29-01-2017، 17:31
(آخرین ویرایش در این ارسال: 29-01-2017، 17:40، توسط کمند سنجری.)
(26-01-2017، 21:35)16hani16 نوشته است: دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
خییییییییییییییییلی زیاد بود اما ممنون
حالا ادامش
وقتی به خانه رسید.صبا را با چهره ای گرفته و ناراحت یافت.منظتر بود سرزنش یا توبیخ شود اما صبا ساکت بود و فقط به گفتن " لطفا بار آخرت باشه " اکتفا کرد.
تا هنگام شام آناهیتا از اتاقش خارج نشد.رفتار صبا برایش گران آمده و می خواست با عدم خروج خود از اتاق به او اعتراض کند.برای شام ثمره به دنبالش آمد و با اصرار فراوان او را پایین برد.صبا دیگر آرام شده و می توانست به رفتارش مسلط باشد.با خود فکر کرد شاید بتوانم قبل از خواب چند کلامی جدی در عین حال دوستانه با آنی صحبت کنم.با ورود آناهیتا به رویش لبخند زد و بی آنکه قهر او را به روی خود بیاورد گفت: امشب یک شام خوشمزه داریم.ببینم تو تا بحال سوپ برش خوردی؟آنی کمی بو کشید و در حالیکه چهره اش درهم رفته بود گفت: این بویی که از ظهر می اومد بوی این غذا بود؟همه به حرف او خندیدند و منصور گفت: کلم موقع پخت بوی خوبی نداره.اما فوق العاده مقوی و خوشمزه ست.ثمره با ناراحتی پشت میز روبروی کورش نشست و گفت: من که زیاد دوست ندارم.منصور گفت: بابا جان! همه چیز رو که آدم نباید دوست داشته باشه،بعضی مواد برای سلامتی بدن مفیدند و باید مصرف بشن .مثل همین کلم.آنی هم پشت میز نشست و گفت: شاید بشه خورد!کورش گفت: من که عاشق این سوپ هستم .تند و تیز و خوشمزست. صبا ظرف بزرگ سوپ کلم را میان میز گذاشت،بشقاب منصور را که کنارش بود برداشت و برای او کمی کشید.بعد برای آنی که کنار دیگرش بود و بعد برای بقیه و خودش.وقتی روی صندلی نشست گفت: این یک غذای روسیه.من پخت این غذارو از مادر بزرگم که اهل باکو بود یاد گرفتم.آخه اقوام مادر من باکویی هستند.مادرم و خانواده اش وقتی بچه بودند به تهران مهاجرت کردند.بخاطر جنگ داخلی و اوضاع وحشتناک روسیه.تو که اینها رو می دونی آنی مگه نه.او شانه بالا انداخت و گفت: اسم باکو رو همین الان شنیدم! اما جنگ داخلی روسیه رو می دونم ... یعنی ... پس شما روس هم هستید؟- باکو هم زمانی متعلق به ایران بوده ... من تهران به دنیا اومدم ... پدرم و اجدادش هم همه شیرازی هستند.آنی قاشق سوپ به دهان گذاشت و بی آنکه نظری راجع به طعم آن بدهد گفت: مادر باکویی،پدر شیرازی.باکو اگر در روسیه هست باید در شمال باشه و شیراز رو می دونم در مرکز ایران هست.چطور اونها با هم آشنا شدند؟چهره صبا از شادی گشوده شد.او خوشحال بود که دخترش بالاخره در مورد مسائل خانوادگی او کنجکاوی می کرد.همین مسئله روشن می کرد او آنقدرها هم که نشان می دهد بی تفاوت نیست.- خانواده مادرم در تهران ساکن بودند.پدرم دانشجو بود و اتاقی در محله مادرم اجاره کرده بود.بعد هم با برادر بزرگ مادرم دوست شد.دیدارهای گاه به گاه و نگاههای پنهانی اون بالاخره کار دست مادرم داد و با وجودیکه پدرم یک دانشجوی ساده سال آخری حقوق بود و اوضاع مالی خوبی هم نداشت،خواستگاریش رو قبول کرد.- پس مامان مهین عاشق شده بود!- بله.- پس اون رو خوب می شناخت.- نه زیاد! فقط می دونست در ظاهر پسر سالم و خوبیه و رفتارهاش به دلش نشسته بود.- مامی ژانت در مورد ازدواجهای ایرانی برام تعریف کرده ... از خیلی قدیمی هم تعریف کرده ... گفت که مادر پسر،دختر رو می دید،اگر دوست داشت به پسر می گفت و بعد پسر با دختر عروسی می کرد.این وحشتناکه! به نظر من اگر مادر باید دوست داشته باشه چرا خودش با دختر عروسی نمی کنه! این کار خیلی بد بوده.بعد به حرف خودش خندید.بقیه هم آرام خندیدند و منصور گفت: درسته این خیلی بد بوده.اما این طورها هم نبوده.بخاطر مسئله حجاب و حیایی که در خانواده ها وجود داشته مادر با شرایط خاص خانواده خودش و پسرش،دختری رو انتخاب می کرد و نظر و عقیده پسر و دختر هم مهم بوده ... خوب بعضی خانواده های کوته فکر هم بودند که دختر یا پسرشون رو مجبور می کردند و اینجا نظر تو درسته.واقعا وحشتناکه.- ولی من شنیدم حالا هم در ایران از این ازدواجها هست.صبا گفت: نه به همون شکل اما ازدواج های سنتی هنوز در خیلی از خانواده ها وجود داره.- یعنی دو نفر بدون شناختن،عروسی می کنند؟منصور گفت: این بستگی به خانواده هاشون داره.بعضی ها یک مدت نامزد می کنند تا نسبت به هم شناخت پیدا کنند.گاهی برای اینکه در این مدت جوونها راحت تر باشند و آلوده به گناه نشن اونها رو به هم محرم می کنند.- یعنی ... چی؟- یعنی به صورت نیمه کاره محرم می شوند.- نیمه کاره؟- یعنی زن و شوهر هستند اما زندگی مشترک رو شروع نمی کنند تا شناخت کافی نسبت به هم پیدا کنند.به این صورت که با هم بیرون می رن به خونه های هم رفت و آمد می کنن و خلاصه توی این روابط کمی شناخت نسبت به همسر و خانواده همسرشون پیدا می کنند.اگر همدیگر رو پسندیدند که با یک جشن،زندگی تازه شون را شروع می کنند.اگر هم نه ... از هم جدا می شن .این طوری آسیب کمتری می بینن.آناهیتا سوالات زیادی در آن مقوله داشت اما چون مجبور بود با منصور طرف صحبت شود بحث را رها کرد و با گفتن " چه جالب! "به خوردن سوپش مشغول شد.او متوجه نشد که کورش زیر چشمی تمام حالاتش را زیر نظر دارد ! ثمره که می دید او با چهره ای عادی سوپ را می خورد پرسید: راستی از این غذا خوشت اومده؟او شانه بالا انداخت و گفت: خیلی خوشمزه نیست،اما بد مزه هم نیست.کورش گفت: پس جای شکرش باقیه!آنی نگاهش کرد و پرسید: چی؟ منظورت چی بود؟- منظورم این بود که خوبه لااقل بدت نیومده و می خوری.او سری تکان داد و گفت: آره خوبه ! همه به این حرف او لبخند زدند و دیگر بی آنکه حرف خاصی گفته شود شام خود را تمام کردند.پس از صرف شام صبا همان طور که ظرفها را در ظرفشویی می گذاشت گفت: بهتره قبل از خواب وسایل مورد نیازتون رو جمع کنید تا فردا با خیال راحت حرکت کنیم.آنی پرسید: کجا؟ثمره با شوق گفت: مگه یادت رفته عمو مجید ما رو برای پنج شنبه،جمع دعوت کرده ویلاشون.- آها! یادم اومد.صبا گفت: من که فردا کلاس ندارم.آنیتا هم که خونه ست.شما دو نفر اما ظهر بر می گردید و باید بعدش راه بیفتیم.ثمره گفت: جور بابا رو هم که مثل همیشه شما می کشید.- اگر من جورش رو نکشم طور دیگه پشیمون می شم چون همه چیز یادش می ره و مجبوره شب با لباس بیرون بخوابه.کورش گفت: گاهی فکر می کنم بابا چطور پنس جراحی رو تو مغز بیمارهاش جا نمی ذاره!صبا با لبخند گفت: از کجا معلوم که نذاشته باشه!منصور گفت: چقدر خوبه که جلوی روی خودم اینقدر ازم تعریف می کنید!هر سه خندیدند و ثمره گفت: اهل غیبت نیستیم.بعد از جایش بلند شد و در حالیکه از پشت دست دور گردن پدر می انداخت گفت: من که عاشق بابای تنبل و فراموشکار خودم هستم.گونه پدر را که پوزخند مهربانی بر لب می آورد بوسید و خندید.کورش گفت: باز که تو لوس بازی و خود شیرینی ات گل کرد.نکنه می خوای هر طور شده مارک لباس ورزشی هات رو عوض کنی!- نخیر حسود خان.تو هم اگه بلدی خودت رو برای بابا لوس کن.- من که از این هنرها ندارم.لوس بازی مخصوص دختر کوچولوهاست !- اِ ! بابا ببین چی می گه.آنها با هم شوخی می کردند و می خندیدند و متوجه نبودند بر یک جفت چشم دقیق ، سایه های ابری خاکستری افتاد و تصویر همه شان را در نظرش کدر کرد!منصور با وجود تمام تیز بینی اش غرق صحبت با ثمره و کورش بود،اما صبا به ناگاه متوجه حالت آناهیتا شد.از شوهرش دلگیر بود که چرا متوجه رفتارش نیست و از کورش و ثمره هم توقعی بیش از آن داشت.با سرعت میان مکالمه آنها که حتی یک دقیقه هم از شروعش نمی گذشت آمد و با لحنی جدی رو به ثمره گفت: ثمره! تو دیگه بزرگ شدی! ... حالا هم اون ظرف میوه رو از یخچال در بیار!چهره با نشاط ثمره جای خود را به اخمی کوچک داد.دستانش که دور گردن و شانه های پدر حلقه بود آویزان شد و بی آنکه حرفی بزند به سمت یخچال رفت.منصور که از رفتار همسرش جا خورده بود متعجب به او نگریست اما قبل از اینکه به چهره او دقیق شود متوجه علت رفتار او شد.کورش هم به خوبی فهمید برای لحظاتی هر سه از آنی غافل شده بودند،پس برای تغییر جو حاکم با سرعت گفت: راستی ثمره یادت نره بدمینتون رو برداری.ثمره که سعی می کرد ناراحتی خود را بروز ندهد گفت: اونجا که بدمینتون مزه نمی ده! مرتب توپ می افته روی شاخه های درختها!منصور گفت: این که خوبه! از بابت پایین آوردن توپ،کلی سرگرم می شید و کیف می کنید!آناهیتا که از حرفهای آنها خسته شده بود از جای خود بلند شد و گفت: می تونم یک کتاب از کتابخونه بردارم؟منصور گفت: بله.البته.کتابخانه کوچیک ما متعلق به شماست!آناهیتا به تعارف او لبخندی زد و از آشپزخانه خارج شد.پس از رفتن او ثمره برای خود چند میوه در زیر دستی گذاشت و گفت: - الان سریال من شروع می شه.می رم تو اتاق.وقتی او رفت کورش گفت: به نظرم ثمره ناراحت شد.صبا گفت: آناهیتا هم ناراحت شد! این دختر توی زندگیش از محبت مادر محروم بوده.پدرش هم که معلومه براش پدری نکرده ... همه ما باید یک کم مراعات کنیم.منصور با نرمی گفت: درسته.اما ثمره هم که تا حالا مورد محبت ما بوده،نمی شه اینطور ناگهانی بهش بی توجه شد.ممکنه حتی حضور آنیتارو سختتر بپذیره ... تو باید باهاش حرف بزنی تا علت رفتارت رو درک کنه.- آره ... این مدت ازش غافل بودم.بعد نگاهش را به کورش دوخت و گفت: از تو هم همین طور!کورش خنده ای کرد و گفت: ای بابا من دیگه بیست و هشت سالمه! شما طوری حرف می زنی انگار ...- به هر حال من از تو هم غافل شدم عزیزم .- میه آناهیتا رو بدید من براش می برم بالا .صبا به او که بحث را عوض کرده بود نگاهی قدر دان انداخت و ظرفی پر از میوه به دستش داد .- باهاش حرف بزن کورش ... نذار نظر بدی نسبت به تو و ثمر پیدا کنه .کورش به روی مادر خوانده اش لبخند زد و پلک هایش را به هم فشرد . وقتی وارد کتابخانه شد آناهیتا را دیدکه در تاریکی اتاق رو به پنجره ایستاده و دستانش را در هم گره زده .- برات میوه آوردم .- نمی خورم !کورش چند لحظه به او که حتی زحمت برگشتن را خود نداده بود نگاه کرد و بعد به آرامی به سمتش رفت .
کورش چند لحظه به او که حتی زحمت برگشتن را خود نداده بود نگاه کرد و بعد به آرامی به سمتش رفت .پشت سرش با فاصله کمی ایساد و سعی کرد با لحن آرام و دوستانه ای صحبت کند .- تو ... واقعا چه خیالی تو سرته ؟آناهیتا برگشت و ازفاصله کمی که با کورش داشت لحظه ای دستپاچه شد . قدمی به عقب برداشت و گفت : چرا می پرسی ؟کورش وحشت را از چشمان او خواند ولی باور نمی کرد خودش عامل ترس آن دختر باشد . برای اینکه مطمئن شود قدمی دیگر برداشت ، طوری که اگر یک قدم دیگر می رفت می توانست او را در آغوش بگیرد . آنی باز هم عقب رفت و تقریبا به شیشه سرد چسبید . واضح بود که ترسیده ولی نمی خواهد ترسش را آشکار کند . کورش قیافه ای متعجب و عصبانی به خود گرفت .- این رفتارت چه معنی می ده ؟! تو ما رو چه جور آدمایی فرض کردی ؟این حرف باز هم جسارت سابق را به او باز گرداند . کمی جلو رفت و در حالیکه چشمان پر از نفرت خود را به چشمان خشمگین کورش می دوخت گفت : آدمهایی که عشق دیگرانو می دزدن !کورش بی آنکه بخواهد ، با حرص بازوی او را میان انگشتان بزرگ و قوی اش فشرد .- مراقب رفتارت باش ! من اجازه نمی دم به خانواده ام صدمه بزنی . یادت باشه قبل از هر برداشتی ، اول در مورد همه چیز مطمئن بشو .آنی خواست با عصبانیت بازویش را از فشار انگشتان او آزاد کند که کورش محکم تر دستش را فشرد اما چهره و لحنش را آرام تر کرد .- یادت نره که من حواسم به همه چیز هست دختر خانوم !بعد دست او را رها کرد و از اتاق خارج شد . قلب آناهیتا به شدت در سینه می کوبید و حس می کرد جای انگشتان کورش گر گرفته ! دستش را روی قلبش گذاشت و ناسزایی نثار مرد جوانی که آن حس غریب را به جانش انداخته بود کرد .همان شب قبل از خواب،صبا با ثمره در مورد شرایط خاص آناهیتا بیشتر صحبت کرد.از او کمک خواست و او را راضی کرد در مقابل سردی ها و دیر جوشیهای خواهر بزرگش صبوری کند و سعی کند رابطه بهتری با او برقرار نماید.ثمره هم که با صحبتهای مادر احساس بزرگی و مهم بودن پیدا کرده بود قول همکاری داد و به راستی ناراحتی ساعتی قبل در دلش از بین رفت.برای روز بعد برنامه این بود که ناهاری سبک در خانه بخورند و هم بعد راهی ویلای آقا مجید شوند.به این ترتیب مردها به کار خود می رسیدند و ثمره هم از مدرسه نمی ماند.نزدیک ظهر،منصور آخرین بیمارش را در بیمارستان ویزیت کرد و قدم زنان به سمت حیاط بزرگ و خلوت بیمارستان رفت.آفتاب پائیزی به راحتی از آسمان صاف می تابید و سرمای هوا را کم کرده بود.نسیم خنکی می وزید که شاخه های کم برگ و خشک شده را مختصر تکانی می داد.منصور روی نیمکتی نشست.گوشی همراهش را از جیب روپوش سفیدش خارج کرد و مشغول شماره گیری شد.با شنیدن صدای نوید گفت: سلام نوید جان.کجایی؟- سلام.هنوز شرکتم.شما راه نیفتادید؟- یواش یواش راه می افتم ... مسئله مهمی پیش اومده که باید باهات در میون بذارم.- چی شده دکتر؟- تو و کورش شرکت بمونید.من میام اونجا باهاتون صحبت می کنم.- لا اقل خلاصه بگید چی شده.نگران شدم.- اینطوری نمی شه ... من تا نیم ساعت دیگه اونجاموقتی تماس قطع شد منصور چشمانش را بست.سرش را کمی عقب برد و آهی کشید. او انتظار حوادث زیادی را می کشید و می دانست به تنهایی از پس مشکلات احتمالی برخواهد آمد.نه این که توانش را نداشته باشد.بلکه موقعیتش را نداشت.او می خواست تمام امور را زیر نظر بگیرد و جایی برای پشیمانی نگذارد.پای زندگی خانوادگی و عزیزانش در میان بود.منصور آن زندگی را راحت بدست نیاورده بود که با غفلت شاهد به اغتشاش کشیدنش باشد.وقتی به دفتر شرکت رسید،آنجا را خلوت یافت.نوید همه را کمی زودتر مرخص کرده بود و همراه کورش انتظارش را می کشید.هر دو مرد با دیدن چهره جدی او متوجه شدند موضوع مهمی پیش آمده.نوید به او تعارف کرد روی مبل راحتی قرمز رنگ بنشیند.خودش و کورش هم روی مبل های روبروی او نشستند.- خب دکتر.موضوع چیه؟- شاید باید زودتر شمارو در جریان می ذاشتم.اما فکر می کردم آنیتا خودش اقدامی بکنه ... که نکرد.کورش ناشکیبا پرسید: در چه موردی اقدام بکنه؟منصور دستی به صورتش کشید و سعی کرد حرف بزند.- چطور بگم؟! راستش قبل از اینکه ریموند ایران رو ترک کنه مفصل باهاش صحبت کردم ... اون چیزهای زیادی در مورد آناهیتا به من گفت . چیزهایی که زیاد خوب نبودند.مهمترین اونها این بود که آناهیتا مشکل روحی خاصی داره و ... حالا به چه دلیلی ... فکر می کنه بیماره ... یعنی من هم نمی دونم این فکرش ریشه منطقی داره یا فقط یک جور توهمه.در هر حال اون از ترس اینکه واقعا بیمار باشه آزمایش هم نمی ده.البته به ریموند قول داده این کار رو بکنه اما هنوز نکرده ... تا امروز من رفتارهاش رو خیلی خوب زیر نظر داشتم.خوشبختانه خیلی مراعات می کنه و خیلی مراقبه تا کسی مبتلا نشه.البته اگر خودش مبتلا باشه ... اما این دو روز که قراره بریم جاده چالوس شما دو نفر خیلی باید مراقب باشید.اون منطقه کوهستانیه و احتمال زخمی شدن برای هر کسی وجود داره.شما باید مراقب باشید خونش با کسی تماس پیدا نکنه.در هر صورت نباید چشم ازش بردارید تا من سر فرصت یک فکر درست و حسابی بکنم و از نگرانی در بیاییم.کورش و نوید هر دو وحشت زده به او خیره شده و با وجودیکه نام بیماری را حدس می زند حتی از بر زبان آوردند آن می هراسیدند.- این طوری نگاهم نکنید.هر دوی شما با معلومات و منطقی هستید و می دونید که اگر مراقب باشیم هیچ اتفاقی نمیفته.فقط بایدحواستون هم باشه اون به رفتارتون شک نکنه.نوید به زحمت نفس خود را بیرون داد و گفت: اگر واقعا مریض باشه باید چی کار کنیم؟منصور چهره در هم کشید.برایش مسلم بود هر کمکی بتواند به آناهیتا می کند.اما صبا چه؟! اگر او پس از این همه سال انتظار دخترش را بیمار بیابد و چند سال بعد از دستش بدهد ...آنوقت چه بر سرش خواهد آمد؟ چگونه آن مصیبت را تحمل خواهد کرد.در آن چند روز و شب منصور مدام با خود کلنجار می رفت و از خدای خود می خواست بیماری آناهیتا فقط یک تصور ناخوشایند و یک کابوس باشد.منظره پائیزی جاده چالوس نظر آناهیتا را به خود جلب کرده بود.او در سکوت به موسیقی ملایمی که از پخش پاترول بر می خاست گوش سپرده،چشم به درختانی که لباس پاییزی به تن کرده بودند دوخته و عرق افکار خود بود.دیگران هم خاموش بودند و هر کدام به نحوی با افکار خود درگیر بود.اما هیچ کدام اضطراب و نگرانی کورش را نداشتند.از وقتی آن حرفها را راجع به آناهیتا از پدرش شنیده بود آرام و قرار نداشت.از چند جهت پریشان و ناراحت شده و حتی از تصور صحت بیماری آنی تنش به لرزه می افتاد.او تجربه و تسلط پدر را نداشت به همین دلیل کمی خود را باخته بود و این حالت در ظاهرش نیز تأثیر گذاشته بود. از طرفی هم حسی تازه از درون عذابش می داد . حسی که نمی خواست باورش کند . چیزی که از آن شب از چشمان درخشان و وحشت زده آنی به رگهایش تزریق شده و آرام و قرار را از او گرفته بود . بابت عذابی که می کشید ،چهره اش گرفته و رنگش کمی پریده بود . تا وقتی از او سوالی نمی پرسیدند حرفی نمی زد و تا وقتی مخاطب قرار نمی گرفت به کسی نگاه نمی کرد.منصور و صبا به خوبی متوجه رفتار او بودند و هر دو در پی فرصتی تا با او حرف بزنند.صبا برای اینکه علت ناراحتی اش را بپرسد و منصور برای اینکه به او گوشزد کند مراقب رفتارش باشد.وقتی به ویلا رسیدند خانواده خاله صنم انتظارشان را می کشیدند.آقا مجید و صنم با رویی گشاده به استقبال میهمانان آمدند و راحله و رامین هم از پی آنها . پس از احوالپرسی،رامین با همان شوخ طبعی ذاتی اش گفت: ما بخاطر شما میهمانان عزیز امروز همه برنامه هامون رو لغو کردیم تا زودتر بیاییم اینجا رو برای ورودتون آماده کنیم.منصور با خنده گفت: تا اونجایی که من خبر دارم تو و راحله امروز اصلا کلاس نداشتید.آقا مجید هم که کاسبه و کارش دست خودش.پس بیخود منت سر ما نذار رامین جان!همه به غیر از آناهیتا می خندیدند.صبا در میان خنده گفت: منصور! توی ذوق خواهرزاده ام نزن!آقا مجید گفت: خوب کاری کردی منصور جون! از صبح یک ریز داره غُرغُر می کنه که از کار و زندگی افتاده؟همه مشغول خوش و بش در باغ بودند که نوید و مامان مهین هم رسیدند.با ورود آنها سر و صداها دو چندان شد.آناهیتا دیگر به راستی حس می کرد در آن موقعیت وصله ناجور و اضافه ای است.پس برای فرار آن حالت ناخوشایند به سمت راحله رفت و گفت: وسایلم رو کجا می تونم بذارم؟راحله با خوشرویی گفت: ای وای ببخشید! اصلا حواسم نبود.دنبالم بیا عزیزم.وقتی وارد ویلایی که از بیرون دو طبقه و جمع و جور به نظر می رسید شدند،آناهیتا فرصتی یافت امکانات و موقعیت داخلی آنجا را به سرعت از نظر بگذراند.آنجا در حقیقت ویلای کوچکی محسوب می شد با یک سالن و آشپزخانه نه چندان بزرگ در طبقه پایین و سرویس بهداشتی و سه اتاق خواب در طبقه بالا.تمام کف با موکتی سبز یشمی پوشیده شده و دیوارها هم به رنگ سبز بسیار روشن بود.یک دست کامل مبلمان راحتی جمع و جور نارنجی رنگ،یک فرش کهنه کرم،تلویزیونی بیست و یک اینچ و یک ویترین چوبی قدیمی با ظروف سفالی طرح دار و یک بخاری بزرگ،تمام اساس طبقه پایین را تشکیل می داد که کافی به نظر می رسید.دو تا از اتاق های خواب رو به تراسی بزرگ بود و اتاق خواب بزرگتر ، دو پنجره یکی رو به نیم دیگر باغ و یکی رو به منظره کوچه داشت.راحله هر سه اتاق را به او نشان داد و گفت: کدوم یکی رو دوست داری؟ در اتاق آخری یک آینه نه چندان بزرگ و یک تابلو آویزان بود.در حقیقت اتاق هابه غیر از منظره پشت پنجره با هم تفاوتی نداشتند.راحله که حال مردد او را می دید با لبخند گفت: با عرض شرمندگی ما این جا امکانات زیادی نداریم.جا تنگه و اگر بخوایم تو هر اتاق تخت و وسایل دیگه بذاریم جا برای خواب کم میاریم.برای همینه که اتاقها اینطور خالی اند.آناهیتا یکی از اتاقهایی را که رو به تراس بزرگ بود انتخاب کرد.وارد آن شد تا وسایلش را درون کمد دیواری آن جا دهد و خود را برای ملحق شدن به دیگران آماده کند.در همان لحظات منصور توانست در لحظه ای که از کنار کورش عبور می کرد تا وارد ساختمان شود آهسته به او بگوید خودش را جمع و جور کند! کورش با حرف پدر کمی به خود آمد و سعی کرد عادی تر رفتار نماید.آقا مجید از همه دعوت کرد روی تخت بزرگی که وسط باغ گذاشته بودند بنشینند.همه آقایان به دنبال او رفتند و خانمها برای تعویض لباس و آماده کردن عصرانه وارد ساختمان شدند . دقایقی بعد همگی دور هم جمع شدند و بساط نان و پنیر و هندوانه و چای و کیک،مقابلشان پهن بود.بعد از صرف عصرانه مامان مهین رفت تا چرتی بزند.آقا مجید تخته نردش را آورد تا با منصور بازی کند و صبا و صنم ظرفهای عصرانه را به آشپزخانه بردند.به پیشنهاد راحله جوانترها هم برای قدم زدن از ویلا بیرون رفتند.از کوچه باغ که خارج شدند رامین گفت: بریم طرف رودخونه یا کوه؟نوید گفت: برای من که فرقی نمی کنه.راحله گفت: هر چی آنی بگه.تو کوهپیمایی رو بیشتر دوست داری یا ترجیح می دی رودخونه رو ببینی.آناهیتا شانه بالا انداخت و پس از کمی مکث گفت: برام فرقی نمی کنه ...ثمره گفت: پس بریم بالا.کفش هامون هم که مناسبه.با موافقت دیگران همه به سمت بالای خیابان کوتاه خاکی رفتند.ثمره و نوید از همه جلوتر بودند و پشت سر آنها کورش و رامین و آناهیتا و راحله حرکت می کردند.در طول راه رامین و نوید خوشمزگی می کردند و دیگران گاهی جواب آنها را می دادند و می خندیدند.مسیرشان کم کم ناهموار می شد و حرکتشان کندتر که آناهیتا حس کرد دیگر قادر به ادامه راه نیست.بی آنکه حرفی بزند روی صخره ای نشست تا نفسی تازه کند.راحله که از او قدمی جلوتر بود به سمتش برگشت و گفت: چی شد؟ خسته شدی؟آنی به زحمت گفت :آره ... فکر کنم دیگه نمی تونم.با توقف آن دو کورش هم ایستاد و با تعجب گفت: هنوز نیم ساعت نشده شروع کردیم شما دو نفر بریدید؟راحله گفت: آنیتا خسته شده.فکر کنم بد نباشه یک کم استراحت کنیم.کورش با دقت به چهره رنگ پریده و لبهای آناهیتا که به سفیدی می زد نگاه کرد و با چابکی از روی صخره بلندی که بالایش ایستاده بود پایین پرید.نوید توجهش به آنها جلب شد و پرسید چرا ایستاده اند.کورش گفت: شما برید ... ما یک کم خستگی در می کنیم و می آییم.چهره اش رنگ نگرانی گرفته بود و حس می کرد حالات آناهیتا طبیعی نیست.زودتر از راحله خود را به او رساند و پرسید: حالت خوبه؟آنی که کمی بهتر شده بود به نشانه مثبت سر تکان داد.راحله کنار او نشست و با لبخند گفت: چه زود کم آوردی دختر!آنی آب دهانش را فرو داد و گفت: یعنی چی؟! آنی آب دهانش را فرو داد و گفت: یعنی چی؟!- یعنی زود خسته شدی.آنی به سادگی گفت: آره ! زود خسته شدم.کورش در حالیکه همچنان با دقت چهره و رفتار او را زیر نظر داشت پرسید: اگر بخوای ما می تونیم برگردیم.- نه،شما برید. من راه رو یاد گرفتم ... خودم بر می گردم.راحله دست دور شانه او انداخت طوری که آنی بی اختیار کمی خود را جمع کرد.کورش بخوبی متوجه حالت او شد.حتی راحله هم فهمید که دختر خاله اش از آن تماس ناگهانی خوشش نیامده.اما به روی خود نیاورد و گفت: دیگه چی؟! مگه من مهمون عزیزمون رو تنها می ذارم!بعد دستش را پایین آورد و به کورش که غرق آناهیتا بود نگاه کرد.از رفتار و نگاه او جا خورد و گفت: کورش بهتره تو بری.من و آنی بر می گردیم.کورش که همچنان تمام حواسش به آنیتا بود گفت: نه.تو برو.من آنی رو می رسونم خونه و بر می گردم پیش شما.آناهیتا گره روسری اش را باز کرد و گفت: من خودم می تونم برگردم.راه فقط یکی بود و گم نمی شم.راحله خواست حرفی بزند کورش پیش دستی کرد.- مسیر ناهمواره ... تازه ممکنه کسی مزاحمت بشه.غیر از اون اگر صبا ببینه تورو همین طوری رها کردیم خیلی ناراحت می شه.- اما ...- پاشو دختر خوب.بذار خیالم راحت باشه ... راحله تو هم زودتر برو تا به بقیه برسی.بگو یک کم یواش تر حرکت کنن تا من هم بهتون برسم.راحله با اخمهایی که چهره مهربانش را کمی تلخ کرده بود از جایش بلند شد و با گفتن "باشه ای " زیر لب به دنبال بقیه رفت.نوید که ایستاده بود و از بالا آنها را زیر نظر داشت با صدای بلند پرسید: چی شد؟کورش به راحله اشاره کرد یعنی او برایتان خواهد گفت،بعد رو به آناهیتا که بهتر به نظر می رسید گفت: راه بیفتیم؟دختر بی آنکه او را نگاه کند از جای خود بلند شد و بی حرف به سمت پایین کوه حرکت کرد.نزدیک ویلا که رسیدند آنی گفت: تو برگرد.من بقیه راه رو می تونم برم.- از اینکه همراهت اومدم دلخوری؟- نه! من می دونم مردهای ایرانی احساس قدرت می کنند و دلشون می خواد نشون بدن که زنها بدون اونها نمی تونن مراقبت از خودشون بکنن!کورش به استدلال او خندید و گفت: تو مگه چقدر با مردهای ایرانی برخورد داشتی؟- مامی ژانت با یکی از اونها ازدواج کرد و بابای خودم یک مرد ایرانی هست.- آیا می شد فقط دو مرد رو نمایانگر میلیونها مرد دونست؟! این به نظرت عاقلانه می رسه؟- من کتاب هم خوندم ... از زنهای دیگه هم شنیدم.- پس چرا قبول کردی همراهت بیام.می تونستی مانعم بشی.دختر جوان دستی به پیشانی بلند و عرق کرده اش کشید و با لحنی گرفته گفت: می خواستم ...اما نمی تونستم!کورش متأثر از حالت او قدم آهسته کرد و پرسید: چرا؟ ... چرا این حرف رو می زنی؟ کافی بود نظرت رو بگی.می تونستیم همونجا بنشینیم و در این مورد صحبت کنیم.اونوقت یا من تو رو قانع می کردم یا تو من رو ... آنی من کار ندارم تو راجع به مردهای ایرانی چی شنیدی یا ازشون چی دیدی ... اما دلم می خواد خودت سعی کنی واقعیت رو درک کنی ... اصلا فکر کن ما ... من،پدرم،نوید،آقا مجید و رامین اولین مردهای ایرانی هستیم که تو دیدی ... سعی کن اونطور که هستیم ما رو بشناسی نه بر اساس چیزهایی که دیگران بهت تلقین کردند یا برداشتی که از رفتار پدر و پدر بزرگت داشتی.آناهیتا شانه بالا انداخت و در حالیکه قدمی از او جلوتر بود گفت: چه اهمیت داره؟!جواب او کمی به ذوق کورش خورد اما خود را نباخت.- اگر برای تو اهمیت نداره برای ما اهمیت داره!آنی همچنان به راه خود می رفت که حس کرد دیگر صدای قدمهای کورش را نمی شنود.ایستاد و به پشت سر نگاه کرد.او داشت راه آمده را بر می گشت ! پوزخندی زد و به راهش ادامه داد.به کوچه باغی که ویلا در آن واقع بود نزدیک می شد.خواست به سمت کوچه برود اما صدای خروش رودخانه او را سست کرد.همه جا ساکت بود.ویلاهای اطراف خالی به نظر می رسید و هیچ صدایی جز غرش آب سکوت کوهستان را نمی شکست.سرش را بالا گرفت.درختان بلند چنار سایه برگهای زرد و نارنجی خود را بر بسته زمین پهن کرده بودند.هوا ابری بود و نسیم آرامی برگهای خشکی را که مقاومت از دست داده بودند ، از شاخه ها می چید.چشمان خاکستری و اندوهگین آناهیتا برگ خشک شده ای را که از شاخه ای کنده شد و چرخ زنان روی زمین افتاد،تعقیب کرد.اشک در چشمانش حلقه زد.با بعضی که آرام آرام حنجره اش را به هم می فشرد،مانند مسخ شدگان به سمت رودخانه رفت.انگار آن امواج سهمگین او را صدا می زدند! سست و آهسته قدم روی پل چوبی که روی رودخانه برای عبور پیاده ها وجود داشت،گذاشت.پل زیر پایش صدایی کرد.دختر لحظه ای ترسید.اما خیلی زود ترسش را بیهوده یافت و از یاد برد.میان پل ایستاد و به آبی که بی قرار و پر جوش و خروش از زیر پایش عبور می کرد نگاه کرد.کمی خیره ماند و بعد زیر لب زمزمه کرد،تو تا بحال چند نفر رو کشتی؟! ... چرا این قدر سر و صدا می کنی؟ ... شاید عذاب وجدان داری؟ تو می دونی عذاب وجدان یعنی چی؟ تو حرفهای من رو می فهمی؟ رودخونه ها به چه زبونی صحبت می کنن؟ ... به زبون فارسی؟! خیلی خوب ناراحت نشو ... من تو رو می فهمم ... این آدمها بودند که از تو یه قاتل ساختند ... من مطمئنم که اولین بار یکی از ما با تو خودش رو کشت ... همیشه دیگران ما رو مجبور می کنن کارهای بدی رو انجام بدیم که دوست نداریم ... من تو رو می فهمم.قطرات درشت اشک ابتدا آرام و بعد پشت سر هم از چشمان باز او میان آبهای خروشان زیر پایش می چکید.او کاملا روی نرده ها خم شده بود.حس می کرد نگاهش مستقیم که در چشمان رودخانه است و اشکهایش را در چشمان او می ریزد!کورش هنوز نیمی از راه را نرفته بود که با کلافگی ایستاد.دستی به گردن خود کشید و نفسش را با صدا بیرون فرستاد.نمی دانست چرا ناگهان ته دلش خالی شده.منطقش نگرانی را بی مورد می دانست اما دلش آرام نداشت.احساس می کرد دست کودکی را در نیمه راه خانه رها کرده و او را تنها گذاشته.برای یک کودک حتی از ابتدای کوچه تا خانه ممکن بود اتفاقی بیافتد.رفتار آنی برایش عجیب بود اما بیمار بودن او را باور داشت.ضعف دختر،اندام نحیف،چهره بی تفاوت و رنگ پریده او نمی توانست متعلق به دختری سالم و پر توان نوزده ساله باشد.در آن لحظه احساسات مختلف و متفاوتی نسبت به او داشت.هم از او عصبانی بود و هم دلش برای او می سوخت و همان حس غریب و نا آشنا هم قلبش را می فشرد .از طرفی هم وجودش را مزاحم می پنداشت و از طرف دیگر در موردش احساس مسئولیت می کرد.با استیصال به سنگ کوچکی که مقابل پایش بود لگدی زد و به سمت ویلا برگشت تا مطمئن شود او سالم و سلامت رسیده.همانطور که بی حوصله شیب پایین را می آمد و به سمت خم کوچه باغ می رفت ناگهان حس کرد چشمش شبهی را روی پل چوبی انتهای راه دید.مکث کرد.با دقت به سیاهی خیره شد.ابتدا تصور کرد کودکی روی پل ایستاده اما کمی که جلوتر رفت آناهیتا را تشخیص داد که خود را روی نرده های پل بالا کشیده و طوری خم شده که با تلنگری درون رودخانه می افتد.سرش تیر کشید و برای یک لحظه وحشت تمامی وجودش را در برگرفت.آناهیتا آرام و خونسرد می نمود.انگار برایش مهم نبود درون آب پرت شود.شاید هم می خوانست پرت شود!فقط کافی بود چند سانتی متر دیگر خود را بالا بکشد. از تصور آنچه ممکن بود رخ بدهد پاهایش قدرت یافت و به سمت او رفت.نزدیک پل که رسید ایستاد.می ترسید با حرکتی نامناسب و بی موقع او را دستپاچه کند و کار خراب شود.آهسته چند قدم برداشت و حالا در آستانه پل بود.نفسش به سختی در می آمد.دستش را به نرده چوبی گرفت و قدم اول را روی پل گذاشت.پل صدا کرد.قلبش در سینه فرو ریخت.دختر حضورش را حس کرد و نگاه خیسش را از چشمان رودخانه گرفت و به چشمان وحشت زده کورش دوخت.کورش با صدایی ملایم گفت : آنی مراقب باش! خیلی آروم بیا عقب.آناهیتا با مشاهده حالت او به خود آمد و کمر راست کرد.لحظه ای چشمانش سیاهی رفت.اما او دیگر ایستاده بود و فقط سرش کمی به عقب کشیده شد.کورش آه عمیقی کشید.پاهایش سست شده و توان ایستادن نداشت.پس همانجا روی زمین نشست و گفت: تا به حال در عمرم اینقدر نترسیده بودم!خودش هم نمی فهمید چرا برای اولین بار در عمرش چنان دچار ضعف شده که اختیار پاهایش را ندارد . اگر آناهیتا درون رودخانه پرت می شد ....آنی از دیدن او در آن حال از خود شرمنده شد و دلش سوخت.همانطور که دست به نرده ها داشت به سمت او رفت.قطره اشکی را که در آستانه چکیدن از چشمش بود با انگشت گرفت.انگشتش را به دهان کورش نزدیک کرد و گفت: دهنت رو باز کن.کورش که متوجه کار او شده بود متعجب،کمی دهانش را باز کرد.آنی قطره درشت اشک را در دهان او گذاشت و گفت: مامی ژانت گفته هر وقت کسی خیلی ترسید بهش نمک یا یه چیز شور بده.کورش شوری اشک را در دهانش مزه مزه کرد و حیرت زده به او که حالا روی دو زانو مقابلش نشسته بود نگاه کرد.چشمان خاکستری دختر در میان مژه های خیس و پوست رنگ پریده اش می درخشید و با چنان معصومیت کودکانه ای به او خیره شده بود که کورش حس می کرد خلع سلاح شده.او خود را آماده کرده بود خواهر نانتی اش را بابت آن بی دقتی سرزنش کند.آنی که سکوت او را دید ادامه دید: بدت نیومد که اشک من رو خوردی!؟ من مجبور شدم ... رنگ صورتت سفید شده بود! ... متأسفم که تو رو ترسوندم.کورش نگاه از او گرفت و از جایش بلند شد.از اینکه آنطور در مقابل آن دختر ضعف نشان داده بود از خود عصبانی بود.در حالیکه با حالتی عصبی خاک و خاشاک را از شلوار جینش می تکاند گفت: این پل ها چندان قابل اعتماد نیستند.بخصوص وقتی اونطور وزنت رو روی نرده بیاندازی ... دیگه این کار رو نکن آنی،باشه ...- من فقط داشتم با رودخونه حرف می زدم.خودش هم نفهمید چرا آن حرف را به کورش زد.فقط نمی خواست او فکر کند که قصد خودکشی داشته.کورش حیرت زده به چشمان او نگاه کرد.نگاه دختر به اندازه کافی صادقانه بود و او مجاب شد.لبخندی دوستانه بر لب آورد و گفت: به رودخونه چی می گفتی که بخاطرش نزدیک بود جونت رو به خطر بیاندازی؟!- من فکر نمی کردم خطر داشته باشه ...کورش چند قدم از او دور شد.به کناره رودخانه که با حفاظ امنیت پیدا کرده بود رفت و روی تنه درختی که برای نشستن آنجا گذاشته بودند،نشست.آنی هم به دنبالش رفت و طرف دیگر آن قرار گرفت.کورش نگاهش را به امواج خشمگین رود دوخته و گفت: وقتی بچه بودم از طرف مدرسه ما رو به اردو بردند ... یک اردوی هفت،هشت ساعته کنار همین رودخونه.یکی از بچه ها افتاد توی آب.من دیدم چطور اون اتفاق افتاد.و بدن زخمی و بی جانش رو که از آب بیرون کشیدند رو هم خوب بخاطر دارم.از اون به بعد ترس پرت شدن توی رودخونه توی وجودم بود ... بخاطر همین وقتی با اون حالت دیدمت اونقدر ترسیدم ... دیگه این کار رو نکن آنی ... هر وقت هم خواستی باهاش حرف بزنی بیا همین جا . مطمئن باش از اینجا هم صدات رو می شنوه!آنی بی توجه به لحن او گفت: اگر دوستتون رو نجات نمی دادند رودخونه اون رو به دریا هدیه می داد!- این رودخونه به دریا نمی ریزه.اگر هم می ریخت من مطمئنم دریا از اون هدیه خوشش نمی اومد ... رودخونه کارهای مهمتری غیر از کشتن داره.اون توی مسیرش باغها رو سیراب می کنه و دلها رو آروم.مثل گل سرخی می مونه که اگر از دور نگاهش کنی لذت می بری اما اگر بهش نزدیک بشی تیغش به تو آسیب می رسونه.- پس اون آدمها که روی این رودخونه های وحشی قایق سواری می کنند چی؟!- اونها هم دوره دیدند و هم قایق دارند.ما نه قایق داریم نه بلدیم یک قایق برونیم.پس بهتره رودخونه رو از همین جا تماشا کنیم یا توی قسمتهای آروم اون تنی به آب بزنیم.آناهیتا خندید و با انگشت موهایش را که کمی اطراف صورت می ریخت پشت گوش داد و گفت: باور کن دیگه مواظ هستم ... قول می دم ... حالا خوب شد؟کورش به نیم رخ زیبای او نگاه کرد.از فکر اینکه بیمار باشد دلش گرفت.به تلخی خندید و گفت: آره،خوب شد.حالا بلند شو بریم که فکر کنم حسابی بچه ها رو منتظر گذاشتم. آناهیتا تازه بیاد آورد او قرار بوده در پی بچه ها برود.با چهره ای پر از کنجکاوی گفت: اوه! تو یک دفعه رفتی ... چرا برگشتی؟کورش سر پا ایستاد.دستی به شلوارش کشید و گفت: نمی دونم!آنی دیگر چیزی نپرسید و کورش هم چیزی نگفت.هر دو در سکوت،قدم زنان به سمت ویلا بازگشتند در حالیکه هر کدام حس می کرد یک قدم از لحاظ احساسی به دیگری نزدیک شده.کورش دیگر برای آناهیتا بی اهمیت یا حتی رقیب نبود و آنی هم به چشم کورش آن دختر سطحی و سرد و بی تفاوت نمی آمد! حالا وحشت و بدبینی در دل کورش جای خود را به نگرانی و ترحم و اید محبت داده بود.به پیچ کوچه باغ که رسیدند سر و کله بقیه هم پیدا شد.راحله و نوید جلوتر می آمدند و رامین و ثمره در حال شیطنت از پس آنها. با مشاهده آنها،راحله قدم آهسته کرد.اما نوید برعکس او بر سرعت خود افزود و در همان حل گفت: کورش خان چه احساسی از کاشتن یک عده آدم داری؟!کورش با خنده گفت: احساس خوبی دارم! همیشه کاشت کار مفیدی بوده!- پس من هم برداشت می کنم تا ببینم احساست دقیقا چیه! - خیلی خوب بابا معذرت می خوام ... آنی می خواست بره کنار رودخونه فکر کردم تنهاش نذارم بهتره.- باشه.بخاطر آنی از گناهت می گذرم.آناهیتا که در حال و هوای خود بود با شنیدن نامش لبخند کجی بر لب آورد.راحله هم در ظاهر به شوخی آن دو لبخند می زد اما لبخند او حتی از لبخند آناهیتا هم مصنوعی تر بود!آناهیتا که در حال و هوای خود بود با شنیدن نامش لبخند کجی بر لب آورد.راحله هم در ظاهر به شوخی آن دو لبخند می زد اما لبخند او حتی از لبخند آناهیتا هم مصنوعی تر بود!آقا مجید برای شام تدارک جوجه کباب دیده بود.غذا هنوز آماده نشده بود که صنم گفت نوشابه را فراموش کرده اند.نوید به سرعت بلند شد و گفت همراه کورش می رود و نوشابه می خرد.وقتی نوید پژویش را به جاده هدایت کرد گفت: خوب! تعریف کن جریان چی بود؟کورش متعجب پرسید: جریانِ چی؟!- چی شد که برگشتید و چی شد که رفتید کنار رودخونه یا اینکه حالت مشکوکی ازش دیدی که نشونه بیماری باشه؟کورش به سیاهی پشت شیشه نگاه کرد و با صدایی گرفته گفت: بریده بود! خیلی زود و غیر طبیعی بریده بود.رنگ به رو نداشت.وقتی برگشتیم یک جورهایی حالیم کرد از اینکه دنبالش راه افتادم ناراحت شده.نزدیک ویلا بودیم که گفتم بهتره باقی راه رو خودش بره.اما وقتی از من جدا شد یک مرتبه دلشوره گرفتم.نوید با خنده گفت: کورش،مثل خاله خانمها حرف می زنی!کورش بی آنکه بخندد،کلافه گفت: بس کن نوید.- خیلی خوب بگو.دیگه حرف نمی زنم.- دیدم روی پل چوبی ایستاده و تا کمر خم شده ... یه آن نفسم بالا نیومد.فکر کردم الان پرت می شه توی آب.باور کن نزدیک بود.بعد ناگهان انگارچیزی بخاطر آورده باشد وحشت زده پرسید: نوید! ویروس ایدز از طریق اشک هم منتقل می شه؟- چی؟ اشک؟!فریاد نوید در گوش کورش مثل کشیدن ناخن روی تخته چوبی،اعصابش را آزرد.کورش تازه متوجه شد حرف خوبی نزده.چطور می توانست برای او توضیح دهد آناهیتا اشکش را به خوردش داده!؟ با خود فکر کرد می تواند سر فرصت از شخص دیگری بپرسد.- هیچی ... مهم نیست.نوید ماشنی را کناره خاکی جاده پارک کرد و هیجان زده به سمت کورش که از نگاه کردن به او پرهیز می کرد برگشت و گفت: کورش! جان من بگو چی شده ... آنی داشت گریه می کرد؟ ...اَه پسر تو که اینقدر لوس نبودی! نترس من غیرتی نمی شم! بگو چی شد؟- بس کن نوید . سر به سرم نذار.نوید سعی کرد جدی باشد.- ببینم اون داشت گریه می کرد ... تو دلداریش دادی و ... اشکهاش رو پاک کردی؟لحظه ای از تصور آن دو در آن حالت خنده اش گرفت.آنی چنان دختر سرد و بی خیالی به نظر می رسید که گریه کردنش حتی در تصور نمی گنجید و کورش همیشه با وقار و خوددار بود و چنان ابراز احساساتی آن هم به دختری که هیچ کدام از کارهایش را نمی پسندید،بعید می نمود.- ببین کورش،تو من رو گیج کردی.چه رابطه ای می تونه بین تو و اشکهای آنی باشه؟ می دونی من دارم از تعجب و کنجکاوی دیوونه می شم.رابطه تو با اون خیلی سرد و جدی به نظر می رسه.تو با اشکهای اون چی کار داشتی؟ چطور با اشکهاش تماس پیدا کردی؟ باور کن من آدم منطقی هستم.به تو اعتماد کامل دارم.چطوری تو ... - اشکش رو خوردم!کلمات با حالت عصبی از دهان کورش بیرون پرید و نوید هاج و واج به نیم رخ او خیره ماند.کورش دستی به صورت و موهای صاف و سیاهش کشید و آرامتر از قبل گفت: یعنی خودش این کار رو کرد ... من وقتی دیدم روی نرده ها پل خم شده خیلی ترسیدم. فکر کردم قصد خودکشی داره.وقتی صاف روی پل ایستاد،تازه حس کردم پاهام مال خودم نیست و روی زمین نشستم ... فکر کنم رنگم هم خیلی پریده بود ... چون آنی هم هول کرده بود ... گفت از مادر بزرگش شنیده وقتی کسی خیلی می ترسه باید یک چیز شور بخوره ... بعد خودش یک قطره از اشکش رو توی دهنم گذاشت ... من شوکه شده بودم ... اما اون اونقدر ساده این کار رو انجام داد که فهمیدم ... فهمیدم بر خلاف ظاهرش ، دختر بی ریا و ... اما فکر نکنم ویروس از طریق اشک منتقل بشه. آره ... بیخود هول کردم ... فقط از طریق خون ...به نوید که همچنان با حالتی جدی او را تماشا می کرد،نگاهی انداخت و گفت: چرا اینطوری نگاهم می کنی؟نوید نفس راحتش را با پوزخندی بیرون فرستاد و گفت: یک لحظه نزدیک بود فکت رو خرد کنم! راستی که تو حرف زدن بلد نیست وقتی عصر روز بعد به تهران بازگشتند دیگر اتفاق خاصی نیفتاده بود.برخلاف تصور صبا،آناهیتا نسبت به دوستی ثمره و راحله تمایلی نشان نداده و همچنان سرد و کناره گیر بود.حتی غیر از رفتارهای خاص گذشته نوعی اندوه خاص نیز در او مشاهده می شد که صبا را نگران تر می کرد.منصور هم دیگر امید خود را مبنی بر مراجعه داوطلبانه آناهیتا به آزمایشگاه از دست داده و در پی فرصتی بود تا خودش،کاری انجام دهد.دو روز از بازگشتگشان نمی گذشت که فرصت خوبی برای شناسایی بیماری او به دست آمد.آن شب هوا صاف بود و هیچ بادی نمی وزید.برق منطقه هم رفته و همان باعث شده بود سکوت سنگین خاصی در محل و خانه حکومت کند.ساعت به یازده نرسیده بود که همه برای خواب به اتاقهای خود رفتند.منصور آن روز دو عمل جراحی انجام داده و به شدت خسته بود.به همین دلیل هنوز سرش به بالش نرسیده بود خوابش برد.صبا اما بر خلاف او به هیچ وجه احساس خواب آلودگی نمی کرد.پس کتابی برداشته و با نور چراغ قوه مشغول مطاله آن شده بود.عقربه های ساعت نیمه شب را نشان می دادند که صبا صدای باز شدن در یکی از اتاقها را شنید..فکر کرد یکی از بچه ها می خواهد به دستشویی برود.کنار در دستشویی یک چراغ شارژی گذاشته بودند تا هر کسی خواست دستشویی برود مشکلی نداشته باشد.همچنان به مطالعه اش ادامه می داد که با خوردن چند تقه به در،متعجب شد.کتابش را بست و روی پاتختی گذاشت.از تخت پایین آمد و در را باز کرد.از دیدن آناهیتا که دست به دیوار گرفته و نفس زنان دست دیگرش را روی شکمش گذاشته و خم شده وحشت کرد.- چی شده آنیتا؟ دلت درد می کنه؟او سرش را به علامت مثبت تکان داد.به زحمت صبا را نگاه کرد و گفت: خیلی درد دارم ... آه! خیلی ...بعد همانجا روی زمین نشست و مچاله شد.صبا هراسان به روی دخترش خم شد و سعی کرد به او کمک کند تا برخیزد و به اتاقش بازگردد.همانطور که مضطرب و نگران او را به سمت اتاق خواب خودش می برد گفت: تو که تا یک ساعت پیش حالت خوب بود.