اخطار‌های زیر رخ داد:
Warning [2] count(): Parameter must be an array or an object that implements Countable - Line: 865 - File: showthread.php PHP 7.4.33 (Linux)
File Line Function
/showthread.php 865 errorHandler->error




 


امتیاز موضوع:
  • 0 رأی - میانگین امتیازات: 0
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

داستان ترسناک جدید جدید بیا تو ترسناکه

#1
داستان رو تا اخر بخون بعد اگه به نظرت خوب بود سپاس بده ولی حتما نظر بدی وگرنه انگیزمو برا موضوع گذاشتن از دست میدم باشه Smile  Heart

یکی از دوستام تعریف می کرد که یک شب که داشت از روستای پدرش برمی گشته شهر تو جاده شمال نزدیکای اردبیل بوده که تصمیم گرفته از جاده قدیمی که با صفا تره بیاد که از وسط جنگل رد بشه . دوستم ادامه داستان رو این جوری تعریف کرد = من احمق حرف بابام رو باور کردم و پیچیدم تو جاده خاکی 20 کیلو متر از جاده دور شده بودم که ناگهانی ماشینم خاموش شد و هر کاری کردم روشن نشد که نشد . وسط های جنگل داشت شب می شد نم نم بارون هم گرفته بود اومدم بیرون یکمی با موتور ماشین سر و کله زدم فهمیدم نه چیزی از موتور سردر میارم نه اصلا موتور رو  تو اون تاریکی میبینم . راه افتادم تو دل جنگل راست جاده خاکی رو گرفتم و مسیرم رو ادامه دادم بد جوری داشت بارون میومد . با یه صدایی برگشتم دیدم یه ماشین خیلی اروم و بی صدا بغل دستم وایساد . منم اصلا معطل نکردم و فورا پریدم تو ماشین اینقدر خیس شدم که به فکر این نیفتادم توی ماشین رو نگاه کنم . وقتی روی صندلی عقب جا گرفتم سرم رو بالا اوردم بالا که از راننده تشکر کنم ولی دیدم که هیچ کس پشت فرمون و صندلی جلو نیست . کم کم داشتم به خودم میمدم که ماشین یهو همونطور بی سر و صدا راه افتاد هنوز خودم رو جفت و جور نکردم  که تو یه نور رعد وبرق دیدم یه پیچ جلو راهمون سبز شد همه بدنم یخ کرده بود از سرما و ترس حتی نمی تونستم داد بزنم و ماشین هم همونطور میرفت  وسط دره که تو ثانیه های اخر خودم رو به خدا اونقدر نزدیک دیدم که بابابزرگ خدا بیامرزم اومد جلو چشمم قشنک اشهد خونده بودم  تو ثانیه های اخر یه دست از بیرون پنجره  اومد تو و فرمون رو چرخوند به سمت جاده من که هیچی نمیفهمیدم کلا  داستانی شده بود عجیب  ولی هر دفعه ماشین به سمت دره میرفت همون دست میومد و فرمون رو می پیچوند  از دور یه نوری رو دیدم  و حتی  یک ثانیه هم فکر نکردم در ماشین رو باز کردم و خودم رو بیرون انداختم . اینقدر تند تند می دویدم  که نفس نفس میزدم . رسیدم به ابادی و رفتم تو یه قهوه خونه و ولو شدم رو صندلی بعد از اینکه به هوش اومدم جریان رو برای بقیه تعریف کردم چند لحظه ای  همگی ساکت بودن یهو در باز شد و دو نفر خیس خیس اومدن تو . یکی از اونا رو به دوستش داد زد = حسن حسن این همون کودنی هست که وقتی ماشینش رو هل میدادیم سوار ماشین شده بود و بی خود خودشو از ماشین انداخت بیرون و فرار میکرد . همه کسایی که تو قهوه خونه بودن  به من رو کردن و زدن زیر خنده . وقتی حرف های دوستم تموم شد منم زدم زیر خنده 25r3025r30 امید وارم شما هم خوشتون اومده باشه. Big Grin
[img]دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
داستان ترسناک جدید جدید بیا تو ترسناکه [/img]
پاسخ
 سپاس شده توسط eagle2 ، . . . P oo R ! A . . . ، atiiiii ، み£∂ɨע£ ، space ، س و گ ل یعنی سوگلی ، {HoSsein_83} ، mr.destiny ، A lover ، *Ramesh* ، ☆єℓαнєн✮ ، رها جوووون.لپتاپ ، yesoaldaaram ، NAJY ، کــــــــــⓐرمَن
آگهی


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
داستان ترسناک جدید جدید بیا تو ترسناکه - هدیه 20 - 10-12-2015، 15:40

موضوعات مرتبط با این موضوع...
Lightbulb دنیای تاریک من | my dark world [ عجیب و ترسناک ]
  داستان کوتاه عاشقانه
  خفن ترین فیلم ترسناک هایی که دیدید و پیشنهاد میدید ؟؟؟؟؟
  بار کج هیچ گاه به مقصد نمی رسد: داستان الاغ سخت کوش و بز حسود
  داستان اموزنده به خدایت نگو چرا
  اگه یه زمانی یه جن خیلی ترسناک دیدی چیکار میکنی. خاطراتتون اگه جن یا روح دیدید هم بگی
  داستان عشق مرا بغل کن
Book داستان ترسناک
  داستان وحشتناک(یکمی)
  داستان خنده دار و طنزی

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان