امتیاز موضوع:
  • 0 رأی - میانگین امتیازات: 0
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

×تلخ تر از اسپرسو×

#5
قسمت هشتم





‫تو اون لحظه اصلا واسم مهم نبود که یه نفر از فامیل من و تو اون وضعیت ببینه . فقط دلم می‬ ‫خواست از وجود هیروش آرامش بگیرم . دلم می خواست هیروش بدونه تو این دنیا هیچ چیز و‬ ‫هیچ کس به اندازه اون واسم مهم نیست . یه نفس عمیق کشیدم . یه نگاه به قیافه برزخی و‬ ‫عصبی سورنا که داشت با پوزخند به دستای حلقه شده تو هم ما نگاه می کرد ، کردم و گفتم :‬

‫- معرفی می کنم عزیزم . آقا سورنا دوست دامون . آقا سورنا ایشون هم هیروش برادر هلیا جون‬ ‫هستن که به زودی قرار با همدیگه نامزد کنیم‬

‫هیروش بعد از شنیدن حرفم به آرومی دستم و فشار داد و نگام کرد و یه لبخند بهم زد ولی تو‬ ‫چشماش عالوه بر تعجب ، دلخوری هم موج می زد .‬

‫سورنا با سستی از جاش بلند شد . هیروش با همون ژست مخصوص به خودش دستش و دراز‬ ‫کرد طرف سورنا ، اون هم با ابروهای گره خورده به هیروش دست داد و گفت :‬

‫- از آشنایی با شما خوشبختم‬

‫- منم همین طور‬

‫نفس عمیقی کشیدم و در مقابل چشمای به خون نشسته سورنا رو به هیروش کردم و گفتم :‬

‫- هیروش خسته شدم از بس نشستم . بهتره بریم یکم این اطراف قدم بزنیم .‬

‫هیروش لبخند آرومی زد و گفت :‬

‫- باشه عزیزم .‬

‫بعد سرش و به احترام کمی خم کرد و گفت :‬

‫- با اجازه . بعدا می بینمتون .‬

‫منم خیلی عادی به چشمای عصبانی سورنا که روی دستای ما دو تا قفل بود نگاه کردم و گفتم :‬

‫- با اجازه‬

‫کمی که از میز دور شدیم حلقه دست هیروش دور دستم محکم تر شد و به سرعت به سمت‬ ‫انتهای باغ رفت . می دونستم عصبانیه . درکش می کردم . به همین خاطر بدون حرف دنبالش‬ ‫رفتم . از یه راه درختی رفت سمت یه آالچیق که از مراسم جشن یکم دور بود و دستم و آروم ول‬ ‫کرد و رفت رو صندلی تو آالچیق نشست و با ناراحتی نگام کرد . زیر سنگینی نگاهش داشتم آب‬ ‫می شدم . سرم و انداختم پایین و یه نفس عمیق کشیدم و بدون حرف رفتم تو آالچیق و رو‬ ‫صندلی رو به روش نشستم .‬

‫یکم که گذشت وقتی دیدم حرف نمی زنه آروم سرم و بلند کردم و نگاش کردم . یه نگاه به‬ ‫چشمام کرد و کلافه دستش و کشید به صورتش و همون جا روی گونه اش نگه داشت و با‬ ‫ناراحتی گفت :‬

‫- خوب ؟؟!! می شنوم .‬

‫خدایا . خدایا . خودت کمکم کن . با استرس نگاه به ابروهای گره خورده و چشمای نگران و‬ ‫ناراحتش کردم و گفتم :‬

‫- دوست دامون بود . خودش بدون این که نظر من و بخواد اومد نشست سر میز و شروع کرد به‬ ‫حرف زدن .‬

‫با صدای دورگه و عصبی گفت :‬

‫- وقتی اون اینقدر بیشعور بود که نظر تو واسش مهم نبود نمی تونستی تو از اون میز بلند شی ؟‬ ‫می دونی از کی دارم نگات می کنم که دارید با هم حرف می زنید ؟دیگه نتونستم طاقت بیارم و‬ ‫اومدم جلو . گفتم هر چه بادا باد .‬

‫سرم و انداختم پایین و گفتم :‬

‫- آخه ... آخه ....‬

‫با صدایی که سعی می کرد کنترل کنه تا بالا نره ، از بین دندونهای به هم کلید شده اش گفت :‬

‫- آخه چی ؟‬

‫نفسم و با شدت بیرون دادم و نگاش کردم . تمام شهامتم و جمع کردم و با صدای محکمی گفتم :‬

‫- آخه یه حرفی زد که باید جوابش و می دادم .‬

‫ابروش و بالا انداخت و با تعجب گفت :‬

‫- چه حرفی ؟‬

‫تو چشماش نگاه کردم و گفتم :‬

‫- ازم خواستگاری کرد‬

‫یکدفعه انگار برق بهش وصل کردن . یکم با بهت نگام کرد و بعد یکدفعه مثل باروت منفجر شد و‬ ‫با داد گفت :‬

‫- چی خواستگاری کرد ؟‬

‫سرم و تکون دادم و گفتم :‬

‫- آره‬

‫یکدفعه عصبی از جاش بلند شد و شروع به قدم زدن کرد . انقدر عصبی بود جرات نداشتم حتی‬ ‫بخوام حرفی بزنم تا آروم بشه . یکم که راه رفت یکدفعه وایستاد و دستاش و گذاشت رو میز و‬ ‫خم شد سمتم و با عصبانیت گفت :‬

‫- مرتیکه به چه حقی اومده از تو خواستگاری میکنه . مگه تو پدر و مادر نداری ؟ اصلا اون از کجا‬ ‫تو رو میشناسه که بخواد ازت خواستگاری کنه ؟‬

‫بهش حق میدادم که عصبی باشه . آروم دستم و گذاشتم رو دستش و گفتم :‬

‫- هیروش آروم باش تو رو خدا . بشین تا توضیح بدم .‬

‫آروم نشست ولی از تکون دادن پاهاش معلوم بود که چقدر عصبی و بی قراره . تمام شهامتم و‬ ‫جمع کردم و گفتم :‬

‫- منو از چند باری که اومده بود خونه عمه یا با دامون بودم می شناخت . خیلی از خودش مطمئن‬ ‫بود ، جوری که انگار هنوز نیومده معلومه که جوابش مثبت . می خواستم خیالش و راحت کنم که از‬ ‫این خبرا نیست و حتی دلم نمی خواد یه بار دیگه قیافشم ببینم .واسه همین تو رو نامزد خودم‬ ‫معرفی کردم که حساب کار دستش بیاد و بدونه من یه نفر و دوست دارم و دیگه به خودش زحمت‬ ‫نده که بخواد با بابا اینا صحبت کنه .‬

‫ساکت شدم و به هیروش نگاه کردم .سبز چشماش تیره تر از همیشه شده بود و داشت با‬ ‫ابروهای گره خورده ، خیلی جدی نگام می کرد . نگاه من و که دید ، سرش و آورد نزدیک تر به‬ ‫چشمام زل زد و گفت :‬

‫- چیز دیگه ای هم هست ؟‬

‫نمی دونستم چه جوری حرفم و بزنم که بد نشه واسم .نگاهم و از چشماش گرفتم و با انگشتام رو‬ ‫میز ضرب گرفتم و آروم گفتم :‬

‫- راستش هیروش من خیلی می ترسم‬

‫با صدای دو رگه ای گفت :‬

‫- می ترسی ؟ چرا ؟!!! از چی می ترسی ؟‬

‫- نمی دونم ولی حسم میگه اون آدم درستی نیست و یه جورایی خطرناکه‬

‫دستش و گذاشت زیر چونم و سرم و آورد بالا و دوباره زل زد تو چشمام و گفت :‬

‫- از چه نظر خطرناکه مانوش ؟‬

‫لب زیرینم و به دندون گرفتم و با ترس گفتم :‬

‫- گفت که کوتاه نمیاد و هر جور شده ... هر جور شده .... من .... من و به دست میاره ، حتی اگه‬ ‫راضی نباشم‬

‫صدای نفسهای عصبیش و می شنیدم . فک منقبض شده اش اذیتم می کرد . من گند زده بودم به‬ ‫عروسی تنها خواهرش . از خودم متنفر بودم . ولی گناه من چی بود ؟ من از هیچی خبر نداشتم .‬ ‫منم بازی خورده بودم اونم بدجور .‬

‫عصبی دستش و رو میز کوبید ، جوری که از فکر اومدم بیرون و پریدم بالا . از بین دندونای به هم‬ ‫کلید شده اش گفت :‬

‫- پسره عوضی . شیطونه میگه برم دندوناش و تو دهنش خورد کنم تا دیگه جرات نکنه حرف‬ ‫اضافه بزنه . من نمی فهمم دامون هنوز با این سن ، نمی فهمه چه دوستی و وارد حریم خانوادش‬ ‫کنه ؟؟ فکر کرده کیه ؟ فکر کرده اینجا کجاست ؟‬

‫عصبی گفتم :‬

‫- آروم باش هیروش . من نگفتم تا تو رو عصبی کنم . فقط ترسیدم و نمی دونم چیکار کنم .‬

‫یکدفعه با تمام وجود احساس ترس کردم . با دوتا دستام دست مشت شده اش رو میز و گرفتم‬ ‫تو دستام با عجز تمام گفتم :‬

‫- حالا باید چیکار کنیم هیروش ؟‬

‫نفسش و کلافه بیرون داد و بعد اون یکی دستشو گذاشت رو داستای قفل شده تو هممون و با‬ ‫صدایی آروم گفت :‬

‫- آروم باش مانوشم . از چی می ترسی ؟ هنوز من و نشناختی ؟ به نظرت من آدمیم که اجازه بدم‬ ‫کسی چشم به حق من داشته باشه ؟ کسی بتونه عشقم و ازم بگیره ؟ همین امشب یا نهایتا فردا با‬ ‫بابا صحبت می کنم تا با خانوادت قرار خواستگاری رو بذاره و تکلیفمون معلوم بشه . اون وقت می‬ ‫خوام ببینم این آقا پسر می خواد چیکار کنه .‬

‫بعد دستام و محکم فشار داد و گفت :‬

‫- اون وقت فقط کافیه از یه کیلومتری تو رد بشه ، من میدونم و اون .‬

‫بغضم و قورت دادم و گفتم :‬

‫- کی میشه همه چیز تموم بشه‬

‫لبخند محوی زد و گفت :‬

‫- تموم میشه . همون جوری که ما دلمون می خواد تموم میشه . مطمئن باش . تو مال منی . هیچ‬ ‫چیزیم تو دنیا نمی تونه جلوم و بگیره تا تو رو مال خودم نکنم .‬

‫زل زدم تو جنگل سبز چشماش و دلم با نگاهش گرم شد و یه جور آرامش پیدا کردم .‬

‫داشتیم بر می گشتیم توی جمع که آروم کنار گوشم گفت :‬

‫- مانوش جلوی چشمم باش . از کنار مامانت اینا تکون نخور . باشه ؟‬

‫وایستادم و تو چشماش نگاه کردم و آروم گفتم :‬

‫- باشه . تو نگران نباش . نمی خوام شب عروسی تنها خواهرت و با فکرای بیخود خراب کنی‬

‫با همون ابروهای گره خورده نگام کرد و با نوک انگشت ضربه آرومی به بینیم زد و آروم زمزمه کرد‬ ‫:‬

‫- تو تنها چیز منی . از همه دنیا واسم مهمتری . تو رو نداشته باشم میمیرم . میمیرم مانوش‬ ‫میفهمی ؟‬

‫آروم دستم و به معنی سکوت گذاشتم رو لبش و گفتم :‬

‫- هیس . هیچی نگو . این چه حرفیه که میزنی؟‬

‫یه بوسه کوتاه به انگشتم که رو لبش بود زد و دستم و از رو لبش برداشت و گرفت تو دستش و یه‬ ‫چشمک زد و گفت :‬

‫- بیا بریم تا همه بسیج نشدن دنبالمون بگردن‬

‫از همدیگه خداحافظی کردیم و آروم بدون جلب توجه رفتم پیش مامان اینا و در جواب این که کجا‬ ‫بودم گفتم رفته بودم دستشویی. نشستم پیش مامان و عمه و از ترسم حتی دور و اطرافم رو هم‬ ‫نگاه نمی کردم . نمی خواستم یه بار دیگه چشمم به سورنا بیوفته‬

‫مرصا و بچه ها داشتن وسط مجلس می رقصیدن و منم همون جوری که بستنیم و می خوردم ،‬ ‫نگاشون می کردم . من نمی دونم اینا چقدر توانایی داشتن که با اون کفشا هنوز اون وسط می‬ ‫رقصیدن . همون جوری که داشتم نگاشون می کردم یکنفر از پشت خورد به دستم و قاشق بستی‬ ‫برگشت رو لباسم و ریخت رو یقه کت و یکم از بدنمم رو هم کثیف کرد . خانمی که خورده بود بهم‬ ‫شروع کرد به معذرت خواستن .آروم گفتم :‬

‫- مهم نیست . خودتون و اذیت نکنید .‬

‫فوری چند تا دستمال کاغذی برداشتم و بستنی رو از لباسم پاک کردم ولی چون بستنی کاکائویی‬ ‫بود جاش رو لباس سفیدم موند و بدنم هم یکم چسبناک شد .‬

‫کیفم و برداشتم و به مامان گفتم :‬

‫- میرم لباسم و تمیز کنم‬

‫مامان آروم گفت :‬

‫- می خوای من باهات بیام یا مرصا رو صدا کنم که همراهت بیاد ؟‬

‫یه نگاه به مرصا که تو حال و هوای خودش داشت می رقصید کردم و گفتم :‬

‫- نه بابا می رم خودم‬

‫کیفم و از روی میز برداشتم و همون جوری که داشتم می رفتم سمت ساختمون یه نگاه به دور و‬ ‫اطرافم کردم تا هیروش و پیدا کنم با اون برم که دیدم وایستاده کنار چند تا از دوستاش و نمی‬ ‫دونم اونا چی می گفتن که هیروش داشت غش و ضعف می رفت از زور خنده . اینم از هیروش .‬ ‫حالا گفتم تابلو بازی در نیار و زیاد دور و اطراف من نچرخ ولی نه این که اصلا طرفم نیا و فقط از‬ ‫دور نگام کن .‬

‫نفسم و با شدت بیرون دادم و از کنار میزها رفتم سمت ساختمون . سرویسی که توی سالن بود‬ ‫شلوغ بود و یکی دو نفر هم کنار در وایستاده بودن . از خدمتکاری که داشت از کنارم رد میشد‬ ‫پرسیدم جای دیگه ای هم هست که من و به یه سرویس که پشت راه پله ها بود راهنمایی کرد .‬ ‫خدا رو شکر اونجا خلوت بود و کسی نبود .‬

‫رفتم تو دستشویی و اومدم در و قفل کنم که دیدم قفلش خیلی سفته و ناخونم درد گرفت .‬ ‫ترسیدم ناخونم بشکنه . بیخیالش شدم . اینجا که کسی نمی اومد . یه نگاه به اطرافم کردم .‬ ‫دستشویی خیلی بزرگی بود . کیفم و گذاشتم رو سنگ کمد و آروم کتم و در آوردم . گوشه یقه اش‬ ‫خیلی کثیف شده بود . شانس آوردم دانتل بود وگرنه لکش با آب خالی از بین نمی رفت .‬

‫آروم گوشه یقه اش رو گرفتم زیر آب و شستمش و محکم فشارش دادم تا آبش گرفته بشه و به‬ ‫گیره توی دستشویی آویزونش کردم و یه دستمال کاغذی برداشتم و یکم خیسش کردم و کشیدم‬ ‫به بدنم تا لک بستنی پاک بشه .‬

‫کارم که تموم شد یه نگاه تو آینه به خودم کردم . واقعا این لباس بهم میومد . آرایشم به هم‬ ‫نریخته بود ، فقط رژلبم کم رنگ شده بود . اومدم از تو کیفم رژ لبم در بیارم که یکدفعه در باز شد.‬

‫از ترس خودم و عقب کشیدم و با تعجب به در نگاه کردم که با دیدن سورنا که سریع اومد تو و‬ ‫در و قفل کرد وحشت همه وجودم و گرفت.‬

‫یکدفعه به خودم اومدم و فوری خودم و عقب کشیدم و اومدم جیغ بزنم که با یه قدم بلند خودش‬ ‫و بهم رسوند و دستش و گذاشت رو شونه ام و چسبوندم به دیوار پشت سرم و دست دیگه اش و‬ ‫محکم گذاشت رو دهنم و فشار داد . تمام این اتفاقها در عرض چند ثانیه افتاد جوری که قدرت هر‬ ‫عکس العملی رو ازم گرفت .‬

‫داشتم سکته می کردم . قلبم با تمام قدرت داشت می زد . انقدر دستش و محکم رو دهنم فشار‬ ‫میداد که احساس خفگی می کردم . با ترس به چشمای عصبی و قرمزش نگاه کردم . دستم و‬ ‫آروم آوردم بالا و گذاشتم رو دستش و سعی کردم دستش و از رو دهنم بر دارم ولی هر کاری که‬ ‫کردم نشد . زور من ترسیده کجا به این مرد وحشی می رسید آخه ؟‬

‫همون جوری که داشت با لذت به ترس و تقالی من نگاه می کرد ، سرش و آورد جلو ، جوری که‬ ‫نفس های عصبیش به پوست صورتم می خورد . هیچ کاری از دستم بر نمی اومد فقط با چشمای‬ ‫درشت شده از ترس حرکاتش و نگاه می کردم .‬

‫سرش و به گوشم نزدیک کرد . جوری که از برخورد نفسهای داغش به گردنم خودم و جمع کردم‬ ‫. با لحن کشیده و لرزونی ، زمزمه وار گفت :‬

‫- دستم و از رو دهنت بر میدارم . وای به حالت اگه بخوای جیغ جیغ کنی . تو همین دستشویی‬ ‫بالیی که نباید و سرت میارم . پس مجبورم نکن خشونت به خرج بدم . فهمیدی ؟‬

‫بعد سرش و عقب کشید و با جدیت نگام کرد . با حرفش بند دلم پاره شد و از ترس، سرم و به‬ ‫معنای باشه تکون دادم . همون جوری که دستش رو دهنم بود یه نگاه خریدارانه به سر تا پام کرد‬ ‫و عجیب نگاهش سنگین بود رو تنم . سرش و آورد جلو و به حالت نجوا توی صورتم گفت :‬

‫- می دونی اگه جیغ و داد کنی واسه تو بد میشه . به هر حال تو یه جمع خانوادگی هستی و زیاد‬ ‫خوب نیست که همه بگن با یه پسر تو دستشویی بودی و اسمت بیوفته سر زبونها . به هر حال من‬ ‫که غریبه ام و هر حرفی هم که بشه ، مشکلی واسه من پیش نمیاد . میفهمی که ؟‬

‫اشک تو چشمام جمع شده بود و صورتش و تار می دیدم . راست می گفت اگه یه نفر ما رو تو این‬ ‫وضعیت می دید آبروم می رفت . جواب هیروش و چی باید می دادم ؟‬

‫آروم دستش و از رو دهنم برداشت و گذاشت کنار سرم رو دیوار .یه نفس عمیق کشیدم تا از اون‬ ‫حالت خفگی بیرون بیام . بین دستاش و دیوار گیر افتاده بودم . اختیار اشکام دیگه دست خودم‬ ‫نبود و بدون این که بخوام داشتم بی صدا گریه می کردم‬

‫آروم دستش و آورد بالا و با انگشت شصتش آروم اشکام و پاک کرد و دستش و همون جا روی‬ ‫گونه ام نگه داشت . از تماس دستش با صورتم یه لرز تو تنم نشست و اومدم خودم و عقب‬ ‫بکشم ولی جایی واسه عقب رفتن نداشتم .‬

‫لرز تنم و دید و یه لبخند محو رو لبش نشست و ابروهاش بالا پرید .انگار از عذاب دادن من لذت‬ ‫می برد . دستش و آروم از گونه ام به سمت لبم آورد و با انگشت شصتش آروم کشید رو لب‬ ‫پایینم .‬

‫خدایا یه وقت ... یه وقت ....تمام قدرتم و جمع کردم و با صدایی که به خاطر گریه کردن ، خیلی‬ ‫لرزون و دورگه بود ، آروم گفتم :‬

‫- تو رو خدا ولم کن . بذار برم‬

‫همون جوری که با انگشت شصتش آروم رو لبم می کشید با صدای آرومی زمزمه کرد .‬

‫- کجا بذارم بری ؟ تازه پیدات کردم . میدونی وقتی اینجوری از ترس تو بغلم می لرزی چقدر‬ ‫خوردنی میشنی ؟ فقط خوشگلیت نیست که من و اینجوری دیونه می کنه . دختر خوشگل دور و‬

‫اطرافم کم نیست . ولی دختری که دست نخورده باشه و از تماس دستام با بدنش اینجوری از‬ ‫ترس بلرزه کمه .‬

‫از زور ترس قفسه سینه ام به شدت بالا و پایین می رفت . دیگه نمی تونستم گرمای دستش و‬ ‫سنگینی نگاهش و تحمل کنم . چون نمی تونستم تکون بخورم سرم و چرخوندم و دوتا دستام و‬ ‫گذاشتم رو سینه اش تا هلش بدم عقب که دوتا دستام و با یه دستش گرفت و آورد بالا و بعد هم‬ ‫از هم بازشون کرد و گذاشت دو طرف سرم . بوی عطر سردش بیش از اندازه داشت اذیتم می‬ ‫کرد . سرش و برد بین گردن و شونه ام که یکدفعه گردنم سوخت . خدایا ....نه .... تحمل این‬ ‫یکی و دیگه نداشتم . از ترس و اضطراب دیگه به هق هق افتاده بودم ولی برای اون اصلا اهمیتی‬ ‫نداشت و داشت کار خودش و می کرد . انقدر مچ دستام و محکم به دیوار فشار میداد که مطمئن‬ ‫بودم کبود میشه . وسط هق هقم گفتم :‬

‫- تو رو خدا بهم دست نزن . ولم کن بذار برم .‬

‫آروم سرش و آورد کنار گوشم و زمزمه کرد :‬

‫- یه درصد هم فکر نکن بعد از اینکه با این همه سختی و نقشه ، از چنگ یکی دیگه بیرون‬ ‫کشیدم بذارم خیلی راحت ، جلوی چشم من با یکی دیگه ، دست تو دست بری فهمیدی ؟!!! تا‬ ‫حالا آدمی پیدا نشده که بخواد پا رو غرور من بذاره و من و بپیچونه و به من جواب نه بده . پس‬ ‫مطمئن باش تو هم اون آدم نیستی. من به هر چی خواستم رسیدم کوچولو‬

‫دیگه نمی تونستم کنترلی رو اعصابم داشته باشم و بلند بلند هق هق می کردم و تو دلم اسم خدا‬ ‫رو صدا می کردم . با شنیدن صدای گریه ام ، خیلی خونسرد سرش و کشید عقب و با لبخند نگام‬ ‫کرد . این بشر واقعا دیونه بود . اصلا واسش مهم نبود که من دارم جلوی چشمش اینجوری گریه‬ ‫می کنم . انگار یه جوری می خواست قدرتش و بهم نشون بده و غرور لعنتیشو ترمیم کنه .‬

‫بعد همون جوری که دستمام و محکم به دیوار فشار میداد با لبخند از سر تا پام و از نظر گذروند .‬ ‫جوری که سنگینی و کثیفی نگاهش تمام بدنم و لرزوند بعد خیلی آروم زمزمه کرد :‬

‫- تو حیف بودی که دست دامون بیوفتی .من خوب بلدم با دختر لوندی مثل تو چطوری رفتار کنم .‬ ‫مطمئنم باش من قدرت و بیشتر از اون خائن می دونم‬

‫نفسم از ترس داشت بند می اومد . این آدم حالت عادی نداشت . دوباره داشت سرش و به‬ ‫صورتم نزدیک می کرد که یکدفعه انگار معجزه شد و یه نفر به در زد و دستگیره در و تکون داد .‬ ‫انقدر منتظره یه روزنه کوچیک واسه فرار بودم که با همون صدای خش دار و لرزون و از گریه ،در‬ ‫عرض یه ثانیه، قبل از این که سورنا بتونه دستم و ول کنه و عکس العملی نشون بده بلند داد زدم :‬

‫- بلـــــــــه. صبر کنید . دارم میام .‬

‫خدایـــــــا مرســـــی . ممنونم ازت . خدایا شکرت . مرسی که من و تو این وضع تنها‬ ‫نذاشتی .برعکس سورنا که داشت عصبی نگام می کرد، همین که خیالم راحت شد که تنها نیستم ،‬ ‫ناخودآگاه یه نفس راحت کشیدم و میون گریه ، خندیدم . سورنا که خندم و دید، دستم و ول کرد و‬ ‫با مشت محکم زد کنار صورتم رو دیوار ، جوری که پریدم بالا و از بین دندونای به هم کلید شده‬ ‫اش گفت :‬

‫- لعنتـــــی . لعنتی‬

‫این بار دیگه نترسیدم . ته دلم یه جوری گرم بود . این که خدا صدام و شنیده . این که داره کمکم‬ ‫میکنه . این بار با آرامش دستم و گذاشتم رو سینه اش و هولش دادم عقب . بدون هیچ مقاومتی‬ ‫رفت عقب و من تونستم از فاصله ایجاد شده بینمون صورت عصبی و ابروهای گره خوردش و بهتر‬ ‫ببینم‬

‫دستم و گذاشتم به دیوار و آروم خودم و از دیوار سرد جدا کردم و بی توجه به سورنا ، به سمت در‬ ‫رفتم که یکدفعه بازوم و گرفت و من و سمت خودش کشید و محکم فشارش داد جوری که زیر‬ ‫لب یه آخ گفتم . سرش و آورد کنار گوشم و آروم جوری که صداش بیرون نره ، زمزمه کرد :‬

‫- دیدی که چه کارایی ازم بر میاد . پس بهتره اینقدر چموش بازی در نیاری و این نامزدی مسخره‬ ‫رو هر چه زودتر تموم کنی .‬

‫همون موقع دوباره در زدن . هر دومون عصبی رو به روی هم دیگه وایستاده بودیم و با ابروهای‬ ‫گره خورده به هم نگاه می کردیم . دیگه تهدیداش واسم مهم نبود . تو موقعیتی نبود که تهدید‬ ‫کنه . یه پوزخند زدم وهمون جوری که به چشمای عصبی سورنا نگاه می کردم بلند گفتم :‬

‫- الان میام‬

‫بعد دستم و با شدت از تو دستش بیرون کشیدم و با حرص و بغض ، آروم گفتم :‬

‫- فکر نکن با آدم بی کس و کاری طرفی . بخوای غلط اضافی بکنی به بابام میگم پدرت و در بیاره‬ ‫. مطمئن باش یه بار دیگه کار امروز و تکرار کنی از دستت شکایت می کنم . برو دعا کن که نمی‬ ‫خوام عروسی دامون و خراب کنم وگرنه حالیت می کردم آقا سورنا‬

‫بعد همون جور که به چشمای قرمز از عصبانیتش نگاه می کردم و اشکام و پاک کردم و کیف و‬ ‫کتم وبرداشتم اومدم در و باز کنم که پشیمون شدم . هنوز دلم خنک نشده بود . به خاطر همین‬ ‫برگشتم سمتش و آروم گفتم :‬

‫- اگه تو پولداری و نفوذ داری مطمئن باش نامزد من از تو پولدار تره . پس پات و تو کفش من‬ ‫نکن . یه کاری نکن تا دنیا رو روی سرت خراب بکنم .‬

‫با یه قدم بلند رسید بهم و دستش و انداخت دور کمرم و محکم بغل کرد و همون جوری که من‬ ‫تلاش می کردم دستاش و از دور بدنم باز کنم ، زل زد تو صورتم و از بین دندونای به هم کلید‬ ‫شده اش گفت :‬

‫- مانوش دستم بهت میرسه ، مطمئن باش . فقط می خوام ببینم اون موقع هم زبونت اینجوری‬ ‫دراز هست یا نه ؟ کاری نکن که یه بالیی سرت بیارم که بابا مامانت التماسم کنم تا بیام بگیرمت .‬

‫این حرف و که زد یه جورایی انگار آتیش گرفتم . اون آدم پشت در دلم و گرم کرده بود . من انبار‬ ‫باروت بودم که سورنا با این حرفش منفجرم کرد . آروم دامن لباسم و با دست بالا گرفتم و محکم‬ ‫با زانوم کوبیدم به وسط پاش . جوری صورتش از درد قرمز شد و یه آخ گفت و ولم کرد و از درد ،‬ ‫دوال شد و با زانو رو زمین افتاد.‬

‫قبل از این به خودش بیاد و بخواد حرکت دیگه ای انجام بده خم شدم روش و آروم جوری که‬ ‫صدام بیرون نره گفتم :‬

‫- تو که آمار من و خوب در آوردی حتما اینم میدونی که من یه دایی بیشتر ندارم . یه دایی که انقدر‬ ‫تو نیروی انتظامی واسه خودش کله گنده هست که واسه همچین حرکتی بفرستت بالای چوبه دار .‬ ‫خیلی قانونی و حساب شده . پس دور و ور من دیگه آفتابی نشو عوضی .‬

‫سرش و بلند کرد و با صورت قرمز شده از درد و با نهایت عصبانیت نگام کرد . ولی من بی توجه‬ ‫به تمام نفرت و خشمی که تو نگاش بود سریع قفل در و باز کردم و کیف و کتم و از رو زمین‬ ‫برداشتم و بیرون رفتم .‬

‫بیرون از دستشویی دوتا دختر تی تیش مامانی وایستاده بودن که وقتی از در اومدم بیرون ، با‬ ‫عصبانیت نگام کردن و پشت چشمی واسم نازک کردن و اومدن بیان سمت دستشویی که یکدفعه‬ ‫یاد موقعیتم افتادم . دستم و محکم گذاشتم رو دستگیره در تا یه وقت سورنا بیرون نیاد . فقط‬ ‫امیدوارم بودم که صدای صحبتهای من و بشنوه و شعورش برسه بمونه اون تو ، تا اینا برن . وگر‬ ‫نه اگه اینا هیروش و تو دستشویی می دیدن آبرو و حیثیتم به باد می رفت .‬

‫دختر ها که انگار تازه به قیافه به هم ریخته من دقت کرده بودن ، داشتن با تعجب به چشمام و‬ ‫این که هنوز جلوی در وایستادم نگاه می کردن . آخر هم یکیشون نتونست طاقت بیاره و یه قدم‬ ‫جلو اومد و و با نگرانی گفت :‬

‫- حالتون خوبه خانم ؟‬

‫سرم و تکون دادم و اولین حرفی که به ذهنم رسید و گفتم و امیدوار بودم که دروغم بگیره . قیافه‬ ‫ناراحتی به خودم گرفتم و دستم و گذاشتم رو قلبم و گفتم :‬

‫- آره . یکم فقط ترسیدم . آخه یه ملخ بزرگ تو دستشویی ، نزدیک در بود . نه می تونستم بیام‬ ‫بیرون ، نه کاری کنم . خیلی ترسیدم . اشکم در اومده بود دیگه . همش می ترسیدم بپره بهم . تا‬ ‫یکم از جلوی در کنار رفت ، دویدم بیرون‬

‫دخترا یه نگاه هراسون به هم کردن و گفتن :‬

‫- وای خدای من . پس ما می ریم همون دستشویی تو سالن‬

‫بعد هم دوتایی با عجله رفتن . بعد از چند دقیقه پر استرس و دلهره ، یه لبخند اومد رو لبم و از‬ ‫ترس اینکه سورنا دوباره نیاد بیرون . سریع رفتم بیرون و از ترسم کتم رو هم تو مسیر تنم کردم .‬ ‫همین که به باغ و میون جمعیت رسیدم وایستادم و یه نفس عمیق کشیدم تا نفسم بالا بیاد .‬

‫بعد با سرعت از پله ها پایین رفتم و خودم و کشیدم یه گوشه و سریع از تو کیفم یه آینه در آوردم‬ ‫و سر و وضعم و نگاه کردم . آرایش چشمم به خاطر ضد آب بودن به هم نخورده بود ولی چشمام‬ ‫خیلی قرمز بودو پلک چشمام متورم . آروم و با دستای لرزون پنکیکم و در آوردم و یکم به صورتم‬ ‫زدم تا رد اشکام پاک بشه .‬

‫الان فقط دلم می خواست زودتر از این جشن و مراسم مزخرف برم خونه و یه دل سیر گریه کنم .‬ ‫بعد هم دوتا قرص خواب بخورم و تا صبح به هیچی فکر نکنم . سرو وضعم و درست کردم و چند‬

‫تا نفس عمیق کشیدم تا بتونم اشک چشمام و پس بزنم و نذارم دوباره پایین بیاد . خیلی سخت‬ ‫بود ولی باید می تونستم .‬

‫بعد از چند لحظه ، با ظاهر آرومی رفتم سمت جایی که مامان اینا نشسته بودن . همین جوری تو‬ ‫فکر بودم که با صدایی که اسمم و صدا می کرد یه جیغ خفه کشیدم و با ترس برگشتم سمت‬ ‫عقب که هیروش و دیدم که داشت با تعجب نگام می کرد . با عجله اومد سمتم و گفت :‬

‫- حالت خوبه مانوش ؟ چرا ترسیدی ؟‬

‫با دیدنش اشک تو چشمام جمع شد . دلم می خواست می رفتم تو بغلش و یه دل سیر گر یه می‬ ‫کردم ولی نمی خواستم بیشتر از این امشب و واسش زهر کنم . به زور یه لبخند لج زدم و گفتم :‬

‫- حواسم نبود . واسه همین ترسیدم .‬

‫با دقت به چشمام نگاه کرد و بعد دستم و گرفت و برد روی صندلی که دور یه میز خالی بود‬ ‫نشوندم و خودش پایین پام نشست جوری که از میون جمعت معلوم نبود و بعد دستمام و گرفت‬ ‫تو دستش و با نگرانی گفت :‬

‫- چرا چشمات قرمز مانوشم ؟ گریه کردی ؟ حالت خوبه ؟‬

‫بغضم و قورت دادم و تو دلم گفتم :‬

‫کجا بودی که مانوشت و از تو دستای یه گرگ که می خواست تیکه پارم کنه نجات بدی ؟‬

‫ولی همه این حرفا تو دلم بود و چیزی که بعد از یه لبخند نصفه و نیمه زدم این بود :‬

‫- مگه خلم الکی گریه کنم ؟!! یکم سرم درد می کنه و اعصابم و خورد کرده . میدونی که من تحمل‬ ‫سر درد و اصلا ندارم .‬

‫با ناراحتی نگام کرد و گفت :‬

‫- فکر کنم به خاطر سر و صداست . قرص خوردی ؟‬

‫الکی گفتم :‬

‫- آره خوردم .‬

‫دستم و نوازش کرد و گفت :‬

‫- فدات بشم ، بمیرم و نبینم مانوشم مریض باشه .‬

‫با اخم نگاش کردم و گفتم :‬

‫- بد . لوس نشو باز .‬

‫خندید و گفت :‬

‫- راستی کجا بودی ؟ خیلی دنبالت گشتم . این پسره هم پیداش نبود . ترسیدم باز دوباره اومده‬ ‫باشه سراغت . دو دقیقه دیگه پیدات نمی شد تمام باغ و واسه پیدا کردنت بسیج می کردم‬

‫دستم و گذاشتم رو دستش و گفتم :‬

‫- لابد رفته اون . من که ندیدمش . دستشویی بودم . یکم شلوغ بود . طول کشید‬

‫با لبخند نگام کرد و هیچی نگفت و منم حرفی نزدم و فقط تو چشمای سبز خوشرنگش گم شدم .‬

‫بالاخره اون عروسی مزخرف و پر استرس هم تموم شد و یه نفس راهت کشیدم . فردای روز‬ ‫عروسی هیروش طاقت نیاورد و با پدر و مادرش راجع به من صحبت کرد . بابای هیروش هم‬ ‫همون روز با بابا تماس گرفت و قرار آخر هفته رو گذاشتن . از الان دل تو دلم نیست . با مرصا‬ ‫رفتیم یه کت دامن خیلی خوشگل یشمی رنگ که مناسب اون شب باشه خریدیم .‬

‫مامان هم از الان کارگر آورده و تموم خونه رو ریخته به هم . اون بیشتر از من دلشوره داره . حرفی‬ ‫نمی زنه ولی می دونم از هیروش بدش نمیاد و یه جورایی از این که دامادش بشه خوشحال میشه‬ ‫. بابا هم که کلا راجع به این موضوع حرفی نمی زنه .‬

‫تو این چند روز هر بار که با هیروش حرف می زنم ، سعی می کنه کلی آرومم بکنه ولی حالم دست‬ ‫خودم نیست .می دونم دلشوره و نگرانی اون ، کمتر از من نیست ، ولی نمی خواد ته دل من و خالی‬ ‫کنه و حالم و بدتر از این بکنه .‬

‫ظهر بود تازه از دانشگاه امده بودم و بعد از ناهار ، روی تخت دراز کشیده بودم و تو خواب و‬ ‫بیداری بودم که موبایلم شروع کرد به زنگ زدن . همون جوری که خواب آلود بودم ، دستم و دراز‬ ‫کردم و از پایین تخت گوشیم و برداشتم . شماره نا آشنا بود . با همون چشمای بسته جواب دادم .‬

‫- الو بفرمایید ؟‬

‫- سلام مانوش‬

‫صداش واسم آشنا بود ولی با اون ذهن خواب آلود اصلا نمی تونستم تشخیص بدم . با تعجب‬ ‫گفتم :‬

‫- سلام . ببخشید شما ؟!!!‬

‫- من و نشناختی ؟ یعنی اینقدر زود از یادت رفتم ؟!!‬

‫یه آن احساس کردم برق از چشمام پرید . با تعجب بلند شدم و فوری رو تخت نشستم و گفتم :‬

‫- دامون تویی ؟‬

‫با صدای غمگینی گفت :‬

‫- آره منم .‬

‫لبم و به دندون گرفتم و نفسم و عصبی بیرون دادم و گفتم :‬

‫- چی میخوای دامون ؟ واسه چی زنگ زدی ؟‬

‫آروم گفت :‬

‫- یعنی حتی به عنوان یه پسر عمه هم تحمل شنیدن صدام رو نداری ؟‬

‫با حرص گفتم :‬

‫- نه ندارم . دلیلی هم نداره که بخوام صدات رو بشنوم . حالا بگو چیکار داری که زنگ زدی ؟؟‬

‫صدای نفسهای عصبیش و پشت تلفن می شنیدم . با توجه به اخلاقش می دونستم که تا چه حد‬ ‫از دستم عصبیانیه ولی واسم اصلا اهمیتی نداشت . بعد از کمی سکوت ، با صدایی که خیلی سعی‬ ‫می کرد آروم و کنترل شده باشه گفت :‬

‫- هیروش باهام حرف زد‬

‫با تعجب گفتم :‬

‫- هیروش ؟!!! اون با تو چی کار داشت ؟‬

‫پوزخندی زد و گفت :‬

‫- مثل این که برادر زنمه . اینقدر تعجب داره که با من حرف بزنه ؟‬

‫کلافه گفتم :‬

‫- حرفت و میگی یا قطع کنم ؟‬

‫نفسش و با شدت بیرون داد و گفت :‬

‫- راجع به سورنا باهم حرف زد . واقعا حرفایی که هیروش زد راست بود ؟‬

‫از رو تخت بلند شدم و کلافه شروع کردم تو اتاق راه رفتن و گفتم :‬

‫- چی گفته مگه ؟‬

‫با حرص گفت :‬

‫- همین که سورنا از تو خواستگاری کرده ؟‬

‫- راست میگه ؟‬

‫در حالی که سعی می کردم صدام از اتاق بیرون نره با حرص گفتم :‬

‫- واسه چی باید بهت دروغ بگه ؟ آره . خواستگاری کرد . من به هیروش نگفتم ولی گفت که از‬ ‫وقتی که ما ...ما ..‬

‫حتی دیگه نمی تونستم به زبون بیارم که بگم ما با هم دوست بودیم . یه جورایی واسم سخت بود‬ ‫. آب دهنم و قورت دادم و به سختی گفتم :‬

‫- از اون زمان چشمش دنبال من بوده و منو می خواسته . جالبه !!! دوتایی خوب به هم می میاین .‬ ‫به هیچ کدومتون اعتمادی نیست .‬

‫هیچ صدایی از اون طرف خط نیومد . جوری که فکر کردم گوشی رو قطع کرده . آروم گفتم :‬

‫- الو ... الو ...؟ قطع کردی ؟‬

‫با صدای مبهوتی گفت :‬

‫- یعنی .... یعنی .... به خاطر تو ، هلیا رو وارد زندگی من کرد ؟!!‬

‫یدونه زدم تو سرم به خاطر این که نتونسته بودم جلوی زبونم و بگیرم . همین یکی و کم داشتم .‬ ‫قبل از این که من حرفی بزنم ، جوری که انگار داره با خودش حرف میزنه گفت :‬

‫ِ . همه این بیرون رفتنها . تعریف کردن از هلیا واسه خاطر این‬ ‫- من چقدر احمق بودم که نفهمیدم‬ ‫بود که تو رو از دستم در بیار؟‬

‫با حرص پریدم وسط حرفش و گفتم :‬

‫- حرف بیخود نزن دامون . هوسبازی خودت و گردن این و اون ننداز لطفا . تو اگه واقعا من و‬ ‫دوست داشتی هیچی نمی تونست مانع دوست داشتنت بشه و کس دیگه ای به چشمت نمی اومد‬ ‫. حتی اگه 18 تا دختر دیگه ام بهت معرفی می کردن ، به چشمت نمی اود . اون فقط یه معرف بود‬ ‫. خودت بقیه کارا رو کردی . مشکل این بود که این وسط چشمت پول و ثروت اونا رو گرفته بود .‬ ‫البته نباید از هلیا هم گذشت . اونم بد تیکه ای نیست .‬

‫- چرا حرف بیخود میزنی ؟ انقدر زیر گوشم از اونا تعریف کرد ...‬

‫پریدم وسط حرفش و گفتم :‬

‫- دامون بس کن . نمی خوام چیزی بشنوم . دلگی خودت و گردن این و اون ننداز . یه جوری حرف‬ ‫نزن که انگار عالم و آدم گناهکارن و تو بی گناهی .‬

‫عصبی شد و بلند داد زد :‬

‫- لعنت بهت مانوش . من دوست داشتم . میفهمی ؟ از همون بچگی دوست داشتم .‬

‫عصبی خندیدم و گفتم :‬

‫- دامون لطفا اسم دوست داشتن و به گند نکش . من اصلا نمی فهمم حالا مشکلت چیه ؟ تو که‬ ‫داری زندگی خودت و می کنی و ازدواجم که کردی . زنتم که همه چی تمومه . هم خانمه ، هم نجیبه‬ ‫، هم پولدار . پس دردت چیه دیگه !!!‬

‫به آرومی گفت :‬

‫- دردم تویی . دردم عشقه که ندارم‬

‫عصبی گفتم :‬

‫- بس کن این حرفای تکراری رو . تو خیلی خودخواهی . یه آدم خودخواه با اعتماد به نفس زیاد .‬

‫آروم گفت :‬

‫- خود تو چرا هیروش و انتخاب کردی ؟ هان ؟‬

‫پوزخندی زدم و با خونسردی گفتم :‬

‫- جالبه . به تو چه ربطی داره که من بخوام مسائل خصوصی زندگیم و واست توضیح بدم ؟‬

‫با حرص گفت :‬

‫- تو هیروش و انتخاب کردی که لج من و در بیاری . آره ؟ واسه این که اعصاب من و خورد کنی‬ ‫می خوای بیای تو این خانواده . آره ؟‬

‫دیگه داشت اعصاب منو خورد می کرد . خودش می دونست من دیگه اون آدم سابق نیستم و‬ ‫جوش بیارم بدجوری حالش و می گیرم . خیلی داشتم تلاش می کردم که داد نزنم . با تمام‬ ‫حرصی که ازش داشتم ، گفتم :‬

‫- دامون روی سگ من و بالا نیار . تو با خودت چی فکر کردی ؟ هان ؟ انقدر خودت و تحویل‬ ‫میگیری که فکر کردی من به خاطر تو حاضرم گند بزنم به زندگیم ؟‬

‫بعد پوزخندی زدم و گفتم :‬

‫- تو اصلا واسه من دیگه ارزش نداری که بخوام به خاطرت کاری و انجام بدم . اگه هیروش و‬ ‫انتخاب کردم به خاطر اینه که مرد و پای تمام کارها و بی محلی هام وایستاد و از دوست داشتنم‬ ‫دست برنداشت .‬

‫فکر می کنی دختر دور و اطراف هیروش کمه ؟ یا فکر کردی من پسر ندیده ام و تو اولین و آخرین‬ ‫پسر عالم بودی ؟‬

‫نخیر آقا . اگه به این مرحله رسیدیم ، واسه اینه که دوستم داره . واسه اینه که با دوست داشتنش‬ ‫کاری کرد که عاشقش بشم . می دونی اون اوایل ازت متنفر بودم ولی الان حتی اون تنفرم نسبت‬ ‫بهت ندارم . انقدر هیروش و دوست دارم عشقش همه قلبم و پر کرده که حتی نذاشته تو قلبم‬ ‫جایی واسه تنفر بمونه .‬

‫عصبی داد زد :‬

‫- مانوش بس کن . کم بگو دوستش دارم دوستش دارم‬

‫بعد پوزخند عصبی زد و گفت :‬

‫- همه میگن عشق یه بار تو زندگی آدم پیش میاد . اگه من عشق تو بودم ، پس مسخره است‬ ‫باور دوست داشتن هیروش . فقط داری خودت و گول می زنی که هیروش دوست داری . مانوش‬ ‫بفهم . تحمل ندارم کسی و که دوست دارم تو بغل برادر زنم ببینم .‬

‫دهنم باز موند . این آدم چقدر عوضیه و پسته . چی داره میگه واسه خودش . با حرص گفتم :‬

‫- دامون خفه شو . می فهمی ؟ خفه شو .‬

‫انقدر حرص داشتم نفسم بند اومده بود . یه نفس عمیق کشیدم و به زور گفتم :‬

‫- حیف از اون هلیا که زن تو شده و نمی دونه چشم شوهرش هرز میره و هنوز این ور و اون ور می‬ ‫چرخه . تو به چیت می نازی دامون . به قیافه خیلی خوشگلت ؟ به وضع مالی خیلی خوبت ؟ به‬ ‫اخلاقه توپت . فقط بلدی دائم دورغ بگی .‬

‫فقط یه چیز و راست گفتی . آدم یه بار بیشتر عاشق نمی شه . وقتی که من عاشق هیروش شدم‬ ‫تازه فهمیدم اون حسی که به تو داشتم نه اسمش عشق بود نه دوست داشتن . فقط یه عادت بود‬ ‫همین .‬

‫یه عادت مسخره به اولین پسری که تو زندگیم ، چشمم بهش خورد . آره آقا دامون . عشق اول و‬ ‫آخرم هیروشه و یه جورایی باید ازت ممنون باشم که باعث شدی پای هیروش به زندگی من باز‬ ‫بشه‬

‫عصبی داد زد :‬

‫- بس کن مانوش . فقط می خوای با این حرفات من و دیونه کنی‬

‫منم بدتر از خودش عصبی گفتم :‬

‫- درکت نمی کنم دامون . این من نبودم که ولت کردم و رفتم . این تو بودی که من و گذاشتی و‬ ‫رفتی . پس نه مشکلت و می فهمم نه می خوام که بفهمم . چیه خرت از پل گذشت یاد قدیم‬

‫افتادی ؟ الاقل بذار یه مدت بگذره بعد برگرد به همون دامون سابق . فقط می تونم بگم حیف از‬ ‫هلیا . آدم باش دامون . آدم باش و دیگه هم به من زنگ نزن .‬

‫وقبل از این که حرف دیگه ای بزنه گوشی و قطع کردم . از دستش انقدر حرص خورده بودم که‬ ‫دستام داشت می لرزید . موبایلم و پرت کردم رو تخت و نشستم پایین تخت و زانوهام و بغل‬ ‫کردم و سرم و گذاشتم رو پاهام و زدم زیر گریه . چقدر بدبخت بودم من خدا . مگه من آدم‬ ‫نیستم ؟ من یه زندگی عادی می خوام . تحمل ندارم دیگه . تحمل استرس و ندارم دیگه . خسته‬ ‫شدم خدا . خسته شدم .‬

‫دستام یخ کرده بود . داشتم از نگرانی میمردم . مرصا با خنده نگام کرد و گفت :‬

‫- مانوش ، یکم آروم باش . اینجوری باشی یکدفعه جلو مهمونا غش می کنی و آبرومون و میبریا‬

‫با حرص گفتم :‬

‫- مرصا تو رو خدا ول کن . حالم خیلی بده . یه وقت اتفاقی نیوفته ؟ بحثی پیش نیاد ؟‬

‫آروم دستم و گرفت و گفت :‬

‫- واسه چی بحث پیش بیاد دختر ؟ پدر مادر اون که راضین . مامان اینا هم که از این اخلاقا ندارن‬ ‫.‬

‫همون موقع صدای زنگ در حرفامون و قطع کرد . با اضطراب دستم و رو قلبم گذاشتم و گفتم :‬

‫- وای اومدن .‬

‫مرصا یقه کتم و صاف کرد و گفت :‬

‫- عالی شدی دختر . بیا بریم . اینقدر هم نگران نباش .‬

‫دست مرصا رو گرفتم و یه نفس عمیق کشیدم و با مرصا رفتیم به استقبال خانواده هیروش.‬

‫شب روی تختم دراز کشیده بودم و داشتم با هیروش تلفنی راجع به امروز صحبت می کردم و به‬ ‫جرص خوردنش می خندیدم . هیروش با حرص گفت :‬

‫- بهت می گم نخند .آخه تو بگو انصافه ؟ چه خبر آخه یه هفته می خوای مثال فکر کنی ؟ تو که‬ ‫راضی . منم که راضی . مشکلی هم که نیست .‬

‫با خنده گفتم :‬

‫- وا . یه هفته که چیزی نیست واسه فکر کردن به ازدواج . موضوع آینده امه . تازه کی گفته من‬ ‫راضی ام ؟ باید حسابی فکر کنم ببینم به دردم می خوری یا نه ؟ باید بابام بره حسابی تحقیق کنه‬ ‫یه وقت زن و بچه نداشته باشی . تازه اگه همه موارد اکی بود باید فکر کنم ببینم می تونم دوست‬ ‫داشته باشم یا نه ؟‬

‫با حرص گفت :‬

‫- از زمان فکر کردنتون گذشته مانوش خانم . دیگه چه بخوای چه نخوای مال منی بچه و راه‬ ‫برگشتی نداری .‬

‫بعد خندید و با یدجنسی گفت :‬

‫- تازه دوست نداشتنت از نگاه کردنای امروزت معلوم بود .‬

‫با تعجب گفتم :‬

‫- مگه چه جوری نگاه می کردم ؟‬

‫- بمیرم واست . انقدر مات و مبهوت بهم نگاه می کردی که اصلا حواست نبود دسته گل و ازم‬ ‫بگیری . اگه مرصا نبود فکر کنم کلی طول می کشید تا از بهت بیای بیرون .‬

‫بعد با جدیت گفت :‬

‫- ولی مانوش یه چیز خیلی مهم و امروز فهمیدم‬

‫با تعجب گفتم :‬

‫- چی و فهمیدی ؟‬

‫خندید و گفت :‬

‫- می دونستم خوشگل و خوشتیپم ولی فکر نمی کردم خوشگلیم تا این حد باشه که دست و پات و‬ ‫اونجوری گم کنی .‬

‫یه جیغ زدم و گفتم :‬

‫- خیلی مسخره ای هیروش . من عمرا زن تو بشم. از خود متشکر .‬

‫خندید و گفت :‬

‫- آره قربونت برم . اصلا این طور نبود .‬

‫بعد با صدای آروم و زمزمه مانندی گفت :‬

‫- زنم میشی عزیزم . شک نکن . چون می دونی هیچ کس به اندازه من نمی تونه دوستت داشته‬ ‫باشه خوشگلم .‬

‫چشمام و بستم و یه لبخند نشست رو لبم چون به حرفش ایمان داشتم .‬

‫امروز مامان کلی باهام حرف زد و یه جورایی زیر زبونم و کشید که بدونه نظر واقعیم چیه و خودمم‬ ‫به این ازدواج راضی هستم یا نه ؟ منم بعد از کلی خجالت کشیدن و قرمز شدن گفتم که هیروش‬ ‫و دوست دارم .‬

‫امشب هم قرار مامان با بابا صحبت کنه و نتیجه نهایی و رو از بابا بگیره . از ظهر تا حالا دلشوره‬ ‫داره دیونه ام می کنه . از من بدتر هیروشه که هر نیم ساعت یکی زنگ می زنه و با سوال جوابایی‬ ‫که می پرسه حالم و از اینی هم که هست بدتر می کنه .‬

‫آخرم طاقت نیاورد و گفت میاد دنبالم تا با هم بریم بیرون و یه دوری بزنیم . این بار دیگه به مامان‬ ‫گفتم می خوام با هیروش برم بیرون . اون هم بعد از کلی غر زدن و سفارش کردن قبول کرد .‬

‫تازه از پیش مامان اومده بودم که هیروش زنگ زد و گفت دم در منتظرمه . معلومه الکی گفته بود‬ ‫تازه راه افتادم و همین اطراف بود . سریع یه تیپ ساده زدم و حاضر شدم . نمی خواستم زیاد دم‬ ‫در منتظرش بذارم . زود از مامان خداحافظی کردم و رفتم پایین .‬

‫دیدمش تو ماشین سر کوچه منتظرمه . رفتم سمت ماشین و آروم باز کردم و نشستم تو ماشین .‬ ‫از صدای در ماشین از فکر اومد بیرون و با لبخند نگام کرد و گفت :‬

‫- سلام مانوش خانم . خوبی عزیزم ؟‬

‫با بهت و حیرت جوابش و دادم و با ابروهای گره خورده به قیافه درهمش نگاه کردم . زیر‬ ‫چشماش به خاطر بی خوابی پف کرده بود و سفیدی چشماش ، قرمز قرمز بود و با ته ریشی که‬

‫نسبت به همیشه بلند تر بود و موهای در هم تر از همیشه قیافه ای کلافه پیدا کرده بود . با تعجب‬ ‫نگاش کردم و گفتم :‬

‫- این چه قیافه ایه واسه خودت درست کردی ؟‬

‫کلافه دستی به صورتش کشید و گفت :‬

‫- خوبم . نگران نباش . تو خوبی ؟‬

‫با ناراحتی نگاش کردم و گفتم :‬

‫- مطمئنم از تو بهترم .‬

‫چشمکی بهم زد و بی حرف ماشین و روشن کرد و گفت :‬

‫- بریم همون جای همیشگی ؟ دلم یکم گرفته‬

‫آروم گفتم :‬

‫- باشه‬

‫- چه خبرا ؟ مامانت دیگه حرفی نزد ؟‬

‫- نه حرفی نزد .‬

‫- کی میشه امشبم تموم بشه . و همه چی خوب تموم بشه تا بتونم بعد چند وقت با خیال راحت‬ ‫بخوابم .‬

‫دست به سینه نشستم و رو به رو نگاه کردم و گفتم :‬

‫- به نظر من که تو الکی نگرانی . جواب بابا مثبته . بابا آدم منطقیه . شاید یکم اختالف طبقاتیمون‬ ‫اذیتش کنه ولی این که مامان بگه منم راضیم و دوست دارم ، خیلی تاثیر داره .‬

‫لپم و کشید و با خنده گفت :‬

‫- فدای دوست داشتنت بشم من بچه .‬

‫دستم و گذاشتم رو لپم و گفتم :‬

‫- وای کندی لپمو .‬

‫بعد یکدفعه یه فکری تو ذهنم جرقه زد و فوری برگشتم سمتش و تکیه دادم به در و گفتم :‬

‫- اتفاقی افتاده هیروش ؟ مامانت اینا حرفی زدن ؟‬

‫چپ چپ نگام کرد و گفت :‬

‫- نه بابا چه حرفی ؟ حالم یکم خوب نیست . نمی دونم چرا اینقدر دلشوره دارم . دو شبه که‬ ‫نتونستم درست بخوابم‬

‫آروم دستم و گذاشتم رو دستش و گفتم :‬

‫- دلشوره واسه چی داری دیونه ؟ همه چی درست میشه نگران نباش . این و بدون که هر اتفاقی‬ ‫هم بیوفته ، من پشتت وایستادم هیروش .‬

‫آروم نگام کرد و یه لبخند محو زد . رسیدیم به مقصد . ماشین و پارک کرد و دوتایی پیاده شدیم و‬ ‫کنار هم تکیه دادم به ماشین و زل زدیم به شهر دود گرفته .‬

‫برگشت و با لبخند نگام کرد و گفت :‬

‫- میدونی روز اولی که فهمیدم انقدر دوست دارم که دلم می خواد داشته باشمت و مال من باشی ،‬ ‫چیکار کردم ؟‬

‫سرم و تکون دادم و گفتم :‬

‫- نه چیکار کردی ؟‬

‫برگشت و رو به رو نگاه کرد و یه نفس عمیق کشید و با صدای دورگه ای گفت :‬

‫- به نظر تو هم یه مرد نباید گریه کنه ؟‬

‫از سوالش تعجب کردم ولی چشمام و بستم و یکم فکر کردم و بعد آروم چشمام و باز کردم وبه‬ ‫چشمای منتظرش نگاه کردم یه لبخند محو زدم و گفتم :‬

‫- به نظر من بد نیست . یه مرد مثل یه دختر همیشه گریه نمی کنه ولی وقتی گریه کنه ، اون گریه‬ ‫خیلی ارزش داره . بالاخره مرد هم احساس داره . بغض داره.‬

‫با چشمای غمگین نگام کرد و بعد کلافه دستی به پشت گردنش کشید و گفت :‬

‫- وقتی فهمیدم که از ته دل دوست دارم ، گریه کردم مانوش . نمی خواستم ، ولی انگار یه چیزی‬ ‫مثل غده تو گلوم گیر کرده بود.‬

‫با تعجب نگاش کردم و گفتم :‬

‫- چـــرا ؟!! چرا گریه کردی ؟‬

‫یه نفس عمیقی کشید و با پاش زد به سنگی که جلوی پاش بود و پرتش کرد کنار و گفت :‬

‫- من آدم خیلی غدی ام مانوش . نگاه به خنده هام نکن . این خندیدن ها و دست و پا زدنام ،‬ ‫اینکه واسه یه قرار ناهار باهات کلی نقشه بکشم و کلی باهات چونه بزنم واسه اومدنت ، واسم‬ ‫راحت نبود .‬

‫بعد برگشت تو چشمام نگاه کرد و گفت :‬

‫- مانوش ، تمام اینا فقط به خاطر تو بود . می فهمی ؟!!‬

‫- من ؟؟!! منظورت چیه ؟؟!!‬

‫- اگه این جوری باهات سر و کله می زدم و واسه بودن باهات خودم و به در و دیوار می کوبیدم ،‬ ‫واسه خودم هم تازگی داشت . خودم هم این هیروش جدید و نمی شناختم ، ولی حس و حالم و‬ ‫دوست داشتم . حس این که وقتی با توام یه آرامش لذت بخش دارم واسم قشنگ بود مانوش .‬

‫شنیدن حرفاش یه حس عجیبی می داد بهم و ضربان قلبم و بالا می برد . اعتراف قشنگی بود . یه‬ ‫نفس عمیق کشید و تکیه اش رو از ماشین برداشت و رفت سمت گاردریل و دستاش و تو جیب‬ ‫شلوارش کرد و گفت :‬

‫- مانوش من سردی نگات و می دیدم . این که می خواستی همیشه از دستم در بری . این که‬ ‫منتظر بودی یه حرفی بهت بزنم . تا بدتر از اون جوابش و بدی و این که به اجبار من خیلی وقتا‬ ‫می اومدی بیرون . همه رو می دیدم و به روی خودم نمی آوردم . می دیدم که تو از من غدتری .‬ ‫فهمیدم اگه بخوام همون هیروش همیشگی باشم که عادت داره دخترا بیان طرفش ، کلاهم پس‬ ‫معرکه اشت . فهمیدم اگه بخوام غد بازی در بیارم ، همیشه باید با حسرت از دور نگات کنم .‬

‫با ناراحتی نگاش کردم . چقدر حرف تو دلم هیروشم بود . اون زمان که من به فکر دامون و دردای‬ ‫خودم بودم ، ناخواسته چقدر غم رو دلش گذاشته بودم .‬

‫آروم رفتم سمتش و کنارش وایستادم و دستم و گذاشتم رو بازوش و گفتم :‬

‫- آروم باش هیروش‬

‫برگشت و با لبخند غمگینی نگام کرد و اون یکی دستش و از جیبش در آورد و دستم از رو بازوش‬ ‫برداشت و گرفت تو دستش و آروم آورد بالا و بوسید . یه آن دلم ریخت . جوری که احساس کردم‬ ‫هر چی حس خوب تو دنیاست هجوم آورد سمت قلبم . از لذت زیاد چشمام و بستم و از این همه‬ ‫عالقه ای که بهش تو قلبم احساس می کردم . اشک تو چشمام جمع شد .‬

‫ خدایا این حس خوب و ازم نگیر . خدایا اگه هیروش آدم خوبیه ، اگه می دونی می تونه بهم‬ ‫آرامش بده ، اگه دوست دارم ، تو زندگیم نگهش دار ‬

‫با صدای آرومش چشمام و باز کردم و از اون خلسه لذت بخش اومدم بیرون.‬

‫- مانوش خیلی زود فهمیدم که دوست دارم . خیلی زود فهمیدم که دلم می خواد مانوش من باشی‬ ‫و از این فهمیدن گریه کردم .‬

‫بعد با صدای دورگه ای گفت :‬

‫- اومدم همین جا . آخر شب بود و هیچ کسی این دور و اطراف نبود . نمی دونم چقدر تو حال‬ ‫خودم بودم که احساس کردم صورتم از اشک خیس شده . وقتی خیسی اشک و رو صورتم‬ ‫احساس کردم انگار یکدفعه بغضی که تو گلوم بود شکست و بعد از چند سال از ته دل گریه کردم‬ ‫.‬

‫گریه کردم واسه این که نمی دونستم با خودم و این احساس جدیدم چیکار کنم . نمی دونستم با‬ ‫مانوشی که حتی جواب سلام من و هم به زور میده چیکار کنم .‬

‫بعد دستم آروم فشار داد و با اون چشمای غمگینش نگام کرد و گفت :‬

‫- مانوش من دوست نداشتم فقط به خاطر اینکه باید ازدواج کنم یه دختری و انتخاب کنم و همه‬ ‫چی تموم بشه . می خواستم زنم همه کسم باشه . عشقم باشه . نفسم باشه . دلم می خواست‬ ‫انقدر دوستش داشته باشم که حتی یه لحظه هم نتونم به جای اون ، کس دیگه ای رو تصور کنم .‬ ‫دلم می خواست انقدر طرفم و دوست داشته باشم که اگه همه دنیا هم باهام مخلاف باشن برام‬ ‫مهم نباشه و شده زمین و زمان و به هم بدوزم که اونی که می خوام و به دستش بیارم . ولی‬ ‫مشکل من این بود که تو هیچ حسی به من نداشتی .‬
قسمت نهم
- می فهمیدم بعضی وقتا اصلا حوصله ام و نداشتی و از این که گیر میدادم بهت دلت می خواست‬ ‫سرم و از تنم حدا کنی . دوست نداشتم به زور به دستت بیارم . دلم می خواست همون قدر که من‬ ‫دوست دارم ، تو هم دوستم داشته باشی و عاشقم باشی و این که بدونم قلب تو هم فقط به خاطر‬ ‫من میزنه ولی مانوش تو دوستم نداشتی . تو اصلا من و نمی دیدی .‬

‫بعد دستش و انداخت دور شونه ام و من و کشید تو بغلش ، جوری که سرم روی قلب پر طپشش‬ ‫قرار گرفت . از شنیدن صدای قلبش احساس آرامش کردم . آروم دستم و آوردم بالا و با کمی‬ ‫مکث انداختم دور کمرش و به صدای آرومش که با صدای قلبش قاطی شده بود گوش کردم‬

‫- افتاده بودم تو یه جریانی که که با همه باورهام متفاوت بود . نه می تونستم ازت بگذرم نه می‬ ‫تونستم قبول کنم اینقدر بهم بی تفاوت باشی تا صبح اینجا نشستم و فکر کردم . من آدمی نبودم‬ ‫که زود بکشم و نا امید بشم .‬

‫تصمیم گرفتم تمام تلاشم و بکنم تا دلت و به دست بیارم . حتی اگه شده من و پس بزنی . اون‬ ‫موقع دیگه دلم نمی سوزه که هیچ کاری نکردم و مفت از دستت دادم .‬

‫بعد یه نفس عمیق کشید و من و بیشتر به خودش فشار داد و گفت :‬

‫- اولش فکر می کردم که این تلاش کردن کار خیلی سختی باشه ولی دیدم نه ، اینطور نیست .‬ ‫چون احتیاجی به تلاش خاصی نداشتم چون هیچ کدوم از کارایی که انجام می دادم دست خودم‬ ‫نبود . دلم نمی خواست اصلا ازت دور باشم . دلم نمی خواست یه لحظه تنهات بذارم . دوست‬ ‫نداشتم غیر از من به چشم هیچ پسری خواستنی بیای . من سپر و میدیدم . امیر علی و میدیدم و‬ ‫داغون می شدم و به روی خودم نمی آوردم .‬

‫بعد دستش و از دور شونه ام برداشت و من و از خودش جدا کرد . با تعجب نگاش کردم . روبه‬ ‫روم وایستاد و دستش و گذاشت زیر چونم و سرم و بلند کرد و به چشمام نگاه کرد و آروم زمزمه‬ ‫کرد:‬

‫- مانوش می فهمی بعد از اون همه سختی شنیدن این حرف که هر اتفاقی که بیوفته تو پشتمی‬ ‫چه حس خوبی بهم میده ؟ دلم می خواد بمیرم از خوشی . خیلی دوست دارم بچه ، این و می‬ ‫فهمی ؟‬

‫چشمام و به هم زدم و گفتم :‬

‫- آره می فهمم . چون منم خیلی دوستت دارم .‬

‫آروم سرم و بلند کرد و پیشونیم و بوسید .‬

‫با اضطراب داشتم تو رختخوابم غلطت می زدم . پس چرا مامان نمی اومدم . من که از کار این‬ ‫مامان سر در نمیارم . نتونست اول شب از بابا بپرسه و من و اینقدر حرص نده . گوشیم ویبره زد‬ ‫واسم ‪ sms‬اومد . حتما هیروش این وقت شب .همون جوری که دراز کشیده بودم گوشی و آوردم‬ ‫بالا تا ببینم چی گفته که انقدر دستم به خاطر اضطراب یخ کرده بود و بیحال بودم که گوشی از‬ ‫دستم افتاد رو صورتم ، جوری که بلند گفتم آخ . از زور درد اشکم در اومد . دماغم خورد شد . یه‬ ‫نگاه به مرصا کردم که تو خواب عمیق بود .‬

‫لعنتی . بلند شدم نشستم و یکم دماغم و مالیدم تا یکم دردش کم بشه و بعد ‪ sms‬و باز کردم .‬

‫- خوابی یا بیدار ؟می خوام باهات حرف بزنم . زنگ بزنم ؟‬

‫بدون این که جواب ‪ sms‬و بدم ، شمارش و گرفتم . با اولین زنگ گوشی و برداشت .خندم گرفته‬ ‫بود .‬

‫- سلام .‬

‫- سلام آقا . میذاشتی یه زنگ بخوره بعد گوشی و بر می داشتی .‬

‫کلافه گفت :‬

‫- حوصله ندارم مانوش . چی شد پس ؟ تو که من و کشتی .‬

‫نفسم و با شدت بیرون دادم و گفتم :‬

‫- خوب به من چه ربطی داره ؟ منم دارم از دلشوره میمیرم . منتظر مامانم . هنوز نیومده .‬

‫با نگرانی گفت :‬

‫- نکنه یادش رفته خبر بده . یا این که .....این که .... نکنه جوابش منفی بوده و مامانت نخواسته‬ ‫این وقت شب بهت بگه .‬

‫کلافه چشمام مالیدم و گفتم :‬

‫- وای نمی دونم هیروش . خیلی بهش سفارش کردم که جواب هر چی بود بهم بگه . می دونه من‬ ‫دلشوره دارم و تا صبح خوابم نمی ره . نباید بهت می گفتم امشب جواب می ده . باید صبح می‬ ‫گفتم تا امشب راحت می خوابیدی‬

