طنـز _ چگـونهـ بـآ پدرت آشنـآ شـدم _ نامه ی 1 الی ... - نسخهی قابل چاپ +- انجمن های تخصصی فلش خور (http://www.flashkhor.com/forum) +-- انجمن: علم، فرهنگ، هنر (http://www.flashkhor.com/forum/forumdisplay.php?fid=40) +--- انجمن: ادبیات (http://www.flashkhor.com/forum/forumdisplay.php?fid=39) +---- انجمن: داستان و رمان (http://www.flashkhor.com/forum/forumdisplay.php?fid=67) +---- موضوع: طنـز _ چگـونهـ بـآ پدرت آشنـآ شـدم _ نامه ی 1 الی ... (/showthread.php?tid=257846) |
طنـز _ چگـونهـ بـآ پدرت آشنـآ شـدم _ نامه ی 1 الی ... - Nυмв - 13-05-2016 #چـگـونـه_با_پدرتـ_آشـنـا_شـدم ؟!
#نـامـه_شـمـاره «۱»
"دکتـر بهروز"
سـاعـت ۷ صبح یک روز جـمـعـه بود که تـصمـیم گـرفتـم شـوهر داشـتـه باشـمـ.
دقـیقـا فردای عـروسـی دختـرعـمـویمـ، از خواب که بیدار شـدم دیدم جـایش خالیسـتـ! پدرت را مـیگـویمـ.
اولش شـک کردم نـکنـد جـای یک چـیز دیگـر خالی شـده و مـن جـای شـوهر اشـتـباه گـرفتـمـ!
دو سـه باری در رختـخواب غلت زدم و هر چـقـدر فکر کردم تـا به یک نـکتـه آبرومـنـدانـهتـری برسـمـ، باز مـیرسـیدم به شـوهر. یعـنـی حـالا که فکر مـیکنـم از همـان عـروسـی دیشـب دقـیقـا همـان وقـتـی که همـه مـردها دم در سـالن عـروسـی مـنـتـظر خانـمـها ایسـتـاده بودنـد و سـرشـان غر مـیزدنـد و کسـی نـبود عـروسـی را کوفتـم کنـد و بچـه را بینـدازد روی دوشـم تـا با کفش پاشـنـه بلنـد، بچـه تـنـبان خیس شـده را خرکش کنـم و با مـژه نـصفه کنـده شـده اشـکم را دربیاورد که بهخاطر خسـتـگـیاش نـمـیرویم دنـبال عـروسـ، دقـیقـا همـان مـوقـعـ، در اوج آزادی دلم شـوهر خواسـتـ!
جـای گـنـد زدن پدرت در زنـدگـی مـجـردیام خالی بود و مـن تـصمـیم گـرفتـم جـایش را پر کنـمـ!
اولین گـزینـهام بهروز پسـر عـمـو اسـدالله بود. چـون که دم دسـت تـرین گـزینـه بود. خانـهشـان کوچـه پایینـی بود.
با خودم گـفتـم همـین الان هم بخواهد مـن را بگـیرد، با احـتـسـاب زمـان تـه ریش زدنـش و تـوالت رفتـنـشـان و رسـیدنـشـان به اینـجـا تـا ۹ صبح دیگـر ازدواج کردهایمـ. مـوبایلم را برداشـتـم و به بهروز پیامـک زدمـ: «کی وقـت داری ازدواج کنـیمـ؟»
مـیگـفتـنـد بهروز مـغز پزشـکی اسـتـ.
امـا عـمـو اسـدالله مـیخنـدید و مـیگـفت نـطفهاش از خودم اسـت، حـرف مـفت اسـت! راسـت هم مـیگـفتـ؛ هنـوز هم عـمـو اسـدالله با این هیکل و دو مـن سـیبیل به کیسـه صفرا مـیگـوید صفورا! همـیشـه هم از این انـدامـش به نـیکی یاد مـیکرد چـون هم نـام زن عـمـو اسـت! هرچـقـدر هم بهروز مـیگـفت صفرا یک کیسـه بوگـنـدوی ضایع اسـت، باز هم عـمـو خودش را لوس مـیکرد و داد مـیزد کیسـه صفورای مـن کیه؟؟ زن عـمـو هم هربار ریسـه مـیرفت و مـیگـفتـ: مـن مـنـ!
با این حـال مـیگـفتـنـد بهروز مـغز پزشـکی اسـتـ! نـه اینـکه فکر کنـی پزشـک اسـت نـه! از وقـتـی یکی از دورههای کمـک های اولیه را ثبتـ نـام کرده بود و تـنـفس مـصنـوعـی یاد گـرفتـه بود، فامـیل نـدید بدید مـا دکتـر صدایش مـیکردنـد! زن عـمـو هم مـیگـفت پسـرش یکجـور مـنـحـصر به فردی تـنـفس مـصنـوعـی مـیدهد که تـمـام فرورفتـگـیها آدم پف مـیکنـد مـیزنـد بیرونـ! خانـوادگـی مـیگـفتـنـد از وقـتـی بهروز اینـقـدر مـهارت پیدا کرده دیگـر پایشـان به دکتـر باز نـشـده! یعـنـی اگـر بهروز پدر تـو مـیشـد مـیتـوانـسـتـی افتـخار بکنـی که پدرت مـکتـبی جـدید در عـلم پزشـکی ایجـاد کرده که یبوسـت و آرتـروز و ورم پانـکراس را هم با تـنـفس مـصنـوعـی درمـان مـیکنـد!
بهروز هنـوز جـوابم را نـداده بود.یک حـالت بیشـتـر نـداشـتـ؛ قـضیه را کف دسـت زن عـمـو کیسـه صفورا گـذاشـتـه، او هم از تـرس این وصلت خودش را به مـردن زده! یعـنـی کارش این اسـتـ! تـا آن روز۶۲ بار بر سـر هر قـضیهای که به مـغزش فشـار بیاورد سـریع خودش را به مـردن زده بود تـا فضا را مـتـشـنـج کنـد! آخرین بار مـیخواسـت ٨٥ تـومـان را جـلوی جـمـع تـقـسـیم بر سـه کنـد. چـون عـددش رنـد نـبود مـغزش داغ کرد و خودش را به مـردن زد تـا کم نـیاورد!
پیغامـی از بهروز آمـد: «نـمـیتـونـمـ! مـامـان صفورا مـرده!»
از کوره در رفتـم؛پسـرک بیکارِ بیعـار یا شـوخیاش گـرفتـه بود یا بازی زن عـمـو را باور کرده بود.
برایش نـوشـتـمـ: «مـحـل نـذار زنـده مـیشـه! کی مـیای خواسـتـگـاری؟»
دوباره بهروز پیغام داد: «مـرده!»
در روز اول وارد چـالش عـروس و مـادر شـوهر بازی شـده بودم خنـدهام گـرفت! از خنـده سـر و تـه شـده بودم که مـامـان با لباس مـشـکی در اتـاقـم را باز کرد.
از شـکل نـشـسـتـنـم روی صنـدلی جـیغی کشـید و گـفتـ: «زن عـمـو صفورا جـدی جـدی مـرد!»
زنـعـمـو کیسـه صفورا سـاعـت ۷ صبح جـمـعـه مـرده بود. بهروز و مـادرش صفورا پیغام مـن را خوانـده بودنـد و به حـمـاقـت مـن آنـقـدر خنـدیده بودنـد که باعـث فشـردگـی عـضلات قـلب صفورا شـده بود. بهروز هم تـا تـوانـسـتـه بود تـنـفس مـصنـوعـی وارد کرده بود و باعـث تـرکیدگـی شـشـهای مـادرش شـده بود! مـرگ غمـانـگـیزی بود. مـیگـفتـنـد جـسـد صفورا نـیم مـتـر با زمـین فاصله داشـت و هوای پر شـده در بدنـش خالی نـمـیشـد! بهروز دیگـر عـمـرا با مـن ازدواج مـیکرد. خودت هم مـیدانـی که بهروز پدرت نـشـد امـا فردای مـرگ صفورا مـسـیر ازدواجـم تـغییر کرد و با کسـی آشـنـا شـدم که فکر کردم چـرا پدرت یک خلبان نـباشـد...!
تـا بعـد - دلتـنـگـت مـادرت
| مـونـا_زارع طنـزنـویس |
ادامـه دارد ..
RE: چگـونهـ بـآ پدرت آشنـآ شـدم _ نامه ی 1 الی ... - Nυмв - 13-05-2016 #چگـونـه_بـا_پدرتـ_آشـنـا_شـدم ؟!
#نـامـه_شـمـاره «٢»
"خلبـان کامـران "
زن عـمـو صفورا را هم بـد مـوقع مـرد!
از اینـکه بـرایش گـریهام نـمـیگـرفت مـعـذب بـودم و مـجبـور بـودم هر وقت جمـع بـه اوج هیجان مـیرسـید و یکهو از بـغض مـیتـرکید، لبـهایم را الکی بـلرزانـم که یعـنـی بـغض امـانـم را بـریده و بـدوم سـمـت اتـاق زن عـمـو! اتـاقش پر بـود از کوبـلنـهای نـیمـه دوختـه شـده و عـکسـهای پسـرش بـهروز.روی تـختـش ولو شـدم و تـمـرین بـاد کردن آدامـس کردمـ.
نـه اینـکه فکر کنـی مـادرت در آن سـن وسـال بـچه بـازیاش گـرفتـه بـود، نـه!
از آن جهت که اگـر قرار بـود بـا مـردی آشـنـا بـشـوم بـه نـظرم مـهارت آدامـس بـاد کردن جلویش مـیتـوانـسـت حرکت فریبـنـده و اغواکنـنـدهای بـاشـد.
داشـتـم لحظه مـردن صفورا را تـصور مـیکردم که از زیر تـخت صدایی بـه گـوشـم رسـید. شـبـیه صدای دنـدان قروچه مـوش خانـگـیام بـود که حالا نـوهاش دسـت تـوسـتـ. دسـتـم را زیر تـخت بـردمـ. بـه چیزی خورد که بـزرگـتـر از یک مـوش بـود! خیلی بـزرگـتـر. چیزی که هم لبـاس داشـتـ، هم عـینـک و هم مـو! بـا نـاخنـهایم چنـگـش گـرفتـم تـا فرار نـکنـد و سـرم را بـه زیر تـخت بـردمـ. صحنـهای دیدم که فرامـوشـم نـمـیشـود. یک مـرد بـا لبـاس خلبـانـی درحالیکه تـعـدادی عـکس را تـوی دهانـش چپانـده بـود زیر تـخت صفورا پنـهان شـده بـود.
کامـران بـود! خواهرزاده صفورا.
از زیر تـخت بـیرون آمـده بـود و روبـهرویم نـشـسـتـه بـود. چنـدسـال قبـلش همـینـجا او را دیده بـودمـ. آن مـوقعـها آنـقدر زشـت بـود که هربـار بـعـد از دیدنـش تـا یک هفتـه غذا از گـلویمـان پایین نـمـیرفتـ. امـا حالا انـگـار بـا آدم جدیدی روبـهرو شـده بـودمـ. جنـتـلمـنـی بـا مـوهای خوشـحالتـ، دمـاغ سـربـالا، دنـدانـهای ردیف و خلبـانـ! همـینـکه یادم افتـاد خلبـان اسـت نـاخودآگـاه آدامـسـم را جلویش بـاد کردمـ. خنـدهاش گـرفتـ. تـا خنـدید دیدم تـکهای از عـکس بـهروز لای دنـدان جلویشـ
گـیر کرده! گـفتـمـ: «یه تـیکه بـهروز لای دنـدونـتـون مـونـده!»
بـا نـاخن دنـدانـش را پاک کرد و گـفتـ: «نـمـیدونـم چرا عـکسـای بـهروز خیلیام دیر هضمـه!»
حرفش را نـفهمـیدمـ! لبـاسـش آنقدر شـیک و درجه یک بـود و بـوی هواپیمـای نـو مـیداد که دوبـاره آدامـسـم را بـاد کردمـ! بـرایم تـعـریف کرد که مـسـتـقیم از پرواز تـوکیو آمـده اینـجا، بـاز آدامـسـم بـاد شـد! و فردا بـرمـیگـردد بـه ایتـالیا، آدامـسـم بـیشـتـر بـاد شـد! کلاهش را بـرداشـت و دسـتـی در مـوهایش کشـید، آدامـسـم آنقدر بـزرگ شـده بـود که فاصله مـیان مـن و کامـران را پر کرده بـود! عـینـک دودی خلبـانـیاش را در جیب کتـش گـذاشـتـ. دیگـر دهانـم داشـت کف مـیکرد که تـرکانـدمـشـ!
هیچوقت نـمـیدانـسـتـم که اینـقدر عـقده مـال دنـیا و ظواهر شـیک را دارم که بـعـد از ۵دقیقه مـلاقات بـا یک خلبـان تـا این سـطح از اغواگـری را جلویش راه بـیانـدازمـ! سـعـی کردم هولبـازی در نـیاورمـ، امـا در پس ذهنـم تـصمـیم گـرفتـم بـا کامـران ازدواج کنـمـ.
قبـل از اینـکه چیزی بـپرسـم خودش بـرایم تـعـریف کرد خاله صفورایش گـنـجینـهای از عـکسـهای دوران قیافه چنـدش کامـران داشـتـه اسـت و حالا مـیتـرسـیده عـکسـهایش بـعـد از مـرگ خالهاش بـیفتـد دسـت این و آنـ! مـیگـفت عـادت دارد عـکسـهای گـذشـتـهاش را بـخورد چون اینـطور از نـابـودیشـان مـطمـئنـتـر اسـت و همـهشـان را بـا دسـتـان خودش درون خودش حل و تـبـدیل بـه نـیسـتـی کرده. هرچنـد از نـظر مـن بـا دسـتـانـش که نـه بـا یک جای دیگـرش این پروسـه حل کردن را انـجام مـیداد و بـه آن چیزی که تـبـدیلش مـیکرد اسـمـش نـیسـتـی نـبـود، یک چیز دیگـر بـود! خلاصه اگـر کامـران پدرت بـود مـیتـوانـسـتـی افتـخار کنـی پدرت بـه کود انـسـانـی مـیگـوید نـیسـتـی!
چنـد روزی خودم را بـه کامـران چسـبـانـدم تـا ازدواجمـان را بـا او درمـیان بـگـذارمـ. هرجا مـیرفتـیم مـدام بـا دو دسـتـش درهای خروجیاش را نـشـانـم مـیداد. مـیگـفت قبـل از اینـکه خلبـان شـود بـه امـید این ژسـت و اداهای نـشـان دادن درهای خروجی و پانـتـومـیم مـاسـک اکسـیژن و پخش کردن آبـنـبـات مـرارتـها کشـیده تـا خلبـان شـود امـا آخرش فهمـیده اینـها کار مـهمـانـدار اسـت و راه را عـوضی آمـده!
خلبـان دیوانـه نـهتـنـها عـادت کرده بـود عـکسـهای قدیمـیاش را بـخورد بـلکه هر وسـیلهای که خاطره بـدی را بـه یادش مـیآورد، یکراسـت در دهانـش مـیکرد و قورتـش مـیداد. آخرینـبـار دیدم تـا دو روز پیژامـه کودکیاش را بـخاطر خاطرات بـد شـب ادراریاش تـکه تـکه مـیخورد! همـه تـرسـم این بـود که وقتـی ازدواج کردیم از اخلاقهای بـابـا خوشـش نـیاید و یک روز بـه صرف عـصرانـه بـابـا را بـگـذارد لای نـان سـنـگـک و بـخورد!
همـه اینـها بـه کنـار، دفع کردن این همـه وسـیله بـرای کامـران بـاید مـرگـآور بـاشـد و بـرای مـن مـرگ زودهنـگـام شـوهر، آن هم بـا آن همـه بـچه قد و نـیمـقدی که مـیخواسـتـم داشـتـه بـاشـمـ، تـرسـنـاک بـود. هرچنـد بـعـد از چنـدسـال شـنـیدم کامـران بـعـد از خوردن نـیمـی از زنـدگـی و همـسـرش فقط مـقداری افتـادگـی روده پیدا کرده اسـت و زنـده اسـتـ!
آن روزها بـیشـتـر از این غول بـیابـانـی جنـتـلمـن مـیتـرسـیدمـ! مـیدانـم شـاید دوسـت داشـتـی پدرت یک خلبـان جنـتـلمـن بـاشـد، امـا در آخرین مـلاقاتـم بـا کامـران و دیدن یکی از مـسـافرانـش فکر کردم پدرت حتـمـا بـاید یک تـوریسـت فرانـسـوی بـاشـد...
تـا بـعـد - مـادرتـ
| #مـونـا_زارع طنـزنـویس |
ادامـه دارد ..
RE: چگـونهـ بـآ پدرت آشنـآ شـدم _ نامه ی 1 الی ... - Nυмв - 14-05-2016 #چگونه_با_پدرت_آشنا_شدم ؟!
#نامه_شماره «٣»
"مارلون فرانسوی "
پرواز شماره ۱۵۲۳ به مقصد فرانسه که پرید دیگر کامران را ندیدم. خانوادگی آمده بودیم فرودگاه استقبال خاله شهین وراج. وقتی از ایران رفت همه در فرودگاه برایش گریه میکردیم اما تا یک هفته به خاطر خلاص شدنمان به همدیگر شام دادیم! حالا بعد از ۸سال به جرم وراجیهای قطعنشدنیاش و اخلال در نظم کشور، دیپورت شده بود! دایی منوچهر بسته پنبهاش را دستش گرفته بود و با دهنکجی بین همهمان پخش میکرد تا در گوشمان بگذاریم. میگفت این پنبهها مثل آن ۸سال پیش نیست و از مالزی آورده است و صدای شهین را از پشتش پس نمیدهد.
پنبهها را در گوشم گذاشتم و از سر بیکاری تصمیم گرفتم تیری در تاریکی حواله یافتن شوهر بکنم. قیافهام را شبیه طلبکارهای گمکرده کردم و از اطلاعات فرودگاه خواستم به انگلیسی شوهرم را پیج کند! با خودم گفتم شاید بین این جمعیت یک خارجی بیپدرمادر پیدا شود که بخواهد شوهر من شود!
به پیشخوان اطلاعات تکیه داده بودم و منتظر بودم که یک چرخ باربری چمدان به پهلویم کوبیده شد و من را پخش زمین کرد و چمدانهایش روی نعشم ریخت. از درد احساس میکردم نیمی از چرخ در پهلویم گیر کرده. پسری مو طلایی که چرخش را به من زده بود، بالای سرم آمد.
کمی خم شد تا هوشیاریام را بسنجد که یقهاش را گرفتم و گفتم:
«ازدواج کنیم دیگه؟»
نگاهی به یقهاش و بعد من کرد و چیزی گفت که نشنیدم. خودم هم میفهمیدم بیشوهری کمی به سمت وحشیگری سوقم داده اما زمان هم برایم تنگ بود. مردک کمرنگ سرجایش میخکوب شده بود. یقهاش را ول کردم تا چمدانهایش را از رویم بردارد و روی چرخش بگذارد. از جیبش کاغذی در آورد و نشانم داد. روی کاغذ نوشته بود: «مارلون عزیز از اینکه نتوانستم بدرقهات کنم، متاسفم. اسماعیل تو را بیدردسر از گیت رد میکند. نگران چیزی نباش!»
از پرواز فرانسه جا مانده بود. دو سه باری یادداشت را خواندم تا کمی فکر کنم. سرم را بالا آوردم و گوشه لبم را جمع کردم تا خندهام نگیرد و به انگلیسی گفتم: «من اسماعیل هستم! ولی جا موندی.»
مارلون بوی عجیبی میداد!
بوی گندیدگی و رطوبت. سخت راه میرفت و وقتی حرکت میکرد انگار سنگ و آهن روی زمین کشیده میشد! تعادل نداشت و هیکلش یکجور عجیبی کج و کوله و نافرم بود و قسمتهایی از بدنش زیادی بیرون زده بود!
برایم اینها مشکلی نبود. فوقش یکبار میدادیم بهروز که با تنفس مصنوعی، یکدستش کند! مشکلم این بود که مارلون انگار لال بود و با اعتماد به نفس یکسره بیصدا حرف میزد! این را وقتی مطمئنشدم که مارلون را به خانوادهام در فرودگاه نشان دادم و همه مات و مبهوت نگاهش میکردند که چه میگوید. مارلون هم از اینکه هیچکداممان متوجه زبان بیصدایش نمیشدیم کلافه شده بود. داشتن یک شوهر بیصدا بد نیست اما حوصله سربر است! همه خاصیت یک فرانسوی هم به ژیغلی پغلی گفتنش است که راه به راه در فامیل حرف بزند و پزش را بدهی.
سرت را درد نیاورم اما زندگی من به خاطر یک بسته پنبه مالزیایی خراب شد! در خانواده فقط خاله شهین و دخترش پنبه در گوششان نبود و حالا مارلون داماد خاله شهین است! مارلون واقعا به دنبال یک دختر ایرانی برای ازدواج میگشت تا راحتتر قاچاق آثار باستانی کند اما دلش یک زن کر نمیخواست! درواقع آن شب مارلون لال نبود، ما خانوادگی با آن پنبههای لعنتی کر شده بودیم!سیما، دختر شهین هم درعرض یک ربع تنور را چسباند و مارلون دامادشان شد.
هرچند سیما شانس نیاورد دو روز بعد موقع رفتنشان به فرانسه، مارلون به خاطر جاساز کردن نصف تخت جمشید در خودش بازدداشت شد. هنوز هم مارلون و سیما و بچههایشان آثار باستانی در خودشان جا ساز میکنند و میدزدند و همهشان از بس ستون در خودشان جا دادند فرم آدمیزاد ندارند و کش آمدند!
مارلون هنوز هم من را اسماعیل و گاهی اسی خانوم صدا میکند. خاله شهین هم از ذوق شوهر کردن دختر زشتش لکنت گرفت! اولش خوشحال بودیم از وراجیهایش خلاص شدیم اما بعدها مجبور شدیم همان حرفها را با ١٠ بار تکرار گوش کنیم! میدانم شاید دوست داشتی پدرت یک نژاد فرانسوی بود اما فکر کردم باید با یک مرد پخته آشنا شوم که جمال را دیدم...
تا بعد - دلتنگت مادرت
| #مونا_زارع طنزنویس |
RE: چگـونهـ بـآ پدرت آشنـآ شـدم _ نامه ی 1 الی ... - Nυмв - 14-05-2016 #چگونه_با_پدرت_آشنا_شدم ؟!
#نامه_شماره «٤»
"جمال پخته"
همه چیز از آن فال لعنتی شروع شد! آن چند ماهی که خاله شهین در خانه ما چنبره زده بود یکسره فال قهوه به خوردمان میداد. خاله شهین هم دروغگو بود، هم وراج و هم دارای لکنت زبان! ترکیب یک آدمی که با لکنت یکسره دروغ وراجی کند ترسناک است اما در آخرین فالش شوهرم را ته فنجان دید! ابروهایش را درهم کشید و داد زد: «اول اسسسمش ج داره!»
کلهاش را در فنجان فرو کرد و دوباره جیغ زد: «خییییلی دوستت دارره!» باورم نمیشد! یعنی یک بی همه چیز اینقدر دوستم داشت و زبان باز نمیکرد! فنجان را از دستش قاپیدم و بین یک مشت لکه قهوهای دنبال پدرت گشتم. تلاشم بیفایده بود. باید پیدایش میکردم. دفترچه تلفن خانه را برداشتم و به دنبال اسمهایی که با «ج» شروع میشد گشتم. فقط یک نفر بود؛ آقا جمال!
حتما خودش بود. شمارهاش را برداشتم و پیامکی برایش نوشتم: «منم همینطور جمال!» چند دقیقهای بیشتر طول نکشید که جوابم را داد: «چی؟»
انگار زیادی تودار بود. لبهایم را شتری کردم - یعنی هر وقت بخواهم تأثیرگذار شوم نمیدانم چرا این کار را میکنم - و پیغام دوم را نوشتم: «از احساست خبر دارم! سخت نگیر، بیا منو بگیر»
سریع جواب داد: «جدی؟! بگیرمت؟ امروز کجایی؟»
باورم نمیشد او هم مثل من اینقدر حالت ازدواج پیدا کرده است! یک بند برایم پیغام میداد و میپرسید «هانی؟ مرد پخته دوست داری؟» در پیغامهای بعدی فهمیدیم همان شب هر دو به عروسی مارلون و سیما دعوتیم و میتوانیم همانجا ازدوجمان را یکسره کنیم!
آن شب عکسی از جمال نداشتم تا پیدایش کنم و فنجان قهوهام را با خودم برده بودم و هر کسی را میدیدم ته فنجان را نشانش میدادم و میگفتم: «این آقارو ندیدید؟»
خاله شهین هم که با ۵ کیلو موی مصنوعی رو سرش تعادل راه رفتن نداشت، هرچند دقیقه روی زمین پخش میشد و حرص میخورد که پدر شوهرش بالای طاقچه اتاق عقد نشسته و پایین نمیآید چون میخواهد قدش بلندتر از داماد باشد! خاطرم آمد که پدر شوهرش کوتوله بود. خاله شهین گفته بود قد پدرشوهرش تا زانوهای زن مرحومش هم نمیرسیده و عادت داشته برود روی طاقچه و کمد بایستد تا قدش به زنش برسد. خاله میخندید و میگفت برایش عجیب است پدرشوهرش چطور توانسته با این قد و قواره آن هم از بالای کمد و طاقچه، پنج پسر غول از خودش به بجا بگذارد. میان حرفهای خاله شهین بالاخره جمال پیغام داد در اتاق عقد منتظرم است. تا وارد اتاق شدم کفشم به لولهای که روی زمین افتاده بود گیر کرد و به زمین خوردم. سرم را بالا آوردم و دیدم لوله یک طرفش به پیرمردی که روی طاقچه نشسته و یک طرف دیگرش به یک کیسه آویزان زرد رنگ وصل بود! یکجوری تن و بدنش میلرزید که آدمیزاد دچار خطای دید میشد! چشمم را گرداندم تا به دنبال جمال بگردم که پیرمرد گفت: «کی ازدواج کنیم؟»
گند زده بودم! جمال همان پدر شوهر خاله شهین بود! مردک آنقدر پخته شده بود که ماهیچههایش مغز پخت شده بودند و کنترل رساندنش تا دستشویی را نداشتند! دستکم ۱۰۵سال داشت و از بس استخوانهایش در هم رفته بود دیگر ۳۰ سانت بیشتر نداشت. کله کچلش را خاراند و گفت: «بیبی کی بگیریمت؟»۳۰ سانت اعتماد به نفس چروکیده که آب زیر پوستش به یک ته استکان هم نمیرسید از من درخواست ازدواج میکرد! یعنی اگر جمال پدرت میشد، شاید دیگر نمیشد برای تو نامه بنویسم! کلا نمیشد. امکانش نبود اصلا با آن وضع پدر شود!
خندهام گرفت و گفتم: «آخه شما هنوز کوچیکی! بذار ۳۰سال دیگه بزرگ شدی بیا!» سرخ شد و همراه با کفی که از گوشه دهانش تولید میکرد از بالای طاقچه داد میزد: «میگم بیا بگیرمت!»
گندی بود که خودم زده بودم. چند قدم عقب رفتم که بیشتر عصبانی شد! از جایش بلند شد و چند لوله و ماسک اکسیژن و کیسه آب گرم از زیرش افتاد. خیز برداشت تا از طاقچه به سمتم بپرد. خواستم جلویش را بگیرم که پرید! ارتفاع طاقچه تا زمین یک مترو نیم بود و میتوانی تصور کنی این ارتفاع، برای یک آدم ۳۰ سانتی عدد کمی نیست. چیزی ازش نماند و لهیده شده بود.باورم نمیشد اما ازدواج من تا آن روز دو کشته به جا گذاشته بود اما با دیدن سینا – نوه جمال - در مراسم ختم جمال فکر کردم پدرت باید یک فیلسوف باشد...
تا بعد - مادرت
| #مونا_زارع طنزنويس |
ادامه دارد ..
RE: طنـز _ چگـونهـ بـآ پدرت آشنـآ شـدم _ نامه ی 1 الی ... - Nυмв - 15-05-2016 #چگونه_با_پدرت_آشنا_شدم ؟!
#نامه_شماره «٥»
"سینا و تخم اژدهایش!"
شام ختم آقا جمال از گلویم پایین نمیرفت. همه فامیل میدانستند من باعث مرگ جمال شده بودم و همه اموال جمال را یک شبه گذاشته بودم کف دستشان بهخصوص سینا - نوه جمال - که میگفتند سوگلی جمال بوده و بیشترین سهم ارث به او رسیده.
پسری با موهای فرفری آشفته و عینک شکسته و هیکل استخوانیکه به خودش چیزی شبیه یک بالشتک بسته بود و وقتی مینشست، حواسش به بالشتکش بود تا دقیقا زیرش قرار بگیرد. شبیه آنهایی بود که دیسک کمرشان بیرون زده و باید زیرشان نرم باشد، اما خودش برایم گفت روی تخم اژدها خوابیده است! داشتیم شام مرگ جمال را میخوردیم که برایم تعریف کرد کنار اتوبان پیدایش کرده و شک ندارد آخرین تخم اژدهای باقی مانده است و از آن روز آن را به خودش در جای گرم بسته است تا بچه اژدهایش دم بکشد.
همین که از بالای قاب عینکش داشت نگاهم میکرد و میگفت فلسفه خوانده است، فهمیدم خودش است! شوهری فیلسوف و افسرده اما پولدار، با سابقه ۱۲ بار خودکشی که ۱۱ بار آن با خفگی بود! هرچند شنیده بودم جوری خودش را میکشد که نمیرد و ادا و اطوارش است. فکرش را هم بکنی اینکه با دست دماغت را نیم ساعت بگیری و لپهایت را باد کنی و توقع داشته باشی خفه شوی و فکر کنی از هیچ درزی، هوا واردت نمیشود بچهبازی است! کمی صندلیام را به سینا نزدیکتر کردم که جسم سنگینی میانمان افتاد! دختری با شانههای پت و پهن طوری خودش را روی میز کوباند و میان من و سینا فاصله انداخت که سینای ریقو را به چند متر آن طرفتر پرت کرد. یکجوری جلوی سینا از گریه میلرزید و تسلیت میگفت که فهمیدم قضیه فراتر از یک تسلیت است! میشناختمش! ژاله دختر مهین خانم بود. قدیمها ژاله را دخترغولی صدا میکردیم چون غیر از دوتا شاخ تمام شرایط یک غول خانم را داشت. خودش را میان ما جا کرد و هر چند ثانیه با هیکلش من را به عقب هل میداد. دیگر مطمئن شده بودم ژاله فقط یک دخترغولی نیست بلکه اینبار پای مثلث عشقی در میان است. فشاری که بین من و ژاله در نزدیکتر کردن صندلیمان به سینا بود نفسم را گرفته بود. ژاله با پاهایش صندلیام را گرفته بود و من هم با تمام قدرتم یقهاش را از پشت گرفته بودم و به عقب میکشیدم! سینا برایمان میگفت که اگر بچه اژدها به بار بنشیند تمام اموالش را خرجش میکند تا دنیا را نابود کند! زیر لب میگفتم پسرک دیوانه خیال کرده واقعا در آن تخم بیریخت یک اژدها خوابیده. فوقش یک تخم شترمرغ ۵ زرده باشد که تا الان فاسد شده باشد! ژاله هم درحالیکه پهلویم را چنگ زده بود زیر لب میگفت: «پاتو از ارث سینا بکش بیرون!» شانهاش را چنگ گرفتم و زیر لب گفتم: «من اول پیداش کردم!» سینا همچنان داشت خاطرات خودکشیهای تکراریاش را با ذوق تعریف میکرد که دیگر تقریبا بیشتر حجم ژاله روی من بود تا حرکتی نکنم و از شدت فشار، سینا هم از کبود شدن تدریجیمان تعجب کرده بود. بالاخره سینا بالشتک را باز کرد و تخم اژدها را روی میز شام گذاشت تا لمسش کنیم. ژاله تخم اژدها را برداشت و اینور آنورش کرد. سینا از ترسش از جایش بلند شد که ژاله تخم اژدها را به طرفم انداخت. یک دور بالا پایینش کردم و دوباره به طرف ژاله انداختمش. ژاله داد میزد سینا مجبور است یکی از ما را انتخاب کند تا تخم اژدهایش را به زمین نزنیم! دوباره تخم اژدها را پرتاب کرد و من هم یک دور روی انگشتانم میچرخاندمش و برای ژاله پرتش میکردم که سینا داد زد: «ژاله!»
باورم نمیشد که یک غول را به من ترجیح داده بود! آنقدر جا خوردم که تخم اژدهای قلابیاش را به زمین زدم تا بفهمد تخیلاتش سرکاری بوده. ژاله خودشیرین هم فکر کرد اگر خودش را روی تخم اژدها بیندازد جلوی ضربه را گرفته، خودش را پرت کرد روی تخم اژدها و خب، واقعا یک تخم اژدها بود که بچه اژدهای تا نیمه تکمیل شده زیر ژاله تبدیل به برگه اژدها شد و خفه شد. سینا هنوز هم شاکی خصوصی من و ژاله است و پلیس اینترپل به جرم قتل آخرین بازمانده دایناسورها هنوز دنبالمان است! شاید دوست داشتی پدرت یک فیلسوف باشد اما با تمام خستگی در شوهریابی با مردی لطیف آشنا شدم که...
فعلا- مادرت
| #مونا_زارع طنزنویس |
ادامه دارد ..
RE: طنـز _ چگـونهـ بـآ پدرت آشنـآ شـدم _ نامه ی 1 الی ... - Nυмв - 16-05-2016 #چگونه_با_پدرت_آشنا_شدم ؟!
#نامه_شماره «٦»
"سلطان"
یعنی اگر یک ماده کرگدن چغر با آن پوست کلفتش دنبال شوهر بود تا آن روز دیگر متاهل شده بود که من بیعرضه نتوانسته بودم! شاید از اینکه هنوز به پدرت نرسیدیم خسته شده باشی اما من آن روزها خستهتر از تو بودم. خودم را روی زمین سروته کرده بودم و کلهام را به زمین چسبانده بودم تا خون به مغزم برسانم و فکرم راه بیفتد. یعنی هر وقت بخواهم فکر درست و درمانی بکنم سروته میشوم و این بار یک هفتهای شده بود که همینطور منتظر رسیدن خون به مغزم بودم و کلهام از شدت فشار ورم کرده بود. مامان سفر بود و من هم همانطور سروته داشتم بابا را نگاه میکردم که با پای گچ گرفته روی مبل، با میله بافتنی پای توی گچش را میخاراند. میگفت به آقا سلطان گفته حالا که پایش شکسته بیاید در خانه اصلاحش کند. نگاهم کرد و میله بافتنی در دستش را سمتم پرت کرد که دست از وارونه بودن بردارم. میگفت همان گرازی که میگفتی هم اینقدر بیمغز نیست که یک هفته کلهاش را بچسباند به زمین و لنگش را هوا کند تا شوهر پیدا کند. زنگ خانه زده شد و بابا میان حرفهایش داد زد: «سلطان اومد!»
پسری دراز با موهای مدل آناناسی رنگ شده وارد خانه شد. یک اطوار خاصی در کمرش نهفته بود که با راه رفتنش بیرون میزد!
چشمش به من خورد و بابا بیمقدمه گفت: «دخترمه! یکم خل شده! شما قیچی رو دربیار.»
آب پاشش را درآورد و شروع کرد به خیس کردن موهای بابا. داشتم فکر میکردم داشتن یک شوهر لطیف که هر روز موهایت را شینیون کند و موخورههایش را بچیند بد هم نیست که از وارونگی درآمدم و از پشت سرش به بابا اشاره دادم همین شوهرم است! بابا هم که روی صورتش کف مالیده شده بود ابروهایش را بالا میانداخت که نمیشود. پشت سر سلطان بالا و پایین میپریدم که سلطان گردن بابا را فوت کرد و پیشبندش را درآورد. بابا نگاهی به کله کبودم کرد و مچ سلطان را گرفت! سلطان جیغ ریزی زد و گفت: «عه وا! آقا منصور جون، مچم کوفته شد!» باورم نمیشد بابا هم در شوهر پیدا کردن من همدست شده بود! مچ سلطان را گرفته بود و گفت تا همه موهایش را نچیده از در این خانه بیرون نمیرود! عجیب بود که یک هفته من وارونه بودم اما خون به مغز بابا رسیده بود! چون بابا به اندازه پشم و پیلیهای یک تیم فوتبال همه جایش مو داشت و سلطان حداقل یک هفتهای مهمانمان میشد. سلطان نخی از چمدانش درآورد و دور گردنش بست و افتاد به جان بابا تا بندش بیندازد!
آن یک هفته هرچه برای سلطان غذا میپختم تا نمکگیرش کنم ایش و پیف میکرد و میگفت به خاطر سایز دورکمرش فقط شیر و توت فرنگی میخورد! شبها موهایش را بیگودی میپیچید و پوست میوهها را میمالید دور چشمش! بابا هم نصف بدنش از درد بند انداختن لمس شده بود. خانه پرشده بود از مو و با هر سرفهای که میکردیم یک کپه مو از اینور خانه میافتاد آنور خانه. اما کمکم سلطان گوشه اتاق مینشست و بغض میکرد که دلش برای مامانیاش تنگ شده و از فضای مردانه حاکم در خانه ما احساس ناامنی میکند! از کوره دررفتم! نره غول آنقدر لطیف بود که به من ۴۰ کیلویی میگفت چغر مردصفت! یعنی اگر سلطان با این روحیه پدرت میشد الان او برایت نامه مینوشت که چطور تو را زاییده! راستش را بخواهی سلطان از من خوشش که نمیآمد هیچ، میگفت دختر زمختی هستم که هنوز یاد نگرفتهام روی لاک صورتی باید اکلیل نقرهای زد نه قهوهای! اما تو میدانی ما خانوادگی به خاطر کوررنگی ترکیب صورتی و قهوهای را هماهنگترین رنگ میدانیم و به غیر از این دو بقیه رنگها را کلهغازی میبینیم! دیگر تنها قسمتی که از پدربزرگت پر مو مانده بود پای زیر گچش بود. به خاطر همین است که پدربزرگت هنوز هم فقط یک پایش تا زانو پشمالو است و بقیهاش مو ندارد! خلاصه یک هفته بند انداختن چیز کمی نیست. سلطان هم که خب حدسمان درست درآمد و باید برایت بگویم که آنیتاجون خاله دوستت مریم، همان سلطان است! میدانم شاید دوست داشتی پدرت برایت لاک صورتی با اکلیل نقرهای بزند اما در آن گیرودار فهمیدم چرا معلم خصوصیام پدرت نباشد...
تا بعد- مادرت
| #مونا_زارع |
ادامه دارد ..
RE: طنـز _ چگـونهـ بـآ پدرت آشنـآ شـدم _ نامه ی 1 الی ... - shaayan_m - 16-05-2016 RE: چگـونهـ بـآ پدرت آشنـآ شـدم _ نامه ی 1 الی ... ایول خیلی باحال بود منتظر بقیش هستم تلخ ترین حرف دوستت دارم اما … شیرین ترین حرف … اما دوستت د RE: طنـز _ چگـونهـ بـآ پدرت آشنـآ شـدم _ نامه ی 1 الی ... - Nυмв - 18-05-2016 #چگونه_با_پدرت_آشنا_شدم ؟!
#نامه_شماره «٧»
"معلم خصوصی"
وقتی معلم خصوصیات شوهرت هم باشد یک تیر زدهای با دو نشان.
یعنی درواقع شوهر هم یک چیز خصوصی، مثل مسواک آدم میماند! معلم خصوصی هم که اسمش رویش است. خصوصی است مثل همان مسواک آدم! آدمیزاد یک مسواک هم که بیشتر نمیخواهد! پس چه بهتر دوتایشان را یکی میکردم. وسط یک خواب عمیق، درست وقتیکه یک چشمم از شدت قی به زور باز میشد، فهمیدم شوهرم همان معلم خصوصی پیانوی من است! همان پسری که انگشتان کشیدهای دارد «ر»هایش میزند. از روی تخت بلند شدم و به دیوار روبهرو خیره شدم. یادم نمیآمد پیانو بلد باشم! دوباره روی بالشت افتادم. به زور خودم را بیدار کردم و نشستم و دوباره به دیوار خیره شدم. من پیانو بلد نبودم! اصلا پیانو نداشتیم! آخرین آلت موسیقی که خانه ما وجود داشت لبهای دایی منوچهر بود که روی بازوهایش میچسباند و فوت میکرد تا یک صدای خندهدار برایمان درآورد. دوباره چشمهایم گرم شد و به عقب افتادم و اینبار سرم به جای اینکه بیفتد روی بالشت خورد به چوب تختم و جیغم درآمد و کامل خواب از سرم پرید و یادم آمد من اصلا در عمرم پیانو ندیدم که معلم خصوصیاش را داشته باشم و خودم را با سیمین، دختر همسایه پایینی اشتباه گرفته بودم. سیسی یا سیمین که هرهفته صدای تمرین پیانو لعنتیاش میآمد دندانهایش ردیفی ریخته بود و موهایش آنقدر ریزش داشت که از ابروهایش تا مغز سرش پیشانیاش حساب میشد.
دوشنبه بود و صدای پیانو از خانهشان میآمد. خودم را از رختخواب کندم و با همان پیژامه گل درشت به طبقه پایین دویدم. زنگ زدم. سیسی از لای در من را دید، دستم را خواند و در را بست! رفتم بالا و با یک ظرف شکلات برگشتم، در را بست! با یک پاتیل آش، در را بست. با یک قابلمه سوشی، در را بست. بعد از۱۲۴بار با یک گونی هویج راضی شد! با آنها لثههایش را میخاراند! صدای پیانو زدن شوهرم از داخل خانه میآمد. سیمین را کنار زدم و دنبال صدای پیانو گشتم. گوشه خانه همان پسری که تصورش را میکردم داشت با انگشتان کشیدهاش پیانو مینواخت. اما انگار کلاس خیلی هم خصوصی نبود. خانم سنداری کنار شوهر آیندهام نشسته بود و با عینک نوک دماغی داشت قلاب بافی میکرد. آمدم به پیانو تیکه بزنم که سیسی در گوشم گفت: «مامانشه! کور خوندی بتونی مخ پسرشو بزنی! همه جا میاد باهاش» بعد از پایان قطعهاش شروع کردم به کف زدن. خودش لبخندی زد و مامانیاش از زیر عینک چشم غره رفت. از آن مادرشوهرها بود که شب اول عروسی چاه خانهشان یکهو میگیرد و با یک چمدان میآید خانه پسرش تا سه تایی برویم ماه عسل! شروع کردم و گفتم: «استاد یه دقیقه نزن! شما مجردی؟» سیمین نیشش تا بناگوش باز شد و لثههایش را بیرون انداخت! معلم سرخ شد. مامانش سرختر! قلابش را کنار گذاشت و با صدای عجیبش گفت: «زن نداره، مادر که داره!»
توجهی نکردم و کنار معلم نشستم. مامانی از جایش بلند شد و کیفش را میان ما گذاشت! تنش میخارید. کیفش را برداشتم و تا آمدم ادامه حرفهایم را با معلم بیسروصدا بزنم، خودش را که انگار میخواهد نارنجک خنثی کند انداخت روی پسرش! صندلی پیانو را شکست و دوتایی روی زمین ولو شده بودند. پسرک بیچاره معلوم بود آنقدر دلش ازدواج میخواست که اگر تا الان ولش میکردند حاضر بود سیسی را هم بگیرد! مامانی از روی زمین بلند شد و روبهرویم ایستاد و یقه ژاکتش را جلویم کنار زد تا تهدیدش را عملی کند. زیر یقهاش تعدادی پنجه بوکس، چاقو ضامندار، ملاقه، شوکر و اسپری فلفل جاساز کرده بود! منکه چیزی برای عرضه نداشتم یک دور پیژامهام را جلویش بالا کشیدم. هر دو به پسرش که روی زمین از درد به خودش میپیچید نگاه کردیم و هر دو به طرفش دویدیم اما انگار او تجربهاش بیشتر از من بود و مثل کابوییها نخ قلاب بافیاش را دور گردنم قلاب کرد و روی زمین زد. معلم روی زمین بغض کرده بود و مامانیاش ماچش کرد و از خانه بیرون رفتند. من و سیسی هم با گونی هویج وسط خانه افتاده بودیم و سیسی برایم تعریف کرد خودش قبلا تلاش کرده اما دندانهایش را همین مامانی ردیفی پایین آورده است. هرچند پسری که مامانی باشد کلا به درد نخور است. میدانم شاید دوست داشتی پدرت یک پیانیست باشد اما آنوقت مادربزرگت را چکار میکردیم؟! کمکم داشتم به پدرت نزدیک میشدم که شهروز پیدایش شد..
تا بعد- مامانیات!
| #مونا_زارع |
ادامه دارد ..
RE: طنـز _ چگـونهـ بـآ پدرت آشنـآ شـدم _ نامه ی 1 الی ... - Nυмв - 19-05-2016 #چگونه_با_پدرت_آشنا_شدم ؟!
#نامه_شماره «۸»
"شهروز طاهره"
«بزرگ شدیا!» این حرف را بعد از ۱۵سال شهروز با یک چمدان قرمز جلوی در خانمان زد. آخرین باری که دیده بودمش قدش اینقدر بلند نبود. سرش را تراشیده بود و با آدامسش یک صداهای عجیبی از دهانش درمیآورد. شهروز پسر آقای طاهره، همسایه دیوار به دیوار دوران کودکیام بود.
حالا شهروز طاهره با آن فامیلی مسخرهاش بعد از ۱۵سال آمده بود روبهروی من ایستاده بود! راستش را بخواهی در سن ۷سالگی عاشق شهروز طاهره بودم و میخواستم با او ازدواج کنم تا مهریهام پشتبام آنها شود که هر روز پیژامههای روی بندمان در پشتبامشان با تنبانهای آقای طاهره قاطی نشود که بعد از یک ماه بفهمیم بابا تنبان آقای طاهره، آقای طاهره تنبان من، من تنبان شهروز و شهروز تنبان ننه بزرگ من را تنش کرده! هردوتایمان از ۶سالگی یک سوراخ از دیوار اتاق شهروز به دیوار اتاق من درست کرده بودیم که تیلههایمان را از سوراخ دیوار رد و بدل کنیم، در ۹سالگی سوراخ دیوار اندازه رد و بدل دفتر مشقهایمان بزرگ شد و آقای طاهره در ۱۲سالگیمان یک حفره به اندازه هیکلش روی دیوار خانهشان پیدا کرد که شهروز موتور گازیاش را از دیوار برایم میفرستاد تا در اتاقم دور دور کنم که خانواده طاهره از آنجا رفتند.
نه اینکه فکر کنی به خاطر حفره، نه! هنوز حفره سرجایش است، اتفاقا شومینهاش کردیم. اما آقای طاهره کلاهبردار درجه یکی بود که اموال بابا را بالا کشیده بود. منظورم از اموال، پولهایش نیست، ننه جون است! آقای طاهره پیرزنها را گول میزد و تلکهشان میکرد!
بعد از ۱۵سال شهروز زنگ خانه ما را زده بود و با یک چمدان قرمز برایم گفت آس و پاس است! باورم نمیشد. آقای طاهره از روزی که شهروز ترازوی خانه ما را صفر کرده بود پسرش را مهندس صدا میکرد، آنوقت این نمک نشناس بیعار و بیکار شده بود! یکهو در خانه را به صورتم کوبید و وارد خانه شد و گفت: «خب، این چمدونمو کجا بذارم؟» مثل قدیمها که میدانستم روده راست در هیچ جای این پسر نیست، گفتم: «شهروز طاهره چی تو سرته؟» چشمهایش را مثل آدمهایی که توضیح واضحات میدهند قلمبه کرد و گفت: «اومدم بگیرمت دیگه! مگه تو در۷سالگی عاشق من نبودی؟!» نمیدانستم باید ذوق کنم یا توی سرم بزنم که عاقبتم با او گره خورده بود که شهروز با پیژامه چهارخانهاش از اتاق بیرون آمد و داد زد: «عیال تلویزیونتون کنترل نداره؟!»
از میزان دیوانگیاش سرخ شده بودم. میدانستم اگر بقیه خانواده به خانه برسند و یکهو دامادشان، آن هم شهروز طاهره را با پیژامه وسط خانه ببینند، خانه را روی سر جفتمان خراب میکنند. صدایم را تا توانستم انداختم در گلویم و داد زدم: «من عیالت نیستما!» جلوی تلویزیون رو زمین لم داد با انگشت پایش تلویزیون را روشن کرد و گفت: «میشی خب بابا! تا عصر عقد میکنیم.»
از بچگی هم زود گرم میگرفت. یک هفتهای گذشت و خانوادهام به حضور شهروز در خانه عادت کرده بودند. لباس عروسیام را تنم کرده بودم و با همان لباس عروسی توالت هم میرفتم. سفره عقد را یک هفته بود چیده بودیم و دیگر سر همان سفره، شام و ناهارمان را میخوردیم که آقای طاهره زنگ زد و گفت: «به اون پسر کله خر کلاهبردار من پناه ندید! پلیس دنبالشه»
حوصله حرفهای آقای طاهره را در آن برهه حساس بی شوهری نداشتم اما شهروز آن هفته را دل به ازدواج نمیداد و ننه جون یکسره حال آقای طاهره را جویا میشد و با شهروز جیک تو جیک شده بودند. دیگر چارهای نبود. شهروز را انداختیم وسط سفره عقد و عاقد خانوادگیمان طبق عادتش افتاد روی داماد و روی شکمش نشست تا خطبه عقد را بخواند که قبل از اینکه کلمه آخر خطبه خوانده شود یک تیم ۳۵ نفری پلیس، یک نارنجک انداختند وسط سفره عقد تا شهروز طاهره را دستگیر کنند که شکر خدا ۱۳۵ نفر مصدوم شدیم و شهروز هم چون زیر عاقد بود آسیبی ندید و از بین دود با ننه جون فرار کردند. شهروز طاهره کلاهبردار فراری بود که طبق شغل خانوادگیشان پیرزنها را گول میزد تا تلکه کند که خب ننه جون هم ساده روزگار و به هرحال این بیآبروییها گفتن ندارد اما برای بار چندم تلکه شد و یکی از قربانیانش شد یک روز رگش را زد! میدانم اینبار تا فتح قله ازدواج رفتم اما پدرت در قلهای دیگر منتظرم بود که یک خواستگار واقعی به خانهمان آمد..!
دلتنگت- مادرت
| #مونا_زارع |
ادامه دارد ..
RE: طنـز _ چگـونهـ بـآ پدرت آشنـآ شـدم _ نامه ی 1 الی ... - Nυмв - 21-05-2016 #چگونه_با_پدرت_آشنا_شدم ؟!
#نامه_شماره «۹»
"جاوید و فک فامیلش"
دایناسورها و خواستگارهای واقعی، در یک برهه زمانی زندگی میکردند که انگار یکی از آن خواستگارهای واقعی موقع انقراض ته غار جا مانده بود و رطوبت و تاریکی نگذاشته بود فاسد شود و او کسی نبود جز جاوید، کارآموز جدید اداره بابا! رتبه ۴ کنکور ریاضی که از شدت کار کشیدن از مغزش کچل شده بود. عصر چهارشنبه بود که جاوید طبق معمول زنگ زد و قرار خواستگاری گذاشت.
اینکه میگویم طبق معمول چون جاوید نوعی سندروم خواستگاری داشت. یعنی برایش جا افتاده بود هر دختری را میبیند وظیفه دارد عاشقش شود وگرنه مردانگیاش از هم میپاشد! آنبار هم که رفته بودم ظرف غذای بابا را ببرم اداره، من را از روی انعکاس شیشه روی میزش دیده بود و خب جاوید به انعکاس یک دختر هم رحم ندارد! عاشقش میشود!
سر و کلهشان پیدا شد و یک تاج گل که پاهای جاوید از آن بیرون زده بود وارد خانه شد! شاسگول یک کلاهگیس بلوند با چتریهای یکدست روی سرش گذاشته بود که چشمهایش را پوشانده بود! خیال کردیم فقط خود جاوید آمده که در آسانسور باز شد و یک ربعی از در و دیوار آسانسور آدم بیرون میریخت. آنقدر زیاد بودند که آخرین نفرشان از هواکش آسانسور پایین افتاد و گرد و خاک لباسش را تکاند و پاپیونش را صاف کرد و وارد خانه شد!
همهشان شبیه گروه سرود عینکی و کچل بودند و بعد از چند لحظه سکوت، پدربزرگ فامیل کیسه تخمهای از جیبش درآورد و یک مشت از آن برداشت و دست به دست بینشان چرخاند.
حدود ۱۲۳نفر روبهروی ما نشسته بودند و به من خیره شده بودند و تخمه میشکستند و پوستش را تف میکردند در فاصله نیممتریام! از همان اول فهم و کمالات فامیل شوهر چشمم را درآورده بود که یک نفر از میان جمعیت داد زد: «زیادی لاغره بابا! دندههاش زده بیرون!» همهمهای به پا شد. جاوید از جیبش بلندگویی شبیه بلندگوی سبزیفروشی در آورد و داد زد: «فامیل عزیز یه دقیقه همهمه نکنید. اونایی که میگن لاغره دستا بالا!» باورم نمیشد! ١١٩ رأی! در برابر این میزان دموکراسی لکنت گرفته بودیم که جاوید آخرین تخمهاش را انداخت بیرون و خواست با من برود در بالکن تا حرف بزنیم. زودتر از اینکه کسی اجازه بدهد از جایم پریدم که همه با من بلند شدند! من و جاوید تا به طرف بالکن رفتیم، هر ۱۲۳ نفرشان زودتر از ما در بالکن نشسته بودند و تخمه میشکستند! عجیب شبیه جن بو دادهای بودند که بی سر و صدا فقط تخمه میخورد.
به جاوید گفتم به اتاق برویم که همگی یکصدا جواب دادند: «آره بابا! بریم بریم» و پشت سر ما راه افتادند. آخر سر توانستیم در خرپشتک به همراه پسرعموی کر جاوید که وسطمان نشسته بود حرف بزنیم. جاوید دستش را زیر کلاه گیسش برد و پوستش را خاراند و گفت: «فقط یه مشکلی هست!»
کلهام داغ کرد! پسرعمویش را با یقهاش بلند کردم و انداختم آنطرف و نشستم کنار جاوید و گفتم: «واسه چی؟!»
پسرعموی جاوید که گریهاش گرفته بود، تلاش میکرد خودش را میانمان جا کند که جاوید گفت: «من زن دارم!»
پسرعموی کر گریهاش قطع شد و من را نگاه کرد و گفت: «چی گفت؟! زن؟!»
جاوید روی پیشانیاش کوباند و من گفتم: «مگه شما کر نبودی؟»
انگشتش را در گوشش چرخاند و گفت: «چرا! یه لحظههایی یهو میشنوم! الان دوباره کر میشم. آخ بیا! کر شدم باز!»
این را گفت و از جایش پرید و داخل خانه رفت. جاوید که میدانست الان همهشان میریزند سرش برایم گفت از ۱۷سالگی این سندروم خواستگاری کار دستش داده و دلش نیامده هیچکدام را نگیرد چون هرکدامشان یک صفایی دارند! در همه استانها یک زن داشت و دیگر بنیهای هم برایش نمانده بود و همه وطنش حالا به معنای واقعی سرای او بود! مردک میگفت اگر بخواهم من را هم میگیرید چون هنوز از منطقه ما زن ندارد! آخر همان شب در همان پشتبام خانوادهاش روبهرویش نشسته بودند و به هیکل کتک خوردهاش نگاه میکردند و تخمهشان را به طرفش تف میکردند که از میان جمعیت یکی با بلندگو داد میزد: «اونایی که میگن این بیشرفو بندازیم پایین دستا بالا! خب، حالا اونایی که میگن قبلش به زناش بگیم دستا بالا!»
جاوید هم نشد.
میدانم عصبانی هستی که هنوز به پدرت نرسیدیم اما پدرت زیادی لفتش داد تا به من برسد! اما همان موقع بود که نامهای به دستم رسید!
تا بعد - مادرت
| #مونا_زارع |
ادامه دارد ..
|