28-06-2016، 21:22

من از بس چیزهای متناقض دیده
و حرفهای جوربجور شنیده ام
و از بسکه دید چشمهایم
روی سطح اشیاءِ مختلف سابیده شده -
این قشر نازک و سختی
که روح پشت آن پنهان است،
حالا هیچ چیز را باور نمیکنم -
به ثقل و ثبوت اشیاء،
به حقایق آشکار و روشن همین الان شک دارم -
نمیدانم اگر انگشتهایم را
به هاون سنگی گوشه حیاطمان بزنم
و از او بپرسم آیا ثابت و محکم هستی
در صورت جواب مثبت باید حرف او را باور بکنم یا نه.

وقتی انسان شهری را وداع می كند؛
مقداری از یادگار ،
احساسات و كمی از هستی خودش
را در آنجا می گذارد.

می دانید همیشه زن باید به طرف من بیاید
و هرگز من به طرف زن نمی روم.
چون اگر من جلو زن بروم این طور حس می کنم
که آن زن برای خاطر من خودش را تسلیم نکرده،
ولی برای پول یا زبان بازی و یا علت دیگری که خارج از من بوده است؛
احساس یک چیز ساختگی و مصنوعی می کنم.
اما در صورتی که اولین بار زن به طرف من بیاید،
او را می پرستم