‫کلافه گفت :‬

‫- یه شبم زودتر بفهمم یه شبه . حالا نه که من هر شب خواب درست و حسابی دارم . تا بله رو‬ ‫نگیرم خیالم راحت نمی شه .تازه میخواستی این دلشوره و تنهایی تحمل کنی ؟‬

‫چشمام و مالیدم و گفتم :‬

‫وای نمی دونم هیروش . نمی دونم چرا اینقدر طول کشید‬

‫همون موقع صدای در اتاق مامان اینا رو شنیدم . احساس کردم ضربان قلبم تا آخرین حد ممکن‬ ‫رفت بالا‬

‫با اضطراب گفتم :‬

‫هیروش فکر کنم مامان داره میاد . زنگ می زنم بهت .‬

‫و قبل از این به هیروش اجازه بدم حرفی بزنه ، گوشی و قطع کردم و با اضطراب زل زدم به در تا‬ ‫مامان در و باز کنه . یکم بعد دستگیره در تکون خورد و مامان آروم در و باز کرد و سرش و کرد تو‬ ‫اتاق و وقتی من و بیدار و نشسته رو تخت دید ، یواش اومد تو اتاق و درو بست .‬

‫یه نگاه به مرصا که تو خواب عمیقی بود ، کرد و بعد آروم اومد کنارم روی تخت نشست و چراغ‬ ‫خواب کنار تخت و روشن کرد . انقدر مضطرب و نگران بودم که حتی قدرت نداشتم بعد از اون‬ ‫همه انتظار ، ازش بپرسم جواب بابا چی بود ؟ فقط با دلشوره زل زده بودم به صورت مامان تا از‬ ‫قیافش بفهمم جواب چیه . ولی از صورت خونسرد مامان هیچ چیز معلوم نبود .‬

‫تمام توانم و جمع کردم . با دستای سردم ، دست مامان و گرفتم و گفتم :‬

‫- چی شد مامان ؟ بابا چی گفت ؟‬

‫مامان دستش و گذاشت زیر چونم و سرم و آورد بالا و زل زد تو چشمام و گفت :‬

‫- خیلی دوستش داری ؟‬

‫خجالت کشیدم و لبم و به دندون گرفتم . دستش و از زیر چونم برداشت و آروم موهام و داد پشت‬ ‫گوشم و گفت :‬

‫- مطمئنی باهاش خوشبخت میشی ؟ این فاصله طبقاتی واست سخت نیست ؟ انقدر دوستش‬ ‫داری که اگه فردایی تو زندگیت بیاد که دچار مشکل بشه . بی پول بشه ، خدایی نکرده مریض‬ ‫بشه یا هر اتفاق دیگه ای براش بیوفته ، پشتش و خالی نکنی همه جوره هواش رو داشته باشی ؟‬

‫تمام توانم و جمع کردم و سرم و به معنی آره تکون دادم .‬

‫لبخندی زد و دستای سردم و تو دستای گرمش گرفت و گفت :‬

‫- من با بابات صحبت کردم .‬

‫با اضطراب سرم و بلند کردم و منتظر چشم به دهن مامان دوختم‬

‫- گفت تا جایی که از دستش بر می اومده تحقیق کرده و پرس و جو کرده . همه چیز خوب بوده و‬ ‫چون میدونه خودتم دوستش داری . حرفی نداره و موافقه‬

‫یکم با بهت نگاش کردم تا تونستم معنی حرفش و بفهمم و بعد با لکنت گفتم :‬

‫- یعنی .... یعنی .... بابا اوکی داد ؟‬

‫خندید و سرش و به معنی آره تکون داد .‬

‫یکدفعه بدون توجه به ساعت و مرصا که خواب بود ، با خوشحالی جیغ زدم و گفتم :‬

‫- قربونت برم مامانی . مرســــی‬

‫یکدفعه مامان دستش و گذاشت رو دهنم و گفت :‬

‫- دیونه شدی دختر ؟ چرا جیغ می زنی نصفه شبی ؟‬

‫تازه فهمیدم چقدر ضایع بازی در آوردم . دست مامان رو دهنم بود و منم داشتم با خجالت نگاش‬ ‫می کردم که دوتایی با صدای مرصا پریدیم بالا‬

‫هیچ معلوم هست نصفه شبی دارین چیکار می کنید ؟ نمیشه بذارید حرفاتون و صبح بزنید .‬

‫مرصا چشمای خواب آلودش و باز کرد و گفت :‬

‫- حالا چی شده اینقدر نصف شبی خوشحالی ؟‬

‫مامان دستش و از روی دهنم برداشت و با لبخند نگام کرد تا خودم خبر و به مرصا بدم . با‬ ‫خوشحالی از روی تخت بلند شدم ورفتم کنار مرصا روی تخت نشستم و گفتم :‬

‫- مرصا باورت میشه بابا بالاخره موافقت کرد . بابا با هیروش موافقت کرد .‬

‫مامان همون جوری که نگام می کرد یه اخم ریز کرد و گفت :‬

‫- مانوش بسه . حالا خوبه کسی اینجا نیست این ذوق کردن تو رو ببینه ، اون وقت فکر می کنه رو‬ ‫دست من و بابات مونده بودی .‬

‫مرصا چشماش و مالید و گفت :‬

‫- مامان جان چیکارش داری ؟ بذار بچه ذوقش و بکنه . حالا بعد از یه عمری خدا زده تو سر یه‬ ‫بنده خدا تا بیاد این و بگیره تا ما از دستش راحت بشیم‬

‫بعد خواب آلود نشست رو تخت و بالشتش و بغل کرد و گفت :‬

‫- حالا خودمونیم ، غیر از ما که کسی اینجا نیست . راحت باش خواهرم . از زیر لقب پر از افتخار‬ ‫دختر ترشیده بیرون اومدی‬

‫مامان با خنده ولی با لحن اعتراض آمیزی گفت :‬

‫- ااا مرصا این چه حرفیه می زنی ؟‬

‫با حرص مرصا رو نیشگون گرفتم . جوری که صدای جیغش بلند شد و عصبانی گفتم :‬

‫- کوفت ،مگه من چند سلامه اینجوری حرف می زنی ؟ وقتی رفتم میفهمی که چقدر دلت واسم‬ ‫تنگ می شه‬

‫همون جوری که دستش و می مالید گفت :‬

‫- وحشی . هیچم دلم تنگ نمی شه . حالا انگار می خواد بره اون طرف دنیا . تازه تو بری من‬ ‫صاحب یه اتاق شخصی میشم و هر کاری دلم بخواد می کنم .‬

‫دوباره نیشگونش گرفتم و داشتیم دوتایی تو سر و کله هم می زدیم که یکدفعه صدای در بلند شد‬ ‫و بعد هم بابا بلند گفت :‬

‫- چه خبرتونه نصفه شبی ؟ بخوابین بذارید منم بخوابم دیگه‬

‫من و مرصا از هولمون زود ساکت شدیم و بعد از چند لحظه دستمون و گذاشتیم رو دهنمون و ریز‬ ‫خندیدم . بعد از این که کلی با مامان و مرصا حرف زدیم ، مامان شب بخیر گفت و رفت تا بخوابه .‬ ‫مرصا هم گفت که خواب از سرش پریده و هندزفری و گذاشت تو گوشش و مشغول بازی کردن با‬ ‫موبایلش شد .‬

‫فهمیدم به خاطر این که من با هیروش راحت صحبت کنم این کار و کرد و به خاطر این کارش‬ ‫واقعا ازش ممنون بودم . یه نگاه به ساعت کردم . از وقتی مامان تو اتاق اومده بود یه ساعتی می‬ ‫گذشت . دستم رو شماره هیروش مونده بود . شک داشتم بهش زنگ بزنم یا نه ؟ نکنه تو این یه‬ ‫ساعت خوابش رفته باشه ؟!!! یکم فکر کردم و بعد شمارش و گرفتم . عمرا اگه خواب باشه اونم با‬ ‫این همه دلشوره و نگرانی‬

‫با اولین بوق گوشی رو برداشت و گفت :‬

‫- الو . مانوش ؟ چی شد ؟‬

‫از این که درست حدس زده بودم نفس راحتی کشیدم و با لبخند گفتم :‬

‫- آروم باش پسر خوب‬

‫بعد با صدای آروم و ناراحتی گفتم :‬

‫- هیــــــــــــــروش مامان با بابا صحبت کرده‬

‫با عجله پرسید :‬

‫- خوب نتیجه ؟‬

‫با بدجنسی حرفی نزدم و سکوت کردم . بعد از چند لحظه با صدایی دورگه و مضطرب پرسید :‬

‫- چی شده مانوش ؟ نکنه ... نکنه .... بابات گفته نه ؟؟!!!‬

‫همون جوری که به نفس کشیدنهای عصبی هیروش گوش می دادم با خونسردی گفتم :‬

‫- هیروش من از این پارچه های سنگ دوزی شده و گیپور خوشم نمیاد . از الان گفته باشم . یا‬ ‫واسم یه پارچه ساده بگیر تا لباس آماده . اینجوری خیلی شیک تر و امروزی تره .‬

‫ساکت شد . میدونستم داره حرفم و تو ذهنش تجزیه و تحلیل کنه .بعد از چند لحظه انگار منفجر‬ ‫شد و بلند داد زد :‬

‫- هیچ معلوم هست چی داری می گی ؟ یعنی چی این حرفا ؟ خل شدی ؟ داری من و به مرز سکته‬ ‫می رسونی . یه کلمه بگو بابات چی گفت؟‬

‫یه لبخند بدجنس اومد رو لبم و گفتم :‬

‫- آخه با خودم فکر کردم از الان بهت بگم تا واسه بله برون سلیقه به خرج بدی و نری واسه من‬ ‫پارچه مادر بزرگی بگیری . من حلقه هم ساده دوست دارم .‬

‫یکدفعه ساکت شد . احساس کردم حتی نفس هم نمی کشه . آروم گفتم :‬

‫- الـــــــــــو هیروش ؟؟ الــــو .... هستی ؟‬

‫با صدای آرومی گفت :‬

‫- یعنی .... یعنی .... بابات .... موافقت کرد ؟‬

‫خندیدم و گفتم :‬

‫- آره . تو رو به غلامی قبول کرد‬

‫یکدفعه یه داد از خوشحالی زد که احساس کردم گوشم کر شد و بعد از کلی ذوق کردن ، خندید و‬ ‫گفت :‬

‫- باورم نمیشه . وای خــــــــــدا نوکرتم . بالاخره تموم شد .‬

‫خندیدم و گفتم :‬

‫- گوشم کر شد دیونه . چی چی رو تموم شد ؟ تازه اول راهی آقا پسر . به دختر مردم کلی وعده و‬ ‫قول دادی . تا خرت از پل گذشت میگی تموم شد ؟‬

‫با خوشحالی گفت :‬

‫- نوکرتم هستم خانمی . ولی خوب غول مرحله اول و رد کردیم .‬

‫خندم گرفت ولی با عصبانیت ساختگی گفتم :‬

‫- کتک می خوای ؟ به بابا من می گی غول ؟‬

‫خندید و گفت :‬

‫- من غلط بکنم به پدر زنم حرفی بزنم . باورم نمی شه مانوش داریم نامزد می کنیم . بالاخره مال‬ ‫من شدی بچه‬

‫از خوشی چشمام و بستم و گفتم :‬

‫- هیروش قول بده تنهام نمیذاری‬

‫با صدای نجوا مانندی گفت :‬

‫- تموم زندگیمی بچه . مگه میشه تنهات بذارم . هیروش بدون مانوش زنده نیست . خیلی دوست‬ ‫دارم می فهمی ؟ خیلی دوست دارم ....‬

‫همون جوری که به حلقه ساده و شیکم نگاه می کردم لبخند اومد رو لبم . بالاخره مهم ترین روز‬ ‫زندگیمم گذشت و تموم شد و کلی خاطره خوب واسم به جا گذاشت . با یادوآری تک تک لحظه‬ ‫های امروز از ته دل احساس خوشبختی کردم. هنوز شیرینی تک تک اون لحظه ها رو می تونم‬ ‫حس کنم .‬

‫چه لحظه قشنگی بود وقتی در لحظه ورود هیروش نگاهم تو نگاهش گره خورد و نتونستیم از هم‬ ‫چشم برداریم . وقتی که جلوی چشمای همه اعضای فامیل با پاهایی لرزون رفتم کنار هیروش‬ ‫نشستم و در جواب عاقد با همه وجود همه ترس و نگرانیهام و عشقی که به هیروش داشتم بله‬ ‫گفتم و برای یکسال به محرمیت هیروش در اومدم تا زمان عقد و عروسی .‬

‫وقتی هیروش دستای سرد و لرزونم و تو دستای گرمش گرفت و حلقه تک نگین زیبایی رو به‬ ‫نشونه عشق پاکمون دستم کرد و من با چشمای اشک آلود به چشمای عشقم ... شوهرم .... نفسم‬ ‫... نگاه کردم . وقتی برای اولین بار با نامزدم رقصیدم و از شنیدن دوست دارم ها و ابراز عالقه‬ ‫اش احساس گناه نکردم .‬

‫تمامی لحظه های امشب واسم خاص و ماندنی بود .تو این لحظه حتی یاد سپهر هم دلم و غرق‬ ‫محبت کرد . چه حس بدی بودی وقتی که دست تو دست هیروش باهاش رو به رو شدم . نمیدونم‬ ‫چرا ولی من از دیدنش خجالت کشیدم وهیروش عصبی شد ، جوری که انقباض عضلات دست‬ ‫هیروش و زیر دستم حس کردم .ولی سپهر با محبتش من و شرمنده کرد. وقتی از ته دل با‬

‫لبخندی عمیق برامون آرزوی خوشبختی کرد و به من اطمینان داد که همیشه می تونم رو محبت‬ ‫برادرانش حساب کنم . من و دست هیروش سپرد و واسه خوشبخت کردنم از هیروش قول گرفت‬ ‫.تو اون لحظه اشک تو چشمام جمع شد . میدونم هیروشم هم توقع این برخورد و نداشته . این و‬ ‫از لبخندی که رو لبش نقش بست و تعریفی که از سپهر کرد فهمیدم .‬

‫همه چیز امشب عالی بود به جز دامون با اون نگاه عصبی و طلبکارانه که در طول مراسم روی من و‬ ‫هیروش بود . جوری که بدجوری عصبیم کرده بود و دائم دلشوره داشتم هیروش به چیزی شک‬ ‫کنه . دلم می خواست برم جلو با مشت بکوبم تو صورتش تا تمام عصبانیم و خالی کنم و دلم خنک‬ ‫بشه . بگو آخه چه مرگته پسر . بچسب به زندگیت و دست از سر من بردار . نه به فکر آبروی‬ ‫خودش نه آبروی من . آخه آدم اینقدر خودخواه میشه ؟‬

‫قرار جمعه هفته آینده یه مراسم نامزدی کوچیک بگیریم تا مراسم عقد و عروسی . من نمی دونم‬ ‫تو این وقت کم چطور می تونیم این همه کار و انجام بدیم . هر کاری هم که کردم ، هیروش کوتاه‬ ‫نیومد تا مراسم و عقب بندازیم . حالا انگار می خوان من و ازش بگیرن . خبر نداره که من بدون‬ ‫اون دیگه حتی نمی تونم نفس بکشم .‬

‫یه هفته مثل برق وباد گذشت . شب قبل ازمراسم انقدر اضطراب داشتم که حد نداشت . حس می‬ ‫کردم کلی کار مونده که انجام ندادم . با این که تمام این یه هفته رو در حال پیدا کردن لباس و‬ ‫آرایشگاه و کارت و وسایل جانبی مراسم بودیم ولی این دلشوره از جا موندن کاری که به فکرم‬ ‫نرسیده بود ، اعصابم و خورد کرده بود . هر قدر هم که هیروش دلداریم می داد که بیخودی دارم‬ ‫خودم و اذیت می کنم و همه چی طبق برنامه پیش رفته تاثیری تو حال من نداشت .‬

‫قرار بود مراسم تو خونه باغ مامان بزرگم که خیلی خوشگل و بزرگ بود انجام بشه . من یه جورایی‬ ‫اقوام مادری نداشتم . مامانم تک فرزند بود . فقط یه مامان بزرگ مهربون داشتم که تمام‬ ‫دلخوشیش من و مرصا بودیم .‬

‫تو اتاقم نشسته بودم و داشتم با هیروش کارهای آخر و چک می کردم و این که فردا چه ساعتی‬ ‫بیاد دنبالم که دیدم پشت خطی دارم . یه نگاه به گوشیم کردم . دامون بود . اعصابم خورد شد .‬ ‫نفهمیدم چه طوری حرفام و با هیروش تموم کردم و خداحافظی کردم . تو این چند روز کلی بهم‬ ‫زنگ زده بود که جواب نداده بودم . حوصله حرفای تکراریش رو نداشتم .‬

‫همون جوری که تو فکر بودم دوباره تماس گرفت . تصمیم گرفتم جواب بدم . نمی خواستم دوباره‬ ‫فردا با کاراش حرصم بده . یه نفس عمیق کشیدم و جواب دادم .‬

‫- چیکار داری انقدر زنگ می زنی ؟ دیونم کردی!!‬

‫نفسش و با شدت بیرون داد و گفت :‬

‫- سلام . خوبی ؟‬

‫با عصبانیت گفتم :‬

‫- علیک . گفتم چیکار داری ؟‬

‫ساکت شد و حرفی نزد . عصبانی گفتم :‬

‫- واسه این که ساکت باشی روزی ده بار به من زنگ میزدی ؟‬

‫بعد یه پوزخند زدم و گفتم :‬

‫- هر چند اگه می خوای همون مزخرافات تکراری همیشه رو بگی همون بهتر که ساکت باشی .‬

‫با صدای دو رگه ای گفت :‬

‫- هنوز پشیمون نشدی ؟ هنوزم می خوای زن این بچه سوسول بشی ؟‬

‫با عصبانیت گفتم :‬

‫- حرف دهنت و بفهم دامون . راجع به شوهر منم درست صحبت کن . یه کاری نکن که چشمام و‬ ‫ببندم و دهنم و باز کنم و هر چی که لایقت بارت کنم .‬

‫عصبی داد زد و گفت :‬

‫- بگو ببینم می خوای چی بگی ؟ از پشت خنجر میزنی تازه طلبکارم هستی ؟‬

‫از زور عصبانیت خندم گرفته بود . اونم یه خنده عصبی . لبم و به دندون گرفتم تا یکم آروم بشم و‬ ‫بعد از چند لحظه گفتم :‬

‫- می دونی چیه . تو قاطی داری . دست خودتم نیست . انقدر نشستی واسه خودت خیال بافی‬ ‫کردی تا خودت هم باورت شده مورد ظلم قرار گرفتی . بعد تازه میشینی واسه مظلومیت خودت هم‬ ‫غصه میخوری ؟ خستم کردی دیگه . می فهمی ؟ خسته !!!‬

‫یه نفس عمیق کشید و گفت :‬

‫- مانوش نامزدی و به هم بزن . خواهش می کنم‬

‫دستام از زور عصبانیت می لرزید . با حرص گفتم :‬

‫- اون وقت چی به تو می رسه اگه نامزدی من به هم بخوره ؟‬

‫بعد از چند لحظه با صدای آرومی گفت :‬

‫- مانوش من هنوز دوست دارم می فهمی ؟ به خدا نمی تونم تو رو کنار یه نفر دیگه ببینم . اونم‬ ‫کسی که دائم جلوی چشمامه . نمی تونم ببینم کسی حتی دستت و می گیره چه برسه به ..به ...‬

‫داشتم از حرفش دیوونه می شدم . پریدم وسط حرفش و گفتم :‬

‫- دامون خفه شو می فهمی ؟ خفه شو . داری روی سگ من و بالا میاری . تحملم دیگه داره تموم‬ ‫میشه . خجالت نمی کشی به زن شوهردار ابراز عالقه می کنی ؟‬

‫عصبی داد زد :‬

‫- ولی اون شوهر تو نیست . هنوز عقد نکردین . فقط یه صیغه محرمیت مسخره بینتون خونده‬ ‫شده .‬

‫دیگه نمی تونستم خودم و کنترل کنم . دلم نمی خواست صدام از اتاق بیرون بره ولی کنترل کردن‬ ‫خودم تو این وضعیت کار خیلی سختی بود . نفس عمیقی کشیدم و با صدایی که از زور عصبانیت‬ ‫می لرزید گفتم :‬

‫- آقای خوش غیرت حالیت بشه . هیروش شوهر منه ، چه با صیغه چه با عقد . دوسش دارم .‬ ‫عاشقشم . تو رو هم در برابر اون آدم حساب نمی کنم . یه کاری نکن تا گوشی تلفن و بردارم و‬ ‫زنگ بزنم به عمه و آبرو و حیثیت نداشته ات رو ببرم . دفعه دیگه هم بخوای از این چرت و پرتا‬ ‫بگی با بابا و عمه طرفی . شاید اونا بتونن حد و حدودت و نشونت بدن‬

‫عصبی داد زد :‬

‫- واسم هیچی مهم نیست . می فهمی ؟ همون عمه گرامیتون من و بدبخت کرد که حالا اینجوری‬ ‫دارم تو آتیش می سوزم .‬

‫با حرص گفتم :‬

‫- نفهم ، بفهم . تو زن گرفتی می فهمی ، زن گرفتی . فهمیدن این موضوع خیلی سخته ؟ این که‬ ‫آدم باشی و وفادار باشی خیلی سخته ؟‬

‫بلند داد زد :‬

‫- آره سخته . سخته که بفهمی چقدر خریت کردی و چیزی که مال تو بوده رو چقدر راحت دو‬ ‫دستی تقدیم یکی دیگه کردی . تو مال من بودی . مال مــــــن . از همون بچگیت مال من بودی‬ ‫. اشتباه کردم . خریت کردم . تا کی باید چوب اشتباهم بخورم هان ؟‬

‫با حرص گفتم :‬

‫- چی می گی واسه خودت هی مال بودی مال من بودی راه انداختی . حیف از اون هلیا بدبخت که با‬ ‫چه آدم عوضی ازدواج کرده .‬

‫دیگه نفس کم آورده بودم . یه نفس عمیق کشید تا آروم بشم یعد با صدایی که سعی می کردم‬ ‫آروم و متقاعد کننده باشه گفتم :‬

‫- دامون این حرفا رو تموم کن . همه چیز گذشته و تموم شده . بچسب به زندگیت .‬

‫یکم ساکت شد و بعد با صدایی آروم گفت :‬

‫- ولی مانوش ... اگه ... اگه تو بخوای میشه همه چیز و جبران کرد .‬

‫با تعجب گفتم :‬

‫- یعنی چی که جبران کرد ؟ نمی فهمم حرفاتو .‬

‫یکم من من کرد . انگار می ترسید از گفتن حرفش . بعد از چند لحظه که برای من به اندازه یه‬ ‫قرن گذشت گفت:‬

‫- فقط آروم باش و به حرفم فکر کن .‬

‫با عصبانیت گفتم :‬

‫- اَه کشتی منو . حرف میزنی یا قطع کنم ؟‬

‫یکدفعه بدون هیچ مکثی گفت :‬

‫- من زنم و طلاق میدم . تو هم از هیروش جدا شو . یه مدت که گذشت و آبها از آسیاب افتاد من‬ ‫میام خواستگاریت‬

‫بعد با تموم شدن حرفش انگار خیالش راحت شده باشه نفسش و با شدت بیرون داد و ساکت شد‬ ‫.‬

‫احساس کردم گوشام اشتباه شنیده یا شاید هم درست شنیده بودم ولی حرفاش و درک نمی‬ ‫کردم . دهنم مثل ماهی باز و بسته می شد ولی انقدر شکه بودم که نمی تونستم حرف بزنم . تمام‬ ‫توانم و جمع کردم و به سختی با لکنت گفتم :‬

‫- چی گفتی تو ؟‬

‫با صدای التماس آمیزی گفت :‬

‫- مانوش خواهش می کنم . ما می تونیم دوباره از اول شروع کنیم . باور کن هیچ کس مثل من نمی‬ ‫تونه دوستت داشته باشه . عشق من مال یکی دو روز نیست . مال خیلی سال پیش . می دونم‬ ‫اشتباه کردم ولی تو رو خدا یه فرصت دیگه به من بده . قول میدم خوشبختت کنم .‬

‫احساس می کردم سرم داره منفجر میشه . شنیدن این حرفا از دامون واسم خیلی سخت بود .‬ ‫چطور می تونه به خودش اجازه بده به این موضوع فکر کنه چه برسه به این که بخواد به زبون‬ ‫بیاره و به من هم پیشنهاد بده ؟ هنوز داشت واسه خودش حرف می زد . ولی من حتی یک کلمه از‬ ‫حرفاش و نمی فهمیدم فقط تونستم تمام توانم و جمع کنم و بگم :‬

‫- لعنت یهت دامون . خدا لعنتت کنه . حالم ازت بهم می خوره . خفه شو دامون . دیگه نمی خوام‬ ‫صدات و بشنوم .‬

‫صداش خفه شد و هیچ حرفی نزد .فقط صدای نفسهای تندش تو گوشم می پیچید . شاید اونم‬ ‫توقع شنیدن این حرفا رو از من نداشت . اومدم گوشی و قطع کنم که با صدای دورگه ای گفت :‬

‫- من دست از سرت بر نمی دارم مانوش . نمیذارم دست کسی جز من بهت برسه .قسم می‬ ‫خورم دوباره به دستت میارم . فهمیدی ؟‬

‫جواب حرفش و ندادم و گوشی و قطع کردم . حرف زدن با همچین آدم نفهمی فایده نداشت . اگر‬ ‫می خواست حرف حالیش بشه تا الان شده بود .‬

‫دلم می خواست از زور عصبانیت تا جایی که می تونم داد بزنم تا تمام حرص و عصبانیتم و خالی‬ ‫کنم . کم حرفی بهم نزده بود که بتونم راحت ازش بگذرم . خسته شده بودم . از این همه استرس‬ ‫و دلشوره و نگرانی خسته بودم .‬

‫چرا من نمی تونستم مثل خیلی از آدمای عادی زندگی کنم ؟ خیلی از دخترا هزار تا دوست پسر‬ ‫دارن کنارش هر غلطی هم دلشون می خواد می کنن آخرم خیلی راحت ازدواج می کنن ولی من که‬ ‫... خدایا ناشکری نمی کنم . خودت کمکم کن . تو که می دونی من پاکم . نذار یه دیونه زندگیم و‬ ‫به هم بریزه .‬

‫اگه از عکس العمل هیروش نمی ترسیدم می رفتم همه چیز و خودم بهش می گفتم ولی الان فقط‬ ‫مشکل من نیستم . هلیا هم هست .اگه همه چی رو بشه اون چیکار می کنه ؟ هیروش نمی گه چرا‬ ‫تا الان بهم نگفتی ؟ اگه خدایی نکرده زندگیشون به هم بخوره همه چیز سر من خراب میشه .‬

‫خودم و انداختم رو تخت . داشتم از سر درد میمرم . مثال فردا یکی از مهمترین روزهای زندگیمه .‬ ‫لعنت بهت دامون . لعنت . اینجوری نمیشه باید یه فکر اساسی بکنم .‬

‫هیروش دست سردم و تو دستای گرمش فشار داد و گفت :‬

‫- چرا اینقدر دستات سرده عسلم ؟ نکنه فشارت پایینه ؟‬

‫تو چشمای خوش رنگش نگاه کردم و گفتم :‬

‫- نه خوبم . یکم هیجان دارم فقط‬

‫آروم ماشین به کنار خیابون کشید و بعد بدون حرف از ماشین پیاده شد . با تعجب داشتم به‬ ‫هیروش که با عجله از خیابون رد میشد نگاه می کردم . چند لحظه بعد هیروش و دیدم که با دوتا‬ ‫آبمیوه تو دستش داره به سرعت میاد طرف ماشین . با دیدنش نا خودآگاه اشک تو چشمام جمع‬ ‫شد . خدایا من هیروش می خوام . من این مرد دیونه عاشق و واسه خودم میخوام . ازم نگیرش‬ ‫.التماست می کنم خدا این مرد و برای من نگهدار .‬

‫با باز شدن در از فکر اومدم بیرون و بغضم و قورت دادم و یه لبخند نصفه به هیروش زدم و گفتم :‬

‫- پسر دیونه مگه نگفتم حالم خوبه ؟‬

‫آبمیوه رو به دستم داد و گفت :‬

‫- حالا خالت بهتر میشه . مگه بده ؟‬

‫آبمیوه رو از دستش گرفتم . نی و گذاشتم توش و بدون حرف تا آخرش خوردم . واقعا راست‬ ‫میگفت . به موقع بود . حالم و بهتر کرد . یه نگاه به هیروش کردم که داشت با لبخند محوی نگام‬ ‫می کرد . آروم گفتم :‬

‫- مرسی عشقم . به موقع بود .‬

‫بعد با دقت نگاش کردم و گفتم :‬

‫- راست بگو هیروش . واقعا خوب شدم ؟‬

‫دستش و آورد سمت صورتم و آروم گونم و نوازش کرد و گفت :‬

‫- عالی شدی . باور کن . انقدر که دلم می خواد درسته بخورمت .‬

‫ابروهام و تو هم گره کردم و گفتم :‬

‫- لوس بی مزه‬

‫خندید و ماشین و روشن کرد و گفت :‬

‫- حالا من هر حرف جدی که می زنم تو به شوخی بگیر . بعدا فرق بین شوخی و جدی و نشونت‬ ‫میدم بچه .‬

‫با حرص گفتم :‬

‫- خیلی بی ادبی !!!‬

‫چشمکی زد و گفت :‬

‫- من حرفی زدم که میگی بی ادب ؟ نگاه کن تقصیر من نیستا خودت می خوای بد برداشت کنی .‬ ‫منم که از خدامه . همه جوره حاضرم به این بد برداشت کردنت کمک کنم .‬

‫با مشت کوبیدم به بازوش و گفتم :‬

‫- داری عصبانیم میکنی کم کم . حواست باشه آقا هیروش.‬

‫خندید و گفت :‬

‫خانم خشن خودمی دیگه چیکارت کنم ؟ بریم که حسابی دیر شده . مامان کله ام و میکنه .‬

‫- تقصیر خودته . حقته . می خواستی انقدر موقع عکس انداختن اذیت نکنی‬

‫با تعجب نگام کرد و گفت :‬

‫- من اذیت می کردم یا اونا ؟ بابا دهنم کش اومد از بس الکی خندیدم . آدم تو همه عکس ها که‬ ‫نباید خندونو سر خوش باشه . بعضی وقتا قیافه جدی و ژست های خشن هم جواب میده .‬

‫- آره . آره تو راست می گی‬

‫دست تو دست هیروش داشتم با لبخند به مهمونا خوش آمد می گفتم . بعد از دیدن چشمای اشک‬ ‫آلود و پر محبت مامان و دیدن نگاه دلگرم کنننده بابا و بعد از تعریفهایی که بقیه از آرایش و قیافم‬ ‫کرده بودن اعتماد به نفسم بیشتر شده بود و داشتم با غرور وسط مهمونا قدم می زدم که یکدفعه‬ ‫رو در روی دامون و هلیا قرار گرفتیم .‬

‫هیال داشت با لبخند بهمون تبریک می گفت . انقدر خوشگل شده بود که حد نداشت . داشتن‬ ‫همچین زن خوشگل و خانواده داری لیاقت می خواد که متاسفانه دامون این لیاقت و نداره . همین‬ ‫جوری که تو فکر بودم نگاهم تو نگاه دامون قفل شد که داشت با یه جور حسرت و لذت تو اجزای‬ ‫صورت و بدنم می چرخید .‬

‫واسه یه لحظه از سنگینی نگاهش لرز بدی از تنم گذشت و خودم یکم پشت هیروش کشیدم . یه‬ ‫جورایی می خواستم از نگاههای بی پروای ودریده دامون فرار کنم . نمیدونم چند ثانیه طول کشید‬ ‫ولی برای من خیلی طوالنی بود گذر کردن از اون نگاههای آزار دهنده .‬

‫بعد از کلی گشتن میون مهمونا و شنیدن تبریکاتشون ، تو جایگاه مخصوص مون نشستیم‬ ‫.هیروش آروم خم شد سمت و گفت :‬

‫- آروم باش مانوش . چرا اینقدر مضطربی . من پیشتم نگران نباش خانمی.‬

‫به زور لبخندی زدم و گفتم :‬

‫- مگه چند بار نامزد کردم . خوب هیجان دارم دیگه چیکار کنم ؟‬

‫همون لحظه یکی از دوستای هیروش صداش کرد که باعث شد نگاه نگرانش و ازم بگیر . ولی‬ ‫هنوز گرمی دستاش و روی دستام حس می کردم . قلبم با بیشترین سرعت ممکن می زد و نفسم‬ ‫به سختی بالا می اومد . یه نگاه به هیروش کردم که داشت با یکی از دوستاش صحبت می کرد و‬ ‫می خندید . حتی نگاه کردن بهش هم باعث آرامشم میشد . چند تا نفس عمیق کشیدم تا تونستم‬ ‫به راحتی نفس بکشم .‬

‫نمیذارم . نمیـذارم دامون یکی از مهمترین روزای زندگیم و خراب کنی . باید تمام سعی ام و بکنم‬ ‫تا آخر مراسم به دامون حتی نگاه هم نکنم .نمیذارم تو و اون نگاههای ناپاکت امروز و ازم بگیرن .‬ ‫با دیدن شادی که داشت به سمتم می اومد از فکر اومدم بیرون و سعی کردم از این به بعد تمام‬ ‫تلاشم و بکنم تا لحظه های خوبی و داشته باشم .‬

‫از اون به بعد تمام سعی ام و کردم تا به دامون نگاه نکنم . شلوغی دور و اطرافم کمکم کرد تا از‬ ‫فکر دامون بیام بیرون . داشتیم دوتایی با هیروش میون جمع می رقصیدیم و با صدای بلند با‬ ‫آهنگ و هم خونی می کردیم‬

‫تورو هر روز دیدن انگار واسه من عادته‬

‫همه چی غیر توواسم بی اهمیته‬

‫نمیتونم از شنیدن صدات بگذرم‬

‫ازتصویر قشنگ خنده هات بگذرم‬

‫به هیروش نگاه کردم که خیلی مردونه ، با متانت خاصی داشت باهام می رقصید . الان تو این‬ ‫لحظه ، هیچ چیز واسم اهمیت نداره به جز هیروش . به جر این نگاه مهربون و عاشق . به جز قلبی‬ ‫که می دونستم جام توش امنه .‬

‫تو یه اتفاق خوبی که تو زندگیمی‬

‫خودتم خبر داری عشق همیشگی می‬

‫اگه هیچکی منو دوسم نداره مهم نیست‬

‫اگه دنیا منو تنها بزاره مهم نیست‬

‫دستم و انداختم دور گردن هیروش و با آهنگ همخونی کردم . اونم با چشمای شیطون داشت‬ ‫نگام می کرد بعد از چند لحظه ، آروم لب زد :‬

‫- خیلی دوست دارم .‬

‫منم خندیدم و آروم لب زدم :‬

‫- من بیشتر‬

‫مهم اینه تو کنارمی خیلی بیقرارمی‬

‫هر لحظه به یادمی این روزا‬

‫مهم اینه تو شدی گلم خیلی عاشقت شدم‬

‫حتی بیشتر از خودم این روزا‬

‫با ناز چرخیدم و همون جوری که شیطون نگاش می کردم با عشوه جلوش میرقصیدم که واسه یه‬ ‫لحظه توی تاریک و روشن سالن و رقص نور چشمم به دامون افتاد که داشت با عصبانیت و فک‬ ‫منقبض شده نگام می کرد . همون موقع هیروش به خاطر صدای بلند آهنگ ، برای اینکه صداش‬ ‫به گوشم برسه ، سرش آورد تو گردنم و آروم کنار گوشم گفت :‬

‫- مانوش خانم این همه ناز کردن عواقب هم داره ها ، حواست باشه‬

‫همه چی غیر توواسم بی اهمیته‬

‫با تو رویا واسه من شبیه واقعیته‬

‫همه ی وجودمو به دست تو میسپرم‬

‫تو رو با تموم خوبی و بدیت دوست دارم‬

‫واقعا این شعر حرف دل من بود . منم با ناز خندیدم و کنار گوشش داد زدم :‬

‫- نه بابا مثال چه عواقبی ؟‬

‫خندید و سرش و برد عقب و خندون نگام کرد و ابروش و بالا انداخت و بعد دوباره سرش و آورد‬ ‫کنار گوشم و گفت :‬

‫- عزیزم تو جمعیت نمی تونم نشونت بدم ولی قول میدم وقتی تنها شدیم سزای این کارت و‬ ‫ببینی .‬

‫تورو دارم انگار که یه دنیا مال منه‬

‫دل من عاشق کنار تو بودنه‬

‫نمی تونم ببرم تورو از یادم‬

‫خیلی خوشحالم از اینکه دل به تو دادم‬

‫مهم اینه تو کنارمی خیلی بیقرارمی‬

‫هر لحظه به یادمی این روزا‬

‫مهم اینه تو شدی گلم خیلی عاشقت شدم‬

‫حتی بیشتر از خودم این روزا‬

‫آهنگ تموم شد و همه شروع کردن به جیغ زدن و دست زد . هیروش هم خندید و صورتم و تو‬ ‫دستش گرفت و تو یه لحظه آروم پیشونیم وبوسید . همه شروع کردن به هورا کشیدن و دست‬ ‫زدن . از این حرکتش جلوی این همه جمعیت ، از خجالت قرمز شدم . با محبت تو چشمام نگاه‬ ‫کرد که آروم زیر لب گفتم :‬

‫- دیونه‬

‫خندید و گفت :‬

‫- اوهم دیونه توام‬

‫بعد هم دستم و گرفت و از میون جمعیت رفتیم سمت جایگاهمون که توی مسیر نگاهم باز هم به‬ ‫دامون افتاد که تا نگاه من و متوجه خودش دید با حرص دست هلیا رو از دور بازوش بود ، جدا کرد‬ ‫و انداخت و در برابر نگاه متعجب من و هلیا از سالن بیرون رفت . با دهن باز داشتم مسیر رفتنش‬ ‫رو نگاه می کردم . این چرا اینجوری کرد ؟ انگار زده بود به سیم آخر و این من و می ترسوند .‬

‫آخر مراسم ، دست تو دست هیروش وایستاده بودیم و داشتیم از مهمونا خداحافظی می کردیم تا‬ ‫اینکه نوبت به دامون و هلیا رسید . از چشمای هلیا معلوم بود که زیاد رو به راه نیست . از این حال‬ ‫به هم ریخته و ناراحتش حس بدی بهم دست داد .حس مقصر و گناهکار بودن .‬

‫دلم می خواست همون لحظه دامون و خفه کنم . هلیا به زور لبخندی زد و با بغضی که معلوم بود‬ ‫داشت به زور قورت می داد ، هیروش و بغل کرد و شروع کرد به قربون صدقه رفتن هیروش . از‬ ‫این همه محبت و بغضی که داشت اشک تو چشمام جمع شد و با نفرت برگشتم سمت دامون و‬ ‫زل زدم به چشماش که داشت با جدیت نگام می کرد‬

‫از کی دامون اینقدر نفرت انگیز و بدجنس شدی ؟!!! شاید بودی و چشمای کور شده من نمی دید‬ ‫!!! یه پوزخند اومد رو لبش و همون جوری که دستاش تو جیب شلورش بود یه قدم بهم نزدیک‬ ‫شد و گفت :‬

‫- تبریک میگم مانوش خانم .‬

‫با حرص نگاش کردم و حرفی نزدم‬

‫آروم جوری که صداش و تنها من شنیدم گفت :‬

‫- شرمنده که نمی تونم آرزو کنم به پای هم پیر بشید . از حرفش عرق سردی رو تنم نشست‬

‫سرش و آورد بالا و زل زد به هیروش که داشت با هلیا و مامان بزرگش صحبت می کرد و آروم‬ ‫گفت :‬

‫- زیادی به این شازده پسر دل نبند چون به زودی پست می گیرم . نمیذارم غیر از من دست هیچ‬ ‫کسی بهت برسه مانوش‬

‫بعد برگشت سمتم و با عصبانیت و جدیت نگام کرد . دتدونام و ار حرص روی هم فشار میدادم‬ ‫ولی نمی تونستم جوابی بهش بدم . میدونستم نمی تونم صدام و کنترل کنم و هیروش حتما می‬ ‫فهمید . هلیا دستای هیروش ول کرد و اومد بغلم کرد و کنار گوشم گفت :‬

‫- من و همین یه دونه داداش . خیلی واسش خوشحالم مانوش چون می دونم خیلی دوستت داره‬ ‫.امیدوارم تو هم کنارش احساس خوشبختی کنی .‬

‫با شرمندگی نگاش کردم و گفتم :‬

‫- مرسی هلیا جون . لطف داری .‬

‫دامون هم خیلی خشک و رسمی با هیروش دست داد و بهش تبریک گفت و بدون این که به من‬ ‫نگاه کنه . دست هلیا گرفت و از در رفتن بیرون . هیروش با تعجب نگام کرد و گفت :‬

‫- به نظرت دامون یه جوری نبود ؟‬

‫به زور لبخندی زدم و گفتم :‬

‫- نمی دونم . شاید خسته بوده .‬

‫هیروش شونه ای بالا انداخت و حرفی نزد . با اومدن مهمونای دیگه برای خداحافظی حواسش‬ ‫پرت شد . ای بمیری دامون که اینجوری با اعصاب من بازی می کنی .‬

‫دیگه همه رفته بودن که مامان بابای هیروش هم بعد از کلی تعارف کردن مامان اینا برای‬ ‫موندنشون ، بلند شدن تا برن . هنوز یکم ازشون خجالت می کشیدم و معذب بودم . بابای هیروش‬ ‫آروم پیشونیم و بوسید و گفت :‬

‫- امیدوارم پسرم لیاقتت و داشته باشه دخترم . امیدوارم خوشبخت باشید و مثل امشب همیشه‬ ‫خنده رو لبتون باشه‬

‫با خجالت نگاش کردم و گفتم :‬

‫- مرسی با....بابا ...جون‬

‫سخت بود واسم گفتن مامان و بابا بهشون . حس می کردم لفظ مامان و بابا فقط مخصوص پدر و‬ ‫مادر خودمه و تا عادت می کردم به گفتنش ، یکم زمان می برد .‬

‫خندید و پیشونی هیروشم بوسید و گفت :‬

‫- این گل دختر دستت امانته . امانت دار خوبی باش تا جلوی خانوادش یه وقت ما رو شرمنده‬ ‫نکنی .‬

‫هیروش هم نگاه مهربون از اون نگاهایی که ضربان قلب و بالا بهم کرد و گفت :‬

‫- مطمئن باش باشید بابا‬

‫مامان هیروش هم اومد کنارمون وایستاد و همون جوری که گونم و می بوسید گفت :‬

‫- از این بعد فکر می کنم دوتا دختر دارم . دلم می خواد باهام راحت باشی و هر زمانی خدایی‬ ‫نکرده واست مشکلی پیش اومد و یا این هیروش اذیتت کرد بیا پیش خودم تا درستش کنم .‬

‫هیروش به اعتراض خندید و گفت :‬

‫- اِاِاِاِ مامان داشتیم ؟‬

‫از این همه محبتشون اشک تو چشمام جمع شد . آروم گونه اش وبوسیدم و گفتم :‬

‫- مرسی مامان جون . شما هم من و مثل هلیا بدونید . امیدوارم بتونم دختر خوبی براتون باشم‬

‫بابای هیروش خندید و گفت :‬

‫- بسته دیگه خانم . شد فیلم هندی . الان اشک همه در میاد‬

‫همه خندیدیم و پدر مادرش بعد از تبریک مجدد رفتن‬

‫تا در سالن بسته شد، نشستم رو مبل و فوری کفشم و از پام در آوردم و پاهای دردناکم و رو‬ ‫سنگهای سرد سالن گذاشتم و نفسم از روی لذت دادم بیرون . تمام انگشتهای پاهام درد گرفته‬ ‫بود . هیروش کنارم نشست و دستم و گرفت تو دستش و گفت :‬

‫- خسته شدی خانمی ؟‬

‫به چشمای خوشرنگش که به خاطر خستگی و خواب آلودگی به قرمزی می زد ، نگاه کردم و گفتم :‬

‫- آره ولی نه به خستگی تو‬

‫دستش و به حالت نوازش زیر چونم کشید و گفت :‬

‫- امشب بهترین شب زندگیم بود مانوش . مرسی از این که قبولم کردی . قول میدم هیچ وقت از‬ ‫این انتخاب پشیمون نشی . همه زندگیمی مانوش . میفهمی ؟‬

‫سرم و تکون دادم و گفتم :‬

‫- آره می فهمم‬

‫یه نگاه زیر چشمی به اطراف کرد و وقتی دید هر کسی حواسش به کاریه ، آروم پیشونیم و بوسید‬ ‫و گفت :‬

‫- من دیگه برم ، شما شب میمونید اینجا ؟‬

‫- آره . خاله مامانم و دختر خاله هاش هم می مونن . کارگرها کارای بزرگ و انجام میدن ولی بازم‬ ‫کلی کار مونده . تو نمی مونی ؟‬

‫خبیپانه نگام کرد و گفت :‬

‫- به یه شرط می مونم .‬

‫با تعجب نگاش کردم و گفتم :‬

‫- به چه شرطی ؟‬

‫آروم کنار گوشم گفت :‬

‫- این که شب پیش تو بخوابم‬

‫با مشت کوبیدم به بازوش و گفتم :‬

‫- دیگه چی ؟ مگه ما عقد کردیم ؟!!! تازه عقدم کرده بودیم ما از اون خانواده هاش نبودیم‬

‫حق به جانب نگام کرد و گفت :‬

‫- مگه چیه ؟ زنمی . چه فرقی داره عقد کردیم یا نه ؟ محرمم که هستی؟‬

‫شیطون نگاش کردم و گفتم :‬

‫- حرفی نیست عزیزم . به بابا بگو و بمون‬

‫سینه اش و صاف کرد و گفت :‬

‫- گفتن نمی خواد که زنمی . اگه شب نمونم خیلی غیر عادیه . تازه چه کاریه ؟ من که می خوام‬ ‫فردا برگردم . این همه راه برم دوباره بیام ؟ انصافه ؟‬

‫همون موقع بابا امدم پیشمون و هیروش هول شد و فوری بلند شد وایستاد . منم به احترامش کنار‬ ‫هیروش وایستادم . بابا دستی به شونه هیروش زد و گفت :‬

‫- بشین آقا هیروش چرا وایستادی ؟ خسته نباشی‬

‫هیروش هول شد و گفت :‬

‫- مرسی بابا جون . من دیگه باید برم دیر وقته شما هم خسته اید .‬

‫خنده ام گرفته بود . لبم و گاز گرفتم تا نیش بازم و نبینه‬

‫بابا گفت :‬

‫- بمون پسر کجا میری ؟‬

‫فوری گفت :‬

‫- نه من دیگه برم‬

‫تا بابا خواست باز تعارف کنه ، هیروش فوری با بابا دست داد و گفت :‬

‫- ببخشید بابا جون امروز واقعا زحمت کشیدین . ایشاله بتونم از خجالتتون در بیام .‬

‫خلاصه بعد از کلی تعارف کردن ، از بابا و بقیه خداحافظی کرد . مامان هم ازش قول گرفت که فردا‬ ‫از صبح بیاد اینجا . همراه هیروش رفتم تو حیاط تا بدرقه اش کنم و همون جوری که می خندیدم‬ ‫گفتم :‬

‫- بودین حالا . قرار بود پیش من بمونید . تو اتاق من و این حرفا....‬

‫کلافه دستی به به گردنش کشید و گفت :‬

‫- نشد بابا . جذبه پدر زن کار دستم داد . انقدر هول شدم که نگو . مانوش الان رفتی زود بخواب .‬ ‫نری تازه الان بخوای کار کنی‬

‫با خستگی نگاش کردم و گفتم :‬

‫- به نظرت قیافه من الان به آدمی که بخواد کار کنه میاد ؟ خیالت راحت‬

‫خندید و یکدفعه محکم بغلم کرد ، جوری که احساس کردم استخونام صدا داد . گرمی آغوشش و‬ ‫بوی عطرش که تو بینیم پیچید حس خیلی خوبی بهم داد . حس اطمینان . حس آرامش و دلگرمی‬ ‫. حس این که الان یکی و داری که همه زندگیته و می تونی همه جوره بهش تکیه کنی . با کمی‬

‫مکث دستم و آوردم بالا و انداختم دور کمرش و منم محکم بغلش کردم و واسه اولین بار طعم‬ ‫آغوش گرمش و چشیدم .‬

‫صدای گرمش و شنیدم که آروم کنار گوشم زمزمه کرد:‬

‫- وای مانوش بعد از چند ماه امشب آروم می خوابم . خیالم راحته راحته . مرسی که هستی .‬ ‫مرسی که اینقدر شیرینی و خوبی .‬

‫- منم دوست دارم هیروش . خیلی زیاد‬

‫بعد از چند لحظه آروم ازم جدا شد و آروم پیشونیم و بوسید و گفت :‬

‫- برو زود بخواب که فردا اول صبح پیشتم . بعد هم خداحافظی کرد و رفت . انقدر خسته بودم که‬ ‫حتی به سختی روی پاهام وایستاده بودم . با کمک الناز دختر خاله مامانم که هم سن و سال من‬ ‫بود و خیلی با هم صمیمی بودیم و مرصا ، موهام باز کردم و آرایشم و پاک کردم و رفتم یه دوش‬ ‫گرفتم .‬

‫از حمام که اومدم بیرون هنوز سرو صدای کارگرها از پایین می اومد . می دونستم مرصا و الناز تا‬ ‫صبح می خوان حرف بزنن و منم خسته تر از این حرفا بودم . مامان و صدا کردم بالا و گفتم من‬ ‫همین اتاق مهمون می خوابم . حتی حوصله نداشتم موهام و خشک کنم . یه پیرهن کوتاه آستین‬ ‫بندی که روش پر از عکس خرگوش بود پوشیدم و موهای خیسم و با گل سر بالا بستم و همین که‬ ‫هیروش تماس گرفت و گفت رسیده خونه و خیالم راحت شد و فوری رفتم زیر پتو و خوابیدم .‬

‫نمیدونم ساعت چند بود و چه مدت گذشته بود و تو خواب عمیقی بودم که احساس کردم یه دستی‬ ‫دورم حلقه شد . انقدر خوابم می اومد که اصلا اهمیتی ندادم و دوباره داشت خوابم عمیق میشد که‬ ‫احساس کردم از پشت کشیده شدم تو بغل یه نفر . یکم هوشیار شدم و الی چشمم به زور باز‬ ‫کردم و یه نگاه به شکمم کردم که با دیدن دست هیروش با همون بی حالی اومدم خودم و جلو‬ ‫بکشم و از تو بغلش بیرون بیام که نذاشت و محکم تر بغلم کرد و آروم کنار گوشم گفت :‬

‫- کجا بچه ؟ مگه جات بده؟‬

‫خندیدم و خودم بیشتر تو بغلش جا دادم و گفتم :‬

‫- اینجا چیکار می کنی اول صبحی ؟‬

‫آروم خندید جوری که نفس های گرمش ، گوشم و غلغلک می داد . یکم خودم و جمع کردم تو هم‬ ‫و گفتم غلغلکم میاد نخند کنار گوشم .‬

‫سرش و کشید عقب و گل سرم و باز کرد و دستی تو موهام کشید و گفت :‬

‫-غلغلکی . من هر جا دلم بخواد می خندم بچه . تازه اول صبح کجا بود ؟ ساعت 88 . من از صبح‬ ‫زود رفتم کله پاچه گرفتم و آوردم واسه خانم که دیدم تو خواب نازن و دلم نیومد بیدارت کنم .‬ ‫دیگه الان مامانت دلش واسم سوخت و گفت بیام بالا تا بیدارت کنم و بگم اینجوری شوهر داری‬ ‫می کنی ؟‬

‫بعد همون جور که تو موهام دست می کشید یکدفعه اخم کرد و گفت :‬

‫- دیشب با موهای خیس خوابیدی ؟ چون موهات جمع بوده ، هنوزم نم داره . نمی گی سرما می‬ ‫خوری اینجوری ؟‬

‫خندیدم و همون جوری که به بدنم کش و قوس میدادم تا خستگیم در بیاد گفتم :‬

‫- اصلا حسش نبود خشک کنم . هوا هم گرم بود‬

‫هیروش همون جوری که آروم کنارم دراز کشیده بود سرش و تو موهام فرو کرد و یه نفس عمیق‬ ‫کشید و باعث شد ضربان قلبم با شدت هر چه تمام تر بزنه . چرخیدم سمتش و با دقت نگاش‬ ‫کردم . با این موهایی که در هم درست شده بود و پیرهن مردون اسپرت با اون آستینایی که بیشتر‬ ‫از همیشه بالا زده بود ، قیافش خیلی بچه سال و شیطون شده بود . خدایا من چقدر این پسر و‬ ‫دوست دارم . مرسی که مال من کردیش .‬

‫آروم نوک بینیم و کشید و گفت :‬

‫- کجا رو نگاه میکنی بچه ؟ کار دستت خودت میدیا . اینجوری قول نمیدم بی خطر باشما . بسته‬ ‫دیگه بلند شو خانمی‬

‫با صدایی دورگه شده از خواب پرسیدم :‬

‫- همشو که نخوردی ؟‬

‫با تعجب گفت :‬

‫- همه چیو ؟‬

‫چپ چپ نگاش کردم و گفتم :‬

‫- معلومه دیگه . کله پاچه رو‬

‫یکدفعه زد زیر خنده و بعد لپم و کشید و گفت :‬

‫- نفسک تو کله پاچه هم دوست داری ؟‬

‫قیافم و حق به جانب کردم و گفتم :‬

‫- معلومه پس چی فکر کردی ؟‬

‫با خنده گفت :‬

‫- آخه دخترا معموال از این جور چیزها نمی خورن‬

‫چشمم و مالیدم و گفتم :‬

‫اتفاقا من خیلی دوست دارم . دیزی هم دوست دارم . من بد غذا نیستم آقا .‬

‫بلند شد و نشست رو تخت و نگام کرد و گفت :‬

‫- اتفاقا منم بد غذا نیستم‬

‫بعد با چشماش یه بار از سر تا پام رو رصد کرد و گفت :‬

‫- ولی خوب الان ترجیح میدم به جا غذا یه چیز دیگه بخورم .‬

‫تا این حرف و زد یه نگاه به سر و ضعم انداختم که با اون پیرهن کوتاه عکس دار و آستین‬ ‫بندینکی که یکی از بندهاش هم افتاده بود رو شونه ام و دامن لباس بالا رفته ، واقعا خیلی افتضاح‬ ‫شده بودم . اگه لباس تنم نبود سنگین تر بودم . واقعا همون جوری جلوی هیروش خوابیده بودم ؟‬

‫فوری هول شدم و پتو و چنگ زدم و کشیدم روم که باعث شد هیروش بزنه زیر خنده . با حرص‬ ‫نشستم رو تخت و پتو رو تا شونه هام بالا کشیدم و گفتم :‬

‫- هه هه به چی می خندی ؟‬

‫چشمکی زد و گفت :‬

‫- به این که الان یه ساعت با همین وضعیت تو بغل من خوابیده بودی ، مهم نبود بعد یکدفعه یاد‬ ‫لباسات افتادی ؟؟‬

‫با گفتن این حرف پتو رو انداختم پایین و گفتم :‬

‫- لوس . آدم روز اول ، نامزدش و با این تیپ و قافه می بینه ؟ همه کلی به خودشون می رسن و‬ ‫آرایش می کنن اون وقت من اینجوری هپلی ؟‬

‫دستش و آورد جلو و آروم موهام و زد پشت گوشم با محبت به چشمام نگاه کرد و گفت :‬

‫- به جاش اینجوری خیالم راحته که انتخابم درست بود و خودت خوشگلی و همش آرایش نبوده‬ ‫که بعد از خواب بیدار شدن ترسناک باشی‬

‫عصبانی دستش و پس زدم و گفتم :‬

‫- خیلی بدی هیروش‬

‫خندید و دستم و گرفت و کشیدم تو بغلش و گفت :‬

‫- جونم . عصبانی نشو . باورت نمیشه وقتی اونجوری خواب آلود تو بغلم کش و قوس می اومدی و‬ ‫با صدای دورگه و خواب آلود جوابم و میدادی چقدر جلو خودم و گرفتم تا کار دستت ندم . مثل این‬ ‫گربه ملوسا شده بودی‬

‫از تو بغلش اومدم بیرون و عصبانی نگاش کردم و گفتم :‬

‫- ابراز احساساتت من و کشته . پاشو برو بیرون تا لباسم و عوض کنم و بیام‬

‫چشماش و مثل گربه شرک کرد و گفت :‬

‫- خوب شوهرتم ، چی میشه ...‬

‫پریدم وسط حرفش و گفتم :‬

‫- هیـــــــــــروش . زود بلند شو برو‬

‫از رو تخت بلند شد و گفت :‬

‫- خوب چه کاریه ؟ من میرم پایین . تو هم زود بیا . الان مادر زنم میگه اینا یه ساعته دارن تو اتاق‬ ‫چیکار می کنن .‬

‫خندم گرفت ولی به زور جلوی خودم و گرفتم تا نخندم . قبل از این که از اتاق بیرون بره دستم و‬ ‫گرفت و بلندم کرد و محکم بغلم کرد و بعد ...‬

‫یکدفعه شکه شدم و بعد هم قبل از این که از شک بیرون بیام از اتاق بیرون رفت و در و هم بست‬ ‫
قسمت دهم





مات و مبهوت به در بسته خیره شدم . دستم و گذاشتم روی لبم . احساس می کردم هنوزم داغه‬ ‫. حس خوبی بود . خیلی خوب . سریع بلند شدم و رفتم سرویس بالا دست و صورتم وشستم و‬ ‫یکم جلوی موهام و که بد حالت شده بود سشوار کشیدم و بعد ازیه آرایش ملایم و عوض کردن‬ ‫لباسم رفتم پایین . اینم از شروع اولین روز نامزدی رسمی ما .‬

‫امشب مژده جون مامان هیروش خانواده ما رو شام دعوت کرده . یعنی یه جورایی پاگشام کرده .‬ ‫دفعه اول میریم خونه هیروش اینا و یکم هیجان زده ام . فکر بودن دامون اونجا هم یکم عصبیم‬ ‫میکنه . احساس می کنم اون اوایل یکم مالحظه جمع و هلیا رو می کرد ولی انگار دیگه زده به سیم‬ ‫آخر وهیچ چیز دیگه واسش مهم نیست و این من و میترسونه .‬

‫میگن وقتی تو چشمای کسی که دوستش داری نگاه کنی همه چیز و میفهمی همون جور که من تو‬ ‫چشمای هیروش همه چیز و میبینم . اگه دامون من و دوست داره و به قول خودش عشق اول و‬ ‫آخرشم ، پس چرا از چشمام نمی خونه که اینقدر ازش متنفرم ؟‬

‫واسه امشب یه شلوار دم پا گشاد کرم رنگ با یه بلیز حریر که پشتش نسبت به جلوش بلند تر‬ ‫بود پوشیدم و موهام رو هم کج ، گیس بافتم . قیافم متفاوت و با مزه شده بود به نظر خودم .‬ ‫ساعت 7 بود که حاضر شدیم و بعد از گرفتن گل و شیرینی به آدرسی که داشتیم رفتیم .‬

‫نمیدونم چرا همیشه احساس می کردم که هیروش اینا تو یه خونه ویلایی با یه حیاط خیلی بزرگ‬ ‫و درختهای بلند باشه . ولی بر خلاف تصورم خونشون یه آپارتمان تو یه برج تو الهیه بود . نمای‬ ‫بیرون خونه که حرف نداشت .‬

‫داخل خونه هم چیزی از نمای بیرونش کم نداشت . یه آپارتمان بزرگ دوبلکس پر از وسایل شیک‬ ‫و آنتیک . غیر از این هم انتظاری نمیرفت . با تعارف مژده جون رفتیم سمت سالن و نشستیم . از‬ ‫دامون و هلیا خبری نبود . یعنی ممکن بود آرزوم برآورده بشه و امشب اینجا نیان ؟‬

‫همین جوری تو فکر بودم که مژده جون اومد کنارم و گفت :‬

‫- عزیزم با مرصا برید لباساتون و عوض کنید. تعارف نکن دخترم راحت باش‬

‫بعد برگشت سمت هیروش و گفت :‬

‫- هیروش جان ، مامان بچه ها رو راهنمایی کنن لباساشون و عوض کنن‬

‫هیروشم با لبخند و اومد پیشمون و راهنمایمون کرد به طبقه بالا . داشتیم از پله ها بالا می فتم که‬ ‫هیروش دستم گرفت و آروم کنار گوشم گفت :‬

‫- خوشگل من چطوره ؟‬

‫خندیدم و منم کنار گوشش گفتم :‬

‫- خوبم . تو خوبی ؟‬

‫- میشه تو رو ببینم و خوب نباشم تازه اگه ...‬

‫که یکدفعه مرصا پرید وسط حرفش و گفت :‬

‫- راحت باشین تو رو خدا ، منم اصلا نمی فهمم شما چی دارید میگین .‬

‫بعد جوری که انگار داره با خودش حرف میزنه گفت :‬

‫- من نمیفمم همه چه اصراری دارن من و سر خر کنن .‬

‫هیروش خندید و دستم و ول کرد و دستش و دراز کرد و موهای مرصا رو به هم ریخت و گفت :‬

‫-اااا شنیدی ؟خدا رو شکر حرفی نزدیم وگرنه آبرومون میرفت‬

‫با حرص گفتم :‬

‫- هیــــــــروش‬

‫خندید و گفت :‬

‫خیلی خوب بابا نزن . چیکار کنیم چاره ای نداریم دیگه . یه خواهر زن که بشتر نداریم . سر خر‬ ‫چیه . زبونت و گاز بگیر بچه‬

‫خندیدم و از پله ها که بالا رفتیم وارد یه سالن نسبتا بزرگ شدیم که به یه راهرو می خورد . داخل‬ ‫اون راهرو شدیم که هیروش در یه اتاق و باز کرد و تغارف کرد بریم داخل و گفت خودش میره‬ ‫پایین .‬

‫دلم می خواست مرصا نبود تا یه دل سیر نگاش می کردم و محکم بغلش می کردم ولی حیف که‬ ‫نمی شد . وقتی که رفت تازه یه نگاه به اطراف کردم . از وسایل اتاق معلوم بود که اتاق مهمان ،‬ ‫چون وسیله شخصی مثل قاب عکس و چیزهای اینچنینی تو اتاق به چشم نمی خورد .‬

‫مانتو و روسریم و در آوردم و گذاشتم رو تخت و و رژ لبم و در آوردم و شروع کردم به تمدید‬ ‫کردن رژ لبم . از تو آینه یه نگاه به مرصا کردم که اصلا حواسش به اطراف نبود و مات و مبهوت‬ ‫وسط اتاق وایستاده بود . با تعجب برگشتم سمتش و گفتم :‬

‫خوبی ؟ پس چرا لباسات و عوض نمی کنی ؟‬

‫یکدفعه به خودش اومد و سریغ دکمه های مانتوش و باز کرد . همون موقع موبایلش زنگ خورد .‬ ‫با عجله گوشی و از تو کیفش در آورد و با دیدن شماره هول شد و گوشیش و برداشت و گفت :‬

‫- من میرم تو هم زود بیا‬

‫و در برابر چشمای متعجب من فوری رفت بیرون . خیلی مشکوک شده باید یه جوری از قضیه سر‬ ‫در بیارم ببینم چه خبره . یه نگاه دیگه به ظاهرم کردم و بعد از زدن عطر به موهام رفتم بیرون .‬ ‫داشتم از تو راهرو رد می شدم که پشت در یکی از اتاقها با شنیدن صدای هلیا خشک شدم و‬ ‫نتونستم قدمی بردارم‬

‫- معلوم هست تو چته دامون ؟ چرا تازگیا اینقدر بهونه گیری میکنی ؟ هر کاری می کنم بازم یه‬ ‫چیزی پیدا می کنی و بهش گیر میدی . رک و راست بگو مشکلت چیه ؟‬

‫بعد از چند لحظه صدای دامون بلند شد که عصبی داد می زد:‬

‫- واسه این که از این رفتار لوست خسته شدم . انگار نه انگار یه زن شوهر داری . مثل بچه ها‬ ‫رفتار می کنی . اگه مامان و بابت هر کاری کردی هیچی نگفتن و با دلت راه اومدن ، من اینجوری‬ ‫نیستم . بعضی وقتا فکر می کنم تو الان وقت شوهر کردنت نبود و باید چند سال دیگه ازدواج می‬ ‫کردی .‬

‫از شنیدن حرفای دامون پشت در مات مونده بودم . می دونستم گوش وایستادن کار بدیه ولی‬ ‫دست خودم نبود . باید می فهمیدم دامون داره چه گندی به زندگی من و خودش می زنه . بعد از‬ ‫چند لحظه هلیا با بغض گفت :‬

‫- دامون معلوم هست چی داری میگی ؟ مگه من چیکار کردم ؟‬

‫یکدفعه دامون جوری بلند داد زد و گفت که :‬

‫- بگو چیکار نکردی دیگه . خسته ام کردی هلیا میفهمی ؟ خسته ام کردی ؟‬

‫که من پریدم بالا . هلیا با عجله گفت :‬

‫- آروم دامون . ترو خدا صدات میره پایین . آبروم میره‬

‫- به جهنم بره . من و از کی می ترسونی ؟‬

‫دیگه نتونستم بیشتر از این وایستم و این حرفا رو بشنوم . قلبم داشت از قفسه سینه ام بیرون‬ ‫میزد . بالای پله ها جایی که به پایین دید نداشت نشستم تا یکم حالم جا بیاد . چند تا نفس عمیق‬ ‫کشیدم تا بغض تو گلوم و پس بزنم و نذارم اشکام پایین بیاد . خدایا چقدر این دامون پست بود .‬ ‫چطور می تونه با این دختر معصوم این کار و بکنه . دلم می خواد برم بکشمش . خدایا چیکار کنم‬ ‫؟ تو یه راهی پیش روم بذار .‬

‫با صدای هیروش پریدم بالا و یه جیغ خفه کشیدم .‬

‫- چرا اینجا نشستی مانوش ؟ حالت خوبه ؟‬

‫دستم و گذاشتم رو زانوم و به زور بلند شدم و گفتم :‬

‫- آره الان خوبم . یکم سرم گیج می رفت نشستم خوب شدم الان‬

‫با نگرانی دستم و گرفت و گفت :‬

‫- دستاتم که سرد . حتما فشارت پایینه . بیا بریم یه آب قند بدم بخوری حالت خوب بشه‬

‫دستم و گذاشتم رو دستش و گفتم :‬

‫- من خوبم هیروش الکی شلوغش نکن .‬

‫بعد با خنده گفتم :‬

‫- اون وقت مامانت میگی چه عروس بی حال و مریضی دارما .بیا بریم پایین . من خوبم . از این‬ ‫بچه سوسوال نیستم از حال برم مطمئن باش.‬

‫با اخم نگام کردم تا اومد حرفی بزنه دستم و رو لبش گذاشتم و گفتم :‬

‫- حالم بد شد باور کن بهت میگم . باشه ؟‬

‫همون جوری که دستم رو لبش بود ، دستم و بوسید . با خنده دستم و انداختم که دستم و گرفت و‬ ‫گفت :‬

‫- من که می دونم تو حالتم بد بشه بهم نمیگی ولی این بار من میدونم با تو اگه حرف نزنی .‬

‫خندیدم و گفتم :‬

‫- چشم قربان .‬

‫خندید و دستم و محکم تو دستش گرفت و رفتیم پایین . حدود نیم ساعتی گذشت تا اینکه دامون‬ ‫و هلیا دست تو دست هم از پله ها اومدن پایین . از همون دور هم می تونستم رنگ و روی پریده‬ ‫هلیا و لبخند مصنوعی رو لبش و تشخیص بدم . دوتایی با لبخند اومدن سلام دادن به بهانه این‬ ‫که حال هلیا خوب نبوده و داشته بالا استراحت می کرده غیبت خودشون و توجیح کردن .‬

‫دلم نمی خواست اصلا تو صورت دامون نگاه کنم . وقتی که برای احوال پرسی دستش و مقابل‬ ‫گرفت ، مجبور شدم به خاطر بودن هیروش باهاش دست بدم . همین که دستم تو دستش قرار‬ ‫گرفت دستم و محکم فشار داد . جوری که مجبور شدم سرم و بالا بگیرم و با عصبانیت نگاش کنم‬ ‫. تا نگاهم و متوجه خودش دید با لبخند زل زد تو چشمام و با لذت نگام کرد .‬

‫از این نگاه بی پرواش قلبم ریخت . با حرص دستم و از تو دستش بیرون کشیدم و سرم و‬ ‫انداختم پایین .این دیونه شده و می خواد منم دق بده . نمی دونم چرا دلشوره بدی به جونم افتاده‬ ‫بود و نمی تونستم خونسرد باشم . مخصوصا هلیا و دامون هم رو به روی ما نشسته بودن و‬ ‫سنگینی نگاه دامون و هر چند لحظه یکبار روی خودم احساس می کردم .‬

‫دیگه نتونستم طاقت بیارم و وقتی هیروش رفت بیرون تا به تلفن کاریش جواب بده ، واسه این که‬ ‫از اون حالت آشفته بیرون بیام ، قبل از این که صحبت مرصا با هلیا تموم بشه به بهانه برداشتن‬

‫موبایلم از مژده جون اجازه گرفتم و رفتم بالا و با عجله رفتم تو اتاق و در و بستم و نشستم رو‬ ‫تخت .‬

‫انقدر عصبی بودم و حرص داشتم که بدنم داشت می لرزید . یه در گوشه اتاق بود که حدس می‬ ‫زدم سرویس باشه .در که باز کردم دیدم حدسم درست بوده . آروم جوری که آرایشم پاک نشه‬ ‫آبی به صورتم زدم و اومدم بیرون جلوی آینه تو اتاق وایستادم و به صورت بیروحم نگاه کردم .‬ ‫خدایا چرا اینجوری شد ؟ حالا که فکر می کردم همه چی تموم شده و به آرامش رسیدم باید این‬ ‫اتفاق بیوفته ؟‬

‫مانوش باید یه فکر اساسی بکنی اینجوری نمیشه . تصمیم و گرفته بودم . خودم نمی تونستم‬ ‫تنهایی از پس این مشکل بر بیام . باید قبل از این که کار خراب میشد یه فکری می کردم . قبل از‬ ‫این که دوباره فکر و خیال بیاد سراغم کیفم باز کردم یکم رژ گونه و رژ لب زدم تا رنگ و روم بهتر‬ ‫بشه و چند تا نفس عمیق کشیدم تا حالم عادی بشه .‬

‫امشب و تحمل کن مانوش . فکر کن هیچ چیز نشنیدی . گوشیم و از تو کیفم برداشتم و گذاشتم‬ ‫تو جیب شلوارم و اومدم برم پایین که یکدفعه در اتاق به شدت باز شد و دامون و دیدم که وارد‬ ‫اتاق شد و قبل از این که من از شک بیرون بیام در و قفل کرد . یکدفعه به خودم اومدم و ترسیدم‬ ‫و با عجله برگشتم تا برم به سمت دستشویی که با یه قدم بلند خودش و بهم رسوند و دستش‬ ‫انداخت دور کمرم از پشت محکم بغلم کرد . یه جیغ خفه زدم که فوری دستش و رو دهنم گذاشت‬ ‫و صدام و خفه کرد.‬

‫نفسم از ترس داشت بند می اومد . انقدر فشار دستش رو دهنم زیاد بود که حتی نمی تونستم‬ ‫درست نفس بکشم . سرش و آورد کنار گوشم و در حالی که نفسای داغش گوشم می سوزوند و‬ ‫آروم گفت :‬

‫- می ترسی کوچولو ؟ از من می ترسی ؟ آدم که از عشقش نباید بترسه .‬

‫ولی من از ترس داشتم میمردم . خدایا این چرا اینقدر دیونه شده ؟ نمی ترسه کسی بفهمه که تو‬ ‫اتاقه ؟ الان هیروش میاد دنبالم . دامون هم که نیست . نکنه شک کنه ؟ تمام این فکرا در عرض‬ ‫چند ثانیه از ذهنم گذشت . اشکام بدون این که دست خودم باشه با سرعت می اومد پایین . با یه‬

‫حرکت من و بغل کرد و انداخت روی تخت . انتظار این حرکت و اصلا نداشتم و صدای جیغی که از‬ ‫وحشت کشیدم زیر دستای قویش خفه شد .‬

‫به خاطر حرکتی که انجام داد ، دستش و از روی دهنم برای چند لحظه برداشته شد و ناخودآگاه یه‬ ‫نفس عمیق کشیدم ولی قبل از این که بتونم از شک در بیام و تلاشی برای بلند شدن و یا جیغ‬ ‫کشیدن بکنم با یه حرکت نشست رو پاهام و دوباره دستش و گذاشت رو دهنم و محکم گرفت .‬

‫به خاطر ترس رمقی تو دست و پام برای مقاومت باقی نمونده بود . ترس از بالیی که دامون می‬ ‫خواد سرم بیاره یه طرف ، ترس از اومدن هیروش و دیدن ما تو این وضعیت هم داشت من می‬ ‫کشت .با دستای بی جونم به دستش جنگ زدم و سعی کردم تا دستش و از روی دهنم بردارم ولی‬ ‫زور من کجا زور این مرد وحشی کجا ؟‬

‫بعد از چند لحظه که برای من به اندازه یه قرن گذشت با اون یکی دستش یکی یکی دستام و‬ ‫گرفت و گذاشت زیر زانوهاش روی تخت ، دیگه حتی نمی تونستم تکون بخورم . دستام زیر اون‬ ‫همه فشار داشت میشکست . یه پوزخند به قیافه وحشت زده ام زد و دستش و آورد بالا و شروع‬ ‫کرد به باز کردن دکمه های لباس حریرم .از این حرکتش تمام بدنم شروع کرد عصبی لرزیدن . با‬ ‫تموم توانم شروع کردم به تکون خوردن و تقال کردن . دیگه گریه نمی کردم ، زار میزدم . دامون‬ ‫بی توجه به من دکمه های لباسم و باز کرد و لباسم زد کنار جوری که تاپ تنگی که زیر پوشیده‬ ‫بودم معلوم شد .‬

‫خدایا به دادم برس . الان هیروش میاد دنبالم . خدایا التماس می کنم نذار آبرو حیثیتم به باد بره .‬ ‫سرشو خم کرد سمتم آروم نجوا کرد:‬

‫- دستم و از رو دهنت بر میدارم . امیدوارم تو انقدر عاقل باشی که جیغ و داد نکنی . میبینی که من‬ ‫زدم به سیم آخر و هیچی واسم مهم نیست . پس اگه به فکر آبروتی صدات در نیاد . خیلی بده‬ ‫کسی تو رو تو این وضعیت ببینه اونم اینجا !!! تو این خونه . مگه نه ؟!! پس ساکت باش . فهمیدی‬ ‫یا نه ؟‬

‫سرم و تکون دادم و حرفش و تایید کردم . بعد از کمی مکث دستش و از روی دهنم برداشت . یه‬ ‫نفس عمیق واسه کمبود هوایی که داشتم کشیدم . سینه ام از ترس و اضطراب به شدت بالا و‬ ‫پایین میرفت . دوتا دستش و گذاشت دو طرف صورتم و زل زد به قیافه گریونم . احساس می‬ ‫کردم از ترس تمام بدنم داره فلج میشه . با صدای لرزونی بریده بریده گفتم :‬

‫- تو رو خدا بذار برم . التماس می کنم بذار برم .‬

‫ولی اون بی توجه به حرفام زل زده بودبهم . بعد خیلی آروم سرش و آورد پایین . از ترس چشمام‬ ‫و بستم و نفسم و از ترس حبس کردم . نفسهاش و زیر گردنم حس کردم و بعد از چند لحظه زیر‬ ‫گردنم آتیش گرفت .. از ترس چشمام و تا آخرین حد ممکن باز کردم و هق هقم بلند شد و سرم‬ ‫و چرخوندم تا کمترین تماس و باهاش داشته باشم .نمیدونم چقدر گذشت تا سرش و از تو گردنم‬ ‫بیرون آورد و چونم و محکم گرفت و سرم و چرخوند طرف خودش و با صدایی خش دار گفت :‬

‫- دلم واست تنگ شده بود مانوش . دلم واسه بوی عطرت تنگ شده بود . خسته شدم از بس ازم‬ ‫فرار کردی لعنتی .‬

‫با صدای آرومی که به خاطر گریه بریده بریده شده بود گفتم :‬

‫- ولم کن عوضی . بهم دست نزن . من شوهر دارم چرا نمی فهمی ؟‬

‫ابروهاش گره خورد تو هم و با چشمای عصبانی نگام کرد و گفت :‬

‫من دیونه ام مانوش . شما دیونه ام کردین . اون از مامانم با اون اصرارا احمقانش .اون از دوست‬ ‫صمیمیم . اینم از تو که زنه یکی شدی که دائم جلوی چشم من باشی و حماقتم و به روم بیاری .‬

‫آره من خریت کردم . مقصر منم . ولی الان پشیمونم . تو مال منی مانوش ، از بچگی میخوامت .‬ ‫احمقانه ترین کار ممکن و کردم ولت کردم ولی نمیذارم مانوش ، میشنوی ؟ نمیذارم جلوی چشمم‬ ‫زن یکی دیگه بشی . تا دیر نشده ازش جدا میشی فهمیدی ؟؟‬

‫با ترس به زور گفتم :‬

‫- من دوستش دارم به خدا . تو رو خدا بذار زندگیم و کنم . من که کاری به تو ندارم . دست از‬ ‫سرم بر دار‬

‫چونم و ول کرد و با عصبانیت نگام کرد و گفت :‬

‫زندگی تو منم لعنتی . مانوش امروز این کار و کردم تا بدونی هر کاری ازم بر میاد میفهمی ؟ هر‬ ‫کاری !!!! پس یه کاری نکن تا مجبور بشی خودت به دست و پام بیوفتی .‬

‫داغ کردم از حرفش . با عصبانیت گفتم :‬

‫- عوضی ازت متنفر . متنفــــر‬

‫غمگین نگام کرد و گفت :‬

‫- ولی من عاشقتم میفهمی ؟عاشقــــتم . زودتر این نامزدی مسخره رو تمومش کن .تا خودم‬ ‫مجبورت نکردم تموم کنی . بعد از یه مدت هم که آب ها از آسیاب افتاد خودم میام خواستگاریت .‬

‫با گریه گفتم :‬

‫- خدا لعنتت کنه دامون‬

‫خندید و از روی پام بلند شد و گفت :‬

‫- عصبانی میشی خیلی خوشگل میشی میدونستی ؟‬

‫بعد هم یه چشمک زد به من و رفت سمت در و قفلش و باز کرد و اول از الی در بیرون و نگاه کرد‬ ‫بعد هم رفت بیرون . همین که رفت بیرون نفس حبس شده ام و آزاد کردم و با گریه نشستم .‬ ‫فوری دکمه های لباسم و بستم و از روی تخت بلند شدم و رو تختی و صاف کردم و با عجله رفتم‬ ‫جلوی آینه . هیچ کدوم از کارهام دست خودم نبود. اصلا حالیم نبود دارم چیکار می کنم . فقط این‬ ‫واسم مهم بود که همه چیز و برگردونم سر جای اولش تا هیروش نیومده .‬

‫از دیدن قیافم توی آینه وحشت کردم . چشمام قرمز قرمز بود و رژلبم دور لبم پخش شده بود‬ ‫.اشکام هم رو صورتم رد انداخته بود . اشکام و با پشت دست پاک کردم و فوری دستمال کاغذی‬ ‫رو از میز برداشتم و محکم کشیدم رو لبم و رژم و کامل پاک کردم و با دست لرزون کیفم و از روی‬ ‫زمین برداشتم و پنکیکم و در آوردم و صورتم و باهاش صاف کردم و بدون این که به چشمام نگاه‬ ‫کنم رژلب زدم . اومدم رژ و بذارم تو کیفم که نگام افتاد به دستای لرزونم .‬

‫لعنتی لعنتی . نمی تونم دیگه . خدا خسته شدم. حالت تهوع داشتم شدید . با حرص رژ و پرت‬ ‫کردم گوشه اتاق و رفتم تو دستشویی و هر چی که خورده بودم بالا آوردم . انقدر که تمام عضلات‬ ‫شکمم درد گرفت و دوباره اشک تو چشمام جمع شد .‬

‫از این همه ضعف خودم حالم بهم می خورد . ولی من مگه کی بودم ؟ یه دختر بی پناه ترسیده که‬ ‫احساس می کردم تمام زندگیم و آینده ام داره نابود میشه . با پاهای لرزون به سختی از جام بلند‬ ‫شدم و رفتم جلوی دستشویی و دهنم و شستم . یه نگاه به قیافه رنگ پریده ام تو آینه کردم .‬

‫چشمام رو قسمتی که دامون بوسیده بود خشک شد . احساس کردم اون قسمت داره آتیش‬ ‫میگیره .‬

‫دستم و خیس کردم با شدت کشیدم روش ولی فایده ای نداشت . نمی تونستم اون حس نفرت‬ ‫انگیز و از بین ببرم . دیگه نتونستم خودم و کنترل کنم . دستم و گرفتم لبه میز و زانو زدم پایین‬ ‫کابینت و دوباره اشکام صورتم و قاب گرفت . خودم و رو زمین کشیدم سمت درو تکیه دادم به در‬ ‫و زانوهام و تو شکمم جمع کردم و سرم و گذاشتم رو زانوم و از ته دل گریه کردم . یکدفعه به‬ ‫خودم اومدم و دیدم دارم با صدای بلند هق هق می کنم . دستم و گذاشتم رو دهنم و صدام و خفه‬ ‫کردم تا صدای گریه ام بیرون نره .‬

‫چند لحظه بعد صدای هیروش بلند شد که داشت میزد به در دستشویی و صدام میزد .‬

‫- مانوش اونجایی ؟ حالت خوبه ؟ مانوش ؟ مانوش ؟!!!!‬

‫خدایا هیروشه . حالا چه جوابی بهش بدم ؟ یکم صدام و صاف کردم و آروم گفتم :‬

‫- آره الان میام‬

‫با صدایی نگران گفت :‬

‫- چی شده مانوش ؟!!! حالت خوبه ؟!!! میدونی از کی اومدی بالا ؟!!! در و باز کن ببینمت .‬

‫بدون مکث داشت پشت هم سوال می پرسید و من عصبی رو عصبی تر می کرد . آخر نتونستم‬ ‫جلو زبونم و بگیرم و با حرص گفتم :‬

‫- صبر کن یکم . گفتم الان میام دیگه‬

‫ساکت شد و دیگه حرفی نزد . بمیری مانوش با این حرف زدنت . دستم و گرفتم به لبه کابینت و به‬ ‫زور بلند شدم . و یه نگاه به آینه کردم .‬

‫خدا لعنتت کنه مانوش . دوباره گند زدی به صورتت . این و دیگه چه جوری می خوای ماست مالی‬ ‫کنی خره . شیر آب سرد و باز کرد وچند تا مشت آب زدم به صورتم که باعث شد بتونم یکم نفس‬ ‫بگیرم بعد با دستمال آرایشهای ماستیده به صورتم و پاک کردم . هیچ صدایی از بیرون نمی اومد .‬

‫خاک تو سرت مانوش . بازم می خوای دروغ بگی بهش ؟ بازم ..... تمومش کن این بازی مسخره‬ ‫رو....‬

‫یه نفس عمیق کشیدم و در و باز کردم . هیروش با شنیدن صدای در با عجله از روی تخت بلند‬ ‫شد و اومد سمت ولی با دیدن قیافم وسط راه وایستاد و مبهوت نگام کرد بعد از چند لحظه با شک‬ ‫پرسید :‬

‫- گریه کردی ؟ چرا این شکلی شدی ؟ حالت خوبه ؟!!!‬

‫با قدمهای لرزون همون جوری که به چشماش نگاه می کرد رفتم سمتش و خودم و انداختم تو‬ ‫بغلش و محکم به خودم فشارش دادم و سرم و گذاشتم رو سینه اش و از امنیت و آرامشی که‬ ‫بوی عطر تنش بهم منتقل کرد دوباره اشکم اومد پایین . حالم از این مانوش همیشه گریون بهم‬ ‫می خوره دیگه . دستاش و گذاشت رو بازوهام و من و از خودش جدا کرد و با ناراحتی تو چشمام‬ ‫نگاه کرد و گفت :‬

‫- تو که کشتی من و . چی شده دختر ؟ کسی حرفی بهت زده ؟ حالت خوبه ؟‬

‫با بغض گفتم :‬

‫- نه حالم خوب نیست تمام دل و رودم داره پیچ می خوره تو هم حالمم به هم خورد . فکر کنم‬ ‫مسموم شدم .‬

‫راست می گفتم تموم این حالتها رو داشتم ولی علتش مسمومیت نبود . علتش دامون بود که مثل‬ ‫یه مار چمبره زده بود رو زندگی من .‬

‫دستم و گرفت و با نگرانی نشوندم رو تخت و پایین پام زانو زد و گفت :‬

‫- چرا ؟ مگه چی خوردی امروز؟‬

‫همون جور که اشکام میومد پایین فکر کردم ظهر کجا بودم ؟.... کجا بودم .... ؟ آهان با شادی‬ ‫رفته بودم خرید و پیتزا خوردم‬

‫با ترس نگاش کردم و گفتم :‬

‫- با شادی پیتزا خوردیم گفتم که .‬

‫با حرص نفسش و بیرون داد و گفت :‬

‫- صد بار گفتم کم فست فود بخور دق میدی من و آخر با این کارات .‬

‫با عشق به حرص خوردناش نگاه کردم . خدایا یعنی من لیاقت این مرد و ندارم که اینقدر دارم‬ ‫اذیت میشم . هیروش آروم اشکام و پاک کرد و گفت :‬

‫- حالا چرا داری گریه می کنی ؟ این که دیگه گریه کردن نداره .الان میریم دکتر حالت خوب میشه‬ ‫.‬

‫اشکام و پاک کردم و گفتم :‬

‫- آخه من خیلی بدم میاد از این که حالم به هم بخوره . یه جورایی میترسم و چندشم میشه .‬

‫خندید و محکم بغلم کرد و گفت :‬

‫- کوچولویی دیگه‬

‫صبح با سر درد خیلی بدی از خواب بیدار شدم . به زور الی چشمام و باز کردم و یه نگاه به ساعت‬ ‫کردم . نزدیک 88 بود . با بی حالی از جا بلند شدم . دلم می خواست بازم بخوابم. دیشب تا‬ ‫نزدیک صبح بیدار بودم فکر کردم آیا کارم درسته یا نه . آخرم به این نتیجه رسیدم که این‬ ‫بهترین راه .‬

‫با فکر اینکه الان بهترین فرصتیه که دارم بی خیال خواب شدم . خسته شده بودم از این وضعیت .‬ ‫وقتی یاد نگرانیهای دیشب هیروش می افتادم و اینکه مجبورم کرد بر خلاف میلم بریم دکتر تا‬ ‫خیالش ار حالم راحت بشه دلم می خواست بمیرم .‬

‫اه بیخیال همه چی . خواب آلود بلند شدم و رفتم دستشویی و دست و صورتم و شستم و رفتم تو‬ ‫آشپزخونه . مامان داشت غذا درست می کرد . سلام کردم و رفتم محکم صورتش و بوس کردم .‬ ‫خندید و گفت :‬

‫- حالت چطوره ؟ بهتری ؟‬

‫نشستم پشت میز گفتم :‬

‫- آره خویم . مرصا و بابا کجان ؟‬

‫- مرصا که کلاسه . باباتم طبق معمول بیرون .‬

‫یه نفس عمیق کشیدم و زل زدم به مامان که داشت واسم چایی گرم می کرد . چایی و گذاشت‬ ‫جلوم رو میز و گفت :‬

‫- چی واست بیارم بخوری ؟ مریا ؟ پنیر ؟ تخم مرغ ؟‬

‫نفسم و با شدت دادم بیرون و گفتم :‬

‫- هیجی مامان بشین می خوام باهات حرف بزنم‬

‫با تعجب نگام کرد و گفت :‬

‫- چیزی شده ؟ با هیروش دعوات شده ؟‬

‫کلافه موهام و دادم پشت گوشم و گفتم :‬

‫- نه بابا . من اون و اذیت نکنم اون اذیتم نمی کنه .خیالت راحت باشه . بشین نمی تونم اینجوری‬ ‫حرف بزنم .‬

‫مامان زیر گاز و کم کرد و اومد نشست پشت میز و با نگرانی زل زد به دهنم . نمی دونستم از کجا‬ ‫شروع کنم و با چه رویی حرفم و بزنم . هیچ وقت دوست نداشتم مامان بفهمه چقدر راحت بهش‬ ‫دروغ می گفتم . انقدر مامان و دوست داشتم که .... ولی چاره ای نداشتم . افتاده بودم تو یه‬ ‫مردابی که هر چی دست و پا می زدم بیشتر فرو می رفتم . باید یه فکر اساسی می کردم .‬

‫لبم و به دندون گرفتم و همون جوری که لیوان چای داغ و تو دستای سردم فشار میدادم ، شروع‬ ‫کردم به تعریف کردن . از روز اولی که احساس کردم دامون و دوست دارم و همیشه تو رویاهام‬ ‫خودم و عروس عمه میدیدم تا دوست شدنم با دامون و نامردی که در حقم کرد و آشنایی با‬ ‫هیروش و دیونه بازیهای الان دامون . گفتم و گریه کردم . گفتم و تمام سعی ام و کردم به مامان‬ ‫نگاه نکنم چون بدون نگاه کردن بهش هم می تونستم حس کنم چقدر از این که دخترش این همه‬ ‫بهش دروغ گفته و اونقدر بهش اطمینان نداشته که این همه حرف تو دلش بوده ، لب باز کنه و‬ ‫باهاش مشورت کنه ، چقدر رنجیده و نا امید شده .‬

‫حرفام تموم شده بود ولی گریه من تمومی نداشت . مامان جعبه دستمال کاغذی و گرفت جلوم و‬ ‫گفت :‬

‫- پاشو برو صورتت و بشور و بیا تا با هم حرف بزنیم .‬

‫بدون این که به صورت مامان نگاه کنم از پشت میز بلند شدم و رفتم صورتم و شستم و اومدم‬ ‫دوباره نشستم و یه نگاه به مامان کردم که با ابروهای گره خورده داشت فکر می کرد . نمی‬ ‫دونستم چیکار کنم یا چه حرفی بزنم که این جو سنگین و از بین ببرم . بعد از چند لحظه مامان یه‬ ‫نفس عمیق کشید و گفت :‬

‫- قبل از هر حرفی یه سوال ازت می پرسم و می خوام که راستش و بگی .‬

‫با اضطراب گفتم :‬

‫- باشه‬

‫- تو هیروش و واقعا دوست داری یا به خاطر این که حرص دامون و در بیاری و یا اینکه تو هم از‬ ‫اون عقب نمونده باشی تو ازدواج کردن ، انتخابش کردی ؟‬

‫با دهنی باز به مامان نگاه کردم و بعد از چند لحظه با تعجب گفتم :‬

‫- معلوم هست چی میگی مامان ؟ تو هم که حرف دامون رو می زنی ؟ من به اندازه سر سوزنی‬ ‫دیگه به دامون عالقه ای ندارم . من واقعا عاشق ...‬

‫هر کاری کردم روم نشد جلوی مامان جمله ام و تموم کنم و سرم و انداختم پایین .‬

‫بعد از چند لحظه مامان گفت :‬

‫- پس چرا همون اولش حقیقت و بهش نگفتی ؟‬

‫- گفتم که مامان ، من که از اولش نمی خواستم با هیروش باشم . یهو پیش اومد . در ضمن‬ ‫موضوع فقط دامون نبود . الان موضوع هلیاست . چی می گفتم بهش ؟ که شوهر خواهرت ، همون‬ ‫پسریه که من و گذاشت و رفت ؟ می تونستم این و بگم بهش به نظرت ؟‬

‫- آره باید می گفتی که تا وقتی که هنوز اتفاقی نیوفتاده بود بتونه تصمیم بگیره و با چشم باز‬ ‫انتخاب کنه . اون وقت الان اینجوری در مونده نبودی.‬

‫بعد انگار یهو چیزی یادش اومده باشه چشماش و ریز کرد و با دقت نگام کرد و گفت :‬

‫- شادی هم لابد میدونه ؟‬

‫لبم و به دندون گرفتم و گفتم :‬

‫آره می دونه.‬

‫سرش و با تاسف تکون داد و گفت :‬

‫- پس تو دروغ گفتناتون با هم هماهنگ بودین ؟ من و بگو چه راحت به شادی اطمینان داشتم و‬ ‫هر چی میگفتین باور می کردم‬

‫بازم سرم و انداختم پایین و گفتم :‬

‫- شرمنده ام مامان . ببخشید‬

‫نفسش و با شدت داد بیرون و بعد زل زد تو چشمام و عمیق نگام کرد ، جوری که حتی نتونستم‬ ‫پلک بزنم و دستم و گرفت و گفت :‬

‫- یعنی من برات به اندازه شادی هم قابل اعتماد نبودم تا بیای حرفات و بهم بزنی ؟‬

‫سرم و انداختم پایین و گفتم :‬

‫- بحث اعتماد نیست مامان . من ... من ... خجالت می کشیدم‬

‫- از چی خجالت می کشیدی ؟ دوست داشتن و عاشق شدن چیزی نیست که آدم ازش خجالت‬ ‫بکشه . به شرطی که آدم درستی و دوست داشته باشی و انقدر به انتخابت اطمینان داشته باشی‬ ‫که بتونی راحت جلوی دیگران سینه سپر کنی و از انتخابت دفاع کنی .‬

‫بعد کلافه با دستش رو میز ضرب گرفت و گفت :‬

‫- من نمی دونم چرا شما بچه ها فکر می کنید ما بزرگترا هیچی نمی فهمیم و درکتون نمی کنیم و‬ ‫شماها و چند تا دوست دور و اطرافتون همه چیز و میفهمید .‬

‫حرفی نداشتم که بزنم . انقدر اشتباه داشتم که راهی واسه دفاع کردن از خودم نذاشته بودم .‬

‫دستش و گذاشت زیر چونم و سرم و آورد بالا و تو چشمام نگاه کرد و گفت :‬

‫- مانوش اگه دامون زن هم نمی گرفت و میومد خواستگاری تو ، مطمئن باش من و بابات نمی‬ ‫ذاشتیم با اون ازدواج کنی‬

‫با تعجب نگاش کردم و گفتم :‬

‫چرا آخه ؟‬

‫تکیه داد یه صندلی و گفت :‬

‫- برای این که می دونم تا چه اندازه به عمه ات وابسته است . مانوش اگه عمه ات پشت دامون‬ ‫نباشه ، اون هیچ چی نیست .می دونی که تو خونه اونها حرف حرفه عمه اته . اون کوچکترین‬ ‫اعتماد به نفسی نداره و همه این کمبودا رو پشت ژستهایی که می گیره و حرفای گنده گنده ای که‬ ‫میزنه مخفی می کنه . جدا از این نگو که تا حالا نفهمیدی چقدر از نظر اخلاقی با هم فرق دارین؟‬

‫سرم و تکون دادم و حرفی نزدم .‬

‫بعد از چند لحظه مامان گفت :‬

‫- شاید تو اون موقع رو زیاد یادت نیاد ولی ما زمانی که بچه بودی با خانواده عمه ات رفت و آمد‬ ‫بیشتری داشتیم ولی بعد از یه مدت دیدم هر چی فاصله رو بیشتر کنیم بهتره . چون علی آقا شوهر‬ ‫عمه ات اخلاقهای خیلی خاصی داشت . یه آدم حساسی بود که با کوچکترین حرفی ناراحت می‬ ‫شد و دچار سوء تفاهم میشد و کلی باید تلاش می کردی تا اون تنش ها و فکرای غلط و از تو‬ ‫ذهنش بیرون بیاری .‬

‫میدونی خیلی سخته آدم بخواد دائم مواظب کوچکترین حرفا و حرکاتش باشه تا مشکلی پیش نیاد‬ ‫و من حس می کنم که دامون هم بعضی از اخلاقهای باباش و به ارث برده . من دلم نمی خواد‬ ‫دخترم تو زندگیش برای خوش آینده یه نفر دیگه که حرفش هم منطقی نیست دائم خودش و طرز‬ ‫فکر و عقایدش و سانسور کنه .‬

‫با بغض به مامان نگاه کردم . مامان چقدر خوب دامون و شناخته بود . پس چرا من نشناخته‬ ‫بودمش ؟ چه شبهایی که به خاطر این که از یه حرف کوچیک من ناراحت شده بود با گریه صبح‬ ‫کرده بودم و خودم و کشته بودم تا باور کنه منظورم اون حرفی نبوده که اون تو فکرشه . شاید من‬ ‫هم داشتم به خودم دروغ می گفتم . منم دامون و شناخته بودم ولی نمی خواستم به خودم این‬ ‫اعتراف و بکنم . یه جورایی شجاعت این و نداشتم که به روزهای بدون دامون فکر کنم.یه جور‬ ‫عادت به بودنش و عذاب دادن خودم و چقدر این اعتراف کردن به خودم سخت و تلخ بود.‬

‫با چشمای اشک آلود به مامان نگاه کردم و گفتم :‬

‫- حالا باید چیکار کنم مامان ؟‬

‫- من باید یکم فکر کنم تا بتونم تصمیم بگیرم ولی قبل از هر چیزی اول باید با بابات صحبت کنم‬

‫انگار یهو برق 122 ولت بهم وصل کردن . با ترس گفتم :‬

‫- نـــه . چی میگی مامان ؟ تو رو خدا نه‬

‫- چرا نه ؟ مگه بابات دشمنته دختر ؟ از اول همین فکرا رو کردی که این حال و روز الانته و دامون‬ ‫هم وقتی می بینه تو این قدر ترسیده و بی پناهی هر بالیی که میخواد سرت میاره‬

‫با ناراحتی گفتم :‬

‫- ولی اینجوری آبروم جلوی بابا هم میره .‬

‫چپ چپ نگام کرد و گفت :‬

‫- واسه چی آبروت بره ؟ اگه حرفات و به من و بابات نگی به کی میخوای بگی ؟ مگه ما نامحرمیم ؟‬ ‫تو نمی خواد به این چیزا فکر کنی . من خودم می دونم چیکار کنم .‬

‫بحث کردن فایده ای نداشت . تا الان با فکر خودم هر کاری کردم جز خرابکاری نتیجه ای‬ ‫نداشته . حالا که همه چیز و گفتم و به مامان اعتماد کردم بهتره همه چیز و بسپارم به خودش و هر‬ ‫جور که خودش صالح میدونه عمل کنه .‬

‫رو تخت دراز کشیده بودم و هر کاری می کردم خوابم نمی رفت . با بی حالی موبایلم از از رو میز‬ ‫برداشتم و یه نگاه به ساعت موبایل کردم . نزدیک 4 بود . با عصبانیت موبایل و پرت کردم پایین‬ ‫تخت و کلافه پتو رو کشیدم رو سرم و بدون اینکه بخوام بازم رفتم تو فکر و خیال . این چند روز‬ ‫یکی از مزخرف ترین روزهای زندگیم بود .‬

‫فردای همون روز که با مامان صحبت کردم ، مامان هم با بابا صحبت کرد . مامان می گفت کلی‬ ‫ناراحت شده ولی خوب طبیعیه . انتظار دیگه ای هم نمیشد داشت . گفته بود فکراش و می کنه و از‬ ‫مسافرت که برگشت میره خونه عمه و با دامون و عمه صحبت می کنه . شانس بد من حالا که به‬ ‫بابا احتیاج دارم کاری واسش پیش اومده و چند روزیه که رفته اصفهان .‬

‫تو این دور روزی که به مسافرت بابا مونده بود من جن شده بودم و بابا بسم اهلل . روم نمی شد تو‬ ‫چشمای بابا نگاه کنم . فقط موقع شام و ناهار از اتاق بیرون می رفتم و با آخرین سرعت ممکن‬

‫غذا می خوردم و می اومدم تو اتاق . بابا هم مثل همیشه ساکت بود و حرفی نمی زد ولی سکوتش‬ ‫با همیشه فرق داشت . این و از چند باری که ثصادفی چشم تو چشم شدیم فهمیدم که چقدر از‬ ‫دستم ناراحته و دلخوره .‬

‫خیلی دلم می خواست می تونستم برم ازش معذرت خواهی کنم ولی حتی روی این کار و هم‬ ‫نداشتم . شاید هم این مسافرت بابا بهترین زمان بود تا یکم سنگینی این فضا کمتر بشه و بتونیم‬ ‫تو آرامش بهتر فکر کنیم و تصمیم بگیریم .‬

‫ولی چیزی که تو این چند روز به معنای واقعی کلمه حالم و بد کرد و ترسوند این بود که هیروش با‬ ‫ناراحتی بهم خبر داد که هلیا با دامون دعواش شده و قهر کرده و اومده خونه مامان اینا . داشتم‬ ‫سکته می کردم . واقعا دامون می خواد گند بزنه به زندگی خودش و من . حتی مامان هم وقتی خبر‬ ‫و شنید رفت تو فکر و گفت بابا از مسافرت بیاد زودتر باید قضیه رو فیصله بده و من هم باید تو یه‬ ‫موقعیت مناسب همه چیز به هیروش بگم .‬

‫تو این چند روز استرس و فکر و خیال داره از پا درمیارم . ترس این که اگه هیروش واقعیت و‬ ‫بفهمه چه عکس العملی نشون میده و ترس این که یه وقت ولم کنه و بره داره دیونه ام میکنه .‬ ‫تنها شانسی که آوردم این بود که تو این چند روز هیروش درگیر مشکلات کاری و و هلیا بود و‬ ‫کمتر همدیگر و میدیدم وگرنه امکان نداشت پی به حال و روز خرابم نبره .‬

‫انقدر به این چیزها فکر کردم که نفهمیدم کی خوابم برد . صبح تو خواب عمیقی بود که مامان از‬ ‫خواب بیدارم کرد . خواب آلود چشمام و باز کردم و گفتم :‬

