#چگـونـه_بـا_پدرتـ_آشـنـا_شـدم ؟!
#نـامـه_شـمـاره «٢»
"خلبـان کامـران "
زن عـمـو صفورا را هم بـد مـوقع مـرد!
از اینـکه بـرایش گـریهام نـمـیگـرفت مـعـذب بـودم و مـجبـور بـودم هر وقت جمـع بـه اوج هیجان مـیرسـید و یکهو از بـغض مـیتـرکید، لبـهایم را الکی بـلرزانـم که یعـنـی بـغض امـانـم را بـریده و بـدوم سـمـت اتـاق زن عـمـو! اتـاقش پر بـود از کوبـلنـهای نـیمـه دوختـه شـده و عـکسـهای پسـرش بـهروز.روی تـختـش ولو شـدم و تـمـرین بـاد کردن آدامـس کردمـ.
نـه اینـکه فکر کنـی مـادرت در آن سـن وسـال بـچه بـازیاش گـرفتـه بـود، نـه!
از آن جهت که اگـر قرار بـود بـا مـردی آشـنـا بـشـوم بـه نـظرم مـهارت آدامـس بـاد کردن جلویش مـیتـوانـسـت حرکت فریبـنـده و اغواکنـنـدهای بـاشـد.
داشـتـم لحظه مـردن صفورا را تـصور مـیکردم که از زیر تـخت صدایی بـه گـوشـم رسـید. شـبـیه صدای دنـدان قروچه مـوش خانـگـیام بـود که حالا نـوهاش دسـت تـوسـتـ. دسـتـم را زیر تـخت بـردمـ. بـه چیزی خورد که بـزرگـتـر از یک مـوش بـود! خیلی بـزرگـتـر. چیزی که هم لبـاس داشـتـ، هم عـینـک و هم مـو! بـا نـاخنـهایم چنـگـش گـرفتـم تـا فرار نـکنـد و سـرم را بـه زیر تـخت بـردمـ. صحنـهای دیدم که فرامـوشـم نـمـیشـود. یک مـرد بـا لبـاس خلبـانـی درحالیکه تـعـدادی عـکس را تـوی دهانـش چپانـده بـود زیر تـخت صفورا پنـهان شـده بـود.
کامـران بـود! خواهرزاده صفورا.
از زیر تـخت بـیرون آمـده بـود و روبـهرویم نـشـسـتـه بـود. چنـدسـال قبـلش همـینـجا او را دیده بـودمـ. آن مـوقعـها آنـقدر زشـت بـود که هربـار بـعـد از دیدنـش تـا یک هفتـه غذا از گـلویمـان پایین نـمـیرفتـ. امـا حالا انـگـار بـا آدم جدیدی روبـهرو شـده بـودمـ. جنـتـلمـنـی بـا مـوهای خوشـحالتـ، دمـاغ سـربـالا، دنـدانـهای ردیف و خلبـانـ! همـینـکه یادم افتـاد خلبـان اسـت نـاخودآگـاه آدامـسـم را جلویش بـاد کردمـ. خنـدهاش گـرفتـ. تـا خنـدید دیدم تـکهای از عـکس بـهروز لای دنـدان جلویشـ
گـیر کرده! گـفتـمـ: «یه تـیکه بـهروز لای دنـدونـتـون مـونـده!»
بـا نـاخن دنـدانـش را پاک کرد و گـفتـ: «نـمـیدونـم چرا عـکسـای بـهروز خیلیام دیر هضمـه!»
حرفش را نـفهمـیدمـ! لبـاسـش آنقدر شـیک و درجه یک بـود و بـوی هواپیمـای نـو مـیداد که دوبـاره آدامـسـم را بـاد کردمـ! بـرایم تـعـریف کرد که مـسـتـقیم از پرواز تـوکیو آمـده اینـجا، بـاز آدامـسـم بـاد شـد! و فردا بـرمـیگـردد بـه ایتـالیا، آدامـسـم بـیشـتـر بـاد شـد! کلاهش را بـرداشـت و دسـتـی در مـوهایش کشـید، آدامـسـم آنقدر بـزرگ شـده بـود که فاصله مـیان مـن و کامـران را پر کرده بـود! عـینـک دودی خلبـانـیاش را در جیب کتـش گـذاشـتـ. دیگـر دهانـم داشـت کف مـیکرد که تـرکانـدمـشـ!
هیچوقت نـمـیدانـسـتـم که اینـقدر عـقده مـال دنـیا و ظواهر شـیک را دارم که بـعـد از ۵دقیقه مـلاقات بـا یک خلبـان تـا این سـطح از اغواگـری را جلویش راه بـیانـدازمـ! سـعـی کردم هولبـازی در نـیاورمـ، امـا در پس ذهنـم تـصمـیم گـرفتـم بـا کامـران ازدواج کنـمـ.
قبـل از اینـکه چیزی بـپرسـم خودش بـرایم تـعـریف کرد خاله صفورایش گـنـجینـهای از عـکسـهای دوران قیافه چنـدش کامـران داشـتـه اسـت و حالا مـیتـرسـیده عـکسـهایش بـعـد از مـرگ خالهاش بـیفتـد دسـت این و آنـ! مـیگـفت عـادت دارد عـکسـهای گـذشـتـهاش را بـخورد چون اینـطور از نـابـودیشـان مـطمـئنـتـر اسـت و همـهشـان را بـا دسـتـان خودش درون خودش حل و تـبـدیل بـه نـیسـتـی کرده. هرچنـد از نـظر مـن بـا دسـتـانـش که نـه بـا یک جای دیگـرش این پروسـه حل کردن را انـجام مـیداد و بـه آن چیزی که تـبـدیلش مـیکرد اسـمـش نـیسـتـی نـبـود، یک چیز دیگـر بـود! خلاصه اگـر کامـران پدرت بـود مـیتـوانـسـتـی افتـخار کنـی پدرت بـه کود انـسـانـی مـیگـوید نـیسـتـی!
چنـد روزی خودم را بـه کامـران چسـبـانـدم تـا ازدواجمـان را بـا او درمـیان بـگـذارمـ. هرجا مـیرفتـیم مـدام بـا دو دسـتـش درهای خروجیاش را نـشـانـم مـیداد. مـیگـفت قبـل از اینـکه خلبـان شـود بـه امـید این ژسـت و اداهای نـشـان دادن درهای خروجی و پانـتـومـیم مـاسـک اکسـیژن و پخش کردن آبـنـبـات مـرارتـها کشـیده تـا خلبـان شـود امـا آخرش فهمـیده اینـها کار مـهمـانـدار اسـت و راه را عـوضی آمـده!
خلبـان دیوانـه نـهتـنـها عـادت کرده بـود عـکسـهای قدیمـیاش را بـخورد بـلکه هر وسـیلهای که خاطره بـدی را بـه یادش مـیآورد، یکراسـت در دهانـش مـیکرد و قورتـش مـیداد. آخرینـبـار دیدم تـا دو روز پیژامـه کودکیاش را بـخاطر خاطرات بـد شـب ادراریاش تـکه تـکه مـیخورد! همـه تـرسـم این بـود که وقتـی ازدواج کردیم از اخلاقهای بـابـا خوشـش نـیاید و یک روز بـه صرف عـصرانـه بـابـا را بـگـذارد لای نـان سـنـگـک و بـخورد!
همـه اینـها بـه کنـار، دفع کردن این همـه وسـیله بـرای کامـران بـاید مـرگـآور بـاشـد و بـرای مـن مـرگ زودهنـگـام شـوهر، آن هم بـا آن همـه بـچه قد و نـیمـقدی که مـیخواسـتـم داشـتـه بـاشـمـ، تـرسـنـاک بـود. هرچنـد بـعـد از چنـدسـال شـنـیدم کامـران بـعـد از خوردن نـیمـی از زنـدگـی و همـسـرش فقط مـقداری افتـادگـی روده پیدا کرده اسـت و زنـده اسـتـ!
آن روزها بـیشـتـر از این غول بـیابـانـی جنـتـلمـن مـیتـرسـیدمـ! مـیدانـم شـاید دوسـت داشـتـی پدرت یک خلبـان جنـتـلمـن بـاشـد، امـا در آخرین مـلاقاتـم بـا کامـران و دیدن یکی از مـسـافرانـش فکر کردم پدرت حتـمـا بـاید یک تـوریسـت فرانـسـوی بـاشـد...
تـا بـعـد - مـادرتـ
| #مـونـا_زارع طنـزنـویس |
ادامـه دارد ..