یک مرتبه چی شد؟آنی سعی می کرد صحبت کند،اما درد شدید صدای او را نالان و مقطع کرده بود.- اول دردش کم بود ... فکر کردم خوب می شه ... یک قرص هم خوردم ... اما ... بدتر شد ... خیلی بدتر ... انگار شکمم داره ... سوراخ می شه!از سر و صدای آنها کورش که تازه داشت به خواب می رفت از اتاقش خارج شد.با دیدن آنها در آن وضعیت جا خورد.با نگران جلو آمد و پرسید: چی شده؟صبا حال او را توضیح داد و از کورش خواست زودتر پدرش را از خواب بیدار کن.کورش با سرعت به اتاق خواب پدر رفت.منصور در خواب عمیقی بود اما کورش تردید را جایز ندید و آرام پدرش را صدا زد.برای بار سوم او را صدا می کرد که منصور چشم باز کرد و انگار خواب می بیند پرسید: چی شده؟- بابا ... آنیتا حالش بد شده ... فکر کنم حالا وقتشه ... باید معاینه اش کنید.بلند شید بابا.منصور دستی به صورت کشید و چشمانش را به شدت مالید تا خواب از سرش بپرد.با آهی از تخت پایین آمد و به دنبال کورش به اتاق آناهیتا رفت.حالا ثمره هم بیدار شده و با چهره ای نگران گوشه اتاق خواهرش ایستاده بود.منصور نگاهی دقیق به آنی که بی قرار روی تخت تکان می خورد انداخت.صبا مضطربانه گفت: معده اش درد می کنه منصور ... دردش اونقدر شدیده که حتی نمی تونه دراز بکشه ... فکر کنم مثل دختر آقای محمودی شده.منصور به سمت او رفت و گفت: شما بلند شو،اجازه بده من معاینه اش کنم و تشخیص بدم.باشه؟صبا از کنار تخت برخاست و منصور به جای او نشست.با لحنی آرام و مهربان رو به آناهیتا که حالا از شدت درد قطرات اشک از چشمانش می چکید گفت: اگر می خوای معاینه ات کنم باید اول صاف دراز بکشی.آناهیتا بی حرف سعی کرد به دستور او عمل کند.همان لحظه نگاهش با نگاه کورش که پریشان پایین تختش ایستاده بود تلاقی کرد.کورش معذب شده و سر به زیر از اتاق بیرون رفت.منصور کمی پیراهن او را بالا داد و گفت: حالا نشون بده منطقه درد کجاست.آنی معده و اطراف آن را نشان داد.نگاه منصور به جای بخیه روی شکم او کشیده شد اما مشغول معاینه گشت.چند سوال دیگر از او پرسید بعد گفت: چیز مهمی نیست.اما باید منتقل بشی بیمارستان.من اینجا آمپول مورد نیاز رو ندارم.صبا ناباورانه به او نگاه کرد و گفت: ولی توی کیفت ممکنه باشه.نمی خوای بگردیش؟!- نه! می دونم ندارم.- مثل دختر آقای محمودی شده؟- چقدر سوال می پرسی.بجای حرف زودتر آمادش کن ببریمش بیمارستان.صبا با وجودیکه طرزر برخورد منصور برایش گران آمده بود.از او اطاعت کرد.کورش در خانه کنار ثمره ماند و زن و شوهر،آنیتا را که همچنان در حال درد کشیدن بود به بیمارستان رساندند.برای صبا عجیب بود چرا منصور با وجود دو بیمارستان مجهز نزدیک خانه شان،اصرار دارد آناهیتا را به بیمارستان خودش منتقل کند.- اونجا دست من باز تره.- برای تزریق یک آمپول نیازی به این کارها نیست.آنیتا درد داره و همه جا کار مارو راه می اندازند چرا باید مسیر دورتری بریم.- با من بحث نکن صبا.من که بی دلیل کاری رو انجام نمی دم.صبا با دلخوری به پشتی صندلی عقب ماشین تکیه داد و دستی به شانه دخترش که با رنگی پریده همچنان بی قراری می کرد و در جای خود تکان می خورد کشید. صبا با دلخوری به پشتی صندلی عقب ماشین تکیه داد و دستی به شانه دخترش که با رنگی پریده همچنان بی قراری می کرد و در جای خود تکان می خورد کشید.حضور دکتر منصور کیانفر همراه همسرش و دختری جوان و بیمار در بیمارستان پرسنل بخش اورژانس را به تکاپو انداخته بود.وقتی آناهیتا را روی تخت خواباندند،منصور از اتاق خارج شد و به پزشک کشیک گفت: دچار اسپاسم معده شده.بهتره خودت هم معاینه کنی.اما یک چیزی ازت می خوام.زن جوان با تردید به چهره مضطرب،اما مصمم استاد خیره شد.- می خوام جلوی همسرم اسمی از اسپاسم نبری.باید بگی مشکوکه ...- ولی آقای دکتر ...- گوش کن دکتر کبیریان! شما سالهاست من رو می شناسید.فکر کنم حسن نیت من به شما ثابت شده باشه.- اختیار دارید دکتر.منش خوب و حسن خلق شما بر هیچ کس پوشیده نیست.منظور من هم این نبود اما ...- این دختر فکر می کنه بیماره.اما نمی دونم چرا حاضر نیست آزمایش بده.البته یکی از دلایلش ترسه ...اما دلیل قانع کننده ای نیست ...می خوام براش یک سری کامل آزمایش بنویسی.که بصورت اورژانس انجام بگیره.همه نوع آزمایش.از کم خونی گرفته تا ... ایدز و هپاتیت.همه چی ...باشه دخترم.دکتر کبیریان با تعجب به چهره آشفته او نگاهی کرد و در حالیکه لبهایش را به هم می فشرد،به نشانه مثبت سر تکان داد.وقتی به سمت اتاق می رفت،منصور آرام گفت: بهتره جلوی دختره اسمی از آزمایش نبرید می خوام غافلگیر بشه ... توی همین اتاق هم ازش خون بگیرید.با رفتن دکتر،منصور با منزل تماس گرفت و به کورش گفت به ثمره بگوید مسئله خاصی نبوده و بهتر است زودتر بخوابد تا برای فردا در مدرسه کسل نباشد.هنگام خون گرفتن،منصور،به بهانه ای صبا را از اتاق بیرون کشید.صدای اعتراض آناهیتا به گوش می رسید.صبا نگران شد اما منصور درد او را مشکوک دانست و توضیح داد آزمایش لازم است.گرچه دلش نمی آمد همسرش آنگونه بی تاب و پریشان باشد اما چاره ای نداشت.در هر حال اگر به راستی آناهیتا دچار مشکل بود صبا هم می بایست می دانست.بالاخره کار گرفتن خون با تمام تقلاها و اعتراضهای دختر تمام شد.در حقیقت تحمل آن درد شدید رمق زیادی برای او باقی نگذاشته بود تا بتواند مقاومت کند.پس از تزریق دو آمپول به بیمار،پزشک اجازه مرخصی داد و گفت شاید یکی ساعت طول بکشد تا درد آرام شود.منصور وقتی آنها را به خانه رساند با گفتن اینکه کیف پولش را جا گذاشته دوباره به بیمارستان بازگشت.او طاقت نداشت در خانه صبرکند و جواب آزمایشات را تلفنی بشنود و به محض ورود به آزمایشگاه رو به خانمی که مسئول پذیرش بود گفت: چی شد خانم؟ جواب آزمایش آماده نشده؟- نخیر دکتر.چقدر عجله دارید.خودتو که وارید ترید!منصور در حالیکه سعی در کنترل اعصاب خود داشت خواست به سمت اتاق برود که مردی میان سال با روپوش سفید و ماسکی بر دهان از اتاق خارج شد.- دکتر جان چقدر عجله داری.صبور باشید.بعد با دست او را به سمت در خروجی هدایت کرد.در کریدور او را روی صندلی نشاند.ماسک را از روی دهان برداشت و گفت: چند دقیقه دیگه صبر کنید نتیجه مشخص می شه.من حسابی سفارش شما رو کردم.نگران نباشید ... حالا هم اینجا بنشینید تا خودم براتون یک لیوان چای دِبش بیارم.منصور مدتی پشت در آزمایشگاه نشست.به نظرش آن طولانی ترین انتظار عمرش بود.لیوان چای را که همکارش آورده بود در دست می فشرد و از خداوند می خواست تمام تصورات آنی غلط باشد.مرد ماسک به دهان از در خارج شد.خانم مسئول پذیرش نگاهی به او انداخت و گفت: تا به حال دکتر کیانفر رو اینقدر عصبی و پریشون ندیده بودم.- باید بهش حق داد ... شنیدم امروز روز خیلی سختی داشته.دو تا جراحی تو یک روز و این بی خوابی و اضطراب هر کسی رو از پا میندازه.- حالا جواب چی بود؟ نگرانی هاشون بی مورد بود یا نه؟!مرد لبخندی تلخ بر لب آورد و گفت: اسرار بیمار قابل فاش کردن نیست!وقتی برگه های آزمایش را به سمت دکتر کیانفر گرفت لبخند بر لب داشت.منصور نگاهی به صورت آرام همکارش انداخت و گفت: خودت بگو ... مهمترینش رو بگو.من طاقت ندارم.- اون پاکه دکتر! هیچ نوع ویروس خطرناکی توی خونش مشاهده نکردیم ... فقط ...- فقط ... فقط چی؟- فقر آهن ... و یک کم بی نظمی توی تناسب گلبولهای خون که با وجود درد شدید و ضعف جسمانی اش طبیعی به نظر می رسه ... البته استاد شمائید ... بفرمائید خودتون هم بررسی کنید.منصور نفسی از سر آسودگی خیال کشید و همزمان لبخندی عمیق بر چهره خسته و رنگ پریده اش نقش بست.- یک مژده گونی خوب پیش من داری.مرد خندید و گفت: خانمم تازگی ها خیلی سر درد می گیره.خیال داشتم بیارمش پیش شما.به عنوان مژده گونی یک وقت سریع بهم بدید.- چشم! ویزیت هم پرداخت نکن.مرد باز هم خندید و از او دور شد.منصور برگه ها در جیب کتش گذاشت و با دو دست صورتش را ماساژ داد.داشت خمیازه می کشید که تلفن همراهش زنگ خورد.- کورش تو هنوز نخوابیدی؟- چی شد بابا؟ آزمایش رو می گم.- اون هیچ مشکل خاصی نداره.کاملا سالمه ...کورش لحظه ای مکث کرد.او در تاریکی اتاقش پشت میز تحریر نشسته و انگار روی لبه ی باریکی که یک سویش آرامش و یک سویش وحشت و اضطراب و اندوه بود حرکت می کرد.وقتی کلام پدر را شنید با سر خوشی خود را به سمت آرامش پرت کرد و لبخند زد.- خیلی خوشحالم بابا.حتی فکر اینکه ...- دیگه حرفش رو نزن کورش.دیگه حرفش رو نزن ... حالا برو بخواب پسر.- فقط یک سوال ... پس دلیل این ضعف و رنگ پریدگی چیه؟- اول کمبود آهن.بعد هم به احتمال زیاد مشکلات روحی.ناگهان ابرهای تیره تردید بر ذهن کورش سایه افکند و لحنش متفاوت شد.- اصلا اون چرا باید فکر کنه مبتلا به ایدزه؟!- این اونقدر مهم نیست که عدم ابتلاش مهمه.برو بخواب کورش.شب بخیر.- شب بخیر.به محض قطع تماس،گوشی دوباره زنگ خورد. این بار صبا بود.- چرا خط مشغول بود؟مجبور شد مانند معدود دفعات زندگیش دروغ بگوید.- داشتم تو رو می گرفتم.می خواستم بگم خیالت راحت باشه،هیچ مشکلی وجود نداره.همه چیز طبیعی و معقوله.درد هم فقط یک اسپاسم شدید بوده که فکر کنم تا حالا رفع شده باشه.- آره.بالاخره آروم شد و خوابید.همین الان از اتاقش بیرون اومدم ... من که به تو گفتم مثل دختر آقای محمودی شده،قبول نکردی!- اعتراف می کنم این بار تشخیص تو بهتر از من بود.صبا با شیطنت گفت: اگر بخوای می تونم از این به بعد به عنوان مشاور کنارت بنشینم مبادا اشتباه کنی.- من که از خدامه.اونقوت دیگه برای دیر کردنم بهانه هم لازم ندارم!صبا در حالیکه لبخند بر لب داشت گفت: امروز خیلی خسته بودی. من هم با سر و صدام دستپاچه ات کردم ... حالا زودتر بیا خونه که دست کم چند ساعتی بخوابی.ساعت از ده می گذشت که آناهیتا چشم باز کرد.می دانست اگر قرص آرام بخش نبود آن شب خواب به چشمانش نمی آمد.وقتی از او خون می گرفتند حس می کرد تمام شیره جانش را از تنش بیرون می کشند.این را می دانست برای بیماریهای خاص باید آزمایشهای خاص داد اما می ترسید.می ترسید با همان آزمایش هم بیماری اش قابل تشخیص باشد.با کلافگی از تخت پایین آمد.چشمش یادداشت بزرگی را چسبیده به آینه دید." آنی جان برایت صبحانه را آماده کرده ام.بعد از اینکه صبحانه ات را خوردی با من تماس بگیر.قرصت را هم گذاشته ام روی میز آشپزخانه.مراقب خودت باش."یادداشت را به آرامی و با یک مکث روی کلمه "قرص"خواند و بی حوصله به طبقه پایین رفت.یک فنجان چای با یک لقمه نان و عسل خورد.از ترس ابتلا به درد شب قبل،قرصش را هم با لیوانی آب بلعید.محیط خانه برایش قابل تحمل نبود و اضطراب مشاهده عکس العمل منصور،بی قرارش می کرد.تصمیم گرفت از خانه خارج شود که به یاد بهراد افتاد،بهراد به نظرش پسر جالبی می رسید که می توانست ساعتی او را سرگرم کند.طرز خاص صحبت کردن او و ظاهر و رفتارش باعث می شد حواس آنی به جای دیگری نباشد.پس شماره او را گرفت.پس از چندین بوق درست لحظه ای که می خواست با ناامیدی گوشی را قطع کند،صدای جوان بهراد در گوشش پیچید.- الو... سلام... من آنی هستم ... من یادت میاد؟لهجه آنی در شناسائی اش موثر بود و بهراد خیلی زود او را شناخت.خوشحال و هیجان زده گفت: معلومه که تورو یادم میاد.زودتر از اینها منتظرت بودم.کجا بودی دختر؟- جاده چالوس،خونه ... و خونه!- پس حسابی پکری!- چی؟- پکر.یعنی ... حالت گرفته ست ... حوصله ات سر رفته.- اوه،آره ... حوصله ام خیلی سر رفته اوه،آره ... حوصله ام خیلی سر رفته.- می تونی بیایی بیرون ؟- آها! می تونم.- ای ول.پس نیم ساعت دیگه توی همون پارک.روی همون نیمکت می بینمت.- اُکِی!پس از قطع تماس،شماره صبا را گرفت ، به او اطمینان داد حالش خوب است و گفت دو ساعتی از خانه بیرون می رود.صبا با وجودیکه نگران بود اما حرفی نزد.آنی هم اسمی از بهراد نبرد.هم حوصله توضیح دادن برای او را نداشت و هم اینکه می دانست ایرانی ها دوست ندارند دخترشان با یک پسر به گردش برود.اما او خود را مقید به اجرای عقاید دیگران نمی دانست.بارانی سبزش را پوشید.شال نازک بنفش رنگی روی سر انداخت و از خانه خارج شد.درست نیم ساعت بعد روی همان نیمکت نشسته بود که سر و کله بهراد هم پیدا شد.چشمان بهراد با دیدن او درخشید و لبخندی بزرگ چهره اش را از هم گشود.- سلام. چطوری؟دستش را جلو آورد و با آنی دست داد.- خوب نیستم.چهره بهراد اندکی درهم رفت.- چرا خوب نیستی؟ طوری شده؟- دیشب دل درد داشتم.بیمارستان بودم.- لابد هله هوله خورده بودی.- من نمی دونم هله هوله چیه و نخورده بودم.اسپاسم بود.بهراد ابروها را بالا انداخت و بعد دوباره لبخند زد و گفت: حالا که خوبی؟- دلم آره ... اما خودم نه.- ای بابا! اگه بد خواه مد خواه داری لب تر کن تا حسابش رو برسم.آنی که به هیچ وجه متوجه منظور او نشده بود با حالتی گنگ به او نگاه کرد و پرسید: تو چی گفتی؟بهراد با صدا خندید و گفت: اگر بخوام هر حرفی رو برات ترجمه کنم تا فردا باید همین جا وایستیم! اما من می خوام ببرمت یک جای خوب و با صفا.- کجا؟- بیا بریم تا بهت بگم.- من فقط دو ساعت وقت دارم.- خیلی کمه ... اشکل نداره.یک فکر دیگه می کنم.بهرا او را به سمت دویست و شش جگری رنگی هدایت کرد که دختری جوان پشت فرمان آن انتظارشان را می کشید.قبل از سوار شدن ، بهراد گفت: این دختر خالم از اون بچه های باحال و توپه.بخاطر ما امروز از خوابش زده.آنی که باز هم نیمی از حرفهای او را درست متوجه نشده بود شانه بالا انداخت اما سوالی نپرسید و روی صندلی عقب نشست.دختر جوان که موهایش را به صورت سیخ سیخ بالا برده و از روسری بیرون آورده بود و بخاطر مدل موها و آرایش عجیبش حالت مضحکی داشت ، به سمت آنی برگشت و گفت: سلام.من ساناز هستم.دستش را به طرف او دراز کرد .آنی به انگشتان پر از انگشتر او نگاهی انداخت و با تردید دستش را فشرد.- آنی هستم.بهراد که روی صندلی جلو پشت به اناهیتا نشسته بود گفت: این آنی خانم ما امروز حوصله اش حسابی سر رفته،اما دو ساعت بیشتر وقت نداره.یه ده،پونزده سالی هم هست ایران نبوده.پس جا برای رفتن کم نیست.ساناز کمی فکر کرد بعد ماشین را روشن کرد و گفت: بریم کافی شاپ اسی .شاید چند تا از بچه ها اونجا باشند.زیر چشمی نگاهی به بهراد انداخت و ادامه داد: گپی می زنیم و با هم حال می کنیم.آنی گفت: اونجا خیلی دوره؟- نه .تو همین محله.پاتوق ماست.- چی ؟بهراد توضیح داد : پاتوق یعنی جایی که همیشه عادت داریم بریم.- اوه. فهمیدم.ساناز پرسید: راستی تو چند سالته؟- نوزده.- من بیست و دو سالمه.کامپیوتر خوندم.البته فوق دیپلم.بهراد با پوزخندی گفت: البته به زور پول و ...- یعنی چی؟- یعنی با هزار بدبختی درس خوندم.اما بالاخره مدرک گرفتم. حالا هم تو شرکت بابام کار می کنم.بهراد خندید .- البته فقط شیفت بعد از ظهر.بعد قبل از اینکه آنیتا بپرسد یعنی چی؟! خودش توضیح داد.- این ساناز ما تا لنگ ظهر می خوابه.به جای صبحانه،ناهار می خوره و اگر کاری نداشته باشه یک سر می ره شرکت.پولداریه دیگه.منم اگه بابای پولدار داشتم و پشتم قرص بود مثل این بی عار می شدم.ساناز با خنده گفت: بخاطر همین هم هست اینقدر فعالی!؟- قرار نشد ضایعمون کنی.تا مقصد ده دقیقه بیشتر راه نبود.کافی شاپ واقع در پاساژی به نسبت بزرگ در خیابانی خلوت بود.جایی دنج با شیشه های دودی و دکوراسیون چوبی با رنگهای قهوه ای تیره و روشن .آنی فضای کافی شاپ را دلچسب یافت و آرزو می کرد بهراد و ساناز پر حرف با آن شکل و شمایل عجیب و غریب همراهش نبودند تا ساعتی در آن مکان استراحت می کرد.اما آنها که حالا با مرد جوانی دیگر ، سه نفر شده بودند سعی داشتند او را به حرف بکشند و بابت لهجه و متوجه نشدن حرفهایشان سر به سرش بگذارند و بخندند.آنی کم کم حس کرد کلافه می شود که بهراد متوجه حالت او شد و با اشاره دوستانش را آرام کرد.بعد رو به پسری که اسی معرفی شده بود گفت: برای این رفیق جدیدمون یک قهوه توپ بیار حال کنه.به صندلی اش تکیه داد.پاکت سیگاری از جیبش خارج کرد و به سمت آنی گرفت و با ژستی خاص و تغییر لهجه گفت: سیگارِت؟آنی لبخند زد.- ممنون.و سیگاری از دورن پاکت برداشت و با مهارت مشغول پک زدن آن شد.ساناز ابرویی برای بهراد بالا انداخت و گفت: چند وقته سیگاری می کشی؟- نمی دونم ... اِم ... فکر کنم ده روزه.- پس تو ایران سیگاری شدی.- آره. اما زیاد نمی کشم.- ببینم تو اهل پارتی هستی؟ پارتی هایی مثل کلاب های اون طرف.آنی حیرت زده پرسید: اینجا کلاب داره؟- آره . یک جورایی.ولی توی خونه.همه جورش رو هم داریم.اگر برنامه اش جور شد تو می آیی؟- نمی دونم.اما بهم خبر بده.شاید بتونم.- شب همین جمعه یه پارتی توپ دعوت داریم.می تونی دوست پسرت رو هم بیاری.- من دوست پسر ندارم.- تو آمریکا جا گذاشتیش؟!- نباید تنها بیام؟- تنها نمی مونی نترس.- باشه وقتی تصمیم گرفتم به بهراد زنگ می زنم.- چرا به بهراد؟! با خودم تماس بگیر.گوشی ات رو بده شماره ام رو برات سیو کنم.آنی گوشی اش را به او داد.ساناز لبخندی معنی دار به روی بهراد و اسی زد و گوشی را گرفت.- عجب گوشی توپی داری.ظاهرت اینقدر ساده ست که فکر کردم گوشیت هم از این آبکی ها س.- گوشی آبی یعنی چی!؟شیلک خنده هر سه فضا را پر کرد اما آنی اخم کرد و به پشتی صندلی اش تکیه داد.ساناز زودتر از پسرها خود را جمع و جور کرد و گفت: الهی فدات بشم تو چقدر ساده و با حالی ... اگر پنج شنبه خواستی بیای یک کم زودتر بیا خونه ما تا حسابی درستت کنم.تو خیلی خوشگلی. حسابی می ترکونی!- چی رو؟!دوباره خنده آن سه ، اما اینبار کمی آرامتر.فهمیده بودند به او بر می خورد.چند دقیقه مانده به ساعتی که صبا به خانه بازگردد.آنی در خانه بود.آن شب مامان مهین همه را برای شام دعوت کرده بود.کورش به محض دیدن نوید با اشاره او را کناری کشید و گفت: قضیه بیماری منتفی شد.آنی کاملا سالمه.بعد در فرصتی که دست داد همه ماجرا را برایش تعریف کرد.وقتی حرفهایش تمام شد نوید با مسخرگی گفت: حالا دیگه خیالت راحت شد که اگر باز هم اشکش رو به خودت داد دستپاچه نشی!کورش با خنده گفت: تو دیگه ول کن نیستی.نه؟ نوبت من هم می رسه.راحله چای ریخته بود و برای پذیرایی از آشپزخانه خارج شد.آنی کنار ثمره پشت پیشخون آشپزخانه ایستاده و کاهو خرد می کرد.بی اختیار نگاهش از پی راحله بود.به نظرش او کمی گرفته می آمد اما انگار بیش از هر زمان خود را آراسته بود.آرایش کم رنگ و زیبایی روی صورت داشت و بلوز و دامن سبز و نارنجی اش حالت دخترانه خاصی به او می داد.آنی متوجه شد راحله وقتی چای را مقابل کورش گرفت چیزی زمزمه کرد که کورش را خنداند. بعد رفت و برایش ظرف شکلات را آورد و همانجا کنارش گذاشت.- آنی کاهوها رو خیلی درشت خرد کردی.به ثمره که با ناراحتی آن حرف را زد نگاه کرد و گفت: این طوری بهتره.- نه نیست.نگاه کن! کاهوهای تو درشت شده مال من ریز.- من گفتم بلد نیستم.مامان مهین که غذا را هم می زد گفت: بالاخره باید یاد بگیری عزیزم.- من کاهو درشت دوست دارم.تازه درشت یا ریز مزه اش که فرقی نمی کنه.کاهو همون کاهوست!ثمره با خنده گفت: پس دیگه چرا خردشون کنیم.همین طوری یه دسته بذاریم وسط سفره.فکرش رو بکن هر کس یک برگ کاهو دستش بگیره و گاز بزنه.حتی آنی هم از تصور آن حالت لبخند برلب آورد و گفت: آره! بد هم نیست.خیلی خنده دار می شه.نگاه آنی دوباره بی اختیار به سمت کورش و راحله کشیده شد.به نظر می رسید آن دو همراه نوید در مورد مسئله ای جدی صحبت می کنند.صدایشان از آن فاصله کمی به گوش می رسید.انگار یک مسئله کاری عنوان شده بود که هر سه را جذب خود کرده بود.آنی گوجه فرنگی ها را برداشت و مشغول خرد کردنشان شد. ولی باز هم تمام حواسش پی کورش و راحله بود .- نباید گوجه ها رو اینقدر ریز خرد کنی.وای آنی این گوجه های ریز رو با این کاهوهای درشت چطوری می شه خورد؟!- راحت! با چنگال ... من بهت یاد می دم.مامان مهین به آن دو خندید و از آشپزخانه خارج شد و ماجرای سالاد درست کردن خواهرها را برای دخترانش تعریف کرد.سر میز همه از هر دو سالاد تعریف می کردند تا دخترها ناراحت نشوند.کورش از سس سالاد خیلی خوشش آمد و با حالتی که لذتش را نشان می داد گفت: این سس خیلی عالی شده.کار کدوم یکی از شماهاست؟ثمره گفت: کار ما نیست.راحله درستش کرده.راحله لبخند زد و گفت: چند روز پیش اختراعش کردم.خیلی اتفاقی چند نوع ادویه توی سس مایونز ریختم،این شد که میل می کنید.همه از سس تعریف کردند و در آخر راحله دستور آن را روی برگه ای نوشت و تحویل کورش داد.- یادت باشه خاله جونم رو اذیت نکنی! این سس رو حتما باید خودت درست کنی.می دونی که خاله ام نسبت به بوی ادویه حساسه.کورش برگه را تا کرد و در جیب پیراهن گذاشت.- بله.حتما.اتفاقا می خوام ببینم چی توش ریختی.آنی لبخندی کج بر لب آورد و یک میگو داخل بشقابش گذاشت.او داشت با خودش فکر می کرد چقدر رفتار آن دو لوس است! کورش زیر چشمی به او که دمغ به نظر می رسید نگاه کرد و دیگر تا پایان شام حرفی نزد . پس از صرف شام آناهیتا همچنان گرفته بود و بی آنکه کمک زیادی برای جمع کردن میز بکند ، روی مبلی رو به روی تلوزیون نشست و مشغول عوض کردن کانال ها شد .- انگار حوصله ات سر رفته به کورش که درست روی مبل کناری اش می نشست نگاه کرد و سر تکان داد .- دوست داری با هم شطرنج بازی کنیم ؟- نه .کورش کمی به سمت او خم شد و با صدایی آرام گفت : وقتی ناراحتی اجازه نده این قدر از ظاهرت مشخص باشه . بعد پوزخندی زد .- گرچه یادم نبود تو اکثر مواقع ناراحتی !آناهیتا چشم غره ای به او رفت که باعث خنده کورش شد .- من از این نگاهها نمی ترسم ! بهتره راه دیگه ای برای ترسوندنم استفاده کنی .- من دوست ندارم ترسناک باشم . اما دوست هم ندارم کسی منو مسخره کنه .- من مسخره نکردم . جدی گفتم !- فکر می کردم آدم خوبی نیستی ! حالا مطمئن شدم .- بهتره به رفتار های خودت هم فکر کنی . تو مدام باعث ناراحتی مادرت می شی .با شنیدن آن حرف ، بیشتر حرصی شد . - به تو مربوط نیست . تو کی هستی که به من این حرف ها رو می زنی ؟! بهت گفته بودم تو کارای من دخالت نکن .کورش لبخندش را پر رنگ تر کرد و به عمق چشمان آنی زل زد و با خونسردی گفت : مشکل تو دقیقا چیه ؟ انگار از روز اول برای دشمنی اومدی !رنگ آنی کمی پرید و لبهایش را بر هم فشرد . دلش می خواست از زیر نگاه نافذ او فرار کند ولی از طرفی هم مایل نبود نقطه ضعفی به دست آن مرد باهوش و نکته بین بدهد . کورش که سکوت او را دید ابرویی بالا انداخت و بی حرفی دیگر به پشتی مبل تکیه زد .
فصل دوم
تاکسی سر خیابان نگه داشت.صبا شال پشمی اش را روی سر محکم کرد تا سوز سرد پاییزی آزارش ندهد.داشت با خود نجوا می کرد که باید از فردا ماشین همراه خود ببرد که تویوتای نوک مدادی مدل بالایی کنار پایش ترمز کرد.بی توجه به راه خود ادامه می داد که صدای مردانه ای از پشت سر شنید.
- خانم یاوری! صبا خانم!
صبا حیرت زده به مردی در آستانه پنجاه سالگی با سر و وضعی مرتب و شیک و چهره ای آشنا و کم ایراد نگاه کرد.مرد لبخندی دوستانه بر لب آورد و گفت: زیاد فرق نکردید! البته کم سن و سال به نظر نمی رسید اما هنوز هم زیبا هستید .
- شمارو بخاطر نمیارم.
- تعجب نمی کنم.
ناگهان چهره مرد برای صبا آشنا شد.حیرتش بیشتر شده و پرسید: خسروخان،شمائید؟
- جای شکرش باقیه که من رو یادتون اومد!
صبا کمی خود را جمع و جور کرد و به سردی گفت: سالهای زیادی از اون روزها گذشته.روزهایی که یاد آوریش هیچ وقت برام خوشایند نبوده.
- متأسفم ... باور کنید من آرزوم بود زندگی شما و جهانگیر سرانجام خوبی داشته باشه.اما هر دوی شما مقصر بودید.
- یک طرفه به قاضی رفتن شما رو راضی کرده! اما مهم نیست ... با من کاری داشتید؟
- می تونم خواهش کنم چند دقیقه وقتتون رو به من بدید.
- چرا؟
- کار مهمی با شما دارم.درمورد آناهیتا.
- جهان شمارو فرستاده؟
- بله.باید با شما حرف بزنم.
صبا آب دهانش را به سختی فرو داد و گفت :بالاخره پشیمون شده!؟
می خواد بذاره من دخترم رو بعد از این همه سال ببینم ؟
خسرو با صدای بلند قهقهه زد و گفت: بازیگر خوبی نیستی! ما می دونیم که دخترت پیش توست.
- نه پیش من نیست.
- باشه.قبول.اما من چند دقیقه باید وقتت رو بگیرم.
صبا دلش می خواست برود اما می دانست مجبور است به حرفهای او گوش کند.بی حوصله کیفش را در دست جابجا کرد و گفت: خوب گوش می کنم.
- می دونم درست نیست.اما اینطوری نمی شه.لطفا سوار شو.
صبا با دلهره در عقب ماشین را باز کرد و سوار شد .خسرو ماشین را به حرکت درآورد .صبا شیشه را تا آخر پایین کشید. احساس خفقان می کرد.قلبش در انتظار شنیدن حرفهای خسرو به شدت می تپید.اما وقتی دید او با خونسردی مشغول شماره گیری است با کمی حرص گفت: خسرو خان گفتم که عجله دارم.می شه تلفنتون رو بذارید برای بعد.
خسرو با خنده گفت: مثل اون زمانها کم صبر هستید ها! کار من با شما همینه!
بعد انگار شخص مورد نظرش پشت خط آمد،جدی شد و گفت: سلام...آره اینجاست.گوشی ...
گوشی را به سمت صبا گرفت.صبا با دستی لرزان گوشی را گرفت و به گوش چسباند.
- بله.
صدای صاف و آشنای پشت خط انگار با چاقو روی مغز صبا خط می کشید و زخمی اش می کرد.
- سلام! حالت چطوره؟
صبا آب دهانش را فرو داد.دلش می خواست فریاد بکشد.حرفهای زیادی سالیان دراز پشت حنجره اش محبوس مانده بود تا بر سر آن مرد بی عاطفه و خودخواه هوار شود. اما حالا پای آناهیتا در میان بود و صبا می دانست باید بر خود مسلط باشد تا شر او را از سر خودش و دخترش کم کند.
- چرا ساکتی؟ البته حق داری ... فکر کنم حسابی غافلگیر شدی.
صدای پر طعنه و خسته خود را شنید.
- من غافلگیرهای بزرگتر از این رو از تو دیدم.می دونم هر کاری ازت بر میاد.
- خوشحالم که این رو می شنوم.خب بگو ببینم از زندگیت راضی هستی؟ آنی که مزاحم خوشبختیت نشده.
صبا با حرص لب به دندان گزید.اما هنوز آرامش خود را می توانست حفظ کند.
- مطمئنم تو بخاطر پرسیدن اینها با من تماس نگرفتی ... بگو کارت چیه؟
- فقط می خواستم مطمئن بشم که از بین بردن زندگیمون ارزش بدست آوردن منصور رو داشت یا نه!
- زندگی ما هیچ وقت آباد نبود که کسی بخواد اون رو از بین ببره. این رو تو بهتر از هر کسی می دونی.خوب می فهمم که همین اراجیف رو تو سر آناهیتا هم فرو کردی.اما مطمئن باش اون آروم آروم خودش همه چیز رو می فهمه.
صدای قهقهه چندش آور جهانگیر پشت خط پیچید و صبا برای حفظ خود گوشی را روی پایش گذاشت.لحظاتی تمرکز کرد.نیم نگاهی به خسرو که بی اعتنا به او رانندگی می کرد انداخت و دوباره گوشی را به گوش چسباند.
- من هنوز منتظر حرفهای اصلی تو هستم.
صدای جهانگیر جدی و سرد شد.
- آناهیتا چند تا فایل و یک مقدار پول از من دزدیده.من کاری بهش ندارم.
کاری به تو و خانواده ات هم ندارم.فقط چیزهایی رو می خوام که مال خودمه ... اون بچه داره با من لجبازی می کنه ...
صبا با وجودیکه از شنیدن آن حرفها شوکه شده بود،خود را نباخت و میان حرف او دوید.
- چرا باید با تو لجبازی کنه؟! تو باهاش چیکار کردی جهانگیر ... چرا ظلم و ستمت رو نسبت به اون با دور کردنش از من تموم نکردی؟
- من حوصله بحث و توضیح رو ندارم صبا.هر چی بوده دیگه تموم شده.باهاش حرف بزن.فکر کنم تو این مدت تونستی یک کم محبتش رو جلب کنی! بخاطر خودش هم شده تلاشت رو بکن ... توی اون فایل ها مدارک مهمی هست که اگر دست آدمهای ناجور بیفته دردسر زیادی برای من و خیلی های دیگه درست می شه.اونوقت دیگه آنی در امان نیست! البته نه از دست من ... همکارهای من رهاش نمی کنن.همین حالا هم من جلوی اونارو گرفتم و اجازه نمی دم به دخترم آسیب برسونن.
صبا با نفرت غرید: تو تبدیل به چه موجودی شدی؟! چه بلایی سر دخترم آوردی؟
- هنوز هیچی! باور کن هنوز هیچ اتفاقی نیفتاده ... اون همکارهای من رو بهتر از خودم می شناسه! بگو من می دونم پول ها و مدارک رو از آمریکا خارج نکرده.خارج کردن اونا برای دختری مثل اون آسون نیست.مطمئنم اون ریموند احمق هم کمکی نتونسته بکنه ...
- مطمئن باش راضیش می کنم پول های کثیف تو رو بهت پس بده.فقط یه چیز ازت می خوام.
- بگو.اگر بتونم انجامش می دم
- می خوام یک روز با تو خیلی مفصل در مورد آنی صحبت کنم.در مورد اونچه بهش گذشته و اونچه به آینده اش مربوطه.
- صبا،اون دختر عادی نیست.از وقتی من می خواستم ژانت رو بذارم خونه سالمندان حالش بد شد و ...
صبا حیرت زده شده بود.آنی هرگز در حرفهایش اشاره ای به آن موضوع نکرده بود.
- جریان ازدواجت چی؟
- اون با هیچ کس سازگاری نداشت.حتی با همکلاسیهای خودش.با من هم همیشه سر جنگ داشته و داره.توقع داری با نامادری بسازه.
- جهانگیر! من می خوام با تو مفصل و سر فرصت حرف بزنم.این طوری نمی شه ...
- من الان دبی هستم.شاید بتونی یک سفر به اینجا داشته باشی تا مفصل صحبت کنیم ... فکر کنم شوهرت اونقدر پولدار هست که هزینه سفرت رو به راحتی تقبل کنه.
صبا بی توجه به حرفهای نیش دار او گفت: چطور می تونم پیدات کنم؟
- شماره همراهت رو بده خسرو.ما دوباره خودمون باهات تماس می گیریم.
- من فقط با تو طرفم و فقط با خودت حرف می زنم.هیچ پیغامی برام سندیت نداره.
- چقدر بی اعتماد! تو چطور به آنی اعتماد کردی؟ غیر از اینکه اون دختر توست چه چیز درست دیگه ای رو ازش می دونی ... رو حرفهای خودش زیاد حساب نکن.فکر نکنم گند کاریهای خودش رو برات تعریف کرده باشه!
- برای همین باید با تو حرف بزنم.می تونم شماره خسرو خان رو بگیرم تا اگر مسئله خاصی پیش اومد یا آنیتا جای پولها و مدارک رو گفت برات پیغام بذارم.
- نمی خوام برای خسرو دردسر درست کنم.بعد از سالها پیداش کردم و خواستم یکی دو تا کار برام انجام بده.نمی خوام تو مزاحمش بشی.
صبا سعی کرد خونسرد باشد .
- اگر قرار نیست شماره ای از طرف تو داشته باشم بهانه نیار ... باشه من شماره ام رو می دم و منتظر می مونم.
- راستی به آنی بگو حاضرم ارثیه اش رو بهش بدم تا هر جور و هر کجای دنیا دلش می خواد زندگی کنه.
قلب صبا از شنید آن حرف در سینه فرو ریخت.تصور دوری دوباره از دخترش که به طور حتم نیاز به کمک روحی زیادی داشت برایش غیر قابل تصور بود.
وقتی از ماشین پیاده شد گیج بود.چند قدمی به زحمت و بی خبر از اطرافش برداشت.با صدای گریه ی بلند کودکی توجه اش جلب شد.دختر بچه ای چهار پنج ساله با موهای بلند و خرمایی روشن روی زمین خم شده بود و گریه می کرد.مادر دخترک هم سعی داشت جای زخمی را که بر اثر زمین خوردن روی زانوی دخترک بوجود آمده بود ببیند.
صبا با چهره ای مات زده به آنها نگاه می کرد. لحظه ای خودش را بجای آن زن و آناهیتای کوچک را بجای دخترک دید.در حساس ترین سن و در حساس ترین موقعیت دخترش را از او جدا کرده بودند.چرا نتوانست بزرگ شدن دخترکش را ببیند؟ چطور توانستند آن حق را از او بگیرند؟! یعنی آنی وقتی با دوستش قهر می کرده با چه کسی در آن مورد حرف می زده؟! وقتی به سن بلوغ رسیده چه کسی وضعیت تازه اش را برایش شرح داده؟ وقتی احتمالا دوستان نامناسبی پیدا کرده چه کسی راهنمائیش کرده؟ وقتی درد و دلهای دخترانه داشته چه کسی سنگ صبور و محرم اسرارش بوده؟
ناگهان بعضی مثل سیم خاردار هنجره اش را در هم فشرد.چرا جهانگیر دست از سر ما بر نمی دارد؟!
ساعتی بعد او اندکی آرامش خود را بدست آورده بود.اطراف خانه قدم زده و فکر کرده بود.او وحشت آناهیتا را از یافته شدنش دیده بود و مردد بود چگونه پیغام جهانگیر را به او برساند.کلید را به سستی در قفل چرخاند و در را باز کرد.صدای بلند موسیقی به راحتی از فضای خانه به حیاط می رسید.تا آن روز ندیده بود آنی چنان با صدای بلند موزیک گوش کند.وقتی وارد خانه شد صدا با شدت بیشتری در سرش کوبیده شد.فقط جای شکرش باقی بود که موسیقی چندان جنجالی و با ریتم تند نبود.صبا به سمت سالن پذیرایی که پخش در آن قرار داشت رفت.آنی روی مبل لم داده و نگاهش به نقطه نامشخصی خیره بود.صبا لحظه ای در او دقیق تر نگریست.موهای بلند مواج زیتونی رنگش از دسته مبل به طرز زیبایی آویزان شده و پوست مهتابی اش مثل همیشه بی رنگ می نمود.
او را مانند تابلویی بدیع و زیبا یافت.تابلویی که اگرچه زیبا بود اما گرما نداشت و یک نوع درد،یک نوع ترس در زوایایش حس می شد.ترسی که انسان را جذب نمی کرد و وجودش را می لرزاند.
صبا همانطور که دخترش را بر انداز می کرد به او نزدیک شد.آنی متوجه اش شد و روی مبل نشست . صبا قطره اشکی را که گوشه چشمش خانه کرده بود دید.
- سلام.
صدایش کمی لرزان بود و آرام.صبا به سمت ضبط صوت رفت و صدای آن را کم کرد.بعد کنار آنی برگشت.به رویش لبخند زد و گفت: فکر کردم مارک آنتونی کنسرت گذاشته!
آنی در حالیکه لبخند مخصوص خود را روی لب می آرود ، شانه بالا انداخت و گفت: من عاشق صدای مارک هستم.
- بله اما اگر صداش آرومتر باشه ازش بیشتر لذت می بری.همسایه ها رو هم آزار نمی دی.
- گاهی دوست دارم با صدای بلند گوش کنم.احساس خوبی برام درست می کنه.
- احساس خوبی برام درست می کن نه.احساس خوبی بهم می ده.
- آها .همین.
- خب شاید اگر فقط گاهی این طور می شی اشکالی ندارده ... حالا بگو ببینم ناهار خوردی؟
- نه.همیشه با هم می خوریم.
- آخه چون امروز دیر شد گفتم شاید نگران شده باشی.
- من نفهمیدم دیر شد.خیلی وقته اینجا هستم ... به ساعت نگاه کردم.
با ورود منصور حرفهای آن ها نیمه کاره ماند و بعد از آمدن ثمره همه مشغول صرف ناهار شدند.
ساعتی بعد منصور به مطب رفت.ثمره برای استراحت در اتاقش بود و صبا غرق در افکار خود روی کاناپه نشیمن مقابل تلویزیون لم داده بود و به ظاهر برنامه ای را تماشا می کرد.در حال خود بود که آنی را حاضر و آماده خروج از خانه مقابل خود یافت.
با تعجب پرسید: کجا؟
- حوصله ام سر رفته.می خوام قدم بزنم و خرید کنم.
- بذار منم آماده بشم با هم بریم.
- نه! می خوام تنها باشم!
صبا از صراحت او رنجید.اما به روی خودش نیاورد.
- پس زود برگرد.
آنی باشه ای گفت و از خانه خارج شد.سر خیابان که رسید یک تاکسی گرفت و آدرسی را که در جیبش مچاله کرده بود به راننده داد.مرد نیم نگاهی به او و آدرس انداخت و گفت: کرایه تون سه هزار تومان می شه.
- باشه.مهم نیست.من پول بیشتر می دم اگر منتظر بمونید.
- همین جا بر می گردی؟
- بله.
مقابل در آزمایشگاه کمی این پا،آن پا شد. در آن هوای سرد،عرق کرده و از پشت گردنش رگه باریکی از عرق جاری بود.با دستمال پیشانی اش را پاک کرد.روسری اش را مرتب کرد.هنوز تصمیم نگرفته بود وارد شود که با صدای زنی به خود آمد.
- خانم چرا سر راه ایستاده ای؟منصور مشغول معاینه زن میانسالی بود که زنگ تلفن همراهش به صدا درآمد.معاینه را سر فرصت تمام کرد و به سمت گوشی رفت.تماس قطع شد به نمایشگر نگاه کرد.شماره برایش آشنا نبود.فکر کرد شاید یکی از بیمارانش بوده.شماره را گرفت.صدای زنی در گوشی پیچید.
- دکتر کیانفر؟
- بله.بفرمائید.
- من از آزمایشگاه تماس می گیرم.دختر خانمی که سفارشش رو کرده بودید چند ساعت پیش اومد اینجا آزمایش داد.طبق امر شما بهش گفتیم جواب رو براش می فرستیم.اما قبول نکرد و گفت فردا میاد جواب رو می گیره.در ضمن مشکلی نداشت.
منصور با لبخندی زیر لب زمزمه کرد: پس بالاخره دل به دریا زد!
- چیزی فرمودید؟
- نه خانم. ممنون.خیلی لطف کردید با من تماس گرفتید.
- خواهش می کنم وظیفه بود.
پس از قطع تماس روی صندلی چرمی اش لم داد.چهره اش بی اختیار می خندید و زن مراجع و همراهش با تعجب به او نگاه می کردند.
سر میز شام همه به خوبی متوجه گرفتگی صبا شدند.حتی آنی با وجودیکه اضطراب گرفتن جواب آزمایشش را داشت می فهمید که صبا،صبای همیشگی نیست.او آنقدر بی حوصله بود که حتی شام درست نکرده و از سوپر محل کالباس و مخلفات گرفته بود.اما سعی داشت عادی باشد. با آن وجود حرفهای جهانگیر چنان شوک و وحشتی در او پدید آورده بود که کنترل اعمالش را برای لحظاتی از دست می داد.
غذا رو به اتمام بود که منصور در حالیکه با دقت به چهره او نگاه می کرد پرسید: حالت خوب صبا؟
صبا به زحمت لبخند زد و گفت: آره خوبم.فقط امروز خیلی روز بدی تو مدرسه داشتم.
- چطور؟ تو که هیچ وقت مشکل خاصی با محصلین یا کادر مدرسه نداشتی.
- با یکی از اولیای بی منطق بحث کردم ... از صبح هم کمی سردرد داشتم بدتر شدم.
منصور عادت به شنیدن دروغ از همسرش نداشت. پس حرف او را پذیرفت و پیشنهاد کرد او برود و استراحت کند.
- باشه می رم.اما حالا نه.می خوام برای خودم گل گاو زبون درست کنم ... راستی امروز که اومدم خونه آنی داشت موسیقی گوش می کرد.می دونید من خیلی خوشحال شدم که بر خلاف جوونهای امروزی اهل رپ و متالیک و از این مزخرفات نیست.هان؟ آنی. درست فهمیدم؟
- گاهی رپ و متال هم گوش می کنم ... اما نه زیاد.
ثمره گفت: مامان رپ اونقدر ها هم بد نیست.
- بس کن ثمره! یک مشت اراجیف و حرفهای رکیک رو با یک نوع موزیک که اصلا معلوم نیست چی هست،پشت سر هم ردیف می کنند.من که یک لحظه هم نمی تونم تحمل کنم.موسیقی باید به ادم آرامش بده نه اینکه مثل پتک توی سر آدم بکوبه!
کورش گفت: همیشه هم حرفهای رکیک نیست. گاهی دردهای اجتماع رو بیان می کنه.
- کورش فکر نمی کردم تو هم طرفدار رپ باشی.
- من چیزی رو که می دونستم گفتم.اما به نظر من موسیقی،فقط پاپ و سنتی! خیالتون راحت شد؟
صبا خندید و گفت: بعد از شام چند تا از اون آهنگهای با معنا و قشنگ رو برای آنی بذار و براش توضیح بده.ما باید اون رو با موسیقی وطنی آشنا کنیم.
آنی گفت: من آهنگهای ایرانی هم گوش می کنم.
- گمون نکنم ترانه هایی رو که مدنظر من باشه شنیده باشی یا دقیق بهشون گوش کرده باشی ... امتحانش ضرر نداره.
وقتی بچه ها از آشپزخانه خارج شدند تا به اتاق کورش بروند منصور خنده ای کرد و گفت: حسابی مشغولشون کردی ها.اما سرگرمی بدی نشد.
صبا هم خندید.نمی توانست بیش از آن منصور را مشکوک کند.هنوز تردید داشت حرفی به او بزند یا نه.تا آن روز چیزی را از شوهرش پنهان نکرده بود.اما چطور می توانست به او بگوید دخترش دزدی کرده و بخاطر او سوار ماشین مرد غریبه ای شده،با شوهر سابقش حرف زده و غیر مستقیم تهدید شده و حالا می ترسد دخترش دوباره به هر طریقی از او دور شود.
منصور همیشه مردی آرام و منطقی بود.اما آیا می توانست طرف شدن همسرش را با قاچاقچیان اسلحه تاب بیاورد.از طرفی هم می ترسید با باز شدن پای او به ماجرا جهانگیر لجبازی کند.به خوبی از نفرت جهانگیر نسبت به منصور با خبر بود و می دانست او از طریقی سعی خواهد کرد منصور را خرد کند.گیج شده و امیدوار بود بتوند راه حل مناسبی برای آن مسئله بیابد که هم زندگی اش حفظ شود،هم دخترش.همان لحظه در اتاق کورش،سه خواهر و برادر با هم نشسته بودند و کورش در حافظه کامپیوترش به دنبال آوازی سنتی و مناسب بود تا برای آناهیتا پخش کند.
بعضی از آهنگها فاقد نام بود و او مجبور می شد کمی به آن ها گوش کند تا تشخیص دهد کدام ترانه است.همانطور که قسمتی از آن ها پخش می شد،ناگهان آناهیتا با کمی هیجان گفت: صبر کن ! صبرکن! این آهنگ رو من شنیدم.بابا بزرگ اون وقتها خیلی گوش می کرد.
کورش لبخندی زد و دوباره آن را از ابتدا گذاشت.آوای خوش خواننده با طنینی دلنشین در فضا پخش شد.
آمد،آمد،با دلجویی گفتا با من،تنها منشین
برخیز و ببین گلهای خندان صحرایی را
کمی که گذشت کورش صدا را کم کرد و به آناهیتا گفت: متوجه منظور آواز می شی؟
- معنی ها ... یعنی کلمه ها رو می فهمم ... چند تا هم نفهمیدم.
اما معنی آهنگ ...
کورش دوباره آهنگ را از اول گذاشت و اینبار با صدایی ملایم همراه خواننده خواند . چند بیت اول که تمام شد آن را قطع کرد و مشغول توضیح دادن شد.
آمد،آمد،با دلجویی گفتا با من تنها منشین
برخیز و ببین گل های خندان صحرایی را از صحرا دریاب این زیبایی را
یعنی کسی اومد پیش من با حالتی که می خواست من رو آروم کنه.بعد به من گفت تنها نشین،تنها نمون.بلندشو و گل های شاداب صحرارو ببین و این همه زیبایی صحرا رو درک کن و بفهم و منظور از صحرا همون زندگیست.
ثمره گفت: چه جالب! کورش حالا که دارم فکر می کنم می بینم من هم تابه حال توی معنی این اوازها دقیق نشده بودم.فقط می شنیدمشون.
کورش آواز را تا آخر گذاشت و با حوصله برای آنی معنی کرد.از اینکه معانی اشعار درست مطابق با حال و روز او بود حیرت کرده و در عین حال خوشحال بود.
آناهیتا با دقت به کورش گوش می کرد.بعد از پایان آواز،کورش دوباره آن را از اول گذاشت و اجازه داد آناهیتا گوش کند و این بار او نه مثل اینکه کلماتی بی مفهوم می شود،بلکه انگار تمام اشعار را درک می کرد.
تا کی تو چنین باشی عمری دل غمین باشی
گل گشته چمن سبز یا گوشه نشین باشی
تا کی باید باشی افسرده در بند دنیا
خندان رو شو چون گل،تا بینی لبخند دنیا
بعد از پایان آهنگ کورش گفت: این یکی از آوازهای خیلی قدیمی و معروف ایرانیه.ببین مفهوم رو چقدر زیبا در کلمه های خوش طنین گنجونده و برعکس بعضی ترانه هایی که این روزها باب شده از دلمردگی و بدبختی و نفرت و نفرین حرفی نزده.به نظر من هم زندگی اونقدر زیبایی داره که بتونی به روی زشتیهاش چشم ببندی.
آنی گفت: اما زشتیها هم هست.برای بعضی از آدما خیلی بیشتر!
- ببین توی این اشعار منظور اینه که تو با وجود تمام غم و غصه ات می تونی با دیدن یک گل یا خوشیهای طبیعی زندگی غمهات رو فراموش کنی.عمر انسان جاودانی نیست و ارزش این همه غم و حسرت رو نداره.
ثمره که کم کم حوصله اش سر می رفت گفت: کورش تنها ماندم رو بذار.اجرای جدیدش هم باشه که کیفیتش بهتره.
- این آواز غمگینه.
آنی گفت: باشه.بذار ببینیم چطوره.
کورش کمی گشت و بالاخره صدای محزون خواننده در اتاق پیچید.
تنها ماندم،تنها ماندم تنها با دل بر جا ماندم چون آهی بر لبها ماندم
رازم را به کس نگفتم مهرش را به دل نهفتم با یادش شبی که خفتم
چون غنچه سحر شکفتم
کورش به آنی که به نظر می رسید تحت تاثیر قرار گرفته نگاه کرد.
- منظورش رو می فهمی؟
آنی آرام سر تکون داد و گفت: این یکی رو بهتر می فهمم.
- آره اشعارش ساده تره.از تنهایی و بی وفایی می گه.
- می شه درست برام معنیش کنی ... می خوام بهتر بفهمم.
- معنی کلی اش این می شه که یک نفر کسی رو دوست داشته اما حرفی نزده.با خیالش خودش بوده و آرزوی رسیدن به اون رو داشته ... اما حلا تنها مونده و غمگینه.
آناهیتا که مشخص بود متأثر شده با لحنی اندوهگین گفت:اوه!چقدر بد!خوب چرا حرفش رو نگفته؟
کورش و ثمره خندیدند.
- من نمی دونم این فقط یک شعره.
- تو گفتی شعرهای ایرانی معنی های خوب داره.اما این خیلی نرمال نیست.نمی دونم چه طوری بگم ...
- می فهمم.منظورت اینه که غیر منطقی و غیر واقعیه.درسته.
- آها! چرا باید وقتی اینقدر دوستش داره حرف نزنه.
- شاید مانعی بینشون بوده ... البته زمانهای قدیم بعضی جوونها شرم و حیای خاصی داشتند.شاید یک کم زیادی خجالتی بودن .مدتها کسی رو دوست داشتن اما جرأت ابراز پیدا نمی کردن و وقتی به خودشون می اومدن می دیدن معشوقه شون ازدواج کرده.گاهی مثلا سفر کردن،موقعیت ازدواج نداشتن و یا روابط بد خانوادگی باعث می شده این ابراز علاقه عقب بیفته.در مورد دخترها هم غرور و عزت نفسی که داشتن باعث می شده کمتر برای ابراز علاقه پیش قدم بشن ... همیشه این طور بوده که پسرها از دخترها تقاضای ازدواج کنن و به خواستگاریشون برن.اگر دختری این کارو می کرده خیلی بد جلوه ای داشته و انگار خودش رو دست کم گرفته بوده.
آنی گفت: اگر اون دختر می گفت که عاشقه،اونوقت اون پسر تنها نمی موند و این آواز غمگین رو نمی خوند!
کورش بی اختیار نگاه در چشمان سبز عسلی آنی دوخته و حس می کرد حال عجیبی را تجربه می کند.لحظه ای مکث کرد و بعد گفت: نمی دونم ... شاید!
ثمره که موس را از دست کورش گرفته و دنبال آهنگ دلخواهش می گشت گفت: به نظر من هم وقتی دختری از عشق پسری مطمئن و خاطر جمعه و می بینه اون بخاطر مشکلات خودش حرفی نمی زنه باید پیش قدم بشه.
آنی به ثمره نگاه کرد و به کورش فرصت داد از سنگینی نگاهش فرار کند .
- تو این کار رو می کنی؟
ثمره خجالت کشید و با حالتی حق به جانب گفت: صد سال! همه باید به من التماس بکنن !
کورش با صدا خندید و آنی گفت: امیدوارم روزی تو عاشق یه آدم بشی که از تو بیشتر عاشق خودش باشه!
کورش اینبار با صدای بلندتری خندید و آناهیتا و ثمره را هم به خنده انداخت.ثمره ناگهان به سمت آناهیتا برگشت و پرسید: تو چی؟
آنی کمی جا خورد.شانه بالا انداخت و گفت: نمی دونم!
ثمره لبخندی با معنا بر لب آورد و مستقیم به چشمان خواهرش زل زد.
- اصلا تو تا بحال عاشق شدی؟
آنی پوزخندی زد.کورش از روی صندلی اش بلند شد.با دست پشت ثمره کوبید و گفت: آی ! دختر!
اولا که مراقب باش چی می پرسی و بعد هم برای سن و سال تو هنوز خیلی زوده از این حرفها بزنی.
ثمره با اعتراض گفت: خواهرمه حق درام ازش بپرسم! تازه من که حرف عشق و عاشقی نزدم.شما خودتون شروع کردید.
- بس کن ثمره. اینقدر عشق،عشق نکن!
- اِ ! من کِی ...
با خنده کورش کمی آرام شد اما برای اینکه خجالت خود را بپوشاند با همان چهره اخمو اتاق را ترک کرد.با رفتن او کورش در حالیکه هنوز چهره اش می خندید گفت: خدا به دادمون برسه.هنوز چهارده سالش تموم نشده اینه! وای به حال چند سال دیگه .
آنی با تعجب به او نگاه کرد.کورش کمی جدی شد و شروع به جمع کردن ورق های روی میز تحریرش کرد.
- اون که حرف بدی نزد.چرا شما مردهای ایرانی این قدر فکر می کنین باید این طوری باشین؟!
کورش با نیم نگاهی به او ابرو بالا انداخت.
- چه طوری؟
- همین طوری دیگه! این غیرت ... من فکر کردم تو زیاد غیرت نداری و بهتر از مردهای دیگه هستی! بهتر فکر می کنی!
کورش با استیصال خود را روی صندلی متحرکش رها کرد.به آنی که موشکافانه نگاهش می کرد خیره شد و گفت: آخه دختر من غیرت رو باید چطوری برای تو معنا کنم.
- غیرت یعنی حسودی!
نه.اینها خیلی با هم متفاوتند.غیرت به زن احساس غرور و امنیت می ده اما حسادت آزار دهنده و ناراحت کننده ست.
- ها!؟ غیرت،غرور و امنیت می ده ؟! چطور؟ اوه خدای من ! تو خیلی از خود راضی هستی!
آنی در حالیکه حیرت زده آن حرفها را می زد دستانش را در هوا تکان می داد.کورش با صبوری لبخندی بر لب آورد.دستا نش را روی سینه بهم گره زد و صبر کرد تا هیجان آنی فروکش کند.در حقیقت او منتظر چنان فرصتی بود و حالا می توانست مفصل برای او حرف بزند.
آناهیتا با مشاهده حالت او کمی اخم کرد و گفت:
چرا اینطوری نگاهم می کنی؟
- می خوام برات توضیح بدم.اگر قول بدی آروم بنشینی و وسط حرفهام نپری،شاید بتونم طوری که متوجه بشی فرق حسادت رو با غیرت و حتی تعصب های بی جا بگم .
- اُکِی. باشه ...
بعد از روی صندلی بلند شد و به سمت تخت خواب کورش رفت.
- می تونم روی تخت بنشینم.اون صندلی راحت نیست.
کورش " خواهش می کنم" گفت. آنی پایین تخت نشست و به دیوار تکیه داد.زانوانش را درون شکم کشید و دستانش را دور آنها حلقه کرد.بعد منتظر چشم به دهان کورش دوخت.
کورش کمی مکث کرد.در ذهنش به دنبال جملاتی بود تا برای دختر جوان ملموس و قابل هضم باشند.
- ببین ... حسادت همیشه باعث نابودی آدمها می شه.هم نابودی شخص حسود و هم نابودی اطرافیانش.وقتی مردی به زنی حسادت کنه،مانع رسیدن اون به تعالی می شه ... تعالی یعنی مقامهای بالای روحی و عقیدتی.متوجه که هستی؟
آنی به نشانه فهم سر تکان داد
- ... در این مواقع مرد یا زن حسود سعی می کنند از هر طریقی که می تونند بخصوص از طریق بدبینی و بهانه گیری طرف مقابلشون رو توی موقعیت پایین تر از خودشون حفظ کنن ... یا اینکه بی دلیل اونها رو از مراوده با اشخاص دیگر منع کنند.در کل شخصیت اون رو تحقیر کنن و اعتماد به نفسش رو می گیرن .اما غیرت به جا و مناسب انسان رو به تعالی می رسونه.کسی که غیرت داره زیر بار حرف زور نمی رده و برای شخصیت طرف مقابلش احترام و ارزش قائله.به اون بها می ده و مراقبه کسی بهش صدمه نرسونه.این صدمه حتی می تونه یک نگاه ناپاک باشه ... غیرت مرد نسبت به زن به معنی توجه و علاقه مرد به زنه.
زن و مرد وقتی ازدواج می کنند مثل یک روح در دو جسم می شوند اون وقت نسبت به هم احساس مالیکت پیدا می کنند.همون طور که زن از شوهرش توقع وفاداری داره مرده هم همین توقع رو داره حالا چه از لحاظ جسمی ، چه روحی.پدر و برادر یک زن هم بخاطر علاقه زیاد ، خودشون رو موظف می دونند از زن حمایت کنن و این نشونه ضعف زن نیست نشونه ارزش زنه.تو مسلما وقتی یک الماس گرانبها داشته باشی اون رو همین طور جلوی دست و پای دیگران نمی اندازی.بلکه امن ترین جا رو برای پنهون کردنش پیدا می کنی.زن هم وقتی غیرت و توجه خانواده رو می بینه احساس امنیت بیشتری می کنه و توی جامعه هم راحتتره و راه هموارتری برای پیشرفتش باز می شه. بخصوص تو جامعه ما با فرهنگ خاص ما.
آنی چند لحظه ای در سکوت به او که مهربان تر و نرم تر از همیشه به نظر می رسید نگاه کرد . صدای گیرا و لحن ملایم او حس آرامش خاصی را به وجودش می ریخت که مدتها می شد تجربه اش نکرده بود . برای اولین بار در زندگی اش دوست داشت کسی به جز پدر بزرگ و مادر بزرگش کنارش بنشیند و او بتواند گرمای وجودش را احساس کند . کورش در حالیکه ضربان قلبش شدت گرفته بود از جا بلند شد و به سمت پنجره رفت . چشمان آنی کم کم آرامشش را سلب می کردند . کمی لای پنجره را گشود و گذاشت هوای خنک ، التهابش را کاهش دهد .
با صدای چند ضربه به در اتاق هر دو کمی به خود آمدند . صبا با لبخند وارد شد و گفت :
- مزاحم نباشم.
در پاسخ صبا آنی حرفی نزد اما کورش با گفتن "این چه حرفیه؟" به سمت میز کامپیوتر برگشت و روی یکی از ترانه های مورد علاقه صبا کلیک کرد.همچنان که آهنگ پخش می شد آرزو می کرد حرفهایش روی دختر تأثیری حتی اندک داشته باشد.او غافل بود که آنی با حالتی معنادار به نیم رخش خیره شده.حتی صبا هم متوجه حالت آنی نبود و نگاهش به شکلهای رنگی صفحه مانیتور بود.
جواب آزمایش در دستش مچاله شده بود.دوباره نگاهی به آن انداخت.نمی توانست باور کند تمام آن مدت بیهوده خود را عذاب داده.زنده ماندن برایش مهم نبود اما همان که فهمیده بود با رنج و درد نمی میرد خوشحال بود! از روی نیمکت پارک بلند شد.به سمت خانه حرکت کرد و برگه های آزمایش مچاله شده را در اولین سطل آشغالی که دید انداخت.
به خلوت خانه نیاز داشت.می دانست یک ساعتی تا آمدن صبا مانده.می خواست کمی دراز بکشد و به هیچ چیز فکر نکند.بارانی اش را روی مبل پرت کرد و شالش را روی آن.با آهی بلند هیکل ظریفش را روی کاناپه انداخت و چشمانش را بست.
حس می کرد باری سنگین از روی دوشش برداشته شده.لبخندی بی اختیار بر لبهایش نشسته و دستانش را روی شکم قفل کرده بود.کم کم در فکر فرو رفت و نفهمید چه زمان فرشته خواب به سراغش آمد.
اطرافش را مهی غلیظ پوشانده بود.وقتی گام بر می داشت هیچ صدایی شنیده نمی شد.انگار روی ابرها قدم بر می دارد.مضطرب به جلو می رفت که کم کم مه رقیق شد و صدای امواج دریا گوشش را نوازش داد.حالا هوا روشن تر شده و می توانست بخوبی انوار طلایی خورشید را که شنهای ساحل و امواج کوچک دریا را برق می انداخت ببیند.چه احساس خوبی داشت.تنش گرم شده و آرام کنار ساحل قدم می زد.مه هنوز وجود داشت اما خیلی کم و رقیق.ناگهان در امتداد نگاهش شبحی را دید . انگار او را می شناخت.سرعتش را زیاد کرد و سعی کرد تشخیص دهد او کیست.با دیدن ژانت دلش می خواست فریادی از شادی بکشد اما صدا در گلویش خفه شد.کمی جلوتر رفت.چشمان سبز مادر بزرگ با نگرانی به او خیره بود.می خواست حرف بزند.چیزی بپرسد.اما انگار به دهانش قفل خورده بود.سعی کرد با نگاهش علت نگرانی را از او بپرسد.ژانت لبخندی غمگین بر لب آورد پشت به او کرد تا برود.آنی حس کرد او به شدت ناراحت و پریشان است.موهایش ژولیده و لباسهایش معمولی بود.مثل مواقعی که بیمار می شد و حوصله رسیدگی به خود را نداشت.آنی به دنبالش دوید اما او همانطور که پیدا شده بود ناگهان محو شد.آنی سرگشته و حیران سعی می کرد نام او را فریاد کند.سعی کرد به دنبالش بدود اما دوباره مهی غلیظ او را احاطه کرد.لحظه ای که حس می کرد ذرات مه به درون ریه هایش کشیده می شوند ناگهان نفسش را با شدت بیرون داد و از خواب پرید.
با صدای آه بلند او کورش از آشپزخانه بیرون آمد.
- چی شده آنیتا؟ حالت خوبه؟
آنی دستی به موهایش کشید و تلاش کرد بر خود مسلط شود.
- چیزی نیست.خواب دیدم ... تو کی اومدی؟
آنی دستی به موهایش کشید و تلاش کرد بر خود مسلط شود.
- چیزی نیست.خواب دیدم ... تو کی اومدی؟
- من تازه رسیدم .
- امروز زودتر اومدی ؟
- فقط یه کم .
آناهیتا سعی کرد بنشیند . سرش کمی گیج می رفت و رنگش پریده بود . کورش با احتیاط زیر بازویش را گرفت و کمکش کرد به پشتی مبل تکیه دهد . بعد خواست برود تا برای او آب بیاورد که آنی نا خودآگاه آستینش را چسبید . کورش با حیرت به او که چشمانش گریزان شده بود ، نگاه کرد و کنارش نشست . آنی سر به زیر داشت . کورش با نوک انگشت ، چند تار موی روی پیشانی عرق کرده اش را کنار زد .
- معلومه خواب بدی دیدی ... بهش فکر نکن .
هنوز انگشتانش روی پیشانی و موهای او می لغزید که نگاه سبز ، عسلی آنی ، چشمانش را غافلگیر کرد . کورش انگار در دام افتاده باشد ، چند بار پلک زد و نگاهش را دزدید .
- می رم آب بیارم .
وقتی بلند شد حس می کرد سرش داغ شده . برایش قابل باور نبود در مقابل نگاه دختری نوزده ساله ، آن چنان خود را ببازد .
تمام آن روز آناهیتا در فکر رویایی که دیده بود،گذشت و کورش هم سعی می کرد بیشتر در اتاقش بماند و به کارهای عقب افتاده اش رسیدگی کند .
صبا متوجه حالات آناهیتا و گرفتگی اش بود اما به او فرصت داد تا بر خودش مسلط شود.او حرفهای مهمی داشت که به دخترش بزند و منتظر بود فرصت مناسبی به دست آورد.
آن فرصت مناسب همان شب دست داد.آنی که به علت خواب بعد از ظهر بدخواب شده بود به کتابخانه رفت تا کتابی بردارد.صبا با شنیدن صدای در اتاق او،آهسته از تخت پایین آمد.
نگاهی به منصور که مثل همیشه زود به خواب رفته بود کرد و از اتاق خارج شد.
آناهیتا هنوز نتوانسته بود کتابی انتخاب کند که صبا به درون آمد.
- امشب هم بد خواب شدی؟
- آره ... قرص آرام بخش داری؟
- از حالا زوده بخوای با این چیزها بخوابی ... موافقی یک کم با هم صحبت کنیم.آخه من هم بد خواب شدم!
هر دوی روی صندلی های چرمی راحتی که مقابل میز کار منصور قرار داشت نشستند.دختر به خوبی از حالات مادر متوجه بود او حرف مهمی برای گفتن دارد.
- گوش می کنم.
- قبل از هر چیزی می خوام بدونی من از هنر نظر تو رو حمایت و کمک می کنم ... و در حال حاضر مهمترین مسئله زندگی من تو هستی.
تو باید سعی کنی به گذشته ها فکر نکنی.نمی گم فراموش کن .می دونم سخته ... فقط بهشون نگاه نکن. فکر کن زندگیت از امشب شروع شده.فکر کن قراره دوباره متولد بشی.من پشتیبان تو هستم ... آنی من درک می کنم که چقدر از دست پدرت ناراحت هستی.اما بخاطر خودت بهتره بذاری همه چیز زودتر تموم بشه.
آناهیتا با دقت در چهره مادرش خیره شد و پرسید: از من می خوای چیکار کنم؟!
آن پرسش بیشتر از روی شک و کنجکاوی عنوان شد و صبا به خوبی فهمید دخترش همچنان در موضع قبلی خود قرار دارد.پس ترجیح داد با او رو راست و محکم باشد.
- پدرت با من تماس گرفته.
رنگ آنی کمی پرید اما رفتارش نشان می داد انتظارش را داشته.
- اون تمام چیزهایی رو که دست تو امانت داده می خواد ... حدس می زد تو نتونستی اونها رو از آمریکا خارج کنی.فقط کافیه بهش بگی کجاست.
آنی پوزخندی زد.به پشتی صندلی تکیه داد و در حالیکه یک پایش را روی پای دیگر می انداخت گفت: اگر می خواستم آسون بهش پس بدم پس چرا با سختی زیاد گرفتمشون!
صبا سعی کرد در عین مهربانی جدی تر باشد.
- فکر کنم به اندازه کافی این بازی رو ادامه دادی.دیگه وقتشه خودت رو درگیر زندگی خودت کنی.
- من باید حق و بهش بدم! ... اون پدر خوبی نیست و باید بخاطرش یک چیزهایی رو از دست بده.
- منظورت چیه؟ تو با برداشتن پول و یک سری مدارک داری ازش انتقام می گیری؟! فکر می کنی این طوری می فهمه که پدر خوبی نبوده؟ اشتباه نکن آناهیتا! این وسط فقط توت مقصر می شی و بازنده اصلی هم تو هستی.برو اون پولهای کثیف و اون مدارک رو پرت کن جلوش و اون رو به حال خودش بذار.مطمئن باش وجدان خودش اون رو محاکمه می کنه و روزی می رسه که تو با چشمهای خودت آثار کارهای غلطش رو توی زندگیش می بینی ... چرا بیخودی باید اوقات با ارزش زندگیت رو با اضطراب و احساس نفرت و انتقام به هدر بدی؟
- ازش می ترسی؟
صبا جا خورد.می خواست بگوید از این که تو را از دست بدهم می ترسم،اما بجای آن گفت: مقصود تو از این کارها چیه؟
- می خوام ترس و استرس رو احساس کنه! من چیزهای زیادی براش دارم که سورپرازیش می کنه ...!
- از کجا معلوم که اون تورو سورپرایز نکنه؟! به قول خودت اون دوستان قدرتمندی داره ... تازه اگر هم تو موفق بشی اذیتش کنی چی به تو می رسه؟ غیر از اینکه وقتی رو که می تونی برای درس خوندن و تفریح کردن داشته باشی از دست دادی.
آنی کمی به سمت مادرش خم شد و آرام گفت: من اون کاغذها رو سوزوندم! پولها رو هم به گداهای هارلم استیریت دادم ... بگو بره بپرسه!
صبا وحشت زده و عصبانی گفت: با این حرفها نمی تونی اون رو بازی بدی.ممکنه همکارهاش بلایی سرت بیارن.
- من از تو کمک خواستم.تو گفتی کمک می کنی . قول دادی!
- من به تنهایی در برابر یک مشقت آدم خلافکار و قاچاقچی چی کار می تونم بکنم؟!آنی بهتره رویایی فکر نکنی ... چشمهات رو باز کن.شاید راه حل بهتری پیدا کنی ... جهانگیر هم قول داده کاری به کارت نداشته باشه و سهم ارث تو رو تمام و کمال بهت پرداخت کنه.
- پس من پول ها رو به جای ارث بر می دارم.
- اون پول ها چقدر بوده؟
- سه میلیون دلار.
صبا سست شد.ناباورانه نگاهش را به دختر جوان و جسوری که مقابلش نشسته بود دوخت.
- آنی تو باید اون پول رو پس بدی.
- من دروغ نگفتم.پول دادم به آدمهای بیچاره ... یک کم دادم به ریموند و یک کم خرج سفرم کردم.
- تو وارد بازی خطرناکی شدی.حالا که بعد از مدتها پیش من برگشتی ، حقش نیست اینطور آزارم بدی.
- من اینطور هستم! آزار می دم.به بابا! به تو! اگر خسته شدی اُکِی ... مشکلی نیست.من می رم.
صبا سعی کرد نقطه ضعفی از خود نشان ندهد.
- تا آخر عمرت که نمی تونی از دستش فرار کنی.
- وقتی پول نیست.مدرک نیست،من چی کار می تونم بکنم؟! من مجبورم فرار کنم ... از تو اگر دور باشم ناراحت نمی شم.من هیچ وقت مادر نداشتم ... عادت دارم به مادر نداشتن.تو هم عادت داری!
صبا دلش می خواست به صورت دخترش سیلی بزند.به صورت دختری که سالها از دوریش رنج کشیده بود و بخاطر او هرگز طعم یک خوشی واقعی زیر زبان مزمزه نکرده بود.به او که مانند بچه های تخس و لجباز با انگشتان دستش بازی می کرد خیره شده و به واقع نمی دانست چه حرفی باید بزند.فقط حس می کرد قلبش تیر می کشد و چیزی در وجودش می خواهد منفجر شود.از جایش برخاست.بغض کرده بود اما نگذاشت دختر بغضش را ببیند و آرام از اتاق خارج شد.
با رفتن او آناهیتا با حرص روی پایش کوبید.گوشی اش را از جیب ژاکت نازکش بیرون آورد و برای ساناز پیامک فرستاد.دو دقیقه نگذشته بود که زنگ گوشی به صدا در آمد.صدای سرخوش ساناز در گوشی پیچید .
- سلام خانم خانما! چرا مَسِیج فرستادی؟ ترسیدی پول تلفنت زیاد بشه؟
و با صدای بلند خندید.
- گفتم شاید خواب باشی.
- شوخی کردم بابا ... خواب چیه؟ تازه سر شبه! چیه تو بی خواب شدی؟
- آره ... اما برای این تماس نگرفتم ... من می خواستم آدرس کلاپ رو بپرسم.
- مرسی! بالاخره دل به دریا زدی؟!
- چی؟
- هیچی بابا.تو آدرس من رو بنویس و فردا بیا خونه ما تا درستت کنم.باور کن یک داف حسابی ازت می سازم.
- چی می سازی؟
- داف.یعنی یک دختر همه چی تموم و با حال.
- همه تموم یعنی چی؟
ساناز پوزخندی زد و گفت: یعنی عالی،پرفکت.
آناهیتا بی حوصله گفت: من بلد هستم چطور کلاپ برم.تو فقط آدرس بده.
- اُکی! بنویس.
آناهیتا با دقت آدرس را روی کاغذی نوشت و پس از خداحافظی گفت به احتمال زیاد خواهد آمد.
روز بعد آناهیتا تا ساعت دوازده ظهر دراتاقش ماند.آن روز صبا کلاس نداشت،اما آن قدر از حرفهای آناهیتا دلگیر و پریشان بود که سراغش نرفت.غرق افکار خود ناهاری آماده کرد و بعد پشت میز آشپزخانه نشست و به گل های زرد و نارنجی رومیزی خیره شد.ساعت یک بود که آناهیتا دوش گرفته،با بلوز جذب خاکستری و شلوار راحتی مشکی از پله ها پایین آمد.موهایش را باز گذاشته بود تا خشک شوند و حوله ای روی شانه انداخته بود تا موها بلوزش را خیس نکنند.با همان بی خیالی خاص خود سلامی به صبا که با چشمهای خسته سالاد درست می کرد،گفت و لیوانی شیر از یخچال برای خود ریخت.پشت میز نشست و نیم نگاهی به مادرش انداخت . جرعه ای از شیر سرد که نوشید ، لرزی خفیف اندامش را لرزاند.دستی به بازوی نیمه لختش کشید و گفت: بخاطر حرفهای دیشب متأسفم.من می دونم حرفهام خوب نبود.
صبا با وجودیکه می دانست حرفهای شب گذشته ی آنی تا حدود زیادی حرف دلش بوده اما باز هم کمی آرام شد.همان قدر نرمش را هم از او غنیمت می دانست.- اشکالی نداره.گذر زمان به هر دوی ما برای شناخت بهتر احساسمون نسبت به هم کمک می کنه و ...با شنیدن صدای زنگ در،حرفش را نیمه کاره رها کرد و رفت تا در را باز کند.لحظاتی بعد صدای صبا به گوش آنی می رسید.- منصور مگه تو کلید نداری هر دفعه زنگ می زنی.- این طوری بهتره!- چرا بهتره؟ غیر از اینکه من رو از هر جای خونه که هستم تا جلوی آیفون می کشونه چه فایده ای داره؟صدای منصور آهسته تر شد اما هنوز به گوش آناهیتا می رسید.- مثل اینکه آنیتا رو یادت رفته.من که نمی تونم با وجود اون همینطوری کلید بیاندازم توی قفل و بیام تو.- این حرفها چیه اون هم مثل دخترته.- معلومه که مثل دخترمه.اما در هر حال اینطوری من راحتترم ... حالا بگو ببینم ناهار چی داریم که دارم از گرسنگی می میرم.- تو که هر وقت میایی خونه گرسنه ای ... ناهار هم خورش قیمه داریم.دیروز ثمره هوس کرده بود.- به به ! چه هوس خوبی.منصور تازه از پله ها بالا رفته بود که سر و کله ثمره و بعد از او کورش هم پیدا شد.منصور زودتر از بقیه به آشپزخانه آمد و با رویی گشاده پاسخ سلام سرد آناهیتا را داد و در ادامه گفت: عافیت باشه خانم.- مرسی!- اِ. باریکلا معنی عافیت باشه رو می دونی؟!- بله.ماما ژانت هم همیشه می گفت.- ژانت خانم زن خوبی بود.یادمه همیشه می گفت عاشق زبان فارسی و مردم ایرانه.- آره دوست داشت.صبا دیس برنج را وسط میز گذاشت و گفت: خب هر چی باشه اقوام مادریش ایرانی بودند.ثمره که وارد آشپزخانه می شد گفت: من نفهمیدم بالاخره این ژانت خانم دقیقا کجایی بود!صبا خندید و گفت: پدر ژانت خانم فرانسوی بود.اون توی فرانسه با پسری ایرانی که دانشجو بود آشنا می شه.بعد از چند سال دوستیشون عمق پیدا می کنه و یکبار پدر ژانت برای دیدار ایران همراه دوستش راهی تهران می شه.اونجا مادر ژانت رو می بینه.بعد هم علاقه می شن و با هم ازدواج می کنن .بعد بر می گردن فرانسه.اونجا ژانت به دنیا میاد.سال ها بعد وقتی ژانت ده دوازده ساله بود برای همیشه به ایران مهاجرت می کنن .بعد هم اینجا رفت با سرهنگ که البته اون موقع یک افسر ساده بوده ازدواج می کنه.ثمره با لبخند گفت: چه جالب!همان لحظه کورش هم وارد شد و جلمه ثمره را شنید.- چی جالبه؟منصور گفت: داستان زندگی ژانت خانم.اما نخواه توضیح بدم.بهتره تا غذا سرد نشده شروع کنیم.کورش ظرف خودش را از مادر گرفت و روی میز گذاشت .وقتی می خواست از پشت سر آنی رد شود تا سر جای خود بنشیند دستش با موهای نم دار او تماس پیدا کرد.- موهای خیست رو باز گذاشتی سرما نخوری.آنی سری به نشانه منفی تکان داد و صبا گفت: تو که همیشه موهات رو با حوله می بستی.امروز هوا یک کم سرد تره،بهتر بود باز هم موهات رو می بستی.آناهیتا در حالیکه کمی برنج در بشقابش می کشید با خونسردی گفت: بخاطر مهمونی امشب باز گذاشتم تا راحت موهامو درست کنم.همه نگاهی متعجب به صبا انداختند.صبا به نشانه بی اطلاعی شانه بالا انداخت و پرسید: مهمونی؟! یادم نمیاد مهمونی دعوت شده باشیم.- من دعوت شدم!ثمره سعی کرد با گذاشتن قاشقش در دهان جلوی خنده اش را بگیرد.کورش با حیرت به آنی خیره بود.صبا باز هم پرسید: کی دعوتت کرده؟- دوست جدیدم!غذا خوردن همه کند شده و صبا به کلی دست از خوردن کشید.- یعنی من نمی شناسمش؟- نه.باهاش تو پارک آشنا شدم .دختر بدی به نظر نمی رسه.من رو کلاپ دعوت کرده.حوصله ام سر رفته.می خوام برم.کورش سرخ شد و صبا سعی کرد آرامش خود را حفظ کند.همه در سکوت همه چیز را به دست صبا سپرده بودند.- ولی درست نیست آدم جایی بره که نمی شناسه.- باید رفت تا بشناسه.من ساناز رو می شناسم. فکر کنم کافی باشه.- نه کافی نیست!سخنش محکم اما صدایش آرام بود.آنی متعجب سر بلند کرد و در حالیکه چشمانش را گرد می کرد گفت: ولی من می خوام برم.چون حوصله ندارم.چون می خوام کلاب ایران رو ببینم.- ولی من صلاح ...منصور با حرکت دست صبا را ساکت کرد و با لبخندی پدرانه گفت: چه اشکالی داره.می خواد ببینه جوونای خوشگذرون اینجا با اونجا چه فرقی می کنن .صبا حیرت زده به منصور نگاه کرد.- یعنی بذاریم بره؟!آنی پوزخندی زد.- اوه من اینجا زندانی نیستم.من نوزده سالمه!ثمره که از رفتار او نسبت به مادرش رنجیده شده بود با تمسخر گفت: می دونیم چند سالته ! تا حالا چند بار گفتی!آنی انگشت اشاره اش را با جسارت به سمت او نشانه رفت و محکم گفت: تو دخالت نکن لطفا!ثمره بغض کرد و نگاه متوقعش را به دیگران دوخت یعنی ببینید با من چطور رفتار می کنه! کورش با نگاهش او را آرام کرد و منصور که هنوز سعی می کرد لبخند بر لب داشته باشه گفت: - این مسئله ای نیست که اینقدر به خاطرش جنجال درست بشه.آنی اگر دلش بخواد میتونه بره.اما برای اینکه خیال ما و بخصوص مادرش راحت باشه من ازش می خوام تنها نره.فکر می کنم کورش بدش نیاد همراهش باشه!همان دم غذا در گلوی کورش پرید و او به سرفه افتاد.منصور دستی به پشت او زد .صبا برایش لیوانی آب ریخت.منصور با خنده گفت: دیدی چقدر خوشحال شد! فکر کنم خیلی وقت کلاب نرفته!کورش که تا آن لحظه سعی داشت مداخله نکند گفت: اما من و نوید برنامه چیده بودیم و می خواستیم آنی و دخترها رو غافلگیر کنیم.ثمره با هیجان پرسید: چه برنامه ای؟کورش لختی اندیشید.اما طوری وانمود می کرد که انگار برایش سخت است بگوید و کمی دلخور شده.- اول می خواستیم بریم کاخ سعد آباد و نیاوران.به چهره بی تفاوت آنی نگاهی انداخت.- بعد فکر کردیم بریم این تأتر خنده داری که تازگیا خیلی تعریفش رو می کنن . دوباره نیم نگاهی به آنیتا که همچنان بی علاقه می نمود انداخت و بالاخره تیر آخر را رها کرد.- اما آخر سر تصمیم گرفتیم بریم شمال ... البته با اجازه شما فقط ما چند نفر می ریم.منصور با خنده ای معنی دار به بازوی او کوبید و گفت: ای حقه باز روت نمی شه بگی ما جوونها... هان؟ می ترسی ما ناراحت بشیم؟کورش لبخند زد اما بجای جواب به چهره مردد آنی نگاه کرد.- البته باز هم میل خودته ... الآن جاده چالوس و عباس آباد حسابی دیدنیه،دریا هم که جای خود داره . به نظر من که شمال توی این فصل از همیشه دیدنی تره.وقتی حرفهایش تمام شد نفس عمیقی را مثل اینکه حرفهای سخت و مهمی زده از سینه بیرون داد و سعی کرد باقی غذایش را بخورد.گرچه دیگر چیز زیادی از آنچه می خورد نفهمید.دیگران هم دیگر حرفی نزدند.فقط ثمره بود که گاهی با حسرت نگاهی به آنی می انداخت و کاملا مشخص بود آرزو می کنه او تصمیمش را تغییر دهد.دقایقی بعد همه به غیر از منصور که غذایش را با اشتها خورده بود از پشت میز بلند شدند،تا میز را مرتب کنند.آنی بشقاب و لیوان خود را درون ماشین ظرفشویی گذاشت.پارچ آب را در یخچال نهاد و به اتاقش رفت.با رفتن او ثمره با حسرت گفت: من می گم به راحله بگیم باهاش صحبت کنه شاید راضی بشه.منصور خندید.صبا نگاه مهربان و قدر دانش را به کورش که ناشیانه میز را پاک می کرد دوخت و گفت:کورش سفر وسوسه انگیز و خوبی رو پیشنهاد کردی . مطمئنم که آناهیتا به تردید افتاده.منصور با صدایی آرام و چهره ای پر از خنده گفت: چطور به ذهنت رسید این حرف رو بزنی؟ حالا اگر آنی قبول کرد نوید و راحله و رامین رو چطوری راه میندازی.شاید برای خودشون برنامه داشته باشن .صبا گفت: اونها با من . فقط آنی این مهمونی رو نره ... نباید اجازه می دادم اینقدر تنهایی از خونه بره بیرون.معلوم نیست با کی دوست شده که اول کاری پارتی دعوتش کرده ... لابد از این دخترهای ولگرد توی خیابونه.
منصور اشاره ای به ثمره کرد و صبا ساکت شد . هیچ گاه چنان حرفهایی و یا چنان مشکلاتی در خانه وجود نداشت.او گرچه اعتقاد داشت که بچه ها باید نسبت به تمام مسائل اجتماع خود آگاهی داشته باشند اما هنوز برای دختر احساساتی چهارده ساله اش زود می دانست که در آن موارد فکر یا کنجکاوی کند.- حالا داداشی اگر آنی نیومد نمیشه ما لااقل تأتر رو بریم؟کورش خندید.- هنوز متوجه نشدی که من همه اینهارو از خودم در آوردم؟- چرا فهمیدم.اما وقتی اسمشون رو آوردی وسوسه شدم.- خوب نیست اینقدر بی اراده باشی.تازه اگر آنی نیاد لابد می ره مهمونی و درست نیست تنها باشه.- خب دایی نوید با اون بره،تو هم بیا با هم بریم تاتر یا سینما.- باشه.من هر طور شده امروز تو رو یک جای خوب یا می برم یا می فرستم.ثمره اخمهایش را درهم کشید و گفت: اصلا چرا باید اینقدر به حرف آنیتا گوش بدیم؟! اگر راحله یک همچین حرفی می زد خاله صنم قیامت می کرد.صبا گفت: قضیه آناهیتا فرق می کنه.من که با تو صحبت کرده بودم.اون شرایط خاصی داره .ما نباید زیاد بهش سخت بگیریم فقط باید مراقب باشیم کار نادرستی انجام نده.- اما وقتی عصبانی می شه،رفتار بدی پیدا می کنه ... تازه خیلی هم رک و راحت حرفش رو می زنه.من تا حالا یادم نمیاد که کورش با وجودیکه پسره از این حرفها بزنه.یا راحله و حتی رامین ... بیچاره راحله اگر بخواد تکون بخوره دایی نوید و رامین مثل برج مراقبت بالا سرش هستند.همه از اصطلاحی که او بکار برده بود خندیدند.منصور گفت: مگه قراره راحله کاری بکنه؟!کورش در حالیکه روزنامه ای را که خریده بود باز می کرد گفت: راحله خودش اونقدر سالم و عاقله که نیاز به برج مراقبت نداره.ثمره باز شروع کرد به حرف زدن تا هر طور می تواند بعد از ظهر خوبی برای خود دست و پا کند و در آن میان نگاه معنادار منصور و صبا به هم و اشاره شان به کورش از چشمش دور ماند.آنها نمی دانستند همان لحظه آناهیتا آمده تا خبر موافقتش با مسافرت را به آنها بگوید و حرفهای آخرشان را شنیده.لحظه ای حس کرد چقدر از راحله بدش می آید.اما زود نفرتش را بی دلیل یافت.با تمام آن احوال حس می کرد نمی تواند آن لحظه در چهره کورش نگاه کند.پس به اتاقش بازگشت.کمی قدم زد و بالاخره با تشر به خود گفت: چرا باید تعریف کورش از راحله برایش مهم باشد؟! او آن سفر را دلپذیر تر از حضور در میهمانی غریبه ها یافته بود و می خواست بعد از آن همه تعریفی که از دوست و آشنا در مورد زیبایی طبیعت شمالی کشورش شنیده بود،آنجا را با چشم ببیند.بخصوص که می دانست پائیز زیباترین رنگها را به طبیعت می زند و جلوه همه چیز را صد چندان می کند.از اینکه پس از مدتها شور سفر را در خود می دید متعجب بود.او به شدت وسوسه شده و مایل بود آن کار را انجام دهد.در آن بین حتی حضور راحله و توجهات کورش به او مانعش نبود.وقتی از پله ها پایین می آمد،دوباره در جلد بی تفاوتی خود فرو رفته و اثری از حالات عصبی لحظاتی قبل در وجودش نبود.به او چه مربوط که آن دختر و پسر لوس به هم علاقه داشته باشند.او می خواست خودش از سفر لذت ببرد و شمال را ببیند!وقتی در اتاق نشیمن موافقتش را اعلام کرد ثمره جیغی از خوشحالی کشید و کف زد.صبا نیز بی اختیار لبخند بر لب آورده بود و منصور با دقت کورش را زیر نظر داشت.او از ته دل لبخند می زد و مشخص بود خیلی از تصمیم او خوشحال شده اما سعی دارد خود را آرام نشان دهد.آناهیتا که به اتاق خود برگشت صبا گفت: خیالم راحت شد.می رم به بچه ها زنگ بزنم.کورش گفت: من خودم باهاشون تماس می گیرم.راستش از صبح با نوید تصمیم داشتیم برای فردا برنامه ای بچینیم که آنی کسل نشه.حالا برنامه جور شد.دو ساعت بعد هر کدام از آنها یک ساک دستی برای خود برداشته و در پاترول کورش راهی جاده چالوس بودند.هیچ کس از آن سفر ناگهانی ناراحت به نظر نمی رسید و همه آن غافلگیری را دلپذیر یافته بودند.کورش موسیقی پاپ ایرانی را در پخش اتومبیل گذاشته بود و نوید زیر لب با خواننده هم سرایی می کرد.رامین و راحله پشت سر کورش نشسته و راحله گاهی نیم نگاهی از آینه به او می انداخت.البته سعی می کرد او متوجه نشود.آناهیتا هم پشت نوید نشسته بود و غرق منظره بیرون و افکار متخلف خود بود.ثمره هم بین دخترها نشسته و او هم در عالم خود در جاده چالوس کورش سرعت ماشین را کمتر کرد و پس از دقایقی از آینه نگاهی به آنی انداخت.همان لحظه متوجه شد نگاه راحله هم به او بوده که زود نگاهش را دزدید.آن اتفاق آنقدر سریع رخ داد که کورش نتوانست تعبیر درستی از رفتار راحله داشته باشد.به سد کرج نزدیک می شدند که نیروهای پلیس برایشان دست تکان دادند و آنها را متوقف کردند.آناهیتا حیرت زده گفت: چی شده؟ ما که کار بدی نکردیم.نوید خندید.- نگران نباش عزیزم.من کمبرندم رو نبستم.- خب چرا نبستی؟ این کار خیلی خطر داره.- خریت! خریت عزیز دلم.گاهی این مغز راست راستی بوی قرمه سبزی می ده.آنی گفت: قرمه سبزی که بوی خوبی داره!خندید اما نوید قهقهه زد و گفت: یعنی مغز من بوی گند می ده؟- نه. منظور من این نبود.اما فکر کردم ...- خیلی خب بابا فهمیدم.با نزدیک شدن پلیس،نوید شیشه اش را پایین کشید.- سلام سرکار.خسته نباشید.- وقتی عدم رعایت قانون رو می بینیم خستگی به تنمون می مونه.- درست می فرمائید.شرمنده.الان می بندم. آها ... آها!- خیلی خوبه.اما در هر حال تا اینجا بدون کمربند ایمنی اومدید و باید جریمه بشید.- چشم سر کار،اما نمی شه بخاطر جوونی و جهالت از ما بگذری!باور کنید من دیگه متنبه شدم و بهتون قول شرف می دم که این بار آخری باشه که کمربندم رو نبستم.پلیس نیش خندی زد و گفت: شاید بتونم یک کاری بکنم ...! شاید تو بتونی بگی چی کار باید بکنم!کورش پوزخندی زد که همه به غیر از پلیس متوجه آن شدند.نوید هم لبخندی خاص بر لب آورد و گفت: شما خودت از ما واردتری شما بگو ما چیکار کنیم.پلیس نگاهی دقیق به درون ماشین انداخت و گفت: غیر از اینکه تخطی از قانون راهنمایی و رانندگی داشتی ... یک جورهایی هم به نظر می رسه ...و با ابرو اشاره ای به دخترها کرد و ادامه داد: باید تا آخرش رو خونده باشی مرد! حالا چی؟کورش با خشمی فرو خورده گفت: ما خلاف کردیم جریمه اش رو پرداخت می کنیم.شما لطف کن بنویس.پلیس که از رفتار او خوشش نیامده بود گفت: برای ما مسئولیت داره.شما فعلا گواهینامه و کارت ماشین رو لطف کنید.کورش با سرعت گواهینامه و کارت ماشین را به نوید داد.نوید که همچنان لبخند بر لب داشت مدارک را تحویل پلیس داد و گفت: سرکار عصبانی نشو.این جوونه و خام.من و شما حرف همدیگرو بهتر می فهمیم.شما بی زحمت ما رو جریمه کن بریم.- شما یک سبقت هم داشتید.کورش حیرت زده گفت: سبقت؟! ما از وقتی وارد جاده شدیم با سرعت مناسب و بدون سبقت راهمون رو اومدیم.تازه جاده اونقدر شلوغ نیست که نیاز به سبقت گرفتن باشه.نوید به او نگاهی کرد و گفت: آروم باش کورش جان.حتما اشتباه شده.سرکار خودشون ...هنوز نتوانسته بود ادامه دهد که آناهیتا با عصبانیت میان حرف او آمد.- ما هیچ خلافی نکردیم.به تو هم پول نمی دیم! تو فکر کردی چون لباس پلیس پوشیدی هر کار بخوای می تونی بکنی؟! یک پلیس باید معلم و دوست مردم باشه.نه از این پول ها بگیره ... بهش چی می گن؟رامین با سرعت و جسارت گفت: رشوه!- آها! همین! رشوه! الآن ... جلوی ما ... داری حرف بدی می زنی.به قانون احترام بذار و با مردم با قانون حرف بزن.تو حالا خلافکارتر از ما هستی!پلیس که به نظر نمی رسید از نوید چندان بزرگتر باشد از حرفهای او هم جا خورده بود و هم از لهجه خاص و صراحت کلام آنی حیرت زده بود.راحله و ثمره با رنگی پریده به آنی و پلیس نگاه می کردند.رامین به سختی سعی داشت جلوی خنده اش را بگیرد و کورش و نوید لبخندی معنی دار بر لب داشتند.پلیس پوزخندی از سر حیرت زد و گفت: اوه! اوه! این خانم از کجا اومده که اینقدر راحت به مأمور قانون توهین می کنه.نوید خواست حرفی بزند که آنی گفت: من ایرانی هستم ... از آمریکا اومدم ... ایران رو دوست دارم ... و تو اولین پلیس آفیسری هستی که من اینجا با اون حرف زدم ... من حرف بد نزدم . حرف واقعی گفتم.شاید خوشت نیاد.اما حرف واقعی همیشه خوب نیست! اگر هم مشکل داری به رئیست بگو بیاد.راحله با همان وحشت گفت: آنی خواهش می کنم ! دیگه کافیه.آنی شانه بالا انداخت و ساکت شد.نوید رو به پلیس که همچنان شگفت زده بود گفت: جناب،من معذرت می خوام این خواهرزاده من یک کم رکه؟- یک کم؟! زبون این دختر از شمشیر تیز تره!- تازه از خارج کشور اومده به رسم و رسومات ما وارد نیست!آب به آب هم شده و یک کم اعصابش بهم ریخته! شما بی زحمت جریمه ما رو بنویس سرکار،تا شب نشده به یک جایی برسیم.پلیس با حرص یک برگه جریمه نوشت و در حالیکه آنرا همراه مدارک تحویل نوید می داد گفت: مراقب این خانم جوون باشید.همه آدمها مثل من صبور نیستند.به دلیل مهمون بودنش گذشت می کنم وگرنه ... - شما بزرگوارید.ممنون.به محض حرکت ماشین،صدای قهقهه رامین و نوید فضای ماشین را پر کرد.کورش و ثمره هم آرام می خندیدند اما راحله هنوز شوکه بود و مدام به پشت سر نگاه می کرد مبادا آن پلیس پشیمان شود و به دنبالشان بیاید.رامین در میان خنده گفت: خوب حقش رو کف دستش گذاشتی.- من که چیزی به دستش نذاشتم!صدای خنده ها باز به هوا برخاست.کورش گفت: یعنی چیزی رو که سزاش بود ... یعنی حق واقعیش رو بهش گفتی و بهش فهموندی.آنی ابرو بالا انداخت و زمزمه کرد :حقش به دستش گذاشتم.راحله که حالا او هم آرام می خندید گفت: اما بهتره دیگه از این کارها نکنی شاید بعضی ها لج بازی کنند و وضع بدی پیش بیاد.- چه وضع بدی؟ مارو تو زندان نگه می دارن؟! یعنی می شه بدون دلیل کسی رو زندانی کرد؟- نه. اما تا بخوای ثابت کنی بدون دلیل بوده کلی معطل شدی و ناراحتی کشیدی.پس بهتره از این به بعد یک کم بیشتر مراقب باشی.رامین گفت:آنی تو چرا برای پلیس شدن اقدام نکردی؟ باورکن پلیس خوبی می شدی.این کار رو دوست هم داشتی.همه از حرف رامین تعجب کردند.نوید کمی به عقب برگشت و گفت: تو دوست داشتی پلیس بشی؟- اوهوم.شاید بشم ... شاید یک روز من یک پلیس آفیسر خوب بشم.من یک کم کنگ فو بلدم و یک کم کاراته.این حرف او حیرت همه را بیشتر کرد.رامین با همان تحیر پرسید: تو چه جور کنگ فو کاری هستی که موقع از کوه بالا اومدن نفست گرفت؟!چهره آناهیتا کمی درهم رفت.شال حریر سفید رنگش را کمی جلوتر کشید وگفت: بیشتر از دو سال تمرین نکردم.من از وقتی هفت سالم بود کنگ فو و کاراته یاد می گرفتم.نوید گفت: من هم چند سالی کار می کردم.شاید بد نباشه یک خورده با هم تمرین کنیم.- اُکِی.شاید ...تا وقتی به ویلا برسند دیگر حرفی خاصی میانشان رد و بدل نشد و اگر هم می شد آناهیتا خود را درگیر نمی کرد.او محو برگهای زرد و نارنجی درختان اطراف شده بود که در غروب رنگ دیگری داشتند.اما نیمه های راه هوا دیگر کاملا تاریک شده و او افسون سیاهی شب بود.کورش ماشین را در حیاط ویلا پارک کرد و همه به سمت عقب ماشین رفتند تا ساکهای خود را بردارند.آناهیتا ساک به دست نگاهی به اطراف انداخت.ویلایی که در آن بودند،عبارت بود از حیاط و باغچه ای بزرگ و مشجر که شاید مساحتش به هزار متر می رسید و ساختمانی یک طبقه و بزرگ که روبروی در ورودی حیاط قرار داشت.در ساختمان همه چیز لوکس و شیک بود.کف از سنگ مرمر و دیوارها تمیز و پاکیزه بودند.مبلمان راحتی زرشکی رنگی گوشه ای از سالن و میز ناهارخوری دوازده نفره ای در طرف دیگر سالن قرار داشت.آشپزخانه اُپن و کابینت ها همه لوکس بودند.آنی به آن همه حسن سلیقه نگاه کرد و با حالتی جدی از راحله پرسید: اینجا مالِ نویده؟راحله لبخندی زد و گفت: آره. به قول خودش حاصل دسترنجشه! اون عاشق این ویلاست.دو سه سالی می شه که اینجارو خریده و خودش هم ساخته.- نوید چند سالشه؟با صدای بلند نوید که از حیاط به درون می آمد به پشت نگاه کرد.- دختر جان تو به سن و سال من چی کار داری؟ فکر کن من هم سن و سال کورش هستم.آنی کمی اخمهایش را درهم کشید و گفت: تو چهار یا پنج سال از کورش پیرتری.- پیرتر چیه دختر؟ بزرگتر ... آره.درست حدس زدی.راحله خندید و گفت: اون درست سه سال از کورش بزرگتره.نوید اعتراض کرد.همان دم بقیه هم وارد سالن شدند.کورش که متوجه بحث شده بود گفت: تو چرا همیشه سعی داری وانمود کنی جوونی.بابا دیگه پیر شدی.- پیر خودتی.اصل کار دلِ که دل من از تو یکی جوونتره.تو سینه من قلب یک پسر بیست ساله می تپه! آنی پرسید: نوید چرا ازدواج نکردی؟ مردهای ایرانی زود ازدواج می کنن . بجای او راحله گفت: آقا نوید هنوز دختر دلخواهش رو پیدا نکرده.نوید گفت: بله.هنوز دارم دنبالش می گردم.اما اگر پیداش کنم دیگه ولش نمی کنم ... چون پیدا کردن کسی که بیشتر از همه شبیه تو باشه و آرومت کنه خیلی سخته.بعد به چشمان آنی زل زد و با حالتی شوخ ادامه داد: تو هم اگر گیرش آوردی ولش نکن!آنی زهر خندی زد و گفت: تو تا حالا پیدا نکردی.من که فکر نکنم تا آخر عمر پیدا کنم!نوید خندید و کمی سر به سر او گذاشت.بقیه هم می خندیدند.کورش اما در سکوت ، به اتاقی که همیشه در آن می خوابید رفت تا لباسهایش را تغییر دهد.شام را در رستورانی که همان حوالی بود خوردند و دوباره به ویلا بازگشتند.به پیشنهاد نوید و ثمره از باغچه کمی هیزم جمع کردند و بردند کنار ساحل تا آتش روشن کنند.ویلای نوید ساحل کوچک اختصاصی داشت و آنها می توانستند به راحتی ساعتی دور آتش بنشینند.هوا سرد بود و همه کاپشن و پالتوهای پاییزه خود را به تن کرده بودند.آسمان صاف و آرامش دریا،حس خوبی به همه القا می کرد و حتی نوید و رامین را هم از تب و تاب انداخته و صبور کرده بود.راحله کمی پالتواش را محکمتر به خود پیچید و گفت: بیایید با هم آواز بخونیم.رامین گفت: باز حس شاعرانه راحله خانم گل کرد.نوید گفت: چه اشکالی داره.اتفاقا مزه می ده ... حالا چی بخونیم؟ همه بجز آناهیتا پیشنهادی دادند و بالاخره ترانه ای را که ثمره خواسته بود خواندند.آنی آن ترانه را شنیده بود اما از حفظ نبود.پس آرام نشسته و تماشایشان می کرد.بعد از اینکه ترانه تمام شد راحله گفت: بهتره چیزی بخونیم که آنی هم بلد باشه .تو چه آهنگی بلدی؟آنی شانه بالا انداخت و گفت: من از آواز خوندن خوشم نمیاد! شما بخونید،من گوش می دم.راحله کمی دیگر اصرار کرد اما وقتی احساس کرد آنی به راستی علاقه ای به همراهی آنها ندارد دیگر کوتاه آمد.بالاخره خواندن ترانه دیگری آغاز شد.آنی نگاهش را به آتش دوخته و به صدای آنها که ترانه ای غمگین را می خواندند گوش می داد.گل گلدون من شکسته در باد تو بیا تا دلم نکرده فریادگل شب بو دیگه،شب بو نمی ده کی گل شب بو رو از شاخه چیدهگوشه آسمون،پر رنگین کمون من مثل تاریکی،تو مثل مهتاب ...بی اختیار نگاهش به سمت کورش کشیده شد و او را غرق آتش یافت که آرامتر از همه لبهایش را تکان می داد.بعد آهسته نگاهش روی چهره راحله سر خورد.راحله غرق کورش بود! با احساس سنگینی نگاهی سرش را کمی بالا گرفت.نوید در همان حال که آواز را با صدایی رسا می خواند به او خیره شده و لبخندی معنی دار بر لب داشت! آناهیتا سعی کرد پاسخ لبخند او را با لبخند بدهد اما همان لبخند کم جان و کج همیشگی گوشه لبش نقش بست. بهت که گفتم! اون زیر بار نمی ره.جهانگیر،دیگه نه پولی وجود داره و نه مدرکی.اگر زیاد به پر و پای این بچه بپیچیم ممکنه از اینجا هم فرار کنه.صدای خشمگین جهانگیر در گوش صبا پیچید.- تو مثل اینکه متوجه نیستی.اون مدارک خیلی مهم هستند.آنی هم خوب این مسئله رو می دونه .بخاطر همین من مطمئنم کار احمقانه ای انجام نداده.- من نمی دونم باید چی کار کنم.باهاش خیلی حرف زدم.جهانگیر من می دونم تو شغل خوبی نداری.بهتره قبل از اینکه پای پلیس به میون بیاد همه چیز رو فراموش کنی.- تو داری منو تهدید می کنی؟ ... گوش کن صبا! من دارم خیلی جدی صحبت می کنم.بهتره توی مسائل من و آنی دخالت نکنی. تو تلاش خودت رو کردی که بی فایده بود از این به بعد همه چیز رو به عهده خودم بذار.- می خوای چیکار کنی؟- فعلا هیچی.- جهانگیر به تو اجازه نمی دم به آناهیتا آسیبی برسونی.از این به بعد تو با من طرفی.دیگه نمی تونی آزارش بدی.- تو فکر می کنی من کی هستم؟! یادت باشه اون دختر من هم هست.- پس یادته که اون دخترته! بخاطر همین او ن قدر بلا سرش آوردی؟!- من ازدواج کردم،تو هم همین طور.بچه دار شدم،تو هم همین طور.حالا این موضوع که اون از هر کاهی برای خودش کوهی درست می کنه ربطی به من نداره.صبا پوزخند محکمی زد و گفت: پس اون جای چاقو روی شکمش چیه؟لابد بخاطر عدم درکش خواستی توجیهش کنی!پشت خط لحظه ای سکوت برقرار شد.صبا بی صبرانه گفت: چرا جوب نمی دی ؟ ... جهانگیر هر چی بوده دیگه گذشته و تموم شده.تا حالا مسئولیت نگهداری آناهیتا با تو بوده اما دیگه این حق منه که دخترم رو برای خودم داشته باشم.تو تمام شخصیت و کودکی اونو نابود کردی.بذار من کمکش کنم تا بتونه گذشته هارو فراموش کنه و آینده خوبی داشته باشه.صدای آرام و نا امید کننده جهانگیر به نظرش وهم آور بود.- به این راحتی ها نمی تونی کمکش کنی!صبا نامطمئن و نگران پرسید: چه چیزهایی هست که تو از من پنهان می کنی!- دوباره باهات تماس می گیرم.و قبل از اینکه صبا بتواند حرفی بزند تماس قطع شد.او مستاصل و عصبی گوشی همراهش را در دست فشرد و بعد آن را در جیب بارانی اش انداخت.چند ساعتی از رفتن بچه ها نمی گذشت که جهانگیر با تلفن همراهش تماس گرفته بود.آن موقع منصور داشت باغچه را آب می داد و صبا در آشپزخانه چای دم می کرد.چقدر خوشحال شده بود که منصور متوجه تماس جهانگیر نشده.تماس را قطع کرد و به بهانه خریدن کیک ساده برای عصرانه از خانه خارج شده بود.حالا او خریدن کیک را فراموش کرده،با نگرانی عمیقی که دلایل مشخص و نامشخصی برایش داشت به سمت خانه می رفت.وقتی وارد کوچه شد منصور شیلنگ را از حیاط بیرون کشیده و درختان و بوته های شمشاد جلوی خانه را آبیاری می کرد.با دیدن او بغض کرد.چطور می توانست این طور برایش نقش بازی کند.فرصت اندیشه بیشتری نیافته بود که منصور او را دید.صبا سعی کرد خوددار باشد و با حالتی عادی به راهش ادامه دهد.- پس چی شد ؟!- چی؟- کیک؟ قرار بود یک عصرانه حسابی دو نفره با هم بخوریم!- کیک ساده نداشت ... توی خونه یک کم بیسکویت داریم.و تقریبا از زیر نگاه کنجکاو منصور گریخت.نیمه شب شده بود.آسمان صاف و دریا آرام بود .ماه،مانند مادری مهربان،انوار نقره ای خود را مانند ملحفه ای از حریر بر روی دریا و زمین کشیده بود تا بی وحشت از تاریکی به خواب روند . کورش با وجود خستگی چشمانش را به سقف اتاق دوخته و به وقایع اخیر می اندیشید.به اینکه چقدر همه در آرزوی پیدا شدن آناهیتا بودند و حالا که او کنارشان بود نمی توانستند شخصیت خاصش را به خوبی بفهمند.او شانزده سال دور از وطن و دور از آنها زندگی کرده و شکل گرفته بود.معلوم نبود به طور دقیق چه بر او گذشته اما قدر مسلم از او دختری این چنین تو دار،بی اعتنا و بی احساس،مثل درختی سرما زده ساخته بود.با شنیدن صدایی،گوش تیز کرد.لحظاتی سکوت بود و بعد صدای قدمهایی آهسته در خارج از ویلا.از رختخواب بیرون آمد و پشت پنجره ایستاد.پنجره اتاق رو به دریا بود و او توانست آناهیتا را ببیند که اشارپ پشمی اش را به دور خود پیچیده و با قدمهایی سست و آرام به سمت دریا می رود.در نور مهتاب،کورش به خوبی می تونست او ببیند.به ساعتش که روی لبه پنجره گذاشته بود نگاهی انداخت.ساعت نزدیک دو بعد از نیمه شب بود و حدود یک ساعت قبل همه برای خواب رفته بودند.کورش همچنان به او که مانند شبحی جلو می رفت نگاه می کرد.او آنقدر به دریا نزدیک شد که انگشتان امواج توانستند پاهایش را لمس کنند.درست لحظه ای که کورش حس می کرد او خود را به دریا خواهد زد،دختر ایستاد.کورش بی اختیار نفس راحتی کشید.نمی دانست چرا حس می کند او قصد خودکشی دارد.در حقیقت این بار دومی بود که آن فکر مثل برق از ذهنش می گذشت.او انگار تا لبه خطر می رفت و بعد نیرویی خاص محافظتش می کرد.با وجود فاصله به نسبت زیاد،کورش متوجه شد او سیگاری روشن کرده،کمی عصبانی شد.چرا باید دختری به سن و سال او آلوده به چنان چیز وحشتناکی بشود.- تو راجع به اون چه فکری می کنی؟با صدای گرفته نوید ، جا خورد . نوید که روی تختی آنسوی دیگر پنجره دراز کشیده بود آرام خندید و گفت: ترسیدی؟- فکر نمی کردم بیدار باشی.- من هم مثل تو بدخواب شدم ... نگفتی نظرت در موردش چیه؟- در مورد کی؟- همونیکه داری نگاهش می کنی!- تو از کجا می دونی من دارم کی رو نگاه می کنم.- من هم صدای در رو شنیدم و با شناختی که از بچه های خودمون دارم می دونم هیچ کدوم جرأت نمی کنن نصفه شبی اون هم تنهایی راه بیفتند برن کنار دریا.- نمی دونم چرا حس کردم می خواد بلایی سر خودش بیاره.- اگر می خواست این کار رو بکنه تا به حال کرده بود.- به نظر من اون نسبت به مرگ بی اعتناست اما وقتی اون رو در چند قدمی خودش می بینه نمی تونه قبولش کنه.انگار توی این دنیا چیزی وجود نداره که اون رو با زندگی پیونده بزنه و چیزی هم وجود نداره که اون رو محکم به سمت مرگ بکشونه ... خیلی دلم می خواد بدونم دقیقا به اون چی گذشته.- بالاخره می فهمیم.نوید به پهلو خوابید،دستش را زیر سرش گذاشت و ادامه داد: ولی من نگرانم ... برای صبا ... برای تو ... برای راحله!کورش متعجب به او نگاه کرد.در نیمه تاریک اتاق چهره جدی و چشمان خیره نوید به او فهماند که حرفهایش بی دلیل نیست.- برای من و راحله چرا؟نوید نشست و پاهایش را از تخت آویزان کرد.دستی به موهای آشفته اش کشید.حالاتش طوری بود که می شد فهمید حرفهای مهمی برای گفتن دارد.- کورش بنشین باهات حرف دارم.کورش نیم نگاهی به آنی که موهایش با وزش نسیم ملایم اندکی تکان می خورد و در میان دود سیگار مانند ارواح گمشده به نظر می رسید انداخت و گفت: اینجا راحتترم.- نترس اون کار احمقانه ای نمی کنه.بیا بشین من این طوری راحت نیستم.کورش روی تختش روبه روی او نشست و خود را آماده شنیدن نشان داد.- کورش من باید با تو حرف بزنم.با منطق و درکی که در تو می شناسم می دونم بهترین کاریه که با تو صحبت کنم و بهت هشدار بدم ... من در قبال همه شما احساس مسئولیت می کنم و آینده و احساستون برام مهمه ...لحظاتی مکث کرد و وقتی کورش را منتظر دید ادامه داد: درسته که من ازدواج نکردم و گاهی ممکنه نسبت به جنس مخالف بی توجه نشون بدم،اما تو بهتر از هر کس می دونی که من هم دل دارم.تابحال چند بار عاشق شدم و این چیزها رو خیلی خوب درک می کنم.به قول معروف در این راه چند تا پیراهن پاره کردم ... ببین کورش من مدتیه در رفتارهای تو و دخترهای دور و برت دقیق شدم... می دونی که چقدر دوستت دارم و با وجودیکه هیچ نسبت خونی با هم نداریم به اندازه خواهرزاده هام و مثل یک دوست برام عزیزی.اگر می گم تو رفتارهات دقیق شدم به این خاطر بود که اولا نمی خواستم اشتباه کنی و بعد می خواستم هر جا لازم بود کمکت کنم.اوایل ... یعنی قبل از اینکه سر و کله آنیتا پیدا بشه به این نتیجه رسیده بودم که از راحله بدت نمیاد.- بس کن نوید! معلومه که راحله رو دوست دارم،اما نه اون طوری که تو فکر می کنی.- بذار حرفهام تموم بشه ... اعتراف می کنم خیلی خوشحال شدم.تو و راحله و خانواده هاتون نقاط مشترک زیادی با هم دارید ... اما حالا فهمیدم کمی به خطا رفتم.اشتباه من این بود که بیشتر در احوال تو دقیق می شدم و از راحله غافل بودم! از وقتی آنیتا اومده من نگاه نگران راحله رو روی تو به وضوح احساس می کنم! کورش اون به تو تمایل داره و جالب اینجاست که احساس می کنم آنی هم به تو بی میل نیست ... اما تو داری این وسط خودت رو به اون راه می زنی و می خوای نسبت به هر دو یک رفتار داشته باشی.تو غافلی که ممکنه این دو تا دختر هم توجه و رفتار خاص تو رو به حساب علاقه تو نسبت به خودشون بذارن.کورش با حیرت گفت:من نمی فهمم تو چی میگی؟ حتی باور نمی کنم حرفهات درست باشه.- کورش جان من اگر این هارو به تو می گم برای اینه که هر سه نفر شما برام مهم هستید و نمی خوام این میون کسی لطمه بخوره.تو خیلی باید مراقب باشی.می دونم و می فهمم که احساس خاصی نسبت به هیچ کدوم نداری اما در قبال اونها مسئولی. من نمی تونم اجازه بدم جلوی چشمهام مرتکب خطا بشی. راحله و آنی هر دو حساس و شکننده هستند.بخصوص آنی که توی زندگی رنج زیادی کشیده.کورش مستأصل پوزخندی زد و گفت: در مورد آنی مطمئنم اشتباه می کنی.اون بی تفاوت تر از اونیه که بخواد به من یا هر کس دیگه ای علاقه مند بشه.- اون هم انسانه! یک دختر جوونه با امیال و احساسات خاص خودش.الان با تو زیر یک سقف زندگی می کنه و تو تنها پسر جوون و قابل توجهی هستی که دور و برش وجود داره.- آخه من باید چیکار کنم؟- فقط مراقب باش.سعی کن اگر نسبت بهش احساسی نداری این رو بهش بفهمونی.در مورد راحله هم همین طور... احساس اونها در حال جوونه زدنه.بخصوص در مورد آنی.در مورد راحله مطمئن نیستم تا کجا پیش رفته.اما می دونم اگر بفهمه تو واقعا تمایلی بهش نداری می تونه خودش رو جمع و جور کنه.راحله قدرتش رو داره ... من به عنوان دایی دخترها و دوست خوب تو بهت هشدار دادم،چون زندگی هر سه نفر شما برام بی نهایت مهمه.کورش دستی به موها و بعد به صورتش کشید.چهره اش را میان دستانش پنهان کرد و نفسش را با صدا بیرون فرستاد.حرفهای نوید زنگ خطری را براش به صدا در آورده بود که او سعی داشت به آن بی توجه باشد یا در حقیقت باورش نکند .اما نوید برای او راه فراری نگذاشته بود.حالا او مجبور بود بیش از قبل مراقب رفتارش باشد یا حداقل احساس خودش را هم آن میان محک بزند.نوید به موقع او را بخود آورده و تلنگری به عقلش زده بود.نگرانی او برایش قابل درک بود و حس می کرد اگر خودش هم جای نوید بود همان کار را می کرد.هر دو دختر برای خود کورش هم مهم بودند به اضافه اینکه رابطه عاطفی و دوستانه ای هم از زمان کودکی با راحله داشت و حالا می فهمید دیگر نمی تواند مثل گذشته ها با راحله راحت باشد.با به یاد آوردن دختر تنهایی که در ساحل پاک و خلوت ، دود مسموم سیگار را به ریه ها می کشید دلش گرفت.دوباره از جایش بلند شد و به او نگاه کرد.آنی حتی ذره ای از جای خود حرکت نکرده بود.مثل انسانی مسخ شده! درست شبیه وقتی که به امواج رودخانه خیره شده بود،انگار افسون درخشش مهتاب روی امواج کوچک و خواب آلود دریا بود.- هنوز همونجاست؟- آره.اون یه طوریه نوید ... گاهی احساس می کنم اصلا وجود نداره.مثل یک روح سرگردان یا یه تصویر مجازیه! انگار هر لحظه قراره ناپدید بشه، به حدی که باور می کنی هرگز وجود نداشته! نوید هم از جایش بلند شد و کنار کورش ایستاد.چند لحظه به دختر نگاه کرد و گفت: باید کمکش کرد ... اما هیچ کدوم از شماها نمی تونه به اون کمک کنه.اون به یک روانکاو نیاز داره.- فکر نمی کنم به راحتی قبول کنه.- پس تو هم قبول داری که مشکل حاد روحی داره.- هر کس دو مرتبه با اون برخورد داشته باشه می فهمه عادی نیست.دست کم نگاهش عادی نیست.گاهی حس می کنم اون مرده! درست مثل اینکه روی مرز مرگ و زندگی با خونسردی قدم می زنه.گاهی به سمت مرگ سکندری می خوره و گاهی به سمت زندگی!کمی دیگر که گذشت نوید از سر پا ایستادن خسته شد و روی تختش دراز کشید.- چه قدرتی داره! خسته نشد این همه مدت یک جا ایستاده و تکون نمی خوره!- حرکت کرد.- اِ ! چه عجب! منتظر بود من از پشت پنجره بیام کنار؟!- سیگارش رو پرت کرد روی شنها ... از وقتی اومد همین یک سیگار رو کشید،اما خیلی با حوصله و آروم.بعد ناگهان خود را از جلوی پنجره کنار کشید.- داره بر می گرده.- پس دیگه بیا بخواب.جای نگرانی نیست. کورش روی تخت دراز کشید و باز به سقف سپید اتاق چشم دوخت. از شنیدن سر و صداهایی پلکهایش را به زحمت گشود.همان لحظه در باز شد و ثمره با قیافه ای اخمو به درون آمد.- بلند بشید که بلا نازل شده!کورش خواب آلود پرسید: چه خبر شده؟ چرا اینقدر سر و صدا می کنید؟- مهمون داریم! پاشو دایی نوید.ساعت از ده گذشته.نوید چشمان خمارش را مالید و گفت: اول صبحی کی اومده؟!- کسانی که شما دو نفر عاشقشون هستید! اودیسه و ارسطو.با شنیدن نام آنها خواب از سر هر دو پرید.کورش حیرت زده در جای خود نشست.- اونها از کجا می دونستند ما اینجا هستیم؟بجای ثمره نوید گفت: کار مامان مهینه.باز هم نتونست جلوی زبونش رو بگیره.لابد به خاله شهین گفته،اون هم به پسرش و پسرش به بچه هاش.ثمره گفت: اونها هم از دیروز شمال هستند وقتی فهمیدند ما اینجائیم لطف کردند و اومدند با هم باشیم.- الان کجا هستند؟- توی حیاط ...صدای جیغ جیغ اودیسه رو که می شنوید.همان لحظه راحله هم با قیافه ای پکر وارد شد .- زود باشید پاشید دیگه.آقا ارسطو لطف کردند کله پاچه گرفتند.ثمره با ناله گفت : آه! من که حالم به هم می خوره.نوید خنده ای کرد و گفت: شاید بخاطر کله پاچه وجودشون رو تحمل کنم!وقتی کورش و نوید از اتاقشان بیرون آمدند میهمانان ناخوانده هنوز در حیاط بودند و صدای خودش و بششان با آنی به گوش می رسید.دقایقی بعد میز صبحانه در حیاط ، زیر آفتاب ملایم پاییزی چیده شده و همگی سر میز نشسته بودند.آناهیتا با چهره ای درهم به کله پاچه ای که وسط میز گذاشته بود نگاه می کرد.ثمره هم بی توجه به غذا برای خود چای شیرین می کرد.ارسطو با لبخند رو به آنی گفت: شما تا به حال کله پاچه خوردی؟- نه! اما فکر نکنم هیچ وقت بخورم.نوید که با اشتها مشغول خوردن بود گفت: یک کم برای امتحان بخوری ضرر نداره ... راحله براش آبلیمو بریز شاید خوشش بیاد.آنی دست جلوی کاسه خالی اش گرفت و گفت: نه. امتحان نمی کنم!من چای می خورم با نون و پنیر.مثل ثمره.ثمره گفت: حق داری.من درکت می کنم.این غذا از کله و پای گوسفند درست شده.حتی فکرش حالم رو بهم می زنه.کورش گفت: چون تو دوست نداری نباید دیگران رو هم دلزده کنی.اودیسه گفت: من که عاشق کله پاچه هستم،بخصوص مغز.آنی با شگفتی گفت: مغز؟ یعنی مغز واقعی؟ارسطو با خنده گفت: نخیر مغز مصنوعی! عزیز من مغز یکی از لذیذترین قسمت های کله پاچه ست.اودیسه گفت: تازه چشمش رو نخوردی؟نوید که به شدت خنده اش گرفته بود گفت: بَه! پس دماغش رو چی می گی.این ارسطو عاشق دماغشه!از این حرف او همه به خنده افتادند.فقط آنی بود که چهره اش را بیشتر در هم کشید و ناباورانه گفت: یعنی دماغش رو هم می خورید؟!خنده ها با شدت بیشتری به هوا برخاست.نوید که اشک از چشمانش جاری بود در میان خنده گفت: تازه بناگوش هم هست.آنی که حس می کرد سر به سرش می گذارند لبخندی بر لب آورد و گفت: شما من رو مسخره می کنید؟راحله زودتر از بقیه به خود آمد.کورش هم سعی کرد دیگر نخندد.- نه عزیزم.نوید یک کم سر به سرت می زاره!- سر به سر؟ یعنی چی؟کورش گفت: یعنی باهات شوخی می کنه.البته چشم و بناگوش خوردنیه اما دماغ نه.ثمره نالید: اَه! حالمون رو بهم زدید سر صبحونه.اگر مامان بود حسابی حالتون رو جا میاورد.بعد از صبحانه راحله و اودیسه در آشپزخانه مشغول جمع آوری شدند و ارسطو هم بساط قلیان را در ساحل به پا کرد.کورش که همراه نوید ظرف و زیر دستیهای میوه را حمل می کرد تا به ساحل ببرد با حرص گفت: این عوضی هر جا می ره باید این آشغالش رو هم با خودش بیاره؟- می دونی که بسته به جونشه! مگه فهمیه خانم نمی گفت این قلیون رو آقام به ارسطو داده،حالا هم انگار بسته به جون ارسطو شده.کورش به نوید که مانند فهیمه خانم حرف می زد خندید و در حالیکه سعی داشت آرامش خود را حفظ کند به سمت ارسطو رفت.آنی در حیاط قدم می زد که ثمره با دو راکت بدمینتون به سراغش رفت.- حالش رو داری؟- چی؟- حوصله داری با هم بازی کنیم؟آنی شانه بالا انداخت و با بی میلی یکی از راکتها را گرفت.پس از ربع ساعت دست از بازی کشید و گفت: خسته شدم ... می رم ساحل.ثمره با دلخوری راکت را تحویل گرفت و به ساختمان ویلا بازگشت.وقتی آنی به ساحل رسید ارسطو یکی محکم به قلیانش می زد.کورش بی توجه به او میوه پوست می کند و نوید آواز می خواند.همچنان که عاقبت پس از همه شب بدمد سحرناگهان نگار من،چونان مه نو آمد از سفرمن هم،پس از آن دوری،بعد از غم مهجورییک شاخه گل بردم به برش،یک شاخه گل بردم به برشنوید آواز را با احساس و با تکان سر و دست می خواند و همین آنی را به لبخند واداشته بود.کورش که متوجه او شده بود نگاهش کرد و فهمید او از رفتار نوید خنده اش گرفته.نگاه آنی به او افتاد.لبخند همچنان بر روی لبش بود و کورش بی اختیار پاسخ لبخند او را داد.ارسطو لوله قلیان را از بین دو لب خارج کرد و گفت: آنی جان اهل قلیون هستی؟- اهل قلیون؟- یعنی تا حالا قلیون کشیدی؟و به وسیله اش اشاره کرد.- اوه. نه. از این ها دیدم اما نکشیدم.- بیا امتحان کن.کورش ناگهان چهره ای جدی به خود گرفت.- اگر هم امتحان نکنی چیزی رو از دست نمی دی!نوید از لحظه سخن گفتن آنها دست از خواندن کشیده بود گفت: به نظر من امتحان نکنی بهتره.دوری از هر نوع دود و دمی به نفع آدمه.بخصوص برای دخترها که شکننده ترند.ارسوط خود را از تک و تا نیانداخت و برای اینکه نوید و کورش هم عصبانی نشوند گفت: البته نوید جان درست می گه.خانمها بخاطر لطافتی که دارن زودتر از آقایون تحت تأثیر دود و دم قرار می گیرن .آنی روی زیرانداز بزرگ،طرف دیگر قلیان نشست و گفت: دوست دارم یک بار امتحان کنم.شکل جالبی داره!کورش خواست حرفی بزند اما نوید با چشم و ابرو به او اشاره کرد ساکت باشد.ارسطو با خوشحالی سر لوله را عوض کرد و به دست آنی داد.او هنوز پک نزده بود که اودیسه،راحله و ثمره هم آمدند.اودیسه گفت: باید هوای داخل لوله رو بکشی به دورن ریه هات.آنی بی هوا گفت: مثل سیگار؟ارسطو لبخند معنی داری به روی کورش زد و گفت: خودت که واردی! آره مثل سیگار.آنی بی اعتنا به گافی که داده بود پک ملایی زد.از دود غلیظ به سرفه افتاد و ارسط و اودیسه خندیدند.نوید هم با حالتی مسخره خنده ای کرد،دست برد لوله را از دست آنی گرفت و گفت: دیدی که چیز جالبی نبود ...کورش با حالتی میان شوخی و جدی رو به ارسطو گفت: بی زحمت چند دقیقه دیگه این رو جمعش کن تا چیزی رو اینجا بذاریم که همه استفاده کنن .ارسطو پوزخندی زد و اودیسه گفت: اِ وا! کورش تو که اینقدر بد خلق نبودی نوید هم می کشه.نوید گفت: از الان ترک کردم.از حالت او همه خندیدند.راحله گفت: به نظر من هم جمعش کنیم بهتره.اگه عمو منصور و بابا بفهمند ناراحت می شن .- چشم! چشم! فقط چند تا پک دیگه.اودیسه تو نمی خوای تا جمع نکردم بکشی؟- نه،حوصله ندارم.بیایید با هم دبلنا بازی کنیم.بالاخره ارسطو مجاب شد که بساط قلیانش را جمع کند و تن به بازی دست جمعی بسپ خورشید با حوصله به سمت مغرب حرکت می کرد.باد سردی شروع به وزیدن کرده بود.صبا شال پشمی اش را جلوتر کشید و رو به صنم و شوهرش که تا جلوی در به استقبال آمده بودند گفت: دیگه برید تو.هوا خیلی سرده.صنم گفت: حالا چی می شد شام می موندید؟ بچه ها که تا ده،یازده شب بر نمی گردند.- باور کن کلی برگه های امتحانی دارم که باید تصحیح کنم.ما که ناهار مزاحم بودیم.آقا مجید کمی تعارف کرد،اما منصور که در ماشین منتظر همسرش نشسته بود با زدن بوقی آنها را به عجله واداشت.صبا دوباره با هر دو خداحافظی کرد و به سمت ماشین که آن سوی کوچه بود دوید.وقتی داخل ماشین نشست نفسش را محکم بیرون فرستاد و گفت: چقدر هوا سرد شده.- هوای اواسط پاییز باید هم سرد باشه ... راستی بچه ها تماس نگرفتند . - چرا. کورش تماس گرفت گفت شب دیر وقت می رسن نگران نشیم.- امیدوارم به همه اونها بخصوص به آنیتا خوش گذشته باشه.این سفر برای تغییر روحیه اش خیلی خوب بود.- اگر دوباره حرف از این مهمونی های کذایی زد چی؟- مهم نیست.کورش هواش رو داره.اون الان تو موقعیته که نباید زیاد بهش سخت گرفت.ممکنه دلزده بشه.باید یک کم آزادش بذاریم اما حسابی مراقبش باشیم.در هر حال اون با فرهنگ دیگه ای رشد کرده و بخاطر مشکلاتی که داشته فعلا این ما هستیم که باید باهاش راه بیاییم.تا به خانه برسند فقط در مورد آنی صحبت می کردند.هوا هنوز تاریک نشده بود که منصور ماشین را جلوی در پارکینگ نگه داشت و پیاده شد تا در را باز کند.وقتی ماشین را داخل می برد صبا با لبخند گفت: درهای ریموت دار این روزهای سرد بدرد می خورند.به قول ثمره کلاس خونمون هم بالاتر می ره.منصور خنده ای کرد.از ماشین پیاده شد تا در را ببندد اما با مشاهده مردی در آستانه در قدمهایش کند شد.مرد قامت بلندش را در بارانی خاکستری رنگش پوشانده بود.موهای بلند و خوش حالتش را پشت سر با کشی باریک بسته بود و ته ریش جو گندمی اش او را جذاب و قابل توجه کرده بود.در گرگ و میش غروب،چهره مرد چندان قابل تشخیص نبود.حالا صبا هم از ماشین پیاده شده و مرد را می دید.او زودتر از منصور او را شناخت.دل در سینه اش فرو ریخت و پاهایش سست شد.جهانگیر آنجا چه می کرد؟! آن هم آن طور بی خبر! چطور به خود جرأت داده بود آن گونه سر زده وارد زندگی اش شود؟ حالا چه توضیحی داشت که به منصور بدهد.او از تماس آنها با هم بی خبر بود و حضور او را به سختی می توانست بپذیرد.منصور به چند قدمی جهانگیر رسید.حالا برق چشمان خاکستری مرد را می شناخت.- سلام آقای دکتر.صدایش همانگونه رسا و محکم بود.منصور سعی داشت خوددار و خونسرد باشد.- سلام.- تعارفم نمی کنید بیام تو.- می دونی! یک کم تعجب کردم ... بهم حق می دی . مگه نه؟- آره.حق داری تعجب کنی.بعد نگاهی به صبا که با رنگی پریده به ماشین تکیه زده بود انداخت و ادامه داد: خانمت هم خیلی شگفت زده شده.مثل اینکه حسابی غافلگیرتون کردم.اما ... باید بگم برای حضور ناگهانی ام دلیل خوبی دارم ... اگر دعوت کنید داخل براتون توضیح می دم ...منصور لحظه ای مکث کرد.مدتها به دنبال این مرد گشته و حالا او با چهره ای حق به جانب و همان ژست های قدیمی اش مقابل او ایستاده بود.حرفهای نیش دار زیادی نوک زبانش بود اما با دیدن صبا که ملتمسانه نگاهش می کرد بر خود مسلط شد.منصور بی آنکه حرفی بزند به سمت در باز حیاط رفت و یک لنگه در را جا انداخت.جهانگیر هنوز وارد نشده بود.وقتی خواست لنگه دیگر را ببندد با نگاهی نه چندان دوستانه از او دعوت کرد به درون بیاید.جهانگیر پاهای بلندش را حرکت داد و با برداشتن دو قدم داخل حیاط بود.قبل از اینکه منصور برگردد او به سمت صبا رفت.صبا به سختی نفس می کشید.اما با نزدیک شدن جهانگیر به خود نهیب زد که خونسرد باشد.حالا جهانگیر در چند قدمی اش بود.صبا به چهره اش لحظه ای دقیق شد.هنوز هم بی اغراق مرد جذاب و خوش قیافه ای بود.شاید با بالاتر رفتن سن و جا افتاده تر شدن،جذاب تر هم شده بود.پوست گندمی روشن اش کمی تیره شده و چین های ریزی اطراف چشمانش خودنمایی می کرد.چین هایی که انگار خوش فرمی چشمانش را بیشتر به رخ می کشید.اما نگاه همان نگاه بود.مغرور و از خودراضی.انگار نگاهش در همان سالهای گذشته در جا زده بود. اثر رنج و اندوه کمی خاکستری چشمانش را تیره کرده اما غرور نگاهش را نگرفته بود.به آرامی به صبا سلام کرد.صبا در جواب فقط سرش را تکان داد.از یاد آوری خاطرات تلخی که با او و بعد از رفتن او داشت،لحظه ای تنش لرزید.- چقدر تغییر کردی صبا! پیر شدی! مگه منصور برات شوهر خوبی نبوده !؟صبا به خشم آمد.در چشمان روشنش حلقه درشت اشک خانه کرد و وقتی حرف زد صدایش به وضوح می لرزید.- داغی که تو به دلم گذاشتی غیر از اینکه پیرم کرد داشت نابودم می کرد.اگر منصور نبود تو به هدفت می رسیدی.جهانگیر آهسته خندید.خنده چندش آورش هم برای صبا آشنا بود.حس کرد بدنش مور مور می شود.آرزو داشت می توانست سیلی محکمی به گوش مردی که سالهای جوانی اش را تباه کرد و عمری آسایش خاطر را از او گرفته بود بزند.صدای محکم و لحن صریح منصور هر دو را به خود آورد.- بقیه حرفها رو داخل می زنیم.و ایستاد تا آنها زودتر از او وارد ساختمان شوند.جهانگیر به محض ورود در حالیکه اطراف را با دقت برانداز می کرد گفت: خونه قشنگی دارید.زن و شوهر هیچ کدام پاسخی ندادند.منصور روی مبل راحتی اتاق نشیمن نشست و با دست به او تعارف کرد بنشیند.صبا به سمت آشپزخانه رفت تا چای دم کند.می دانست برای تمدد اعصاب شان به آن نیاز دارند.چایی ساز را به برق می زد که ناگهان به یادش آمد که در مورد تماسهای جهانگیر حرفی به منصور نزده.اگر او در میان صحبتهایش اشاره ای به آن موضوع می کرد به طور حتم منصور به شدت از او رنجیده می شد و بلکه جهانگیر هم می فهمید منصور از موضوع بی اطلاع بوده.صدای نامشخص سخن گفتن آن دو را می شنید اما بی توجه،جلوی در آشپزخانه رفت و منصور را صدا زد.با صدای او هر دو مرد به چهره اش نگاه کردند.جهانگیر با لبخندی عصبی و تمسخر آمیز و منصور با نگرانی.صبا دوباره گفت: منصور بیا کارت دارم.جهانگیر با همان حالت گفت: بفرمایید جناب دکتر.خانم کارتون دارند.منصور از جایش بلند شد اما بجای آنکه نزد صبا برود قدمی به سمت جهانگیر برداشت.نگاه جدی اش را به او دوخت و گفت: تو حالا اینجا مهمونی ... ما اونقدر از تو زخم خوردیم که به خودمون اجازه بدیم بدترین رفتارها رو با تو داشته باشیم.اما به عنوان میزبان حرمتت رو نگه می داریم.تو هم مراقب رفتارت باش و حرمت ها رو نگه دار.جهانگیر پوزخندی زد و گفت: حرفهای زیادی برای دفاع از خودم و محکوم کردن شما دارم.اما من بخاطر این مسال کهنه شده اینجا نیومدم.من و صبا وجه اشتراکی به نام آناهیتا داریم که بخاطرش من مجبور شدم بیام اینجا و شما هم مجبورید من رو تحمل کنید.- درسته.پس لطفا اجازه بده راحتتر تحملت کنیم!بعد پشت به او کرد و به آشپزخانه رفت.صبا با حالتی دستپاچه فنجانها را در سینی می گذاشت که منصور کنارش رفت و گفت: چی شده؟ چرا اینقدر بی قراری؟آروم باش.صبا دستی به صورتش کشید و گفت: باید یه چیزی به تو بگم.منصور با یک دستش بازوی او را گرفت و به سمت خود چرخاند.- اول آروم باش.تو دیگه برای خودت یک خانم چهل ساله ای .تجربه زیادی در زندگیت بدست آوردی و تونستی من رو مثل همون روزهای اول دیوونه خودت نگه داری. پس چرا مضطربی؟چشمان صبا از آن همه محبت پر از اشک شد.سرش را کمی بالا گرفت و گفت: من بخاطر اون نیست که ناراحتم ... بخاطر تو ... به چند دلیل ... - نگران نباش.من خوبم و دارم به خوبی وجود اون مردک رو تحمل می کنم.- منصور من یک چیزی رو از تو پنهون کردم.دست منصور شل شد و لحنش گزنده.دست منصور شل شد و لحنش گزنده.- و حالا مجبور شدی برام بگی ... شاید اگر مجبور نمی شدی هرگز حرفی نمی زدی.- نه ... باور کن نه ... من فقط می ترسیدم ... می دونی ... وجود آناهیتا تو این خونه یک کم باعث ناراحتی شده ... می دونم که رفتار خوبی با تو نداره،همینطور با ثمره و کورش ... می دونم چقدر اونها برات ارزش دارن .می دونم فقط بخاطر من صبوری می کنی ... راستش جهانگیر دو مرتبه با من تماس داشته.البته ما فقط راجع به آنی با هم حرف زدیم ... خیلی کوتاه ... می ترسیدم بهت بگم.نمی خواستم بیش از این ناراحت بشی ... متأسفم.می دونم کار خوبی نکردم.اما نمی خواستم دل چرکین باشی ...- راجع به این قضیه بعدا صحبت می کنیم.حالا هم بهتره زودتر چایی ها رو بریزی و خودت هم بیایی تو اتاق.فقط آروم باش.باشه؟رنجیدگی از حالت او کاملا هویدا بود اما صبا دل به حرفهایش خوش کرد و سرش را به نشانه مثبت تکان دارد.دقایقی بعد هر سه در اتاق نشیمن طوری نشسته بودند که هر کدام بخوبی بر چهره دیگری اشراف داشت.جهانگیر جرعه ای از چایی اش نوشید و با حسرت گفت: چای خونگی با آب تهران واقعا می چسبه.منصور با حوصله گفت: ما منتظریم علت حضور ناگهانی تو رو زودتر بفهمیم.جهانگیر به صبا که حالا بر خود مسلط شده و در بلوز آستین بلند سورمه ای و شلوار مشکی جوانتر از دقایقی قبل به نظر می رسید،نگاهی کرد و گفت: علت حضور من واضحه.من بخاطر آنیتا اینجا هستم.صبا با پوزخندی حرف او را قطع کرد.- به خاطر پول و مدارک!- صادقانه بگم برای هر دو ... اما قبلش باید یک سری توضیح بدم.توضیحاتی در مورد آنی و علت کاری که با من کرده ... آنی از همون اول دختر لجباز و ناسازگاری بود.پدرم و مامان ژانت بخاطر نبودن مادر بالای سرش بی حد و اندازه به اون محبت می کردند.من با رفتارشون مخالف بودم.به نظر من اون باید با شرایط خودش کنار می اومد و نباید بخاطر فقدان مادر بهش باج می دادیم.در هر حال اون وابستگی زیادی به پدر و مادر من پیدا کرده بود و چون من همیشه باهاش جدی و محکم برخورد می کردم فقط لجبازیهاش نصیب من می شد.در ضمن من برای پدر و مادرم قدغن کرده بودم حرفی در مورد مادرش بهش بزنن .به من حق بدید . نمی خواستم در حسرت و آرزوی دیدار مادرش باشه .حقیقت این بود که این وسط اون یا باید با من زندگی می کرد یا با صبا.صبا باردار بود و من به خودم این حق رو دادم که آنی مال من باشه و اون بچه مال صبا. علم غیب نداشتم که بچه سقط می شه ...صبا با خشم میان حرف او آمد و گفت: تو که محبت خودت رو از اون دریغ کردی نباید از من هم ناامیدش می کردی.- اشتباه کردم ... دیر فهمیدم که اشتباه کردم.من تمام واقعیات رو در مورد تو بهش گفتم.صبا پوزخندی عصبی زد.- واقعیات! کدوم واقعیات؟! چیزهایی که با ذهن بدبین و خودخواهی های خودت فهمیده بودی؟!- من نیومدم در مورد گذشته خودمون حرف بزنم.همه ما به قدر کافی تنبیه شدیم.صبا فریاد زد ک چرا؟ من چرا باید تنبیه می شدم؟ چرا سختتر از همه؟ تو هیچ نفهمیدی با من چکار کردی؟حالا تقریبا به گریه افتاده بود و هیچ کنترلی روی صدایش نداشت.منصور کلافه و پریشان سعی کرد او را آرام کند.- صبا بذار حرفهاش تموم بشه.- نه! من هم حرف دارم.اون باید به حرفهای من گوش کنه .به حرفهایی که شونزده سال تمام تو سینه ام حبس بوده.تو چه می فهمی که مادر بودن یعنی چی؟ تو بی انصافی که درست وقتی داغدار از مرگ پدرم بودم ضربه کاری رو به من زدی.چطور تونستی احساسات من و احساسات یک دختر سه ساله رو نادیده بگیری.به من نگو آناهیتا همون روزهای اول من رو فراموش کرد.به من نگو بخاطر دوری از مادرش رنج نکشید.تو حتی به دختر خودت هم رحم نکردی.دست کم می تونستی مثل همه آدمهای دیگه از من جدا بشی و اجازه بدی قانون در مورد سرنوشت آنی تصمیم بگیره.تو فکر می کنی کی هستی که بجای من،بجای قانون و بجای دخترمون تصمیم گرفتی ... و این پستی رو اونقدر ادامه دادی که سعی کردی من رو جلوی آنی خراب کنی.که چی؟ که آرزوی دیدار مادرش رو نداشته باشه؟! فکر نکردی یک بچه چقدر سر خورده می شه وقتی فکر کنه مادرش اون رو نخواسته.همیشه حالم از این همه تکبر و خودخواهی تو بهم می خورده.بدبختانه تو حالا هم تغییر نکردی.مطمئنم اونقدر احمقی که حتی اگر زمان به عقب برگرده تو باز هم حماقت و پستی خودت رو تکرار می کنی.- آروم باش صبا ... بگیر بنشین.جهانگیر نگاهش را به گل های صورتی قالی دوخته بود و منصور از جایش بلند شده و سعی می کرد همسرش را آرام کند.گر چه در دل به او حق می داد.او می دانست آن حرفها سالها در لدش تلمبار شده.- تو پستی رو تا جایی رسوندی که باعث فرار دخترت شدی.تو باهاش چیکار کردی؟ اگر می خواستی اون رو بکشی چرا از من دزدیدیش؟ اگر بلد نبودی تربیتش کنی چرا بردیش؟ فقط می خواستی من رو تنبیه کنی؟! می خواستی تقاص بگیری؟ تقاص چی؟ تقاص بی مهری های خودت رو؟ تقاص چشم چرونیهای خودت رو؟!- تقاص این رو که عاشق کسی دیگه ای بودی و با من ازدواج کردی!صدای فریاد خشمگینانه جهانگیر ناگهان صبا را ساکت کرد. منصور که دلش نمی خواست بحث به آنجا کشیده شود.صبا را روی مبل نشاند.به چشمانش خیره شد و آهسته گفت: آروم باش خانم.نمی گم حرف نزن.حرف بزن،اما آروم.و صبا آرام و شمرده گفت: من به تو امیدوار بودم.می خواستم یک زندگی تازه رو شروع کنم.می خواستم سعی کنم عاشق تو بشم ... اما تو چی کار کردی؟فقط تحقیرم کردی.فقط دستور دادی ... فقط من رو با زنای دیگه مقایسه کردی و تمام حسن های من رو نادیده گرفتی.فقط چرا رفتی؟ چرا اومدی؟ با کی حرف زدی؟ با کی بیرون رفتی؟ چرا اون به تو اینطوری نگاه کرد؟ چرا تو به اون نگاه کردی؟ چرا خندیدی؟ خنده ات معنی دار بود! اصلا چرا زنده ای؟ تو داشتی همه وجود من رو نابود می کردی.می خواستی من رو بشکنی و اونطور که خودت دوست داری دوباره از نو بسازی.مثل همین چیزی که از شخصیت من جلوی چشم آنی ساختی.جهانگیر خنده ای عصبی سر داد و گفت: مثل اینکه یادت رفته چقدر تو و این آقا منصور هوای همدیگرو داشتید.- تو به همه حساس بودی،بخصوص منصور،چون با ما رفت و آمد زیادی داشت و نسبت به زندگی من احساس مسئولیت می کرد.- احساس مسئولیت! خیلی جالبه! اون ...منصور میان حرف او آمد و گفت: تا حالا ساکت بودم اما از این به بعد نمی خوام یک کلمه راجع به گذشته ها بشنوم.تو بخاطر آنی اینجا هستی و فقط راجع به اون حرف می زنی.صبا تو هم خواهش می کنم تمومش کن.فکر کنم خالی شدی ...اگر بیش تر از این در این مورد حرف بزنید من هم خواه ناخواه وارد ماجرا می شم و ممکنه این بحث به هیچ جا نرسه.ما سه نفر همه چیز رو پشت سر گذاشتیم.اما آنی تازه اول راهه.باید ریشه مشکلاتش رو فهمید تا بشه کمکش کرد.بعد نگاه نافذش را به جهانگیر دوخت.جهانگیر در برابر او خاموش ماند و چایی اش را تلخ نوشید.کمی تامل کرد تا دوباره بر خود مسلط شود و بالاخره لب باز کرد.- منصور درست می گه.این زخم کهنه رو هر چه بیشتر بازش کنیم وضعیتش وخیم تر می شه. چه درست چه نادرست آنی احساس خوبی نسبت به صبا نداشت.نسبت به من هم همین طور،بخصوص از وقتی ازدواج کردم ... با مرگ پدرم اوضاع کمی بدتر شد و با به دنیا اومدن پسرم بدتر از بد.آنی دیگه سایه من رو با تیر میزد.من هم مقصر بودم.همیشه خواستم با اون منطقی و جدی برخورد کنم.متوجه نبودم که اون فقط یک دختر بچه ست.از اون توقع یک انسان بالغ و کامل رو داشتم.فکر می کردم چون دختر منه باید بهتر از هم سن و سالان خودش بفهمه.در حالیکه اون حساس تر و غیر منطقی تر از بچه های هم سن و سال خودش بود.به همین دلیل با هم کلاسی هاش کنار نمی اومد.اکثر مواقع تنها بود و بخاطر همین وابستگیهاش به مامان ژانت بیشتر شده بود.این اوضاع ادامه داشت تا اینکه مامان ژانت دچار بیماری استخوانی شد.بیماریش طوری بود که نیاز به پرستار داشت.اون موقع من ورشکت شده بودم.- ولی این طور که من شنیدم وضع تو همیشه خوب بوده.بخصوص به برکت شغل آبرو مندانه ات!صبا با طعنه آن حرف را زد و منصور با کنجکاوی به جهانگیر خیره شد.جهانگیر زهر خندی بر لب آورد و گفت: من دوستی داشتم که قاچاق اسلحه می کرد.البته من در جریان کارهاش بودم اما دخالتی نداشتم.ما فقط با هم دوست بودیم و اون چند باری به من کمک کرده بود.اون زمان من یک شرکت حمل و نقل داشتم.کارم خوب بود و درآمد خوبی داشتم ... تا اینکه شریکم بهم خیانت کرد.من ورشکست شدم و همه دارایی ام از بین رفت.شریکم هم ناپدید شد.دوستم توی اون بحران خیلی کمکم کرد.ما از دوران دبستان همدیگر رو می شناختیم.از زمان دانشکده از هم جدا شده بودیم و بعد دوباره همدیگر رو پیدا کرده بودیم.آنی از شغل دوست من با خبر بود.یک بار که من و اون با هم حرف می زدیم آنی گوش ایستاده بود.از اون به بعد فکر می کرد من هم تو کار قاچاق هستم.بخاطر این موضوع خیلی ناراحتی کشید و خیلی با من درگیر شد.هر جای دنیا که یک نفر با اسلحه کشته می شد آنی با نفرت من رو نگاه می کرد.رفتارهاش برام قابل تحمل نبود.سرطان سینه ژانت هم هر دوی ما رو عصبی تر کرده بود.تا اینکه من تصمیم گرفتم ژانت رو بذارم خانه سالمندان و آنی رو پیش خودم ببرم.آه ! نگفتم که آنی با ژانت توی خونه قدیمی زندگی می کرد.اون هرگز تحمل سوزی رو نداشت.سوزی هم هیچ وقت به اون علاقه مند نبود ... خلاصه آنی به شدت با من مخالف کرد.یک روز که من مست بودم اومد خونه ما و جلوی سوزی و پسرم بدترین حرفها رو به من زد.من هم باهاش تندی کردم و گفتم از پس مخارج ژانت بر نمیام و به علت اینکه ورشکست شدم مجبورم خونه قدیمی رو بفروشم.سوزی هم به هیچ عنوان وجود پیرزنی بیمار رو تو خونه تحمل نمی کرد.حتی تحمل آنی هم براش سخت بود.آنی که به شدت مستأصل و درمانده شده بود از آخرین ضربه استفاده کرد.فکر کنم اون هم به حال خودش نبود.نمی دونم شاید چیزی کشیده یا خورده بود.در هر حال چاقوی تیزی برداشت و روی رگ دستش گذاشت و تهدید کرد که اگر من،اون و ژانت رو به حال خودشون نذارم خودش رو می کشه و تا آخر عمر من رو اسیر عذاب وجدان می کنه.من سعی کردم جلوش رو بگیرم.باهاش درگیر شدم و نمی دونم چی شد که چاقو به شکمش فرو رفت! در حینی که جهانگیر صحبت می کرد صبا دستمالی جلوی دهانش گرفته و بی صدا و آرام اشک می ریخت.از تصور آن لحظات قلبش تیر می کشید.- فوری اون رو به بیمارستان رسوندیم خوشبختانه زخم عمیق نبود و به اعضای داخلی آسیبی نرسیده بود.اما به دلیل اینکه چاقو کمی روی شکم کشیده شده بود جای زخم بزرگتر از یک فرو رفتگی ساده بود و همین ما و آنی رو حسابی ترسونده بود.از اون روز آنی دیگه حتی نمی خواست یک لحظه من رو ببینه.دختر وقیح و لجباز ادعا می کرد من می خواستم بکشمش!حتی از من به پلیس شکایت کرد.بخاطر این ادعای اون مدتی بازجویی شدم تا اینکه بالاخره با شهادت سوزی و پسرم و دوستان و همسایه ها که تا حدودی در جریان مشکلات ما بودند،رهام کردن .این چند سال اخیر آنی واقعا برای من دردسر ساز بوده ...کلافه دستی به صورت و گردن خود کشید و با حالتی عصبی ادامه داد:این کار آخرش هم بدتر از تمام کارهاش.این دختر یاغی و سرکشه! برای انجام کارهای بد هم استعداد عجیبی داره! گویا یکی از خلافکارهای محل رو اجیر می کنه و با کمک اون و یکی از دوستهاش به خونه من دستبرد می زنه ... یعنی در حقیقت به گاو صندوقی که توی دفتر کارم بوده.نمی دونم رمز گاو صندوق رو چه جوری به دست آورده بی شرف! گاهی فکر می کنم اون فرزند شیطونه! گاهی هم فکر می کنم فرشته عذاب منه! نمی دونم ... واقعا گیج شدم.منصور با کنجکاوی پرسید: تو گفتی ورشکست شده بودی پس قضیه پول چیه؟- شریکم دستگیر شد و پس از مدتی همه چیز سر جای خودش برگشت.البته من ضرر زیادی کرده بودم اما داشتم خودم رو جمع و جور می کردم ... در ضمن نیمی از اون پول مال من نیست.متعلق به یکی از دوستانمه که همون روز به من تحویل داده بود تا به دست شخص دیگه ای برسونم ... اینهاش مهم نیست.مهم اینه که آنی سه میلیون دلار و یک سری مدارک مهم مربوط به کشتی هایی که با شرکت من کار می کنن رو دزدیده و حالا باید پسشون بده.منصور سعی کرد حیرت خود را از شنیدن مبلغ پنهان کند.از حالت صبا فهمید که او از همه چیز با خبر بوده و نمی خواسته جهانگیر متوجه بی اطلاعی او شود.صبا اشکهایش را پاک کرد وگفت: من که گفتم.آنی می گه مدارک رو از بین برده و از پول ها هم مقدار کمی برایش مونده.- مطمئنم دروغ می گه.من باید باهاش حرف بزنم.- تا حالا که توی حرف زدن با اون موفق نبودی!- من اجازه نمی دم اون منو بازی بده.یه فرصت دیگه به تو می دم تا شاید بتونی بدون دردسر همه چیز رو ازش بگیری.صبا با پوزخند گفت: اگر قبول نکرد؟!جهانگیر قاطعانه در چشمان پر از نفرت صبا خیره شد.- اونوقت با پلیس طرفه.خودش می دونه که این کار رو می کنم.منصور بی حوصله گفت: مطمئنم کار به اونجاها نمی کشه.با صبر و حوصله همه چیز رو می شه حل کرد.جهانگیر از جایش بلند شد.بارانی اش را از روی دسته مبل برداشت و در حالیکه نشان می داد قصد رفتن دارد گفت: اون دختر مریضه.فکر کنم تا وقتی احساس خطر نکنه عکس العمل خاصی نشون نده.بعد به سمت در رفت و منصور هم به دنبالش.صبا اما پریشان و اندوهگین در جای خود مانده و بغض بزرگش را کنترل می کرد که تا قبل از رفتن جهانگیر نترکد.منصور تا جلوی در برای بدرقه جهانگیر رفت.هر دو مرد وقتی برای خداحافظی مقابل هم ایستادند،جدی و مسلط بودند.جهانگیر در آخرین لحظه گفت: من دو روز دیگه بر می گردم.منصور دستانش را در جیب شلوارش فرو برد و گفت: وقتی برگردی دو حالت برای تو پیش میاد.یا امانتت رو پس می گیری یا نمی گیری.گر پس نگرفتی پلیس رو وارد ماجرا می کنی و اگر گرفتی ... اونوقت تصمیمت چیه؟- خب معلومه بر می گردم آمریکا.منصور پوزخند تمسخر آمیزی بر لب آورد و گفت: تصمیمت رو در مورد خودت نپرسیدم.مطمئنا نه فرقی برام می کنه و نه برام اهمیت داره.دارم در مورد آنیتا حرف می زنم.جهانگیر خندید.موزیانه به او نگاه کرد و گفت: چیه؟ از دستش خسته شدی! ها! برام سواله چرا جلوی صبا این رو ازم نپرسیدی؟!منصور با اعتماد به نفس پاسخ داد: چون نمی خواستم بیش از این ذهنش رو درگیر و نگران کنم.اگر تو واقعا دست از آناهیتا کشیدی من رو خوشحال کردی! این طوری می ونم با خیال راحت برای زندگی تازمون برنامه ریزی کنم!جهانگیر که نمی خواست خود را از تک و تا بیاندازد دستش را در هوا تکان داد و در حالیکه از او دور می شد گفت: او دختر ارزونی خودتون! مطمئنم همونطور که زندگی من رو زیر و رو کرده.به زندگی شما هم رحم نمی کنه!وقتی منصور به خانه برگشت صبا عنان اشکهایش را رها کرده و با صدا می گریست.منصور آه بلندی کشید. به آشپزخانه رفت و لیوانی آب برایش آورد.مقابلش ایستاد و در حالیکه آب را به سمتش می گرفت گفت: خیلی وقت بود اشکهای تو رو ندیده بودم.صبا لیوان آب را از او گرفت.جرعه ای نوشید و در میان گریه گفت من می دونستم دلواپسی هام بی دلیل نیست.تمام اون شبها و روزهایی که نگران آنیتا بودم تمام اون لحظه هایی که یک مرتبه دلم پایین می ریخت،یا می گرفت می دونستم یک چیزی هست.دختر بیچاره من چقدر رنج کشیده.اون موقعیکه ثمره توی بغلم با خیال راحت و آسوده می نشست آنی من تنها بوده و فکر می کرده مادرش رهاش کرده ... تمام مدتی که من به ثمره به کورش و تو محبت می کردم،اون چشمای منتظرش رو به دست های مادر بزرگ و پدر بزرگ پیرش دوخته بوده ...آه منصور دلم داره می ترکه ... جهانگیر چطور تونست این کار رو با آنی انجام بده ...؟ چطور تونست؟! ازش متنفرم دلم می خواست اونقدر بزنمش که نتونه روی پاهاش بایسته! منصور ... منصور ... تو می فهمی من چی می کشم؟ آخه چطور می تونم جبران کنم؟ چطور می تونم به این دختر بفهمونم که چقدر بخاطرش ناراحتم ... باورت می شه دختر من ... دختر من ... چاقو کشیده ... و اون موقع انگار به حال خودش نبوده.نکنه معتاد باشه؟چشمان پر از اشک و التماسش را به چشمان نمناک شوهرش که همچنان مقابلش ایستاده بود دوخت.منصور نگاه از او گرفت.دستمالی از روی میز عسلی کنار مبل برداشت و به دستش داد.- گمون نکنم معتاد باشه.اگر بود حتما ما می فهمیدیم.اعتیاد چیزی نیست که بتونه به این راحتی از ما مخفیش کنه ... شاید اون روز از شوک ناراحتی مثلا به اصرار دوستی ... در هر حال جای امیدواریه که در هوشیاری نمی خواسته دست به چاقو بشه ... این خودش نشونه خوبیه.صبا در میان گریه زهر خندی زد و گفت:آره باید خوشحال باشیم که شاید حشیش یا ماری جوآنا کشیده بوده و به حال خودش نبوده!وقتی کلمات آخر را بر زبان می آورد دوباره چانه اش لرزید و گریه اش با شدت بیشتری ادامه یافت.منصور کنار او روی مبل نشست.یکی از دستان او را بین دستانش گرفت و گفت: گذشته ها تموم شده.بخصوص اینکه تو در این مورد به هیچ وجه مقصر نبودی.پس دلیلی برای عذاب دادن خودت نداری.- چرا من مقصرم ... من اصلا نباید با جهانگیر عروسی می کردم ... تو به من گفتی اون شوهر مناسبی برام نمی شه اما من گوش نکردم.
(26-01-2017، 21:35)16hani16 نوشته است: دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
خییییییییییییییییلی زیاد بود اما ممنون
خواهش میکنم
چون دیروز نزاشتم اوزشو میزارم
ساعت نزدیک به نه شب بود که مسافران از راه رسیدند.منصور در را برایشان باز کرد و در حالیکه ژاکتش را به دور خود می پیچید در حیاط به استقبالشان رفت.وقتی همه با ساکهای خود وارد خانه شدند ثمره پرسید: پس مامان کجاست؟- یک کم سرش درد می کرد.خوابیده.- چرا سرش درد گرفته؟- احتمالا سرما خورده.راستی شام خوردید؟کورش گفت: آره! این ثمره خانم گرسنه اش شده بود ساندویچ گرفتیم.آنی ساکت بود.برای برداشتن دستمال کاغذی به سمت جلو مبلی رفته و همانجا روی مبل نشسته بود و حرفی نمی زد.منصور نگاهی به او انداخت و گفت: مثل اینکه خیلی خسته شدی؟ نکنه بت خودش نگذشته.آنی با دقت به او نگاه کرد و با لحنی آرام گفت: سفر خوب و جاده زیبا و دریا آروم بود.- چه خوب! حالا بهتره یک دوش بگیرید که خستگی سفر از تنتون بیرون بیادثمره با سرعت به سمت پله ها دوید و گفت: اول من دوش می گیرم.منصور رو به آنی گفت : چای آمادست.یک فنجون می خوری؟ اگر هم خیلی خسته ای می تونی از حمام پایین استفاده کنی.- نه، زیاد خسته نیستم.اما چای می خورم.کورش گفت : اگه زحمت نیست منم یه چایی می خورم .منصور به آشپزخانه رفت و دقایقی بعد با سه فنجان چای بازگشت و روی مبل رو به روی دختر نشست.- اون اینجا بود.مگه نه؟!جمله اش ناگهانی وکلامش مطمئن و سرد بود.منصور کمی تعجب کرد،اما خوشحال بود که برای حرف زدن دیگر نیاز به حاشیه رفتن نداشت.کورش با تعجب به آنی خیره شد ولی وقتی چهره گرفته پدرش را دید چیزی نپرسید .- از کجا فهمیدی؟- بوی عطر مخصوصش روی مبل جا مونده! این رو مامان ژانت در پاریس برای اون خرید.
- نمی پرسی چرا اومده بود؟ یا چی می گفت؟!- می دونم!- فکر نمی کنم بدونی مادرت چقدر از این جریان متأسف شد ... ببین آنیتا ... من با بودن تو در اینجا مشکلی ندارم ... تو می تونی برای همیشه پیش ما باشی.می تونی یک زندگی تازه اینجا شروع کنی.به تحصیلاتت ادامه بدی.مشغول به کار بشی و دوستان تازه پیدا کنی ... ما تا بحال با هم کنار اومدیم ... فکر کنم بعد از این هم بتونیم.در هر حال تصمیم آخر با خود توست ... در مورد پول ها و مدارک هم خودت باید تصمیم بگیری ... من نه می خوام نصیحت کنم و نه می خوام ادای آدمهای مهربون و دلسوز رو در بیارم ... تو دیگه بچه نیستی.به قول خودت نوزده سالته و بهتر از هر کسی می تونی آینده خودت رو پیش بینی کنی.تو باید بیشتر از هر چیز و هر کسی به فکر خودت باشی.فقط باید ببینی چطور می تونی زندگی بهتر و سالم تری داشته باشی.... در هر صورت هر تصمیمی بگیری برای همه محترمه.اما اگر خواستی بمونی بدون که از نظر من هیچ موردی نداره و تازه بخاطر صبا خوشحال هم می شم.ما می تونیم بدون اینکه مزاحمتی برای هم درست کنیم زندگی مسالمت آمیزی داشته باشیم.همونطور که تا حالا داشتیم.چند جرعه از چای اش را نوشید و در حالیکه از جای بلند می شد ادامه داد: اون دو روز دیگه میاد ... راستی اگر پای پلیس وسط کشیده شد می تونی روی کمک من حساب کنی! من یک دوستی دارم که بازپرسه.البته نمی دونم توی اینترپل آشنا داره یا نه ... در هر حال شاید بتونه کمکی بکنه! خب من دیگه می رم بخوابم.امروز خیلی روز خسته کننده ای داشتم.شب بخیر.بعد نیم نگاهی به کورش که چشمانش از تعجب گرد شده بود انداخت و به او اشاره کرد فعلا حرفی نزند . به همین دلیل کورش لیوانش را برداشت ، نگاهی عمیق به چهره متفکر آنی انداخت و به دنبال پدر از پله ها بالا رفت .آناهیتا متحیر از حرفهایی که می شنید چای اش را نوشید.با حس کردن ویبره گوشی اش که در جیب شلوارش بود،دست برد و گوشی را بیرون آورد.ساناز بود.آنی بی حوصله گوشی را به گوش چسباند.- ای دختر بی معرفت کجائی؟ از دیشب تا حالا سه چهار بار باهات تماس گرفتم.- موبایل سایلنت بود.نشنیدم.- پس چرا نیومدی دختر؟ نمی دونی چه پارتی با حالی بود!- رفتیم سفر.سورپرایز بود.فراموش کردم به تو بگم.- بی خیال.ما از این پارتی ها زیاد دعوت می شیم.حالا یکی دیگه فردا شب هست.بروبچس های با حالی هم توش هستند. حالا بگو فردا شب چه کاره ای؟آنی با کمی تعجب گفت: فردا شب چه کاره؟ اِم ... من کار ندارم.اینجا کار پیدا نکردم.نخواستم ... چرا پرسیدی؟صدای قهقهه ساناز از پشت خط به گوشش رسید.- منظورم اینه که از فردا شب کار خاصی که نداری؟ خنگ بازی در نیار دختر.- اگر تو خواستی انگلیسی حرف بزنی می فهمیم که کی خنگ بازیه!- خیلی خب بابا.آی اَم ساری! بالاخره نگفتی فردا می یایی یا نه ؟- آدرس بگو.- گفتم که بیا خونه من.- نه.من خونه تو نمی یام.آدرس بگو خودم می رم.- می ترسم پیدا نکنی. خیلی سخته.- پیدا می کنم.- پس بی زحمت آدرس رو به کسی نده.این پارتی ها توی ایران ممنوعه.خلاف حساب می شه.فقط آدمهای مخصوص دعوت دارند.حالیته که.- آره. فهمیدم.- فردا شب قبل از اینکه راه بیافتی زنگ بزن آدرس دقیق رو بهت بدم.من خودم همیشه همین طور می رم.اسم کوچه و پلاکشون رو نمی دونم.- باشه .فردا با تو تماس می گیرم.- سعی کن ساعت هشت راه بیافتی.- ok!. پس خداحافظ.فردا می بینمت.پس از قطع تماس به سمت اتاق خود رفت تا استراحت کند.او می دانست رفتنش به آن میهمانی باب میل اطرافیانش نیست.اما از طرفی هم می خواست استقلال خود را به همه ثابت کند و هم کنجکاو بود یک کلوپ مخفیانه ایرانی را ببینه و باید می دید!روز بعد صبا با وجودیکه حال خوبی نداشت راهی محل کارش شد.ظهر که باز می گشت برای ناهار از رستوران محل چند پرس غذا گرفت.به هیچ وجه حوصله پخت و پز نداشت و تمام مدت مشغول یافتن راهی بود تا آنی راضی به پس دادن پول و مدارک جهانگیر شود.وقتی به خانه رسید ثمره تازه آمده بود و آنی مثل همیشه،در اتاق به سر می برد.منصور گفته بود آن روز برای ناهار به خانه نمی آید.صبا دخترها را صدا زد.ناهار در سکوتی که فقط برای ثمره سنگین بود به اتمام رسید.در حقیقت صبا و آنیتا چنان غرق افکار خود بودند که تقریبا حتی چیزی از غذا نفهمیدند.ثمره که غذایش را زودتر از آن دو تمام کرده بود.نیم نگاهی به مادر انداخت و گفت: راستی امروز مهتاب من رو برای تولدش دعوت کرد.قراره تولد همین پنج شنبه باشه.می تونم برم که؟!صبا که درست متوجه حرفهای او نشده بود مویش را پشت گوش داد و گفت: ببخشید عزیزم متوجه نشدم چی گفتی.ثمره با دلخوری گفت: مهتاب برای شب جمعه دعوتم کرده.تولدشه.- فقط دوستاش رو دعوت کرده.- نه.جشن مفصلی گرفتن.حدود پنجاه نفری دعوت کردند.- وقتی جواب ما رو می دونی چرا می پرسی.قطره ای اشک بلافاصله چشمان تیره دخترک که از پدر به ارث برده بود حلقه زد.- ولی مامان همه بچه ها قراره برن.- خب برن! این که دلیل نمی شه.لابد برادر مهتاب دوستای خودش رو هم دعوت می کنه.اونها هم که همگی مشروب خور هستند.به خانواده راحت و بی قید و بند مهتاب هم نمی شه اعتماد کرد.ثمره با بغض گفت : ما اصلا با اونها کاری نداریم.ده دوازه نفریم که دور هم می شینیم و فقط هم با هم می رقصیم.- شاید شما با کسی کاری نداشته باشید،اما ممکنه دیگران با شما کار داشته باشند.اگر اونها خانواده سالمی بودند حرفی نبود اما متأسفانه نیستند و من و پدرت به هیچ عنوان اجازه نمی دیم تو همچین جایی حضور داشته باشی.ثمره کم کم مجاب می شد و با اخم و لبهایی که گوشه هایش به سمت پایین کشیده شده بود در برابر مادر تسلیم گشت.در مدتی که آنها بحثی آرام داشتند آناهیتا ساکت بود و با اینکه دخالتی نمی کرد در حین بازی با غذایش تمام حواسش را جمع حرفهای مادر و خواهر کرده بود.با رفتن ثمره،صبا به آنی نگاه کرد و با مهربانی پرسید: چرا غذات رو نمی خوری عزیزم؟- سیر شدم.- تو خیلی کم غذایی ... باید سعی کنی یک کم بیشتر بخوری.این کسالت و خمودگی تو مربوط به کمبود آهن و ضعفت می شه.قرصهات رو هم اگر من بهت ندرم فراموش می کنی.باید بیشتر به خودت برسی تا با هم کلی نقشه و برنامه برای آینده ات بریزیم.آنی بی آنکه به او نگاه کند گفت: چه برنامه ای ؟- ادامه تحصیل،ورزش و تفریح و خیلی کارهای دیگه که نیاز به انرژی داره ... امشب احتمال داره نوید سری به ما بزنه،می تونیم با اون بنشینیم و صحبت کنیم.به عمد نام نوید را آورد.می ترسید: اگر پای منصور یا کورش در میان باشد او حالت تدافعی بگیرد.بخصوص که نوید خودش سر و زبان بود و به نظر می رسید آنی هم نظر خوبی نسبت به او دارد.اما با جواب آنی تمام خیالات صبا بهم ریخت.- من امشب نیستم.قرار دارم.صبا سعی کرد لبخند بزند.- قرار؟ با کی ؟- با دوستم.می خوام برم کلاپ.صبا آب دهانش را به زحمت فرو داد.به یاد حرفهای منصور افتاد که باید در مورد او خونسردی و صبوری خاصی داشته باشند.صبا به راستی نمی خواست دخترش را فراری بدهد.او تصمیم گرفته بود با تمام وجود آنی را جذب خانه و خانواده کند.حتی اگر مجبور می شد خودش همراه او به پارتی برود!به زحمت لب باز کرد و در حالیکه کلمات شمرده شمرده و آرام از دهانش خارج می شد گفت: نوید هم از این جور جاها بدش نمیاد.شاید بد نباشه اون رو هم همراهت ببری.- نه. تنها می تونم برم.- منظورم این نیست که تنها نمی تونی بری.ببین عزیزم این جا چون این طور میهمانی ها غیر قانونیه و دسته بندی خاصی نداره به هیچ وجه امن نیست.از طرفی ممکنه همسایه ها پلیس رو خبر کنند و اونها هم همه رو دستگیر کنند که مطمئنم خوشت نمیاد و اگر تنها نباشی لا اقل کسی هست که موقعیت تو رو توضیح بده و خلاصه برای تو هم قوت قلبه.- چیه؟- قوت قلب یعنی شاید دلت رو کمی آروم کنه.به هر حال تحمل هر سختی،تنهایی سختتر می شه ... از طرفی هم ممکنه محیط اونجا نا مناسب باشه.تو ظاهرا اطلاعی از چگونگی مهمونی نداری ... داری؟- یعنی چی؟- یعنی یک مهمونی ساده ست یا مشروب و مواد مخدر هم توش پیدا می شه.صبا باور نمی کرد روزی آن چنان خونسرد بنشیند و از دخترش بپرسد چه جور پارتی قرار است برود! حس می کرد کمی سرش داغ شده و پشتش تیر می کشد.اما با تمام توان سعی داشت بر خود مسلط باشد و هر طور می تواند آنی را همراه کسی روانه کند.دختر شانه بالا انداخت و گفت: اون حرفی نزد. فکر نکنم مواد مخدر باشه.اما مشروب هست.فکر کنم هست.صبا لب زیرینش را گزید و گفت: خب توی این جور مجالس ممکنه هر اتفاقی بیافته.تو که نمی خوای من رو نگران کنی؟ هان؟!آنی نگاهی به چهره رنگ پریده صبا انداخت .از رفتار او خنده اش گرفته بود اما برای اینکه خودش هم بدش نمی آمد کسی همراهش باشد در حالیکه از جای بلند می شد گفت: با رامین می رم.صبا با ناراحتی گفت: با رامین؟ لا اقل با کورش برو.رامین بچست.آناهیتا در آستانه خروج از آشپزخانه ایستاد.به سمت مادرش چرخید و با چشمانی گرد شده گفت: اون یک سال از من بزرگتره و اگر من نباید تنها باشم با اون راحت هستم.- پس بذار من با صمن تماس بگیرم ورآنی پوزخندی زد و بعد در حالیکه حالات عصبی سر و گردنش را تکان می داد از آشپزخانه خارج شد.با رفتن او صبا مستصل،با دستانش صورتش را پوشاند.حالا درد در تمام سرش می پیچید و سوزش سینه اش هم بر دردهای دیگر اضافه شده بود.لحظاتی به همان حال باقی ماند و بعد انگار چیزی بخاطر آورده باشد به سرعت به سمت تلفن رفت و با صنم تماس گرفت.می دانست او روی فرزندانش چقدر حساس است و بخصوص با تب رامین جوان که جوان تر و خام تر بود چقدر دست و دلش می لرزد.بالاخره هر طور توانست موضوع را برای او شرح داد بعد خواست او رامین را توجیح کند که اگر آنی علت نیامدنش را پرسید قرار قبلی با دوستانش را بهانه کند.با گذاشتن گوشی نفسش را محکم از سینه بیرون داد و به آنی گفت که رامین نخواهد آمد.تا غروب،آنی پشت کامپیوتر ثمره نشسته و خود را با اینترنت سرگرم کرد.وقتی کورش به خانه آمد از همه چیز مطلع شد.در حقیقت همه خانواده جریان را می دانستند.تا آن روز سابقه نداشت بچه ها جایی بروند که هیچ شناختی نسبت به آن مکان نداشته باشند و این مسئله باعث نگرانی همه بخصوص صبا بود.ساعت یک ربع به هشت،کورش در پیراهن سرمه ای اسپرت و شلواری جین آماده بود.آنی آخرین نگاه را در آینه به خود انداخت،بارانی و شال سبز رنگش را برداشت و از اتاق خارج شد .ثمره در اتاقش درس می خواند و منصور هنوز از مطب نیامده بود.کورش و صبا در اتاق نشیمن نشسته بودند.با آمدن آنی هر دو با کنجکاوی درونی و خونسردی ظاهری،او را از نظر گذراندند.آرایش صوترش زیاد نبود در حد سایه ای سبز تیره و رژ لبی صورتی.او شلوار جین راسته با بلوزی جذب و آستین کوتاه پوشیده بود.رنگ مشکی لباس،او را لاغرتر از آنچه بود نشان می داد و فاق کوتاه شلوار و کوتاهی بلوز موجب می شد خط سفید باریکی از شکم او نمایان باشد.کورش کلافه نگاهش را به صفحه تلویزیون دوخت.آنی دستی به موهای خوش حالتش که به زیبایی اطراف شانه ها رها کرده بود کشید و رو به کورش گفت: تو زفران بلد هستی؟صبا با تعجب پرسید: زفران چیه؟- آدرس خونه ... گفت زفران ... کوچه یاس ...کورش با کمی حرص گفت: لابد منظورت زعفرانیه است؟- آها! آره. زفرانیه.- آره بابا بلدم.بریم؟وقتی از در خارج می شدند صبا به کورش اشاره ای کرد تا او کی تأمل کند بعد به آرامی گفت: مراقب خودتون باش.کورش با چهره ای مطمئن گفت : نگران نباشین.حواسم هست.بالاخره آنها سوار بر پاترول کورش حرکت کردند. هیچ کس متوجه نشد یک جفت چشم از پشت پنجره رفتنشان را با نفرت و خشم نگاه می کرد!ثمره خود را به اتاق پدر و مادرش رسانده و از آنجا چشم به حیاط و کوچه داشت.او با خودش فکر می کرد چرا خواهرش می تواند به راحتی به چنان جشنی برود اما شرکت در یک جشن خانوادگی برای او ممنوع است.برای یافتن کوچه کمی دچار مشکل شدند اما برای یافتن خانه هیچ مشکلی نبود.در حقیقت صدای بلند موزیک،خانه را کاملا مشخص می کرد.آنجا خانه ای بزرگ و ویلایی بود رد کوچه ای بن بست که در کل شش خانه جنوبی و شمالی در آن وجود داشت.آنی با آرامش و کورش با تردید به سمت خانه رفتند.هوا سرد بود و سوز شدیدی بدن هر دو را به لرز انداخته بود.کورش در حالیکه سعی می کرد خونسرد باشد وارد سالن شد.جمعیتی که شاید به سی،چهل نفر می رسید در وسط سالن و زیر رقص نورهای تند و اعصاب خرد کن خود را تکان می داند و صدای جیغ و خنده شان با صدای بلند موزیک در هم ادغام می شد. با ضربه ای که به شانه اش خورد به خود آمد و به آنی نگاه کرد.آنی او را به دختری جوان که آرایش غلیظ روی صورت نشانده و لباسش چیزی جز یک تاب دکلته طلایی و دامنی کوتاه به همان رنگ،نبود،معرفی کرد.- ساناز،دوستم ... این هم کورشساناز لبخندی معنی دار بر لب آورد و گفت: اِی وَل!پس بالاخره یک پسر وطنی تور کردی؟!آنی که از حرف او سر در نیاورده بود پرسید: پسرِ چی؟ساناز در میان خنده با صدای بلندی که در میان سر و صدا به گوش او برسد گفت: می گم یک دوست پسر ایرانی پیدا کردی؟آنی خندید و گفت: نه ... این فامیل منه.من دوست پسر ندارم.ساناز کنار او گوش زمزمه کرد: امشب پیدا می کنی!آنی در حالیکه همچنان لبخند بر لب داشت سرش را چند بار به علامت منفی تکان داد و گفت: اوه نه! من امشب می خوام یک کم بهم خوش بگذره.دوست پسر نمی خوام.- پس خوش باش جیگر!و شال و بارانی او را گرفت و رفت.آنی خواست به کورش چیزی بگوید اما با دیدن چهره بر افروخته او با تبجب پرسید: چی شده؟کورش در حالیکه حرص و خشمش را کنترل می کرد گفت: هیچی!تو راحت باش.می خوام ببینم چی کار می کنی؟آنی با بد عنقی جواب داد: این جور جاها چه کار می کنند؟!- اوه! پس من خیلی مزاحمت شدم.- من نمی فهمم تو چرا ناراحتی؟!کورش آب دهانش را به سختی فرو داد بعد دهانش را باز کرد تا حرفی بزند اما پسری که به هیچ وجه در حال خود نبود.تنه محکمی به آنی زد و از کنارش دور شد.آنی زیر لب ناسزایی به زبان انگلیسی نثار پسر کرد و گفت: بهتره بریم یک گوشه.کورش باز هم تلاش کرد آرام باشد.بار اولی نبود که به آن مجالس می رفت.چند ماه پیش یک بار تجربه کرده می دانست آن جوانها با آن رفتارهای عجیب هیچ کدام حالت طبیعی ندارند اما منتظر بود خود آنی هم بفهمد دقیقا در اطرافش چه می گذرد.از طرفی هم وجود آنی آن قدر برایش مهم شده بود که حضور او را در چنان محیطی تاب نمی آورد.آرزو می کرد می توانست دست او را بگیرد و از آنجا ببرد.دلش می خواست زیباییهای دنیا را نشانش دهد و بگوید اگر او اجازه دهد دیگر نمی گذارد غبار اندوه و تنهایی روی دلش بنشیند.بی اختیار به رقص عجیب پسری خیره بود که صدای ساناز او را به خود آورد.- بفرمائید نوش جان کنید.کورش به گیلاسهای مشروبی که در دست های دختر بود نگاهی انداخت.آنی یکی از گیلاسها را گرفت اما کورش تشکر کرد.- من به هر کسی تعارف نمی کنم ها! شما مهمون ویژه هستید.و نگه وقیحانه ای به کورش انداخت که مشمئزش کرد .با رفتن ساناز،آنی لبی به گیلاس زد.- خیلی دوست داری؟آنی که به دلیل سر و صدا متوجه سوال او نشده بود نگاهش کرد.- می گم دوسش داری؟- کی رو؟- همین که داری می خوری.آنی نگاه از کورش برگرفت و دوباره کمی نوشید.چشمانش را بست و گفت: گاهی خوبه!
همین که داری می خوری.آنی نگاه از کورش گرفت و دوباره کمی نوشید.چشمانش را بست و گفت: گاهی خوبه!- تو امشب خیلی خوشگل شده بودی!آنی چشمان حیرت زده اش را به او دوخت.باور نمی کرد آن پسر آرام و کم حرف از آن حرفها هم بلد باشد.- کورش ادامه داد: گفتم خوشگل شده بودی! یک گل زیبا وقتی مون گل و لای بیفته دیگه جلوه ای نداره.بخصوص وقتی که به جای آب،الکل پاش بریزی!- چرا نمی رقصید؟باز هم صدای نخراشیده ساناز مانع ادامه حرفهایش شد.- من رقص دوست ندارم.- ای بابا دختری که تو آمریکا بزرگ شده رقص دوست نداشه باشه؟!- من دوست ندارم.- شما چی؟کورش با لبخندی پر از تمسخر گفت: وقتی فامیلیم که توی آمریکا بزرگ شده نرقصه،از من توقع داری؟!- ای بابا! این جوری که نمی شه.آنی گیلاسش را تا انتها سر کشید و گفت: ما فقط اومدیم تماشا!- مگه سینماست؟بعد دست در جیبش کرد و قرص به طرف آنی گرفت.- بزنید روشن شید.اونوقت می فهمیم کی رقص دوست نداره.آنی ابروهایش را بالا انداخت،به پشتی فلزی صندلی تکیه داد و گفت: من نمی خورم.کورش اما قرص ها را گرفت.ساناز با خوشحالی رفت و دو بطری آب معدنی آورد.بعد کمی سر به سرشان گذاشت و رفت.آنی با نگرانی رو به کورش گفت: نخوری ها! اینها اصلا چیزهای خوبی نیستند.- امتحان کردی؟- من نه،اما دوستم می خورد.خیلی عصبی و بد اخلاق شده بود ... انگار همیشه مریض بود.کورش یکی از قرصها را به دهان گذاشت و آب بطری را تا نیمه سر کشید.آنی وحشت زده نگاهش کرد و گفت: این طوری می خوای مراقب من باشی.تو که الان دیوونه می شی! صبا چه طوری به تو اعتماد کرد؟!- حرف نباشه.- یعنی چی؟آنی حالا عصبانی شده بود و با خود فکر می کرد اگر حال کورش بد شود چگونه به خانه باز گردد.- تو ... تو ... دیوونه ای.- چرا اعتراض می کنی؟! مگه وقتی از این زهرماری خوردی من حرفی زدم.- این فرق می کنه.اون قرص مغزت رو پوک می کنه.- اون هم به مرور زمان هم مغز رو پوک می کنه هم تمام بدنت رو از بین می بره.آنی ناگهان با همان حالت عصبی از جایش بلند شد.- کجا؟- خونه!کورش لبخند پیروزی بر لب آورد و برخاست.آنی به دنبال ساناز می گشت تا لباسهاش را از او بگیرد که ناگهان در قمستی از سالن همهمه شد و متعاقب آن صدای شکستن شیشه آمد.کورش دست زیر بازوی آنی انداخت و او را به سمت خروجی کشاند .- لباسهام!آنی هیجان زده و پر اضطراب آن کلمه را بر زبان آورد.کورش که باز هم چهره اش بر افروخته شده بود همچنان که بازوی او را می فشرد وارد راهروی باریکی شد که کنار سالن بود.- دستم رو ول کن داره دردم میاد.کورش از فشار انگشتانش کم کردو گفت: همین جا منتظر بمون تا من اون دختره رو پیدا کنم.و از آنی دور شد.لحظاتی از رفتن کورش نمی گذشت که چند پسر جوان در حالیکه ززیر بازوی پسری دیگر را که سر و رویی خونین داشت گرفته بودند وارد راهرو شدند.آنی وحشت زده خود را به دیوار چسباند تا آنها از کنارش عبور کنند.پسر زخمی به شدت بی حال می نمود و درست در لحظه ورود به اتاق آنی دید که او بی هوش شد.یکی از پسرها به سرعت از اتاق خارج شد و با عصبانیت رو به آنی گفت :تو اینجا چیکار می کنی؟ زود برو تو سالن.آنی سعی کرد بر خود مسلط باشد.اما رنگ پریده اش خبر دیگری می داد.- من منتظر کسی هستم.- برو تو سالن منتظر شو.همان لحظه کورش و ساناز از راه رسیدند.کورش به سمت پسری که کنار آنی بود براق شد.پسر جوان با نگاهی از سر خشم و حرص به کورش انداخت و بعد با اشاره جدی ساناز دوباره به همان اتاق بازگشت.- اون پسره حالش خوب نبود.باید زنگ بزنید آمبولانس خبر کنید.ساناز که دست پاچه و دلخور به نظر می رسید "باشه ای " سرسری گفت.کورش غرید: لباسها رو بده.ساناز با حالتی که مشخص بود به شدت از کورش ترسیده و حساب می برد وارد اتاقی که ته راهرو بود شد و بارانی و شال آنی را آورد.- آنی جون ببخشید من نمی دونستم امشب اینجا چه خبره.هیچ وقت این طوری ها نبود.این پسره هم که زیادی مشروب خورده و سر شبی حال همه ما رو گرفت.کورش بارانی را بالا گرفت و به آنی کمک کرد به سرعت لباسش را بپوشد بعد با حالتی بسیار جدی رو به ساناز گفت: فکر کنم هنوز خیلی تو لجن فرو نرفتی.تا فرصت داری خودت رو نجات بده.وقتی رفتند ساناز با استیصال به دیوار راهرو تکیه داد و با بدبختی سعی کرد مانع ریزش اشکهایش شود.در ماشین هر دو ساکت بودند.آنی با اضطراب چشم به منظره شب دوخته اما تمام فکرش پی آن پسری بود که با سر روی خونین از مقابلش گذشته بود.- باید با پلیس تماس بگیرم.ممکنه اون پسره بمیره.- می خوام همین کار رو کنم.اما اول باید یک کیوسک تلفن پیدا کنم.- ما که موبایل داریم.- بهتره شناسایی نشیم.با دیدن کیوسکی کورش پیاده شد و با پلیس تماس گرفت.وقتی برگشت آنی به آرامی اشک می ریخت.کورش نیم نگاهی به دختر سرد و مغروری که حالا مانند دختر بچه های وحشت زده بود انداخت و متأثر گفت: خوشحالم که می بینم تجربه این جور پارتی ها رو نداری.آنی چشمان خیسش را به چشمان مهربان کورش دوخت.- اگر اون بمیره.- من پسره رو دیدم.اوضاعش خیلی هم بد نبود. نگران نباش.- بیهوش شد ... شاید هم مُرد!کورش خندید.- نه نترس.مطمئن باش کسی بخاطر شکستن یک لیوان نازک توی سرش نمی میره.اون حالش بابت چیز دیگه ای خراب بود.- تو ... تو خودت ... از اون قرصها خوردی.کورش دستی به پیشانی اش کوبید و گفت: آخ یادم نبود...می گم چرا تو رو دو تا می بینم.لحنش چنان جدی بود که دختر را کمی ترساند.- بهتره زود بریم خونه.کورش با بی خیالی قهقهه ای سر داد و گفت :به! تازه اومدیم بیرون صفا کنیم! امشب می خوام تا صبح تو خیابونها ویراژ بدم.آنی حالا عصبانی شده بود.پس با حرص و حالتی جدی تقریبا فریاد زد: من رو برسون خونه بعد هر جا خواستی برو- یعنی برات مهم نیست امشب چه اتفاقی برام میافته؟!- وقتی اون قرص لعنتی رو می خوردی بهت گفتم خطرناکه.گوش نکردی.ناگهان فکری به خاطرش رسید.گوشی همراهش را از کیفش در آورد و مشغول گرفتن شماره منصور شد.- چی کار می کنی؟- دارم به پدرت خبر می دم.اونها باید یک نفر رو می فرستادند تا مراقب تو باشه نه مراقب من!کورش دست برد گوشی را بگیرد.آنی دستش را به سرعتش کشید،در را باز کرد و از ماشین بیرون پرید.کورش هم به دنبالش رفت.آنی می دوید اما با آن کفشهای ناراحت سرعت زیادی نداشت.کورش با قدمهای بلند خود را به او رساند و بازویش را چنگ زد.- ولم کن.تو حالت خوب نیست.کورش دیگر نتوانست بیش از آن نقش بازی کند و شروع به خندیدن کرد.- قطع کن دختر! من حالم خوبه.قرص رو نخوردم باور کن.- خودم دیدم که خوردی.- زیر زبونم گذاشته بودم.بعد تو یک فرصت مناسب درش آوردم.باورکن نخوردم.آنی با حرص بازویش را از بین انگشتان بزرگ او بیرون کشید و فریاد زد : خیلی بدی! اصلا فکر نمی کردم تو این طوری باشی.کورش کمی آرام شد.- باید وانمود می کردم قرص رو خوردم. اون دوستت حسابی منو تحت نظر داشت.با آن حرف آنی هم کمی آرام شد و هر دو در کنار هم به سمت ماشین حرکت کردند.وقتی دوباره روی صندلیهایشان جای گرفتند.آنی گفت: می شه خونه نریم.- تو که تا همین چند لحظه پیش اصرار داشتی زودتر بریم خونه!- منو اذیت نکن کورش.نام کورش با لهجه خاص آنی چنان به گوشش دلنشین آمد که بی اختیار لبخند زد.- پس امشب نمی ریم خونه! فقط یک شرط داره.- اوه خدای من! تو دیگه کی هستی؟ من فقط می خوام زودتر نریم خونه.فکر کردی چی؟! اصلا برام مهم نیست ... من می تونم خودم تنهایی برم.- آدمها وقتی برای کسانی مهم هستند و دوستان بی ریایی هم دارند تنهایی جایی نمی رن!- گاهی لازمه.کورش که هنوز بابت حرام خواری آنی دلخور بود و نمی توانست آن مسئله را بپذیرد به سمت دختر عصبانی برگشت و نگاهش کرد.آنی هم به اجبار سرش را به سمت او برگرداند.نگاهشان به طرز غریبی در هم گره خورد و کورش به آرامی نجوا کرد: فکر می کنی الان باید تنها باشی؟!آنی رویش را برگرداند.کمی دستپاچه و گیج شده بود.نمی توانست حرفها و نگاه کورش را برای خود معنی کند- ما هیچ وقت تنهات نمی زاریم آنی ... اما ... امشب با رفتارت ... با خوردن اون آشغال ... من رو یک کم ناامید کردی ... اینجا ایرانه ... تو یک دختر ایرانی هستی.دختر خوبی هم هستی.بزرگ شدن میون آدمهای دیگه با فرهنگ دیگه تو رو تحت تأثیر قرار داده .اما تو در نهایت به ذات خودت بر می گردی.من مطمئنم.من اراده و استحکام یک دختر اصیل ایرانی رو در تو می بینم.این اون وجه از روح توئه که ما دوستش داریم و خودت هم دوستش داری.آن شب کورش دوری در خیابانها زد و در همان حال برای آنی از ایران گفت: از گذشته ها،فرهنگ مردم،عادتها،خوبیها و حتی بدیهای کشور و مردمش.او می خواست آنی بفهمه ریشه در چه خاک پاک و اصیلی دارد.او می خواست آنی بخاطر ایرانی بودنش احساس غرور کند،همانطور که خودش آن احساس را داشت.البته سعی کرد حرفهایش خسته کننده و شعار مانند نباشند تا در دختر جوان تأثیر بیشتری بگذارند.وقتی به خانه برگشتند همه خواب بودند.هنگام جدایی،مقابل در اتاق خواب آنی،کورش لحظه ای مکث کرد.به چشمان درخشان آنی خیره شد.هرگز خود را آن گونه بی پروا نیافته بود.در آن دختر جذبه ای وجود داشت که انگار او را در خود غرق می کرد.- شب بخیر.آنی هم که دست کمی از کورش نداشت کلمه شب بخیر را زیر لب نجوا کرد و به آرامی وارد اتاقش شد و در را بست.روز بعد به خواست کورش هیچ کس اشاره ای به میهمانی نکرد.فقط صبا با جمله ای کوتاه پرسید: دیشب خوش گذشت؟آنی شانه ای بالا انداخت و با گفتن " نه زیاد " مشغول خوردن صبحانه شد.یک ساعت بعد خانه خلوت شده و فقط آنی و صبا در آن حضور داشتند.حالا فرصت مناسبی بود تا صبا سعی کندن دخترش را به حرف بیاورد.پس به اتاق او رفت و شروع به حرف زدن کرد.او تمام تلاشش را کرد تا دختر را قانع کند پول ها و مدارک جهانگیر را پس بدهد.اما آنی فقط یک حرف داشت،"مدارک را سوزانده ام و پول را خرج کرده ام! "صبا دست از پا درازتر از پله ها بالا رفت.ثمره به شنیدن صدای دمپایی های روی پارکت راهرو از اتاقش خارج شد و با اندوه او را نگریست.صبا به چهره ملوس دخترش نگاه کرد.چقدر او را دوست داشت.او ثمره عشق بزرگش بود.سعی کرد به رویش لبخند بزند.- ثمره جان یک آژانس بگیر برو خونه مامان مهین.فردا صبح هم از همونجا برو مدرسه.او نمی خواست وقتی جهانگیر می آید و احتمالا با آنی درگیری لفظی پیدا می کند ثمره خانه باشد و چیزهایی را که نباید بشنود.دختر بی گلایه به اتاقش بازگشت و به سرعت آماده شد.تحمل آن فضای ناراحت کننده و متشنج برای او دیگر سخت شده و از اینکه کمی از خانه دور می شد احساس خوبی داشت.با رفتن ثمره،صبا آه پر از دردی کشید و در آشپزخانه کنار تلفن نشست.کم کم فکرش به گذشته های نه چندان دور کشیده می شد.به چند ماه قبل.زندگیشان آرام و با برنامه بود.هرگز صدای فریاد یا پرخاش کسی بلند نشده و مشکلات بچه ها با اخمی کوچک یا تشری جدی حل شده بود.از آنجایی که منصور و صبا هر دو آرام و صبور بودند.بچه ها هم عادت به سر و صدا و داد و فریاد نداشتند.اهل قهر نبودند و به هم احترام می گذاشتند.شاید به همین دلیل تحمل رفتار سرد و خونسردانه آنی کمی برایشان مشکل بود.او خوب می دانست منصور هیچ مسئولیتی در مقابل آنی ندارد،اما بخاطر او حتی حاضر است آن دختر پر دردسر را همیشه نزد خود نگه دارد.این را هم می دانست آناهیتا الگوی مناسبی برای ثمره نیست و حتی حضورش در خانه با وجود کورش که پسری جوان بود شاید از نظر اطرافیان غیر اخلاقی می آمد.گرچه آن مسئله مربوط به خودشان بود و صبا به منصور و کورش به یک اندازه اعتماد داشت.اما از اینکه حرفشان سر زبانها باشد احساس خوبی نداشت.از طرفی هم موضوع جهانگیر و پولش او را به شدت آزار می داد.از تنوع مسائل و مشکلات مربوط به آناهیتا سرگیجه گرفت.لحظه ای چشمانش را بست و سرش را روی میز گذاشت.او باید همه را حل می کرد.به ترتیب و آرام،آرام.او باید دخترش را نزد خود نگاه می داشت.دختری که سالها ا دوریش رنج کشیده و حسرت عطر تنش را خورده بود.او دیگر مطمئن بود حتی اگر مجبور شود باید خانه را بفروشد و خانه ای دو طبقه مجزا بگیرد که او بتواند وجودش را،محبتش را توجه اش را بین آنیتا و خانواده اش قسمت کند.صدای زنگ در باعث شد سرش را بالا بگیرد.به ساعت دیواری آشپزخانه که با شکل انگوری بنفش رنگ بود نگاه کرد.آن ساعت را ثمره خریده و گفته بود آن را خریدم چون هم عاشق انگور هستم،هم رنگ بنفش را دوست دارم.وقتی زنگ دوباره به صدا در آمد مجبور شد حواسش را جمع عقربه ها کند.ساعت نزدیک هفت بود.صبا از جا برخاست.حتما کورش بود.از وقتی آنی بازگشته بود،کورش دیگر بی هوا وارد خانه نمی شد.به آرامی به سمت آیفون می رفت اما وقتی چهره جهانگیر را از صفحه نمایشگر دید لحظه ای مکث کرد.فکر نمی کرد او باز هم بی خبر بیاید.به اجبار در را گشود.بعد با سرعت به سمت تلفن همراهش رفت و برای منصور یک پیامک به این مضمون فرستاد."جهانگیر اومده.زود بیا."وقتی تکمه آخرین حرف را فشرد جهانگیر پشت در خانه رسیده بود.او به سمت در رفت و آن را باز کرد.جهانگیر مثل همیشه مرتب و آراسته بود.کت و شلوار خاکستری خوش دوختی به تن داشت و بارانی سیاهی از روی آن به تن کرده بود.صبا آهسته سلام کرد و خود را کنار کشید.برخلاف جهانگیر او هیچ توجهی به خود نکرده بود.تاپ و شلوار سیاهی به تن داشت و ژاکت ساده بنفش رنگی روی آن پوشیده بود.آن ژاکت هم هدیه ثمره بود.موهایش را با کلیپسی پشت سر جمع کرده و چند تار مویی را که به علت کوتاه تر بودن اطراف صورت می ریخت با بی حوصلگی پشت گوش داده بود.از ظاهر او کاملا می شد پی به آشفتگی حالش برد.با تعارف او جهانگیر وارد خانه شد و روی همان مبل راحتی که مرتبه قبل رویش نشسته بود،نشست.سینه ای صاف کرد و پرسید: کسی خونه نیست؟صبا که به سمت آشپزخانه رفت گفت: آنی بالاست.منصور و کورش هم الان می رسند.وارد آشپزخانه شد.چایی ساز را به برق زد و به کاشیهای نقش برجسته روی دیوار خیره شد.- رفتارت با اون موقعها خیلی فرق کرده ...! اون روزها جسورتر و محکم تر بودی!صبا به جهانگیر که در چهارچوب آشپزخانه ایستاده و با چشمان خاکستری رنگش به او زل زده بود،نگاه کرد.ناگهان به سالها پیش بازگشت.آن روزها هم جهانگیر این طور با تحقیقر نگاهش می کرد.در حقیقت در نگاه او جز تحقیر و نکوهش چیز دیگری نسبت به اطرافیان وجود نداشت.چقدر از آن نگاه بیزار بود.- از زندگی ما برو بیرون! قید مدارک و پول ها رو بزن.بخاطر دخترت این کار رو بکن جهان ... بخاطر تمام بدیهایی که در حق من کردی این ضرر رو تحمل کن ... در مورد مدارک کاری از دستم بر نمی یاد اما پولت رو می تونم پرداخت کنم ... من یک تکه زمین از خودم دارم.می فروشمش.فکر کنم.یک پنجم پولت بشه.فقط فرصت بده بفروشمش.جهانگیر پوزخندی زد.- بقیه پول رو از کجا میاری؟ لابد می خواهی از منصور بگیری! فکر می کنی اون دو و نیم میلیون دلار بابت نگهداری از یک مزاحم می ده! تو چرا اینقدر اصرار داری نگهش داری؟مطمئنم تا همین حالا هم فهمیدی چقدر مشکل داره.صبا در حالیکه سعی داشت لحنش کنترل شده باشد گفت: اون که پیش تو بر نمی گرده.اگر من هم رهاش کنم هیچ میدونی چه اتفاقاتی ممکنه بارش بیافته؟! مگه تو توی این دنیا زندگی نمی کنی؟!جهانگیر بی حوصله سری تکان داد و گفت: بس کن دیگه صبا! اون که بچه نیست . تو امریکا اکثر دخترها و پسرها تو این سن و سال برای خودشون زندگی مستقلی تشکیل می دهند.صبا با حرص گفت: نه اینجا آمریکاست و نه ما آمریکایی هستیم.من نمی تونم راحت بنشینم و نابود شدن دخترم رو ببینم.- اگر دخترت برات مهم بود همراه من مهاجرت می کردی.- فکر نمی کردم با نامردی طرفم که بدون اطلاع من دختر سه ساله ام رو می دزده!- بحث ما در این مورد به جایی نمی رسه ... این طور که از حرفهات فهمیدم آنی قصد همکاری نداره.- اون جوونه.زخم خورده و می خواد تلافی کنه.من یک پنجم پولت رو می دم و سعی می کنم باقی پول و مدارک رو یک جوری ازش پس بگیرم.شاید چند ماه طول بکشه.اما بالاخره به نتیجه می رسم.قول می دم.اگر نتونستم،شده با سهم ارث پدری ام و فروش این خونه پولت را تا سال دیگه بهت پس می دم.جهانگیر خشمگین غرید: نمی شه! نمی تونم این همه صبر کنم.اون دختر لجباز رو من می شناسم.اگر تا حالا نتونستی راضیش کنی از این به بعد هم نمی تونی.فکر می کنی براش مهمه تو بخاطرش تمام زندگیت رو بفروشی؟! اون حتی ککش هم نمی گزه.صبا کمی تن صدایش را پایین آورد و گفت: اون مشکل روحی داره.ما خیال داریم در موردش با یک روانشناس صحبت کنیم.مطمئنم راه حلی برای این مشکل پیدا می شه.جهانگیر در حالیه پشت به او می کرد تا به سمت پله ها برود با خشم گفت: فقط کار خودمه!صبا با وحشت به دنبال او دوید.همان لحظه زنگ در به صدا در آمد.صبا التماس کرد : جهانگیر صبر کن.منصور اومد.بگذار اول با هم صحبت کنیم.اما او بی توجه به سمت پله ها رفت.وقتی پا روی اولین پله گذاشت صبا در حیاط را گشود و به دنبال جهانگیر دوید.او با پاهای بلندش پله ها را دو تا یکی طی کرد.وقتی به انتها رسید با صدایی که سعی داشت به اندازه خودش خشمگین نباشد تقریبا فریاد زد.آنی ! کجایی؟صبا نفس زنان خود را به او رساند و مقابلش سینه به سینه ایستاد.- برو پایین جهانگیر.بهت اجازه نمی دم تو خونه من فریاد بکشی.منصور با شنیدن صدای پر از التهاب همسرش با سرعت خود را به آنها رساند و با خشم و حیرت پرسید: اینجا چه خبره؟جهانگیر بی آنکه به او نگاه کند گفت: من فقط می خوام با دخترم حرف بزنم.منصور با خونسردی گفت: باشه.اول برو پایین یک کم که آروم شدی من خودم آنی رو میارم باهاش صحبت کنی ... با این رفتار به هیچ جا نمی رسی.جهانگیر نگاه از چشمان صبا که چون ماده پلنگی خیره خیره نگاهش می کرد و آماده حمله بود برداشت.زهر خندی زد و در حالیکه از پله ها پایین می رفت گفت: منتظر می مونم ... اما همه تون خوب می دونید که صبرم زیاد نیست!با رفتن او صبا چشمانش را بست و دستی به پیشانی عرق کرده اش کشید.منصور با دیدن حال او به سمت اتاق آنی رفت.چند ضربه به در زد و گفت: ما پایین منتظر هستیم. زودتر بیا.صدای پرخاش گونه آنی به گوشش رسید.- من با اون حرف نمی زنم.- تو مجبوری دختر! تو باید برای همه ما علت کارت رو توضیح بدی.ناگهان در با شدت روی پاشنه چرخید.منصور از آن حرکت سریع کمی جا خورد.چهره آناهیتا در بلوز جذب قرمز رنگش بر افروخته تر از آنچه بود به نظر می رسید.چشمانش به خون نشسته و لبهایش سفید شده بود.با تأنی از کنار منصور عبور کرد و روبروی مادرش ایستاد.
- من با اون حرف نمی زنم.- تو مجبوری دختر! تو باید برای همه ما علت کارت رو توضیح بدی.ناگهان در با شدت روی پاشنه چرخید.منصور از آن حرکت سریع کمی جا خورد.چهره آناهیتا در بلوز جذب قرمز رنگش بر افروخته تر از آنچه بود به نظر می رسید.چشمانش به خون نشسته و لبهایش سفید شده بود.با تأنی از کنار منصور عبور کرد و روبروی مادرش ایستاد.- فکر کنم اول تو و اون باید به من توضیح بدید! من برعکس شماها صبرم زیاد هست! من شونزده سال صبر کردم تا بشنوم ... حالا منتظرم.جهانگیر که از پایین پله ها به وضوح صدای او را می شنید با تمسخر گفت: راست می گی که صبا! چرا برایش توضیح نمی دی ؟!صبا با لحنی ملایم اما عصبی رو به دخترش گفت: من برات توضیح دادم اگر لازم باهش همه چیز رو مو به مو برات تعریف می کنم ...اما این طوری نمی شه ... اول تکلیفت رو با پدرت روشن کن بعد هر چقدر خواستی برات حرف می زنم.اونوقت تصمیم با خود توست.می تونی هر قضاوتی خواستی بکنی و هر جا که خواستی بری.- نه! باید با هم حرف بزنید.روبروی هم دیگه.دیگه نمی خوام جدا جدا بشنوم.می خوام با هم بشنوم.آنی هیجان زده بود و این هیجان باعث می شد صدایش بلرز و لهجه اش غلیظ تر به نظر برسد.جهانگیر چند پله بالا آمد.نگاهی پر از خشم به دخترش انداخت و گفت: تو نمی تونی این طوری حرف رو عوض کنی.بیا پایین همونطور که مادرت گفت اول تکلیف مدارک و پول رو مشخص کنیم بعد با هم راجع به گذشته ها صحبت می کنیم.با صدای زنگ آیفون،صبا فرصت یافت از آن موقعیت خلاص شود و به سمت پایین پله ها برود.به دنبال او منصور هم پایین رفت.اما آنیتا با حالت تردید بالای پله ها ایستاده بود.با ورود کورش،صبا سعی کرد کمی خود را جمع و جورکند.کورش با دیدن جهانگیر اندکی مکث کرد.چهره او را در جوانی بخاطر داشت.چقدر همیشه از او بدش می آمد.نگاههای خصمانه و طعنه های تلخ و گزنده مرد هرگز از خاطرش محو نمی شد.با لحنی آرام و چهره ای نه چندان دوستانه به او سلام گفت.اما جلو نرفت تا دستش را بفشارد.صبا معذب بود.از اینکه در این موقعیت گیر افتاده بود حال خوبی نداشت.کورش با نگاهی به او فهمید حضورش در آن جمع چندان خوشایند نیست.برای اینکه هم آنها راحت باشند و هم نشان ندهد که بخاطر صبا خیال ترک خانه را دارد گفت: اومدم یک سری وسایل ببرم.فکر کنم شب دیر برگردم.منصور گفت: اشکالی نداره.کورش بی توجه به جهانگیر به سمت اتاقش رفت.وقتی آنی را با آن چهره بر افروخته دید لحظه ای مکث کرد.بعد سرش را اندکی به زیر انداخت و خواست از کنارش بی حرفی رد شود که آنی گفت: وضع مسخره ای دارم ! نه؟!کورش که حالا درست کنارش ایستاده بود،بی آنکه نگاهش کند گفت: باید اوضاع را مرتب کرد.من مطمئنم تو می تونی.ناگهان صدای آنی بالا رفت.- هیچ چیز درست نمی شه! هیچ چیز هیچ وقت درست نبوده برای من!بعد از پله ها با سرعت پایین رفت و خطاب به جهانگیر گفت: نه پول،نه مدرک،هیچ چیز وجود نداره برای تو! ... تتو خوشبختی و زندگی و خنده رو از من گرفتی ... من فقط یک کم پول و چند کاغذ از تو گرفتم.پول ها و کاغذهایی که بخاطر اونها آدمهای بی گناه کشته بشن ... تو فکر کردی من به تو بر می گردونم؟!پوزخندی زد و با لبخندی عصبی ادامه داد: من با یک دزد ... با یک قاتل ... با یک نفر مثل تو هیچ کاری ندارم و هیچ چیز هم به تو نمی دم.جهانگیر ظاهری خونسرد به خود گرفته و در حالیکه دستهایش را درون جیب هایش شلوارش فرو برده بود با ژستی خاص به سخنان نیش دار و پر از نفرت دخترش گوش می کرد.حالت او درست طوری بود انگار با بچه ای دروغ گو و بی منطق طرف است.برای لحظاتی همانطور به او خیره شد.صبا و منصور هم هر کدام با نوعی نگرانی آنها را زیر نظر داشتند.کورش هم میان پله ها آمده و با ناراحتی منتظر بود ببیند آن بحث به کجا ختم می شود.بالاخره جهانگیر لب باز کرد.- تو دیوونه ای آنی.همه این رو می دونند که تو مشکل روانی داری ... حتی این ها فهمیدند!و با دست به منصور و صبا اشاره کرد.آنی با خشمی مهار نشده چند قدم جلوتر آمد و فریاد زد: تو می خواهی با این حرفها خودت رو بی گناه نشون بدی ... من خیلی خوب می دونم چه کارهای کثیفی می کنی ... اون سوزان احمق هم از این کارها خوشش میاد ... اون آشغال همیشه دنبال پول بود.فکر کردی چرا با تو عروسی کرد!؟جهانگیر مستقیم به چشمان او زل زد و با لحنی تهدید آمیز گفت: داری زیاده روی می کنی ... مراقب حرف زدنت باش.ناگهان آنیتا کمی آرام شد.همان لبخند کج و مصنوعی همیشگی را بر لب آورد و با اشاره به صبا گفت: چرا با اون ازدواج کردی؟ دلم می خواد بدونم.- به تو ربطی نداره.تو در حدی نیستی که بخواهی از من چنین سوالاتی بپرسی!- تو باید به من جواب بدی ... تو و اون باید جواب بدید که چرا من رو به این دنیا آوردید؟ تو چرا با من از اون انتقام گرفتی ... و اون چرا منصور رو بیشتر از من دوست داشت؟!صبا با ناله گفت : این چه حرفیه؟ اونا به تو چی گفتند که تو اینقدر بی رحمانه قضاوت می کنی.آنی باز خشمگین شد و در حالیکه صدای فریادش تمام خانه را پر می کرد شروع کرد به حرف زدن.- من فقط فهمیدم برای شما دو نفر هیچ ... هیچ ارزشی نداشتم.انگار همین طوری ... شاید اشتباهی به دنیا اومدم ... تو من رو نمی خواستی چون عاشق منصور بودی.چون می خواستی با اون عروسی کنی.تو با جهانگیر عروسی کردی فقط برای اینکه منصور رو ناراحت کنی.بخاطر خودت ...تو بخاطر خودت ... جهانگیر بخاطر خودش ... تو موندی ... اون رفت ... من چی بودم؟ کی بودم؟ ... همیشه به بچه های دیگه نگاه می کردم که پدر و مادر دارند ... یا یکی از اونها رو دارند.من فقط یه مادر بزرگ و پدر بزرگ پیر داشتم ...حالا روی صحبت او با جهانگیر بود.- هیچ وقت مدرسه من اومدی؟ هیچ وقت مراقب من بودی؟ فهمیدی اون دوست کثیفت چقدر دختر کوچولوی تو رو اذیت کرد ... من فقط هفت سالم بود ... اون حال من رو بهم می زد ... ازت متنفرم.چون تو هیچ وقت مراقب من نبودی ... تو فقط یه قاتلی.آدمکش!جهانگیر دیگر بیش از آن نمی توانست خود دار باشد.- خفه شو آنی.تو دروغ گو ترین و عوضی ترین دختر عالمی.چطور می تونی یک همچین اراجیفی از خودت در بیاری.- پس چرا از تو متنفرم؟! از تو ... از اون دوست آشغالت از الکس ... از ریموند ... از اون ... و به منصور اشاره کرد.کورش با حالی غریب در حالیکه عضلات بدن چهره اش از شدت ناراحتی منقبض شده بود،منتظر بود آنی به او هم اشاره کند اما دختر انگار اصلا او را نمی دید.- من از همه بدم میاد.از همه شما ... از همه شما ... من نمی خوام دختر شما باشم ... اگر هم اومدم اینجا فقط می خواستم صبا رو ببینم ... می خواستم بفهمم چرا یه پیرمرد رو از دخترش بیشتر می خواست؟! چرا بخاطر من آمریکا نیومد؟ صبا تو می دونستی جهانگیر پدر خوبی نیست.چرا تنها گذاشتی؟ تو می خواستی طلاق بگیری ... چرا توی آمریکا طلاق نگرفتی ... شاید اون موقع می تونستی من رو با خودت ببری ایران.شاید منصور دنبالت میومد.مگه عاشقت نبود؟! شما به خاطر من هیچ کاری نکردید.جهانگیر خشمگین به سمت او رفت،اما آنی به سرعت خود را عقب کشید و به طرف پله ها دوید.جهانگیر خیز برداشت و با یک حرکت بازوی او را گرفت و محکم فشار داد طوریکه چهره آنی از شدت درد درهم کشیده بد.صبا فریاد زد: ولش کن.منصور خود را جلو انداخت.اما جهانگیر بازوی آنی را محکمتر فشرد و گفـت: می خوام باهاش حرف بزنم.تنها!بعد تلاش کرد او را با خود از پله ها بالا بکشد.دختر به طرز عجیبی وحشت زده و در عین حال خشمگین می نمود.صبا به دنبالشان رفت و باز از جهانگیر خواست او را رها کند.منصور هم چند قدم جلو رفت و گفت: چرا آروم نمی شی آنی؟ اون می خواد با تو حرف بزنه.صبا احساس سنگینی شدیدی در پاها و دستان خود می کرد.منصور متوجه حال خراب او شد و سعی کرد او را روی اولین پله بنشاند.حالا جهانگیر و آنیتا به میانه پله ها،درست جایی که کورش با حرص و غضب ایستاده بود رسیده بودند.آنی هنوز سعی می کرد خود را از دست پدر رها کند و جهانگیر با خشمی کنترل شده او را به دنبال خود می کشید.- اینقدر کولی بازی در نیار! فقط شرایط تازه ای برات دارم ... خفه شو آنی ... داری خسته ام می کنی.آروم باش.کورش همچنان بی حرکت ایستاده بود با وجودیکه بخاطر حال زار او پریشان و نگران بود اما از حرفهای آنیتا خوشش نیامده و حس می کرد پدرش حق دارد از او توضیح بخواهد و آن مدارک با ارزش و پول کلانش را طلب کند.در همان لحظه اتفاقی افتاد که او به شدت غافلگیر شد.آنی با حرکتی پیش بینی نشده،وقتی هنوز از او دور نشده بود،مچ دستش را چنگ زد و با چشمانی پر از اشک و التماس ناله کرد : اون منو می کشهکورش ! کمکم کن. این قاتل عوضی من رو می کشه!جهانگیر نگاهی از سر استیصال به کورش انداخت و گفت: می بینی؟! این دختر خود شیطانه!آنیتا هنوز مچ دست کورش را می فشرد و التماس می کرد.- اون یک بار می خواست من رو بکشه.باور کن راست می گم. با چاقو می خواست منو بکشه ... کورش! کورش خواهش می کنم منو تنها نزار.جهانگیر با حرکتی سریع دخترش را به دنبال خود کشید.دست آنی از دست کورش رها شد و در پی آن صدای فریاد جگر خراشش گوشهای کورش را پر کرد.صبا از پایین پله ها فریاد زد : ولش کن ... این راهش نیست.ضجه های دختر شدیدتر شده بود.موهای زیتونی روشنش اطراف صورت و شانه ها ریخته و چند تار مو با اشکهای بی پایان او به صورتش چسبیده بود.در بالای پله ها آنی خود را روی زمین انداخت تا با کمک وزنش خود را از دست پدر نجات دهد.اما جهانگیر با حرکتی سریع خم شد.دستهای بلندش را دور کمر انداخت و از زمین بلندش کرد.صدیا فریاد آنی باز به هوا برخاست.گریه صبا شدت گرفت.منصور کلافه و پریشان به سمت پله ها آمد تا جلوی جهانگیر را بگیرد.جهانگیر در اولین اتاق خواب را باز کرد.- اتاق تو کدومه؟با دیدن عکس ثمره که به دیوار آویزان بود فهمید آن اتاق آنی نیست.در دیگر را باز کرد.آنی به سمت کورش برگشت.- کورش کمکم کن.کورش!جهانگیر وسایل دخترش را شناخت.لبخند پیروزمندانه ای بر لب آورد.خواست وارد اتاق شود که حس کرد دو دست قوی یک بازویش را در چنگ فشرد.سر برگرداند و کورش را دید که با نفرت به چشمانش خیره شده.- بذارش زمین.- تو دخالت نکن پسر.این به تو مربوط نیست.منصور با لحنی کنترل شده گفت: این دختر حالش خوب نیست بذار یک کم آروم بشه من راضیش می کنم با تو حرف بزنه.اما جهانگیر بجای پاسخ با حرکتی سریع کورش را به عقب هل داد و با سرعت وارد اتاق شد و در را بست.کورش به سمت در هجوم برد.جهانگیر آنی را وسط اتاق پرت کرد.به در تکیه داد و در را قفل کرد.صدای فریاد خشمگین کورش از پشت در به گوش می رسید.- درو باز کن لعنتی.تو به چه حقی با اون این طوری رفتار می کنی؟
درو باز کن لعنتی.تو به چه حقی با اون این طوری رفتار می کنی؟جهانگیر توجه به او و به دخترش که وسط اتاق از شدت گریه و وحشت می لرزید به سمت کشوهای میز آرایش کوچک هجوم برد.کشوها را یکی یکی بیرون کشید و وسط اتاق پرت کرد.با سرعت نگاهی به وسایل آی کرد و وقتی چیزی را می خواست نیافت به سمت کمد رفت.لحظاتی بعد کم هم زیر و رو شده بود.حالا تخت خواب آماج حملات او بود.تشک با یک حرکت به گوشه ای پرتاب شد و ناگهان مرد که موهای بلندش آشفته شده و صورتش از شدت هیجان و بر اثر تقلا به شدت بر افروخته بود،آرام شد.حالا آنی بجای گریه هراسان به پدرش خیره بود.کورش و منصور پشت در گوش تیز کرده بودند و جهانگیر به بسته ای که زیر تشک پیدا کرده بود نگاهی کرد.نفس زنان بسته را برداشت به تندی پاکت را پاره کرد.با ریختن تعدادی ورق نیم سوخته در میان اتاق،آرامشی که می رفت در چهره اش جا خوش کند،تبدیل به طوفانی وحشتناک شد.شکل لبایش تغییر کرد.فکش را با شدت به هم فشرد و نگاه پر از خشم و نفرتش به دختر وحشت زده و رنگ پریده وسط اتاق دوخته شد.قدمی به سمت او برداشت و از میان دندانهای بهم فشرده اش گفت: پول ها کجاست؟آنی سعی کرد شجاع باشد و حرف بزند.کمی خود را عقب کشید.با دست لرزانش تکه مویی را که جلوی یک چشمش را گرفته بود کنار زد و تلاش کرد چیزی بگوید.وقتی لب باز کرد صدایش بیش از بدنش لرزش داشت و واضح به گوش نمی رسید.- دادم به آدمهایی که ... بخاطر اسلحه های تو و دوستات بی چاره و بدبخت ... شدند!کلام آنی واضح و پر صداقت بود.جهانگیر مطمئن شد دخترش آن کار وحشتناک را در حقش انجام داده.او دیگر حال خود را نمی فهمید.به سمت او هجوم برد همزمان فریاد زد.حالا دیگه راحت می تونم بکشمت هرزه کوچولو!کورش و منصور با شنیدن صدای او سعی کردند در را بشکنند.جهانگیر موهای آنی را در چنگ گرفت،دور دست چرخاند و سرش را به دیوار کوبید.صدای ضجه آن قلب کورش را در سینه تکان داد و او با ضربه محکمتری با شانه اش به در زد.آنی بی حال روی زمین افتاد.از میان چشمهای نیمه بازش به پدرش نگریست که از خشم کف بر دهان آورده بود.نالید: من پشیمون نیستم.کورش منصور را کنار کشید و با لگدی محکم بالاخره در را گشود.پایش از شدت ضربه،درد گرفت اما او بی توجه به درد خود را جلوتر از پدر،داخل اتاق انداخت.جهانگیر مانند دیوانگان می خواست لگدی حواله پهلوی دخترش کند که کورش طاقت از کف داد و به سمت جهانگیر یورش برد.اول مشت محکمی به صورتش زد و بعد با دستان بزرگش او را که از خودش بلند تر بود به عقب هل داد و به دیوار کوبید.جهانگیر هم به سمت او هجوم برد و آنها به شدت درگیر شدند.منصور با دیدن وضعیت آنها آنی را رها کرد تا کورش و جهانگیر را از هم جدا کند.- کافیه! کورش آروم باش.جهانگیر تو دیگه شورش رو در آوردی.دستش را روی سینه هر دو گذاشت،تمام قدرتش را جمع کرد و هر دو را به عقب هل داد.جهانگیر محکم به چهارچوب پنجره خورد و کورش هم نزدیک بود تعادلش را از دست بدهد.جهانگیر فریاد زد،این دختر زندگی منو نابود کرد.تمام مدارک رو سوزونده.راست راستی همه رو سوزونده.بعد مانند دیوانه ها خندید و ادامه داد: این دختر دیوونست! پول ها رو داده به جنگ زده ها ... مدارک رو سوزونده.به سمت برگه های نیم سوخته هجوم برد.آنها را برداشت و به منصور نشان داد.- ببین.همه رو سوزونده.اینها رو هم لابد نگه داشته که من رو آتیش بزنه.همانطور که او حرف می زد کورش به سمت آنی دوید.او نیمه جان کف اتاق افتاده بود و رگه باریکی از خونه از کنار پیشانی اش جاری بود.کورش با بغضی شدید سعی کرد او را از روی زمین بلند کند.همان لحظه آنی چشمانش را گشود.با دیدن او به زحمت لب باز کرد.- چرا کمکم ... نکردی؟!قطره اشکی از بین چشمان نیمه بازش بیرون چکید کورش را آتش زد.با یک حرکت،بدن سبک او را روی دو دست بلند کرد و از اتاق خارج کرد.جهانگیر خواست به دنبال آنها برود.منصور محکم مقابلش ایستاد و گفت: همین حالا از خونه من برو بیرون.وگرنه پلیس خبر می کنم.پس تا بخاطر این لطفی که در حقت می کنم پشیمون نشدم گورت رو گم کن!جهانگیر پوزخندی زد به طرف برگه های نیم سوخته رفت و آنها را درون جیبهایش گذاشت.دستی به موهای آشفته اش کشید و در حالیکه با غضب از کنار منصور عبور می کرد گفت: وقت برای تصویه حساب زیاده!هنوز از اتاق بیرون نرفته بود که صدای فریاد وحشت زده کورش به گوش رسید.- بابا! بابا!صبا ... صبا ...!منصور با شدت جهانگیر را کنار زد و از پله پایین دوید.با دیدن پیکر بی جان صبا که پایین پله ها افتاده و خونی که زیر سرش جمع شده بود پاهایش سست شد.لحظه ای نزدیک بود کنترلش را از دست بدهد اما می دانست حالا وقت فرصت دادن به ضعف نیست.به سمت همسرش رفت،صبا نمی توانست آنطور بی رحمانه او را تنها بگذارد.او اجازه نمی داد.
درکریدور خنک و خلوت بیمارستان،کورش با تنی خسته،نگاهی نگران و چهره ای غمگین و گرفته،با بی قراری قدم می زد.با برخورد قطرات باران به روی شیشه توجه اش به بیرون پنجره جلب شد.آرام به سمت پنجره رفت و از پشت آن به ریزش تنه قطره های ریز باران نگاه کرد.چرا نفهمیده بود باران کِی شروع شده؟!وقتی آمبولانس آمد زمین خشک بود.پس چطور آن قدر ناگهانی باران گرفته بود.بغضی بزرگ گلویش را فشرد و چشمان اندوهگین و سیاهش را به اشک نشاند.کم کم بغض شدیدتر شد و اشک بیشتر.نگاه ترش را به آسمان بارانی دوخت و زمزمه کرد: خدایا خواهش می کنم صبا رو از ما نگیر.کم کم داشت منفجر می شد.دستش را روی دهانش فشردو سعی کرد بر آن بغض سرکش مهار بزند.- آقای کیانفر ... بیمارتون بیدار شده.کورش دستی به صورتش کشید تا آن اشک را پاک کند.به سمت پزشک جوانی که پشت سرش ایستاده بود برگشت.- حالش چطوره؟مرد شانه ها را همراه ابروانش بالا داد و گفت: ظاهرا که خوبه.راستش وضعیت ظاهری اش بیش از حد انتظار خوبه اما حالتهاش ...- یعنی هیچ صدمه خاصی ندیده.... اما اون گله ای از درد نمی کنه.رفتارش عجیبه.خیلی ساکته! اینجور مواقع بیمار از درد ناله می کنه ... اما اون با وجودیکه مشخصه درد می کشه حرف نمی زنه،حتی مسکن هم نمی خواد.کورش با کلافگی دست درون جیبهایش فرو برد و نگاهش را به زیر دوخت.- احتمالا ایشون شوکه شدن ... بهتره باهاش حرف بزنید،اما اشاره ای به علت حضورش در اینجا نکنید.کورش غمگینانه پرسید: از پدر و مادرم چه خبر؟چهره دکتر هم رنگ اندوه بخود گرفت.- خانم کیانفر هنوز بیهوش هستند.دکتر هم همچنان بالای سرشون.- اون که خوب می شه دکتر.مگه نه؟- یک سکته ناقص ... به همراه ضربه مغزی ... باید دعا کنیم.- نظر دکتر عظیمی چیه؟- عمل که موفقیت آمیز بود ... دکتر هم راضی به نظر می رسید.فقط باید صبر کنیم تا بیمار به هوش بیاد.بعد لبخندی روی لب آورد،دستی به شانه کورش زد و گفت: شما بهتره فعلا سری به این خانم جوون بزنید.دکتر کیانفر خیلی سفارشش رو کردند.کورش نفس عمیقی کشید و به سمت انتهای کریدور،جایی که اتاق آناهیتا قرار داشت رفت.چند ضربه به در زد اما جوابی نشنید.آرام در را گشود و وارد شد.آنی به پشت روی تخت دراز کشیده و نگاهش به پنجره بود.سرش را بانداژ کرده بودند.از دیدن حالت او دل کورش به درد آمد.لحظه ای صدای فریادهایش در گوشش پیچید و از شدت تأثر دوباره آن بغض بزرگ هنجره اش را درهم فشرد.موهای بلند و مواج آنی،نامرتب اطرافش روی بالش رها شده و انگشتان یک دستش که از زیر پتو بیرون بود محکم مشت شده و نشان از تحمل دردی عمیق داشت.کورش همچنان ایستاده و با تأثر او را نگاه می کرد که ناگهان آنی سر برگرداند و با چشمان بی حالتش او را نگاه کرد.کورش سعی کرد لبخند بزند اما بجای آن قطره اشکی در چشمش درخشید.چند قدم جلوتر رفت و به زحمت لب باز کرد.- حالت چطوره؟چشمان آنی هم پر از اشک شد و مظلومانه گفت: من دروغ نگفتم ... پشیمون نیستم ... تو حرفهام رو باور می کنی؟کورش از منصور شنیده بود که جهانگیر چه حرفهایی راجع به آنی زده.در حقیقت هیچ چیز به نفع آنی به نظر نمی رسید!- اون داشت منو می کشت ...- اون پدرتونه ... نمی تونستم باور کنم با تو ...- کاش زودتر کمکم می کردی ... اما مهم نیست ... من پشیمون نیستم.اون قاتله ... قاتله همه آدمهایی که توی افغانستان و عراق و هر جای دیگه تو این دنیا می میرن!- تو اشتباه می کنی ... اون توضیح داده ...آنی اندکی هیجان زده گفت: نه ! من مطمئنم.کورش جلوتر رفت.دست روی شانه او گذاشت و با لحنی آرامش بخش گفت: ما بعدها فرصت داریم در این مورد حرف بزنیم.بهتره فعلا آروم باشی.اما آنی بی توجه به گفته های او با صدای بلندتری گفت: من راست گفتم.تو باید باور کنی ... تو باور کن کورش ... من دزد نیستم ... من دختر بدی نیستم ... من باد اون کار رو می کردم ... آنی ... دست زیر سینه اش گذاشت.درد بر اثر تقلا و هیجان با شدت بیشتری در قفسه سینه اش پیچید،اشکهایش را جاری ساخت و نالش را در آورد.کورش سعی کرد آرامش کند.اما وقتی بی قراری اش را دید زنگ بالای سر او را فشرد.آنی دست او را که از روی زنگ پایین می آمد در هوا گرفت.میان دو دست عرق کرده خود فشرد و در میان گریه گفت: اگر دروغ می گفتم باید پشیمون بودم ... اما نیستم.کورش بی طاقت گفت: تو در مورد بیماریت هم اشتباه کردی.دست آنی سست شد و چهره اش وحشت زده.نفس زنان گفت: اون به من گفت ... اون گفت مریضم ... اون دروغ گفت بود ... من ...پرستار به محض ورود آنی را دید که گریه می کند.کورش پشیمان از حرفهایی که زده بود سعی می کرد آرامش کند.مدام عذر می خواست و قول می داد در مورد حرفهای او تحقیق کند تا درستی حرفهایش به همه ثابت شود.پرستار عصبانی جلو آمد و گفت: چه اتفاقی افتاده؟ شما چی کار کردید؟!کورش با ناراحتی گفت: حالش خوب نیست.درد داره.- بله.متوجه ام.شما بفرمائید بیرون.آنی دست او را محکمتر فشرد و خواست او ترکش نکنه.پرستار با بی حوصلگی آمپولی آرام بخش آماده کرد و با کمک کورش آنرا به رگ دست آنی تزریق نمود.بعد با حالتی جدی رو به آنی گفت: اگر می خوای اجازه بدم این آقا این جا بمونه باید قول بدی ساکت باشی .الان نصف شبه و همه خوابن.آنی بینی اش را بالا کشید و در حالیکه نفس های مقطعی می کشید سکوت کرد.کورش نفس عمیقی کشید.از پرستار تشکر کرد و با نگرانی به چهره آنی خیره شد.بعد از خروج پرستار کورش لبخندی بر لب آورد و گفت: با اون ظاهر آرومی که همیشه داشتی فکر نمی کردم اینقدر کولی باشی.آنی چشمانش را بست و گفت: خودم هم فکر نمی کردم!کورش خندید.- نمی خواهی دستم رو ول کنی؟آنی دست او را محکمتر فشرد و کمی به سمت خود کشید.چشمانش را باز کرد.به چشمان معذب کورش خیره شد و زیر لب گفت: حرفهام رو باور کن ... من دیوونه نیستم ... دختر بدی نیستم ... من باید اون کارو می کردم ... پشیمون نیستم ... فقط خسته ام ... باور می کنی؟کورش در چشمان او جز صداقت چیزی نمی دید.ناگهان تمام احساسات مبهمی که نسبت به او داشت فراموشش شد.او حالا دختری تنها و زخم خورده،اما شجاع و با شهامت را مقابل خود می دید که نمی خواست هویت خود را پیدا کند.که نمی خواست بد باشد یا در بدیهای دیگران شریک باشد.- باور می کنم ... باور می کنم خانمی ...!بی آنکه متوجه باشد لفظی را که گاهی منصور در مورد صبا به کار می برد در مورد آنی بکار برده بود.لحظه ای چیزی درون قلبش فرو ریخت و حس کرد دیگر تاب نگاه کردن به آن چشمان مخمور خاکستری که حالا رگه های سبز و عسلی بخوبی در آنها هویدا بود،را ندارد. خود را عقب کشید.آب دهانش را به سختی فرو داد و دستش را از میان دستان شل شده آنی بیرون آورد.
من می رم یه هوایی بخورم!
وقتی از اتاق خارج شد احساس می کرد هنوز دست گرم آنی دستش را گرفته.به واقع آن حس را داشت! تمام بدنش عرق کرده و در آن هوای خنک احساس خفگی می کرد.کلافه خود را به حیاط رساند.قطرات ریز و سرد باران تن تب دارش را کمی آرام کرد.سرش را رو به آسمان گرفت تا باران صورتش را هم بشوید.چشمانش باز بود.و گاهی قطره ای درونشان می افتاد.به یاد حرف آنیتا افتاد زمانیکه روی پل رودخانه ایستاده بود " به چشمان رودخانه نگاه می کردم"
احساس می کردم حالا او به چشمان آسمان خیره شده.با صدایی که خودش می شنید گفت: من دارم کجا می رم؟ به کجا باید برسم؟!
تا نیمه های شب کورش چند مرتبه به آنی که بر اثر تزریق مسکن به خواب رفته و به صبا که هنوز در بیهوشی به سر می برد،سر زد.منصور اما همچنان با نگرانی کنار تخت همسرش نشسته و منتظر بود تا علائم هوشیاری را در او مشاهده کند.
وقتی بی قراری کورش را دید به او اصرار کرد به خانه باز گردد تا لااقل چند ساعتی بخوابد.کورش به ظاهر پذیرفت اما نمی توانست به راحتی دل از آنجا بکند.می ترسید این بار هم آنی بیدار شه او را بطلبد.دلش نمی خواست او احساس تنهایی کند.هنوز آن صحنه های دلخراش جلوی چشمانش بود و او را ناراحت و عصبانی می کرد.پس به سمت ماشینش رفت تا هم کمی استراحت کند و هم کنار عزیزانش باشد.به پرستار بخش هم سپرده بود اگر خبری شد می توانند او را در محوطه پارکینگ درون پاترول سیاه رنگی پیدا کنند.
باران هنوز می بارید و کورش حس می کرد حضور باران در آن موقعیت کمی دلداری اش می دهد.از شدت سرما پالتوی سیاهش را محکمتر به دور خود پیچید،ماشین را روشن کرد و بخاری اش را بکار انداخت.کم کم فضای داخل ماشین قابل تحمل تر شد او سر سنگینش را آرام به پشتی صندلی تکیه داد.با شنیدن صدای رعدی از فاصله ای دور به یاد شبی افتاد که آنی سر زده،مانند بلایی برخانواده اش نازل شده بود.بلایی که به طور حتم دیر یا زود باید اتفاق می افتاد.منصور همچنان به دنبال آنی می گشت و اگر او به خانه نمی آمد آنها بالاخره پیدایش می کردند.بی اختیار به آنی فکر کرد و مشغول تجزیه و تحلیل رفتارهای او شد.دختری که ظاهری سرد و بی تفاوت داشت اما کورش حالا مطمئن بود روحی پر احساس و بی قرار پشت آن نقاب بی تفاوتی وجود دارد.به یاد خلوت او با رودخانه افتاد ... دلسوزی اش را وقتی از ترس سست شده بود و ... اشکی که در دهانش جای داد! صراحت،سادگی و در عین حال هوشیاری و زرنگی او توجه اش را جلب کرده اما حالات جدی ونگاه تهی او را برای یک دختر نوزده ساله غیر طبیعی می دانست.مسلم بود آنی با مشکلات فراوان روحی و خانوادگی دست و پنجه نرم می کند و این هم مسلم بود او به دنبال تغییر است.تغییری که به خیال خودش با گرفتن انتقام جنگ زده ها از پدرش،قدمی برای یافتنش برداشته بود.قدم دومش هم دیدن صبا بود.مادری که گویی او را بخاطر مردی دیگر رها کرده بود! کورش نمی توانست آنی را بخاطر آن طرز تفکر سرزنش کند.اما تصمیم داشت هر طور شده او را از اشتباه در بیاورد.در مورد صبا آنی به طور حتم در اشتباه بود ... و در مورد جهانگیر؟! تا چند ساعت بیش بدیهی بود که اشتباه می کند و پدرش را به گناهی بیهوده،محکوم کرده ... اما حالا ... حالا دیگر کورش مطمئن نبود.نگاه آنی،هرم دستان عرق کرده و لرزانش ... صدای منقلب و پر التماس ... تمام اینها کورش را به شک می انداخت.
علاوه بر اینها رفتار وحشیانه جهانگیر هم به تردیدش دامن می زد.باز به یاد آخرین نگاه آنی افتاد.نگاهی که بیش از کلام گویا بود.انگار فریاد می زد و از او می خواست باورش کند.کورش در مقابل نگاه او خلع سلاح شده بود.کلافه دستی به صوتر و موهایش کشید.کمی روی صندلی تکان خورد و ناگهان حس کرد دیگر نمی تواند از آنی دور باشه! از اینکه او بیدار شود و خود را تنها ببیند دلش گرفت.او نباید تنهایش می گذاشت.آنی دختر مغرور و کله شق فقط از او کمک خواسته بود.فقط از او.وقتی از ماشین پیاده شد دیگر پریشان نبود.او می خواست با تمام توان به آنی کمک کند تا حرفهای خود را ثابت کند و به زندگی عادی باز گردد.
آخر آناهیتای صبا فقط از او کمک خواسته بود!
به محض اینکه وارد کریدور شد پرستاری به طرفش دوید.
- آقای کیانفر خوب شد اومدید.داشتم می اومدم دنبالتون ... اون دختر خانم بیدار شده و از همکارم سراغ مادرش رو گرفت.همکار من هم بی خبر از همه جا اوضاع ایشون رو براش شرح داده.حالا اون اصرار داره مادرش رو ببینه.
در حالیکه به سمت اتاق آنیتا می رفتند،پرستار همچنان توضیح می داد.
- هر چقدر برایش توضیح می دیم که مادرتون ممنوع الملاقات هستند،قبول نمی کنه ... حتی وقتی خواستیم آرام بخش ضعیفی تزریق کنیم به شدت مقاومت کرد.کورش با کمی حرص گفت: شما همیشه بیمارهاتون رو با آرام بخش ساکت می کنید؟!
پرستار که توقع شنیدن آن حرف را نداشت با ناراحتی گفت: برای بیمارهای نا آرامی مثل ایشون لازمه.
- شما وظیفه داریم تا اونجایی که ممکنه بیمار رو بدون این مضخرفات تسکین بدید!
کورش عصبانی شد.پرستا هم جوابهای زیادی برای او داشت.اما او فرزند دکتر کیانفر بود و با اینکه بر خلاف پدرش چندان منطقی به نظر نمی رسید،بخاطر وجود دکتر باید تحملش می کرد.پس جوابی نداد و با اخم سعی کرد ا او عقب نماند.
به اتاق که نزدیک شدند صدای آنی به گوش می رسید.
- من فقط می خوام ببینمش ... شما هم با بد اخلاق بودن نمی تونید جلوی من رو بگیرید.
کورش با حرکتی سریع در را باز کرد و به دورن رفت.چشمان آنی با دیدن او درخشید.او روی تخت نشسته بود و کاملا خسته و عصبی به نظر می رسید.
- کورش! من می خوام صبا رو ببینم ... باید ببینم زندَست.کورش با لبخند به طرفش رفت و گفت: معلومه که زندَست.تو فکر می کنی اگر مشکل بزرگی پیش اومده بود من این قدر راحت بودم!
سه پرستاری که در اتاق حضور داشتند با دیدن آرامش نسبی آنی کمی از تحت فاصله گرفتند و به دختر و پسر جوان چشم دوختند.
- ولی باید ببینمش!
- من فکر می کردم از دستش دلخوری!
چهره دختر درهم رفت و لحنش به شدت آرام شد.
- هنوز هستم! اما نمی خوام بمیره. دلم نمی خواد هیچ کس بمیره ... اون بخاطر من این طوری شد ...
- این اتفاق اجتناب ناپذیر بود.
آنی نگاه پر سوالش را به او دوخت.
- یعنی چی؟
یعنی در هر صورت رخ می داد.ربطی به تو نداره.
آنی پوزخند زد.
- لازم نیست دروغ بگی ... تو هم می دونی که همه اش بخاطر من بود.
- تو هر طور راحتی فکر کن.اما بدون من هیچ وقت دروغ نمی گم.
آنی در چشمانش زل زد.حالا نگاهش مثل چند ساعت پیش شده و کورش را بی قرار می کرد.
- منو ببر پیشش.
دقایقی بعد آنی با کمک پرستاری روی ویلچر نشست.او ابتدا اصرار داشت می تواند سر پا بایسته،اما وقتی چند قدم راه رفت،سرش کمی گیج رفت و دردی در تمام بدنش پیچید که موجب شد او از مرکب غرور پایین بیاید و تن به نشستن روی ویلچر بدهد.
با اشاره کورش،پرستار کنار رفت و او خود ویلچر را هل داد.
برای رسیدن به صبا باید از طبقه اول به طبقه سوم می رفتند.وقتی از آسانسور بیرون می آمدند،کورش به آرامی گفت: صبا هنوز بیهوشه ... اما عملش موفقیت آمیز بوده و دکترش معتقده اون حالش خوب می شه.
در بخش آی سی یو منصور با چشمانی سرخ کنار تخت صبا نشسته و به صورت خاموش او زل زده بود.او آنقدر در خیالات خود غرق بود که حتی متوجه نشد لحظاتی است که کورش و آنی از پشت شیشه تماشایشان می کنند
کورش بغض کرده بود .تحمل نداشت آن دو موجود عزیز را ببیند که چنان پژمرده اند.او شاهد عشق آنها بود و خوب می فهمید پدرش چه حالی دارد.
آنی هم بغض داشت.نه فقط بخاطر دیدن مادرش در آن حال یا احساس تقصیری که می کرد ... او با چشم خود می دید که چگونه انسانی می تواند در عرض یک شب چند سال پیر شود!
دیگر آثاری از ابهت و اقتدار در وجود منصور به چشم نمی خورد.
او مردی شکسته را می دید که چون پیرمردی رنجور بالای سر همسرش چمباتمه زده.حتی احساس کرد چهره او تغییر کرده! خطوط اطراف چشمانش عمیق تر شده،گونه های نه چندان برجسته اش،افتاده و لبهایش انگار با بغضی غریب ثابت مانده بود! موهای همیشه مرتب و خوش فرمش نیز ژولیده شده و کم پشتیشان بیش از همیشه نمایان بود.آنی همیشه از آن مرد بیزار بود.چه وقتی ندیده بودش و چه زمانیکه او را دید.اما حالا انگار خنثی شده بد.نه نفرت داشت و نه علاقه.فقط یک نوع حس دلسوزی آمیخته با رنجش که هنوز می خواست در وجودش باشد!
دقایقی سپری شد و بالاخره،منصور با احساسات سنگینی نگاهی سرش را کمی بالا گرفت.نگاهش مستقیم به چشمان خشک و خالی آنی تلاقی کرد.کمی صافتر نشست.چقدر وجود آن دختر باریش مرموز و ناملموس بود.حالا احسا او هم نسبت به آنی خنثی بود.همیشه در قلب خود او را دوست می داشت،اما همین دختر ناشناس را نمی توانست به راحتی در قلب خود بپذیرد.قضاوت در مورد او سخت می نمود و با آتشی که در خانواده اش به راه انداخت بود،نمی توانست حس خوبی نسبت به او داشته باشد.چشمانش را در میان چهره گرفته اش به کورش که همچنان بالای سر دخترک بود دوخت.با دیدن اشکهای پسرش منقلب شد.سعی کرد لبخند بزند و با اشاره سر و چشم بگوید همه چیز مرتب می شود!
چیزی که خودش هم از آن مطمئن نبود.
آنی بی توجه به حالت او زمزمه کرد: می خوام برم تو اتاق.
کورش کمی خم شد و گفت: نمی شه تا همین جا هم بخاطر اعتبار پدر جلومون رو نگرفتند.
- می خوام برم تو.
کورش مستأصل نگاهی به اطراف انداخت.هیچ پرستار یا پزشکی به چشمش نخورد.
- پس فقط چند دقیقه.
به پدرش اشاره کرد می خواهند وارد شوند.منصور عکس العملی نشان نداد.
آنی به محض ورود از شنیدن صدای دستگاههایی که به صبا متصل بود احساس سرما کرد.به صفحه مانیتوری که طپش قلب را با خطوطی کج و معوج به نمایش می گذاشت نگاه کرد.چقدر آن خط ها مهم و خواستنی به نظرش می آمد.
در آن اتاق انگار هر چیز افقی بوی مرگ می داد.
کورش با تکان سر به پدر سلام داد و آرام حالش را پرسید.اما آنی همچنان سکوت کرده و به صبا و دستگاهها نگاه می کرد.صدایش با نجوایی آرام در اتاق پیچید. – من نفهمیدم- چه اتفاقی افتاد ... خیلی بی حال بودم ... یادم میاد که صدای فریاد بلند کورش شنیدم ... اما نفهمیدم چی شد.
صدایش کمی لرزش داشت.رنگش به وضوح پریده بود و با وجود بانداژ سفیدی هم که دور سرش پیچیده بود بی حالی صورتش بیشتر به رخ کشیده می شد.منصور به زحمت گفت: بهتره بری استراحت کنی.
کورش با احتیاط گفت: شما خودتون هم نیاز به استراحت دارید ... با این جا نشستن شما چیزی تغییر نمی کنه.
منصور خسته اما محکم گفت: چرا! تغییر می کنه.
- پس فقط به اندازه خوردن یک نوشیدنی گرم ...
با ورود دکتر عظیمی حرف کورش نیمه تمام ماند.او با لبخندی گفت: به به! جمعتون جمعه! یک مهمونی خانوادگی تو ICU . نظرت در این مورد چیه منصور؟!
منصور پوزخند تلخی زد و گفت: فکر کنم بعد از این راحتتر اجازه بدم ملاقات کننده ها به این بخش بیایند!
- از تو بعیده دکتر! ما اینجا کم بیمار نداشتیم ... خود تو همیشه با همراهان بیمار در عین اینکه برخورد خوبی داشتی اجازه ندادی آرامش بیمار رو بهم بریزند.
منصور با بغض گفت: ولی اون بیش تر از اونچه باید آرومه! ...
دکتر عظیمی به کورش اشاره کرد هر طور می تواند حتی برای دقایقی پدرش را از اتاق خارج کن.کورش به سمت پدر رفت.دست روی شانه های پهن او گذاشت و گفت: بابا! اگر همین طور روی این صندلی بنشینید مهره های کمر و گردنتون آسیب می بینه.شما که نمی خواهید صبا بعد از بیداری از شما پرستاری کنه.منصور نگاهی به چهره نگران دکتر عظیمی انداخت و نفس عمیقی کشید.
- دکتر،می خوام یک پرستار تمام مدت مراقبش باشه تا خودم برگردم.
گفت: وقتی سر حال تر برگشتی یک سری به اون پسر بچه بزن.
امروز باید حتما ویزیتش کنی.
منصور قبل از اینکه از جای بلند شود،لحظه ای دست صبا را فشرد.انگار می خواست به او بگوید زود بر می گردم.منصور متوجه نبود آنی تمام مدت با دقت رفتار او را زیر نظر دارد.
در اتاق استراحت پزشکان،فقط دو پزشک زن میان سال حضور داشتندکه با ورود آنها به بهانه ای اتاق را ترک کردند.منصور خود را روی کاناپه بزرگ انداخت و پاهایش را روی میز جلو مبلی دراز کرد.کورش از فلاسکی که روی میز بود برای پدرش چای ریخت.
منصور تعارف کرد : برای خودتون هم بریز.
کورش تمایل زیادی برای نوشیدن چای در خود می دید پس لیوانی هم برای خودش پرکرد.یک لیوان چای هم به دست آنی دادمنصور نگاهش را به لیوان چای دوخته بود در حالیکه بخار برخاسته از چای را با چشم دنبال می کرد،انگار با خودش حرف می زند نجوا گونه لب باز کرد و شروع به حرف زدن کرد.
- اولین مرتبه که دیدمش فقط شش سالش بود!
با آن جلمه توجه کورش و آنی را به خود جلب کرد.هر دو اندکی متعجب و متأثر از لحن و حالت او به چهره اش خیره شدند.در نگاه منصور چیز غریبی موج می زد.حالتی داشت انگار حالا صبای شش ساله را پیش رو دارد!
- ختم پدرم بود!... من خیلی بهش وابسته بودم ... بعد از فوت مادرم،تمام زندگی من اون بود.وقتی مرد به شدت احساس تنهایی می کردم.اقوام درجه یک هم همگی مثل یک مشت کفتار،بعد از یک قهر طولانی به خونه ما اومده بودند و منتظر بودند ببیند پدرم چه تصمیمی در مورد ثروتش گرفته ... پدرم وصیت نامه اش رو تحویل وکیل جوانمون داده بود ... پدر صبا ... اون رو وکیل سابقمون قبل از مرگ پدرم معرفی کرده بود ... من ارتباط زیادی باهاش نداشتم ... اما اون روز،پیوندی ناگسستنی بین ما بوجود اومد ... من خسته از اون همه دو رویی و سنگدلی به باغ بزرگ خونه مون رفته بودم.صدای جمعیت و قرآن از داخل ساختمان به گوشم می رسید اما من کم کم محور درختی می شدم که گاهی اوقات تابستانها پدرم یک صندلی زیرش می گذاشت و رویش می نشست و مطالعه می کرد.نزدیک بود به گریه بیافتم که صدای کودکانه ای مثل صدای فرشته ها منو به نام خوشه و چقدر قشنگ! هنوز طنین صداش توی گوشمه" آقا منصور" ی که اون فرشته کوچولو به زبون آورد دلم رو لرزوند.بی اختیار به سمت صدا برگشتم.باور نمی کردم اون موجود کوچولویی که جلوم ایستاده انسانه! صبا جالبترین بچه ای بود که تا اون روز دیده بودم.یک جورایی خاص بود ... با همه فرق داشت.موهای روشن و مواجش رو که تا کمرش می رسید اطرافش رها کرده بود ... صورت گرد و سپیدش بخاطر سوز و سرما سرخی مطبوعی داشت.چشمان عسلی و خوش فرمش به وضوح می درخشید و لبای به شدت سرخش با لبخندی معصومانه به نظرم مثل غنچه نیمه باز شده ای می اومد ... وقتی چهره ماتم رو دید قدمی به سمتم آمد.لبخندش کمرنگ تر شد و گفت: آقا منصور شما هستید دیگه؟!
سرم را به آرامی تکان دادم.دوباره لبخندش جان گرفت و با هیجان گفت: این خونه مال شماست؟
از سوالش هم تعجب کردم و هم خنده ام گرفت.چند قدم پیش رفتم و گفتم: بله.چطور؟
او نگاهی به اطرافش انداخت و با شیفتگی و حسرت گفت: خوش به حالتون!
با تعجب بیشتری پرسیدم: چرا خوش به حالم؟!
او با حالت قشنگی شانه های کوچکش را بالا انداخت و گفت: برای اینکه اینجا خیلی قشنگه و خیلی بزرگه و باغ داره و ...
ناگهان لحنش تغییر کرد و با هیجان بیشتری ادامه داد:خوش بحال بچه هاتون.حتما حسابی اینجا قایم باشک بازی می کنن ... گرگم به هوا هم خیلی خوبه ...
به حرفها و حالتش خندیدم و گفتم بچه ندارم
با ناراحتی گفت: زن هم ندارید؟
- نه! من هیچکس رو ندارم.
نمی دونم چرا باید در مورد بی کسی ام به یک دختر بچه شش ساله حرفی می زدم.اما گفتم ... دلم می خواست اون باز هم با اون لحن شیرین و چشمان درخشان کنجکاو برام حرف بزنه.چهره اش اندوهگین شد و نگاهش به برگهای زرد پاییزی زیر پاهایش خیره ماند..کمی مکث کرد و بعد گفت : چقدر بد!
با خنده گفتم: شاید بتونی جای دختر من باشی.
به سرعت گفت: نه! من خودم بابا دارم! اما با شما دوست می شم. یا شاید ...
یک مرتبه انگار چیز مهمی به خاطر آورده باشد با خوشحالی تقریبا فریاد زد: من دایی ندارم! شما دایی من بشید.باشه.
با همه وجودم گفتم: باشه!
وقتی شیفتگی اش را نسبت به خانه و تنهایی ام دیدم به او پیشنهاد دادم تمام قسمتهای عمارت و باغ را نشان دهم.دیگر،میهمانان مجلس،اندوه از دست دادن پدرم و تنهایی از یادم رفته بود و آن دختر بچه با نشاط و فرشته سا تمام ذهنم را مشغول خود کرده بود.نیم ساعت بیشتر همراه او بودم.دستان کوچک و نرمش در دستم بود و حتی چند بار برای اینکه حس کردم خسته شده او را در بغل گرفتم.عطرخوش کودکانه و آرام بخشش رو هنوز هم حس می کنم.من اون روزها به دنبال یک مسکن بودم و خداوند دارویی برای من فرستاده بود که داشت کم کم تمام قلبم رو مال خود می کرد!
تا وقتی یکی از پیشخدمتها به سراغمان آمد ما با سرخوشی مشغول تماشای خانه بودیم.او گفت پدر صبا با نگرانی دنبال دخترش می گردد.تازه آن وقت بود که فهمیدم او دختر وکیل جوانمان است.رضا یاوری وقتی دخترش را در آغوش من دید نفس راحتی کشید.اما چهره اش همچنان پریشان و منقلب بود.گویا همسرش پا به ماه بود و او صبارا به علت شیطنتهایش با خود آورده بود تا مادر کمی استراحت کند.
بعد از صرف شام تلفنی به خانه شد که برای رضا بود.درد زایمان همسرش شروع شده و او را به بیمارستان برده بودند.صنم را هم گویا به دست همسایه ها سپرده بودند.وقتی جریان را شنیدم و دست پاچگی رضا را دیدم پیشنهادی به او دادم که کمی مرددش کرد.می دانستم مجبور است اول صبا را به دست کسی بسپارد و بعد نزد همسرش برود.این مسئله وقت زیادی از او می گرفت.پس دل به دریا زدم و گفتم: بذار دخترت اینجا بمونه.قول می دم مثل چشمام ازش مراقبت کنم.
با تردید نگاهم کرد و به شدت به فکر فرو رفت.اصرار کردم و گفتم قدسی خانم،پیشخدمت منزل هم هست و هواش رو داره.صبا با شنیدن پیشنهاد دست پدر را گرفت و با التماس گفت: بابایی،اجازه بده دیگه!
او متعجب به دخترش نگاه کرد و گفت: یعنی دلت می خواد بمونی؟
او سرش را معصومانه و ملتمس تکان داد و رضا با خنده گفت: باور نمی کنم!
صبا سمت من آمد.دستم را گرفت و گفت: دایی منصور هنوز چندتا اتاق رو نشونم نداده.
بالاخره رضا موافقت کرد و یکراست به بیمارستان رفت.وضع مهین خانم خیلی نگران کننده بود ... بچه اش دو ساعت بعد از تولد فوت کرد و خودش هم حال روحی و جسمی مناسبی نداشت.من خیلی زود جریان رو فهمیدم و تصمیم گرفتم خودم قضیه رو برای صبای کوچک توضیح بدم.
اون شب،شب فراموش نشدنی و خاطره انگیزی برای من بود.برای اولین بار در عمرم کنار تخت خواب دختر بچه ای نشستم و برایش قصه تعریف کردم تا بخوابد.او که کمی ترسیده بود دستم را محکم در دستش نگه داشته و همانطور به خواب رفت.چقدر معصوم و شیرین بود.
من هر طور می تونستم چند روزی صبا را پیش خودم نگه داشتم.اوضاع خانه رضا بهم ریخته بود.خانواده اش به علت فوت ناگهانی شوهر خواهرش نتوانسته بودند از شیراز به تهران بیایند.خانواده و خواهر مهین خانم هم آن زمان اروپا زندگی می کردند.پدر و مادرش هم که فوت کرده بودند.اوضاع خوبی نبود.بالاخره خاله پیر مهین به دادشان رسید و صبای کوچک من هم بعد از سه روز به خانه شان برگشت.البته روز آخر خودش هم بی قراری می کرد و از اینکه برادر کوچیکش مرده به شدت افسرده و غمگین بود.
منصور آه عمیقی کشید.جرعه ای از چای سرد شده اش نوشید و ادامه داد: از اون روز به بعد صبا تکه ای مهم از زنگی من شد.ما با هم در مورد هر چیزی حرف می زدیم و ابراز عقیده می کردیم.اون اکثر سوالات خودش رو از من می پرسید و برایم شیرین زبانی می کرد.من هم پاسخ سوالات بی پایانش رو با دقت می دادم.برای او و صنم لباس و اسباب بازیهای رنگارنگ می گرفتم و هر چند وقت یکبار با اصرار دو خواهر رو به خانه ام می بردم.قدسی خانم هم عاشق بچه ها شده بود و حسابی به آنها می رسید.من دیگر درد بی پدری و تنهایی رو کمتر حس می کردم و روابطم هر چه می گذشت با خانواده یاوری عمیق تر و وسیع تر می شد.کم کم به عضوی از خانواده شان تبدیل شده بودم که حتی در میهمانیهای خصوصی دعوتم می کردند ... من هم مثل یک دایی واقعی،مهربان و دلسوز به بچه ها و بخصوص صبا محبت می کردم.نمی دونستم او هم روز به روز به من بیشتر وابسته می شود ... نمی دونستم بالاخره روزی تفاوت مرا با یک دایی به خوبی می فهمه.من فقط عاشق اون بودم و تمام عشقم رو بی دریغ نثارش می کردم.
وقتی جملات آخر را بر زبان می آورد صدایش لرزید و چشمانش پر از اشک شده بود.
کورش هم چشمانش نمناک شده و هنجره اش را بعضی سمج می فشرد.آناهیتا اما با چهره ای به شدت درهم و حالتی متفکر به چهره منصور خیره بود.لحظاتی در سکوتی سنگین،انگار زمان متوقف شده گذشت تا اینکه با خوردن تقه ای به در و ورود دکتر عظیمی هر سه به خود آمدند.منصور قطره اشکی را که روی گونه اش جاری بود پاک کرد.چهره مردانه اش را بیشتر درهم کشید و چای اش را تلخ نوشید.
کورش ویلچر آنی را آرام به سمت اتاقش هدایت کردو در همان حال به رفتار و حرفهای پدرش می اندیشید.وقتی به دختر کمک کرد روی تخت دراز بکشد لحظه ای به چهره اندوهگین او نگاه کرد و گفت: تا به حال بابا رو این طوری ندیده بودم ... اون حتی برای ما زیاد از گذشته ها حرف نمی زنه.
- یعنی اولین بار بود این داستان رو شنیدی؟!
کورش متفکرانه سر تکان داد.
- براش نگرانم.اون خیلی به صبا وابستگی داره ... می ترسم از پا بیافته.
بعد لبخندی کم جان بر لب آورد و ادامه داد: بهتره استراحت کنی.من هم می رم پایین ... کاری داشتی خبرم کن.
کورش داشت می رفت که آنی گفت: ممنون که به حرفهام گوش دادی.
کورش لبخندی دوستانه به رویش پاشید و از اتاق خارج شد.
بعد از اینکه هوا به طور کامل روشن شد،کورش با نوید تماس گرفت و اتفاقاتی را که افتاده بود خلاصه در چند جمله کوتاه برای او تعریف کرد.هنوز یک ساعت نگذشته بود که نوید همراه مامان مهین،صنم و مجید در بیمارستان بودند.
وضعیت صبا چون ساعاتی قبل بود و آنی هم در خواب عمیقی به سر می برد.منصور نیز به اصرار دکتر عظیمی و کورش در یکی از اتاقهای خالی بخواب رفته بود.ملاقات کنندگان صبا و آنی را از دور دیدند و با اندوه و نگرانی رفتند تا بعد از ظهر باری دیدار آنها باز گردند.
با صدای اذان چشمانش را آرام گشود.اتاق خالی بود و نور خورشید با سخاوت تا میان اتاق کشیده می شد.دیگر از ابر و باران خبری نبود و فقط صدای وزش باد از میان درز پنجره به گوش می رسید.آنی در اتاق خالی چشم گرداند و به زحمت روی تخت نشست.سرش هنوز کمی گیج می رفت و بدنش دردناک بود.آن خواب عمیق خستگی را تا حد زیادی از وجودش به در کرده و بجای آن کسالتی غریب به جانش ریخته بود.همان دم پرستاری از در وارد شد.به بدنش لبخندی زد و با مهربانی گفت: خوب خوابیدی؟
آنی سرش را به نشانه مثبت تکان داد.
- چند مرتبه من و آقای کیانفر بت سر زدیم،اما اونقدر خوابت عمیق بود که متوجه هیچ چیز،حتی سر و صدای بیمارستان نمی شدی ... اون قرص خوابی که بهت داده بودم تأثیر زیادی روت داشت ... فکر کنم باید یکی هم به آقای کیانفر بدم! طفلک از دیشب تا بحال اصلا نخوابیده.مدام یا به تو سر می زد،یا به پدر و مادرش.
بعد لبخندش را پر رنگ کرد و در حالیکه بالش های پشت آنی را مرتب می کرد ادامه داد: معلومه خیلی به هر سه نفر شما علاقه داره.آنی آه عمیقی کشید و بعد پرسید: از صبا چه خبر؟
- مادرتون؟ راستش حال ایشون تغییری نکرده.بیچاره آقای دکتر هم خیلی ناراحت هستند.
دختر به بالش ها تکیه داد و پرستار با گفتن اینکه حالا برایش غذا می آوردند او را ترک کرد.
با بی میلی چند قاشق غذا به دهان گذاشت و بعد میز را به عقب هل داد.شال نارنجی رنگش را که برایش کنار تخت گذاشته بودند روی سر انداخت و از تخت به زیر آمد.قبل از غذا پرستار کمکش کرده و لباس راحتی را که کورش از خانه برایش آورده بود به او پوشانده بود.یک پیراهن خواب با پارچه ای ضخیم آبی رنگ که طرحهایی از گل های ریز صورتی روی آن بود.آنی به علت مدل دخترانه لباس و اینکه اندازه ای تا کمی بالای قوزک پائین می رسید و در حقیقت کمی برایش کوتاه بود،فهمید که لباس متعلق به ثمره است.در هر حال وقتی از اتاق خارج می شد فکر می کرد لباسش به اندازه کافی پوشیده است.
سرش در محل شکستگی هنوز دردناک بود و حس می کرد برای راه رفتن باید دستش را دیوار بگیرد مبادا سرش گیج رود.
چند متری از اتاقش دور نشده بود که در آسانسور روبرویش باز شد و کورش با کیسه ای در دست از آن خارج شد.با دیدن آناهیتا متعجب و کمی عصبانی قدمهایش را تند کرد.
- تو اینجا چه کار می کنی؟
آنی پاسخی نداد.کورش حالا به او رسیده بود.بی آنکه لمسش کند او را به سمت اتاقش راهنمایی کرد.
- برگرد توی اتاقت.برات مانتو آوردم،گذاشتم توی کمد اتاقت.چرا با لباسهای خواب راه افتادی تو راهرو؟
آنی اخمی کرد و گفت: هوا خوبه ... لباسم هم آستین بلند داره ... دامن بلند داره ...
- بله،اما لباس خوابه.درست نیست.
آنی با حرص گفت: اینجا بیمارستانه ... خیابون نیست.من هم هر جوری دلم بخواد میام بیرون.
کورش لحظه ای به چشمان خشمگین او نگاه کرد.
- این طوری حالت خوبی نداری ... من که نمی تونم همه چیز رو برات توضیح بدم.یک کم صبر کن برات مانتو بیارم.
از او دور شد و آنی را متعجب بر جای گذاشت.
دختر،منظور او را خوب درک نکرده بود،اما حالتی در کورش وجود داشت که تنها او را آزرده نمی کرد حتی حس غریب و خوشایند در دلش می نشاند.
با کمک کورش مانتوی کوتاه خاکستری رنگش را پوشید.کورش با لبخند گفت: حالا بهتر شد.
آنی خواست موهایش را از مانتو بیرون بکشه که کورش مچ دستش را به نرمی گرفت و گفت: اینطوری بهتره.بذار این آبشار سرکش کمی مهار شه!
آنی با حیرت پرسید: چی بشه؟!
کورش بجای جواب پرسید: حالا کجا می خواستی بری؟
- پیش صبا.
چهره کورش به غم نشست .
- صبا رفته تو کما ... دکتر عظیمی می گفت معلوم نیست کی بیدار شه.
آنی حس کرد پاهایش سست می شود.دستش را به دیوار تکیه داد و گفت: یعنی ممکنه بمیره؟!
کورش دوباره به چهره رنگ پریده و نگران آنی نگاه کرد.
- ما باید دعا کنیم ... من مطمئنم صبا دووم میاره ... محله اون مارو ترک کنه.
اون تازه تو رو پیدا کرده حالا چطور می تونه به این زودی تنهات بذاره؟!
آنی پشت به کورش کرده و در حالیکه به سمت اتاقش بر می گشت گفت: می خوام تنها باشم.
کورش بی توجه به او از پی اش رفت.
- برات یک کم خوراکی آوردم.کمپوت،میوه و کیک ... می بینم غذات رو هم نخوردی ...شاید یک کیک و یک لویان آب میوه بد نباشه.
آنی انگار حرفهای او را نمی شنود،روی تخت نشست و پاهایش را آویزان کرد.
- من کِی از اینجا می رم؟
- منظورت اینه که کِی مرخص می شی؟
- اوهوم ... همین که تو گفتی.
- فردا صبح می تونی مرخص بشی ... اما باید چند روزی تو خونه استراحت کنی و حسابی مراقب باشی.من با مامان مهین صبحت کردم اون گفت میاد پیش ما می مونه.
دختر بی آنکه عکس العمل خاصی نشان بدهد با مانتو روی تخت دراز کشید.پتو را تا روی سر بالا آورد و در حالیکه پشت به کورش می کرد گفت: می خوام بخوابم.
کورش نگاه پر اندوهش را به او که زیر پتو مچاله شده بود دوخت.لحظاتی همان گونه نگاهش کرد و بعد بی آنکه حرفی بزند اتاق را ترک کرد.
ثمره وقتی متوجه اتفاقات افتاده شد عکس العمل وحشتناکی داشت.با صدای بلند گریست.به آنی ناسزا گفت و چند ساعت خودش را در اتاقی محبوس کرد.کورش،نوید و مامان مهین سعی داشتند او را آرام کنند و دلداری دهند و بالاخره وقتی کمی آرام شد همگی به سمت بیمارستان حرکت کردند.حالا راحله و رامین هم که تا آن لحظه دانشگاه بودند از موضوع مطلع شده و به بیمارستان رفته بودند.
هر کدام به نوبت از پشت شیشه جسم بی حرکت و صامت صبا را نگاه کرده،اشک بودند و ثمره بیش از همه.او حتی حاضر نشد به دیدن آنیتا برود.مهین و صنم هم دل خوشی از آنی نداشتند اما تجربه به آنها یاد داده بود خوددار باشند و احساسات خود را پشت پوششی از آرامش حفظ کنند.
بالاخره روز بعد آنی مرخص شد و به خانه بازگشت.خانه ای که بیش از گذشته در آن احساس غربت می کرد.قرار بود مهین و نوید هم به خواهش منصور چند روزی میهمان آنها باشند تا حال آنی بهتر شود و صبا هم به خانه باز گردد.بازگشتی که هیچ کس از آن مطمئن نبود.
سومین شب پس از حادثه بالاخره منصور به خانه اش بازگشت تا اولین شب را بدون همسرش در خانه به صبح برساند.چند روز دیگر گذشت.ثمره همچنان با آنی سر سنگین بود و حتی حالش را نمی پرسید.آنیتا هم تلاش برای برقراری ارتباط با او نمی کرد.
یک شب که منصور،مانند آن اواخر،دیروقت به خانه بازگشت.کورش،نوید و مهین را دید که در اتاق نشیمن چایی می نوشیدند.
تلویزیون خاموش بود و آنها نیز با چهره هایی که مشخص بود روزهاست رنگ خنده به خود ندیده روی مبل ها نشسته بودند.
منصور پالتو اش را روی چوب لباسی جلوی در ورودی آویزان کرد و به سمت آنها رفت.از چهره و اندامش خستگی می بارید و در آن مدت به وضوح پیر و شکسته شده بود.مهین با دیدن او از چشمان همیشه نمناکش قطره ای اشک چکید.با دستمالش سریع اشک را پاک کرد و به سلام دامادش پاسخ داد.کورش و نوید هم به منصور سلام کردند و از خواستند کنارشان بنشیند.
منصور اندکی متعجب روی مبلی نزدیک مهین نشست و پرسید: چیزی شده؟
مهین با بغض گفت: چه خبر از صبا؟ تغییری نکرده؟
منصور سرش را پایین انداخت و با اندوهی مشخص گفت: نه ... اما من مطمئنم حالش خوب می شه.
هیچ چیز نگران کننده خاصی در موردش وجود ندارهک.
مهین به گریه افتاد.
- یک هفته گذشته ... منصور اگر چیزی هست به من بگو.چرا بَچَم به هوش نمیاد؟!
بغض در گلوی هر سه مرد نشست.کورش بجای پدر گفت: مامان مهین آروم باشید. شما که می دونید اغما چیه.
فقط باید صبر کنیم . بعضی ها حتی ماهها و شاید سالها توی کما می مونند.اما بعد بیدار می شوند و مثل آدمهای عادی به زندگیشان ادامه می دهند.
مهین کمی دیگر گریست و کورش و نوید سعی در تسلایش داشتند.منصور اما حرفی نمی زد.او خود نیازمند تسلی بود و به شدت درمانده و پریشان.
بالاخره مهین با کلام محکم نوید بغضش را مهار زد و در حالیکه لبهایش بر اثر کنترل بغض به سمت پایین مایل شده بود،چشم به گلدان خالی روی میز مقابلش دوخت.
نوید با ناراحتی رو به منصور گفت: منصور خان ... ما برای گفتن مطالب مهمی منتظرتون بودیم.
چهره منصور رنگ نگرانی به خود گرفت.
- چی شده؟ دیگه چه بلایی سرمون اومده؟!
- اتفاق خاصی نیافتاده ...
فقط یک مسئله ای در مورد دخترهاست.
ثمره و آناهیتا هر دوشون به شدت منزوی و غمگین هستند.وضعیت ثمره حتی به نظر من بدتر شده.اون وجود آناهیتا رو توی این خونه به سختی تحمل می کنه.امروز با مامان مهین حرف زده و گفته حتی از شنیدن صدای قدمهاش توی این خونه احساس بدی پیدا می کنه ...! این خیلی بده.من فکر می کنم دوری شما هم از خونه باعث فشار روحی بیشتری روی ثمره شده ...
منصور کلافه دستی به موهای جو گندمی اش کشید و گفت: این روزها من اصلا حال خودم رو نمی فهمم ... حتی چند تا عمل مهم رو به همکارانم سپردم.می دونم از خونه،از بچه ها و از بیمارام غافل شدم.می دونم کم آوردم ...من دیگه جوون نیستم.دیگه از نظر روحی و جسمی قدرت سابق رو ندارم.
کورش هیجان زده و پریشان خواست حرفی بزند که منصور دستش را به نشانه مکث او بالا برد و ادامه داد:
اما این رو هم می دونم که به عنوان پدر خانواده مسئولیت بزرگی به دوش دارم ... من کم کم خودم رو پیدا می کنم ... متأسفم که این مدت همه چیز رو رها کردم.صبا وقتی به هوش بیاد و بفهمه چقدر بد عمل کردم ازم نا امید می شه ... من همین فردا با ثمره حرف می زنم.اون نباید نسبت به خواهرش چنین احساسی داشته باشه.
نباید نسبت به خواهرش چنین احساسی داشته باشه.
مهین گفت: به نظر من حق داره .اون فقط چهارده سالشه و تا امروز رنگ غم و غصه رو به خودش ندیده.
کورش حیرت زده پرسید: یعنی شما هم مثل اون فکر می کنید؟
فکر می کنید آنی باعث همه این مشکلات شده؟
- شاید نه به طور مستقیم.اما اون ...
نوید گفت: مامان از شما بعیده.هر بچه ای برای پدر و مادرش مشکلاتی داره.اگر برای حل مشکلاتش از اونها کمک نگیره باید چی کار کنه و به کی پناه ببره؟!
- می دونم.شماها درست می گید.اما منظور من اینه که ما باید قضیه رو از چشم ثمره ببینیم و سعی کنیم باهاش مدارا کنیم.
منصور گفت: اون باید بفهمه که وجود آنی از زندگی ما و خودش جدا نیست.مشکلات و مسائل اون به همه ما مربوطه و اتفاقاتی هم که افتاده خارج از اختیار آنی بوده.ثمره اگر دختر من و صباست باید این چیزها رو بفهمه ... اگر هم روی حرف خودش بمونه مجبورم اعتراف کنم من و صبا توی تربیتش کوتاهی کردیم.
مهین با دلخوری گفت: شما دو نفر هیچ کوتاهی نکردید.بخصوص صبا که تمام زندگیش رو برای کورش و ثمره گذاشته ... اما حرف من اینه که بهتره یکی از دخترها یک مدتی توی این خونه نباشه.
منصور به مادرزنش که فقط چند ماه از خودش بزرگتر بود نگاه کرد و گفت: بابت نگرانیتون ممنونم.اما این جا خونه خونه هر دوی اونهاست و ثمره باید این رو قبول کنه.فعلا اون در جایگاه تصمیم گیری نیست و باید بفهمه اوضاع همیشه بر وفق مرادش پیش نخواهد رفت.
مهین با حرص گفت: مثل همیشه وقتی چیزی به نظرت درست میاد لجباز می شی! ثمره فقط یک بَچَه ست.نباید تحت فشار باشه.اون بخاطر مادرش به اندازه کافی غصه می خوره.حقش نیست آنی هم بشه آیینه دقش!
کورش با ناراحتی گفت: مامان مهین این حرفها چیه؟! آنی هم مثل ثمره نوه شماست.
- ولی اون درست مثل پدرش،دلش از سنگه ! تو این چند روز فهمیدم این دختر یک ذره احساس تو وجودش نیست! دریغ از یک قطره اشک برای مادرش. دریغ از یک کم پشیمونی.نه یک کلام با آدم حرف می زنه،نه حتی حال مادرش رو می پرسه.انگار فقط ...
منصور با لحنی گله مند گفت: بس کنید مهین خانم! از شما بعیده!
مهین بی توجه به او ادامه داد: رفتارهاش درست مثل پدر گور به گور شدشه! همونقدر بی رحم و از خود راضیه!
اینبار صدای اعتراض نوید بلند شد.
- مامان مهین دیگه کافیه.
- من دیگه نمی تونم این دختر رو تحمل کنم ... فردا از این جا می رم.اگر صلاح بدونی ثمره رو هم با خودم می برم.
کورش ناراحت و ناباور گفت: این طوری آنیتا خرد می شه. اون به اندازه کافی ناراحت هست.فکر می کنید الان خوشحاله؟
من مطمئنم اگر ناراحتیش بیشتر از ما نباشه،کمتر هم نیست. فقط نمی تونه احساساتش رو بروز بده.به نظر من اون چون گریه نمی کنه و حرف نمی زنه بیشتر از ما عذاب می کشه.شما ، خاله صنم،دایی نوید و حتی من رو دارید که کمی درد و دل کنید و سبک بشید.ما هم هیچ کدوم تنها نیستیم ... اما آنی ... اون برای کی می تونه حرف بزنه؟ از این ها گذشته همه ما می دونیم صبا چه احساسی نسبت به اون داره.
وقتی صبا برگشت چطور می تونید توی چشماش نگاه کنید و بگید دخترش رو تنها گذاشتید؟! حتی اگر دختر مغرور و بی احساسی هم باشه ما بخاطر صبا نباید رهاش کنیم.نباید اجازه بدیم فکر کنه اون رو مقصر می دونیم.
از نگاههای متعجب و خیره آنها،ساکت شد.حس کرد زیادی حرف زده،اما نمی توانست بی تفاوت باشد.لحظه ای چهره هر سه نفر را از نظر گذراند.منصور متفکر به نظر می رسید.نوید بهت زده و نگران و مامان مهین با پوزخندی کمرنگ و ناباورانه براندازش می کرد.پوزخندی که گرچه به سختی قابل تشخیص بود اما حرفهای زیادی در خود داشت.حرفهایی که هیچ کدام خوشایند کورش نبود.او مهین را همیشه مانند مادر بزرگ و بلکه مادرش دوست می داشت و هرگز چنان نگاهی را از او به خاطر نمی آورد.
کلافه از جایش بلند شد و با گفتن اینکه خسته است و می خواهد بخوابد به اتاقش رفت.
به محض دور شدن او مهین با نگرانی رو به منصور گفت: مراقب کورش باش منصور! مبادا گرفتار این دختر بشه! ما برای این بچه آرزوهای بزرگی داریم!
منصور عرق پشت لبش را پاک کرد و گفت: من به کورش اعتماد دارم.درسته که یک کم احساساتیه اما در عین حال عاقله ...
نوید هم نگاهی به منصور کرد وگفت: اما به نظر من اون نسبت به آنی احساسات خاصی پیدا کرده ... شاید ترحم ... شاید هم حس مسئولیت ... شاید هم ...
- همون طور که گفت بخاطر صبا احساس مسئولیت می کنه،که به نظر میاد این احساس مسئولیت خیلی قویه!
مهین در حالیکه فنجانهای چای را در سینی می چید گفت: انشاءا ...
که یکی از همین هاست.
داشت می رفت که منصور گفت: مهین جان یک لحظه بنشینید.
مهین با نفس عمیق سر جای اول خود نشست.
- می دونم این مدت بخاطر ما دچار زحمت شدید ...
- این حرفها چیه؟ مگه ما با هم تعارف داریم ...
- نه،اجازه بده من حرف بزنم ... اوضاع خونه حسابی بهم ریخته شده.شما بهتر از من می دونید که درست نیست من و کورش و آنی تو این خونه تنها باشیم.من که صبح تا شب نیستم،کورش هم اگر بخواد صبر کنه با من خونه بیاد آنی تمام روز تنها می مونه و این اصلا درست نیست.پس بردن ثمره منتفی می شه.
بدبختانه نه اون و نه آنی هیچ کدام اهل پخت و پز نیستند و اگر کسی اینجا نباشه ممکنه شام و ناهارشون بشه شیر و کیک ... از طرفی با این اوضاع روحی که دارن نمی شه رهاشون کرد ... من می دونم این مدت حسابی از خونه و زنگی خودتون غافل شدید اما خواهش می کنم فردا رو هم بمونید تا من با عفیفه خانم صحبت کنم بیاد چند روزی اینجا بمونه.
نوید و مهین کمی تعارف کردند که می توانند بیشتر بمانند اما منصور سر حرف خود بود.
روز بعد اولین کار منصور این بود که با عفیفه خانم تماس بگیرد.زن میان سال که همه بچه ها را خانه بخت فرستاده و تنها زندگی می کرد در مقابل مبلغ پیشنهادی کار فرمایش با خوشحالی پیشنهاد او را پذیرفت و همان روز عصر با ساکی در دست راهی خانه شان شد.
برای سکوت چند روزه اش،تنها اتاق خواب طبقه پایین را به او دادند تا کاملا راحت باشه.
مهین هم تا بعد از شام آنجا ماند و تمام توضیحات لازم را به عفیفه خانم داد و تاکید اگر مشکلی پیش آمد سریع با او تماس بگیرد.
بعد از رفتن میهمانان منصور نفس عمیقی کشید.هیچ چیز را بیشتر از استقلال دوست نداشت و از اینکه حس کند افرادی بخاطرش در تنگنا قرار گرفته اند،بسیار معذب و پریشان می شد.
قبل از خواب به اتاق ثمره رفت تا با او در مورد شرایط تازه شان و رفتاری که او باید در پیش بگیرد صحبت کند.حرفهای پدر و دختر به دو ساعت کشید و منصور به هر ترتیب بود توانست دخترش را آرام کند و او را وادار کند تحملش را بیشتر کند تا خودش کمتر عذاب بکشد.در آخر هم حرف به صبا کشیده شد و دختر دقایقی طولانی در آغوش پدر گریست.منصور آنقدر او را نوازش کرد و دلداری داد تا اینکه ثمره بخواب رفت.سپس نگاهی عمیق و پر از درد به چهره افسرده دخترش کرد،پیشانی او را آرام بوسید و با بغض از اتاق بیرون آمد.لحظه ای ایستاد و به در اتاق آنی که مثل همیشه بسته بود نگاه کرد.به سمت اتاق چرخید اما مردد پشت در مانده بود ...به راستی که آن دختر دیوار عظیمی از سکوت و غرور به دور خود کشیده بود که عبور از آن سخت و دشوار می نمود.به یاد حرفهای کورش افتاد" چه کسی هست تا این دختر را دلداری دهد؟! چه کسی هست تا حرفهایش را بشنود؟ " از درک تنهایی دختر دلش به درد آمد.احساسش به او می گفت داخل برو و با او حرف بزن اما عقلش می گفت که عکس العملهای آنی قابل پیش بینی نیست و ممکن است کار از آنچه هست خراب تر شود.
نگاه اندوهبارش را با آهی از در اتاق گرفت و به اتاق سرد و خالی خودش رفت.
چند روز دیگر مانند اینکه قرنها طول بکشد در انتظاری تلخ گذشت.
هنوز تغییری در وضعیت صبا حاصل نشده بود.همه هر روز پریشان تر و نگران تر می شدند.منصور بخاطر اصرارها و حرفهای دکتر عظیمی و آقا مجید و کورش به مطب می رفت و بیماران را ویزیت می کرد اما تمام اوقات بی کاری اش را کنار صبا می ماند و باز شبها بخاطر فرزندانش سعی می کرد دل از صبایش بکند و برای شام خود را به خانه برساند.
کم کم اشعه های نورانی خورشید شب را پس می زدند و آسمان شهر را روشن می کردند.روزی دیگر داشت بی تفاوت به هر اتفاقی در زمین آشکار می گشت.
منصور جانمازش را جمع کرد و درون کمد گذاشت.به جانماز دست نخورده صبا نگاه کرد.بی اختیار دست برد و آن را برداشت.سجاده را گشود و عطر مقنعه آبی رنگش را به مشام کشید.کم کم چشمه اشکشی می جوشید که با شنیدن صدایی گوش تیز کرد. صدای گریه ثمره را شناخت.با سرعت جانماز و سجاده را سر جایش گذاشت و از اتاق بیرون دوید.در اتاق ثمره را گشود و با نگرانی وارد اتاقش شد.ثمره روی تخت نشسته،موهای خرمایی اش اطراف صورت پریشان بود و با صدای بلند هق هق می کرد منصور او را در آغوش کشید و سعی کرد آرامش کند.
- چی شده بابا؟ چرا اینطوری گریه می کنی؟ آروم باش دخترم ...
اما گریه ثمره در آغوش پدر شدیدتر شد.از صدای او کورش و آنیتا هم بیدار شده و به اتاقش آمده بودند.کورش نزدیک خواهر کوچکش رفت.دستی به سرش کشید و در حالیکه دلش از شنیدن صدای گریه و ناله او ریش می شد گفت: آروم باش ثمره ...
چرا اینقدر خودت رو اذیت می کنی؟
ثمره لحظه ای سر آغوش پدر بیرون کشید.خواست دست برادرش را بگیرد که چشمش به آنی افتاد.او با چهره ای گرفته روبرویش به دیوار تکیه زده و تماشایش می کرد.با دیدن او ثمره انگار ناگهان منفجر شد و صدای فریاد بلندش تمام فضای خانه را پر کرد.
- همش تقصیر توئه! چرا برگشتی؟ تو که هیچ کدوم ما رو دوست نداری چرا برگشتی؟ چرا حالا که این همه بلا سرمون آوردی از اینجا نمی ری؟
- بس کن ثمره ... دیگه کافیه.
منصور تلاش می کرد او را ساکت کند و کورش با نگرانی به آنی خیره شده بو.
- از وقتی اومدی فقط ما رو اذیت کردی ... مامان عزیزم رو آزار دادی ... اونقدر آزارش دادی که سکته کرد ... تو حق نداشتی مامانم رو از من بگیری ... ازت متنفرم ... ای کاش هیچ وقت بر نمی گشتی ... هیچ وقت.
منصور دو طرف بازوی او را گرفت و محکم تکانی داد و فریاد زد: بس کن ... گفتم تمومش کن.من با تو حرف زده بودم ثمره! نزده بودم؟!
اما آنی دیگر حالت عادی نداشت.حرفهای ثمره تأثیر خود را بر وجود شکننده دختر گذاشته بود.او به طرزی غیر عادی نفس نفس می زد.رنگش پریده بود و بدترین افکار ممکن در ذهنش جولان می دادند.کورش که تمام حواسش پی او بود چند قدم به سمتش رفت و با لحنی دلداری دهنده و در عین حال مضطرب گفت: ثمره حالش خوب نیست ... باید درکش کنی ... حرفهای رو جدی نگیر ...
آنی بی توجه به حرفهای کورش به اتاق خودش برگشت.
کورش مستاصل آهی کشید و رو به ثمره که هنوز به شدت می گریست گفت: رفتارت خیلی بد بود.می دونم چقدر بخاطر مامان ناراحتی اما آنی که به عمد این کارها رو نکرده.
منصور گفت: چی شد بابا یک مرتبه این کار رو کردی؟ تو که حالت خوب بود.
ثمره که انگار گریه اش تمام ناشدنی بود گفت: خواب دیدم مامان مرده ... همه دور جمع بودیم . آنی هم بالا سر مامان ایستاده بود و با همون قیافه همیشگی اش به من زل زده بود.
انگار داشت می گفت: دیدی مامانت رو کشتم! آه بابا! ازش بدم میاد!
کورش طرف دیگر تخت نشست و گفتک این فقط یک خواب بد بوده.خواب های ما،تأثیرات اتفاقات و افکار روزانه ما هستند.تو نباید اجازه بدی یک خواب اینقدر رویت تأثیر بگذاره که با خواهرت بد رفتاری کنی.
- اون خواهر من نیست!
کورش رو به پدر گفت: بهتره شما با آنی صحبت کنید ... من کنار ثمره می مونم.
هنوز ثمره از آغوش امن پدر بیرون نیامده بود که صدای باز و بسته شدن در اتاق آنی به گوش رسید.کورش و منصور نیم نگاهی به راهرو که از در باز اتاق ثمره پیدا بود انداختند و در کمال حیرت آناهیتا را دیدند که حاضر و آماده با ساکی در دست از مقابلشان گذشت.
هنوز ثمره از آغوش امن پدر بیرون نیامده بود که صدای باز و بسته شدن در اتاق آنی به گوش رسید.کورش و منصور نیم نگاهی به راهرو که از در باز اتاق ثمره پیدا بود انداختند و در کمال حیرت آناهیتا را دیدند که حاضر و آماده با ساکی در دست از مقابلشان گذشت.
کورش به دیدن او مثل برق از جا جهید.منصور هم ثمره را از خود دور کرد و از اتاق خارج شد.آنی با سرعتی باور نکردنی پله ها را پیموده و در آستانه خروج از خانه بود.منصور داد زد: صبر کن آنیتا.بذار باهات حرف بزنم.
اما قبل از اینکه جمله اش تمام شود در با صدایی محکم پشت سر آنی بسته شد.کورش وحشت زده به پدر خیره شد و بی لحظه ای درنگ از پی او دوید.منصور باز هم فریاد زد: با ماشین برو دنبالش.بهتره بجای من تو باهاش حرف بزنی.
کورش پله ها را سه تا یکی پیمود،گرم کنی را از روی جالباسی جلوی در قاپید و از در خارج شد.
در حیاط را گشود و وقتی سوار بر پاترول سیاه رنگش از حیاط خارج شد دیگر بازنگشت تا در را ببندد.
وقتی به سر کوچه رسید لحظه ای ماشین را نگه داشت و دو طرف خیابان را از نظر گذراند.آناهیتا از سرازیری خیابان با سرعتی عجیب می دوید.تقریبا به سر خیابان اصلی می رسید که کورش کنار پایش ترمز زد.آنی بی توجه به او راه خود را به طرف پیاده رو کج کرد.کورش پیاده شد و به دنبالش دوید.
- صبر کن آنی ... صبر کن ... برای چی از من فرار می کنی؟
آنی ایستاد.سینه و شانه هایش بر اثر دویدن و نفس نفس زدن به شدت بالا و پایین می رفت و کلمات به زحمت از دهانش خارج می شد.
- همون طور ... که ... اومدم ... بر می گردم ... از تو ... فرار نمی کنم.
کورش هم که اندکی نفس نفس می زد خم شد و کف دستهایش را روی زانویش گذاشت.
- باشه برو ... فقط بذار به عنوان یک دوست تو رو به هر جایی که مایلی برسونم.
بعد سر پا ایستاد به آنی که شالش روی شانه هایش رها بود نگاه کرد و با لبخند گفت: تا گرفتارمون نکردی راه بیفت.
دختر متعجب به او نگاه کرد و کورش به شالش اشاره کرد.آنی پوزخندی زد و شال را روی سرش کشید.کورش دست دراز کرد و ساک او را به آرامی از میان انگشتانش بیرون آورد.آناهیتا دیگر مقاومتی نکرد و بی حرف به دنبال کورش رفت.
وقتی سوار ماشین شدند،کورش بالافاصله بخاری را روشن کرد.هوای سرد صبحگاه پائیزی او را که تنها تی شرت و گرم کن خانگی به تن داشت به شدت تحت تأثیر قرار داده بود.
آنی نیم نگاهی به او انداخت.کورش گفت: بعد از اون همه هیجان و یک کم دوندگی نباید سرمای زیادی حس کنم ... اما واقعا سردمه!
بعد با لبخندی معنی دار ادامه داد: تو احتمالا قهرمان دوی سرعت مدرسه نبودی؟!
آنی به تلخی گفت: نمی دون چرا با تو اومدم! و چرا الان اینجا هستم ... ! ای کاش دنبالم نمی اومدی!
- فکر کردی به این راحتی تو رو رها می کنیم؟! ما تازه پیدات کردیم.
- به من دروغ نگو.می دونم تو هم دلت می خواد من اینجا نباشم.
مثل ثمره،مثل مامان مهین،مثل راحله ...
کورش حیرت زده گفت: راحله؟! اون اتفاقا خیلی تو رو دوست داره.در مورد ثمره هم باید بگم اون فقط بخاطر صبا تحت فشاره.تو نباید حرفهاش رو جدی بگیری.
- حرفهای اون جدی بود ... خیلی جدی ... حرفهای اون واقعی هستند.اون راست می گه و این چیزیه که من منتظر شنیدنش بودم.من می دونستم که با اومدنم برای شما بدبختی آوردم ... برای رفتن هم فقط یک بهونه می خواستم ... ثمره تقصیر نداره.اون فقط حرف درست زد.من دیگه نمی تونم بمونم ... اگر ... اگر صبا بمیره ...
کورش با لحنی محکم گفت: اون حالش خوب می شه.بابا امیدواره.دکتر عظیمی امیدواره،ما هم باید امید داشته باشیم.
ناگهان آنی فریادزد: اگر مرد چی؟ نه،من صبر نمی کنم تا اون وقت همه شما با نگاهاتون منو شکنجه بدید.
حالا تن صدای کورش هم بالا رفت.
- تو از چی فرار می کنی؟ از عذاب وجدان؟ از نگاههای دیگران؟ یا اینکه فکر می کنی کارت تموم شده و حالا می تونی با خیال راحت برگردی به همون خراب شده ای که ازش اومدی؟!
آناهیتا حیرت زده با دهانی نیمه باز به او خیره شد و کورش با همان لحن ادامه داد: پدر من و صبا که درست مثل مادر خودم دوستش دارم سالها دنبال تو می گشتند.بعد درست موقعی که فکرش رو هم نمی کردند خودت پیدات شد.فکر می کنی نفرت و سردی وجود تو رو حس نکردند؟ هیچ فکر کردی چرا با جهانگیر در افتادند در حالیکه حرفهای تو رو کاملا باور نداشتند؟! صبا می خواست با چنگ و دندون تو رو حفظ کنه.تو دخترش هستی.
اون تو رو به وجود آورده و علاوه بر احساس مسئولیت احساس مادری اش اجازه نمی ده تو رو به حال خودت رها کنه.سرنوشت و آینده تو براش مهمه.حالا که در مورد گذشته ات نتونسته کاری بکنه می خواد از این به بعد برات مفید باشه.تو اصلا معنی عشق رو می فهمی؟ می فهمی که یک مادر برای انجام دادن این کارها نیازی به دلیل نداره؟ اصلا یک بار سعی کردی از این خودِ از خود راضی و مغرورت فاصله بگیری و خودت رو بجای دیگران بذاری؟
بعد ناگهان لحنش آرامتر شد.ماشین را کنار خابان خلوتی پارک کرد و به سمت آنی که با حالتی عصبی با بند ساکش بازی می کرد نگاه کرد.
- اما تو واقعا این چیزی نیستی که سعی داری باشی ...دختری که بخاطر مردم جنگ زده رنج می کشه و سعی می کنه دردی از اونها دوا کنه ... دختری که نمی تونه وجود پدری رو که با قاچاق اسلحه گذران زندگی می کنه،تحمل کنه ... دختری که با جسارت از میون کثافت خودش رو بیرون می کشه و بخاطر تصور مرگ یک انسان اونقدر از خود بی خود می شه ... و بالاخره دختری که با یک قطره اشکش یک نفر رو افسون می کنه ... نمی تونه خودخواه و بی رحم باشه ...
آنی چشمان پر از اشکش را از نگاه خیره کورش دزدید.
- تو با کی لجبازی می کنی؟ حالا که وارد زندگی ما شدی نمی تونی به این راحتی همه چیز رو رها کنی ... اعضای یک خانواده توی سختی ها کنار هم می مونن ... تو هم باید بمونی و تحمل کنی.من مطمئنم تو این بحران رو به خوبی پشت سر می ذاری.فقط بدون من و پدرم محکم پششت ایستادیم ... تو به اندازه من و ثمره توی اون خونه و از پدر و مادرمون حق داری.بمون و از حقت محافظت کن.
آنی با صدایی لرزان زمزمه کرد: اگر صبا بمیره؟!
- اون زنده می مونه ... اما اگر تقدیرش این باشه که ما رو ترک کنه،ما باید با این واقعیت کنار بیاییم.همه آدمها یه روزی می میرند.فقط نوعش متفاوته.اگر صبا زنده نمونه تقدیرش این بوده ... تو می فهمی تقدیر یعنی چی؟
آنی به علامت مثبت سر تکان داد و گفت: مامان ژانت خیلی از تقدیر حرف می زد.
- خب،حالا که می دونی تقدیر یعنی چی،باید بگم مثل اینکه امروز تقدیر من و تو با هم یکی شده و قراره ما به یک جای فوق العاده بریم.
آنیتا متعجب به او نگاه کرد و پرسید: کجا؟
کورش ماشین را روشن کرد و گفت: یک بار که توی زندگیم به شدت از خودم نا امید شده بودم رفتم اونجا.نمی دونم چه نیرویی من رو به اونجا کشوند.فقط وقتی به خودم اومدم دیدم توی اون محل ایستادم و آرامش عجیبی تو وجودم حس می کنم.دیگه همه مشکلات به نظرم کوچک شده و من بزرگتر از همه ناامیدیها بودم.
دختر جوان به نیم رخ کورش که انگار با خودش حرف می زد خیره بود و فکر می کرد او چه مشکلی می توانسته در زندگیش داشته باشد که چنان ناامیدش کند.
کورش بی توجه به آنی،یک سی دی از پشت آفتاب گیر برداشت و درون پخش گذاشت.صدای روح نواز موسیقی ملایم کم کم هر دو را به حالتی فلسه آمیزی برد و از دیگری غافل می کرد.
به راستی چه سری در بعضی موسیقیها وجود دارد که ذهن را افسون و روح را به پرواز در می آورد.
کم کم نوای موسیقی با مناظر طبیعی و زیبای خارج شهر هماهنگی خاصی پیدا می کرد و دختر جوان لذتی را در خود احساس می نمود که مدتها تجربه اش نکرده بود.هوای نیمه ابری کوهستان،جاده خلوت،درختان کم برگ و گاهی بی برگ و صخره هایی عظیم که هر چه بالاتر می رفتند لایه برف روی آنها پهن تر و قابل توجه تر می شد.
هر دو همچنان ساکت بودند و کورش غرق جاده و آنی غرق مناظر اطراف بود.آنها تا آنجا رفتند که دیگر همه جا پوشیده از برف بود و حتی حرکت در جاده به کندی و با سختی صورت می گرفت.
تا قله انگار فاصله ای نبود که کورش ماشین را کنار جاده،رو به دره ای عمیق پارک کرد.با خاموش شدن ماشین صدای موسیقی هم قطع شد و ناگهان سکوت داخل ماشین با سکوت کوهستان یکی شد.
هر دو به کوههای سینه پوش آن سوی دره خیره بودند.
- به اینجا میگن دیزین ... من عاشق اینجا هستم.
بعد از ماشین پیاده شد.کاپشنش را از صندلی عقب برداشت و پوشید.اما هنوز پوشش مناسبی برای آن هوا نداشت.او آنقدر برای تعقیب آنیتا عجله داشت که حتی کفش به پا نکرده و با سر پایی هایی خانه بیرون دویده بود.شاید اگر سوئیچ ماشین در جیب کاپشنش نبود،آن را هم بر نمی داشت.
آني كه كاملا سرحال و هوشيار بود با علاقه مندي خاص گفت: نه ! نه! خيلي خوبه. من دوست دارم بشنوم . . . واقعا دوست دارم بشنوم.
منصور به روي او لبخندي زد. به پشتي صندلي بزرگ و چرمي اش تكيه داد و گفت: قبل از اون چند مورد ازدواج براي من پيش اومده بود اما من اون قدر گرفتار درس و كار بودم كه نمي تونستم زني رو درگير اين گرفتاري ها بكنم. تصميم داشتم وقتي كارم تثبيت شد و ديگه درس و دانشگاه در كار نبود به زندگي ام سر و سامون بدم. نمي خواستم دختر جووني كه با هزار اميد و آرزو به خونه ام مي ياد رو با تنهايي خودش رها كنم. اما فهيمه با همه فرق داشت. به طرز غريبي قانع و صبور بود و مي دونست چطور بايد تنهايي خودش رو پر كنه. اون به تنهايي عادت داشت. اصلا يك جورهايي عاشق تنهايي بود و نكته ي جالب اين جا بود كه صبا با وجود تمام حساسيت هاي كودكانه اش نسبت به زن هاي جواني كه سعي داشتند خودشان رو به من نزديك كنند،از فهيمه خوشش مي اومد و حتي يك بار هم از من پرسيد چرا با اون ازدواج نمي كنم !
- يعني صبا به زن هاي ديگه حسودي مي كرد؟!
- نه اون طور كه فكر مي كني. . . مثل يك دختر بچه اي كه عمو يا دايي يا حتي پدر خودش رو خيلي دوست داره و فكر مي كنه با وجود يك زن كه همسر اون ها بشه محبت عزيزانش رو از دست مي ده.
- و بالاخره شما با فهيمه ازدواج كرديد.
- بله. . . حدود دو سال بعد از ازدواج مون كورش به دنيا اومد و از همون موقع بيماري هاي مختلف فهيمه هم شروع شد. من مي دونستم زايمان ضعيفش مي كنه اما فكر نمي كردم تا اون حد. در حقيقت يك بيماري نهفته در وجودش بود كه با حاملگي نمايان شد و من با تمام تلاشي كه كردم نتونستم نجاتش بدم. . . كورش هنوز دو سالش تموم نشده بود كه فهيمه از دنيا رفت. در تمام اون مدت خانواده ي ياوري به راستي يار و ياور ما بودند. صبا كه مدام خانه ي ما بود و از كورش مراقبت مي كرد. صنم و مهين هم گاهي مي آمدند. البته فهيمه زمين گير نشده بود اما قادر نبود به تنهايي هم از خود مراقبت كند و هم از كورش. در آن مدت رابطه ي او با صبا آن قدر صميمي شده بود كه گاهي او را خواهر كوچولو صدا مي زد. صبا هم دختري چهارده ساله و عاقل بود مثل يك خاله ي خوب و مهربان مراقب كورش بود. با او بازي مي كرد به او غذا مي داد و او را روي پاهايش مي خواباند. بعد از مرگ فهيمه هم كه وابستگي عجيبي به كورش پيدا كرده و باز هم ما را تنها تگذاشت. . . در آن بحران روحي كه بر اثر مرگ همسرم داشتم وجود صبا و خانواده اش واقعا براي من قوت قلب بود.
- شما با پدر صبا دوست بوديد؟
- اوايل نه. اما بعد از مرگ پدرم خواه نا خواه روابطم با او كه وكيل ما بود بيشتر شد. رفتار صميمانه و خانواده ي گرمش كم كم مرا جذب كرد و به مرور زمان دوستي عميق بين من و نادر به وجود آمد. او حتي از برادران خودش بيشتر به من اعتماد داشت.
- پدربزرگم چرا مرد؟
منصور اندكي مكث كرد. آلبوم بزرگ و سياه را بست و گفت: تصادف كرد.
آني به خوبي متوجه چهره ي گرفته و لحن سرد او بود و احساسش به او مي گفت پدربزرگش يك مرگ عادي نداشته! اما مي دانست منصور توضيح بيشتري در آن مورد نخواهد داد پس سوال ديگري مطرح كرد.
- بعد از مرگ فهيمه چرا با صبا ازدواج نكرديد؟
- اون فقط يك بچه بود.
- وقتي بزرگ شد. . . صبا بيست ساله بود كه عروسي كرد. چرا اون موقع عروسي نكرديد؟
منصور به روي او لبخندي زد و گفت: من يك مرد زن از دست داده بودم با چهل سال سن و يك پسر هشت ساله. . . و صبا دختر جوون و زيبايي بود كه خواستگار از در و ديوار خانه شان بالا مي رفت. . . چطور مي تونستم اينقدر خودخواه باشم. تازه مسئله ي نادر هم در بين بود. اون سال ها به من اعتماد كرده بود و همه من رو به چشم دايي بچه ها مي ديدند. حتي خواستگارهاي صنم و صبا روي من حساسيت جنداني نداشتند و من رو به عنوان دايي و محرم خانواده مي پذيرفتند. . . شرايط خاصي بود. . . من حتي تصور ازدواج با صبا رو هم نمي تونستم بكنم.
- اما دوستش داشتيد.
- هميشه دوستش داشتم اما نه اون طور كه تو فكر مي كني. صبا واقعا يك دختربجه بود و من نمي تونستم اون رو به عنوان همسر خودم قبول كنم. حالا هر چقدر هم كه كورش اون رو دوست داشت و بهش وابسته بود.
- پس به صبا هم گفتي كه باهاش عروسي نمي كني.
- نه. ما هيچ حرفي در اين مورد نزديم. جهانگير به خواستگاري صبا اومد. . . من مي فهميدم كه صبا دچار ترديده. . . حس كرده بود علاقه اش به من خطرناكه. . . اما . . . من نمي تونستم به احساسات خام يك دختر جوون اعتماد كنم . نه به خاطر خودم. به خاطر خودش. . . مي ترسيدم روزي پشيمون بشه كه جووني خودش رو به پاي يك مرد ميان سال ريخته باشه.
- و گذاشتيد اون اشتباه كنه.
- من باهاش صحبت كردم. . . ازش خواستم بيشتر فكر كنه. اما جهانگير اون قدر سماجت به خرج داد تا بالاخره رضايت صبا رو گرفت. البته تيپ و قيافه ي خوب و خوش سر و زبوني جهانگير تاثير بسيار زيادي در جواب مثبت صبا داشت.
بعد آهي كشيد و ادامه داد: در حقيقت رفتار صبا طوري بود كه انگار با زبون بي زبوني مي گفت يا تو يا جهانگير. . . مثل اين كه من بايد انتخاب مي كردم. . . و من ترجيح دادم صبا تجربه ي زندگي با يك مرد جوون رو داشته باشه. . . راستش رفتار عاشقانه ي جهانگير من رو هم فريب داد. . . شايد هم اون موقع واقعا عاشق بود. . . دلم نمي خواد از پدرت بدگويي كنم. . . اما اون واقعا مادرت رو آزار مي داد. اون مي خواست صبا تسليم محض باشه و فقط كارهايي رو انجام بده كه اون صلاح مي دونست. جهانگير صبا رو به شدت تحت فشار مي گذاشت و اين طور كه بعدها فهميدم از هفت روز هفته شش روزش با هم جر و بحث هاي شديد داشتند. حتي چند مرتبه هم كار به جاهاي باريك كشيد.
- يعني چي؟
منصور كه نمي خواست مستقيم و آشكار از رفتارهاي وحشيانه ي جهانگير حرف بزند در لفافه گفت: يعني دعواهاشون شديد شد.
آني با چهره اي در هم رفته و اندك متغير گفت: صبا رو كتك زده. . . اون وقتي خيلي عصباني باشه كتك مي زنه.
منصور به سختي لبخندي زد و گفت: ديگه مهم نيست. حالا همه چيز تموم شده.
- بعدش چي شد؟
- جي چي شد؟
- مي خوام همه چيز رو بدونم.
- صبا تقاضاي طلاق داد. تو سه سالت بود و تا هفت سالگي طبق قانون به مادرت تعلق مي گرفتي. صبا اميدوار بود بعد از اينكه تو هفت ساله شدي جهانگير كوتاه بياد و حضانت تو رو به اون بده. . . من اول حيلي تلاش كردم كار به حدايي نكشه اما. . . اما جهانگير به همه بديبين بود. به خصوص به من كه يك بار به خاطر رفتار بدش با صبا با اون درگير شده بودم. در جريان كارهاي طلاق بوديم كه پدربزرگت فوت كرد. اون موقع فهميديم كه صبا بارداره. . . اوضاع بدي بود. مرگ نادر همه چيز رو به هم ريخت. ديگه هيچ كس دل و دماغ هيچ كاري نداشت و مسئله ي طلاق حتي از ياد خود صبا هم رفت. مرگ پدر واقعا او رو داغدار كرده بود. مهين و صنم هم حال روز خوبي نداشتند. . . اون وضعيت به جهانگير فرصت داد تا كارهاش رو انجام بده و وقتي به خودمون اومديم ديديم تو رو برد به جايي كه هيچ كس نمي دونست. جهانگير و خانواده اش كه سابقه ي بد سياسي هم داشتند ناگهان ناپديد شدند. شوك خبر اون قدر زياد بود كه صبا رو از پا انداخت. بچه سقط شد و خودش هم تا پاي مرگ رفت. . . هنوز گاهي فكر مي كنم چه نيرويي اون روزها اون قدر به من قدرت مي داد كه همه چيز رو كنترل كنم. از طرفي مرگ بهترين دوستم. از طرفي بيماري روحي و جسمي صبا كه گاهي حس مي كردم حتي از كورشم بيشتر دوستش دارم. . . و مثل هميشه رسيدگي به كار مطب و بيمارستان كه گر چه كمترش كرده بودم اما قادر نبودم ازشون دست بكشم. خوشبختانه اقوام صبا دور و بر خانواده ي اون بودند. . . اما من نمي تونستم صبا رو به حال خودش رها كنم. . . پس از مشورت با مهين و عموي بزرگ صبا اون رو خونه ي خودم بردم تا از اون شلوغي و فضاي پر از غم دور باشد. يكي از بهترين پرستارهاي بازنشيته ي بيمارستان مون رو به صورت شبانه روز استخدام كردم و خودم هم مدام به صبا سر مي زدم. حال صبا خيلي خراب بود. . . يك مرتبه با ارزش ترين چيزهاي زندگيش رو از دست داده بود. پدرش، تو ، . . . زندگيش و بچه اي كه در شكم داشت. انگار يك مرتبه تابود شده بود. . . بهش قول دادم تو رو براش پيدا كنم، اما سعي و تلاشم به جايي نرسيد. . . پس وكيل گرفتم تا از راه قانوني و حتي غير قانوني ردي از تو پيدا كنم. اما شما انگار آب شده بوديد و به زمين رفته بوديد. . . صبا روز به روز بدتر مي شد. اون صباي سرزنده و پرهياهو يك مرتبه خاموش و پژمرده شده بود. عزيز ترينم داشت جلوي رويم پرپر مي زد و كاري از دست من بر نمي اومد.
منصور براي چندمين بار هواي درون سينه اش را با صدا بيرون داد. دستي به گردنش كشيد و ادامه داد:
كارش به روانكاو و روان پزشك كشيده شد. من و اطرافيانم هم تمام سعي مون رو مي كرديم كه بهش اميد بديم. حتي يك بار به دروغ گفتم كه ردي از شما توي ايتاليا پيدا كردم . . . بيشتر از دو سال طول كشيد تا اون يك كم رو به راه شد. حالا اون فهميده بود واقعا تنها نيست. . . محبت اطرافيان و اميد به پيدا شدن تو دوباره اون رو سر پا كرد. توي اون مدت وابستگي ما به هم شديد تر از قبل شده بود و خوب مي دونستيم توي اين دنياي بزرگ هيچ كس مناسب تر از ما براي هم پيدا نمي شه. . . اون قدر هم روابط مون صميمانه نزديك شده بود كه حتي اطرافيان منتظر بودند عن قريب خبر ازدواج ما رو بشنوند و بالاخره من از صبا خواستم كنار من و كورش زندگي كنه. ازدواج ما ساده و بي سر و صدا اما با يك دنيا عشق و اميد بود. من به جرات مي تونستم بگم خوشبخت ترين مرد روي زمينم و شايد اگر تو بودي صبا هم همين احساس رو داشت. اما عدم حضور تو هميشه مثل يك سابه ي كم رنگ اما پايدار تو بهترين لحظات زندگي صبا و مسلما زندگي من تاثير داشت. . . ما هنوز دنبال تو بوديم و من هنوز صداي گريه هاي شبانه ي صبا رو كه سعي مي كرد خفه شون كنه مي شنيدم. گاهي شب ها از خواب مي پريد و انگار دچار كابوس شده بود، خودداري از دست مي دادو با گريه و زاري اسم تو رو مي برد و نگران مي شد كه تو در چه حالي هستي؟ چي مي خوري؟ جات راحته؟ باهات خوش رفتاري مي شه؟ بهت محبت مي شه؟ به درس هات رسيدگي مي كنند؟ به درد و دل هات گوش مي كنند؟ . . . و اين نگراني ها با بزرگتر شدن تو بيشتر مي شد.
چشمان منصور از يادآوري دل شوره هاي صبا به اشك نشست لبخندي تلخ بر لب آورد و ادامه داد: روز تولد شانزده سالگيت با غصه گفت اگر دخترم عاشق بشه يا از كسي خوشش بياد. . . با كي مي تونه مشورت كنه. . . نكنه فريب كسي رو بخوره. اون داره وارد حساس ترين سال هاي زندگيش مي شه. . .
نگاه آني به فضاي تاريك و روشن مقابل دوخته و چشمانش غرق اشك شد. بي اختيار لب باز كرد و با صدايي لرزان زمزمه كرد: من هيچ وقت فرصت نكردم عاشق بشم!
منصور با تعجب و اندوه از زير چشم نگاهي به چهره ي غمگين و چشمان براق از اشك او انداخت. مي خواست بپرسد منظورش از فرصت نداشتن چه است؟ اما به جاي آن با لبخند گفت: تو هنوز خيلي جووني و براي عاشق شدن فرصت زيادي داري دخترم.
آني سر به زير انداخت تا چهره ي مغمومش را از منصور پنهان كند. منصور به سمت او چرخيد و دستان سرد و ظريفش را در ميان دست هاي بزرگ و گرم خود فشرد.
-گذشته ديگه تموم شده. اگر امروزت رو خوب بسازي آينده ي خوبي خواهي داشت. صبا در بدترين شرايط زندگي سر پا ايستاد و خودش رو حفظ كرد . . . تو دختر اوني . . . و حالا داري چيزهاي خوب و تازه اي به دست مياري. . . اگر گذشته ات رو ديگران تباه كردند آينده ات رو خودت بساز. همه ي ما هم كمكت مي كنيم. اما اولين قدم رو بايد خودت برداري كه فكر مي كنم برداشتي. . . از نظر من تو با اون دختري كه دو ماه پيش به خونه ي ما اومد خيلي فرق داري. . . خودت چي فكر مي كني؟
آناهيتا شال پشمي اش را بيش تر روي موهاي خيسش كشيد و در حالي كه دندان هايش از شدت سرما به هم مي خورد گفت: حالا دارم فريز مي شم.
راحله به حرف او خنديد. دستش را زير بازوي او انداخت و او را واداشت كه سريع تر حركت كند.
-تا ماشين راهي نمونده، بدو آني.
قدم هاي بعدي را بلندتر و سريع تر برداشتند. راحله دكمه ي ريموت ماشين را زد و هر دو با هيجان خود را درون ماشين انداختند . راحله جيغ كوتاهي از سرما كشيد و ماشين را با دستاني لرزان روشن كرد.
-لباس مون خيلي كمه دختر. فكر كنم هر دو مون سرما بخوريم و حسابي مامان رو عصباني كنيم.
آني بخاري ماشين را روي درجه ي بالاي آن گذاشت و با خنده گفت: اما استخر و سونا عالي بود.
-بايد موهامون رو خشك مي كرديم.
-اون وقت به بيمارستان ديرمي رسيديم.
-آره، ساعت ملاقات تموم مي شد.
وقتي ماشين به حركت درآمد راحله سي دي را درون پخش هل داد. صداي گرم فرهاد فضاي داخل ماشين را دلپذيرتر كرد.
بوي عيدي بوي توت بوي كاغذ رنگي
بوي تند ماهي دودي وسط سفره ي نو
بوي خوب جانماز ترمه ي مادربزرگ
آني لبخندي بر لب آورد و گفت: اين ميوزيك رو خيلي دوست دارم.
-آره، من هم همين طور. . . من رو ياد اون وقتايي مي اندازه كه همه خونه ي مامان مهين جمع مي شديم تا سال تحويل بشه. . . يا وقت هايي كه با بچه ها توي حياط يا جلوي در خونه بازي مي كرديم.
آني با اندوهي كم رنگ گفت: من اما اين چيزها يادم نمي آد!. . . فقط شعري رو كه مي خونه دوست دارم. يك جوري مي شم. . . انگار به يه قصه ي قديمي گوش مي كنم.
راحله كه او را درك مي كرد براي تغيير حال او گفت: يادت نره هفته اي سه روز اينجا كلاس داري ها. روزهاي زوج از ساعت 11 تا 15/12 . به ثمره هم مي گم يادت بياندازه. . . گر چه تو شنا رو خيلي خوب بلدي. اميدوارم حوصله ت سر نره.
-شنا هميشه به من آرامش مي ده. تازه مي تونم شناي پروانه هم ياد بگيرم.
-راستي كتاب هايي رو هم كه بهت قول داده بودم برات آوردم. توي صندوق عقبه. . . عمو منصورگفتبه زودي ترتيب ثبت نامت رو توي مدرسه ي بين المللي مي ده. فقط مونده تلاش و پشتكار خودت . . . من كه مطمئنم تو يك ضرب ديپلم مي گيري و راهي دانشگاه مي شي.
آني نگاهش را به خيابان پر برف دوخت و گفت: بعضي وقت ها از اين كه بايد اين جا زندگي كنم يك جورهايي مي ترسم.
راحله در ميان خنده گفت: اين كه ترس نداره. تو اين مدت فارسي ات خيلي بهتر شده مطالعه هم كه داشتي. . . فكرش رو بكن وقتي خاله صبا به هوش بياد ببينه كه تو داري درس مي خوني چه حالي مي شه! در مورد فرهنگ هم بالاخره عادت مي كني نگران نباش.
در بيمارستان منصور مانند اكثر اوقاتي كه فرصتي به دست مي آورد بالاي سر صبا بود. روز قبل همه براي ملاقات صبا رفته بودند و آن روز اتاق، خالي و خلوت بود.
يك هفته از حرف هاي منصور با آني در كتابخانه مي گذشت. درست صبح روز بعد از آن شب،آني به سراغ دكتر هوشمند رفته بود و با بي قراري خواستار صحبت با او شده بود. دكتر هوشمند متعجب و خوشحال از اينكه بالاخره اومي خواهد حرف هاي مهمش را بگويد با بيمارش تماس گرفته و وقت او را به روز ديگري موكول كرد. فرصت غنيمت بود و دكتر مي خواست تا آني پشيمان نشده حرف هاي او را بشنود. به محض اين كه در اتاق تنها شدند آني بي آن كه فرصتي به دكتر بدهد با حالتي منقلب و پريشان انگار كه مي خواهد نزد كشيشي اعتراف به گناه كند، شروع به حرف زدن كرد.
از ديشب تا حالا نخوابيدم . . . فقط فكر كردم و فكر كردم و فكر كردم. . .
دكتر هوشمند به چشمان متورم و سرخ او نگاه كرد و با صبوري منتظر بقيه ي حرف هاي او شد.
-هفت، هشت سالم بود. . . دوست بابام خونه ي ما مي اومد و مي رفت. بابا به اون اعتماد داشت. خيلي اعتماد داشت. اما اون عوضي. . . اون عوضي آشغال من رو اذيت مي كرد. هروقت، هر جا و هر جوري كه مي تونست به من دست مي زد. من ازش مي ترسيدم. از چشماش، از لبخندش. اون نشون مي داد من رو نوازش مي كنه و با من مهربونه اما من مي فهميدم داره كار بدي مي كنه. . . وقتي مي ديدمش حالم بد مي شد. تمام تنم مي لرزيد. . . به بابا مي گفتم از دوستش خوشم نمي ياد اما اون من رو دعوا مي كرد. مامان ژانت هم نمي فهميد. . . وقتي بزرگ هم شدم اون كار خودش رو مي كرد. توي دبيرستان اگر پسري مي خواست به من نزديك بشه رفتار بدي نشون مي دادم. همه مسخره ام مي كردند. اول نمي دونستم چه طوري بايد خودم رو كنترل كنم اما كم كم ياد گرفتم كاري نكنم تا بهم بخندند . يك جوري خودم رو كنار كشيدم كه نفهمند من چقدر از اين كه بهم دست يزنند بردم مي ياد.
حالا آني تقريبا به گريه افتاده بود.
-يك بار دوست بابا رفتارش خيلي بدتر شد. من اون رو زدم. بعد هم به بابا گفتم دوست آشغالش رو از من دور كنه . . . بابا از اون طرف داري كرد و گفت من از بچگي از اون بدم مي اومد و حالا مي خوام با دروغ هاي بي خودي بگم دوستش آدم بدي يه . . .
مكثي كرد. سرش را به زير انداخت و زمزمه كرد: من يك كم دروغ گو شده بودم. يك دروغ هايي مي گفتم كه بابا از جسيكا بدش بياد يا مامان ژانت رو نفرسته خونه ي سالمندان. . .
باز هم سكوت و باز هم انتظار آرام دكتر براي شنيدن باقي حرف ها. او نمي فهميد چه چيزي باعث شده تا آني كم حرفي كه بايد به سختي حرف را از دهانش بيرون مي كشيد، آن روز چنان مشتاق حرف زدن شده!
-مي دونم تقصير خودم هم بود. اگر من اون دروغ ها رو نمي گفتم بابا حرف هام رو قبول مي كرد. . . اما اون موقع خيلي ناراحت و عصباني شدم كه بابا باور نكرد. . . ولي . . . ولي اون بايد دقت مي كرد. تازه يك بار وقتي با دوست بابا بد رفتاري كردم اون گفت چند سال قبل وقتي تصادف كردم خون آلوده به HIV به من زده بودند و من ايدز دارم اما غير از بابا و اون كسي نمي دونه بعد گفت چون خودش هم ايدز داره ما مي تونيم راحت با هم باشيم! بابا دوستش رو بيشتر از من دوست داشت. . . ازش متنفر بودم. . . از ددي، جسيكا، دني، دوستام. . . از همه . . . وقتي در مورد ايدز با بابا حرف مي زدم فقط خنديد و مسخره ام كرد. جواب درست به من نداد. من چند ماه عذاب كشيدم تا فهميدم همه چيز دروغ بوده . ديگه فقط با ريموند بودم. . . از اون هم زياد خوشم نمي اومد. . . اما فقط اون نمي خواست به من دست بزنه و هميشه كنارم مي موند. . . با من دعوا نمي كرد. . . بحث نمي كرد. . . نصيحتي نمي كرد. . . وقتي مامان ژانت مرد بابا خواست من برم پيش اون ها . . . اوه ماي گاد! اين وحشتناك بود! زندگي با جسيكا . . . با اون دوست هاي عوضي بابا و جسيكا. . . با دنيِ . . . من نمي تونستم . . . فهميدم بابا با همون دوست عوضي اش قاچاق اسلحه مي كنند. براي همين هم يك مرتبه بابا اون قدر پول به دست آورد. بابا بايد مجازات مي شد. چون دخترش رو دوست نداشت. . . چون يك باباي بد و بي . . . بي . . .
-بي توجه!
-آها! بي توجه بود. . . چون من رو به خاطر جسيكا و دوستش كتك زد. . . يك مرتبه من چاقو برداشتم . بهش گفتم بايد حرف هام رو قبول كنه. حالم خوب نبود. . . با ريموند توي فرناند بار كلي مشروب خورده بوديم . . . من عادت نداشتم. زياد مشروب نمي خوردم هيچ وقت. . .
آني تقريبا مي لرزيد. در ميان جمله هاي خود كلمه هاي انگليسي نيز به كار مي برد و بريده بريده و گريان حرف مي زد.
آني تقريبا مي لرزيد. در ميان جمله هاي خود كلمه هاي انگليسي نيز به كار مي برد و بريده بريده و گريان حرف مي زد.
- بابا وقتي چاقو ديد خنديد. . . فكر كنم اون هم خورده بود . . . گفت اگر بخوام بميرم اون كمكم مي كنه . . . چاقو توي دست خودم بود . . . وقتي فرو شد توي شكمم . . . اون اين كار رو كرد اما با دست هاي من . . . دستش رو گذاشته بود روي دست من. . . خيلي ترسيده بودم . . . خيلي ترسيده بودم . . . خيلي ترسيده بودم . . . خيلي بدبخت بودم . . . خيلي . . .
ناگهان نگاه خيسش را به چشمان پر از اشك دكتر دوخت و ناليد: چند نفر توي دنيا به وسيله ي باباي خودشون كشته مي شوند؟! حتما خيلي كمه . . . خيلي كم . . . چرا من؟! چرا من بايد؟! وقتي چاقوبهم زد فكر نكردم دارم مي ميرم . . . فكر كردم چرا بايد اين طوري بميرم؟! اما نمردم. خوب شدم . . . زخم شكم خوب شد اما زخم قلبم نه. . . بيشتر ازش متنفر شدم. . . اون موقع وقت مجازات شد!
آني دست از گريه كشيد و با جهره اي خشمگين و پر از نفرت به سخن گفتن ادامه داد.
- ريموند كمكم كرد يكي از آدم هاي خلاف كار رو انتخاب كرديم. اون با ما كار كرد. من چيزهاي زيادي از كارهاي بابا مي دونستم. با دوربين موبايلم كه يك گوشه اي قايم كرده بودم رمز گاو صندوق رو فهميدم. من خودم رو آروم و خوب به بابا و به همه نشون مي دادم جون مي خواستم راحت تر توي خونه برم. بابا جواهرات زيبايي توي گاو صندوق داشت. . . يك شب كه اون ها ميهماني بودند پيشخدمت رو مرخص كردم و باكمك اون مرد و ريموند گاو صندوق را خالي كرديم . من مي تونستم كاري بكنم كه فكر كنند دزدي كار من نبوده . امامن مي خواستم بابا درد بكشه و همون قدر احساس بدبختي كنه كه وقتي . . . من رو مي خواست بكشه من احساس بدبختي كردم! . . . همه چيز برنامه داشت. ما نقشه ي خوبي داشتيم. من به مكزيك رفتم. ريموند از خيلي وقت پيش مي خواست بره لندن يا كانادا درس بخونه. . . پدر و مادرش كانادا بودند. ريموند رفت كانادا . بعد اومد مكزيك پيش من. . . ما جواهرات رو به خيريه داديم و پولي روكه توي گاو صندوق بود براي خودمون برداشتيم. . . براي مسافرت. . . براي اون دزد خلافكار. . . البته اون يك تكه جواهر هم برداشت و توي فرار به من كمك كرد. من اومدم ايران. . . اومدم مادرم رو ببينم. . . بابا گفته بود اون عاشق مرد ديگه اي شده و من رو نخواسته . . . برگشتم تا اون هم مجازات بشه. . . من ديدم خوشحال و خوشبختي يه. . . خانواده داره . . . بجه داره .. . بچه هاش رو دوست داره . . . ازش بدم اومد . . . اما . . . نمي دونم چرا نتونستم . . . يك كم سعي كردم . . . اما نشد. من دختر بدي نيستم . . . شابد هم باشم . . . اما نمي خوام صبا بميره. . . نمي خوام . . . من . . . نمي دونستم اون بدون من زياد خوشبخت نبوده . . . من نمي خوام . . .
آنيتا دوباره به گريه افتاد. گريه اي كه كم كم به هق هق بدل شد. دكتر هوشمند كه اشك هايش روان بود او را در آغوش گرفت و به خود فشرد. كمي كه دختر را آرام كرد زير گوشش گفت: حالا تو فهميدي كه اين جا همه دوستت دارند و به خاطر تو خيلي كارها انجام مي دهند . . . اين خيلي خوبه آني. شانس به تو رو آورده . خداوند راه خوشبختي رو به تو نشون داده . نبايد فرصت رو از دست بدي عزيزم.
دكتر هوشمند نيم ساعت ديگر آني را پيش خودش نگه داشت. اما ديگر حرفي نزد و فقط سعي داشت به او آرامش دهد. هنگام خداحافظي قرار ديگري براي روز بعد گذاشت. دكتر ديگر كاملا اميد به بهبود آن دختر رنج كشيده و تنها داشت. مي دانست غير از آن دانسته ها، چيز ديگري آني را تحريك مي كند هر چه زودتر سلامت كامل روحي را به دست بياورد . واضح بود دختري كه هميشه فكر مي كرده مطرود و مورد بي مهري بوده حالا كه مي بيند اطرافيان بي غرض و بدون نيت سوء به او محبت مي كنند و دوستش دارند، بخواهد طعم يك زندگي متفاوت را با احساسات متفاوت بجشد. احساساتي به دور از نفرت و خشم. دكتر هوشممد او را ترغيب كرد در يك كلاس ورزش ثبت نام كند و در مورد ادامه ي تحصيلش در ايران اقدام كند. آن مسئله را با منصور نيز در ميان گذاشت و بي آن كه از جزئيات سرگذشت آناهيتا حرفي به ميان آورد توضيح داد كه آن دختر سختي هاي فراواني متحمل شده و به خاطر همان ها از ابتدا از همه و به خصوص منصور دوست ميان سال پدر صبا محسوب مي شده مي توانسته تمام خصوصيات دوست پدر خودش را داشته باشد، بيزار بوده.
با ورود آنيتا و راحله، منصور اتاق را ترك كرد تا آن جا زياد شلوغ نباشد. راحله هم كمي ماند و بعد آني را با مادرش تنها گذاشت. آني به چهره ي خاموش و بي حركت مادر نگاه كرد. او حالا دست احساسش را باز گذاشته بود كه تا هر جا مي خواهد برود! ديگر سعي نمي كرد از مادرش متنفر باشد. . . حتي حس مي كرد او را دوست دارد و منظر است وقتي او بيدار شد به او بگويد چه اجساسي در موردش پيدا كرده. او نياز داشت به صبا گويد چقدر كمبودش را احساس مي كرده و چقدر دل تنگش بوده. دست مادر را ميان دستانش فشرد و براي اولين مرتبه او را با آن چه لايقش بود ناميد: مامان! مامان ِ خوبم . . .
حتي خودش هم از به زبان آوردن آن كلمه ي مقدس هيجان زده شده بود. چشمانش پر از اشك شد و زمزمه كرد : زودتر بيدار شو مامان . . . من بيشتر از همه منتظر تو هستم. . . مي دونم تو هم دوست داري من رو خوشحال ببيني. . . پس عجله كن.
وقتي به خانه برگشت ساعت از هفت شب مي گذشت. منصور و كورش هنوز خانه نيامده بودند. منصور گفته بود دير وقت به خانه باز خواهد گشت و خواسته بود شام را بدون او صرف كنند. انگار او هر روز بي تاب تر از روز قبل مي شد. اما كورش دير كرده بود. او در نهايت قبل از ساعت هفت در خانه بود اما آن شب . . . يك ساعت ديگر هم گذشت. حالا عفيفه خانم و ثمره هم مانند آني چشم انتظار بودند. ثمره چند مرتبه شماره ي همراه او را گرفت اما تماس برقرار نشد. آني گفت: شايد با دوستانش باشد. ثمره گفت: اگر با دوستاش بود زنگ مي زد خبر مي داد. تا حالا سابقه نداشته كورش ما رو بي خبر بگذاره.
آني گوشي تلفن را از دست ثمره گرفت تا خودش شماره بگيرد. نيم ساعت ديگر گذشت. ثمره خواست با نويد تماس بگيرد كه صداي زنگ در هر سه از جا پراند. ثمره با سرعت به سمت آيفون دويد، در را باز كرد و در همان حال با غرولند گفت: كورش بايد توضيح بده! يعني چي كه ما رو اين قدر نگران مي كنه. . . اِ . . . پس چرا ماشين رو نمي ياره تو؟
هنوز حرف به طور كامل از دهانش خارج نشده بود كه كورش با چهره اي خون آلود از در وارد شد. با ديدن او ثمره جيغ كوتاهي كشيد و عفيفه خانم و آني هم كه جلوي در آمده بودند، وحشت زده به او خيره شدند. آني حس مي كرد چيزي در درونش خالي شده و پاهايش قدرت حركت ندارد. كورش لبخند زد و با دستمالي كه دستش بود كمي صورتش را پاك كرد.
- طوري نيست. نترسيد. يك تصادف كوچك بود! بابا الآن درستش مي كند.
عفيفه خانم با چهره ي نگران كمي نزديكش شد تا زخم را نگاه كند.
- نگران نباشيد،فقط يك خراشه.
و نگاهش به ناگاه به چهره ي بير نگ و چشمان پر از اشك آني دوخته شد كه نگاهش مي كرد. در چشمان آني چيزي جز يك نگراني ساده نديد.
عفيفه خانم از كورش خواست همراهش به دستشويي برود تا زخمش را آرام بشويد.
- خودم مي رم. طوري نشده كه.
از كنار آني عبور كرد و وارد دستشويي شد. زخمش را با احتياط شست. ثمره مقدار زيادي پنبه به دستش داد. زخم هنوز خونريزي داشت و اين همه را نگران تر مي كرد. ثمره با بغض گفت: شايد بخيه بخواد.
- بابا هر كاري لازم باشه مي كنه.
- بابا امشب خيلي دير مياد.
آني براي نخستين بار پس از ورود كورش لب باز كرد.
- تماس بگير زودتر بياد.
صدايش مي لرزيد چشمانش هنوز نم ناك بود.
كورش ژاكت خوني اش را درآورد و گوشه ي حمام انداخت بعد روي كاناپه دراز كشيد. هنوز پنبه ها را روي پيشاني اش نگه داشته بود. بالاخره منصور آمد، زخم را ديد و پانسمان كرد. به نظر او احتياجي به بخيه نبود. چند ساعت بعد همه پس از خوردن شامي سبك در اتاق هاي خود به خواب رفته بودند. همه به غير از آني. او به ياد احساسي بود كه هنگام ورورد كورش با سر و رويي خونين، در وجودش كشف كرده بود . از تصور اينكه او درد مي كشيد و ممكن بود بود اتفاق بدي برايش افتاده باشد نزديك بود نفسش بالا نيايد!
با خود فكر كرد يعني الآن كورش راحت است؟ درد ندارد؟ شايد سرش گيج برود! شايد بد خواب شده باشد. شايد دوباره خون ريزي كرده باشد و خودش در خواب متوجه نشود. با پريشاني جلوي پنجره ي اتاقش رفت. آسمان صاف بود، با ديدن ستاره ها و ماه درخشان دلش كمي گرم شد. اما هنوز نگران كورش بود. دلش مي خواست آن ديوارهاي ما بين شان وجود نداشت تا او به راحتي تا صبح بر بالينش مي نشست و مراقبش مي شد. آن فكر بي قرارترش كرد. حس كرد ديگر آن اتاق گنجايش روح نا آرامش را ندارد! به آرامي از اتاق خارج شد و پاورچين، پاورچين به سمت اتاق كورش رفت. اول كمي گوش ايستاد و وقتي مطمئن شد سكوت مطلق در اتاق حاكم است، بي صدا دستگيره را پايين كشيد و وارد اتاق شد. در را پشت سرش طوري بست كه موقع برگشت احتياجي به پايين كشيدن دستگيره نباشد. تاريكي اتاق با پرتو كم رنگ نور ماه كمتر شده و او مي توانست چهره ي غرق در خواب كورش را تشخيص دهد. پانسمان سفيد روي پيشاني نيز به خوبي مشخص بود و دل دختر را به درد مي آورد. اي كاش مي توانست تا صبح تماشايش كند. خودش هم نمي دانست از چه وقت آن مرد برايش چنان عزيز شده. شايد تا آن لحظه خودش هم نمي دانست اصلا احساسي به او داشته باشد! اما آن شب وقتي چهره ي خون آلود كورش را ديد فهميد كه تحمل كوچك ترين رنج او را ندارد. چند دقيقه اي همان جا ايستاد و نگاهش كرد و وقتي مطمئن شد او راحت به خواب رفته و مشكلي ندارد با جسارت خم شده روي پانسمان را به نرمي بوسيد و در حالي كه قلبش از شدت هيجان نزديك بود در سينه بايستد خود را عقب كشيد و از اتاق خارج شد. او نفهميد كه كورش بيدار بوده و حضورش چقدر پريشانش كرده!
صداي بلند انواع و اقسام موسيقي از انواع و اقسام ماشين ها بيرون مي آمد. آني هيجان زده در پاترول را باز كرد و بيرون پريد. از ديدن آن همه اسكي باز و پيست بزرگ رو به رويش به وجد آمده بود.
- اوه! اين عالي يه!
راحله كنارش ايستاد و گفت: خيلي شلوغه. . .
نويد كه همراه كورش چوب هاي اسكي را از در عقب خارج مي كرد فرياد زد: آهاي دخترا خسته نشين يه وقت.
آني با سرعت به سمت نويد رفت و چوب هاي خود را پايين آورد. مي خواست كفش هاي اسكي اش را بردارد كه كورش خم شد و آن ها را برايش پايين گذاشت. بعد وسايل ثمره را به خودش داد. ثمره كلاه قرمزش را كمي عقب داد و گفت: خوبه! هوا آفتابي يه.
همه مشغول آماده شدن بودند كه ارسطو و اديسه همراه دو دختر ديگر خندان و پر سر و صدا به آنها نزديك شدند. يكي از دخترها كه آرايش عجيبي روي صورت داشت رو به كورش گفت: واي كه چقدر آروم رانندگي مي كني! حوصله مون سر رفت . . .
كورش بي توجه به حالت شوخ و خندان او گفت: تو اين جاده نبايد سريع تر از اين حركت كرد . . . شما مي تونستيد تندتر بريد.
ارسطوگفت: دست فرمون ناناز حرف نداره. منتها نخواست شما رو گم كنه.
همه در حالي كه خوش و بش مي كردند به سمت پيست راه افتادند. وقتي همه از تله اسكي ها پايين پريدند رامين با سرخوشي هواي درون ريه ها را بيرون فرستاد و گفت: فكر كنم دو سالي بود براي اسكي نيومده بودم.
راحله با لبخند گفت: اين رو از آني داري رامين.
همه در حال حركت بودند و رامين و آني و راحله و كورش كمي جلوتر از همه راه مي رفتند. كورش گفت: وقتي از آني شنيدم اسكي رو خوب بلده خيلي خوشحال شدم. انگار تازه يادم اومد زمستون شده و آبعلي مي چسبه.
راحله بي اختيار چهره در هم كشيد. ثمره خود را به آن ها رساند و گفت: پس كي شروع مي كنيم؟ . . . كورش تو قول دادي بهم اسكي كردن ياد بدي.
- باشه. باشه . . . بگذار اول يه دوري بزنم بعد.
آني گفت: من مي خوام تا پايين يك ضرب برم.
رامين متحير گفت: نبايد تنها بري. . . ممكنه گم بشي.
كورش گفت: من باهاش مي رم. ما از اول هم قرار يك مسابقه رو گذاشته بوديم.
آني چشمان سبز عسلي اش را به طرر خيره كننده اي در نور آفتاب مي درخشيد تنگ كرد و به كورش دوخت.
- من از تو مي برم. . . من از ده سالگي اسكي كردم.
- من هم از بيست سالگي. تقريبا به يك اندازه تجربه داريم. پس خيلي به خودن نناز.
رامين با خنده گفت: ناناز كه اوناهاش!
و به ناناز كه كمي عقب تر از آن ها مي آمد اشاره كرد. همه خنديدند و كورش گفت: از شوخي گذشته چطوره تو و راحله هم بياييد. ديگه شما دو تا هم راه افتاديد. راحله كه هنوز كمي دمغ به نظر مي رسيدگفت: نه من هنوز آمادگي ندارم. بايد اول يك كم تمرين كنم.
رامين گفت: من هم مي ترسم بابا. بهتره فعلا از بچه ها جدا نشم.
بالاخره كورش و آني از بقيه جدا شدند و جايي را براي شروع پيدا كردند. كورش گفت: مسير رو اوريب مي ريم و آروم. بهتره اول با اين جا آشنا بشي.
آني پرسيد: اوريب يعني چي؟
- اوريب يعني مايل، كج .
- خب بايد كج بريم.
- آره. اما منظور من خيلي كجه.بهتره سرعت مون كم باشه. يادت نره تو دست من امانتي.
- اوه! كورش پس مسابقه چي؟
- آخرين دور رو مسابقه مي گذاريم. فعلا مي خوام ببينم چقدر واردي!
آني كه حس مي كرد كورش او را دست كم گرفته و مثل بچه ها با او رفتار مي كند با شيطنت گفت: من به تو ثابت مي كنم چقدر عالي هستم.
و قبل از اين كه كورش بتواند عكس الملي نشان دهد مانند برق از جلوي چشمانش ليز خورد. كورش در حالي كه با حيرت سعي مي كرد او را دنبال كند فرياد اعصاب خردكن ارسطو را شنيد كه مي گفت: دمت گرم آني! اي ول دختر! خوب قالش گذاشتي! يوهو! يوهو!
چشم هاي نگران كورش از پشت عينك اسكي با دقت آني را كه چندين متر جلوتر از او مي رفت تعقيب مي كرد. لباس سپيد و سبز او گاهي در ميان برف ها از نظرش محو مي شد و او را به دلهره مي انداخت. كورش مسيرش را صاف تر كرد تا سرعتش را افزايش دهد. آني هم چنان نيم دايره هايي زيبا پشت سر خود به جا مي گذاشت و با مهارت تپه را پايين مي رفت. كورش در دل او را تحسين مي كرد اما نمي خواست از او عقب بماند. حالت پسربچه اي را داشت كه مي خواهد به دختري ثابت كند از او بهتر است!
وقتي مسير هموار شد هر دو تقريبا هم زمان عزم ايستادن كردند كه آني در حركتي غافلگيرانه جلوي كورش پيچيد، مقابلش ايستاد و در حالي كه چهره اش از شدت خوشحالي و سوز برف كاملا سرخ شده بود فرياد زد: I won!
كورش با حرص خنديد، با چوب دستي اش به بازوي او زد و گفت: yes, you won ولي با جرزني!
- با چي؟
- با تقلب! جر زني . . . و حقه بازي و . . . كلك . . . و . . .
هر دو به خنده افتادند. آني لحظه اي فراموش كرد چوب اسكي به پا دارد خواست قدمي به سمت كورش بردارد كه يك چوب روي چوب ديگر رفت و او از پهلو به حالت مضحكي روي برف ها افتاد. صداي خنده ي كورش در ميان قهقهه ي آني گم شد. او از حالت خود چنان به خنده افتاده بودكه نمي توانست از روي زمين بلند شود.كورش سعي كرد كمكش كند. اما آني دست بردار نبود. خودش نمي دانست يه مدتي است كه آن گونه از ته دل نخنديده. كورش هم براي اولين بار بود صداي خنده ي او را مي شنيد. او مي ديد كه لبخندهاي كج و زوركي كم كم تبديل به لبخندهاي آرام و خنده هاي بي صدا شده و حالا انگار بمب خنده هاي فرو خورده در وجود آني منفجر شده بود و او با تمام وجود مي خنديد.
كم كم به ريسه رفتن مي افتاد كه كورش با قدرت تمام او را از روي زمين بلند كرد و مقابل خودش ايستاند. اشك از چشمان آني سرازير شده و آثار خنده تمام صورتش را پوشانده بود. كمي كه آرام گرفت گفت: اوه! كورش . . . خيلي عالي بود.
كورش لبخنذي پر از مهرباني به رويش پاشيد.
- بهتره بريم بالا. بچه ها منتظرند.
هر دو چوب ها از كفش هايشان جدا كردند و به سمت تله اسكي رفتند.
تا ساعتي در ميان جمع تفريح كردند و باز آني پيشنهاد مسابقه داد. ارسطو جلو آمد و گفت: من هم مي خوام با ملكه ي برفي مسابقه بدم.
كورش كمي دمغ شد اما به روي خودش نياورد . وقتي آماده مي شدند آني لحظه اي كنار گوش كورش گفت: اون رو پشت سرمون جا مي گذاريم. بايد كمكش كنيم تا ديگه چاپلوسي نكنه!
كورش به زحمت جلوي خنده اش را گرفت و آني نشان داد آماده است. در آن بين راحله خود را با ثمره سرگرم كرده بود و سعي داشت به او بهتر اسكي كردن را ياد بدهد. گر چه خودش هم تجربه ي چنداني نداشت اما ترجيح مي داد مشغول به كاري باشد و خود را سرگرم كند.
رامين با حالت مسخره اي انگشتان دستش را به شكل هفت تير در آورد و با در آوردن صداي آن شروع مسابقه را اعلام كرد. آني و كورش ابتدا مسير را به صورت مشخصي پيش مي رفتند اما وقتي به تپه اي كوچك رسيدند پشت آن پيچيدند و قبل از اين كه ارسطو بتواند متوجه بشود مسير خود را كاملا منحرف كردند. آن ها باسرعت بيشتري پشت تپه اي ديگر مي رفتند كه كورش در يك دور زدن سريع، تعادلش را از دست داد و به زمين افتاد. آني سريع متوجه شد و خود را به او رساند. كورش بي حركت با صورت روي برف ها افتاده بود. آني با نگراني چوب ها را از پا باز كرد، عينكش را بالا زد و كنار او نشست. او سعي داشت كورش را برگرداند.
- كورش. . . كورش چي شد؟ . . . كورش خواهش مي كنم . . . اوه ماي گاد. . . كورش Please. اوه كورش . . . كورش. . .
صدايش به لرزه افتاده و چشمانش آماده ي گريستن بود كه كورش به آرامي برگشت. عينكش را بالا زد و به صورت غرق نگراني آني خيره شد.
آني با عصبانيت گفت: چرا جواب نمي دي؟
كورش با لبخندي خاص و شيطنتي بي سابقه گفت: آخه خيلي قشنگ صدام مي كردي.
آني با مشت به شانه ي او كوبيد و با حرص گفت: خنده دار نبود! اصلا خنده دار نبود. . . تو خيلي . . . خيلي . . .
- كمكم مي كني بلند بشم؟
آني ايستاد و كمك كرد او هم سر پا بايستد.
- بايد برگرديم.
آني شانه ها را بالا انداخت .
- نه! من مي خوام يك كم اين جا باشم.
- الآن بيشتر از سه ساعته كه اين جا هستيم.
- نه . . . منظورم اين جاست. همين جا . . . ببيين اين جا خلوت تره. مي خوام يك كم بيشتر اين جا رو تماشا كنم.
كورش كمي عقب تر رفت، دست ها را روي سينه قلاب كرد و گفت: خب، تماشا كن!
كورش كمي عقب تر رفت، دست ها را روي سينه قلاب كرد و گفت: خب، تماشا كن!
آني از حالت او به خنده افتاد. بعد نگاهش را به منظره ي رو به رو دوخت و با چهره اي كه هنوز آثار لبخند در خود داشت زمزمه كرد: برف هميشه من رو خوشحال مي كنه.
كورش كه انگار شيطنت هايش پايان نداشت گفت: اِ ! من فكر مي كردم خوشحالي تو دليل ديگه اي داره.
آني بي آن كه متوجه حالت او باشد دوباره نگاهش كرد و پرسيد: چه دليل ديگه اي؟
كورش شانه بالا انداخت .
- نمي دونم . . . مثلا حضور يك نفر به خصوص!
چشمان آني از تعجب گرد شده بود.
- من نمي فهمم.
- خب ديگه! گفتم شايد . . . آخه شايد . . .
- كورش تو امروز حالت زياد خوب نيست!
كورش در حالي كه آماده ي حركت مي شد گفت:آره امروز يك جور هايي حالم خوب نيست چون بالاخره خنده ي يك آدم بد عنق و بد اخم رو ديدم.
و بلافاصله از آني كه حيرت زده نگاهش مي كرد دور شد. براي آني آن همه توجه آشكارا قابل درك نبود و حس مي كرد قلب كوچك و خالي اش تحمل هجوم آن همه محبت را ندارد. تمام بدنش داغ شده بود و چشمانش مي سوخت. كورش را كه دور مي شد هم چنان مي نگريست. ناگهان دلش فرو ريخت. اگر او را گم مي كرد! سريع چوب هاي اسكي را وصل كرد و با تمام سرعت به دنبال كورش اسكي كرد.
وقتي به محل قرارشان رسيدند فقط رامين را ديدند كه به انتظارشان ايستاده. او با ديدن شان با حالتي اندك عصبي جلو آمد و گفت: شما كجا مونديد؟
- چي شده؟ بقيه كجا هستند؟
- پاي راحله پيچ خورد، با ارسطو اين ها رفتند درمانگاه.
آني از ناراحتي آهي كشيد و كورش با نگراني پرسيد: چرا اين طور شد؟ پس ثمره و نويد كجا هستند؟
- ثمره به خاطر راحله خيلي ناراحت شد. ديگه حوصله ي موندن اين جا رو نداشت. با دايي نويد رفتند توي ماشين. موبايل ها هم كه اين جا آنتن نمي داد خبرتون كنيم.
در تمام طول راه اخم نويد و نگراني بابت راحله همه را ساكت كرده بود و فقط موسيقي ملايمي سكوت حاكم را مي شكست. وارد شهر كه شدند با ارسطو تماس گرفتند و او گفت پاي راحله فقط دچار ضرب ديدگي شده و مشكل حادي به وجود نيامده و اضافه كرد راحله را خودش به خانه مي رساند.
رامين را كه پياده كردند نويد گفت: ثمره و آناهيتا رو مي رسونيم خونه بعد مي ريم شركت. عباس پور پيغام داده كه طرح جديد رو براي فردا مي خواد.
كورش خواست حرفي بزند اما وقتي چهره ي جدي نويد را ديد متوجه شد مسئله ي مهمي پيش آمده كه نويد مي خواهد به تنهايي با او صحبت كند. موضوعي كه خودش حدس مي زد در چه رابطه اي باشد.
به محض پياده شدن دخترها كورش گفت: من مي دوتم دارم چي كار مي كنم.
صداي فرياد خشمگين نويد او را به حيرت واداشت.
- اميدوارم بدوني كورش. . . اميدوارم بدوني!
براي لحظاتي مكثي عصبي كرد و بعد كمي آرام تر ادامه داد: من امروز ديدم كه راحله چقدر خرد شد.
- نبايد به من اميدوار باشه. من دوستش دارم . . . اما . . . مثل ثمره. هر چي فكر مي كنم نمي تونم غير از اين، احساسي نسبت بهش داشته باشم.
نويد با پوزخند گفت: تا قبل از اومدن آني چه طور؟
- خوب كه فكر مي كنم مي بينم اون موقع هم همين طور بوده. اما دختر ديگه اي دور و برم وجود نداشت تا راحله اون رو ببينه و بفهمه كه نظري نسبت بهش ندارم.
- حرف تو در صورتي درسته كه رفتارت با اون دختر هم مثل رفتارت با راحله مي بود.
كورش با كلافگي دستي به ميان موهايش كشيد و گفت: شايد از چيزي كه مي شنوي شوكه بشي اما . . . من تصميم خودم رو گرفتم . . . خيلي هم به اين موضوع فكر كردم. . . خودم رو محك زدم و . . . حالا به اين نتيجه رسيدم كه . . . مي تونم براي آينده روش حساب باز كنم.
نويد ناباورانه او را كه با حالتي معذب رانندگي مي كرد نگاه كرد.
- احساس مي كنم تا به حال تو رو نشناخته ام. تو چت شده؟ هنوز سه ماه نيست كه اين دختر سر و كله ش تو زندگي ما پيدا شده. . . من تو رو عاقل تر از اين حرف ها مي دونستم.
- حدود سه ماه، هر روز ما كنار هم بوديم. . . اتفاقاتي هم افتاد كه باعث شد شخصيتش رو بيشتر بشناسم. . .
نويد عصبي غريد: ماشين رو نگه دار ببينم چي توي كله ات داري.
كورش كه حالا خونسرد و آرام مي نمود داخل كوچه اي پيچيد و ماشين را نگه داشت. به سمت نويد برگشت و با اطميناني خاص شروع به صحبت كرد.
- لطف كن وسط حرفم نپر. . . بگذار حرف هام تموم بشه بعد اكر خواستي مي توني سرزنشم كني يا نظرت رو بهم بگي. . . درسته كه آني تا چند ماه قبل شرايط بدي داشت، اما حالا اوضاع فرق كرده . . . اون به طور كلي از گذشته اش بريده. در حال حاضر من مطمئنم با حضور من توي زندگيش خودش رو بيشتر از اين ها بالا مي كشه. نه به خاطر اين كه من آدم فوق العاده اي هستم. به خاطر اين كه براي اون شايد تبديل به يك انگيزه بشم. آني دختر تنهايي بوده و در زندگي بي اون كه خودش مقصر باشه و بخواد در حقش اجحاف شده. فكر نكن گذشته اش برام مهم نبوده. من با دكتر هوشمند در مورد اون صحبت كردم. اون در زندگيش هيچ رابطه ي عاشقانه اي رو تجربه نكرده. شايد به نظر دختر راحتي به نظر برسه اما اين فقط به خاطر نوع تربيتشه. اون ذاتا دختر پاكي يه و فقط يه محرك قوي مي خواد كه خودش رو بالاتر بكشه. قضيه ي مشروب خوردن و سيگار كشيدنش هم چون چيز كهنه اي نيست مي شه حلش كرد. من توي چشماي اين دختر مي بينم كه با تمام وجود مي خواد تغيير كنه. اون خودخواه نيست اشكالات خودش رو قبول داره و مي خواد اصلاح شون كنه و اين خيلي با ارزشه. من حتي اگه به اون علاقه نداشتم به خاطر اين جسارت و شجاعتش به هيچ وجه تنهاش نمي گذاشتم. تو با اون زندگي نكردي و تغييرات اون رو تا حدي كه من مي بينم و مي فهمم، متوجه نمي شي. آني قابل تقديره. قابل تقدير تر از خيلي از دخترهايي كه توي خانواده هاي پاك و بي جنجال، آفتاب و مهتاب نديده و پاستوريزه بار اومدند. آني مثل يك آدم بي دين مي مونه كه خودش به وجود خداوند ايمان آورده و با عقل و اراده ي خودش مسلمان شده. البته هنوز خيلي راه مونده تا به جايي برسه كه بايد باشه، اما همين كه شروع كرده يعني اولين و بزرگ ترين قدم رو برداشته. . .
كورش لحظه اي سكوت كرد. نگاه نويد حالا ديگر عصبي نبود. او از حرف هاي كورش متاثر شده و در عين حال نگراني مبهمي در ته چشمانش ديده مي شد.
- وقتي مي بينم كوچك ترين من چقدر درش تاثير داره نمي تونم اين توجه رو ازش دريغ كنم. نع از روي ترحم. . . من دوستش دارم . . . اون برام مهمه . . . اون دختر صباست . . . تو مي دوني كه چقدر به صبا علاقه دارم. من از هر جهت كه به آني نگاه مي كنم مي بينم به اون متصل هستم و مطمئنم توي اين دنيا تنها كسي كه وجودش واقعا مي تونه به آني كمك كنه منم! البته بعد از خدا . . . اگر من و آني كنار هم باشيم خانواده ي ما مستحكم تر از قبل مي شه و وحشت نبودن آني براي هميشه از دل صبا مي ره. من به خودم قول دادم آني رو براي صبا نگه دارم. . . مي دونم الآن چي توي سرت مي گذره فكر مي كني من دارم خودم رو فدا مي كنم . . . اما آني دختر فوق العاده اي يه و حتي اگر قضيه ي صبا هم در ميون نبود من باز هم همين عقيده رو داشتم.
نويد نفس خود را از سينه بيرون فرستاد. دستي به صورتش كشيد و با همان نگراني گفت: مي ترسم . . . چه طور بگم كه دلگير نشي مي ترسم اين احساست يك هوس توام با ترحم باشه.
كورش با اخم به او نگاهي كرد و گفت: تو من رو اين طوري شناختي؟ درسته گاهي شيطنت كردم اما تا به حال شده . . .
نويد پوزخندذي زد و گفت: نه . . . نه . . . نشده . . . هميشه اراده ي تو رو تحسين كردم.
- البته ايرادي نداره اين طوري فكر كني. كافر همه را به كيش خود پندارد!
سپس خنديد و نويد را هم به خنده انداخت. خنده اي كه زود تمام شد و جاي خود را به نگراني و ترس داد.
آني و ثمره مقابل تلويزيون نشسته بودند و فيلمي را كه ثمره از اردوي تابستاني اش گرفته بود نگاه مي كردند. كورش كمي آن طرف تر كتابي مطالعه مي كرد و عفيفه خانم در آشپزخانه مشغول پختن شام بود.
- اين دوستن نازنينه. نمي دوني چقدر قشنگ گيتار مي زنه. . . اون هم كه مقنعه اش كج و كوله است مهتابه، خيلي دختر شلخته اي يه.
كورش همان طور كه سرش در كتاب بود گفت: درست نيست راجع به دوستت اين طوري حرف بزني.
- ولي اون واقعا بي نظمه. حتي گاهي روي مانتوي مدرسه اش لك غذا مي بينيم.
- در هر صورت . . .
با صداي زنگ تلفن حرف كورش نيمه تمام ماند. او گوشي تلفن را كه كنار دستش بود برداشت. ثمره شانه بالا انداخت و دوباره جشم به صفحه ي تلويزيون دوخت.
- اين دختره كه چشماش آبي يه مهرنازه. نمي دوني چقدر خوشگله. . . اون هم . . .
آني يك لحظه گوشش به حرف هاي كورش رفت كه با شخص پشت خط رسمي و سرد حرف مي زد.
- بله ايشون هنوز منزل ما هستند و خيال دارند تا هميشه هم بمونند!. . . بله . . . بله . . . مشكلي نيست. . . من با پدرم صحبت مي كنم . . . بله حرف شما متينه اما اجازه بديد من فردا با شما تماس مي گيرم . . . نخير. . . خدانگهدار.
آني به كورش كه اندكي رنگش پريده بود و حالتي متفكر داشت نگاه كرد. لحظه اي نگاه كورش به او كه با نگراني مي پاييدش افتاد. سعي كرد لبخند بزند و بعد دوباره به خطوط سياه كتاب نگاه كرد. گر چه ديگر چيزي از آن چه مي خواند نمي فهميد.
ساعتي بعد منصور مثل هميشه خود را براي شام رساند. اما اين بار از نزد صبا نيامده بود . او بعد از مطب يك راست به امام زاده داوود رفته و براي سلامتي صبا دعا و نيايش كرده بود. بهمن ماه كم كم به پايان مي رسيد و اغماي طولاني صبا هر روز نگران ترش مي كرد. تا بعد از شام كورش حرفي از تماس مشكوك نزد و آني با بي خبري انتظار مي كشيد تا او به حرف بيايد. عفيفه خانم كه ظرف ها را جمع مي كرد همه از آشپزخانه بيرون آمدند. ثمره كمي با پدر از مدرسه اش گفت، حال مادر را پرسيد و وقتي پدر از عفيفه خانم چاي خواست با خوشحالي گفت خودش براي همه چاي درست مي كند.
با رفتن ثمره كورش با صدايي آرام گفت: قبل از اين كه شما بياييد وكيل جهانگير تماس گرفت.
او متوجه شد آني به محض شنيدن نام جهانگير تكاني خورد. منصور اما خونسرد و كمي بي حوصله پرسيد: چي مي خواست؟
- مي خواست براي فردا يك قراري بكذاره كه ما رو ببينه.
- نگفت براي چي؟
- نه، حرف خاصي نزد. گفت بايد با آناهيتا صحبت كنه.
آني مضطربانه نگاهش به كورش بود.
- فقط وكيلش هست؟
كورش نگاهي نوازشگر به رويش پاشيد و گفت: بله. فقط وكيلش مي خواد با تو صحبت كنه.
منصور گفت: شماره اش رو بگير.
منصور بيش از چند كلامي با او حرف نزد و قرار شد روز بعد براي آخر وقت همرا آني و كورش به دفتر وكيل بروند.
دغتر وكيل واقع در شمال شهر در يكي از واحدهاي ساختماني پنج طبقه و تجاري بود. آقاي وكيل، مردي ميان سال و خوش مشرب بود كه از هر سه با احترام استقبال كرد و آن ها را دعوت به نشستن بر روي مبل هاي راحتي مقابل ميز كارش كرد.
منصور بلافاصله بعد از نشستن گفت: جريان چيه آقاي بصير؟
لبخند مرد كم رنگ شد و در حالي كه با حركتي نمايشي با اوراق مقابلش بازي مي كرد گفت: راستي آقاي پناهي از من خواستند مطلبي رو به عرض دخترشون برسونم كه به نظرم گفتنش زياد راحت نيست.
- در هر حال بايد گفته بشه و من مطمئنم آني هم منتظره زودتر مطلع بشه.
مرد نگاه مستقيمش را به آني دوخت و گفت: گويا شما مبلغي به پدرتون بدهكاريد كه مادرتون قبلا گفته قادره به مرور زمان اون مبلغ رو پرداخت كنه.
در اين جا سكوت كرد تا بتواند تاثير سخنش را در تك تك افراد حاضر ببيند. رنگ آني به وضوح پريده بود و اضطراب در وجودش موج مي زد. كورش كمي عصبي و خشمگين مي نمود اما منصور با حالتي شكاكانه منتظر باقي حرف هاي وكيل بود.
- آقاي جهانگير پناهي نيمي از مبلغ رو كه يك و نيم ميليون دلار هست رو به عنوان ارثيه به شما مي بخشند و شما سندي رو امضا مي كنيد كه ارثيه ي خودتون رو دريافت كرديد. باقي مبلغ رو هم به صورت اقساط در طول دو سال پرداخت مي كنيد.
كورش پوزخندي زد و گفت: با كدوم مدرك ايشون همچين ادعايي كردند؟
وكيل كه كاملا مشخص بود دست پر است گفت: آقاي راب تاكر و ريموند ريچاردسون دستگير شدند . . . هر دوي اون ها بر عليه شما شهادت دادند. البته براي شهادت گرفتن از ريموند كمي دچار مشكل شدند كه با پيدا كردن مقداري از پول هاي ربوده شده در اتاق شان مشكل حل شد. . . حالا تصميم با شماست. من خيلي متاسفم كه بايد همچين حرفي رو به خانم جواني مثل شما بزنم اما اگر اين پيشنهاد رو قبول نكنيد با پليس اينتريل طرف خواهيم شد. پدر شما فعلا شكايتي عليه شما نكردند و با نفوذي كه در اداره ي پليس دارند كاري كرده اند كه تا تصميم شما رو نشنوند شهادت ها به صورت قانوني و رسمي ثبت نشه. البته خاطر نشان كردند اين لطف رو به خاطر حال مادرتون مي كنند در غير اين صورت از يك سنت هم به راحتي نمي گذشتند.
آني از شدت خشم و نفرت نزديك بود منفجر شود. دستش را حلوي دهانش مشت كرده بود و از درون مي لرزيد. دلش مي خواست با فرياد تمام خشمش را بر سر وكيل خونسرد آوار كند. اما حضور منصور و كورش كه حالا جايگاه بزرگي در زندگيش داشتند مانعش مي شد.
وكيل بي توجه به حال او ادامه داد: در ضمن آقاي پناهي گفتند اسم شما رو به صورت رسمي و قانوني از شناسنامه ي خودشون پاك مي كنند و شما رو ديگه به عنوان دختر خودشون قبول ندارند. . . براي اطمينان شما از حرف هاشون هم دو نسخه از اعترافات راب و ريموند براي من فكس كرده بفرماييد.
پشت سر آني تير مي كشيد و چهره اش حالا برافروخته شده بود و به سختي نفسش بالا مي آمد. كورش با نگراني و رنگي پريده او را زير نظر داشت حتي منصور هم منقلب شده و در باورش نمي آمد جهانگير ظلم خود را در حق دخترش تا آن جا ادامه دهد.
كورش برگه ها را از بصير گرفت و مشغول مطالعه شد. وقتي آن ها را تحويل پدرش مي داد از خشم لبش را به دندان مي گزيد.
منصور برگه ها را نگاه مي كرد كه صداي لرزان آني باعث شد سرش را بالا بگيرد.
- اين كه مي خواد من دخترش نباشم چيز تازه اي نيست! . . . اما هيچ پولي در كار نيست. هيچ پولي!. . . اگر با دستگير شدن من آروم مي شه و مشكلش حل مي شه، مهم نيست. من فرار نمي كنم. بهش بگيد منتظر آخرين محبت پدري اش هستم.
بعد از جايش برخاست و به سمت در خروجي حركت كرد، اما صداي محكم بصير او را وادار به مكث كرد.
- خانم آناهيتا! هنوز يك راه مونده . . . ريموند گفته كه شما از مدارك كپي گرفتيد. كپي ها رو تحويل بديد و براي هميشه خودتون، مادرتون و خانواده ي جديدتون رو راحت كنيد. من مطمئنم شما راضي نمي شيد آقاي كيانفر كه اين قدر در حق شما لطف داشتند مبلغ يك و نيم ميليارد تومان به خاطر شما پرداخت كنند. مسلما مادرتون همچين ثروتي ندارند و با اين كار ممكنه خوشبختي و راحتي كه در زندگي شون هست خدشه دار بشه.
منصور كه تا آن لحظه ساكت بود به حرف آمد و گفت: خوشبختي ما با اين مسائل جزئي خدشه دار نمي شه. آنيتا دختر خودمه و هر تصميمي كه بگيره من ازش حمايت مي كنم.
بصير ناباورانه ابرو بالا انداخت و گفت: پس مشكل حله . . . من سه روز به ايشون فرصت مي دم فكر كنند. سه روز ديگه، قبل از پايان ساعت اداري منتظر شما هستم.
آني در حالي كه ديگر اخنيار اشك هايش را نداشت از دفتر خارج شد و كورش پس از خداحافظي سردي با وكيل به دنبال او رفت. اما منصور هم چنان بر حاي ماند. با ناراحتي به وكيل كه انگار در بي رحمي دست كمي از جهانگير نداشت نگاه كرد و گفت: از قول من به جهانگير بگيد به خاطر بي توجهي ها و بي فكري هاي خودش اين دختر رو به جايي كشوند كه در مقابل پدرش بايسته و انتقام بگيره. من كار آنيتا رو تاييد نمي كنم اما بچه هاي ما حاصل اعمال خود ما هستند . . . بهش بگيد اين دختر تازه داشت خود واقعي اش رو پيدا مي كرد تا به يك آدم معمولي تبديل بشه و به زندگي عادي برگرده. بگيد به خاطر تموم ظلمي كه در حقش روا داشته دست از سرش برداره و اگر واقعا دختر رو نمي خواد ديگه آزارش هم نده. اجاره بده اين دختر با فكر اين كه انتقامش رو از پدرش گرفته كمي آروم باشه. بذاره اون فكر كنه توي زندگيش يك كار مهم انجام داده.
قبل از اين كه در آسانسور بسته شود كورش خود را به درون آن انداخت. تمام بدن آني مي لرزيد و ثطره هاي اشك بي صدا از كيان چشمان بازش، روي گونه ها مي چكيد. كورش كه ناراحتي از چهره اش مي باريد گفت: تو بايد پيش بيني يك همچين چيزي رو مي كردي . . . نبايد اجازه بدي اين مسئله تو رو نا اميد كنه. . . تو ديگه تنها نيستي. اين رو هميشه يادت باشه.
كمر آناهيتا ناگهان خم شد و صداي ضجه اش دل كورش را لرزاند. همان لحظه آسانسور از حركت ايستاد. كورش سعي داشت او را سرپا كند. زير دو بازويش را گرفت و به زحمت او را از آسانسو خارج كرد. دختر هم چنان با صداي بلند مي گريست كه از ساختمان خارج شدند. توجه عابرين به سمت آن ها جلب شده بود اما براي كورش مهم نبود. او فقط آرزو مي كرد جهانگير آنجا بود تا شايد با چند مشت جانانه به يادش مي آورد كه آني تنها دخترش است! دختر رنج كشيده اي كه به خاطر حماقت هاي او كودكي نكرده بود و حالا حقش نبود نيروي جواني اش را نيز آن چنان بر باد دهند.
بي آن كه حرفي بزند آني را به سمت ماشين پدرش هدايت كرد و او را روي صندلي عقب نشاند و خوش هم كنارش نشست. صداي هق هق دختر داشت او را از هم مي پاشاند. از اين كه مي ديد او آن طور بي پناه در خود مچاله شده ناگهان اختيار از كف داد و او را در آغوش كشيد. بدن دختر مانند گنجشك هراساني زير دستان حمايت گرش مي لرزيد و صداي گريه اش در سينه ي پهن كورش اندكي خفه شده بود.آني از حس گرماي آن پناهگاه امن كمي آرام تر شده و قلبش ديگر نمي خواست از سينه بيرون بزند. خود را به دستان نوازشگر كورش سپرده و صداي تپش هاي تند قلب او را از روي ژاكت ضخيمش مي شنيد. همان لحظه آرزو كرد زمان از حركت باز ايستد يا دنيا آن ها را فراموش كند و او تا ابد سر بر سينه ي مردانه ي محبوبش بگذارد.
منصور با ديدن آن ها در آن حالت كمي جا حورد. اما زود بر خود مسلط شد. مي دانست دير يا زود غيرت و احساسات پاك پسرش به جوش مي آيد و او چتر حمايتش را بر سر آن دختر خواهد گرفت. او پسرش را خوب مي شناخت و مي دانست او هرگز بي دليل و بي فكر به كسي آن چنان نزديك نمي شود. از آن جايي كه مي دانست در آن زمان هيچ كس جز كورش نمي تواند دخترك را آرام كند. صبر كرد. صداي گريه ي دختر كمابيش به گوش مي رسيد و هر دو غافل از اطراف غرق وجود يكديگر شده بودند. كم كم صداي گريه قطع شد. منصور نگاهي به اطراف انداخت. خوشبختانه كسي متوجه آن ها نبود. به سمت ماشين رفت و بي آن كه حرفي بزند پشت رل نشست. از آينه نگاهي به كورش انداخت كه با حالتي معذب آني را از خود دور مي كرد. دختر انگار حسي در بدنش نبود. كورش سر او را به پشتي صندلي تكيه داد. آني نگاه سبزش را از ميان چشمان متورم و سرخش به او دوخت. كورش پنهاني از پدر دست دختر را فشرد تا به او اطمينان دهد همه چيز درست خواهد خواهد شد. آني چشمانش را روي هم گذاشت و كورش پياده شد تا كنار پدرش بنشيند. تا وقتي به خانه برسند هيچ كلامي رد و بدل نشد. هنگام پياده شدن كورش به كمك آني شتافت. با رعايت فاصله زير بازوي او را گرفت و به سمت حمام هدايتش كرد.
- يك دوش آب گرم حالت رو جا مي ياره.
آني بي آن كه اعتراض كند وارد حمام شد. وان را پر كرد و دقايقي بعد بدن خسته اش را به گرماي آرامش بخش آب سپرد. كم كم آرام مي شد كه دوباره چهره ي بصير مقابل نظرش آمد و حرف هاي زجرآورش مانند صداي گوش خراش اره برقي انگار ذهنش را تكه تكه كرد. از فكر تحويل دادن مدارك و بيهوده بودن تمام زحماتش طاقت از كف داد و ناگهان هق هق گريه اش فضاي حمام را پر كرد. لحظه اي سرش را زير آب برد تا آرام شود. نمي خواست بيش از آن كورش و منصور را بيازارد.
سپاس فراموش نشه تا فردا