‫- مامان تو رو خدا بذار بخوابم‬

‫- بسه دختر نزدیک ظهر . چقدر می خوابی ؟‬

‫- تا صبح بیدار بودم به خدا . چیکارم داری حالا ؟‬

‫همون جوری که داشت لباسام و از رو زمین جمع می کرد و غر میزد گفت :‬

‫- ناهار با مریم و نسیرین می خوایم بریم خونه لیال تو نمیای ؟‬

‫کلافه گفتم :‬

‫- آخه من بیام با دوستای شما چی بگم ؟ برو خوش بگذره‬

‫- آخه تنها می خوای بمونی خونه چیکار ؟ مرصا هم که نیست‬

‫- تنها باشم مگه چی میشه ؟ برو خیالت راحت باشه‬

‫- باشه پس غذا تو یخچال هست . نخواستی زنگ بزن از بیرون واست غذا بیارن . بازم نظرت‬ ‫عوض شد بیا . میدونی که خونشون کجاست ؟ 1 دقیقه بیشتر راه نیست. تنبلی نکن‬

‫چشمام و بستم و همون جور که داشت خوابم میرفت گفتم :‬

‫- باشه مامان‬

‫نمیدونم چقدر گذشت و تو خواب عمیقی بودم که با صدای زنگ خونه از خواب پریدم . لعنتی اگه‬ ‫گذاشتن که بخوابم . خواستم بلند شم و در باز کنم ولی با فکر این که مامان اینا که همه کلید دارن‬ ‫و کسی هم با من کار نداره خودم قانع کردم دوباره بیهوش شدم . تو همون لحظات کوتاه داشتم‬ ‫خواب میدیدم که اینبار با صدای زنگ واحدمون از خواب پریدم . هر کسی هم که پشت در بود‬ ‫خیال کوتاه اومدن نداشت و دستش و از روی زنگ بر نمی داشت .‬

‫حرصم در اومد . همسایه هم اینقدر بی مالحظه . با بی حالی بلند شدم . و تو آینه اتاق یه نگاه به‬ ‫قیافه در هم و خواب آلود و شلوار و تاپ تنم انداختم . خیلی داغون بودم ولی به جهنم می خواستن‬ ‫بی موقع نیان . دوباره صدای زنگ بلند شد . عصبانی شدم شدید . کش موهام و برداشتم و همون‬ ‫جوری درهم موهام و بالای سرم بستم و شالم و از روی صندلی برداشتم و انداختم رو سرم و‬ ‫شونه های لختم و رفتم سمت در . از چشمی در بیرون نگاه کردم چیزی معلوم نبود . در و باز کردم‬ ‫و سرم و آروم بردم بیرون و گفتم :‬

‫- بله بفرمایید .‬

‫ولی با دیدن کسی که پشی در بود دهنم باز موند . هول شدم و فوری سرم و کشیدم تو و اومدم‬ ‫در و ببندم که پاش و گذاشت الی در و با یه حرکت در و هول داد جوری که پرت شدم عقب و‬ ‫اومد تو خونه و در و پشت سرش بست و تکیه داد به در .‬

‫زبونم از ترس بند اومده بود . با پاهای لرزون همون جوری که با ترس به چشمای خونسرد و‬ ‫پوزخند رو لبش زل زده بودم عقب عقب رفتم تا این که کمرم به کانتر آشپزخونه برخورد کرد و‬ ‫وایستادم . احساس می کردم دست و پام از ترس فلج شده . حتی دیگه دستام جون نداشت‬ ‫شالم و نگه دارم و از روی شونه ام لیز خورد و افتاد رو زمین .‬

‫دامون هم همون جا خونسرد وایستاده بود و با چشماش داشت تنم و رصد می کرد . از مدل نگاه‬ ‫کردنش حالت تهوع بهم دست داد و گلوم سوخت ، احساس می کردم زیر دلم نبض میزنه . همون‬ ‫جوری که با ترس نگاش می کردم ، تکیه اش و از در برداشت و یه قدم به سمتم برداشت . با این‬ ‫حرکتش تازه از حالت شک اومدم بیرون و با صدایی که به خاطر ترس لرزون شده بود گفتم :‬

‫- همون جا وایستا . یه قدم دیگه جلو بیای جیغ می زنم همه بریزن اینجا . فهمیدی ؟ این جا‬ ‫چیکار می کنی ؟ از خونه ما گمشو برو بیرون .‬

‫بی توجه به حرفام خونسرد کتش و از تنش در آورد و انداخت رو مبل و دکمه های آستینش و باز‬ ‫کرد و آستیناش و داد بالا . تک تک حرکاتش داشت ترس و تو دلم می انداخت و اعصابم و خط‬ ‫خطی می کرد . تو این فاصله هزار تا فکر مثل خوره داشت مغزم و می خورد . فکر هایی که هر‬ ‫کدوم از اون یکی ترسناکتر بودن . بعد از این که کارش تموم شد . دستش و زد به کمرش و با‬ ‫چشمای ریز شده اش نگام کردم .‬

‫چقدر از حالت نگاه کردنش متنفر بودم . خدایا من چه جوری یه روز واسه این آدم می مردم ؟؟ با‬ ‫صداش حالت تهوعم بیشتر شد و با ترسم از شنیدن حرفاش بیشتر‬

‫- تو که افتخار ندادی در و باز کنی . میدونی کی درو واسم باز کرد ؟ همسایه پایینی . چقدر زنه‬ ‫خوب و ساده ایه . راحت باور کرد زنگ خونتون خرابه .‬

‫بعد حالت فکر کردن به خودش گرفت و گفت :‬

‫- فکر کنم داشت می رفت خرید‬

‫بعد یه نگاه به اطرافش انداخت و و بلند داد زد :‬

‫- زن دایی . مرصــا . کسی خونه نیست ؟؟‬

‫بعد یدونه زد به پیشونیش و گفت :‬

‫- چقدر حواس پرتی دامون؟ مرصا که صبح زود بود رفت بیرون . زن دایی هم که نیم ساعت پیش‬ ‫رفت .کسی خونه نیست که .‬

‫بعد یه چشمک بهم زد و گفت :‬

‫- پس صدات مزاحم هیچ کس نیست . تا دلت می خواد می تونی جیغ بزنی . شروع کن .‬

‫با دهن باز داشتم نگاش می کردم . با این حرفا می خواست حالیم کنه خیلی وقته کشیک خونه ما‬ ‫رو می کشه و می دونه که کسی خونه نیست و الان تنهام و دستم به جایی بند نیست . اون وقت‬ ‫منه احمق ساده ، زود در و باز کردم . ولی خوب از کجا می دونستم پشت در آپارتمانه . فکر نمی‬ ‫کرد اینقدر دیونه باشه که بخواد مستقیم بیاد در خونه . خیلی احمقی مانوش . خیــــلی . تمام‬ ‫سعی ام و کردم تا متوجه ترسم نشه . از این که با این لباس جلوی این چشمایی که داشت وجب‬ ‫به وجب تن من و دید میزد ، معذب بودم ولی چیزی که الان برام مهم بود این بود که از این خونه‬ ‫بیرونش کنم . آب دهنم و به زور قورت دادم و با حرص گفتم :‬

‫- چرا اینقدر من و اذیت می کنی ؟ چرا دست از سر من بر نمی داری ؟ نمی فهمی حالم ازت بهم‬ ‫می خوره ؟ چه جوری باید حالیت کنم هان ؟؟‬

‫اومد جلوتر و تکیه داد به دیوار کنار در و دست به سینه نگام کرد و گفت :‬

‫- مهم نیست همین که من دوستت دارم کافیه .‬

‫بعد ابروش و بالا انداخت و گفت :‬

‫- خبر دست اول و که داری ؟ هلیا قهر کرده رفته خونه مامان جونش . فکر کنم کارم و خوب انجام‬ ‫دادم و بالاخره موفق شدم . یکم سرسخت بود ولی بالاخره موفق شدم . حالا نوبت تو اِ‬

‫انگار یه سطل آب جوش روم خالی کردن . از این که زنش گذاشته و رفته خوشحاله و با افتخار‬ ‫داره واسه من شاهکارش و تعریف می کنه . این آدم روانیه به خدا . با تعجب گفتم :‬

‫- تو خجالت نمی کشی دختر مردم و فرستادی خونه باباش ؟ تازه می گی سر سخت بود ؟ اونقدر‬ ‫عوضی شدی ؟‬

‫چشماش و تنگ کرد و با جدیت نگام کرد و گفت :‬

‫- آدم برای به دست آوردن چیزایی که دوست داره ممکنه این وسط چند نفر و هم قربونی کنه‬ ‫میفهمی که ؟‬

‫- دامـــــــــون . خجالت بکش . هلیا زنته . چطور میتونی اینقدر نامرد باشی ؟ اون با کلی امید‬ ‫و آرزو اومده زن تو نفهم شده . بجا این که قدر زندگی و زنت و بدونی ، حالا خوشی هات و کردی‬ ‫فیلت یاده هندوستان کرده ؟؟‬

‫تکیه اش و از دیوار گرفت و همون جوری دست به سینه با یه پوزخند به لب اومد جلو . از ترس‬ ‫خودم و از کنار کانتر کشیدم عقب رو به در آشپزخونه . وقتی دید چقدر ترسیدم همون جا وایستا و‬ ‫پوزخندش عمیق تر شد .صداش باز رو اعصابم خط کشید .‬

‫- اگه خیلی دلت واسه هلیا می سوزه و دلت نمی خواد که ناراحتش کنی ، من و با وجود هلیا قبول‬ ‫کن .‬

‫ابروهام از تعجب بالا پرید . با بهت گفتم :‬

‫- یعنی ... یعنی چی ؟ منظورت و نمی فهمم ؟‬

‫پوزخندی زد و گفت :‬

‫- یعنی این که من کاری به کار هلیا ندارم و می رم دنبالش و میارمش خونه و به قول تو دلش و‬ ‫نمی شکنمو از دلشم در میارم . در عوض تو هم زودتر از هیروش جدا شو و با من ...‬

‫چقدر این آدم وقیح بود . دیگه داشت حالم از خودش و حرفاش به هم می خورد .واسه این که‬ ‫ادامه نده پریدم وسط حرفش و با عصبانیت گفتم :‬

‫- خفه شو دامون . میفهمی چی میگی ؟ خفه شو . تو کی هستی که به خودت اجازه میدی واسه‬ ‫دیگران تعیین تکلیف کنی . به چه حقی به زن مردم این پیشنهاد مسخره رو میدی ؟‬

‫با این حرفم انگار آتیشش زدم . عصبی داد زد :‬

‫- تو زن هیچ کس نیستی لعنتی ، فهمیدی ؟‬

‫دستم از حرص مشت شد . واسم مهم نبود الان تو چه وضعیتی هستیم . دلم می خواست با همین‬ ‫مشتم بزنم دندوناش و بریزم تو دهنش . با صدایی که به خاطر عصبانیت دو رگه شده بود بود‬ ‫گفتم :‬

‫- من زن هیروشم . تا آخر عمرم هم زن هیروش میمونم . نه تو ، نه هیچ کس دیگه ای هم نمی‬ ‫تونه ما رو از هم جدا کنه .‬

‫تیکه اش و از دیوار برداشت و در حالی که رگ گردنش بر آمده شده بود داد زد :‬

‫- مانوش رو سگ من و بالا نیار که یه بالیی سرت بیارم که هیروش دیگه تو روت هم نگاه نکنه .‬

‫پوزخندی زدم و گفتم :‬

‫- نه بابا . دیگه چی ؟ یه حرفی بزن که به قد و قوارت بیاد .‬

‫یکدفعه خیز برداشت سمتم که هول شدم و جیغ زدم و خودم و انداختم تو آشپزخونه و قبل از این‬ ‫که خودش و بهم برسونه از تو جا چاقویی رو کابینت یه چاقو کشیدم بیرون و گرفتم سمتش و‬ ‫گفتم :‬

‫- یه قدم دیگه بیای جلو می کشمت دامون . به خدا می کشمت‬

‫یکم با تعجب نگام کرد و بعد یهو شروع کرد به قهقهه زدن . دستام داشت از ترس می لرزید .‬ ‫این خنده هاش هم بیشتر عصبیم می کرد . یکم که خندید و خوب رو اعصابم رژه رفت ، خنده اش‬ ‫و تموم کرد و بعد قیافه جدی به خودش گرفت و گفت :‬

‫- این مسخره بازیها رو تموم کن و این چاقو رو بذار کنار‬

‫پوزخندی زدم و گفتم :‬

‫- تو بیا جلو ، منم مسخره بازی رو نشونت می دم‬

‫یکدفعه شروع کرد به دست زدن و گفت :‬

‫- آفرین . شجاع شدی‬

‫بعد سینه اش و جلوم سپر کرد و داد زد :‬

‫- بیــــــــا . بیا منت و بکش و راحتم کن . فکر می کنی از این جور زندگی کردن خیلی راضیم .‬ ‫اگه انقدر شجاعی و دل داری بیا ، نترس . بیا بکشم . از چی می ترسی ؟‬

‫ولی من داشتم از ترس میمردم . تو دلم هر چی امام و ائمه بود و قسم دادم تا من و از این‬ ‫وضعیت نجات بده . خودم که می دونستم دارم بلوف می زنم و جرئت این کار و ندارم . حالا چه‬ ‫خاکی به سرم بریزم ؟ حاضرم بمیرم ولی دست این نامرد بهم نرسه . یکدفعه قیافه دوست‬ ‫داشتنی هیروش تو ذهنم اومد و اشک تو چشمام جمع شد . آره حاضرم بمیرم . بمیــــــــــرم‬ ‫.‬

‫با این فکر در حالی که چند قدم بیشتر باهام فاصله نداشت ، چاقو رو برگردوندم و به سمت‬ ‫شکمم گرفتم که باعث شد همون جایی که هست خشک بشه و با چشمایی از حدقه در اومده‬ ‫نگام کنه . بلند جیغ زدم :‬

‫- اگه عرضه ندارم تو رو بکشم مطمئن باش عرضه خودکشی رو دارم . بمیرم بهتر از اینه که گیر‬ ‫تو بیوفتم .‬

‫با بهت اسمم و صدا کرد :‬

‫- مانـــــوش‬

‫بلند گفتم :‬

‫- مانوش و درد . خسته ام کردی از بس زبون نفهمی . چرا اینقدر خودخواهی . داری گند می زنی‬ ‫به زندگیم .‬

‫با لحن ملایم و التماس آمیزی گفت :‬

‫- مانوش چیکار می کنی ؟ اون چاقو رو بذار کنار‬

‫چاقو رو بیشتر به شکمم فشار دادم جوری که تیزی چاقو پوست شکمم و زخمی کرد و تاپ طوسی‬ ‫ام یکم خونی شد . بلند گفتم :‬

‫- به خدا بیای جلو این چاقو رو تا ته فرو می کنم تو شکمم . گمشو از این خونه بیرون .‬

‫همون موقع موبایلش که تو جیب شلوارش بود شروع کرد به زنگ خوردن و باعث شد واسه یه‬ ‫لحظه حواسم پرت بشه . همون یه لحظه هم کافی بود تا قبل از این که بتونم عکس العملی نشون‬ ‫بدم با یه قدم بلند خودش و بهم رسوند و دستم و که چاقو داشت و گرفت و دست دیگه اش و هم‬ ‫انداخت دور گردنم و از پشت من و چسبوند به خودش و محکم نگه ام داشت .‬

‫از این همه بی عرضگی خودم اشک تو چشمام جمع شد . من چه توقعی از خودم داشتم واقعا !!!؟‬ ‫من گانگستر نبودم که . فقط یه دختر ترسیده بودم که می خواستم از خودم دفاع کنم .‬

‫از این که اینقدر نزدیکش بودم و گرمای بدنش و حس می کردم حالم شدید بد بود . یکم خودم و‬ ‫تکون دادم تا از آغوشش بیام بیرون ولی فایده ای نداشت و من و محکمتر از این حرفا گرفته بود‬

‫. این تلاش کردنم باعث شد ، بازوش و محکمتر دور شونه ام حلقه کنه و آروم کنار گوشم زمزمه‬ ‫کرد :‬

‫- آروم باش کوچولو . آروم باش‬

‫حتی از پشت سر پوزخندی که رو لبش بود رو حس می کردم . فشار دستش دور شونه ام باعث‬ ‫شد یاد چیزی بیفتم و سرم و یکم خم کردم تا به بازوش برسم و و دهنم و باز کردم و محکم‬ ‫گازش گرفتم ، جوری که مزه خون و تو دهنم حس می کردم . بالاخره عالقه زیاد ام به گاز گرفتم‬ ‫بازوی هیروش یه جا به دردم خورد . ولی اون گاز کجا و این کجا ؟ از زور درد دستش از دور شونه‬ ‫ام برداشته شد و ولم کرد و خم شد و دستش و چسبید و شروع کرد به فحش دادن .‬

‫با عجله اومدم از آشپزخونه برم بیرون که همون جوری که خم شده بود ، دستش و گذاشت به‬ ‫دیوار و جلوی راهم و گرفت و با صدایی که به خاطر درد و عصبانیت خش دار شده بود گفت :‬

‫- کجا فرار می کنی کوچولو ؟حالا هستیم در خدمت .‬

‫از حالت نگاه و عصبانیتش ترسیدم . با چشمام دنبال یه چیزی گشتم که از خودم دفاع کنم که‬ ‫چشمم به چاقوی تو دستم خورد و با دستای لرزون آوردمش بالا و جوری که فقط زخمی کنه ،‬ ‫کشیدم رو دستش و یه شیار خون راه افتاد . اینبار از درد هوار میزد .‬

‫همین که یکم دستش از دیوار شل شد ، هولش دادم عقب و بدو رفتم توی اتاقم و در و بستم‬ ‫وفوری قفل کردم .یه نگاه به دستم که هنوز چاقوی خونی نگه داشته بود، انداختم و یه جیغ خفه‬ ‫کشیدم و چاقو رو انداختم رو زمین . تازه فهمیدم چیکار کردم دستام انقدر می لرزید که نمی‬ ‫تونستم نگه اش دارم . همون جا پشت در نشستم و زل زدم به دیوار‬

‫انقدر ترسیده بودم و شکه شده بودم که حتی نمی تونستم گریه کنم . لبام از ترس داشت می‬ ‫لرزید . تو حال خودم بودم که یکدفعه با لگد کوبید به در . از ترس چهار دست و پا خودم و‬ ‫رسوندم به وسط اتاق و با ترس زل زدم به در‬

‫- بیچاره ات می کنم مانوش . بالیی سرت میارم که به دست و پام بیوفتی . لعنت بهت . باز کن در‬ ‫و تا نشکوندمش .‬

قسمت یازدهم







‫بعد شروع کرد با مشت و لگد گوبیدن به در . چشمم و دور اتاق گردوندم که رو میز کامپیوتر ثابت‬ ‫موند . با باقی مونده جونی که تو تنم مونده بود ، خودم و بهش رسوندم و با عجله مانیتور و از رو‬

‫میز برداشتم و با دستای لرزون سیمهای کیس و کندم و فرش و از جلوش برداشتم و با هر‬ ‫بدبختی که بود میزو رو سرامیک هل دادم و گذاشتم پشت در ولی حس می کردم کافی نیست .‬

‫باز هم دور و اطرافم و نگاه کرد که چشمم خورد به عسلی کنار تختم . موبایلم و از روش برداشتم‬ ‫و پرت کردم رو تخت و عسلی و رو هم به زور هل دادم و گذاشتم کنار میز و فرش و رو هم کشیدم‬ ‫جلوش تا لیز نخوره . انقدر زور زده بودم که نفسم بالا نمی اومد و تمام انگشتام درد گرفته بود .‬ ‫هنوز داشت می کوبید به در و تهدید می کرد .‬

‫کلافه موهام و چنگ زدم و نشستم رو تخت و خودم و گوشه تخت جمع کردم و زل زدم به در و‬ ‫شروع کردم تو دلم دعا خوندن . که یکدفعه یاد موبایلم افتادم و شیرجه زدم سمتش .‬

‫حالا بی کی زنگ بزنم خدا ؟ بی کـــــی ؟ 188 ؟؟؟ نه بابا یه آبرو ریزی بزرگ میشه . هیروش‬ ‫؟؟؟ نه اون که هنوز چیزی نمی دونه . یکدفعه زنگ بزنم چی بگم ؟ مامان . آره مامان . بهترین‬ ‫فکره . انقدر ترسیده بود که حتی چشمم شماره ها رو نمی دید .‬

‫لیست شماره ها رو چند بار بالا و پایین کردم تا شماره مامان و گیر آوردم . شروع کردم به شماره‬ ‫گرفتن . ولی جواب نمی داد . خواهش می کنم مامان . تو رو خدا جواب بده . نمی دونم چند بار‬ ‫شماره رو گرفتم تا وقتی که دیگه داشتم واقعا نا امید می شدم جواب داد .‬

‫- سلام عزیزم . خوبی ؟‬

‫هول شدم . با ترس گفتم :‬

‫- مامان ....مامان .....‬

‫مامان که از لحت صدام ترسیده بود گفت :‬

‫- چی شده مانوش ؟ حالت خوبه ؟‬

‫بریده بریده گفتم :‬

‫- مامان بیا .... دامون .... دامون ....‬

‫مامان با ترس گفت :‬

‫- دامون چی مانوش ؟‬

‫یه نفس عمیق کشیدم و گفتم :‬

‫- دامون این .... اینجاست . می خواد بیاد تو اتاق ....تو رو خدا بیا مامان‬

‫مامان ترسیده گفت :‬

‫- نترس مانوش . دارم میام . نترس . الان میام‬

‫و گوشی و قطع کرد .‬

‫زانوهام و بغل کرده بودم و نشسته بودم رو تخت و با ترس زل زده بودم به در . دامون دیگه‬ ‫فحش نمی داد .حتی به اون شدت اول هم به در نمی کوبید . سعی داشت با زبون خوش خرم کنه‬ ‫تا در و باز و کنم . حالم خیلی خراب بود . حالم داشت از خودم و از این زندگی مزخرف و این‬ ‫شانس گندم بهم می خورد . نمی دونم چقدر گذشت و من چقدر تو دلم اسم خدا رو صدا کردم که‬ ‫یکدفعه صدای مامان آبی رو آتیش دلم شد و باعث خون دوباره تو رگام جریان پیدا کنه .‬

‫صدای جیغ مانند مامان و می شنیدم . حتی صدای ترسیده دامون رو هم می شنیدم ولی هیچی از‬ ‫حرفاشون درک نمی کردم . انگار قدرت درک کلمه ها رو از دست داده بودم . هنوز همون جوری‬ ‫زانوهام و محکم گرفته بودم و خودم و تکون می دادم که احساس کردم یکی می کوبه به در .‬ ‫سرم و بلند کردم و با تعجب به در نگاه کردم . یکم که دقت کرد صدای مامان و تشخیص دادم .‬

‫- مانوشم . مانوش . در و باز کن مامان . دامون رفت . حالت خوبه مانوش ؟ مانــــــــوش‬

‫نفهمیدم چه جوری از رو تخت بلند شدم و با عجله تمام چیزهایی رو که گذاشته بودم پشت در و‬ ‫با دستای کم جونم و لرزونم از پشت در برداشتم و قفل در و باز کردم . مامان با سرعت در و باز‬ ‫کرد و اومد تو . با دیدنش همون یه ذره جونی که تو تنم مونده بود هم از تنم رفت و همون جا‬ ‫وسط اتاق نشستم رو زمین .‬

‫مامان اومد رو به روم رو زمین نشست و همون جور که گریه می کرد ، بازو هم و گرفت و گفت :‬

‫- وای مردم مانوش مردم مامان . مردم . حالت خوبه ؟ اذیتت که نکرد ؟‬

‫حرفی نزدم و همون جوری مبهوت نگاش کردم . آروم دستش و گذاشت رو سرم و گفت :‬

‫- مانوشم خوبی ؟ یه حرفی بزن . گریه کن مامان . گریه کن‬

‫بعد یکدفعه من و کشید تو بغلش و محکم فشارم داد به خودش و همون جوری که گریه می کرد‬ ‫قرون صدقه امم می رفت .‬

‫چقدر تو این آغوش امنیت داشتم . چقدر بوی تنش و دوست داشتم . انگار تازه آرامش پیدا کردم‬ ‫و حس کردم در امانم و دست دامون بهم نمی رسه . بغضی که از اول تو گلوم گیر کرده بود و‬ ‫داشت خفه ام می کرد ، سر باز کرد و اشکام یکدفعه ، انگار سد جلوش شکسته باشه ، با سرعت‬ ‫اومد پایین . چقدر خوب بود که مامان بود . چقدر خوب بود خدا کمکم کرد که پاک بمونم . چقدر‬ ‫خوب بود که مامانم مثل کوه پشتم بود .‬

‫صورتم تو گردن مامان پنهون کردم زار زدم . از ته دل گریه کردم . انقدر گریه کردم که نفسم بالا‬ ‫نمی اومد دیگه . گریه کردم و حرف زدم . گریه کردم و نالیدم‬

‫- مامان خیلی ترسیدم . مامان کجا بودی ؟ مامان داشتم می میردم . خیلی ترسیده ام‬

‫- آروم باش عزیزم . آروم باش . من اینجام . دیگه کسی نمی تونه اذیتت کنه . حقش و میذارم‬ ‫کف دستش آروم باش‬

‫نمی دونم چقدر گذشت تا آروم شدم . چندتا لیوان آب قند خوردم تا سردی تنم و لرزش دست و‬ ‫پام خوب شد . ولی مامان یه لحظه هم تنهام نذاشت . انقدر موهام و آروم نوازش و کرد و باهام‬ ‫حرف زد تا قرصای آرامبخشی که خورده بودم اثر کرد و چشمام سنگین شد و خوابم رفت .‬

‫نمی دونم چقدر خوابیده بودم که احساس کردم یه دستی داره موها و صورتم و نوازش می کنه .‬ ‫همون جور که خواب و بیدار بودم مغزم یکدفعه آژیر خطر زد و نفهمیدم چه جور ی یکدفعه جیغ‬ ‫زدم و رو تخت نشستم و خودم و جمع کردم که صدای هیروش شنیدم که داشت با نگرانی صدام‬ ‫می کرد .‬

‫- مانوشم . خوبی . منم . نترس . عزیزم . نترس منم .‬

‫چشمام و که تا الان بسته بودم و باز کردم و هیروش و دیدم که لبه تخت نشسته و داره با نگرانی‬ ‫صدام می کنه .‬

‫تازه فهمیدم چه گندی زدم . یه نفس عمیق کشیدم و چشمام و مالیدم و گفتم :‬

‫- تو اینجا چیکار می کنی ؟‬

‫اومد رو تخت کنارم نشست و تکیه داد به دیوار و و دستش و انداخت دور گردنم از پشت من‬ ‫گرفت تو بغلش و چونه اش و گذاشت رو سرم و گفت :‬

‫- نگرانت شده بودم . از صبح از خانومم خبر نداشتم . نه زنگ زد بگه بیدار شده . نه پرسید حالم‬ ‫خوبه ؟ نه گفت حالش خوبه . هر چی هم زنگ می زدم به موبایلش جواب نمی داد . آخر مجبور‬ ‫شدم زنگ بزنم به خونه که مامانش گفت حالش خوب نیست و از صبح خوابیده . این شد که الان‬ ‫در خدمتتونم .‬

‫سرم و رو سینش جابه جا کردم و بیشتر تو آغوشش فرو رفتم . از کجا می دونست زنش از صبح‬ ‫چه لحظاتی و گذرونده و تا دم مرگ رفته و برگشته.‬

‫دستم و تو دستش گرفت و آورد بالا و اروم بوسید و گفت :‬

‫- عشقم واسه چی ترسیدی و جیغ زدی ؟‬

‫هنوز به خاط قرصها و گریه زیاد تو سرم احساس منگی می کردم . دستم و گذاشتم رو دستش و‬ ‫گفتم :‬

‫- خواب بد داشتم میدیدم .‬

‫دروغم نمی گفتم خواب دیدم دوباره دامون اومده سراغم و داره اذیتم می کنه . با صداش از فکر‬ ‫اومدم بیرون‬

‫- می خوای بگی خواب چی میدیدی ؟‬

‫- نـــــه‬

‫خندید و سرش و آورد کنار گوشم و گفت :‬

‫- احتماال خواب مردن من و که نمی دیدی ؟‬

‫با آرنجم کوبیدم تو پهلوش جوری که صدای دادش بلند شد و گفت :‬

‫- چیه ؟ گفتم شاید خواب دیدی داری ازدستم راحت میشی ولی خوب اون که خواب بدی نیست‬ ‫واست ....‬

‫نذاشت حرفش و ادامه بده و برگشتم و افتادم روش و شروع کردم که نیشگون گرفتنش . اونم‬ ‫همون جوری می خندید . با آخ و اوخ کردن و غلغلک دادن من داشت از خودش دفاع می کرد .‬

‫مرد من خوب بلد بود حال و هوام و عوض کنه . مرد من خوب بلد بود خنده رو لبم بیاره . داشتم از‬ ‫ته دل می خندیدم و این خنده ها رو مدیون هیروشم بودم . خدایا این لحظات و ازم نگیر . این‬ ‫خنده هاش و این عشق از من نگیر . خدیا بهم رحــــم کن .‬

‫نشسته بودم جلوی مامان و داشتم با دهن باز به حرفاش گوش می کردم . مغزم داشت سوت می‬ ‫کشید از این همه وقاحت . باورم نمی شد یه آدم بتونه این قدر پست باشه . آب دهنم و قورت‬ ‫دادم و با لکنت گفتم :‬

‫- ما .. مامان ... داری سر به سرم میذاری دیگه ؟ آره ؟‬

‫با ناراحتی نگام کرد و گفت :‬

‫- مامان الان وقت شوخی کردنه مگه ؟‬

‫با کلافگی شروع کردم پاهام و عصبی تکون دادن و گفتم :‬

‫- بابا چی گفته ؟‬

‫با ناراحتی نگام کرد و گفت :‬

‫- می خواستی چیکار کنه . یه مشت کوبیده پایین چشمش و گفته حق نداره حتی اسم تو رو به‬ ‫زبونش بیاره و گفته این وصله ها به مانوش نمی چسبه و انقدر دخترش و می شناسه که دهنی رو‬ ‫که بخواد همچین حرفایی پشت سر دخترش حرف بزنه و گل بگیره . بعد هم کلی با عمه ات دعوا‬ ‫کرده که جلوی پسرش و بگیره وگرنه این دفعه از دستش شکایت می کنه .‬

‫احساس می کردم غم دنیا رو شونه هامه . مگه من چی کار کرده بودم که این سرنوشتم بود؟ باور‬ ‫حرفایی که شنیده بودم خارج از تصورم بود .دیگه حتی روم نمی شد به صورت بابا نگاه کنم . خدا‬ ‫لعنتت کنه دامون . خدا لعنتت کنه . با بهت بلند شدم و رفتم تو اتاق و در و بستم . حالا می‬ ‫فهمیدم چرا از دیشب بابا و مامان مثل مرغ یر کنده شده بودن و این که چرا از وقتی که بابا اومده‬ ‫قفسه سینه اش درد می کنه و مامان هم گره ابروهاش باز نشده .‬

‫تا صبح فکر و خیال کرده بودم که چی شده و دامون چه حرفی تونسته در دفاع از خودش بزنه .‬ ‫مامان امروز هم نمی خواست بهم حرفی بزنه و می گفت فقط گفتنش اعصابش و خورد می کنه‬ ‫ولی بعد از کلی التماس راضی شد حرف بزنه که ای کاش کر می شدم و حرفاش و نمی شنیدم .‬

‫این حرف که دامون من و تو خیابون با یه پسر غریبه دیده و اون روز هم خبر نداشته بابا نیست و‬ ‫اومده بوده اینجا تا بابا صحبت کنه که میبینه اون پسره داره میره خونه ما و دامون هم میاد ببینه‬ ‫چه خبره که پسره فرار می کنه و من هم از ترسم تو اتاق پنهون میشم . این چیزی نبود که به‬ ‫ذهن یه آدم عادی برسه . این آدم بیمار بود . یه بیمار روحی .‬

‫داشتم دیونه می شدم . اگه این حرفا رو به کس دیگه ای می گفت و حرفم میشد نقل زبونها باید‬ ‫چیکار می کردم ؟ کلافه شروع کردم توی اتاق راه رفتن . کسی که از اصل موضوع خبر نداشت‬ ‫.هر کس این حرفا می شنید صد در صد فکر می کرد درسته چون چه دلیلی داره دامون بخواد‬ ‫پشت دختر داییش حرف الکی بزنه . میدونستم دامون از بابا حساب می بره ولی اگه یه وقت به‬ ‫کسی می گفت فقط بحث آبروی خودم وسط نبود . این وسط مامان و بابا هم نابود می شدن . چه‬ ‫جوری می تونستم ثابت کنم تمام این حرفا دروغه . چطور یه آدم می تونه این قدر پست باشه که‬ ‫به خاطر خودش با آبروی ناموس و فامیلش بازی کنه .‬

‫دیگه صبر کردن فایده ای نداشت . باید تکلیفم و روشن می کردم . یکدفعه یه فکری به ذهنم‬ ‫رسید . کیفم و از روی تخت برداشتم و خالی کردم رو تخت و کیف پولم و برداشتم و شروع کردم‬ ‫به گشتن توش . مطمئن بودم کارتش و تو کیفم گذاشتم . آهان پیداش کردم . موبایلم و از روی‬ ‫تخت برداشتم و نشستم رو تخت و با دقت به کارت نگاه کردم .‬

‫آقای دکتر اردالن یوسف نژاد مشاور خانواده و ازدواج و .....‬

‫روزی که مهرنوش یکی از دوستام این کارت و بهم داد اصلا فکرش و هم نمی کردم بهش احتیاج‬ ‫پیدا کنم . با دستای لرزون شمارش و گرفتم و بعد از کلی خواهش و التماس واسه یه ساعت بعد‬ ‫از نهار بهم وقت داد . یه نگاه به ساعت کردم . اون قدر وقت نداشتم . با عجله بلند شدم و رفتم‬ ‫حمام تا حاضر بشم .‬

‫تو اتاق انتظار منتظر بودم تا نوبتم بشه . مامان خیلی اصرار داشت که باهام بیاد تا تنها نباشم ولی‬ ‫قبول نکردم . اعتراف کردن بعضی از حماقتها شجاعت می خواست که احساس می کردم جلوی‬ ‫مامان اون شجاعت و ندارم . همیشه فکر می کردم آدم چطور می تونه بره پیش مشاور و بشینه‬

‫تمام زوایای ینهان خودش و زندگیش و بگه ولی وقتی تو اون اتاق ساده و گرم ، چشمم به آقای‬ ‫دکتر افتاد و وقتی قیافه آرومش و با اون ریش و سیبیل یکدست سفید و چهره سفید و نورانیش و‬ ‫دیدم آرامش همه وجودم و گرفت .‬

‫وقتی من و دخترم صدا کرد و ازم خواست آروم باشم و حرفام از هر جا که دوست داشتم شروع‬ ‫کنم ، ناخودآگاه قفل زبونم باز شد و هر چی تو دلم بود گفتم . از ترسام . اضطرابهام . از دامون و‬ ‫اذیت و آزارا و تهدیدهاش . از تهمتهایی که بهم زده بود و ترسیدن از حرف مردم . از هیروش‬ ‫گفتم و عشقی که بهش داشتم . گفتم که ترس از دست دادن هیروش داره میکشم و چیکار باید‬ ‫بکنم .‬

‫تو تاکسی نشسته بودم و حرفای دکتر تو سرم تکرار میشد .‬

‫دامون پسریه که بنا به گفته شما همیشه پدر و مادرش بیش از حد روش سلطه داشتن و می‬ ‫دونسته همه دور و اطرافیانش هم این نکته رو می دونن . به همین خاطر تا به سنی رسید که‬ ‫ازدواج کرد و یکم احساس کرد که از نظر مالی می تونه مستقل باشه ، یکدفعه یه جورایی طغیان‬ ‫کرده و خواسته تمام حد و مرزها رو بشکنه و یه جورایی به خودش و اطرافیانش نشون بده که‬ ‫چقدر مستقل و بر خلاف اونی که همه فکر می کنن ، نظر هیچ کس واسش مهم نیست .‬

‫دامون شاید تو رو دوست داشته باشه ولی این دست و پا زدنهاش برای این که دوباره تو رو به‬ ‫دست بیاره به خاطر اینه که حکم بچه ای رو داره عروسکی داشته که زیاد بهش توجه نمی کرده و‬ ‫واسش عادی شده بوده و بعد از یه مدت بازی باهاش انداخته بودش کنار ولی وقتی همون‬ ‫عروسک و دست یه بچه دیگه می بینه که چقدر باهاش خوشحاله و دوستش داره حس حسادتش‬ ‫تحریک می شه و دوباره می خواد اونو واسه خودش بکنه .‬

‫اشتباه کردی که از اول موضوع رو به نامزدت نگفتی . هنوزم هم دیر نشده . بذار از زبون خودت‬ ‫بشنوه نه دیگران . تمام حقیقت و بهش بگو و حق انتخاب بهش بده . حتی اگه اون انتخاب تو‬ ‫نباشی‬

‫یه نفس عمیق کشیدم و گوشیم و از جیبم در آوردم و شماره خونه رو گرفتم . حتما تا الان خیلی‬ ‫نگران شده .‬

‫- سلام مامانی خوبی ؟‬

‫احساس کردم نفس راحتی کشید و بعد از چند لحظه گفت :‬

‫- سلام عزیزم . خوبی ؟ چی شد ؟‬

‫- هیچی . خوب بود . خیلی با حرفاش آروم شدم . حالا میام و مفصل واست توضیح می دم .‬

‫شیشه ماشین تا آخر پایین دادم . سرم و چسبوندم به پنجره و زل زدم به بیرون وگفتم :‬

‫- مامان می خوام برم دیدن هیروش و همه چیز و بهش بگم . خسته شدم از این وضعیت‬

‫ساکت بود و حرفی نمی زد .آروم گفتم :‬

‫- مامان چیزی نمی گی ؟ به نظرت کارم اشتباهه ؟ آخه نمی خوام از کس دیگه ای واقعیت و‬ ‫بشنوه . می خوام خودم بهش بگم .‬

‫نفس عمیقی کشید ، جوری که صداش تو گوشم پیچید و بعد با صدای آهسته ای گفت :‬

‫- خودت و برای عواقبش آماده کردی ؟ باید انتظار هر برخورد و تصمیمی رو داشته باشی .‬ ‫تحملش و داری ؟‬

‫بغض کردم . راست می گفت ، باید انتظار هر چیزی رو داشته باشم . ولی بالاخره چی ؟ نمی تونم‬ ‫جلوی این اتفاق و بگیرم . با صدایی که سعی کردم لرزش نداشته باشه ولی مطمئنم مامان بغض‬ ‫صدام و فهمید ، گفتم :‬

‫- چاره ای ندارم مامان . حتی اگه آماده نباشم هم باید بگم . فقط عقب انداختنش کارم و سخت‬ ‫تر میکنه . اگه ...اگه ....‬

‫آب دهنم و به زور قورت دادم تا شجاعت گفتنش و پیدا کنم‬

‫- اگر هم قراره اتفاقی بیوفته و هیروش ... هیروش ولم کنه ...بهتره الان باشه تا تو زندگی‬

‫مامان هم حرفی نزد و بعد از چند لحظه با صدایی روحیه دهنده گفت :‬

‫- کار خوبی می کنی مامان . از اول هم باید همین کار و می کردی و این همه اذیت نمی شدی .‬ ‫نگران نباش ، هر چی خدا مصلحت بدونه همون می شه . باید ببینی قسمتت چیه . حرفاتون که‬ ‫تموم شد بهم خبر بده .‬

‫لبم و به دندون گرفتم و گفتم :‬

‫- باشه مامان . کاری نداری ؟‬

‫بعد از این که خداحافظی کردم . شماره هیروش گرفتم و زل زدم به عکسش که روی شماره اش‬ ‫بود . خدایا بهم کمک کن تا همه چیز به خیر و خوشی تموم بشه .‬

‫با شنیدن صدای هیروش از فکر و خیال اومدم بیرون .‬

‫- سلام خانمی خوبی ؟‬

‫- سلام خوبم . تو خوبی ؟‬

‫- خوبم .‬

‫یکم مکث کرد و بعد از چند لحظه با شک پرسید :‬

‫- کجایی مانوش ؟ سرو صدای خیابون میاد ؟‬

‫- آره‬

‫با تعجب گفت :‬

‫- کچایی الان ؟ اتفاقی افتاده ؟ فکر کردم هنوز خوابی که سراغی ازم نگرفتی !!!‬

‫نفس عمیقی کشیدم . نمی دونم چرا این روزا اینقدر نفسم تنگه و سنگین بیرون میاد .‬

‫- نه . یه کاری داشتم . حالا واست می گم . هیروش می تونی الان بیای ببینمت ؟ باهات کار دارم .‬

‫- داری نگرانم مبیکنی مانوش . اتفاقی افتاده ؟‬

‫ناخونم و به دندون گرفتم و گفتم :‬

‫- نه بیا با هم صحبت می کنیم . یه ساعت دیگه بیا پارک شفق .‬

‫با تعجب گفت :‬

‫- چرا اونجا ؟ بگو کجایی بیام دنبالت خوب !!!‬

‫کلافه گفتم :‬

‫- هیروش جان همه چیز و واست توضیح می دم باشه ؟ پس یه ساعت دیگه پارک باش . می‬ ‫بینمیت‬

‫نفسش و با شدت داد بیرون و گفت :‬

‫- باشه می بینمت . خداحافظ .‬

‫گوشی و انداختم تو کیفم و عصبی پوست لبم و کندم . یه نگاه به خیابون کردم و آدرس و دقیق به‬ ‫راننده دادم و 1 دقیقه بعد جلوی خونه عمه پیاده شدم . امروز باید تکلیف خیلی چیزا رو مشخص‬ ‫می کردم .‬

‫قبل از این که زنگ و بزنم یه نگاه به دور و اطرافم کردم . دوتا ساختمون اونطرف تر یه خونه نیمه‬ ‫ساز بود . رفتم کنار ساختمون و بدون این که کسی ببینه یکی از آجر ها رو برداشتم و گذاشتم تو‬ ‫کیفم و زیپ کیف و بستم . کیفم رو شونه ام سنگینی می کرد . ولی مهم نبود . یه نفس عمیق‬ ‫کشیدم و زنگ و زدم . می دونستم این ساعت روز دامون خونه است . اگر هم نبود مهم نبود منتظر‬ ‫می شدم تا بیاد .‬

‫زنگ و زدم و بعد از چند لحظه صدای عمه رو شنیدم .‬

‫- سلام مانوش جان . بیا تو عمه‬

‫در باز شد و رفتم داخل . عمه تو سالن منتظرم بود . بعد از سلام و احوال پرسی سراغ دامون و‬ ‫گرفتم که گفت ، الان میاد ، داره دوش می گیره .‬

‫تو فاصله ای که عمه برای پذیرایی رفت تو آشپزخونه ، نشستم رو مبل و رفتم تو فکر . از کاری که‬ ‫می خواستم انجام بدم اصلا پشیمون نبودم . وقتی قرار بود هیروش همه چیز و بفهمه و زندگیم رو‬ ‫هوا بود ، بقیه چیزها چه اهمیتی داشت ؟ صدای در اتاق اومد و دامون در حالی که که با حوله داشت‬ ‫موهاش و خشک می کرد از اناق اومد بیرون و با دیدن من همون جوری حوله به دست وسط سالن‬ ‫وایستاد .‬

‫- تو ... تو اینجا ... چیکار می کنی ؟‬

‫همون موقع عمه با ظرف میوه از آشپزخونه بیرون اومد و ظرف و گذاشت رو میز و همون جوری که‬ ‫برام میوه میذاشت گفت :‬

‫- چرا وایستادی مامان . بیا بشین‬

‫یه پوزخند زدم و کیفم و گذاشتم رو مبل و بلند شدم رفتم سمتش و گفتم :‬

‫- چی شده ؟ تعجب کردی ؟ انتظار نداشتی من و اینجا ببینی ؟‬

‫حرفی نزد و همون جوری نگام کرد . شونه ای بالا انداختم و دورش قدم زدم و گفتم :‬

‫هر چند با اون حرفای مزخرفی که پشت سرم گفتی ، تعجبی نداره از دیدن شوکه بشی .‬

‫یه نگاه به عمه کردم که داشت با تعجب و نگرانی نگامون می کرد . وقتی نگاه من و متوجه‬ ‫خودش دید گفت :‬

‫- عمه جان چی شده باز ؟ بیا بشین ببینم چی شده ؟‬

‫کلمه باز رو زیر لب تکرار کردم . عمه از هیچی خبر نداشت و می گفت باز ؟ لبم و به دندون گرفتم‬ ‫و نفسم و با شدت بیرون دادم . اومدم نشستم رو مبل و پاهام و خونسرد انداختم روی هم و زل‬ ‫زدم به دامون . انقدر قیافش کلافه و عصبی و ترسیده بود که حد نداشت . انتظار این یکی و‬ ‫نداشتی آقا دامون نه ؟ فکر نمی کردی با پاهای خودم بیام اینجا ؟‬

‫به عمه نگاه کردم و همون جوری که زیر چشمی عکس العمل دامون و زیر نظر داشتم گفتم :‬

‫- دامون به مامانت نگفتی شاهکاراتو ؟‬

‫دامون عصبی گفت :‬

‫- بسه مانوش . تمومش کن . بیا بریم تو اتاقم با هم صحبت کنیم .‬

‫یه خنده عصبی کردم و گفتم :‬

‫- نه بابا دیگه چی ؟ همین جوری هم کلی حرف مزخرف پشت سرم زدی . حالا باهات بیام تو‬ ‫اتاقت . اون وقت دیگه چی پشت سرم می گی ؟‬

‫دامون دیگه داشت از عصبانیت نفس نفس می زد . حالا مونده هنوز آقا دامون . برگشتم سمت‬ ‫عمه و گفتم :‬

‫- عمه می دونید چرا پسرتون کاسه داغتر از آش شده و دلش واسه هیروش ، برادر ، زنی که‬ ‫بیخود و بی جهت ولش کرده می سوزه و می خواد جلوی خیانتهای دختر داییش و بگیره ؟‬

‫عمه چشماش از تعجب گشاد شده بود . با بهت گفت :‬

‫- خیانت ؟ چی میگی ؟ شما که کشتین من و . درست حرف بزن ببینم .‬

‫قیافه متعجبی به خودم گرفتم و یه نگاه به دامون که با چشمای به خون نشسته نگام می کرد ،‬ ‫کردم و گفتم :‬

‫- عمه شما نمی دونستین ؟ پس فکر کردین بابای من واسه چی اینقدر عصبانی بود ؟ واسه این‬ ‫چه دروغی به مامانت گفتی دامون ؟‬

‫دامون عصبی پرید وسط حرفم و گفت :‬

‫- مامان از هیچی خبر نداره مانوش . بس کن ، مامان و دخالت نده‬

‫عصبی به دامون نگاه کردم و گفتم :‬

‫- دخالت ندم ؟ مگه تو به بابای من رحم کردی ؟ مگه غرور اون واست مهم بود ؟ مگه به مامان‬ ‫من رحم کردی ؟ میدونی اون روز تا بیاد خونه چی کشید و چی بهش گذشت ؟ میدونی چه فکرایی‬ ‫کرد ؟ مگه تو حرمت خونه داییت و دختر داییت و من و نگه داشتی که حالا ازم میخوای بس کنم‬ ‫هان ؟ من هنوز چیزی رو شروع نکردم که بخوام بس کنم !!!‬

‫بعد یه نگاه به عمه کردم و گفتم :‬

‫- چرا به مامانت نگفتی هان ؟ مگه مامانت نامحرم بوده ؟ تو که اینقدر راحت دهنت و باز می کنی و‬ ‫هر حرف مزخرفی که به مغز مریضت می رسه رو به زبونت میاری ، چرا به مامانت حرفی نزدی‬ ‫هان ؟‬

‫صدای عصبی عمه حرفم و قطع کرد :‬

‫- بس کنید . کم اره بدین و تیشه بگیرید . یه کلام بگید چی شده ؟‬

‫بعد برگشت سمت من و گفت :‬

‫- مانوش تو حرف بزن . بگو چی شده .‬

‫دست به سینه نشستم و زل زدم به عمه که حالا از اضطراب و نگرانی صورتش قرمز شده بود .‬ ‫دلم واسش می سوخت ولی اگه الان دامون شده بود یه آدم عقده ای که هم خودش و آزار میداد و‬ ‫هم دیگران و ، همش به خاطر طرز تفکر عمه و شوهرش و تربیت غلطشون بود .‬

‫شهامتم و جمع کردم و گفتم :‬

‫- شما انگار از هیچی خبر ندارین عمه . پس حتما دامون این و هم بهتون نگفته که قبل از این که‬ ‫ازدواج کنه با من دوست بوده و به من قول ازدواج داده بوده نه ؟‬

‫عمه دهنش باز موند و چند بار دهنش باز و بسته شد که حرفی بزنه اما نتونست . بعد چند لحظه با‬ ‫بهت گفت :‬

‫- چی ؟ تو و دامون ؟‬

‫مبهوت مونده بود . یکم زیر لب با خودش حرف زد و بعد عصبی برگشت سمت دامون و زل زد‬ ‫بهش و با صدایی لرزون گفت :‬

‫- مانوش چی میگه دامون ؟هان ؟ با توام ؟‬

‫دامون عصبی دستی تو موهاش کشید و گفت :‬

‫- چرت و پرت میگه مامان . توجه نکن .‬

‫یه پوزخند زدم و گفتم :‬

‫- راست میگه عمه واسه پسر شما که همه حرفاش دروغ بود و من فقط واسش وسیله تفریح بودم‬ ‫و از بازی با احساساتم لذت می برد ، این حرفا چرا و پرته ولی واسه من که انقدر ساده بودم که‬ ‫همه حرفاش و باور کرده بودم ، این حرفا واسم حکم زندگی و داشت ولی واسم جالبه که اگه‬ ‫حرفام چرت و پرته پس چرا هنوز گیر داده به من و دست از سرم بر نمی داره .‬

‫دامون عصبی اومد سمتم و گفت :‬

‫- تموم کن این حرفا رو . پاشو برو از اینجا بیرون .‬

‫یه پوزخند زدم و گفتم :‬

‫- چرا برم ؟ تازه داریم به جاهای خوبش می رسیم .‬

‫بعد بی توجه به دامون که با چشمای به خون نشسته جلوم وایستاده بود برگشتم سمت عمه که‬ ‫ساکت و با لبهای لرزون داشت نگام می کرد و گفتم :‬

‫- عمه می دونی یه زمانی من چقدر دوست داشتم به چشمتون بیام و شما من و به چشم‬ ‫عروستون ببینید ؟‬

‫عمه با چشمایی که توش اشک جمع شده بود گفت :‬

‫- ولی ... ولی .. من ...‬

‫- میدونم عمه . شما تو زن گرفتن دامون نقشی نداشتین . الان حرف من این چیزا نیست . اون‬ ‫موقع بچه بودم و نمی فهمیدم که دنیای من و دامون چقدر با هم فرق داره . من الان یه تار موی‬ ‫هیروش و با دنیا عوض نمی کنم . فقط بحث سر نامردی دامون . سر خودخواهی هاش .‬

‫همون موقع دامون عصبی بازوم و گرفت و از جا بلندم کرد و گفت :‬

‫- بسه تا الان هر چی حرف بیخود زدی . برو از این خونه بیرون . گند کاریات اینجوری ماست مالی‬ ‫نمیشه .‬

‫احساس کردم یه سطل آب جوش خالی کردن رو سرم ؟ من و گند کاری ؟‬

‫احساس می کردم همین الان با دستای خودم می تونم دامون و خفه کنم . به شدت دستم و از تو‬ ‫دستش بیرون کشیدم و دستم و گذاشتم رو سینه اش و هولش دادم عقب و با صدایی که از‬ ‫عصبانیت می لرزید ، آروم و شمرده شمرده گفتم :‬

‫- گوش کن آقا پسر چند تا نکته رو باید واست یادآوری کنم . اول اینکه واسه آخرین بار دارم این‬ ‫حرف و بهت می زنم ، پس بهتره خوب تو گوشت فرو کنی چون دفعه دیگه عواقبش پای خودته .‬ ‫دیگه حق نداری به من دست بزنی فهمیدی ؟ این دفعه نوک انگشتت هم بهم بخوره من میدونم و‬ ‫تو . تو چی فکر کردی با خودت هان ? فکر کردی مثل حماقت اون دفعه ام که باعث شد تنها‬ ‫گیرم بندازی ، می تونی هر کاری که دلت خواست بکنی ؟؟!!‬

‫خیلی سعی داشتم که تن صدام و پایین نگه دارم ولی انقدر عصبی بودم که حرص تو صدام کاملا‬ ‫مشخص بود . حتی حرف زدن راجع به اون روز و بالیی که ممکن بود سرم بیاد هم نفسم می‬ ‫گرفت و عصبیم می کرد . یه نفس عمیق کشیدم و بغض تو صدام و قورت دادم و گفتم :‬

‫- تو واقعا روت شد دهنت و باز کنی و به من بگی گند کاری دارم ؟ منم هیچی نگم تو از خودت و‬ ‫خدای خودت خجالت نمی کشی ؟ اصلا می دونی چیه ؟ من خنگم ، میشه تو روشنم کنی ؟ غیر از‬ ‫دروغهایی مزخرفی که جز خودت هیچکس باور نمی کنه ، یه گند کاری دیگه ام و واسم یادآوری‬ ‫کن ؟ البته اگه اون دوران مزخرف و احمقانه دوستی با تو رو فاکتور بگیریم .‬

‫انقدر عصبی بودم که دیگه واسم مهم نبود عمه هم اونجا نشسته و داره حرفای ما رو می شنوه .‬ ‫مگه من واسه همین اینجا نبودم که عمه رو متوجه رفتارای پسرش بکنم ؟ وقتی اون هیچ احترامی‬ ‫واسه من نگه نمی داره پس چرا من مالحظه اش و کنم ؟‬

‫یه نگاه به قیافه درهم دامون با اون ابروهای گره خورده کردم و گفتم :‬

‫- البته تقصیر خودت نیستا . آدم عوضی همه رو عوضی میبینه . تویی که با وجود این که زن داری‬ ‫ولی هنوز چشمت دنبال زن مردمه مگه چیزی از آدمیت حالیت میشه ؟‬

‫همون موقع عمه با صدایی لرزون از گریه گفت :‬

‫- وای مانوش . چی داری میگی ؟!!!‬

‫با تعجب برگشتم سمت عمه و به صورت سرخ از گریه و لبهای لرزونش نگاه کردم . از کی من‬ ‫اینقدر سنگدل شده بودم ؟ چرا این چهره در هم شکسته من و تحت تاثیر قرار نمیده ؟ نمیدونم‬ ‫شاید از وقتی مامانم و با اون حال و روز دیدم یا شاید از زمانی که بابام و دیدم که داشت سینه‬ ‫اش و به خاطر درد زیاد فشار میداد و صداش در نمی اومد مبادا که من ناراحت بشم . فقط این و‬ ‫می دونستم که الان من اون مانوش همیشگی نیستم . نفرتم از دامون رو تمام احساساتم اثر‬ ‫گذاشته بود .‬

‫همه این فکرا که اومد تو سرم باعث شد که بدون اینکه دست خودم باشه تلخ بشم و با حرص‬ ‫بگم :‬

‫- وای ببخشید عمه حواسم نبود شما از هیچ کدوم از کارای پسرتون خبر ندارین .‬

‫دامون عصبی داد زد :‬

‫- بس کن مانوش . حال و روز مامان و نمی بینی ؟‬

‫منم عصبی تر از خودش داد زدم :‬

‫- مگه تو حال و روز من و مامان و بابام واست مهم بود عوضی ؟‬

‫- هه مسخره است . به خاطر اون مرتیکه سوسول اینجوری داری خودت و به آب و آتیش میزنی ؟‬ ‫تموم کن این مسخره بازی رو . جوری حرف نزن که انگار انتخاب هیروش از روی عالقه بوده .‬

‫انگشتم و به حالت تهدید تکون دادم و گفتم :‬

‫- اوال حرف دهنت و بفهم و راجع به هیروش درست صحبت کن . دوما واسه آدمی که هیچی از‬ ‫عشق و عالقه نمی دونه و به زن خودش هم رحم نمی کنه ، حرف زدن راجع به عالقه ای که به‬ ‫هیروش دارم بی فایده است . گذشته از همه اینها آخه به تو چه ربطی داره بشر ؟ چه جوری‬ ‫حالیت کنم سرت تو زندگی خودت باشه . چه جوری حالیت کنم گنده تر از دهنت حرف نزنی ؟‬

‫دامون یا تو احمقی یا خودت و زدی به حماقت . از این خواب خرگوشی بیدار شو . من حالم از‬ ‫خودت و این اخلاقای مزخرفت و این خودخواهی حال به هم زنت به هم می خوره . فکر کردی من‬ ‫و بی آبرو کنی و بهم تجاوز کنی یا واسم حرف در بیاری هیروش من و ول می کنه و منم با کله میام‬ ‫بغل تو ؟ تو اگه عرضه داشتی زندگی خودت و جمع و جور می کردی و زن خودت و نگه می داشتی‬ ‫.‬

‫پوزخندی زد و گفت :‬

‫- من اگه زن خودم و می خواستم بلد بودم نگه اش دارم . همون جوری که تو رو می خوام و نگه‬ ‫میدارم و بازم به دستت میارم . اون وقت ببینم آقا هیروشت چه جوری نگه ات می داره . من نمی‬ ‫خواستم کار به اینجا برسه و بزنم به سیم آخر ولی بالیی سرت میارم ...‬

‫همون موقع صدای دامون با سیلی که عمه به صورتش زد خفه شد . جفتمون شکه شدیم . دوتایی‬ ‫با تعجب برگشتیم سمت عمه که داشت از زور گریه می لرزید .‬

‫- خاک تو سرم با این بچه بزرگ کردنم . بچه بزرگ کردم بیوفته تو زندگی مردم و خون به‬ ‫جیگرشون کنه ؟ که زندگی دختر داییش و به هم بریزه ؟ من پسر متجاوز نمیخوام . پسری که‬ ‫پشت ناموس خودش حرف بزنه رو نمی خوام . نمیشناسمت دامون . دیگه نمی شناسمت .‬

‫یه پوزخند به قیافه داغون دامون زدم و کیفم و برداشتم و رفتم طرف در . کار من اینجا تموم شده‬ ‫بود . هنوز به در نرسیده بودم که کشیده شدم عقب . انقدر این حرکت ناگهانی بود که یه جیغ خفه‬ ‫زدم و فقط همه تلاشم کردم تا تعادل و حفط کنم ونیوفتم . . صدای عصبی دامون از کنار گوشم‬ ‫بلند شد که با حرص گفت :‬

‫- کجا ؟ گند زدی به زندگی من و حالا هم راحت داری می ری ؟ !!!‬

‫با عصبانیت کیفم و از تو دستش بیرون کشیدم و برگشتم سمتش و تا جایی که می تونستم عقب‬ ‫رفتم و گفتم :‬

‫- چطور تو گند بزنی به زندگی من و بعد خودت خوش و خرم زندگی کنی ؟ اون وقت انتظار داری‬ ‫من فقط بشینم و نگات کنم ؟!!!‬

‫بعد انگشتم و به حالت تهدید جلوش تکون دادم و گفتم :‬

‫- حالا که قرار هیروش بفهمه و خون به جیگر من بشه ، حالا که زندگی من رو هواست ، نمیذارم‬ ‫آب خوش از گلوی تو یکی پایین بره . دامون نمیذارم رنگ آرامش ببینی مطمئن باش . اگه تا الان‬ ‫صبر کردم ، به خاطر این بود که فکر می کردم آدمی و سر عقل میای ولی انگار فایده نداره . اگه به‬ ‫خاطر سادگی خودم و این که یه زمانی دوست داشتم باید این تاوان سنگین و بدم ، نمیذارم‬ ‫نامردی های تو هم بی تاوان بمون دامون .‬

‫با عصبانیت خیز برداشت سمتم و گفت :‬

‫- تو غلط می کنی دختره پرو‬

‫انقدری نمونده بود که بهم برسه که با شدت کیفم و بردم عقب و محکم کوبیدم تو شکمش .‬ ‫جوری که از زور درد خم شد و همون جوری موند . بعد هم قبل از این که بتونه عکس العملی‬ ‫نشون بده ، دوباره کیفم و بلند کردم و محکم کوبیدم تو کمرش . . شانس آوردم جنس کیفم نازک‬ ‫بود وگرنه تاثیری نداشت . میدونستم الان هم انقدری درد نداره و بیشتر شکه شده از حرکتم . می‬ ‫دونستم این دامون دیونه راحت نمیذاره از این خونه بیرون بیام ، حالا چه عمه خونه باشه چه‬ ‫نباشه . منم آدم مار گزیده ای بودم‬

‫رفتم سمت در و در و باز کردم که یکدفعه بلند داد زد :‬

‫- من دوست دارم احمق این و بفهم . اشتباه کردم . تو این کار و نکن باهام . بهم پشت نکن‬ ‫مانوش . نمیتونم نداشته باشمت بعد از این همه سال . نمی تونم با کسی تقسیمت کنم . تو رو خدا‬ ‫مانوش .‬

‫دستم رو در موند . برگشتم سمتش که رو زمین نشسته بود و با قیافه سرخ شده از گریه داشت با‬ ‫التماس نگام می کرد .به کجا رسیدی دامون ؟ این چه بالیی که سر خودت و من آوردی ؟ کاری‬ ‫کردی باهام که حتی با دیدن این قیافه ات هم دلم ذره ای واست نمی سوزه .‬

‫دستام و مشت کردم و با صدایی که سعی می کردم به اندازه کافی قوی باشه گفتم :‬

‫- دیگه دو رو اطراف من نیا . به خدا بد می بینی . اگه تا الان کوتاه اومد فقط و فقط به خاطر این‬ ‫بود که هیروش نفهمه . ولی حالا که همه فهمیدن مطمئن باش یه بار دیگه حتی سایه ات رو‬ ‫زندگیم بیوفته ازت شکایت میکنم . مطمئن باش این کار و می کنم .‬

‫و بعد قبل از این که حرفی بزنه از در اومدم بیرون . همین که پام بیرون گذاشتم تکیه دادم به‬ ‫دیوار و یه نفس عمیق کشیدم . قلبم از هیجان زیاد داشت از قفسه سینه ام بیرون می زد . یکم‬ ‫وایستادم تا حالم جا بیاد بعد با دستای لرزون روسریم و که از سر افتاده بود و دوباره روی موهام‬ ‫انداختم . هنوز کلی کار باید انجام بدی مانوش . کم نیار . هنوز قسمت سخت ماجرا مونده .‬ ‫هیــــــروش‬

‫یه دست واسه هیروش تکون دادم و گفتم :‬

‫- دیدمت‬

‫بعد هم گوشی و قطع کردم و گذاشتم تو جیبم . دستام داشت می لرزید . احساس می کردم بدنم‬ ‫از داخل داره یخ می زنه و لرز شدیدی کرده بودم . بند کیفم و محکم تو دستم فشار دادم تا جلوی‬ ‫لرز دستام بگیرم و با قدمهایی لرزون رفتم سمت هیروش که منتظرم وایستاده بود . تا رسیدم‬ ‫بهش دست لرزونم وتو دستاش گرفت و گفت :‬

‫- سلام خانومی ،خوبی ؟‬

‫آروم گفتم :‬

‫- آره خوبم تو خوبی ؟‬

‫- خوبم منم‬

‫نشوندم رو صندلی و خودش هم کنارم نشست و و با نگرانی گفت :‬

‫- چرا دستات اینقدر سرده ؟ حالت خوبه ؟ فشارت اومده پایین ؟‬

‫به زور لبخندی زدم و گفتم :‬

‫- نمی دونم . شاید .‬

‫بلند شد و گفت :‬

‫- صبر کن برم واست یه چیز شیرین بگیرم و بیام .‬

‫دستش و گرفتم و نشوندمش و گفتم :‬

‫- نه . صبر کن . حالم خوبه . نرو .‬

‫نگران گفت :‬

‫- چی شده مانوش ؟ چرا اینجوری شدی ؟ چرا اینجا قرار گذاشتی ؟ مشکوک میزنی.‬

‫حرفی نزدم و فقط نگاش کردم . تازه می فهمیدم که از چیزی که فکر می کردم خیلی خیلی بیشتر‬ ‫دوستش دارم . احساس می کردم از استرس زیاد دارم میمیرم ولی مهم نبود . این دیگه آخرین‬ ‫فرصته . باید حرفم بزنم . تا الانم خیلی اشتباه کردم که چیزی نگفتم .‬

‫یه نفس عمیق کشیدم و زل زدم به قیافه نگران هیروش و قبل از این که بتونم جلوی خودم و‬ ‫بگیرم چشمام تار شد و اشکام اومد پایین . همین کافی بود تا هیروش و دیونه کنه و با صدای‬ ‫عصبی گفت :‬

‫- چرا داری گریه می کنی مانوش ؟ داری دیونه ام می کنی . حرف می زنی یا نه ؟‬

‫اشکم و پاک کردم و با صدایی بغض دار و لبایی لرزون گفتم :‬

‫- هیروش باید راجع به یه موضوعی باهات صحبت کنم . بعدش تو می تونی هر تصمیمی که‬ ‫خواستی بگیری و مطمئن باش من درکت می کنم .‬

‫با حرص گفت :‬

‫- مانوش معلوم ...‬

‫پریدم وسط حرفش و دستم و به معنی سکوت جلوش گرفتم و گفتم :‬

‫تو رو خدا بذار حرف بزنم . بعد از من تو هر چی خواستی می تونی بگی ولی خواهش می کنم تا‬ ‫حرفام تموم نشده هیچی نگو .‬

‫چشماش از نگرانی دو دو می زد ولی با این حال سرشو به معنی باشه تکون داد و حرفی نزد .‬

‫سرم و انداختم پایین تا نبینمش و شهامت حرف زدن پیدا کنم و گفتم :‬

‫- تو خیلی چیزا راجع به گذشته من میدونی . هیچ وقت نخواستم چیزی رو ازت پنهون کنم ولی‬ ‫بهم حق بده که نتونستم راجع به این موضوع تا حالا باهات صحبت کنم . چون اون زمان اتفاقی‬ ‫هم بین ما نیوافتاده بود و دلیلی نداشت گفتنش . ولی بعد از اون هم ترسیدم . به خدا ترسیدم .‬ ‫ترسیدم که بزنم همه چیز و خراب کنم .‬

‫نفسم و با شدت بیرون دادم و گفتم :‬

‫- هیروش می تونی ... می تونی ... من و نبخشی . می دونم الانم خیلی دیره ولی بازم بهتره از‬ ‫وقتیه که عقد کرده باشیم و نتونی کاری بکنی . نمی گم قبول کردنش واسم راحته ولی دیگه نمی‬ ‫خوام خودخواه باشم .‬

‫هیروش نفسش و کلافه داد بیرون . میدونستم دارم دیونه اش می کنم با این همه مقدمه چینی‬ ‫ولی دست خودم نبود . احساس می کردم حتی دو دقیقه عقب انداختن این موضوع یعنی بیشتر‬ ‫داشتن هیروش . دست هیروش و ول کردم و دستای سردم و توی هم گره زدم و گفتم :‬

‫- هیروش پسری که قبل از تو ، توی زندگی من بود و همه باورهای من و به دوست داشتن و‬ ‫زندگی بهم ریخت ....‬

‫لبم و به دندون گرفتم و بعد از چند لحظه قبل از این که پشیمون بشم سریع گفتم :‬

‫دامون بوده‬

‫با گفتن این حرف فوری سرم و بالا آوردم و به قیافه وحشت زده و ناباور هیروش نگاه کردم و‬ ‫احساس کردم هنوز عمق حرفام و درک نکرده . بعد از چند لحظه که واسه من به اندازه یه قرن‬ ‫گذشت ، ابروهاش بیشتر تو هم گره خورد و با صدایی بهت زده گفت :‬

‫- باورم نمی شه‬

‫اشکام و پاک کردم و با لبایی لرزون و صدایی گرفته گفتم :‬

‫- متاسفم هیروش . باید زودتر بهت می گفتم .‬

‫یکدفعه عصبی بلند شد و با لگد زد به سنگی که جلو پاش بود و بعد هم شروع کرد به قدم زدن‬ ‫عصبی رو به روم . حالش خیلی بد بود . انقدر بد که حتی جرات نمی کردم حرفی بزنم فقط نشسته‬ ‫بودم گریه می کردم و می لرزیدم . خدا من و بکشه که تو رو تو این وضعیت قرار دادم . بعد از‬ ‫گذشت چند دقیقه رو زانو نشست جلوی پاهام و دستش و گذشت زیر چونم و مجبورم کرد توی‬ ‫چشماش نگاه کنم . برعکس همیشه دستاش سرد بود و این لرزش فکم و بیشتر می کرد .‬ ‫چشمای هیروشم پر آب بود . احساس می کردم از زور بغض و گریه نفسم بالا نمی یاد . با صدایی‬ ‫آروم و گرفته گفت :‬

‫- این حال و روزت یعنی این که خرفی که بهم زدی حقیقت داره . چرا مانوش ؟؟!! چرا بهم حقیقت‬ ‫و نگفتی ؟ چطور تونستی این کار و باهام بکنی مانوش ؟؟‬

‫با گفتن این حرف اشکاش سر خورد و اومد پایین . دیگه گریه نمی کردم . هق هق می کردم .‬ ‫دستش و پس زدم و زل زدم تو چشمای خیسش و بریده بریده گفتم :‬

‫- چی می گفتم هیروش ؟؟!! هان ؟؟!! مگه من چیکار کرده بودم ؟ فکر می کردم دوستش دارم .‬ ‫فکر می کردم دوستم داره ، ولی وقتی فهمیدم واسش به اندازه سر سوزنی هم ارزش ندارم باید‬ ‫چیکار می کردم ؟ مگه من تو رو می شناختم اون موقع ؟ می اومدم چی می گفتم ؟می گفتم آقای‬ ‫محترمی که من نمی شناسمت خواهرت و به این پسر نده . چون من و دوست نداشته ؟ چون من و‬ ‫سر کار گذاشته ؟‬

‫از کجا معلوم خواهر تو رو دوست نداشت ؟ از کجا معلوم که من خودم و نمی نداختم وسط زندگی‬ ‫خواهرت و خوشبختی که می تونست داشته باشه ؟ مگه من می دونستم ؟ من یکدفعه به جشن‬ ‫عقد خواهرت دعوت شدم . می اومدم وسط اون همه مهمون چی می گفتم ؟ با خودم گفتم من و‬ ‫نمی خواست ولی خواهرت و انقدر دوست داشته که به خاطرش راحت من و ول کرد . نمی خواستم‬ ‫مانع زندگی و خوشبختی یکی دیگه بشم می فهمی ؟ نمی خواستــــــم .‬

‫عصبی از جاش بلند شد و داد زد :‬

‫- خوشبختی ؟ هلیا به نظرت الان خوشبخته ؟؟!!‬

‫اشکام و پاک کردم و گفتم :‬

‫- فکر می کردم هست . می فهمی ؟ فکر می کردم هست . اگه هلیا الان هم با دامون مشکلی‬ ‫نداشت و خیلی خوش و خرم داشت زندگی می کرد ، وقتی تو می فهمیدی ماجرا رو همین تویی که‬ ‫الان داری همه تقصیرا رو گردن من میندازی نمی اومدی بهم بگی به خاطر هلیا و زندگی خوشی‬ ‫که داره حقیقت و نگم و زندگیش و به هم نریزم ؟‬

‫بعد نفسم و با شدت دادم بیرون و گفتم :‬

‫- من نمی تونستم راه بیوفتم دنبال دامون و هر کی رو خواست بگیره برم سراغش بگم نه چون‬ ‫من و ول کرده تو رو هم ول می کنه . پس اینجور باشه هر کسی که یه باز از زن یا شوهرش جدا‬ ‫شد دیگه باید بمیره چون نمی تونه کس دیگه ای رو هم خوشبخت کنه . حالا چه برسه به ما که‬ ‫هیچ چیز بینمون نبود . بفهم این و .‬

‫عصبی و بلند داد زد :‬

‫- لعنتی اون خواهرم بود . انقدر صدای داداش بلند بود که از ترس به خودم لرزیدم و فوری یه‬ ‫نگاه به دور و اطرافم کرد تا ببینم کسی ما رو تو این وضعیت می بینه یا نه . کسی نبود . فقط‬ ‫شانس آوردم که سر ظهر بود و این موقع روز پارک خلوت . ..‬

‫احساس می کردم ظرفیتم پر پر . منم دیگه دست خودم نبودو دیگه نتونستم خودم و کنترل کنم و‬ ‫بلند داد زدم :‬

‫- من چی هیروش ؟ من آدم نبودم ؟ من دلشکسته نبودم ؟ من کسی نبودم که کنار گذاشته شده‬ ‫بودم ؟ مگه من تو رو می شناختم که بخوام به این چیزا فکر کنم .‬

‫بعد با صدایی که به سختی از گلوم در می اومد گفتم :‬

‫- منم آدم هیروش . شخصیت دارم . غرور دارم . فکر نمی کردم دامون کلا آدم نیست . حس‬ ‫دختری داشتم که به خاطر یه دختر دیگه بهش ظلم شده . بهش خیانت شده . اگه اون زمان طلبی‬ ‫بود ، من باید از هلیا طلبکار می بودم که وقتی دامون با من دوست بود ، اون سرگرم تدارک مراسم‬ ‫نامزدی عقدش با دامون بود .‬

‫با صدایی که بیش از حد رو اعصاب بود پوزخندی زد و گفت :‬

‫- اون وقت انتقامت و ازش گرفتی و گذاشتی بدبخت بشه ؟؟!!‬

‫نفسم از عصبانیت و گریه و تحقیر بالا نمی اومد .‬

‫- چرا اینقدر بی منطقی هیروش ؟ اصلا گوش میدی من چی می گم ؟ تو به جای من بودی چیکار‬ ‫می کردی ؟ شما خودتون تحقیق کردین و با فکر کامل دختر به دامون دادین . حالا من می اومدم‬ ‫این وسط چی می گفتم ؟ اگه میگفتین به تو چه ، اون وقت چی می گفتم ؟؟ فکر کردی فقط پای‬ ‫آبروی من وسط بود ؟ نه خیر . من به فکر آبروی خانوادم هم بودم .‬

‫اگه خواهر خودت همچین مشگلی داشت . اگه کار خلاف نکرده بود فقط از روی سادگی یکی و‬ ‫دوست داشت راضی می شدی که اینجوری چوب حراج به آبروی خودش و خانوادش بزنه ؟ چرا‬ ‫باید به عالم و آدم نشون میدادم که پس زده شدم ؟ راحت خودم و می انداختم سر زبونها ؟ مگه‬ ‫بابا من آبروش و از سر راه آورده ؟ من می خواستم عادی باشم . خودم با مشکلم کنار بیام .بزرگ‬ ‫بشم . اینقدر ساده اعتماد نکنم . زندگی کنم . دامون و نامزدش و فراموش کنم . عاشق بشم‬ ‫ازدواج کنم . این حق و نداشتم یعنی ؟‬

‫اومد رو به روم وایستاد و بازوهام و گرفت و گفت :‬

‫- من چی مانوش ؟ اصلا به من فکر کردی ؟ به من اهمیت میدی ؟ من کجای زندگی توام ؟‬

‫احساس کردم یهو یه دستی قفسه سینه ام و پاره کرد و قلبم و محکم فشار داد ، جوری که نفسم‬ ‫بند اومد . با بهت گفتم :‬

‫- یعنی چی ؟ تو واقعا نمی دونی کجای زندگی منی ؟‬

‫چشماش و ریز کرد و با لحنی شک دار پرسید :‬

‫- یعنی باور کنم تو به خاطر این که دامون و داغون کنی و دلش و بسوزونی زن من نشدی ؟‬

‫انگار یه سطل آب جوش رو سرم خالی کردم . با دهن باز نگاش کردم . نه خدایا . این دیگه خارج‬ ‫از تحمل من بود . با بهت و ناباوری گفتم :‬

‫- هیــــــــــروش !!!‬

‫دلم می خواست اون لحظه بمیرم . دستش و از بازوم جدا کردم و هلش دادم عقب و گفتم :‬

‫- تو روت می شه به من این حرف و بزنی ؟ من اومدم دنبالت ؟ من از تو خواستگاری کردم ؟‬ ‫جوری حرف نزن که حالم از خودم بهم بخوره و این حس بهم دست بده که من واسه تو دام پهن‬ ‫کردم . یادته که همیشه ازت فرار می کردم . به خاطر این حرفا بود . دوست داشتم. عاشقت بودم‬ ‫ولی نمی خواستم بفهمی این حس و ، که اگه یه زمانی حقیقت و فهمیدی این تهمت و بهم نزنی .‬ ‫فکر می کردی من خوشحالم از این که کسی و که دوست دارم برادر زن دامونه ؟ نه به خاطر‬ ‫دامون . به خاطر تو . به خاطر این که هر کس دیگه ای جای تو بود از گفتن حقیقت بهش نمی‬ ‫ترسیدم . من آدم دروغگویی نیستم هیروش . من ازت پتهون نکردم کسی تو زندگی گذشته ام‬ ‫بوده ولی لعنتی بهم حق بده بترسم از دست بدمت .‬

‫هیروش با ناراحتی نگام کردم و اومد بیاد سمتم که رفتم عقب و با گریه گفتم :‬

‫- به من دست نزن هیروش . من انقدر بدبختم که حتی تو هم راجع به من هر جور که به ذهنت‬ ‫می رسه فکر می کنی و حرف می زنی . وقتی دامون این حرف و می زنه ازش توقعی ندارم ، چون‬ ‫احمقه . چون ادعایی نداره که من و می شناسه و بهم اعتماد داره ولی از تو توقع دارم که الاقل‬ ‫بهم اعتماد داشته باشی و بعد از این همه مدت حرمتم و نگه داری .‬

‫اشکام و پاک کردم و کیفم و از رو نیمکت برداشتم و وایستادم جلوش و گفتم :‬

‫- خسته شدم هیروش . می فهمی ؟ خسته شدم . از همه چیز خسته ام . دخترای مردم هزار تا‬ ‫غلط می کنن و با ده نفر دوستن . آخرم خیلی راحت ازدواج می کنن . انگار نه انگار تازه کلی هم‬ ‫زبونشون درازه و ادعای پیغمبری دارن . ولی من بدبختم . می فهمی بدبخت‬

‫من کاری نکردم فقط یه ادم اشتباهی و دوست داشتم . واسه یه اشتباه این همه غصه حقم نیست‬ ‫. این که تو بعد از این همه مدت بیای وایستی رو به روم و زل بزنی تو چشمام و خیلی راحت بگی‬ ‫واسه خاطر کسی که به اندازه سر سوزن هم واسم اهمیت نداره تو رو انتخاب کردم . هیروش طرز‬ ‫فکر تو و این که راجع به من چی فکر می کنی انقدر واسم مهم هست که این بی اعتمادیت دنیام‬ ‫و داغون می کنه .‬

‫آره من بدبختم دامون . انقدر بدبختم که دامون فکر کنه انقدر هنوز احمقم و بی ارزش که بعد از‬ ‫این که زن خودش و بدبخت کرد و ازش خسته شد دوباره می تونه بیاد سراغ من و دوباره بخواد با‬ ‫اون باشم .‬

‫هیروش با قیافه ای قرمز شده از عصبانیت با صدایی بم شده از حرص و ناراحتی اومد سمتم و داد‬ ‫زد :‬

‫بسه مانوش ساکت شو . می فهمی ؟ ساکت شو !!!‬

‫همون جوری که گریه می کردم دستم و کوبیدم رو دهنم و گفتم :‬

‫باشه من لال می شم و حرفی نمی زنم ولی این چیزی و عوض نمی کنه هیروش .‬

‫لبم و گاز گرفتم و بعد از چند تا نفس عمیق کشیدم تا آروم بشم . نمی دونم چرا این نفس امروز‬ ‫من و یاری نمی کنه . اشکام پاک کردم و یه نگاه به قیافه داغون هیروش کردم که تکیه داده بود‬ ‫به درخت و زل زده بود به رو به روش . رفتم رو به روش وایستادم و با صدایی خش دار از گریه‬ ‫گفتم :‬

‫- فکرات و بکن و بعد تصمیم بگیر . تا چند وقت پیش فکر می کردم هلیا با دامون خوشبخته . ولی‬ ‫الان که می بینم دامون لیاقت یه زندگی خوب و دختری مثل هلیا رو نداره و هنوز چشمش دنبال زن‬ ‫و زندگی مردمه ، فکر می کنم خواهرت حق داره راجع به دامون همه چیز و بدونه .‬

‫چشماش و از درد زیاد بست . می دونستم شنیدن این حرفا صبر زیادی می خواد . ولی حالا که تا‬ ‫اینجا اومده بودم این قدم آخر و هم باید بر میداشتم‬

‫- می دونم همه چیز تو خانوادتون به هم میریزه . می دونم ممکنه دید پدر و مادرت راجع به من‬ ‫عوض بشه . میدنم ممکنه هلیا ازم متنفر بشه . به همه اینا فکر کردم و عذاب کشیدم . ولی الان ،‬ ‫تو این لحظه هیچ کدوم از اینا واسم مهم نیست . مهم نظر تو بود و هست که ....‬

‫نتونستم ادامه بدم و نفسم و با شدت بیرون دادم .هیروش با چشمای غمگین نگام کرد و گفت :‬

‫- مانوش من الان حالم خوب نیست درکم کن . اصلا به خدا فکرم کار نمی کنه .‬

‫لبخند تلخی زدم و گفتم :‬

‫- می دونم . حال منم خوب نیست . به خاطر همین می گم خوب فکرات و بکن
قسمت آخر



قسمت دوازدهم(قسمت آخر)

و بکن .مطمئن باش اگه‬ ‫دوست نداشتم ، زودتر از اینا بهت می گفتم و میرفتم و تو رو تو این برزخ نمیذاشتم . هیروش نه‬ ‫دختر واسه تو قحط بود نه پسر واسه من . اگه بین این همه آدم با این همه مشکلی که بینمون بود‬ ‫باز هم خدا ما رو سر راه هم قرار داده . اگه با این که می دونستم نباید دوست می داشتم و‬

‫عاشقت میشدم ولی بازم نتونستم جلوی خودم و بگیرم وتو رو خواستم . پس بدونم همیشه پای‬ ‫این دوست داشتم وایستادم و حرمتش و نگه داشتم . پس هر تصمیم رو هم که بگیری قبول دارم‬ ‫چون هیچ چیز و به زور نمی خوام .‬

‫چشمای بی قرارش دوخت به نگام و با التماس گفت :‬

‫- تو رو خدا اینجوری حرف نزن مانوش .‬

‫چشمام و از نگاه لرزونش گرفتم و آب دهنم و که راه گلوم و بسته بود به سختی قورت دادم و با‬ ‫صدای لرزونی گفتم :‬

‫- اینا حقیقته هیروش . بحث یکی دو روز نیست . حرف یه عمر زندگیه . اگه ... اگه ... خواستی‬ ‫بری که .... سخته ولی سعی می کنم درکت کنم . ولی اگر موندی دلم می خواد بی منت بمونی .‬ ‫بدون شک . بدون بدبینی .دوست ندارم در آینده هر مشکلی که با هم پیدا می کنیم ، گذشته ام و‬ ‫بکوبی تو سرم . تو هم دختری تو زندگیت بوده و ضربه خوردی حالم و درک کن . فقط تنها‬ ‫بدشانسی من فامیل بودن دامون بود . نمیخوام این موضوع تا آخر عمر سایه اش رو زندگیم باشه‬ ‫. اینم بدون هر تصمیمی که بگیری ، دامون پسر عمه منه . حتی اگه هلیا هم دیگه دامون و نخواد و‬ ‫حتی اگه من دیگه نبینمش و یا رفت و آمدی هم با هم نداشته باشیم باز هم هست . چون فامیله .‬ ‫خودش هست . خبرش هست . ببین می تونی این چیزا رو تحمل کنی یا نه ؟‬

‫بعد اشکام و پاک کردم و سرم و انداختم پایین و گفتم :‬

‫- خداحافظ‬

‫راه افتادم سمت ورودی پارک ، هنوز چند قدمی دور نشده بودم که برگشتم سمتش که همون‬ ‫جایی که وایستاده بود نشسته بود رو زمین و تکیه داده بود به درخت و داشت با درد بهم نگاه می‬ ‫کرد . بلند گفتم :‬

‫- راجع به دامون هم تا جایی که به من مربوط میشد حالش و جا آوردم . بقیه اش دیگه به خودت‬ ‫مربوطه‬

‫بعد برگشتم و به سرعت رفتم بیرون و با اولین تاکسی خودم و به خونه رسوندم .‬

‫چند روز گذشته ، نمی دونم . فقط می دونم تو این چند روز زنده بودم ولی زندگی نکردم . نه‬ ‫حوصله حرف زدن دارم نه غذا خوردن . مرصا با اینکه باهام هم اتاق ولی سعی می کنه زیاد دور و‬ ‫اطرافم آفتابی نشه . مامان و بابا همه بد اخلاقیهام و تحمل میکنن و حرفی نمی زنن . می دونم‬ ‫نگراننم . میدونم می خوان بدونن با زندگیم می خوام چیکار کنم ولی وقتی خودم هنوز نمی دونم‬ ‫چه جوابی می تونم بهشون بدم ؟ تو این چند روز یکی دو بار هیروش بهم زنگ زده ولی جواب‬ ‫ندادم . فقط یه اس ام اس واسش فرستادم که بهتره یه مدت دوتایی تنها باشیم و فکر کنیم .‬

‫روزها همینجوری پشت هم میگذره ولی تو حال و روز من تغییری ایجا نمیشه . از این به بعد فقط‬ ‫منتظرم . منتظر یه خبری از هیروش . منتظر تصمیمی که می خواد بگیره . هفته پیش عمه اومد‬ ‫اینجا ، با چشمای اشک آلود و حال خراب . کلی گریه کرد . این که از روی مامان و بابا خجالت می‬ ‫کشه . این که شرمنده منه . این که هلیا درخواست طلاق داده و گفته همه حق و حقوقش و می‬ ‫بخشه ولی به هیچ وجه کوتاه نمی یاد و می خواد هر چه زود تر دامون از زندگیش بیرون بره . پس‬ ‫معلومه هیروش همه چیز و به هلیا گفته . الهی بمیرم که همه رو تو دردسر انداختم . هیروشم الان‬ ‫چه حال و روز بدی داره . خدایا یعنی تقصر منه که هلیا الان این وضعیت و داره ؟ دیگه فکرم به‬ ‫هیچ وجه کار نمی کنه .‬

‫دو هفته دیگه گذشت . تو این مدت اصلا از هیروش خبری ندارم . دامون و هلیا دیروز از هم‬ ‫توافقی جدا شدن . مامان هم گفت عمه گفته دامون داره کاراش و درست میکنه اگر بشه بره کانادا‬ ‫. خدا کنه کاراش درست بشه و بره . این جوری واسه همه بهتره . ال اقل دیگه قرار نیست قیافه‬ ‫نحسش و ببینم . به اون چیزی که می خواست رسید و گند زد به زندگی من . دیگه اینجا کاری‬ ‫نداری .‬

‫بارون شدیدی می اومد . دلم خیلی گرفته بود . رفتم پشت در تراس نشستم رو زمین و تکیه دادم‬ ‫به دیوار و خیره شدم به شهر بارون خورده . خدایا یعنی کار من اینقدر وحشتناک بود که تاوان‬ ‫دادنش داره نابودم می کنه ؟ پس کجایی هیروش ؟ دلم واست تنگ شده . واسه چشمات . واسه‬ ‫مهربونیات . من گفتم بری درک می کنم . تحمل می کنم ، ولی دروغ گفتم . به خدا دروغ گفتم .‬ ‫اینجوری گفتم که تو راحت باشی . تو چرا باور کردی ؟؟؟!!! یعنی باور کردی که بدون تو می تونم‬

‫زنده باشم و نفس بکشم ؟ دوباره اشکام مثل تمام این مدت اومد پایین . حالم از این وضعیت به‬ ‫هم می خورد . انقدر تو این مدت گریه کردم که زیر چشمام به خاطر پاک کردن اشکام می‬ ‫سوخت و قرمز شده بود . ولی اگر گریه نکنم این بغض و این غم خفه ام می کنه .‬

‫احساس خفگی می کردم . نفسم و با شدت دادم بیرون و همون جوی که بخار روی شیشه رو پاک‬ ‫می کردم زیر لب با خودم زمزمه کرد‬

‫برگرد دوباره پیشم ، بی تو من دیوونه میشم‬

‫نمی دونی که چقد هواتو دارم‬

‫حرفی و که جا گذاشتی زخمی که تو سینه کاشتی‬

‫من تموم یادگاریاتو دارم‬

‫دیگه تحمل نداشتم . سرم و گذاشتم رو زانوهام و شونه هام از زور گریه لرزید . نمیدونم چقدر تو‬ ‫اون حال بودم که موبایلم شروع کرد به زنگ خوردن . اشکام و پاک کردم و با بی حالی گوشی و‬ ‫برداشتم . با دیدن اسم و عکس هیروش روی گوشی انگار جون دوباره ای تو تنم نشست و میون‬ ‫گریه خندیدم .خداجون مرســــــی . چند وقت بود این اسم روی گوشیم نقش نبسته بود ؟ نمی‬ ‫دونم . حسابش از دستم در رفته بود . یه نگاه به ساعت کردم . دو و نیم نصفه شب بود . یه آن‬ ‫دلشوره تو تنم نشست . نکنه اتفاقی افتاده ؟؟ صدام و صاف کردم و قبل از این که گوشی قطع‬ ‫بشه دستم و کشیدم رو صفحه و گوشی رو چسبوندم به گوشم . خدایا من حتی صدای نفس هاش‬ ‫رو هم دوست دارم . می دونی ؟؟ با صدای لرزونی گفتم :‬

‫- سلام‬

‫اونم با صدای گرفته ای گفت :‬

‫- سلام مانوش . خوبی ؟‬

‫دلم می خواست بگم نه . دلم حتی واسه صدات هم تنگ شده بود . ولی فقط گفتم :‬

‫- خوبم . تو خوبی ؟‬

‫یه نفس عمیق کشید و گفت :‬

‫- خوبم . یعنی خوب می شم . خواب که نبودی ؟‬

‫تو خودم جمع شدم و دست آزادم و دور زانوم حلقه کردم و گفتم :‬

‫- نه بیدار بودم .‬

‫و بازم هم تو دلم گفتم کجایی که ببینی خیلی وقته که خواب راحت به چشمای من نیومده .‬

‫با صداش از فکر اومدم بیرون‬

‫- داشتی چیکار می کردی ؟‬

‫چقدر صداش گرفته و غمگینه خدا . لبم و به دندون گرفتم و بعد از چند لحظه گفتم :‬

‫- هیچی نشسته بودم پشت پنجره و داشتم بارون و میدیدم . تو چیکار می کردی ؟ چرا تا الان‬ ‫بیداری ؟‬

‫آهی کشید و گفت :‬

‫- هیچی داشتم آهنگ گوش می کردم‬

‫با تعجب گفتم :‬

‫- این وقت شب ؟‬

‫- آره ، دلم خیلی گرفته . این هوا هم حالم و بدتر میکنه . یه ساعتی هست که گیر کردم رو یه‬ ‫آهنگ و همش دارم اونو گوش می کنم . یکدفعه به خودم اومدم که دیدم دارم شمارت و می گیرم‬ ‫، اصلا حواسم به ساعت نبود ، ببخشید . ولی باید صدات می شنیدم .‬

‫همون جور که بی صدا گریه می کردم یه لبخند اومد رو لبم . یعنی همون قدر که من بهش فکر می‬ ‫کردم ، اونم به من فکر می کرد ؟ با کنجکاوی پرسیدم :‬

‫- حالا چه آهنگی و گوش میدادی ؟‬

‫- می خوای تو هم گوش کنی ؟‬

‫سرم و دیوار تکیه دادم و آروم گفتم :‬

‫- آره . میشه ؟‬

‫چرا نشه ؟ یه لحظه صبر کن‬

‫بعد صدای خش خش اومد و بعد از چند لحظه صدای محمد علیزاده ، همراه با صدای زمزمه مانند‬ ‫هیروش تو گوشم پیچید‬

‫ازم دوری اما دلت بامنه‬

‫ازت دورم اما دلم روشنه‬

‫تو چشمای تو عکس چشمامه و‬

‫تو چشمای من عکس چشمای تو‬

‫دلم ضعف رفت از این سوز صدا . از آهنگ صدای هیروش که اینجوری با بغض و غم باهاش‬ ‫زمزمه می کرد ، از این حرفایی که اینطوری با آهنگ داشت بهم می گفت . انقدر حساس و ضعیف‬ ‫شده بودم که منتظر یه تلنگر بودم تا اشکام بیاد پایین . این آهنگ هم اون تلنگره بود .‬

‫تو این لحظه هایی که دورم ازت‬

‫همه خاطره هامونو خط به خط‬

‫دوباره تو ذهنم نگاه میکنم‬

‫دارم اسمتو هی صدا میکنم‬

‫علیزاده می خوند و اشکای من با بیشترین سرعت ممکن می اومد پایین . چقدر این آهنگ غم‬ ‫داشت خدا .‬

‫ِِ تو دست می کشم؟‬ ‫کی گفته از عشق‬

‫دارم با خیال تو نفس می کشم‬

‫چه حس عجیبی، چه آرامشی‬

‫تو هم با خیالم نفس می کشی‬

‫دستم و گذاشتم رو دهنم تا هق هق گریه ام اون طرف نره ، نفسم از این همه درد و غم داشت بند‬ ‫می اومد . یعنی هیروشم نمی تونست بدون من ؟‬

‫می دونم تو هم مثل من دلخوری‬

‫تو هم مثل من بغضت رو می خوری‬

‫نگاهت پر از حرف و درد دله‬

‫ولی خب تموم میشه این فاصله‬

‫تمام تلاشم واسه این که صدای گریه ام بالا نره با شنیدن صدای گریه مردونه هیروش که با‬ ‫صدای علیزاده قاطی شده بود نقش بر زمین شد و هق هق گریه ام بلند شد . خدا دارم خفه می‬ ‫شم . کی گفته گریه بده ؟‬

‫دوباره مث اون روزای قدیم‬

‫که با هم توو بارون قدم می زدیم‬

‫از احساس همدیگه حظ می کنیم‬

‫زمین و زمان رو عوض می کنیم‬

‫ازم دوری اما دلت با منه‬

‫ازت دورم اما دلم روشنه‬

‫دیگه دوتایی داشتیم با صدای بلند گریه می کردیم . آهنگ تموم شده بود ولی گریه های ما تمومی‬ ‫نداشت .نمی دونم چقدر تو این حالت بودیم . انگار کلی بغض و درد تو سینه امون بود که حالا که‬ ‫سر باز کرده بود و نمی تونستیم جلوش و بگیریم . بعد چند لحظه هیروش با صدای گرفته ای گفت‬ ‫:‬

‫- دیگه نمی تونم مانوش دلم واست تنگ شده .‬

‫همون جوری که هق هق می کردم ، یه نفس عمیق کشیدم تا صدام در بیاد و بعد با صدای بریده‬ ‫بریده ای گفتم :‬

‫- منم ... دلم.... تنگ شده‬

‫- الان که داشتم این آهنگ و گوش می کردم همه خاطراتی که باهات داشتم تو مغزم رژه می‬ ‫رفت . واسه یه لحظه یه ترس بدی تو تنم نشست مانوش ، که اگه دیگه نداشته باشمت ، اگه‬ ‫دیگه صدات و نشنوم ، اگه دیگه نبینمت اون وقت چه جوری می خوام زندگی کنم . چه جوری می‬ ‫خوام تحمل کنم‬

‫دوباره صداش از گریه داشت می لرزید .‬

‫آرم گفتم :‬

‫- هیـــــروش . آروم باش تو رو خدا‬

‫یه نفس عنیق کشید و گفت :‬

‫- دارم خفه می شم مانوش . دیدم دیگه نمی تونم تحمل کنم . باید همین الان صدات می شنیدم .‬ ‫باید همین الان آروم می شدم .‬

‫با گریه گفتم :‬

‫- کجا بودی پس این همه مدت ؟ نمیگی چقدر منتظر زنگت بودم . منتظر بودم بیای پیشم . نمی‬ ‫دونی انتظار چقدر سخته ؟ آدم و داغون می کنه بی معرفت‬

‫با صدای خش داری گفت :‬

‫- مگه نگفتی اگه میای بی منت بیا . مگه نگفتی بدون شک بیا . می خواستم ته دلم پاک پاک باشه‬ ‫مانوش . می خواستم انقدر با خودم فکر کنم و کنار بیام که فردا روز که تو زندگی به خاطر هر‬ ‫چیزی که با هم بحثمون شد به خودم این اجازه رو ندم که راجع به این موضوع حتی فکر کنم چه‬ ‫برسه بخوام منتی سرت بذارم . می خواستم جوری این موضوع رو واسه خودم حل کنم که اگه یه‬ ‫نفر راجع به این موضوع کوچکترین حرفی بهت زد مثل شیر جلوت وایستم و نذارم خم به ابروت‬ ‫بیاد .‬

‫آروم گفتم :‬

‫- حالا با خودت کنار اومدی ؟‬

‫با همون صدای بغض آلود خندید و گفت :‬

‫- حالا که بیشتر فکر می کنم یکم دیگه به زمان احتیاج دارم . تو هم که گفتی هر چی من بگم‬ ‫قبول می کنی .‬

‫با حرص گفتم :‬

‫- خیلی لوسی‬

‫- لوس چیه ؟ مگه نگفتی این حرف و ؟؟ مانوش تو خجالت نمی کشی خیلی راحت به من می گی‬ ‫هر چی که من بگم قبوا می کنی ؟ مثال داری واسه من روشن فکر بازی در میاری و فداکاری می‬ ‫کنی ؟ این بود دوست داشتنت ؟ باید واسه داشتن شوهر خوشگل و خوشتیپی مثل من با چنگ و‬ ‫دندون بجنگی نه این که خیلی راحت خودت و بکشی کنار‬

‫اشکام و پاک کردم و با حرص گفتم :‬

‫- نه بابا دیگه چی ؟ خیلی پرو شدیا . یکم دیگه خودت و تحویل بگیر .‬

‫خندید و بعد از چند لحظه با صدایی آروم و جدی ولی غمگین گفت :‬

‫- مانوش خیلی دوست دارم می فهمی ؟ می تونی من و ببخشی ؟‬

‫آروم گفتم :‬

‫- واسه چی ببخشمت ؟‬

‫- اون روز خیلی بد باهات حرف زدم . از دستم ناراحت نشو . خیلی شکه شده بودم . الان که‬ ‫داشتم بهت زنگ می زدم همش با خودم می گفتم اگه دیگه گوشیت و جواب ندی چی ؟ اگه به‬ ‫خاطر حرفا و خریتم دیگه من و نخوای چی ؟ کلی خودم و فحش دادم که چرا تو این مدت عقدت‬ ‫نکردم . مانوش خیلی ترسیدم . خیلی‬

‫آروم گفتم :‬

‫- بسه هیروش . آروم باش .‬

‫نفسش و با شدت داد بیرون و گفت :‬

‫- فردا ساعت 88 حاضر باش میام دنبالت باید ببینمت . دلم واست یه ذره شده‬

‫نفس عمیقی از آسودگی خیال کشیدم و گفتم .‬

‫- باشه . منتظرتم .‬

‫- برو بخواب خانمی . شبت بخیر عسلم .‬

‫- شبت بخیر‬

‫دوتایی نشسته بودیم لبه جدول و دستای همدیگر و محکم گرفته بودیم و پاهامون و دراز کرده‬ ‫بودیم رو زمین و خیره شده بودیم به غروب آفتاب و شهری که داشت تو تاریکی فرو می رفت و‬ ‫چراغ هایی که دونه دونه داشت روشن می شد . امروز بعد از این همه مدت ، نداشتن و ندیدن‬ ‫هیروش روز خیلی خوبی بود . دلتنگی این مدت و حسابی در آورده بودیم و کلی حرف زده بودیم .‬

‫از دلتنگی این مدت و بی قراریمون گفته بودیم . هیروش از مشکلاتی که این مدت داشت گفت و‬ ‫از این که برخلاف اون چیزی که تصور می کرده هلیا با این که داغون بود و خیلی از این موضوع‬

‫ضربه خورده ولی خیلی قوی با این مشکل برخورد کرده و خام حرفا و وعده وعید های دامون نشده‬ ‫و اون و از زندگیش بیرون کرده . البته هیروش هم خوب از خجالت دامون در اومده و حقش و‬ ‫گذاشته کف دستش . هم به خاطر من ، هم به خاطر هلیا .‬

‫هنوز خیلی چیزا حل نشده مونده . هنوز خیلی مشکلات سر راهمون قرار داره . پدر و مادر هیروش‬ ‫هنوز همون قدر مهربون و حامی بودن . این و هیروش گفت ولی من هنوز روم نمیشه که باهاشون‬ ‫رو به رو بشم . هلیا از دستم دلخور بود و از هیروش خواسته بود که یه روز یه قراری بذاریم و‬ ‫دوتایی بدون حضور هیروش با هم بیرون بریم . حرف بزنیم .‬

‫هیروش بهم دلداری میده و میگه می خواد یکم درد و دل کنه و به قول خودش گریه کنه تا یکم‬ ‫دلش آروم بشه چون حس می کنه دوتایی از یه آدم ضربه خوردیم حرف همدیگر و بهتر می‬ ‫فهمیم . شاید دوتا حرف سنگین هم بزنه ، چون الان دلشکسته و داغونه ولی با همه اینا مطمئن‬ ‫دوستم داره و اطمینان داره همه این دلخوریها حل میشه چون ذاتا دختر نیست که کینه به دل‬ ‫بگیره و مهربونه . تو این مدت دوری ما از همدیگه غیر مستقیم نگران زندگی برادرش بوده و‬ ‫نگران به هم خوردن رابطمون .‬

‫منم باید این قضیه رو با خودم حل کنم که از این بعد هلیا رو فقط به چشم خواهر هیروش ببینم نه‬ ‫زن دامون . می دونم غیر از پدر و مادر هیروش کسی از قضیه خبر نداره ولی این قضیه طلاق هلیا‬ ‫در آینده ممکنه باعث بشه فامیل دو طرف رو ازدواج ما حساس بشن و شاید یه حرفی هم بزن‬ ‫ولی اینا مهم نیست . مهم اینه که این دوری بهمون ثابت کرد چقدر همدیگر و دوست داریم و این‬ ‫که اگه همدیگه رو داشته باشیم حل کردن این مشکلات کار پیچیده ای نیست .‬




►پایان◄
پاسخ


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: ×تلخ تر از اسپرسو× - sober - 25-11-2015، 15:28


پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان