی کمتر اشکاتو می دیدما...
چنان نگاهش کردم که سرشو پایین انداخت و چیزی نگفت...
به سیگار توی دستم خیره شدم...دفعه اولی نبود که سیگار می کشیدم ولی هیچ کششی نسبت بهش نداشتم...فندکی رو که مهیار جلوم دراز کرده بود رو گرفتم و روشنش کردم...پک عمیقی به سیگار زدم و دودش رو توی ریه ام حبس کردم..از عذاب دادن خودم لذت می بردم..من این جسم رو دوست نداشتم...یه حسی بهم می گفت:
-بذار از بین بره...بره به درک..این جسم لعنتی داره تورو از هر چی که دوست داری جدا می کنه...بذار از بین بره...
با ضربه محکمی که به پشتم خورد،به سرفه افتادم
مهیار-تو چته؟هنگ کردی یهو؟
-دلم می خواد بمیرم...ولم کن...
مهیار-با این دفعه می شه صدو هفتاد و چهارمین باری که دارم این جمله رو ازت می شنوم..بس کن ماهان..چقدر می ری رو اعصاب من آخه...بی شعور نفهم،به فکر خودت نیستی به فکر من بدبخت باش که جسمم به جسم تو وصله..بفهم نفهم...
از حرصی که می خورد خنده ام گرفت...
-خیلی دوستت دارم داداش بزرگه...!

مانتو و شالم(!)رو پوشیدم و بعد از برداشتن سوئیچم از اتاقم بیرون اومدم....دیگه حوصله سر خوردن روی نرده ها رو هم نداشتم...
مانی و بهار داشتن تلویزیون نگاه می کردن.مانی با دیدنم گفت:
-کجا می ری ماهان؟
-می رم هلیا رو ببینم...
مامان-تصمیمت رو گرفتی؟
-آره...می خوام باهاش حرف بزنم..
مانی لبخندی زد و گفت:
-موفق باشی...
به آرومی از خونه خارج شدم.دلم برای هلیا تنگ شده بود.دیگه مدرسه هم نمی رفتم...می رفتم چی می گفتم؟!!خانم سیری اصلا تعجب نکرد...اون از اول می دونسته جواب آزمایش اولیم هم درسته...ولی بقیه چرا...تنها موضوعی که از مدرسه اذیتم می کنه،اینه که وجود من کنار هلیا،مانع می شد تا بچه ها به خاطر رابطه مون بهش تیکه بندازن...حالا که من پسرم،دیگه بدتر...بیچاره هلی...!
نمی دونستم برای دیدنم میاد یانه،اما دلمو به دریا زدم.کنار پارک،ماشینو نگه داشتم و شمارشو گرفتم...خدا کنه حداقل جوابمو بده...
هلیا-سلام
-سلام هلی...چطوری؟
هلیا-میسی...خوفم...تو چطولی؟
از این طرز حرف زدنش،دلشوره ام کم تر شد...
-منم خوبم...می خوام ببینمت هلی...
مکثی کرد و گفت:
-کی...کجا...
-الان...پشت خونتون...
هلیا-ا...الان اونجایی؟وایسا اومدم....
و قطع کرد...از این کارش،لبخند روی لبام اومد.هلیا همون هلیا بود.منم همون ماهان بودم.پس دوستی ما هنوزم پابرجا بود.از ماشین پیاده شدم و به سمت یکی از نیمکت ها رفتم.چند دقیقه بعد،هلیا رو دیدم.بی هوا از جام بلند شدم.هلیا لبخندی زد و به راه رفتنش سرعت داد.منم لبخند عمیقی زدم و بهش خیره شدم.زیبا براش کم بود.فوق العاده شده بود.یه شلوار لی تنگ،با مانتوی کرم و شال مشکی پوشیده بود.دستش رو به سمتم دراز کرد و گفت:
-سلام...دیر که نیومدم؟
دستش رو فشردم و گفتم:
-نه...مثل همیشه،به موقع اومدی..بشین...
کنارم نشست.
-از مدرسه چه خبر؟
پوفی کرد و گفت:
-وااای...نمی دونی چه خبره...هیچکس باورش نمی شه...همه فکر میکنن داریم شوخی می کنیم...ولی نمی دونی چقدر جات خالیه...اصلا دیگه بهم خوش نمی گذره....
-دعا کن توی یه دانشگاه با هم قبول بشیم...
آهی کشید و گفت:
-امیدوارم..تو چه کار می کنی؟
-فعلا که هیچی....
اشاره ای به مانتو و شالم کردم و ادامه دادم:
-الان که ظاهرم دختره...دارم واسه عمل حاضر می شم...
هلیا خواست چیزی بگه،اما حرفش رو خورد.
-چی می خواستی بگی؟
هلیا-هیچی..
-ا..اذیتم نکن..بگو چی می خواستی بگی دیگه...
هلیا-اگه...اگه تو عمل کنی...دیگه...دیگه...دوست من....نیستی؟...یعنی دیگه پیشم نمیای؟
به طرفش چرخیدم و گفتم:
-این چه حرفیه که میزنی هلی؟معلومه که نه...
سرش پایین بود...دستم رو زیر چونه اش گذاشتم و مجبورش کردم نگام کنه...داشت گریه می کرد.بی هوا بغلش کردم و گفتم:
-دیووونه..واسه چی گریه می کنی؟مگه می شه من از تو جدا بشم هلی؟...هان...؟یکم فکر کن...من که اینهمه تو رو دوست دارم...هلیا...جان ماهان گریه نکن دیگه...
دماغشو بالا کشید و گفت:
-قول بده ولم نمی کنی...
-قول می دم...
ازم جدا شد و توی چشم هام نگاه کرد.صورتش قرمز شده بود و دماغش باد کرده بود.
با خنده گفتم:
-ببین خله چه بلایی سر خودش آورده..!
هلیا-ماهان...می شه عمل نکنی؟
-یعنی همین شکلی بمونم؟بمونم تو دوراهی؟نه پسر باشم نه دختر؟
هلیا-آره...
-خیلی سخته هلی...دارم دیونه می شم...اصلا نمی دونم واسه چی...بیچاره مهیار رو هم مجبورش کردن بره آزمایش بده...چون دو قلوئیم..
خندیدم و ادام دادم:
-فکر کن...مهیار..با اون ابهتش،دختر بشه....!
هلیا پقی زد زیر خنده و گفت:
-اونوقت اون می شه ماهان...تو میشی مهیار...!
اخمی کردم و گفتم:
-به من می خوره عین اون پسره خل و چل باشم؟
دستی به صورتم کشید و گفت:
-آره...فقط یه ذره ریش و پشم کم داری...راستی،ریشم در میاری؟!!
سرم رو بالا گرفتم و چونه امو نشونش دادم و گفتم:
-آره...نگاه کن...
هلیا-با این وضع ،بهتره زود تر عمل کنی...وگرنه می شی پسر دختر نما!
-درد...بریم یه چیزی بخوریم؟
هلیا-بریم...
دستش رو گرفتم و با هم به طرف ماشینم رفتیم...
هلیا-راستی،از ترانه چه خبر؟
-واسه چی؟
هلیا-هیچی...
-د..بنال دیگه...یا از اول نگو،یا تا تهش بگو...
هلیا-آخه خیلی ابراز دل تنگی می کرد!
-واسه من؟
-پ ن پ من!
خندیدم و در رو براش باز کردم و خودم هم سوار شدم.
-از روزی که نیومدم مدرسه،همش بهم می زنگه...
هلیا-دختر خوبیه،فقط یه کوچولو روی تو غیرتیه!
-ناخوشی...دختر مردمو مسخره نکن...
هلیا-واقعیت رو گفتم
-دیگه باهاش دعوا نکردی؟
هلیا-نه..اصلا بهش محل نمی ذارم...فقط رابطه ام با شقایق خوبه...
-سلام بهش برسون...بگو دلم برا چل بازی هاش تنگ شده!
هلیا-اتفاقا شقایق هم،همینو گفت!
-خوش به حالتون...داره بهتون حسودیم می شه...به گذشته خودم..
هلیا-ولی تو هم می تونی خوش بگذرونی
-ببخشید با کی اون وقت؟حتما با اون دوستی خل و چل مهیار...؟!!
هلیا خنده ای کرد و گفت:
-نمی دونم والله!
***
توی آینه به خودم و اندام دخترونه ام نگاه کردم...اشک توی چشم هام جمع شد...باورم نمی شد تا چند ساعت دیگه ،چیزی از دختر بودن تو وجودم نمی مونه...نگاهی به موهام انداختم.برای اولین بار،دلم می خواست موهام بلند بود و می بافتمشون...آه عمیقی کشیدم و نگاهمو از آینه گرفتم.با بی حوصلگی لباس هامو در آوردم و لباسای گشاد بیمارستان رو پوشیدم.آماده بودم...آماده آماده...واسه پا گذاشتن توی دنیای عجیب و غریب پسرا....!بدون برداشتن شالم،در اتاق رو باز کردم.مانی و مهیار و بابا،پشت در بودن که با دیدن من،از جاشون بلند شدن.تو نگاه همشون حسی شبیه دلسوزی رو می دیدم.مانی با یه لبخند ملایم گفت:
-آماده ای دخ...ماهان؟
بی خیال گفتم:
-بله...پسرتون آماده است....
مهیار منو توی آغوشش گرفت و گفت:
-بذار واسه آخرین بار ،حداقل ماهان خانمو بغل کنم...
با اومدن دکتر،ازش جدا شدم و گفتم:
-من حاضرم دکتر...بریم؟
لبخندی زد و گفت:
-باشه...همه تو اتاق عمل منتظرن...
لبخندی به بقیه زدم با کلی استرس دنبال دکتر راه افتادم...
***
دستش رو فشردم و گفتم:
-ماهانم...خوشوقتم...
لبخندی زد و گفتت:
-سعیدم...
مهیار-خب دیگه...پیش به سوی کوه
کوله مو روی شونه ام جابجا کردم و کنار مهیار راه افتادم.
مهیار-خوبی ماهان؟
-آره...واسه چی؟
مهیار-تو خودتی...دوست نداشتی با ما بیای؟
-نه...حالا اینا نمی گن این داداش مهیار،از کدم گوری،یهو پیدا شد؟
مهیار-نه بابا...این مغز نخودیا،اصلا بلد نیستن فکر کنن...!
آهی کشیدم و گفتم:
-خدا کنه...
عینک دودیم رو روی صورتم جابجا کردم و به متظره زیبای روبروم چشم دوختم....چقدر دلم می خواست الان با هلیا و دوست های خودم اینجا بودم...ولی حیف که نمی شد...داشتم خاطراتمو مرور می کردم که با صدای"آخ"ظریفی،به خودم اومدم.دختر مو بور سفیدی،کنارم روی زمین افتاده بود...با شرمندگی گفتم:
-من...واقعا متاسفم...
دختر خواست چیزی بگه که دوستش با عصبانیت گفت:
-همینن؟...متاسفم..یه ذره حواستو جمع کن آقا...
اومدم حرفی بزنم که دختر گفت:
-صبا...ساکت...کمکم می کنی بلند شم؟
بی توجه به پسر بودنم(!)دستم رو زیر بازوی دختر انداختم و بلندش کردم و گفتم:
-باز هم ازت معذرت می خوام...من اصلا حواسم نبود و واقعا شرمنده ام...
دختر با عصبانیت خودشو ازم جدا کرد و فریاد زد:
-یعنی چی این کارا؟شما خجالت نمی کشی که...
مهیار در حالی که دست منو می کشید،گفت:
-این داداش من تازه از لندن برگشته...واسه همین این چیزا رو نمی دونه...شما به بزرگی خودت ببخش..
و بدون اینکه منتظر حرفی از طرف دخترا بمونه،راه افتادو منو هم با خودش کشید.رو به من گفت:
-خاک تو سرت...ماهان...چرا اینقد تو گیجی؟بابا اگه به دادت نرسیده بودم که دختره تیکه تیکه ات کرده بود...یه ذره حواستو جمع کن برادر من...
سام با خنده گفت:
-ولی خوب تیکه ای بودا...باریک الله ماهان خان...دستت درست!
خندیدم و گفتم:
-نه به خدا...اتفاقی بود!
سعید ضربه ای به پشتم زد و گفت:
-ما خودمون زغال فروشیم...برو داداشتو رنگ کن...
خندیدم و حرفی نزدم..
.
.
.
نوید نفس نفس زنان گفت:
-من دیگه نمی کشم...همین جا بشینیم؟
-به این هیکلت نمی خوره انقدر زود خسته شی...!
سعید با لودگی گفت:
-اگه یه سوزن بکنی تو بازو های این،عین بادکنک بادش خالی می شه....همش واسه خالی نبودن عریضه است!
با تعجب رو به مهیار گفتم:
-راست می گه؟
سعید-از کی می پرسی داداش؟از خودم بپرس..این مهیار که از نویدم بدتره...!مهیار دیگه سوزن نمی خواد...یه مشت واسه ترکیدنش کافیه...
ضربه ای به بازوی خودش زد و ادامه داد:
-ولی هیکل من...هرچی بگی کم گفتی...همش ماهیچه خالص...
سام-سعید،تا حالا شده تو خفه شی،کسی اعتراض کنه؟
یا این حرف سام،همه زدیم زیر خنده...
نوید-حالا بشینیم یا نه؟من خسته شدم...
سعید در حالی که روی یکی از صخره ها می نشست گفت:
-دفعه دیگه یکی این بچه ریقو رو بیاره،من می دونم با اون...خیر سرمون می خواستیم قله رو فتح کنیما....
نوید بلند شد و در حالی که به سمت سعید می رفت ،گفت:
-جرات داری وایسا تا نشونت بدم بچه ریقو کیه...!
سعید هم سریع بلند شد و پا گذاشت به فرار...!نوید یه سنگ از روی زمین برداشت و به سمت سعید پرت کرد که محکم توی کمرش خورد و با بی خیالی به طرف ما برگشت.سعید در حالی که دستش روی کمرش بود،داد زد:
-الهی ننه ات داغتو ببینه که داغونم کردی...!
داشتم با مهیار،جوجه ها روروی آتیش سرخ می کردم که با صدای آشنایی،به عقب برگشتم:
-به به...سلام...ماهان خان...
علی بود.اخمی کردم و گفتم:
-سلام...
علی-وقتی ترانه گفت،باور نکردم...به جمع پسرا خوش اومدی
با بی زاری گفتم:
-چی می خوای بگی؟
علی-هیچی...فقط می خواستم مطمئن بشم...
-مطمئن شدی؟حالا گورتو گم کن...
علی-دختر بودی،خوش اخلاق تر بودیا...
پوفی کردم و گفتم:
-علی رو اعصابی...
علی-مهم نیست...
مهیار-آقا پسر مزاحم نشو...و گرنه بد می بینیا...
داداش مارو باش...مزاحم کی نشه؟!!
علی-من با تو کار ندارم..طرف صحبت من ماهانه...
-خب حرفتو بزن دیگه...
علی اشاره ای به بچه ها کرد که چهار چشمی بهش خیره شده بودن و گفت:
-تنهایی...
-شمارتو بده،یه روز باهات قرار میذارم ببینمت...
با شیطنت گفت:
-از هلیا بگیر...خدافظ..
عصبی داد زدم:
-اسم اونو نیار کثافت...
علی-اتفاقا من می خواستم همینو بهت بگم...دور هلیا رو خط بکش
به طرفش رفتم و یقه اشو گرفتم و گفتم:
-یه بار دیگه بری طرف هلیا،هرچی دیدی از چشم خودت دیدی....
خنده عصبی ای کرد و گفت:
-توی جوجه داری منو تهدید می کنی؟
سام و سعید منو از علی جدا کردن.
علی-منتظر تماست می مونم ماهان...
نفس هام نا منظم و عصبی شده بودن.روی زمین نشستم و دستم رو توی موهام فرو کردم.با این کارم،عصبانیتم کم تر شد...
مهیار-این کی بود ماهان؟
-مزاحم هلیا می شه...اعصابمو به هم ریخته
مهیار-خب به تو چه ربطی داره؟
چنان نگاهش کردم که روشو ازم برگردوند و مشغول صحبت با نوید شد...!یدفعه سام داد زد:
-خاک تو سرتون...جوجه ها سوختن...
و به طرف آتیش دوید...خوشبختانه فقط دوتا از سیخ ها سوخته بودن...
مهیار-برو اونور سام...خودم درست می کنم...
سام-نه عزیزم...تو بتمرگ سر جات...ما ناهار می خوایم...
از جام بلند شدم و گفتم:
-من می رم یه ذره قدم بزنم...
و راه افتادم...داشتم به هلیا فکر می کردم...اگه واقعا هلی علی رو دوست داشت چی؟اصلا به قول مهیار،این جریان چه ربطی به من داشت؟ولی یه حسی آزارم می داد...دلم نمی خواست هیچ کس رو نزدیک هلیا ببینم...طاقت دوری از هلیا رو نداشتم...واقعا دلم براش تنگ شده بود.گوشیم رو از توی جیبم در آوردم ولی یادم افتاد که گوشیم شارژ نداشت و گوشی مانی رو برداشتم...
شماره هلیا رو گرفتم...بعد از چند تا بوق،صدای قشنگش توی گوشم پیچید:
-بله..بفرمائید...
-سلام هلیا جونم...چطوری؟
هلیا-سلام...ببخشید،شما؟
-وا...هلیا منو نمی شناسی؟
هلیا-لطفا مزاحم نشین آقا...
و قطع کرد.چند لحظه با تعجب به گوشی مانی خیره شدم و بعد،زدم زیر خنده...هلیا منو نشناخت...مگه می شه؟پوزخندی زدم و دوباره شمارشو گرفتم که صدایی باعث شد برگردم:
-سلام آقا..
همون دختره بود که بهش خورده بودم...با تعجب گفتم:
-سلام...
دختر-من واقعا متاسفم از اینکه سرتون داد زدم...واقعا نمی دونستم که این چیزا رو نمیدونید...فکر کردم می خواین اذیتم کنید...
-اوه....خواهش می کنم...اشکالی نداره...تقصیر منم بود...به هر حال،من باعث شدم بخوری زمین...
دوستش -که فکر کنم اسمش صبا بود-گفت:
-شما با برادرتون دوقلوئین؟
-درسته...چطور مگه؟
صبا-آخه خیلی شبیه همدیگه این...ما هم از روی لباس شناختیمتون...!
خندیدم و گفتم:
-اتفاقا همه همنینو می گن...!
دختر گفت:
-من وندا هستم و اینم دوستم صبا ست...
-منم ماهان هستم و از آشنایی باهاتون خوشبختم...
وندا-شما هر جمعه میاین این جا؟
-من نمی دونم..این هفته،اولین هفته ای بود که با برادرم بودم....
وندا-ولی ما هر هفته این جائیم...
آهانی گفتم و سکوت کردم...
وندا-می تونم شمارتونو داشته باشم؟
فکر نمی کردم دخترا اینقد غرورشونو کم کنن...می گم کمبود پسر اومده ولی نه در این حد...خدایا،حالا این جا پیشنهاد ازدواج نده...!
لبخندی زدم و گفتم:
-بله..یادداشت می کنی؟
وندا گوشیش رو در آورد و گفت:
-آره...بگو..
-0912... .. ..ولی الان همراهم نیست...
وندا لبخندی زد و گفت:
-باشه...مشکلی نیست...من دیگه برم...به امید دیدار...
-از آشنائیت خوشحال شدم...خدافظ...
از پشت نگاهشون کردم...دخترای زیبایی بودن؛ولی نه به خوشگلی هلیا...!
دوباره شمارشو گرفتم:
هلیا-تا خودتو معرفی نکنی،حرف نمی زنم...
خندیدم و گفتم:
-الان که حرف زدی...
هلیا-قطع می کنما...
-نه...نه...قطع نکن...آخه من ففکر می کردم تو هیچ وقت صدای منو یادت نمی ره...
هلیا-علی تویی؟
داغ کردم.بی هوا داد زدم:
-آخه کجای صدای من شبیه اون بی شعوره؟ماهانم هلیا..ماهان...
هلیا-ماهان تویی؟اصلا باورم نمی شه...پس...پس چرا صدات اینطوریه؟
خنده عصبی کردم و گفتم:
-چه طوری؟توقع داری هنوز صدام مثل دخترا باشه؟
هلیا-وای ماهان...متاسفم...
-باشه..کاری نداری؟
هلیا-می خوای قطع کنی؟
-آره..
هلیا-دیونه چرا اینطوری می کنی؟تو هم جای من بودی،نمی شناختی...
-باشه..شماره علی رو بهم می دی؟
هلیا-واسه چی؟
-کارت نباشه...فقط شمارشو برام اس کن...
هلیا-آخه چرا؟
-کارش دارم..باید باهاش حرف بزنم...
هلیا-ماهااان....خب بگو چه حرفی...
-هیچی..الان با مهیار و دوستاش اومدم کوه،علی هم این جا بود...گفت می خواد باهام حرف بزنه...شمارشو از تو بگیرم،بهش زنگ بزنم...خودم هم باهاش حرف دارم...همین...
هلیا-باشه..برات می فرستمش
-دیگه کاری نداری؟
هلیا-نه عزیزم...خدافظ
روی یکی از نیمکت ها نشستم و سعی کردم به چیزی فکر نکنم...اما مگه می شد؟
نگاهی به ساعتم انداختم.بلند شدم و به سمت بچه ها راه افتادم که صدایی توجهم رو جلب کرد:
-نه عزیزم...نه به خدا...باور کن راست می گم...اون می خواست باهام دعوا کنه...چه می دونم...آره دادی بهش؟...خوب کاری کردی...نترس فقط می خوایم حرف بزنیم...آره درباره تو...خوب گوش کن،اون دیگه مثل قبل نیست که دلش بخواد با تو رفت و آمد داشته باشه...معلومه چی می گی؟...آره...ولی من فکر می کردم...ا تو حرفم نپر هلیا...معلومه که آره...حالا جرات داری یه بار دیگه ماهانو ببین...غلط می کنی...هلیا،رو اعصاب من راه نرو یه چیزی بهت می گما...
علی با حرص سرشو بلند کرد که با دیدن من گفت:
-ا...چه حلال زاده...نه عزیزم با تو نیستم...با آقا ماهانم...
فقط با پوزخند نگاهش می کردم...
علی-عشقم بعدا بهت زنگ می زنم....مواظب خودت باش...
و گوشی رو قطع کرد و بلند شد و گفت:
-می خوای همین جا حرف هامونو بزنیم؟
-من دنبال درد سر نیستم علی...
علی-منم همین طور...من فقط دنبال هلیا ام...
-اون تو رو دوست نداره...چرا نمی خوای اینو بفهمی؟
علی-خودش این حرفو بهت زده؟تو مطمئنی هلیا منو دوست نداره؟
حرفی نزدم..یعنی حرفی نداشتم که بزنم...
علی-ببین ماهان،ازت می خوام دست از سر هلیا برداری...دلم نمی خواد دیگه ببینیش....حتی به عنوان یه دوست...
-تونمی تونی منو از دیدن هلیا محروم کنی...
علی-ولی هلیا به خاطر عشق منم که شده،ولت می کنه...می بینی...
-مگه تو خواب بتونی ما رو از هم جدا کنی...ببین کی بهت گفتم...
اومد حرفی بزنه که صدای سام رو شنیدم:
-ماهان...ماهان کجایی؟
علی-بزرگترت اومد سراغت...بپر شیرت دیر نشه..

پارت 10
ی هیچ حرفی در حهت خلافش راه افتادم.سام با دیدنم گفت:
-کجایی تو بابا؟نگرانت شدیم...بیا بریم الان ناهارمونو اون غول بیابونی ها می خورن...
.
.
.
مهیار سر کوچه نگه داشت و گفت:
-تو برو،من بچه ها رو می رسونم...
با همشون دست دادم و گفتم:
-خدافظ بچه ها...خیالی بهم خوش گذشت...مرسی...
سعید-به ما هم همین طور...تا هفته دیگه...
مهیار پاشو روی گاز گذاشت و دور شد....لبخندی زدم و به طرف خونمون راه افتادم.خواستم در رو با کلیدم باز کنم که در باز شد و بهرام رو دیدم...لبخندی زدم و گفتم:
-سلام
بهرام-اوه...سلام...چطوری؟
-مرسی...از این ورا؟چه خبره؟
بهرام-اومدم دنبال بهار...اما قبلش یه کاری باهات داشتم...
-بباشه...بگو...
بهرام...این جا نمی شه...بریم کافه ای جایی...
-باشه...بریم...
با همدیگه به طرف ماشینش رفتیم .آدرس یکی از کافه های نزدیک رو بهش دادم...
.
.
.
بهرام با دستپاچگی گفت:
-اصلا نمی دونم چطوری بگم...
-بگو دیگه...مگه چی می خوای بگی؟
بهرام-راستش اول می خواستم با بابات حرف بزنم..اما دیدم اصلا نمی تونم...تصمیم گرفتم با تو حرف بزنم...تو هم می تونی کمکم کنی...
-وای...انگار می خوای پیشنهاد قتل بهم بدی...خب عین آدم بگو چته دیگه...
بهرام-می دونی مهیار..من....من
تو حرفش پریدم و گفتم:
-چی؟
بهرام-بذار حرفمو بزنم بعد دعوام کن...هنوز که هیچی نگفتم...
بی توجه به اینکه منو با مهیار اشتباه گرفته،گفتم:
-باشه...بگو...
بهرام-من...می خواستم از خواهرت...ماهان...خواستگاری کنم...
با چشم های گرد شده،خیره نگاش می کردم...
بهرام-تو رو خدا اونجوری نگام نکن مهیار...من دوسش دارم...قول میدم خوشبختش کنم...
خنده ام گرفته بود...بهرام هم لبخندی زد و گفت:
-تو مخالفتی نداری مهیار؟
ای بابا...حالا اگه دختر بودما،یه خواستگارم پیدا نمی شد برام..حالا یکی بیاد این کشته مرده های منو جمع کنه...همشونم قول خوشبختی می دن...آه..!
-من مهیار نیستم بهرام..ماهانم...
چند لحظه با تعجب نگام کرد و گفت:
-مسخره ام می کنی؟
-نه...کاملا جدی گفتم...من ماهانم....
بهرام-آخه چطور ممکنه؟می دونستم شیطونی ولی نه در این حد که مثل پسرا لباس بپوشی...ولی خدایی اصلا شک برانگیز نشدیا....!
خنده ام گرفته بوود...
-من واقعا یه پسرم بهرام...
بهرام-ها؟مگه نمی گی ماهانی؟
بلند شدم و گفتم:
-بیا بریم خونه...اون جا می فهمی...
بهرام هم بلند شد و راه افتادیم...
بهرام-نمی خوای حرف بزنی ماهان؟این کارت اصلا درست نیستا....اگه یه نفر بفهمه تو دختری،می دونی چی می شه؟
-صبر داشته باش...من نمی تونم بهت توضیحی بدم...بذار بریم خونه،اونوقت می فمی...
در سکوت ماشینو روشن کردو راه افتادیم...
ماشین مهیار جلوی در خونه بود.با بهرام پیاده شدم و وارد خونه شدیم...
مهیار با دیدنم گفت:
-کجا رفتی تو؟نمی گی ما نگرانت می شیم؟
به بهرام اشاره کردم و گفتم:
-با بهرام بودم..
مهیار-سلام..ببخشید ولی این ماهان یه گوشمالی حسابی لازم داره...
بهرام-اتفاقا منم همین نظ رو دارم...
مهیار-شما دیگه چرا؟حتما دوباره شیطونی کرده؟
بهرام به لباس هام اشاره کرد و گفت:
-این خودش بزرگ ترین شیطونیه...!
مهیار با گیجی گفت:
-منظورت رو نمی فهمم...
بهرام-اینکه خودش رو شبیه پسرا کرده...خیلی معذرت می خوام اما شما نباید این اجازه رو بهش می دادین...میدونین چقد خطرناکه؟
لبخندی زدم و گفتم:
-من می رم لباسامو عوض کنم...
و دوتا یکی پله ها رو بالا اومدم...از فکر اینکه مهیار رو توی هچل انداخته بودم،لبخند موزیانه ای روی لبم اومد...!
لباس هام رو عوض کردم و خواستم از اتاق بیرون بیام که بهار رو جلوی اتاق مهیار دیدم...چشم هاش خیس اشک بود..به طرفش رفتم و توی آغوشم گرفتمش.در حالی که موهاشو نوازش می کردم،گفتم:
-خوبی بهار جونم؟...چرا گریه می کنی؟
سرشو روی شونه ام گذاشت و با هق هق گفت:
-دلم براتون تنگ میشه ماهان...
-ما هم همینطور عزیز دلم..غصه نخور..زیاد میام پیشت..تازه،تو هم میتونی هر وقت دلت خواست،بیای تهران...
با پشت دست اشک هاشو پاک کردو گفت:
-ولی من اینجوری دوست ندارم..اونجوری که داداش بهرامم می گفت بیشتر دوست دارم...
-چه جوری؟
بهار-دیگه نمی شه...
-خب بگو،شاید شد...
بهار در حالی که گریه اش شدت می گرفت ،گفت:
-که تو بشی زن داداش بهرام..اونوقت دیگه هیچوقت از پیش من نمی ری...دیگه هیچوقت ازم جدا نمی شی...
دوباره توی آغوشم فشردمش و گفتم:
-الهی من قربونت برم گریه نکن...
بهار-ماهان...خیلی دوستت دارم...
-منم همینطور...منم دوستت دارم..گریه نکن بهاری دیگه...ببین اونوقت دلم می شکنه ها...
در حالی که بینیشو بالا می کشید،گفت:
-باشه باشه...دیگه گریه نمی کنم...
-آفرین دختر خوب...بریم پایین؟
بهار-بریم...
با همدیگه از پله ها پایین رفتیم...ماهان و مانی نبودن...بهرام هم روی یکی از مبل ها نشسته بود و سرشو توی دستاش گرفته بود...انقدر توی فکر بود که متوجه ورود ما نشد...بهار بی هوا به سمتش دوید و بلند جیغ زد:
-پخخخخخ...

بهرام سه متر پرید بالا...خنده ام گرفته بود...بهرام در حالی که دستش رو روی قلبش گذاشته بود،با خشم نگاهی به بهار انداخت و خواست چیزی بگه که نگاش روی من سر خورد...یه تی شرت آبی روشن تنم بود و آستیناش رو تا آرنجم بالا داده بودم...از قصد یه لباس تنگ انتخاب کرده تا بدنم رو ببینه...
نگاش از روی صورتم روی بدنم سر خورد...توی چشم هاش ناباوری موج می زد...یه جورایی دلم براش سوخت...بعد از اینکه خوب دید هاشو زد(!)،روی مبل ولو شد و به زمین خیره شد...با صدای مهیار به خودم اومدم:
-بچه ها خیلی ازت خوششون اومده بود...قرار هفته بعد رو هم گذاشتیم...
در حالی که روی یکی از مبل ها می نشستم،گفتم:
-شماها هم واسه خودتون شادین ها...
مانی در حالی که سینی چایی رو جلوی بهرام می گرفت،گفت:
-دیگه توهم شدی جزو اینا...بعد هم مگه شادی بده؟
به حالت تسلیم دستام رو بردم بالا و گفتم:
-بی خیاااال...
مهیار-دیگه چه خبر بهرام جان؟
بهرام با خونسردی جرعه ای از چاییش خورد و گفت:
-فعلا که هیچی..یه تصمیمایی داشتم که همش نقش بر آب شد...
و دوباره منو نگاه کرد...عمق نگاهش دلمو می سوزوند...
تو دلم گفتم:
-مگه تقصیر من بود که تو عاشقم شدی؟مگه تقصیر من بود پسر شدم؟بابا یه جوری نگام می کنی انگار خودم خواستم...به قرآن منم به زور راضی شدم...
پوفی کردم و نگاهمو از بهرام گرفتم...مهیار بهم اخمی کرد و ابروهاشو بالا انداخت...یعنی "از این کارا نکن".
روزگارو ببین...این مهیار بی شعورم به ما درس اخلاق می ده...!خدااااا...!
با بی حوصلگی به ساعتم نگاه کردم...2 بعد از ظهر بود...
یعنی هلیا الان داره چه کار می کنه؟
آهی کشیدم و سرم رو بلند کردم...بهار با اون دو تا دریای طوفانیش بهم خیره شده بود...بهش لبخندی زدم و گفتم:
-بیا پشین پیشم...با خوشحالی از کنار بهرام بلند شد و طبق عادت دیرینه اش،روی پاهام نشست...بهرام نگاه بی تفاوتی به ما انداخت و صحبتش رو با مهیار ادامه داد....
.
.
.
من و مهیار،همزمان برای بدرقه بهرام از جامون بلند شدیم .توی چهارچوب در دست بهار رو ول کرد،دستش رو به طرف من دراز کرد و گفت:
-در حقمون برادری کردی....
از لحنش خوشم نیومد...انگار داشت طعنه می زد...آهی کشیدم و گفتم:
-خواهش می کنم...وظیفه ام بود...
فشار محکمی به دستم آورد که از درد چهره ام تو هم کشیدم.بعداز چند لحظه،همراه با آه عمیقی،دستم رو رها کرد.بهار رو توی آغوشم گرفتمش و بوسیدم...چشم های آبی اش پر از اشک بود.لبخندی زدم و گفتم:
-دلم برات تنگ می شه...
بهار-منم همینطور...
-هروقت دلت خواست به داداشت بگو تا بیارت تهران،باشه؟
بهار-باشه....
***
با عصبانیت گفتم:
-ده دقیقه دیگه اونجام...
به سرعت بلند شدم و لباس هام رو پوشیدم .موهام رو مرتب کردم و بعد از برداشتن سوئیچم،با دو از پله ها پایین اومدم.داد زدم:
-مانی من می رم بیرون....معلوم نیست کی بیام....خدافظ...
کتونی های آدیداس مشکیم رو پوشیدم و به طرف در دویدم.خداروشکر ماشینم بیرون بود....سوارش شدم و پام رو روی پدال گاز فشردم.صدای جیغ لاستیک هام رو هم شنیدم...اونقدر عصبی بودم که به نگاه نگران مانی پشت پنجره هم توجهی نکردم...
.
.
.
علی با دیدنم از جاش بلند شد و گفت:
-سلام...چه زود اومدی...
-سلام.گفتم ده دقیقه دیگه...
علی روی نیمکت نشست و گفت:
-بشین...
کنارش نشستم.گفتم:
-جا قحطی بود؟حالا واسه چی این جا؟
علی-آخه هلیا هم می خواد بیاد...اونم باید باشه....
به طرفش چرخیدم و مستقیما به چشم هاش زل زدم و گفتم:
-حرف حسابت چیه علی؟
علی-می خوام تکلیف تو رو روشن کنم....
-می شه بپرسم چرا؟
علی-که دست از سر زندگیم برداری...هلیا رو ولش کنی...
-اما تو باید این کار رو بکنی...
علی-الان هلیا میاد،می فهمی کی باید بره...
پوزخندی زدم و به زمین بازی خیره شدم.
علی-کجایی عزیزم...آره...زود بیا منتظرتم ها....نه،ماهانم هست....زود باش گلم...باشه...
گوشیش رو قطع کرد و گفت:
-الانا دیگه می رسه....
دلم شور می زد...به دوستی بین خودم و هلیا ایمان داشتم،ولی دیگه من اون ماهان سابق نبودم...یعنی هلیا عاشق علی بود؟
صدایی در درونم فریاد می زد:-تو کجای قصه ای ماهان؟اومدی این جا چی بگی؟تو دوست قدیمیت رو می خوای،دلت نمی خواد هلیا رو از دست بدی...ولی علی عشقشو می خواد....رابطه تو و هلیا هم دیگه مثل قبل نمی شه...اینو بفهم...
یه حس فوق العاده بد داشتم...حس خواستن و خواسته نشدن...از جام بلند شدم که برم اما هلیا رو روبروم دیدم...یه شلوار لی مشکی،با مانتوی قرمز پوشیده بود...اون مانتو رو با هم خریده بودیم...سلیقه من بود....با یاد آوری این موضوع،کمی دلم گرم شد...
هلیا-سلام....
من و علی-سلام
هلیا-دیر که نیومدم؟
علی-نه عزیز...مثل همیشه...سر وقت...
هلیا رو به من گفت:
-تو چطوری؟
-مرسی...خوبم...
هلیا-خب...با من چه کار داشتین؟
علی-می خوام تکلیفمون رو روشن کنی...
هلیا-یعنی چی؟
علی-ببین هلیا،من تو رو دوست دارم و دلم می خواد تا آخر عمرم باهات بمونم....ولی تو با من راه نمیای...
هلیا-من؟واسه چی؟
دوست داشتم هلیا بگه تو باید با من راه بیای...حرفش ناراحتم کرد....
علی-من دوستی قدیمی تو و ماهان رو قبول دارم اما الان وضع فرق کرده....باید انتخاب کنی...یا من...یا ماهان...من نمی تونم دوستی تو رو بایه پسر ببینم و حرفی نزنم....
هلیا با چشم های گرد شده گفت:
-علی..منظورت چیه؟تو نمی تونی منو از ماهان جدا کنی....ماهان دوست منه و پسر بودنش ربطی به رابطه ما نداره...ماهان هنوز واسه من مثل قبله علی...من هنوزم ماهان رو مثل خواهر خودم می دونم...
علی خواست حرفی بزنه که هلیا دستش رو جلوی صورتش گرفت و ادامه داد:
-می دونم الان پسره...ولی واسه من فرقی نداره...حالا بگم مثل داداشم خووبه؟
نمی دونم واسه چی،اما حرفش خوشحالم نکرد...منم خود درگیری مزمن داشتما...
علی با تحکم گفت:
-دلیل نیار...یا من..یا ماهان...
هلیا روی نیمکت نشست و سرشو توی دستاش گرفت و با بغض گفت:-چرا انقدر منو اذیت می کنی علی؟
علی-تو داری منو اذیت می کنی....بودن تو با ماهان منو داغون می کنه...تو هیچ وقت اینو نفهمیدی....حالا هم می خوام خودمو خلاص کنم...یا من...یا ماهان...
هلیا چند لحظه به علی نگاه کرد و بعد،نگاهش رو روی من اندخت ولی سریع نگاهشو دزدید...آروم گفت:
-تو برام خیلی عزیزی ماهان..اما...اما...
من...نمی تونم از علی جدا بشم...امیدوارم درکم کنی...
با ناباوری به هلیا نگاه کردم.چشم هاش خیس بود...لبخند محزونی بهش زدم و زمزمه کردم:
-موفق باشی...و ازشون دور شدم.احساسم خیلی بدتر شده بود...باورم نمی شد هلیا به خاطر علی،منو پس زده باشه...آروم روی دستم رو نیشگون گرفتم تا از این خواب بد بیدار بشم اما نشدم...با بی حوصلگی خودم رو توی ماشینم انداختم و سرم رو روی فرمون گذاشتم...دلم می خواست گریه کنم اما یه حسی نمی ذاشت....ضبطم رو روشن کردم و آهنگ نارفیق مهدی احمدوند رو گذاشتم....شرح حال من بود(!)...پامو روی گاز گذاشتم و راه افتادم.ایندفعه عجله ای نداشتم.همینطور که با آهنگ زمزمه می کردم،به سمت مقصد نامعلومی روندم....:
-رفاقتو تو حق من امشب تموم کردی رفیق/گرفتی از من دستای عشقمو نامرد نارفیق/دارم می بینم اون روزو،نه اون تو رو بخواد نه تو/نه راه برگشت واسه من ،نه راه جبران واسه تو/چه حالی داشتم حال اون روزامو داری تو الان/تو دست من بود دستای اونکه تو دستته الان/یه روز به حرفم می رسی،امروزو یادت بمونه/رفتنی میره می دونم محاله یارت بمونه/نارفیق بودی برام،آهای رفیق با مرام/زخم کاریتم نذاشته بال پروازی برام/دلتم خنک بشه،پره دستم جای تیغ/ضربه آخرتم به هدف خورده دقیق....
با صدای ویبره گوشیم،کمی آهنگو کمتر کردم و گوشیمو از روی داشبورد برداشتم.شماره ناشناس بود...جواب دادم:
-بله؟
صدای دختری رو شنیدم:
-سلام ماهان خان...وندا هستم...
ماشینو نگه داشتم و وگفتم:
-سلام...حالتون خوبه؟
وندا-مرسی....شما خوبین؟
آهی کشیدم و گفتم:
-نه...
وندا-از صدات معلومه...اتفاقی افتاده؟
-نه...
وندا-ولی لحنت اینو نمی گه....
حرفی نزدم...
وندا-می تونم ببینمت؟
-باشه...
وندا-الان کجایی؟
-خیابون(!!!!).
کمی مکث کرد و گفت:
-پس بیا کافی شاپ(!!!).هم به تو نزدیکه،هم به من....
-مگه خونتون کجاست؟
وندا-شهرک(!!!!!).
-باشه...من الان راه می افتم...
وندا-می بینمت...
نمی دونستم واسه چی باهاش قرار گذاشتم اما به یه نفر احتیاج داشتم تا باهاش حرف بزنم...می گن همیشه یکی هست که درد دلت رو بهش بگی اما امان از اون روزی که همون بشه درد دلت؛منم همین طور شده بودم...
ماشینم رو پارک کردم و به آرومی ازش پیاده شدم.تازه فهمیدم اصلا حوصله حرف زدن رو هم ندارم...دلم می خواست قرارمون رو لغو کنم...اما با دیدن وندا که با خوشحالی به سمتم می دوید،فهمیدم دیگه راه فراری ندارم(!)...
شلوار لی لوله تفنگی روشنی رو بایه مانتوی تنگ مشکی پوشیده بود.شالش رو هم روی سرش انداخته بود به طوری که گردن سفیدش رو به رخ می کشید.آرایش ملایمی که داشت،زیبا ترش کرده بود...
متوجه شدم چند لحظه بی اینکه حرفی بزنم،دارم نگاش می کنم....
-سلام...
وندا لبخند محوی زد و گفت:
-سلام...
با همدیگه به طرف در راه افتادیم.در رو براش باز کردم و شونه به شونه وارد شدیم....موسیقی ملایمی که پخش می شد،کمی حالمو جا آورد...
-تو زیاد میای این جا؟
وندا-زیاد می اومدم...تقریبا 3ماهی می شه که نیومده بودم...-واسه چی؟
وندا-خاطرات بدی از این جا دارم...
به طرفش چرخیدم و گفتم:
-پس واسه چی این جا رو انتخاب کردی؟
وندا در حالی که می نشست،گفت:
-می خواستم خودم رو محک بزنم....
دستم رو زیر چونه ام گذاشتم و گفتم:
-اگه دوست داری،دلم می خواد بهم بیشتر توضیح بدی...
آهی کشید و گفت:
-آره...یه جورایی خودم هم دلم می خواد مرورشون کنم...
با اومدن گارسون،حرفش رو قطع کرد و گفت:
-چی می خوری؟
کمی فکر کردم و گفتم:
-قهوه با کیک...
وندا-دو تا قهوه با کیک؛یکیش تلخ باشه لطفا...
بعد از اینکه گارسون کاملا ازمون دور شد،وندا گفت:
-تو چته؟
-خودم هم نمی دونم...واسه یه اتفاقی ناراحتم که اصلا ربطی به من نداره..یعنی نباید داشته باشه....
لبخندی زدم و ادامه دادم:
-نو نمی گی؟
وندا-همش یه بچگی بود....یه عادت مسخره...عادت از عشق بدتره...اگه عاشق کسی باشی،به خاطر خوشبختی خودش،می تونی ازش بگذری ،اما اگه بهش عادت کرده باشی،نه...دلت می خواد فقط مال تو باشه و بس...طاقت دوریش رو هم نداری....و این وابستگی مسخره رو عشق تلقی می کنی...حس منم این بود....دوسش داشتم،فکر می کردم دوسم داره....اونم همیشه بهم می گفت بهتر از من جایی پیدا نمی کنه....اونم می گفت دوسم داره...می گفت عاشقمه و من خر هم،همه حرفاشو باور می کردم...باهاش موندم و به خاطرش با خیلی ها به هم زدم...دل یه عاشقم شکستم...
آه عمیقی کشید و ادامه داد:
-حتی به خاطرش توی روی خانواده ام وایسادم...آخه پسر عموم ،فرشاد،خیلی دوسم داشت....همه هم اینو می دونستن ولی من انگار کر شده بودم و هشدار های بقیه رو نمی شنیدم...تازه،کور هم بودم که خوبی های فرشاد رو ندیدم...
یه قطره اشک از چشمش پایین اومد...خی
لی ناراحت شده بودم...همیشه هر وقت توی مدرسه بچه ها درباره اینجور مسائل باهام حرف می زدن،کلی باهاشون دعوا می کردم و می گفتم مگه نمی دونی پسرا چقدر نامردن و هیچوقت باهات نمی مونن؟اما اون موقع خودم هم یه پسر بودم و نمی تونستم چیزی بهش بگم....
زمزمه کردم:
-وندا...وندا...گریه نکن...وندا..با توام....
سرش رو از روی میز برداشت و نگام کرد...زیر چشم هاش سیاه شده بود...لبخندی زدم و گفتم:
-آرایش پیرایشت مالیده شد...!
چشمکی زد و گفت:
-یه لحظه...
و از جاش بلند شد و به سمت سرویس بهداشتی رفت...به صندلیم تکیه دادم و نگاهی به اطراف انداختم.جای دنجی بود.گارسون قهوه و کیک رو روی میز گذاشت و گفت:
-تلخ مال شماست؟
ابروهام رو بالا انداختم و به صندلی خالی وندا اشاره کردم.لبخندی زد و میز رو چید و رفت...دلم نمی خواست به هلیا فکر کنم اما نمی تونستم.
یه حسی درونم داد می زد:
-هلیا پست زد بدبخت...به خاطر علی....همون هلیایی که ادعا می کرد واقعا دوستت داره...
چشم هام رو بستم و نفسم رو با صدا بیرون دادم....
وندا-خوبی ماهان؟تو چته امروز؟
نگاش کردم:
-یه اتفاق بد واسم افتاده...
وندا-چی شده؟اگه دوست داری بهم بگو...شاید بتونم کمکت کنم...
دلم می خواست حرف بزنم اما نمی دونستم از کجا باید شروع کنم....وندا با کنجکاوی بهم خیره شده بود....
-دوستم...دوستم به خاطر کسی که هرگز فکرش هم نمی کردم،ولم کرد...
لباشو غنچه کرد و با مکث گفت:
-دختره؟
-اوهوم...
وندا-پس یه درد مشترک داریم...
-نه...مساله من فرق می کنه...آخه...آخه من قبلا دختر بودم..!
براش گفتم و گفتم...از همه چی....و وندا هم کاملا محو حرف هام شده بود....گاهی لبخند می زد و بعضی موقع ها هم اخم هاش رو توی هم می کرد...
-هلیا هم گفت نمی تونه علی رو ول کنه...
وندا با ناباوری گفت:
-نهههه....راست می گی؟
-اوهوم...
وندا-تو چه کار کردی؟
-اومدم پیش تو...!
وندا پوفی کرد و گفت:
-این خانه از پای بست ویران است...
برای عوض کردن بحث گفتم:
-قهوه مون سرد شد....
وندا بی توجه به حرف من،گفت:
-حالا تو چرا ناراحتی؟اینم یه آدم مثل بقیه...یکی ندونه فکر می کنه شکست عشقی خوردی...!
-خب من دوسش دارم....

وندا با زیرکی گفت:
-از چه لحاظ اون وقت؟
زمزمه کردم:
-باورت می شه نمی دونم؟
لبخندی زد و گفت:
-می تونیم از این جدایی استفاده کنیم...حداقلش می تونیم بفهمیم احساست بهش از چه نوعیه...
با گیجی پرسیدم:
-یعنی چی؟
وندا نفسش رو با حرص بیرون داد و گفت:
-تو چقدر گیجی...!اگه قیافه خودتو تو آینه ببینی هم می فهمی بابا...
چند بار پلک زدم و نگاش کردم...با خنده گفت:
-نگو هنوزم نفهمیدی...!
با مظلومیت بهش خیره شدم...
وندا-تو چند وقته پسری؟
-7-8 ماهی می شه...
وندا-خب شاید تو این مدت عاشق هلیا شده باشی و خودتم نفهمیدی....
چند لحظه بی هیچ حرفی بهش خیره شدم....شاید راست می گفت....
وندا-چی شد؟هنگیدی؟
-نمی دونم چی بگم....تو هم به چه چیزایی دقت می کنی...!
وندا نگاهی به ساعتش کرد و گفت:
-ماهان...من دیگه باید برم...ببخشیدا....
با همدیگه بلند شدیم و راه افتادیم.پول قهوه ها رو حساب کردم و با هم بیرون رفتیم...
وندا-خب ...خدافظ...
-می شه من برسونمت؟کار خاصی ندارم...
وندا-پس تعارف نمی کنم...
در ماشینم رو باز کردم و وندا روی صندلی جلو نشست.خودم هم سوار شدم...
وندا-پس فکر هاتو بکن..اگه بخوای،منم می تونم کمکت کنم...اصولا پایه این جور کار هام...!
لبخندی زدم و گفتم:
-باشه...خیلی ازت ممنونم...
وندا-بپیچ دست راست...
.
.
.
جلوی در خونشون وایسادم و گفتم:
-می تونم بازم ببینمت؟
لبخندی زد و گفت:
-باشه...خوشحال می شم بهم اعتماد می کنی...!
و از ماشین پیاده شد و گفت:
-خدافظ...
با لبخند سرمو براش تکون دادم و راه افتادم.
.
.
.
توی یه پارک نزدیک خونمون نشسته بودم و بی حوصله،اطراف رو نگاه می کردم...دلم سیگار می خواست...ولی روم نمی شد برم بخرم...!
موبایلم زنگ خورد...از توی جیبم درش آوردم و نگاش کردم...ترانه بود
-الو؟
ترانه-سلام عزیزم..خوبی ماهان جونم؟
-سلام...مرسی...خوبم..چه خبرا؟
با عصبانیت گفت:
-خبرا که پیش توئه...کار اون هلیای احمق به گوشم رسیده...
نا خود آگاه داد زدم:
-تو حق نداری بهش توهین کنی...
ترانه-بی خود از اون دفاع نکن...اون دختره بی همه چیز غرورتو شکسته و تو هنوز ازش دفاع می کنی؟
داد زدم:
-لطفا خفه شو ترانه.....
ترانه-خفه شم که چی بشه ماهان؟هلیا داره تو رو نابود می کنه....
نفسم رو با حرص بیرون دادم و حرفی نزدم...
ترانه-من نگرانتم ماهان...خودت نمی فهمی اما هلیا داره عذابت می ده...اون اصلا دوستت نداره...شخصیتت رو خرد کرد ...چرا نمی خوای ولش کنی؟
بی حوصله گفتم:
-نمی خوای بس کنی؟

جیغ زد:
-ماااهااان..تو چرا اینقدر لج بازی؟
نالیدم:
-بس کن ترانه....بس کن...
ترانه با بغض گفت:
-ماهان،می خوام ببینمت...
-الان نه وقت دارم نه حوصله...
ترانه-خواهش می کنم...تو رو خدا...
جوابی ندادم...
ترانه-الان کجایی؟
-پارک نزدیک خونمون...
ترانه-وایسا من زود خودمو می رسونم اون جا...
-ترانه!الان نه...
ترانه-اتفاقا الان بهترین موقعیته....باید بیام...می بینمت....
و گوشی رو قطع کرد.
.
.
.
با انگشت هام روی صفحه سیاه و سفید شطرنج ضرب گرفتم.ترانه دستش رو زیر چونه اش گذاشته بود و با دقت نگام می کرد.بی هوا گفت:
-ته ریش بهت میاد...
نگاش کردم...سرد و بی روح....حس می کردم داره مسخره ام میکنه....پوزخندی زدم و گفتم:
-مرسی....
به آرومی گفت:
-ناراحت شدی؟
بی توجه گفتم:
-چی می خواستی بگی بهم؟
نفس عمیقی کشید و گفت:
-چرا اینقدر خودتو از من دور می کنی؟
دستش رو روی دستم گذاشت و ادامه داد:
-من دوستت دارم ماهان...همیشه....از اول هم دوستت داشتم...و تو هیچوقت منو نخواستی....هیچوقت نخواستی حسم رو درک کنی....
با تعجب گفتم:
-یعنی چی ترانه؟تو از اول منو دوست داشتی؟؟؟
ترانه-مگه چیه؟تو یه پسری و من یه دختر....خجالت هم نمی کشم بگم...دوستت دارم ماهان...دوستت دارم...
-مگه من از اول پسر بودم؟
ترانه-خب اولش فکر می کردم عشقم بهت گناهه ولی الان که اشکالی نداره....داره؟!!
نمی تونستم حرفی بزنم..کاملا گیج شده بودم...آروم دستم رو فشرد و گفت:
-دیگه هلیا تو رو نمی خواد....خودتو ازم دریغ نکن ماهان...خواهش می کنم...
توی چشم هاش پر از اشک بود...اصلا باورم نمی شد...آروم دستم رو از بین دست های لرزونش بیرون کشیدم و گفتم:
-اما تو فقط دوست منی ترانه...
ترانه-انقدر عشق دارم که بتونم تو رو هم عاشق کنم....
نگاش کردم:
-من خودم رو بهتر از هر کس دیگه ای می شناسم...تو دوست منی و تا ابد هم دوستم می مونی....
ترانه بدون اینکه جلوی گریه اش رو بگیره از جاش بلند شد و با هق هق گفت:
-یه روز پشیمون می شی....
و با حالت دو ازم دور شد....
سرم رو روی میز گذاشتم و چشم هام رو بستم...از فکرم گذشت:
-خدایا...چرا من اینقدر بدبختم؟
سرم رو بلند کردم و نگاهی به ساعتم انداختم....خیلی وقت بود از خونه بیرون زده بودم....از جام بلند شدم و به سمت ماشینم راه افتادم...بی حوصله سوارش شدم...هنوز بوی ادکلن وندا توی ماشین بود..بی اختیار لبخند زدم....!
.
با بی حوصلگی گفتم:
-نمی شه بی خیال شین؟
مهیار-نخیر....بالاخره تو باید درست رو ادامه بدی یا نه؟
با حرص گفتم:
-من بیام مدرسه پسرونه چی بگم ؟بگم یدفعه از کجا پیدام شد؟
مهیار خنده نمکی کرد و گفت:
-می گیم از تو لپ لپ درت آوردیم....!!!
نالیدم:
-مهیااار...
مهیار دستاش رو بلند کرد و گفت:
-معذرت...معذرت....خب به مدیرمون میگیم چه خبره ولی به بچه ها همون داستانی رو می گیم که به دوستام گفتیم...
پوفی کردم و حرفی نزدم....مهیار رو به بابا گفت:
-تو چی می گی بابا؟
بابا-منم قبول دارم...
و رو به من ادامه داد:
-نمی شه که درست رو ول کنی....بهترین کار هم همینه...
سری تکون دادم و به اتاقم برگشتم.روی تختم دراز کشیدم و گوشیم رو برداشتم.noteهام رو باز کردم و نوشتم:
-سلام..هلیای عزیزم،امروز یه هفته ای هست که ندیدمت...دلم برات تنگه...خیلی زیاد...چندبار بهت زنگ زدم...نه با شماره خودم،با تلفن همگانی....ببخش که اعصابت رو خرد کردم و مزاحمت شدم اما گلم،حداقل صداتو ازم نگیر...می خوامت هلیا...بیشتر از هر وقت دیگه ای...به کمک وندا،فهمیدم دوستت دارم...فهمیدم عاشقتم...چقدر دلم می خواست پیشت بودم...کاش هلیای من می شدی...هلیای ماهان...
دوستت دارم هلیا....کاش یه راهی واسم گذاشته بودی...یه راهی که بتونم برگردم پیشت...دلم برات تنگه هلی جونم....خیلی ....
نگاهی به ساعت انداختم.5 بود....ساعت 5 و نیم توی پاساژ(!!!)با وندا قرار داشتم.بی حوصله،یادداشتم رو مثل بقیه یادداشتهام توی این هفته،پاک کردم و از جام بلند شدم.نگاهی به کمدم انداختم.یه تی شرت آستین کوتاه قرمز تیره با یه شلوار لی آبی پوشیدم.موهام هم طبق معمول توی هوا فشن کردم!نگاهی به ته ریش پروفسوریم انداختم و زهر خندی زدم...هلیا عاشق پروفسوری بود....از ذهنم گذشت:
-عزیزم،کجایی ببینی واست ته ریش گذاشتم؟!!
در اتاقم رو باز کردم و اومدم بیرون.مهیار درحالی که یه لیوان بزرگ شیر و یه بشقاب پر از کیک دستش بود،به طرف اتاقش می رفت که با دیدنم گفت:
-کجا می ری تو؟
-بیرون...
مهیار-الهی کوفت بگیری تو...من هنوز نصف درسم مونده تو می خوای بری یللی تللی؟!
اشاره ای به دستاش کردم و گفتم:
-از بس می خوری...
مهیار نالید:
-خب از بس خوندم،انرژیم تحلیل رفته...
خندیدم و گفتم:
-پس برو سراغ درس هات...
مهیار-جان من چه کار می کنی انقدر زود درس هات تموم می شه؟حالا خوبه باهم یه ساعت رسیدیم خونه و یه درس هم داشتیم..!
با بی خیالی گفتم:
-مشکل فهمه داداش بزرگه!
مهیار-الهی فردا سر امتحان هر چی خوندی یادت بره...
در حالی که از پله ها پایین می رفتم ،گفتم:
-به دعای گربه سیاهه بارون نمیاد...
بی توجه به غرغر های بی سرو ته مهیار،از نرده ها سر خوردم وبا سر خوشی گفتم:
-مانی...مانی کجایی؟من می رم بیرون....
مامان-کجا می ری؟
-با دوستم قرار دارم...
وارد آشپزخونه شدم...مانی داشت ظرف می شست.گونه اش رو بوسیدم و گفتم:
-چیزی نمی خوای؟
مامان-چرا...یه برگه روی میزه،لیست خریده...
نالیدم:
-یه تعارفی کردم،تو چرا جدی می گیری؟
مانی با خنده گفت:
-عابر بانک بابات هم هست...
با لودگی گفتم:
-الهی..ببینم مهیار خریدی چیزی نداره؟!
مانی در حالی که با دستش به کتفم می زد،گفت:
-برو بچه...برو به کارت برس...!
.
وندا با حالتی شبیه ناله کردن گفت:
-وای...خسته شدم....اگه دیگه من با تو اومدم بیرون....!
-ا..واسه چی؟حالا خوبه خودت کلی خرید داشتی...
وندا-با این لیست مامان جون شما،اگه وقت کنم...!
-بیا اینا رو بذاریم تو ماشین،بعد بریم لباس هاتو بخر....!
وندا-اوووه....حال ندارم
-چقدر تنبل...حالا خوبه واسه خرید های تو می خوام بیام...
وندا اشاره ای به پلاستیک های توی دستم کرد و گفت:
-تا الان که داشتیم واسه خونه شما خرید می کردیم،اینا خسته ام کرد...صندوق عقب رو باز کردم و پلاستیک های خودمو توش گذاشتم.به طرف وندا رفتم و پاکت ها رو ازش گرفتم.دستم به دستش خورد که حس کردم لرزید....به روی خودم نیاوردم.ماشینو قفل کردم و گفتم:
-بایه نوشیدنی چطوری؟
کمی فکر کرد و گفت:
-بستنی....
سرمو تکون دادم و گفتم:
-قیفی؟؟؟
با لبخند گفت:
-آره....!
با همدیگه به طرف مغازه بستنی فروشی رفتیم...
-دو تا قیفی لطفا....
.
.
.
دستم رو روی مانتو گذاشتم و گفتم:
-این عالیه...
یه مانتوی لی بود که دوختش خیلی جالب بود....
وندا برش داشت و گفت:
-آره...خیلی قشنگه...
و به سمت اتاق پرو رفت.دستم رو توی جیبم کردم و به سمت قفسه شلوار لی ها رفتم...یه شلوار لی سنگ شور برداشتم و برگشتم.به در ضربه زدم و گفتم:
-پوشیدی؟
وندا در رو باز کرد.یه لحظه با دیدنش همینطور موندم.موهاش باز بود و با حالت آشفته ای دورش ریخته بود....مانتو هم واقعا بهش می اومد.لبخندی زد و گفت:
-چطوره؟
شلوار رو به طرفش گرفتم و گفتم:
-اینم بپوش،بعد نظر می دم...!
با همون لبخند،شلوار رو ازم گرفت و دوباره در رو بست.ساعتم رو نگاه کردم.6 و نیم بود...چقدر زود گذشته بود....متوجه وندا شدم که جلوم وایساده بود و با لبخند نگام می کرد.خیلی خوش تیپ بود....
-خیلی بهت میاد...عالی شدی...
لبخندش رو عمیق تر کرد و گفت:

-فکر نمی کردم اینقدر خوش سلیقه باشی....



-مرسی واقعا...
وندا-توکه که اینهمه لطف کردی،بیا یه شال هم برام انتخاب کن....
شونه هام رو بالا انداختم و گفتم:
-مثل اینکه دیوار کوتاهتر از من پیدا نکردی ها....
چشم هاش رو ریز کرد و گفت:
-باشه؟
-باشه...!

وندا-من برم اینا رو عوض کنم....
و دوباره به اتاق پرو برگشت.به طرف ویترین رفتم و به شال ها زل زدم...با صدای باز شدن در،سرمو بلند کردم و وندا رو نگاه کردم.لباس هاش رو عوض کرده بود و مانتو شلوار لی روی دستش بود.اونا رو روی میز گذاشت و به سمت من اومد وگفت:
-چی انتخاب کردی؟
یه شال زرد که چند تا منگوله(!)از پایینش آویزون بود رو نشونش دادم و گفتم:
-این چطوره؟
وندا-عالی...
و رو به فروشنده گفت:
-می شه اینو برام بیارین؟
چند قدم عقب رفتم که فروشنده بتونه بره توی و
یترین که با دیدن هلیا که با تعجب به من و وندا خیره شده بود،خشکم زد...
وندا با لبخند به سمتم اومد که با دیدن حالتم گفت:
-چی شدی یهو؟
جوابی ندادم....آروم گوشه لباسم رو کشید.بی هیچ حرفی کنارش راه افتادم...بدون اینکه در اتاق پرو رو ببنده،شالش رو درآورد و شال زرده رو پوشید...منم داشتم فکر می کردم...بدنم یخ شده بود....
وندا-تو خوبی؟
زمزمه کردم:
-هلیا الان این جاست...
با تعجب گفت:
-چی؟
آهی کشیدم و گفتم:
-پشت سرمون وایساده....تیپ مشکی زده...
وندا از روی شونه ام،پشت سرمو نگاه کرد و گفت:
-خوشگله...
-حالا چکار کنیم؟ما رو با هم ببینه فکر های بد می کنه...!
وندا با شیطنت گفت:
-اتفاقا اینطوری بهتره...حس حسودیشو باید تحریک کنی...
شونه هام رو بالا انداختم و گفتم:
-نمی دونم....
در حالی که دستم رو می گرفت،گفت:
-بسپارش به من..!
به سختی ماسک بی تفاوتی رو به صورتم زدم و با لبخند به وندا گفتم:
-دیگه چیزی نمی خوای عزیزم؟
وندا-نه مرسی....تا همینجا هم کلی درد سرت دادم....
-خواهش می کنم...وظیفمه..!
وندا با خنده گفت:
-اووه...شالمو یادم رفت در بیارم....
و به سمت اتاق پرو دوید...سرجام وایسادم و به هلیا نگاه کردم...قلبم وحشیانه می زد و حس می کردم بدنم داره می لرزه...با سرم بهش سلام دادم...با چند تا قدم بلند خودشو بهم رسوند.
-سلام..
هلیا-سلام..خوش می گذره؟
-مرسی....
وندا داشت به سمتمون می اومد.نگاهی به هلیا کرد و دستش رو دور بازوم حلقه کرد و گفت:
-معرفی نمی کنی ماهان جان؟
-ایشون هلیا دوستم هستن...
و رو به هلیا گفتم:
-ایشون هم وندا جان هستش...!
هلیا به سختی گفت:
-موفق باشین..من دیگه باید برم..دیرم شده...
و به آرومی ازمون دور شد...
.
.
.
حالا چی می شه وندا؟من می ترسم بدتر از خودم رنجونده باشمش...
وندا-هیچی بابا...از رفتارش معلوم بود حسابی بهش بر خورده...!
آهی کشیدم و چیزی نگفتم...
وندا-اوه اوه...دوباره تریپ شکست عشقی برداشت....!
لبخندی زدم و به سمتش برگشتم و گفتم:
-مرسی وندا...خیلی ازت ممنونم...
وندا-خواهش می کنم...قابل دوستی مثل تو رو نداره...ببخش که وقتت رو گرفتم...
-ولی خدایی خیلی خوش گذشت....خیلی وقت بود اینطوری خوش نگذرونده بودم...
وندا لبخندی زد و از ماشین پیاده شد.بوق کوتاهی زدم و راه افتادم
.
.
.
مهیار-الهی بمیری تو...چقدر آخه منو اذیت می کنی؟دیسکم زد بیرون...
-پس تقسیم کار به چه دردی می خوره؟من خریدم،تو آوردی داخل...!
مانی در حالی که پلاستیک میوه ها رو توی سینک می ذاشت،گفت:
-آفرین ماهان خان...حالا خوش گذشت؟
با تعجب گفتم:
-چی؟
مامان-همون قرارت با دوستت دیگه؟
دوتایی ریز ریز می خندیدن...بی حواس گفتم:
-ا..نه بابا...فقط یه دوستی ساده است...
مهیار-پ ن پ ..می خوای بگو یه نامزدی ساده است...
غریدم:
-مهیااار...!
مهیار-اوه اوه...چه زود جوش میاره..
مانی با خنده گفت:
-حالا خودتم چنان پاستوریزه نیستی مهیار جان..!
پقی زدم زیر خنده...
مهیار با دلخوری گفت:
-مامان....
-چیه؟دیگه فقط تو گل پسرش نیستی که طرفتو بگیره...!حالا مانی طرفدار حقه..!
مهیار با لحن عاقل اندرسفیهی گفت:
-نه که تو هم خیلی حقی!
-از تو بهترم...
مهیار-تو از من بهتری؟هه...!
مانی-ا..بس کنین دیگه...عین موش و گربه افتادین به جون هم...!
بلند شدم و گفتم:
-من برم لباس هامو عوض کنم...
و با سرخوشی پله ها رو دوتا یکی بالا اومدم...
لباس هام رو عوض کردم و خودمو روی تخت انداختم...خسته شده بودم،حسابی...گوشیم رو برداشتم و آهنگ عشق اول مهدی احمدوند رو گذاشتم...عاشقش بودم...
-می گن هیچ عشقی تو دنیا/مث عشق اولین نیست/می گذره یه عمری اما/از خیالت رفتنی نیست/داغ عشق هیچکی مثل/اونکه پس میزنتت نیست/چه بده تنها شی وقتی/هیچ کسی هم قدمت نیست/چقده سخته بدونی اونکه می خوایش نمی مونه/که دلش یه جای دیگه است و همه وجودش مال اونه/چه بده برای اونکه جون می دی غریبه باشی/بگی می خوام با تو باشم/بگه می خوام که نباشی/چه قدره سخته...
با قطع شده آهنگ،گوشیمو برداشتم که با دیدن صفحه اش،برق از سرم پرید...
هلیا بود....!!!!!

پارت 11

لبخندی به پهنای وجودم(!)زدم و جواب دادم:
-بله؟
هلیا-سلام ماهان...می شناسیم؟
-آره...حالت خوبه؟
هلیا-نمی دونم...
-واسه چی؟حتما می خوای از من حالتو بپرسی؟
دلم برا خودش و صداش تنگ بود..اما دست خودم نبود...دوست داشتم دعواش کنم...دلم می خواست سرش داد بزنم...بگم چرا اون علی رو به من ترجیح داد...
هلیا-تو از من ناراحتی؟
خنده عصبی ای کردم و گفتم:
-نباید باشم؟
هلیا-می خوام ببینمت ماهان...تو رو خدا...تو رو به حرمت دوستی که قبلا داشتیم نه نگو...
اصلا نمی خواستم ردش کنم...ولی نمی دونم چرا اون این فکر رو می کرد...
-باشه...کجا؟
هلیا-نمی دونم...تو بگو...
-فردا ساعت 5 پارک پشت خونتون...
هلیا-اون جا نه...یه جای دیگه رو بگو...
-خب بریم کافی شاپ(!!!!!!)باشه؟
هلیا-باشه..می بینمت...
و قطع کرد..حتی نذاشت ازش خدافظی کنم...چند لحظه به گوشیم خیره موندم و بعدش زدم زیر خنده...باورم نمی شد...با سرخوشی شماره وندا رو گرفتم...می خواستم قطع کنم که جواب داد:
-بله؟
-سلام وندا..ماهانم...
وندا-سلام..چطوری؟
-مرسی..خوبم...یه خبر دست اول...
وندا با بی حوصلگی گفت:
-خب؟؟
-چرا اینقد صدات گرفته؟خوبی؟
وندا-آره..خواب بودم..بگو...
-هلیا بهم زنگ زد...
وندا-چی گفت؟
-گفت می خواد منو ببینه...
وندا-گفتم که،از چشم هاش معلوم بود داره آتیش می گیره...حالا کی باهاش قرار گذاشتی؟
-فردا
وندا-خوبه...موفق باشی..
-مرسی..همش به خاطر توئه...
وندا-قابل تو رو نداشت...کاری نداری دیگه؟
-نه...باز هم ممنون...
وندا-خدافظ
-خدافظ...
حتی کسل بودن لحن وندا هم ،نتونست شوقی که توی وجودمه رو کم کنه...با سرخوشی یه آهنگ شاد گذاشتم و از تخت پایین اومدم تا یه ذره اتاقمو مرتب کنم...شبیه بازار شام شده بود...!
.
.
.
نگاهی به برگه ام انداختم...همه رو نوشته بودم...اومدم بلند بشم که چشمم به مهیار افتاد که مثل یه خر بی پناه بهم زل زده بود(!)...تو دلم گفتم:
-تقصیر تو نیست،تقصیر اون کله پوکته که هیچی توش جا نمی شه..!
با حرکت لب پرسیدم:
-کدوم؟
مهیار برگه اش رو به طرفم چرخوند...دوتا سوالو ننوشته بود...پوفی کردم و سرم رو چرخوندم...آقای محمدی حواسش به سوال یکی از بچه ها پرت بود...
سریع برگه مو با برگه اش عوض کردم...جهنم و ضرر...!
داشتم عین چی،تند تند جواب رو واسش می نوشتم که از جاش بلند شد و برگه منو داد به آقای محمدی..
آقای محمدی-آفرین ماهان جان...
دلم میخواست داد بزنم...پسره کثافت...برگه منو میدی؟یه حالی ازت بگیرم مهیار...
سوال آخر رو چرت و پرت نوشتم و از جام بلند شدم...یک و بیست پنج صدم نمره داشت...
از ذهنم گذشت:
-حقته پسره از خود راضی...!
آقای محمدی دوباره با لبخند برگه مو -یعنی برگه مهیار رو-گرفت و گفت:
-می تونی بری بیرون...
مهیار دم در وایساده بود.با دیدنم گفت:
-الهی من قربون تو بشم که اینقدر خوبی...الهی پیش مرگت بشم من...همشو یادم رفته بود..دستت درست...
با خونسردی گفتم:
-قبلا هم که گفتم،مشکل فهمه....
مهیار-می گیرم چنان می زنمت که حرف زدن یادت بره ها...!
-وقتی نمره تو دیدی،تو هم حرف زدن یادت می ره...
با تعجب نگام کرد.ادامه دادم:
-به چه حقی برگه منو دادی؟
مهیار نالید:
-چه بلایی سر برگه نازنینم آوردی؟
-یه 5-6 تا سوالی رو برات خط زدم...
داد زد:
-از رو زمین پاکت می کنم...
-تو غلط می کنی...
و به سرعت دویدم و مهیار هم به دنبالم...!
در حالی که نفس نفس می زد گفت:
-منکه بالاخره حال تو رو می گیرم...
-آرزو بر جوانان عیب نیست....!
با اومدن سام،دیگه چیزی نگفت...
سام-خوش به حالت مهیار....
و رو به من گفت:
-به مهیار می رسونی،به ما هم باید بگی خب...دلمون می شکنه...
مهیار-اووو...اینو نگا..به منم به زور می رسونه...چه برسه به تو...
برای کم کردن روی مهیار گفتم:
-باشه...جلسه دیگه جلوم بشین...
هلیا به سختی آب دهنش رو قورت داد و گفت:
-خیلی فرق کردیا...
چیزی نگفتم...یعنی چیزی نمی تونستم بگم...دوست داشتم فقط به چشم هاش و لباش خیره بشم...
هلیا-با من قهری؟
-مگه بچه ام که قهر کنم؟
هلیا-پس چرا حرف نمی زنی؟
-منتظرم تو شروع کنی...
هلیا یدفعه زد زیر گریه...با تعجب نگاش می کردم...همینطور مثل ابر بهار گریه می کرد...بعد از چند لحظه،به خودم اومدم...
-هلیا..هلی جونم...واسه چی گریه می کنی؟
سرشو به علامت هیچی تکون داد اما هنوز اشک می ریخت...همه با تعجب نگامون می کردن...
بلند شدم وگفتم:
-پاشو بریم بیرون..این جا خوب نیست...
بی هیچ حرفی بلند شد و کنارم راه افتاد...در جلو رو براش باز کردم و خودمم سوار شدم.یه دستمال کاغذی از داشبورد در آوردم و باهاش اشک هاش رو پاک کردم...
هلیا لبخند محزونی زد و گفت:
-مرسی...
-چی شدی یهو؟
هلیا-ماهان...تو رو خدا...منو ترک نکن...من نمی تونم بدون تو بمونم...
فقط با تعجب نگاش کردم...خواستم بگم پس علی چی،که خودش گفت:
-نمی تونم به خاطر علی تو رو پس بزنم...یعنی نمی تونم به خاطر هیچ کسی تو رو پس بزنم...ماهان...تو خیلی خوب بودی...الانم منو ببخش...
داشتن کیلو کیلو قند تو دلم آب می کردن...کم کم حالت متعجب چشم هام،رنگ خنده و سرخوشی گرفتن...
-خوشحالم که به این نتیجه رسیدی...
بی هوا خودش رو انداخت توی بغلم و با ذوق گفت:
-بخشیدی؟تو منو بخشیدی ماهان جونم؟؟؟
-آره عزیزم..مگه می شه تو رو نبخشم؟
هلیا-همیشه بهترین دوستم بودی و هستی...
با این حرفش انگار یه سطل آب یخ ریختن روی سرم...تازه می خواستم بهش بگم که عاشق شدم...
هلیا-ماهان...خوبی؟
سرمو به علامت آره تکون دادم اما داغون بودم...خیلی داغون...من هنوزم همون ماهان واسه هلیام...ای بخشکی شانس...!
هلیا-همین روزا با علی به هم می زنم...دیگه دلم نمی خواد رابطه مو باهات قطع کنه...
-مگه دوسش نداری؟
هلیا با شرم گفت:
-چرا..دوسش دارم..اما نمی دونم چرا نمی تونم دوری از تو رو تحمل کنم...حالا به هر قیمتی که باشه...
از ذهنم گذشت:
-تو هم یه تلنگر می خوای...مثل من...
اما یه صدای موذی درونم جواب داد:
-نخیر...بیخودی دلتو خوش نکن...تو هنوزم همون ماهان واسه هلیایی...اگه تلنگر می خواست که تا حالا خورده بود با این اتفاقا...
با ناراحتی نفسم رو به بیرون فوت کردم...متوجه هلیا شدم که صورتش رو نزدیک صورتم کرده بود و با تعجب نگام می کرد...
هلیا-کجایی؟چرا تو اینطوری شدی؟
-نمی دونم...
نفس هاش داشت دیوونه ام می کرد...برو عقب هلیا...برو...خلم نکن دختر...
هلیا-نکنه عاشق شدی؟
-نمی دونم...شاید...
جا خورد...معلوم بود شکه شده...بی هوا گونه اشو بوسیدم که باعث شد سرشو کمی عقب تر ببره...
هلیا-حالا کی هست طرف؟
-نمی شه بهت بگم...شاید بعدا بهت گفتم...
هلیا-همون دختره تو لباس فروشی؟
-وندا رو می گی؟
هلیا-آره...
می خواستم یکم اذیتش کنم...خدا رو چه دیدی، شاید اینا یه تلنگر شد...
-شاید...
هلیا با حرص گفت:
-ا...عین آدم بگو کیه دیگه...
-نمی گم...
هلیا-من می شناسمش؟
-اوهوم...
هلیا-همکلاسیمونه؟
-حالا چرا اینقدر برات مهمه که بدونی؟
هلیا هول گفت:
-نه نه...همینطوری...خب نمی خوای،نگو...
در سکوت،ماشینو روشن کردم...بعد از چند لحظه گفت:
-خودش هم می دونه؟
لبخندی زدم و با شیطنت گفتم:
-همینطوری می خوای بدونی دیگه؟
هلیا-ا..ماهان...
-باشه بابا...نه...نمی دونه...
آهانی گفت و سکوت کرد...از فکرم گذشت:
-د..یه چیزی بگو لعنتی...سکوتت دیوونه ام می کنه دختر...حالا که اینقدر نزدیکمه چرا من لال شدم...خدااا..کمکم کن...
دستش رو روی دستم که روی دنده بود گذاشت...داغ شدم...
هلیا در حالی که کاملا به صندلیش تکیه داده بود،با لحن زمزمه واری گفت:
-خوشحالم که الان پیشتم...خیلی دلم برات تنگ شده بود...
ترجیح دادم چیزی نگم...چون می ترسیدم نتونم جلوی خودمو بگیرم و استخون هاش رو توی آغوشم بشکنم...!
دماغشو بالا کشید و گفت:
-کجا می ری حالا؟
-نمی دونم...
خنده با نمکی کرد و گفت:
-من بگم کجا بریم؟
نگاش کردم...
هلیا-بریم خرید...
تو دلم گفتم:
-حسود کوچولو...!
هلیا-بریم؟
-باشه...کار خاصی ندارم...فقط باید به مانی اینا خبر بدم...
گوشیم رو در آوردم که دیدم 12 تا میس کال از یه شماره ناشناس دارم...ماشینو کنار خیابون نگه داشتم و به شماره زنگ زدم...بعد از چند تا بوق،صدای مضطرب دختری توی گوشم پیچید:
-سلام آقاماهان...شمائین؟؟
-بله...شما؟
آهی کشید و گفت:
-من ونوسم...خواهر وندا...
-وندا؟
ونوس-آره...حالش خوب نیست...کسی هم خونمون نیست....خواهش می کنم کمکمون کنین...
-بیام اونجا؟
ونوس-آره..تو رو خدا ببخشین ها...
-الان راه می افتم...فعلا...
و گوشی رو قطع کردم و به عجله راه افتادم.
هلیا-وندا بود؟
-نه...خواهرش بود..
هلیا-با تو چه کار داشت؟
-وندا حالش خوب نیست...باید ببرمش بیمارستان...
هلیا-به تو چه ربطی داره؟مگه بجز تو کسی رو ندارن؟
-گفت کسی خونمون نیست...
هلیا پوفی کرد و چیزی نگفت...نگران وندا بودم....دیشب هم که باهاش حرف زدم،خوب نبود....
جلوی در خونشون نگه داشتم و زنگشون رو فشردم.در باز شد...سرمو داخل بردم و داد زدم:
-سلام...ماهانم...
ونوس-بیا داخل...
نگاهی به هلیا کردم که داشت با حرص ناخنش رو می جوید...!از پله ها بالا رفتم.وندا به کمک ونوس داشت به طرف در می اومد که با دیدنم لبخند محزونی زد.
-چه بلایی سر خودت آوردی دختر؟
ونوس-نمی دونیم...از دیشبه همینطور بالا میاره...
-بذارین کمکتون کنم...
و منم زیر بازوی وندا رو گرفتم و با کمک ونوس از پله ها پایین بردیمش و سوار ماشین شد.ونوس رو به هلیا گفت:
-سلام
هلیا بدون اینکه برگرده گفت:
-سلام....
ونوس-ماهان خان،ببخشید مزاحمتون شدیم...
بر گشتم و وندا رو نگاه کردم.خیلی بی حال بود.رو به ونوس گفتم:
-خواهش می کنم...حالا کجا برم؟
ونوس-بیمارستان(!!!!)نزدیکه...برین همونجا...
.
.
.
به هلیا گفتم:
-تو نمیای؟
هلیا-نه..همین جا منتظرت می مونم...
-باشه...
و وندا رو به طرف اورژانس بردم...
دکتر معاینه اش کرد و گفت:
-مسموم شده...چی خورده؟
ونوس کمی فکر کرد و گفت:
-نمی دونم...
دکتر-این سرم رو بهش می زنم بهتر میشه...
-مرسی...
ونوس-شما برین خودمون بر می گردیم...
-نه بابا....کار خاصی ندارم...
وندا به سختی گفت:
-هلیا ناراحت می شه ماهان...برو...
-سرمت 2 ساعت دیگه تموم می شه...هلیا رو می رسونم،میام دنبال شما....باشه؟
ونوس-آخه تو زحمت می افتین...
-حرف نباشه...خدافظ...
هلیا هنوز توی ماشین بود و داشت با گوشیش ور می رفت...در رو باز کردم و سوار شدم....با دیدنم گفت:
-من خودم برمی گردم خونه...تو پیش وندا وایسا...
در حالی که ماشینو روشن می کردم،گفتم:
-می رسونمت...
در رو باز کرد و گفت:
-می گم خودم می رم...
و پیاده شد...منم پیاده شدم....با عجله،به سمت ایستگاه اتوبوس رفت....داد زدم:
-هلیا با توام...
جواببم رو نداد.بازوش رو گرفتم و مجبورش کردم نگام کنه....با عصبانیت گفت:
-چیه؟
-تو چرا اینطوری می کنی؟می گم بیا می رسونمت....
با خشم گفت:
-نمی خوام...دوست ندارم منو برسونی....
-اون روی منو نیار بالا هلیا...بیا سوار شو...
***
خواست حرفی بزنه که با صدای مردی ساکت شد:
-اتفاقی افتاده خانم؟
بر گشتم یه پلیس بود...
هلیا-نخیر...
پلیسه-مزاحمتون شدن؟
هلیا-نه آقا...خیلی ممنون...
پلیسه نگاه مشکوکی به هر دومون کرد و گفت:
-باید با من بیاین...
با خشم،نگاهی به هلیا کردم و گفتم:
-واسه چی؟
پلیسه-نسبت شما با هم چیه؟
حرفی نزدم...ماشینش رو نشون داد و گفت:
-برین سوار شید...
.
.
.
-می شه یه زنگ بزنم؟
سروان-مگه زنگ نزدی خانواده ات؟
-چرا...زدم...یه کار دیگه دارم...
پوفی کرد و تلفن رو جلوم گذاشت....شماره وندا رو گرفتم...صدای خسته اش تو گوشم پیچید:
-بله؟
-سلام وندا..ماهانم....
وندا-اوووه سلام..کجایی پس؟
-ببین،من نمی تونم بیام...یه اتفاقی برام افتاده...شرمنده...
وندا-چی شده ماهان؟حالت خوبه؟
-آره بابا...بعدا بهت می گم...
وندا-باشه...مطمئنی خوبی؟
-آره...خوبم...فقط معذرت می خوام...
وندا-باشه..اشکال نداره....خدافظ...
-خدافظ...
و گوشی رو گذاشتم.سروان با پوزخند گفت:
-چند تا چند تا آقا پسر؟
ترجیح دادم جوابش رو ندم...با صدای "سلام"لرزون هلیا،برگشتم...بابای هلیا بود...
-سلام...
به طرفم اومد و گفت:
-سلام...
.
.
.
آقای برسام دستش رو به نشونه تهدید تکون داد و گفت:
-ببین ماهان،من می دونم تو و هلیا چه رابطه دوستی با هم دارین،اما دیگه نمی تونم اجازه بدم همدیگه روببینین...بقیه که نیت شما رو درک نمی کنن...امیدوارم منظورم رو بفهمی..
بابا گفت:
-درست می گین...اما خب...
توی حرف بابا پرید و گفت:
-خب دیگه نداره...فهمیدین؟
من و هلیا-بله...
آقای برسام-خدافظ...
هلیا هم خداحافظ آرومی گفت و کنار باباش راه افتاد...
بابا-شاهکار زدی پسر..!
با خجالت گفتم:
-همش تقصیر هلیا بود...
بابا-ماشینت کو؟
-جلوی بیمارستان(!!!!).
بابا-پس اول می ریم اونو برداریم....خطرناکه شب اونجا بمونه...
سرم رو توی بالش فشردم و نالیدم:
-جان من بی خیال شو مهیار...
مهیار-د پاشو تنبل....بچه ها منتظرن...
بی حوصله روی تخت نشستم و دستم رو توی موهام فرو کردم و خمیازه بزرگی کشیدم....
مهیار-انگار کوه کنده....پاشو دیگه...
-من نمیام....
مهیار-غلط می کنی...بلند شو ببینم...
و دستم رو گرفت و منو به سمت خودش کشید که باعث شد از روی تخت بیافتم...داد زدم:
-الهی بری زیر ماشین آشغالی بی شعور...!
مهیار-میای یا نه؟
-خوابم رو پروندی دیگه...میام...
بعد از رفتن مهیار،از جام بلند شدم و با بی حوصلگی دست و صورتم رو شستم.در کمدم رو باز کردم و یه شلوار لی با تی شرت آبی و پلیور مشکی پوشیدم.زیپش رو هم تا نیمه باز گذاشتم...موهام رو هم روی صورتم ریختم و بعد از برداشتن کوله ام،از اتاقم بیرون دویدم...مهیار-اوووی...یواش...بابا اینا خوابن ها...!
به طرف آشپزخونه رفتم که گفت:
-صبحونه رو اون جا می خوریم...
پوفی کردم و گفتم:
-چی می شد مثل اون دفعه سر ظهر می رفتیم؟
مهیار-تو کی اون دفعه با ما اومدی؟
-خب چند هفته پیش..همون دفعه اول...
مهیار-حرف نباشه...زود باش...
.
.
.
سعید لقمه مو ازم گرفت و همشو یدفعه توی دهنش گذاشت..با حرص گفتم:
-الهی حناق بشه....
نوید با خنده گفت:
-اگه قرار بود اینا حناق بشه،باید این تا الان هزار تا کفن پوسونده بود....
با تعجب نگاش کردم که سام گفت:
-آخه سعید از این عادت ها زیاد داره....به دزدیدن لقمه و ته دیگ علاقه خاصی داره..!
با این حرفش همه خندیدن...سعید در حالی که چایی مهیار رو سر می کشید،گفت:
-آخه نمی دونین چقدر حال می ده...
مهیار-ای کووفت...مگه قرار نبود فقط از ماهانو برداری؟
با تعجب گفتم:
-مهیار...چی گفتی؟؟؟
سعید-آخه تو هم شبیه ماهانی...
-یکی بگه این جا چه خبره؟
سام-هیچی بابا...قرار بود سعید کار به سهم ما نداشته باشه و همش از تو رو برداره...!
یه نگاه گذرا به همشون انداختم و رو به مهیار گفتم:
-من یه داداش مثل تو داشته باشم،دشمن می خوام چه کار؟
با این حرفم،همه خندیدن...مهیار با دلخوری گفت:
-ماااهاان...
-کوفته...دیگه با من حرف نمی زنیا...
نوید ضربه ای به کتفم زد و گفت:
-آهان..خوب شد که زود همه چیو فهمیدی...ماهم چند وقته می خوایم همینو بهت بگیم....
-اوهووی...به داداش بزرگه من توهین نمی کنیا...!
مهیار-عاششقتم ماهان...
-تو خفه..!
همه زدن زیر خنده...مهیار سرشو انداخت پایین و چیزی نگفت.بعد از چند لحظه سکوت،داد زد:
-ا..چایی من کو؟
سعید لیوان خالی مهیار رو جلوش گذاشت و گفت:
-مرسی دوستم...خیلی چسبید...!
روز رو با شوخی و شیطنت بچه ها گذروندم...خوش گذشت...
.
.
.
-گوشیمو جواب بده....پلیسه رو نمی بینی؟
مهیار گوشیم رو برداشت و خواست جواب بده که گفتم:
-بذار رو آیفون....
مهیار-بله؟
شقایق-سلام ماهان..خوبی؟
مهیار-سلام...مرسی...
شقایق-من باید باهات حرف بزن...یه موضوع خیلی مهم رو فهمیدم...
مهیار-چه موضوعی؟
شقایق با کلافگی گفت:
-باید رو در رو بهت بگم...ولی درباره هلیا و ترانه است...
بی هوا گفتم:
-دعواشون شده دوباره؟
شقایق-نه..ولی...باید ببینمت ماهان...
-باشه...کجا؟
شقایق-نمی دونم....ولی هلیا هم باید باشه...
کمی فکر کردم و گفتم:
-کجا بیام خب؟
شقایق-پارک(!!!!)خوبه؟
-باشه....
شقایق-پس به هلیا هم خبر بده....من الان راه می افتم...
-باشه..خدافظ....
مهیار-تو هنوز با اینا رابطه داری؟
-آره..چطور مگه؟
مهیار-فکر کردم بعد از جریان پلیسه و اینا...
-برو بابا...زنگ بزن به هلیا...
شماره رو گرفت و دوباره گذاشت روی آیفون...
هلیا-بله؟بفرمائید؟
-سلام هلی...چطوری؟
هلیا-مرسی...خوبم...
-بببین،شقایق بهم زنگ زد،گفت می خواد یه موضوع مهمی رو بهمون بگه....گفت بریم پارک(!!!!!).
هلیا-به من و تو؟
-آره...گفت دوتائیمون باید باشیم...
حرفی نزد.
-می خوای بیام دنبالت؟
هلیا-نه...مرسی....مگه بابام رو یادت نیست؟
-باشه...منم تقریبا 45 دقیقه دیگه اون جام.....
هلیا-خب ،منم الان راه می افتم...خدافظ
-خدافظ
رو به مهیار گفتم:
-تو میایی؟
مهیار-آره...کار خاصی که ندارم...میام...!
.
.
.
شقیاق با کلافگی از جاش بلند شد و شرووع به قدم زدن کرد.
هلیا-نمی خوای حرف بزنی؟
شقایق-ببینی،من هر دوی شمما رو دوس دارم....رابطه ی بینتون رو درک می کنم و واقعا خوش حالم که اینقدر همدیگه رو دوست دارین....بودن من اینجا هم فقط همینه...اینکه دلم نمی خواد رابطه شما از بین بره....
هلیا-اما...
توی حرفش پرید و گفت:
-بذار حرف هامو تموم کنم..
آهی کشید و ادامه داد:
-دیروز با خواهرم رفته بودم بیرون...رفتیم یه چیزی بخوریم ...روی میز کناریمون،علی و ترانه نشسته بودن....متوجه ما نشدن....منم چیزی نگفتم...
چشم هاش رو بست و ادامه داد :
-داشتن واسه جدایی شما نقشه می کشیدن...
-چی؟
با حرص نگاهمون کرد و گفت:
-ورود علی به زندگی شما از همون روز تولد نقشه بوده....اولش می خواسته بشه عشق دوتاتون که سرش دعوا کنین ولی بعد از اتفاقی که واسه ماهان افتاد،کارشون راحت تر شد....
اصلا باورم نمی شد....با ناباوری بهش نگاه می کردم....پوزخندی زد و گفت:
-انگار موفق هم بوده...مگه نه هلیا؟
هلیا سرش رو پایین انداخت و چیزی نگفت....
شقایق-علی و ترانه دعواشون شده بود...داشتن بحث می کردن.....واسه همین هم حرف هاشونو شنیدم و از همه چی خبر دار شدم...
آهی کشید و گفت:
-اینا رو گفتم،چون هردوتون واسم عزیزین....دیگه تصمیم با خودتون..من دیگه باید برم...
-واقعا ممنونم ازت شقابق....
لبخندی زد و گفت:
-خواهش می کنم....خدافظ...
مهیار از جاش بلند شد و گفت:
-اگه اجازه می دین،من برسونمتون...
شقایق-مزاحمتون نمی شم...
مهیار به ما اشاره کرد و گفت:
-آخه اینا باید تنها باشن...
و با همدیگه به طرف ماشینم راه افتادن...
به نیمکت تکیه دادم و گفتم:
-فکرش رو می کردم..
هلیا-اما من هنوز هم نمی تونم باور کنم...علی چطور می تونه؟ترانه چطور؟اوه خدا...
یدفعه به طرفم چرخید و گفت:
-مطمئنی شقایق راست می گه؟
چنان نگاهش کردم که سریع نگاهشو گرفت و چیزی نگفت...
-با علی حرف نزدی؟
هلیا-نه هنوز...
چیزی نگفتم...
هلیا-وندا چطوره؟
-بهتره...مرسی...
هلیا-خدارو شکر...
بعد از چند لحظه سکوت،گفت:
-باید با علی حرف بزنم...باید درباره همه چی بهم توضیح بده...
-منم همین نظر رو دارم...
هلیا-می خوای الان بهش بزنگم؟
-نمی دونم...هر جور راحتی....
آهی کشید و از جاش بلند شد و گفت:
-قدم بزنیم؟
منم بلند شدم:
-باشه
شونه به شونه همدیگه راه افتادیم...انگشتهاش رو بین انگشتهام لغزوند و دستم رو فشرد...حس کردم دلم ریخت....یه حس خوب همه وجودمو پر کرد...با همه وجودم هوا رو به داخل ریه هام فرستادم....آروم دست هلیا رو فشردم و گفتم:
-دلم برات تنگ شده بود....
هلیا-فکر نمی کردم با وجود وندا به من فکر کنی....
از حسادتش لبخند روی لبم اومد:
-چرا این فکر رو می کنی؟
هلیا-چرا این فکر رو نکنم؟
حرفی نزدم...
هلیا-دیدی گفتم....
-نه...اینطور نیست...تو هنوز هم مثل قبل برام عزیزی...
خیلی آروم زمزمه کرد:
-مثل قبل؟
ترجیح دادم فکر کنه نشنیدم...همینطور در سکوت با هم قدم می زدیم و من همه وجودم پر از شوق خواستن بود...دلم می خواست توی آغوشم می گرفتمش و توی گوشش می گفتم که چقدر دوسش دارم....ولی حیف که نمی تونستم...می ترسیدم:
-اگه هلیا هنوز مثل برادرش(!)دوستت داشته باشه،با اعترافت،همین دیدارهای ساده رو هم از خودت می گیری...
هلیا دستش رو از دستم بیرون کشید و گوشیش رو درآورد...صفحه اش روشن و خاموش می شد...
هلیا-علیه...
و سریع جواب داد...کنار همدیگه روی یکی از نیمکت ها نشستیم...بدون اینکه من چیزی بگم،هلیا گوشی رو گذاشت روی آیفون...لبخند زدم...!
علی-سلام عزیز دل خودم..چطوری خانمی؟
هلیا با سردی گفت:
-ممنون ...خوبم...
علی-می خوام ببینمت...میای پارک؟
هلیا-خونه نیستم...
علی-پس کجایی عزیز؟
هلیا-اومدم خرید...
علی-پس قطع کنم؟
هلیا-نه علی..باید باهات حرف بزنم..همین الان...
علی-خب بگو...می شنوم...
هلیا-یه حرف هایی رو شنیدم که باید دربارشون بهم توضیح بدی...
علی-چه حرف هایی؟
هلیا-اینکه رابطه تو با من از اول یه نقشه بوده...آره علی؟
علی با نگرانی گفت:
-کی این حرف رو بهت زده؟ماهان؟تو حرف اونو باور می کنی؟
هلیا با حرص گفت:
-تو جواب منو بده علی...به ماهان چه ربطی داره؟
علی چیزی نگفت...
هلیا-راسته ...مگه نه؟تو چطوری می تونی علی؟تو با من و احساسم بازی کردی علی...خیلی پستی...
علی با صدای خش داری گفت:
-گوش کن هلیا..آره ...درسته..اولش نقشه بود...نقشه ترانه...اما من الان عاشقتم هلیا...دوستت دارم راست می گم به خدا...مگه کسی می تونه یه مدت با تو باشه و عاشقت نشه؟..می دونم کارم از اول اشتباه بود...ولی الان نه به خاطر ترانه باهاتم،نه به خاطر دوستی های الکی...به خاطر خودت هلیا..به خاطر عشقی که بهت دارم باهاتم...باور می کنی؟مگه نه؟باور می کنی که این حرفا رو قلبم داره بهت می زنه؟
هلیا لبخند محوی زد و چیزی نگفت...
علی-هلیا جونم...عزیز دلم...بگو باور می کنی...بگو نمی خوای ترکم کنی...
قبل از اینکه اعتراف هلیا به دوست داشتن علی رو بشنوم،از جام بلند شدم و ازش دور شدم...حالم وحشتناک بد بود..حس کسی رو داشتم که از یه بلندی روی زمین افتاده بود...بالای اون بلندی هم هلیا رو می دیدم که دست در دست علی بهم می خندید...

پارت اخر
با حس دستی روی شونه ام از جام پریدم.هلیا با صورتی سرخ شده در حالی که نفس نفس می زد جلوم وایساد و با نگرانی گفت:
-کجا می ری ماهان؟خوبی؟
-نمی دونم یهو چم شد...خوبم..علی چی شد؟
لبخند ملایمی زد و گفت:
-متعاقدم کرد...بخشیدمش...
با دیدن لبخندش حس کردم همه وجودم سوخت....
ای علی بگم خدا چکارت کنه؟متعاقدت نکرد عشق،سرت کلاه گذاشت....با دروغاش خامت کرد هلی جونم....
-خب خداروشکر...
هلیا-همش تقصیر ترانه بود ولی چیزی بهش نگو...ولش کنیم بهتره....حوصله درد سر ندارم....
-باشه..هر چی تو بگی
دیگه چیزی نگفت...منم حرفی نزدم.دوباره دستم رو گرفت.کاش می تونستم دستم رو از دستش بیرون می کشیدم اما نه می تونستم نه ذهنم اجازه همچین کاری رو می داد...
هلیا-خیلی ناراحتی ها..تو یه چیزیت هست....
-نه...خوبم
هلیا-آره جون عمت...
-کی؟حتما عمه شهلام...!
هلیا-بحثو عوض نکن بچه..بگو چه مرگته...
-نمی دونم هلی..قاطیم...
هلیا-مگه می شه ندونی؟
-خب نمی نتونم بهت بگم...یعنی هنوز وقتش نرسیده...
آهی کشید و گفت:
-کاش زود تر برسه...
زمزمه کردم:
-کاش...
آروم دستم رو فشرد و گفت:
-برگردیم؟
-نمی دونم..هر چی تو بگی...
هلیا-آره...زودتر برگردیم...من به بابام گفتم با شقایقم...بهره زودتر برگردم خونه...
-باشه...
هلیا-ولی قرار امروز همش بیخود بودا....نمی دونم شقایق با این چرت و پرت هاش می خواد به چی برسه...
-هلی خوب معلومه...اون دوست مائه و واسه همینم اینا رو به ما گفت....همین...
هلیا-واسه چی از اون دفاع می کنی حالا؟
-خب واسه اینکه حرفت غیر قابل قبوله...غیر منطقی شدی...ببخشیدا،اما وجود علی خیلی تغییرت داده...
هلیا-وجود وندا هم خیلی تو رو تغییر داده...پوزخندی زدم و گفتم:
-چی می گی هلیا؟چه ربطی داره؟چرا همه چیو به وندا می چسبونی؟تو به خاطر علی از من گذشتی علی بین من و تو کلی فاصله انداخته و تو نمی خوای اینو قبول کنی هلیا....من از علی و هر چیزی که بهش ربط داشته باشه بیزارم و تو در کمال نامردی،همش منو متهم می کنی...وندا چه بدی در حق تو کرده که اینطور درباره اش حرف می زنی؟من کی تغیر کردم؟این تویی که از زمین تا آسمون فرق کردی و خودت هم قبول نمی کنی....تو خیلی بدی هلیا...خیلی خودخواهی که فقط خودت رو می بینی....
کنترلم از دست خودم هم خارج شده بود....می خواستم خالی بشم حالا به هر قیمتی....
-این جمله ات رو هیچوقت فراموش نمی کنم هلیا....تو گفتی نمی تونی از علی بگذری اما از من گذشتی....وقتی بهم گفتی ببخشید،وقتی اشک هاتو دیدم،همه دلخوریام ازت رو فراموش کردم و بخشیدمت.چون فکر می کردم بازم می تونی بشی همون هلیایی که من می شناختم اما نشدی...تو قول دادی با علی به هم می زنی اما نزدی.....تو حتی نمی تونی یه لحظه از فکرش بیرون بیای اونوقت می گی ولش می کنی؟مسخره است هلی...مسخره....حالا من نمی خوام به زور باهات باشم...امیدوارم احساسم رو درک کنی....حس اضافه بودن دارم.....حس بدیه هلیا....کاش درکم می کردی اما دیگه اینو ازت نمی خوام عزیزم....ایندفعه من ازت می گذرم واسه خودت هلیا...واسه خودمون....
با ناباوری بهم زل زده بود.شاید تابحال منو اینقدر عصبانی و درب و داغون ندیده بود...به آرومی گفت:
-نمی فهمم منظورتو ماهان...
-واضحه....خیلی زیاد...دیگه نمی خوام باهات باشم.برا تو هم خوب می شه....با خیال راحت برو پیش علی....بدون فکر کردن به من...
هلیا-ولی من...
توی حرفش پریدم و گفتم:
-دیگه ولی و اما نداریم..من نمی تونم...
یکدفعه انگار منفجر شد:
-خیلی خب...خفه شو...میرم...ولی دیگه حق نداری اسم من رو بیاری ماهان...فهمیدی؟

و بدون اینکه اجازه حرف زدن بهم بده،رفت...منم به جای اینکه دنبالش برم،روی یکی از نیمکت ها ولو شدم و سعی کردم به دیوونگی محضم فکر نکنم....
چشم هام رو بستم و پشت سر هم نفس عمیق کشیدم.باورم نمی شد به این راحتی با هلیا به هم زده باشم.آهی کشیدم و فکر کردم:
-خاک تو سرت.تو که اینهمه گفتی و گفتی،حداقل احساست رو هم می گفتی که همه چیو گفته باشی....حالا هلیا فکر می کنه به خاطر وندا باهاش دعوا کردی
پوفی کردم و خودم جواب خودم رو دادم:
-اینهمه هلیا به خاطر علی حرصت داد،ولت کرد،باهات دعوا کرد؛یه بار هم بذار فکر کنه تو به خاطر وندا باهاش دعوا کردی...
اصلا حوصله بیرون موندن رو نداشتم.خستگی صبح هم حالا بیشتر خودش رو نشون می داد.گوشیم رو در آوردم و به مهیار زنگ زدم:
-الو،کجایی مهیار؟
مهیار-دارم می رم خونه.چه طور؟
-حالا تازه داری می ری خونه؟دوباره دیدی ماشین مفت،بنزین مفت،گفتی بری یه دور بزنی؟
مهیار-نه،ایندفعه تنها نبودم
-اووه...حتما شقایق هم باهات بود،آره؟
مهیار-با اجازه بزرگترا....
-زود بیا همون پارکه دنبال من....
مهیار-تو هنوز اون جایی؟دو ساعته چی می گین با هلیا؟
-اعصاب ندارم مهیار،زود بیا...
نالید:
-خیلی دوووره...
-خفه شو بابا...حالا خوبه ماشین منه....زود اومدی ها...
مهیار-باشه بابا بد اخلاق...
.
.
.
در رو بستم و گفتم:
-سلام...
مهیار-علیک سلام...
-چیه سر حالی؟
مهیار-هیچی...حالا یه روز هم ما خوشیم،تو بگو چرا...
-نه آخه مشکوک خوشی...!
نگام کرد و لبخند خر کیف شده ای بهم زد.
-بیا....این خنده های خرکی لوت می دن که...
مهیار-حالا چی می گن؟
-نمی دونم...ولی یاد این خر ها می افتم که بهشون تی تاپ دادن...
با دلخوری گفت:
-حالا اگه بهت گفتم...
به صندلی تکیه دادم و چشم هام رو بستم و گفتم:
-نگو،بهتر...
بعد از چند دقیقه گفت:
-ماهان جونم...
-چه مرگته؟
مهیار-بلد نیستی احترام بذاری تو؟
-خب برادر عزیزم لطف بفرمائید بگوئید چه اتفاقی افتاده است؟
و ادای عق زدن در آوردم...بی خیال گفت:
-من از شقایق خوشم اومده....
-بگو تا کجاها پیش رفتی؟
مهیار-شمارمو دادم،شمارشو گرفتم...همین به خدا...
-تو غلط کردی...بقیه اش؟
با دستپاچگی گفت:
-هیچی بابا...باور کن....
-فکر کردی پشت گوش های منم مثل مال خودت مخملیه؟
مهیار-خب چی بگم آخه...؟...!
.
.
.
با دیدن مهیار،صدای آهنگمو کم کردم...
-چیه؟چرا عین بز سرتو می اندازی پایین میایی تو؟در زدن یادت ندادن؟
مهیار-با این صدای آهنگ تو،بعید می دونم بزنم هم بشنوی....
-خب،حالا غرض از مزاحمت؟
مهیار-تو چته ماهان؟با هلیا دعوات شده؟
-به تو چه ربطی داره؟
مهیار-آخه منم حرف های شقایق رو فهمیدم،تو راه هم یه توضیحاتی داد کم و بیش ماجرا دستم اومد...ولی کارای تو...
-کارای من چی؟
مهیار-الان هلیا کجاست؟چرا تنهایی برگشت؟
-دعوامون شد...
مهیار-دوباره؟واسه چی آخه؟
-واسه چی نداره..اون منو دوست نداره...منم نمی خوام به زور باهام بمونه....همین.اصلا خود تو،دوست داری یکی باهات باشه دلش جای دیگه ای باشه؟
مهیار-معلومه خب...نه...
-پس به منم حق بده و درباره من و هلیا زیاد با شقایق حرف نزن...اون دختر خوبیه و خیلی به فکر من و هلیاست.اما می ترسم دوباره بخواد ما رو به هم نزدیک کنه و اونوقت هلیا عصبانی می شه یه چیزی بهش می گه....دلم نمی خواد با هم دعوا کنن...
مهیار-باشه...سعی خودم رو می کنم...
-سعی می کنم نه،باید قول بدی...
مهیار-باشه...قول می دم...
-قول می دی چی؟
با حرص گفت:
-قول می دم حرفی به شقایق نزنم...
-چه حرفی؟
مهیار-واای..ماااهااان...
-خب بگو دیگه...
مهیار-حرفی درباره رابطه تو وهلیا...خوب شد؟
-آره..در رو هم پشت سرت ببند!
بی هوا خودش رو کنارم روی تخت انداخت وگفت:
-نمی خوای با من حرف بزنی؟خو
دتو خالی کن ماهان...
-خودتی مهیار...حالا هم برو بیرون حال ندارم...
مهیار-ا..یعنی چی؟تو باید با یه نفر مشورت کنی...اینجوری که نمی شه....
-از گل بهتر غضنفر...برو بابا دلت خوشه....حوصله ندارم...جان ماهان بی خیال شو...
بلند شد و در حالی که به سمت در می رفت گفت:
-یه ذره تعریف منو واسه شقایق بکن...خب؟
-باشه بابا...ولی با تعریف هم جنس تو درست نمی شه داداش بزرگه...
مهیار-کوووفت!

و در رو بست....
دوباره آهنگ رو play کردم:
-باز دوباره تنهایی و شب و سکوتت/باز دوباره یاد تو و غم نبودت/باز دوباره بهت می گم تنهام گذاشتی /رفتی و این بغض رو توی صدام گذاشتی/می خوام بهت بگم پیشم بمون اما نمی شه/می خوام بهت بگم نرو نرو مگه چی میشه/بعد تو پرسه می زنم شبای سرد و خسته رو/تو رفتی و من آهسته پشت سرت،گفتم نرو...نرو/..../میخوام تموم کنم این قصه تلخو با تو/می دونی چقده فاصله قلبم تا تو/من و تو باز هر دو شدیم دچار درد/نگاه سرد،به رنگ پاییز زرد/اگه بهت گفتم برو چونکه بریدم/ذره ذره آب شدم ،به آخر رسیدم/آتیشم زدی،منو کشتی صد بار/بسه دیگه....
با صدای در زدن،کمش کردم و گفتم:
-بیا تو...
مهیار بود.نگاهی بهم انداخت و گفت:
-بیا پایین یه چیزی بخور...
-نمی خوام...مرسی...سیرم...
مهیار-مامان گفت یا میای یا به زور ببرمت.
-واای..باشه برو الان می آم...
مهیار-نخیر،همین الان...
اشاره ای به لباس هام کردم و گفتم:
-حداقل اینا رو عوض کنم...
مهیار-اووه...تو هنوز اینا رو هم عوض نکردی؟دو ساعته اومدیم ها!
-می دونم ولی ممنون از یاد آوریت...حالا می ری؟
مهیار-باشه...ولی زود بیایی ها...
بلند شدم و لباس هام رو که کلی چروک شده بودن،در آوردم.حوصله نفس کشیدن هم نداشتم.نمی دونستم عشق،اینقدر آدمو داغون می کنه.توی آینه نگاهی به خودم انداختم.قیافه ام خوب بود.ته ریشم قیافمو مردونه تر کرده بود.اونقدر هم خوش تیپ و خوشگل بودم که دوست داشتنی باشم...فقط مهیار یه ذره هیکلش رو فرم تر بود که اونم واسه باشگاه بود.منم تازگی ها باهاش می رفتم وبه امید خدا تا چند ماه دیگه منم خوش تیپ تر می شدم!
چشم از آینه گرفتم.نمی تونستم تو چشم های خودم نگاه کنم.انگار خودم هم از خودم عصبی بودم.خودم هلیا رو از خودم گرفتم...چه حماقت مسخره ای ولی می دونم من نمی تونستم اینطور بمونم و بالاخره دیر یا زود این اتفاق می افتاد....
از اتاقم بیرون اومدم.نرده ها چشمک می زدن ولی حالش رو نداشتم.مثل یه آدم آروم از پله ها پایین اومدم.تازگیا فهمیده بودم خوب بودنم با سرعت پایین اومدنم از این راه پله،رابطه مستقیم داره...!
مانی و مهیار سر میز نشسته بودن.کنار مهیار روی میز نشستم و رو به مانی گفتم:
-بابا کجاست؟
مامان-شرکت...
-یه پیشنهاد:بابا بره با اون شرکتش عروسی
کنه بهتر نیست؟والله هفته که هفت روزه،بابا ده روزشو اون جاست...
مهیار خندید ولی مانی با دلخوری گفت:
-مثلا تو که بیست و چهار ساعته بیرونی،کی بابات اعتراض کرد؟بعد هم بابات وظیفشه،کارشه،تو چی؟هر وقت هم میای انقدر تو خودتی که بیشتر از نبودنت عذابم می دی...
با ناراحتی گفتم:
-مااانی...
مامان-چیه؟مگه دروغ می گم؟
حرفی نزدم.مانی ادامه داد:
-تو خسته نمی شی اینقدر منو اذیت می کنی؟حداقل بگو چته بچه؟قبلنا بیشتر تحویل می گرفتیم.تازگی ها انگار مادرت هم نیستم...
سرمو پایین انداختم .واقعا شرمنده شده بودم.به آرومی گفتم:
-ببخش مامان جونم...معذرت می خوام...
از جام بلند شدم و شونه هاشو گرفتم و گونه اشو بوسیدم و گفتم:
-منو می بخشی عزیزم؟بچه خوبی می شم مانی...قول می دم...
انگشتش رو به طرفم گرفت و گفت:
-قول؟
-قول...
و دوباره بوسیدمش....
دستش رو روی سینه ام گذاشت و گفت:
-برو عقب پر تفم کردی...!

خندیدم و سر جام نشستم...
مامان-با درس هاتون چه کار می کنین؟

-هیچی بابا ...انگار منو ثبت نام کردین مدرسه موش ها...
مانی خندید و گفت:
-واسه چی؟
-خب عین مدرسه موش هاست دیگه...چرا نداره...!
مهیار-ببین مامان...داره به محل تحصیل و علم بی احترامی می کنه....
با خنده گفتم:
-نمی دونی چه بلاهایی سر معلم هاشون در میارن...بیچاره ها از دست اینا گریه می کنن...
مامان-مثلا چکار؟؟
کمی فکر کردم و گفتم:
-یه معلمی داریم،خیلی تو کلاس قدم می زنه...صدای کفش هاش رو اعصابه....یه بار یکی از بچه ها،یه تیکه یخ آورده بود،گذاشتنش رو صندلی معلممون...چون یخ هم بی رنگه،بیچاره ندیدش...نشست رو صندلی...تا آخر زنگ هم از جاش بلند نشد...وقتی هم می خواست بره،یه چیزی گفت ما بنویسیم تا کسی پشتش رو نبینه....!!
مهیار و مانی زدن زیر خنده....
مامان-مهیار تو رو خدا از این کارا نکن پسر...
مهیار با خنده گفت:
-حالا ماهان مثبت ترینشو واست انتخاب کرد...!!!
.
.
.
گوشیم رو برداشتم وشماره وندا رو گرفتم.چند روزی بود ازش خبر نداشتم...بعد از چند تا بوق،جواب داد:
-سلام آقا ماهان...چطوری جوون؟(جوان خودمونه ها،با جون اشتباه نگیرینش!)
-سلام...مرسی ننه...خوبم..تو چطوری؟خوب شدی؟
وندا-اووه..خوب شد یادت افتاد..آره بابا...عالی ام...
-خب...خدارو شکر...
وندا-چته؟
-هیچی...
وندا-پشت گوش های من مخملیه؟
-نمی دونم...ندیدم...
غرید:
-کوفت...بگو دیگه...
-می دونستی خیلی فوضولی؟
وندا-بی تربیت،به تو یاد ندادن چطور با یه خانم محترم حرف بزنی؟
-واسه چی؟مگه خانم محترم برام سراغ داری؟
وندا-مااهاان...دو دقیقه جدی باش پسر...
-جدی ام...
وندا-چه خبر از هلیا؟
-واای..نمی شه یه روز من اسمش رو نشنوم؟
وندا-واسه چی؟
-هیچی بابا...دوباره زدیم تو تیپ و تاپ هم...!!
وندا-ها؟؟
-دعوامون شد...این دفعه من مقصر بودم...یعنی من شروع کردم ولی تقصیر اون بود...
وندا-باز هم علی؟
-آره..نمی خواد ولش کنه ...بی خیال...حوصله شو ندارم...
وندا-مگه می شه؟
-باید بشه...اینجوری برای هردومون بهتره هم اون از شر من راحت می شه هم من دیگه عذاب نمی کشم...ولی خدایی سخته...
وندا-حالا یه خبر خوب...
-چی شده؟
وندا-درباره خودمه...
کمی فکر کردم وگفتم:
-نمی دونم...خودت بگو...
وندا-اینجوری نمی شه...
-د حرف بزن دیگه....
وندا-حالا کی فوضوله؟
-معلومه دیگه،تو...!
وندا-باشه...اگه بهت گفتم....
-نگو...اصلا مهم نیست برام...
وندا-خدایی ازدواج من مهم نیست؟
-چی؟یه بار دیگه بگو...ازدواج تو؟چی شده وندا؟
وندا-باید شیرینی بدی تا بگم...
-تو می خوای شوهر کنی من باید شیرینی بدم؟
وندا-به هر حال تا شیرینی ندی نمی گم...

-باشه حالا بگو،شیرینیش بعدا...
وندا-پسر عموم رو که یادته؟
-آره...
وندا-ما رو با هم دیده،احساس خطر کرده دوباره اومد خواستگاریم...واای ماهان نمی دونی چقدر خوشحالم...
-خب خداروشکر..می گما همه عالم و آدم هم ما رو با هم دیدن...
وندا-نمی دونم برای من که خوب شد...
-خوشحال شدم...انشالله خوشبخت بشی عزیزم...
وندا-ممنونم یه جورایی تغییر نظر فرشاد رو مدیون توام ماهان...
-راستی دعوات نکرد حالا؟
وندا-چرا نمی دونی که...چنان با عصبانیت گفت یه بار دیگه با اون پسره ببینمت می کشمش که من جای تو ترسیدم...!
-واقعا مرسی...جدی جدی حالا نکشتم...!
خندید و گفت:
-ماهان..ممنونم....
-خواهش میکنم بابا...من که کاری نکردم...
وندا-بعد از ظهر کاری نداری؟
کمی فکر کردم.یاد قولم به مانی افتادم...اما گفتم:
-نه خانمی...بریم پاتوق خودمون؟
وندا-آره...پس ساعت 6 می بینمت بای...
-خدافظ...
گوشی رو قطع کردم و از اتاقم بیرون اومدم.به آرومی پله ها رو پایین اومدم .خونه عجیب ساکت بود.وارد آشپزخونه شدم کسی نبود.
-مانی...مهیار..کجائین؟
جوابی نیومد...دلم قار و قور می کرد...به سمت یخچال رفتم .خواستم درش رو باز کنم که چشمم به یادداشت روش خورد...
-سلام ماهان جان.من ومهیار می ریم خونه مامان بزرگت...یکم ناخوشه گفت بریم پیشش...تو هم هروقت بیدار شدی بیا...مواظب خودت باش...مانی(!)
لبخندی زدم ودر یخچال رو باز کردم.نگاهی توش انداختم.چیزی که سیرم کنه پیدا نکردم...یه سیب برداشتم و فریزر رو باز کردم و یه نون بربری برداشتم و توی ماکروویو گذاشتم...
.
.
.
شاخه گل رز رو جلوش گرفتم و گفتم:
-خوشبخت بشی...
با لبخند گل رو ازم گرفت و گفت:
-مرسی داداشی..تو هم همینطور...
خواستم چیزی بگم که وندا با تته پته گفت:
-س..سللااامم...
منم به تقلید از وندا بلند شدم و پشت سرم رو نگاه کردم...یه پسر سبزه قد بلند مو مشکی با خشم نگام می کرد.
-سلام...
با خشم یقه مو گرفت و داد زد:
-با وندا چه کار داری؟چرا دست از سرش بر نمی داری؟اون نامزد منه،بفهم...
دستم رو روی دستش گذاشتم و گفتم:
-آروم باش آقا...داد نزن..زشته...(!!)
با عصبانیت گفت:
-دلم می خواد...به تو هم ربطی نداره بچه...دمت رو بذار رو کولت و گورت رو گم کن...
-درست حرف بزنا...
بیشتر یقه مو فشرد و گفت:
-مثلا نزنم چی می شه؟
-پشیمون می شی....
نمی دونم یهو چی شد ولی یه لحظه درد بدی تو صورتم و مخصوصا دماغم حس کردم.از شدت ضربه روی زمین افتادم...وندا به طرفم دوید و گفت:
-ماهان خوبی؟
-آره...
از توی کیفش یه دستمال کاغذی در آورد و جلوم گرفت.پسره با حرص به وندا گفت:
-بلند شو زود تر بریم...
دستم رو به لبه یکی از صندلی ها گرفتم و بلند شدم و گفتم:
-من شما رو نمی شناسم آقا...
با تعجب نگام کرد.شاید از ریلکسیم تعجب کرده بود....وندا-ماهان این پسر عمومه...فرشاد...
و رو به فرشاد گفت:
-اینم ماهانه..داداشم...
فرشاد-نمی فهمم...
وندا-ساده است...ماهان مثل داداشم می مونه و تو با زدنش انگار منو زدی...
فرشاد با حرص گفت:
-منم باور کردم...
وندا-نظر تو برام مهم نیست...آبرومو بردی فرشاد...هم جلوی ماهان....هم جلوی بقیه...
دماغم به شدت خون می اومد و نمی تونستم خونریزیش رو متوقف کنم...وندا با نگرانی گفت:
-آب یخ بزنی صورتت شاید بند بیاد...
"باشه" ای گفتم و به سمت سرویس بهداشتی رفتم.به خودم از توی آینه شکلکی در آوردم.خداییش قیافه ام با اون سر و صورت خونی عین دلقک ها هم شده بود...!صورتم رو شستم اما هنوز دماغم خون می اومد.خدارو شکر با دیدن خون خودم حالم بد نمی شد وگرنه فاتحه ام خونده شده بود...!
به آرومی از دستشویی خارج شدم.وندا در حالی که داشت با عصبانیت حرف می زد،جلوی در، کنار فرشاد وایساده بود.با دیدنم به سمتم اومد و یه دستمال دیگه بهم داد و گفت:
-بریم...
نگاهی به فرشاد انداختم و با وندا از کافه بیرون اومدم...
وندا-منو می رسونی خونه ماهان؟
-باشه...ولی فرشاد چی؟
فرشاد-وندا..تو رو خدا صبر کن...ماهان...
من وایسادم ولی وندا به رفتنش ادامه داد...
فرشاد-معذرت می خوام ازت..یه لحظه کنترل خودم رو از دست دادم...تو منو ببخشی وندا هم باهام آشتی می کنه...خواهش می کنم ماهان خان...
-وندا یه لحظه صبر کن...
وایساد...
به سمتش رفتم و گفتم:
-با فرشاد برگرد...
وندا-من با اون حرفی ندارم...آبرومو برد...
-اشکال نداره بابا...منم بودم همین کار رو می کردم وندا..باور کن...
فرشاد-بازم می گم...معذرت می خوام...واقعا فکر کردم دوباره می خوام وندا رو از دست بدم...
لبخندی بهشون زدم وگفتم:
-من دیگه باید برم...موفق باشین بچه ها...!
وندا-مرسی..امیدوارم مشکل تو هم زود تر حل بشه...
فرشاد-از الان واسه مراسم عقدمون دعوتت می کنم!حتما باید بیایی...!
-اووه ممنون...باشه...خدافظ.
وندا و فرشاد-خدافظ...
سوار ماشینم شدم و به سمت خونه مامان بزرگ روندم.خیلی دور نبود...جلوی در خونشون چند تا ماشین پارک بود.حدس زدم خاله سیمین و دایی یاسر هم اونجان...ماشینم رو پارک کردم و ازش پیاده شدم.زنگ رو فشردم صدای اشکان رو شنیدم:
-بله؟
-سلام...ماهانم..باز کن...
اشکان-به..سلام..بیا تو...
و در رو باز کرد...بعد از اتفاقی که واسم افتاده بود،از همه دوری می کردم و این دفعه اولی بود که می دیدمشون....
کاش می تونستم برگردم.در کاملا باز شد و مهیار رو دیدم.
مهیار-چی شده چرا نمیای تو؟
-نمی شه من برگردم خونه؟فکر کردم مامان بزرگ تنهاست...
مهیار-اتفاقا همه هستن و منتظر توان...می دونی چند وقته ندیدنت؟بیا تو...
-نمی تونم مهیار....در کم کن...
دستش رو پشت کمرم گذاشت و منو به سمت حیاط هل داد.مامان بزرگ جلوی در وایساده بود و با لبخند نگام می کرد...
-سلام...
مامان بزرگ-سلام عزیزم..کجا رفتی تو؟دلم برات تنگ شده بود...
خودمو توی آغوشش انداختم و گفتم:
-منم همینطور عزیز جونم...!
بی هوا منو از خودش جدا کرد و گفت:
-لباست چرا خونیه؟
هول گفتم:
-خون دماغ شدم...هیچی نیست...
مهیار با لودگی گفت:
-منم دلم خواست...یکی بیاد نگران من بشه...یکی بیاد منو بغل کنه...!
با خنده وارد خونه شدم...همه نگام می کردن...حسم بد بود.هم خجالت می کشیدم هم نگران بودم.با دایی و زن دایی دست دادم.با خاله هم همینطور...
یکی از لباس های مهیار که خونه عزیز بود رو،پوشیدم و از اتاق بیرون اومدم...
-آقا مسعود کجاست خاله؟
خاله-رفته شام بگیره بیاره...
به سمت بچه ها رفتم.همشون با لبخند نگام می کردن.کنار اشکان نشستم.مردد بودم چطور با سارا برخورد کنم.دختر که بودم(!)،رابطه مون خیلی خیلی خوب بود...
سارا-دیگه تحویل نمی گیری ماهان...حتما ریز می بینیمون...
-نه بابا...چه خبرا؟
سارا-سلامتی...!!!
اشکان-چه خبر از پرسپولیستون ماهان؟!!
-هیچی...تو بگو..از پیوندتون با الشباب...!!!(الان استقلالی ها کله مو می کنن...رحم کنین...!!!!)
اشکان-حالا یه شانسی آوردین...
-عزیزم 6 تا گل که شانسی نمی شه...!بعدش اینو نگی چه بگی؟
سارا با ناراحتی گفت:
-جان من بیخیال فوتبال شین...
خواستم جوابش رو بدم که خاله گفت:
-سارا بلند شو بیا میز رو بچین...بابات اومد...
سارا با بی میلی بلند شد و رفت.چشمم به مانی افتاد.داشت با یه لبخند محزون نگام می کرد.حتما داشت به دفعات قبل فکر می کرد که منو به زور بلند می کرد و مجبورم می کرد تو چیدن میز بهشون کمک کنم.ولی حالا...
لبخندی زدم و گفتم:
-ما هم بریم کمک؟؟
مهیار-مگه کم داریم؟
-واسه چی؟
اشکان-نخیر..ما می شینم سروری مون رو می کنیم...!!!
شب خوبی بود.انقدر بهم خوش گذشت که با خودم گفتم چرا از اول مثل قبل رفتار نکرده بودم.
خاله برای آخر هفته که تولد سارا بود،دعوتمون کرد و مانی هم با کمال میل قبول کرد...!
مهیار-نمی گی چرا لباست خونی بود؟
-ای بابا...گفتم که،خون دماغ شدم...
مهیار-گوشای من درازه؟
-خب دارم راست می گم...
همینطور خیره نگام کرد...نیم نگاهی بهش انداختم و دوباره به روبروم نگاه کردم...
-حواسم پرت می شه تصادف می کنیم ها...
مهیار-بگوووو
-با یه بنده خدایی دعوام شد،یعنی اون با من دعواش شد!
مهیار-خب؟
-خب و درد!هیچی دیگه...تموم شد...
مهیار-واسه چی؟
-یه سوءتفاهم...آخرش هم کلی ازم معذرت خواهی کرد...
مهیار-کی بود؟
-ا...مگه بیست سوالیه؟؟ولم کن بابا...
مهیار-یعنی نمی گی؟
-نخیر...تو هم نمی شناسیش...
مهیار-باشه...الان خوبی دیگه؟؟
-آره پسر...خوبم هیچیم هم نشد فقط یه ذره دماغم خون اومد،همین...
مهیار-به هر حال مواظب خودت باش،خیلی...این روزا بیشتر از همیشه نگرانتم...
-مرسی داداش بزرگه...اما نیاز نیست واقعا می گم...من خوبم فقط یکم قاتی کردم که اونم طبیعیه،خوب می شم بعد از یه مدتی...
مهیار-به هلیا مربوطه دیگه،مگه نه؟؟
-اوهوم...
مهیار-چرا باهاش حرف نمی زنی؟شاید اونم مثل تو باشه...
-می شه بحث رو عوض کنی مهیار؟اصلا دلم نمی خواد حتی اسمش رو هم بشنوم...
مهیار-باشه،ولی یادت باشه می تونی واسه همیشه روی من حساب کنی...
-می دونم ....!
.
.
.
خودمو روی تخت انداختم و هندفریم رو توی گوشم گذاشتم... انقدر توی فکر هام غرق بودم که اصلا متوجه آهنگ نمی شدم...هلیا...من...علی...
به روز اولی که علی رو دیدم...به حس حسادتم که فکر می کردم عشقه...به هلیای عزیزم...حتی به اولین باری که هلیا رو دیدم هم فکر کردم...به اولین روز مدرسه ام...چقدر دور به نظر می اومد...چقدر هلیا ریز نقش بود...به اون موقعی که از مامانش جدا نمی شد و اون هلیا رو به من سپرد...بهم گفت مواظب باش اشکش در نیاد...منم مثل یه شئ گرون قیمت ازش مراقبت کردم...کم کم فهمیدم اندازه خواهر نداشته ام دوسش دارم...آخر هاش شده بود من...حتی دست خط هامون هم کپی همدیگه شده بود...وای هلیا...کجایی تو دختر؟کجایی عشق من؟کاش پیشم بودی...
آهی کشیدم و تو جام جابجا شدم...دیگه حتی گریه هم نمی تونستم بکنم...انگار پسر بودنم مجوز ریزش اشک هام رو ازم گرفته بود و چقدر کار سختی بود...بغض تو گلوم واقعا راه نفسم رو بسته بود...کاش می شد زار بزنم...اما این کاشکی هم مثل بقیه "کاش" هام،هیچوقت واقعی نمی شد...
***
مانی رو به من و مهیار گفت:
-من زود تر می رم کمک سیمین...شما هم سر ساعت 7 اون جا باشین ها...دیر نکنین...
-چشم مانی جونم...خوش بگذره...
به سمت در رفت که بی هوا برگشت و با حالت تهدید گفت:
-راستی از این لباس عجق وجق ها هم نپوشین ها...یه کت و شلوار درست و حسابی...خب؟
نالیدم:
-من ندارم...
مانی-پس با مهیار برو بخر...
مهیار-اوووه نه...من دو دست دارم...یکیش رو می دم ماهان...
مانی لبخندی زد و گفت:
-خب دیگه...من رفتم...
-خدافظ...
بعد از رفتن مانی،با مهیار وارد اتاقش شدم.به بازار شام گفته بود زکی!!!
مهیار روی تختش نشست و گفت:
-حالا بگرد دنبال کت و شلوار ها...
-اوووه..کی می ره اینهمه راه رو؟مگه نوکرتم؟
مهیار-به هر حال می خوای لباس منو بپوشی..باید یه کار بیشتر از من انجام بدی یا نه؟؟!
با حالت عصبی گفتم:
-بلند شو مهیار تا اون روی منو بالا نیاوردی...
در حالی که از تختش پایین می اومد،گفت:
-اوه اوه...چه جذبه ای...ترسیدم بابا...
خم شد و سرش رو زیر تختش برد.چند لحظه بعد،یه کت نوک مدادی پرت کرد بیرون و گفت:
-اینا مال تو،بگرد شلوارش رو پیدا کن...(!!!)فکر کنم تو کمدمه...
در کمدش رو باز کردم که یه عالمه لباس ریخت بیرون...نالیدم:
مهیااارررر....!!!
مهیار-اونا رو ولشون کن.بگرد پیداش که کردی دوباره بریزشون داخل و سریع در رو قفل کن...
زدم زیر خنده...
-تو هم واسه خودت اعجوبه ای هستی ها...
مهیار-نظر لطفته حالا بگرد تا دیر نشده...
.
.
.
-من خسته شده داداش جونم.تو اینا رو ببر خشکشویی...
مهیار-به من چه؟کار خودته...
-به نظرت کجا یه ساعته لباس هامون رو حاضر می کنن؟؟
مهیار-نمی دونم...
-خاک تو سرت با این مغز نخودیت!سجاد دیگه...ببرشون خشکشویی سجاد اینا...
از جاش بلند شد و گفت:
-راست می گی ها..خب خودت ببرشون...
-من نمی برم،حال بیرون رفتن رو ندارم...
مهیار-باید ببری...
-یه فکری،اگه تو بری،من اتاقت رو تمیز می کنم...
مهیار-واقعا؟؟
-آره به جون خودت تمیز می کنم...برو دیگه...
در حالی که به سمت اتاقش می رفت،گفت:
-الهی من قربون تو بشم...!!!
.
.
.
تازه به صرافت چیزی که گفتم افتاده بودم...به سختی اتاقش رو مرتب کردم.بجز لباس هاش همه چیش مرتب بود.
دیگه آخر های کارم بود که صدای زنگ در رو شنیدم.از پله ها پایین اومدم و دگمه آیفون رو زدم.در رو هم باز کردم و به سمت آشپزخونه رفتم.در یخچال رو باز کردم و پاکت سن ایچ رو برداشتم . صدای پای مهیار رو شنیدم...
-خاک تو سرت با این اتاقت...دوباره که رفتم توش،فهمیدم دور از جونت چه چیزی خوردم...!!!!
جواب نداد.همونطور بدون لیوان آب پرتقال رو سر کشیدم.واقعا بنظرم هیچ چیز تو دنیا خوشمزه تر از آب پرتقال نبود....
-آب پرتقال می خوری مهیار؟؟؟
بازم سکوت...همینطور که غر می زدم از آشپزخونه بیرون اومدم:
-لال شدی پسر؟چرا حرف نمی زنی؟
اما با دیدن هلیا چشم هام چهار تا شد...خواستم برگردم توی آشپز خونه که به سمتم دوید و خودش رو توی آغوشم انداخت و زد زیر گریه.دیگه نمی تونستم نادیده بگیرمش...محکم به خودم فشردمش.هلیا هم بی هیچ حرفی فقط گریه می کرد...شالش از سرش افتاده بود و موهای بلندش رو به رخ می کشید...نا خود آگاه دستم رو توی موهاش فرو کردم.سرش رو بلند کرد و نگام کرد.تو چشم هاش مهربونی رو می دیدم...نگاش با همیشه فرق داشت...آروم گفت:
-دلم برات تنگ شده بود...
لبخندی زدم و گفتم:
-منم همینطور...
دوباره یه قطره اشک دیگه از چشمش چکید.دستم رو از روی کمرش برداشتم و اشکش رو پاک کردم و گفتم:
-واسه چی گریه می کنی؟
سرش رو به سینه ام فشرد و نالید:
-دوستت دارم ماهان...دوستت دارم....
-منم دوستت دارم خانمی...بگو چرا گریه می کنی؟
بی هوا سرش رو بلند کرد و توی چشم هام خیره شد...نگاش از روی چشم هام به لبام سر خورد.بدون اینکه نگاهشو بگیره،زمزمه کرد:
-بشینیم؟؟
انگار جادو شده بودم.بی هیچ حرفی دستم رو پشت کمرش گذاشتم و به سمت راحتی دو نفره مون هدایتش کردم.کنارم نشست و بهم تکیه داد.موهاش رو نوازش کردم و گفتم:
-نمی خوای حرف بزنی؟؟
پشتش به من بود.دستش رو روی دستم گذاشت و گفت:
-می خواستم برم خرید.با سمانه-دختر خاله اش-قرار داشتم.خسته شدیم...رفتیم کافی شاپ..اونجا...اونجا علی رو با یه دختره دیدم...
حدس می زدم...این اشک ها به خاطر دوری از من نبود...واسه علی بود...
آهی کشید و ادامه داد:
-باهاش دعوام شد.همه چی رو تموم کردم...دیگه نفهمیدم چطور با سمانه خداحافظی کردم...یه راست اومدم پیش تو...
دلم می خواست بگم اومدی یادم بندازی علی رو خیلی می خوای؟
اما نرم،گونه اش رو بوسیم و گفتم:
-غصه نخور...دوباره آشتی میکنین...
یدفعه به طررفم چرخید و گفت:
-اما من علی رو دوست ندارم ماهان..من...من تو رو دوست دارم...
با تعجب نگاش کردم....حس می کردم دارم خواب می بینم...لبهام با یه لبخند گشاد باز شدن...در حالی که دوباره اشک هاش شدت گرفته بودن،از جاش بلند شد و گفت:
-می دونستم مسخره ام می کنی...می دونستم...
و به سرعت به سمت در رفت...

.
به خودم اومدم...از جام بلند شدم وبه سمتش دویدم...دستش رو گرفتم و به سمت خودم کشیدمش.دست هاش رو به سینه ام می کوبید...
با گریه گفت:
-بذار برم...ولم کن ماهان...
همینطور خیره نگاش می کردم...آروم شد...
هلیا-خوبی؟
-آره..چون تو رو دارم خوبم...
هلیا-ولی من..من..فکر می کنم...
دستم رو روی لبش گذاشتم وگفتم:
-هیچی نگو...
با تعجب نگام کرد...دستام رو دورش حلقه کردم و بیشتر به خودم فشردمش.باورم نمی شد...
زمزمه کردم:
-من بیدارم هلیا؟
هلیا-من چی؟؟
خنده ای کردم و گفتم:
-منکه فکر کنم خوابم...
چند لحظه هر دومون ساکت بودیم و به صدای نفس های همدیگه گوش می دادیم...آروم گفتم:
-عاشقتم هلیا...خیلی وقته همه زندگیم شدی....
کمی ازم فاصله گرفت و تو چشم هام رو نگاه کرد.شاید می خواست ببینه راست می گم یا نه...
لبخندی زدم و گفتم:
-باورت نمی شه ،نه؟؟
سرش رو تکون داد...
-پس مثل منی...منم هنوز باورم نمی شه منو به علی ترجیح دادی...
تو چشم هاش پر از خجالت شد...
چشم هاش رو بوسیدم و گفتم:
-الهی قربونت بشم عشقم....
خندید...ضربان قلبم صد برابر شده بود...
نگاش کردم با ذوق بهم خیره شده بود...همیشه عاشق این حالتش بودم.چشم هاش رو درشت می کرد و با لبخند به آدم خیره می شد.
-هزار بار گفتم اونجوری نگام نکن...
باز هم چیزی نگفت.فقط لبخندش رو عمیق تر کرد.
.
.
.
-با من ازدواج می کنی هلیا؟
لبخندی زد و گفت:
-باورم نمی شه ماهان...
دستش رو روی صورتم کشید و گفت:
-تو همون ماهان منی؟پس چرا اینقدر فرق کردی؟چرا احساس من بهت فرق کرده؟
شونه هام رو بالا انداختم و با لذت نگاش کردم.
-خیلی دوستت دارم هلی جونم...
هلیا-منم همینطور....
و دوباره خودش رو توی آغوشم انداخت.کنار گوشش گفتم:
-جواب منو ندادی...!!!
خنده ای کرد که دلم ریخت و گفت:
-به مامانم می گم منتظر تماس مامانت بمونه....!!
پایان...


یادتون نره این یکی از بهترین پست هامه لطفا سپاس یادتون نره

اگه اشکالی داشت معذرت میخوام

میگم اگه اسم ارش توش پیدا کردین پ.خ بدین بهم
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
ناشناس بگو (;

هَمِعٕ فاٰز گَنّگِستِر وَلّی تآ شَب نَشُدِح باٰس خٖونِع بآشَن♂❤

دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
رمان من یک پسرم بیاین بخونین از دست ندین 1
پاسخ
 سپاس شده توسط Medusa ، mahkame
آگهی
#2
تا وسطاش بیشتر نتونستم بخونم.بدک نبود
پاسخ


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

موضوعات مرتبط با این موضوع...
  رمان سایه های عشق
  کدام نژاد هستین ؟؟؟؟؟؟؟؟بیاین بگین
Question به چی معتادی؟! (جدید جدید زوووود بیاین)
  سوال سوال سوال همه بیاین جواب بدید
  بچه هاااا ی بازی رقابتی دخترااا و پسرااای انجمن بیاین ببینیم کدوم گروه برنده میشه؟؟؟؟
  کی بزرگ تره ؟؟؟کی کوچیک تره؟؟؟؟بیاین تو از دستش ندید.2020
Wink شغل ماه تولدتون چیه؟؟؟؟ با یه یاالله بیاین تو
Question دخترا یه دقیقه بیاین یه سوال
Rainbow اگه آواتار نفر قبلیت جلد یه رمان بود اسم رمان رو چی میزاشتی؟
  رمان خیلی غمگین و عاشقانه اکسو ( زخم عاشقی) .حتما بخون :(

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان