انجمن های تخصصی  فلش خور
×تلخ تر از اسپرسو× - نسخه‌ی قابل چاپ

+- انجمن های تخصصی فلش خور (http://www.flashkhor.com/forum)
+-- انجمن: علم، فرهنگ، هنر (http://www.flashkhor.com/forum/forumdisplay.php?fid=40)
+--- انجمن: ادبیات (http://www.flashkhor.com/forum/forumdisplay.php?fid=39)
+---- انجمن: داستان و رمان (http://www.flashkhor.com/forum/forumdisplay.php?fid=67)
+---- موضوع: ×تلخ تر از اسپرسو× (/showthread.php?tid=246544)



×تلخ تر از اسپرسو× - sober - 08-10-2015

نویسنده: natanayel
خلاصه رمان:

داستان زندگی دختری به اسم مانوش که با پسر عمه اش به اسم دامون یه قرار عاشقانه گذاشته . ولی با ازدواج دامون و آشنایی مانوش با برادر زن دامون همه چیز رنگ دیگه ای به خودش می گیره ...
تعداد قسمت ها:12






قسمت اول:
مقدمه :‬

‫می خواهم “ خودی ” بسازم ، سرشارِ از “ بی تو ” بودن!‬

‫نیاز به خانه تکانیِ روحم دارم!‬

‫برو! بگذار کمی در “ من ” جا باز شود!‬

‫خاطراتِ زنگ زده ی با “ تو ” بودن را!‬

‫ِِ افکارم بیرون می کشم!‬ ‫از میانِ در هم ریختگی‬

‫و آنها را در کنار احساساتِ خسته ام به خاک می سپارم.‬

‫دلم قهوه می خـــ ـــواهد !...‬

‫اسپرسو با طعم تو!‬

‫تو تلخ ...من تلخ ...‬

‫زندگی هم تلخ ....‬

‫می خواهم روزهای زیبای بی “ تو” بودن را!‬

‫با تلخی قهوه ی ماسیده ی درون فنجان!‬

‫یکجا تجربه کنم!‬

‫- مانوش صبر کن ، با توام میگم صبر کن‬

‫وایستادم . یه نفس عمیق کشیدم تا خونسردی خودم و به دست بیارم و بعد برگشتم سمت امیر و‬ ‫با حرص گفتم :‬

‫- مانوش نه ، خانم آریا !!! بعدم یادم نمی یاد من کی با تو انقدر صمیمی شده باشم که وسط حیاط‬ ‫دانشگاه بخوای اینجوری بلند به اسم کوچیک صدام کنی ؟‬

‫ابرویی بالا انداخت و پوزخند زد و گفت :‬

‫- بلـــــــه . خانم آریا .‬

‫بعد خیلی خونسرد دستاش و تو جیب شلوارش کرد و زل زد به من و گفت :‬

‫- راجع به پیشنهادم فکر کردی ؟‬

‫دلم نمی خواست تو حیاط دانشگاه اینجوری تو چشم باشم . بعضی از بچه ها رو می دیدم که از‬ ‫کنارمون رد می شدن با هم دیگه پچ پچ می کردن .کم چیزی نبود .منی که تو این دوسال تا حالا‬

‫به هیچ پسری محل نداده بودم و هیچ کس و آدم حساب نمی کردم ، حالا وایستاده بودم وسط‬ ‫حیاط دانشگاه و داشتم با یه پسر حرف می زدم . اونم کی ؟ امیر ابتهاج .‬

‫یکی از پولدار ترین پسر های دانشگاه که روزی با یه مدل ماشین و یه رنگ لباس می اومد . عالوه‬ ‫بر این که پولدار بود خیلی خوشگل و خوشتیپ و خوش هیکلم بود . حالا از فردا می شدم سوژه‬ ‫بچه ها . منم اینو نمی خواستم .‬

‫با عصبانیت گفتم :‬

‫- اینجا واسه صحبت کردن مناسب نیست آقای ابتهاج .‬

‫عینک بدون قابش رو ، روی چشمای عسلی خوشگلش جا به جا کرد و گفت :‬

‫میشه بگی پس کجا باید صحبت کنیم ؟ تو حیاط که نمی شه . سر کلاس هم که نمیشه . بیرون‬ ‫دانشگاه هم که قرار نمی ذاری . پس من کجا باید با تو صحبت کنم ؟‬

‫یه نفس عمیق کشید و زیر چشمی یه نگاه به ساعتم کردم . وای الان دیگه دامون پیداش می شه‬ ‫.به خاطر همین با استرس گفتم :‬

‫- من همون موقع هم جوابتون رو دادم . من تصمیم به ازدواج ندارم‬

‫نمی خواستم بدونه من کس دیگه ای رو دوست دارم و حرفم تو دانشگاه بپیچه .‬

‫با خونسردی که حرص من و در میاورد گفت :‬

‫- میشه بدونم چرا ؟‬

‫زل زدم تو چشماش و گفتم :‬

‫- من به شما عالقه ای ندارم آقای ابتهاج ، این یه مورد و کاریش نمی تونم بکنم .‬

‫نفس عمیقی کشید و گفت :‬

‫- ببین مانوش ، من پسر 18 ساله نیستم که همین جوری رو هوا یه حرفی بزنم . از شما خوشم‬ ‫اومده . اهل دوستی و این حرفا نیستم . تصمیم دارم ازدواج کنم . شرایط مالی و خانوادگی مناسبی‬ ‫هم دارم . خانوادام هم با تصمیم من مخلافتی ندارن . حالا هم دلم میخواد منطقی جوابم و بدین .‬ ‫دوست دارم با خانواده آشنا بشم و همه چی جنبه رسمی به خودش بگیره .‬

‫نفس عمیقی کشیدم و گفتم :‬

‫- ولی فکر نمیکنم شما تصمیم درستی گرفته باشید . ما هیچ جوره به هم دیگه نمیخوریم . نه از‬ ‫نظر مالی نه خانوادگی . در ضمن شما که چشم نداشتین منو ببینید . چی شده حالا ؟‬

‫خندید و شیطون نگام کرد و گفت :‬

‫- تو همون کل کل هامون ازت خوشم اومد دیگه .درضمن از کجا میدونی اون کل کل ها بی منظور‬ ‫بود ؟‬

‫باز دوباره این خودمونی شد . اخمام و تو هم کشیدم و گفتم :‬

‫- ولی من اصلا از شما خوشم نمیاد . نمیخوام توهین کنم . ولی فکر میکنم دخترای زیادی تو‬ ‫دانشگاه باشن که از خداشون باشه مورد پسند شما قرار بگیره . من عجله دارم آقای ابتهاج .‬ ‫خداحافظ‬

‫بعد بدون این که منتظر جوابش باشم با عجله از دانشگاه اومدم بیرون . همین و کم داشتم . امیر‬ ‫از روز اولی که پام و تو این دانشگاه گذاشتم با من لج بود . سر هر کلاس منتظر بود من سوتی‬ ‫بدم یا یه کاری انجام بدم تاسوژه کنه و من و مسخره کنه . یه گروه بودن که دائم با هم بودن . یه‬ ‫مشت بچه پولدار که هیچ چیز و هیچ کس واسشون مهم نبود .‬

‫ولی چند وقت بود که احساس می کردم نوع نگاش فرق کرده . همیشه و همه جا توی دانشگاه‬ ‫سنگینی نگاش رو حس می کردم . یه جورایی ازش می ترسیدم .‬

‫نمی دونم شاید به خاطر وضع مالی خوبی که داشت یا اون جذبه نگاش ، تا این که یه روز که تنها‬ ‫توی بوفه دانشگاه نشسته بودم اومد بی اجازه سر میزم نشست و رک و بدون مقدمه چینی گفت‬ ‫که از من خوشش اومده و ازم خواست راجع به پیشنهاد ازدواجش فکر کنم . ولی من جدی‬ ‫نگرفتمش . احساس می کردم منو دست انداخته و پیشنهادش واسه مسخره کردن من چون ما‬ ‫هیچ جوره به هم نمی خوردیم . وضع مالی ما کجا و وضع مالی اونها کجا . .....‬

‫نمی دونم . گیج شده بودم و این پیگیری هاش و درک نمی کردم .‬

‫یه نگاه دیگه به ساعت کردم . خیلی دیر شده بود .دامون مثل همیشه خیابون بالاتر از دانشگاه‬ ‫منتظرم بود‬

‫ماشینش و که دیدم یه لبخند بزرگ اومد رو صورتم . سوار ماشین شدم و گفتم :‬

‫- سلام . خوبم . تو خوبی ؟‬

‫خندید و گفت:‬

‫- سلام خوبم . چه عجب تشریف آوردین . میدونی نیم ساعت اینجا وایستادم ؟‬

‫- به خدا نشد .کلاسم یکم طول کشید . حالا ببخشید .‬

‫- نبخشم چیکار کنم . دلم واست تنگ شده بود کوچولو.‬

‫خندیدم و خودم و لوس کردم و با ناز گفتم :‬

‫- راست میگی ؟‬

‫خندید و آروم بینیم و کشید و گفت :‬

‫- اوهم‬

‫کلافه دستش و کنار زدم و گفتم :‬

‫-بابا نکش این دماغ بدبختم و یه چیزیش بشه خودت باید این دفعه پول بدی عمل کنم .‬

‫خندید و گفت :‬

‫- کم غر بزن خاله خان باجی .حالا بگو کجا بریم .‬

‫یه جیغ زدم و یه نیشگون از بازوش گرفتم و گفتم‬

‫- بریم سینما ؟ یه فیلم جدید اومده که من خیلی دوست دارم ببینم‬

‫خندبد و گفت :‬

‫- بدجوری عشق فیلمی . باید یه فکری به حالت بکنم . ولی اول بریم ناهار بعد بریم سینما .‬

‫خندیدم و رفتیم ناهار . اون روز خیلی خوش گذشت .‬

‫بودن با دامون همیشه خیلی خوش می گذشت . همیشه یه خاصی نسبت به دامون داشتم . حتی‬ ‫زمانی که بچه بودم و از دوست داشتن و این حرفا سر در نمیاوردم .‬

‫همیشه عاشق تیپ و قیافش بودم . تو همه مهمونی های دسته جمعی دلم می خواست بهترین‬ ‫تیپ و قیافه رو بزنم تا یه جوری توجه اش رو به خودمم جلب کنم . ولی هیچ وقت دلم نمیخواست‬ ‫از احساسم نسبت به خودش خبر دار بشه . انقدر غد بودم که نخوام آویزون یه نفر بشم .‬

‫روز به روز بزرگتر شدم و احساسم به دامون رنگ و بوی دیگه ای گرفت . می فهمیدم دوسش‬ ‫دارم . کوچیکترین حرکتش رو تا یک ماه واسه خودم تفسیر می کردم . تا این که بالاخره روزی‬ ‫که آرزوش و داشتم سر رسید و باهام تماس گرفت که میخواد خارج از خونه هم دیگه رو ببینیم .‬

‫تا صبح بیدار بودم و فکر خیال یه ذره آرومم نذاشت . فکر این که چی میخواد بهم بگه کلافم‬ ‫میکرد ولی وقتی تو اون کافی شاپ خاطره انگیز تو چشمام نگاه کرد و گفت که دوستم داره و‬ ‫همیشه به من فکر می کرده و همه جا چشمش دنبال من بوده ، انگار دنیا رو بهم دادن . به روی‬ ‫خودم نیاوردم ولی داشتم از خوشحالی سکته می کردم .‬

‫دامون پسر خوبی بود . ولی بعضی وقتی خیلی کلافه ام میکرد . زیاد از حد حساس بود . یه جورایی‬ ‫همیشه باید مراقب صحبت کردنم بودم تا یه وقت ناراحت نشه و از یه حرفم برداشت بد نکنه .‬

‫این واسم خیلی سخت بود . من کلا دختر راحتی بودم . ولی حالا احساس میکردم باید یه سنسور‬ ‫رو خودم نصب کنم که حرفام و چک کنه و یه وقت حرفی نزنم تا ناراحت بشه . این یکم اذیتم‬ ‫میکرد و باعث میشد بعضی وقتها خیلی کوتاه بیام . چاره هم نداشتم چون دوسش داشتم ولی‬ ‫دامون اهل ناز کشیدن و این حرفا نبود .همیشه احساس می کرد که خیلی از من سر تر . یه‬ ‫جورایی اعتماد به نفس نداشتم کنارش‬

‫شادی صمیمی ترین دوستم بود که از دوم ابتدایی با هم دوست بودیم . از کوچکترین رازهای‬ ‫زندگی هم خبر داشتیم . انقدر به هم اعتماد داشتیم که به جورایی مثل دوتا خواهر بودیم . یا اون‬ ‫خونه ما بود یا من اونجا بودم‬

‫ولی شادی هیچ وقت با دامون خوب نبود . می گفت فقط قیافه داره . اخلاقش خوب نیست و بیشتر‬ ‫داره تو رو اذیت میکنه تا این که باعث خوشحالیت باشه . ولی من خوشحال بودم . با همه‬ ‫ناراحتیهایی که داشتم . با همه گریه های شبانه ام ولی فکر نبودش و ندیدنش و نشنیدن صداش‬ ‫واسم کابوس و مرگ بود . من حتی تحمل قهر کردن باهاش رو نداشتم چه برسه به این که بخوام‬ ‫ازش جدا بشم .‬

‫خیلی دلم می خواست بدونم راجع به آینده چه فکری تو سرش . ولی هیچی نمی گفت . همیشه‬ ‫می گفت که خیلی دوستم داره و از این حرفا ولی راجع به آینده حرفی نمی زد . من نمیخواستم سر‬ ‫حرف و باز کنم راجع به این موضوع . چون اگه میخواست شرایط مالی خوبی داشت و هم کارثابت‬ ‫و پر درآمد .‬

‫اون روز صبح کلاس نداشتم ولی باید می رفتم باشگاه . کلاس ایروبیک ثبت نام کرده بودم . اونم‬ ‫به اصرا شادی وگرنه من اهل کلاس ورزش رفتن نبودم . یه اس به اس به دامون زدم و گفتم‬ ‫میرم کلاس و زود میام و موبایلم و با خودم نمی برم .‬

‫بعد از کلاس شادی گفت بریم با هم واسه تولد باباش کادو بخره . خلاصه کلی پاساژها رو گشتیم‬ ‫تا آخر کیف چرم خیی خوشگلی واسش خرید . اصلا یادم نبود که گوشیم رو خونه گذاشتم . تا‬ ‫رسیدم خونه تازه یاد گوشیم افتادم . 18 تا میس کلا داشتم و کلی اس ام اس از طرف دامون که‬ ‫کجام و چرا دیر کردم و جواب نمیدم . نگرانم شده و از این حرفا .‬

‫با کلی استرس شمارش و گرفتم . همین که گوشی رو جواب داد و همین که گفتم الو ، صدای‬ ‫عصبی دامون و شنیدم که داد زد:‬

‫- معلوم هست کجایی تو ؟‬

‫- باشگاه بودم دیگه. میدونی که گوشیم و نمی برم .‬

‫تا اینو گفتم شروع کرد به داد زدن :‬

‫- سه ساعت پیش باشگاه تموم شده ، تا الان کدوم گوری بودی ؟‬

‫دهنم باز موند . این چه مدل حرف زدن بودن ؟ از صدای دادش ترسید :‬

‫- دارم بهت می گم کجا بودی ؟‬

‫بغض گلوم گرفته بود . آروم گفتم :‬

‫- بعدش با شادی رفتیم واسه تولد باباش کادو بخره . یکم طول کشید .‬

‫دوباره داد زد :‬

‫- نباید به من یه کلمه حرف بزنی ؟ نمیگی من نگران میشم ؟‬

‫اشکم دیگه داشت در میومد . سعی کردم صدام نلرزه . آروم گفتم :‬

‫- خوب ببخشید . فکر نمی کردم زیاد طول بکشه . معذرت میخوام . حالا چرا داد می زنی ؟‬

‫دوباره شروع کرد به داد زدن:‬

‫- داد می زنم واسه این که دیونه ام کردی . چون اعصابم و خورد کردی . تقصیر تو نیست . تقصیر‬ ‫خودمه که این قدر بهت رو دادم . زیادی که یه نفر رو تحویل بگیری همین میشه دیگه .‬

‫دهنم باز مونده بود . یعنی چی این حرفا ؟مگه من چیکار کرده بودم که اینجوری با من حرف میزد.‬ ‫دیگه داشت اشکم میومد پایین . به سختی گفتم :‬

‫- دامون چرا اینجوری می کنی ؟ حالا مگه چی شده ؟ من که معذرت خواستم دیگه . این حرفا چیه‬ ‫که به من میزنی .‬

‫نذاشت حرفم تموم بشه و این دفعه بلند تر داد زد .‬

‫- ساکت شو . حرف نزن . الان اعصابت و اصلا ندارم .‬

‫بعد بدون این که منتظر حرف من بمونه گوشی و قطع کرد و من همین جوری گوشی به دست‬ ‫موندم . مگه من چی کار کرده بودم که لایق این حرفا بودم ؟ چه رویی به من داده بود که من‬ ‫بخوام سوء استفاده کنم ؟‬

‫اشکام پاک کردم و فوری شمارش رو گرفتم ولی خاموش بود . واسه جی خاموش کرده ؟ همون‬ ‫جا رو زمین نشستم و زدم زیر گریه . از یه طرف نگران بودم مامان یا مرصا بیان تو اتاق و منو تو‬ ‫این وضعیت ببینن ، اون وقت چی می گفتم ؟ تا کی می تونستم دروغ بگم ؟یا اشکام رو پنهون‬ ‫کنم ؟ فوری لباسام رو برداشتم و رفتم تو حمام .‬

‫دیگه نمی تونستم تحمل کنم . تا جایی که می تونستم زیر دوش گریه کردم . خسته شده بودم‬ ‫دیگه از این همه توهین . بعد که یکم آروم شدم ، اومدم بیرون . فوری گوشیم و نگاه کردم ولی‬ ‫هیچ خبری نبود .‬

‫دوباره شمارش و گرفتم ولی باز هم خاموش بود . دوباره بغض گلوم و گرفت . ولی دوباره نمی‬ ‫خواستم گریه کنم . الان دیگه بابا هم اومده بود خونه و ناجور می شد .‬

‫زمان شام ، همین که پام رو از در اتاق گذاشتم بیرون ، مامان فوری زوم کرد تو صورتم و گفت :‬

‫- گریه کردی ؟‬

‫سعی کردم یه لبخند بزنم که بی شباهت به پوزخند نبود و گفتم :‬

‫- نه بابا گریه چیه ؟کف رفته بود تو چشمام . ولی از نگاهش فهمیدم باور نکرده . انقدر خالم خراب‬ ‫بود که اهمیتی ندادم . مرصا هم مشکوک نگام می کرد ولی حرفی نزد .‬

‫اون شب حالم خیلی خراب بود . تا صبح خوابم نرفت و فقط موبایلش و می گرفتم که خاموش بود .‬ ‫تا حالا همچین اتفاقی نیوفتاده بود که بخواد یه شب موبایلش و خاموش کنه .‬

‫دلم میخواست به یه بهانه ای زنگ بزنم به دنیا و از حال دامون با خبر بشم . ولی یه نگاه به ساعت‬ ‫کردم پشیمون شدم .‬

‫صبح کسل و بی حوصله حاضر شدم و رفتم دانشگاه . توی مسیر هم زنگ زدم بهش ولی هنوز‬ ‫خاموش بود . داشتم دیونه میشدم . همین که پام و تو دانشگاه گذاشتم امیر جلوم سبز شد .‬

‫- سلام مانوش‬

‫خیلی امروز حوصله داشتم اینم دوباره شروع کرد . چپ چپ نگاش کردم و گفتم :‬

‫- باز تو پسر خاله شدی ؟‬

‫خندید و گفت :‬

‫- اوه اوه ببخشید خانم آریا .‬

‫با عصبانیت رفتم جلوش وایستادم ،خیلی جذاب بود . اینو نمی تونستم انکار کنم . سعی کردم‬ ‫حواسم و جمع کنم و به زور نگام و از چشمای عسلیش گرفتم و گفتم :‬

‫- ببین آقای ابتهاج من حوصله این مسخره بازیها رو ندارم . بد کسی رو انتخاب کردی که بخوای‬ ‫سر به سرش بذاری . لطفا از این به بعد برو یکی دیگه رو سر کار بذار و مسخره کن .‬

‫منتظر جوابش نشدم و رد شدم از کنارش و رفتم . میخواستم از پله ها بالا برم که اومد سر راهم‬ ‫وایستاد .‬

‫با عصبانیت نگاش کردم تا یه حرفی بهش بزنم ولی از دیدن قیافه عصبانیش و رگهای گردنش‬ ‫حرفم و خوردم . از بین دندونهای به هم کلید شدش گفت :‬

‫- من کی تو رو گذاشتم سر کار هان ؟‬

‫جواب ندادم و سرم و انداختم پایین . واقعا قیافش خیلی باجذبه شده بود . با صدای دادش پریدم‬ ‫بالا‬

‫- با توام . میگم من کی تو رو گذاشتم سر کار ؟‬

‫من به اندازه کافی عصبانی بودم . اینم صداش و واسه من بلند می کرد . اونم تو دانشگاه جلوی‬ ‫همه . فقط شانس آوردم دانشگاه خلوت بود . سعی کردم خونسردی خودم و حفظ کنم ولی‬ ‫نتونستم و نا خودآگاه صدام رفت بالا .حق نداشت سر من داد بزنه . بلند گفتم :‬

‫- فکر کردی من نمی دونم همه این احساسی شدن و دوست دارم گفتنات فیلمه تا منو بذاری سر‬ ‫کار و بعدا با دوستات به ریش من بخندی ؟‬

‫اومد جلوتر . انقدر قیافش عصبانی بود که ناخودآگاه منم عقب رفتم .اونم اومد رو به روم وایستاد .‬ ‫خیلی قیافش پکر بود . با چشمای غمگین نگام کرد و گفت :‬

‫- فکر نمی کردم اینقدر بچه باشی مانوش . هنوز اونقدر بی وجدان نشدم که بخوام با احساس‬ ‫کسی بازی کنم . اونم کسی که ...‬

‫حرفش و قطع کرد و کلافه دستی به صورتش کشید و رفت .‬

‫منم همون جوری مبهوت موندم . این چرا اینجوری شد ؟ یعنی حرفم خیلی بد بود ؟ ولی آخه اون‬ ‫غیر از سر کار گذاشتن من و اذیت کردنم کار دیگه ای هم انجام داده بود که حالا بتونم بهش‬ ‫اعتماد کنم ؟‬

‫همین جوری که تو فکر بودم ، یکدفعه یاد کلاس افتاد . لعنتی دیر شد . خدا بگم چی کارت کنه‬ ‫امیر . دیر برسم استاد راهم نمیده تو کلاس .‬

‫به دو پله ها رو رفتم بالا تا رسیدم پشت در کلاس ، نفسم بالا نمی اومد .یکم نفس گرفتم و تا‬ ‫اومدم در بزنم صدای امیر و شنیدم که گفت :‬

‫- بی خود زحمت نکش استاد کسی رو راه نمیده .‬

‫برگشتم دیدم امیر پشتم وایستاده و با خونسردی داره نگام میکنه . عصبی پام و کوبیدم زمین و با‬ ‫عصبانیت به امیر نگاه کردم و گفتم :‬

‫- همش تقصیر تو که دیر شد . من اگه این جلسه حاضری نزنم حذفم میکنه . میفهمی.‬

‫خونسرد رفت رو صندلی تو راهرو نشست و گفت :‬

‫- می فهمم‬

‫دلم میخواست جیغ بزنم . عوضی. بیشعور . بدبختم کرد رفت .‬

‫با عصبانیت رفتم چند تا صندلی اون طرف تر نشستم یه نگاه بهش انداختم که خوسرد دست به‬ ‫سینه نشسته بود و سرش و تکیه داده بود که دیوار و چشماشم بسته بود .‬

‫با عصبانیت گفتم :‬

‫- میشه بگی چرا اینقدر خونسردی و عین خیالتم نیست ؟‬

‫چشماش و باز کرد و منو نگاه کرد و گفت :‬

‫- خوب چیکار کنم ؟ بشینم گریه کنم ؟راه نمیده دیگه .‬

‫کلافه شدم و سرم و تو دستام گرفتم . 3 واحد بود ، اگه می افتادم بدبخت بودم .‬

‫یکم که گذشت دیدم از جاش بلند شد . توجهی نکردم . اومد جلوم وایستاد . سرم و بلند نکردم و‬ ‫زل زدم به کفش های کلاجش .‬

‫با صدای آرومی گفت :‬

‫- بلند شو بریم بوفه پایین یه چیزی بخوریم .‬

‫سرم و بلند کردم و یه نگاه بهش کردم که دستاش و کرده بود تو جیبش و خونسرد داشت نگام‬ ‫می کرد . یه پوزخند زدم و گفتم :‬

‫- همین مونده با تو بیام چیزی بخورم . حالا قحطی آدم اومده ؟‬

‫یه نفس عمیق کشید و شیطون نگام کرد و گفت :‬

‫- این افتخار نصیب هر کسی نمیشه . حالا که بهت افتخار دادم ، پس این قدر ناز نکن‬

‫خدای من این بشر چقدر رو داشت . با عصبانیت نگاش کردم . من دلم میخواست اینو بکشم .‬ ‫باعث شده خیلی شیک یه درس 3 واحدی رو از دست بدم حالا واسه من خوشمزه بازی هم در‬ ‫میاره .‬

‫همین جوری داشتم تو دلم بهش فحش می دادم که یکدفعه دیدم کیفم رو از روی پام برداشت و‬ ‫راه افتاد رفت سمت راه پله ها . اول یکم شوک زده نگاش کردم که داشت دور می شد . بعد‬ ‫یکدفعه به خودم اومدم . این داشت کیف من و کجا می برد؟!!‬

‫با عجله بلند شدم و دنبالش رفتم . داشت تو راهرو پایین میرفت سمت در ورودی . با عجله خودم‬ ‫و بهش رسوندم و جوری که تو راهرو جلب توجه نکنم اومدم کیفم و ازش بگیرم که نذاشت و‬ ‫محکم از دستم کشید . با حرص گفتم :‬

‫- کیف من و ول کن . معلوم هست داری چیکار می کنی ؟‬

‫وایستاد و با شیطنت نگام کرد و گفت :‬

‫- میشه اینقدر حرف نزنی و دنبالم بیای ؟ چی کار کنم زبون خوش سرت نمی شه که . نگاه کن منو‬ ‫به چه کارایی مجبور میکنی .‬

‫پام و کوبیدم زمین و گفتم :‬

‫- می زنم لهت میکنما‬

‫خندش بلند تر شد و گفت :‬

‫- خشن شدیا . حرف نزن ، بیا .‬

‫کلافه شده بودم . حرف زدن باهاش هیچ فایده ای نداشت . دنبالش راه افتادم که دیدم داره از‬ ‫دانشگاه خارج میشه . با حرص گفتم :‬

‫- معلوم هست داری کجا می ری ؟‬

‫با خونسردی نگام کرد و گفت :‬

‫- واقعا تعجب می کنم تو چه جوری دانشگاه قبول شدی . پس کجا بریم ؟ تو دانشگاه که نمیشه‬ ‫تابلو بازی در آورد . می ریم این کافی شاپ کنار دانشگاه . یه چیزی می خوریم و حرف میزنیم .‬

‫عصبانی گفتم :‬

‫- ولی من حرفی...‬

‫نذاشت حرفم و تموم کنم و گفت :‬

‫- وای چقدر حرف می زنی مانوش . بیا دیگه . حالا خوبه من می خوام مهمونت کنم اگه تو می‬ ‫خواستی حساب کنی دیگه چقدر حرف می زدی ؟‬

‫دهنم باز مونده بود . چقدر رو داشت این بشر . رفتیم کافی شاپ و خودش رفت یه میز خالی که‬ ‫جای دنجی بود نشست و اصلا هم از من نظر خواهی نکرد . با عصبانیت رفتم رو صندلی مقابلش‬ ‫نشستم . خونسرد کیفم و گذاشت صندلی کناریش و با شیطنت زل زد بهم . همون موقع گارسون‬ ‫اومد . واسه خودش کیک و قهوه سفارش داد و بعد هم گفت :‬

‫- تو چی می خوری ؟‬

‫هه . من کشته مرده این رمانتیک بازی هاش بودم . دست به سینه نشستم و گفتم :‬

‫- من چیزی نمی خورم .‬

‫بدون این که به حرف من توجه کنه واسه منم کیک و قهوه سفارش داد بعد همون جوری که یه‬ ‫لبخند گوشه لبش بود بی توجه به من شروع کرد به اس ام اس زدن . انگار نه انگار که من هم‬ ‫نشسته ام . بعد از چند لحظه گارسون سفارشات و آورد . داشتم از خونسرد بازی هاش آتیش می‬ ‫گرفتم . موبایلش و گذاشت رو میز و شروع کرد به خوردن . بعد یه نگاه به من کرد و گفت :‬

‫- بخور دیگه !!! چرا نمی خوری ؟‬

‫تا اومدم حرف بزنم دوباره با خنده گفت :‬

‫- انقدر حرص نخور مانوش . زود پیر میشیا .‬

‫انقدر عصبانی شدم که دیگه اصلا توجه نکردم به این که داخل کافی شاپ نشستم . جیغ زدم :‬

‫- امیر به خدا کتک می خوای . میزنم لهت میکنما .‬

‫تا این و گفتم همه میزهای دورمون زوم کردن رو ما . مردم از خجالت . سرم و انداختم پایین و‬ ‫شروع کردم به خودم فحش دادن .‬

‫با صدای خندش ، سرم و بلند کردم . این بشر خل بود . هیچ جوره احساس ضایع شدن نمی کرد .‬ ‫از بین دندون های به هم کلید شدم گفتم :‬

‫- به چی می خندی ؟‬

‫سعی کرد خندش و کنترل کنه و بعد از چند لحظه گفت :‬

‫- آقای ابتهاج نه امیر !!! نمی دونم تو چرا یهو این قدر زود دختر خاله می شی .‬

‫تازه فهمیدم چی گفتم . چقدر عوضی بود . حرف خودم و به خودم برگردوند . تا اومدم یه چیزی‬ ‫بگم ماست مالیش کنم ، گفت :‬

‫- بسه ، کم حرص بخور . واست حاضری زدم .‬

‫یکم طول کشید تا حرفش و فهمیدم . دهنم باز موند . حرفم یادم رفت ، با بهت گفتم :‬

‫- چی ؟ حاضری زدی ؟ چه جوری ؟‬

‫ابرویی بالا انداخت و گفت :‬

‫- ما اینیم دیگه . به یکی از بچه ها گفتم به جا اسم خودش ، اسم تو رو حاضری بزنه . نگران‬ ‫نباش حل شد . حالا هم کم بغل گوش من غرغر کن و این قهوه سرد شده رو بخور.‬

‫اون قدر خوشحال شدم که دلم میخواست بپرم بغلش و بوسش کنم . همه چی یادم رفت . یادم‬ ‫رفت که خودش باعث شد از کلاس جا بمونم . حتی یادم رفت دامون گوشیش و خاموش کرده و‬ ‫جوابم و نمیده‬

‫داشتم آروم کیکم و میخوردم که سنگینی نگاش و رو خودم احساس کردم .‬

‫سرم و بلند کردم دیددم دست به سینه نشسته و منو نگاه می کنه . نا خودآگاه ابروهام تو هم گره‬ ‫خورد و گفتم :‬

‫- به چی اینجوری زل زدی ؟‬

‫با همون ژست گفت :‬

‫- به یه خانم لجباز و غد که حرف حساب حالیش نمی شه .‬

‫- باز دوباره شروع کردی ؟‬

‫- من که هنوز شروع نکردم . دارم میگم رو موضوع فکر کن . همین‬

‫سرم و انداختم پایین و همون جوری که با لبه فنجون بازی میکردم گفتم :‬

‫- نمی تونم . باور کن‬

‫آروم گفت :‬

‫- پای کسی در میونه ؟‬

‫سرم و انداختم پایین و چیزی نگفتم‬

‫صدای نفس عمیقی که کشید اومد و بعد از چند لحظه گفت :‬

‫- مطمئنی بهش ؟ به نظرت می تونه خوشبختت کنه ؟‬

‫سرم و تکون دادم و گفتم :‬

‫- نمی دونم . ولی ....‬

‫روم نشد که بهش بگم دوسش دارم .‬

‫فکر کنم اونم فهمید . آروم صدام کرد :‬

‫- مانوش‬

‫صداش یه جوری به دل میشست . تا حالا همچین حسی نسبت به صداش نداشتم ولی الان به‬ ‫نظرم خیلی صدای قشنگی داشت‬

‫آروم سرم و بلند کردم و زل زدم بهش .‬

‫- نمیدونم چی بینتون هست . نمی دونم تا چه حد دوسش داری ولی من هستم . منتظرت هستم .‬ ‫مانوش من اهل زن گرفتن نیستم . ولی تو قضیه ات فرق می کنه . من دوست دارم و نمی خوام به‬ ‫راحتی از دستت بدم .‬

‫از این همه رک بودنش یه جوری شدم . بالاخره من دختر بودم . دامون میدونستم دوستم داره ولی‬ ‫هیچ وقت مستقیم بهم نمیگفت که بهم عالقه داره .‬

‫میدونی نمی تونم بهت اعتماد کنم ؟‬

‫یه چشمک زد و دستش و گذاشت رو میز ، زیر چونش و گفت :‬

‫- میدونم . حقم داری . ولی حرفای الانم کار دله . واسه کارهای گذشتم نمی تونم کاری بکنم .‬

‫یه پوزخند زدم و گفتم :‬

‫- یعنی این دله یهو کار دستتون داد ؟‬

‫خندید . خیلی خوشگل می خندید . دست به سینه نشست و گفت:‬

‫- راستش نه . چرا دروغ بگم . از اولش ازت خوشم میومد . دلم می خواست سر به سرت بذارم و‬ ‫جیغت در بیاد . آخه قیافه ات خیلی خواستنی میشد.‬

‫خیلی رک حرف میزد . منی که دائم باید حرفای دامون و تجزیه و تحلیل میکرد که شاید بتونم یه‬ ‫ابراز عالقه از توش در بیارم این مدل حرف زدن واسم غریب بود . خیلی روش زیاد بود .‬

‫- ااا نه بابا . بچه پرو‬

‫خندید و گفت :‬

‫- راست میگم به خدا . ولی دست خودم نبود . بعد کم کم به این نتیجه رسیدم که بیشتر از یه‬ ‫خوش اومدن ساده است . گفتم با خودم خوب چه کاریه ؟ بیام بگیرمت . دائم پیشم باشی هی‬ ‫حرصت بدم . تو هم حرص بخوری من لذتش و ببرم .‬

‫عجب رویی داشت این . بچه پرو .‬

‫- واقعا خیلی بی ادبی امیر‬

‫عینکش و در آورد و زل زد به چشمام و گفت :‬

‫- اوال من امیر علی ام نه امیر خالی . از این به بعد یاد بگیر اسمم و نشکن دوست ندارم . دوما‬ ‫حرص نخور قربونت برم این جوری که زود پیر میشه دیگه به من نمی خوریا .‬

‫با حرص نگاش کردم که خندید و بعد یهو جدی شد و گفت :‬

‫- مانوش به من فکر کن . نگاه به شوخیام نکن . عالقه ام واقعیه . دوست دارم . واسه داشتنت‬ ‫هم همه کاری میکنم . جدی بگیر من و .‬

‫سرم و انداختم پایین . باورم نمی شد من و دوست داشته باشه . من ازش خوشم میومد ولی همه‬ ‫زندگیه من دامون بود . نمیتونستم اصلا به نداشتنش فکر کنم . بلند شدم وایستادم . اونم خونسرد‬ ‫بهم نگاه کرد و کیفم و گذاشت رو میز. کیف و برداشتم و گفتم :‬

‫- باور کن نمی تونم امیر ... یعنی امیر علی . من نه اهل ناز کردنم . نه میخوام کلاس بذارم‬ ‫ولی........‬

‫نتونستم حرفم و ادامه بدم . سرم و انداختم پایین و گفتم :‬

‫- به خاطر کیک و قهوه هم ممنون .‬

‫بعد بدون این که بهش نگاه کنم از کافی شاپ اومدم بیرون . یه تاکسی در بست گرفتم واسه‬ ‫خونه . خیلی اعصابم خراب بود . یعنی واقعا دوستم داشت ؟ یا ....‬

‫نه خوب مگه مریض بود بخواد الکی حرفی بزنه . من چه چیزی داشتم که بخواد ......... اون با قیافه‬ ‫و تیپ و ....‬

‫ولش کن . اصلا الان نمی تونم به این موضوع هم فکر کنم . موبایلم و در آوردم و دوباره شماره‬ ‫دامون رو گرفتم . ولی باز هم خاموش بود . دیگه داشتم دیونه می شدم .‬

‫باید زنگ می زدم به دنیا بهترین کار همین بود . باید می فهمیدم که ماجرا چیه . شاید اتفاقی‬ ‫افتاده باشه . دلم بدجوری شور می زد.‬

‫رسیدم خونه . با بی حالی از پله ها رفتم بالا . یه کفش غریبه دم در بود . یعنی کی اینجاست .‬ ‫آروم در باز کردم و رفتم تو . صدای حرف زدن از پذیرایی میومد . آروم رفتم تو . با دیدن عمه‬ ‫انگار دنیا رو بهم دادن .‬

‫با خوشحالی رفتم جلو و گفتم :‬

‫- سلام عمه جون . خوبی؟‬

‫عمه سوزان خندیدم و بغلم کرد و بوسیدم و گفت:‬

‫- سلام قربونت برم ، من خوبم ،تو خوبی دخترم ؟‬

‫- مرسی . چه عجب این طرفا اومدین ؟ کم پیدایین؟‬

‫- خبرای خوب . سرم شلوغه عمه . الانم باید زود برم .‬

‫همون موقع مامان با سینی چایی اومد تو . بعد از سلام احوال پرسی رفتم تو اتاق تا لباسام و‬ ‫عوض کنم .‬

‫انقدر عجله داشتم که حالیم نبود اصلا دارم چی تنم میکنم . دائم داشتم فکر میکردم که چه جوری‬ ‫خبری از دامون بگیرم که در چه حالیه و چرا گوشیش خاموشه . قبافه عمه که ناراحت نبود . پس‬ ‫اتفاق بدی نیوفتاده.‬

‫تا اومدم بیرون عمه بلند شده بود و داشت می رفت . دلم می خواست گریه کنم . چرا این قدر زود‬ ‫؟ حالا من چیکار کنم ؟ با ناراحتی گفتم :‬

‫- عمه چرا این قدر زود می خوای بری ؟ حالا نشسته بودی !!!‬

‫- نه عمه خیلی کار دارم . همه کارام با هم قاطی شده .‬

‫بعد رو کرد به مامان و گفت :‬

‫- پس فرشته یادت نره دیگه . حالا من خودمم زنگ میزنم با سهیل صحبت میکنم .‬

‫- باشه . خیالت راحت باشه . بازم تبریک میگم .‬

‫عمه خندید و گفت :‬

‫- مرسی ایشاال قسمت بچه ها بشه .‬

‫بعد هم خداحافظی کرد و رفت . من همون جوری مبهوت جلوی در وایستادم . بعد از رفتن عمه‬ ‫تازه به خودم اومدم . عمه اینجا چی کار داشت ؟ از عمه بعید بود این وقت روز بیاد اینجا . چی رو‬ ‫مامان یادش نباد بره ؟واسه چی مامان تبریک گفت ؟ رفتم پیش مامان و گفتم :‬

‫- مامان عمه اینجا چیکار داشت ؟‬

‫همون جوری که داشت ظرفای میوه رو جمع می کرد گفت :‬

‫- وا مگه حتما باید کاری داشته باشه ؟‬

‫می دونستم می خواد اذیتم کنه و الکی میگه . با ناله گفتم :‬

‫- مامان جونم . بگو دیگه .‬

‫خندید و گفت :‬

‫- فضول خانم .‬

‫بعد همون جوری که داشت میرفت تو آشپزخونه گفت :‬

‫- باید به فکر یه دست لباس مجلسی باشی . چند وقت دیگه یه نامزدی دعوت می شی .‬

‫نامزدی؟ نامزدی کی می تونه باشه که به عمه ربط داشته باشه . دامون که نمی تونه باشه .‬ ‫یکدفعه با خوشحالی گفتم :‬

‫- دنیا ؟ نامزدی دنیاست ؟‬

‫خندید و گفت :‬

‫- نه دامون‬

‫دامــــــــــــــون....... دامو ......ن ؟ یعنی چی این حرف ؟ مگه میشه ؟!!!‬

‫در عرض چند ثانیه کلی فکر به سرم هجوم آورد .‬

‫شایـــــــــــــد .... شاید عمه اومده بوده راجع به من با مامان اینا صحبت کنه ؟ آره همینه .‬ ‫یه آن خیلی خوشحال شدم . ولی با یادآوری حرف مامان مثل بادکنک بادم خالی شد. پس چرا‬ ‫مامان گفت باید به فکر یه لباس باشم . چرا مامان به عمه گفت تبریک میگم ؟ اگه .... نه ،خدایا‬ ‫..........‬

‫با پاهای لرزون رفتم تو آشپزخونه . مامان داشت ناهار درست می کرد . سعی کردم صدام و صاف‬ ‫کنم تا مثل دست و پام لرزون نباشه . تمام انرژیم و جمع کردم تا بتونم بپرسم :‬

‫- با کی مامان ؟‬

‫همین جوری داشتم دعا میکرد الان مامان بخنده و بگه شوخی کردم . بگه عمه اومده بود راجع به‬ ‫تو حرف بزنه . بگه اصلا نامزدی دنیاست نه دامون . ولی حرفای مامان آتیشم زدم . واقعا سوختم .‬

‫- نمیدونم . مثل این که دختر یکی از دوستای عمه اته . سوزان معرفی کرده . یه مدت هم با هم‬ ‫رفت و آمد داشتن تا ببینن اخلاقاشون به هم می خوره یا نه . دیگه مثل این که دامون جواب اکی‬ ‫رو داده . دیشب رفتن حرفای نهایی رو زدن . جمعه همین هفته هم بله برون . قرار شد من با بابات‬ ‫صحبت کنم . تا خود عمه ات هم زنگ بزنه بهش‬

‫نفهمیدم جواب مامان و چی دادم . نفهمیدم چه جوری خودم و تا اتاق رسوندم . فقط میدونم که‬ ‫مردم .‬

‫نشستم روی تخت و زل زدم به دیوار رو به روم . مگه همچین چیزی ممکنه ؟ یعنی دامون اینقدر‬ ‫پست بود که بتونه با من این کار رو بکنه ؟ پس من چی ؟ .واسه همین از دیروز موبایلش خاموش‬ ‫بود ؟ آقا رفته بوده خواستگاری‬

‫یه آن به خودم اومدم .که دیدم صورتم از اشک خیس شده . خدایا چرا ؟ این حق من نبود . منی‬ ‫که همه احساسم و گذاشتم وسط . من که با همه بد اخلاقی هاش ساختم . هیچ وقت سعی نکردم‬ ‫باهاش بحث کنم . نخواستم ناراحتش کنم . حتی وقتی قهر می کرد با من ، طاقت دوری و‬ ‫ناراحتیش و نداشتم و خودم واسه آشتی اقدام می کردم .‬

‫واقعا این حق من بود ؟ داشتم خفه می شدم . احساس می کردم یه چیزی مثل غده تو گلوم و‬ ‫نمیذاره نفس بکشم . دلم می خواست برم یه جایی که تنها باشم و تا می تونم جیغ بزنم و گریه‬ ‫کنم تا این نفسم بالا بیاد و بتونم نفس بکشم . ولی الان توی خونه با حضور مامان چه جوری این‬ ‫بغض لعنتی رو خفه کنم .‬

‫دوباره پناه بردم به حمام . در و بستم و آب و باز کردم و با همون لباس نشستم زیر دوش آب و‬ ‫دستم و گذاشتم جلوی دهنم و از ته دل گریه کردم .‬

‫دلم می خواست بمیرم . حالا من باید چیکار می کردم . بدون دامون من میمردم . چه جوری طاقت‬ ‫دارم اون و کنار یه نفر دیگه ببینم .‬

‫یه بار دیگه حرفای مامان تو سرم تکرار شد . یه مدت با هم رفت و آمد داشتن . یعنی دامون اون‬ ‫زمانی که با من بوده و با هم دیگه بیرون میرفتیم و می گفتیم و می خندیدم همزمان با یه نفر دیگه‬

‫هم بوده ؟ همون موقع داشته به من خیانت می کرد ؟ چه طور دلش اومد . آدم می تونه اینقدر دو‬ ‫رو باشه ؟‬

‫اون که یه نفر دیگه رو واسه ازدواج انتخاب کرده بود ، پس چرا من و بازی داد ؟‬

‫من یه دختر غریبه نبودم که بخواد من و بپیچونه . می اومد رک و راست بهم می گفت دیگه تو رو‬ ‫دوست ندارم . نه این که با من مثل دخترای آویزون رفتار کنه . تلفنش و خاموش کنه و از این‬ ‫حرفا . دامون من و تحقیر کرد . من و خورد کرد . با من مثل یه دختر ... یه دختر ...‬

‫مشتم و کوبیدم زمین . لعنت به تو . لعنت به تو دامون . این حق من نبود . نمیذارم بیشتر از این‬ ‫خوردم کنی . تحقیرم کنی . خودت اومدی سراغم . من واست دامی پهن نکرده بودم که بخوای‬ ‫این جوری از شرم خالص بشی‬

‫لرز بدی تو تنم نشست . با بی حالی بلند شدم . لباسم و در آوردم و خودم و شستم و اومدم بیرون‬ ‫. چشمام بدجوری می سوخت . سرم از درد داشت منفجر می شد . دیگه طرف موبایلم نرفتم .‬ ‫خوابم میومد . چیزی که باید می فهمیدم رو فهمیده بودم . همون جوری با حوله روی تخت دراز‬ ‫کشیدم . خیلی بی حال بودم جوری که نفهمیدم کی خوابم رفت .‬

‫با صدای مامان به زور الی چشمام و باز کزدم .‬

‫- مانوش ، مانوش جان . پاشو مامان ناهار بخور .‬

‫با بی حالی چشمام و بستم و گفتم :‬

‫- ولم کن مامان . بذار بخوابم ، گرسنه نیستم .‬

‫- بلند شو دختر الان وقت خواب نیست . بلند شو لباسات و عوض کن . سرما می خوری . با حوله‬ ‫خوابیدی رو به روی کولر ؟‬

‫دستم و گرفت و به زور بلندم کرد . یه نگاه به صورتم کردو گفت :‬

‫- فکر کنم سرما خوردی . بلند شو این موبایلت خودش و کشت از بس زنگ زد .‬

‫سرم داشت از درد می ترکید . مامان رفت بیرون و همون جوری گفت :‬

‫- نیام ببینم دوباره خوابیدیا . زود لباست و عوض کن و بیا .‬

‫با بی حالی اولین لباسی که دم دستم بود و پوشیدم و نشستم جلو آینه تا موهام و تو هم گره‬ ‫خورده بود و شونه کنم . همون جوری که داشتم موهام و شونه می کردم یه نگاه تو آینه به قیافم‬ ‫کردم . پلک چشمام متورم شده بود و رنگم مثل گچ سفید شده بود . دوباره بغض گلوم و گرفت .‬

‫خیلی بی رحمی دامون . خیلی بی رحمی .چی کار کردی با من ؟ مگه من چه عیبی داشتم ؟‬

‫یه نگاه تو آینه به خودم کردم . به گفته همه من دختر خوشگلی بودم . نه خوشگلی افسانه ای ولی‬ ‫به قول دوستام یه جورایی لوند بودم . چشمای درشت آبی . موهای لخت مشکی . دماغمم با این‬ ‫که ایراد زیادی نداشت عمل کرده بودم تا آنکادر بشه . ولی چیزی که بیشتر از همه توی من به‬ ‫چشم می اومد قد بلندم بودم . قدم 178 بود که واسه یه دختر بلند بود و باعث می شد خوش‬ ‫تیپ تر به نظر بیام . یه جورایی هیکلم مانکنی بود .‬

‫پس چرا ؟ خانواده خوب و تحصیل کرده ای داشتم . خودمم که چند وقت دیگه مهندس می شدم .‬ ‫پس چرا دامون من و ندید !!! مگه همین عمه نبود که همیشه به بابا می گفت این دختر حیفه . به‬ ‫یه آدم درست و حسابی شوهرش بده . پس چرا من و ندید ؟!!! چرا من و واسه دامون نپسندید !!!‬

‫دوباره اشکام اومد پایین ولی نه دیگه بسته . گریه واسه یه آدم بی معرفت و خیانت کار فایده‬ ‫نداره . وقتی اون من و دوست نداره ....‬

‫با صدای مامان اشکام و پاک کردم و بی توجه به زنگ موبایلم رفتم ناهار بخورم .‬

‫چشم دوخته بودم به صفحه موبایلم که داشت ویبره می زد و اسم دامون روش نقش بسته بود .‬ ‫دلم می خواست دکمه سبز و بزنم و هر چی تو دلم بهش بگم . بهش بگم چقدر نامرده . برخلاف‬ ‫ظاهرش چقدر درو و خیانت کار . بگم خیلی پست . ولی نمی تونستم . توانش و دیگه نداشتم .‬

‫تو این چند روز به هزارتا بهانه تو خونه مونده بودم تا بتونم با خودم و دلم کنار بیام . بتونم به‬ ‫خودم این فکر و تلقین کنم که اون لیاقت من و نداشت . اگه باهاش زندگی می کردم وسط راه من‬ ‫و تنها میذاشت و می رفت . این که خدا دوستم داشت و این اتفاق الان واسم پیش اومد .‬

‫همه این ها رو با خودم می گفتم ولی اون ته ته دلم بدجوری می سوخت . هنوز وقتی اسمش رو‬ ‫موبایلم می افتاد بند دلم پاره می شد و هر چی خاطره بود هجوم میاورد تو سرم . تو این چند روز‬ ‫دائم داشت به موبایلم زنگ می زد ولی من جواب نمی دادم .‬

‫نمی خواستم موبایلم و خاموش کنم که فکر کنه خیلی حالم خرابه . می خواستم بدونه که بهش‬ ‫اهمیت نمیدم . این چند روز گذشت . گذشت ولی با جون کندن من گذشت . دیگه می تونستم‬ ‫بدون این که اشکم صورتم و پر کنه بهش فکر کنم . فکر و خیال بس بود . یه نفس عمیق کشیدم‬ ‫و موبایلم و پرت کردم رو تخت و بلند شدم حاضر شدم .‬

‫امروز کلاس مهمی داشتم و نمی تونستم بپیچونمش . با بی حالی حاضر شدم . گودی زیر چشم‬ ‫ورنگ و روی پریده و صورت بی حالم و پشت یه الیه کرم پودر و ریمل و روژ گونه پنهون کردم .‬ ‫این جوری بهتر بود . همه نباید می فهمیدن که من پس زده شدم . من و نخواستن .‬

‫از مامان خداحافظی کردم . حوصله تاکسی سوار شدن و نداشتم . هنوز وقت داشتم . تصمیم‬ ‫گرفتم تا سر خیابون پیاده برم تا یکم حال و هوام عوض بشه . تو حال خودم بودم که با شنیدن‬ ‫اسمم از فکر بیرون اومدم . وایستادم ببینم کی صدام کرده که با دیدن دامون که طرف دیگه‬ ‫خیابون ، کنار ماشینش وایستاده بود و داشت واسم دست تکون میداد ، شکه شدم . این اینجا چی‬ ‫کار میکرد ؟‬

‫دلم ریخت پایین . هنوزم عاشقش بودم . با همه بدیش . ولی اون دیگه مال من نبود . همه زجری‬ ‫که این چند روز کشیده بودم و به خاطر آوردم . خودم و جمع و جور کردم و بدون این که محلش‬ ‫بدم به راهم ادامه دادم .‬

‫با سرعت داشتم می رفتم که یکدفعه یه نفر بازوم گرفت تو دستش و به شدت کشیدم عقب . با‬ ‫تعجب برگشتم عقب ببینم کی دستم و کشیده که چشمام تو چشمای عصبانی دامون قفل شد و‬ ‫هم زمان صدای عصبانیش و شنیدم که گفت :‬

‫- مگه نمی شنوی صدات میکنم . همین جوری سرت و واسه خودت میندازی پایین و میری ؟‬

‫چقدر این بشر رو داشت . به جای این که ناراحت و شرمنده باشه تازه طلبکارم بود؟ یکدفعه داغ‬ ‫کردم . عصبانی شدم . رنگ نگام عوض شد . اون مانوش خر ، اون مانوش احساساتی مرد .‬ ‫مانوش بزرگ شد . دامون مانوش بچه و احساساتی و چند روزه بزرگ کرد . چشمام رنگ‬ ‫خونسردی به خودش گرفت . جوری که جا خوردن دامون رو حس کردم . زل زدم تو چشماش و از‬ ‫بین دندونهای به هم قفل شده ام گفتم :‬

‫- دستم و ول کن‬

‫چشماش از تعجب گرد شد و آروم دستم و ول کرد و با لکنت گفت :‬

‫- می خ می خوام با باهات حرف بزنم‬

‫پوزخندی زدم و گفتم :‬

‫- حرف ؟ با من ؟ من حرفی با تو ندارم که بزنم .‬

‫برگشتم برم که اومد جلوم وایستاد . از عصبانیت یه نفس عمیق کشیدم تا خونسردی خودم و‬ ‫حفظ کنم . زیر چشمی یه نگاه به دور و اطرافم کردم و بعد با عصبانیت گفتم :‬

‫- معلوم هست داری چی کار می کنی ؟ میخوای تو محل آبروی من و ببری ؟ برو کنار !!!‬

‫کلافه دستی تو موهاش کشید . دیگه بعد از این همه مدت می شناختمش . می دونستم چه جوری‬ ‫داره سعی می کنه خودش و آروم نشون بده و تن صداش و پایین نگه داره . با صدای لرزونی گفت‬ ‫:‬

‫- تا باهات صحبت نکنم هیچ جا نمیرم . واسمم اهمیتی نداره الان کجا هستیم ، پس بهتره به‬ ‫حرفام گوش کنی‬

‫کلافه دستم و زدم به کمرم . بهتر بود باهاش صحبت کنم . اعصاب نداشتم دائم جلو چشمم بیاد و‬ ‫بخواد به موبایلم زنگ بزنه . بدون این که بهش نگاه کنم آروم رفتم سمت ماشینش . اون هم‬ ‫دنبالم اومد . در ماشین باز کرد . بی حرف نشستم و کیفم و بغل کردم و زل زدم به رو به روم .‬

‫حالم خیلی بد بود . چقدر تفاوت بود بین حال الانم و آخرین باری که توی این ماشین نشسته بودم‬ ‫. اون موقع پر از عشق و هیجان و امید به آینده بودم ولی الان پر بودم از نفرت . عصبانیت . بغض‬ ‫گلوم و گرفته بود ولی الان وقت گریه کردن نبود ، وقت ضعیف بودن نبود . تو خلوت اتاقم وقت‬ ‫واسه این کارها زیاد داشتم . بغضم و پس زد م و آروم گفتم :‬

‫- من و ببر دانشگاه ، تو راه هم حرفات رو بزن .‬

‫آروم گفت :‬

‫- ولی این جوری که نمی شه . بیا بریم یه جای خلوت ....‬

‫پریدم وسط حرفش و گفتم :‬

‫- یه کلاس مهم دارم . اگه نمی بریم با تاکسی برم .‬

‫مشتش و کوبید رو فرمون و ماشین و روشن کرد و راه افتاد .‬

‫- چرا هر چی زنگ می زنم جواب نمی دی ؟‬

‫آروم گفتم :‬

‫- دلیلی نداشت جوابت و بدم .‬

‫با تعجب نگام کردو گفت :‬

‫- یعنی چی این حرف ؟‬

‫شونه ای بالا انداختم و گفتم :‬

‫- یعنی من جواب آدمی و که داره نامزد می کنه و متاهل رو نمی دم .‬

‫بعد نگاش کردم و یه پوزخند زدم و گفتم :‬

‫- راستی مبارکه . تبریک می گم .دیر خبر دار شدم وگرنه زودتر تبریک می گفتم .‬

‫عصبی داد زد :‬

‫- مانوش بس کن . رو اعصاب من رژه نرو .‬

‫منم عصبی تر داد زدم :‬

‫- دیگه سر من داد نزن . فهمیدی ؟‬

‫بعد صورتم و برگردوندم و بدون این که دیگه نگاش کنم از شیشه زل زدم به بیرون . برخلاف‬ ‫ظاهر خونسردم داشتم از عصبانیت و بغض و حسرت خفه میشدم .‬

‫خدایا چرا من و تو این وضعیت قرار دادی ؟ من از وقتی یادم میاد دامون و دوست داشتم . حالا چه‬ ‫جوری به این دل دیونه حالی کنم که دامون دیگه واسه تو نیست . فراموشش کن !!!‬

‫با وایستادن ماشین از فکر اومدم بیرون . یه نگاه به دور و اطرافم کردم . دیدم تو یه کوچه خلوت‬ ‫ماشین و نگه داشته و سرش و گذاشته رو فرمون ماشین .‬

‫یه سرفه کردم تا لرزش صدام برطرف بشه و بعد هم آروم گفتم :‬

‫- من دیرم میشه کلاس ...‬

‫که با صدای دادش بقیه حرفم و خوردم .‬

‫- بس کن مانوش . بس کن . تو دیگه بیشتر از این عذابم نده . بیشتر از این داغونم نکن .‬

‫با بهت گفتم :‬

‫- من عذابت ندم ؟ من داغونت نکنم ؟ مشکل تو چیه دامون ؟‬

‫با چشمای به خون نشسته زل زد تو چشمام و گفت :‬

‫- مشکل من تویی . میفهمی ؟‬

‫پوزخندی زدم و گفتم :‬

‫- جالبه . تنها کسی که تو این قضیه آدم حساب نکردی منم . اون وقت من الان واسه تو شدم‬ ‫مشکل ؟‬

‫با ناراحتی نگام کرد و گفت :‬

‫- تو رو خدا درکم کن . هر کاری که کردم نشد .‬

‫اشک تو چشمام جمع شد . با بغض گفتم :‬

‫- چیو درک کنم دامون ؟ خیانت کردنت به من و یا زن گرفتنت و یا نوع برخوردت با خودم و ؟‬ ‫کدوم و درک کنم ؟ من که کاری به کارت ندارم الان .‬

‫- من هنوزم دوست دارم .‬

‫یه پوزخند زدم و گفتم :‬

‫- لطف داری شما ، خواهش می کنم دیگه دوستم نداشته باش . فکر کردی من بچه ام ؟ آخر این‬ ‫هفته بله برونت نیست ؟ بعد میای میگی من و دوست داری ؟ چند تا چند تا آقا دامون ؟‬

‫سرش و انداخت پایین و گفت :‬

‫- چی کار کنم ؟ مامان هلیا رو دوست داره . واسه خودش کلی برنامه ریخته . من تو رو خیلی‬ ‫بیشتر دوست دارم . ولی رو حرف مامان نمی تونم حرف بزنم .‬

‫- چرا ؟‬

‫- چی چرا ؟‬

‫- چرا نمی تونی رو حرف مامانت حرف بزنی ؟‬

‫سرش و انداخت پایین و گفت :‬

‫- خودت که می دونی مامان چقدر یک کلامه . وقتی یه حرفی بزنه و تصمیم بگیره ، نمی شه‬ ‫نظرش و تغییر داد . مانوش من تا حالا بهت نگفتم ولی مامان از ازدواج فامیلی بدش میاد‬

‫با بهت گفتم :‬

‫- تو اصلا بهش نگفتی . از کجا می دونی که مخلافه ؟‬

‫- واسه این که من مامان و می شناسم . نظر من اصلا واسش مهم نیست .‬

‫پوزخندی زدم و به حالت مسخره گفتم :‬

‫- آهان ، تو هم که دختری ، اصلا نمی تونی رو حرف مامانت حرف بزنی ؟ تو اصلا هیچ تلاشی‬ ‫نکردی . این واسه من مسخره است !!! یه شبه یادت افتاد که مامانت با ازدواج فامیلی مخلافه ؟‬ ‫من واست چی بودم دامون هان ؟ یه وسیله واسه سرگرمیت ؟ بعد خیلی راحت میای بهم میگی‬ ‫درکت کنم ؟تو که همه این چیزا رو می دونستی واسه چی اومدی سراغ من ؟‬

‫با عصبانیت نگام کرد و گفت :‬

‫- لعنتی من دوست دارم . من تو رو واسه تفریح نمی خواستم‬

‫- پس واسه چی می خواستی هان ؟ انقدر ترسویی که حتی جرات نکردی با مامانت حرف بزنی .‬ ‫اونقدر دروغ گویی که تو این مدت هم با من بیرون می رفتی هم با اون . حالم ازت بهم میخوره .‬

‫دستم و گذاشتم رو دستگیره در که بازش کنم که یه آن یه جرقه تو مغزم زده شد .‬

‫نــــــه نمی تونست اینقدر پست باشه . دستم از دستگیره سر خورد و افتاد با شک گفتم :‬

‫- ترسیدی عمه همه چیز و ازت بگیره ؟ آره ؟‬

‫بعد زل زدم تو چشماش که عکس العملش و ببینم . یه آن رنگش پرید . چشماش دو دو زد . با‬ ‫لکنت گفت :‬

‫- نـه ، چ...چرا این ... حرف و میزنی ؟‬

‫ابرویی بالا انداختم و با دقت زل زدم بهش و گفتم :‬

‫- راست بگو دامون واسه همین نتونستی با عمه حرف بزنی . ترسیدی بگی من و می خوای و عمه‬ ‫مخلافت کنه و همه چیز و ازت بگیره ؟‬

‫کلافه دستی به صورتش کشید و سرش و انداخت پایین و گفت :‬

‫- نه این طور نیست . درسته که همه چیزم به اسم مامانه . ولی اون با من این کار و نمی کنه .‬

‫پوزخندی زدم و گفتم :‬

‫- ولی ممکن بود همچین اتفاقی بیوفته نه ؟ تو حتی از احتمالشم ترسیدی . ترسیدی عمه بگه نه و‬ ‫باهات لج کنه و خونه و ماشین و کار و همه چیز بپره . واسه همین ریسک نکردی . واسه همین‬ ‫نخواستی عمه رو ناراحت کنی و خواستی به دلش راه بیای .‬

‫با عجز نگام کرد و گفت :‬

‫- چی کار می کردم مانوش ؟من از خودم چیزی ندارم . مامان اگه اراده کنه من باید برم وسط‬ ‫خیابون بخوابم . فکر میکنی من بدم میاد با عشق ازدواج کنم ؟‬

‫داد زدم :‬

‫- بسه دامون بسه . دیگه نمی خوام چیزی بشنوم .‬

‫کیفم و برداشتم در و باز کردم ، بعد برگشتم سمتش و زل زدم به چشمای قرمز و قیافه پریشونش‬ ‫و گفتم :‬

‫- خیلی خوشحالم که زود خودت و نشون دادی . چون من حالم از آدمای بزدل و ترسو به هم‬ ‫میخوره . جلوی اشتباه از هر جا که که بگیری خوبه . تو هم اشتباه بزرگ زندگی من بودی .‬

‫بعد هم پیاده شدم و در و محکم بستم .‬

‫یه نگاه تو آینه به خودم کردم . سمت چپ موهام بافت آفریقایی بود که باعث شده بود بقیه‬ ‫موهام رو شونه راستم بریزه و به خاطر فر درشتی که خورده بود قیافه ام خیلی عوض شده بود .‬ ‫چون همیشه موهام لخت بود از موهای فرم خیلی خوشم اومد .‬

‫موهای مشکیم حالا شده بود عسلی رنگ . دامون هیچ وقت دوست نداشت موهام و رنگ کنم .‬ ‫نمی دونم چرا . ولی الان دیگه دامونی وجود نداشت که بخوام به خاطرش موهام و رنگ نکنم


قسمت دوم
‫این رنگ مو با آرایش صورتم خیلی هماهنگ بود . یه دست به لباس ماکسی مسی رنگم کشیدم .‬ ‫بعد از پوشیدن مانتوم و حساب کردن پول آرایشگاه سوار ماشین آژانش شدم و برگشتم خونه .‬ ‫مرسا با دنیا رفته بود آرایشگاه و قرار بود با دنیا بیاد باغ . ولی من اصلا حوصله دنیا رو نداشتم .‬

‫مامان با دیدنم محکم بغلم کردو گفت :‬

‫- خیلی خوشگل شدی . رنگ موهات خیلی قشنگه .‬

‫یه لبخند زدم و حرفی نزدم . مامان میدونست این چند وقت حوصله ندارم ولی نمیدونست چرا .‬ ‫سعی می کرد زیاد سر به سرم نذاره . ولی من میفهمیدم که چقدر غصه من و می خوره . خیلی از‬ ‫دست خودم ناراحت بودم . من حق نداشتم اذیتش کنم . امشب دیگه همه چی تموم میشد .‬

‫سوار ماشین بابا شدیم . تو راه سرم و تکیه دادم به ماشین و رفتم تو فکر . امشب شب نامزدی‬ ‫عشقم بود . هه . عشق ؟‬

‫مامان میگفت خانواده عروس خیلی خیلی پولدارن . الان دیگه می فهمیدم که چرا عمه ایقدر‬ ‫خوشحال بود . الان می فهمیدم چرا دامون نتونست رو حرف عمه حرف بزنه . چون انقدر طرف‬ ‫مایه دار بود که دامون نخواد به خاطر عشق و عاشقی این موقعیت خوب و از دست بده .‬

‫چی دارم واسه خودم میگم ؟ عشق و عاشقی ؟ دامون اگه من و دوست داشت که .... . تو این چند‬ ‫وقت هر روز بهم زنگ می زد . ولی من جوابش و نمی دادم . کاراش و درک نمی کردم . نمی دونم‬ ‫از جون من دیگه چی میخواد ؟ اون که به خواستش رسید . انگار دوتامون و با هم میخواد . چه‬ ‫خوش اشتها .‬

‫امشب وقت ضعیف بودن نبود . امشب میخواستم خاص باشم . متفاوت باشم . میخواستم خوشگل‬ ‫به نظر بیام . نمیخوام امشب بفهمه که بعد از رفتنش چی به سرم اومده .‬

‫نامزدی تو باغ بابای هلیا بود تو کرج . تا رسیدیم هوا تاریک شده بود . از جلوی در باغ تا فضایی‬ ‫که جشن اونجا بود و فرش قرمز انداخته بودن و مسیر و با گل و شمع و تور تزئین کرده بودن .‬ ‫خلیی جای خوشگلی بود .‬

‫میز و صندلیهای خوشگل . رو تموم میز ها پر بود از گلهای خیلی گرون قیمت . کنار استخر میز بار‬ ‫بود . پس دامون من و به این چیزها فروخته . خوبه !!! بغض گلوم و گرفت . چند تا نفس عمیق‬ ‫کشیدم تا آروم بشم .‬

‫بعد از دیدن عمه ها و سلام علیک با همه با راهنمایی خدمتکارا رفتم تا لباسم و عوض کنم . جلوی‬ ‫آینه آخرین نگاه هم به خودم انداختم . لباسم عالی بود . به آستین داشت و یه آستین نداشت به‬ ‫جاش یه بند خیلی پهن داشت که پر از سنگای خوشگل بود که دنباله بند از روی سینم به آستینم‬ ‫متصل میشد . فقط تنها مشکلم چاک خیلی بلند لباسم بود که تا بالای زانوم بود .‬

‫ولی مهم نبودواسم . من زیاد اهل رقصیدن نبودم که معلوم بشه . اونم امشب . از در اتاق که‬ ‫اومدم بیرون مرصا رو دیدم که داشت با دنیا حرف میزد . خیلی خوشگل شده بود . ولی آرایش دنیا‬ ‫خیلی غلیظ بود . با مرصا دوباره برگشیم تو باغ که یادم افتاد کیفم و تو اتاق جا گذاشتم . به مرصا‬ ‫گفتم بره پیش مامان اینا . منم برگشتم تو اتاق کیفم دستیم و برداشتم و اومدم بیرون .‬

‫از تو کیفم گوشیم و در آوردم . اس ام اس و میس کلا داشتم . همون جوری که داشتم اس ام‬ ‫اس و چک میکردم ، با کله رفتم تو شکم یه نفر جوری که کیف و موبایلم از دستم افتاد و به خاط‬ ‫پاشنه بلند پام پیچ خورد جوری که داشتم می افتادم که دستهایی دور بازوم حلقه شد تامانع‬ ‫افتادنم بشن . فوری دستم و گذاشتم رو سینه کسی که بهش خورده بودم و خودم و عقب کشیدم‬ ‫. مردم از خجالت . بدون این که سرم و بلند کنم فوری خم شدم رو زمین و موبایل و کیفم و‬ ‫برداشتم به آرومی سرم و بلند کردم که معذرت بخوام که دیدم یه پسر جون در حالی دستش و تو‬ ‫جیب شلوارش گذاشته . با یه پوزخند رو لبش داره من و نگاه میکنه .چرا داره پوزخند می زنه ؟؟!!!‬

‫با صداش حواسم و جمع کردم .‬

‫- فکر کنم الان باید از من معذرت بخوایید نه این که زل بزنید به من .‬

‫این چی داشت می گفت واسه خودش ؟ چقدر از خود راضی بود . من امشب خودم قاطیم اینم داره‬ ‫رو سگ من و بالا میاره . منم مثل خودش یه پوزخند زدم و گفتم :‬

‫- میشه بگید چرا باید معذرت بخوام ؟‬

‫- واسه این که با من برخورد کردین .‬

‫شونه ای بالا انداختم و گفتم :‬

‫- من حواسم به گوشیم بود . حواس شما کجا بود ؟ می تونستید برید کنار و به من برخورد نکنید .‬

‫یهو بلند زد زیر خنده که جوری که باعث شد جا بخورم . این دیونه بود واسه خودش . به روی‬ ‫خودم نیاوردم که شکه شدم و همون طور خونسرد نگاش کردم .‬

‫بعد که یکم خندید در حالی که سعی میکرد جلوی خندش و بگیره اومد جلوم وایستاد و سرش و‬ ‫خم کرد و زل زد تو چشمام و گفت :‬

‫- ببخشید نمیدونستم باید حواسم به آدمای رو به روم باشه تا بتونم به موقع سبقت بگیرم .‬

‫عوضی داشت من و مسخره میکرد ؟خیلی من اعصاب دارم گیر یه آدم از خود راضی هم افتادم .‬ ‫دیگه دارم کم کم قاطی می کنم .‬

‫- خودم و عقب کشیدم و همون جوری که از کنارش رد میشدم گفتم :‬

‫- احتیاجی به دقت کردن نداره . یه جفت چشم سلام می خواد و حواس جمع که انگار شما ندارید‬ ‫و اینجوری وقت مردم میگیرید .‬

‫بعد هم خونسرد رد شدم و رفتم . پسره بی ادب . من که می خواستم معذرت بخوام . خودت‬ ‫نذاشتی .‬

‫با عصبانیت از پله ها اومدم پایین . همون موقع ارکست اعلام کرد که عروس و داماد اومدن . یه‬ ‫لحظه احساس کردم قلبم از حرکت وایستاد . از اونجایی که من وایستاده بودم در باغ معلوم بود .‬ ‫ماشین عروس و دیدم که وایستاده و دامون داره کمک می کنه عروس پیاده بشه .‬

‫یه بغض بدی گلوم و گرفت . یه نفس عمیق کشیدم تا جلوی اشکام و بگیرم و برگشتم تا برم‬ ‫پیش مامان اینا که همون پسر رو دیدم که پایین پله ها دست به سینه وایستاده و زل زده به من .‬

‫حرصم در اومد . بچه پرو . سعی کردم بهش اهمیتی ندم و بدون توجه بهش از کنارش رد شدم و‬ ‫رفتم . ولی هنوز سنگینی نگاش رو احساس میکردم . مامان اینا رو پیدا کردم و رفتم کنار مرصا‬

‫نشستم . مرصا داشت با هیجان راجع به جشن صحبت می کرد . ولی من اصلا حواسم به حرفاش‬ ‫نبود . فقط حواسم به دامون و عروسش بود که داشتن به میز ما نزدیک می شدن .‬

‫نمی خواستم جلوی دامون ضعیف برخورد کنم . خیلی تو خیالم این صحنه رو تصور کرده بودم . تا‬ ‫بتونم الان عادی برخورد کنم و یکم دیدن این صحنه واسم عادی باشه . ولی خیال و تصور کجا ؟‬ ‫واقعیت کجا ؟‬

‫حالا که اینقدر نزدیک به من تو لباس دامادی و دست تو دست دختری که من نبودم میدیدمش ،‬ ‫تازه می فهمیدم چقدر سخته .‬

‫صداشون میشنیدم که داشتن با میز کناری احوال پرسی می کردن . سرم و بلند کردم و یه نفس‬ ‫عمیق کشیدم و خودم و آماده کردم . چند لحظه بعد دامون و عروسش جلوی چشمام بودن .‬

‫برق تعجب و تو چشمای دامون می دیدم . شاید انتظار نداشت من امشب بیام . چشماش و‬ ‫میدیدم که روی موهام و اجزای صورتم داشت گردش میکرد . با صدای مامان که تبریک می گفت‬ ‫به خودش اومد و شروع کرد به حال و احوال کردن و معرفی کردن همه به عروسش .‬

‫نوبت به من که رسید چند لحظه مکث کرد و بعد از چند لحظه گفت :‬

‫- مانوش . دختر دایی عزیزم .‬

‫نا خود آگاه یه پوزخند به دامون زدم و به عروس نگاه کردم . انقدر تو حال خودم بودم که یادم‬ ‫رفته بود تا الان کسی و که جای من الان دستاش دور دستای دامون حلقه شده بود و ببینم . با‬ ‫دیدنش نمیدونم چرا ولی ناخودآگاه یه لبخند اومد رو لبم . یه دختر خیلی با نمک که چشمای‬ ‫گیرای سبزی داشت و یه متانت خاصی تو صورتش بود .‬

‫با دیدن لبخندم اون هم یه لبخند زیبا زد و از دیدنم اظهار خوشحالی رد . یه لباس قرمز خیلی‬ ‫خوشگل تنش کرده بود که با سفیدی پوستش تضاد قشنگی داشت . ولی نمی دونم چرا اینقدر ته‬ ‫چهرش واسم آشنا بود .‬

‫بعد از رفتنشون خودم و روی صندلی انداختم و رفتم تو فکر . اینم از زن عشق قدیمیم . فکر می‬ ‫کردی مانوش روزی همچین صحنه ای رو ببینی ؟ بازم قیافه هلیا اومد تو ذهنم .‬

‫تا قبل از امروز فکر می کردم از زن دامون متنفر باشم . ولی الان با دیدنش همچین حسی رو‬ ‫نداشتم . اون چه گناهی داشت . اونم با کلی آرزو ، امشب می خواست به دامون بله بگه . اون که‬ ‫نمی دونه دامون چه آدم نامرد و پول پرستیه .‬

‫مامان و بابا رفتن سمت جایی که سفره عقد و انداخته بودن . ولی من بی توجه به اصرار مرصا‬ ‫همون جا نشستم . طاقت دیدن اون لحظه رو نداشتم . تو حال و هوای خودم بودم که با صدای‬ ‫سوت و دست پریدم بالا .‬

‫پس تمــــــــــــــــــوم شد .‬

‫نا خود آگاه یه قطره اشک از چشمام اومد پایین . با دست لرزون اشکم و پاک کردم . تموم شد‬ ‫دیگه بسه . بهش فکر نکن مانوش . حتی دیگه فکر کردن بهش هم گناه . اون الان متاهل و به یه‬ ‫دختر دیگه تعلق داره .‬

‫نمیدونم چقدر گذشته بودم که با صدای سرفه ای به خودم اومدم . با تعجب سرم و بلند کردم که‬ ‫دیدم همون پسر پرو رو صندلی رو به روم نشسته و پاش و انداخته رو پاش و با خونسردی داره‬ ‫نگام میکنه .‬

‫عصبی شدم . با حرص گفتم :‬

‫- جا نبود ؟ حتما باید بیای اینجا بشینی ؟‬

‫ابروش و انداخت بالا و گفت :‬

‫- چه بد اخلاق . من هیروشم . داداش عروس . تو هم باید فامیل دامون باشی . نه ؟‬

‫ناخودآگاه یه پوزخند اومد رو لبم . گل بود به سبزه نیز آراسته شد . شانس ندارم من که .‬ ‫خواهرش کم بود . اینم بهش اضافه شد. بی خود نبود احساس می کردم قیافه هلیا واسم آشناست‬ ‫. به خاطر این بود که قبال داداش گرامیشون رو مالقات کرده بودم .‬

‫با صداش به خودم اومدم‬

‫- نمی خوای خودت و معرفی کنی ؟‬

‫یه نگاه بهش کردم که داشت با چشمای شیطون نگام می کرد . یه نگاه کلی بهش کردم . کت‬ ‫شلوار خیلی شیک مشکی پوشیده بود با بلیز سفید و کروات مشکی . موهاش رو هم حالت به هم‬ ‫ریخته درست کرده بود .‬

‫صورت خیلی جذابی داشت . ولی چیزی که بیشتر از همه تو صورتش به چشم میومد چشماش بود‬ ‫. چشمای سبز تیره که توش یه جور غرور و شیطنت موج میزد . خودم و جمع و جور کردم و‬ ‫پوزخندی زدم گفتم :‬

‫- عالقه ای به آشنایی باهات ندارم . الانم می خوام تنها باشم . میشه ؟‬

‫یکدفعه زد زیر خنده . با تعجب نگاش کردم .این دیونه بود . خیلی سعی می کردم خودم و کنترل‬ ‫کنم ولی داشتم کم کم عصبانی میشدم . نمیخواستم نشون بدم که تونسته عصبیم کنه . بعد از‬ ‫این که خندش تموم شد . چند تا سرفه مصلحتی کرد تا صداش صاف بشه و بعد گفت :‬

‫- خوشم میاد دختر خیلی رکی هستی . ولی فکر نمیکنی جای بدی رو واسه تنها بودن انتخاب‬ ‫کردی ؟‬

‫همون لحظه اومد تو ذهنم بهش بگم به تو ربطی نداره ولی جلوی خودم و گرفتم . خیلی اعتماد به‬ ‫نفسش بالا بود . باید حالش و می گرفتم .‬

‫با خونسردی دست به سینه نشستم و گفتم :‬

‫- فکر می کنی خیلی با مزه ای آقا پسر آره ؟ لابد فکر می کنی خیلی تیکه ای و همه واست غش و‬ ‫ضعف می رن ؟ نمیدونم شاید همچین آدمای خل و چلی پیدا بشن که به خوش مزه گی های تو‬ ‫بخندن ولی من نه حوصله اش و دارم نه ...‬

‫از جام بلند شدم . کیفم و از رو میز برداشتم و یه نگاه بهش انداختم که داشت با لبخند نگام می‬ ‫کرد و گفتم :‬

‫- نه ازت خوشم میاد .‬

‫بعد هم بی توجه بهش رفتم . از دور ارغوان دختر عمه ساغر و دیدم که پیش سپهر ، پسر عمه ام‬ ‫وایستاده بود .‬

‫رفتم کنار سپهر وایستادم‬

‫- سلام آقا سپهر ، خوبی شما ؟ چطوری ارغوان ؟‬

‫ارغوان خندید و گفت :‬

‫- سلام خوبی ؟ کم پیدایی ؟‬

‫- خوبم . درسام سنگینه یکم ، تو خوبی ؟‬

‫- خوبم .‬

‫تا اومد حرف بزنه عمه صداش کرد. یه معذرت خواهی کرد و رفت‬

‫یه نگاه به سپهر کردم که دیدم زل زده به من و با ابروهای گره خورده داره نگام میکنه .‬

‫ابروهام و بالا انداختم و گفتم :‬

‫- آقا سپهر جواب سلام واجبه ها . تحویل نمی گیری دیگه!!!‬

‫با همون ابروهای گره کرده گفت:‬

‫- تیپ زدی امشب . رنگ موهات و عوض کردی . آرایش جدید . دلیل خاصی داره ؟؟!!‬

‫این چرا این جوری حرف می زد ؟ اونم با این قیافه عصبی ؟سعی کردم قیافه خونسردی به خودم‬ ‫بگیرم . با لحن حق به جانبی گفتم :‬

‫- نه واسه تنوع . چرا باید دلیل خاصی داشته باشه ؟‬

‫شونه ای بالا انداخت و زل زد به رو به روش و گفت :‬

‫- نمیدونم . گفتم شاید این کارا واسه سوزوندن دل بعضیا باشه‬

‫عصبانی شدم . خیلی هم عصبانی شدم . من امشب ظرفیتم تکمیل بود . تحمل تیکه شنیدن و‬ ‫نداشتم . رفتم رو به روش وایستادم . زل زدم تو چشماش و گفتم :‬

‫- سپهر میشه اینقدر لقمه رو دور سرت نچرخونی و رک حرفت و بزنی ؟‬

‫بدون این که جوابم و بده . گذاشت و رفت . از عصبانیت دندونام و روی هم فشار میدادم .‬ ‫منظورش چی بود یعنی ؟ نتونستم طاقت بیارم . آروم جوری که جلب توجه نکنم دنبالش رفتم .‬ ‫استخر و دور زد و رفت تو آالچیقی که یکم دور از استخر بود ، نشست . جای دنج و خلوتی بود .‬

‫آروم رفتم تو آالچیق . با صدای کفشم سرش و بلند کرد و غمگین نگام کرد . بعد از چند لحظه‬ ‫گفت :‬

‫- اینجا چی کارمیکنی ؟‬

‫با حرص گفتم :‬

‫- وقتی یه حرفی و می زنی یا تا آخر بگو یا این که اصلا از اول نگو . خوشم نمیاد نصفه حرف بزنی‬ ‫و بعد هم ول کنی بری .‬

‫با عصبانیت نگام کرد . از بین دندونای به هم کلید شدش گفت :‬

‫- یه نگاه تو آینه به خودت کن میفهمی . رنگ و رو پریده و زیر چشمای گود رفته ات و شاید بتونی‬ ‫با آرایش واسه دیگران پنهون کنی ولی من و نمی تونی گول بزنی !!!‬

‫شکه شدم . این داشت چی می گفت واسه خودش . یعنی می دونست من دامون و دوست دارم و‬ ‫الان ...‬

‫با لکنت گفتم :‬

‫- چی ... داری ... میگی سپهر‬

‫زل زد تو چشمام . تو چشماش پر غم بود . روش و برگردوند . ولی من می تونستم ناراحتی و‬ ‫عصبانیتش و از دستای مشت شده اش و فک منقبض شده اش بفهمم .‬

‫دلم نمی خواست ناراحت ببینمش . آروم رفتم کنارش نشستم و دستم و گذاشتم رو بازوش و گفتم‬ ‫:‬

‫- چی شده سپهر . منظورت و من نمی فهمم‬

‫یکدفعه برگشت سمتم . زل زد تو چشمام و با صدای آرومی گفت :‬

‫- تو هیچ وقت منظور من و نفهمیدی ؟ هیچ وقت من و ندیدی . همیشه و همه جا فقط چشمات رو‬ ‫دامون بود .‬

‫خدایا . سپهر میدونست . سپهر همه چیز و میدونست . احساس کردم در عرض چند ثانیه تمام‬ ‫حس از تنم رفت . از کجا فهمیده بود ؟ چرا الان ؟ الان که همه چیز تموم شده بود ؟ گلوم خشک‬ ‫شده بود . به سختی با صدای آرومی گفتم :‬

‫- چی داری می گی سپهر ؟‬

‫غمگین نگام کرد و گفت :‬

‫- از خودم دارم واست می گم . از دوست داشتنی می گم که واسم شب و روز نذاشته ولی به چشم‬ ‫تو هیچه .‬

‫اشک تو چشمام جمع شد . هیچ وقت فکر همچین چیزی رو نمی کردم . با بغض گفتم :‬

‫- ولی من همیشه تو رو جای داداش نداشتم دوست داشتم .‬

‫کلافه دستی به صورتش کشید و گفت :‬

‫- چرا من ؟ چرا من و جای داداش نداشتت حساب کردی ؟ چرا رو دامون این حس و نداشتی ؟‬ ‫مگه من چی از دامون کم دارم مانوش ؟‬

‫خدایا این چی داره می گه ؟ من دیگه طاقت ندارم . من امروز اصلا حالم خوب نیست . طاقت‬ ‫استرس و فکر و خیال جدید و ندارم . اشکام بدون این که دست خودم باشه اومد رو گونه ام .‬ ‫آروم گفتم :‬

‫- سپهر تو رو خدا همه باورهام و به هم نریز‬

‫زل زد تو چشمام و با صدای بغض داری گفت :‬

‫- پس باور من چی ؟ پس عشق من چی ؟ من که از بچگی با عشق تو بزرگ شدم چی ؟ خیلی‬ ‫سخته عاشق کسی باشی که اون کوچکترین توجهی بهت نداره . می دیدم چه جوری چشمات‬ ‫همه جا دنبال دامون . سعی کردم بهترین باشم . توی تیپ . توی ظاهر . توی درس . توی کار .‬ ‫توی برخوردای اجتماعی . تا شاید من و هم ببینی ولی فایده ای نداشت .‬

‫حرفایی که می شنیدم خارج از توانم بود. راست می گفت . من هیچ وقت سپهر و نمی دیدیم .‬ ‫همیشه واسه من در حد پسر عمه ای بود که خیلی خوشتیپ و درس خون بود . و البته مهربون و‬ ‫دلسوز . همین .‬

‫یکبار هم به فکر مقایسه دامون و سپهر نبودم . برای من دامون عشق و اشتیاق و هیجان بود و‬ ‫سپهر یه پسر عمه معمولی . همین .‬

‫با صدای غمگینی که من و صدا می کرد از فکر و خیال بیرون اومدم و دوباره نگاه اشک آلودم و‬ ‫دوختم بهش .‬

‫- مانوش تو این یه سالی که تو با دامون دوست بودی من داغون شدم.‬

‫با تعجب نگاش کردم . یعنی حتی از دوستی ما هم خبر داشت ؟ وقتی نگاه متعجب من و دید ،‬ ‫سرش و انداخت پایین و گفت :‬

‫- من همه چیز و میدونم مانوش . سعی کردم تو این یه سال عشقت و از ذهن و قلبم بیرون کنم ،‬ ‫نشد . ولی دیگه متوقع هم نبودم . با خودم می گفتم ، تو این وسط زیادی هستی . وقتی دامون و‬ ‫مانوش همدیگه رو می خوان ، فکر کردن به خودت ، خودخواهی محض .‬

‫من میدیدم دامون داره بهت خیانت میکنه . ولی کاری نمی تونستم بکنم . وقتی فهمیدم داره با یه‬ ‫نفر دیگه نامزد میکنه دیونه شدم . دلم می خواست برم دندوناش و تو دهنش بریزم . اون حق‬ ‫نداشت این کار و با تو بکنه . . ولی به خاطر تو این کار و نکردم .‬

‫نمی خواستم به خاطر این که لایق داشتن زندگی من نبوده بخوام باهاش بحث کنم . چون اون‬ ‫فهمش و نداره . ارزش تو هم بالاتر از اینه که ....‬

‫نتونست حرفش و ادامه بده . یه نفس عمیق کشید و گفت :‬

‫- می دونم امشب واست چه شب وحشتناکیه ولی اون ارزشش رو نداره که به خاطرش خودت و‬ ‫اذیت کنی . طاقت ندارم به خاطر آدمی که هیچ وقت بهت وفادار نبود اینجوری خودت رو داغون‬ ‫کنی .‬

‫آروم دستش و آورد بالا و نزدیک گونه ام نگه داشت . بعد با کمی مکث اشکام و پاک کرد ،‬ ‫ناخودآگاه سرم و عقب کشیدم . ناراحت نگام کرد و گفت :‬

‫- گریه نکن مانوش . من طاقت دیدن اشکات و ندارم . بسه تو رو خدا .‬

‫اعصابم بدجوری خراب بود . چطور تا حالا نفهمیده بودم سپهر من و دوست داره . این محیط و‬ ‫این جمع داشت خفه ام میکرد .‬

‫بدون این که حرفی بزنم بلند شدم که برم که یکدفعه دستم و کشید . با تعجب برگشتم نگاش‬ ‫کردم . خجالت کشید . آروم دستم و ول کرد و زیر لب آروم گفت :‬

‫- ببخشید‬

‫دوباره برگشتم برم که صدام کرد .قلبم با شدت زیاد داشت می زد . دیگه نمی تونستم رو پاهام‬ ‫وایستم . بدون این که برگردم سمتش همون جوری وایستادم . اومد نزدیکم و آروم گفت :‬

‫- خواهش می کنم مانوش ، نمی گم راحته ولی سعی کن دامون و فراموش کنی . سعی کن من و‬ ‫ببینی . این حق و ازم نگیر . نمی خوام الان تحت فشار بذارمت ولی من دوست دارم . راجع به من‬ ‫یکم فکر کن .‬

‫دیگه نمی تونستم اونجا وایستادم . اشکام و پاک کردم و به سرعت از آالچیق اومدم بیرون و با‬ ‫سرعت استخر و دور زدم . می خواستم از این جمع فرار کنم ولی به کجا ؟ چه جوری ؟‬

‫همون موقع هیروش و دیدم که تو تاریکی کنار استخر وایستاده بود و فقط یه هاله نور تو صورتش‬ ‫افتاده بود .‬

‫جا خوردم یکدفعه از دیدنش که تو تاریکی بود . ترسیدم . یه نفس عمیق کشیدم . دوباره یه‬ ‫دستی به صورتم کشیدم تا خیسی اشکای باقی مونده رو از صورتم پاک کنم . واسه این که برم‬ ‫داخل ساختمون باید از کنارش رد می شدم .لعنت به من . امشب واقعا شب نفرین شده ای بود .‬ ‫این و دیگه کجای دلم بذارم ؟ بره به جهنم !!!‬

‫سعی کردم بی توجه بهش از کنارش رد بشم . همون جوری که نزدیکش می شدم زیر چشمی‬ ‫نگاش کردم . دستاش و تو جیب شلوارش گذاشته بود داشت متفکر نگام می کرد .‬

‫سعی کردم ندید بگیرمش و از کنارش رد بشم که با صداش خشکم زد :‬

‫- خوبی مانوش ؟‬

‫همون جوری شک وایستادم . این اسم من و از کجا می دونه ؟ بعد یه پوزخند تو دلم به خودم زدم‬ ‫و گفتم . احمق هنوز جنس بد مردا رو، بعد از اون همه بالیی که سرت اومد ، نشناختی؟‬

‫جوابی بهش ندادم و به راهم ادامه دادم . که بلند صدام کرد . کلافه شدم . وایستادم . این دیگه‬ ‫چی میگه این وسط . برگشتم سمتش و بدون حرف ، ابروم و بالا انداختم و منتظر شدم حرفش و‬ ‫بزنه .‬

‫آروم همون جوری که دستاش تو جیبش بود اومد سمتم . با قیافه متفکر رو به رو وایستاد و گفت :‬

‫- واسه چی گریه کردی ؟‬

‫یه پوزخند زدم و گفتم :‬

‫- فکر نمی کنم انقدر با هم خودمونی شده باشیم که بخوای از من این سوال و بپرسی .‬

‫اومدم برم که بازوم کشید سمت خودش . خیلی غافلگیر شدم و یه جورایی پرت شدم طرفش .‬

‫با تعجب سرم آوردم بالا و زل زدم تو چشمای سبزش که توش رگه های قرمز خودنمایی می کرد‬ ‫. انقدر چشماش جذبه داشت که نفسم و بند آورد . نگام و به سختی از تو چشماش گرفتم و سرم‬ ‫و انداختم پایین و گفتم :‬

‫- چته وحشی . دستم و کندی . ولم کن‬

‫ولی هر چی تلاش کردم نتونستم دستم و از تو دستش در بیارم . انقدر بازوم و فشار میداد که‬ ‫احساس میکردم کبود میشه . بهم نزدیک شد جوری که عطر تلخش تمام بینیم و پر کرد . صداش‬ ‫و کنار گوشم شنیدم که با حرص گفت :‬

‫- از پدر مادر تحصیل کرده ای همچین دختر بی ادبی واقعا بعید . بهت یاد ندادن به قول خودت با‬ ‫یه آدم غریبه چه جوری برخورد کنی ؟‬

‫تموم عصبانیتی و حرصی که امروز از همه داشتم و ریختم تو صدام و تو چشماش نگاه کردم و‬ ‫گفتم :‬

‫- چرا اتفاقا همیشه بهم میگن ، وقتی آدم غریبه ای پاش و از گلیمش دراز تر میکنه و تو کارایی‬ ‫که بهش ربطی نداره دخالت میکنه ، اجازه این کار و بهش ندم و حالش و جا بیارم .‬

‫بعد همون جوری که به چشماش نگاه می کردم پاشنه کفشم و کوبیدم رو پاش . جوری که از درد‬ ‫چشماش و بست و یه ناله کرد که باعث شد ، دستش از دور بازم شل بشه . با شدت دستم و‬

‫کشیدم و بدون این که بهش نگاه کنم شروع کردم به دویدن طرف جایی که میزو صندلیها رو‬ ‫چیده بودن .‬

‫از دور دختر عمه هام و دیدم که دور یه میز نشستن . منم رفتم کنارشون نشستم و تا آخر شب از‬ ‫جام بلند نشدم . حتی سرم و بلند نکردم که اطراف و ببینم .‬

‫میترسیدم با کسی چشم تو چشم بشم . حالم خیلی بد بود . الکی لبخند رو لبم بود ولی دلم یه‬ ‫جایی رو می خواست که بتونم از ته دل گریه کنم .‬

‫وقت خداحافظی که رسید دیدم تو خودم توان این رو نمی بینم که با دامون رو در رو بشم . به‬ ‫همین خاطر رفتم کنار مامان بزرگم نشستم و از مرصا خواستم لباسهام و از تو سالن واسم بیاره .‬

‫از اون شب دیگه هیچی نفهمیدم. . نفهمیدم چه جوری از بقیه خداحافظی کردم و تو ماشین‬ ‫نشستم . فقط وقتی تونستم یه نفس راحت بکشم که توی اتاقم روی تخت دراز کشیده بودم .‬

‫دوتا قرص خوردم که به هیچی فکر نکنم .واسه امشب بس بود دیگه . اومدم ساعت بذارم که‬ ‫فردا خیلی نخوابم که کسل بشم . ولی هر چی گشتم موبایلم و پیدا نکردم .‬

‫لعنتی . نمی دونم چیکارش کردم . نکنه تو باغ از دستم افتاده . اصلا یادم نمیومد که آخرین بار‬ ‫کجا همراهم بوده .‬

‫عصبی موهام و چنگ زدم و افتادم رو تخت . تلفن هم تو اتاق نبود تا به گوشیم زنگ بزنم .‬ ‫خوبیش این بود که موبایلم رمز داشت کسی نمی تونست توش فضولی کنه . هر چند دیگه چیزی‬ ‫هم برای فوضولی توش نبود . هر چی عکس و اس ام اس از دامون داشتم و پاک کرده بودم .‬ ‫اصلا دلم نمی خواست هیچ چیزی از اون تو گوشیم بمونه . حتی شمارشم بالک کرده بودم .‬

‫دوباره اسم اون لعنتی اشک و مهمون چشمام کرد . امشب خیلی دلم پر بود . از دست همه . دامون‬ ‫. سپهر . اون پسره لعنتی هیروش . پتو رو فشار دادم رو صورتم تا صدای گریه ام از اتاق بیرون‬ ‫نره و بغضی که از صبح تو گلوم بود و آزاد کردم و از ته دل گریه کردم . انقدر گریه کردم تا خوابم‬ ‫برد .‬

‫هر چی زنگ می زدم به گوشیم ،کسی جواب نمی داد . اعصابم خورد شد . یعنی گوشیم کجاست ؟‬ ‫برای آخرین بار شمارم و گرفتم . نه خیر کسی جواب نمی داد . دیگه می خواستم قطع کنم که با‬ ‫شنیدن صدای یه زن ، نفسم با شدت بیرون دادم .‬

‫فوری گفتم :‬

‫- الو . سلام . ببخشید شما ؟‬

‫- شما تماس گرفتین من باید بگم شما !!!‬

‫عجب آدم خنگی بودما . ترسیدم فکر کنه مزاحم و قطع کنه . با عجله گفتم :‬

‫- ببخشید این موبایل که دست شماست برای منه . من گمش کردم . نمی دونم کجا . ...‬

‫ساکت شدم . نمی دونستم جمله ام چه جوری دیگه تموم کنم که صدای زن آرامش و بهم‬ ‫برگردوند .‬

‫- بله من موبایلتون پیدا کردم .‬

‫با خوشحالی گفتم :‬

‫- وای مرسی . کجا بیام موبایل و بگیرم ؟‬

‫- من سر کارم عزیزم . فردا هم می خوام برم مسافرت اگر می تونید ساعت 2 بیاین به این‬ ‫آدرسی که میگم . آدرس محل کارمه .‬

‫با خوشحالی موافقت کردم و آدرس و یاداشت کردم .‬

‫رفتم یه دوش گرفتم و ناهار خوردم و راه افتادم . نمی خواستم دیر برسم طرف پشیمون بشه . تو‬ ‫دلم داشتم دعا می کردم سر کار نباشم واقعا بتونم گوشیم و بگیرم .بعد از کلی پس انداز کردن‬ ‫تازه یک ماه بود گوشیم و عوض کرده بودم . یه نگاه به ساختمان شرکت کردم . فکر نمی کردم‬ ‫اینقدر عظمت داشته باشه . یه نفس عمیق کشیدم و رفتم داخل‬

‫رفتم سمت نگهبان شرکت و گفتم که با خانم بهاری کار دارم . اونم یه تماس گرفت . بعد هم بهم‬ ‫گفت برم طبقه 4‬

‫تو آسانسور به خودم یه نگاه انداختم . مانتو مشکی ساده با شلوار تابستونی قهوه ای و شال‬ ‫قهوهای مشکی .تیپم خوب بود . راضی بودم . با دلهره از آسانسور خارج شدم و یه آن مبهوت‬ ‫دکوراسیون اطرافم شدم .‬

‫خیلی مدرن و شیک بود . مبهوت داشتم نگاه می کردم ، به خودم اومدم ، نباید ضایع بازی در‬ ‫میاوردم . یه نگاه به اطرافم کردم . کسی حواسش به من نبود . سعی کرد دست و پام و گم نکنم .‬ ‫یه نفس عمیق کشیدم و با خونسردی رفتم سمت منشی که یه دختر فشن بود که آرایش خیلی‬ ‫غلیظی هم داشت و گفتم :‬

‫- سلام . ببخشید من آریا هستم . با خانم بهاری برای ساعت 2 قرار دارم .‬

‫دختر با کلی ناز و عشوه اشاره ای به مبل های کنار میز کرد و گفت :‬

‫- لطفا منتظر بمونید تا هماهنگ کنم .‬

‫نشستم رو مبل و همون جوری که داشتم به اطرافم با دقت نگاه می کردم به این هم فکر می کردم‬ ‫که اصلا این خانم بهاری کی هست ؟ من کجا گوشیم رو جا گذشتم که این خانم پیدا کرده . تو‬ ‫دور و اطرافم کسی رو به این نام نمی شناختم .‬

‫با صدای منشی که که من و به سمت اتاقی راهنمایی می کرد از فکر اومدم بیرون . با راهنمایی‬ ‫منشی به سمت اتاقی رفتم .‬

‫- لطفا اینجا منتظر بمونید الان تشریف میارن .‬

‫رفتم تو .یک اتاق کار نسبتا بزرگ بود که با رنگ کرم و قهوهای و نارنجی دکور شده . خیلی شیک‬ ‫بود . آروم رفتم رو مبل چرم نارنجی رنگ که رو به روی میز کار بزرگ قهو های سوخته ای بود ،‬ ‫پشت به در نشستم . نمی دونم چرا اینقدر استرس داشتم .‬

‫انتظار این اتاق کار و این شرکت شیک رو نداشتم . حدود 18 دقیقه گذشت و خبری نشد . پس‬ ‫کجا بود این خانم بهاری ؟ خسته شدم .حیف که گوشیم دستش بود وگرنه حالش و می گرفتم .‬

‫چند لحظه بعد با صدای در پریدم بالا . پس بالاخره تشریف فرما شدن . بلند شدم وایستادم .‬ ‫چرخیدم سمت در . ولی از چیزی که دیدم شکه شدم . دهنم باز موند و کیفم که تو دستم بود .‬ ‫افتاد زمین!!!‬

‫این اینجا چی کار میکرد . من نمیفهمم . پس خانم بهاری کجاست ؟ یعنی سر کار بودم ؟‬

‫سر در نمی آوردم ، این اینجا چی کار می کرد ؟!!! یعنی گوشی من دست اون بود ؟!!! ولی چه‬ ‫جوری ؟ اونم بدون حرف وایستاده بود و در حالی که دستاش و تو جیب شلوارش گذاشته بود ،‬ ‫داشت با لذت به شکه شدن و مبهوت شدن من نگاه میکرد .‬

‫بر خلاف تیپ دیشبش . یه تیپ اسپرت زده بود . شلوار کتون قهوه ای سوخته . با بلیز سفید رنگ‬ ‫که آستیناش و بالا زده بود با کفش کلاج قهوهای . واقعا خوش تیپ بود .‬

‫یکدفعه تمام اون شک ناشی از دیدن غیر منتظره اش ، جاش رو داد به خشم و عصبانیت و در‬ ‫حالی که سعی می کردم داد نزنم سرش گفتم :‬

‫- هیچ معلوم هست اینجا چه خبره آقای ... آقای ...‬

‫هر چی فکر کردم اسمش تو ذهنم نبود . هیربد؟ هیراد ؟ هی .... اسم فامیلش و هم که از اولم بلد‬ ‫نبودم .‬

‫یه پوزخند اومد رو لبش و آروم آروم اومد سمت میز و نشست لبه میز و دست به سینه ، نگاش و‬ ‫دوخت رو من و از سر تا پام و برانداز کرد و بعد خیلی ریلکس گفت :‬

‫- سلام . خوبی شما ؟ خانواده خوبن ؟ ممنون . منم بد نیستم .‬

‫بعد یه لبخند مرموزانه زد و گفت :‬

‫- بهتون نمیاد حافظه کوتاه مدتتون مشکلی داشته باشه . من هیروشم . هیروش رادفر .‬

‫زیاد از حد خونسرد و اعصاب خورد کن بود و خیلی راحت داشت من و مسخره می کرد . می‬ ‫دونستم از حرص خوردن من لذت می بره . پس نباید این موقعیت و واسش درست می کردم .‬ ‫سعی کردم مثل خودش برخورد کنم . خم شدم و کیفم و از روی زمین برداشتم و انداختم رو دوشم‬ ‫. بعد هم رفتم رو به روش وایستادم . جوری که بینمون فاصله زیادی نبود . انتظار این حرکت و‬ ‫نداشت . همون جوری که لبخند رو لبش بود ابروش پرید بالا و چشماش برق زد .‬

‫بوی عطر تلخش تو بینیم پیچید . خیلی تلخ بود . ولی من عجیب این بو رو دوست داشتم . یه‬ ‫پوزخند زدم و زل زدم تو چشماش و گفتم :‬

‫- حافظه من بیشتر از اینا ارزش داره که بخوام چیزایی که واسم مهم نیست رو به خاطر بسپارم .‬ ‫شما و اسمتون هم جزو اون مواردی هستید که اصلا واسم اهمیتی نداره . می فهمید ؟‬

‫بعد کف دستم و بلند کردم و گرفتم رو به روش و گفتم :‬

‫- گوشیم لطفا !!!‬

‫بلند زد زیر خنده . جوری که جا خوردم و یه قدم به عقب برداشتم . ولی اون بدون اهمیت به من‬ ‫هنوز میخندید . این دیونه بود بابا . به جای این که عصبانی بشه می خندید . دستم و زد به کمرم و‬ ‫بلند گفتم :‬

‫- میشه بس کنی ؟ اگه خنده ات تموم شد لطف کن و گوشیم و بده . من مثل شما بیکار نیستم که‬ ‫وایستم اینجا و خندیدن شما رو نگاه کنم .‬

‫یه سرفه مصلحتی کرد که جلوی خندش و بگیره . بعد یه دستی به صورتش کشید و گفت :‬

‫- باشه گوشیت و بهت پس میدم . ولی یه شرطی داره .‬

‫این بار ابروی من پرید بالا . با تعجب گفتم :‬

‫- چه شرطی ؟‬

‫از روی میز بلند شد و میز و دور زد و رفت پشت میز دست به سینه نشست و چشماش و باریک‬ ‫کرد و با دقت نگام کرد و گفت :‬

‫- به این شرط که یه شب شام مهمون من باشی‬

‫احساس کردم گوشام داره اشتباه می شنوه . با بهت گفتم :‬

‫- شام ؟!!!‬

‫سرش و تکون داد و خیلی جدی گفت :‬

‫- آره ، شام . خیلی چیز عجیبیه ؟!!!‬

‫عصبانی شدم . این واقعا راجع به من چی فکر می کرد ؟ با حرص گفتم :‬

‫- بله ، چیز عجیبیه . شما واقعا چی فکر کردین ؟ من دختری نیستم که با یه پسر غریبه برم بیرون‬ ‫. اونم شام .‬

‫خیلی جدی گفت :‬

‫- ولی من پسر غریبه نیستم .‬

‫موهام و که شالم اومده بود بیرون و از جلوی چشمام کنار زدم و گفتم :‬

‫- هستید . میشه شما بگید چه آشنایی با هم داریم ؟ غیر از این که یه روز که خواهر شما با پسر‬ ‫عمه من نامزد کرده ؟ لطفا گوشی رو بدید به من باید برم .‬

‫خونسرد شانه ای بالا انداخت و گفت :‬

‫- من شرطم و گفتم . حالا که واسه تو سخته شام بیرون از خونه باشی ، قرار رو میذاریم واسه‬ ‫ناهار . چطوره ؟‬

‫- دلم می خواست کله اش و بکنم . خیال کوتاه اومدن نداشت . فکر کرده منم مثل دوست دخترای‬ ‫رنگارنگشم . یه پوزخند زدم و بدون این که جوابش و بدم برگشتم تا از اتاق برم بیرون که با‬ ‫حرفی که زد ناخودآگاه وایستادم .‬

‫- فکر کنم یه گوشی 3‪ galaxy s‬ارزش یه ناهار خوردن با یه پسر غریبه رو داشته باشه . حالا‬ ‫اطلاعات و عکس های شخصی توش رو هم حساب نکنیم . هر چند گوشیتم همچین مالی نیست‬ ‫ولی واسه یه دختر خوبه .‬

‫برگشتم با ابروهای گره خورده نگاش کردم . اونم با خونسردی و چشمایی که برق می زد ، نگام‬ ‫می کرد .انگار میدونست این حرف چقدر روم اثر داره . راست می گفت . من نمی تونستم از‬ ‫گوشیم بگذرم . اگه باهاش راه نمی اومدم گوشیم و بهم نمی داد . کی باور می کرد گوشی من‬ ‫دست اینه ؟!!‬

‫برگشتم سمتش و چشمام و باریک کردم و با دقت نگاش کردم گفتم :‬

‫- هدفت از این کار چیه؟‬

‫یه لبخند محو زد و گفت:‬

‫- خصوصیه‬

‫- ولی فکر کنم به من هم ربط داشته باشه .‬

‫شونه ای بالا انداخت و گفت :‬

‫- هدف و حالا ول کن . شرط و قبول می کنی یا نه ؟‬

‫نفسم و عصبانی بیرون فرستادم و گفتم :‬

‫- به جهنم ، دو ساعت این عذاب و تحمل می کنم . ولی امیدوارم زیر قولتون نزنید و فردا گوشیم‬ ‫رو بهم برگردونید .‬

‫دستاش و گذاشت روی میز و تو هم دیگه قفلشون کرد و گفت :‬

‫- قول می دم .‬

‫کلافه گفتم :‬

‫- بگو کی و کجا ؟‬

‫- ساعت 8 میام دنبالت .‬

‫با تعجب گفتم :‬

‫- ببخشید کجا میاید دنبالم ؟‬

‫اونم با تعجب گفت :‬

‫- خونه اتون دیگه .‬

‫خندم گرفت . این اصلا شوت بود بابا . یه پوزخند زدم و گفتم :‬

‫- آقای رادفر . من و با دوست دخترای رنگارنگتون اشتباه گرفتید . درسته خانواده گیری ندارم ولی‬ ‫انقدر هم ریلکس نیستن که یه پسر بیاد جلوی خونه دنبال من و با هم بریم بیرون . شما بگید کجا‬ ‫؟ من خودم میام .‬

‫همون جوری که یه لبخند محو رو لبش بود گفت:‬

‫- باشه . تو ساعت 8 میدون ونک باش . من میام اونجا دنبالت .‬

‫داشت دیگه حوصله من و سر می برد . با حرص گفتم :‬

‫- چه اسراری داری بیای دنبالم ؟ من خودم بلدم بیام . آدرس و بگو فقط .‬

‫همون جوری خونسرد نگام کرد و گفت:‬

‫- همین که گفتم . ساعت 8 جلوی در پاساژ آسمان ونک باش . من سر ساعت اونجام . حرفم‬ ‫دیگه نباشه .‬

‫زل زدم تو چشماش و تمام ناراحتی و عصبانیتم و ریختم تو چشمام و به قول مرصا یه نگاه با‬ ‫جذبه و خشن بهش کردم و بعد بدون این که جوابش و بدم یا خداحافظی کنم با سرعت از اتاق‬ ‫بیرون رفتم و در و به شدت به هم کوبیدم .‬

‫جلو آینه وایستادم و رژ لبم و تمدید کردم . اول خیال نداشتم خیلی به خودم برسم که فکر کنه از‬ ‫این که دعوتم کرده واسه ناهار خیلی خوشحالم . ولی این فکر اومد تو سرم که اگه بریم یه‬ ‫رستوران با کلاس ، این منم که ضایع می شم.‬

‫یه مانتو تابستونی جلو باز سبز طرح دار پوشیدم با یه تونیک و شلوار مشکی لگ . اگه از گشت‬ ‫ارشاد نمی ترسیدم ساپورت تنم می کردم . ولی ونک و گشت ارشادش . لعنتیا‬

‫ناخونام و هم فرنچ مشکی و سبز کردم تا با صندلهای مشکیم جلوه داشته باشه . پشت موهام و با‬ ‫کش محکم بالا بستم و قسمت جلوی موهام رو که بلندم بود اتو کشیدم و کج ریختم تو صورتم .‬ ‫خوب شد . راضی بودم .‬

‫عطرم رو خودم خالی کردم . کیف دستیم و برداشتم و بعد از شنیدن سفارشات مامان از خونه‬ ‫اومدم بیرون و سوار آژانس شدم .‬

‫می دونستم دیر کردم ولی واسم مهم نبود . حقشه . بذار یکم منتظر باشه .‬

‫ساعت 13:8 بود که رسیدم جلوی پاساژ ونک . حالا کجا باید منتظر بمونم ؟ موبایل هم ندارم تا‬ ‫ازش خبری بگیرم . تو فکر بودم که با شنیدن اسمم به عقب برگشتم .‬

‫- مانـــــــــــــوش‬

‫خودش بود . یه شلوار مشکی کتون پوشیده بود با یه تیشرت سفید که طرحهای مشکی داشت و‬ ‫کت اسپرت طوسی . مثل همیشه خوش تیپ بود . اونم زل زده بود به من و با چشماش داشت‬ ‫اسکنم می کرد . زودتر از اون به خودم اومدم رفتم جلو و گفتم :‬

‫- سلام‬

‫با جدیدت نگام کرد و گفت :‬

‫- سلام خانم وقت شناس . خوبی ؟‬

‫ابروهام و تو هم کشیدم و گفتم :‬

‫- مجبور نبودین منتظر بمونید . می تونستید برید .‬

‫ابرویی بالا انداخت و گفت :‬

‫- اون وقت تو موبایلت و چی کار می کردی ؟؟‬

‫از حرص دندونام و روی هم فشار دادم . حرفی در جوابش نداشتم بگم . اونم وقتی سکوت منو‬ ‫دید ، گفت :‬

‫- بهتره بریم . ماشین و جای بدی پارک کردم .‬

‫بدون حرف کنارش راه افتادم . وقتی دید حرفی نمیزنم یه نگاه بهم کرد و یه پوزخند زد و گفت :‬

‫- مخصوصا دیر اومدی . آره ؟‬

‫قبل از این که بتونم جلوی زبونم و بگیرم گفتم :‬

‫- آره ، می خواستم حرصت و در بیارم .‬

‫تازه وقتی حرفم تموم شد فهمیدم چی گفتم . یکدفعه دستم و جلوی دهنم گذاشتم و با چشمای‬ ‫درشت شده نگاش کردم . هیروش که از شنیدن حرفم با تعجب داشت نگام می کرد . با دیدن‬ ‫قیافم ، بلند زد زیر خنده . همون موقع رسیدیم جلوی ماشین . یه دست به پشت گردنش کشید و‬ ‫گفت :‬

‫- خوشم میاد نمیذاری حرف تو دلت بمونه‬

‫ولی من حواسم دیگه جمع نبود تا بتونم جوابش و بدم . از دیدن ماشینش دهنم باز مونده بود .‬ ‫خیلی خوشگل بود . من حتی اسم ماشینش و هم نمی دونستم . سعی کردم به رو خودم نیارم ولی‬ ‫تابلو بود که خیلی جا خوردم .‬

‫سوار ماشین شدم و کمربندم بستم . زیر چمشی نگاش کردم . داشت با خونسردی و مهارت‬ ‫ماشین از بین دوتا ماشین بیرون میاورد .وقتی راه افتاد ، دست به سینه نشستم و با کنایه گفتم :‬

‫- بیخود نبود که اینقدر اصرار داشتی که بیای دنبالم وگرنه چه جوری پز ماشینت و بهم میدادی؟‬

‫بر خلاف اونچه که فکر می کردم که الان عصبانی میشه و یه حرفی بهم می زنه ، خندید و یه نگاه‬ ‫بهم انداخت و گفت :‬

‫- ااا پس فهمیدی ؟ !!! شرمنده ، خیلی سعی کردم متوجه نشی ولی انگار تو با هوش تر از اون‬ ‫چیزی که فکر می کردم هستی .‬

‫بعد هم یه نگاه بهم کرد و یه لبخند که بیشتر شبیه پوزخند بود رو لبش نقش بست .‬

‫عوضی‬

‫از حرصم انقدر دستم و مشت کردم وفشار دادم که ناخونام داشت دستم و اذیت می کرد . ولی‬ ‫فکر دیگه ای به ذهنم نمی رسید که حرصم و خالی کنم .‬

‫تا رسیدن به رستوران دیگه صحبتی نکردیم . انقدر فکر درگیر بود و تو دلم داشتم به هیروش بد و‬ ‫بیراه می گفتم که اصلا نفهمیدم کی رسیدیم . با توقف ماشین تازه به خودم اومدم و یه نگاه به‬ ‫دور و اطرافم کردم . جلوی یه رستواران خیلی شیک ماشین و پارک کرده بود .‬

‫بدون حرف از ماشین پیاده شدیم و کنار همدیگه رفتیم داخل و با راهنمایی گارسون سر میزی که‬ ‫از قبل رزرو شده بود نشستیم .‬

‫یه نگاه به دکوراسیون داخل رستوران انداختم . جای شیک و با کلاسی بود . همون جوری که در‬ ‫حال برسی اطرافم بودم ، چشمام تو چشمای هیروش قفل شد . چشماش برق خاصی داشت .یه‬ ‫جورایی بهم استرس می داد. خوشم نمی یومد اینجوری نگام کنه . چشمام و ریز کردم و گفتم :‬

‫- چیه چرا اینجوری نگاه می کنیم ؟‬

‫- قیافت با شب عروسی خیلی فرق کرده .‬

‫خونسرد گفتم :‬

‫- خوب اون شب فرق داشت کلی آرایش کرده بودم . موهای من لخته . ولی اون روز فر کرده بودم‬ ‫.‬

‫تکیه داد به صندلی و دست به سینه زل زد به من و گفت :‬

‫- من مو فر دوست ندارم . از قیافه الانت بیشتر خوشم میاد ؟ دیگه موهات و فر نکن‬

‫جانم ؟ به این چه ربطی داره ؟‬

‫واسه این که حالش و بگیرم ، چونم و گذاشتم رو دستم و مثل خودش خونسرد گفتم :‬

‫- من موی فر دوست دارم . واسم تازگی داره . تازه تو نباید خوشت بیاد . اونی که باید خوشش‬ ‫بیاد ، میاد .‬

‫با جدیت نگام کرد و گفت :‬

‫- کی ؟ کی باید خوشش بیاد ؟‬

‫ابرویی بالا انداختم و جواب ندادم . همون موقع گارسون منو رو آورد و داد دستمون . هیروش‬ ‫منتظر بود تا من انتخاب کنم . منم سلطانی سفارش دادم ولی هیروش چند مدل غذا و دسر و پیش‬ ‫غذا سفارش داد . بعد از این که گارسون رفت گفتم :‬

‫- چه خبره این همه غذا ؟ ما فقط دو نفریم .‬

‫نگام کرد و گفت :‬

‫- کم غر غر کن . از وقتی سوار ماشین شدیم تا الان داری غر میزنی .‬

‫با اخم نگاش کردم تا اومدم جوابش و بدم ، گفت :‬

‫- دوست پسر داری ؟‬

‫حرف تو دهنم موند . چشمام گرد شد . این چه سوالیه میپرسه ؟ چه زود پسر خاله شد ؟‬

‫یه لبخند محو زد و گفت :‬

‫- می دونستی وقتی تعجب می کنی قیافت خیلی بامزه میشه . مخصوصا چشمات . چشمات خیلی‬ ‫خوشگل میشه‬

‫دیگه داشت زیادی پرو میشد . با حرص نفسم و بیرون دادم و گفتم :‬

‫- ببینم من و آوردی اینجا بهم ناهار بدی بخورم یا مسخرم کنی ؟‬

‫جدی گفت :‬

‫- من مسخرت نکردم . نظرم و گفتم . سوالم جواب نداشت ؟‬

‫نباید میذاشتم فکر کنه میتونه من و عصبی کنه . منم باید مثل خودش می شدم . تکیه دادم به‬ ‫صندلی و آروم گفتم :‬

‫- دلیلی نمی بینم جوابت و بدم . این موضوع به خودم ربط داره .‬

‫بعد یهو یاد موبایلم افتادم و گفتم :‬

‫- میشه موبایل من و بدی ؟‬

‫ابروهاش و بالا انداخت و گفت :‬

‫- نه . بعد از غذا .‬

‫دستم و گذاشتم رو میز و خم شدم سمتش و گفتم :‬

‫- وای به حالت اگه بازم بازی در بیاری .‬

‫چشماش شیطون شد و گفت :‬

‫- اگه بازی در بیارم چیکار می کنی مثال ؟‬

‫عصبانی کیفم و از رو میز برداشتم و صندلیم و عقب دادم . تا اومدم بلند شم . صدای جدیش تو‬ ‫گوشم پیچید :‬

‫- بشین مانوش .‬

‫انقدر صداش جدی بود که بر خلاف میلم نتونستم مخلافت کنم . نگاهش یه جور جذبه و غرور‬ ‫خاصی داشت . کلا این بشر سر تا پا غرور بود .‬

‫ناخودآگاه ابروهام تو هم گره خورد . به چه حقی با من اینجوری حرف می زد ؟ به چه حقی به من‬ ‫دستور می داد . با عصبانیت گفتم :‬

‫- این چه طرز حرف زدنه ؟ واسه چی سرم من داد می زنی ؟‬

‫یه نفس عمیق کشید و بعد از چند لحظه با لحن آرومی گفت :‬

‫- خیلی حساس و زودرنجی مانوش .‬

‫- من حساس نیستم تو بلد نیستی با یه خانم چه جوری صحبت کنی .‬

‫چشمکی زد و همون جوری که داشت با موبایلش رو میز بازی می کرد گفت :‬

‫- شاید . خوب تو یادم بده چه جوری با یه خانم صحبت کنم .‬

‫پوزخندی زدم و گفتم :‬

‫- این وظیفه رو محول میکنم به دوست دخترای رنگارنگت‬

‫دوباره چشماش شیطون شد و گفت :‬

‫- حالا از کجا میدونی من دوست دختر دارم؟؟‬

‫یاد بالیی که دامون سرم آورد ،افتادم . تلخ شدم و با کنایه گفتم :‬

‫- یه درصد فکر کن نداشته باشی . همتون مثل همید .‬

‫همون موقع گارسون غذا رو آورد . میز پر از غذا شد .‬

‫اهل سوپ و این چیزا نبودم . بی توجه به اون آروم شروع کردم به خوردن .‬

‫اشاره به غذاهای رو میز کرد و گفت :‬

‫- فقط کباب نخور . از این غذا ها هم بخور . این رستوران غذاش حرف نداره .‬

‫یه نگاه به میز کردم و بعد بی میل گفتم :‬

‫- نه ، ممنون . من ماهی و جوجه دوست ندارم ولی باقالی پلو دوست دارم . ممنون‬

‫با تعجب نگام کرد و گفت :‬

‫- راست میگی؟!! من عاشق ماهی و جوجه کبابم.‬

‫یه نگاه به ماهی کردم . ناخودآگاه صورتم جمع شد و گفتم :‬

‫- آره . خیلی بو میده . دوست ندارم . جوجه کبایم که انقدر خشکه که با مشت و لگد از گلوی آدم‬ ‫پایین میره .‬

‫یکدفعه زد زیر خنده . همون جور که می خندید گفت :‬

‫- جالبه . پس تو چی دوست داری ؟‬

‫- من آدم بد غذایی نیستم .‬

‫بعد یه تیکه کباب جدا کردم گرفتم جلوی صورتش و گفتم :‬

‫در ضمن من عاشق کبابم . اون هم همه مدلش .‬

‫بعد یهو یاد موبایلم افتادم و پرسیدم :‬

‫- موبایل من چه جوری دست تو افتاد ؟‬

‫همون جوری که داشت سوپ می خورد ، گفت :‬

‫- شب عروسی روی میز جا گذاشتی و رفتی‬

‫با تعجب گفتم :‬

‫- پس چرا همون شب بهم پس ندادی ؟‬

‫- گفتم شاید واست مهم نیست . چون نه سراغش و گرفتی نه زنگی بهش زدی تا ببینی کجاست‬ ‫.‬

‫- اوال من اون شب سرم شلوغ بود و آخر شب یادم افتاد که دیر بود . دوما حالا اگه من سراغش و‬ ‫نگیرم ، تو نباید چیزی که مال منه رو بهم پس بدی ؟!!!‬

‫خندید و دستش و گذاشت زیر چونش و با چشمای خندون نگام کرد و گفت :‬

‫- اصلا دوست نداشتم اون شب بهت پس بدم . دوستم نداشتم بدونی موبایلت دست من جا‬ ‫مونده . واسه همین دادم یکی از بچه ها جوابت و بده .‬

‫با بهت گفتم :‬

‫- چرا ؟!!!‬

‫- فکر کن مردم آزاری . حرفیه ؟‬

‫چقدر این بشر رو داشت . با حرص گفتم :‬

‫- تو واقعا دیوانه ای .‬

‫چشمکی زد و گفت :‬

‫- این گونه خواستیم‬

‫با این که عصبانی بودم ولی خندم گرفت. گفتم :‬

‫- تو واقعا اینقدر بیکاری که میشینی سریال میبینی ، تازه تکه کلام هاش رو هم یاد میگیری؟‬

‫خندید و گفت :‬

‫- نه، هلیا دوست داره . اون میبینه . به همین خاطر منم مجبوری بعضی قسمتهاش و می بینم‬

‫اسم هلیا که اومد یاد دامون افتادم . اونم از سریال های ترک بدش میومد و همیشه سر این‬ ‫موضوع سر به سرم میذاشت . دوباره یادش باعث شد بغض گلوم و بگیره و غذا تو گلوم گیر کنه .‬

‫لقمه ام رو با یه لیوان نوشابه ، به زور خوردم . دیگه میلی به غذا نداشتم . خدا لعنتت کنه دامون .‬ ‫گند زدی به زندگی من . خدایا کی میشه که دیگه حتی ذره ای از یادش هم ، توی ذهنم باقی نمونه‬ ‫.‬

‫با صدای هیروش نگاهم و از لیوان توی دستم گرفتم و به هیروش دوختم .‬

‫- اگه دوباره جوش نمیاری دوست دارم یکم از خودت بگی .‬

‫دلم خیلی گرفته بود . نگاه ناراحتم و از هیروش گرفتم و سرم انداختم پایین و گفتم :‬

‫- چی می خوای بدونی ؟‬

‫- هر چیزی که دوست داری بگو‬

‫82- سلامه . البته آخراشم . دوماه دیگه میرم تو 22 . سال سوم رشته معماریم . رشته ام و‬ ‫دوست دارم ولی یکی از بزرگترین فانتزیای زندگیم همیشه این بوده که توی یه رشته هنری درس‬ ‫بخونم . عکاسی ، موسیقی ، گرافیک . نمیدونم . یه چیزی تو همین حدود رشته ها . ولی نشد .‬

‫مامان بابا من و تو انتخاب رشته آزاد گذاشتن ولی من میدونستم ته دلشون دوست داشتن رشته‬ ‫ام یه عنوان مهندسی داشته باشه . الان هم ناراضی نیستم .‬

‫دیگه چـــــــــی بگم ؟ ؟؟؟ آهــــــــان . از 7 سالگی سنتور میزنم . یه خواهر کوچیکتر از‬ ‫خودمم دارم . مرصا . دیگه همین .‬

‫سرم و بالا آوردم و نگاش کردم . داشت با دقت نگام می کرد . نگاهش خیلی خاص بود . احساس‬ ‫می کردم میتونه فکرم و خیلی راحت بخونه . نگاهش و دوست نداشتم . زیر نگاهش احساس‬ ‫ضعیف بودن می کردم . خدایا من پیش این پسر چیکار میکنم . واسه چی دارم همه زندگیم و‬ ‫واسش می گم ؟ این برادر همون دختریه که زندگی من و ازم گرفت .‬

‫دستاش و گذاشت رو میز و خم شد رو میز و آروم گفت :‬

‫- تو نمی خوای چیزی از من بدونی ؟‬

‫شونه ای بالا انداختم و محکم گفتم :‬

‫- نه‬

‫جا خورد . خودم هم از نه قاطع و بی توضیح ام جا خوردم . ولی اهمیتی ندادم .‬

‫سکوت بدی بینمون به وجود اومد که من و اذیت می کرد . واسه امروز بس بود دیگه . یه نگاه به‬ ‫ساعت کردم و بعد بدون این که سرم و بلند کنم گفتم :


RE: ×تلخ تر از اسپرسو× - sober - 16-10-2015

قسمت سوم
- من دیگه دیرم شده باید برم . مرسی از ناهار . ممنون . اگر ممکنه موبایل من و بدید ، باید‬ ‫زودتر برگردم خونه.‬

‫هر چی منتظر شدم جوابی بده ، حرفی نزد . با تعجب سرم و بلند کردم که چشمام تو چشمای‬ ‫جدی و ابروهای گره خورده هیروش قفل شد . انقدر چشماش جذبه داشت که حتی نمی تونستم‬ ‫نگاهم و از نگاهش بگیرم . بعد از چند لحظه با صدایی دو رگه گفت :‬

‫- می رسونمت .‬

‫با لکنت گفتم :‬

‫- نه ... من ... خودم ...‬

‫ولی با خشمی که چشماش گرفت لال شدم . واسه این ماست بودنم از خودم بدم اومد . ولی با‬ ‫این فکر که یکم دیگه تحملش کنم ، از دستش خالص می شم ، خودم و دلداری دادم و آروم‬ ‫کردم . بعد از اینکه صورت حساب و داد ، سوئیچ و کیف پولش و از روی میز برداشت و بلند شد و‬ ‫منتظر وایستاد تا من هم بلند شم .‬

‫با بی حالی بلند شدم و دنبالش راه افتادم و سوار ماشین شدم . نصف راه رفته بودیم که خم شد‬ ‫طرفم . نا خودآگاه خودم و به سمت در کشیدم . یه پوزخند مسخره رو لبش نقش بست . بوی‬ ‫عطرش بیشتر توی بینیم پیچید . بیش از حد تلخ بود . ولی من دوسش داشتم . از توی داشبورد ،‬ ‫گوشی موبایلم و برداشت و بی حرف داد دستم .‬

‫چشمام با دیدن گوشیم برق زد . با خوشحالی نگاش کردم ولی خاموش بود . حتما شارژش تموم‬ ‫شده . برگشتم سمتش و و با خوشحالی گفتم :‬

‫- مرسی . ممنونم ازت .‬

‫خونسرد گفت :‬

‫- خواهش‬

‫خیلی لجم و در میاورد . به جهنم . تموم شد دیگه . با خوشحالی به گوشیم نگاه کردم و آروم‬ ‫پرسیدم :‬

‫- کسی زنگ نزد ؟‬

‫یه نگاه بهم کرد و گفت :‬

‫- منتظر زنگ آدم خاصی بودی ؟‬

‫فقط منتظر سوژه است . منم با بی خیالی گفتم :‬

‫- نه . همین جوری پرسیدم .‬

‫نزدیکای خونمون بودیم . نمی خواستم تا جلوی در خونه برسونم . واسم جالب بود که بدونم‬ ‫آدرس خونه ما رو از کجا بلده ولی چیزی نپرسیدم . حوصله نداشتم باهاش حرف بزنم می دونستم‬ ‫یه چیزی جور میکنه میگه و درست و حسابی جوابم و نمیده . مهم گوشیم بود که الان تو دستم بود‬ ‫....‬

‫آروم گفتم :‬

‫- اگه میشه من همین جا پیاده می شم . نمی خوام کسی ....‬

‫پرید وسط حرفم و گفت :‬

‫- سر خیابونتون پیادت می کنم .‬

‫بد اخلاق . دعوا داره با آدم .‬

‫سر خیابون نگه داشت . یه نگاه بهش کردم که تکیه داده بود به در و داشت نگام می کرد . شالم و‬ ‫روی سرم درست کردم و گفتم :‬

‫- بابت ناهار ممنون . مرسی که گوشیم و بهم برگردوندید .‬

‫جوابی نداد . بی ادب . در و باز کردم و پیاده شدم . تا در و بستم . شیشه رو پایین داد و صدام کرد‬ ‫.‬

‫- مانـــــوش‬

‫خم شدم و نگاش کردم . یکم خم شد سمتم و زل زد تو چشمام و با صدای آرومی گفت :‬

‫- از کنار همه آدما بی اهمیت رد نشو . شاید همون آدمایی که الان نسبت بهشون بی توجهی ، در‬ ‫آینده تو زندگیت نقش بزرگی داشته باشن .‬

‫با بهت بهش خیره شدم و گفتم :‬

‫- منظورت چیه ؟‬

‫چشمکی زد و گفت :‬

‫- هیچی‬

‫یکم نگاش کردم که یه چشمک زد و آروم لب زد :‬

‫- خداحافظ‬

‫و قبل از این که من جوابش و بدم . پاش و گذاشت رو گاز و رفت و من و تو بهت حرفش باقی‬ ‫گذاشت .‬

‫ترم تابستونی هم تموم شد و خدا رو شکر با اون وضعیت روحی بدی که داشتم تونستم درسام و‬ ‫پاس کنم .اون روز بعد از مدتها با شادی رفته بودیم خرید . شادی هم که بد پسند . وقتی رسیدم‬ ‫خونه ، دیگه توی پاهام حس نبود . همین که در و باز کردم ، دهنم باز موند .‬

‫مامان همه دکوراسیون خونه رو عوض کرده بود و بی حال نشسته بود رو مبل . در و بستم و آروم‬ ‫سلام کردم و گفتم :‬

‫- هیچ معلوم هست اینجا چه خبره ؟ نگو که همه این کارها رو خودت تنهایی کردی .‬

‫- نه مامان جان مرصا هم کمکم کرد .‬

‫حرصم گرفت . با عصبانیت گفتم :‬

‫- من که می دونم اون کار کن نیست ، صبر می کردی بیام کمکت . حالا چه عجله ای بود؟‬

‫- آخه دیر می شد . پس فردا شب دامون و پا گشا کردم . نمی رسیدم کارهام رو بکنم .‬

‫با تعجب گفتم :‬

‫- چی ؟؟!!! پاگشا ؟!!! واسه چی ؟‬

‫- چپ چپ نگام کرد و گفت :‬

‫- چرا داره مگه ؟ دیر یا زود باید دعوت می کردم دیگه .‬

‫خسته بودم . خستگی مامان و هم دیدم . این خبرم که داد ، دیگه آتیش گرفتم . احساس می‬ ‫کردم از عصبانیت در حال انفجارم . سعی کردم خودم و کنترل کنم و جلوی مامان داد نزنم . نفسم‬ ‫و با شدت دادم بیرون و گفتم :‬

‫- حالا چرا اولین نفر ما باید دعوت می کردیم ؟‬

‫- اول و آخر نداره که . گفتم تا تابستون تموم نشده بگم بیان ، خیالم راحت بشه . امروز صبح به‬ ‫بابات گفتم و بعد هم زنگ زدم عمه ات و مامان هلیا ، واسه پنج شنبه شب دعوتشون کردم .‬

‫خدایا همین و کم داشتم . تحمل دیدن دامون و نداشتم . همین مونده بود جلوی دامون و زنش‬ ‫دوال و راست بشم و ازشون پذیرایی کنم . تازه هیروشم هست . گل بود به سبزه نیز.....‬

‫همین جوری داشتم تو دلم به زمین و زمان فحش میدادم که یهو یه فکر تو ذهنم جرقه زد و‬ ‫چشمام برق زد . سعی کردم جلوی لبخندی که اومده بود رو لبم و بگیرم و همون جوری که مانتوم‬ ‫و در میاوردم گفتم :‬

‫- خوش بگذره . من که نیستم‬

‫مامان با تعجب گفت :‬

‫- تو کجایی که نیستی ؟‬

‫با خونسردی گفتم :‬

‫- کنسرت . حالا خوبه ازت اجازه گرفته بودم .‬

‫مامان با ابروهای گره خورده گفت :‬

‫- نگفته بودی پنج شنبه است‬

‫- خودمم امروز فهمیدم .گفتم که شادی واسم بلیط گرفته‬

‫- حالا نرو . چی میشه ؟ من که دست تنها نمی تونم .‬

‫- مامان جان مگه میشه ؟ کلی پول دادم واسه بلیط . کلی دلم و صابون زدم . من قول میدم همه‬ ‫کارها رو بکنم ، بعد برم‬

‫خلاصه بعد از کلی کلنجار رفتن با مامان که می گفت زشته . عمه ناراحت می شه و این حرفا . با‬ ‫بی میلی راضی شد که برم .‬

‫یه لبخند پیروزمندانه اومد رو لبم و فوری رفتم تو اتاق تا با شادی هماهنگ کنم . شانس که ندارم‬ ‫یه وقت تابلو میشه . کنسرت هفته دیگه بود . به جهنم ، کنسرت و بی خیال .مهم این بود که شب‬ ‫مهمونی خونه نباشم و مهمونی رو رد کنم ...‬

‫واقعا دیدن دامون و زنش ، الان خارج از توانم بود . این دو روز و خونه موندم و همه جوره کمک‬ ‫مامان کردم . روز پنج شنبه هم ، حتی ساالد و دسرم درست کردم و همه چیز و آماده کردم ولی‬ ‫مامان و مرصا هنوز از دستم ناراحت بودن . بعدا از دلشون در میاوردم .‬

‫شب با شادی داشتیم تو سر و کله هم می زدیم . داشت فحشم می داد که هفته دیگه می خوام‬ ‫چیکار کنم ، کنسرت و از دست می دم . ولی واسم اهمیتی نداشت . مهم واسم امشب بود که به‬ ‫خیر گذشته بود . شادی می گفت کارم اشتباه و تا ابد نمی تونم ازش فرار کنم . خودم هم می‬ ‫دونستم ولی اون جای من نبود . نمی تونست حس و حال و احساس من و درک کنه .‬

‫قرار بود شب خونه شادی اینا بمونم .‬

‫یه جوری مریم جون ، مامان شادی رو هم پیچونده بودیم تا به مامان نگه کنسرتی در کار نبوده‬ ‫.چون قرار بود همه با هم بریم کنسرت . نمی دونم اگه شادی و نداشتم چی کار می کردم . شادی‬ ‫واسم خیلی ارزش داشت . یه جورایی سنگ صبورم بود . الان تازه می فهمیدم اون دامون و بهتر‬ ‫از شناخته بود .اون زود فهمید دامون آدم بیخودیه . ولی من نفهمیدم .‬

‫رو تخت دراز کشیده بودم . شادی هم رفته بود تا میوه بیاره که واسم ‪ sms‬اومد . شماره نا آشنا‬ ‫بود . تعجب کردم . متن ‪ sms‬و که خوندم ، تعجبم بیشتر شد .‬

‫- چرا خونه نموندی ؟ کجا رفتی ؟‬

‫یعنی کی می تونست باشه ؟ نمی دونستم جواب بدم یا ندم . آخر طاقت نیاوردم و با شک و تردید‬ ‫زدم :‬

‫شما ؟‬

‫بعد از چند لحظه جواب اومد‬

‫هیروش‬

‫انقدر تعجب کردم که فوری نشستم رو تخت . هیروش چرا به من ‪ sms‬زده ؟ نمی دونستم چی‬ ‫کار کنم ؟‬

‫واسش زدم‬

‫- شماره من و از کجا آوردی ؟‬

‫یه آیکن عصبانی هم گذاشتم آخرش‬

‫ماشااله سرعت تایپشم بالا بود . فوری جواب داد‬

‫- من امکان نداره چیزی رو بخوام و به دست نیارم . این جواب سوال من بود ؟‬

‫عجب آدمیه . طلبکارم هست . فقط یه کلمه زدم :‬

‫- کنسرتم‬

‫- دقیقا کجا رفتی کنسرت ؟ خوش میگذره ؟ حالا کنسرت کی هست ؟‬

‫چشمام گرد شد . داشت بازجویی می کرد از من . اصلا به اون چه ربطی داشت که من کجا بودم ؟‬ ‫فوری جواب دادم‬

‫- باید جواب بدم ؟ فکر نمی کنم مجبور باشم به شما توضیح بدم .‬

‫با جوابی که داد دهنم باز موند .‬

‫- آخه واسم جالب بود که امشب تو تهران کنسرتی نیست . اونم شب وفات امام .‬

‫دهنم باز موند . یکم که گذشت به خودم اومدم . محکم مشتم و رو تخت کوبیدم و گفتم :‬

‫- لعنتی . لعنتـــــــی . شانس گند منه .حالا هر شب میالد کنسرت بود . همین امشب ....‬

‫همون موقع شادی اومد تو اتاق و با دیدن قیافه من ترسید و گفت :‬

‫- چی شده ؟ چرا داد می زنی ؟‬

‫موبایلم و گرفتم طرفش و گفتم :‬

‫- بخون اینا رو می فهمی‬

‫فوری ظرف میوه رو رو زمین گذاشت و موبایل و از گرفت و خیلی سریع ‪ sms‬ها رو خوند و گفت :‬

‫- وا به اون چه ربطی داره ؟‬

‫- نمی دونم واال . از دست خواهرش کم کشیدم . حالا این داره اعصاب من و خورد می کنه .‬

‫شونه ای بالا انداخت و گفت :‬

‫- این مشکوک می زنه . ولش کن . محلش نده .‬

‫با ترس گفتم :‬

‫- شادی نکنه به مامان اینا بگه‬

‫فوری گفت :‬

‫- نه بابا مگه بچه است ؟؟!!‬

‫ولی از چشماش می خوندم که اونم به حرفی که می زنه مطمئن نیست .‬

‫بعد از چند لحظه بازم ‪ sms‬اومد واسم . دیگه می ترسیدم باز کنم . دوتایی با شادی افتادیم رو‬ ‫گوشی و من با دست لرزون بازش کردم .‬

‫- مامانت بیش از حد ساده است . ولی متاسفانه یا خوشبختانه من اینجوری نیستم . واسه فرار‬ ‫کردن باید بهانه بهتری میاوردی .‬

‫یه نگاه به شادی کردم . اونم داشت با تعجب نگام می کرد. شادی آروم گفت :‬

‫- این خطریه . جوری حرف نزن که بفهمه ترسیدی . با دست لرزون زدم :‬

‫- چرا باید فرار کنم ؟واقعا فکر کردی انقدر واسه من مهم هستین که بخوام ازتون فرار کنم ؟‬

‫بعد از تایید شادی ‪ sms‬فرستادم‬

‫با جوابی که داد لبخند پیروزی از رو لبم رفت .‬

‫- خدا رو چه دیدی شاید یه روز واست خیلی مهم شدم .‬

‫کلافه موهام و با دست کشیدم عقب و بعد از یکم فکر کردن زدم .‬

‫- بهتره راجع به چیزهای محال حرف نزنیم . در ضمن فکر نمی کنید درست نیست آدم جایی که‬ ‫مهمونی میره ،دائم موبایل دستش باشه و ‪ sms‬بازی کنه ؟‬

‫شادی با حرص گفت :‬

‫- احمق این چی بود آخه زدی‬

‫کلافه گفتم :‬

‫- ولم کن شادی . گفتم شاید اینجوری خجالت بکشه و حرف نزنه دیگه‬

‫با ویبره گوشیم فوری متن پیام و باز کردم‬

‫- وقتی که کسی که به خاطرش رفتم مهمونی فرار کرده ، مجبورم باهاش ‪ sms‬بازی کنم دیگه‬

‫یعنی چی ؟ به خاطر من اومده مهمونی ؟ شادی هم داشت با تعجب نگام می کرد .‬

‫خیلی رو داشت بعد از اون بازی که به خاطر موبایلم با من کرد ، اومده به من میگه به خاطر تو‬ ‫اومدم مهمونی ؟ با حرص نوشتم :‬

‫- حوصله ات سر رفته ؟ کسی نیست سر به سرش بذاری و اذیتش کنی ؟ به خاطر همین ناراحتی‬ ‫؟‬

‫- آی گفتی . نمی دونی وقتی حرص می خوری و عصبانی میشی چقدر قیافت با نمک می شه . دلم‬ ‫تنگ شده واسه اون حالتت .‬

‫با عجز به شادی نگاه کردم و گفتم :‬

‫- شادی این چی میگه ؟‬

‫شادی هم با بهت گفت :‬

‫- نمی دونم به خدا . نکنه چشمش تو رو گرفته ؟‬

‫- آره . همین یکی و کم دارم . پسره از قیافش معلومه هفت خطه و کلی دوست دختر داره . صد‬ ‫سال می خوام پسری از اون خانواده من و دوست نداشته باشه .‬

‫شادی شونه ای بالا انداخت و رفت تو فکر‬

‫عصبانی بودم . خیلی عصبانی بودم . به اندازه کافی تو زندگیم بازی خورده بودم . دیگه طاقت و‬ ‫تحمل نداشتم بازیچه یه پسر از خود راضی و از خود متشکر بشم .‬

‫من عاشق دامون بودم . واسه همین چشم بسته رفتم جلو . ولی الان بعد از اون همه دروغ ، بزرگ‬ ‫شده بودم . اجازه نمیدادم کسی با احساساتم بازی کنه .خواستم موبایلم و خاموش کنم ولی‬ ‫نتونستن بدون جواب دادن بهش این کار و کنم . با حرص نوشتم :‬

‫- شرمنده . بهتره دنبال یه اسباب بازی دیگه ای باشی واسه تفریح کردن . راستی حواسم نبود‬ ‫وسایلم و کامل جمع کنم که جلوی دستت نباشه . خودت دیگه به رسم مهمون بودن ، دست به‬ ‫چیزی نزن . حوصله ندارم یه هفته علاف باشم واسه پس گرفتنش‬

‫انقدر ‪ sms‬ام طوالنی بود نمی رفت . با کلی تلاش فرستادمش . بعد هم بدون این که منتظر جواب‬ ‫بمونم گوشیم و خاموش کردم و انداختمش پایین تخت‬

‫شادی آروم گفت :‬

‫- به نظرت خیلی تند نرفتی ؟‬

‫با عصبانیت گفتم :‬

‫- نه . حقش بود . بچه سوسول . فکر کرده بچه ام‬

‫اون شب تا صبح با شادی حرف زدیم . از همه چی . ولی آخر همه بحث ها می رسید به هیروش و‬ ‫حرفاش . چون شب دیر خوابیده بودم . تا نزدیکای ظهر با شادی خوابیدیم . بعد از خوردن به‬ ‫اصطالح صبحانه و خداحافظی از مریم جون و شادی رفتم خونه .‬

‫مامان داشت جارو برقی می کشید . من و که دید خیلی عادی راجع به دیشب پرسید . فهمیدم‬ ‫هیروش حرفی نزده . از این بابت خیلی خوشحال بودم .‬

‫تا یه ساعت مامان و مرصا راجع به دیشب تعریف میکردن . 10% تعریف ها هم راجع به عروس‬ ‫جدید و خانواده خیلی خوبش و هیروش و خوش اخلاقیش و مودب بودنش بود . به ظاهر با آرامش‬ ‫داشتم گوش می دادم ولی دلم خون بود .ولی با حرفی که مامان زد ، دیگه حتی نتونستم ظاهر‬ ‫خونسردم و حفظ کنم و واقعا جوش آوردم .‬

‫- یعنی چی مامان من ؟ ما با اونا چه صنمی داریم که بخوایم با هم بریم شمال ؟‬

‫مامان با تعجب نگام کرد و گفت:‬

‫- وا این چه طرز حرف زدنه ؟ آقای رادفر یه زمین خریده شمال که می خوان توش ویلا سازی‬ ‫کنن ، دیشب همین جوری بحثش پیش اومد ، که آقای رادفر پیشنهاد داد بابات بیاد زمین و ببینه و‬ ‫نظر بده . اگر به توافق رسیدن ، شرکت بابات اینا کار و قبول کنه‬

‫با تعجب گفتم :‬

‫- یعنی چی ؟ چرا همچین پیشنهادی رو باید به بابا بده ؟ اونم کسی که می تونه با بزرگترین‬ ‫شرکتهای مهندسی کار کنه ؟‬

‫مامان کلافه گفت :‬

‫- مگه شرکت بابات اینا ، شرکت کوچیکیه ؟ خودت میدونی چه کارهایی تا الان انجام دادن !! همه‬ ‫پدر مادرشون و میبرن بالا ، تو همینی رو هم که داری میزنی تو سرش؟ غیر از این ، داشت میگفت‬ ‫به خاطر این که مسیر دور، یک نفر و می خواد که بتونه بهش اطمینان کنه .‬

‫با حرص گفتم :‬

‫- مادر من آخه من کی خدایی نکرده زدم تو سر شما . میگم حرفشون منطقی نیست . اون وقت یه‬ ‫شبه این اطمینان به وجود اومده ؟ آره ؟‬

‫مامان با جدیت نگام کرد و گفت :‬

‫- مانوش ، مشکل تو با این قضیه و این خانواده چیه ؟‬

‫یه آن جا خوردم . انتظار این حرف و این سوال و از مامان نداشتم . با من من گفتم :‬

‫- من مشکلی ندارم . ولی از این خانواده هم خوشم نمیاد . درک نمی کنم شما چرا اینقدر زود با‬ ‫این خانواده صمیمی شدین .تازه حوصله مسافرت اومدن هم ندارم.‬

‫مامان همون جوری که با چشمای ریز شده نگام می کرد گفت :‬

‫- مانوش، من و بابات بچه نیستیم . مطمئن باش اگه بابات تشخیص میداد که خانواده خوبی‬ ‫نیستن یا حتی اگه کوچکترین شکی داشت ، رو پیشهادشون فکر هم نمی کرد .‬

‫کلافه بودم . هر چیزی می گفتم یه چیزی جواب میداد . اشکم داشت در میومد . ولی نمی خواستم‬ ‫کوتاه بیام . با ناله گفتم :‬

‫- خوب بابا می خواد بره زمین و ببینه ، دیگه چرا ما راه بیوفتیم دنبالش .‬

‫- وای چقدر غر میزنی . مگه بده ؟ میریم یه آب و هوایی هم عوض می کنیم‬

‫با حرص گفتم :‬

‫- ولی من احتیاجی به آب و هوا عوض کردن ندارم . من نمیام . میرم خونه مامان بزرگ‬

‫مامان عصبانی نگام کرد و گفت :‬

‫- دیگه چی ؟ همین مونده تو رو تنها بذارم و برم مسافرت . دیشب هم که خونه نموندی و‬ ‫گذاشتی رفتی . اون وقت مسافرت هم نیای ؟ به نظرت اونا چه فکری میکنن؟‬

‫با التماس به مرصا نگاه کردم ولی اونم با ناراحتی نگام کرد و حرفی نزد . عصبانی رفتم تو اتاق و‬ ‫در و کوبیدم به هم . خدایا چرا با من این کار و می کنی ؟ هر چی من می خوام از اینا دور باشم‬ ‫بازم یه جوری سر راه من قرارشون میدی .‬

‫شبی که قرار بود فرداش بریم مسافرت تا صبح بیدار بودم و فکر کردم . این جوری نمیشد . به‬ ‫قول شادی تا کی میخواستم فرار کنم . بالاخره باید با واقعیت رو به رو می شدم . الان دیگه فکر‬ ‫کردن به دامون هم اشتباه بود . سعی کردم به خودم حالی کنم که آدم نامردی مثل دامون حتی‬ ‫ارزش فکر کردن هم نداره . می دونستم سخته .‬

‫فکر کجــــــــا . عمل کجـــــــــــــا‬

‫ولی باید به خودم و دامون ثابت می کردم که من دیگه اون دختر ساده و احساساتی قبل نیستم و‬ ‫فهمیدم اون چقدر آدم بی ثبات و دروغگوییه .‬

‫تازه چشمام گرم شده بود که مامان بیدارم کرد تا حاضر بشم . به سختی و با کلی غرغر بیدار‬ ‫شدم و همون جوری چشم بسته رفتم دوش گرفتم . حوصله آرایش کردن هم نداشتم . موهام و‬ ‫خشک کردم و با کش محکم بالا بستم . یه تونیک مشکی که لبه های آستینش سفید طرح دار بود‬

‫پوشیدم با یه شلوار کتون سبز تیره . یه شال سبز هم سرم کردم . وسایلم و همراه با بالشتم‬ ‫برداشتم و رفتم پیش مامان اینا. نمی تونستم رو بالشتی غیر از مال خودم بخوابم . خونه شادی‬ ‫اینا هم مثل همین داشتم .‬

‫قرار بود اول جاده هراز خانواده عمه اینا و رادفر و ببینیم . همین که نشستم تو ماشین ، بالشت و به‬ ‫در تکیه دادم و خوابیدم . تازه داشت چشمام گرم میشد که یاد هیروش افتادم .‬

‫انقدر حواسم به دامون بود ، هیروش و یادم رفته بود . یه لعنتی زیر لب گفتم و چشمام و بیشتر‬ ‫روی هم فشار دادم که خوابم بره و به چیزی فکر نکنم .‬

‫توی خواب و بیداری ، صدای عمه و بقیه رو می شنیدم ولی نمی خواستم چشمام و باز کنم تا‬ ‫ببینمشون . این جوری بهتره . بذار فکر کنن خوابم . تو همین فکر ها بودم که باز خوابم برد . با‬ ‫صدای مرصا و دستی که تکونم میداد الی چشمام و باز کردم و خواب آلود گفتم :‬

‫- چیه مرصا بذار بخوابم .‬

‫آروم گفت :‬

‫- بسه دیگه . چقدر میخوابی ؟!! بلند شو یه چیزی بخور . نگه داشتیم صبحانه بخوریم .‬

‫بالشت و گذاشتم رو صندلی و خوابیدم روش و خودم و جمع کردم رو صندلی و دوباره چشمام و‬ ‫بستم و گفتم :‬

‫- ولم کن . من چیزی نمی خوررم . فقط می خوام بخوابم .‬

‫اونم حرفی نزد و رفت . چند لحظه که گذشت ، دوباره داشت چشمام گرم می شد که احساس‬ ‫کردم یه چیزی رو صورتم راه می ره . هر چی با دستم از صورتم دورش می کردم ، فایده ای‬ ‫نداشت . آخر حرصم در اومد و بلند گفتم :‬

‫- اه ، لعنتی .‬

‫و با همون چشمای بسته نشستم رو صندلی ، که با شنیدن صدای خنده ، چشمام خود به خود باز‬ ‫شد . هیروش و دیدم که دستش و گذاشته بود رو سقف ماشین و از پنجره ماشین خم شده بود‬ ‫سمت من و همون جوری که با علف تو دستش بازی می کرد، با لبخند هم نگام می کرد . یه آن‬ ‫ترسیدم و با شدت خودم و کشیدم طرف دیگه صندلی و با اخم نگاش کردم .‬

‫عکس العمل من و که دید عینک آفتابیش و زد بالای سرش و زد زیر خنده . با عصبانیت گفتم :‬

‫- معلوم هست اینجا چیکار می کنی ؟ حالا واسه چی می خندی ؟‬

‫با شیطنت نگام کرد و گفت :‬

‫- دیدم هیچ کس نمی تونه بیدارت کنه ، من داوطلب شدم ، چقدر می خوابی تو دختر . از وقتی راه‬ ‫افتادیم خوابیدی .‬

‫چشمام و مالیدم و گفتم :‬

‫- حالا کس دیگه ای نبود من و بیدار کنه ؟ تو باید داوطلب می شدی ؟‬

‫یه چشمک زد و گفت :‬

‫- بده همین که چشمات و باز کردی یه پسر خوشگل و خوش تیپ و جلوی چشمات دیدی ؟‬

‫روسریم و درست کردم و از اون یکی در پیاده شدم و گفتم :‬

‫- یکم خودت و تحویل بگیر . فکر کنم مامانت زیاد قربون صدقه ات می ره ، نه ؟‬

‫خندید و گفت :‬

‫- مامانم که جای خود داره ولی خوب هم جنسات ماشااله نمی ذارن نوبت به مامانم برسه .‬

‫زیر لب گفتم :‬

‫- از خود متشکر .‬

‫چپ چپ نگاش کردم و بدون این که جوابش و بدم رفتم سمت بقیه که زیر انداز انداخته بودن و‬ ‫کنار رودخونه نشسته بودن . یکم که نزدیک تر رفتم ، دامون و هلیا رو دیدم که کنار هم نشسته‬ ‫بودن و هلیا واسه دامون لقمه گرفته بود و داشت با ناز بهش می داد .‬

‫یه آن احساس کردم قلبم دیگه نمی زنه . هم زمان چند تا احساس مختلف هجوم آوردن سمتم .‬ ‫ولی می دونستم دیگه دوست داشتنی تو این احساس ها وجود نداره . وقتی اون دوستم نداشت .‬ ‫وقتی این همه دروغ بهم گفته بود دوست داشتنم چیزی بی معنایی میشد .ولی نمی تونستم نسبت‬ ‫بهش بی تفاوت باشم . بغض گلوم و گرفته بود . همون موقع دامون سرش و بلند کرد و با من‬ ‫چشم تو چشم شد .‬

‫خدایا چه جوری تونستی این کار و با من کنی دامون ؟ چشماش یه برق خاصی داشت . ناراحتی .‬ ‫دلتنگی . نمی دونم .سعی کردم به خودم بیام . نه مانوش این همه با خودت تمرین نکردی که حالا‬ ‫با یه نگاه زود دست و پات و گم کنی . الان وقتشه که نشون بدی میتونی قوی باشی . یه نفس‬ ‫عمیق کشیدم و سعی کردم بغض و فرو بدم . یه لبخند نشوندم رو لبم و رفتم طرفشون .‬

‫با همه سلام و احوال پرسی کردم . بعد رفتم طرف هلیا که با دیدنم بلند شده بود و وایستاده بود .‬ ‫آروم رفتم سمتش ، بغلم کرد و محکم فشارم داد . نمیدونم چرا ولی من این دختر و دوست داشتم‬ ‫. کاری به دامون نداشتم . هلیا دختر خوبی بود . بعد که از هلیا جدا شدم ، برگشتم سمت دامون و‬ ‫خیلی عادی گفتم :‬

‫- خوش میگذره آقا داماد ؟‬

‫و منتظر چشم دوختم بهش . رنگ و روش پریده بود . انگار انتظار این برخورد و ازم نداشت . یه‬ ‫سرفه مصلحتی کرد و بعد دست انداخت دور کمر هلیا و بغلش کرد و گفت :‬

‫- مگه میشه بد باشه ؟‬

‫قلبم تیر کشید ولی لبخند رو لبم و حفظ کردم و نذاشتم دامون بفهمه و با همون لبخند گفتم :‬

‫- خوبه .‬

‫بعد پوزخندی زدم و گفتم :‬

‫- امیدوارم همیشه همین جوری باشه‬

‫مامان گفت :‬

‫- بیا بشین یه چیزی بخور . دیشبم چیزی نخوردی .‬

‫رفتم کنار مامان نشستم . از شانس گندم هیروشم اومد رو به رو نشست . یه نگاه بهش کردم .‬ ‫اونم داشت با جدیت نگام میکرد . تا نگاه من و خیره به خودش دید . آرومم لب زد :‬

‫- خوبی؟‬

‫سرم به معنی آره تکون دادم و تا آخر صبحانه دیگه سرم و بلند نکردم . بعد از صبحانه ، اولین نفر‬ ‫هم نشستم تو ماشین و تا رسیدن به مقصد چشمام و باز نکردم . خواب نبودم . ولی خیلی خسته‬ ‫بودم . خسته روحی .‬

‫با توقف ماشین مرصا صدام کرد و گفت :‬

‫- بلند شو مانوش . باد نکردی از بس خوابیدی ؟ رسیدیم .‬

‫از ماشین پیاده شدم . دهنم باز موند . ماشین وسط یه حیاط که البته بیشتر شبیه به باغ سرسبز،‬ ‫بود . پر از گل و درخت و آب نما که از وسط اون یه راه سنگفرش شده واسه ماشین بود که می‬ ‫رسید به ساختمون ویلایی سفید خیلی خوشگل . سبک معماریش فوق العاده بود . تو کف ویلا‬ ‫بودم که مرصا آروم هلم داد جلو و گفت :‬

‫- کم ضایعه بازی در بیار . ولی خودمونیم دامون افتاده تو ظرف عسل . ویلاشون که اینه ، خدا به‬ ‫داد خونه شون برسه .‬

‫پوزخندی زدم و گفتم :‬

‫- غیر از این فکر می کردی ؟ دامون مارموزتر از این حرفاست .‬

‫مرصا ازم جلو زد و رفت سمت ساختمون . یه نفس عمیق کشیدم و چمدونم و از روی زمین‬ ‫برداشتم . خیلی سنگین بود . همون جوری که داشتم به زور می بردمش یه دستی اومد و چمدون‬ ‫از دستم گرفت . با تعجب نگاه کردم که دیدم هیروشه . اونم بدون این که به من نگاه کنه راه‬ ‫افتاد رفت سمت ویلا .‬

‫بچه پرو . به جهنم ، اگه دوست داره بار بری کنه به من ربطی نداره . کلافه رفتم سمت بابا و‬ ‫کمکش کردم وسایل و ببریم داخل‬

‫نزدیک ساختمان که شدم از دیدن استخر بزرگی که طبقه هم کف بود و با شیشه از حیاط جدا می‬ ‫شد ، نا خودآگاه لبخند زدم . خیلی خوشگل بود . به زور دل کندم و رفتم داخل . محو دکوراسیون‬ ‫شیک اونجا بودم که با صدای مژده جون ، مامان هلیا حواسم و جمع کردم .‬

‫- عزیزم با مرصا جون برید بالا هر کدوم از اتاق ها رو که خواستید ، بردارید‬

‫دوتایی با مرصا از پله های مارپیچ کنار سالن رفتیم بالا . اونجا هم یه سالن کوچیک بود که به یه‬ ‫راهرو وصل می شد . دوتا در تو سالن بود و چند تا هم تو راهرو . حالا نمی دونستیم کجا بریم .‬ ‫مرصا گفت یکی یکی اتاقها رو باز کنیم ببینیم کدوم مناسبتره .‬

‫دوتا از اتاقها رو دیدم . بعد رفتیم تو راهرو ، در اتاق اول و که باز کردم ، دیدم وسایلم اونجاست .‬ ‫حتما هیروش آورده اونجا . یعنی چی ؟ حتما منظورش این بوده که ما تو اتاق باشیم . عمرا . همین‬ ‫مونده این واسه من تصمیم بگیره . نمی خوام تو این اتاق که اون گفته بمونم .‬

‫بدون توجه به مرصا فوری از اتاق رفتم بیرون تا اتاقهای دیگه رو ببینم . یه اتاق انتخاب کردم .‬ ‫اومدم تو اتاق اولی وسایل و ببرم که دیدم مرصا پرده اتاق و کنار زده و رفته تو تراس‬

‫دنبالش رفتم ولی با دیدن منظره رو به روم یه لبخند رو لبم اومد . منظره دریای طوفانی فوق العاده‬ ‫بود . ویلا فاصله خیلی کمی با ساحل داشت چند دقیقه مات و مبهوت به منظره رو به روم نگاه‬ ‫کردم و بعد یه نگاه به اطرافم کردم . یه تراس خیلی بزرگ بود با میز و صندلیهای سفید و خیلی‬ ‫خوشگل . بیخود نبود هیروش اینجا رو واسم در نظر گرفته بود . بیخیال هیروش . همین اتاق و بر‬ ‫میدارم . بعد از این که وسایل و جا به جا کردیم مرصا خوابید . منم رفتم یه دوش گرفتم و موهام و‬ ‫خشک کردم و رفتم پایین .‬

‫به جز مامان و مژده جون ، کسی تو سالن نبود . رفتم پیش مامان که مژده جون گفت :‬

‫- عزیزم از اتاقت راضی هستی ؟‬

‫لبخندی زدم و گفتم :‬

‫- مرسی . ممنون . خیلی خوبه .‬

‫بعد رو کردم به مامان و گفتم :‬

‫- مامانی من می رم کنار ساحل . مرصا هم خوابیده .‬

‫مامان گفت :‬

‫- تنها نرو . صبر کن ناهار بخور بعد با مرصا برو .‬

‫- نه مامان گرسنه ام نیست وقتی اومدم می خورم . به خدا ساحل خیلی نزدیکه . پشت ساختمونه‬ ‫.‬

‫مژده جون گفت :‬

‫- راست میگه عزیزم . بذار راحت باشه . ساحل اینجا خیلی خلوت نیست . پشت ویلاست . میگم‬ ‫غذاش رو هم گرم نگه دارن‬

‫مامان هم دیگه حرفی نزد . مژده جون راهنماییم کرد که چه جوری برم پشت ساختمون . ازشون‬ ‫خداحافظی کردم و رفتم توی حیاط و از کنار استخر رفتم پشت ساختمون . در و که باز کردم دریا‬ ‫با همه عظمتش جلوم بود .‬

‫بوی دریا داشت دیونه ام می کرد . صندلهام و در آوردم و رفتم سمت دریا . از حس کردم ماسه‬ ‫های ساحل زیر پام ، حس خوبی بهم دست می داد . آروم رفتم تو دریا . می خواستم پاهام خیس‬ ‫بشه ولی دریا انقدر موج داشت که تا زانوهام خیس شد . وایستادم و زل زدم به دریا . یه چیزی ته‬ ‫دلم سنگینی می کرد . یاد آخرین باری که با عمه اینا اومدیم شمال افتادم . چرا اینجوری شد ؟‬ ‫چرا همه چی به هم خورد ؟ چرا دامون اینقدر پست و نامرد شد .‬

‫غم دنیاس ، دل آدم بشه حساس‬

‫وقتی عشقت تو دلش ، نباشه احساس‬

‫نـــــــبـــــــاشه احــــــــســـــــــاس...‬

‫دست خودم نبود . اشکام پشت هم میومد پایین .خسته بودم . خیلی خسته . از فیلم بازی کردن .‬ ‫از زندگی . از همه چی خسته بودم . از آب اومدم بیرون . نشستم تو ساحل و زانوهام و بغل کردم و‬ ‫سرم و گذاشتم رو زانوم و زل زدم به دریا .‬

‫غم دنیاس ، اون بره و ترکت کنه‬

‫هیچ کــَسـَم ، نباشه که درکت کنه‬

‫غم دنیاس ، تو لحظه ی خداحافظی‬

‫بفهمی که ، دیگه بهش نمی رسی‬

‫همین جوری تو عالم خودم بودم که یه سایه ای افتاد روم . سرم و بلند کردم و نگاه کردم .‬ ‫هیروش بود که کنارم وایستاده بود و زل زده بود به دریا . حرفی نزدم و اشکام و پاک کردم و‬ ‫دوباره برگشتم به حالت قبلم .‬

‫بدون این که حرفی بزنه ، آروم با فاصله کنارم نشست . اگه گذاشتن یکم تنها باشم .‬

‫بعد از چند لحظه آروم گفت :‬

‫- مزاحمت شدم ؟‬

‫حرفی نزدم . چی می گفتم ؟ می گفتم آره مزاحمم شدی و اومدی بی اجازه خلوتم و به هم زدی ؟‬ ‫دوباره گفت :‬

‫- چرا این قدر ناراحتی مانوش؟ اتفاقی افتاده ؟‬

‫زود گفتم :‬

‫- نه ناراحت نیستم .‬

‫یه نفس عمیق کشید و اونم مثل من زانوهاش و بغل کرد و گفت :‬

‫- شاید بتونی بقیه رو گول بزنی ولی من و نمی تونی . همیشه تو چشمات یه غم خاصیه . می‬ ‫خندی ولی خنده هات ازته دل نیست .‬

‫بدون اینکه نگاش کنم آروم گفتم :‬

‫- نه اینطور نیست . من حالم خوبه‬

‫نفس عمیقی کشید و گفت :‬

‫- خوب نیست . خوب نیستی چون حالت و می فهمم . چون خودم هم یه مدت همین حال و داشتم‬ ‫. مثل تو کلافه بودم . نمی خواستم کسی و ناراحت کنم . نمی خواستم دل کسی به حالم بسوزه . با‬ ‫همه می گفتم . می خندیدم . ولی داشتم داغون می شدم .‬

‫دوباره اشکام بی صدا اومد رو گونه ام . این بار تلاشی برای پاک کردنش نکردم . به جهنم بذار‬ ‫ببینه . خسته شدم . دلم خیلی گرفته بود . حرفاش ، حرف دل من بود . دوباره صدای غمگینش تو‬ ‫گوشم پیچید .‬

‫- اسمش رویا بود ولی رویایی که واسه من تبدیل به کابوس شد . دوستش داشتم ، فکر می کردم‬ ‫اونم دوستم داره ولی ....‬

‫وقتی فهمیدم چه جور آدمیه .همه چیز تموم شد و از زندگیم بیرون رفت ولی زخمی گذاشت که‬ ‫خیلی دیر خوب شد . سخت بود . خیلی سخت بود تا بشم همون آدم قبلی . ولی شدم . تونستم با‬ ‫قضیه کنار بیام .هنوزم جای زخمش هست . بعضی وقتا یادش میاد تو ذهنم ولی دیگه انقدر‬ ‫تونستم قضیه رو واسه خودم هضم کنم که حتی یادش هم اذیتم نکنه . الان شده خاطره . همین .‬

‫احساس میکردم یه غده تو گلوم که راه نفسم و بسته بود و داشت خفه ام می کرد . دلم می‬ ‫خواست با یکی حرف بزنم . دلم می خواست یه نفر دردم و بدونه . یکی که هم دردم باشه . یکی‬ ‫که نگه بیخیال . چه جوری میتونی هنوز بهش فکر کنی ؟ خسته شده بودم از این که خود واقعیم‬ ‫نبودم . نمی دونم چرا بهش اعتماد کردم ولی گفتم‬

‫گفتم که چقدر تنهام که چقدر ساده لوح و زود باور بودم که به یه عشق احمقانه دل بستم و دنیام‬ ‫و نابود کردم و الان جز تنفر حسی ندارم و بیشتر از دست خودم ناراحت بودم . از ساده بودنم از‬ ‫اعتماد بی جام .‬

‫سرزنشم نکرد . بهم تیکه ننداخت . چون منم مثل خودش بودم . زخم خورده . زخم من تازه بود‬ ‫ولی واسه اون کهنه بود .اونم این دوره رو رد کرده بود . حالم و می فهمید . آروم گفت :‬

‫- میگذره مانوش . سخته ولی یاد می گیری با قضیه کنار بیای . یاد می گیری بدون این که بغض‬ ‫گلوت و بگیره راجعبش فکر کنی . یاد میگیری خودت و سرزنش نکنی . تو کار اشتباهی نکردی . به‬ ‫خاطر خوب بودن و مهربونی قلبت خودت و توبیخ نکن. بعد از یه مدت می فهمی اون ارزش‬ ‫واقعیت و درک نکرد که رفت . تو چیزی از دست ندادی . اون از دست داده .‬

‫اشکم و پاک کردم و سرم و تکون دادم . آروم صدام کرد:‬

‫- مانوش‬

‫چیزی نگفتم . دوباره صدام کرد . برگشتم سمتش و منتظر نگاش کردم . از پشت اشکام تار‬ ‫میدیدمش . آروم دستش و آورد سمت صورتم ، یکم مکث کرد و بعد خیلی آروم اشکم و پاک کرد‬ ‫و بعد هم یه چشمک زد و گفت :‬

‫- دختر پاک کن این اشکا رو . یه فکری به حال منه بدبخت بکن . روده کوچیکه داره بزرگه رو می‬ ‫خوره به خدا . پاشو بریم یه چیزی بخوریم . بعدا وقت واسه غصه خوردن داریم .‬

‫خوب بلد بود جو و تغییر بده . راست می گفت . منم گرسنه ام شده بود دیگه . یه لبخند تلخ زدم و‬ ‫بدون حرف بلند شدم و لباسم و تکون دادم و با هم رفتیم تو . منتظر وایستاد تا من شنهای پام رو‬ ‫تو حیاط بشورم بعد با هم رفتیم داخل ساختمون .‬

‫همه سر میز نشسته بودن و در حال غذا خوردن بودن . آروم سرش و آورد کنار گوشم و با صدای‬ ‫غمگینی گفت :‬

‫- میبینی تو رو خدا . ما نیستیم غذا اصلا از گلوشون پایین نمیره .‬

‫همون موقع چشمم به آقای رادفر افتاد که داشت با اشتها غذا می خورد . نتونستم جلو خودم و‬ ‫بگیرم و زدم زیر خنده . اونم از خنده من خندید .‬

‫همون موقع به میز رسیدیم‬

‫چشمم به دامون افتاد که داشت با ابروهای گره خورد و فک منقبض شده نگام می کرد . با تعجب‬ ‫نگاش کردم . دیگه خوب حالتهاش و می شناختم . عصبی بود ولی نمیدونم از چی . منم ناخودآگاه‬ ‫ابروهام گره خورد و روم و برگردوندم ولی با حرف هیروش یه لبخند محو رو لبام اومد‬

‫- به خدا لازم نبود این همه به خودتون گرسنگی بدین . ما راضی نبودیم . همین که واسمون غذا‬ ‫کنار میذاشتین بس بود .‬

‫باباش خندید و گفت :‬

‫- پدر سوخته کم حرف بزن . بیا غذا تو بخور . دخترم تو هم بیا بشین .‬

‫گفتم :‬

‫- مرسی . من برم لباسم عوض کنم . خیسه . خدمت میرسم .‬

‫بعد رفتم بالا و سریع لباسام و عوض کردم . ولی فکر م بدجوری مشغول بود . بچه پرو به چه‬ ‫حقی واسه من قیافه میگیره . خودش هر کاری دوست داره میکنه اون وقت ....‬

‫اومدم سر میز که دیدم تنها جای خالی کنار هیروش رو به روی دامون و هلیا بود . اهمیتی ندادم و‬ ‫اومدم نشستم . بابا و آقای رادفر معذرت خواستن و از پشت میز بلند شدن و رفتن بالا تو اتاق کار‬ ‫تا صحبت کنند . غذا حلیم بادمجون و میرزا قاسمی و ماهی بود . چه خبره آخه این همه غذا . مژده‬ ‫جون گفت :‬

‫- دست پخت زهرا خانم حرف نداره دخترم . از خودت پذیرایی کن .‬

‫لبخندی زدم و تشکر کردم .‬

‫هیروش بدون حرف و با خونسردی ، بدون اینکه ازم نظر بخواد بشقابم و برداشت تا واسم غذا‬ ‫بکشه . از حلیم بادمجون و میرزا قاسمی واسم کشید و با یه تکه نون گذاشت جلوم که مژده جون‬ ‫گفت :‬

‫- هیروش ماهی هم واسه مانوش جون بذار مادر .‬

‫هیروش خیلی عادی بدون اینکه مامانش و نگاه کنه ، گفت :‬

‫- مانوش ماهی دوست نداره‬

‫تا این حرف و زد ، دامون فوری سرش و بلند کرد و با تعجب زل زد به من وبا ابروهای گره خورده ،‬ ‫چپ چپ نگام کرد .انگار منتظر بود من توضیح بدم هیروش از کجا میدونه من ماهی دوست‬ ‫ندارم . خودمم از حرف هیروش شکه شده بودم . وقتی دید نه من حرفی می زنم نه هیروش ،‬ ‫برگشت سمت هیروش و با کنایه گفت :‬

‫- چه خوب سلیقه غذایی مانوش و میدونی .‬

‫قلبم داشت با شدت میزد . نکنه یه وقت جلو مامان اینا بگه با هم ناهار رفتیم بیرون .با اضطراب‬ ‫بهش نگاه کردم که داشت با خونسردی واسم دوغ می ریخت و تو دلم داشتم دعا می خوندم‬ ‫حرفی نزنه که با جوابی که داد باعث شد نفسم با خیال راحت بیرون بدم .‬

‫- حرف پیش اومد . مانوشم گفت برعکس من به ماهی عالقه ای نداره .‬

‫بعد هم یه چشمک زد و گفت :‬

‫- غذات و بخور سرد میشه .‬

‫نفسم و با خیال راحت دادم بیرون و زیر چشمی یه نگاه به دامون کردم که هنوز داشت با‬ ‫عصبانیت نگام می کرد . اینم با خودش درگیره . بیخیال فعال حلیم بادمجون و عشقه .‬

‫بعد ازظهر با مامان اینا رفتیم ساحل و چایی و میوه خوردیم خیلی خوب بود . روحیه ام خیلی بهتر‬ ‫شده بود . دیگه معذب نبودم .واقعا خانواده خوبی بودن . مخصوصا مژده جون . اصلا افاده ای نبود‬ ‫. واقعا دامون شانس آورده بود .‬

‫با دیدن یه کابوس مسخره از خواب پریدم . هنوز داشتم نفس نفس میزدم . یه نگاه به مرصا‬ ‫کردم که تو خواب عمیقی بود و خیالم راحت شد که سلامه و چیزی که دیدم فقط یه کابوس بوده .‬ ‫وقتی خیالم راحت شد دوباره دراز کشیدم . سعی کردم بدون فکر کردن به چیزی بخوابم . ولی هر‬ ‫کاری می کردم دیگه خواب نمی برد . کلافه شدم . یه نگاه به ساعت کردم تازه ساعت 7 بود .‬ ‫واسه این که مرصا رو بیدار نکنم آروم دست و صورتم و شستم و لباس پوشیدم و اومدم پایین که‬ ‫برم ساحل . خدا رو شکر کسی بیدار نبود و همه خواب بودن . آروم از ساختمون خارج شدم و رفتم‬ ‫طرف ساحل . هیچ وقت از دیدن دریا خسته نمی شدم . انقدر آروم بود که بهم احساس آرامش‬ ‫میداد . کفشم و در آوردم و گرفتم دستم و آروم رفتم رو شنهای نزدیک دریا نشستم و زل زدم به‬ ‫دریا و رفتم تو فکر . نمی دونم چقدر گذشته بود و تو عالم خودم بودم که با صدای سلام یه نفر‬ ‫پریدم بالا .‬

‫نگاه کردم به پشتم و دیدم دامون لباس ورزشی تنش و در حالی که نفس نفس میزنه پشتم‬ ‫وایستاد . انگار اونم زود بیدار شده بود و امده بود ورزش . انگار به من نیمده یه ساعت واسه خودم‬ ‫تنها باشم . باید سر و کله یه نفر پیدا شه بالاخره .‬

‫زیر لب سلام دادم و روم برگردوندم طرف دریا . اومد کنارم وایستاد و گفت :‬

‫- زود بیدار شدی‬

‫- آره‬

‫یکم ساکت شد و بعد با تمسخر گفت :‬

‫- میبینم که خوب با هیروش صمیمی شدی‬

‫برگشتم نگاش کردم . سعی می کرد خونسرد باشه . ولی نبود . حس می کردم . میشناختمش .‬ ‫همینم خوشحالم می کردم . ابرویی بالا انداختم و گفتم :‬

‫- تو مشکلی داری با این قضیه ؟‬

‫نفس عمیقی کشید و گفت :‬

‫- ببین مانوش ، اگه می خوای با من لج کنی و تلافی در بیاری ، راه بهتری رو انتخاب کن‬

‫لعنتی . پسره از خود راضی .هیچ وقت درست نمیشه . همیشه خودش و بالاتر از همه می بینه . یه‬ ‫پوزخند اومد روی لبم و گفتم :‬

‫- چی فکر کردی راجع به خودت واقعا ؟ فکر کردی اونقدر واسم مهم و خواستنی هستی که بخوام‬ ‫به خاطر تو زندگیم و خراب کنم ؟ اشتباه داری فکر میکنی آقا پسر . من تا خودم نخوام هیچ کاری‬ ‫و انجام نمی دم .‬

‫می تونستم تعجبش و از شنیدن حرفم و لحن صبحتم حدس بزنم ولی واسم اهمیتی نداشت .‬

‫اومد رو به روم زانو زد نشست و زل زد به من . از حرکتش جا خوردم ولی تمام سعی ام و کردم تا‬ ‫خونسردی خودم و حفظ کنم .بهش نگاه کردم . فکش منقبض شده بود و ابروهاش بدجوری تو‬ ‫هم گره خورده بود . با صدای دورگه ای گفت :‬

‫- باور کنم به این زودی من و فراموش کردی ؟ اون همه عشق و عالقه ات این قدر زود از بین‬ ‫رفت ؟‬

‫چقدر این آدم پست بود . خودش من و ول کرد و رفت زن گرفت ، حالا اومده به من میگه ...دلم‬ ‫می خواست تا می تونستم بزنمش تا حرص و عصبانیتم و خالی کنم . از حرصم دندونام و روی هم‬ ‫فشار دادم و گفتم :‬

‫- آره عشق و عالقه ام از بین رفت . چون دیدم اون آدم که دوستش داشتم پست تر و بی ارزش‬ ‫تر از اونه که بخوام به یادش باشم و واسه از دست دادنش افسوس بخورم .‬

‫بعد هم دستم و گذاشتم رو سینه اش و هلش دادم عقب و از جا بلند شدم و لباسم تکون دادم و‬ ‫بدون این که نگاش کنم برگشتم برم که با حرفی که زد همون جا وایستادم .‬

‫- مانوش خوشم نمیاد با هیروش اینقدر صمیمی رفتار کنی . میفهمی ؟‬

‫همون جوری مات موندم . به چه حقی همچین حرفی به من زد ؟ دیگه داشت زیادی پرو می شد .‬ ‫باید سر جاش می نشوندمش . با عصبانیت برگشتم سمتش . دست به سینه وایستاده بود داشت‬ ‫من و نگاه می کرد . از بین دندونای به هم کلید شده ام گفتم :‬

‫- حواست به رفتارت باشه دامون . نمی خواد واسه من غیرتی بشی . برو واسه خواهر و زنت‬ ‫غیرتی شو . به تو هیچ ربطی نداره من چی کار میکنم و با کی حرف می زنم و با کی صمیمی میشم‬ ‫. تو نه داداشمی نه بابامی . تو چی کارمی هان ؟‬

‫با حرفام صورت دامون هر لحظه داشت قرمز تر میشد و داشت از عصبانیت منفجر می شد . یه‬ ‫قدم دیگه به سمتش برداشتم و چشمام و ریز کردم . انگشت اشارم و به حالت تهدید جلوش‬ ‫تکون دادم و گفتم :‬

‫- دیگه نبینم به خودت این اجازه رو بدی که بخوای تو کارای من دخالت کنی آقا پسر . فهمیدی؟‬

‫بعد با تمسخر یه نگاه به سر تا پاش کردم و بی توجه به قیافه عصبانیش برگشتم برم سمت ویلا‬ ‫که یکدفعه بازوم و محکم گرفت و به سمت خودش کشید و جوری که به شدت پرت شدم عقب .‬ ‫با تعجب برگشتم به صورتش که فاصله کمی با صورتم داشت نگاه کردم . خم شده بود سمتم و‬ ‫همون جوری که بازوم و محکم فشار می داد ، از بین دندونای بهم کلید شده اش گفت :‬

‫- تو حق نداری با من اینجوری حرف بزنی . میفهمی ؟‬

‫دستم و از تو دستش به زور کشیدم بیرون و گفتم :‬

‫- حق ؟ تو به چه حقی با من از حق حرف میزنی ؟مواظب رفتارت باش دامون . تحمل منم حدی‬ ‫داری . نذار چشمام و ببندم و جوری رفتار کنم که خانمت ناراحت بشه . در ضمن من هر جوری که‬ ‫دلم بخواد با تو حرف میزنم . گذشت اون زمانی که گذاشتم هر بالیی که می خوای سرم بیاری .‬ ‫پس مواظب رفتارت باش .‬

‫بعد هم هلش دادم عقب و بدو رفتم تو ویلا .‬

‫آروم در و باز کردم و رفتم تو . خدا رو شکر کسی هنوز بیدار نشده بود . آروم از پله ها رفتم بالا‬ ‫رفتم تو اتاق و در و بستم و نشستم پشت در .‬

‫قلبم مثل قلب گنجشک میزد . خدایا اگه کسی ما رو میدید چه جوابی میدادم . چه جوری به خودش‬ ‫اجازه میداد که با من اینجوری رفتار کنه ؟ این من نبودم که رفتم . اون بود که بی وفایی کرد . حالا‬ ‫که به خواستش رسیده پس مشکلش چیه ؟ چیکار به من داره ؟ آروم دستم و روی قلبم گذاشتم و‬ ‫با خودم گفتم :‬

‫- آروم باش لعنتی . بسه . دیگه نمی ذارم کسی باهات بازی کنه .‬

‫مرصا شروع کرد به تکون خوردن . داشت بیدار می شدکم کم . به خاطر این که من و تو این‬ ‫وضعیت نبینه و خودم هم یکم آروم بشم سریع رفتم سمت حمام تا یکم آب آرومم کنه .‬

‫بیرون که اومدم مرصا تو اتاق نبود . حوصله نداشتم موهام و خشک کنم و همون جوری خیس‬ ‫ریختم دورم و رفتم پایین . غیر از دامون و هلیا همه سر میز بودن و داشتن صبحانه میخوردن .‬ ‫هیروشم داشت با تلفن صحبت میکرد .‬

‫سلام دادم و صبح بخیر گفتم و نشستم و با بی میلی مشغول صبحانه خوردن شدم . هیروش‬ ‫همون جوری که داشت با تلفن حرف میزد، اومد با سر بهم یه سلام داد که منم همون جوری‬ ‫جوابش و دادم . بعد گوشی و داد به باباش و گفت :‬

‫- امیر . اونم شماله . میگم یکی دو روز بیا اینجا بعد با هم بر میگردیم تهران . گوش نمیده .‬

‫ایرج خان گوشی رو گرفت و گفت :‬

‫- سلام . چطوری پسر ؟ ..... کجایی ؟... آهان . پس ما ظهر ناهار منتظرت هستیم . خداحافظ .‬

‫بعد بدون این که به طرف مهلت حرف زدن بده گوشی رو قطع کرد . خنده ام گرفت . تا جایی که‬ ‫تونستم سرم و پایین انداختم تا خنده ام معلوم نشه . یکم صبر کردم تا آروم بشم ولی همین که‬ ‫سرم و بلند کردم تا مربا بردارم ، چشمام با چشمای خندون هیروش برخورد کرد . یه اشاره به‬ ‫باباش کرد و گفت :‬

‫- قاطعیت و داشتی ؟‬

‫دیگه نتونستم جلو خودم و بگیرم و یه لبخند دندون نما زدم .‬

‫ایرج خان خندید و گفت :‬

‫- امیر پسر یکی از دوستای صمیمیه . خیلی پسر خوبیه . تنها عیبش اینه که یکم خجالتیه . باید تو‬ ‫عمل انجام شده قرارش بدی . حالا میاد اینجا باهاش آشنا میشید .‬

‫بعد از صبحانه با مامان و مرصا و عمه رفتیم بازار خرید . عاشق بازارای محلی بودم . بعد از کلی‬ ‫خرید کردن برگشتیم ویلا . از ماشین تو حیاط معلوم بود مهمون ایرج خان رسیده . رفتیم تو .‬ ‫صدای خنده و صحبت از تو سالن میومد . با مامان اینا رفتیم داخل . همه بلند شدن و شروع کردن‬

‫به احوال پرسی و معرفی ولی من از دیدن کسی که بین ایرج خان و هیروش وایستاده بود ، مات و‬ ‫مبهوت جلوی در مونده بودم .‬

‫خدایا این اینجا چیکار میکنه ؟ بعد از این که احوال پرسیش با مامان اینا تموم شد تازه چشمش‬ ‫افتاد به من . اونم مثل من مبهوت موند . با لکنت گفت :‬

‫- مانوش خانم شما اینجا چیکار میکنید ؟‬

‫به زور فقط تونستم بگم‬

‫- س....سلام‬

‫همه داشتن با تعجب نگامون می کردن . هیروش گفت :‬

‫- امیر ، تو مانوش و از کجا میشناسی ؟‬

‫امیر علی لبخندی زد و گفت :‬

‫- من و مانوش خانم با هم همکلاس هستیم .‬

‫به زور خودم و جمع و جور کردم و اومدم جلو و باهاش احوال پرسی کردم . تمام اجزاء صورتش‬ ‫می خندید . هیروشم با دقت داشت به ما نگاه می کرد . کنجکاو شده بود از این که ما همدیگر و‬ ‫می شناسیم .خیلی شکه شده بودم . باید سعی می کردم به خودم بیام و عادی رفتار کنم . از جمع‬ ‫معذرت خواستم و رفتم بالا تا لباسم و عوض کنم . همین که رسیدم تو اتاق ، تمام قدرتم تموم‬ ‫شد و افتادم رو تخت . همین یکی رو کم داشتم .‬

‫خدایا ، اصلا من و میبینی ؟ حواست به من هست ؟ خیلی خستم . احتیاج به آرامش دارم . داری با‬ ‫من چیکار میکنی ؟‬

‫یکدفه در با شدت باز شد و مرصا یه جورایی خودش و پرت کرد تو اتاق و گفت :‬

‫- وای مانوش این پسره چقدر خوشگله . ناقال چه همکلاسیهای خوشتیپی داری و رو نمی کنی !!!‬

‫هیچ حرفی نزدم و عکس العملی نشون ندادم . یه نگاه به قیافه داغون من که افتاده بودم رو تخت‬ ‫و زل زده بودم به سقف کرد و گفت :‬

‫- وا ، تو چرا اینجوری وا رفتی ؟ پاشو لباست عوض کن بریم پایین دیگه .‬

‫کلافه نشستم رو تخت و یه نگاه بهش انداختم و گفتم :‬

‫- مرصا ، می دونی این پسره کیه ؟‬

‫اونم با کنجکاوی کنارم نشست و گفت :‬

‫- نه از کجا بدونم کیه ؟‬

‫کلافه سرم و تو دستم گرفتم و گفتم :‬

‫- امیر علی . همون پسره که خواستگارم بود تو دانشگاه . یادت نمیاد ؟ گفته بودم که چقدر با هم‬ ‫لج بودیم.‬

‫چشماش و درشت کرد و با تعجب گفت :‬

‫- خدای من جدی میگی ؟‬

‫سرم و تکون دادم . با همون بهت گفت :‬

‫- عجب تصادفی . باورم نمیشه . این که خیلی تیکه است . چرا ردش کردی خره ؟‬

‫با عصبانیت نگاش کردم و گفتم :‬

‫- مگه هر کسی قیافه خوبی داشته باشه و پولدار باشه ، آدم باید باهاش ازدواج کنه ؟‬

‫مرصا هم رفت تو فکر ولی معلوم بود خیلی از امیر علی خوشش اومده . اون چه می دونست من به‬ ‫خاطر کی ، اصلا به خواستگاری امیر علی فکر هم نکردم . اومد بلند بشه که دستش و گرفتم و‬ ‫گفتم :‬

‫- مرصا تو رو خدا به مامان نگی . مامان بفهمه ، بابا فهمیده ، بعد هم من بیچاره میشم .‬

‫عصبانی نگام کرد و گفت :‬

‫- من تا حالا شده بهم حرفی بزنی من به کسی بگم ؟‬

‫کلافه گفتم :‬

‫- چه می دونم . واسه احتیاط گفتم .‬

‫دستم و گرفت تو دستاش و گفت :‬

‫- دستات خیلی یخ . واسه چی اضطراب داری دیونه ؟ اون یه خواستگار بوده همین . تو کاری‬ ‫نکردی که بخوای به خاطرش خودت و ناراحت کنی . لباست و عوض کن و بریم پایین . خوشم‬ ‫نمیاد اینقدر زود از حال میری .‬

‫به زور خندیدم و حرفی نزدم . راست می گفت . من الان کسی و تو زندگیم نداشتم که بخوام به‬ ‫خاطرش از اسم خواستگار و فکر این که یه نفر بهم عالقه داره خودم و اذیت کنم .


RE: ×تلخ تر از اسپرسو× - sober - 16-10-2015

قسمت چهارم


‫من مانوشم . مانوش آریا . همون دختر غدی که تا قبل از اومدن دامون بودم .مرصا یه شکلات بهم‬ ‫داد تا یکم فشار بره بالا و از این بی حالی در بیام ، بعد لباسم و عوض کردم و با مرصا اومدیم‬ ‫پایین . مرصا رو فرستادم تو سالن و خودم رفتم تو آشپزخونه تا از زهرا خانم یه مسکن بگیر .‬

‫بدجوری سرم درد گرفته بود . کسی تو آشپزخونه نبود . یه لیوان آب واسه خودم ریختم ولی نمی‬ ‫دونستم قرص از کجا پیدا کنم . همون موقع هیروش هم اومد تو آشپزخونه . کلافه دستی به‬ ‫موهاش کشید و یه نگاه به من کرد و بعد با نگرانی گفت :‬

‫- حالت خوبه مانوش ؟‬

‫پیشونیم و فشار دادم و گفتم :‬

‫- سرم خیلی درد میکنه . میشه یه مسکن به من بدین ؟‬

‫دستش و دراز کرد سمتم که ناخودآگاه ترسیدم و یکم خودم و عقب کشیدم . یه نگاه دلخور بهم‬ ‫کرد و یه پوزخند زد و در کابیت بالای سرم باز کرد و از توش یه جعبه بیرون کشید که توش قرص‬ ‫بود . باز ضایع بازی در آورده بودم .با خجالت از کنارش رد شدم و رفتم رو صندلی پشت میز ناهار‬ ‫خوری نشستم .‬

‫یه بسته قرص مسکن داد دستم و به دیوار رو به روی من تکیه داد و زل زد بهم . یه قرص جدا‬ ‫کردم و خوردم . حالت تهوع گرفته بود از زور درد . سرم بدجوری درد می کرد . با صدای آرومش ،‬ ‫چشمم و از میز گرفتم و نگاش کردم :‬

‫- خیلی وقته امیر و میشناسی؟‬

‫یه نفس عمیق کشیدم و گفتم :‬

‫- از همون سال اول دانشگاه همکلاس بودیم . در همون حد همکلاسی .‬

‫با قیافه گرفته ای گفت :‬

‫- ولی فکر نکنم اون در حد همکلاسی بهت نگاه کنه !!!‬

‫با تعجب نگاش کردم . این از کجا فهمیده بود ؟ همون جوری متعجب داشتم نگاش می کردم و‬ ‫اونم ، چشماش و ریز کرده بود و منتظر جواب من بود . لابد امیر بهش حرفی زده بود . نمی دونم .‬ ‫کف دستم و گذاشتم رو پیشونیم و گفتم :‬

‫- مهم نظر منه . منم مسئول فکر و نظر کسی نیستم .‬

‫نمیدونم از چی کلافه بود . انگار واسه گفتن حرفی دودل بود . دستی به پشت گردنش کشید و‬ ‫گفت :‬

‫- مانوش اگه ...‬

‫همون موقع زهرا خانم اومد تو آشپزخونه و باعث شد هیروش ، حرفش و قطع کنه . کلافه یه نگاه‬ ‫به من کرد و بدون این که ادامه حرفش و بزنه از آشپزخونه رفت بیرون و من و مبهوت باقی‬ ‫گذاشت . یعنی چی می خواست بگه ؟!!!‬

‫تا بعد از ناهار سر دردم خیلی بهتر شد . به پیشنهاد مرصا رفتیم کنار دریا . صندلی هامون و‬ ‫گذاشتیم نزدیک آب و نشستیم تو ساحل و همون جوری که دریا رو نگاه می کردیم از همه چیز با‬ ‫هم دیگه حرف زدیم . نمی دونم چرا یکدفعه دلم خواست سردی آب و رو پاهام حس کنم .‬ ‫صندالم و در آوردم و بدون توجه به اعتراض مرصا ، دستش رو گرفتم و پاچه های شلوارمون زدیم‬ ‫بالا و رفتیم تو آب وایستادیم . سردی آب که به پوستم خورد یکدفعه لرز تو تنم نشست ولی‬ ‫حرکت آب روی پاهام و حس کردن شنهای خیس زیر پام حس خوبی و بهم میداد .‬

‫یه نفس عمیق کشیدم و داشتم از این لحظات آرامش بخش لذت می بردم که یهو مرصا شروع‬ ‫کرد به آب پاچید بهم . شکه برگشتم سمتش که یکدفعه یه مشت آب پاچید رو صورتم . منم که از‬ ‫خیس شدن لباسام متنفر ، شروع کردم به جیغ جیغ کردن و فرار کردن . مرصا هم دنبالم که‬ ‫یکدفعه نمی دونم پام به چی گیر کرد که پرت شدم تو آب و همون موقع یه موج بهم خورد و تمام‬ ‫سر و صورتم و لباسام خیس شد .‬

‫از سردی آب انگار تمام بدنم یهو شک شد . سریع عکس العمل نشون دادم و بلند شدم و خودم و‬ ‫یکم کشیدم جلوتر و نزدیک ساحل و نشستم وسط آب . نفسم بالا نمی اومد . مرصا داشت بلند‬ ‫بلند می خندید . یه نگاه به خودم کردم . دلم می خواست گریه کنم . من از این که شن و ماسه به‬ ‫بدنم بچسبه متنفر بودم . از آب دریا هم خیلی می ترسیدم . مرصا هم فقط وایستاده بود و هر هر‬ ‫بهم می خندید . یه مشت آب پاچیدم بهش و گفتم :‬

‫- لوس . ببین چه شکلی شدم .‬

‫همون موقع هیروش و امیر علی و دامون و هلیا هم اومدن .‬

‫هلیا خندید . گفت :‬

‫- بچه شدین مگه ؟‬

‫با حرص به مرصا نگاه کردم . ببین تو رو خدا دختره چه جوری من و جلو اینا ضایع کرد . از‬ ‫خجالتم حتی به مردا نگاه هم نکردم .‬

‫مرصا خیلی خونسرد برگشت به سمت هلیا و گفت :‬

‫- نه مگه دریا فقط واسه بچه هاست ؟‬

‫دلم خنک شد‬

‫هیروش با صدای دورگه ای گفت :‬

‫- برین لباساتون و عوض کنید سرما می خورید .‬

‫یه نگاه بهشون انداختم . برعکس امیر علی که داشت با خنده نگامون می کرد . هیروش دستاش و‬ ‫کرده بود تو جیب شلوارش و داشت با عصبانیت نگام میکرد . اینم با خودش درگیره .‬

‫مرصا بی توجه به اونا ، اومد کنارم تو آب نشست و گفت :‬

‫مانوش جونم حالا که خیس شدی دیگه ، بیا یکم بریم تو آب . دلم آب بازی می خواد .‬

‫یه مشت شن برداشتم و تو دستم فشارش دادم . حس خوبی بهم دست داد ولی گفتم :‬

‫- نه بابا کی حال داره .‬

‫دستم و گرفت و به زور بلندم کرد و گفت :‬

‫- تو رو خدا بیا بریم دیگه .‬

‫یه نگاه به سر و وضع خودم انداختم ، اگه می رفتم تو آب هم خیلی فرقی با حال الانم نداشت .‬ ‫خیلی سال بود که تو دریا نرفته بودم . بلند شدم ، یکم لباسام و تکون دادم تا به بدنم نچسبه و‬ ‫دست مرصا رو گرفتم و بی توجه به بقیه گفتم:‬

‫- بریم .‬

‫خندید و دوتایی دست همدیگه رو گرفتیم و رفتیم تو دریا . آب خیلی سرد بود ، لرز کردم . ولی می‬ ‫دونستم که یکم که تو آب می موندیم عادت می کردیم . صدای هیروش و شنیدم که داد زد :‬

‫- خیلی جلو نرید خطرناکه .‬

‫توجهی به حرفش نکردیم و رفتیم جلوتر . انقدر رفتیم که آب تا روی سینه ام رسید .ب عد از چند‬ ‫سال انگار تمام حسای خوب بچگیم تو وجودم برگشته بود و وقتی که موجها تو آب حرکتم میدادن‬ ‫حس خوبی بهم میداد . شروع کردیم با مرصا با هم آب بازی کردن . من شنا بلد نبودم . کلا از آب‬ ‫و استخر زیاد خوشم نمی یومد . ولی مرصا خیلی خوب شنا می کرد .‬

‫مرصا داشت سعی می کرد به من شنا یاد بده ولی من از فکر این تو آب پام رو زمین نباشه و معلق‬ ‫باشم به خودم می لرزیدم . همین جوری تو آب داشتیم تو سر و کله هم میزدیم و حواسمون به‬ ‫زمان نبود .‬

‫نمی دونم چی شد که یهو مرصا رفت زیر آب و پاهام و از زیر گرفت و کشید . جوری که از پشت‬ ‫پرت شدم توی آب و رفتم زیر آب . داشتم سکته می کردم . انگار یهو یه شک بدی بهم وارد شد و‬ ‫آب با شدت وارد دهنم شد . هر چی دست و پاهام و تکون می دادم که بتونم پاهام و رو زمین‬ ‫بذارم و وایستم ، نمی تونستم . یکی از پاهام و کوبیدم رو زمین یکم سرم و از آب بیرون آوردم و‬ ‫تا نفس گرفتم دوباره رفتم زیر آب . صدای جیغ مرصا رو میشنیدم . فقط دست و پا میزدم . شاید‬ ‫اگه اینقدر نمی ترسیدم و هول نمی شدم زود تعادلم و به دست میاوردم . ولی انقدر از غرق شدن‬ ‫و آب میترسیدم که هیچی حالیم نبود .‬

‫مرصا داشت به زور کمکم می کرد که سرم و بالا بیاره که بتونم پاهام و رو زمین بذارم . منم با‬ ‫همه وجودم داشتم تلاش می کردم . انقدر آب خورده بودم که دهنم تلخ شده بود . همین جوری‬

‫داشتیم دوتایی تلاش می کردیم که یکدفعه یه دست قوی دیگه ای هم به کمک دست مرصا اومد‬ ‫و باعث شد سرم از تو آب بیرون بیاد ، جوری که تونستم تعادلم و حفظ کنم و وایستم .‬

‫همین که سرم از آب بیرون اومد شروع کردم به سرفه کردم . انقدر سرفه کردم که ته گلوم می‬ ‫سوخت . حالت تهوع گرفته بودم و دیگه حسی تو تنم نمونده بود . مرصا تند تند داشت موهام که‬ ‫تو صورتم ریخته بود و کنار می زد و با گریه می گفت :‬

‫- خوبی مانوش ؟ غلط کردم آجی . خوبی ؟‬

‫صدای هیروش و از کنار گوشم شنیدم که به مرصا می گفت :‬

‫- ولش کن . حالش خوب نیست الان .‬

‫پس هیروش به من کمک کرده بود ؟ !!! این دست هیروش بود که الان دور کمر من حلقه شده بود‬ ‫. با همون حالم خرابم از این که اینجوری تو بغل هیروش بودم معذب بودم و خجالت می کشیدم‬ ‫که یکدفعه دست هیروش دور کمرم محکم تر شد و من و کشید تو بغلش و بردم به طرف ساحل .‬ ‫با همه بی حالیم سعی کردم خودم و از تو بغلش بیرون بکشم که من و محکمتر به خودش‬ ‫چسبوند و با عصبانیت سرم داد زد :‬

‫- آروم باش مانوش . کم تکون بخور .‬

‫دیگه تکون نخوردم . توانشم نداشتم . نزدیک ساحل بودیم که دست انداخت زیر پاهام و من و از‬ ‫رو زمین بلند کرد و گرفت تو بغلش .داشتم میمردم از خجالت . من دیگه چه جوری تو چشماش‬ ‫نگاه کنم . سرم روی قلبش بود . صدای قلبش و که محکم به قفسه سینه اش می کوبید و می‬ ‫شنیدم . از زور خجالت یه جورایی سرم و تو سینه اش پنهون کرده بودم .‬

‫یکم که از دریا دور شدیم من و گذاشت تو ساحل رو زمین . هنوز ته گلوم می سوخت .همین که‬ ‫بدنم رو شنهای داغ ساحل قرار گرفت ، خم شدم و دوباره شروع کردم به سرفه کردن . خیلی‬ ‫ترسیده بودم . هنوز بدنم از ترس داشت میلرزید .‬

‫هیروش با نگرانی صدام کرد :‬

‫- مانوش . من و نگاه کن . خوبی ؟!!!‬

‫چند تا نفس عمیق کشیدم و سرم و بلند کردم و به هیروش نگاه کردم . نگام اول به لباس‬ ‫خیسش که آب ازش می چکید خورد ،کم کم نگاهم و بالا تر آوردم ، موهای خیسش به پیشونیش‬ ‫چسبیده بود و با رنگی پریده داشت با نگرانی نگام می کرد . چشماش تو این حالت که مژه هاش‬ ‫چسبیده بود به هم خیلی خوشگل شده بود . بمیری مانوش . الان وقت دید زدن پسر مردمه ؟‬ ‫سرم و انداختم پایین و گفتم :‬

‫- خوبم .‬

‫همون موقع مرصا هم از آب بیرون اومد و کنارم نشست با گریه نگام کرد . اونم ترسیده بود . ولی‬ ‫الان انقدر حالم بد بود که نمی تونستم اونم دلداری بدم . فقط دستم و گذاشتم رو دستش و گفتم :‬

‫- بسه دیگه‬

‫همون موقع هلیا و امیر علی و دامون هم نفس زنون رسیدن و همشون شروع کردن با هم دیگه‬ ‫حالم پرسیدن . توی همون حال خراب هم صدای دامون و تشخیص دادم که داشت میگفت :‬

‫- بچه . ببین چه جوری همه رو نگران می کنی .‬

‫همون جوری که هنوز نفس نفس می زدم برگشتم سمتش و با عصبانیت نگاش کردم و با صدایی‬ ‫که به خاطر آب دریا و سرفه زیاد خش دار شده بود . گفتم :‬

‫- لازم نیست تو نگران من باشی برو .‬

‫شکه نگام کرد . توقع نداشت جلوی جمع اینجوری جوابش و بدم .امیر علی کنارم زانو زد و گفت :‬

‫- مانوش . خوبی ؟ تو رو خدا بگو حالت چطوره ؟ دارم می میرم از نگرانی .‬

‫تا اومدم جوابش و بدم . چشمم خورد به چشمای عصبانی و ابروهای گره خورده هیروش . همون‬ ‫جوری که داشت با عصبانیت سر تا پای من و نگاه می کرد با عصبانیت به هلیا گفت :‬

‫- هلیا مانتوت و در بیار . بنداز دور مانوش‬

‫هلیا آروم گفت :‬

‫- ولی داداش...‬

‫هیروش نذاشت حرف هلیا تموم بشه و داد زد :‬

‫- مگه نمی بینی لباسش به تنش چسبیده و خیسه . سرما میخوره . زود باش با من بحث نکن .‬

‫این و که گفت یه نگاه به خودم انداختم که ببینم در چه وضعیتی هستم که از دیدن لباسم که بر‬ ‫اثر خیس شدن نازک شده بود و به بدنم چسبیده بود . خجالت کشیدم یه جورایی تو خودم جمع‬ ‫شدم .‬

‫هلیا بدون حرف مانتوش و در آورد و انداخت دورم . با کمک مرصا از جام بلند شدم و با هم رفتین‬ ‫طرف ویلا‬

‫شانس آوردم مامان اینا خونه نبودن . حوصله جواب دادن به اونها رو دیگه نداشتم . مستقیم رفتم‬ ‫تو حمام . آب گرم واقعا حالم و بهتر کرد . بیرون که اومدم مرصا با چشمای پف کرده منتظرم بود .‬ ‫لباسام و تنم کردم و یه حوله بستم دور موهام و نشستم رو تخت پیش مرصا‬

‫مرصا با دیدن صورتم ، دوباره زد زیر گریه و محکم بغلم کرد و شروع کرد پشت هم معذرت‬ ‫خواستن . آروم گفتم :‬

‫- بسه مرصا . چرا اینجوری می کنی ؟ تموم شد دیگه‬

‫با هق هق گفت :‬

‫- اگه هیروش نبود چیکار می کردم ؟ اگه اتفاقی واست می افتاد من می مردم مانوش .‬

‫آروم زدم تو سرش و گفتم :‬

‫- بسه کم حرف بزن . خودتم لوس نکن . فعال که دیدی هیچیم نشد و صحیح و سلام نشستم‬ ‫جلوی روت . حالا هم پاشو برو صورتت و بشور . مامان بیاد ببینه نگران می شه . راجع به این‬ ‫اتفاق هم باهاش حرفی نزن . الکی اعصابش خورد میشه .‬

‫از رو تخت که بلند شد اونقدر بی حال بودم که با همون حوله اومدم بخوابم که نذاشت و گفت‬ ‫سرما میخورم . رفت خودش سشوار آورد تا موهام و خشک کنه . خیلی کم پیش میومد مرصا از‬ ‫این کارا کنه . معلوم بود که خیلی عذاب وجدان داره . بعد از این که موهام و خشک کرد ، محکم‬ ‫بغلم کرد و بوسم کرد . بعد رفت بیرون .‬

‫تازه دراز کشیده بودم که در زدن . نشستم رو تخت و گفتم :‬

‫- بفرمایید‬

‫امیر علی در و باز کرد و سرش و کرد تو اتاق و گفت :‬

‫- می تونم بیام تو ؟‬

‫یکم خودم و مرتب کردم و گفتم :‬

‫- بله بفرمایید .‬

‫اومد تو اتاق. یه بلیز شلوار ورزشی سبز و مشکی ‪ Reebok‬تنش بود. واقعا این بشر خوش تیپ‬ ‫بود . حتی تو خونه . رو صندلی کنار تخت نشست و گفت :‬

‫- خوبی ؟‬

‫خندیدم و گفتم :‬

‫- آره خوبم ، نترسید . بادمجون بم آفت نداره .‬

‫خندید و گفت :‬

‫- هنوز دعواهای تو دانشگاه یادت ؟‬

‫چشمام و باز و بسته کردم و گفتم :‬

‫- آره یادمه . مگه میشه یادم بره ؟ چقدر حرصم میدادی؟‬

‫خندید و با چشمای شیطون نگام کرد و گفت :‬

‫- آخه نه که تو هم خیلی مظلوم بودی . اصلا هم جواب نمی دادی و تلافی هم نمی کردی .‬

‫خندیدم و چیزی نگفتم . لیوان توی دستش و داد بهم و گفت :‬

‫- این و بخور . چایی نباته . واست خوبه . داغه . گرمت می کنه . چون ترسیدی شیرینیش هم‬ ‫واسه فشارت که پایینه هم خوبه .‬

‫این از کجا می دونست فشار من زود میاد پایین ؟ تشکر کردم و یکم از چایی خوردم . سرم و بلند‬ ‫کردم که دیدم با لبخند داره نگام میکنه . تا نگاه من و متوجه خودش دید گفت :‬

‫- راستش تصور نمی کردم اینقدر اتفاقی ببینمت .‬

‫نفس عمیقی کشیدم و گفتم :‬

‫- راستش منم از دیدنت خیلی تعجب کردم .‬

‫- میدونی مانوش خیلی وقتا تو رو تو این حالت تصور می کردم . وقتی موهات و ریختی دورت و‬ ‫لباس تو خونه ای تنت کردی . فکر نمی کردم به این زودی تصورم به واقعیت تبدیل بشه .‬

‫آدم خجالتی نبودم .ولی این و که گفت واقعا خجالت کشیدم . سرم و انداختم پایین و گفتم :‬

‫- حالا چیز بهتری نبود واسه تصور کردن ؟!!!‬

‫خندید و گفت :‬

‫- چرا !! چیزهای بهتری هم تصور کردم ولی چون این یکی به واقعیت پیوست بهت گفتم‬

‫با حرص گفتم :‬

‫- امـــــــــــیر علـــــــی‬

‫- جونم‬

‫وا این که بدتر کرد . عصبانی نگاش کردم و گفتم :‬

‫- باز من به تو رو دادم زود پسر خاله شدی ؟ به من نگو جونم .‬

‫بعد دست به سینه نشستم و روم و برگردوندم طرف پنجره‬

‫بی توجه به حرص خوردن من آروم گفت :‬

‫- مانوش به من نگاه کن .‬

‫خدایا . امیر علی این جوری با من حرف نزن .من به این امیر علی عادت ندارم .‬

‫یه نفس عمیق کشیدم و سرم و برگردوندم و نگاش کردم که گفت :‬

‫- فکر می کنم این که الان بخوام اینجا ببینمت کار خداست . بهم یه فرصت دیگه داد تا همه‬ ‫تلاشم و بکنم .‬

‫پریدم وسط حرفش و گفتم :‬

‫- ولی امیر علی من که جوابم و بهت داده بودم .‬

‫- میدونم ولی میخوام این بار جدی من و ببینی . جدی بهم فکر کنی . شاید به خاطر برخوردایی‬ ‫که با هم داشتیم من و جدی نگیری .ولی توی همون برخوردا بود که کم کم فهمیدم ، می خوام‬ ‫واسه همیشه داشته باشمت .‬

‫وقتی دیدم تو خواب و بیداری چشمات دست از سرم بر نمی داره . وقتی دیدم با این که خودم‬ ‫اینقدر سر به سرت میذارم ولی تحمل این و ندارم که یه پسر دیگه بخواد سر به سرت بذاره و‬ ‫بخواد دور و برت باشه .فکر نکن یه روزه عاشقت شدم . نه . کلی با خودم سبک سنگین کردم که‬ ‫اگه عادته ، اگه هوسه ، احساساته تو رو درگیرش نکنم . ولی دیدم نه کار از این حرفا گذشته .‬ ‫واسه اولین بار دلم لرزیده بود . اینم بدون که هیچ وقت تو زندگیم به اندازه الان جدی نبودم و‬ ‫نیستم . میخوام باورم داشته باشی مانوش .‬

‫از زور خجالت انقدر سرم و پایین انداخته بودم که چونم تو یقه لباسم گم شده بود .‬

‫اون زمان که امیر علی از من خواستگاری کرد ، دامون تو زندگی من بود و من کوچکترین اهمیتی‬ ‫به احساسش ندادم . ولی الان تنهام . ولی آیا میتونم به همین زودی کسی و تو قلبم راه بدم ؟‬ ‫میتونم باز هم به پسری اعتماد کنم ؟ میتونم وقتی با کسی هستم به خاطراتی که با دامون داشتم‬ ‫فکر نکنم ؟‬

‫من باید با خودم کنار میومدم بعد احساسات یه نفر دیگه رو هم درگیر احساسم میکردم . من الان‬ ‫حکم آدمی رو داشتم که تو برزخ . باید میفهمیدیم کدوم طرفیم .‬

‫چشمای تبدارم و بلند کردم و یه سرفه مصلحتی کردم و به چشمای منتظر امیر علی نگاه کردم و‬ ‫گفتم :‬

‫- من الان تو شرایط روحی خوبی نیستم . نمیتونم هیچ تصمیمی بگیرم . من ....‬

‫پرید وسط حرفم و گفت :‬

‫- تا هر وقت که بخوای صبر می کنم تا شرایط روحیت بهتر بشه‬

‫- ولی من نمیخوام تو رو اسیر خودم بکنم . من نمی تونم بهت قول بدم که حتی بعد از یه مدتی‬ ‫جوابم مثبت باشه . نمیخوام در آینده واسه این که زودتر تکلیفت و مشخص نکردم ازم دلگیر‬ ‫باشی . برو دنبال زندگیت خواهش میکنم‬

‫دستش و گذاشت رو زانوش و خم شد سمتم و گفت :‬

‫- اون بار هم بهت گفتم مانوش . من حالا حالا ها تصمیمی واسه ازدواج نداشتم تا این که عاشقت‬ ‫شد . الانم اگه تو نباشی من باز هم تصمیم واسه ازدواج ندارم . اگه الان عجله دارم ، اگه می‬ ‫خوام راجع به من فکر کنی ، اگه دلم می خواد زودتر ازت جواب مثبت بگیرم واسه اینه که دوست‬ ‫دارم . واسه اینه که می خوام داشته باشمت . واسه اینه که .... واسه این که ....‬

‫کلافه دستی تو موهاش کشید و گفت :‬

‫- من منتظر میمونم مانوش . بدون بهم بدهکار نیستی ولی آرزوم اینه که جوابت مثبت باشه .‬

‫نمیدونستم چی بگم . داشتم با نقشای رو پتو بازی می کردم . باور این حرفا از امیر علی واسم‬ ‫سخت بود . حرفایی که یه روز آرزوم بود از زبون دامون بشنوم . با این فکر بغض گلوم و گرفت‬ ‫تمام سعی ام و کردم که اشکام پایین نیاد . آروم صدام کرد‬

‫- مانوش‬

‫به زور سرم و بلند کردم که چشمام به برق چشماش گره خورد . انگار این چشما رو نمیشناختم .‬ ‫واسه من تا قبل از امروز امیر علی همون پسر شیطون و شری بود همیشه میخواست حالم و بگیره‬ ‫ولی این نگاه مهربون ...‬

‫با صداش به خودم اومدم .‬

‫- الان به هیچی فکر نکن . فقط بخواب . بذار یکم آروم بشی . من میرم تا استراحت کنی‬

‫به زور تونستم فقط بگم .‬

‫- ممنون‬

‫اونم یه لبخند بهم زد و گفت :‬

‫- خواهش میکنم .‬

‫بعد از اتاق بیرون رفت . خودم و انداختم رو تخت و نفس سنگین شده تو سینه ام و بیرون دادم .‬

‫سرم خیلی درد می کرد . فکر کنم به خاطر خواب زیاد بود . شاید هم سرما خوردم . نمیدونم .‬ ‫موهام و سفت بالای سرم بستم و یه شلوار کتون قهوه ای رنگ با لیز سفید پوشیدم و رفتم پایین‬

‫. قیافم مثل ارواح شده بود ولی حوصله آرایش اصلا نداشتم . هیچ صدایی از پایین نمیومد . مرصا‬ ‫هم معلوم نبود کجاست .‬

‫آروم از پله ها رفتم پایین . هیچ کس تو سالن نبود . رفتم تو آشپزخونه . دلم داشت ضعف میرفت .‬ ‫در یخچال و باز کردم . حوصله غذا گرم کردن نداشتم . یه سیب برداشتم . تا شام این سیرم‬ ‫میکرد . رفت تو سالن تا تلویزیون و روشن کنم که با دیدن هیروش که بی صدا پشت پنجره‬ ‫وایستاده بود یه جیغ خفه کشیدم و دستم و گذاشتم رو قلبم که داشت با شدت میزد .‬

‫هیروش با صدای جیغ من برگشت و نگام کرد . تو نگاهش انگار همه چیز بود و در عین حال‬ ‫هیچی نبود . مات عین مجسمه داشت نگام می کرد .‬

‫نفسم و دادم بیرون و گفتم :‬

‫- ترسیدم چرا اینجوری اینجا وایستادی .‬

‫ابروش بالا انداخت و گفت :‬

‫- چه جوری وایستادم ؟ باید شیپور میزدم ؟‬

‫پرو داشت مسخره ام می کرد . شونه ای بالا انداختم و گفتم :‬

‫- نمیدونم ولی اینجوری هم آدم یاد ارواح میوفته .‬

‫نشستم رو مبل و همون جوری که سیبم و میخوردم نگاش کردم که پشت به من در حالی که‬ ‫دستاش و تو جیب شلوارش کرده بود داشت از پنجره بیرون و نگاه میکرد‬

‫آروم گفتم :‬

‫- بقیه کجان ؟‬

‫- رفتن بیرون خرید از اون طرفم شام میرن رستوران . منم موندم خونه تا بیدار بشی با هم بریم .‬

‫- خوب چه کاری بود ؟ منم بیدار میکردن میرفتیم باهاشون . تو هم اسیر نمی شدی .‬

‫- من نذاشتم . خواب واست خوب بود .‬

‫عجب . انگار داشت با یه بچه کوچیک حرف میزد . خواب واست خوب بود !!! هه !!! این چرا این‬ ‫مدلی شده بود ؟ آروم رفتم سمتش و گفتم :‬

‫- هیروش حالت خوبه ؟‬

‫برگشت نگام کرد . تو نگاهش پر بود از عصبانیت که باعث شد ابروهام از تعجب بالا برن . همون‬ ‫جور که با دقت نگام میکرد ،کم کم نگاش رنگ بی تفاوتی به خودش گرفت و گفت :‬

‫- خوبم . عالی ام‬

‫نمیدونستم چی بگم . برگشتم برم حاضر بشم که یاد کار ظهرش افتادم و دوباره برگشتم سمتش‬ ‫و گفتم :‬

‫- من یه تشکر بهت بدهکارم . مرسی . اگه تو نبودی نمیدونم چه بالیی سرم می اومد .‬

‫برگشت و همون جوری بی خیال نگام کرد و یه پوزخند زد و بعد از چند لحظه گفت :‬

‫- خواهش میکنم .‬

‫همین . بعد هم برگشت رو به پنجره . نفسم و عصبی بیرون دادم و از پله ها با شدت رفتم بالا .‬ ‫شانس منه . همه واسه من قیافه میگیرن . حالا این معلوم نیست چرا زده تو برق . لعنتی .‬

‫رفتم نشستم رو تخت و از حرصم کلیپسم و که رو تخت بود و محکم پرت کردم طرف دیوار که یه‬ ‫صدای بدی داد . فکر کنم شکست .‬

‫آروم باش مانوش . چته دختر ؟!! خوب بذار انقدر قیافه بگیره تا ... تا ... به جهنم ، اصلا به تو چه .‬ ‫تو باید تشکر می کردی که کردی . بقیه اش دیگه مهم نیست .‬

‫واسه این که از فکر بیام بیرون بلند شدم حاضر شدم . یه مانتو مشکی کوتاه با یه شال قهوه ای‬ ‫سرم کردم . یه نگاه به آینه کردم . با این قیافه که بیرون نمیشه رفت .‬

‫نشستم جلو آینه یکم آرایش کردم . آخرم یه رژ لب نارنجی کم رنگ ولی براق زدم . قیافم کلی‬ ‫عوض شد . واقعا اگه این لوازم ارایش نبود ما دخترا چی کار می کردیم ؟ یکم عطر زدم و تو آینه‬ ‫یه چشمک به خودم زدم و کیف دستیم و برداشتم . موبایل و رژ لبم و انداختم توش و رفتم پایین .‬

‫هیروش حاضر و آماده رو مبل نشسته بود و داشت با موبایلش ور می رفت . یه شلوار کتون مشکی‬ ‫با یه بلیز مردونه آبی تیره پوشیده بود که آستیناشم زده بود بالا . خوش تیپ بود . بلند گفتم :‬

‫- من حاضرم . بریم ؟‬

‫با صدای من سرش و بلند کرد و نگام کرد . همون جور که داشت تیپ و قیافم و دید میزد ،‬ ‫ابروهاش بیشتر به هم گره میخورد . یکدفعه از جاش بلند شد و سریع رفت طرف در و گفت :‬

‫- بریم .‬

‫نمیدونم چرا ولی یهو بغض گلوم و گرفت . این چرا اینجوری رفتار می کرد با من ؟ من که ازش‬ ‫تشکرم کردم . پس این قیافه گرفتنا و محل ندادنا واسه چی بود ؟با صداش به خودم اومدم .‬

‫- نمیخوای بیای ؟ چیزی و یادت رفته .‬

‫نفسم و عصبی دادم بیرون . بدون این که بهش نگاهی بندازم با قدمایی محکم از در رفتم بیرون و‬ ‫رفتم سمت ماشینش که جلوی ویلا پارک کرده بود .‬

‫بعد از چند لحظه صدای در ماشین اومد و عطر تلخش تو بینیم پیچید ولی سرم و برنگردوندم و‬ ‫همچنان از پنجره بیرون و نگاه می کردم . یه نفس عمیق کشید و ماشین و روشن کرد و از ویلا‬ ‫اومد بیرون . تو عالم خودم بودم و داشتم به رفتاراش فکر می کردم که صداش پیچید تو گوشم :‬

‫- چرا ناراحتی ؟ چیزی شده ؟‬

‫بدون این که نگاش کنم ، گفتم :‬

‫- نه چیزی نشده . خوبم .‬

‫- شده . بگو . میشنوم .‬

‫عصبانی برگشتم سمتش و گفتم :‬

‫- نه چیزی نشده . مگه تو چیزیت شده بود واسه من قیافه گرفته بودی ؟ تو گفتی خوبی . منم می‬ ‫گم خوبم .‬

‫ماشین و کنار خیابون پارک کرد و با فک منقبض شده زل زد به رو به رو و با صدای دور گه ای‬ ‫گفت :‬

‫- معذرت می خوام . اعصابم یکم خورد بود .‬

‫با حرص گفتم :‬

‫- چرا ؟ چرا اعصابت خورد بود ؟ من مقصر بودم که اعصابت خورده ؟‬

‫حرفی نزد و برگشت نگام کرد . چشماش خیلی غمگین بود . جوری که احساس کردم یه آن دلم‬ ‫ریخت از این غم تو چشماش . نمی دونم چرا دلم نمی خواست ناراحت باشه . ولی با همه اینها‬ ‫نباید اونجوری با من برخورد می کرد . سرم و انداختم پایین و حرفی نزدم . اونم بدون حرف‬ ‫ماشین و روشن کرد و راه افتاد .بعد از حدود نیم ساعت ،جلوی یه رستوران خیلی بزرگ نگه داشت‬ ‫. یه نگاه به دور و اطراف کردم . دور تا دور رستوران فضای باز سر سبزی بود که پر از تخت و‬ ‫آالچیق بود . خیلی قشنگ بود .‬

‫همزمان با ماشین ما یه ماشین شاستی بلند هم کنارمون نگه داشت و چند تا پسر از توش پیاده‬ ‫شدن . ولی نمی دونم چرا وایستاده بودن دم در و نمیرفتن تو . انگار منتظر کسی بودن . خواستم‬ ‫از ماشین پیاده بشم که گفت :‬

‫- صبر کن این پسره ها برن تو بعد پیاده شو .‬

‫توجهی نکردم و در و باز کردم و گفتم :‬

‫- من به اونا چیکار دارم شاید اونا بخوان حالا حالا ها نرن تو رستوران .‬

‫میخواستم پام از ماشین بیرون بذازم که بازوم و محکم گرفت و کشید طرف خودش ، جوری که‬ ‫پرت شدم تو بغلش و در ماشین هم بسته شد. شکه شدم . این چه حرکتی بود که این کرد ؟ به‬ ‫خودم اومدم که هنوز تو بغلش بودم . دستم و گذاشتم رو سینه اش و خودم و کشیدم عقب ولی‬ ‫بازم دستم و ول نکرد و هنوز محکم بازوم و چسبیده بود . با عصبانیت گفتم :‬

‫- معلوم هست داری چیکار میکنی ؟!!‬

‫بازوم و جوری محکم فشار داد که احساس کردم استخونش تیر کشید و خم شد سمتم و از بین‬ ‫دندونای به هم کلید شده اش گفت :‬

‫- به اندازه کافی آرایشو رژ لبی که زدی باعث می شه که امیر علی امشب چشم ازت بر نداره .‬ ‫دیگه نمیخوام چشمای این پسرا هم میخ بشه روت میفهمی ؟‬

‫احساس میکردم پلکم عصبی می پره . این چی داشت میگفت ؟‬

‫با لکنت گفتم :‬

‫- معلوم هست چی داری میگی ؟‬

‫زل زد تو چشمام و لبش و به زیر دندونش کشید و بعد از کمی مکث با صدای دورگه ای گفت :‬

‫- باید احمق باشم که طرز نگاه آدما رو نشناسم مانوش . تو هم میشناسی . پس بهم نگو فقط‬ ‫همکلاسین !!!‬

‫باورم نمیشد .دستم و ول کرد و دوباره دستش وگذاشت رو فرمون و زل زد به بیرون . کلی تو سرم‬ ‫فکر بود و نمی تونستم حواسم و جمع کنم . حرفاش تو سرم تکرار میشد .از شک و اضطراب به‬ ‫نفس نفس افتاده بودم با لکنت گفتم :‬

‫- تو ... تو ...فکر میکنی من به خاطر امیر علی آرایش کردم ؟ آره ؟ که به چشمش بیام ؟‬

‫برگشت و عصبانی تو چشمام نگاه کرد و گفت :‬

‫- حرف بیخود نزن !!! من این حرف و نزدم .‬

‫بعد هم زل زد به رو به رو وگفت :‬

‫- فکر نکنم خواستگاری کردن و خواستن امیر علی ربطی به آرایشت داشته باشه .‬

‫شکه شدم . این از کجا می دونست ؟ با لکنت گفتم :‬

‫- تو... تو ... از کجا میدونی ؟‬

‫برگشت خیره شد تو چشمام و موشکافانه نگام کرد و گفت :‬

‫- واسه این که حالش و می فهمم . نگاهش و می فهمم . بی قراریشم می فهمم.‬

‫بعد یه نگاه به بیرون انداخت و وقتی دید که اون پسرها رفتن توی رستوران قبل از این که من‬ ‫بتونم حرفی بزنم از ماشین پیاده شد و تکیه داد به ماشین و بدون حرف منتظر من موند .‬

‫تو نگاهش یه چیزی بود که نمی فهمیدم . رفتارش جوری بود که گیجم میکرد .نمیدونم چقدر‬ ‫گذشته بود و من تو فکر بودم که به خودم اومدم . با بی حالی در و باز کردم و پیاده شدم . بدون‬ ‫حرف کنار همدیگه به سمت رستوران رفتیم . قبل از این که در و باز کنم و برم تو ، آروم صدام کرد‬ ‫:‬

‫- مانــــــــوش‬

‫برگشتم و منتظر نگاش کردم .سرش پایین بود و داشت با شنهای زیر پاش بازی می کرد .‬ ‫قیافش مثل پسر بچه هایی شده بود که کار اشتباهی انجام دادن و منتظر این هستن که تنبیه‬ ‫بشن . با دیدن قیافش ، با وجود همه دگیری ذهنیم ، نتونستم خودم و نگه دارم و یه لبخند بزرگ‬ ‫صورتم و پوشوند و با صدا خندیدم‬

‫با صدای خندم سرش بلند کرد و با تعجب نگام کرد و گفت :‬

‫- به چی می خندی ؟‬

‫چشمام و ریز کردم و همون جوری که می خندیدم ، گفتم :‬

‫- به تو . باشه به خاطر رفتاری که تو ماشین باهام داشتی میبخشمت .‬

‫چشماش و با تعجب دوخت بهم و بعد از چند لحظه چشماش شیطون شد و گفت :‬

‫- حالا کی خواست ازت معذرت خواهی کنه که تو بخوای ببخشی یا نبخشی خانم از خود متشکر .‬

‫چشمکی زدم و گفتم :‬

‫- همین آقایی که رو به روم وایستاده و نمی دونه از کجا شروع کنه تا از یه خانم متشخص طلب‬ ‫بخشش کنه .‬

‫تا اومد جوابم و بده در و باز کردم و رفتم تو . داخل رستوران هم فضای قشنگی داشت . تمام‬ ‫تزئینات و میز و صندلیها از چوب بود . خیلی خوشم اومد از محیطش . مامان اینا رو از دور دیدم که‬ ‫دور یه میز بزرگ نشسته بودن . رفتم اون سمتی . هیروش هم خودش و بهم رسوند و آروم گفت :‬

‫- دارم واست حالا .‬

‫خندیدم و حرفی نزدم . رسیدیم به بقیه و شروع کردیم به سلام علیک کردن که نگام به نگاه‬ ‫عصبانی و غضبناک دامون قفل شد . دوباره شروع شد . این واسه چی واسه من قیافه می گیره من‬ ‫نمی دونم ؟ انقدر چپ چپ نگاه کن تا چشمات چپ بشه . روم کرد سمت امیر علی که دیدم داره‬ ‫با مهربونی نگام میکنه . تا نگاهم و متوجه خودش دید آروم لب زد :‬

‫- خوبی ؟‬

‫سرم و تکون دادم و یه لبخند زدم . این امیر علی و درست نمی شناختم . انگار عادت کرده بودم‬ ‫هر وقت امیر علی و میبینم با هم کل کل کنیم . این امیر علی آروم یه جورایی واسم غریب بود .‬

‫یه صندلی جلوی امیر علی و کنار مرصا خالی بود . اومدم برم اونجا بشینم که هیروش صندلی‬ ‫کناریم و عقب کشید و گفت :‬

‫- اینجا جا ، جا هست مانوش‬

‫چون بلند گفت مجبوری نشستم . خودش هم رو صندلی کناریم نشست . با عصبانیت نگاش کردم‬ ‫که یه چشمک زد و سرش و آورد نزدیکم و گفت :‬

‫- گفتم که دارم واست .‬

‫با حرص برگشتم نگاش کردم که دیدم با شیطنت داره نگام میکنه . عصبانی روم و برگردوندم و‬ ‫جوابش و ندادم .‬

‫بابا وقت شام گفت که کاری واسش پیش اومده و فردا باید برگرده تهران . عمه و آقای رادفر‬ ‫خیلی اصرار کردن که ما بمونیم و بابا بره که مامان و بابا قبول نکردن . من که از خدا می خواستم‬ ‫زودتر برگردیم تهران . حوصله لوس بازیهای هلیا و نگاههای مسخره دامون رو هم نداشتم .‬

‫بعد از شام برگشتیم ویلا . بارون خیلی شدیدی می اومد . کار دیگه ای نمی تونستیم انجام بدیم .‬ ‫خیلی دلم می خواست می رفتیم ساحل ولی با این بارون امکان نداشت . با مرصا وسایلمون و جمع‬ ‫کردیم و یکم صحبت کردیم ولی وسط حرف زدنمون ، مرصا خوابش رفت . فکر کنم خیلی خسته‬ ‫بود . ولی من اصلا خوابم نمی اومد . یکم کتاب خوندم ولی زود خسته شدم . حوصله کتاب و هم‬ ‫نداشتم الان . کلافه بودم .‬

‫رفتم تو تراس ولی بارون انقدر شدید بود که در عرض چند ثانیه خیس شدم . فوری اومدم تو‬ ‫اتاق . یکدفعه یاد محوطه پایین ، کنار استخر افتادم . با خوشحالی یه شال ضخیم برداشتم و آروم‬ ‫از پله ها پایین رفتم . صدایی از پایین نمی اومد . فکر کنم همه خوابیده بودن . تمام سعی ام و‬ ‫کردم که سر و صدایی ایجاد نکنم .‬

‫چراغ بیرون و روشن کردم و در شیشه ای رو باز کردم و رفتم بیرون و رو صندلیهایی که زیر سقف‬ ‫رو به استخر بود نشستم . یه نفس عمیق کشیدم و بوی بارون به ریه ام فرستادم . این بو حس‬

‫خیلی خوبی رو بهم میداد . نور چراغ توی استخر افتاده بود و قطره های بارون روی استخر و درختا‬ ‫، منظره قشنگی رو درست کرده بود .‬

‫نمی دونم چه مدت گذشته بود که با صدای در شیشه ای از فکر و خیال اومدم بیرون . هیروش در‬ ‫حالی که یه بلیز کلاه دار پاییزه تنش بود اومد بیرون و گفت :‬

‫- مزاحم نیستم ؟‬

‫شال و بیشتر دور خودم پیچیدیم و گفتم :‬

‫- نه ویلای خودتونه . خوابم نمی رفت گفتم بیام اینجا بارون و ببینم .‬

‫رو صندلی کنارم نشست و گفت :‬

‫- بارون و دوست داری ؟‬

‫نفس عمیقی کشیدم و گفتم :‬

‫- آره ، خیلی‬

‫- منم خیلی دوست دارم . یکی از فانتزیام همیشه از بچگی این بود که وقتی بارون میاد برم‬ ‫زیرش وایستم تا خیس بشم . ولی چند بار بدجور سرما خوردم و این عادت از سرم افتاد .‬

‫یاد فانتزی خودم افتادم و خندم گرفت ، با تعجب نگام کرد و گفت :‬

‫- انقدر حرکتم خنده دار بود ؟‬

‫خنده ام و خوردم و گفتم :‬

‫- نه بابا . یاد فانتزیه خودم افتادم ، همیشه یکی از فانتزیهای من این بوده که سوار یکی از موتور‬ ‫خوشگال بشم و با سرعت تو یه جاده برم .‬

‫خندید و با تعجب گفت :‬

‫- موتور ؟؟!!!‬

‫سرم و تکون دادم و گفتم :‬

‫- اوهوم . بچه که بودم زیاد سوار موتور می شدم ولی الان دلم از این موتور بزرگ و خوشگال که‬ ‫جدید اومده می خواد .‬

‫خندید و هیچی نگفت . یکم تو سکوت به بارش بارون نگاه کردیم . دوباره این هیروش بود که‬ ‫سکوت و شکست و گفت :‬

‫- امیر علی خیلی کلافه است .‬

‫با ناراحتی سرم و پایین انداختم و گفتم :‬

‫- میدونم ولی کاری نمی تونم بکنم . بهش گفتم برو دنبال زندگیت ولی خودش قبول نکرد . نمی‬ ‫خوام کسی و اسیر خودم بکنم . من الان خودم وسط برزخم . هنوز آمادگی اینو ندارم تا وارد یه‬ ‫زندگی جدید بشم .‬

‫اونم دست به سینه نشست و گفت :‬

‫- ولی امیر علی پسر خوبیه .‬

‫- میدونم . اگه خوب نبود که اینجوری کلافه نبودم و تکلیف اونم زودتر مشخص می شد . ولی‬ ‫میدونی چیه ؟ تو ازدواج فقط خوب بودن مهم نیست . من دلم می خواد با عشق ازدواج کنم . دلم‬ ‫میخواد انقدر طرفم و دوست داشته باشم که به خاطرش همه کاری بکنم . من التهاب و بی قراری‬ ‫عشق و می خوام . من هنوز نسبت به امیر علی این حس و ندارم . اون وقتی اومد تو زندگی من که‬ ‫تنها نبودم و جدی بهش فکر نکردم ولی الان هم زمان مناسبی نیست واسم .‬

‫نگام کرد و آروم گفت :‬

‫- بهش حق می دم که بخواد همه تلاشش و بکنه .‬

‫با تعجب نگاش کردم . اونم با نگاهی بی نهایت جدی داشت نگام می کرد . بعد از چند لحظه یه‬ ‫نفس عمیق کشید و برگشت زل زد به استخر و خیلی آروم گفت :‬

‫- هنوز فراموشش نکردی ؟‬

‫- فراموش نمی شه . جزئی از زندگیمه که فراموش شدنی نیست . ولی دیگه دوست داشتنی در‬ ‫کار نیست . یه جورایی انگار از چشمم افتاده . میدونی قبل از این که بیای داشتم به چی فکر می‬ ‫کردم ؟!!‬

‫بدون این که نگام کنه گفت :‬

‫- نه . به چی ؟‬

‫- به این که شاید از اول اصلا عالقه ای در کار نبوده . اولین پسری بود که سر راهم قرار گرفت ،‬ ‫به نظرم خوش تیپ بود و همه چی تموم . شاید عادت بود تا عشق . حس این که باید یه نفر‬ ‫باشه تو زندگیم . منم یکی و داشته باشم ، مثل بیشتر دخترای هم سن و سلام .‬

‫خوبی زیاد داشت ولی کنارش بدی هم خیلی داشت . خیلی حساس بود و با این اخلاقش یه‬ ‫جورایی داغونم میکرد ولی با این حال ، حس می کردم اگه بره نمیتونم زندگی کنم . همین باعث‬ ‫می شد رفتارش و توهین هاش رو تحمل کنم . ولی الان میبینم که از رفتنش آرومم و نمردم . بهتر‬ ‫و منطقی تر می تونم فکر کنم به رابطه مریضی که داشتم . ولی زخمی که از بی اعتمادی و‬ ‫درورویی و دروغ خوردم ، حالا حالا ها خوب نمیشه .‬

‫تا نصف شب دوتایی بیدار بودیم و از همه چی حرف زدیم . نمیدونم چرا می تونستم این قدر‬ ‫راحت باهاش حرف بزنم و درد و دل کنم .دیگه اون حس دشمنی که از اول بهش داشتم و نداشتم‬ ‫و یه جواریی مثل یه دوست روش حساب می کردم . آدم منطقی بود . آدم و قضاوت نمی کرد . این‬ ‫اخلاقش و دوست داشتم .‬

‫صبح زود با بدرقه عمه و خانم و آقای دادفر حرکت کردیم . خدا رو شکر بچه ها خواب بودن . اصلا‬ ‫حال و حوصله هیچ کس و نداشتم . به خاطر شب قبل که اصلا نخوابیده بودم ، تمام طول راه و‬ ‫خوابیدم .‬

‫از مسافرت شمال چند روزی گذشته بود . منم تمام وقتم تو دانشگاه گذشته بود . اول ترم بود و‬ ‫درسا سبک . همیشه عاشق اوایل ترم بودم ، نه از امتحان خبری بود نه درسا خیلی سنگین بود .‬ ‫صبح سر کلاس بودم که یه شماره غریبه چند بار باهام تماس گرفت .کنجکاو شده بودم که کی‬ ‫میتونه باشه ؟ شماره واسم آشنا بود ولی هر چی فکر می کردم نمیتونستم به نتیجه ای برسم و‬ ‫چون سر کلاس بودم هم نمی تونستم جواب بدم.‬

‫ظهر با شادی داشتم تو سلف ناهار می خوردم که دوباره همون شماره باهام تماس گرفت . فوری‬ ‫جواب دادم .‬

‫- بله بفرمایید ؟‬

‫- سلام خانم فراری‬

‫تعجب کردم . صداش واسم خیلی آشنا بود . پرسیدم :‬

‫- ببخشید شما ؟‬

‫خندید و گفت :‬

‫- هیروشم‬

‫تعجب کردم . این با من چی کار داشت ؟‬

‫- سلام . خوبی ؟ نشناختمت . حالا چرا فراری ؟‬

‫- خوبم . شماره من و سیو کن . این جوری مجبور نمی شم هردفعه خودم و معرفی کنم .‬

‫با خودم گفتم :‬

‫- وا !!! یعنی این می خواد بازم به من زنگ بزنه ؟ با صداش از تو فکر اومدم بیرون .‬

‫- فراری هم به این خاطر که ، صبح زود فرار کردی و رفتی . خداحافظی هم نکردی .‬

‫- بابا کار داشت . گفتیم صبح زود بریم که جاده ها خلوت تر . شما کجایین ؟ اومدین ؟ یا هنوز‬ ‫شمالید ؟‬

‫- نه ما هم دو روزی میشه که اومدیم . می خواستم زودتر بهت زنگ بزنم ولی نشد . حالا فردا چی‬ ‫کاره ای ؟ کلاس داری ؟‬

‫یکم فکر کردم و گفتم :‬

‫- نه کلاس ندارم . چطور ؟‬

‫- کارت دارم . ناهارم مهمون من .‬

‫با تعجب پرسیدم :‬

‫- چی کار داری ؟ نکنه دوباره چیزی دستت جا گذاشتم ؟‬

‫یکم مکث کرد و بعد گفت :‬

‫- اگه من چیزی پیش تو جا نذاشته باشم تو چیزی پیش من جا نذاشتی‬

‫نفهمیدم منظورش چی بود . با بهت پرسیدم :‬

‫- منظورت چیه ؟ نفهمیدم .‬

‫خندید و گفت :‬

‫- مهم نیست . خودمم نفهمیدم چی گفتم .‬

‫این بشر هم خل بود‬

‫- حالا نمی شه تلفنی کارت و بگی ؟‬

‫- نه نمی شه . حالا بد می خوام یه ناهار مجانی بهت بدم ؟ من همیشه از این کارا نمی کنما . اون‬ ‫دفعه که انقدر با غضب نگام کردی که غذا از گلوم پایین نرفت . این دفعه سعی کن یکم اخلاقتو‬ ‫خوب کنی تا الاقل بتونم غذا بخورم و پولم حروم نشه .‬

‫با حرص گفتم :‬

‫- اخلاق من خیلی هم خوبه . خیلی دلتم بخواد .‬

‫خندید و گفت :‬

‫- بلـــــه . اون که می خواد . حالا خوبه پول غذا رو من دادم وگرنه چی کار می کردی دیگه ؟‬

‫چقدر این بشر پرو بود . با عصبانیت گفتم :‬

‫- اااا پس دیگه ولخرجی نکن . همون یه ناهار واست بس بود .‬

‫- چی کار کنیم دیگه . می دونی که من چقدر جنتلمن و فداکارم . جهنم و ضرر . این بار هم مهمون‬ ‫می کنم ببینیم اخلاقت پیشرفت کرده یا نه ؟ هر چند با این غر غرایی که الان کردی بعید میدونم .‬

‫با عصبانیت گفتم :‬

‫- هیــــــــــــــروش‬

‫- جانـــــــــــم‬

‫با جوابی که داد اصلا یادم رفت چی می خواستم بگم و بحث سر چی بود . یه جورایی انگار‬ ‫همزمان حس اضطراب و لذت به قلبم سرازیر شد . انگار دفعه اولی بود که این کلمه رو می شنیدم‬ ‫. هیروش که دید حرف نمی زنم و ساکتم بعد از چند لحظه گفت :‬

‫- قبول خانمی ؟‬

‫- این چرا اینجوری حرف میزد امروز ؟ با بی حالی و سر در گمی گفتم :‬

‫- باشه . کی و کجا ؟‬

‫- ساعت 13:28 میدون کلانتری باش . اونجا میام دنبالت .‬

‫- باشه . میبینمت . خداحافظ‬

‫- خداحافظ‬

‫همین که قطع کردم شادی با هیجان پرسید :‬

‫- هیروش بود ؟ چی کار داشت ؟‬

‫سعی کردم تغییر حالم و شادی نفهمه . تمام تلاشم و واسه خونسرد نشون دادن خودم کردم و‬ ‫گفتم :‬

‫- گفت کارم داره . واسه ناهار فردا باهام قرار گذاشت .‬

‫با شیطنت نگام کرد و گفت :‬

‫- چی شد که این دفعه جوش نیاوردی و راحت قبول کردی ؟‬

‫با موبایلم رو میز ضرب گرفتم و گفتم :‬

‫- بچه خوبیه . اون موقع نمی شناختمش ولی الان احساسم نسبت به اون موقع فرق کرده . به‬ ‫عنوان یه دوست می شه روش حساب کرد‬

‫ابروش و بالا انداخت و گفت :‬

‫- فقط به عنوان یه دوست ؟!!‬

‫نگاش کردم و گفتم :‬

‫- آره فقط به عنوان یه دوست‬

‫و با خودم گفتم :‬

‫- آره فقط یه دوست و هیچ وقت هم نباید واسم بیشتر از یه دوست باشه‬

‫ساعت28/14 بود و من دیر کرده بودم . یه مانتو پاییزه قهوه ای با شلوار کتون تنگ مشکی با یه‬ ‫شال و کفش کلاج قهوه ای پوشیده بودم و موهام و فرق از وسط باز کرده و به صورت باز ریخته‬ ‫بودم دورم و یه آرایش ملایم هم کرده بودم . توی میدون از تاکسی پیاده شدم . یه نگاه به دور و‬ ‫اطرافم کردم و ماشین هیروش و دیدم که اول خیابون جهان آرا وایستاده بود . آروم رفتم سمت‬ ‫ماشین و سوار شدم .‬

‫- سلام . خوبی ؟‬

‫نگاش کردم . دیدم حرف نمی زنه و در حالی که یه دستش و گذاشته رو فرمون و دست دیگه اش‬ ‫رو پشتی صندلی من گذاشته ، با خونسردی زل زده به صورتم و داره نگام میکنه . منم یکم نگاش‬ ‫کردم که دیدم ، نه ، خبری از جواب نیست . ابروم و بالا انداختم و گفتم :‬

‫- چی شده ؟ از ناهار دادن پشیمون شدی ؟‬

‫اونم ابرویی بالا انداخت و گفت :‬

‫- نه . تا الان داشتم فکر می کردم اینجا که با خونتون 1 دقیقه با ماشین راهه واسه چی انقدر دیر‬ ‫کردی ولی الان که دیدمت فهمیدم واسه چی دیر کردی‬

‫با تعجب نگاش کردم و گفتم :‬

‫- واسه چی دیر کردم ؟‬

‫- فکر کنم یه ساعتی جلوی آینه بودی نه ؟ من همین جوری هم قبولت دارم به خدا .‬

‫اخم کردم و دست به سینه نشستم و گفتم :‬

‫- نه خیر . آرایش من خیلی هم ملایم . من خودم خوشگل هستم و احتیاجی به آرایش زیاد هم‬ ‫ندارم . قبول داشتن و نداشتن تو هم اصلا واسم اهمیت نداره .‬

‫شیطون نگام کرد و کمربندش و بست و گفت :‬

‫- اون که بلـــــــه . خوب خانم خوشگل کمربندت و ببند که بریم‬

‫کمربندم و بستم و با حرص گفتم :‬

‫- اینجوری به من نگو .‬

‫خندید و گفت :‬

‫- به من چه خودت الان گفتی خوشگلی‬

‫- حالا من گفتم ولی تو نگو .‬

‫زیر چشمی یه نگاه به تیپش کردم . یه بلیز پاییزه سفید و آبی تنش کرده بود با شلوار کتون‬ ‫طوسی رنگ . مثل همیشه خوش تیپ‬

‫حالا بگو چی کارم داشتی ؟‬

‫- دختر خوب نیست اینقدر فضول باشه . یکم تحمل کنی میفهمی .‬

‫- من فضول نیستم‬

‫سرش و تکون داد و گفت :‬

‫- بله . اصلاح میکنم . کنجکاوی‬

‫دست به سینه نشستم و از پنجره بیرون و نگاه کردم و حرفی نزدم دیگه . اونم بدون حرف‬ ‫رانندگی می کرد . داشت می رفت سمت غرب تهران . داشتم از فضولی میمردم ولی واسه این که‬ ‫باز تیکه بارم نکنه حرفی نزدم . جلوی یه خونه تو شهرک ژاندارمری نگه داشت و ماشین و‬ ‫خاموش کرد . داشتم با تعجب به دور و اطرافم نگاه می کردم . دیگه نتوستم جلوی خودم و بگیرم‬ ‫و پرسیدم :‬

‫- اینجا چیکار میکنی ؟‬

‫بدون این که جوابم و بده موبایلش و برداشت و یه تماس گرفت و گفت :‬

‫- من جلوی خونتونم . بیا .‬

‫بعد بدون این که جواب من و بده از ماشین پیاده شد . واقعا دیگه حرصم و در آورده بود . چرا‬ ‫حرف نمیزد ؟ بعد از چند لحظه در خونه باز شد و یه پسر هم سن و سال هیروش با یه موتور اومد‬ ‫بیرون .‬

‫چشمم که به موتور افتاد یه لبخند گشاد اومد رو لبم . خوش به حالش موتور داره . چقدر موتورش‬ ‫خوشگل. از این موتور جدیدا که حتی اسمشم نمی دونستم به رنگ مشکی .‬

‫پسره موتور و گذاشت جلوی ماشین و یکم با هیروش حرف زد و بعد باهاش دست داد و رفت تو‬ ‫خونه .‬

‫هیروش اومد سمت ماشین و در طرف من و باز کرد و گفت :‬

‫- پیاده شو‬

‫با تعجب گفتم :‬

‫- واسه چی ؟؟!!‬

‫با اخم ساختگی نگام کرد و گفت :‬

‫- چقدر حرف می زنی دختر . با من بحث نکن . پیاده شو . کیفتم بذار تو ماشین زیر صندلی‬

‫کیفم و گذاشتم زیر صندلی و با بهت پیاده شدم . اونم در ماشین و قفل کرد و رفت سمت موتور و‬ ‫یکی از کلاه های رو موتور برداشت و گرفت طرف من و گفت :‬

‫- بیا این واسه تو‬

‫با تعجب به هیروش و موتور نگاه کردم و گفتم :‬

‫- میخوای موتور سواری کنیم ؟‬

‫سرش و تکون داد و با خنده گفت :‬

‫- می خوام یکی از فانتزی هات و برآورده کنم‬

‫دستام و به هم کوبیدم و گفتم :‬

‫- آخ جون ، باورم نمی شه . از کجا آوردی این موتورو ؟‬

‫همون جوری که داشت با لذت به هیجان من نگاه می کرد . کلاه و داد دستم و کلاه خودشم‬ ‫گذاشت رو سرش و نشست رو موتور و گفت :‬

‫- برای همین دوستم بود که الان دیدی . من چون موتور سوار نمی شم ،خودم موتور ندارم .‬

‫بعد شیشه جلوی کلاه و آورد پایین و گفت :‬

‫- چرا داری استخاره می کنی بیا دیگه .‬

‫خندیدم و شالم و دور سرم سفت بستم و کلاه به سختی گذاشتم رو سرم اومدم سوار بشم که‬ ‫یکدفعه یادم افتاد که ای وای من ، الان باید پشت هیروش بشینم ؟ من که روم نمی شه که بخوام‬ ‫بچسبم بهش . دوباره شیشه کلاه و بالا داد و گفت :‬

‫- پس چرا نمی یای ؟ میترسی ؟‬

‫چی می گفتم ؟ می گفتم روم نمی شه پشتت بشینم ؟ خیلی ضایع بود . اون به خاطر من به‬ ‫دوستش رو انداخته و و ازش موتور گرفته . حالا من دارم ناز می کنم ؟ آروم رفتم سمتش .‬ ‫دستش و واسه کمک به من دراز کرد . با تردید دستم و گذاشتم تو دستش . توی گرمای دستش ،‬ ‫سردی دستام بیشتر خودش و نشون میداد . حالا خوبه کلاه سرم بود چون احساس می کردم‬ ‫صورتم از هیجان و خجالت داره آتیش می گیره . پام و گذاشتم رو موتور و اون یکی دستمم‬ ‫گذاشت رو شونه اش و با بیشترین فاصله ازش سوار شدم . ولی صندلیش شیبدار بود و احساس‬ ‫می کردم دارم لیز میخور سمتش .‬

‫برگشت و یه نگاه به من و یه نگاه به فاصله بینمون انداخت ولی حرفی نزد . موتور روشن کرد و‬ ‫حرکت کرد . گوشه های لباسش و جوری که با بدنش تماسی نداشته باشه گرفتم . اول با سرعت‬ ‫کم حرکت کرد تا به بزرگراه رسید . اون وقت روز بزرگراه خیلی خلوت بود . یکم که گذشت‬ ‫سرعت موتور و بیشتر کرد ، جوری که احساس می کردم الان از موتور پرت میشم پایین .‬

‫وقتی که از دو سه تا ماشین هم الیی کشید از ترس و هیجان داشتم سکته میکردم . فوری دستم‬ ‫و انداختم دور کمرش و محکم گرفتمش . تو این سرعت به تنها چیزی که فکر نمی کردم خجالت‬ ‫بود
قسمت پنجم
اونم تا حرکت من و دید نامردی نکرد و سرعت موتور و زیادتر کرد . انقدر تند می رفت که‬ ‫انگار تو آسمونا بودم . از زور هیجان و ترس جیغ بلندی کشیدم . خیلی باحال بود. یکم سرش و‬ ‫چرخوند سمتم و بلند داد زد :‬

‫- خوش میگذره ؟ خوبه ؟‬

‫خندیدم و گفتم :‬

‫- آره خیلی خوبه‬

‫بعد از کلی خیابون گردی برگشتیم سر جای اولمون و دوباره کنار ماشین وایستاد . دوباره دستم و‬ ‫گذاشتم رو شونش و پیاده شدم که یکم سرم گیج رفت . دستم و گرفتم به موتور که فهمید و‬ ‫فوری از موتو پیاده شد و کلاهش و برداشت و با نگرانی گفت :‬

‫- حالت خوبه مانوش ؟‬

‫سرم و تکون دادم و گفتم :‬

‫- آره خوبم . یکم فشارم اومده پایین فکر کنم . از هیجان زیاد .‬

‫آروم کلاه و از سرم برداشتم و دادم دستش . داشت هنوز با نگرانی نگام میکرد . کلاه و ازم گرفت‬ ‫و گذاشت رو موتور و دسش و آورد سمت صورتم که ناخودآگاه یکم خودم و عقب کشیدم . فهمید‬ ‫. این و از ابروهاش که تو هم گره خورد فهمیدم . ولی به روی خوش نیاورد .‬

‫دسشو آورد جلوتر و از کنار گوشم رد کرد . منم داشتم با تعجب نگاش می کردم بعد بدون این که‬ ‫نگام کنه گوشه های شالم و گرفت و انداخت رو سرم . ای بمیری مانوش شالت افتاده بود . ضایع‬ ‫شدی ؟ چی فکر کرده بودی پیش خودت ؟ اومد دستش و بکشه عقب که چشماش تو چشمام قفل‬ ‫شد . چشماش خیلی دلخور بود . این حقش نبود .بعد از این همه خوبی ، این حرکت من بی‬ ‫انصافی بود . ناخودآگاه یه الیه اشک چشمام و گرفت و بدون این که دست خودم باشه یه قطره‬ ‫اشک از چشمام اومد پایین . آروم لب زدم :‬

‫- ببخشید‬

‫با انگشت شصتش اشکم و پاک کرد و آروم گفت :‬

‫- هیــــــــــس . آروم باش . دیگه دلم نمی خواد اشکات و ببینم . هیچ وقت .‬

‫بعد خندید و با انگشت یه ضربه آروم به بینیم زد و گفت :‬

‫- نازک نارنجی .‬

‫بعد فوری ازم فاصه گرفت و کلافه یه دستی تو موهاش کشید و موبایلش و در آورد و مشغول‬ ‫شماره گرفتن شد .‬

‫جلوی یه رستوران سنتی نگه داشت و گفت :‬

‫- من هوس دیزی کردم . تو دوست داری ؟ اگه دوست نداری بریم یه رستوران دیگه؟‬

‫- نه منم دوست دارم اتفاقا خیلی وقته که نخوردم . بریم‬

‫فضای رستوران خیلی سنتی و قشنگ بود . یه حوض بزرگ وسط رستوران بود که توش سه تا‬ ‫فوراه خیلی خوشگل داشت . یه تخت نزدیک حوض انتخاب کردیم و نشستتیم . هیروش غذا رو‬ ‫سفارش داد . نشسته بودم رو تخت و زل زده بودم به حوض و فواره هاش که موبایلم زنگ زد .‬

‫نگاه کردم . امیر علی بود نمی خواستم جلوی هیروش باهاش حرف بزنم . حوصله نداشتم که‬ ‫دوباره شروع کنه از امیر علی تعریف کردن و این که پسر خوبیه و از این حرفا . ولی اگه جواب نمی‬ ‫دادم هم ضایع بود . فکر می کرد کی بوده که جلوش حرف نزدم . گوشی تو دستم بود و داشت‬ ‫زنگ می خورد و منم تو فکر بودم که قطع شد . سرم و بلند کردم دیدم هیروش چشماش و ریز‬ ‫کرده و داره با دقت نگام میکنه . هول شدم . اومدم گوشی رو بذارم رو سایلنت و بذارم تو کیفم که‬ ‫دوباره شروع کرد به زنگ خوردن .اه لعنتی‬

‫اگه دیر جواب میدادم دیگه حسابی مشکوک می شد . دستم رفت رو صفحه گوشی و جواب دادم‬

‫- الو سلام‬

‫- سلام مانوش خوبی ؟‬

‫- مرسی . ممنون . تو خوبی ؟‬

‫- خوبم . چند روز دانشگاه ندیدمت . خبری ازت نیست . سر کلاسها میای ؟‬

‫یه نگاه به هیروش کردم که به ظاهر داشت با موبایلش کار می کرد ولی مطمئن بودم همه‬ ‫حواسش به حرفای منه . با الو الو گفتنای امیر علی به خودم اومدم و جواب دادم .‬

‫- بعضی از کلاسها رو که میشد با استادها صحبت کردم و جابه جا کردم و با شادی میام . شاید به‬ ‫این خاطر ندیدیم . کاری داشتی ؟‬

‫یکم مکث کرد و بعد از چند لحظه گفت :‬

‫- نه کار خاصی نداشتم . فقط .... فقط ... چند وقته ندیدمت ، دلم ... دلم .... واست تنگ شده بود .‬

‫یه آن انگار گر گرفتم .به سختی یه نفس عمیق کشیدم که حالم جا بیاد و به اعتراض گفتم :‬

‫- امیــــر علــــــــــــی !!!‬

‫تا این حرف و زدم هیروش سرش و فوری بلند کرد . با تعجب نگام کرد . تو چشماش پر بود از‬ ‫تعجب !!! ولی یه آن احساس کردم که رنگ چشماش تیره تر شد و فکر کنم ... فکر کنم ... رگه‬ ‫هایی از عصبانیت گرفت . نه حتما اشتباه میکنم . چرا باید عصبانی باشه ؟!!! پس این چی بود تو‬ ‫نگاهش ؟ !!! این ابروهای گره خورده برای چی بود ؟!!!‬

‫در حال تجزیه و تحلیل رنگ نگاه هیروش بودم نمیدونم چه مدت بود که بهش زل زده بودم که با‬ ‫ جانـــم گفتن امیر علی واقعا هنگ کردم و بدون این که حواسم به هیروشی که کنارم نشسته‬ ‫بود باشه مثل همیشه فوری با حرص گفتم :‬

‫- صد بار گفتم به من نگو جانم .‬

‫تا این و گفتم تازه فهمیدم چی گفتم و فوری ساکت شدم . مثال میخواستم جلوی هیروش حرف‬ ‫نزنم حالا ببین چه گندی زدم من . دیگه روم نمی شد به هیروش نگاه کنم . امیر علی خندید و‬ ‫گفت :‬

‫- تو هزار بارم بگی من باز میگم . پس عادت کن . فردا می تونیم با هم ناهار بریم بیرون ؟‬

‫اصلا نمی تونستم رو حرفای امیر علی تمرکز کنم . نمی خواستم الکی امیدوارش کنم . همون‬ ‫جوری که نگاهم به دست مشت شده هیروش بود گفتم :‬

‫- نه نمی تونم .‬

‫- چرا ؟!!‬

‫واسه چراش جواب داشتم ولی نمی خواستم جلوی هیروش حرفی بزنم . نمی خواستم جلوی یه‬ ‫نفر دیگه غرورش و خدشه دار کنم . حتی اگه امیر علی از بودن هیروش در کنارم خبر نداشت . به‬ ‫همین خاطر حرفی نزدم .اونم وقتی دید که جوابش و نمی دم نفس عمیقی کشید و گفت :‬

‫- فردا که میای دانشگاه آره ؟‬

‫- آره ساعت 18 کلاس دارم‬

‫- باشه پس فردا می بینمت . اون موقع حرف میزنیم . مواظب خودت باش .‬

‫- خداحافظ‬

‫- خداحافظ‬

‫گوشی و قطع کردم . سعی کردم به روی خودم نیارم و خیلی عادی رفتار کنم . من کاری نکرده‬ ‫بودم که بخوام به خاطرش خجالت بکشم‬

‫یه نگاه بهش کردم . دستش و گذاشته بود رو زانوش و زل زده بود به فواره ها و اخماش تو هم‬ ‫بود . نمیدونستم چی بگم که این جو عوض بشه . همون موقع غذا رو آوردن و چیدن رو تخت .‬ ‫بدون حرف مشغول آماده کردن دیزی شد . این چرا اینجوری شد ؟!!! اصلا درکش نمی کردم .‬ ‫حرصم در اومد . من کاری نکردم که اون بخواد واسه من قیافه بگیره . اومدم ظرفم و بردارم و‬ ‫واسه خودم غذا بکشم که دستش و رو دستم گذاشت و گفت :‬

‫- تو دست نزن . داغه می سوزی .‬

‫دستم و بدون حرف کشیدم . اونم آب آبگوشت و واسم ریخت تو کاسه و شروع کرد به کوبیدن‬ ‫گوشت واسم . با این که قیافه گرفته بود ولی بازم حواسش بهم بود و مواظبم بود .‬

‫بدون اینکه حواسم باشه زل زده بودم بهش . با اون تیپ و ابروهای گره خوردش خیلی با ابهت و‬ ‫بامزه شده بود ، از فکری که یکدفعه اومد تو سرم خندم گرفت . کارش تموم شد و ظرف و‬ ‫گذاشت جلوم که چشمش به لبای خندونم افتاد و ابروهاش بیشتر تو هم گره خورد و گفت :‬

‫- به چی می خندی بچه ؟‬

‫سرم و انداختم پایین و سعی کردم دیگه نخندم ولی نشد به همین خاطر بدون این که سرم و بلند‬ ‫کنم ، گفتم :‬

‫- هیچی‬

‫- آدم به هیچی که نمی خنده . بگو‬

‫سرم و بلند کردم و گفتم :‬

‫- هیچی یاد فیلم گنج قارون افتادم که فردین داشت آبگوشت میخورد . فقط یه پیاز کم داری‬

‫با این که اخماش از هم باز شد و یه لبخند اومد رو لبش ولی هنوز قیافش جدی بود . یکدفعه نوک‬ ‫بینیم و کشید و گفت :‬

‫- حالا دیگه ما شدیم علی بی غم آره ؟ مگه من با تو شوخی دارم ؟‬

‫خندیدم و بینیم و چسبیدم و گفتم :‬

‫- اوی چی کار میکنی ؟ کلی خرج این دماغ کردما‬

‫خندید و دوباره هیروش شد همون هیروش همیشگی و من یه نفس راحت کشیدم . بعد از خوردن‬ ‫ناهار و چایی ، من و رسوند سر کوچه .نمی دونم چرا سرم داشت از درد منفجر میشد . یه نگاه‬ ‫بهم کرد و گفت :‬

‫- چی شده مانوش حالت خوبه ؟‬

‫- آره فقط یکم سرم درد میکنه . یکم بخوابم خوب میشم .‬

‫- می خوای بریم دکتر ؟‬

‫- نه بابا . مگه آدم واسه یه سر درد ساده میره دکتر . خودش خوب میشه زود .‬

‫- مطمئنی ؟‬

‫- آره .‬

‫موبایلم و گذاشتم تو کیفم و آروم گفتم :‬

‫- مرسی هیروش خیلی امروز خوش گذشت . به خاطر موتور هم ممنون . مرسی به فکرم بودی‬

‫نگام کرد و آروم گفت :‬

‫- من همیشه به ....‬

‫بعد بدون این که حرفش و تموم کنه دستی به موهاش کشید و گفت :‬

‫- به من هم خوش گذشت‬

‫بعد یه چشمک زد و گفت :‬

‫- مرسی که امروز گذاشتی غذا از گلوم پایین بره و خوش اخلاق بودی‬

‫چپ چپ نگاش کردم و گفتم :‬

‫- هیــــــــــروش‬

‫خندید و حرفی نزد . در و باز کردم و گفتم :‬

‫- بازم ممنون . خداحافظ‬

‫اونم چشماش و آروم باز و بسته کرد و گفت :‬

‫- خداحافظ‬

‫شب موقع خواب داشتم به امیر علی و تصمیم که می خواستم بگیرم فکر میکردم . هر چی فکر می‬ ‫کردم بیشتر به این نتیجه می رسیدم که نمی تونم بهش جواب مثبت بدم . با این که امیر علی‬ ‫کیس مناسبی بود ولی من عالقه ای بهش نداشتم . من سنی نداشتم . هنوز فرصت ازدواجی که‬ ‫دلخواهم باشه رو داشتم . نمی خواستم برای دومین بار تو زندگیم اشتباه کنم . با این فکر که فردا‬ ‫حتما جوابم و به امیر علی بدم خوابیدم .‬

‫صبح خواب موندم ناجور . بدون این که خودم و تو آینه نگاه کنم حاضر شدم و خودم با آخرین‬ ‫سرعت ممکن به دانشگاه رسوندم . تا ساعت 28/1 سر کلاس بودم . بعد از تموم شدن کلاس‬ ‫همون جوری که با شادی حرف می زدم از کلاس بیرون اومدم و امیر علی و دیدم که جلوی در‬ ‫کلاس وایستاده و یه پاش و زده به دیوار و سرش و انداخته بود پایین و زل زده بود به کفشش .‬

‫شادی هم دیدش و گفت :‬

‫- می خوای چیکار کنی مانوش ؟‬

‫- می رم باهاش حرف می زنم . این وضعیت و دوست ندارم . دلم نمی خواد کسی و اذیت کنم‬

‫- باشه ، پس من می رم خونه بعدا می بینمت .‬

‫- باشه شب بهت زنگ می زنم . خداحافظ .‬

‫به نفس عمیق کشیدم و یه نگاه به جایی که وایستاده بود انداختم . دیدمش که داشت با لبخند‬ ‫نگام میکرد . رفتم سمتش و گفتم :‬

‫- سلام خوبی ؟‬

‫- سلام خوبم تو خوبی ؟‬

‫- مرسی . اینجا چی کار میکنی ؟‬

‫- دستاش و کرد تو جیبش و گفت :‬

‫- دیروز گفتم که امروز میام ببینمت .‬

‫از یادآوری حرفی که دیروز زد و این که دلش واسم تنگ شده ، خجالت کشیدم و سرم و انداختم‬ ‫پایین و کیفم و رو شونه ام جا به جا کردم و گفتم :‬

‫- باید با هم حرف بزنیم‬

‫با نگرانی نگام کرد و گفت :‬

‫- اتفاقی افتاده ؟‬

‫یه نفس عمیق کشیدم و زیر چشمی به راهرو نگاه کردم و گفتم :‬

‫- نه ، ولی اینجا نمیشه حرف زد .‬

‫- پس بیا ناهار بریم بیرون‬

‫- نه . ناهار نمیام‬

‫- چرا نه ؟ مگه نمی خوای باهام حرف بزنی ؟ الانم که ظهره . هم ناهار می خوریم هم حرف می‬ ‫زنیم .‬

‫یکم فکر کردم و گفتم :‬

‫- باشه ، پس تو برو تو پارکینگ ، من باید از یکی از بچه ها جزوه بگیرم بعد میام .‬

‫یه چشمک زد و گفت :‬

‫- اصلا دروغ گوی خوبی نیستی . باشه من میرم ، تو بعد از من بیا .‬

‫خندیدم و گفتم :‬

‫- حالا بد من نمیتونم دروغ بگم ؟ حوصله ندارم تو دانشگاه واسمون حرف در بیارن .‬

‫خندید و دست تکون داد و رفت . بعد از رفتنش ، رفتم تو سرویس بهداشتی و یکم به سر و وضعم‬ ‫رسیدم و یه آرایش خیلی ملایم کردم و رفتم تو پارکینگ . همین که نشستم تو ماشین گفتم :‬

‫- ببخشید منتظرت گذاشتم‬

‫دیدم حرفی نمی زنه و فقط با خنده نگام می کنه . با تعجب نگاش کردم و گفتم :‬

‫- چی شده ؟ به چی داری می خندی ؟‬

‫دستش و گذاشت پشت صندلیم و همون جوری که داشت با چشمای خندون نگام می کرد ، گفت :‬

‫- صبح خواب مونده بودی ؟‬

‫با بهت نگاش کردم و گفتم :‬

‫- آره ، تو از کجا فهمیدی ؟‬

‫خندید و ماشین و روشن کرد و از پارک اومد بیرون و گفت :‬

‫- آخه قیافت تا 18 دقیقه پیش مثل کوچولو هایی بود که تازه از خواب بیدار شدن ولی الان ...‬

‫بعد یه نگاه بهم کرد و یه سوت ممتد زد و خندید‬

‫بی شعور داشت اشاره میکرد به آرایشی که کردم ، این بشر آدم نمی شد . با حرص گفتم :‬

‫- منظور ؟ حالا خوبه من هیچ وقت زیاد آرایش نمی کنم و احتیاجی هم به لوازم آرایش زیاد ندارم‬ ‫.‬

‫سرش و تکون داد و گفت :‬

‫- آره آره . این و که همه دخترا میگن . البته این و نگن چی بگن ؟ !!!‬

‫با حرص گفتم :‬

‫- امیـــر علــــی‬

‫- جا....‬

‫حرفش و نصفه ول کرد و دستش و محکم گذاشت رو دهنش و با ترس بهم نگاه کرد‬

‫هم خندم گرفته بود . هم نمی خواستم بخندم که پرو بشه . یکم چپ چپ نگاش کردم و بعد هم‬ ‫از پنجره زل زدم به بیرون . اونم تا رسیدن به رستوران حرفی نزد دیگه .‬

‫یه جای دنج میز انتخاب کردیم و نشستیم . یه نگاه به دور و اطرافم کردم . دیروز این موقع با‬ ‫هیروش بودم و الان با امیر علی !! اصلا از این وضعیت راضی نبودم . من دختری نبودم که هر روز‬ ‫با یه پسر قرار بذارم و برم بیرون . باید تکلیفم و امروز مشخص می کردم .‬

‫تا اومدم شروع کنم به مقدمه چینی موبایلم زنگ خورد . از تو کیفم بیرون آوردمش و نگاه به‬ ‫شمارش کردم . هیروش بود . تعجب کردم . یعنی چی کارم داشت ؟ انگار این ناهار خوردن من‬ ‫طلسم شده بود . از امیر علی معذرت خواستم و تلفن و جواب دادم .‬

‫- الو بفرمایید ؟‬

‫- سلام . خوبی مانوش ؟‬

‫- سلام . مرسی . تو خوبی ؟‬

‫- خوبم . کجایی ؟‬

‫- یکم مکث کردم . باید چی می گفتم ؟ می گفتم با امیر علی بیرونم ؟ نه چه دلیلی داره اون بدونه‬ ‫.‬

‫آروم گفتم :‬

‫- اومدم ناهار بخورم . اتفاقی افتاده ؟‬

‫بعد از چند لحظه گفت :‬

‫- نه دیروز حالت خوب نبود نگرانت شدم . گفتم زنگ بزنم حالت و بپرسم . سر دردت بهتر شد ؟‬

‫تعجب کردم . از کی تا حالا ، حال من ، واسش مهم شده ؟‬

‫آروم گفتم :‬

‫- خوبم . فشارم پایین بود . یکم استراحت کردم. خوب شدم . مرسی حالم و پرسیدی‬

‫همون موقع گارسون منو رو آورد و منتظر وایستاد تا انتخاب کنیم . امیر علی هم که دید من دارم با‬ ‫تلفن صحبت می کنم ، گفت :‬

‫- می تونه بره و هر وقت که خواستیم سفارش بدیم خبرش می کنیم‬

‫خیلی سعی کرد که آروم صحبت کنه اما من مطمئن بودم که هیروش صداش و شنیده . این و از‬ ‫سکوت سنگینی که پشت خط بود فهمیدم . مونده بودم که چی بگم که هیروش با صدایی بم و‬ ‫خش دار گفت :‬

‫- با امیر علی ناهار رفتی بیرون ؟‬

‫موندم که چه جوابی بدم . نه می تونستم و نه می خواستم که دروغ بگم . صداش و هم که شنیده‬ ‫بود . اصلا چرا باید ازش پنهون می کردم ؟ مگه خودش همیشه تشویقم نمی کرد راجع به امیر‬ ‫علی فکر کنم ؟ یه نفس عمیق کشیدم و گفتم :‬

‫- آره‬

‫بعد از یه مدتی که برام به اندازه یه قرن گذشت با صدای آرومی گفت :‬

‫- دوتایی با هم رفتین ؟‬

‫فقط تونستم بگم :‬

‫- آره‬

‫یه نفس عمیق کشید و گفت :‬

‫- باشه مزاحم نمی شم . ببخشید بد موقع زنگ زدم . خداحافظ‬

‫بعد بدون این که به من اجازه حرف زدن بده گوشی و قطع کرد . این چرا اینجوری کرد ؟ مبهوت‬ ‫داشتم به تلفن توی دستم نگاه می کردم . مگه من چی کار کرده بودم که حتی نذاشت من‬

‫خداحافظی کنم .خیلی ناراحت شدم . اصلا از کاراش سر در نمیاوردم . تو عالم خودم بودم که امیر‬ ‫علی منو رو گرفت سمتم و گفت :‬

‫- سفارش نمی دی مانوش ؟‬

‫یه نفس عمیق کشیدم و منو رو باز کردم و غذا رو سفارش دادم . وقتی گارسون رفت . گفت :‬

‫- چی شده مانوش ؟ چرا این قدر ناراحتی ؟‬

‫کلافه گفتم :‬

‫- نه چیزی نیست‬

‫ولی دروغ گفتم . حالم خوب نبود . یه جورایی احساس عذاب وجدان داشتم و نمی دونستم چرا .‬ ‫همش به فکر هیروش بودم . صداش یه جوری بود به نظرم . یه نگاه به امیر علی کردم که داشت‬ ‫با نگرانی نگام می کرد . یه لبخند که بیشتر شبیهه پوزخند بود زدم و تمام شهامتم و جمع کردم و‬ ‫گفتم :‬

‫- راستش من فکرام و کردم‬

‫دستاش و تو هم گره کرد و گذاشت رو میز و با نگرانی نگام کرد و گفت :‬

‫- خوب ؟ !!!‬

‫سرم و انداختم پایین و گفتم :‬

‫- متاسفم امیر علی . من نمی تونم .‬

‫ساکت بود و حرفی نمی زد . سرم و بلند کردم و نگاش کردم . رنگ چشماش تیره شده بود و‬ ‫ساکت داشت نگام میکرد . نتونستم بیشتر از این تو چشماش نگاه کنم و سرم و انداختم پایین و‬ ‫گفتم :‬

‫- ایراد از منه . من نمی تونم الان به زندگی مشترک فکر کنم . این فکر هم که این وسط موندی و‬ ‫تکلیفت معلوم نیست ، اعصاب من و خورد می کنه .‬

‫آروم گفت :‬

‫- اما من خودم خواستم که منتظرت باشم .‬

‫- می دونم ولی این درست نیست . نمی خوام الکی امیدوارت کنم . لیاقت تو بیشتر از اینه که‬ ‫بخوای یه زندگی بدون عشق و شروع کنی‬

‫خم شد رو میز و با صدایی گرفته گفت :‬

‫- ولی من عجله ای واسه جواب دادنت ندارم .‬

‫- می دونم ولی اینجوری هم نمی شه . من مثل یه دوست معمولی بهت عالقه دارم ولی نمی تونم‬ ‫عاشقت باشم . نمیتونم زن کاملی واست باشم و یه زندگی با عشق واست درست کنم .‬

‫- ولی من انقدر بهت محبت میکنم که تو هم عاشقم بشی‬

‫- نمیتونم . این درست نیست‬

‫سرش و انداخت پایین و گفت :‬

‫- پای کسی در میونه ؟‬

‫فوری گفتم :‬

‫- نه این طور نیست‬

‫عینکش و در آورد و انداخت رو میز و چشماش و مالید و بعد هم دست به سینه نشست و زل زد‬ ‫بهم . زیر نگاهش معذب بودم . تاب سنگینی نگاهش و نداشتم . آروم گفت :‬

‫- خیلی دوست دارم مانوش . تا حالا تو زندگیم دختری رو اینجوری نخواستم . تا حالا واسه به‬ ‫دست آوردن کسی این همه صبور نبودم .‬

‫سرم و آوردم بالا و با بهت نگاش کردم. انتظار نداشتم انقدر رک حرف بزنه . وقتی نگاهم و دید‬ ‫گفت :‬

‫- نمی خوام حرفای تکراری بهت بزنم چون می دونم روت تاثیری نداره . نمی خوام تو رو معذب‬ ‫کنم ولی من بازم منتظر می مونم .‬

‫اومدم حرف بزنم که پرید وسط حرفم و گفت :‬

‫- اگه تو دوست نداری دیگه راجع به من فکر کنی مسئله ای نیست . گفتم که نمی خوام اذیتت‬ ‫کنم . ولی منم همین جوری که تو آمادگی نداری من و تو قلبت راه بدی ، منم این آمادگی ندارم که‬

‫تو رو به راحتی از تو قلبم بیرون کنم . هر زمانی اگه دیدی نظرت عوض شد و یا حتی احساس‬ ‫کردی که میتونی بهم یه فرصت بدی و عشقم و باور کردی بدون من همیشه هستم‬

‫بعد هم یه پوزخند زد و گفت :‬

‫- خدا رو چه دیدی شاید عاشقم شدی‬

‫دلم گرفت . هیچ وقت فکر نمی کردم این پسر اینقدر احساساتی باشه و اینقدر دوستم داشته‬ ‫باشه . از ناراحتی یه آه کشیدم و گفتم :‬

‫- بهم یه قول میدی ؟‬

‫چشماش و آروم باز و بسته کرد و گفت :‬

‫- چه قولی ؟‬

‫- اگه کسی سر راهت قرار گرفت بهش فکر کنی و فرصت و از دست ندی‬

‫نگاش رنگی از دلخوری گرفت . انگار اون یه ذره امیدی هم که داشت با این حرف من نا امید شد .‬ ‫بعد از چند لحظه گفت :‬

‫- باشه . قول می دم .‬

‫چشمام و بستم و یه نفس راحت کشیدم . نمی دونم شاید داشتم خودم و گول میزدم . ولی همین‬ ‫فکر که به خاطر من از زندگیش عقب نمی مونه واسم خیلی خوشحالی داشت . تا بعد از غذا حرف‬ ‫خاص نزدیم . اون دلخور بود و ناراحت . منم درکش می کردم .‬

‫تارسیدم خونه به شادی زنگ زدم . و گزارش کار دادم . اون باهام موافق نبود . می گفت باید یه‬ ‫فرصت دیگه به خودم بدم . ولی شادی هیچ وقت نمی تونست من و درک کنه . چون کسی تو‬ ‫زندگیش نبود و درک نمی کرد نبود عشق و عالقه چه جوری می تونه آدم و داغون کنه .‬

‫کلاس فردا رو پیچوندم و نرفتم . اصلا حوصله نداشتم . مامان هم فهمید یه اتفاقی افتاده ولی هر‬ ‫چی سعی کرد بفهمه مشکلم چیه حرفی نزدم . چون واقعا خودم هم نمی دونستم مشکلم چیه . رو‬ ‫تخت دراز کشیده بودم و داشتم به اتفاقهایی که تو این مدت افتاده بود فکر می کردم . به امیر‬ ‫علی که هیچ وقت فکر نمی کردم اینقدر دوستم داشته باشه و الان از دستم ناراحت شده بود . به‬ ‫دامون و عشق و عالقه من بهش و نامردی که در حقم کرد .‬

‫ولی نمی دونم چرا آخر همه فکرام می رسید به هیروش . تا به خودم می اومدم می دیدم که دارم‬ ‫امیر علی و دامون و با هیروش مقایسه می کنم . سعی می کردم ذهنم و منحرف کنم و به یه چیز‬ ‫دیگه فکر کنم ولی باز هم میدیدم برگشتم سر نقطه اول .‬

‫کلافه بودم . موبایلم و برداشتم و یه نگاه بهش کردم .نه خبری از ‪ sms‬بود نه میس کلا . یه‬ ‫چیزی این وسط درست نبود . من و این همه بی تابی ؟ نمی دونم چرا هی وسوسه می شدم که‬ ‫هیروش زنگ بزنم . احساس می کردم از دستم ناراحته . ولی درک نمی کردم از چی ناراحته و‬ ‫اصلا چرا باید ناراحتی اون واسه من مهم باشه ؟؟!!!‬

‫داشتم به اسم و شمارش تو گوشیم نگاه میکردم .دلم می خواست شمارش و بگیرم و باهاش‬ ‫صحبت کنم ولی عقلم بهم نهیب میزد که نباید این کار و کنم . این کار جز کوچیک کردن خودم‬ ‫فایده دیگه ای نداره . آخر خسته از این کشمکش بی فایده موبایلم و رو تخت پرت کردم و از اتاق‬ ‫بیرون رفتم و تا بعد از ظهر سعی کردم خودم و بیرون از اتاق سرگرم کنم .‬

‫کلی با مامان و مرصا نشستیم و از همه جا حرف زدیم تا بعد از ظهر که مامان و مرصا با هم رفتن‬ ‫بیرون تا خرید کنند ولی من که حوصله از خونه بیرون رفتن نداشتم ، موندم خونه . رو تختنم دراز‬ ‫کشیدم و موبایل و برداشتم که دیدم دوتا ‪ sms‬دارم . فوری نشستم رو تخت و ‪ sms‬و باز کردم و‬ ‫با دیدن اسم هیروش یه خنده دندون نما زدم و فوری متن و خوندم‬

‫- سلام . خوبی ؟‬

‫همین ؟ بعد از این همه انتظار فقط همین دو تا کلمه ؟ نگاه به ساعتش کردم 3 ساعت پیش زده‬ ‫بود . فوری ‪ sms‬بعدی رو باز کردم نوشته بود :‬

‫- نمی خوای جواب بدی ؟ قهری ؟‬

‫این و 8 ساعت پیش زده بود . حرصم در اومد منم مثل خودش جواب دادم .‬

‫- سلام . خوبم . تو خوبی ؟ تو اتاق نبودم .‬

‫هر چی منتظر شدم جوابی نیومد . دوباره خودم و انداختم رو تخت . چرا من امروز اینقدر کلافه ام‬ ‫؟در عرض چند روز چی به سرت اومده مانوش ؟!!! اینا واقعا اثرات چند روزه یعنی ؟!!! گوشی رو‬ ‫دوباره انداختم رو تخت و بلند شدم تا بیام بیرون . به جهنم . جواب نده . تا امدم از اتاق برم‬

‫بیرون موبایلم شروع کرد به زنگ زدن . جوری شیرجه زدم رو تخت که صدای تخت بلند شدم و‬ ‫تو دلم گفتم شکست .‬

‫موبایلم و نگاه کردم . هیروش بود چند تا نفس عمیق کشیدم تا نفسم بالا بیاد بعد با خونسردی‬ ‫جواب دادم .‬

‫- بله بفرمایید ؟‬

‫- سلام مانوش . خوبی ؟‬

‫صداش خیلی گرفته بود . آروم گفتم :‬

‫- خوبم تو خوبی ؟‬

‫نفس عمیقی کشید و گفت :‬

‫- ای بدک نیستم . چه خبر ؟ کجایی ؟‬

‫- خونه . امروز حوصله کلاس رفتن نداشتم .‬

‫یکم ساکت شد و بعد با کنایه گفت :‬

‫- گفتم شاید با امیر علی رفتی بیرون‬

‫بچه پرو به من تیکه می ندازه ؟ سعی کردم خونسردی خودم و حفظ کنم . نفس عمیقی کشیدم و‬ ‫گفتم :‬

‫- نه بیرون نرفتم .‬

‫ساکت شد و حرفی نزد . جوری که فکر کردم گوشی رو قطع کرده و گفتم :‬

‫- الو ... هستی ؟‬

‫فوری گفت :‬

‫- آره هستم . مانــــــــوش‬

‫جوری گفت مانوش که احساس کردم ضربان قلبم در عرض چند ثانیه رسید به هزار . آب دهنم و‬ ‫قورت دادم و گفتم :‬

‫- بله ؟!!‬

‫- می خوام ببینمت .‬

‫یه مشت کوبیدم رو قلبم تا یکم آروم بگیره ، به زور فقط تونستم بگم :‬

‫- چرا ؟‬

‫بازم چند لحظه ساکت شد و بعد گفت :‬

‫- الان می تونی بیای بیرون ؟ من الان سر خیابونتون هستم‬

‫با تعجب پرسیدم :‬

‫- تو این جا چیکار میکنی ؟ اتفاقی افتاده ؟!!!‬

‫کلافه گفت :‬

‫- نه این طرفا کار داشتم . میای ؟‬

‫صداش جوری گرفته و مظلوم بود که دلم می خواست فوری با کله برم ولی نمی خواستم پیش‬ ‫خودش فکر کنه خبریه . یا چیزی شده که این قدر زود قبول کردم . به همین خاطر گفتم :‬

‫- ولی من نمی تونم الان بیام بیرون‬

‫- مانـــــوش‬

‫جوری با لحن التماسی گفت مانوش که قلبم ریخت . هم نگران شده بودم و هم کنجکاو که بدونم‬ ‫چرا این وقت روز اینجاست . یه نفس عمیق کشیدم و گفتم :‬

‫- باشه . صبر کن . میام‬

‫بعد هم بدون این که منتظر حرفی باشم ، گوشی و قطع کردم . فوری رفتم صورتم و شستم و یه‬ ‫نگاه تو آینه به خودم انداختم .‬

‫- آروم باش مانوش . چه خبرته دختر ؟ چرا اینقدر هول شدی ؟ دوباره داری مشکوک می زنیا .‬ ‫حواست هست ؟!!! بدجوری به حضورش عادت کردی . چند بار باید ضربه بخوری تا آدم بشی ؟؟‬ ‫یکم غرور داشته باشه . به خودت بیا .‬

‫از حرصم یه مشت آب پاشیدم به آینه و اومدم بیرون . یه پنکیک ساده زدم و یه رژ خیلی ملایم و‬ ‫ریمل . موهامم محکم با کش بستم . یه شال سبز و مانتو پاییزه هم رنگش و پوشیدم و کیف و‬ ‫موبایلم و برداشتم و یه یاداشت هم واسه مامان گذاشتم که دارم با شادی میرم بیرون و از خونه‬ ‫زدم بیرون .‬

‫سر کوچه که رسیدم . دیدمش که تو ماشینش نشسته و آرنجش و گذاشته به لبه پنجره و دستش‬ ‫رو لبشه . یه نفس عمیق کشیدم و نقاب خونسردی و بی تفاوتی و زدم به صورتم و در و باز کردم‬ ‫و سوار ماشین شدم و گفتم :‬

‫- سلام‬

‫من و که دید تکیه داد به در و یه لبخند غمگین زد و گفت :‬

‫- سلام خوبی؟‬

‫- مرسی خوبم . میشه زودتر از اینجا بریم ؟ مامان بیرونه . ممکنه بیاد ببینمون .‬

‫سرش و به معنی باشه تکون داد و ماشین و روشن کرد و حرکت کرد . تو این فاصله منم زیر‬ ‫چشمی تیپش و ارزیابی کردم . یه بلیز چهارخونه قهوه ای با شلوار پارچه ای مشکی تنگ ، تنش‬ ‫بود . موهاشم مثل همیشه مدل به هم ریخته درست کرده بود . تیپش مثل همیشه خوب بود ولی‬ ‫قیافش خیلی در هم و کلافه بود . برعکس همیشه ته ریش هم داشت که به صورتش میومد . با‬ ‫صداش دست از دید زدنش برداشتم و نگاش کردم‬

‫- ببخشید مانوش که بد موقع آوردمت بیرون‬

‫- عیبی نداره نگران شدم که اتفاقی نیوفتاده باشه .‬

‫یه نگاه بهم کرد و یه پوزخند زد و گفت :‬

‫- اتفاق .... اتفاق .... تا اتفاق و تو چی ببینی ؟؟ ولی اگه اون اتفاقی که تو ذهنت ، منظورته . نه‬ ‫همه چی خوبه‬

‫سر در نیاوردم از حرفش و گفتم :‬

‫- نمی فهمم منظورت چیه ؟!!!‬

‫مثل همیشه که کلافه بود ، دستی به گردنش کشید و گفت :‬

‫- بیخیال اهمیتی نده . بریم یه چیزی بخوریم ؟‬

‫شونه ای بالا انداختم و گفتم :‬

‫- باشه فقط جای خیلی دوری نرو . باید زود برگردم خونه‬

‫تو کافی شاپ رو به روی هم نشسته بودیم . یه تیکه از کیکم و بریدم و خوردم ولی هیروش با‬ ‫چنگال فقط داشت کیک و تکه تکه می کرد و حرفی نمی زد. کلافه شده بودم . ولی نمی خواستم‬ ‫تحت فشار بذارمش . می خواستم اول با خودش کنار بیاد بعد حرف بزنه ببینم مشکلش چیه .‬

‫اونم تکیه داد به صندلی و تو چشمام نگاه کرد و آروم گفت :‬

‫- دیروز ناهار خوش گذشت ؟‬

‫یکم از قهوه ام و مزه کردم و گفتم :‬

‫- بد نبود . خوب بود‬

‫چرا اینقدر قرار دیروز من واسش مهم بود ؟‬

‫دستش و گذاشت رو میز و چشماش و مالید و گفت :‬

‫- کی می خوای جواب نهایی رو به امیر علی بدی ؟‬

‫خونسرد گفتم :‬

‫- جوابم و دیروز دادم بهش‬

‫فوری سرش و بلند کرد و با لکنت گفت :‬

‫- چی ... چی ... گفتی بهش ؟‬

‫یه گاه بهش کردم . از حالش سر در نمی آوردم . چشماش قرمز بود و ابروهاش هم تو هم گره‬ ‫خورده بود و لب پایینش و به دندون گرفته بود . چی شده هیروش ؟ چی تو رو اینقدر پریشون‬ ‫کرده ؟ یعنی امیر علی اینقدر واست مهمه ؟‬

‫- مانوش کجایی ؟ می گم چه جوابی بهش دادی ؟‬

‫از فکر اومدم بیرون و با تعجب گفتم :‬

‫- چرا داد می زنی سر من ؟‬

‫کلافه با دستش رو میز ضرب گرفت و گفت :‬

‫- معذرت می خوام . دست خودم نبود . خوب ، بگو ؟؟‬

‫با تعجب گفتم :‬

‫- چی باید بگم ؟؟‬

‫چشماش و از عصبانیت بست و بعد از چند لحظه باز کرد و با حرص گفت :‬

‫- مانـــــــــــوش!!!‬

‫همون جور متعجب به قیافه کلافه اش نگاه کردم و بعد از یکم فکر کردن گفتم :‬

‫- آهـــــان ، امیر علی و میگی ؟ با تو حرف نزد ؟‬

‫خیلی کوتاه و عصبی گفت :‬

‫- نه‬

‫دستم و گذاشتم زیر چونم و زل زدم به صورتش ، این پسر همه جوره جذاب بود . حتی وقتی کلافه‬ ‫و عصبی بود . چشمام رو اجزاء صورتش در حال گردش بود که چشمام تو چشماش قفل شد و‬ ‫دیدم اونم داره با دقت من و نگاه می کنه . خدایا چرا این چشما و این برق نگاه داره دلم و می‬ ‫لرزونه . حتی نمی تونستم نگاهم و از نگاهش بگیرم . نمی دونم چه مدت بود که به چشماش زل‬ ‫زده بودم که از صدای خنده دختر میز کناری به خودم اومدم و سرم و انداختم پایین و از نگاه خیره‬ ‫ام خجالت کشیدم . الان پیش خودش چه فکری می کنه ؟ سرم و بلند کردم و با صدایی لرزونی ،‬ ‫گفتم :‬

‫- گفتم نه‬

‫یکم با بهت نگام کرد و بعد دستاش و گذاشت رو میز و خم شد رو میز به طرفم و گفت :‬

‫- چی گفتی ؟!!! یه بار دیگه بگو ؟‬

‫تحویل بگیر مانوش خانم . آقا دوباره می خواد شروع کنه به موعظه کردن . یه پوزخند زدم و گفتم‬ ‫:‬

‫- گفتم نه ، جوابم به امیر علی منفیه .‬

‫بعد چشمام و باریک کردم و گفتم :‬

‫- ببین هیروش اگه می خوای باز باهام بحث کنی که پسر خوبیه و نباید این موقعیت و از دست‬ ‫بدم و از این حرفا ، باید بگم اصلا حوصله ندارم . پس شروع نکن .‬

‫یه لبخند محو نشست رو لبش و دست به سینه نشست و با چشمای شیطون نگام کرد و گفت :‬

‫- به همین خیال باش‬

‫چشمام و ریز کردم و گفتم :‬

‫- خیال چی ؟ منظورت چیه ؟‬

‫نفسش و به شدت فوت کرد بیرون و چشمکی زد و گفت :‬

‫- هیچی‬

‫بعد دستاش و به هم مالید و بحث و عوض کرد و گفت :‬

‫- من خیلی گرسنه ام مانوش . تو چیز دیگه ای نمی خوری ؟ من دلم کیک شکلاتی می خواد . از‬ ‫دیشب درست و حسابی چیزی نخوردم .‬

‫با تعجب به کیک روی میز اشاره کردم و گفتم :‬

‫- این و که هنوز نخوردی .‬

‫ابرویی بالا انداخت و گفت :‬

‫- نه این و دوست ندارم دیگه . دلم کیک شکلاتی می خواد .‬

‫بعد بدون توجه به اعتراض من واسه من و خودش دوباره کیک و قهوه سفارش داد . با تعجب‬ ‫داشتم به حرکاتش نگاه می کردم . خیلی مشکوک می زد . هر دقیقه یه حالی داشت . با آخرین‬ ‫سرعت ممکن کیک خودش و خورد و یه نگاه به من که مبهوت بهش نگاه می کردم کرد و گفت :‬

‫- چرا نمی خوری ؟‬

‫شونه ای بالا انداختم و گفتم :‬

‫- میل ندارم .‬

‫خیلی خونسرد دستش و دراز کرد و کیک من و هم برداشت و گفت :‬

‫- پس من می خورم . ببخشید باور کن خیلی گرسنمه.‬

‫خندم گرفت . این پسر چرا اینجوری شده ؟ انگار از قحطی اومده . بعد که کیک و تموم کرد ، یه‬ ‫نفس عمیق کشید و دستش و گذاشت رو شکمش و گفت :‬

‫آخیش . سیر شدم آ .‬

‫خندم گرفت ، زیر لب یه دیونه گفتم که فوری گفت :‬

‫- شنیدم‬

‫خندیدم و گفتم :‬

‫- مهم نیست . حالا با من چی کار داشتی که می خواستی من و ببینی ؟‬

‫یه دست به ته ریشش کشید و آروم گفت :‬

‫- کار خاصی نداشتم فقط می خواستم ببینمت . همین .‬

‫با تعجب نگاش کردم و گفتم :‬

‫- ولی خودت گفتی باید باهام حرف بزنی؟‬

‫لبش و به زیر دندون کشید و گفت :‬

‫- چیز مهمی نبود . مهم این بود که باعث شدی اشتها پیدا کنم .‬

‫با حرص نگاش کردم که موبایلم زنگ زد . یه نگاه به گوشی کردم . مامان بود . دستم به علامت‬ ‫سکوت روی لبم گذاشتم که باعث گره خوردن ابروهای هیروش شد ، اهمیتی ندادم و گوشی‬ ‫جواب دادم و گفتم :‬

‫- سلام‬

‫- سلام کجایی ؟ بیرونی ؟ تو که حوصله بیرون رفتن نداشتی ؟ اگه می خواستی بیرون بری ، خوب‬ ‫با ما میومدی .‬

‫زیر چشمی یه نگاه به هیروش کردم که دست به سینه نشسته بود و با همون ابرو های گره خورده‬ ‫با دقت داشت به من نگاه می کرد . دلم نمی خواست جلوی هیروش اینقدر راحت دروغ بگم ولی‬ ‫مجبور بودم . خودش باعث شده بود . سرم و پایین انداختم تا تمرکزم به هم نخوره و گفتم :‬

‫- شادی یه کاری داشت زنگ زد . کلی اصرار کرد . دیگه مجبور شدم برم دیگه .‬

‫- باشه ما هم داریم بر می گردیم خونه . زنگ زدم خونه نبودی نگران شدم . تو هم زودتر بیا تا‬ ‫هوا تاریک نشده .‬

‫- باشه . خداحافظ‬

‫قطع که کردم یه نگاه به هیروش کردم که داشت با قیافه جدی نگام میکرد . جالبه . این همه راه‬ ‫من و کشیده آورده بیرون و مجبورم کرده اینقدر تابلو مامان و بپیچونم که آقا اشتهاش باز بشه ؟!!!‬ ‫تازه داره با قیافه طلبکار هم نگام میکنه .‬

‫با همون قیافه جدی پرسید :‬

‫- کی بود ؟‬

‫یه ابروم از تعجب بالا پرید . دیگه داشت زیادی پسر خاله میشد . پوزخندی زدم و گفتم:‬

‫- فکر می کنی واقعا باید به این سوالت حواب بدم ؟‬

‫یه نفس عمیق کشید و کلافه دستی به صورتش کشید .‬

‫از جام بلند شدم و کیفم و برداشتم که با تعجب نگام کرد و گفت :‬

‫- کجا ؟!!!‬

‫- خونه‬

‫بعد هم یه اشاره به میز کردم و گفتم :‬

‫- فکر کنم به اندازه کافی اشتهات و تحریک کردم . دیگه کاری اینجا ندارم . بابت کیک و قهوه‬ ‫هم ممنون .‬

‫بعد بدون این که نگاش کنم از کافی شاپ اومدم بیرون .‬

‫داشتم با آخرین سرعت ممکن توی پیاده رو راه می رفتم تا به خیابون اصلی برسم و تاکسی سوار‬ ‫بشم که دستم با شدت کشیده شد عقب و محکم خوردم به یه نفر .‬

‫با ترس پشتم و نگاه کردم . هیروش و دیدم که در حالی که قفسه سینه اش از عصبانیت ودویدن‬ ‫به شدت بالا پایین می رفت داشت با چشمای عصبانی و فک منقبض شده نگام می کرد‬

‫یکم با بهت نگاش کردم ولی کم کم به خودم اومدم . چشمام رنگ عصبانیت به خودش گرفت .‬ ‫دستم و با شدت تکون دادم تا بازوم و از بین دستاش بیرون بکشم ولی دستش محکم تر دور‬ ‫بازوم پیچید .چشمام و تو چشمای قرمز شده از عصبانیتش قفل کردم و گفتم :‬

‫- چرا این جوری میکنی ؟ معلوم هست چته ؟‬

‫از بین دندونای به هم کلید شده اش گفت :‬

‫- معلوم هست داری کجا میری ؟‬

‫خونسرد تو چشماش زل زدم و گفتم :‬

‫- معلومه دارم میروم خونه . دیگه اینجا کاری ندارم‬

‫بدون توجه به حرفم . کشیدم سمت پایین خیابون و گفت :‬

‫- با من اومدی با منم بر می گردی . فهمیدی ؟‬

‫آروم جوری که تو خیابون جلب توجه نکنم گفتم :‬

‫- ولم کن هیروش . معلوم هست چی کار می کنی ؟‬

‫ولی اون بدون توجه به حرف من رفت سمت ماشین و در باز کرد و یه جورایی من و پرت کرد تو‬ ‫ماشن و خودشم اومد سوار شد و درم قفل کرد .‬

‫خیلی عصبانی و مضطرب بودم . یه نفس عمیق کشیدم و سعی کردم یکم خودم و کنترل کنم .‬ ‫دست به سینه نشستم و بی توجه بهش از پنجره بیرون و نگاه کردم . به نظرم تو این موقعیت‬ ‫این بهتر فکر بود تا بتونم خونسردی خودم و به دست بیارم . نگاش نمی کردم و نمی دونستم در‬ ‫چه حاله . ولی صدای نفسای عصبیش و میشنیدم . یکم که گذشت ، ماشین و روشن کرد و راه‬ ‫افتاد . جفتمون ساکت بودیم .فکر کنم اونم می خواست یکم آروم شه . این و از نفسای عمیقی که‬ ‫می کشید حدس میزدم . جالب اینجا بود که نگاش نمی کردم ولی همه هوش وحواسم ، جمع‬ ‫حرکات و رفتاراش بود .‬

‫نزدیک خونه تو یه خیابون خلوت نگه داشت و ماشین و خاموش کرد . با تعجب برگشتم سمتش و‬ ‫نگاش کردم که دستش و گذاشته بود رو لبش و آرنجش و تکیه داده بود به شیشه و داشت متفکر‬ ‫بیرون و نگاه می کرد . تو این حالت خیلی قیافش جدی و جذاب شده بود .‬

‫باز هم ضربان قلبم رفت بالا . نمی دونم چرا این قلب لامصب تازگیا اینقدر بی قراری می کرد .‬ ‫چرا دیدن هیروش باعث می شد دستام یخ کنه و اضطراب همه وجودم و بگیره . بغض گلوم و‬ ‫گرفت . نباید بذارم این اتفاق بیوفته . باید قبل از این که دیر بشه جلوی این احساس لعنتی رو‬ ‫بگیرم .‬

‫سعی کردم صدام و تا جایی که می تونم جدی کنم وبغض تو صدام و پس بزنم و با حالتی‬ ‫خونسرد بپرسم :‬

‫- چرا اینجا نگه داشتی ؟ من دیرم شده ؟ اگه من و نمی رسونی ، در و باز کن خودم می تونم برم‬ ‫.‬

‫با همون ژست برگشت و نگام کرد . تو چشماش پر از دلخوری بود . با نگاهش دلم ریخت پایین .‬ ‫واسه این که متوجه حالم نشه سرم و انداختم پایین و شروع کردم با انگشتام رو پام ضرب گرفتن‬ ‫که با صدای هیروش دستم بدون حرکت موند .‬

‫- مانوش حال خوبم و ازم نگیر امروز . چرا نمیذاری واسه یه روزم که شده بعد از مدتها یه نفش‬ ‫راحت بکشم ؟‬

‫با تعجب برگشتم سمتش و گفتم :‬

‫- من الان چیکار کردم ؟‬

‫با عصبانیت نگام کرد و گفت :‬

‫- هیچی فقط خوب بلدی حال آدم و بگیری‬

‫حرفش یه جورایی بهم برخورد . منم عصبی تر از خودش گفتم :‬

‫- باشه از این به بعد مجبور نیستی من و ببینی تا حالت گرفته بشه‬

‫عصبی داد زد‬

‫- مانـــــــوش !!!‬

‫- سر من داد نزنا‬

‫مشتش و کوبید و رو فرمون و بلند داد زد‬

‫- اه ، لعنتی‬

‫بعد کمربندش و باز کردو تکیه داد به شیشه ماشین و عصبی نگام کرد و گفت :‬

‫- داد می زنم واسه این که داری دیونه ام می کنی . من چی میگم تو چی میگی . واقعا فکر می‬ ‫کنی ندیدنت حالم و خوب میکنه مانوش ؟!!!‬

‫پوزخندی زدم و گفتم :‬

‫- رفتارت که اینطور نشون می ده .‬

‫با ابرو های گره خورده نگام کرد . جوری که احساس کردم نفسم داره بند میاد . یکم خودش و‬ ‫کشید جلو که ناخودآگاه منم خودم و عقب کشیدم جوری که به در چسبیدم ولی هنوز داغی نفس‬ ‫هاش رو روی صورتم حس می کردم .احساس می کردم تمام بدنم داره گر می گیره . سرم و به‬ ‫زور بلند کردم و نگاش کردم تا اعتراض کنم که جذبه و خشم چشماش زبونم و قفل کرد . با‬ ‫صدایی که توش پر از تمسخر بود گفت :‬

‫- تو از رفتار من فقط همین و میفهمی ؟ تو که اینقدر رفتار شناسیت خوبه ، دیگه از رفتارای من‬ ‫چی می فهمی ؟‬

‫یه نفس عمیق کشیدم که باعث شد بوی عطرش تمام بینیم و پر کنه . خوشم نمیومد فکر کنه از‬ ‫این دختراییم که تا یه پسر نگاشون می کنه زود دست و پاشون و گم می کنن .خیلی سخت بود‬ ‫زیر نگاه هیروش در حالی که گرمی نفس هاش و به صورتم می خورد و حالم و دگرگون میکرد ،‬ ‫خودم و کنترل کنم ولی تمام سعی ام و کردم و یه قیافه خونسرد به خودم گرفتم و گفتم :‬

‫- رفتارای تو احتیاجی به تفسیر نداره که . تو انقدر غد و از خود راضی هستی که خودت و از همه‬ ‫کس بالاتر می بینی و واسه دیگرون هم اصلا ارزش قائل نیستی .‬

‫رنگ چشماش تیره تر شد و زمزمه مانند گفت :‬

‫- واقعا نظرت راجع به من اینه ؟‬

‫جوابی ندادم و فقط نگاش کردم . ناراحت خودش و عقب کشید و تکیه داد به صندلیش . از حرفی‬ ‫که بهش زدم ناراحت بودم ولی انگار یه جورایی با خودم لج کرده بودم و تلافی لرزش دلم و‬ ‫داشتم از هیروش می گرفتم . زیر چشمی یه نگاه به هیروش کردم که با قیافه در هم زل زده بود‬ ‫به بیرون . دلم از قیافه ناراحت و در همش آتیش گرفت . بعد از چند لحظه ماشین و روشن کرد و‬ ‫حرکت کرد .‬

‫سکوتی بدی تو ماشین بود . می دونستم باید یه حرفی بزنم تا از دلش در بیارم ولی تصمیم واسه‬ ‫این کار نداشتم . شاید اینجوری بهتر بود . اگه همدیگه رو نمیدیدم منم راحت با خودم کنار میومد‬ ‫. یعنی می تونستم نبینمش یا .... ؟؟ حالم خوب نبود . فقط دلم می خواست زودتر از ماشین پیاده‬ ‫شم .احساس خفگی بهم دست داده بود . انگار یه چیزی راه نفسم و بسته بود و باعث می شد‬ ‫قفسه سینم سنگین بالا پایین بره .‬

‫مثل همیشه سر خیابون نگه داشت و قفل در و باز کرد . قبل از این که از ماشین پیاده شم برگشتم‬ ‫سمتش که دیدم هنوز با همون ژست قبلی داره بیرون و نگاه میکنه . آروم گفتم :‬

‫- مرسی من و رسوندی . قصد نداشتم ناراحتت کنم . ولی انگار این کار و کردم .‬

‫نمی دونستم چه جوری حرفم و بزنم . یکم مکث کردم و بعدگفتم :‬

‫- هیروش به خاطر همه چی ممنون . ببخشید تو این مدت اذیتت کردم .‬

‫یکدفعه عصبی برگشت نگام کرد و گفت :‬

‫- منظورت از این حرفا چیه مانوش ؟ داری خداحافظی می کنی ؟‬

‫سرم و انداختم پایین و گفتم :‬

‫- هیچی منظور خاصی نداشتم‬

‫عصبی مشتش و کوبید رو فرمون جوری که از ترس پریدم بالا و بعد عصبانی نگام کرد . انقدر‬ ‫چشماش قرمز بود و ابروهاش گره خورده که ترسیدم ، با صدایی که از عصبانیت دو رگه شده بود‬ ‫گفت:‬

‫- هر چی می خوای میگی و بعد راحت می گی منظوری نداشتم ؟مانوش داری دیونه ام میکنی ؟‬ ‫منظورت از این کارا چیه ؟ چیکار کردم من که داری اینجوری باهام رفتار می کنی ؟‬

‫با لکنت گفتم :‬

‫- من ... من ...‬

‫دیدم نمی تونم . حرفی ندارم که بزنم ، یه نگاه به ساعتم کردم و گفتم :‬

‫- باید برم من . دیرم شده . مرسی من و رسوندی .خداحافظ .‬

‫در باز کردم و پیاده شدم که صدام کرد. از پنجره نگاش کردم . خم شد سمتم و گفت :‬

‫- شب زنگ می زنم با هم حرف می زنیم . باشه ؟‬

‫سرم و تکون دادم و گفتم :‬

‫- باشه . خداحافظ .‬

‫خداحافظ . مواظب خودت باش.‬

‫برگشتم و با سرعت از خیابون رد شدم و دیگه پشت سرم و هم نگاه نکردم و فوری پیچیدم تو‬ ‫خیابونمون . دلم بدجور گرفته بود . دلم می خواست برم یه جایی که کسی نباشه و تا می تونم داد‬ ‫بزنم و گریه کنم . از نظر روحی خیلی خسته بودم . خیـــــلی .‬

‫رو تخت دراز کشیده بودم و تو فکر بودم .می دونستم با هیروش خیلی بد برخورد کردم و گیر الکی‬ ‫دادم . انگار مخصوصا می خواستم یه کاری کنم که از دستم ناراحت بشه و بذاره واسه همیشه بره‬ ‫.‬

‫من خسته بودم . از چیزی که تو وجودم بود می ترسیدم . می ترسیدم دوباره وابسته بشم . هه .‬ ‫وابستـــــــه ؟!!!‬

‫چی داشتم واسه خودم می گفتم ؟ من به هیروش وابسته شده بودم . به بودنش . به حضور‬ ‫حمایتگرش . به اون نگاه پر جذبه و گیرا . من به هیروش احساس پیدا کرده بودم . دیگه واسم‬ ‫اون آدم سابق نبود که دلم بخواد حالش و بگیرم و سر به سرش بذارم . اعترافش تلخ بود ولی‬ ‫حتی بوی عطرش هم تازگیا ضربان قلبم و بالا می برد .‬

‫خدایــــــــــا !!! یعنی من هیروش و دوست دارم ؟؟‬

‫مثل دیونه ها یکدفعه زدم زیر خنده . حتی فکرش هم خنده داره . یعنی من عاشق برادر زن دامون‬ ‫شدم ؟ کسی که گند زد به زندگی من ؟ نـــه !!! این یه اشتباه محض بود . من دیگه توانایی این‬ ‫و نداشتم که یه بار دیگه ضربه بخورم . هنوز نتونسته بودم زخم قبلیم و درمان کنم . دیگه نباید به‬ ‫پسری اعتماد کنم . یا حداقل واسه اعتماد کردن الان زود بود .‬

‫اونم پسری مثل هیروش با این وضع مالی و تیپ و قیافه که خدا می دونه تا حالا با چند نفر بوده .‬ ‫نمی تونستم دوباره همه احساسم و خرج پسری کنم که می دونم موندگار نیست . اون ته تهش‬ ‫دنبال یه دوست دختری می گرده که یه مدت باهاش خوش باشه ، نه من....‬

‫باید همین الان جلوی احساسم و می گرفتم . ما هیچ جوره به هم ربط نداشتیم . ما کجا . اونا کجا‬ ‫؟ از این همه فکر تلخ یه قطره اشک از چشمام اومد بیرون . همون موقع موبایلم شروع کرد به‬ ‫ویبره زدن . دست دراز کردم و از رو میز کنار تخت برداشتمش و نگاش کردم . هیروش بود .‬

‫هول شدم . اومدم فوری جواب بدم که یکدفعه یاد قراری که با خودم گذاشته بودم افتادم . با درد‬ ‫به اسم هیروش که روی صفحه نقش بسته بود نگاه می کردم . انقدر زنگ خورد تا قطع شد ولی‬ ‫من هنوز به صفحه موبایل خاموش زل زده بودم . نمی دونم چقدر به موبایل نگاه کردم که دوباره‬ ‫اسمش رو موبایلم نقش بست .‬

‫تصمیمم و گرفتم . یه نفس عمیق کشیدم و صدام و صاف کردم و جواب دادم .‬

‫- الو . سلام .‬

‫با صدای گرفته ای گفت :‬

‫- سلام مانوش خانم . خوبی ؟‬

‫- آره خوبم تو خوبی ؟‬

‫با صدای خش داری گفت :‬

‫- نه خوب نیستم . صدات چرا اینقدر گرفته است ؟ حالت خوبه ؟ خواب بودی ؟‬

‫دلم واسه این همه نگرانیش ضعف رفت . یه داد سر خودم زدم و تمام سعی ام و کردم که لحنم‬ ‫بی تفاوت باشه و گفتم :‬

‫- چرا خوب نیستی ؟‬

‫- نمی دونم . چرا جواب ندادی دفعه اول؟‬

‫خیلی کوتاه گفتم :‬

‫- تو اتاق نبودم .‬

‫- فردا کلاس داری ؟‬

‫- نه‬

‫- بیام دنبالت بریم بیرون ؟‬

‫- نه ؟‬

‫نفسش و با شدت بیرون داد و گفت :‬

‫- موضوع چیه مانوش ؟ میشه بگی چرا اخلاقت عوض شده و اینجوری حرف میزنی ؟‬

‫تمام سعی ام و کردم و باز هم با همون لحن سردم گفتم :‬

‫- من خوبم اتفاقی هم نیوفتاده .‬

‫با حرص گفت :‬

‫- مانوش من آدم بیکاری نیستم . باور کن کلی کار سرم ریخته که نمی تونم نفس بکشم . ولی‬ ‫انقدر کلافه و سر درگمم که حتی نمی تونم نیم ساعت یه جا بشینم چه برسه به این که بخوام‬ ‫حواسم و جمع کنم و کار کنم . کلافه ترم نکن مانوش . بگو مشکل چیه ؟‬

‫با حرص گفتم :‬

‫- منم همچین حالم خوب نیست . نمی خوام تو رو هم اذیت کنم . اگه تا این حد اذیتت می کنم ،‬ ‫بهتره دیگه با هم حرف نزنیم .‬

‫نفس زدنهای عصبیش و از پشت تلفن هم می شنیدم و دلم از حرفهای خودم آتیش می گرفت ،‬ ‫چه دلی داشتم که اذیتش می کردم . ولی چاره دیگه ای هم نداشتم . صدای دادش از فکر و خیال‬ ‫بیرون آوردم .‬

‫- مانوش ، شورش و در آوردی دیگه . بسه دیگه . یا مثل یه دختر خوب می گی چی شده یا همین‬ ‫الان بلند می شم میام اونجا و یه جور دیگه از زیر زبونت می کشم بیرون‬

‫ته دلم یه جورایی قند آب کردن از این جدیت و جذبه ، ولی نذاشتم رو لحن صدام اثر بذاره و با‬ ‫جدیت گفتم :‬

‫- من و تهدید نکن هیروش ، اصلا حوصله بحث کردن ندارم . کاری نداری ؟؟‬

‫نفسش و با شدت بیرون داد و با صدایی دورگه شده از عصبانیت گفت :‬

‫- مانوش دارم جوش میارما‬

‫پوزخندی زدم و گفتم :‬

‫- خوب جوش بیار ، مثال چیکار می کنی ؟ اصلا ما داریم به خاطر چی بحث می کنیم ؟ چه دلیلی‬ ‫داره که ما بخواییم با هم حرف بزنیم ؟ هیچ فکر کردی اگه وقتی که با هم هستیم یکی ما رو ببینه‬ ‫چی داریم بگیم ؟ هان ؟‬

‫یکم مکث کرد و بعد با صدایی آروم و دلخور گفت :


RE: ×تلخ تر از اسپرسو× - sober - 17-10-2015

قسمت ششم

‫- وقتی با اونم می رفتی بیرون از این فکرها می کردی یا وقتی با من منی این قدر حساس می‬ ‫شی و حساب کتاب می کنی ؟‬

‫احساس کردم یه ظرف آب جوش رو سرم خالی کردن ،حرفی رو که شنیده بودم باور نمی کردم .‬ ‫هضم حرفش واسم خیلی سخت بود . با لکنت گفتم :‬

‫- تو ... تو ... چی گفتی ؟ من ...‬

‫فوری گفت :‬

‫- ببخشید . منظوری نداشتم مانوش‬

‫بدون این که دست خودم باشه اشکام اومد پایین ، با بغض گفتم :‬

‫- به چه حقی به من تیکه می ندازی ؟ من باهات درد و دل کردم . اون وقت تو از حرفام ...‬

‫داد زد :‬

‫- مانوش حرف بیخود نزن . من آدمی نیستم که تیکه بندازم . اونم به تو . یه سوال واضح پرسیدم‬ ‫. می خواستم بدونم با اون که می رفتی بیرون ، اصلا اهمیتی میدادی که کسی ممکنه ببینت ؟‬

‫با صدایی که به خاطر بغض خش دار شده بود ، گفتم :‬

‫- این دوتا موضوع هیچ ربطی به هم نداره . الکی موضوع رو نپیچون . قضیه من و اون فرق می کرد‬ ‫.‬

‫با ناراحتی گفت :‬

‫- راست می گی . اون کجا و من کجا ؟ اون واست مهم بود . دوستش داشتی ولی من ....‬

‫ساکت شد و هیچی نگفت . منم ساکت شدم و از بیچارگی اشکام پشت هم میومد پایین . چی باید‬ ‫می گفتم ؟می گفتم که الان تو ، از همه دنیا واسم مهم تر هستی ؟ که تازه فهمیدم چقدر بهت‬ ‫وابسته شدم ؟ که شدی فکر شب روزم ؟ خواب و بیداریم ؟‬

‫آروم گفت :‬

‫- مانــــــوش‬

‫چقدر قشنگ اسمم و صدا می کرد . نتونستم حرفی بزنم . دوباره گفت :‬

‫- مانوش تو رو خدا اذیتم نکن . من فکرم خیلی مشغوله . داغونم . تو دیگه داغونم ترم نکن .‬

‫تو از هیچی خبر نداری هیروش . من از تو داغون ترم . خدایا خودت که می دونی من چاره ای‬ ‫ندارم . نذار کم بیارم . خیلی سعی کردم بغضم تو صدام معلوم نشه به همین خاطر آروم صدام و‬ ‫صاف کردم و گفتم :‬

‫- این کار درست نیست خودتم می دونی هیروش .‬

‫با حرص داد زد :‬

‫- مانــــــــوش !!!‬

‫منم با همون صدای گرفته داد زدم :‬

‫- صدبار گفتم سر من داد نزن . می فهمی ؟ فقط بلدی داد و بیداد کنی‬

‫با حرص خندید و گفت :‬

‫- نه ،کارای دیگه هم بلدم . می خوای نشونت بدم ؟‬

‫با بهت گفتم :‬

‫- هیــــــــروش . خجالت بکش .‬

‫سکوت کرد و بعد از چند لحظه ، آروم گفت :‬

‫- فردا میام دنبالت با هم حرف می زنیم .‬

‫- من هیچ جا نمیام . من اصلا نمی فهمم مشکل کجاست و چرا داریم بحث می کنیم .‬

‫آروم گفت :‬

‫- فردا بهت می گم مشکل کجاست . عجله نکن . فردا زنگ میزنم باهات قرار میذارم . می بینمت .‬ ‫خداحافظ‬

‫بعد بدون این که بهم اجازه بده حرف بزنم گوشی و قطع کرد . از حرصم گوشی و کوبیدم رو تخت‬ ‫. خودخواه لجباز . ولی هر کاری کردم نتونستم لبخند کش اومده رو لبم و جمع کنم . منم خود‬

‫درگیری پیدا کرده بودم . از یه طرف دوست داشتم زودتر همه چیز تموم بشه و هیروش و هر‬ ‫چیزی که مربوط به اون بود و فراموش کنم از یه طرفم ته تهای دلم از این که میدیدم این قدر‬ ‫راحت حرفم و قبول نکرده و بیخالم نشد ، ضعف می رفت . کاش دامونی وجود نداشت . کاش‬ ‫هیروش برادر زن دامون نبود .‬

‫فکر و خیال داشت دیونه ام می کرد . یه قرص آرامخش خوردم و موبایلم و خاموش کردم و‬ ‫خوابیدم . فرداش مثل مرغ پر کنده خودم و به در و دیوار می کوبیدم . دائم داشتم فکر می کردم .‬ ‫یعنی الان داره چیکار میکنه ؟ به من زنگ زده ؟ فهمیده گوشیم خاموشه ؟ راجع به من الان چه‬ ‫فکری می کنه ؟سعی می کنه همه چیز و فراموش کنه ؟‬

‫اون روز و به هر بدبختی بود گذروندم . دو روز عین یه مرده متحرک رفتم دانشگاه و برگشتم . در‬ ‫ظاهر می گفتم و می خندیدم ولی هیچ کس از غمی که تو دلم بود خبر نداشت . تو این چند روز بر‬ ‫خلاف میلم ، هنوز موبایلم و روشن نکرده بودم و الکی به مامان اینا گفته بودم که سیم کارتم‬ ‫سوخته و باید برم عوضش کنم و یه سیم کارت ایرانسل گرفته بودم و انداخته بودم تو گوشیم .‬

‫این جوری بهتر بود . سخت بود . خیلی هم سخت بود ولی اگر الان این سختی و تحمل می کردم‬ ‫بهتر از این بود که در آینده بخوام ده برار الان عذاب بکشم . این چند روز واسم لازم بود تا به‬ ‫خودم بیام .‬

‫صبح که از خواب بیدار شدم انقدر هوا گرفته بود که فکر می کردم هنوز صبح نشده . از پنجره‬ ‫بیرون و نگاه کردم . دیدم بارون شدیدی داره میاد . اگه طرح نداشتم عمرا امروز دانشگاه می‬ ‫رفتم . با این مدل کلاس رفتن باید شانس می آوردم که این ترم مشروط نشم .‬

‫تو این هوا بعید می دونستم تاکسی گیرم بیاد . وسیله هم زیاد داشتم سخت بود تو این هوا منتظر‬ ‫ماشین موندن . زود حاضر شدم . یه آرایش سرسری هم کردم و چترم و برداشتم و با آژانس‬ ‫رفتم دانشگاه . قرار بود امشب بریم خونه عمه سیما . فقط دعا دعا می کردم که امشب دامون‬ ‫نباشه . امروز یکی از روزای خسته کننده هفته بود واسم چون تا ساعت 13:1 کلاس داشتم . قرار‬ ‫بود از دانشگاه مستقیم برم خونه عمه .‬

‫ساعت حدود 4 بود که مامان زنگ زد و گفت که سپهر گفته میاد دنبالم . اعصاب خراب شد . انقدر‬ ‫پشت تلفن غر زدم که مامان و کلافه کردم و آخرم گفتم که خودم میام .‬

‫چه دلیلی داشت که اون بیاد دنبالم ؟ سپهر و بعد از نامزدی دامون دیگه ندیده بودم . یه جورایی‬ ‫خجالت می کشیدم که باهاش رو به رو بشم . اونم تلاشی واسه دیدنم نکرده بود و از این جهت‬ ‫ازش ممنون بودم .خسته بودم . اعصابم خراب بود . حوصله سپهر و دیگه نداشتم این وسط .‬ ‫تصمیم گرفتم ساعت اخر کلاس و نرم تا زودتر از دانشگاه برم بیرون که مجبور نباشم با سپهر‬ ‫برم، بعد زنگ می زدم بهش و می گفتم کلاسم تشکیل نشده و با یکی از بچه ها اومدم خونه .‬

‫ساعت حدود 1 بود که از دانشگاه اومدم بیرون . هوا کم کم داشت تاریک می شد . نم نم بارون‬ ‫می یومد . یه نگاه به خیابون کردم . خبری از تاکسی نبود . تصمیم گرفتم تا خیابون اصلی پیاده‬ ‫برم . داشتم واسه خودم قدم میزدم که یهو یه ماشین با سرعت پیچید جلوم . از ترس خودم و‬ ‫غقب کشیدم یه جیغ خفه کشیدم . یه نگاه به ماشین کردم . ماشین هیروش بود .‬

‫از ماشین پیاده شد . همون جوری که در باز بود دستش و گذاشت رو سقف ماشین و با ابروهای‬ ‫گره خورده نگام کرد و گفت :‬

‫- سوار شو مانوش . باید با هم حرف بزنیم .‬

‫چقدر دلم واسش تنگ شده بود . بدون این که حرف بزنم سرم و انداختم پایین و در ماشین و باز‬ ‫کردم و سوار شدم . راست می گفت ، باید با هم حرف می زدیم . موش و گربه بازی فایده ای‬ ‫نداشت . حالا باید به خودم نشون می دادم اون چند روز فکر کردن و خود خوری کردن یه نتیجه ،‬ ‫حتی کوچولو داشته . اونم چند لحظه بعد سوار شد و بدون حرف با سرعت زیاد حرکت کرد .‬

‫چرخیدم سمتش و تکیه دادم به در و نگاش کردم . یه شلوار کتون طوسی با یه بلیز مردونه سفید‬ ‫و کت اسپرت مشکی و طوسی خیلی شیک پوشیده بود. صورتشم ته ریش داشت و موهاشم از‬ ‫همیشه به هم ریخته تر درست کرده بود و با یه ژست شیک یه دستش و گذاشته بود رو فرمون و‬ ‫اون یکی دستشم تکیه داده بود به پنجره و گذاشته بود رو لبش و با همون قیافه اخم آلود داشت‬ ‫رانندگی می کرد .‬

‫انقدر تو این حالت جذاب و خوشگل شده بود که نفسم و بند آورده بود . تو این چند روز انقدر‬ ‫بهش فکر کرده بودم و دلم واسش تنگ شده بود که داشتم با چشمام می خوردمش . اونم انقدر‬ ‫تو فکر بود که متوجه نگاه خیره من به خودش نشده بود . خودم و جمع و جور کردم و سر خودم‬ ‫داد زدم‬

‫خاک تو سرت مانوش . آدم باش . تو که دوباره برگشتی سر نقطه اولت .‬

‫باز هم قیافه خونسردی به خودم گرفتم و ابروهام و تو هم گره کردم و با لحن جدی گفتم :‬

‫- کجا داری میری ؟‬

‫یه نیم نگاهی بهم کرد و گفت :‬

‫- یه جا که راحت بشه حرف زد .‬

‫حرفی نزدم و تکیه دادم به صندلی و بیرون و نگاه کردم . سرعت ماشین خیلی زیاد بود . یکم‬ ‫ترسیده بودم ولی اعتراضی نکردم . می دونستم اعصابش خرابه . این و از فک منقبض شده و‬ ‫دست مشت شده اش دور فرمون و ابروهای گره کردش می فهمیدم . انقدر تو فکر بودم که‬ ‫نفهمیدم کجا داریم میریم . وقتی به خودم اومدم که ماشین وایستاد . بیرون و نگاه کردم . دیدم‬ ‫یه جایی مثل بام تهرانیم ولی خیلی خلوت تر .‬

‫هیروش بدون این که به من نگاه کنه از ماشین پیاده شد و رفت تکیه داد به ماشین و زل زد به‬ ‫منظره رو به روش . یه نگاه به ساعت کردم . 12 دقیقه به 1 بود . نمی دونستم چی کار کنم .‬ ‫داشت کم کم دیرم میشد . در ماشین و باز کردم و پیاده شدم . آروم رفتم سمتش و با فاصله‬ ‫ازش تکیه دادم به ماشین . یه نگاه بهش کردم . هنوز بدون حرف و با قیافه ای جدی داشت رو به‬ ‫رو نگاه می کرد . آروم گفتم :‬

‫- هیروش من دیرم شده . چی شده ؟ نمی خوای حرف بزنی ؟‬

‫یکدفعه عصبی برگشت سمتم و جوری نگام کرد که جا خوردم و خودم و کشیدم عقب . با صدایی‬ ‫دورگه گفت :‬

‫- واقعا روت می شه بپرسی چی شده ؟ میشه بگی چرا موبایلت خاموشه ؟‬

‫حرفی نزدم و سرم و انداختم پایین . یعنی حرفی نداشتم که بزنم . با صدایی که سعی می کرد‬ ‫کنترل کنه که داد نزنه گفت :‬

‫- می دونی چند بار تو این چند روز به اون شماره لعنتیت زنگ زدم ؟‬

‫سرم و بلند کردم و تو چشمایی که از عصبانیت قرمز شده بود نگاه کردم و با تمام اعتماد به نفسی‬ ‫که در خودم سراغ داشتم گفتم :‬

‫- خوب زنگ نمی زدی . چرا این قدر خودت و اذیت کردی ؟‬

‫احساس کردم تمام خون بدنش یکدفعه به سمت صورتش هجوم آورد . انقدر وحشتناک نگام می‬ ‫کرد که حتی می ترسیدم بلند نفس بکشم .‬

‫یه پوزخند زد بعد یکدفعه زد زیر خنده . یه خنده بلند و عصبی . منم با بهت داشتم نگاش می‬ ‫کردم . بعد رفت سمت گارد ریل کنار جاده و دوتا دستاش و گذاشت پشت گردنش و یکم تو‬ ‫همون حالت موند بعد یکدفعه برگشت سمتم و داد زد :‬

‫- چرا ؟ !!! تو واقعا نمی دونی چرا ؟!!!‬

‫بعد با صدای غمگینی که از عصبانیت چند لحظه پیش توش خبری نبود گفت :‬

‫- سه رو انگار تو آتیشم . حتی تو خواب هم شمارت و می گرفتم . دو روز دائم دارم جلوی دانشگاه‬ ‫لعنتیت پرسه می زنم تا شاید ببینمت . اونوقت تو خیلی خونسرد می گی چرا ؟ فقط همین حرف و‬ ‫میتونی بزنی ؟ تو فکر کردی من کار و زندگی ندارم که دائم مثل پسر بچه های دبیرستانی تو‬ ‫خیابونتون و جلوی دانشگات پرسه بزنم ؟ یه ذره اصلا به من فکر می کنی ؟ به رفتارات فکر می‬ ‫کنی ؟‬

‫با تعجب داشتم به مرد عصبانی رو به روم نگاه می کردم . فکر نمی کردم هیچ وقت خاموش کردن‬ ‫موبایلم تا این حد اذیتش کنه . فکر نمی کردم اینقدر واسش مهم باشم . نمی دونستم چی بگم که‬ ‫هم یکم آرومش کنم ، هم از موضع خودمم کوتاه نیام . در حال فکر کردن بودم که با صدای زنگ‬ ‫موبایلم پریدم بالا . با عجله از جیب پالتوم بیرون آوردمش و با نگاه کردن به شماره ، بدون اراده‬ ‫گفتم :‬

‫- وای . لعنتی‬

‫که باعث شد هیروش با تعجب به من و گوشی تو دستم نگاه کنه و بعد با چند قدم بلند خودش و‬ ‫بهم رسوند و گفت :‬

‫- چی شده ؟ کیه ؟‬

‫ولی من اصلا حواسم به سوالش نبود و داشتم با خودم حرف می زدم‬

‫- یادم رفت زودتر بهش خبر بدم . این شماره من و از کجا آورده ؟ حالا چی بگم بهش ؟‬

‫هیروش یکدفعه بلند داد زد :‬

‫- می گم چی شده ؟ چرا داری با خودت حرف می زنی ؟‬

‫بدون این که به سوالش جواب بدم ، دستم به علامت سکوت رو لبم گذاشتم و همو جوری که‬ ‫داشتم به قیافه عصبانی و معترض و ابروهای گره خورده هیروش نگاه می کردم گوشی و جواب‬ ‫دادم .‬

‫- الو سپهر سلام . خوبی ؟‬

‫هیروش تا اسم سپهر و شنید دستش مشت شد و یه قدم بهم نزدیک تر شد . از این نزدیکی‬ ‫معذب شدم و یکم خودم و عقب تر کشیدم . صدای سپهر باعث شد حواسم از هیروش پرت بشه‬

‫- سلام خوبم . تو خوبی مانوش ؟‬

‫- خوبم‬

‫- کلاست کی تموم شده ؟ احتمال دادم شاید سر کلاس باشی . گفتم شانسم و امتحان کنم . الان‬ ‫بیرونم . نزدیکم به دانشگاهتون . بیام دنبالت الان ؟‬

‫تو ذهنم داشتم دروغی که می خواستم بگم و با خودم مرور می کردم . تا اومدم جوابش و بدم‬ ‫چشمام تو چشمای هیروش گره خورد . جوری زوم کرده بود رو لبام و حرفی که می خواستم بزنم‬ ‫که هول شدم و سرم و انداختم پایین و با صدایی که سعی می کردم تا جایی که می شه آروم‬ ‫باشه که هیروش نشنوه گفتم :‬

‫- سپهر من یادم رفت زودتر بهت زنگ بزنم . راستش کلاسمون زودتر تموم شد . با چند تا از‬ ‫بچه ها اومدیم بیرون . ببخشید‬

‫با صدایی که معلوم بود ناراحت شده گفت :‬

‫- پس کی میای اینجا ؟ چه جوری میای ؟ می خوای هر جا هستی بگو بیام دنبالت . هوا تاریک‬ ‫شده دیگه .‬

‫عصبی لبم و به دندون گرفتم و بعد از چند لحظه گفتم :‬

‫- نه ، نگران نباش . بچه ها می رسونن من و . ببخشید سپهر که زودتر بهت نگفتم .‬

‫با صدای آرومی گفت :‬

‫- عیب نداره دختر خوب ، مواظب خودت باش . زود بیا . خداحافظ‬

‫- خداحافظ‬

‫تا گوشی و قطع کردم و گذاشتم تو جیبم ، هیروش با یه حرکت اومد نزدیکم . جوری که نفس‬ ‫های عصبیش به صورتم می خورد . با ترس خودم و عقب کشیدم ولی از پشت خوردم به ماشین‬ ‫جوری که نتونستم از جام تکون بخورم و گیر افتادم بین هیروش و ماشین .نمی دونم چرا ترسیدم‬ ‫و سرم و تا جایی که می تونستم پایین گرفتم . بعد از چند لحظه دستش و گذاشت زیر چونم و‬ ‫محکم گرفتش و سرم به زور آورد بالا و مجبورم کرد تو چشماش نگاه کنم .‬

‫انقدر با جدیت داشت نگام می کرد که که از ترس چونم تو دستش به لرزه افتاد . با صدای خشنی‬ ‫پرسید :‬

‫- سپهر کیه ؟‬

‫با لکنت گفتم :‬

‫- پسر عمه ام‬

‫از بین دندون های به هم کلید شده اش گفت :‬

‫- این همون پسر عمه ای نیست که تو نامزدی هلیا تو آالچیق داشتین با هم حرف می زدیدین ؟‬

‫این چطور بعد از این همه مدت هنوز یادش بود ؟ صدام در نمی اومد . انقدر چونه ام و محکم فشار‬ ‫می داد که احساس می کردم الان خورد میشه . چشماش انقدر قرمز و عصبانی بود که هر کاری‬ ‫کردم نتونستم حرف بزنم فقط چشمام و به معنی آره ، باز و بسته کردم .‬

‫پوزخندی زد و دستش و از زیر چونم برداشت و گذاشت دو طرفم روی ماشین جوری که بین‬ ‫حصار دستاش و ماشین زندانی شدم و هیچ راه فراری نداشتم . سرش و جلو آورد ، جوری که‬ ‫نفس های عصبیش به صورتم می خورد و با صدایی عصبی گفت :‬

‫- اون وقت چرا قرار بود بیاد دنبال تو ، کجا قرار بود با هم برین ؟‬

‫از این که مثل یه جوجه در برابرش می لرزیدم و نمی تونستم کاری کنم از دست خودم عصبانی‬ ‫بودم . من واسه چی باید می ترسیدم و به این حساب پس می دادم که به خودش اجازه بده‬ ‫اینقدر راحت از من سوال و جواب کنه ؟ دوباره روی تخسم بیدار شد . براق شدم تو چشماش و‬ ‫تمام شهامتم و جمع کردم و گفتم :‬

‫- داری از من بازجویی می کنی ؟‬

‫چشماش و تنگ کرد و گفت :‬

‫- مانوش روی سگ من و داری بالا میاری . می گم واسه چی می خواست بیاد دنبالت ؟‬

‫معلوم بود نمی خواد کوتاه بیاد . منم که اگه اون روم بالا می اومد اصلا اهل کوتاه اومدن نبودم .‬ ‫اگه آروم ازم سوال می پرسید شاید راحت جوابش و می دادم . ولی با این لحن طلبکار و عصبانی ،‬ ‫مانوش نبودم اگه کوتاه بیام . به همین خاطر پوزخندی زدم و با دستم کوبیدم تو سینه اش و‬ ‫هولش دادم عقب . این فاصله برای این که بتونم خودم و جمع و جور کنم و تحت تاثیر جذبه و‬ ‫خشمش قرار نگیرم واسم لازم بود .‬

‫هیروش که انتظار این حرکت و نداشت چند قدم رفت عقب و قبل از این که به خودش بیاد‬ ‫باعصبانیت داد زدم :‬

‫- چته تو هیروش ؟ چرا این قدر عصبانی و به در و دیوار گیر می دی ؟ تو چی کار به من داری ؟‬ ‫من هر کاری که دلم بخواد می کنم و با هر کسی که دلم بخواد می رم بیرون و قرار میذارم . تو چرا‬ ‫این قدر حرص و جوش می خوری هان ؟!!‬

‫بعد بی توجه بهش برگشتم برم دوباره سمت ماشین که یکدفعه بازوم و گرفت و من و با شدت به‬ ‫طرف خودش برگردوند و یکدفعه جوری توی صورتم داد زد که احساس کردم پرده گوشم پاره‬ ‫شد :‬

‫- نمی تونی لعنتی . من نمی ذارم ، می فهمی ؟‬

‫از صدای دادش شکه شدم . احساس می کردم رگ گردنش از عصبانیت داره پاره می شه . از‬ ‫دادی که زد ، هنوز تو بهت بودم . این هیروش غیر قابل پیش بینی بود . نمی دونستم چیکار باید‬ ‫بکنم . از این چشمای به خون نشسته و از عصبانیت بیش از حدش می ترسیدم . دستم و با شدت‬ ‫از تو دستش بیرون کشیدم و با صدایی که سعی می کردم از بغض و ترس نلرزه گفتم :‬

‫- به من دست نزن هیروش . سر منم داد نزن . این قدر هم واسه من ، منم منم نکن . می فهمی‬ ‫؟! تو هیچ کاره منی . پس رفتار من به تو ربطی نداره که به خودت اجازه می دی سر من داد بزنی و‬ ‫واسه من تکلیف تعیین کنی‬

‫با چشمای درشت شده و بی حرف نگام می کرد . انگار از حرفام شکه شده بود . با چشمای دلگیر‬ ‫نگام کرد و بعد بدون این که حرفی بزنه رفت نشست رو گارد ریل و دستاش و گذاشت پشت‬ ‫گردنش و سرش و انداخت پایین و رفت تو فکر . طاقت دیدنش و تو این حالت نداشتم . نمی‬ ‫دونستم دردش چیه . ای کاش می شد میرفتم ، می شستم کنارش و می گفتم :‬

‫- بسه هیروش . این قدرت خودت و اذیت نکن . به من بگو مشکلت چیه . بگو به من چرا این قدر‬ ‫عصبی و زود رنج شدی ؟ ولی نمی شد . همه این حرفا باید تو دلم می موند و در حد همون ای‬ ‫کاش باقی می موند .‬

‫یه نفس عمیق کشیدم تا بغض تو گلوم و پس بزنم . یه نگاه به ساعت کردم . واقعا خیلی دیر‬ ‫شده بود . اینم که حرفی نمی زد . آروم رفتم سمتش و گفتم :‬

‫- هیروش من دیرم شده . بیا بریم دیگه‬

‫سرش و بلند کرد و بدون حرف نگام کرد . انقدر نگاش گرفته و غمگین بود که بند دلم پاره‬ ‫شد.این چشما داشت منو ... به خاطر این که تمام قولهایی که به خودم دادم و نشکونم ، سرم و‬ ‫انداختم پایین و برگشتم برم تو ماشین بشینم که صداش باعث شد سر جام وایستم .‬

‫- واسه چی از من فرار می کنی مانوش ؟‬

‫احساس کردم گوشام اشتباه شنیده . تعجب کردم . این از کجا فهمیده بود که من دارم ازش فرار‬ ‫می کنم ؟ نباید اجازه میدادم چیزی بفهمه . بدون این که برگردم نگاش کنم با صدای آرومی که به‬ ‫زور از گلوم در میومد گفتم :‬

‫- من چرا باید از تو فرار کنم ؟‬

‫بعد بدون این که منتظر جوابش بمونم دوباره راه افتادم که برم که با حرفش یه جورایی سر جام‬ ‫میخکوب شدم .‬

‫- من دوست دارم مانوش‬

‫به گوشام اعتماد نداشتم . هیروش الان چی گفت ؟ یعنی واقعا من و دوست داره ؟!!! باورم نمی‬ ‫شد . خنده دار بود . این که همیشه با من دعوا داشت !!! فقط دنبال بهانه بود که بهم گیر بده .‬ ‫امکان نداره . حتما من و گذاشته سر کار و می خواد دستم بندازه و منتظر عکس العمل منه .‬ ‫هیروش و عاشق شدن ؟ هه هه ... خنده داره .‬

‫یکم خودم و جمع و جور کردم و با صدایی که به زور از گلوم در میومد گفتم :‬

‫- شوخی جالبی نبود .‬

‫صدای پاش و شنیدم که بهم نزدیک می شد . اومد رو به روم وایستاد . بوی عطرش تو بینیم‬ ‫پیچید . سرم و انداختم پایین و حرفی نزدم . آروم گفت :‬

‫- مانوش به من نگاه کن .‬

‫عکس العملی نشون ندادم . با این که حرفش و باور نداشتم ولی یه جورایی از برخورد باهاش‬ ‫معذب شده بودم . این بار با صدایی خیلی محکم و جدی گفت :‬

‫- بهت میگم به من نگاه کن مانوش .‬

‫آروم سرم و بلند کردم و نگاش کردم . تو چشماش یه چیز عجیب بود . یه جور محبت و عصبانیت‬ ‫و دلخوری ، همراه با هم . طاقت ناراحتیش و اصلا نداشتم . چقدر بدبخت بودم من . آروم گفت :‬

‫- دیگه این حرف و نزن مانوش . من آدمی نیستم که با احساس کسی بازی کنم . اونم تو .‬

‫سرم و انداختم پایین .طاقت نگاه موشکافانه اش و نداشتم . می ترسیدم از نگاهم بفهمه که چقدر‬ ‫دوسش دارم . پشت هم پلک زدم تا اشکم پایین نیاد . خدایا من که می خوام ازش فرار کنم . چرا‬ ‫من و تو این وضعیت قرار می دی ؟ دستام و مشت کردم و بی توجه به حرفایی که شنیده بودم از‬ ‫کنارش رد شدم و گفتم :‬

‫- میشه من و برسونی ؟ دیرم شده .‬

‫در و باز کردم که سوار بشم که هیروش دستش و گذاشت رو در ماشین و بستش و اومد رو به روم‬ ‫و تکیه داد به در و دست به سینه نگام کرد . خودم و عقب کشیدم و گفتم :‬

‫- چرا اینجوری می کنی ؟!!!‬

‫با ابروهای گره خورده و صدایی پر جذبه گفت :‬

‫- مشکلت چیه مانوش ؟ تو چرا این جوری می کنی ؟‬

‫تمام التهاب و هیجانم و پشت قیافه ای خونسرد قایم کردم و گفتم :‬

‫- اگه تو بذاری من مشکلی ندارم .‬

‫ابرویی بالا انداخت و گفت :‬

‫- آهان . یعنی الان مشکل منم و این که گفتم دوست دارم ؟ آره ؟‬

‫عصبی و کوتاه خندیدم و بعد نگاش کردم و گفتم :‬

‫- من و نخندون هیروش . باشه ؟‬

‫همون جوری دست به سینه اومد سمتم و یه نگاه از سر تا پام کرد و یکم سرش و خم کرد طرفم و‬ ‫گفت :‬

‫- خیلی خوشحالم که موجبات خنده و شادیت و فراهم کردم ولی یکم خودت و کنترل کن . چون‬ ‫حالا حالا ها از این حرفا می شنوی و باید بخندی . خنده زیاد هم فکر نکنم خیلی واست خوب باشه‬ ‫.‬

‫با تعجب داشتم نگاش می کردم که گفت :‬

‫- سوار شو می رسونمت .‬

‫با بی حالی سوار شدم . هنوز گیج و منگ بودم . اونم بعد از چند لحظه سوار شد و ماشین و روشن‬ ‫کرد و حرکت کرد . سرم و انداختم پایین و آروم گفتم :‬

‫- من خونه نمی رم . می خوام برم خونه عمه ام .‬

‫با صدای خشک و جدی و گفت :‬

‫- منظورت مامان سپهره ؟‬

‫سرم و به معنی آره تکون دادم . با حرص گفت :‬

‫- اونجا چه خبره ؟‬

‫یه نفس عمیق کشیدم که بد جوابش و ندم . کشش نداشتم که دوباره بخوام بحث کنم . با‬ ‫حرص گفتم :‬

‫- شام امشب اونجاییم .‬

‫یه نگاه بهم کرد و دوباره به رو به رو نگاه کرد و گفت :‬

‫- به خاطر همین می خواست بیاد دنبالت ؟‬

‫- آره .‬

‫- آدرس و بده‬

‫آدرس و دادم و دست به سینه نشستم و به بیرون نگاه کردم . شیطونه می گه بزنم لهش کنم .‬ ‫یکی نیست بگه به تو چه که دائم داری سوال و جواب می کنی از من ؟‬

‫حرفای هیروش داشت تو سرم می چرخید . یعنی واقعا راست می گفت و من و دوست داشت ؟‬ ‫این که موضوع و کش نداد و بهم فرصت داد واسه فکر کردن و حرفی نمی زد خیلی واسم خوب‬ ‫بود . واقعا الان رو هیچ چیز نمی تونستم تمرکز کنم . نزدیک خونه عمه اینا بودیم که گفتم :‬

‫- اگه میشه همین جا نگه دار و خیلی نزدیک نرو دیگه . ممکنه یه نفر ببینمون .‬

‫با همون جدیت . بدون این که نگام کنه گفت :‬

‫- الان هوا تاریکه ، کسی نمی بینه . نترس . نمی تونم تو این تاریکی ولت کنم وسط خیابون که‬ ‫تنها بری‬

‫از این که اینقدر نگرانم بودم دلم ضعف رفت ولی اصلا به روی خودم نیاوردم و همچنان قیافم و‬ ‫خونسرد نگه داشتم . یکم جلوتر از خونه عمه نگه داشت و ماشین و خاموش کرد . نمی دونستم‬ ‫الان باید چی بگم . کیفم و دستم گرفتم و گفتم :‬

‫- مرسی که من و رسوندی . خداحافظ‬

‫اومدم در و باز کنم که دیدم قفله . بدون حرف برگشتم منتظر نگاش کردم که خونسرد تکیه داده‬ ‫بود به در و داشت موشکافانه نگام می کرد . وقتی نگاه منتظرم و دید ، گفت :‬

‫- موبایلت و بده‬

‫ابروم از تعجب بالا پرید و با تعجب گفتم :‬

‫- چی ؟! موبایلم ؟!‬

‫با همون جدیت سرش و تکون داد و گفت :‬

‫- آره . یه لحظه بده .‬

‫ابروهام و تو هم گره کردم و گفتم :‬

‫- واسه چی باید بدم ؟ درو باز کن دیرم شد .‬

‫لب زیریش و از حرص به دندون گرفت و عصبی گفت :‬

‫- تو عادت داری سر هر چی با من بحث کنی ؟ نترس نمی خوام بخورمش ، بهت بر می گردونم .‬ ‫قفلش و باز کن و بدش به من .‬

‫با شک و تردید موبایلم و از تو جیبم بیرون آوردم و قفلش و باز کردم و دادم دستش . ازم گرفت و‬ ‫یکم باهاش ور رفت . داشتم از کنجکاوی می مردم که الان داره چیکار می کنه . یکم بعد صدای‬ ‫گوشیش بلند شد .گوشیم و داد دستم و گفت :‬

‫- میس انداختم به گوشیم . امشب هم رفتی خونه سیم کارت خودت و تو گوشیت بنداز و از این‬ ‫بچه بازیها هم دیگه در نیار . اگه حرفی داری یا مشکلی داری رو در رو حلش کن . نه این که‬ ‫موبایلت و خاموش کنی یا سیم کارتت و عوض کنی و اینجوری نگرانم کنی .‬

‫حرفی نداشتم که بزنم . شاید حق داشت و کارم بچه گانه بود ولی اون هیچ وقت احساس و کارم‬ ‫و درک نمی کرد . درک نمی کرد که من می خوام از خودم و احساسم فرار کنم و این کار با بودن‬ ‫هیروش ممکن نبود . هرچند این کارم هم بی فایده بود و من هنوز هم از دیدن هیروش دست و‬ ‫پام می لرزید .‬

‫با صداش که اسمم و صدا می کرد از فکر اومد بیرون‬

‫- مانوش‬

‫سرم و بلند کردم و نگاش کردم . نگاش تا مغز استخونم و می سوزوند . چشماش مضطرب بود .‬ ‫انگار گفتن حرفی که میخواست بزنه واسش خیلی سخت بود . بعد از چند لحظه دل دل کردن با‬ ‫صدایی دور گه گفت :‬

‫- سپهر دوست داره مگه نه ؟‬

‫مبهوت شدم از حرفی که شنیدم ،اون از کجا فهمیده ؟ خاال چی بگم ؟ آره . انکار می کنم . هم به‬ ‫خاطر خودم هم به خاطر سپهر . ما که چیزی بینمون نیست . من که به اون نه گفتم . نمی خوام‬ ‫غرور سپهر و بشکونم . تا دهنم و باز کردم که حرف بزنم ، دستش و به معنی سکوت بالا آورد و‬ ‫گفت :‬

‫- فقط بهم دروغ نگو مانوش . من جنس نگاه هم جنسام و خوب می شناسم .‬

‫لبم و به دندون گرفتم و سرم و به معنی آره تکون دادم . انکار کردن فایده ای نداشت . فقط‬ ‫باعث می شد خودم و یه آدم احمق و درغگو نشون بدم .‬

‫نفسش و با شدت بیرون داد و گفت :‬

‫- می دونستم‬

‫نفس عمیقی کشیدم و به نگاه کلافش نگاه کردم . نمی خواستم خجالت زده به نظر بیام . من کار‬ ‫اشتباهی انجام نداده بودم . آروم گفتم :‬

‫- هیروش در و باز کن . من باید برم . مامانم نگرانم میشه .‬

‫نگام کرد . چشماش عصبی و ناراحت بود . یکم خم شد سمتم و گفت :‬

‫- امشب تا می تونی از سپهر فاصله میگیری . نمی خوام زیادی بهت نزدیک بشه . می فهمی ؟‬

‫با تعجب نگاش کردم دوباره داشت پرو می شد . با حرص گفتم :‬

‫- معلوم هست چی می گی تو ؟! سپهر پسر عمه منه . هم من حد خودم و می دونم هم اون . در‬ ‫ضمن به تو هم مربوط ....‬

‫عصبی پرید وسط حرفم و گفت :‬

‫- دوباره حرفای تکراری رو شروع نکن مانوش . فکر کنم واست روشن کردم که همه کارای تو به‬ ‫من مربوطه . حالا هم پیاده شو تا بیش تر از این دیرت نشده .‬

‫نفسم وبا حرص دادم بیرون و گفتم :‬

‫- بس کن خواهشا . دیگه نمی خوام چیزی راجع به این موضوع بشنوم . خداحافظ‬

‫بدون این که منتظر جوابش بمونم ، پیاده شدم . همین که در و بستم ، صدام کرد‬

‫- مانــــوش‬

‫سرم و آوردم پایین ، اونم شیشه رو کامل داد پایین و یکم خم شد سمتم . انگار عادت داشت‬ ‫دقیقه نود حرفاش یادش بیوفته .‬

‫- من دوست دارم و به این راحتی هم کوتاه نمی یام . پس فکر نکن با اخم کردن و جدی نگرفتن‬ ‫حرفام می تونی از دستم در بری . می فهمی کوچولو ؟‬

‫با تعجب گفتم :‬

‫- هــــــیروش‬

‫خندید و گفت :‬

‫- جـــــانم . اونجوری تعجب نکن و چشمات و هم گرد نکن . همین امشب میام بالا و با بابات‬ ‫صحبت می کنما !!!‬

‫با دهن باز داشتم نگاش می کردم . یه چشمک زد و گفت :‬

‫- برو تو سرما می خوری . خیلی دوست دارم فینقیلی‬

‫بعد هم گاز داد و رفت . منم داشتم با دهن باز به ماشینش که با سرعت دور می شد نگاه می کردم‬ ‫. خدایا یعنی واقعا دوستم داره ؟ یه لبخند اومد رو لبم . به خودم که نمی تونستم دروغ بگم .‬ ‫خوشحال بودم . خیلی هم خوشحال بودم . جدا از دامون و دوستی ما و این که دامون شوهر خواهر‬ ‫هیروش و این که من چقدر به عشق بی اعتماد بودم ، دوست داشتن هیروش شیرین بود . خیلی‬ ‫هم شیرین بود .‬

‫- مانوش واسه چی اینجا وایستادی ؟‬

‫یه جیغ خفه ای کشیدم و با ترس برگشتم پشت سرم و نگاه کردم . سپهر در حالی که داشت می‬ ‫خندید گفت :‬

‫- ببخشید نمی خواستم بترسونمت .‬

‫با اخم نگاش کردم و گفتم :‬

‫- انگار همچین هم بدت نیومده . خوب داری می خندی .‬

‫خندید و گفت :‬

‫- خوب بابا سخت نگیر . خوبی ؟ این جا چی کار می کردی ؟‬

‫- خوبم . دوستم رسوندم و رفت همین .‬

‫رسیدیم جلوی در . در و باز کرد و تعارفم کرد رفتم تو . مامان کلی غر زد سرم که کجا بودم و چرا‬ ‫دیر کردم . با بد ختی قانع شد ولی می دونم هنوز ته دلش مشکوکه . تو دلم کلی به هیروش‬ ‫فحش دادم که باعث می شه این جوری ضایع بشم و دروغ بگم .‬

‫عمه و دامون و هلیا هم از شانس بد من دعوت بودن . سعی کردم تا جایی که می تونم به چشمای‬ ‫دامون نگاه نکنم . با همه احوال پرسی کردم و با سایه رفتم تو اتاقش تا لباسم و عوض کنم .‬ ‫سایه درست نقطه مقابل سپهر بود . هر چی سپهر آروم و ساکت بود ، سایه شلوغ و شیطون بود و‬ ‫در عرض چند دقیقه اخبار تمام دور و اطرافیان و بهت میداد .‬

‫سایه نشست رو تخت و گفت :‬

‫- خبر جدید و داری مانوش ؟‬

‫همون جوری که با خونسردی داشتم موهام و شونه می کردم نگاش کردم و گفتم :‬

‫- نه . چه خبری ؟‬

‫- ماه دیگه عروسی دامون و هلیاست .‬

‫همون جوری شونه به دست خشک شدم . آب دهنم و با صدا قورت دادم و گفتم :‬

‫- به همین زودی ؟‬

‫نه زود نیست به نظر من . دامون که همه چی داره . دختره هم که وضع مالی باباش خوبه . زود‬ ‫میرن سر خونه زندگی خودشون راحت میشن دیگه .‬

‫همون موقع عمه سایه رو صدا کرد . بلند شد و همون جور که غر می زد گفت :‬

‫- من می رم کمک مامان و توهم زود بیا‬

‫این و گفت و از اتاق رفت بیرون . یه نگاه به در بسته اتاق کردم و با بی حالی روی تخت نشستم .‬ ‫درسته که من دامون و فراموش کرده بودم . ولی با شنیدن خبر ازدواجش دلم یهو زیر و رو شد .‬ ‫نه به این خاطر که هنوز دوستش داشتم . چون از وقتی که فهمیده بودم که هیروش و دوست دارم‬ ‫تازه درک می کردم من ، تو همه این سالها دامون و دوست نداشتم . فقط یه جورایی بهش عادت‬ ‫کرده بودم .‬

‫مشکل این جا بود که هنوز نمی تونستم تصور کنم یه آدم چقدر می تونه پست باشه که اینقدر‬ ‫راحت با احساس یه نفر دیگه بازی کنه و بعد خیلی راحت زندگیش و کنه . چقدر همیشه تو‬ ‫رویاهام این روزها رو تصور کرده بودم . روزی که بخواییم ازدواج کنیم و ..... یه نفس عمیق‬ ‫کشیدم و کلافه دستی به صورتم کشیدم . همون موقع قیافه هیروش وقتی که گفت دوستم داره‬ ‫اومد تو ذهنم و ناخودآگاه یه لبخند نشست رو لبم .‬

‫با خودم گفتم ، خاک تو سرت مانوش واسه چی ناراحتی الان ؟ نه دامون خان تو لیاقت من و‬ ‫نداشتی . کاشکی اصلا از اول تو زندگی من نبودی . کاش یه جور دیگه ای با هیروش آشنا می‬ ‫شدم . یه نفس عمیق کشیدم و بلند شدم تو آینه به قیافه رنگ پریده ام نگاه کردم . یکم رژ گونه‬

‫زدم و رژ لبمم تمدید کردم . حالا خوب شد .موهام و به صورت کج گیس کردم . بامزه شد قیافم .‬ ‫دوباره یه نفس عمیق کشیدم و رفتم بیرون .‬

‫سنگینی نگاه دامون و سپهر و روی خودم حس می کردم ولی اهمیتی ندادم و نشستم کنار مرصا .‬ ‫همون جوری که داشتم با مرصا صحبت می کردم عمه صدام کرد و گفت :‬

‫- مانوش جان خبر و شنیدی ؟‬

‫فهمیدم چی می خواد بگه . تو دلم یه پوزخند به خبر دست دومش زدم و همون جوری که داشتم‬ ‫یه سیب و پوست می گرفتم به عمه نگاه کردم و گفتم :‬

‫- چه خبری عمه ؟‬

‫با خوشحالی دست هلیا رو که کنارش نشسته بود و گرفت و گفت :‬

‫- تاریخ عروسی دامون و هلیا رو مشخص کردیم . حدود یه ماه دیگه است .‬

‫با خونسردی به دامون و هلیا نگاه کردم و یه لبخند زدم و گفتم :‬

‫- تبریک میگم . پس باید به فکر لباس باشیم کم کم .‬

‫هلیا با خوشحالی تشکر کرد ولی دامون داشت با چشمای متعجب و ابروهای گره خورده نگام می‬ ‫کرد . حتما انتظار این برخورد و از من نداشته . خدا رو شکر سایه قبال این خبر و بهم داده بود .‬ ‫چون نمی خواستم حتی دامون واسه یه لحظه ناراحتی رو تو چشمام ببینه . حالا فرقی نمی کرد‬ ‫دلیل این ناراحتی چی باشه .‬

‫بعد از شام دخترا نشسته بودن تو اتاق و داشتن با هم پچ پچ می کردن و می خندیدن ولی من‬ ‫اصلا حوصله نداشتم و نشسته بودم تو پذیرایی و داشتم به حرفای بقیه گوش می دادم که سپهر‬ ‫کنارم نشت و گفت :‬

‫- خوبی مانوش ؟‬

‫سرم و تکون داد و یه لبخند زدم و گفتم :‬

‫- خوبم‬

‫با ناراحتی نگام کرد و گفت :‬

‫- دوست نداشتم امشب خاله اینا هم اینجا باشن ولی شنیده بود شما میاین خودش گفته بود ما‬ ‫هم میایم .‬

‫نگاش کردم و به این همه مهربونیش لبخندی زدم و گفتم :‬

‫- من خوبم سپهر نگران نباش‬

‫اونم یه لبخند مهربون زد و گفت :‬

‫- خوشحالم حالت خوبه . گفتم شاید خبر ازدواجشون رو بشنوی به هم بریزی .‬

‫یه نگاه به دامون کردم . در حالی که داشت با هلیا حرف می زد چشماش به من و سپهر بود و‬ ‫داشت با ابروهای گره خورده نگامون می کرد . سر در نمی آوردم این چپ چپ نگاه کردنش‬ ‫دیگه چی بود . یه پوزخند زدم و برگشتم سمت سپهر و گفتم :‬

‫- یاد گرفتم واسه چیزهای بی ارزش ناراحت نشم . من خوبم سپهر مطمئن باش.‬

‫همون موقع واسم ‪ sms‬اومد . گوشیم و از رو میز برداشتم و اس و اس و باز کردم . ولی از دیدن‬ ‫اسمی که سیو شده بود دهنم باز موند‬

‫- عشقم ؟!!! عشق من دیگه کی بود ؟!!!‬

‫انقدر قیافم مبهوت بود که سپهر هم فهمید . آروم پرسید :‬

‫- اتفاقی افتاده ؟!!‬

‫زود گفتم :‬

‫- نه نه . یکی از دوستام که چند وقت بود ازش خبری نداشتمه . چیزی نیست‬

‫با بهت متن ‪ sms‬و خوندم‬

‫- داری چیکار می کنی بچه ؟ فاصله اسلامی و با سپهر رعایت کردی یا نه ؟‬

‫از ‪ sms‬های قبلیش فهمیدم که هیروشه . دیونه است این پسر . موقعی که گوشیم و ازم گرفته‬ ‫بود تا به گوشی خودش میس بندازه اسمشم عوض کرده بود . خندم گرفت . عقل نداره بچه .‬ ‫جواب دادم :‬

‫- تو خجالت نمی کشی اسمت و تو گوشی من عوض کردی ؟!!‬

‫چند لحظه بعد جواب داد:‬

‫- خوب دیدم چه کاریه . تو که می خوای چند وقت دیگه عوضش کنی ، من واست این کار و کردم‬ ‫و زحمتت و کم کردم .‬

‫آخرش هم یه آیکن خنده گذاشته بود‬

‫منم خندم گرفت از پرویی بیش از حدش . فوری جواب دادم .‬

‫- زیادی خودت و تحویل می گیری . اصلا هم از این خبرا نیست . تو خواب ببینی آقای از خود‬ ‫راضی‬

‫- ایشاال تو بیداری هم میبینم فینقیل خانمی . حالا بحث و نپیچون . از سپهر خان چه خبر ؟‬

‫خنده موزی و بد جنسی کردم و فوری تایپ کردم .‬

‫- خوبه . چرا بد باشه ؟ اتفاقا الان کنار من نشسته و داریم با هم حرف میزنیم . سلام میرسونه‬ ‫خدمتتون .‬

‫- ااا . پس اینجوریه ؟ سلام منم خدمتشون عرض کنید و بگید بعدا به خدمتشون می رسم .‬

‫خندم گرفت . خوشم می اومد حرص می خورد . جواب دادم :‬

‫- وا هیروش . این چه مدل حرف زدنه ؟‬

‫جواب داد :‬

‫- مدل من اینجوریه دیگه . البته یه مدل دیگه هم بلدم که برای بعد از نامزدیمونه . خدمت تو هم‬ ‫بعدا می رسم . البته واسه تشکر به خاطر این که به حرفام خوب گوش کردی و دور و بر سپهر‬ ‫نگشتی‬

‫هر کاری کردم خنده رو لبم و جمع کنم نشد . سپهر که از کنارم بلند شده بود و داشت پذیرایی‬ ‫می کرد ظرف میوه رو گرفت جلوم . یه سیب برداشتم و تشکر کردم که با لبخند مهربونی گفت :‬

‫- خوشحالم که می خندی . همیشه بخند مانوش‬

‫از این همه مهربونیش دلم گرم شد و یه لبخند محو زدم و گفتم :‬

‫- مرسی سپهر‬

‫سپهر که از جلوم کنار رفت دوباره با دامون چشم تو چشم شدم . بازم داشت با اون ابروهای گره‬ ‫خورده نگام می کرد . این نگاهش اعصابم و خورد کرده بود . منم برعکس همیشه ، نگاهم و ازش‬ ‫ندزدیم و مثل خودش ابروهام تو هم گره کردم و ابروم و به معنی چیه ، بالا انداختم و سرم و‬ ‫تکون دادم . سرش و به معنی تاسف تکون داد و برگشت سمت هلیا که داشت با عمه حرف می‬ ‫زد.‬

‫لعنتی منظورش و از این کارا نمی فهمم . فقط بلده رو اعصاب من اسکی کنه . بره به جهنم .‬ ‫عوضی .‬

‫یه نگاه به گوشی تو دستم کردم . هیروش با دامون خیلی فرق داره . بهم آرامش میده . ناراحتی و‬ ‫خوشحالی من واسش مهمه .نگرانمه . خدایا چرا سرنوشت من اینجوریه . حالا که به یه نفر‬ ‫عالقمند شدم اون یه نفر باید هیروش باشه ؟ نمی دونم چرا ولی ناخودآگاه واسه هیروش نوشتم :‬

‫- خیلی دلم گرفته هیروش‬

‫چند لحظه بعد جواب داد :‬

‫- چرا عزیز دلم ؟ واسه چی دلت گرفته ؟ اتفاقی افتاده ؟!!‬

‫از عزیز دل گفتنش اشک تو چشمام جمع شد . جواب دادم :‬

‫- خودمم نمی دونم چرا ولی ناجور دلم گریه می خواد‬

‫بدون این که چشمم و از صفحه گوشیم بردارم منتظر جواب شدم :‬

‫- فدای دلت بشم من . فردا میام دنبالت می برمت یه جایی که دلت یکم باز بشه . منم که ببینی‬ ‫حالت خوب میشه .‬

‫دلم از محبتش ضعف رفت .یکدفعه یاد حرفایی که امروز بینمون رد و بدل شده بود افتادم . دلم‬ ‫می خواست سر خودم جیغ بزنم که این قدر راحت باهاش حرف زدم ، شده بودم حکایت اون‬ ‫ضرب المثله است که با دست پس می زنم و .... زود جواب دادم :‬

‫- نه . من نمی تونم بیام .‬

‫- چرا نمی تونی بیای ؟!!!‬

‫یکم فکر کردم و بعد نوشتم :‬

‫- چون درست نیست . دلیلی نداره همدیگر و ببینیم .‬

‫چند لحظه بعد جواب داد :‬

‫- وای امان از دست تو مانوش ، من و اینقدر حرص نده . باشه ؟ سکته می کنم می میرم . می افتم‬ ‫رو دستت آ .‬

‫با حرفش اخمام و کشیدم تو هم و زیر لب گفتم :‬

‫- خدا نکنه .‬

‫دستام از هیجان زیاد شنیدن حرفاش یخ زده بود . من هیروش و دوست داشتم . من عاشق این‬ ‫بودم که نگرانم بشه و دلواپسم . این که بهم محبت کنه . این که بفهمم واسش مهمم . من و‬ ‫عزیزم صدا کنه . خدایا یعنی من حق عاشق شدن ندارم ؟ حق خوشبختی ندارم ؟ولی ...‬

‫قبل از این که فکر و خیال زیاد پشیمونم کنه ، نوشتم :‬

‫- کجا می خوای ببریم ؟‬

‫- آفرین دختر خوب . عجله نکن . فردا همه چی و می فهمی . ساعت 88 میام دنبالت . شبت بخیر‬ ‫عزیزم . فکر و خیال اضافه هم ممنوع‬

‫یه نفس عمیق کشیدم و بغضم و قورت دادم و نوشتم :‬

‫- باشه شب بخیر‬

‫تا وقتی رفتیم خونه دیگه به دامون نگاه نکردم . حال و حوصله هیچی رو نداشتم مخصوصا نگاهای‬ ‫مزخرف دامون رو .‬

‫صبح بلند شدم . یه دوش سریع گرفتم و پالتو یشمی کوتاه با شال و شلوار مشکی پوشیدم و‬ ‫موهامم محکم بستم بالا و یه آرایش ساده هم کردم و رفتم بیرون . سر کوچه جای همیشگی‬ ‫وایستاده بود . بعد از اون حرفایی که زده بود، سخت بود باهاش رو به رو بشم و یکم معذب بودم .‬ ‫یه جورایی خجالت می کشیدم . شاید اشتباه کردم و نباید دوباره می دیدمش ولی این دل لعنتی‬ ‫این چیزا حالیش نمی شه . بهترین کار این بود که خودم و بزنم به بی خیالی و اصلا به روی خودم‬ ‫نیارم که دیروز چی گفته و من چی شنیدم‬

‫نشستم تو ماشین و گفتم :‬

‫- سلام‬

‫تکیه داد به در ماشین و مثل همیشه از بالا تا پایین رصدم کرد . منم نگاش کردم . یه شلوار کتون‬ ‫قهوه ای سوخته با بافت کرم پوشیده بود و عینک آفتابیشم زده بود بالای سرش روی موهایی که‬ ‫مثل همیشه شلوغ و در هم درست کرده بود . تیپش و بوی عطرش رو دوست داشتم . این پسر‬ ‫همه چیزش واسه من دوست داشتنی بود .‬

‫با صداش دست از دید زدن تیپش برداشتم به خودم اومد و واسه این که تابلو بازیم و جبران کنم‬ ‫شروع کردم به بستن کمربندم‬

‫- به به مانوش خانم . خوبی شما ؟‬

‫خیلی خونسرد گفتم :‬

‫- خوبم مرسی‬

‫همونطور که ماشین و روشن می کرد خندید و گفت:‬

‫- خوبه . منم حالم خوبه مرسی از احوال پرسیت‬

‫خندیدم و گفتم :‬

‫- خوب حالا . کم تیکه بنداز. حالا کجا می ری ؟‬

‫- دختر تو چقدر فضولی . یکم طاقت بیار . می فهمی .‬

‫بعد شیطون نگام کرد و گفت :‬

‫- دیشب چه خبر بود ؟ خوش گذشت ؟‬

‫واسه این که حرصش و در بیارم یه لبخند زدم و گفتم :‬

‫- اوهم . کلی خوش گذشت . جات خالی‬

‫خونسرد نگام کرد و گفت :‬

‫- از آقا سپهر چه خبر ؟ خوب بودن ؟‬

‫زیر چشمی نگاش کردم و گفتم :‬

‫- آره خوب بود . واسه چی بد باشه ؟‬

‫آرنجش و گذاشت به لبه شیشه و دستش و گذاشت رو لبش و بعد از یکم فکر کردن گفت :‬

‫- آخه حدس می زنم به زودی حالش بد بشه!!!‬

‫با تعجب نگاش کردم و گفتم :‬

‫- واسه چی حالش بد بشه ؟‬

‫چشمکی زد و گفت :‬

‫- به هر حال اونم از تو خوشش میاد . وقتی بشنوه قرار به زودی نامزد کنی ، خیلی خوشحال نمی‬ ‫شه ، مگه نه ؟‬

‫تکیه ام و دادم به در و کامل برگشتم سمتش و با تعجب گفتم :‬

‫- من ؟!! من قرار نامزد کنم ؟!! اون وقت با کی قرار نامزد کنم ؟‬

‫یه نگاه عاقل اند سفیه بهم انداخت و گفت :‬

‫- با من دیگه‬

‫خندیدم و گفتم :‬

‫- خیلی مسخره ای . من و بگو که داشتم جدی به حرفات گوش می دادم .‬

‫ابرویی بالا انداخت و گفت :‬

‫- جدی بگیر عزیزم . جدی بگیر .گفتم که من با دو تا اخم و قیافه گرفتن کوتاه نمیام فینقیل خانم .‬ ‫اول و آخرش مال خودمی .‬

‫با حرفش از خجالت گر گرفتم . هول شدم و واسه این که حرف و عوض کنم فوری گفتم :‬

‫- راستی دیشب خواهرت هم اونجا بود‬

‫یه نگاه بهم انداخت که یعنی خودتی و من فهمیدم که حرف و عوض کردی ولی چیزی نگفت بعد‬ ‫از چند لحظه قیافه ناراحتی به خودش گرفت و گفت :‬

‫- جدی ؟ من اصلا نمی فهمم چه معنی داره که یه خواهر بدون برادرش بره مهمونی . من نمی‬ ‫فهمم به خدا‬

‫چشمام و ریز کردم و یه نگاه بهش کردم . اونم یه نگاه بهم کرد و گفت:‬

‫- چرا اینجوری نگاه می کنی ؟‬

‫- میدونی خیلی روت زیاده ؟‬

‫سرش و تکون داد و گفت :‬

‫- اوهم . می دونم‬

‫خندم گرفت . این بشر درست بشو نبود . ماشین که وایستاد با تعجب یه نگاه به دور و اطرافم‬ ‫انداختم و گفتم :‬

‫- اینجا کجاست دیگه ؟‬

‫همونجوری که از ماشین پیاده می شد گفت :‬

‫- پیاده شو می فهمی‬

‫چند دقیقه بعد با تعجب و عصبانیت رو به روش وایستاده بودم و نگاش می کردم . وقتی دیدم‬ ‫اهمیتی نمیده ، با حرص گفتم :‬

‫- نگو که می خوای سوار بشی‬

‫ابرویی بالا انداخت و گفت :‬

‫- پس دیونه ام این همه راه بیام اینجا . تو دوست نداری ؟ نمی خوای سوار بشی ؟‬

‫- نه خیر من از ارتفاع می ترسم . هیروش خطرناکه . تو رو خدا بیخیال .‬

‫- ااا دختر خوب مگه دفعه اولمه این جوری میگی ؟ من واسه خودم یه پا استادم‬

‫یه نگاه به کسایی که داشتن از اون بالا با پاراگالیدر می اومدن پایین انداختم و واسه یه لحظه‬ ‫خودم و جای اونها گذاشتم و احساس کردم قلبم داره میاد تو دهنم و بازم با دلشوره به هیروش‬ ‫نگاه کردم و گفتم :‬

‫- هیروش ترو خدا بیخیال . اگه می خوای دیونگی کنی و از اون بالا بپری پایین الاقل وقتی این‬ ‫کار و بکن که من نباشم‬

‫شیطون نگام کرد و گفت :‬

‫- نگران نباش . دلت شور چی و میزنه دختر خوب ؟ تازه من امروز تو رو آوردم اینجا تا هم دلت باز‬ ‫بشه هم با عالقمندیهای همسر آینده ات هم آشنا بشی‬

‫حرصم در اومد . این بشر اصلا از رو نمی رفت . از دستش عصبانی بودم و دلم می خواست یه‬ ‫جوری عصبانیتم و خالی کنم و دیواری کوتاهتر از خودش پیدا نکردم ، به همین خاطر تو چشماش‬ ‫نگاه کردم و گفتم :‬

‫- لازم نیست جلوی من این کارا رو بکنی . بذار هر وقت زن گرفتی با اون بیا . من هیچ عالقه ای‬ ‫بهت ندارم پس اینقدر نامزدم ، نامزدم نکن . اصلا هر کاری دوست داری بکن . اگر هم حرفی‬ ‫زدم به خاطر خودت بود .فکر دیگه ای واسه خودت نکن .‬

‫واسه یه لحظه مات و مبهوت وایستاد و نگام کرد . کم کم نگاش رنگ دلخوری گرفت . یه خنده‬ ‫تلخ کرد و مثل همیشه که کلافه می شد یه دست به گردنش کشید و همون جوری که کوله اش رو‬ ‫از رو زمین بر میداشت غمگین نگام کرد و گفت :‬

‫- خوبه پس خیالم راحته دیگه نگران نمیشی ، فقط ببخشید وقتت و گرفتم ولی میشه یکم منتظرم‬ ‫بمونی تا بیام ؟ قول میدم زیاد منتظرت نذارم و زود بیام‬

‫بعد قبل از این که بره اومد جلوتر و زل زد تو چشمام و گفت :‬

‫- دعا کن اون بالا یه بالیی سرم بیاد که هم تو از دست من راحت بشی هم خودم از این برزخ‬ ‫بیام بیرون‬

‫بعد بدون این که منتظر حرفی از طرف من باشه کوله رو انداخت رو شونه اش . سوار وانت شد که‬ ‫بره بالا تو محوطه پرواز . انقدر مبهوت بودم و در حال تجزیه و تحلیل حرفش بودم که وقتی به‬ ‫خودم اومدم که اثری از هیروش نبود .‬

‫از حرصم با لگد زدم به سنگ جلوی پام و یه جیغ زدم که باعث شد چند تا پسری که یکم دور تر‬ ‫از من وایستاده بودن با تعجب برگردن و نگام کنن . لابد فکر کردن دیونه ام . ولی هیچی واسم‬ ‫مهم نبود . مهم هیروش بود که تا چند دقیقه دیگه وسط زمین و آسمون بود .‬

‫خیلی احمقی مانوش ، واسه چی اون حرف و بهش زدی و ناراحتش کردی ؟ اگه نمی تونی مثل آدم‬ ‫رفتار کنی الاقل یه کاری نکن که ناراحتش کنی ، بعد خودت از ناراحتی اون مثل دیونه ها به خودت‬ ‫بپیچی‬

‫یه نگاه به کسایی که با پاراگالیدر می اومد پایین کردم و باز دلم ریخت .‬

‫اگه یه بالیی سرش بیاد ، می خوای چه خاکی به سرت بریزی احمق ؟ خدایا 1111 تا صلوات نظر‬ ‫می کنم که صحیح و سلام بیاد پایین و اتفاقی واسش نیوفته .‬

‫مثل همیشه که دلشوره سراغم میاد بازم فشارم اومده بود پایین و دست و پام یخ زده بود و‬ ‫ضربان قلبم رفته بود بالا . نمی دونم چقدر یه تیکه راه و قدم زدم و به اسمون نگاه کردم و دعا‬ ‫خوندم که یکدفعه تو آسمون نزدیک به زمین تشخیصش دادم . فکر کنم داشت فرود میومد .‬ ‫چشمام داشت از حدقه می زد بیرون .‬

‫فوری چشمام و بستم تا لحظه فرود اومدنش و نبینم . اشکام دیگه داشت می اومد پایین . یکم که‬ ‫گذشت با کلی ترس و لرز چشمام و باز کردم و دیدمش که دورتر از من داره چترش و جمع می‬ ‫کنه . یه نفس راحت کشیدم و نشستم رو تخته سنگی که نزدیکم بود و اینبار اشکام با سرعت‬ ‫بیشتری اومد پایین و واسه این که کسی اشکام و نبینه سرم و تا جایی که می تونستم پایین‬ ‫انداخته بودم .‬

‫نمی دونم چقدر گذشت که احساس کردم یه سایه ای روم افتاده . سرم و بلند کردم دیدم‬ ‫لباسش و عوض کرده و بالای سرم وایستاده .قیافش مثل یخ سرد بود جوری که از سرماش یخ‬

