امتیاز موضوع:
  • 1 رأی - میانگین امتیازات: 5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

1309 / اسیر فرانسوی - صادق هدایت

#1
در (بزانسن) بودم. یک روز وارد اطاقم شدم. دیدم پیش‏خدمت آن‏جا پیش‏بند چرک آبی‏رنگ خودش را بسته و مشغول گردگیری است. مرا که دید رفت کتابی را که به تازگی راجع به جنگ از آلمانی ترجمه شده بود از روی میز برداشت و گفت:
ـ ممکن است این کتاب را به من عاریه بدهید بخوانم؟
با تعجب از او پرسیدم: به چه درد شما می‏خورد؟ این کتاب رمان نیست.
جواب داد: خودم می‏دانم، اما آخر من هم در جنگ بودم، اسیر (بش‏ها) شدم.
من چون چیزهای راست و دروغ به بدرفتاری آلمانی‏ها شنیده بودم، کنجکاو شدم، خواستم از او زیر پاکشی بکنم ولی گمان می‏کردم مثل همه فرانسوی‏ها حالا می‏رود، صد کرور فحش به آلمانی‏ها بدهد. باری از او پرسیدم:
ـ آیا بش‏ها (به زبان تحقیرآمیز فرانسه به جای آلمانی‏ها) با شما خیلی بدرفتاری کردند؟ ممکن است شرح اسارت خودتان را بگویید؟
این پرسش من، درد دل او را باز کرد و برایم این طور حکایت کرد: «من دو سال در آلمان اسیر بودم، خیلی وقت نبود که سرباز شده بودم. نزدیک شهر (نانسی) جنگ درگرفت. عده ما تقریباً سی‏صد نفر می‏شد، آلمانی‏ها دور ما را گرفتند، سر هوایی شلیک کردند. ما هم چاره نداشتیم. نمی‏توانستیم ایستادگی بکنیم. همه‏مان تفنگ‏ها را انداختیم و دست‏های‏مان را بالا کردیم. چند نفر از آلمانی‏ها جلو آمدند، یکی از آن‏ها به زبان فرانسه گفت: «شما خوشبخت بودید که جنگ برای‏تان تمام شد، ما هم خیلی دل‏مان می‏خواست که به جای شما بوده باشیم.» بعد جیب‏های ما را گشتند. هرچه اسلحه داشتیم گرفتند و ما را دسته دسته کرده با سرباز روانه کردند. چند نفر زخمی میان ما بود که به مریض‏خانه فرستادند، بعد از دو روز مسافرت من و یک نفر فرانسوی دیگر را نگهبان اطاق اسیر‏های ناخوش روسی کردند.
اما از بس که این کار کثیف بود و ناخوش‏ها روی زمین اخ و تف می‏انداختند، من چند روز بیش‏تر در آن‏جا نماندم.
خواهش کردم کار مرا تغییر بدهند، آن‏ها هم پذیرفتند. بعد مرا فرستادند نزدیک شهر (کلنی) در یک دهکده برای کارهای زراعتی، رفیقم هم با من بود. از صبح زود ساعت شش بلند می‏شدیم، به طویله سر می‏زدیم، اسب‏ها را قشو می‏کردیم، به کشت‏زار کچالو سرکشی می‏کردیم. کارمان رسیدگی به کارهای فلاحتی بود، در همان‏جا من و رفیقم به خیال فرار افتادیم. دو شب و دو روز پای پیاده از بیراهه از این سو به آن سو می‏رفتیم. می‏خواستیم از راه هالند برویم به فرانسه.
بیشتر شب‏ها راه می‏افتادیم. بدبختانه آلمانی هم بلد نبودیم، من چون گوشم سنگین بود، چند کلمه بیش‏تر آلمانی یاد نگرفتم. اما رفیقم به‏تر از من یاد گرفته بود، تا این‏که بالاخره گیر افتادیم، جای ما را عوض کردند و ما را فرستادند به جنوب آلمان. ـ از شما گوش‏مالی نکردند؟ ـ «هیچ، تنها ما را ترسانیدند که اگر دوباره این کار را تکرار بکنیم، آزادی‏مان را خواهند گرفت و کارهای سخت‏تری به ما خواهند داد، ولی کارمان مثل پیش زراعت بود، جای‏مان هم به‏تر شد. با دخترها عشق‏بازی می‏کردیم، یعنی روزها که در جنگل کار می‏کردیم، فاصله به فاصله دیده‏بان بود که مبادا از اسیری‏ها کسی بگریزد، ولی شب‏ها دزدکی بیرون می‏رفتیم. رفیقم یک زن را آبستن کرد. چون به پیش سینه ما نمره دوخته بودند، شب که می‏شد روی آن یک دستمال سفید بخیه می‏زدیم و هر شب ساعت هشت از مزرعه می‏آمدیم بیرون. نزدیک ایستگاه راه‏آهن جای دید و بازدید ما با دخترها بود. چیزی که خنده داشت، ما زبان آن‏ها را نمی‏دانستیم. دختر من موهای بور داشت. من او را خیلی دوست داشتم. هیچ وقت فراموش نمی‏شود. بالاخره رندان فهمیدند از ما شکایت کردند ما هم یکی دو شب نرفتیم، بعد جای ملاقات خودمان را عوض کردیم… ـ بدرفتاری آلمانی‏ها نسبت به شما چه بود؟ ـ هیچ. چون ما به کار خودمان رسیدگی می‏کردیم، آن‏ها هم از ما راضی بودند و کاری به کارمان نداشتند، فقط دو سه بار کاغذهای ما را نرسانیدند. ـ کدام کاغذها؟ ـ برای اسیری‏ها مبادله کاغذ برقرار بود. به این ترتیب که کاغذ خویشان اسیری‏های آلمانی را فرانسوی‏ها می‏گرفتند، و آلمانی‏ها هم کاغذ اسیری‏های فرانسه را مابین آن‏ها تقسیم می‏کردند. ـ علتش چه بود؟
ـ می‏گفتند که صاحب منصب‏های آلمانی که در فرانسه اسیر شده بودند، فرانسوی‏ها آن‏ها را به الجزایر فرستاده‏اند و آن‏ها را به کارهای سخت وادار کرده‏اند و با اسیری‏های آلمانی بدرفتاری می‏کنند، از این جهت آلمانی‏ها هم کاغذ ما را نرسانیدند، اما وقتی که شنیدیم که آلمانی‏ها شکست خورده‏اند، و قرار شد برگردیم به فرانسه، با رفقا آن‏قدر لش‏گیری کردیم! کی جرئت می‏کرد با ما حرف بزند؟ در همان راه‏آهنی که ما را به فرانسه می‏آورد، عکس ویلهلم را با تنه خوک روی بدنه اطاق کشیده بودیم و زیرش نوشته بودیم: پست باد آلمان. راه آهن را نگهداشتند، نزدیک بود دعوا بشود…»
بعد از آن‏که نیم ساعتی شرح اسارت خودش را داد، آهی کشید و گفت: بهترین دوره زندگی‏ام همان ایام اسارت من در آلمان بود. و جاروب را برداشته از در بیرون رفت.

۲۱ فروردین ۱۳۰۹ پاریس
پاسخ
آگهی


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

موضوعات مرتبط با این موضوع...
  سخنان صادق هدایت
  1309 / آب زندگی - صادق هدایت
  1309 / مرده خور ها - صادق هدایت
  1309 / آبجی خانم - صادق هدایت
  1309/ آتش پرست - صادق هدایت
  1308 / مادلن - صادق هدایت
  1309 / ناطقه - صادق هدایت
  1309 - حاجی مراد -صادق هدایت
  ۱۳۰۸ / زنده به گور - صادق هدایت
  عدل / صادق چوبک

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان