امتیاز موضوع:
  • 2 رأی - میانگین امتیازات: 3
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

طنـز _ چگـونهـ بـآ پدرت آشنـآ شـدم _ نامه ی 1 الی ...

#4
#چگونه_با_پدرت_آشنا_شدم ؟!
#نامه_شماره «٤»
"جمال پخته"


همه چیز از آن فال لعنتی شروع شد! آن چند ماهی که خاله شهین در خانه ما چنبره زده بود یکسره فال قهوه به خوردمان می‌داد. خاله شهین هم دروغگو بود، هم وراج و هم دارای لکنت زبان! ترکیب یک آدمی که با لکنت یکسره دروغ وراجی کند ترسناک است اما در آخرین فالش شوهرم را ته فنجان دید! ابروهایش را درهم کشید و داد زد: «اول اسسسمش‌ ج داره!»


کله‌اش را در فنجان فرو کرد و دوباره جیغ زد: «خییییلی دوستت دارره!» باورم نمی‌شد! یعنی یک بی همه چیز این‌قدر دوستم داشت و زبان باز نمی‌کرد! فنجان را از دستش قاپیدم و بین یک مشت لکه قهوه‌ای دنبال پدرت گشتم. تلاشم بی‌فایده بود. باید پیدایش می‌کردم. دفترچه تلفن خانه را برداشتم و به دنبال اسم‌هایی که با «ج» شروع می‌شد گشتم. فقط یک نفر بود؛ آقا جمال!


حتما خودش بود. شماره‌اش را برداشتم و پیامکی برایش نوشتم: «منم همین‌طور جمال!» چند دقیقه‌ای بیشتر طول نکشید که جوابم را داد: «چی؟»


انگار زیادی تودار بود. لب‌هایم را شتری کردم - یعنی هر وقت بخواهم تأثیرگذار شوم نمی‌دانم چرا این کار را می‌کنم - و پیغام دوم را نوشتم: «از احساست خبر دارم! سخت نگیر، بیا منو بگیر»


سریع جواب داد: «جدی؟! بگیرمت؟ امروز کجایی؟»
باورم نمی‌شد او هم مثل من این‌قدر حالت ازدواج پیدا کرده است! یک بند برایم پیغام می‌داد و می‌پرسید «هانی؟ مرد پخته دوست داری؟» در پیغام‌های بعدی فهمیدیم همان شب هر دو به عروسی مارلون و سیما دعوتیم و می‌توانیم همان‌جا ازدوجمان را یکسره کنیم!


آن شب عکسی از جمال نداشتم تا پیدایش کنم و فنجان قهوه‌ام را با خودم برده بودم و هر کسی را می‌دیدم ته فنجان را نشانش می‌دادم و می‌گفتم: «این آقارو ندیدید؟»


خاله شهین هم که با ۵ کیلو موی مصنوعی رو سرش تعادل راه رفتن نداشت، هرچند دقیقه روی زمین پخش می‌شد و حرص می‌خورد که پدر شوهرش بالای طاقچه اتاق عقد نشسته و پایین نمی‌آید چون می‌خواهد قدش بلندتر از داماد باشد! خاطرم آمد که پدر شوهرش کوتوله بود. خاله شهین گفته بود قد پدرشوهرش تا زانوهای زن مرحومش هم نمی‌رسیده و عادت داشته برود روی طاقچه و کمد بایستد تا قدش به زنش برسد. خاله می‌خندید و می‌گفت برایش عجیب است پدرشوهرش چطور توانسته با این قد و قواره آن هم از بالای کمد و طاقچه، پنج پسر غول از خودش به بجا بگذارد. میان حرف‌های خاله شهین بالاخره جمال پیغام داد در اتاق عقد منتظرم است. تا وارد اتاق شدم کفشم به لوله‌ای که روی زمین افتاده بود گیر کرد و به زمین خوردم. سرم را بالا آوردم و دیدم لوله یک طرفش به پیرمردی که روی طاقچه نشسته و یک طرف دیگرش به یک کیسه آویزان زرد رنگ وصل بود! یکجوری تن و بدنش می‌لرزید که آدمیزاد دچار خطای دید می‌شد! چشمم را گرداندم تا به دنبال جمال بگردم که پیرمرد گفت: «کی ازدواج کنیم؟»


گند زده بودم! جمال همان پدر شوهر خاله شهین بود! مردک آن‌قدر پخته شده بود که ماهیچه‌هایش مغز پخت شده بودند و کنترل رساندنش تا دستشویی را نداشتند! دستکم ۱۰۵‌سال داشت و از بس استخوان‌هایش در هم رفته بود دیگر ۳۰ سانت بیشتر نداشت. کله کچلش را خاراند و گفت: «بیبی کی بگیریمت؟»۳۰ سانت اعتماد به نفس چروکیده که آب زیر پوستش به یک ته استکان هم نمی‌رسید از من درخواست ازدواج می‌کرد! یعنی اگر جمال پدرت می‌شد، شاید دیگر نمی‌شد برای تو نامه بنویسم! کلا نمی‌شد. امکانش نبود اصلا با آن وضع پدر شود!


خنده‌ام گرفت و گفتم: «آخه شما هنوز کوچیکی! بذار ۳۰‌سال دیگه بزرگ شدی بیا!» سرخ شد و همراه با کفی که از گوشه دهانش تولید می‌کرد از بالای طاقچه داد می‌زد: «میگم بیا بگیرمت!»


گندی بود که خودم زده بودم. چند قدم عقب رفتم که بیشتر عصبانی شد! از جایش بلند شد و چند لوله و ماسک اکسیژن و کیسه آب گرم از زیرش افتاد. خیز برداشت تا از طاقچه به سمتم بپرد. خواستم جلویش را بگیرم که پرید! ارتفاع طاقچه تا زمین یک مترو نیم بود و می‌توانی تصور کنی این ارتفاع، برای یک آدم ۳۰ سانتی عدد کمی نیست. چیزی ازش نماند و لهیده شده بود.باورم نمی‌شد اما ازدواج من تا آن روز دو کشته به جا گذاشته بود اما با دیدن سینا – نوه جمال - در مراسم ختم جمال فکر کردم پدرت باید یک فیلسوف باشد...
تا بعد - مادرت


| #مونا_زارع طنزنويس |
ادامه دارد ..
پاسخ
 سپاس شده توسط spent † ، eɴιɢмαтιc ، ωøŁƒ


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: چگـونهـ بـآ پدرت آشنـآ شـدم _ نامه ی 1 الی ... - Nυмв - 14-05-2016، 22:55

موضوعات مرتبط با این موضوع...
  داستان|وصیت نامه مرد خسیس|
  ♥•♥من نامه رسان عروسك ها هستم ♥•♥داستان
  از نامه‌های همایون صنعتی‌زاده به ایرج افشار
  از نامه‌های میرزا آقاخان کرمانی خطاب به میرزا ملکم‌
  از نامه های بهمن محصص به سهراب سپهری
Wink وصیت نامه ی یک دختر....
Heart نامه ای به مادرم*-*
Exclamation نامه گمشده
Star وصیت نامه ی عشق(قشنگه)/بابام فارسی کتابی اس ام اس میده
  یک داستان باحال وخواندنی(نامه پیرزنی به خدا)حتما بخونید

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 2 مهمان