02-03-2021، 13:28
در (بزانسن) بودم. یک روز وارد اطاقم شدم. دیدم پیشخدمت آنجا پیشبند چرک آبیرنگ خودش را بسته و مشغول گردگیری است. مرا که دید رفت کتابی را که به تازگی راجع به جنگ از آلمانی ترجمه شده بود از روی میز برداشت و گفت:
ـ ممکن است این کتاب را به من عاریه بدهید بخوانم؟
با تعجب از او پرسیدم: به چه درد شما میخورد؟ این کتاب رمان نیست.
جواب داد: خودم میدانم، اما آخر من هم در جنگ بودم، اسیر (بشها) شدم.
من چون چیزهای راست و دروغ به بدرفتاری آلمانیها شنیده بودم، کنجکاو شدم، خواستم از او زیر پاکشی بکنم ولی گمان میکردم مثل همه فرانسویها حالا میرود، صد کرور فحش به آلمانیها بدهد. باری از او پرسیدم:
ـ آیا بشها (به زبان تحقیرآمیز فرانسه به جای آلمانیها) با شما خیلی بدرفتاری کردند؟ ممکن است شرح اسارت خودتان را بگویید؟
این پرسش من، درد دل او را باز کرد و برایم این طور حکایت کرد: «من دو سال در آلمان اسیر بودم، خیلی وقت نبود که سرباز شده بودم. نزدیک شهر (نانسی) جنگ درگرفت. عده ما تقریباً سیصد نفر میشد، آلمانیها دور ما را گرفتند، سر هوایی شلیک کردند. ما هم چاره نداشتیم. نمیتوانستیم ایستادگی بکنیم. همهمان تفنگها را انداختیم و دستهایمان را بالا کردیم. چند نفر از آلمانیها جلو آمدند، یکی از آنها به زبان فرانسه گفت: «شما خوشبخت بودید که جنگ برایتان تمام شد، ما هم خیلی دلمان میخواست که به جای شما بوده باشیم.» بعد جیبهای ما را گشتند. هرچه اسلحه داشتیم گرفتند و ما را دسته دسته کرده با سرباز روانه کردند. چند نفر زخمی میان ما بود که به مریضخانه فرستادند، بعد از دو روز مسافرت من و یک نفر فرانسوی دیگر را نگهبان اطاق اسیرهای ناخوش روسی کردند.
اما از بس که این کار کثیف بود و ناخوشها روی زمین اخ و تف میانداختند، من چند روز بیشتر در آنجا نماندم.
خواهش کردم کار مرا تغییر بدهند، آنها هم پذیرفتند. بعد مرا فرستادند نزدیک شهر (کلنی) در یک دهکده برای کارهای زراعتی، رفیقم هم با من بود. از صبح زود ساعت شش بلند میشدیم، به طویله سر میزدیم، اسبها را قشو میکردیم، به کشتزار کچالو سرکشی میکردیم. کارمان رسیدگی به کارهای فلاحتی بود، در همانجا من و رفیقم به خیال فرار افتادیم. دو شب و دو روز پای پیاده از بیراهه از این سو به آن سو میرفتیم. میخواستیم از راه هالند برویم به فرانسه.
بیشتر شبها راه میافتادیم. بدبختانه آلمانی هم بلد نبودیم، من چون گوشم سنگین بود، چند کلمه بیشتر آلمانی یاد نگرفتم. اما رفیقم بهتر از من یاد گرفته بود، تا اینکه بالاخره گیر افتادیم، جای ما را عوض کردند و ما را فرستادند به جنوب آلمان. ـ از شما گوشمالی نکردند؟ ـ «هیچ، تنها ما را ترسانیدند که اگر دوباره این کار را تکرار بکنیم، آزادیمان را خواهند گرفت و کارهای سختتری به ما خواهند داد، ولی کارمان مثل پیش زراعت بود، جایمان هم بهتر شد. با دخترها عشقبازی میکردیم، یعنی روزها که در جنگل کار میکردیم، فاصله به فاصله دیدهبان بود که مبادا از اسیریها کسی بگریزد، ولی شبها دزدکی بیرون میرفتیم. رفیقم یک زن را آبستن کرد. چون به پیش سینه ما نمره دوخته بودند، شب که میشد روی آن یک دستمال سفید بخیه میزدیم و هر شب ساعت هشت از مزرعه میآمدیم بیرون. نزدیک ایستگاه راهآهن جای دید و بازدید ما با دخترها بود. چیزی که خنده داشت، ما زبان آنها را نمیدانستیم. دختر من موهای بور داشت. من او را خیلی دوست داشتم. هیچ وقت فراموش نمیشود. بالاخره رندان فهمیدند از ما شکایت کردند ما هم یکی دو شب نرفتیم، بعد جای ملاقات خودمان را عوض کردیم… ـ بدرفتاری آلمانیها نسبت به شما چه بود؟ ـ هیچ. چون ما به کار خودمان رسیدگی میکردیم، آنها هم از ما راضی بودند و کاری به کارمان نداشتند، فقط دو سه بار کاغذهای ما را نرسانیدند. ـ کدام کاغذها؟ ـ برای اسیریها مبادله کاغذ برقرار بود. به این ترتیب که کاغذ خویشان اسیریهای آلمانی را فرانسویها میگرفتند، و آلمانیها هم کاغذ اسیریهای فرانسه را مابین آنها تقسیم میکردند. ـ علتش چه بود؟
ـ میگفتند که صاحب منصبهای آلمانی که در فرانسه اسیر شده بودند، فرانسویها آنها را به الجزایر فرستادهاند و آنها را به کارهای سخت وادار کردهاند و با اسیریهای آلمانی بدرفتاری میکنند، از این جهت آلمانیها هم کاغذ ما را نرسانیدند، اما وقتی که شنیدیم که آلمانیها شکست خوردهاند، و قرار شد برگردیم به فرانسه، با رفقا آنقدر لشگیری کردیم! کی جرئت میکرد با ما حرف بزند؟ در همان راهآهنی که ما را به فرانسه میآورد، عکس ویلهلم را با تنه خوک روی بدنه اطاق کشیده بودیم و زیرش نوشته بودیم: پست باد آلمان. راه آهن را نگهداشتند، نزدیک بود دعوا بشود…»
بعد از آنکه نیم ساعتی شرح اسارت خودش را داد، آهی کشید و گفت: بهترین دوره زندگیام همان ایام اسارت من در آلمان بود. و جاروب را برداشته از در بیرون رفت.
۲۱ فروردین ۱۳۰۹ پاریس
ـ ممکن است این کتاب را به من عاریه بدهید بخوانم؟
با تعجب از او پرسیدم: به چه درد شما میخورد؟ این کتاب رمان نیست.
جواب داد: خودم میدانم، اما آخر من هم در جنگ بودم، اسیر (بشها) شدم.
من چون چیزهای راست و دروغ به بدرفتاری آلمانیها شنیده بودم، کنجکاو شدم، خواستم از او زیر پاکشی بکنم ولی گمان میکردم مثل همه فرانسویها حالا میرود، صد کرور فحش به آلمانیها بدهد. باری از او پرسیدم:
ـ آیا بشها (به زبان تحقیرآمیز فرانسه به جای آلمانیها) با شما خیلی بدرفتاری کردند؟ ممکن است شرح اسارت خودتان را بگویید؟
این پرسش من، درد دل او را باز کرد و برایم این طور حکایت کرد: «من دو سال در آلمان اسیر بودم، خیلی وقت نبود که سرباز شده بودم. نزدیک شهر (نانسی) جنگ درگرفت. عده ما تقریباً سیصد نفر میشد، آلمانیها دور ما را گرفتند، سر هوایی شلیک کردند. ما هم چاره نداشتیم. نمیتوانستیم ایستادگی بکنیم. همهمان تفنگها را انداختیم و دستهایمان را بالا کردیم. چند نفر از آلمانیها جلو آمدند، یکی از آنها به زبان فرانسه گفت: «شما خوشبخت بودید که جنگ برایتان تمام شد، ما هم خیلی دلمان میخواست که به جای شما بوده باشیم.» بعد جیبهای ما را گشتند. هرچه اسلحه داشتیم گرفتند و ما را دسته دسته کرده با سرباز روانه کردند. چند نفر زخمی میان ما بود که به مریضخانه فرستادند، بعد از دو روز مسافرت من و یک نفر فرانسوی دیگر را نگهبان اطاق اسیرهای ناخوش روسی کردند.
اما از بس که این کار کثیف بود و ناخوشها روی زمین اخ و تف میانداختند، من چند روز بیشتر در آنجا نماندم.
خواهش کردم کار مرا تغییر بدهند، آنها هم پذیرفتند. بعد مرا فرستادند نزدیک شهر (کلنی) در یک دهکده برای کارهای زراعتی، رفیقم هم با من بود. از صبح زود ساعت شش بلند میشدیم، به طویله سر میزدیم، اسبها را قشو میکردیم، به کشتزار کچالو سرکشی میکردیم. کارمان رسیدگی به کارهای فلاحتی بود، در همانجا من و رفیقم به خیال فرار افتادیم. دو شب و دو روز پای پیاده از بیراهه از این سو به آن سو میرفتیم. میخواستیم از راه هالند برویم به فرانسه.
بیشتر شبها راه میافتادیم. بدبختانه آلمانی هم بلد نبودیم، من چون گوشم سنگین بود، چند کلمه بیشتر آلمانی یاد نگرفتم. اما رفیقم بهتر از من یاد گرفته بود، تا اینکه بالاخره گیر افتادیم، جای ما را عوض کردند و ما را فرستادند به جنوب آلمان. ـ از شما گوشمالی نکردند؟ ـ «هیچ، تنها ما را ترسانیدند که اگر دوباره این کار را تکرار بکنیم، آزادیمان را خواهند گرفت و کارهای سختتری به ما خواهند داد، ولی کارمان مثل پیش زراعت بود، جایمان هم بهتر شد. با دخترها عشقبازی میکردیم، یعنی روزها که در جنگل کار میکردیم، فاصله به فاصله دیدهبان بود که مبادا از اسیریها کسی بگریزد، ولی شبها دزدکی بیرون میرفتیم. رفیقم یک زن را آبستن کرد. چون به پیش سینه ما نمره دوخته بودند، شب که میشد روی آن یک دستمال سفید بخیه میزدیم و هر شب ساعت هشت از مزرعه میآمدیم بیرون. نزدیک ایستگاه راهآهن جای دید و بازدید ما با دخترها بود. چیزی که خنده داشت، ما زبان آنها را نمیدانستیم. دختر من موهای بور داشت. من او را خیلی دوست داشتم. هیچ وقت فراموش نمیشود. بالاخره رندان فهمیدند از ما شکایت کردند ما هم یکی دو شب نرفتیم، بعد جای ملاقات خودمان را عوض کردیم… ـ بدرفتاری آلمانیها نسبت به شما چه بود؟ ـ هیچ. چون ما به کار خودمان رسیدگی میکردیم، آنها هم از ما راضی بودند و کاری به کارمان نداشتند، فقط دو سه بار کاغذهای ما را نرسانیدند. ـ کدام کاغذها؟ ـ برای اسیریها مبادله کاغذ برقرار بود. به این ترتیب که کاغذ خویشان اسیریهای آلمانی را فرانسویها میگرفتند، و آلمانیها هم کاغذ اسیریهای فرانسه را مابین آنها تقسیم میکردند. ـ علتش چه بود؟
ـ میگفتند که صاحب منصبهای آلمانی که در فرانسه اسیر شده بودند، فرانسویها آنها را به الجزایر فرستادهاند و آنها را به کارهای سخت وادار کردهاند و با اسیریهای آلمانی بدرفتاری میکنند، از این جهت آلمانیها هم کاغذ ما را نرسانیدند، اما وقتی که شنیدیم که آلمانیها شکست خوردهاند، و قرار شد برگردیم به فرانسه، با رفقا آنقدر لشگیری کردیم! کی جرئت میکرد با ما حرف بزند؟ در همان راهآهنی که ما را به فرانسه میآورد، عکس ویلهلم را با تنه خوک روی بدنه اطاق کشیده بودیم و زیرش نوشته بودیم: پست باد آلمان. راه آهن را نگهداشتند، نزدیک بود دعوا بشود…»
بعد از آنکه نیم ساعتی شرح اسارت خودش را داد، آهی کشید و گفت: بهترین دوره زندگیام همان ایام اسارت من در آلمان بود. و جاروب را برداشته از در بیرون رفت.
۲۱ فروردین ۱۳۰۹ پاریس