18-06-2016، 23:38
فرهیخته با دیدنم تعظیم کوتاهی کرد و شروع به توضیح دادن کرد
_ سلام آقا. خسته نباشید . میخواستم اطلاع بدم که امروز آقایی به خونه تماس گرفتن و با شما کار داشتن وقتی بهشون گفتیم که شما خونه خونه تشریف ندارین تلفن رو قطع کردن .
با سر بهش فهموندم که متوجهم و دوباره به سمت اتاق راهی شدم. حتما نجابتی بوده چند وقته زیاد سر به سرم میذاره اما باید اینو بدونه پارسا کامرانی از اون ادمایی نیست که بشه باهاشون بازی کرد اما خب متاسفانه خودش اینو نمیدونه که فعلا توسط من به بازی گرفته شده. خودم رو پرت کردم روی مبل سلطنتیم و به آتش نیمه جونی که از بین چوب های نیمه سوخته زبانه میکشید خیره شدم منتظر بودم تا پاندول ساعت به صدا دربیاد صدایی که برای من ارمغان آور شروع دوباره و برای طعمه هام ارمغان آور پایان.پایانی که هیچ آغازی در پی نداشت عقربه ی دقیقه شمار نقره ای روی عدد 12 ایستاد و بعد صدای ساعت به جای جای خونه سرک کشید
چشم از ساعت گرفتم دستامو روی دسته مبل گذاشتم و از روی مبل بلند شدم سالن در تاریکی مطلق بود و تنها روشنایی همیشگی اتاق شومینه بودبا اینکه روشنایی کمی داشت به طرف شومینه رفتم با میله چوب ها رو حرکت دادم تا شعله ی آتش بیشتر بشه.
عجب فضای وهم اوری. درست مثل خودم. از اتاق بیرون و به سمت راه پله ی مارپیچی مقابل اتاق رفتم. سکوت خونه با برخورد پاشنه ی کفش هام به سرامیک کف سالن را درهم میشکست.از راه پله مملو از تابلوهای قیمتی عبور کردم و وارد راهرو شدم راهرو با دیوار های دارای مشعل روی دیوار روشن شده بود و منتهی به اتاقی میشد که گذشته ی منو مشخص میکرد بلاخره رسیدم و انگشتای دست راستم رو به سمت دستگیره در سوق دادم سرد بود به سردی دل من به سرد موجودی من و به سردی لحن و کلام من... قبل از اینکه در رو باز کنم فکر کردم فکر کردم که الان باید خودم رو برای شنیدن چه چیزایی آماده کنم اصلا حرفی میزنه؟ چیزی میگه؟ تصمیمم رو گرفتم و دستگیره رو به سمت پایین کشیدم . سایه اش رو دیوار افتاده چون فقط یه چراغ داخل اتاق روشن بود که اونم نور کمی رو ار خودش منعکس میکرد. جلو تر رفتم، پشتش به من بود و به خاطر همین متوجه حضور من نشد اما خواستم که خودم رو واسش نمایان کنم دوباره قدم به قدم برداشتم و جلوش ایستادم. سرش رو بالا اورد و با دیدنم هر چی نفرت داشت ریخت داخلشون . پوزخند زدم باید جواب این همه پررویی رو میدادم. باید .
داخل قانون من هرکسی که زهر ریخته باید زهر بخوره اما به نوع خودش. لب از لب گشودم و به جدال زبونی کشیدمش
+ با خشم منو نگاه نکن که میترسم آقای برزو شایانی!
اخماش رو کشید تو هم. با یه دست چسب روی دهنش رو کشیدم تا بتونه پاسخ سوال های بی جوابم رو بده
برزو _ تو کی هستی ؟ به چه جراتی منو اینجا زندانی کردی؟
دورش قدم رو رفتم و پشتش ایستادم دستام رو گذاشتم رو شونه اش خیلی آروم خم شده ام و داخل گوشش زمزمه کردم
+ من پارسام. پارسا کامرانی ! پسر شاهین کامرانی به یاد اوردی؟
_ سلام آقا. خسته نباشید . میخواستم اطلاع بدم که امروز آقایی به خونه تماس گرفتن و با شما کار داشتن وقتی بهشون گفتیم که شما خونه خونه تشریف ندارین تلفن رو قطع کردن .
با سر بهش فهموندم که متوجهم و دوباره به سمت اتاق راهی شدم. حتما نجابتی بوده چند وقته زیاد سر به سرم میذاره اما باید اینو بدونه پارسا کامرانی از اون ادمایی نیست که بشه باهاشون بازی کرد اما خب متاسفانه خودش اینو نمیدونه که فعلا توسط من به بازی گرفته شده. خودم رو پرت کردم روی مبل سلطنتیم و به آتش نیمه جونی که از بین چوب های نیمه سوخته زبانه میکشید خیره شدم منتظر بودم تا پاندول ساعت به صدا دربیاد صدایی که برای من ارمغان آور شروع دوباره و برای طعمه هام ارمغان آور پایان.پایانی که هیچ آغازی در پی نداشت عقربه ی دقیقه شمار نقره ای روی عدد 12 ایستاد و بعد صدای ساعت به جای جای خونه سرک کشید
چشم از ساعت گرفتم دستامو روی دسته مبل گذاشتم و از روی مبل بلند شدم سالن در تاریکی مطلق بود و تنها روشنایی همیشگی اتاق شومینه بودبا اینکه روشنایی کمی داشت به طرف شومینه رفتم با میله چوب ها رو حرکت دادم تا شعله ی آتش بیشتر بشه.
عجب فضای وهم اوری. درست مثل خودم. از اتاق بیرون و به سمت راه پله ی مارپیچی مقابل اتاق رفتم. سکوت خونه با برخورد پاشنه ی کفش هام به سرامیک کف سالن را درهم میشکست.از راه پله مملو از تابلوهای قیمتی عبور کردم و وارد راهرو شدم راهرو با دیوار های دارای مشعل روی دیوار روشن شده بود و منتهی به اتاقی میشد که گذشته ی منو مشخص میکرد بلاخره رسیدم و انگشتای دست راستم رو به سمت دستگیره در سوق دادم سرد بود به سردی دل من به سرد موجودی من و به سردی لحن و کلام من... قبل از اینکه در رو باز کنم فکر کردم فکر کردم که الان باید خودم رو برای شنیدن چه چیزایی آماده کنم اصلا حرفی میزنه؟ چیزی میگه؟ تصمیمم رو گرفتم و دستگیره رو به سمت پایین کشیدم . سایه اش رو دیوار افتاده چون فقط یه چراغ داخل اتاق روشن بود که اونم نور کمی رو ار خودش منعکس میکرد. جلو تر رفتم، پشتش به من بود و به خاطر همین متوجه حضور من نشد اما خواستم که خودم رو واسش نمایان کنم دوباره قدم به قدم برداشتم و جلوش ایستادم. سرش رو بالا اورد و با دیدنم هر چی نفرت داشت ریخت داخلشون . پوزخند زدم باید جواب این همه پررویی رو میدادم. باید .
داخل قانون من هرکسی که زهر ریخته باید زهر بخوره اما به نوع خودش. لب از لب گشودم و به جدال زبونی کشیدمش
+ با خشم منو نگاه نکن که میترسم آقای برزو شایانی!
اخماش رو کشید تو هم. با یه دست چسب روی دهنش رو کشیدم تا بتونه پاسخ سوال های بی جوابم رو بده
برزو _ تو کی هستی ؟ به چه جراتی منو اینجا زندانی کردی؟
دورش قدم رو رفتم و پشتش ایستادم دستام رو گذاشتم رو شونه اش خیلی آروم خم شده ام و داخل گوشش زمزمه کردم
+ من پارسام. پارسا کامرانی ! پسر شاهین کامرانی به یاد اوردی؟