‫زدم . یه نگاه به قیافم کرد و بعد چشماش و ریز کرد و نگاش دوباره مهربون شد و رنگ نگرانی به‬ ‫خودش گرفت و گفت :‬

قسمت هفتم


- حالت خوبه مانوش ؟ گریه کردی ؟‬

‫دلم می خواست بیوفتم به جونش تا می خوره بزنمش . بدون این که به سواالش جوابی بدم از‬ ‫جام بلند شدم و رفتم سمت جایی که ماشین و پارک کرده بود . صداش و میشنیدم که داره از‬ ‫پشت صدام می کنه . ولی اهمیتی ندادم و بدون اینکه بهش توجه کنم با بیشترین سرعت ممکن‬ ‫رفتم سمت پارکینگ که یکدفعه دستم و به شدت از پشت گرفت جوری که کشیده شدم سمت‬ ‫عقب بعد برگردوندم سمت خودش و دوتا بازوهام و گرفت و تکونم داد و گفت :‬

‫- معلوم هست چیکار داری میکنی مانوش ؟ چرا هر چی صدات می کنم جواب نمی دی ؟ چی شده‬ ‫؟‬

‫دستش واز بازوم جدا کردم و با عصبانیت نگاش کردم و بدون این که حرفی بزنم دوباره برگشتم‬ ‫سمت ماشین که این بار دستم و با شدت بیشتری کشید جوری که پرت شدم تو بغلش .‬

‫سرم و بلند کردم که یه چیزی بهش بگم که چشمام تو چشماش قفل شد . اونم بدون حرف زل‬ ‫زد تو چشمام . چشماش رنگ عصبانیت و نگرانی و با هم داشت . داشتم تو نگاهش حل می شدم‬ ‫ولی به خودم اومدم و تکون به خودم دادم تا از جذبه نگاهش بیام بیرون . دستم و گذاشتم رو‬ ‫سینه اش و هلش دادم عقب و با حرص گفتم :‬

‫- چیه ؟ هان ؟ تو به من چیکار داری ؟ برو به پروازت برس . به جهنم که مانوش پایین وایستاده و‬ ‫دلش شور میزنه . به جهنم که قلبش داره میاد تو دهنش . به جهنم که از ترس و دلشوره انقدر به‬ ‫آسمون نگاه کرد که گردنش خشک شد . هنوز به این سن و سال نمی فهمی وقتی می خوای یه‬ ‫کاری و انجام بدی نیاید بگی خدا کنه بالیی سرم بیاد و طرف و تو جهنم ول کنی و بری ؟ نه بابا‬ ‫اینها چه اهمیتی داره . تو برو به عشق و حالت برس . مانوش کیه ؟ مهم خودتی !!!‬

‫بدون این که دست خودم باشه دوباره اشکام داشت می اومد پایین . نمی خواستم جلوش گریه‬ ‫کنم ولی دست خودم نبود . بعد یکدفعه به خودم اومدم و فهمیدم چه گندی زدم و چه جوری‬ ‫مشتم جلوش باز شده . یه نگاه بهش کردم که داشت با دهن باز نگام می کرد . خجالت کشیدم .‬ ‫خواستم به روی خودم نیارم . سرم و انداختم پایین و برگشتم دوباره به سمت ماشین رفتم که‬

‫دیدم دوید و اومد جلوم وایستاد . جرات نگاه کردن تو چشماش و نداشتم . سرم و انداختم پایین و‬ ‫با صدایی که به خاطر گریه خش دار شده بود ، گفتم :‬

‫- از سر راهم برو کنار‬

‫بازوهام و گرفت و گفت :‬

‫- مانوش به من نگاه کن‬

‫نمیتونستم . روم نمی شد به چشماش نگاه کنم . دستش و گذاشت زیر چونم و سرم و آورد بالا و‬ ‫و آروم ولی جدی گفت :‬

‫- بهت می گم به من نگاه کن .‬

‫آروم چشمام و آوردم بالا و به چشماش نگاه کردم . چشما و تمام اجزاء صورتش می خندید .‬ ‫آروم و با لکنت گفت :‬

‫- مانوش تو ... تو ... نگران من شده بودی ؟‬

‫آب دهنم و به زور قورت دادم و گفتم :‬

‫- نه اینطور نیست‬

‫لبخند محوی زد و گفت :‬

‫- راست بگو مانوش ، تو دلت واسه من شور می زد به همین خاطر حالت بد شد و گریه کردی مگه‬ ‫نه ؟‬

‫انقدر تابلو بازی در آورده بودم که نمی دونستم چه جوری ماست مالیش کنم . دستش و از زیر‬ ‫چونم کنار زدم و سرم و انداختم پایین و گفتم :‬

‫- آخه خودم هفته پیش تو روزنامه خوندم یکی با پاراگالیدر به کابلهای برق گیر کرده و چند‬ ‫ساعت تو وضع بدی آویزون بود . تازه تو روزنامه نوشته بود چند بار دیگه هم از این اتفاقها افتاده‬ ‫، اگه تو هم گیر می کردی به کابلها چی ؟ یا اگه چترت پاره میشد یا ...‬

‫یکدفعه دستم و گذاشتم رو دهنم و ساکت شدم . اینکارم باعث شد صدای خنده هیروش بلند‬ ‫بشه . خاک تو سرت مانوش مثال می خواستی ماست مالیش کنی ؟ تو که بدتر گند زدی . حالا چه‬ ‫فکری راجع بهت می کنه احمق ؟‬

‫قدرت این که سرم و بلند کنم و ببینم در چه وضعیتیه رو نداشتم . همون جوری که می خندید‬ ‫دستم و محکم گرفت و به سمت ماشین حرکت کرد . سرم و بلند کردم و با تعجب نگاش کردم و‬ ‫گفتم :‬

‫- چیکار می کنی ؟ دستم و ول کن .‬

‫اومدم دستم و از تو دستش در بیارم بیرون که نذاشت و همون جوری که می خندید و با سرعت‬ ‫راه می رفت ،نگام کرد و گفت :‬

‫- اونجوری نگام نکن . بیا زودتر از اینجا بریم تا وسط این همه آدم از خوشحالی یه کاری دست‬ ‫خودم و خودت ندادم .‬

‫از خجالت لبم و به دندون گرفتم و به اعتراض گفتم :‬

‫- اااا هیـــــــــــرو ش !!!‬

‫در ماشین و باز کرد و من و سوار ماشین کرد و دستش و گذاشت رو سقف ماشین و خم شد سمتم‬ ‫و یه چشمک بهم زد و گفت :‬

‫- من که میدونم الان باز صدای دادت در میاد ولی بازم میگم . جـــــــون هیروش‬

‫با حرص نگاش کردم که خندید و در و بست و رفت کوله اش و گذاشت صندوق عقب و خودش‬ ‫اومد سوار شد و گفت :‬

‫- بریم یه جای ساکت حرف بزنیم ؟‬

‫آروم گفتم :‬

‫- باشه‬

‫بعد هم روم و برگردوندم سمت شیشه و زل زدم به منظره بیرون . چند دقیقه یکبار ، سنگینی‬ ‫نگاهش و احساس می کردم ولی به روی خودم نمی آوردم . از مسیر تشخیص دادم که داریم می‬

‫ریم پارک کوهسار . جای خوبی بود برای صحبت کردن . رسید به بالاترین نقطه پارک و ماشین و‬ ‫پارک کرد و گفت :‬

‫- یه لحظه صبر کن . زود میام .‬

‫بعد هم پیاده شد و رفت . یه نگاه به منظره رو به روم کردم . سوئیچ و از رو ماشین برداشتم و‬ ‫پیاده شدم . هوای این بالا سرد بود . یکم لرز کردم . دستام و بغل کردم و رفتم تکیه دادم به‬ ‫ماشین و زل زدم به تهران دود گرفته .‬

‫کلی فکر تو سرم چرخ می زد . این بود دوری کردنت مانوش ؟تو که با این حرف زدنت زدی همه‬ ‫چیز و خراب کردی . همین جوری تو فکر بودم و داشتم سر خودم غر غر می کردم که یکدفعه یه‬ ‫لیوان رو به روی صورتم گرفته شد . پریدم بالا و یه جیغ خفه کشیدم . سرم و چرخوندم و دیدم‬ ‫هیروش داره با لبخند نگام می کنه . تا نگاه من و متوجه خودش دید گفت :‬

‫- کجایی دختر خوب ؟ هر چی صدات می کنم اصلا حواست نیست .‬

‫لیوان و ازش گرفتم و زیر لب تشکر کردم . اونم اومد کنارم تکیه داد به ماشین و بی حرف زل زد‬ ‫به منظره رو به روش . یکم از چایم رو خوردم که پرسید :‬

‫- حالت خوبه ؟ بهتر شدی ؟‬

‫سرم و تکون دادم و گفتم :‬

‫- ای بدک نیستم . یه جورایی عادت کردم .‬

‫با تعجب پرسید :‬

‫- به چی عادت کردی ؟‬

‫- به دلشوره و نگرانی . من آدم خیلی مضطربی هستم . دائم دلشوره دارم . واسه همه چی نگران‬ ‫میشم . انقدر نگران مامان اینا هستم که یه وقتایی خودم هم کلافه میشم . نگران بیرون رفتن و‬ ‫سلام برگشتنشون . نگران این که یه وقت مریض نشن . وای به حال این که یه جایی بدون من‬ ‫برن ، تا برگردن و بیان میمیرم از دلشوره و نگرانی . من خیلی به خانواده ام وابسته ام . می دونی‬ ‫شاید به نظر خیلیا مسخره باشه ولی من یه وقتایی فکر می کنم اگه زمانی خدایی نکرده مامان اینا‬ ‫نباشن چی میشه ؟ می دونم میمیرم من .‬

‫آروم زیر لب گفت :‬

‫- خدا نکنه .‬

‫بعد از چند لحظه نگام کرد و با شیطنت گفت :‬

‫- منم به نگرانیات اضافه شدم . آره ؟‬

‫سرم و انداختم پایین . بعد از اون همه ضایع بازی چی می گفتم ؟ یه نفس عمیق کشیدم و سرم و‬ ‫تکون دادم و گفتم :‬

‫- آره‬

‫- چرا ؟!!!‬

‫نگاش کردم و گفتم :‬

‫- چی چرا ؟!!!‬

‫یه نفس عمیق کشید و گفت :‬

‫- تو نگران خانوادتی چون بهشون عالقه داری . چرا برای من دلشوره داری و نگرانمی ؟‬

‫هول کردم . موندم چی بگم . سرم و انداختم پایین و گفتم :‬

‫- خوب... خوب تو هم بالاخره فامیلی . با هم ... با هم دوستیم‬

‫چشماش و ریز کرد و به چشمام نگاه کرد و گفت :‬

‫- فقط به همین خاطر مانوش ؟همه دلشوره و نگرانیت و همه اون اشکایی که ریختی به خاطر‬ ‫حس فامیلی بوده ؟ !!!‬

‫می دونستم دلیل خیلی مزخرفی آوردم ولی چاره ای نداشتم . چی می گفتم ؟ اومد رو به روم‬ ‫وایستاد و گفت :‬

‫- ولی چشمات این و نمیگه‬

‫فوری سرم و انداختم پایین و گفتم :‬

‫- چشمای من حرفی برای گفتن ندارن .‬

‫با صدای خش داری گفت :‬

‫- مانوش چرا اینقدر اذیتم می کنی ؟‬

‫با تعجب نگاش کردم و گفتم :‬

‫- من چرا باید تو رو اذیت کنم ؟‬

‫تو چشمام نگاه کرد و گفت :‬

‫- چرا از من و احساسم فرار می کنی ؟ فکر می کنی اگه تو هیچی نگی و راجعبش حرف نزنی من‬ ‫هم یادم می ره ؟‬

‫الان آمادگی شنیدن این حرفا رو نداشتم . الان که اینقدر دست دلم واسش رو شده . الان که می‬ ‫دونم تا چه اندازه جونم به جونش بنده .به سختی و با صدای آرومی گفتم :‬

‫- من از چیزی فرار نمی کنم . واسه من چیزی وجود نداره که بخواد فراریم بده .‬

‫سرش و یکم سمتم خم کرد و با دقت نگام کرد و گفت :‬

‫- داری خودت و گول می زنی ، فکر می کنی منم می تونی گول بزنی بچه ؟‬

‫قلبم با بیشترین سرعت ممکن داشت می زد . بعد رفت نشست رو گارد ریل و دست به سینه زل‬ ‫زد بهم و گفت :‬

‫- میدونی مانوش من اصلا اهل ازدواج نبودم ولی شدم . اهلی ام کردی ؟ می فهمی ؟‬

‫احساس می کردم صدای ضربان قلبم و می شنوم . انقدر از شنیدن حرفاش شکه شده بودم که‬ ‫نمی تونستم حرفی بزنم . آروم گفت :‬

‫- می خوای فرار کنی از دستم ؟ باشه فرار کن ولی منم ول کنت نیستم و دنبالت میام . انقدر میام‬ ‫تا بهم بله بگی . نمی خوام یه وقتی به خودم بیام که ببینم راحت از دستت دادم و جام رو یکی مثل‬ ‫امیر علی و سپهر گرفته .‬

‫- احساس می کردم از استرس زیاد رنگ و روم پریده . با صدایی که از هیجان می لرزید گفتم :‬

‫- تو قضیه امیر علی و از کجا می دونی ؟‬

‫نگام کرد و تلخ خندید و گفت :‬

‫- می دونی چی واسه یه مرد سخته ؟ این که یکی از عزیزترین دوستات عاشق عشقت باشه و با‬ ‫نگاهش به اون آتیشت بزنه . می دونم که اون زودتر از من اومده . قول نمی دم که حتی اگه اون و‬ ‫دوست داشتی ، من تلاشی واسه به دست آوردنت نمی کردم ولی الان که می دونم جوابت به اون‬ ‫منفیه ، هیچ چیزی نمی تونه جلوم و بگیره که تو رو مال خودم نکنم .‬

‫از خجالت گوشه لبم و به دندون گرفتم گه گفت :‬

‫- ول کن اون لبت و بچه .‬

‫لبم و ول کردم و سرم و تا جایی که می تونستم پایین انداختم . آروم گفت :‬

‫- یه چیزی بگو مانوش‬

‫با صدایی که به زور از گلوم بیرون میومد گفتم :‬

‫- من نمی خوام دوباره به کسی وابسته بشم . نمی خوام دوباره ضربه بخورم .‬

‫بلند شد اومد رو به روم وایستاد و گفت :‬

‫- یعنی الان بهم وابسته نشدی ؟ هیچ احساسی بهم نداری ؟‬

‫کلافه گفتم :‬

‫- حرف من این نیست هیروش‬

‫- پس چیه ؟!!! من یه روز اگه ازت خبری نداشته باشم کلافه و داغون می شم . دائم دلم می خواد‬ ‫باهات حرف بزنم . صدات و بشنوم . ببینمت . حست کنم . تو تا حالا نشده که منتظر زنگ من‬ ‫باشی ؟ دلت واسم تنگ بشه ؟‬

‫پریدم وسط حرفش و گفتم :‬

‫- ولی من دلم نمی خواد بازم ضربه بخورم . دلم نمی خواد یه مدت دیگه یه درد دیگه به دردام‬ ‫اضافه بشه .‬

‫با صدای عصبی گفت :‬

‫- کی قرار بهت ضربه بزنه ؟ من ؟!!! اینجوری من و شناختی ؟ من که تمام ترسم اینه که یکی‬ ‫دیگه پیدا بشه و تو رو از من بگیره ؟ این که نداشته باشمت ؟ منی که از وقتی فهمیدم عاشق‬ ‫شدم حتی نتونستم یه شب خواب راحت داشته باشم . واسه خاطرت از کار و زندگی افتادم . اون‬ ‫وقت بیام بهت ضربه بزنم ؟‬

‫انقدر عصبی بود که حتی می ترسیدم نگاش کنم . اومد رو به روم وایستاد و گفت :‬

‫- به من نگاه کن مانوش‬

‫سرم و بلند کردم و به چشمای عصبیش نگاه کردم . آروم گفت :‬

‫- من فقط منتظرم هلیا عروسیش تموم بشه تا با مامان اینا صحبت کنم .‬

‫یه نفس عمیق کشیدم و گفتم :‬

‫- ولی هیروش ما به درد هم نمی خوریم‬

‫با جدیت گفت :‬

‫- چرا ؟!! چرا فکر می کنی به درد هم نمی خوریم ؟‬

‫سرم و بلند کردم به قیافه منتظرش نگاه کردم و گفتم :‬

‫- هیروش من مثل دامون یا خانواده عمه ام نیستم . بعضی از چیزا خیلی واسم مهمه . دلم نمی‬ ‫خواد خانواده شوهرم از نظر مالی از ما خیلی بالاتر باشن . ما یه خانواده معمولی هستیم . ولی ...‬

‫کلافه پرید وسط حرفم و گفت :‬

‫- تو رو خدا حرف الکی نزن . این چیزا اصلا واسه من مهم نیست می فهمی ؟‬

‫منم عصبی شدم و بلند گفتم :‬

‫- شاید واسه تو مهم نباشه ولی واسه من خیلی مهمه . دلم نمی خواد وقتی در آینده با خانواده‬ ‫شوهرم رفت و آمد می کنم دائم این فاصله طبقاتی به چشمم بیاد و اذیت بشم . تو یه نگاه به‬ ‫ماشین زیر پات بنداز ، بعد همه چیز و می فهمی‬

‫کلافه دستی به گردنش کشید و گفت :‬

‫- مانوش شاید تو یه خانواده دیگه پیدا کنی که از نظر مالی باهاتون در یک سطح باشه ولی ممکنه‬ ‫از لحاظ اخلاقی و اجتماعی زمین تا آسمون با هم فرق داشته باشید . خودتم می دونی که جدا از‬ ‫مسئله مالی خانواده های ما خیلی به هم شبیه هستن .‬

‫تازه این واسه یه پسر که بد نیست . خوب بود که وضع ملایم بد بود و داماد سر خونه می شدم .‬ ‫تازه من به هر جا که رسیدم با زحمت و تلاش خودم بوده . نمی گم بابا کمکم نکرد ولی خودمم‬ ‫زحمت کشیدم . حالا همچین حرف میزنه انگار از این خانواده های فقیره . تازه فکر نکن به این‬ ‫بهانه های الکی من بی خیالت می شم . می فهمی ؟‬

‫- ولی ...‬

‫- ولی نداره . چه بدبختم من . همه دخترا در به در دنبال یه شوهر پولدار می گردن بعد خانم به من‬ ‫میگه چرا پولداری !!!‬

‫خندم گرفت . سرم و انداختم پایین و لبم و گاز گرفتم تا هیروش لبخندم و نبینه . یکم سرش و‬ ‫خم کرد و زل زد تو چشمام و گفت :‬

‫- تموم شد یا بازم بهانه داری ؟‬

‫از کنارش رد شدم و رفتم طرف گاردریل و زل زدم به رو به رو و گفتم :‬

‫- تو همه گذشته من و می دونی هیروش ... من .... من نمی خوام ...‬

‫اومد پشتم وایستاد و گفت :‬

‫- نمی خوای چی ؟ هان ؟ می ترسی که در آینده همه اینا رو بزنم تو سرت و به روت بیارم ؟ ای‬ ‫خدا ، دختر تو چی راجع به من فکر می کنی ؟‬

‫برگشتم سمتش و گفتم :‬

‫- من می ترسم میفهمی ؟‬

‫عصبی نگام کرد و گفت :‬

‫- درک می کنم می ترسی ولی حق نداری بی انصاف باشی . مگه من خودم قبال با کسی نبودم ؟‬ ‫مگه من حرفام و به تو نگفتم ؟پس منم باید از این قضیه بترسم . مانوش من همه چیز و می‬ ‫دونستم و عاشقت شدم . ناراحتیت و دیدم . عذاب کشیدنت و دیدم و عاشقت شدم . فقط این‬ ‫واسم مهمه که به اون آدم دیگه احساسی نداشته باشی‬

‫سریع گفتم :‬

‫- نه دیگه ندارم . خیلی وقته که ندارم .‬

‫خندید و گفت :‬

‫- خوبه .‬

‫بعد اومد کنارم وایستاد و بازوهام و گرفت و من و چرخوند سمت خودش و با مهربونی نگام کرد و‬ ‫گفت :‬

‫- مانوش با دلم راه بیا . دوستم داشته باش حتی شده یه کوچولو . تو اون یه ذره رو با من راه بیا .‬ ‫بقیه اش با من . نمیذارم پشیمون بشی .‬

‫نگام و تو چشمای نگرانش دوختم . من این پسر چشم سبز مهربون و خوشگل و دوست دارم .‬ ‫چرا هم خودم و عذاب بدم هم اونو وقتی که دل جفتمون یه چیزی رو می خواد . زل زدم تو‬ ‫چشمای مهربونش و گفتم :‬

‫- از الان بگم . من از ظرف شستن متنفرم . بعدا دبه در نیاری بگی تنبلی و این حرفا‬

‫یه ذره با تعجب نگام کردم بعد یه لبخند دندون نما زد و محکم بغلم کرد و گفت :‬

‫- نفس منی تو فینقیل خانم‬

‫خودم و از تو بغلش کشیدم بیرون و یه مشت به سینه اش زدم و گفتم :‬

‫- خودت و لوس نکن دیگه‬

‫چشمکی زد و گفت :‬

‫- دیگه تو ابراز احساسات من فضولی نکن بچه‬

‫موبایلم زنگ زد . با دیدن شماره هیروش یه لبخند دندون نما زدم و فوری جواب دادم .‬

‫- سلام آقا هیروش‬

‫- سلام نفسم . خوبی ؟‬

‫- خوفم . تو خوبی ؟ رسیدی ؟‬

‫- آره الان تازه رسیدم . انقدر خسته ام که حتی حس شام خوردن هم ندارم .‬

‫- یعنی چی شام نمی خورم ؟!! تنبلی نکن . اول شام بخور بعد بخواب‬

‫خندید و گفت :‬

‫- من می میرم واسه این نگرانیات .‬

‫- لوس بی مزه‬

‫خندید و گفت :‬

‫- داشتی چیکار می کردی ؟‬

‫- هیچی داشتیم با مرصا حرف می زدیم . الانم فضول خانم نشسته جلوی من و زل زده به دهنم ،‬ ‫سلامم می رسونه .‬

‫خندید و گفت :‬

‫- تو هم سلام برسون . بگو پاشو برو زشته از الان به این حرفا گوش کنی . چشم و گوشت باز‬ ‫میشه .‬

‫با حرص گفتم :‬

‫- هیــــــــــــروش !!!‬

‫- جون هیروش .‬

‫دلم ضعف رفت . یه چشم و ابرو واسه مرصا رفتم که یه چشمک زد و از اتاق رفت بیرون . چند روز‬ ‫بعد از این که با هیروش دوست شده بودم ، به مرصا و شادی همه چیز و گفته بودم . نمی خواستم‬ ‫و نمی تونستم از این دوتا موضوع رو پنهون کنم . بماند که دوتایی چه بالهایی به خاطر دیر گفتنم‬ ‫سرم آوردن و چقدر فحش خوردم . بعد از این که مرصا رفت گفتم :‬

‫- خوب رفت . پرو . حالا یه نفر بشنوه فکر می کنه ما چه حرفایی به هم میزنیم . راستی فردا می‬ ‫خوام با مرصا برم خرید . هنوز واسه عروسی دامون لباس نخریدم . دو روز دیگه بیشتر نمونده .‬

‫خمیازه ای کشید و گفت :‬

‫- خوب صبر کن فردا یه جوری کارام و تنظیم می کنم ، میام دنبالت با هم بریم .‬

‫الهی . چقدر خسته است . آروم گفتم :‬

‫- چرا اینقدر خودت و خسته میکنی هیروش . عروسی خواهرته . این کارایی که تو میکنی رو باید‬ ‫خانواده پسر انجام بده نه تو .‬

‫- خوب چیکار کنم ؟ این پسر عمه تو یکم زیادی خونسرد تشریف دارن . منم دلم نمی خواد هلیا‬ ‫نگران چیزی باشه و حرص بخوره . منم و همین یدونه خواهر .‬

‫- کی میشه این دو روز هم تموم بشه تا راحت بشی .‬

‫خندید و گفت :‬

‫به قول مامان بزرگم تا باشه از این دردسرا باشه . حالا چیکار میکنی ؟ فردا بیام دنبالت ؟‬

‫- نه با مرصا میرم . اونم لباس می خواد . خیلی طول میکشه خودت به اندازه کافی کار داری‬

‫- باشه عزیزم . مانوش فقط حواست باشه که چی میخریا‬

‫با تعجب گفتم :‬

‫- یعنی چی ؟‬

‫- یعنی این که کوتاه نباشه . یقه اش خیلی باز نباشه . مانوش نری از لباسایی بخری که پشت‬ ‫نداره اصلا .‬

‫خندم گرفت . گفتم :‬

‫- بابام به این چیزا کار نداره که تو داری فضول خان . تازه نمی خوام مانتو بخرم که اینقدر‬ ‫پوشیده باشه . لباس باید جلوه ای هم داشته باشه .‬

‫- اوال تو خودت به اندازه کافی جلوه داری و به اندازه کافی حرصم میدی . دیگه نمی خواد اون شب‬ ‫سکته ام بدی . دوما من با پدر گرامیت فرق دارم . من عشقتم . نفستم . عزیز دلتم .‬

‫خندیدم و گفتم :‬

‫- بسه . کم خودت و تحویل بگیر‬

‫صداش و مظلوم کرد و گفت :‬

‫- حالا یعنی من هیچ کدوم از اینا نیستم ؟‬

‫خندیدم گفتم‬

‫- هستی بابا . هستی .‬

‫دوباره با صدای ناراحتی گفت :‬

‫- مانوش نری مثل لباس نامزدی هلیا بگیریا‬

‫با تعجب گفتم :‬

‫- چرا زشت بود ؟‬

‫- نه مشکل اینه که زیادی تو چشم بودی . چاک دامنشم خیلی بالا بود . راه می رفتی تمام پات می‬ ‫اومد بیرون و اعصابم خورد می شد .‬

‫با تعجب گفتم :‬

‫- هیروش تو چیکار به چاک دامن من داشتی اونجا ؟ حالا خوبه دفعه اولی بود که من و میدی!!!‬

‫- آره . دفعه اولی بود که می دیدمت . ولی دوست نداشتم این دختر زبون دراز غیر از خودم به‬ ‫چشم هیچ پسر دیگه ای بیاد . شاید وقتی تو همون برخورد اول از خجالتم در اومدی روت حساس‬ ‫شدم و میدونستم یه جورایی باید مال خودم باشی .‬

‫- آره از اون اخمای وحشتناک و پوزخندات معلوم بود .‬

‫خندید و گفت :‬

‫- تو چقدر ساده ای دختر . اونا واسه رد گم کردن بود .‬

‫خندیدم و گفتم :‬

‫- خیلی خلی‬

‫- میدونم‬

‫- هیروش برو یه چیزی بخور بعد بخواب . باشه ؟‬

‫- باشه . می خورم . بهت گفتم همه زندگیمی و چقدر دوست دارم ؟‬

‫خندیدم و گفتم:‬

‫- آره گفتی‬

‫- من برم دیگه . مانوش دیگه سفارش نکنم خانمی . شبت بخیر عسلم‬

‫- باشه . شب تو هم بخیر عزیزم .‬

‫قطع کردم و عکسش و آوردم و بوسش کردم . خیلی دوسش داشتم . تازه می فهمیدم چقدر‬ ‫خوشبختم که تو زندگیم دارمش .‬

‫یکم به گردنم عطر زدم و تو آینه به لباسم نگاه کردم . یه لباس دکلته ماکسی سفید رنگ که یه‬ ‫طرف لباس از بالا تا پایین با پولک طلایی کار شده بود . موهام رو هم عسلی کرده بودم و پایینه‬ ‫پایین سمت چپ صورتم شینیون کرده بودم . بهم میومدم . واسه من که هیچ وقت موهام و‬ ‫شینیون نکرده بودم قیافم خیلی متفاوت شده بود. آرایشم هم خیلی الیت و ملایم بود .‬

‫تا الان بهش نگفته بودم که چی خریدم . کلی واسم خط و نشون کشیده بود که وای به حالم اگه‬ ‫لباسم خیلی باز باشه ولی من میخندیدم و اهمیتی نمی دادم و حرصش و در می آوردم . همون‬ ‫جوری که تو فکر بودم و جلوی آینه وایستاده بودم که مرصا زد به پشتم و گفت :‬

‫- بسته دیگه کم خودت و تو آینه نگاه کن . خوشگل شدی . زود باش بریم عروسی تموم شد .‬ ‫آژانس جلوی در وایستاده .‬

‫از فکر اومدم بیرون و گفتم :‬

‫- مانتوم و تنم کردم و اومدین بیرون . مامان اینا زودتر رفته بودن . هیروشم که تو این چند روز‬ ‫انقدر سرش شلوغ بود که اصلا ندیده بودمش . عروسی تو همون باغی بود که نامزدی هم اونجا‬

‫بود . ولی حال و حس الان من با اون زمان چقدر فرق می کنه . اون زمان احساس می کردم دارم‬ ‫میرم به سالخ خونه . ولی الان کوچکترین حسی به دامون نداشتم . شاید ته دلم یه جوری ازش‬ ‫ممنون بودم که غیر مستقیم هیروش و سر راه من قرار داد . توی نامزدی دامون یه درصد هم فکر‬ ‫نمی کردم پسری که این قدر حرصم میده و با چشمای مغرور و پوزخند مسخره اش نگام می کنه‬ ‫یه روز بشه تمام زندگی ام و قلبم واسه دیدنش اینجوری بیتابی کنه .‬

‫به باغ که رسیدیم هیروش و دیدم که داشت با یه خانم و آقایی صحبت می کرد . با دیدن ما‬ ‫صحبتش و تموم کرد و اومد سمتمون و یه لبخند دندون نما زد گفت :‬

‫- به به مانوش خانم . خوبی شما ؟‬

‫با خنده جوابش و دادم و با یه نگاه خریدارانه بهش نگاه کردم که داشت با مرصا احوال پرسی می‬ ‫کرد . یه کت شلوار که رنگش بین قهوه ای روشن و کرم تیره بود و خیلی خوش دوخت بود با یه‬ ‫پیرهن قهوه ای سوخته پوشیده بود که تیپش و با یه کروات که نصفش قهوه ای و نصف دیگه اش‬ ‫مشکی بود کامل کرده بود و موهاش رو هم مثل همیشه مدل شلوغ درست کرده بود . خیلی‬ ‫خوشتیپ شده بود . برگشت سمتم و یه چشمک زد و گفت :‬

‫- پسندیدی خانمی ؟‬

‫جلوی مرصا خجالت کشیدم و سرم و از خجالت پایین انداختم که باعث شد خنده مرصا و‬ ‫هیروش بلند بشه . یه چپ چپ به جفتشون نگاه کردم که هیروش به زور جلوی خنده اش و‬ ‫گرفت و گفت :‬

‫- برین طبقه بالا اتاق سوم ته راهرو . اونجا لباساتون و عوض کنید . پایین نرید ، خیلی شلوغه.‬ ‫راحت نیستید اونجا .‬

‫از هیروش خداحافظی کردیم و رفتیم داخل ساختمون که مرصا با خنده گفت :‬

‫- خواهری یه ذره خودت و کنترل کن . با نگات پسر مردم و خوردی !!!‬

‫با حرص نگاش کردم و گفتم :‬

‫- نخیرم اصلا هم اینطوری نیست فقط داشتم میدیدم کت شلوارش چجوریه‬

‫خندید و گفت :‬

‫- بله . کاملا مشخص بود‬

‫با حرص یدونه زدم تو کمرش که ساکت شد و دیگه حرفی نزد .‬

‫به اون اتاقی که هیروش گفته بود رفتیم . یه اتاق خیلی بزرگ بود که با یه تخت دونفره و کتابخونه‬ ‫خیلی بزرگ و یه میز کامپیوتر جمع و جور و کلی دکوری ریز و درشت تزئین شده بود . فکر کنم‬ ‫اتاق خود هیروش بود چون دکوراسیون اتاق در عین شیکی خیلی پسرونه بود .‬

‫با غرغر مرصا سریع مانتوم و در آوردم و جلو آینه شروع کردم به تمدید آرایشم . مرصا هم‬ ‫لباسش و سریع عوض کرد که موبایلش زنگ زد . موبایلش و برداشت و گفت :‬

‫- من می رم پایین ، تو هم زودتر بیا .‬

‫سری تکون دادم که رفت . داشتم تو کیفم دنبال رژ لبم می گشتم که در باز شد و بسته شد .‬ ‫بدون این که پشت سرم و نگاه کنم گفتم :‬

‫- مرصا رژ لب من پیشت جا نمونده ؟هر چی میگردم پیداش نمی کنم .‬

‫دیدم جواب نمی ده برگشتم پشت سرم و نگاه کردم که با دیدن هیروش که به در تکیه داده بود و‬ ‫داشت با لذت نگام می کرد خشکم زد . تا نگاه مات و مبهوت من و به خودش دید ، دستاش و کرد‬ ‫تو جیب شلوارش و همون جوری که با شیطنت نگام می کرد اومد جلو و رو به روم وایستاد و بدون‬ ‫حرف ، مثل همیشه از سر تا پام و با چشماش رصد کرد .‬

‫زیربرق اون نگاه جذاب حتی قدرت پلک زدن هم نداشتم چه برسه به حرف زدن . یکی از‬ ‫ابروهاش و بالا انداخت و با صدای دو رگه ای گفت :‬

‫- میدونی خیلی خوشگل و خواستنی شدی ؟‬

‫بدون این که حواسم باشه گفتم :‬

‫- میدونم‬

‫یکدفعه بلند زد زیر خنده جوری که سرش به شدت به عقب پرت شد . از خنده اش ، ابروهام تو‬ ‫هم گره خورد و گفتم :‬

‫- هه هه خندیدم .‬

‫چشماش و باریک کرد و با چهره ای خندون گفت :‬

‫- یه ذره تواضع بد نیستا‬

‫دست به سینه شدم و با حرص نگاش کردم و گفتم :‬

‫- از بعضیا یاد گرفتم‬

‫همون جوری که با چهره خندون نگام می کرد ، یکدفعه ابروهاش تو هم گره خورد اومد نزدیکتر‬ ‫جوری که نفس های عصبیش به صورتم می خورد . بوی عطرش وحشتناک خوب بود . یکم خودم‬ ‫و عقب کشیدم و سرم و گرفتم بالا و به چشمای عصبیش با تعجب نگاه کردم . این چرا یکدفعه‬ ‫اینجوری شد ؟ با صدایی دورگه گفت :‬

‫- با این سر و وضع می خوای بیای جلوی این همه مرد ؟‬

‫با تعجب نگاش کردم و گفتم :‬

‫- مگه سر و وضعم چه عیبی داره ؟ آرایشم که غلیظ نیست . لباسمم که .... لباسمم که ....‬

‫یکدفعه یاد لباسم افتادم و فوری یه نگاه به سر و وضعم کردم دیدم کتم هنوز روی تخته و من‬ ‫همون جوری با این لباس دکلته جلوش وایستادم . هول شدم و فوری دستم و گذاشتم رو سینه ام‬ ‫و خودم و کشیدم عقب و با عجله رفتم سمت تخت و کتم و از روش برداشتنم و هم زمان گفتم :‬

‫- نه این لباس که اینجوری نیست . این کت و باید تنم کنم که شونه هام .... نمی دونستم کسی‬ ‫میاد تو اتاق وگرنه ....‬

‫همین جوری داشتم تند تند حرف می زدم و توضیح میدادم که با یه قدم بلند خودش و بهم رسوند‬ ‫و مچ دستم و محکم گرفت و گفت :‬

‫- مانوشم . آروم باش عزیزم . فهمیدم . باشه ؟ چرا اینقدر هول کردی ؟‬

‫یه نگاه به دستش کردم و نفسم و با شدت دادم بیرون و از خجالت ساکت شدم . دستش و‬ ‫گذاشت زیر چونم و سرم و بلند کرد و گفت :‬

‫- من و نگاه کن عسلم .‬

‫چشمام و به سختی از کرواتش گرفتم و به چشمای براقش نگاه کردم . آروم گفت :‬

‫- از من خجالت می کشی عسلم ؟‬

‫لبم و به دندون گرفتم و حرفی نزدم . یه لبخند محو زد و گفت :‬

‫- می دونی خیلی خواستنی و مامانی شدی ؟ دلم می خواد درسته قورتت بدم .‬

‫دستم و گذاشتم رو سینه اش و هلش دادم عقب و گفتم :‬

‫- اااا هیروش . باز به روت خندیدم پرو شدی ؟‬

‫خندید و با شیطنت نگام کرد و بعد لبخند خبیثانه ای زد و گفت :‬

‫- حیف که اسلام دست و پام و بسته وگرنه نشونت می دادم پرو بودن یعنی چی مانوش خانم .‬

‫با حرص گفتم :‬

‫- هیــــــروش‬

‫- جون هیروش . می دونی اگه اون کت نبود ، فکر کنم امشب سکته رو زده بودم .‬

‫چپ چپ نگاش کردم و گفتم :‬

‫- خدا نکنه‬

‫لبخند محوی زد و گفت :‬

‫- مانوش با این تیپ و قیافه جلوی چشمم باش . راه نیوفتی تو باغ بخوای تنها واسه خودت قدم‬ ‫بزنیا .‬

‫- حالا همچین حرف می زنه انگار تمام مردم وایستادن تا من و ببینن . باشه حواسم هست‬ ‫هیروش خان .‬

‫بعد کتم و تنم کردم و و کیفم و برداشتم و به هیروش که داشت با چشمای ریز شده نگام می کرد‬ ‫گفتم :‬

‫- بریم ؟ من حاضرم . یکدفعه یکی میاد توی اتاق ، ما رو با هم ببینن بد میشه .‬

‫با کلافگی کنار ابروش خاروند و گفت :‬

‫- حالا نمی شد یه کت پوشیده می گرفتی ؟ این که توره و همه جات معلومه .‬

‫دستم و انداختم زیر بازوش و به سمت در کشیدمش و گفتم :‬

‫- اوال تور نیست و دانتل ، یاد بگیر اینارو . دوما تو چرا امروز اینجوری شدی ؟‬

‫- نمی دونم چرا دلم شور میزنه . کی میشه همه چی تموم بشه . اونجوری خیالم راحت میشه که‬ ‫همه می دونن تو صاحب داری و واست نقشه ای چیزی نمی کشن .‬

‫- وای هیروش کشتی منو ، بیا بریم . اول تو میری یا من برم ؟‬

‫- اول من می رم بعد از من تو هم زود بیا‬

‫بعد برگشت سمتم و دستش و گذاشت زیر چونم و سرم و بلند کرد و تو چشمام نگاه کرد . بوی‬ ‫عطرش داشت دیونه ام می کرد . آروم گفت :‬

‫- خیلی دوست دارم مانوش . مرسی که هستی . مرسی که مال منی . مرسی که دوستم داری‬

‫بعد قبل از این که بتونم حرفی بزنم سریع پیشونیم و بوسید و قبل از این که به خودم بیام از اتاق‬ ‫بیرون رفت . دستم و گذاشتم رو پیشونیم جایی که بوسیده بود . هنوز احساس می کردم داغه .‬ ‫دستم از هیجان زیاد یخ زده بود . دستم و گذاشتم رو قلبم تا یکم ضربانش عادی بشه . یه نفس‬ ‫عمیق کشیدم و با لبخندی که از حرکت هیروش روی لبم بود ، لباسم و درست کردم و رفتم بیرون‬

‫عروس و داماد اومده بودن و تو جایگاهی که براشون درست کرده بودن نشسته بودن . با چشم به‬ ‫دنبال هیروش گشتم ولی پیداش نکردم . یه نفس عمیق کشیدم و با خونسردی رفتم سمت‬ ‫عروس و داماد تا تبریک بگم . هلیا داشت با یه دختر صحبت می کرد و می خندید ولی دامون از‬ ‫همون دور زل زده بود به من که داشتم با خونسردی می رفتم سمتش . معنی نگاهای دامون و درک‬ ‫نمی کردم . تو این شبی که برای رسیدن بهش پا روی عالقه و حتی نسبت فامیلیمون گذاشته بود‬ ‫. این نگاه سرگردون و بی قرار معنی نداشت .‬

‫بدون حرف زل زده بودیم به هم . من با بهت برای کشف راز نگاهش و اون با یه جور غم و ناراحتی‬ ‫. با صدای هلیا که با لبخند بهم سلام داد رشته نگاه من و دامون قطع شد . یه پوزخند به نگاه‬ ‫دامون زدم و برگشتم سمت هلیا . واقعا خوشگل شده بود . جوری که ناخودآگاه از این همه زیبایی‬ ‫لبخند رو لبم نشست . باهاش دست دادم و بهش تبریک گفتم و یه نگاه سرسری هم به دامون‬ ‫انداختم به اونم تبریک گفتم و رفتم سمت جایی که مامان اینا نشسته بودن .‬

‫خنده دار بود واقعا . ممکن بود تا چند وقت دیگه هلیا و دامون بشن خواهر شوهر و شوهر خواهر‬ ‫شوهرم .‬

‫شوهرم ... شوهرم .... از فکر این که هیروش بشه شوهرم قند تو دلم آب شد . بعد از کلی احوال‬ ‫پرسی با فامیل ، پیش مرصا نشستم که آروم زد تو پهلوم و پرسید :‬

‫- چرا اینقدر دیر کردی ؟‬

‫- هیچی . هیروش و تو راهرو دیدم . یکم با هم صحبت کردیم .‬

‫سرش و تکون داد و حرفی نزد . یه نگاه به دور و اطرافم کردم ببینم کیا اومدن و کیا نیومدن .‬ ‫خبری از امیر علی نبود . فکر می کردم امشب حتما بیاد . باید از هیروش بپرسم ، شاید اون بهش‬ ‫حرفی زده .‬

‫مرصا دستم و گرفت و به زور بلندم کرد که بریم برقصیم و باعث شد که بیشتر از این فکر نکنم .‬ ‫انقدر اون وسط با بچه ها رقصیده بودیم و جیغ زده بودیم و با آهنگ خونده بودیم که هم گلوم درد‬ ‫گرفته بود و هم پاهام داشت تو کفش له می شد . به زور از جمع اون وسط جدا شدم و رفتم‬ ‫نشستم پیش مامان . داشتم از گرما میمردم . لیوان آبی رو که مامان واسم ریخته بود و یه نفس‬ ‫خوردم و باد بزنم و در آوردم و یکم خودم و باد زدم که سنگینی نگاهی رو رو خودم احساس کردم‬ ‫.‬

‫فکر کردم هیروشه . یکم دور و اطرافم و نگاه کردم . هیروش و دیدم که داشت با باباش صحبت‬ ‫می کرد . پس این نگاه ....‬

‫اهمیتی ندادم و به خودم گفتم شاید الکی حساس شدم . همون موقع سایه اومد نشست کنارم و‬ ‫کفشش و از پاش در آوردو گفت :‬

‫- وای مردم از پا درد . نمی تونم دیگه راه برم‬

‫خندیدم و گفتم :‬

‫- خوب مگه مجبوری دختر این همه برقصی؟ یه ذره بشین و به پات استراحت بده .‬

‫حالا یکی می خواست این حرفا رو به خودم بزنه . همون جوری که پاش و می مالید گفت :‬

‫- چیکار کنم ؟ تا یه آهنگ شاد می شنوم اصلا نمی تونم یه جا بشینم . یه جوری باید انرژیم و‬ ‫تخلیه کنم .‬

‫همون جوری که داشتم با سایه حرف می زدم چشمام تو یه جفت چشم پر جذبه قفل شد . خدایا‬ ‫این دیگه کی بود ؟ چقدر این جذبه و نگاه واسم آشنا بود . قیافش حدود 13 سال می زد . دست به‬ ‫سینه نشسته بود و پاهاش رو انداخته بود رو هم و زل زده بود به من . قیافش خیلی پر جذبه و‬ ‫جدی بود . خوشگلی خیلی افسانه ای نداشت ولی یه جور جذابیت و خشونت خاصی تو نگاهش بود‬ ‫.‬

‫ابروهای پر پشت و مردونش تو هم گره خورده بود . از اون فاصله رنگ چشماش معلوم نبود ولی‬ ‫نگاهش یه برق خاصی داشت جوری که لرز تو تنم نشست و از نگاش ترسیدم . وقتی نگاهم و‬ ‫متوجه خودش دید به جای اینکه مسیر نگاهش تغییر بده همون جوری با خونسردی نگام کرد .‬

‫قیافش خیلی واسم آشنا بود . مطمئن بودم که یه جایی این پسر و دیدم ولی تو اون لحظه چیزی‬ ‫به ذهنم نمی رسید . از ترسم سرم و انداختم پایین و به دستای لرزونم نگاه کردم . نمی دونم چرا‬ ‫نگاهش باعث میشد که دلشوره بگیرم .‬

‫سایه دوباره داشت اون وسط می رقصید . انقدر اون نگاه حواسم و پرت کرد که حتی متوجه نشدم‬ ‫کی سایه از پیشم رفته بود . مامان و عمه هم نبودن . از استرس با انگشتام رو میز ضرب گرفته‬ ‫بودم و تو فکر بودم که این پسر و کجا دیدم که با صدای سلام یه نفر سرم و بلند کردم و با دیدن‬ ‫فرد رو به روم تا مرز سکته پیش رفتم . با صدای جدی و پر جذبه ای گفت :‬

‫- می تونم بشینم اینجا ؟‬

‫آب دهنم و با صدا قورت دادم و گفتم :‬

‫ولی اینجا جای ...‬

‫با همون جدیت گفت :‬

‫- زیاد وقتت و نمی گیرم مطمئن باش .‬

‫همزمان که داشت میشت عاجزانه یه نگاه به اطرافم کردم تا شاید هیروش و ببینم که بیاد یه‬ ‫کاری کنه و یه جوری من و از این وضعیت خالص کنه ولی خبری از هیروش نبود . با صدای خش‬ ‫دار و پر جذبه ای پرسید :‬

‫- فکر نمی کردم امشب اینجا ببینمت‬

‫جان ؟ این چی میگه ؟ با تعجب سرم و بلند کردم و گفتم :‬

‫- چرا همچین فکری کردید ؟‬

‫با ژست خاصی که مخصوص به خودش بود دستش و گذاشت رو چونه اش و گفت :‬

‫- به خاطر دامون و عالقه ای که بینتون بود .‬

‫یه آن احساس کردم که قلبم دیگه نمی زنه . نفسم بالا نمی اومد . این آدم کی بود . از کجا این‬ ‫قضیه رو می دونست ؟ یه نگاه به دور و اطرافم کردم که ببینم آشنایی کنارمون نباشه تا حرفامون‬ ‫رو بشنوه . حالا دلم نمی خواست تا نفهمیدم چی شده و این آدم کیه ، هیروش حتی نزدیکم بیاد .‬ ‫بعد که خیالم راحت شد کسی دور و اطرافم نیست با لکنت گفتم :‬

‫- معلوم .... معلوم هست چی میگی شما ؟شما کی هستید ؟‬

‫چشماش و ریز کرد و گفت :‬

‫- واقعا من و یادتون نمی یاد ؟‬

‫ابروهام تو هم گره خورد و رفتم تو فکر، وقتی دید که حرفی نمی زنم و همچنان تو فکرم آروم‬ ‫گفت :‬

‫- من سورنام . دوست دامون‬

‫ناخودآگاه یه هین بلند گفتم . تازه یادم افتاد که کجا دیده بودمش . چند بار که با دامون بیرون قرار‬ ‫گذاشته بودیم ، دامون با این پسره اومده بود . وقتی من می اومدم اون زود خداحافظی می کرد و‬

‫می رفت ولی چون همون موقع هم از نگاهش خوشم نمی اومد . حتی به قیافش دقت هم نکرده‬ ‫بودم و از یادم رفته بود . مدت زیادی هم از اون زمان گذشته بود . به همین خاطر اصلا‬ ‫نشناختمش . می دونستم رنگ و روم پریده . خدایا این بار یه کاری کن هیروش این اطراف نیاد .‬ ‫خدایا نمی خوام راجع به دامون چیزی بدونه .‬

‫خاک تو سرت مانوش . آروم باش . تو کاری نکردی که بخوای به خاطرش بترسی . نذار بفهمه از‬ ‫اینکه کسی موضوع رو بفهمه چقدر وحشت داری . تمام این فکرها در عرض چند ثانیه از ذهنم‬ ‫گذشت . نفسم و با شدت بیرون دادم و دستام و گذاشتم روی پام زیر میز تا متوجه لرزش دستام‬ ‫نشه . سعی کردم آروم حرف بزنم تا متوجه لرزش صدام نشه . صدام و صاف کردم و با ته اعتماد‬ ‫به نفسی که برام مونده بود گفتم :‬

‫- چرا نباید می اومدم ؟ من واسه نامزدی هم اومده بودم‬

‫با دستش رو میز ضرب گرفت و گفت :‬

‫- راستش من برای نامزدی دامون ایران نبودم . یعنی یه جورایی فکر نمی کردم دامون اینقدر‬ ‫هول بشه و بخواد به این زودی نامزد کنه‬

‫بعد چشماش و ریز کرد و با دقت به چشمام نگاه کرد جوری که تازه متوجه رنگ چشماش شدم .‬ ‫سیاه سیاه بود . یه جور سیاهی که احساس می کردی داره تو رو با خودش به عمق تاریکی می‬ ‫کشه . با صداش نگاهم و از چشماش گرفتم و نگاش کردم‬

‫- ولی خیلی کنجکاو بودم بدونم میای به مراسم یا نه ؟‬

‫حرصم در اومد . جوری حرف میزد که انگار داره راجع به یه فیلم سینمایی صحبت می کنه . اینبار با‬ ‫صدایی که برعکس قبل محکم و بدون لرزش بود گفتم :‬

‫- چرا باید واسه شما مهم باشه بدونید تو اون مراسم بودم یا نه ؟ ببینید آقای سورنا ، این یه‬ ‫موضوع بین من و دامون بوده که الان برای جفتمون حل شده و هر دومون راه زندگیمون و انتخاب‬ ‫کردیم و دلیلی نمی بینیم این رابطه تموم شده رو واسه کسی توضیح بدیم یا اینکه با گفتنش به‬ ‫دیگران باعث سوءتفاهم بشیم . میفهمید که چی میگم ؟‬

‫یه لبخند زد و دستاش و گذاشت رو میز و خم شد سمتم و گفت :‬

‫- الان بیشتر به این باور می رسم که دامون لیاقت تو رو نداشت‬

‫ابروهام ار تعجب بالا پرید و گفتم :‬

‫- ببخشید ؟ من متوجه منظورتون نمی شم‬

‫بدون این که نگاه از صورتم برداره گفت :‬

‫- من می دونستم که دامون آدمی نیست که بتونه به یه نفر وفادار بمونه . من از تمام زیر آبی رفتن‬ ‫های دامون خبر داشتم . نمی خواستم تو ، توی آتیش دامون بسوزی‬

‫با لکنت گفتم :‬

‫- شما دارید راجع به چی صحبت می کنید ؟‬

‫تکیه داد به صندلی و دست به سینه نشست و با دقت به صورتم نگاه کرد و گفت :‬

‫- من دامون و هلیا رو با هم آشنا کردم‬

‫چشمام از تعجب گرد شد . این چی گفت الان ؟ با بهت و حیرت گفتم :‬

‫- شما چی کار کردید ؟‬

‫دوباره با خونسردی گفت :‬

‫- گفتم که باعث آشنایی دامون و هلیا من بودم‬

‫- ولی عمه که گفت هلیا دختر دوستشه ؟‬

‫- لابد این حرفیه که به فامیل گفته شده ولی اصل قضیه همین حرفیه که من گفتم‬

‫باورم نمی شد این حرفا . با بهت گفتم :‬

‫- چرا این کار و کردید ؟ شما که ... شما که ... میدونستید من ... من ...‬

‫پرید وسط حرفم و گفت :‬

‫- می دونستم دامون آدمی نیست که این همه پول وسوسه اش نکنه و راحت ازش بگذره . البته‬ ‫خدایی نباید از این همه جاذبه هلیا هم گذشت‬

‫- شما هلیا رو از کجا می شناختین ؟‬

‫- هلیا دوست صمیمی خواهرم بود .‬

‫هنگ کرده بودم . انقدر اعصابم خراب بود که حتی متوجه نبودم که نشستم سر یه میز تو یه جمع‬ ‫خانوادگی و دارم با یه پسر غریبه حرف می زنم .‬

‫خدایا دور و اطراف من چه خبر بود ؟ این آدم کی بود ؟ واسه چی این کارها رو کرده بود ؟ تمام‬ ‫نفرتم و تو چشمام ریختم و با حرص نگاش کردم و گفتم :‬

‫- چی به شما می رسید ؟ چه دلیلی داشت این کارها رو بکنید ؟‬

‫با خونسردی نگام کرد و گفت :‬

‫- من دشمنی در حق تو و دامون نکردم . دامون اگه تو رو دوست داشت با هیچ چیز دیگه ای‬ ‫وسوسه نمی شد .‬

‫- شما حق نداشتین به جای من تصمیم بگیرید . شاید من دلم می خواست بیوفتم تو چاه . شاید‬ ‫من دلم می خواست تو زندگیم اشتباه کنم و سرم به سنگ بخوره و خودم درس عبرت بگیرم . به‬ ‫شما چه ربطی داشت ؟چی گیر شما می اومد اون وسط ؟‬

‫دستش . گذاشت رو میز و با خونسردی نگام کرد و گفت :‬

‫- فرض کن تو‬

‫یکم با گیجی نگاش کردم . اصلا معنی حرفش و نفهمیدم . با بهت گفتم :‬

‫- ببخشید متوجه نشدم چی گفتی . یعنی چی من ؟‬

‫با همون خونسردی اعصاب خورد کن یه نگاه از سر تا پام کرد و بی توجه به سوالم گفت :‬

‫- میدونی کی نظرم نسبت بهت جلب شد ؟ وقتی که دامون باهام در و دل می کرد و از خوبیهای تو‬ ‫تعریف می کرد . از خوشگلیت . از این که چقدر از خودش بدش میاد که با این که تو اینقدر بهش‬ ‫اعتماد داری ونجیبی اون هنوز نمی تونه تصمیم درستی بگیره .‬

‫سینه ام از زور عصبانیت بالا و پایین میرفت . پریدم وسط حرفش و گفتم :‬

‫- من حوصله شنیدن این حرفا رو ندارم . لطفا تمومش کن‬

‫نیم خیز شدم تا از جام بلند شم که روی میز خم شد و از بین دندونهای به هم کلید شده اش گفت‬ ‫:‬

‫- بشین مانوش . هنوز کارم باهات تموم نشده .‬

‫انقدر جدیت و تحکم تو صداش بود که ناحودآگاه نشستم ولی از روی عصبانیت دندونام و به هم‬ ‫فشار میدادم . ازش می ترسیدم . دست خودم نبود . حس می کردم آخر همین آدم گند میزنه به‬ ‫همه زندگی من . با حرص نگاش کردم و گفتم :‬

‫- دیگه اسم من و صدا نکن . زودم با من پسر خاله نشو . مواظب حرف زدنتم باش‬

‫همون جوری که نگاهم می کرد جعبه سیگارش و از تو جیبش در آورد و با ژست خاصی یه سیگار‬ ‫بیرون آورد و با فندکش روشن کرد و یه کام عمیق ازش گرفت و با لذت دودش داد بیرون و بعد‬ ‫زل زد تو چشمام و گفت :‬

‫- میدونی یه وقتایی از دست خودم ناراحت میشم . من یه جورایی به دوستم خیانت کردم چون یه‬ ‫زمانی به خودم اومدم که دیدم چشمم بدجوری دنبال دوست دخترشه‬

‫یه آن احساس کردم قلبم ریخت . خدایا این آدم چی داره میگه ؟ بی توجه به حال خراب من یه‬ ‫پوزخند زد و گفت :‬

‫- می دونی چیزی که بیشتر از همه لج من در می آود این بود که با این که میدیدم دامون اینقدر‬ ‫اذیتت می کنه تو باز هم ولش نمیکنی . ولی من با این که از همه نظر از دامون سر بودم هیچکدوم‬ ‫از دخترایی تا الان با من بودن منو به خاطر خودم نخواستن . همه دنبال پولم بودن . ولی دامون با‬ ‫این که حتی اخلاق هم نداره تو این قدر دوستش داشتی .‬

‫بعد زل زد تو چشمام و گفت :‬

‫- جالب اینجا بود منی که تو هر جمعی می رفتم همه دخترا یه جوری می خواستن توجه من و جلب‬ ‫کنن حالا با دختری رو به رو شده بودم که حتی واسه چند ثانیه هم شده تو چشمام نگاه نمی کرد و‬ ‫واسش اهمیتی نداشت که من کیم ؟ چه جور آدمیم .‬

‫دست لرزونم و مشت کردم و گفتم :‬

‫- واسه همین به فکر افتادی زندگی من و هم خراب کنی ؟‬

‫با عصبانیت نگام کرد وبا صدایی بم گفت :‬

‫- من زندگی تو رو خراب نکردم . این و بفهم . واسم مهم نیست تو چی فکر می کنی ولی دامون‬ ‫لیاقت تو رو نداشت‬

‫پوزخندی زدم و گفتم :‬

‫- اون وقت چی باعث شد فکر کنی که تو لیاقت من و داری ؟‬

‫- ببین مانوش . جبهه نگیر . من می تونستم هیچ کدوم از این حرفا رو بهت نزنم و مثل بقیه آدما‬ ‫بیام خواستگاریت ولی نمی خواستم با کلک خودم و بهت نزدیک کنم . می خوام بدونی من کیم و‬ ‫به خاطر چی این کار و کردم .‬

‫- گوش کن مانوش خانم ، من پسر دله و هیزی نیستم . پس فکر نکن هر روز دنبال یه دختر می‬ ‫افتم و همین جوری از سر هوس ، خودم و به خاطر هر دختری به آب و آتیش می زنم‬

‫بعد دستش و تکیه داد به میز و خم شد رو میز و با جدیت نگام کرد و گفت :‬

‫- ولی این و بدون ، فقط کافیه چیزی رو بخوام و یا حس کنم اونی رو که می خوام ارزشش رو‬ ‫داره ، شده دنیا رو به آتیش بکشم ، این کار رو می کنم و اون چیزیی رو که می خوام به دست‬ ‫میارم‬

‫نفسم از زور عصبانیت بالا نمی اومد . از بین دندونهای به هم کلید شده ام گفتم :‬

‫- داری من و تهدید می کنی ؟‬

‫دوباره تکیه داد به صندلی و دست به سینه نشست و گفت :‬

‫- نه من تهدید نکردم . واقعیت و راجع به خودم بهت گفتم . من تا حالا نشده چیزی رو بخوام و‬ ‫به دست نیارم . تو هم جزء هدفهای بلند مدت من بودی که بعد از این همه مدت به قدمیش‬ ‫رسیدم . پس مطمئن باش این یه قدم آخر و محکم بر میدارم .‬

‫همون جوری که داشتم با حرص نگاش می کردم از اون دور هیروش و دیدم که با قیافه درهم و‬ ‫قدمهای محکم داشت می اومد طرفم . حتی از اون فاصله هم می تونستم تشخیص بدم که چقدر‬ ‫عصبانی و ناراحته . احساس می کردم از اضطراب و دلشوره در حال مردن هستم .‬

‫یه خانم و آقایی سر راه هیروش قرار گرفتن و شروع کردن به صحبت با هیروش . یه نفس عمیق‬ ‫کشیدم و نگاهم و از قیافه کلافه هیروش گرفتم و سعی کردم خونسردی خودم و حفظ کنم تا قبل‬ ‫از رسیدن هیروش حرفم و بزنم . به چشمای خونسرد سورنا نگاه کردم و یه پوزخند زدم و گفتم :‬

‫- ببینید آقای به ظاهر محترم ، واسم مهم نیست شما واسه خودتون چه فکری کردین و این توهم‬ ‫واستون به وجود اومد که در حقم لطف کردین چون به نظر من اگه دامون آدم نامردیه ، شما هم به‬ ‫همون میزان نامردین حتی شاید چند درجه بیشتر . پس بیخود سعی نکنید رفتارهای خودتون و‬ ‫توجیه کنید .‬

‫همون جوری که حرف می زدم قیافشم زیر نظر داشتم و میدیدم چطور هر لحظه با حرفام ، قیافش‬ ‫گرفته تر و سرخ تر میشه ولی واسم مهم نبود . فقط می خواستم تا قبل از رسیدن هیروش که چند‬ ‫قدمی بیشتر باهون فاصله نداشت حرفم و بزنم . یه نفس عمیق کشیدم و ادامه دادم :‬

‫- من اسباب و وسیله نیستم که شما دلتون بخواد من و به دست بیارید و همه چی راحت تموم‬ ‫بشه . باید بگم شما زیادی پاتون و از گلیمتون دارزتر کردین و این لقمه زیادی واستون بزرگه و تو‬ ‫گلوتون گیر می کنه . من از شما خوشم نمی یاد و بعد از شنیدن کارهایی که کردین حتی نمی تونم‬ ‫یه لحظه هم تحملتون کنم . من واسم دامون درس عبرت شده . پس یه درصد هم فکر نکنید‬ ‫همون اشتباه قبلی و دوباره تکرار می کنم‬

‫بعد خم شدم رو میز و شمرده شمرده گفتم :‬

‫- پس آقای سورنا باید بهتون بگم که لطفا دست از سرم بردارید و بدونید خیلی خوشحال می شم‬ ‫که دیگه هیچ زمانی تو زندگیم نبینمتون .‬

‫نفسش و با حرص بیرون داد و دستش که رو میز بود مشت کرد و با حرص گفت :‬

‫- اگه فکر کردی ....‬

‫ولی حرفش با صدای هیروش که اسمم و صدا می کرد قطع شد . از دلشوره و اضطراب دستام یخ‬ ‫کرده بود ولی تمام سعی ام و می کردم که ظاهرم همون جوری خونسرد نشون بده . بدون حرف‬

‫آروم از جام بلند شدم و کنار هیروش وایستادم . هیروش که از قیافش کاملا معلوم بود که تمام‬ ‫سعی خودش و میکنه که خونسرد باشه یه نگاه عصبی به سورنا کرد و به آرومی گفت :‬

‫- خوبی مانوش ؟ مشکلی پیش اومده ؟‬

‫به زور لبخندی زدم و گفتم :‬

‫- نه مشکلی نیست عزیزم‬

‫جا خوردن هیروش رو از شنیدن لفظ عزیزم جلوی یه مرد غربیه ای که نمی شناختش رو کاملا‬ ‫حس می کردم . آروم دستم و دراز کردم و دست هیروش که برخلاف دست من گرم و داغ بود و‬ ‫گرفتم تو دستم که باعث شد یه لبخند محو رو لبش بشینه و با چشمایی مهربون ولی جدی نگام‬ ‫کنه.


RE: ×تلخ تر از اسپرسو× - sober - 25-11-2015

قسمت هشتم





‫تو اون لحظه اصلا واسم مهم نبود که یه نفر از فامیل من و تو اون وضعیت ببینه . فقط دلم می‬ ‫خواست از وجود هیروش آرامش بگیرم . دلم می خواست هیروش بدونه تو این دنیا هیچ چیز و‬ ‫هیچ کس به اندازه اون واسم مهم نیست . یه نفس عمیق کشیدم . یه نگاه به قیافه برزخی و‬ ‫عصبی سورنا که داشت با پوزخند به دستای حلقه شده تو هم ما نگاه می کرد ، کردم و گفتم :‬

‫- معرفی می کنم عزیزم . آقا سورنا دوست دامون . آقا سورنا ایشون هم هیروش برادر هلیا جون‬ ‫هستن که به زودی قرار با همدیگه نامزد کنیم‬

‫هیروش بعد از شنیدن حرفم به آرومی دستم و فشار داد و نگام کرد و یه لبخند بهم زد ولی تو‬ ‫چشماش عالوه بر تعجب ، دلخوری هم موج می زد .‬

‫سورنا با سستی از جاش بلند شد . هیروش با همون ژست مخصوص به خودش دستش و دراز‬ ‫کرد طرف سورنا ، اون هم با ابروهای گره خورده به هیروش دست داد و گفت :‬

‫- از آشنایی با شما خوشبختم‬

‫- منم همین طور‬

‫نفس عمیقی کشیدم و در مقابل چشمای به خون نشسته سورنا رو به هیروش کردم و گفتم :‬

‫- هیروش خسته شدم از بس نشستم . بهتره بریم یکم این اطراف قدم بزنیم .‬

‫هیروش لبخند آرومی زد و گفت :‬

‫- باشه عزیزم .‬

‫بعد سرش و به احترام کمی خم کرد و گفت :‬

‫- با اجازه . بعدا می بینمتون .‬

‫منم خیلی عادی به چشمای عصبانی سورنا که روی دستای ما دو تا قفل بود نگاه کردم و گفتم :‬

‫- با اجازه‬

‫کمی که از میز دور شدیم حلقه دست هیروش دور دستم محکم تر شد و به سرعت به سمت‬ ‫انتهای باغ رفت . می دونستم عصبانیه . درکش می کردم . به همین خاطر بدون حرف دنبالش‬ ‫رفتم . از یه راه درختی رفت سمت یه آالچیق که از مراسم جشن یکم دور بود و دستم و آروم ول‬ ‫کرد و رفت رو صندلی تو آالچیق نشست و با ناراحتی نگام کرد . زیر سنگینی نگاهش داشتم آب‬ ‫می شدم . سرم و انداختم پایین و یه نفس عمیق کشیدم و بدون حرف رفتم تو آالچیق و رو‬ ‫صندلی رو به روش نشستم .‬

‫یکم که گذشت وقتی دیدم حرف نمی زنه آروم سرم و بلند کردم و نگاش کردم . یه نگاه به‬ ‫چشمام کرد و کلافه دستش و کشید به صورتش و همون جا روی گونه اش نگه داشت و با‬ ‫ناراحتی گفت :‬

‫- خوب ؟؟!! می شنوم .‬

‫خدایا . خدایا . خودت کمکم کن . با استرس نگاه به ابروهای گره خورده و چشمای نگران و‬ ‫ناراحتش کردم و گفتم :‬

‫- دوست دامون بود . خودش بدون این که نظر من و بخواد اومد نشست سر میز و شروع کرد به‬ ‫حرف زدن .‬

‫با صدای دورگه و عصبی گفت :‬

‫- وقتی اون اینقدر بیشعور بود که نظر تو واسش مهم نبود نمی تونستی تو از اون میز بلند شی ؟‬ ‫می دونی از کی دارم نگات می کنم که دارید با هم حرف می زنید ؟دیگه نتونستم طاقت بیارم و‬ ‫اومدم جلو . گفتم هر چه بادا باد .‬

‫سرم و انداختم پایین و گفتم :‬

‫- آخه ... آخه ....‬

‫با صدایی که سعی می کرد کنترل کنه تا بالا نره ، از بین دندونهای به هم کلید شده اش گفت :‬

‫- آخه چی ؟‬

‫نفسم و با شدت بیرون دادم و نگاش کردم . تمام شهامتم و جمع کردم و با صدای محکمی گفتم :‬

‫- آخه یه حرفی زد که باید جوابش و می دادم .‬

‫ابروش و بالا انداخت و با تعجب گفت :‬

‫- چه حرفی ؟‬

‫تو چشماش نگاه کردم و گفتم :‬

‫- ازم خواستگاری کرد‬

‫یکدفعه انگار برق بهش وصل کردن . یکم با بهت نگام کرد و بعد یکدفعه مثل باروت منفجر شد و‬ ‫با داد گفت :‬

‫- چی خواستگاری کرد ؟‬

‫سرم و تکون دادم و گفتم :‬

‫- آره‬

‫یکدفعه عصبی از جاش بلند شد و شروع به قدم زدن کرد . انقدر عصبی بود جرات نداشتم حتی‬ ‫بخوام حرفی بزنم تا آروم بشه . یکم که راه رفت یکدفعه وایستاد و دستاش و گذاشت رو میز و‬ ‫خم شد سمتم و با عصبانیت گفت :‬

‫- مرتیکه به چه حقی اومده از تو خواستگاری میکنه . مگه تو پدر و مادر نداری ؟ اصلا اون از کجا‬ ‫تو رو میشناسه که بخواد ازت خواستگاری کنه ؟‬

‫بهش حق میدادم که عصبی باشه . آروم دستم و گذاشتم رو دستش و گفتم :‬

‫- هیروش آروم باش تو رو خدا . بشین تا توضیح بدم .‬

‫آروم نشست ولی از تکون دادن پاهاش معلوم بود که چقدر عصبی و بی قراره . تمام شهامتم و‬ ‫جمع کردم و گفتم :‬

‫- منو از چند باری که اومده بود خونه عمه یا با دامون بودم می شناخت . خیلی از خودش مطمئن‬ ‫بود ، جوری که انگار هنوز نیومده معلومه که جوابش مثبت . می خواستم خیالش و راحت کنم که از‬ ‫این خبرا نیست و حتی دلم نمی خواد یه بار دیگه قیافشم ببینم .واسه همین تو رو نامزد خودم‬ ‫معرفی کردم که حساب کار دستش بیاد و بدونه من یه نفر و دوست دارم و دیگه به خودش زحمت‬ ‫نده که بخواد با بابا اینا صحبت کنه .‬

‫ساکت شدم و به هیروش نگاه کردم .سبز چشماش تیره تر از همیشه شده بود و داشت با‬ ‫ابروهای گره خورده ، خیلی جدی نگام می کرد . نگاه من و که دید ، سرش و آورد نزدیک تر به‬ ‫چشمام زل زد و گفت :‬

‫- چیز دیگه ای هم هست ؟‬

‫نمی دونستم چه جوری حرفم و بزنم که بد نشه واسم .نگاهم و از چشماش گرفتم و با انگشتام رو‬ ‫میز ضرب گرفتم و آروم گفتم :‬

‫- راستش هیروش من خیلی می ترسم‬

‫با صدای دو رگه ای گفت :‬

‫- می ترسی ؟ چرا ؟!!! از چی می ترسی ؟‬

‫- نمی دونم ولی حسم میگه اون آدم درستی نیست و یه جورایی خطرناکه‬

‫دستش و گذاشت زیر چونم و سرم و آورد بالا و دوباره زل زد تو چشمام و گفت :‬

‫- از چه نظر خطرناکه مانوش ؟‬

‫لب زیرینم و به دندون گرفتم و با ترس گفتم :‬

‫- گفت که کوتاه نمیاد و هر جور شده ... هر جور شده .... من .... من و به دست میاره ، حتی اگه‬ ‫راضی نباشم‬

‫صدای نفسهای عصبیش و می شنیدم . فک منقبض شده اش اذیتم می کرد . من گند زده بودم به‬ ‫عروسی تنها خواهرش . از خودم متنفر بودم . ولی گناه من چی بود ؟ من از هیچی خبر نداشتم .‬ ‫منم بازی خورده بودم اونم بدجور .‬

‫عصبی دستش و رو میز کوبید ، جوری که از فکر اومدم بیرون و پریدم بالا . از بین دندونای به هم‬ ‫کلید شده اش گفت :‬

‫- پسره عوضی . شیطونه میگه برم دندوناش و تو دهنش خورد کنم تا دیگه جرات نکنه حرف‬ ‫اضافه بزنه . من نمی فهمم دامون هنوز با این سن ، نمی فهمه چه دوستی و وارد حریم خانوادش‬ ‫کنه ؟؟ فکر کرده کیه ؟ فکر کرده اینجا کجاست ؟‬

‫عصبی گفتم :‬

‫- آروم باش هیروش . من نگفتم تا تو رو عصبی کنم . فقط ترسیدم و نمی دونم چیکار کنم .‬

‫یکدفعه با تمام وجود احساس ترس کردم . با دوتا دستام دست مشت شده اش رو میز و گرفتم‬ ‫تو دستام با عجز تمام گفتم :‬

‫- حالا باید چیکار کنیم هیروش ؟‬

‫نفسش و کلافه بیرون داد و بعد اون یکی دستشو گذاشت رو داستای قفل شده تو هممون و با‬ ‫صدایی آروم گفت :‬

‫- آروم باش مانوشم . از چی می ترسی ؟ هنوز من و نشناختی ؟ به نظرت من آدمیم که اجازه بدم‬ ‫کسی چشم به حق من داشته باشه ؟ کسی بتونه عشقم و ازم بگیره ؟ همین امشب یا نهایتا فردا با‬ ‫بابا صحبت می کنم تا با خانوادت قرار خواستگاری رو بذاره و تکلیفمون معلوم بشه . اون وقت می‬ ‫خوام ببینم این آقا پسر می خواد چیکار کنه .‬

‫بعد دستام و محکم فشار داد و گفت :‬

‫- اون وقت فقط کافیه از یه کیلومتری تو رد بشه ، من میدونم و اون .‬

‫بغضم و قورت دادم و گفتم :‬

‫- کی میشه همه چیز تموم بشه‬

‫لبخند محوی زد و گفت :‬

‫- تموم میشه . همون جوری که ما دلمون می خواد تموم میشه . مطمئن باش . تو مال منی . هیچ‬ ‫چیزیم تو دنیا نمی تونه جلوم و بگیره تا تو رو مال خودم نکنم .‬

‫زل زدم تو جنگل سبز چشماش و دلم با نگاهش گرم شد و یه جور آرامش پیدا کردم .‬

‫داشتیم بر می گشتیم توی جمع که آروم کنار گوشم گفت :‬

‫- مانوش جلوی چشمم باش . از کنار مامانت اینا تکون نخور . باشه ؟‬

‫وایستادم و تو چشماش نگاه کردم و آروم گفتم :‬

‫- باشه . تو نگران نباش . نمی خوام شب عروسی تنها خواهرت و با فکرای بیخود خراب کنی‬

‫با همون ابروهای گره خورده نگام کرد و با نوک انگشت ضربه آرومی به بینیم زد و آروم زمزمه کرد‬ ‫:‬

‫- تو تنها چیز منی . از همه دنیا واسم مهمتری . تو رو نداشته باشم میمیرم . میمیرم مانوش‬ ‫میفهمی ؟‬

‫آروم دستم و به معنی سکوت گذاشتم رو لبش و گفتم :‬

‫- هیس . هیچی نگو . این چه حرفیه که میزنی؟‬

‫یه بوسه کوتاه به انگشتم که رو لبش بود زد و دستم و از رو لبش برداشت و گرفت تو دستش و یه‬ ‫چشمک زد و گفت :‬

‫- بیا بریم تا همه بسیج نشدن دنبالمون بگردن‬

‫از همدیگه خداحافظی کردیم و آروم بدون جلب توجه رفتم پیش مامان اینا و در جواب این که کجا‬ ‫بودم گفتم رفته بودم دستشویی. نشستم پیش مامان و عمه و از ترسم حتی دور و اطرافم رو هم‬ ‫نگاه نمی کردم . نمی خواستم یه بار دیگه چشمم به سورنا بیوفته‬

‫مرصا و بچه ها داشتن وسط مجلس می رقصیدن و منم همون جوری که بستنیم و می خوردم ،‬ ‫نگاشون می کردم . من نمی دونم اینا چقدر توانایی داشتن که با اون کفشا هنوز اون وسط می‬ ‫رقصیدن . همون جوری که داشتم نگاشون می کردم یکنفر از پشت خورد به دستم و قاشق بستی‬ ‫برگشت رو لباسم و ریخت رو یقه کت و یکم از بدنمم رو هم کثیف کرد . خانمی که خورده بود بهم‬ ‫شروع کرد به معذرت خواستن .آروم گفتم :‬

‫- مهم نیست . خودتون و اذیت نکنید .‬

‫فوری چند تا دستمال کاغذی برداشتم و بستنی رو از لباسم پاک کردم ولی چون بستنی کاکائویی‬ ‫بود جاش رو لباس سفیدم موند و بدنم هم یکم چسبناک شد .‬

‫کیفم و برداشتم و به مامان گفتم :‬

‫- میرم لباسم و تمیز کنم‬

‫مامان آروم گفت :‬

‫- می خوای من باهات بیام یا مرصا رو صدا کنم که همراهت بیاد ؟‬

‫یه نگاه به مرصا که تو حال و هوای خودش داشت می رقصید کردم و گفتم :‬

‫- نه بابا می رم خودم‬

‫کیفم و از روی میز برداشتم و همون جوری که داشتم می رفتم سمت ساختمون یه نگاه به دور و‬ ‫اطرافم کردم تا هیروش و پیدا کنم با اون برم که دیدم وایستاده کنار چند تا از دوستاش و نمی‬ ‫دونم اونا چی می گفتن که هیروش داشت غش و ضعف می رفت از زور خنده . اینم از هیروش .‬ ‫حالا گفتم تابلو بازی در نیار و زیاد دور و اطراف من نچرخ ولی نه این که اصلا طرفم نیا و فقط از‬ ‫دور نگام کن .‬

‫نفسم و با شدت بیرون دادم و از کنار میزها رفتم سمت ساختمون . سرویسی که توی سالن بود‬ ‫شلوغ بود و یکی دو نفر هم کنار در وایستاده بودن . از خدمتکاری که داشت از کنارم رد میشد‬ ‫پرسیدم جای دیگه ای هم هست که من و به یه سرویس که پشت راه پله ها بود راهنمایی کرد .‬ ‫خدا رو شکر اونجا خلوت بود و کسی نبود .‬

‫رفتم تو دستشویی و اومدم در و قفل کنم که دیدم قفلش خیلی سفته و ناخونم درد گرفت .‬ ‫ترسیدم ناخونم بشکنه . بیخیالش شدم . اینجا که کسی نمی اومد . یه نگاه به اطرافم کردم .‬ ‫دستشویی خیلی بزرگی بود . کیفم و گذاشتم رو سنگ کمد و آروم کتم و در آوردم . گوشه یقه اش‬ ‫خیلی کثیف شده بود . شانس آوردم دانتل بود وگرنه لکش با آب خالی از بین نمی رفت .‬

‫آروم گوشه یقه اش رو گرفتم زیر آب و شستمش و محکم فشارش دادم تا آبش گرفته بشه و به‬ ‫گیره توی دستشویی آویزونش کردم و یه دستمال کاغذی برداشتم و یکم خیسش کردم و کشیدم‬ ‫به بدنم تا لک بستنی پاک بشه .‬

‫کارم که تموم شد یه نگاه تو آینه به خودم کردم . واقعا این لباس بهم میومد . آرایشم به هم‬ ‫نریخته بود ، فقط رژلبم کم رنگ شده بود . اومدم از تو کیفم رژ لبم در بیارم که یکدفعه در باز شد.‬

‫از ترس خودم و عقب کشیدم و با تعجب به در نگاه کردم که با دیدن سورنا که سریع اومد تو و‬ ‫در و قفل کرد وحشت همه وجودم و گرفت.‬

‫یکدفعه به خودم اومدم و فوری خودم و عقب کشیدم و اومدم جیغ بزنم که با یه قدم بلند خودش‬ ‫و بهم رسوند و دستش و گذاشت رو شونه ام و چسبوندم به دیوار پشت سرم و دست دیگه اش و‬ ‫محکم گذاشت رو دهنم و فشار داد . تمام این اتفاقها در عرض چند ثانیه افتاد جوری که قدرت هر‬ ‫عکس العملی رو ازم گرفت .‬

‫داشتم سکته می کردم . قلبم با تمام قدرت داشت می زد . انقدر دستش و محکم رو دهنم فشار‬ ‫میداد که احساس خفگی می کردم . با ترس به چشمای عصبی و قرمزش نگاه کردم . دستم و‬ ‫آروم آوردم بالا و گذاشتم رو دستش و سعی کردم دستش و از رو دهنم بر دارم ولی هر کاری که‬ ‫کردم نشد . زور من ترسیده کجا به این مرد وحشی می رسید آخه ؟‬

‫همون جوری که داشت با لذت به ترس و تقالی من نگاه می کرد ، سرش و آورد جلو ، جوری که‬ ‫نفس های عصبیش به پوست صورتم می خورد . هیچ کاری از دستم بر نمی اومد فقط با چشمای‬ ‫درشت شده از ترس حرکاتش و نگاه می کردم .‬

‫سرش و به گوشم نزدیک کرد . جوری که از برخورد نفسهای داغش به گردنم خودم و جمع کردم‬ ‫. با لحن کشیده و لرزونی ، زمزمه وار گفت :‬

‫- دستم و از رو دهنت بر میدارم . وای به حالت اگه بخوای جیغ جیغ کنی . تو همین دستشویی‬ ‫بالیی که نباید و سرت میارم . پس مجبورم نکن خشونت به خرج بدم . فهمیدی ؟‬

‫بعد سرش و عقب کشید و با جدیت نگام کرد . با حرفش بند دلم پاره شد و از ترس، سرم و به‬ ‫معنای باشه تکون دادم . همون جوری که دستش رو دهنم بود یه نگاه خریدارانه به سر تا پام کرد‬ ‫و عجیب نگاهش سنگین بود رو تنم . سرش و آورد جلو و به حالت نجوا توی صورتم گفت :‬

‫- می دونی اگه جیغ و داد کنی واسه تو بد میشه . به هر حال تو یه جمع خانوادگی هستی و زیاد‬ ‫خوب نیست که همه بگن با یه پسر تو دستشویی بودی و اسمت بیوفته سر زبونها . به هر حال من‬ ‫که غریبه ام و هر حرفی هم که بشه ، مشکلی واسه من پیش نمیاد . میفهمی که ؟‬

‫اشک تو چشمام جمع شده بود و صورتش و تار می دیدم . راست می گفت اگه یه نفر ما رو تو این‬ ‫وضعیت می دید آبروم می رفت . جواب هیروش و چی باید می دادم ؟‬

‫آروم دستش و از رو دهنم برداشت و گذاشت کنار سرم رو دیوار .یه نفس عمیق کشیدم تا از اون‬ ‫حالت خفگی بیرون بیام . بین دستاش و دیوار گیر افتاده بودم . اختیار اشکام دیگه دست خودم‬ ‫نبود و بدون این که بخوام داشتم بی صدا گریه می کردم‬

‫آروم دستش و آورد بالا و با انگشت شصتش آروم اشکام و پاک کرد و دستش و همون جا روی‬ ‫گونه ام نگه داشت . از تماس دستش با صورتم یه لرز تو تنم نشست و اومدم خودم و عقب‬ ‫بکشم ولی جایی واسه عقب رفتن نداشتم .‬

‫لرز تنم و دید و یه لبخند محو رو لبش نشست و ابروهاش بالا پرید .انگار از عذاب دادن من لذت‬ ‫می برد . دستش و آروم از گونه ام به سمت لبم آورد و با انگشت شصتش آروم کشید رو لب‬ ‫پایینم .‬

‫خدایا یه وقت ... یه وقت ....تمام قدرتم و جمع کردم و با صدایی که به خاطر گریه کردن ، خیلی‬ ‫لرزون و دورگه بود ، آروم گفتم :‬

‫- تو رو خدا ولم کن . بذار برم‬

‫همون جوری که با انگشت شصتش آروم رو لبم می کشید با صدای آرومی زمزمه کرد .‬

‫- کجا بذارم بری ؟ تازه پیدات کردم . میدونی وقتی اینجوری از ترس تو بغلم می لرزی چقدر‬ ‫خوردنی میشنی ؟ فقط خوشگلیت نیست که من و اینجوری دیونه می کنه . دختر خوشگل دور و‬

‫اطرافم کم نیست . ولی دختری که دست نخورده باشه و از تماس دستام با بدنش اینجوری از‬ ‫ترس بلرزه کمه .‬

‫از زور ترس قفسه سینه ام به شدت بالا و پایین می رفت . دیگه نمی تونستم گرمای دستش و‬ ‫سنگینی نگاهش و تحمل کنم . چون نمی تونستم تکون بخورم سرم و چرخوندم و دوتا دستام و‬ ‫گذاشتم رو سینه اش تا هلش بدم عقب که دوتا دستام و با یه دستش گرفت و آورد بالا و بعد هم‬ ‫از هم بازشون کرد و گذاشت دو طرف سرم . بوی عطر سردش بیش از اندازه داشت اذیتم می‬ ‫کرد . سرش و برد بین گردن و شونه ام که یکدفعه گردنم سوخت . خدایا ....نه .... تحمل این‬ ‫یکی و دیگه نداشتم . از ترس و اضطراب دیگه به هق هق افتاده بودم ولی برای اون اصلا اهمیتی‬ ‫نداشت و داشت کار خودش و می کرد . انقدر مچ دستام و محکم به دیوار فشار میداد که مطمئن‬ ‫بودم کبود میشه . وسط هق هقم گفتم :‬

‫- تو رو خدا بهم دست نزن . ولم کن بذار برم .‬

‫آروم سرش و آورد کنار گوشم و زمزمه کرد :‬

‫- یه درصد هم فکر نکن بعد از اینکه با این همه سختی و نقشه ، از چنگ یکی دیگه بیرون‬ ‫کشیدم بذارم خیلی راحت ، جلوی چشم من با یکی دیگه ، دست تو دست بری فهمیدی ؟!!! تا‬ ‫حالا آدمی پیدا نشده که بخواد پا رو غرور من بذاره و من و بپیچونه و به من جواب نه بده . پس‬ ‫مطمئن باش تو هم اون آدم نیستی. من به هر چی خواستم رسیدم کوچولو‬

‫دیگه نمی تونستم کنترلی رو اعصابم داشته باشم و بلند بلند هق هق می کردم و تو دلم اسم خدا‬ ‫رو صدا می کردم . با شنیدن صدای گریه ام ، خیلی خونسرد سرش و کشید عقب و با لبخند نگام‬ ‫کرد . این بشر واقعا دیونه بود . اصلا واسش مهم نبود که من دارم جلوی چشمش اینجوری گریه‬ ‫می کنم . انگار یه جوری می خواست قدرتش و بهم نشون بده و غرور لعنتیشو ترمیم کنه .‬

‫بعد همون جوری که دستمام و محکم به دیوار فشار میداد با لبخند از سر تا پام و از نظر گذروند .‬ ‫جوری که سنگینی و کثیفی نگاهش تمام بدنم و لرزوند بعد خیلی آروم زمزمه کرد :‬

‫- تو حیف بودی که دست دامون بیوفتی .من خوب بلدم با دختر لوندی مثل تو چطوری رفتار کنم .‬ ‫مطمئنم باش من قدرت و بیشتر از اون خائن می دونم‬

‫نفسم از ترس داشت بند می اومد . این آدم حالت عادی نداشت . دوباره داشت سرش و به‬ ‫صورتم نزدیک می کرد که یکدفعه انگار معجزه شد و یه نفر به در زد و دستگیره در و تکون داد .‬ ‫انقدر منتظره یه روزنه کوچیک واسه فرار بودم که با همون صدای خش دار و لرزون و از گریه ،در‬ ‫عرض یه ثانیه، قبل از این که سورنا بتونه دستم و ول کنه و عکس العملی نشون بده بلند داد زدم :‬

‫- بلـــــــــه. صبر کنید . دارم میام .‬

‫خدایـــــــا مرســـــی . ممنونم ازت . خدایا شکرت . مرسی که من و تو این وضع تنها‬ ‫نذاشتی .برعکس سورنا که داشت عصبی نگام می کرد، همین که خیالم راحت شد که تنها نیستم ،‬ ‫ناخودآگاه یه نفس راحت کشیدم و میون گریه ، خندیدم . سورنا که خندم و دید، دستم و ول کرد و‬ ‫با مشت محکم زد کنار صورتم رو دیوار ، جوری که پریدم بالا و از بین دندونای به هم کلید شده‬ ‫اش گفت :‬

‫- لعنتـــــی . لعنتی‬

‫این بار دیگه نترسیدم . ته دلم یه جوری گرم بود . این که خدا صدام و شنیده . این که داره کمکم‬ ‫میکنه . این بار با آرامش دستم و گذاشتم رو سینه اش و هولش دادم عقب . بدون هیچ مقاومتی‬ ‫رفت عقب و من تونستم از فاصله ایجاد شده بینمون صورت عصبی و ابروهای گره خوردش و بهتر‬ ‫ببینم‬

‫دستم و گذاشتم به دیوار و آروم خودم و از دیوار سرد جدا کردم و بی توجه به سورنا ، به سمت در‬ ‫رفتم که یکدفعه بازوم و گرفت و من و سمت خودش کشید و محکم فشارش داد جوری که زیر‬ ‫لب یه آخ گفتم . سرش و آورد کنار گوشم و آروم جوری که صداش بیرون نره ، زمزمه کرد :‬

‫- دیدی که چه کارایی ازم بر میاد . پس بهتره اینقدر چموش بازی در نیاری و این نامزدی مسخره‬ ‫رو هر چه زودتر تموم کنی .‬

‫همون موقع دوباره در زدن . هر دومون عصبی رو به روی هم دیگه وایستاده بودیم و با ابروهای‬ ‫گره خورده به هم نگاه می کردیم . دیگه تهدیداش واسم مهم نبود . تو موقعیتی نبود که تهدید‬ ‫کنه . یه پوزخند زدم وهمون جوری که به چشمای عصبی سورنا نگاه می کردم بلند گفتم :‬

‫- الان میام‬

‫بعد دستم و با شدت از تو دستش بیرون کشیدم و با حرص و بغض ، آروم گفتم :‬

‫- فکر نکن با آدم بی کس و کاری طرفی . بخوای غلط اضافی بکنی به بابام میگم پدرت و در بیاره‬ ‫. مطمئن باش یه بار دیگه کار امروز و تکرار کنی از دستت شکایت می کنم . برو دعا کن که نمی‬ ‫خوام عروسی دامون و خراب کنم وگرنه حالیت می کردم آقا سورنا‬

‫بعد همون جور که به چشمای قرمز از عصبانیتش نگاه می کردم و اشکام و پاک کردم و کیف و‬ ‫کتم وبرداشتم اومدم در و باز کنم که پشیمون شدم . هنوز دلم خنک نشده بود . به خاطر همین‬ ‫برگشتم سمتش و آروم گفتم :‬

‫- اگه تو پولداری و نفوذ داری مطمئن باش نامزد من از تو پولدار تره . پس پات و تو کفش من‬ ‫نکن . یه کاری نکن تا دنیا رو روی سرت خراب بکنم .‬

‫با یه قدم بلند رسید بهم و دستش و انداخت دور کمرم و محکم بغل کرد و همون جوری که من‬ ‫تلاش می کردم دستاش و از دور بدنم باز کنم ، زل زد تو صورتم و از بین دندونای به هم کلید‬ ‫شده اش گفت :‬

‫- مانوش دستم بهت میرسه ، مطمئن باش . فقط می خوام ببینم اون موقع هم زبونت اینجوری‬ ‫دراز هست یا نه ؟ کاری نکن که یه بالیی سرت بیارم که بابا مامانت التماسم کنم تا بیام بگیرمت .‬

‫این حرف و که زد یه جورایی انگار آتیش گرفتم . اون آدم پشت در دلم و گرم کرده بود . من انبار‬ ‫باروت بودم که سورنا با این حرفش منفجرم کرد . آروم دامن لباسم و با دست بالا گرفتم و محکم‬ ‫با زانوم کوبیدم به وسط پاش . جوری صورتش از درد قرمز شد و یه آخ گفت و ولم کرد و از درد ،‬ ‫دوال شد و با زانو رو زمین افتاد.‬

‫قبل از این به خودش بیاد و بخواد حرکت دیگه ای انجام بده خم شدم روش و آروم جوری که‬ ‫صدام بیرون نره گفتم :‬

‫- تو که آمار من و خوب در آوردی حتما اینم میدونی که من یه دایی بیشتر ندارم . یه دایی که انقدر‬ ‫تو نیروی انتظامی واسه خودش کله گنده هست که واسه همچین حرکتی بفرستت بالای چوبه دار .‬ ‫خیلی قانونی و حساب شده . پس دور و ور من دیگه آفتابی نشو عوضی .‬

‫سرش و بلند کرد و با صورت قرمز شده از درد و با نهایت عصبانیت نگام کرد . ولی من بی توجه‬ ‫به تمام نفرت و خشمی که تو نگاش بود سریع قفل در و باز کردم و کیف و کتم و از رو زمین‬ ‫برداشتم و بیرون رفتم .‬

‫بیرون از دستشویی دوتا دختر تی تیش مامانی وایستاده بودن که وقتی از در اومدم بیرون ، با‬ ‫عصبانیت نگام کردن و پشت چشمی واسم نازک کردن و اومدن بیان سمت دستشویی که یکدفعه‬ ‫یاد موقعیتم افتادم . دستم و محکم گذاشتم رو دستگیره در تا یه وقت سورنا بیرون نیاد . فقط‬ ‫امیدوارم بودم که صدای صحبتهای من و بشنوه و شعورش برسه بمونه اون تو ، تا اینا برن . وگر‬ ‫نه اگه اینا هیروش و تو دستشویی می دیدن آبرو و حیثیتم به باد می رفت .‬

‫دختر ها که انگار تازه به قیافه به هم ریخته من دقت کرده بودن ، داشتن با تعجب به چشمام و‬ ‫این که هنوز جلوی در وایستادم نگاه می کردن . آخر هم یکیشون نتونست طاقت بیاره و یه قدم‬ ‫جلو اومد و و با نگرانی گفت :‬

‫- حالتون خوبه خانم ؟‬

‫سرم و تکون دادم و اولین حرفی که به ذهنم رسید و گفتم و امیدوار بودم که دروغم بگیره . قیافه‬ ‫ناراحتی به خودم گرفتم و دستم و گذاشتم رو قلبم و گفتم :‬

‫- آره . یکم فقط ترسیدم . آخه یه ملخ بزرگ تو دستشویی ، نزدیک در بود . نه می تونستم بیام‬ ‫بیرون ، نه کاری کنم . خیلی ترسیدم . اشکم در اومده بود دیگه . همش می ترسیدم بپره بهم . تا‬ ‫یکم از جلوی در کنار رفت ، دویدم بیرون‬

‫دخترا یه نگاه هراسون به هم کردن و گفتن :‬

‫- وای خدای من . پس ما می ریم همون دستشویی تو سالن‬

‫بعد هم دوتایی با عجله رفتن . بعد از چند دقیقه پر استرس و دلهره ، یه لبخند اومد رو لبم و از‬ ‫ترس اینکه سورنا دوباره نیاد بیرون . سریع رفتم بیرون و از ترسم کتم رو هم تو مسیر تنم کردم .‬ ‫همین که به باغ و میون جمعیت رسیدم وایستادم و یه نفس عمیق کشیدم تا نفسم بالا بیاد .‬

‫بعد با سرعت از پله ها پایین رفتم و خودم و کشیدم یه گوشه و سریع از تو کیفم یه آینه در آوردم‬ ‫و سر و وضعم و نگاه کردم . آرایش چشمم به خاطر ضد آب بودن به هم نخورده بود ولی چشمام‬ ‫خیلی قرمز بودو پلک چشمام متورم . آروم و با دستای لرزون پنکیکم و در آوردم و یکم به صورتم‬ ‫زدم تا رد اشکام پاک بشه .‬

‫الان فقط دلم می خواست زودتر از این جشن و مراسم مزخرف برم خونه و یه دل سیر گریه کنم .‬ ‫بعد هم دوتا قرص خواب بخورم و تا صبح به هیچی فکر نکنم . سرو وضعم و درست کردم و چند‬

‫تا نفس عمیق کشیدم تا بتونم اشک چشمام و پس بزنم و نذارم دوباره پایین بیاد . خیلی سخت‬ ‫بود ولی باید می تونستم .‬

‫بعد از چند لحظه ، با ظاهر آرومی رفتم سمت جایی که مامان اینا نشسته بودن . همین جوری تو‬ ‫فکر بودم که با صدایی که اسمم و صدا می کرد یه جیغ خفه کشیدم و با ترس برگشتم سمت‬ ‫عقب که هیروش و دیدم که داشت با تعجب نگام می کرد . با عجله اومد سمتم و گفت :‬

‫- حالت خوبه مانوش ؟ چرا ترسیدی ؟‬

‫با دیدنش اشک تو چشمام جمع شد . دلم می خواست می رفتم تو بغلش و یه دل سیر گر یه می‬ ‫کردم ولی نمی خواستم بیشتر از این امشب و واسش زهر کنم . به زور یه لبخند لج زدم و گفتم :‬

‫- حواسم نبود . واسه همین ترسیدم .‬

‫با دقت به چشمام نگاه کرد و بعد دستم و گرفت و برد روی صندلی که دور یه میز خالی بود‬ ‫نشوندم و خودش پایین پام نشست جوری که از میون جمعت معلوم نبود و بعد دستمام و گرفت‬ ‫تو دستش و با نگرانی گفت :‬

‫- چرا چشمات قرمز مانوشم ؟ گریه کردی ؟ حالت خوبه ؟‬

‫بغضم و قورت دادم و تو دلم گفتم :‬

‫کجا بودی که مانوشت و از تو دستای یه گرگ که می خواست تیکه پارم کنه نجات بدی ؟‬

‫ولی همه این حرفا تو دلم بود و چیزی که بعد از یه لبخند نصفه و نیمه زدم این بود :‬

‫- مگه خلم الکی گریه کنم ؟!! یکم سرم درد می کنه و اعصابم و خورد کرده . میدونی که من تحمل‬ ‫سر درد و اصلا ندارم .‬

‫با ناراحتی نگام کرد و گفت :‬

‫- فکر کنم به خاطر سر و صداست . قرص خوردی ؟‬

‫الکی گفتم :‬

‫- آره خوردم .‬

‫دستم و نوازش کرد و گفت :‬

‫- فدات بشم ، بمیرم و نبینم مانوشم مریض باشه .‬

‫با اخم نگاش کردم و گفتم :‬

‫- بد . لوس نشو باز .‬

‫خندید و گفت :‬

‫- راستی کجا بودی ؟ خیلی دنبالت گشتم . این پسره هم پیداش نبود . ترسیدم باز دوباره اومده‬ ‫باشه سراغت . دو دقیقه دیگه پیدات نمی شد تمام باغ و واسه پیدا کردنت بسیج می کردم‬

‫دستم و گذاشتم رو دستش و گفتم :‬

‫- لابد رفته اون . من که ندیدمش . دستشویی بودم . یکم شلوغ بود . طول کشید‬

‫با لبخند نگام کرد و هیچی نگفت و منم حرفی نزدم و فقط تو چشمای سبز خوشرنگش گم شدم .‬

‫بالاخره اون عروسی مزخرف و پر استرس هم تموم شد و یه نفس راهت کشیدم . فردای روز‬ ‫عروسی هیروش طاقت نیاورد و با پدر و مادرش راجع به من صحبت کرد . بابای هیروش هم‬ ‫همون روز با بابا تماس گرفت و قرار آخر هفته رو گذاشتن . از الان دل تو دلم نیست . با مرصا‬ ‫رفتیم یه کت دامن خیلی خوشگل یشمی رنگ که مناسب اون شب باشه خریدیم .‬

‫مامان هم از الان کارگر آورده و تموم خونه رو ریخته به هم . اون بیشتر از من دلشوره داره . حرفی‬ ‫نمی زنه ولی می دونم از هیروش بدش نمیاد و یه جورایی از این که دامادش بشه خوشحال میشه‬ ‫. بابا هم که کلا راجع به این موضوع حرفی نمی زنه .‬

‫تو این چند روز هر بار که با هیروش حرف می زنم ، سعی می کنه کلی آرومم بکنه ولی حالم دست‬ ‫خودم نیست .می دونم دلشوره و نگرانی اون ، کمتر از من نیست ، ولی نمی خواد ته دل من و خالی‬ ‫کنه و حالم و بدتر از این بکنه .‬

‫ظهر بود تازه از دانشگاه امده بودم و بعد از ناهار ، روی تخت دراز کشیده بودم و تو خواب و‬ ‫بیداری بودم که موبایلم شروع کرد به زنگ زدن . همون جوری که خواب آلود بودم ، دستم و دراز‬ ‫کردم و از پایین تخت گوشیم و برداشتم . شماره نا آشنا بود . با همون چشمای بسته جواب دادم .‬

‫- الو بفرمایید ؟‬

‫- سلام مانوش‬

‫صداش واسم آشنا بود ولی با اون ذهن خواب آلود اصلا نمی تونستم تشخیص بدم . با تعجب‬ ‫گفتم :‬

‫- سلام . ببخشید شما ؟!!!‬

‫- من و نشناختی ؟ یعنی اینقدر زود از یادت رفتم ؟!!‬

‫یه آن احساس کردم برق از چشمام پرید . با تعجب بلند شدم و فوری رو تخت نشستم و گفتم :‬

‫- دامون تویی ؟‬

‫با صدای غمگینی گفت :‬

‫- آره منم .‬

‫لبم و به دندون گرفتم و نفسم و عصبی بیرون دادم و گفتم :‬

‫- چی میخوای دامون ؟ واسه چی زنگ زدی ؟‬

‫آروم گفت :‬

‫- یعنی حتی به عنوان یه پسر عمه هم تحمل شنیدن صدام رو نداری ؟‬

‫با حرص گفتم :‬

‫- نه ندارم . دلیلی هم نداره که بخوام صدات رو بشنوم . حالا بگو چیکار داری که زنگ زدی ؟؟‬

‫صدای نفسهای عصبیش و پشت تلفن می شنیدم . با توجه به اخلاقش می دونستم که تا چه حد‬ ‫از دستم عصبیانیه ولی واسم اصلا اهمیتی نداشت . بعد از کمی سکوت ، با صدایی که خیلی سعی‬ ‫می کرد آروم و کنترل شده باشه گفت :‬

‫- هیروش باهام حرف زد‬

‫با تعجب گفتم :‬

‫- هیروش ؟!!! اون با تو چی کار داشت ؟‬

‫پوزخندی زد و گفت :‬

‫- مثل این که برادر زنمه . اینقدر تعجب داره که با من حرف بزنه ؟‬

‫کلافه گفتم :‬

‫- حرفت و میگی یا قطع کنم ؟‬

‫نفسش و با شدت بیرون داد و گفت :‬

‫- راجع به سورنا باهم حرف زد . واقعا حرفایی که هیروش زد راست بود ؟‬

‫از رو تخت بلند شدم و کلافه شروع کردم تو اتاق راه رفتن و گفتم :‬

‫- چی گفته مگه ؟‬

‫با حرص گفت :‬

‫- همین که سورنا از تو خواستگاری کرده ؟‬

‫- راست میگه ؟‬

‫در حالی که سعی می کردم صدام از اتاق بیرون نره با حرص گفتم :‬

‫- واسه چی باید بهت دروغ بگه ؟ آره . خواستگاری کرد . من به هیروش نگفتم ولی گفت که از‬ ‫وقتی که ما ...ما ..‬

‫حتی دیگه نمی تونستم به زبون بیارم که بگم ما با هم دوست بودیم . یه جورایی واسم سخت بود‬ ‫. آب دهنم و قورت دادم و به سختی گفتم :‬

‫- از اون زمان چشمش دنبال من بوده و منو می خواسته . جالبه !!! دوتایی خوب به هم می میاین .‬ ‫به هیچ کدومتون اعتمادی نیست .‬

‫هیچ صدایی از اون طرف خط نیومد . جوری که فکر کردم گوشی رو قطع کرده . آروم گفتم :‬

‫- الو ... الو ...؟ قطع کردی ؟‬

‫با صدای مبهوتی گفت :‬

‫- یعنی .... یعنی .... به خاطر تو ، هلیا رو وارد زندگی من کرد ؟!!‬

‫یدونه زدم تو سرم به خاطر این که نتونسته بودم جلوی زبونم و بگیرم . همین یکی و کم داشتم .‬ ‫قبل از این که من حرفی بزنم ، جوری که انگار داره با خودش حرف میزنه گفت :‬

‫ِ . همه این بیرون رفتنها . تعریف کردن از هلیا واسه خاطر این‬ ‫- من چقدر احمق بودم که نفهمیدم‬ ‫بود که تو رو از دستم در بیار؟‬

‫با حرص پریدم وسط حرفش و گفتم :‬

‫- حرف بیخود نزن دامون . هوسبازی خودت و گردن این و اون ننداز لطفا . تو اگه واقعا من و‬ ‫دوست داشتی هیچی نمی تونست مانع دوست داشتنت بشه و کس دیگه ای به چشمت نمی اومد‬ ‫. حتی اگه 18 تا دختر دیگه ام بهت معرفی می کردن ، به چشمت نمی اود . اون فقط یه معرف بود‬ ‫. خودت بقیه کارا رو کردی . مشکل این بود که این وسط چشمت پول و ثروت اونا رو گرفته بود .‬ ‫البته نباید از هلیا هم گذشت . اونم بد تیکه ای نیست .‬

‫- چرا حرف بیخود میزنی ؟ انقدر زیر گوشم از اونا تعریف کرد ...‬

‫پریدم وسط حرفش و گفتم :‬

‫- دامون بس کن . نمی خوام چیزی بشنوم . دلگی خودت و گردن این و اون ننداز . یه جوری حرف‬ ‫نزن که انگار عالم و آدم گناهکارن و تو بی گناهی .‬

‫عصبی شد و بلند داد زد :‬

‫- لعنت بهت مانوش . من دوست داشتم . میفهمی ؟ از همون بچگی دوست داشتم .‬

‫عصبی خندیدم و گفتم :‬

‫- دامون لطفا اسم دوست داشتن و به گند نکش . من اصلا نمی فهمم حالا مشکلت چیه ؟ تو که‬ ‫داری زندگی خودت و می کنی و ازدواجم که کردی . زنتم که همه چی تمومه . هم خانمه ، هم نجیبه‬ ‫، هم پولدار . پس دردت چیه دیگه !!!‬

‫به آرومی گفت :‬

‫- دردم تویی . دردم عشقه که ندارم‬

‫عصبی گفتم :‬

‫- بس کن این حرفای تکراری رو . تو خیلی خودخواهی . یه آدم خودخواه با اعتماد به نفس زیاد .‬

‫آروم گفت :‬

‫- خود تو چرا هیروش و انتخاب کردی ؟ هان ؟‬

‫پوزخندی زدم و با خونسردی گفتم :‬

‫- جالبه . به تو چه ربطی داره که من بخوام مسائل خصوصی زندگیم و واست توضیح بدم ؟‬

‫با حرص گفت :‬

‫- تو هیروش و انتخاب کردی که لج من و در بیاری . آره ؟ واسه این که اعصاب من و خورد کنی‬ ‫می خوای بیای تو این خانواده . آره ؟‬

‫دیگه داشت اعصاب منو خورد می کرد . خودش می دونست من دیگه اون آدم سابق نیستم و‬ ‫جوش بیارم بدجوری حالش و می گیرم . خیلی داشتم تلاش می کردم که داد نزنم . با تمام‬ ‫حرصی که ازش داشتم ، گفتم :‬

‫- دامون روی سگ من و بالا نیار . تو با خودت چی فکر کردی ؟ هان ؟ انقدر خودت و تحویل‬ ‫میگیری که فکر کردی من به خاطر تو حاضرم گند بزنم به زندگیم ؟‬

‫بعد پوزخندی زدم و گفتم :‬

‫- تو اصلا واسه من دیگه ارزش نداری که بخوام به خاطرت کاری و انجام بدم . اگه هیروش و‬ ‫انتخاب کردم به خاطر اینه که مرد و پای تمام کارها و بی محلی هام وایستاد و از دوست داشتنم‬ ‫دست برنداشت .‬

‫فکر می کنی دختر دور و اطراف هیروش کمه ؟ یا فکر کردی من پسر ندیده ام و تو اولین و آخرین‬ ‫پسر عالم بودی ؟‬

‫نخیر آقا . اگه به این مرحله رسیدیم ، واسه اینه که دوستم داره . واسه اینه که با دوست داشتنش‬ ‫کاری کرد که عاشقش بشم . می دونی اون اوایل ازت متنفر بودم ولی الان حتی اون تنفرم نسبت‬ ‫بهت ندارم . انقدر هیروش و دوست دارم عشقش همه قلبم و پر کرده که حتی نذاشته تو قلبم‬ ‫جایی واسه تنفر بمونه .‬

‫عصبی داد زد :‬

‫- مانوش بس کن . کم بگو دوستش دارم دوستش دارم‬

‫بعد پوزخند عصبی زد و گفت :‬

‫- همه میگن عشق یه بار تو زندگی آدم پیش میاد . اگه من عشق تو بودم ، پس مسخره است‬ ‫باور دوست داشتن هیروش . فقط داری خودت و گول می زنی که هیروش دوست داری . مانوش‬ ‫بفهم . تحمل ندارم کسی و که دوست دارم تو بغل برادر زنم ببینم .‬

‫دهنم باز موند . این آدم چقدر عوضیه و پسته . چی داره میگه واسه خودش . با حرص گفتم :‬

‫- دامون خفه شو . می فهمی ؟ خفه شو .‬

‫انقدر حرص داشتم نفسم بند اومده بود . یه نفس عمیق کشیدم و به زور گفتم :‬

‫- حیف از اون هلیا که زن تو شده و نمی دونه چشم شوهرش هرز میره و هنوز این ور و اون ور می‬ ‫چرخه . تو به چیت می نازی دامون . به قیافه خیلی خوشگلت ؟ به وضع مالی خیلی خوبت ؟ به‬ ‫اخلاقه توپت . فقط بلدی دائم دورغ بگی .‬

‫فقط یه چیز و راست گفتی . آدم یه بار بیشتر عاشق نمی شه . وقتی که من عاشق هیروش شدم‬ ‫تازه فهمیدم اون حسی که به تو داشتم نه اسمش عشق بود نه دوست داشتن . فقط یه عادت بود‬ ‫همین .‬

‫یه عادت مسخره به اولین پسری که تو زندگیم ، چشمم بهش خورد . آره آقا دامون . عشق اول و‬ ‫آخرم هیروشه و یه جورایی باید ازت ممنون باشم که باعث شدی پای هیروش به زندگی من باز‬ ‫بشه‬

‫عصبی داد زد :‬

‫- بس کن مانوش . فقط می خوای با این حرفات من و دیونه کنی‬

‫منم بدتر از خودش عصبی گفتم :‬

‫- درکت نمی کنم دامون . این من نبودم که ولت کردم و رفتم . این تو بودی که من و گذاشتی و‬ ‫رفتی . پس نه مشکلت و می فهمم نه می خوام که بفهمم . چیه خرت از پل گذشت یاد قدیم‬

‫افتادی ؟ الاقل بذار یه مدت بگذره بعد برگرد به همون دامون سابق . فقط می تونم بگم حیف از‬ ‫هلیا . آدم باش دامون . آدم باش و دیگه هم به من زنگ نزن .‬

‫وقبل از این که حرف دیگه ای بزنه گوشی و قطع کردم . از دستش انقدر حرص خورده بودم که‬ ‫دستام داشت می لرزید . موبایلم و پرت کردم رو تخت و نشستم پایین تخت و زانوهام و بغل‬ ‫کردم و سرم و گذاشتم رو پاهام و زدم زیر گریه . چقدر بدبخت بودم من خدا . مگه من آدم‬ ‫نیستم ؟ من یه زندگی عادی می خوام . تحمل ندارم دیگه . تحمل استرس و ندارم دیگه . خسته‬ ‫شدم خدا . خسته شدم .‬

‫دستام یخ کرده بود . داشتم از نگرانی میمردم . مرصا با خنده نگام کرد و گفت :‬

‫- مانوش ، یکم آروم باش . اینجوری باشی یکدفعه جلو مهمونا غش می کنی و آبرومون و میبریا‬

‫با حرص گفتم :‬

‫- مرصا تو رو خدا ول کن . حالم خیلی بده . یه وقت اتفاقی نیوفته ؟ بحثی پیش نیاد ؟‬

‫آروم دستم و گرفت و گفت :‬

‫- واسه چی بحث پیش بیاد دختر ؟ پدر مادر اون که راضین . مامان اینا هم که از این اخلاقا ندارن‬ ‫.‬

‫همون موقع صدای زنگ در حرفامون و قطع کرد . با اضطراب دستم و رو قلبم گذاشتم و گفتم :‬

‫- وای اومدن .‬

‫مرصا یقه کتم و صاف کرد و گفت :‬

‫- عالی شدی دختر . بیا بریم . اینقدر هم نگران نباش .‬

‫دست مرصا رو گرفتم و یه نفس عمیق کشیدم و با مرصا رفتیم به استقبال خانواده هیروش.‬

‫شب روی تختم دراز کشیده بودم و داشتم با هیروش تلفنی راجع به امروز صحبت می کردم و به‬ ‫جرص خوردنش می خندیدم . هیروش با حرص گفت :‬

‫- بهت می گم نخند .آخه تو بگو انصافه ؟ چه خبر آخه یه هفته می خوای مثال فکر کنی ؟ تو که‬ ‫راضی . منم که راضی . مشکلی هم که نیست .‬

‫با خنده گفتم :‬

‫- وا . یه هفته که چیزی نیست واسه فکر کردن به ازدواج . موضوع آینده امه . تازه کی گفته من‬ ‫راضی ام ؟ باید حسابی فکر کنم ببینم به دردم می خوری یا نه ؟ باید بابام بره حسابی تحقیق کنه‬ ‫یه وقت زن و بچه نداشته باشی . تازه اگه همه موارد اکی بود باید فکر کنم ببینم می تونم دوست‬ ‫داشته باشم یا نه ؟‬

‫با حرص گفت :‬

‫- از زمان فکر کردنتون گذشته مانوش خانم . دیگه چه بخوای چه نخوای مال منی بچه و راه‬ ‫برگشتی نداری .‬

‫بعد خندید و با یدجنسی گفت :‬

‫- تازه دوست نداشتنت از نگاه کردنای امروزت معلوم بود .‬

‫با تعجب گفتم :‬

‫- مگه چه جوری نگاه می کردم ؟‬

‫- بمیرم واست . انقدر مات و مبهوت بهم نگاه می کردی که اصلا حواست نبود دسته گل و ازم‬ ‫بگیری . اگه مرصا نبود فکر کنم کلی طول می کشید تا از بهت بیای بیرون .‬

‫بعد با جدیت گفت :‬

‫- ولی مانوش یه چیز خیلی مهم و امروز فهمیدم‬

‫با تعجب گفتم :‬

‫- چی و فهمیدی ؟‬

‫خندید و گفت :‬

‫- می دونستم خوشگل و خوشتیپم ولی فکر نمی کردم خوشگلیم تا این حد باشه که دست و پات و‬ ‫اونجوری گم کنی .‬

‫یه جیغ زدم و گفتم :‬

‫- خیلی مسخره ای هیروش . من عمرا زن تو بشم. از خود متشکر .‬

‫خندید و گفت :‬

‫- آره قربونت برم . اصلا این طور نبود .‬

‫بعد با صدای آروم و زمزمه مانندی گفت :‬

‫- زنم میشی عزیزم . شک نکن . چون می دونی هیچ کس به اندازه من نمی تونه دوستت داشته‬ ‫باشه خوشگلم .‬

‫چشمام و بستم و یه لبخند نشست رو لبم چون به حرفش ایمان داشتم .‬

‫امروز مامان کلی باهام حرف زد و یه جورایی زیر زبونم و کشید که بدونه نظر واقعیم چیه و خودمم‬ ‫به این ازدواج راضی هستم یا نه ؟ منم بعد از کلی خجالت کشیدن و قرمز شدن گفتم که هیروش‬ ‫و دوست دارم .‬

‫امشب هم قرار مامان با بابا صحبت کنه و نتیجه نهایی و رو از بابا بگیره . از ظهر تا حالا دلشوره‬ ‫داره دیونه ام می کنه . از من بدتر هیروشه که هر نیم ساعت یکی زنگ می زنه و با سوال جوابایی‬ ‫که می پرسه حالم و از اینی هم که هست بدتر می کنه .‬

‫آخرم طاقت نیاورد و گفت میاد دنبالم تا با هم بریم بیرون و یه دوری بزنیم . این بار دیگه به مامان‬ ‫گفتم می خوام با هیروش برم بیرون . اون هم بعد از کلی غر زدن و سفارش کردن قبول کرد .‬

‫تازه از پیش مامان اومده بودم که هیروش زنگ زد و گفت دم در منتظرمه . معلومه الکی گفته بود‬ ‫تازه راه افتادم و همین اطراف بود . سریع یه تیپ ساده زدم و حاضر شدم . نمی خواستم زیاد دم‬ ‫در منتظرش بذارم . زود از مامان خداحافظی کردم و رفتم پایین .‬

‫دیدمش تو ماشین سر کوچه منتظرمه . رفتم سمت ماشین و آروم باز کردم و نشستم تو ماشین .‬ ‫از صدای در ماشین از فکر اومد بیرون و با لبخند نگام کرد و گفت :‬

‫- سلام مانوش خانم . خوبی عزیزم ؟‬

‫با بهت و حیرت جوابش و دادم و با ابروهای گره خورده به قیافه درهمش نگاه کردم . زیر‬ ‫چشماش به خاطر بی خوابی پف کرده بود و سفیدی چشماش ، قرمز قرمز بود و با ته ریشی که‬

‫نسبت به همیشه بلند تر بود و موهای در هم تر از همیشه قیافه ای کلافه پیدا کرده بود . با تعجب‬ ‫نگاش کردم و گفتم :‬

‫- این چه قیافه ایه واسه خودت درست کردی ؟‬

‫کلافه دستی به صورتش کشید و گفت :‬

‫- خوبم . نگران نباش . تو خوبی ؟‬

‫با ناراحتی نگاش کردم و گفتم :‬

‫- مطمئنم از تو بهترم .‬

‫چشمکی بهم زد و بی حرف ماشین و روشن کرد و گفت :‬

‫- بریم همون جای همیشگی ؟ دلم یکم گرفته‬

‫آروم گفتم :‬

‫- باشه‬

‫- چه خبرا ؟ مامانت دیگه حرفی نزد ؟‬

‫- نه حرفی نزد .‬

‫- کی میشه امشبم تموم بشه . و همه چی خوب تموم بشه تا بتونم بعد چند وقت با خیال راحت‬ ‫بخوابم .‬

‫دست به سینه نشستم و رو به رو نگاه کردم و گفتم :‬

‫- به نظر من که تو الکی نگرانی . جواب بابا مثبته . بابا آدم منطقیه . شاید یکم اختالف طبقاتیمون‬ ‫اذیتش کنه ولی این که مامان بگه منم راضیم و دوست دارم ، خیلی تاثیر داره .‬

‫لپم و کشید و با خنده گفت :‬

‫- فدای دوست داشتنت بشم من بچه .‬

‫دستم و گذاشتم رو لپم و گفتم :‬

‫- وای کندی لپمو .‬

‫بعد یکدفعه یه فکری تو ذهنم جرقه زد و فوری برگشتم سمتش و تکیه دادم به در و گفتم :‬

‫- اتفاقی افتاده هیروش ؟ مامانت اینا حرفی زدن ؟‬

‫چپ چپ نگام کرد و گفت :‬

‫- نه بابا چه حرفی ؟ حالم یکم خوب نیست . نمی دونم چرا اینقدر دلشوره دارم . دو شبه که‬ ‫نتونستم درست بخوابم‬

‫آروم دستم و گذاشتم رو دستش و گفتم :‬

‫- دلشوره واسه چی داری دیونه ؟ همه چی درست میشه نگران نباش . این و بدون که هر اتفاقی‬ ‫هم بیوفته ، من پشتت وایستادم هیروش .‬

‫آروم نگام کرد و یه لبخند محو زد . رسیدیم به مقصد . ماشین و پارک کرد و دوتایی پیاده شدیم و‬ ‫کنار هم تکیه دادم به ماشین و زل زدیم به شهر دود گرفته .‬

‫برگشت و با لبخند نگام کرد و گفت :‬

‫- میدونی روز اولی که فهمیدم انقدر دوست دارم که دلم می خواد داشته باشمت و مال من باشی ،‬ ‫چیکار کردم ؟‬

‫سرم و تکون دادم و گفتم :‬

‫- نه چیکار کردی ؟‬

‫برگشت و رو به رو نگاه کرد و یه نفس عمیق کشید و با صدای دورگه ای گفت :‬

‫- به نظر تو هم یه مرد نباید گریه کنه ؟‬

‫از سوالش تعجب کردم ولی چشمام و بستم و یکم فکر کردم و بعد آروم چشمام و باز کردم وبه‬ ‫چشمای منتظرش نگاه کردم یه لبخند محو زدم و گفتم :‬

‫- به نظر من بد نیست . یه مرد مثل یه دختر همیشه گریه نمی کنه ولی وقتی گریه کنه ، اون گریه‬ ‫خیلی ارزش داره . بالاخره مرد هم احساس داره . بغض داره.‬

‫با چشمای غمگین نگام کرد و بعد کلافه دستی به پشت گردنش کشید و گفت :‬

‫- وقتی فهمیدم که از ته دل دوست دارم ، گریه کردم مانوش . نمی خواستم ، ولی انگار یه چیزی‬ ‫مثل غده تو گلوم گیر کرده بود.‬

‫با تعجب نگاش کردم و گفتم :‬

‫- چـــرا ؟!! چرا گریه کردی ؟‬

‫یه نفس عمیقی کشید و با پاش زد به سنگی که جلوی پاش بود و پرتش کرد کنار و گفت :‬

‫- من آدم خیلی غدی ام مانوش . نگاه به خنده هام نکن . این خندیدن ها و دست و پا زدنام ،‬ ‫اینکه واسه یه قرار ناهار باهات کلی نقشه بکشم و کلی باهات چونه بزنم واسه اومدنت ، واسم‬ ‫راحت نبود .‬

‫بعد برگشت تو چشمام نگاه کرد و گفت :‬

‫- مانوش ، تمام اینا فقط به خاطر تو بود . می فهمی ؟!!‬

‫- من ؟؟!! منظورت چیه ؟؟!!‬

‫- اگه این جوری باهات سر و کله می زدم و واسه بودن باهات خودم و به در و دیوار می کوبیدم ،‬ ‫واسه خودم هم تازگی داشت . خودم هم این هیروش جدید و نمی شناختم ، ولی حس و حالم و‬ ‫دوست داشتم . حس این که وقتی با توام یه آرامش لذت بخش دارم واسم قشنگ بود مانوش .‬

‫شنیدن حرفاش یه حس عجیبی می داد بهم و ضربان قلبم و بالا می برد . اعتراف قشنگی بود . یه‬ ‫نفس عمیق کشید و تکیه اش رو از ماشین برداشت و رفت سمت گاردریل و دستاش و تو جیب‬ ‫شلوارش کرد و گفت :‬

‫- مانوش من سردی نگات و می دیدم . این که می خواستی همیشه از دستم در بری . این که‬ ‫منتظر بودی یه حرفی بهت بزنم . تا بدتر از اون جوابش و بدی و این که به اجبار من خیلی وقتا‬ ‫می اومدی بیرون . همه رو می دیدم و به روی خودم نمی آوردم . می دیدم که تو از من غدتری .‬ ‫فهمیدم اگه بخوام همون هیروش همیشگی باشم که عادت داره دخترا بیان طرفش ، کلاهم پس‬ ‫معرکه اشت . فهمیدم اگه بخوام غد بازی در بیارم ، همیشه باید با حسرت از دور نگات کنم .‬

‫با ناراحتی نگاش کردم . چقدر حرف تو دلم هیروشم بود . اون زمان که من به فکر دامون و دردای‬ ‫خودم بودم ، ناخواسته چقدر غم رو دلش گذاشته بودم .‬

‫آروم رفتم سمتش و کنارش وایستادم و دستم و گذاشتم رو بازوش و گفتم :‬

‫- آروم باش هیروش‬

‫برگشت و با لبخند غمگینی نگام کرد و اون یکی دستش و از جیبش در آورد و دستم از رو بازوش‬ ‫برداشت و گرفت تو دستش و آروم آورد بالا و بوسید . یه آن دلم ریخت . جوری که احساس کردم‬ ‫هر چی حس خوب تو دنیاست هجوم آورد سمت قلبم . از لذت زیاد چشمام و بستم و از این همه‬ ‫عالقه ای که بهش تو قلبم احساس می کردم . اشک تو چشمام جمع شد .‬

‫ خدایا این حس خوب و ازم نگیر . خدایا اگه هیروش آدم خوبیه ، اگه می دونی می تونه بهم‬ ‫آرامش بده ، اگه دوست دارم ، تو زندگیم نگهش دار ‬

‫با صدای آرومش چشمام و باز کردم و از اون خلسه لذت بخش اومدم بیرون.‬

‫- مانوش خیلی زود فهمیدم که دوست دارم . خیلی زود فهمیدم که دلم می خواد مانوش من باشی‬ ‫و از این فهمیدن گریه کردم .‬

‫بعد با صدای دورگه ای گفت :‬

‫- اومدم همین جا . آخر شب بود و هیچ کسی این دور و اطراف نبود . نمی دونم چقدر تو حال‬ ‫خودم بودم که احساس کردم صورتم از اشک خیس شده . وقتی خیسی اشک و رو صورتم‬ ‫احساس کردم انگار یکدفعه بغضی که تو گلوم بود شکست و بعد از چند سال از ته دل گریه کردم‬ ‫.‬

‫گریه کردم واسه این که نمی دونستم با خودم و این احساس جدیدم چیکار کنم . نمی دونستم با‬ ‫مانوشی که حتی جواب سلام من و هم به زور میده چیکار کنم .‬

‫بعد دستم آروم فشار داد و با اون چشمای غمگینش نگام کرد و گفت :‬

‫- مانوش من دوست نداشتم فقط به خاطر اینکه باید ازدواج کنم یه دختری و انتخاب کنم و همه‬ ‫چی تموم بشه . می خواستم زنم همه کسم باشه . عشقم باشه . نفسم باشه . دلم می خواست‬ ‫انقدر دوستش داشته باشم که حتی یه لحظه هم نتونم به جای اون ، کس دیگه ای رو تصور کنم .‬ ‫دلم می خواست انقدر طرفم و دوست داشته باشم که اگه همه دنیا هم باهام مخلاف باشن برام‬ ‫مهم نباشه و شده زمین و زمان و به هم بدوزم که اونی که می خوام و به دستش بیارم . ولی‬ ‫مشکل من این بود که تو هیچ حسی به من نداشتی .‬
قسمت نهم
- می فهمیدم بعضی وقتا اصلا حوصله ام و نداشتی و از این که گیر میدادم بهت دلت می خواست‬ ‫سرم و از تنم حدا کنی . دوست نداشتم به زور به دستت بیارم . دلم می خواست همون قدر که من‬ ‫دوست دارم ، تو هم دوستم داشته باشی و عاشقم باشی و این که بدونم قلب تو هم فقط به خاطر‬ ‫من میزنه ولی مانوش تو دوستم نداشتی . تو اصلا من و نمی دیدی .‬

‫بعد دستش و انداخت دور شونه ام و من و کشید تو بغلش ، جوری که سرم روی قلب پر طپشش‬ ‫قرار گرفت . از شنیدن صدای قلبش احساس آرامش کردم . آروم دستم و آوردم بالا و با کمی‬ ‫مکث انداختم دور کمرش و به صدای آرومش که با صدای قلبش قاطی شده بود گوش کردم‬

‫- افتاده بودم تو یه جریانی که که با همه باورهام متفاوت بود . نه می تونستم ازت بگذرم نه می‬ ‫تونستم قبول کنم اینقدر بهم بی تفاوت باشی تا صبح اینجا نشستم و فکر کردم . من آدمی نبودم‬ ‫که زود بکشم و نا امید بشم .‬

‫تصمیم گرفتم تمام تلاشم و بکنم تا دلت و به دست بیارم . حتی اگه شده من و پس بزنی . اون‬ ‫موقع دیگه دلم نمی سوزه که هیچ کاری نکردم و مفت از دستت دادم .‬

‫بعد یه نفس عمیق کشید و من و بیشتر به خودش فشار داد و گفت :‬

‫- اولش فکر می کردم که این تلاش کردن کار خیلی سختی باشه ولی دیدم نه ، اینطور نیست .‬ ‫چون احتیاجی به تلاش خاصی نداشتم چون هیچ کدوم از کارایی که انجام می دادم دست خودم‬ ‫نبود . دلم نمی خواست اصلا ازت دور باشم . دلم نمی خواست یه لحظه تنهات بذارم . دوست‬ ‫نداشتم غیر از من به چشم هیچ پسری خواستنی بیای . من سپر و میدیدم . امیر علی و میدیدم و‬ ‫داغون می شدم و به روی خودم نمی آوردم .‬

‫بعد دستش و از دور شونه ام برداشت و من و از خودش جدا کرد . با تعجب نگاش کردم . روبه‬ ‫روم وایستاد و دستش و گذاشت زیر چونم و سرم و بلند کرد و به چشمام نگاه کرد و آروم زمزمه‬ ‫کرد:‬

‫- مانوش می فهمی بعد از اون همه سختی شنیدن این حرف که هر اتفاقی که بیوفته تو پشتمی‬ ‫چه حس خوبی بهم میده ؟ دلم می خواد بمیرم از خوشی . خیلی دوست دارم بچه ، این و می‬ ‫فهمی ؟‬

‫چشمام و به هم زدم و گفتم :‬

‫- آره می فهمم . چون منم خیلی دوستت دارم .‬

‫آروم سرم و بلند کرد و پیشونیم و بوسید .‬

‫با اضطراب داشتم تو رختخوابم غلطت می زدم . پس چرا مامان نمی اومدم . من که از کار این‬ ‫مامان سر در نمیارم . نتونست اول شب از بابا بپرسه و من و اینقدر حرص نده . گوشیم ویبره زد‬ ‫واسم ‪ sms‬اومد . حتما هیروش این وقت شب .همون جوری که دراز کشیده بودم گوشی و آوردم‬ ‫بالا تا ببینم چی گفته که انقدر دستم به خاطر اضطراب یخ کرده بود و بیحال بودم که گوشی از‬ ‫دستم افتاد رو صورتم ، جوری که بلند گفتم آخ . از زور درد اشکم در اومد . دماغم خورد شد . یه‬ ‫نگاه به مرصا کردم که تو خواب عمیق بود .‬

‫لعنتی . بلند شدم نشستم و یکم دماغم و مالیدم تا یکم دردش کم بشه و بعد ‪ sms‬و باز کردم .‬

‫- خوابی یا بیدار ؟می خوام باهات حرف بزنم . زنگ بزنم ؟‬

‫بدون این که جواب ‪ sms‬و بدم ، شمارش و گرفتم . با اولین زنگ گوشی و برداشت .خندم گرفته‬ ‫بود .‬

‫- سلام .‬

‫- سلام آقا . میذاشتی یه زنگ بخوره بعد گوشی و بر می داشتی .‬

‫کلافه گفت :‬

‫- حوصله ندارم مانوش . چی شد پس ؟ تو که من و کشتی .‬

‫نفسم و با شدت بیرون دادم و گفتم :‬

‫- خوب به من چه ربطی داره ؟ منم دارم از دلشوره میمیرم . منتظر مامانم . هنوز نیومده .‬

‫با نگرانی گفت :‬

‫- نکنه یادش رفته خبر بده . یا این که .....این که .... نکنه جوابش منفی بوده و مامانت نخواسته‬ ‫این وقت شب بهت بگه .‬

‫کلافه چشمام مالیدم و گفتم :‬

‫- وای نمی دونم هیروش . خیلی بهش سفارش کردم که جواب هر چی بود بهم بگه . می دونه من‬ ‫دلشوره دارم و تا صبح خوابم نمی ره . نباید بهت می گفتم امشب جواب می ده . باید صبح می‬ ‫گفتم تا امشب راحت می خوابیدی‬

‫کلافه گفت :‬

‫- یه شبم زودتر بفهمم یه شبه . حالا نه که من هر شب خواب درست و حسابی دارم . تا بله رو‬ ‫نگیرم خیالم راحت نمی شه .تازه میخواستی این دلشوره و تنهایی تحمل کنی ؟‬

‫چشمام و مالیدم و گفتم :‬

‫وای نمی دونم هیروش . نمی دونم چرا اینقدر طول کشید‬

‫همون موقع صدای در اتاق مامان اینا رو شنیدم . احساس کردم ضربان قلبم تا آخرین حد ممکن‬ ‫رفت بالا‬

‫با اضطراب گفتم :‬

‫هیروش فکر کنم مامان داره میاد . زنگ می زنم بهت .‬

‫و قبل از این به هیروش اجازه بدم حرفی بزنه ، گوشی و قطع کردم و با اضطراب زل زدم به در تا‬ ‫مامان در و باز کنه . یکم بعد دستگیره در تکون خورد و مامان آروم در و باز کرد و سرش و کرد تو‬ ‫اتاق و وقتی من و بیدار و نشسته رو تخت دید ، یواش اومد تو اتاق و درو بست .‬

‫یه نگاه به مرصا که تو خواب عمیقی بود ، کرد و بعد آروم اومد کنارم روی تخت نشست و چراغ‬ ‫خواب کنار تخت و روشن کرد . انقدر مضطرب و نگران بودم که حتی قدرت نداشتم بعد از اون‬ ‫همه انتظار ، ازش بپرسم جواب بابا چی بود ؟ فقط با دلشوره زل زده بودم به صورت مامان تا از‬ ‫قیافش بفهمم جواب چیه . ولی از صورت خونسرد مامان هیچ چیز معلوم نبود .‬

‫تمام توانم و جمع کردم . با دستای سردم ، دست مامان و گرفتم و گفتم :‬

‫- چی شد مامان ؟ بابا چی گفت ؟‬

‫مامان دستش و گذاشت زیر چونم و سرم و آورد بالا و زل زد تو چشمام و گفت :‬

‫- خیلی دوستش داری ؟‬

‫خجالت کشیدم و لبم و به دندون گرفتم . دستش و از زیر چونم برداشت و آروم موهام و داد پشت‬ ‫گوشم و گفت :‬

‫- مطمئنی باهاش خوشبخت میشی ؟ این فاصله طبقاتی واست سخت نیست ؟ انقدر دوستش‬ ‫داری که اگه فردایی تو زندگیت بیاد که دچار مشکل بشه . بی پول بشه ، خدایی نکرده مریض‬ ‫بشه یا هر اتفاق دیگه ای براش بیوفته ، پشتش و خالی نکنی همه جوره هواش رو داشته باشی ؟‬

‫تمام توانم و جمع کردم و سرم و به معنی آره تکون دادم .‬

‫لبخندی زد و دستای سردم و تو دستای گرمش گرفت و گفت :‬

‫- من با بابات صحبت کردم .‬

‫با اضطراب سرم و بلند کردم و منتظر چشم به دهن مامان دوختم‬

‫- گفت تا جایی که از دستش بر می اومده تحقیق کرده و پرس و جو کرده . همه چیز خوب بوده و‬ ‫چون میدونه خودتم دوستش داری . حرفی نداره و موافقه‬

‫یکم با بهت نگاش کردم تا تونستم معنی حرفش و بفهمم و بعد با لکنت گفتم :‬

‫- یعنی .... یعنی .... بابا اوکی داد ؟‬

‫خندید و سرش و به معنی آره تکون داد .‬

‫یکدفعه بدون توجه به ساعت و مرصا که خواب بود ، با خوشحالی جیغ زدم و گفتم :‬

‫- قربونت برم مامانی . مرســــی‬

‫یکدفعه مامان دستش و گذاشت رو دهنم و گفت :‬

‫- دیونه شدی دختر ؟ چرا جیغ می زنی نصفه شبی ؟‬

‫تازه فهمیدم چقدر ضایع بازی در آوردم . دست مامان رو دهنم بود و منم داشتم با خجالت نگاش‬ ‫می کردم که دوتایی با صدای مرصا پریدیم بالا‬

‫هیچ معلوم هست نصفه شبی دارین چیکار می کنید ؟ نمیشه بذارید حرفاتون و صبح بزنید .‬

‫مرصا چشمای خواب آلودش و باز کرد و گفت :‬

‫- حالا چی شده اینقدر نصف شبی خوشحالی ؟‬

‫مامان دستش و از روی دهنم برداشت و با لبخند نگام کرد تا خودم خبر و به مرصا بدم . با‬ ‫خوشحالی از روی تخت بلند شدم ورفتم کنار مرصا روی تخت نشستم و گفتم :‬

‫- مرصا باورت میشه بابا بالاخره موافقت کرد . بابا با هیروش موافقت کرد .‬

‫مامان همون جوری که نگام می کرد یه اخم ریز کرد و گفت :‬

‫- مانوش بسه . حالا خوبه کسی اینجا نیست این ذوق کردن تو رو ببینه ، اون وقت فکر می کنه رو‬ ‫دست من و بابات مونده بودی .‬

‫مرصا چشماش و مالید و گفت :‬

‫- مامان جان چیکارش داری ؟ بذار بچه ذوقش و بکنه . حالا بعد از یه عمری خدا زده تو سر یه‬ ‫بنده خدا تا بیاد این و بگیره تا ما از دستش راحت بشیم‬

‫بعد خواب آلود نشست رو تخت و بالشتش و بغل کرد و گفت :‬

‫- حالا خودمونیم ، غیر از ما که کسی اینجا نیست . راحت باش خواهرم . از زیر لقب پر از افتخار‬ ‫دختر ترشیده بیرون اومدی‬

‫مامان با خنده ولی با لحن اعتراض آمیزی گفت :‬

‫- ااا مرصا این چه حرفیه می زنی ؟‬

‫با حرص مرصا رو نیشگون گرفتم . جوری که صدای جیغش بلند شد و عصبانی گفتم :‬

‫- کوفت ،مگه من چند سلامه اینجوری حرف می زنی ؟ وقتی رفتم میفهمی که چقدر دلت واسم‬ ‫تنگ می شه‬

‫همون جوری که دستش و می مالید گفت :‬

‫- وحشی . هیچم دلم تنگ نمی شه . حالا انگار می خواد بره اون طرف دنیا . تازه تو بری من‬ ‫صاحب یه اتاق شخصی میشم و هر کاری دلم بخواد می کنم .‬

‫دوباره نیشگونش گرفتم و داشتیم دوتایی تو سر و کله هم می زدیم که یکدفعه صدای در بلند شد‬ ‫و بعد هم بابا بلند گفت :‬

‫- چه خبرتونه نصفه شبی ؟ بخوابین بذارید منم بخوابم دیگه‬

‫من و مرصا از هولمون زود ساکت شدیم و بعد از چند لحظه دستمون و گذاشتیم رو دهنمون و ریز‬ ‫خندیدم . بعد از این که کلی با مامان و مرصا حرف زدیم ، مامان شب بخیر گفت و رفت تا بخوابه .‬ ‫مرصا هم گفت که خواب از سرش پریده و هندزفری و گذاشت تو گوشش و مشغول بازی کردن با‬ ‫موبایلش شد .‬

‫فهمیدم به خاطر این که من با هیروش راحت صحبت کنم این کار و کرد و به خاطر این کارش‬ ‫واقعا ازش ممنون بودم . یه نگاه به ساعت کردم . از وقتی مامان تو اتاق اومده بود یه ساعتی می‬ ‫گذشت . دستم رو شماره هیروش مونده بود . شک داشتم بهش زنگ بزنم یا نه ؟ نکنه تو این یه‬ ‫ساعت خوابش رفته باشه ؟!!! یکم فکر کردم و بعد شمارش و گرفتم . عمرا اگه خواب باشه اونم با‬ ‫این همه دلشوره و نگرانی‬

‫با اولین بوق گوشی رو برداشت و گفت :‬

‫- الو . مانوش ؟ چی شد ؟‬

‫از این که درست حدس زده بودم نفس راحتی کشیدم و با لبخند گفتم :‬

‫- آروم باش پسر خوب‬

‫بعد با صدای آروم و ناراحتی گفتم :‬

‫- هیــــــــــــــروش مامان با بابا صحبت کرده‬

‫با عجله پرسید :‬

‫- خوب نتیجه ؟‬

‫با بدجنسی حرفی نزدم و سکوت کردم . بعد از چند لحظه با صدایی دورگه و مضطرب پرسید :‬

‫- چی شده مانوش ؟ نکنه ... نکنه .... بابات گفته نه ؟؟!!!‬

‫همون جوری که به نفس کشیدنهای عصبی هیروش گوش می دادم با خونسردی گفتم :‬

‫- هیروش من از این پارچه های سنگ دوزی شده و گیپور خوشم نمیاد . از الان گفته باشم . یا‬ ‫واسم یه پارچه ساده بگیر تا لباس آماده . اینجوری خیلی شیک تر و امروزی تره .‬

‫ساکت شد . میدونستم داره حرفم و تو ذهنش تجزیه و تحلیل کنه .بعد از چند لحظه انگار منفجر‬ ‫شد و بلند داد زد :‬

‫- هیچ معلوم هست چی داری می گی ؟ یعنی چی این حرفا ؟ خل شدی ؟ داری من و به مرز سکته‬ ‫می رسونی . یه کلمه بگو بابات چی گفت؟‬

‫یه لبخند بدجنس اومد رو لبم و گفتم :‬

‫- آخه با خودم فکر کردم از الان بهت بگم تا واسه بله برون سلیقه به خرج بدی و نری واسه من‬ ‫پارچه مادر بزرگی بگیری . من حلقه هم ساده دوست دارم .‬

‫یکدفعه ساکت شد . احساس کردم حتی نفس هم نمی کشه . آروم گفتم :‬

‫- الـــــــــــو هیروش ؟؟ الــــو .... هستی ؟‬

‫با صدای آرومی گفت :‬

‫- یعنی .... یعنی .... بابات .... موافقت کرد ؟‬

‫خندیدم و گفتم :‬

‫- آره . تو رو به غلامی قبول کرد‬

‫یکدفعه یه داد از خوشحالی زد که احساس کردم گوشم کر شد و بعد از کلی ذوق کردن ، خندید و‬ ‫گفت :‬

‫- باورم نمیشه . وای خــــــــــدا نوکرتم . بالاخره تموم شد .‬

‫خندیدم و گفتم :‬

‫- گوشم کر شد دیونه . چی چی رو تموم شد ؟ تازه اول راهی آقا پسر . به دختر مردم کلی وعده و‬ ‫قول دادی . تا خرت از پل گذشت میگی تموم شد ؟‬

‫با خوشحالی گفت :‬

‫- نوکرتم هستم خانمی . ولی خوب غول مرحله اول و رد کردیم .‬

‫خندم گرفت ولی با عصبانیت ساختگی گفتم :‬

‫- کتک می خوای ؟ به بابا من می گی غول ؟‬

‫خندید و گفت :‬

‫- من غلط بکنم به پدر زنم حرفی بزنم . باورم نمی شه مانوش داریم نامزد می کنیم . بالاخره مال‬ ‫من شدی بچه‬

‫از خوشی چشمام و بستم و گفتم :‬

‫- هیروش قول بده تنهام نمیذاری‬

‫با صدای نجوا مانندی گفت :‬

‫- تموم زندگیمی بچه . مگه میشه تنهات بذارم . هیروش بدون مانوش زنده نیست . خیلی دوست‬ ‫دارم می فهمی ؟ خیلی دوست دارم ....‬

‫همون جوری که به حلقه ساده و شیکم نگاه می کردم لبخند اومد رو لبم . بالاخره مهم ترین روز‬ ‫زندگیمم گذشت و تموم شد و کلی خاطره خوب واسم به جا گذاشت . با یادوآری تک تک لحظه‬ ‫های امروز از ته دل احساس خوشبختی کردم. هنوز شیرینی تک تک اون لحظه ها رو می تونم‬ ‫حس کنم .‬

‫چه لحظه قشنگی بود وقتی در لحظه ورود هیروش نگاهم تو نگاهش گره خورد و نتونستیم از هم‬ ‫چشم برداریم . وقتی که جلوی چشمای همه اعضای فامیل با پاهایی لرزون رفتم کنار هیروش‬ ‫نشستم و در جواب عاقد با همه وجود همه ترس و نگرانیهام و عشقی که به هیروش داشتم بله‬ ‫گفتم و برای یکسال به محرمیت هیروش در اومدم تا زمان عقد و عروسی .‬

‫وقتی هیروش دستای سرد و لرزونم و تو دستای گرمش گرفت و حلقه تک نگین زیبایی رو به‬ ‫نشونه عشق پاکمون دستم کرد و من با چشمای اشک آلود به چشمای عشقم ... شوهرم .... نفسم‬ ‫... نگاه کردم . وقتی برای اولین بار با نامزدم رقصیدم و از شنیدن دوست دارم ها و ابراز عالقه‬ ‫اش احساس گناه نکردم .‬

‫تمامی لحظه های امشب واسم خاص و ماندنی بود .تو این لحظه حتی یاد سپهر هم دلم و غرق‬ ‫محبت کرد . چه حس بدی بودی وقتی که دست تو دست هیروش باهاش رو به رو شدم . نمیدونم‬ ‫چرا ولی من از دیدنش خجالت کشیدم وهیروش عصبی شد ، جوری که انقباض عضلات دست‬ ‫هیروش و زیر دستم حس کردم .ولی سپهر با محبتش من و شرمنده کرد. وقتی از ته دل با‬

‫لبخندی عمیق برامون آرزوی خوشبختی کرد و به من اطمینان داد که همیشه می تونم رو محبت‬ ‫برادرانش حساب کنم . من و دست هیروش سپرد و واسه خوشبخت کردنم از هیروش قول گرفت‬ ‫.تو اون لحظه اشک تو چشمام جمع شد . میدونم هیروشم هم توقع این برخورد و نداشته . این و‬ ‫از لبخندی که رو لبش نقش بست و تعریفی که از سپهر کرد فهمیدم .‬

‫همه چیز امشب عالی بود به جز دامون با اون نگاه عصبی و طلبکارانه که در طول مراسم روی من و‬ ‫هیروش بود . جوری که بدجوری عصبیم کرده بود و دائم دلشوره داشتم هیروش به چیزی شک‬ ‫کنه . دلم می خواست برم جلو با مشت بکوبم تو صورتش تا تمام عصبانیم و خالی کنم و دلم خنک‬ ‫بشه . بگو آخه چه مرگته پسر . بچسب به زندگیت و دست از سر من بردار . نه به فکر آبروی‬ ‫خودش نه آبروی من . آخه آدم اینقدر خودخواه میشه ؟‬

‫قرار جمعه هفته آینده یه مراسم نامزدی کوچیک بگیریم تا مراسم عقد و عروسی . من نمی دونم‬ ‫تو این وقت کم چطور می تونیم این همه کار و انجام بدیم . هر کاری هم که کردم ، هیروش کوتاه‬ ‫نیومد تا مراسم و عقب بندازیم . حالا انگار می خوان من و ازش بگیرن . خبر نداره که من بدون‬ ‫اون دیگه حتی نمی تونم نفس بکشم .‬

‫یه هفته مثل برق وباد گذشت . شب قبل ازمراسم انقدر اضطراب داشتم که حد نداشت . حس می‬ ‫کردم کلی کار مونده که انجام ندادم . با این که تمام این یه هفته رو در حال پیدا کردن لباس و‬ ‫آرایشگاه و کارت و وسایل جانبی مراسم بودیم ولی این دلشوره از جا موندن کاری که به فکرم‬ ‫نرسیده بود ، اعصابم و خورد کرده بود . هر قدر هم که هیروش دلداریم می داد که بیخودی دارم‬ ‫خودم و اذیت می کنم و همه چی طبق برنامه پیش رفته تاثیری تو حال من نداشت .‬

‫قرار بود مراسم تو خونه باغ مامان بزرگم که خیلی خوشگل و بزرگ بود انجام بشه . من یه جورایی‬ ‫اقوام مادری نداشتم . مامانم تک فرزند بود . فقط یه مامان بزرگ مهربون داشتم که تمام‬ ‫دلخوشیش من و مرصا بودیم .‬

‫تو اتاقم نشسته بودم و داشتم با هیروش کارهای آخر و چک می کردم و این که فردا چه ساعتی‬ ‫بیاد دنبالم که دیدم پشت خطی دارم . یه نگاه به گوشیم کردم . دامون بود . اعصابم خورد شد .‬ ‫نفهمیدم چه طوری حرفام و با هیروش تموم کردم و خداحافظی کردم . تو این چند روز کلی بهم‬ ‫زنگ زده بود که جواب نداده بودم . حوصله حرفای تکراریش رو نداشتم .‬

‫همون جوری که تو فکر بودم دوباره تماس گرفت . تصمیم گرفتم جواب بدم . نمی خواستم دوباره‬ ‫فردا با کاراش حرصم بده . یه نفس عمیق کشیدم و جواب دادم .‬

‫- چیکار داری انقدر زنگ می زنی ؟ دیونم کردی!!‬

‫نفسش و با شدت بیرون داد و گفت :‬

‫- سلام . خوبی ؟‬

‫با عصبانیت گفتم :‬

‫- علیک . گفتم چیکار داری ؟‬

‫ساکت شد و حرفی نزد . عصبانی گفتم :‬

‫- واسه این که ساکت باشی روزی ده بار به من زنگ میزدی ؟‬

‫بعد یه پوزخند زدم و گفتم :‬

‫- هر چند اگه می خوای همون مزخرافات تکراری همیشه رو بگی همون بهتر که ساکت باشی .‬

‫با صدای دو رگه ای گفت :‬

‫- هنوز پشیمون نشدی ؟ هنوزم می خوای زن این بچه سوسول بشی ؟‬

‫با عصبانیت گفتم :‬

‫- حرف دهنت و بفهم دامون . راجع به شوهر منم درست صحبت کن . یه کاری نکن که چشمام و‬ ‫ببندم و دهنم و باز کنم و هر چی که لایقت بارت کنم .‬

‫عصبی داد زد و گفت :‬

‫- بگو ببینم می خوای چی بگی ؟ از پشت خنجر میزنی تازه طلبکارم هستی ؟‬

‫از زور عصبانیت خندم گرفته بود . اونم یه خنده عصبی . لبم و به دندون گرفتم تا یکم آروم بشم و‬ ‫بعد از چند لحظه گفتم :‬

‫- می دونی چیه . تو قاطی داری . دست خودتم نیست . انقدر نشستی واسه خودت خیال بافی‬ ‫کردی تا خودت هم باورت شده مورد ظلم قرار گرفتی . بعد تازه میشینی واسه مظلومیت خودت هم‬ ‫غصه میخوری ؟ خستم کردی دیگه . می فهمی ؟ خسته !!!‬

‫یه نفس عمیق کشید و گفت :‬

‫- مانوش نامزدی و به هم بزن . خواهش می کنم‬

‫دستام از زور عصبانیت می لرزید . با حرص گفتم :‬

‫- اون وقت چی به تو می رسه اگه نامزدی من به هم بخوره ؟‬

‫بعد از چند لحظه با صدای آرومی گفت :‬

‫- مانوش من هنوز دوست دارم می فهمی ؟ به خدا نمی تونم تو رو کنار یه نفر دیگه ببینم . اونم‬ ‫کسی که دائم جلوی چشمامه . نمی تونم ببینم کسی حتی دستت و می گیره چه برسه به ..به ...‬

‫داشتم از حرفش دیوونه می شدم . پریدم وسط حرفش و گفتم :‬

‫- دامون خفه شو می فهمی ؟ خفه شو . داری روی سگ من و بالا میاری . تحملم دیگه داره تموم‬ ‫میشه . خجالت نمی کشی به زن شوهردار ابراز عالقه می کنی ؟‬

‫عصبی داد زد :‬

‫- ولی اون شوهر تو نیست . هنوز عقد نکردین . فقط یه صیغه محرمیت مسخره بینتون خونده‬ ‫شده .‬

‫دیگه نمی تونستم خودم و کنترل کنم . دلم نمی خواست صدام از اتاق بیرون بره ولی کنترل کردن‬ ‫خودم تو این وضعیت کار خیلی سختی بود . نفس عمیقی کشیدم و با صدایی که از زور عصبانیت‬ ‫می لرزید گفتم :‬

‫- آقای خوش غیرت حالیت بشه . هیروش شوهر منه ، چه با صیغه چه با عقد . دوسش دارم .‬ ‫عاشقشم . تو رو هم در برابر اون آدم حساب نمی کنم . یه کاری نکن تا گوشی تلفن و بردارم و‬ ‫زنگ بزنم به عمه و آبرو و حیثیت نداشته ات رو ببرم . دفعه دیگه هم بخوای از این چرت و پرتا‬ ‫بگی با بابا و عمه طرفی . شاید اونا بتونن حد و حدودت و نشونت بدن‬

‫عصبی داد زد :‬

‫- واسم هیچی مهم نیست . می فهمی ؟ همون عمه گرامیتون من و بدبخت کرد که حالا اینجوری‬ ‫دارم تو آتیش می سوزم .‬

‫با حرص گفتم :‬

‫- نفهم ، بفهم . تو زن گرفتی می فهمی ، زن گرفتی . فهمیدن این موضوع خیلی سخته ؟ این که‬ ‫آدم باشی و وفادار باشی خیلی سخته ؟‬

‫بلند داد زد :‬

‫- آره سخته . سخته که بفهمی چقدر خریت کردی و چیزی که مال تو بوده رو چقدر راحت دو‬ ‫دستی تقدیم یکی دیگه کردی . تو مال من بودی . مال مــــــن . از همون بچگیت مال من بودی‬ ‫. اشتباه کردم . خریت کردم . تا کی باید چوب اشتباهم بخورم هان ؟‬

‫با حرص گفتم :‬

‫- چی می گی واسه خودت هی مال بودی مال من بودی راه انداختی . حیف از اون هلیا بدبخت که با‬ ‫چه آدم عوضی ازدواج کرده .‬

‫دیگه نفس کم آورده بودم . یه نفس عمیق کشید تا آروم بشم یعد با صدایی که سعی می کردم‬ ‫آروم و متقاعد کننده باشه گفتم :‬

‫- دامون این حرفا رو تموم کن . همه چیز گذشته و تموم شده . بچسب به زندگیت .‬

‫یکم ساکت شد و بعد با صدایی آروم گفت :‬

‫- ولی مانوش ... اگه ... اگه تو بخوای میشه همه چیز و جبران کرد .‬

‫با تعجب گفتم :‬

‫- یعنی چی که جبران کرد ؟ نمی فهمم حرفاتو .‬

‫یکم من من کرد . انگار می ترسید از گفتن حرفش . بعد از چند لحظه که برای من به اندازه یه‬ ‫قرن گذشت گفت:‬

‫- فقط آروم باش و به حرفم فکر کن .‬

‫با عصبانیت گفتم :‬

‫- اَه کشتی منو . حرف میزنی یا قطع کنم ؟‬

‫یکدفعه بدون هیچ مکثی گفت :‬

‫- من زنم و طلاق میدم . تو هم از هیروش جدا شو . یه مدت که گذشت و آبها از آسیاب افتاد من‬ ‫میام خواستگاریت‬

‫بعد با تموم شدن حرفش انگار خیالش راحت شده باشه نفسش و با شدت بیرون داد و ساکت شد‬ ‫.‬

‫احساس کردم گوشام اشتباه شنیده یا شاید هم درست شنیده بودم ولی حرفاش و درک نمی‬ ‫کردم . دهنم مثل ماهی باز و بسته می شد ولی انقدر شکه بودم که نمی تونستم حرف بزنم . تمام‬ ‫توانم و جمع کردم و به سختی با لکنت گفتم :‬

‫- چی گفتی تو ؟‬

‫با صدای التماس آمیزی گفت :‬

‫- مانوش خواهش می کنم . ما می تونیم دوباره از اول شروع کنیم . باور کن هیچ کس مثل من نمی‬ ‫تونه دوستت داشته باشه . عشق من مال یکی دو روز نیست . مال خیلی سال پیش . می دونم‬ ‫اشتباه کردم ولی تو رو خدا یه فرصت دیگه به من بده . قول میدم خوشبختت کنم .‬

‫احساس می کردم سرم داره منفجر میشه . شنیدن این حرفا از دامون واسم خیلی سخت بود .‬ ‫چطور می تونه به خودش اجازه بده به این موضوع فکر کنه چه برسه به این که بخواد به زبون‬ ‫بیاره و به من هم پیشنهاد بده ؟ هنوز داشت واسه خودش حرف می زد . ولی من حتی یک کلمه از‬ ‫حرفاش و نمی فهمیدم فقط تونستم تمام توانم و جمع کنم و بگم :‬

‫- لعنت یهت دامون . خدا لعنتت کنه . حالم ازت بهم می خوره . خفه شو دامون . دیگه نمی خوام‬ ‫صدات و بشنوم .‬

‫صداش خفه شد و هیچ حرفی نزد .فقط صدای نفسهای تندش تو گوشم می پیچید . شاید اونم‬ ‫توقع شنیدن این حرفا رو از من نداشت . اومدم گوشی و قطع کنم که با صدای دورگه ای گفت :‬

‫- من دست از سرت بر نمی دارم مانوش . نمیذارم دست کسی جز من بهت برسه .قسم می‬ ‫خورم دوباره به دستت میارم . فهمیدی ؟‬

‫جواب حرفش و ندادم و گوشی و قطع کردم . حرف زدن با همچین آدم نفهمی فایده نداشت . اگر‬ ‫می خواست حرف حالیش بشه تا الان شده بود .‬

‫دلم می خواست از زور عصبانیت تا جایی که می تونم داد بزنم تا تمام حرص و عصبانیتم و خالی‬ ‫کنم . کم حرفی بهم نزده بود که بتونم راحت ازش بگذرم . خسته شده بودم . از این همه استرس‬ ‫و دلشوره و نگرانی خسته بودم .‬

‫چرا من نمی تونستم مثل خیلی از آدمای عادی زندگی کنم ؟ خیلی از دخترا هزار تا دوست پسر‬ ‫دارن کنارش هر غلطی هم دلشون می خواد می کنن آخرم خیلی راحت ازدواج می کنن ولی من که‬ ‫... خدایا ناشکری نمی کنم . خودت کمکم کن . تو که می دونی من پاکم . نذار یه دیونه زندگیم و‬ ‫به هم بریزه .‬

‫اگه از عکس العمل هیروش نمی ترسیدم می رفتم همه چیز و خودم بهش می گفتم ولی الان فقط‬ ‫مشکل من نیستم . هلیا هم هست .اگه همه چی رو بشه اون چیکار می کنه ؟ هیروش نمی گه چرا‬ ‫تا الان بهم نگفتی ؟ اگه خدایی نکرده زندگیشون به هم بخوره همه چیز سر من خراب میشه .‬

‫خودم و انداختم رو تخت . داشتم از سر درد میمرم . مثال فردا یکی از مهمترین روزهای زندگیمه .‬ ‫لعنت بهت دامون . لعنت . اینجوری نمیشه باید یه فکر اساسی بکنم .‬

‫هیروش دست سردم و تو دستای گرمش فشار داد و گفت :‬

‫- چرا اینقدر دستات سرده عسلم ؟ نکنه فشارت پایینه ؟‬

‫تو چشمای خوش رنگش نگاه کردم و گفتم :‬

‫- نه خوبم . یکم هیجان دارم فقط‬

‫آروم ماشین به کنار خیابون کشید و بعد بدون حرف از ماشین پیاده شد . با تعجب داشتم به‬ ‫هیروش که با عجله از خیابون رد میشد نگاه می کردم . چند لحظه بعد هیروش و دیدم که با دوتا‬ ‫آبمیوه تو دستش داره به سرعت میاد طرف ماشین . با دیدنش نا خودآگاه اشک تو چشمام جمع‬ ‫شد . خدایا من هیروش می خوام . من این مرد دیونه عاشق و واسه خودم میخوام . ازم نگیرش‬ ‫.التماست می کنم خدا این مرد و برای من نگهدار .‬

‫با باز شدن در از فکر اومدم بیرون و بغضم و قورت دادم و یه لبخند نصفه به هیروش زدم و گفتم :‬

‫- پسر دیونه مگه نگفتم حالم خوبه ؟‬

‫آبمیوه رو به دستم داد و گفت :‬

‫- حالا خالت بهتر میشه . مگه بده ؟‬

‫آبمیوه رو از دستش گرفتم . نی و گذاشتم توش و بدون حرف تا آخرش خوردم . واقعا راست‬ ‫میگفت . به موقع بود . حالم و بهتر کرد . یه نگاه به هیروش کردم که داشت با لبخند محوی نگام‬ ‫می کرد . آروم گفتم :‬

‫- مرسی عشقم . به موقع بود .‬

‫بعد با دقت نگاش کردم و گفتم :‬

‫- راست بگو هیروش . واقعا خوب شدم ؟‬

‫دستش و آورد سمت صورتم و آروم گونم و نوازش کرد و گفت :‬

‫- عالی شدی . باور کن . انقدر که دلم می خواد درسته بخورمت .‬

‫ابروهام و تو هم گره کردم و گفتم :‬

‫- لوس بی مزه‬

‫خندید و ماشین و روشن کرد و گفت :‬

‫- حالا من هر حرف جدی که می زنم تو به شوخی بگیر . بعدا فرق بین شوخی و جدی و نشونت‬ ‫میدم بچه .‬

‫با حرص گفتم :‬

‫- خیلی بی ادبی !!!‬

‫چشمکی زد و گفت :‬

‫- من حرفی زدم که میگی بی ادب ؟ نگاه کن تقصیر من نیستا خودت می خوای بد برداشت کنی .‬ ‫منم که از خدامه . همه جوره حاضرم به این بد برداشت کردنت کمک کنم .‬

‫با مشت کوبیدم به بازوش و گفتم :‬

‫- داری عصبانیم میکنی کم کم . حواست باشه آقا هیروش.‬

‫خندید و گفت :‬

‫خانم خشن خودمی دیگه چیکارت کنم ؟ بریم که حسابی دیر شده . مامان کله ام و میکنه .‬

‫- تقصیر خودته . حقته . می خواستی انقدر موقع عکس انداختن اذیت نکنی‬

‫با تعجب نگام کرد و گفت :‬

‫- من اذیت می کردم یا اونا ؟ بابا دهنم کش اومد از بس الکی خندیدم . آدم تو همه عکس ها که‬ ‫نباید خندونو سر خوش باشه . بعضی وقتا قیافه جدی و ژست های خشن هم جواب میده .‬

‫- آره . آره تو راست می گی‬

‫دست تو دست هیروش داشتم با لبخند به مهمونا خوش آمد می گفتم . بعد از دیدن چشمای اشک‬ ‫آلود و پر محبت مامان و دیدن نگاه دلگرم کنننده بابا و بعد از تعریفهایی که بقیه از آرایش و قیافم‬ ‫کرده بودن اعتماد به نفسم بیشتر شده بود و داشتم با غرور وسط مهمونا قدم می زدم که یکدفعه‬ ‫رو در روی دامون و هلیا قرار گرفتیم .‬

‫هیال داشت با لبخند بهمون تبریک می گفت . انقدر خوشگل شده بود که حد نداشت . داشتن‬ ‫همچین زن خوشگل و خانواده داری لیاقت می خواد که متاسفانه دامون این لیاقت و نداره . همین‬ ‫جوری که تو فکر بودم نگاهم تو نگاه دامون قفل شد که داشت با یه جور حسرت و لذت تو اجزای‬ ‫صورت و بدنم می چرخید .‬

‫واسه یه لحظه از سنگینی نگاهش لرز بدی از تنم گذشت و خودم یکم پشت هیروش کشیدم . یه‬ ‫جورایی می خواستم از نگاههای بی پروای ودریده دامون فرار کنم . نمیدونم چند ثانیه طول کشید‬ ‫ولی برای من خیلی طوالنی بود گذر کردن از اون نگاههای آزار دهنده .‬

‫بعد از کلی گشتن میون مهمونا و شنیدن تبریکاتشون ، تو جایگاه مخصوص مون نشستیم‬ ‫.هیروش آروم خم شد سمت و گفت :‬

‫- آروم باش مانوش . چرا اینقدر مضطربی . من پیشتم نگران نباش خانمی.‬

‫به زور لبخندی زدم و گفتم :‬

‫- مگه چند بار نامزد کردم . خوب هیجان دارم دیگه چیکار کنم ؟‬

‫همون لحظه یکی از دوستای هیروش صداش کرد که باعث شد نگاه نگرانش و ازم بگیر . ولی‬ ‫هنوز گرمی دستاش و روی دستام حس می کردم . قلبم با بیشترین سرعت ممکن می زد و نفسم‬ ‫به سختی بالا می اومد . یه نگاه به هیروش کردم که داشت با یکی از دوستاش صحبت می کرد و‬ ‫می خندید . حتی نگاه کردن بهش هم باعث آرامشم میشد . چند تا نفس عمیق کشیدم تا تونستم‬ ‫به راحتی نفس بکشم .‬

‫نمیذارم . نمیـذارم دامون یکی از مهمترین روزای زندگیم و خراب کنی . باید تمام سعی ام و بکنم‬ ‫تا آخر مراسم به دامون حتی نگاه هم نکنم .نمیذارم تو و اون نگاههای ناپاکت امروز و ازم بگیرن .‬ ‫با دیدن شادی که داشت به سمتم می اومد از فکر اومدم بیرون و سعی کردم از این به بعد تمام‬ ‫تلاشم و بکنم تا لحظه های خوبی و داشته باشم .‬

‫از اون به بعد تمام سعی ام و کردم تا به دامون نگاه نکنم . شلوغی دور و اطرافم کمکم کرد تا از‬ ‫فکر دامون بیام بیرون . داشتیم دوتایی با هیروش میون جمع می رقصیدیم و با صدای بلند با‬ ‫آهنگ و هم خونی می کردیم‬

‫تورو هر روز دیدن انگار واسه من عادته‬

‫همه چی غیر توواسم بی اهمیته‬

‫نمیتونم از شنیدن صدات بگذرم‬

‫ازتصویر قشنگ خنده هات بگذرم‬

‫به هیروش نگاه کردم که خیلی مردونه ، با متانت خاصی داشت باهام می رقصید . الان تو این‬ ‫لحظه ، هیچ چیز واسم اهمیت نداره به جز هیروش . به جر این نگاه مهربون و عاشق . به جز قلبی‬ ‫که می دونستم جام توش امنه .‬

‫تو یه اتفاق خوبی که تو زندگیمی‬

‫خودتم خبر داری عشق همیشگی می‬

‫اگه هیچکی منو دوسم نداره مهم نیست‬

‫اگه دنیا منو تنها بزاره مهم نیست‬

‫دستم و انداختم دور گردن هیروش و با آهنگ همخونی کردم . اونم با چشمای شیطون داشت‬ ‫نگام می کرد بعد از چند لحظه ، آروم لب زد :‬

‫- خیلی دوست دارم .‬

‫منم خندیدم و آروم لب زدم :‬

‫- من بیشتر‬

‫مهم اینه تو کنارمی خیلی بیقرارمی‬

‫هر لحظه به یادمی این روزا‬

‫مهم اینه تو شدی گلم خیلی عاشقت شدم‬

‫حتی بیشتر از خودم این روزا‬

‫با ناز چرخیدم و همون جوری که شیطون نگاش می کردم با عشوه جلوش میرقصیدم که واسه یه‬ ‫لحظه توی تاریک و روشن سالن و رقص نور چشمم به دامون افتاد که داشت با عصبانیت و فک‬ ‫منقبض شده نگام می کرد . همون موقع هیروش به خاطر صدای بلند آهنگ ، برای اینکه صداش‬ ‫به گوشم برسه ، سرش آورد تو گردنم و آروم کنار گوشم گفت :‬

‫- مانوش خانم این همه ناز کردن عواقب هم داره ها ، حواست باشه‬

‫همه چی غیر توواسم بی اهمیته‬

‫با تو رویا واسه من شبیه واقعیته‬

‫همه ی وجودمو به دست تو میسپرم‬

‫تو رو با تموم خوبی و بدیت دوست دارم‬

‫واقعا این شعر حرف دل من بود . منم با ناز خندیدم و کنار گوشش داد زدم :‬

‫- نه بابا مثال چه عواقبی ؟‬

‫خندید و سرش و برد عقب و خندون نگام کرد و ابروش و بالا انداخت و بعد دوباره سرش و آورد‬ ‫کنار گوشم و گفت :‬

‫- عزیزم تو جمعیت نمی تونم نشونت بدم ولی قول میدم وقتی تنها شدیم سزای این کارت و‬ ‫ببینی .‬

‫تورو دارم انگار که یه دنیا مال منه‬

‫دل من عاشق کنار تو بودنه‬

‫نمی تونم ببرم تورو از یادم‬

‫خیلی خوشحالم از اینکه دل به تو دادم‬

‫مهم اینه تو کنارمی خیلی بیقرارمی‬

‫هر لحظه به یادمی این روزا‬

‫مهم اینه تو شدی گلم خیلی عاشقت شدم‬

‫حتی بیشتر از خودم این روزا‬

‫آهنگ تموم شد و همه شروع کردن به جیغ زدن و دست زد . هیروش هم خندید و صورتم و تو‬ ‫دستش گرفت و تو یه لحظه آروم پیشونیم وبوسید . همه شروع کردن به هورا کشیدن و دست‬ ‫زدن . از این حرکتش جلوی این همه جمعیت ، از خجالت قرمز شدم . با محبت تو چشمام نگاه‬ ‫کرد که آروم زیر لب گفتم :‬

‫- دیونه‬

‫خندید و گفت :‬

‫- اوهم دیونه توام‬

‫بعد هم دستم و گرفت و از میون جمعیت رفتیم سمت جایگاهمون که توی مسیر نگاهم باز هم به‬ ‫دامون افتاد که تا نگاه من و متوجه خودش دید با حرص دست هلیا رو از دور بازوش بود ، جدا کرد‬ ‫و انداخت و در برابر نگاه متعجب من و هلیا از سالن بیرون رفت . با دهن باز داشتم مسیر رفتنش‬ ‫رو نگاه می کردم . این چرا اینجوری کرد ؟ انگار زده بود به سیم آخر و این من و می ترسوند .‬

‫آخر مراسم ، دست تو دست هیروش وایستاده بودیم و داشتیم از مهمونا خداحافظی می کردیم تا‬ ‫اینکه نوبت به دامون و هلیا رسید . از چشمای هلیا معلوم بود که زیاد رو به راه نیست . از این حال‬ ‫به هم ریخته و ناراحتش حس بدی بهم دست داد .حس مقصر و گناهکار بودن .‬

‫دلم می خواست همون لحظه دامون و خفه کنم . هلیا به زور لبخندی زد و با بغضی که معلوم بود‬ ‫داشت به زور قورت می داد ، هیروش و بغل کرد و شروع کرد به قربون صدقه رفتن هیروش . از‬ ‫این همه محبت و بغضی که داشت اشک تو چشمام جمع شد و با نفرت برگشتم سمت دامون و‬ ‫زل زدم به چشماش که داشت با جدیت نگام می کرد‬

‫از کی دامون اینقدر نفرت انگیز و بدجنس شدی ؟!!! شاید بودی و چشمای کور شده من نمی دید‬ ‫!!! یه پوزخند اومد رو لبش و همون جوری که دستاش تو جیب شلورش بود یه قدم بهم نزدیک‬ ‫شد و گفت :‬

‫- تبریک میگم مانوش خانم .‬

‫با حرص نگاش کردم و حرفی نزدم‬

‫آروم جوری که صداش و تنها من شنیدم گفت :‬

‫- شرمنده که نمی تونم آرزو کنم به پای هم پیر بشید . از حرفش عرق سردی رو تنم نشست‬

‫سرش و آورد بالا و زل زد به هیروش که داشت با هلیا و مامان بزرگش صحبت می کرد و آروم‬ ‫گفت :‬

‫- زیادی به این شازده پسر دل نبند چون به زودی پست می گیرم . نمیذارم غیر از من دست هیچ‬ ‫کسی بهت برسه مانوش‬

‫بعد برگشت سمتم و با عصبانیت و جدیت نگام کرد . دتدونام و ار حرص روی هم فشار میدادم‬ ‫ولی نمی تونستم جوابی بهش بدم . میدونستم نمی تونم صدام و کنترل کنم و هیروش حتما می‬ ‫فهمید . هلیا دستای هیروش ول کرد و اومد بغلم کرد و کنار گوشم گفت :‬

‫- من و همین یه دونه داداش . خیلی واسش خوشحالم مانوش چون می دونم خیلی دوستت داره‬ ‫.امیدوارم تو هم کنارش احساس خوشبختی کنی .‬

‫با شرمندگی نگاش کردم و گفتم :‬

‫- مرسی هلیا جون . لطف داری .‬

‫دامون هم خیلی خشک و رسمی با هیروش دست داد و بهش تبریک گفت و بدون این که به من‬ ‫نگاه کنه . دست هلیا گرفت و از در رفتن بیرون . هیروش با تعجب نگام کرد و گفت :‬

‫- به نظرت دامون یه جوری نبود ؟‬

‫به زور لبخندی زدم و گفتم :‬

‫- نمی دونم . شاید خسته بوده .‬

‫هیروش شونه ای بالا انداخت و حرفی نزد . با اومدن مهمونای دیگه برای خداحافظی حواسش‬ ‫پرت شد . ای بمیری دامون که اینجوری با اعصاب من بازی می کنی .‬

‫دیگه همه رفته بودن که مامان بابای هیروش هم بعد از کلی تعارف کردن مامان اینا برای‬ ‫موندنشون ، بلند شدن تا برن . هنوز یکم ازشون خجالت می کشیدم و معذب بودم . بابای هیروش‬ ‫آروم پیشونیم و بوسید و گفت :‬

‫- امیدوارم پسرم لیاقتت و داشته باشه دخترم . امیدوارم خوشبخت باشید و مثل امشب همیشه‬ ‫خنده رو لبتون باشه‬

‫با خجالت نگاش کردم و گفتم :‬

‫- مرسی با....بابا ...جون‬

‫سخت بود واسم گفتن مامان و بابا بهشون . حس می کردم لفظ مامان و بابا فقط مخصوص پدر و‬ ‫مادر خودمه و تا عادت می کردم به گفتنش ، یکم زمان می برد .‬

‫خندید و پیشونی هیروشم بوسید و گفت :‬

‫- این گل دختر دستت امانته . امانت دار خوبی باش تا جلوی خانوادش یه وقت ما رو شرمنده‬ ‫نکنی .‬

‫هیروش هم نگاه مهربون از اون نگاهایی که ضربان قلب و بالا بهم کرد و گفت :‬

‫- مطمئن باش باشید بابا‬

‫مامان هیروش هم اومد کنارمون وایستاد و همون جوری که گونم و می بوسید گفت :‬

‫- از این بعد فکر می کنم دوتا دختر دارم . دلم می خواد باهام راحت باشی و هر زمانی خدایی‬ ‫نکرده واست مشکلی پیش اومد و یا این هیروش اذیتت کرد بیا پیش خودم تا درستش کنم .‬

‫هیروش به اعتراض خندید و گفت :‬

‫- اِاِاِاِ مامان داشتیم ؟‬

‫از این همه محبتشون اشک تو چشمام جمع شد . آروم گونه اش وبوسیدم و گفتم :‬

‫- مرسی مامان جون . شما هم من و مثل هلیا بدونید . امیدوارم بتونم دختر خوبی براتون باشم‬

‫بابای هیروش خندید و گفت :‬

‫- بسته دیگه خانم . شد فیلم هندی . الان اشک همه در میاد‬

‫همه خندیدیم و پدر مادرش بعد از تبریک مجدد رفتن‬

‫تا در سالن بسته شد، نشستم رو مبل و فوری کفشم و از پام در آوردم و پاهای دردناکم و رو‬ ‫سنگهای سرد سالن گذاشتم و نفسم از روی لذت دادم بیرون . تمام انگشتهای پاهام درد گرفته‬ ‫بود . هیروش کنارم نشست و دستم و گرفت تو دستش و گفت :‬

‫- خسته شدی خانمی ؟‬

‫به چشمای خوشرنگش که به خاطر خستگی و خواب آلودگی به قرمزی می زد ، نگاه کردم و گفتم :‬

‫- آره ولی نه به خستگی تو‬

‫دستش و به حالت نوازش زیر چونم کشید و گفت :‬

‫- امشب بهترین شب زندگیم بود مانوش . مرسی از این که قبولم کردی . قول میدم هیچ وقت از‬ ‫این انتخاب پشیمون نشی . همه زندگیمی مانوش . میفهمی ؟‬

‫سرم و تکون دادم و گفتم :‬

‫- آره می فهمم‬

‫یه نگاه زیر چشمی به اطراف کرد و وقتی دید هر کسی حواسش به کاریه ، آروم پیشونیم و بوسید‬ ‫و گفت :‬

‫- من دیگه برم ، شما شب میمونید اینجا ؟‬

‫- آره . خاله مامانم و دختر خاله هاش هم می مونن . کارگرها کارای بزرگ و انجام میدن ولی بازم‬ ‫کلی کار مونده . تو نمی مونی ؟‬

‫خبیپانه نگام کرد و گفت :‬

‫- به یه شرط می مونم .‬

‫با تعجب نگاش کردم و گفتم :‬

‫- به چه شرطی ؟‬

‫آروم کنار گوشم گفت :‬

‫- این که شب پیش تو بخوابم‬

‫با مشت کوبیدم به بازوش و گفتم :‬

‫- دیگه چی ؟ مگه ما عقد کردیم ؟!!! تازه عقدم کرده بودیم ما از اون خانواده هاش نبودیم‬

‫حق به جانب نگام کرد و گفت :‬

‫- مگه چیه ؟ زنمی . چه فرقی داره عقد کردیم یا نه ؟ محرمم که هستی؟‬

‫شیطون نگاش کردم و گفتم :‬

‫- حرفی نیست عزیزم . به بابا بگو و بمون‬

‫سینه اش و صاف کرد و گفت :‬

‫- گفتن نمی خواد که زنمی . اگه شب نمونم خیلی غیر عادیه . تازه چه کاریه ؟ من که می خوام‬ ‫فردا برگردم . این همه راه برم دوباره بیام ؟ انصافه ؟‬

‫همون موقع بابا امدم پیشمون و هیروش هول شد و فوری بلند شد وایستاد . منم به احترامش کنار‬ ‫هیروش وایستادم . بابا دستی به شونه هیروش زد و گفت :‬

‫- بشین آقا هیروش چرا وایستادی ؟ خسته نباشی‬

‫هیروش هول شد و گفت :‬

‫- مرسی بابا جون . من دیگه باید برم دیر وقته شما هم خسته اید .‬

‫خنده ام گرفته بود . لبم و گاز گرفتم تا نیش بازم و نبینه‬

‫بابا گفت :‬

‫- بمون پسر کجا میری ؟‬

‫فوری گفت :‬

‫- نه من دیگه برم‬

‫تا بابا خواست باز تعارف کنه ، هیروش فوری با بابا دست داد و گفت :‬

‫- ببخشید بابا جون امروز واقعا زحمت کشیدین . ایشاله بتونم از خجالتتون در بیام .‬

‫خلاصه بعد از کلی تعارف کردن ، از بابا و بقیه خداحافظی کرد . مامان هم ازش قول گرفت که فردا‬ ‫از صبح بیاد اینجا . همراه هیروش رفتم تو حیاط تا بدرقه اش کنم و همون جوری که می خندیدم‬ ‫گفتم :‬

‫- بودین حالا . قرار بود پیش من بمونید . تو اتاق من و این حرفا....‬

‫کلافه دستی به به گردنش کشید و گفت :‬

‫- نشد بابا . جذبه پدر زن کار دستم داد . انقدر هول شدم که نگو . مانوش الان رفتی زود بخواب .‬ ‫نری تازه الان بخوای کار کنی‬

‫با خستگی نگاش کردم و گفتم :‬

‫- به نظرت قیافه من الان به آدمی که بخواد کار کنه میاد ؟ خیالت راحت‬

‫خندید و یکدفعه محکم بغلم کرد ، جوری که احساس کردم استخونام صدا داد . گرمی آغوشش و‬ ‫بوی عطرش که تو بینیم پیچید حس خیلی خوبی بهم داد . حس اطمینان . حس آرامش و دلگرمی‬ ‫. حس این که الان یکی و داری که همه زندگیته و می تونی همه جوره بهش تکیه کنی . با کمی‬

‫مکث دستم و آوردم بالا و انداختم دور کمرش و منم محکم بغلش کردم و واسه اولین بار طعم‬ ‫آغوش گرمش و چشیدم .‬

‫صدای گرمش و شنیدم که آروم کنار گوشم زمزمه کرد:‬

‫- وای مانوش بعد از چند ماه امشب آروم می خوابم . خیالم راحته راحته . مرسی که هستی .‬ ‫مرسی که اینقدر شیرینی و خوبی .‬

‫- منم دوست دارم هیروش . خیلی زیاد‬

‫بعد از چند لحظه آروم ازم جدا شد و آروم پیشونیم و بوسید و گفت :‬

‫- برو زود بخواب که فردا اول صبح پیشتم . بعد هم خداحافظی کرد و رفت . انقدر خسته بودم که‬ ‫حتی به سختی روی پاهام وایستاده بودم . با کمک الناز دختر خاله مامانم که هم سن و سال من‬ ‫بود و خیلی با هم صمیمی بودیم و مرصا ، موهام باز کردم و آرایشم و پاک کردم و رفتم یه دوش‬ ‫گرفتم .‬

‫از حمام که اومدم بیرون هنوز سرو صدای کارگرها از پایین می اومد . می دونستم مرصا و الناز تا‬ ‫صبح می خوان حرف بزنن و منم خسته تر از این حرفا بودم . مامان و صدا کردم بالا و گفتم من‬ ‫همین اتاق مهمون می خوابم . حتی حوصله نداشتم موهام و خشک کنم . یه پیرهن کوتاه آستین‬ ‫بندی که روش پر از عکس خرگوش بود پوشیدم و موهای خیسم و با گل سر بالا بستم و همین که‬ ‫هیروش تماس گرفت و گفت رسیده خونه و خیالم راحت شد و فوری رفتم زیر پتو و خوابیدم .‬

‫نمیدونم ساعت چند بود و چه مدت گذشته بود و تو خواب عمیقی بودم که احساس کردم یه دستی‬ ‫دورم حلقه شد . انقدر خوابم می اومد که اصلا اهمیتی ندادم و دوباره داشت خوابم عمیق میشد که‬ ‫احساس کردم از پشت کشیده شدم تو بغل یه نفر . یکم هوشیار شدم و الی چشمم به زور باز‬ ‫کردم و یه نگاه به شکمم کردم که با دیدن دست هیروش با همون بی حالی اومدم خودم و جلو‬ ‫بکشم و از تو بغلش بیرون بیام که نذاشت و محکم تر بغلم کرد و آروم کنار گوشم گفت :‬

‫- کجا بچه ؟ مگه جات بده؟‬

‫خندیدم و خودم بیشتر تو بغلش جا دادم و گفتم :‬

‫- اینجا چیکار می کنی اول صبحی ؟‬

‫آروم خندید جوری که نفس های گرمش ، گوشم و غلغلک می داد . یکم خودم و جمع کردم تو هم‬ ‫و گفتم غلغلکم میاد نخند کنار گوشم .‬

‫سرش و کشید عقب و گل سرم و باز کرد و دستی تو موهام کشید و گفت :‬

‫-غلغلکی . من هر جا دلم بخواد می خندم بچه . تازه اول صبح کجا بود ؟ ساعت 88 . من از صبح‬ ‫زود رفتم کله پاچه گرفتم و آوردم واسه خانم که دیدم تو خواب نازن و دلم نیومد بیدارت کنم .‬ ‫دیگه الان مامانت دلش واسم سوخت و گفت بیام بالا تا بیدارت کنم و بگم اینجوری شوهر داری‬ ‫می کنی ؟‬

‫بعد همون جور که تو موهام دست می کشید یکدفعه اخم کرد و گفت :‬

‫- دیشب با موهای خیس خوابیدی ؟ چون موهات جمع بوده ، هنوزم نم داره . نمی گی سرما می‬ ‫خوری اینجوری ؟‬

‫خندیدم و همون جوری که به بدنم کش و قوس میدادم تا خستگیم در بیاد گفتم :‬

‫- اصلا حسش نبود خشک کنم . هوا هم گرم بود‬

‫هیروش همون جوری که آروم کنارم دراز کشیده بود سرش و تو موهام فرو کرد و یه نفس عمیق‬ ‫کشید و باعث شد ضربان قلبم با شدت هر چه تمام تر بزنه . چرخیدم سمتش و با دقت نگاش‬ ‫کردم . با این موهایی که در هم درست شده بود و پیرهن مردون اسپرت با اون آستینایی که بیشتر‬ ‫از همیشه بالا زده بود ، قیافش خیلی بچه سال و شیطون شده بود . خدایا من چقدر این پسر و‬ ‫دوست دارم . مرسی که مال من کردیش .‬

‫آروم نوک بینیم و کشید و گفت :‬

‫- کجا رو نگاه میکنی بچه ؟ کار دستت خودت میدیا . اینجوری قول نمیدم بی خطر باشما . بسته‬ ‫دیگه بلند شو خانمی‬

‫با صدایی دورگه شده از خواب پرسیدم :‬

‫- همشو که نخوردی ؟‬

‫با تعجب گفت :‬

‫- همه چیو ؟‬

‫چپ چپ نگاش کردم و گفتم :‬

‫- معلومه دیگه . کله پاچه رو‬

‫یکدفعه زد زیر خنده و بعد لپم و کشید و گفت :‬

‫- نفسک تو کله پاچه هم دوست داری ؟‬

‫قیافم و حق به جانب کردم و گفتم :‬

‫- معلومه پس چی فکر کردی ؟‬

‫با خنده گفت :‬

‫- آخه دخترا معموال از این جور چیزها نمی خورن‬

‫چشمم و مالیدم و گفتم :‬

‫اتفاقا من خیلی دوست دارم . دیزی هم دوست دارم . من بد غذا نیستم آقا .‬

‫بلند شد و نشست رو تخت و نگام کرد و گفت :‬

‫- اتفاقا منم بد غذا نیستم‬

‫بعد با چشماش یه بار از سر تا پام رو رصد کرد و گفت :‬

‫- ولی خوب الان ترجیح میدم به جا غذا یه چیز دیگه بخورم .‬

‫تا این حرف و زد یه نگاه به سر و ضعم انداختم که با اون پیرهن کوتاه عکس دار و آستین‬ ‫بندینکی که یکی از بندهاش هم افتاده بود رو شونه ام و دامن لباس بالا رفته ، واقعا خیلی افتضاح‬ ‫شده بودم . اگه لباس تنم نبود سنگین تر بودم . واقعا همون جوری جلوی هیروش خوابیده بودم ؟‬

‫فوری هول شدم و پتو و چنگ زدم و کشیدم روم که باعث شد هیروش بزنه زیر خنده . با حرص‬ ‫نشستم رو تخت و پتو رو تا شونه هام بالا کشیدم و گفتم :‬

‫- هه هه به چی می خندی ؟‬

‫چشمکی زد و گفت :‬

‫- به این که الان یه ساعت با همین وضعیت تو بغل من خوابیده بودی ، مهم نبود بعد یکدفعه یاد‬ ‫لباسات افتادی ؟؟‬

‫با گفتن این حرف پتو رو انداختم پایین و گفتم :‬

‫- لوس . آدم روز اول ، نامزدش و با این تیپ و قافه می بینه ؟ همه کلی به خودشون می رسن و‬ ‫آرایش می کنن اون وقت من اینجوری هپلی ؟‬

‫دستش و آورد جلو و آروم موهام و زد پشت گوشم با محبت به چشمام نگاه کرد و گفت :‬

‫- به جاش اینجوری خیالم راحته که انتخابم درست بود و خودت خوشگلی و همش آرایش نبوده‬ ‫که بعد از خواب بیدار شدن ترسناک باشی‬

‫عصبانی دستش و پس زدم و گفتم :‬

‫- خیلی بدی هیروش‬

‫خندید و دستم و گرفت و کشیدم تو بغلش و گفت :‬

‫- جونم . عصبانی نشو . باورت نمیشه وقتی اونجوری خواب آلود تو بغلم کش و قوس می اومدی و‬ ‫با صدای دورگه و خواب آلود جوابم و میدادی چقدر جلو خودم و گرفتم تا کار دستت ندم . مثل این‬ ‫گربه ملوسا شده بودی‬

‫از تو بغلش اومدم بیرون و عصبانی نگاش کردم و گفتم :‬

‫- ابراز احساساتت من و کشته . پاشو برو بیرون تا لباسم و عوض کنم و بیام‬

‫چشماش و مثل گربه شرک کرد و گفت :‬

‫- خوب شوهرتم ، چی میشه ...‬

‫پریدم وسط حرفش و گفتم :‬

‫- هیـــــــــــروش . زود بلند شو برو‬

‫از رو تخت بلند شد و گفت :‬

‫- خوب چه کاریه ؟ من میرم پایین . تو هم زود بیا . الان مادر زنم میگه اینا یه ساعته دارن تو اتاق‬ ‫چیکار می کنن .‬

‫خندم گرفت ولی به زور جلوی خودم و گرفتم تا نخندم . قبل از این که از اتاق بیرون بره دستم و‬ ‫گرفت و بلندم کرد و محکم بغلم کرد و بعد ...‬

‫یکدفعه شکه شدم و بعد هم قبل از این که از شک بیرون بیام از اتاق بیرون رفت و در و هم بست‬ ‫
قسمت دهم





مات و مبهوت به در بسته خیره شدم . دستم و گذاشتم روی لبم . احساس می کردم هنوزم داغه‬ ‫. حس خوبی بود . خیلی خوب . سریع بلند شدم و رفتم سرویس بالا دست و صورتم وشستم و‬ ‫یکم جلوی موهام و که بد حالت شده بود سشوار کشیدم و بعد ازیه آرایش ملایم و عوض کردن‬ ‫لباسم رفتم پایین . اینم از شروع اولین روز نامزدی رسمی ما .‬

‫امشب مژده جون مامان هیروش خانواده ما رو شام دعوت کرده . یعنی یه جورایی پاگشام کرده .‬ ‫دفعه اول میریم خونه هیروش اینا و یکم هیجان زده ام . فکر بودن دامون اونجا هم یکم عصبیم‬ ‫میکنه . احساس می کنم اون اوایل یکم مالحظه جمع و هلیا رو می کرد ولی انگار دیگه زده به سیم‬ ‫آخر وهیچ چیز دیگه واسش مهم نیست و این من و میترسونه .‬

‫میگن وقتی تو چشمای کسی که دوستش داری نگاه کنی همه چیز و میفهمی همون جور که من تو‬ ‫چشمای هیروش همه چیز و میبینم . اگه دامون من و دوست داره و به قول خودش عشق اول و‬ ‫آخرشم ، پس چرا از چشمام نمی خونه که اینقدر ازش متنفرم ؟‬

‫واسه امشب یه شلوار دم پا گشاد کرم رنگ با یه بلیز حریر که پشتش نسبت به جلوش بلند تر‬ ‫بود پوشیدم و موهام رو هم کج ، گیس بافتم . قیافم متفاوت و با مزه شده بود به نظر خودم .‬ ‫ساعت 7 بود که حاضر شدیم و بعد از گرفتن گل و شیرینی به آدرسی که داشتیم رفتیم .‬

‫نمیدونم چرا همیشه احساس می کردم که هیروش اینا تو یه خونه ویلایی با یه حیاط خیلی بزرگ‬ ‫و درختهای بلند باشه . ولی بر خلاف تصورم خونشون یه آپارتمان تو یه برج تو الهیه بود . نمای‬ ‫بیرون خونه که حرف نداشت .‬

‫داخل خونه هم چیزی از نمای بیرونش کم نداشت . یه آپارتمان بزرگ دوبلکس پر از وسایل شیک‬ ‫و آنتیک . غیر از این هم انتظاری نمیرفت . با تعارف مژده جون رفتیم سمت سالن و نشستیم . از‬ ‫دامون و هلیا خبری نبود . یعنی ممکن بود آرزوم برآورده بشه و امشب اینجا نیان ؟‬

‫همین جوری تو فکر بودم که مژده جون اومد کنارم و گفت :‬

‫- عزیزم با مرصا برید لباساتون و عوض کنید. تعارف نکن دخترم راحت باش‬

‫بعد برگشت سمت هیروش و گفت :‬

‫- هیروش جان ، مامان بچه ها رو راهنمایی کنن لباساشون و عوض کنن‬

‫هیروشم با لبخند و اومد پیشمون و راهنمایمون کرد به طبقه بالا . داشتیم از پله ها بالا می فتم که‬ ‫هیروش دستم گرفت و آروم کنار گوشم گفت :‬

‫- خوشگل من چطوره ؟‬

‫خندیدم و منم کنار گوشش گفتم :‬

‫- خوبم . تو خوبی ؟‬

‫- میشه تو رو ببینم و خوب نباشم تازه اگه ...‬

‫که یکدفعه مرصا پرید وسط حرفش و گفت :‬

‫- راحت باشین تو رو خدا ، منم اصلا نمی فهمم شما چی دارید میگین .‬

‫بعد جوری که انگار داره با خودش حرف میزنه گفت :‬

‫- من نمیفمم همه چه اصراری دارن من و سر خر کنن .‬

‫هیروش خندید و دستم و ول کرد و دستش و دراز کرد و موهای مرصا رو به هم ریخت و گفت :‬

‫-اااا شنیدی ؟خدا رو شکر حرفی نزدیم وگرنه آبرومون میرفت‬

‫با حرص گفتم :‬

‫- هیــــــــروش‬

‫خندید و گفت :‬

‫خیلی خوب بابا نزن . چیکار کنیم چاره ای نداریم دیگه . یه خواهر زن که بشتر نداریم . سر خر‬ ‫چیه . زبونت و گاز بگیر بچه‬

‫خندیدم و از پله ها که بالا رفتیم وارد یه سالن نسبتا بزرگ شدیم که به یه راهرو می خورد . داخل‬ ‫اون راهرو شدیم که هیروش در یه اتاق و باز کرد و تغارف کرد بریم داخل و گفت خودش میره‬ ‫پایین .‬

‫دلم می خواست مرصا نبود تا یه دل سیر نگاش می کردم و محکم بغلش می کردم ولی حیف که‬ ‫نمی شد . وقتی که رفت تازه یه نگاه به اطراف کردم . از وسایل اتاق معلوم بود که اتاق مهمان ،‬ ‫چون وسیله شخصی مثل قاب عکس و چیزهای اینچنینی تو اتاق به چشم نمی خورد .‬

‫مانتو و روسریم و در آوردم و گذاشتم رو تخت و و رژ لبم و در آوردم و شروع کردم به تمدید‬ ‫کردن رژ لبم . از تو آینه یه نگاه به مرصا کردم که اصلا حواسش به اطراف نبود و مات و مبهوت‬ ‫وسط اتاق وایستاده بود . با تعجب برگشتم سمتش و گفتم :‬

‫خوبی ؟ پس چرا لباسات و عوض نمی کنی ؟‬

‫یکدفعه به خودش اومد و سریغ دکمه های مانتوش و باز کرد . همون موقع موبایلش زنگ خورد .‬ ‫با عجله گوشی و از تو کیفش در آورد و با دیدن شماره هول شد و گوشیش و برداشت و گفت :‬

‫- من میرم تو هم زود بیا‬

‫و در برابر چشمای متعجب من فوری رفت بیرون . خیلی مشکوک شده باید یه جوری از قضیه سر‬ ‫در بیارم ببینم چه خبره . یه نگاه دیگه به ظاهرم کردم و بعد از زدن عطر به موهام رفتم بیرون .‬ ‫داشتم از تو راهرو رد می شدم که پشت در یکی از اتاقها با شنیدن صدای هلیا خشک شدم و‬ ‫نتونستم قدمی بردارم‬

‫- معلوم هست تو چته دامون ؟ چرا تازگیا اینقدر بهونه گیری میکنی ؟ هر کاری می کنم بازم یه‬ ‫چیزی پیدا می کنی و بهش گیر میدی . رک و راست بگو مشکلت چیه ؟‬

‫بعد از چند لحظه صدای دامون بلند شد که عصبی داد می زد:‬

‫- واسه این که از این رفتار لوست خسته شدم . انگار نه انگار یه زن شوهر داری . مثل بچه ها‬ ‫رفتار می کنی . اگه مامان و بابت هر کاری کردی هیچی نگفتن و با دلت راه اومدن ، من اینجوری‬ ‫نیستم . بعضی وقتا فکر می کنم تو الان وقت شوهر کردنت نبود و باید چند سال دیگه ازدواج می‬ ‫کردی .‬

‫از شنیدن حرفای دامون پشت در مات مونده بودم . می دونستم گوش وایستادن کار بدیه ولی‬ ‫دست خودم نبود . باید می فهمیدم دامون داره چه گندی به زندگی من و خودش می زنه . بعد از‬ ‫چند لحظه هلیا با بغض گفت :‬

‫- دامون معلوم هست چی داری میگی ؟ مگه من چیکار کردم ؟‬

‫یکدفعه دامون جوری بلند داد زد و گفت که :‬

‫- بگو چیکار نکردی دیگه . خسته ام کردی هلیا میفهمی ؟ خسته ام کردی ؟‬

‫که من پریدم بالا . هلیا با عجله گفت :‬

‫- آروم دامون . ترو خدا صدات میره پایین . آبروم میره‬

‫- به جهنم بره . من و از کی می ترسونی ؟‬

‫دیگه نتونستم بیشتر از این وایستم و این حرفا رو بشنوم . قلبم داشت از قفسه سینه ام بیرون‬ ‫میزد . بالای پله ها جایی که به پایین دید نداشت نشستم تا یکم حالم جا بیاد . چند تا نفس عمیق‬ ‫کشیدم تا بغض تو گلوم و پس بزنم و نذارم اشکام پایین بیاد . خدایا چقدر این دامون پست بود .‬ ‫چطور می تونه با این دختر معصوم این کار و بکنه . دلم می خواد برم بکشمش . خدایا چیکار کنم‬ ‫؟ تو یه راهی پیش روم بذار .‬

‫با صدای هیروش پریدم بالا و یه جیغ خفه کشیدم .‬

‫- چرا اینجا نشستی مانوش ؟ حالت خوبه ؟‬

‫دستم و گذاشتم رو زانوم و به زور بلند شدم و گفتم :‬

‫- آره الان خوبم . یکم سرم گیج می رفت نشستم خوب شدم الان‬

‫با نگرانی دستم و گرفت و گفت :‬

‫- دستاتم که سرد . حتما فشارت پایینه . بیا بریم یه آب قند بدم بخوری حالت خوب بشه‬

‫دستم و گذاشتم رو دستش و گفتم :‬

‫- من خوبم هیروش الکی شلوغش نکن .‬

‫بعد با خنده گفتم :‬

‫- اون وقت مامانت میگی چه عروس بی حال و مریضی دارما .بیا بریم پایین . من خوبم . از این‬ ‫بچه سوسوال نیستم از حال برم مطمئن باش.‬

‫با اخم نگام کردم تا اومد حرفی بزنه دستم و رو لبش گذاشتم و گفتم :‬

‫- حالم بد شد باور کن بهت میگم . باشه ؟‬

‫همون جوری که دستم رو لبش بود ، دستم و بوسید . با خنده دستم و انداختم که دستم و گرفت و‬ ‫گفت :‬

‫- من که می دونم تو حالتم بد بشه بهم نمیگی ولی این بار من میدونم با تو اگه حرف نزنی .‬

‫خندیدم و گفتم :‬

‫- چشم قربان .‬

‫خندید و دستم و محکم تو دستش گرفت و رفتیم پایین . حدود نیم ساعتی گذشت تا اینکه دامون‬ ‫و هلیا دست تو دست هم از پله ها اومدن پایین . از همون دور هم می تونستم رنگ و روی پریده‬ ‫هلیا و لبخند مصنوعی رو لبش و تشخیص بدم . دوتایی با لبخند اومدن سلام دادن به بهانه این‬ ‫که حال هلیا خوب نبوده و داشته بالا استراحت می کرده غیبت خودشون و توجیح کردن .‬

‫دلم نمی خواست اصلا تو صورت دامون نگاه کنم . وقتی که برای احوال پرسی دستش و مقابل‬ ‫گرفت ، مجبور شدم به خاطر بودن هیروش باهاش دست بدم . همین که دستم تو دستش قرار‬ ‫گرفت دستم و محکم فشار داد . جوری که مجبور شدم سرم و بالا بگیرم و با عصبانیت نگاش کنم‬ ‫. تا نگاهم و متوجه خودش دید با لبخند زل زد تو چشمام و با لذت نگام کرد .‬

‫از این نگاه بی پرواش قلبم ریخت . با حرص دستم و از تو دستش بیرون کشیدم و سرم و‬ ‫انداختم پایین .این دیونه شده و می خواد منم دق بده . نمی دونم چرا دلشوره بدی به جونم افتاده‬ ‫بود و نمی تونستم خونسرد باشم . مخصوصا هلیا و دامون هم رو به روی ما نشسته بودن و‬ ‫سنگینی نگاه دامون و هر چند لحظه یکبار روی خودم احساس می کردم .‬

‫دیگه نتونستم طاقت بیارم و وقتی هیروش رفت بیرون تا به تلفن کاریش جواب بده ، واسه این که‬ ‫از اون حالت آشفته بیرون بیام ، قبل از این که صحبت مرصا با هلیا تموم بشه به بهانه برداشتن‬

‫موبایلم از مژده جون اجازه گرفتم و رفتم بالا و با عجله رفتم تو اتاق و در و بستم و نشستم رو‬ ‫تخت .‬

‫انقدر عصبی بودم و حرص داشتم که بدنم داشت می لرزید . یه در گوشه اتاق بود که حدس می‬ ‫زدم سرویس باشه .در که باز کردم دیدم حدسم درست بوده . آروم جوری که آرایشم پاک نشه‬ ‫آبی به صورتم زدم و اومدم بیرون جلوی آینه تو اتاق وایستادم و به صورت بیروحم نگاه کردم .‬ ‫خدایا چرا اینجوری شد ؟ حالا که فکر می کردم همه چی تموم شده و به آرامش رسیدم باید این‬ ‫اتفاق بیوفته ؟‬

‫مانوش باید یه فکر اساسی بکنی اینجوری نمیشه . تصمیم و گرفته بودم . خودم نمی تونستم‬ ‫تنهایی از پس این مشکل بر بیام . باید قبل از این که کار خراب میشد یه فکری می کردم . قبل از‬ ‫این که دوباره فکر و خیال بیاد سراغم کیفم باز کردم یکم رژ گونه و رژ لب زدم تا رنگ و روم بهتر‬ ‫بشه و چند تا نفس عمیق کشیدم تا حالم عادی بشه .‬

‫امشب و تحمل کن مانوش . فکر کن هیچ چیز نشنیدی . گوشیم و از تو کیفم برداشتم و گذاشتم‬ ‫تو جیب شلوارم و اومدم برم پایین که یکدفعه در اتاق به شدت باز شد و دامون و دیدم که وارد‬ ‫اتاق شد و قبل از این که من از شک بیرون بیام در و قفل کرد . یکدفعه به خودم اومدم و ترسیدم‬ ‫و با عجله برگشتم تا برم به سمت دستشویی که با یه قدم بلند خودش و بهم رسوند و دستش‬ ‫انداخت دور کمرم از پشت محکم بغلم کرد . یه جیغ خفه زدم که فوری دستش و رو دهنم گذاشت‬ ‫و صدام و خفه کرد.‬

‫نفسم از ترس داشت بند می اومد . انقدر فشار دستش رو دهنم زیاد بود که حتی نمی تونستم‬ ‫درست نفس بکشم . سرش و آورد کنار گوشم و در حالی که نفسای داغش گوشم می سوزوند و‬ ‫آروم گفت :‬

‫- می ترسی کوچولو ؟ از من می ترسی ؟ آدم که از عشقش نباید بترسه .‬

‫ولی من از ترس داشتم میمردم . خدایا این چرا اینقدر دیونه شده ؟ نمی ترسه کسی بفهمه که تو‬ ‫اتاقه ؟ الان هیروش میاد دنبالم . دامون هم که نیست . نکنه شک کنه ؟ تمام این فکرا در عرض‬ ‫چند ثانیه از ذهنم گذشت . اشکام بدون این که دست خودم باشه با سرعت می اومد پایین . با یه‬

‫حرکت من و بغل کرد و انداخت روی تخت . انتظار این حرکت و اصلا نداشتم و صدای جیغی که از‬ ‫وحشت کشیدم زیر دستای قویش خفه شد .‬

‫به خاطر حرکتی که انجام داد ، دستش و از روی دهنم برای چند لحظه برداشته شد و ناخودآگاه یه‬ ‫نفس عمیق کشیدم ولی قبل از این که بتونم از شک در بیام و تلاشی برای بلند شدن و یا جیغ‬ ‫کشیدن بکنم با یه حرکت نشست رو پاهام و دوباره دستش و گذاشت رو دهنم و محکم گرفت .‬

‫به خاطر ترس رمقی تو دست و پام برای مقاومت باقی نمونده بود . ترس از بالیی که دامون می‬ ‫خواد سرم بیاره یه طرف ، ترس از اومدن هیروش و دیدن ما تو این وضعیت هم داشت من می‬ ‫کشت .با دستای بی جونم به دستش جنگ زدم و سعی کردم تا دستش و از روی دهنم بردارم ولی‬ ‫زور من کجا زور این مرد وحشی کجا ؟‬

‫بعد از چند لحظه که برای من به اندازه یه قرن گذشت با اون یکی دستش یکی یکی دستام و‬ ‫گرفت و گذاشت زیر زانوهاش روی تخت ، دیگه حتی نمی تونستم تکون بخورم . دستام زیر اون‬ ‫همه فشار داشت میشکست . یه پوزخند به قیافه وحشت زده ام زد و دستش و آورد بالا و شروع‬ ‫کرد به باز کردن دکمه های لباس حریرم .از این حرکتش تمام بدنم شروع کرد عصبی لرزیدن . با‬ ‫تموم توانم شروع کردم به تکون خوردن و تقال کردن . دیگه گریه نمی کردم ، زار میزدم . دامون‬ ‫بی توجه به من دکمه های لباسم و باز کرد و لباسم زد کنار جوری که تاپ تنگی که زیر پوشیده‬ ‫بودم معلوم شد .‬

‫خدایا به دادم برس . الان هیروش میاد دنبالم . خدایا التماس می کنم نذار آبرو حیثیتم به باد بره .‬ ‫سرشو خم کرد سمتم آروم نجوا کرد:‬

‫- دستم و از رو دهنت بر میدارم . امیدوارم تو انقدر عاقل باشی که جیغ و داد نکنی . میبینی که من‬ ‫زدم به سیم آخر و هیچی واسم مهم نیست . پس اگه به فکر آبروتی صدات در نیاد . خیلی بده‬ ‫کسی تو رو تو این وضعیت ببینه اونم اینجا !!! تو این خونه . مگه نه ؟!! پس ساکت باش . فهمیدی‬ ‫یا نه ؟‬

‫سرم و تکون دادم و حرفش و تایید کردم . بعد از کمی مکث دستش و از روی دهنم برداشت . یه‬ ‫نفس عمیق واسه کمبود هوایی که داشتم کشیدم . سینه ام از ترس و اضطراب به شدت بالا و‬ ‫پایین میرفت . دوتا دستش و گذاشت دو طرف صورتم و زل زد به قیافه گریونم . احساس می‬ ‫کردم از ترس تمام بدنم داره فلج میشه . با صدای لرزونی بریده بریده گفتم :‬

‫- تو رو خدا بذار برم . التماس می کنم بذار برم .‬

‫ولی اون بی توجه به حرفام زل زده بودبهم . بعد خیلی آروم سرش و آورد پایین . از ترس چشمام‬ ‫و بستم و نفسم و از ترس حبس کردم . نفسهاش و زیر گردنم حس کردم و بعد از چند لحظه زیر‬ ‫گردنم آتیش گرفت .. از ترس چشمام و تا آخرین حد ممکن باز کردم و هق هقم بلند شد و سرم‬ ‫و چرخوندم تا کمترین تماس و باهاش داشته باشم .نمیدونم چقدر گذشت تا سرش و از تو گردنم‬ ‫بیرون آورد و چونم و محکم گرفت و سرم و چرخوند طرف خودش و با صدایی خش دار گفت :‬

‫- دلم واست تنگ شده بود مانوش . دلم واسه بوی عطرت تنگ شده بود . خسته شدم از بس ازم‬ ‫فرار کردی لعنتی .‬

‫با صدای آرومی که به خاطر گریه بریده بریده شده بود گفتم :‬

‫- ولم کن عوضی . بهم دست نزن . من شوهر دارم چرا نمی فهمی ؟‬

‫ابروهاش گره خورد تو هم و با چشمای عصبانی نگام کرد و گفت :‬

‫من دیونه ام مانوش . شما دیونه ام کردین . اون از مامانم با اون اصرارا احمقانش .اون از دوست‬ ‫صمیمیم . اینم از تو که زنه یکی شدی که دائم جلوی چشم من باشی و حماقتم و به روم بیاری .‬

‫آره من خریت کردم . مقصر منم . ولی الان پشیمونم . تو مال منی مانوش ، از بچگی میخوامت .‬ ‫احمقانه ترین کار ممکن و کردم ولت کردم ولی نمیذارم مانوش ، میشنوی ؟ نمیذارم جلوی چشمم‬ ‫زن یکی دیگه بشی . تا دیر نشده ازش جدا میشی فهمیدی ؟؟‬

‫با ترس به زور گفتم :‬

‫- من دوستش دارم به خدا . تو رو خدا بذار زندگیم و کنم . من که کاری به تو ندارم . دست از‬ ‫سرم بر دار‬

‫چونم و ول کرد و با عصبانیت نگام کرد و گفت :‬

‫زندگی تو منم لعنتی . مانوش امروز این کار و کردم تا بدونی هر کاری ازم بر میاد میفهمی ؟ هر‬ ‫کاری !!!! پس یه کاری نکن تا مجبور بشی خودت به دست و پام بیوفتی .‬

‫داغ کردم از حرفش . با عصبانیت گفتم :‬

‫- عوضی ازت متنفر . متنفــــر‬

‫غمگین نگام کرد و گفت :‬

‫- ولی من عاشقتم میفهمی ؟عاشقــــتم . زودتر این نامزدی مسخره رو تمومش کن .تا خودم‬ ‫مجبورت نکردم تموم کنی . بعد از یه مدت هم که آب ها از آسیاب افتاد خودم میام خواستگاریت .‬

‫با گریه گفتم :‬

‫- خدا لعنتت کنه دامون‬

‫خندید و از روی پام بلند شد و گفت :‬

‫- عصبانی میشی خیلی خوشگل میشی میدونستی ؟‬

‫بعد هم یه چشمک زد به من و رفت سمت در و قفلش و باز کرد و اول از الی در بیرون و نگاه کرد‬ ‫بعد هم رفت بیرون . همین که رفت بیرون نفس حبس شده ام و آزاد کردم و با گریه نشستم .‬ ‫فوری دکمه های لباسم و بستم و از روی تخت بلند شدم و رو تختی و صاف کردم و با عجله رفتم‬ ‫جلوی آینه . هیچ کدوم از کارهام دست خودم نبود. اصلا حالیم نبود دارم چیکار می کنم . فقط این‬ ‫واسم مهم بود که همه چیز و برگردونم سر جای اولش تا هیروش نیومده .‬

‫از دیدن قیافم توی آینه وحشت کردم . چشمام قرمز قرمز بود و رژلبم دور لبم پخش شده بود‬ ‫.اشکام هم رو صورتم رد انداخته بود . اشکام و با پشت دست پاک کردم و فوری دستمال کاغذی‬ ‫رو از میز برداشتم و محکم کشیدم رو لبم و رژم و کامل پاک کردم و با دست لرزون کیفم و از روی‬ ‫زمین برداشتم و پنکیکم و در آوردم و صورتم و باهاش صاف کردم و بدون این که به چشمام نگاه‬ ‫کنم رژلب زدم . اومدم رژ و بذارم تو کیفم که نگام افتاد به دستای لرزونم .‬

‫لعنتی لعنتی . نمی تونم دیگه . خدا خسته شدم. حالت تهوع داشتم شدید . با حرص رژ و پرت‬ ‫کردم گوشه اتاق و رفتم تو دستشویی و هر چی که خورده بودم بالا آوردم . انقدر که تمام عضلات‬ ‫شکمم درد گرفت و دوباره اشک تو چشمام جمع شد .‬

‫از این همه ضعف خودم حالم بهم می خورد . ولی من مگه کی بودم ؟ یه دختر بی پناه ترسیده که‬ ‫احساس می کردم تمام زندگیم و آینده ام داره نابود میشه . با پاهای لرزون به سختی از جام بلند‬ ‫شدم و رفتم جلوی دستشویی و دهنم و شستم . یه نگاه به قیافه رنگ پریده ام تو آینه کردم .‬

‫چشمام رو قسمتی که دامون بوسیده بود خشک شد . احساس کردم اون قسمت داره آتیش‬ ‫میگیره .‬

‫دستم و خیس کردم با شدت کشیدم روش ولی فایده ای نداشت . نمی تونستم اون حس نفرت‬ ‫انگیز و از بین ببرم . دیگه نتونستم خودم و کنترل کنم . دستم و گرفتم لبه میز و زانو زدم پایین‬ ‫کابینت و دوباره اشکام صورتم و قاب گرفت . خودم و رو زمین کشیدم سمت درو تکیه دادم به در‬ ‫و زانوهام و تو شکمم جمع کردم و سرم و گذاشتم رو زانوم و از ته دل گریه کردم . یکدفعه به‬ ‫خودم اومدم و دیدم دارم با صدای بلند هق هق می کنم . دستم و گذاشتم رو دهنم و صدام و خفه‬ ‫کردم تا صدای گریه ام بیرون نره .‬

‫چند لحظه بعد صدای هیروش بلند شد که داشت میزد به در دستشویی و صدام میزد .‬

‫- مانوش اونجایی ؟ حالت خوبه ؟ مانوش ؟ مانوش ؟!!!!‬

‫خدایا هیروشه . حالا چه جوابی بهش بدم ؟ یکم صدام و صاف کردم و آروم گفتم :‬

‫- آره الان میام‬

‫با صدایی نگران گفت :‬

‫- چی شده مانوش ؟!!! حالت خوبه ؟!!! میدونی از کی اومدی بالا ؟!!! در و باز کن ببینمت .‬

‫بدون مکث داشت پشت هم سوال می پرسید و من عصبی رو عصبی تر می کرد . آخر نتونستم‬ ‫جلو زبونم و بگیرم و با حرص گفتم :‬

‫- صبر کن یکم . گفتم الان میام دیگه‬

‫ساکت شد و دیگه حرفی نزد . بمیری مانوش با این حرف زدنت . دستم و گرفتم به لبه کابینت و به‬ ‫زور بلند شدم . و یه نگاه به آینه کردم .‬

‫خدا لعنتت کنه مانوش . دوباره گند زدی به صورتت . این و دیگه چه جوری می خوای ماست مالی‬ ‫کنی خره . شیر آب سرد و باز کرد وچند تا مشت آب زدم به صورتم که باعث شد بتونم یکم نفس‬ ‫بگیرم بعد با دستمال آرایشهای ماستیده به صورتم و پاک کردم . هیچ صدایی از بیرون نمی اومد .‬

‫خاک تو سرت مانوش . بازم می خوای دروغ بگی بهش ؟ بازم ..... تمومش کن این بازی مسخره‬ ‫رو....‬

‫یه نفس عمیق کشیدم و در و باز کردم . هیروش با شنیدن صدای در با عجله از روی تخت بلند‬ ‫شد و اومد سمت ولی با دیدن قیافم وسط راه وایستاد و مبهوت نگام کرد بعد از چند لحظه با شک‬ ‫پرسید :‬

‫- گریه کردی ؟ چرا این شکلی شدی ؟ حالت خوبه ؟!!!‬

‫با قدمهای لرزون همون جوری که به چشماش نگاه می کرد رفتم سمتش و خودم و انداختم تو‬ ‫بغلش و محکم به خودم فشارش دادم و سرم و گذاشتم رو سینه اش و از امنیت و آرامشی که‬ ‫بوی عطر تنش بهم منتقل کرد دوباره اشکم اومد پایین . حالم از این مانوش همیشه گریون بهم‬ ‫می خوره دیگه . دستاش و گذاشت رو بازوهام و من و از خودش جدا کرد و با ناراحتی تو چشمام‬ ‫نگاه کرد و گفت :‬

‫- تو که کشتی من و . چی شده دختر ؟ کسی حرفی بهت زده ؟ حالت خوبه ؟‬

‫با بغض گفتم :‬

‫- نه حالم خوب نیست تمام دل و رودم داره پیچ می خوره تو هم حالمم به هم خورد . فکر کنم‬ ‫مسموم شدم .‬

‫راست می گفتم تموم این حالتها رو داشتم ولی علتش مسمومیت نبود . علتش دامون بود که مثل‬ ‫یه مار چمبره زده بود رو زندگی من .‬

‫دستم و گرفت و با نگرانی نشوندم رو تخت و پایین پام زانو زد و گفت :‬

‫- چرا ؟ مگه چی خوردی امروز؟‬

‫همون جور که اشکام میومد پایین فکر کردم ظهر کجا بودم ؟.... کجا بودم .... ؟ آهان با شادی‬ ‫رفته بودم خرید و پیتزا خوردم‬

‫با ترس نگاش کردم و گفتم :‬

‫- با شادی پیتزا خوردیم گفتم که .‬

‫با حرص نفسش و بیرون داد و گفت :‬

‫- صد بار گفتم کم فست فود بخور دق میدی من و آخر با این کارات .‬

‫با عشق به حرص خوردناش نگاه کردم . خدایا یعنی من لیاقت این مرد و ندارم که اینقدر دارم‬ ‫اذیت میشم . هیروش آروم اشکام و پاک کرد و گفت :‬

‫- حالا چرا داری گریه می کنی ؟ این که دیگه گریه کردن نداره .الان میریم دکتر حالت خوب میشه‬ ‫.‬

‫اشکام و پاک کردم و گفتم :‬

‫- آخه من خیلی بدم میاد از این که حالم به هم بخوره . یه جورایی میترسم و چندشم میشه .‬

‫خندید و محکم بغلم کرد و گفت :‬

‫- کوچولویی دیگه‬

‫صبح با سر درد خیلی بدی از خواب بیدار شدم . به زور الی چشمام و باز کردم و یه نگاه به ساعت‬ ‫کردم . نزدیک 88 بود . با بی حالی از جا بلند شدم . دلم می خواست بازم بخوابم. دیشب تا‬ ‫نزدیک صبح بیدار بودم فکر کردم آیا کارم درسته یا نه . آخرم به این نتیجه رسیدم که این‬ ‫بهترین راه .‬

‫با فکر اینکه الان بهترین فرصتیه که دارم بی خیال خواب شدم . خسته شده بودم از این وضعیت .‬ ‫وقتی یاد نگرانیهای دیشب هیروش می افتادم و اینکه مجبورم کرد بر خلاف میلم بریم دکتر تا‬ ‫خیالش ار حالم راحت بشه دلم می خواست بمیرم .‬

‫اه بیخیال همه چی . خواب آلود بلند شدم و رفتم دستشویی و دست و صورتم و شستم و رفتم تو‬ ‫آشپزخونه . مامان داشت غذا درست می کرد . سلام کردم و رفتم محکم صورتش و بوس کردم .‬ ‫خندید و گفت :‬

‫- حالت چطوره ؟ بهتری ؟‬

‫نشستم پشت میز گفتم :‬

‫- آره خویم . مرصا و بابا کجان ؟‬

‫- مرصا که کلاسه . باباتم طبق معمول بیرون .‬

‫یه نفس عمیق کشیدم و زل زدم به مامان که داشت واسم چایی گرم می کرد . چایی و گذاشت‬ ‫جلوم رو میز و گفت :‬

‫- چی واست بیارم بخوری ؟ مریا ؟ پنیر ؟ تخم مرغ ؟‬

‫نفسم و با شدت دادم بیرون و گفتم :‬

‫- هیجی مامان بشین می خوام باهات حرف بزنم‬

‫با تعجب نگام کرد و گفت :‬

‫- چیزی شده ؟ با هیروش دعوات شده ؟‬

‫کلافه موهام و دادم پشت گوشم و گفتم :‬

‫- نه بابا . من اون و اذیت نکنم اون اذیتم نمی کنه .خیالت راحت باشه . بشین نمی تونم اینجوری‬ ‫حرف بزنم .‬

‫مامان زیر گاز و کم کرد و اومد نشست پشت میز و با نگرانی زل زد به دهنم . نمی دونستم از کجا‬ ‫شروع کنم و با چه رویی حرفم و بزنم . هیچ وقت دوست نداشتم مامان بفهمه چقدر راحت بهش‬ ‫دروغ می گفتم . انقدر مامان و دوست داشتم که .... ولی چاره ای نداشتم . افتاده بودم تو یه‬ ‫مردابی که هر چی دست و پا می زدم بیشتر فرو می رفتم . باید یه فکر اساسی می کردم .‬

‫لبم و به دندون گرفتم و همون جوری که لیوان چای داغ و تو دستای سردم فشار میدادم ، شروع‬ ‫کردم به تعریف کردن . از روز اولی که احساس کردم دامون و دوست دارم و همیشه تو رویاهام‬ ‫خودم و عروس عمه میدیدم تا دوست شدنم با دامون و نامردی که در حقم کرد و آشنایی با‬ ‫هیروش و دیونه بازیهای الان دامون . گفتم و گریه کردم . گفتم و تمام سعی ام و کردم به مامان‬ ‫نگاه نکنم چون بدون نگاه کردن بهش هم می تونستم حس کنم چقدر از این که دخترش این همه‬ ‫بهش دروغ گفته و اونقدر بهش اطمینان نداشته که این همه حرف تو دلش بوده ، لب باز کنه و‬ ‫باهاش مشورت کنه ، چقدر رنجیده و نا امید شده .‬

‫حرفام تموم شده بود ولی گریه من تمومی نداشت . مامان جعبه دستمال کاغذی و گرفت جلوم و‬ ‫گفت :‬

‫- پاشو برو صورتت و بشور و بیا تا با هم حرف بزنیم .‬

‫بدون این که به صورت مامان نگاه کنم از پشت میز بلند شدم و رفتم صورتم و شستم و اومدم‬ ‫دوباره نشستم و یه نگاه به مامان کردم که با ابروهای گره خورده داشت فکر می کرد . نمی‬ ‫دونستم چیکار کنم یا چه حرفی بزنم که این جو سنگین و از بین ببرم . بعد از چند لحظه مامان یه‬ ‫نفس عمیق کشید و گفت :‬

‫- قبل از هر حرفی یه سوال ازت می پرسم و می خوام که راستش و بگی .‬

‫با اضطراب گفتم :‬

‫- باشه‬

‫- تو هیروش و واقعا دوست داری یا به خاطر این که حرص دامون و در بیاری و یا اینکه تو هم از‬ ‫اون عقب نمونده باشی تو ازدواج کردن ، انتخابش کردی ؟‬

‫با دهنی باز به مامان نگاه کردم و بعد از چند لحظه با تعجب گفتم :‬

‫- معلوم هست چی میگی مامان ؟ تو هم که حرف دامون رو می زنی ؟ من به اندازه سر سوزنی‬ ‫دیگه به دامون عالقه ای ندارم . من واقعا عاشق ...‬

‫هر کاری کردم روم نشد جلوی مامان جمله ام و تموم کنم و سرم و انداختم پایین .‬

‫بعد از چند لحظه مامان گفت :‬

‫- پس چرا همون اولش حقیقت و بهش نگفتی ؟‬

‫- گفتم که مامان ، من که از اولش نمی خواستم با هیروش باشم . یهو پیش اومد . در ضمن‬ ‫موضوع فقط دامون نبود . الان موضوع هلیاست . چی می گفتم بهش ؟ که شوهر خواهرت ، همون‬ ‫پسریه که من و گذاشت و رفت ؟ می تونستم این و بگم بهش به نظرت ؟‬

‫- آره باید می گفتی که تا وقتی که هنوز اتفاقی نیوفتاده بود بتونه تصمیم بگیره و با چشم باز‬ ‫انتخاب کنه . اون وقت الان اینجوری در مونده نبودی.‬

‫بعد انگار یهو چیزی یادش اومده باشه چشماش و ریز کرد و با دقت نگام کرد و گفت :‬

‫- شادی هم لابد میدونه ؟‬

‫لبم و به دندون گرفتم و گفتم :‬

‫آره می دونه.‬

‫سرش و با تاسف تکون داد و گفت :‬

‫- پس تو دروغ گفتناتون با هم هماهنگ بودین ؟ من و بگو چه راحت به شادی اطمینان داشتم و‬ ‫هر چی میگفتین باور می کردم‬

‫بازم سرم و انداختم پایین و گفتم :‬

‫- شرمنده ام مامان . ببخشید‬

‫نفسش و با شدت داد بیرون و بعد زل زد تو چشمام و عمیق نگام کرد ، جوری که حتی نتونستم‬ ‫پلک بزنم و دستم و گرفت و گفت :‬

‫- یعنی من برات به اندازه شادی هم قابل اعتماد نبودم تا بیای حرفات و بهم بزنی ؟‬

‫سرم و انداختم پایین و گفتم :‬

‫- بحث اعتماد نیست مامان . من ... من ... خجالت می کشیدم‬

‫- از چی خجالت می کشیدی ؟ دوست داشتن و عاشق شدن چیزی نیست که آدم ازش خجالت‬ ‫بکشه . به شرطی که آدم درستی و دوست داشته باشی و انقدر به انتخابت اطمینان داشته باشی‬ ‫که بتونی راحت جلوی دیگران سینه سپر کنی و از انتخابت دفاع کنی .‬

‫بعد کلافه با دستش رو میز ضرب گرفت و گفت :‬

‫- من نمی دونم چرا شما بچه ها فکر می کنید ما بزرگترا هیچی نمی فهمیم و درکتون نمی کنیم و‬ ‫شماها و چند تا دوست دور و اطرافتون همه چیز و میفهمید .‬

‫حرفی نداشتم که بزنم . انقدر اشتباه داشتم که راهی واسه دفاع کردن از خودم نذاشته بودم .‬

‫دستش و گذاشت زیر چونم و سرم و آورد بالا و تو چشمام نگاه کرد و گفت :‬

‫- مانوش اگه دامون زن هم نمی گرفت و میومد خواستگاری تو ، مطمئن باش من و بابات نمی‬ ‫ذاشتیم با اون ازدواج کنی‬

‫با تعجب نگاش کردم و گفتم :‬

‫چرا آخه ؟‬

‫تکیه داد یه صندلی و گفت :‬

‫- برای این که می دونم تا چه اندازه به عمه ات وابسته است . مانوش اگه عمه ات پشت دامون‬ ‫نباشه ، اون هیچ چی نیست .می دونی که تو خونه اونها حرف حرفه عمه اته . اون کوچکترین‬ ‫اعتماد به نفسی نداره و همه این کمبودا رو پشت ژستهایی که می گیره و حرفای گنده گنده ای که‬ ‫میزنه مخفی می کنه . جدا از این نگو که تا حالا نفهمیدی چقدر از نظر اخلاقی با هم فرق دارین؟‬

‫سرم و تکون دادم و حرفی نزدم .‬

‫بعد از چند لحظه مامان گفت :‬

‫- شاید تو اون موقع رو زیاد یادت نیاد ولی ما زمانی که بچه بودی با خانواده عمه ات رفت و آمد‬ ‫بیشتری داشتیم ولی بعد از یه مدت دیدم هر چی فاصله رو بیشتر کنیم بهتره . چون علی آقا شوهر‬ ‫عمه ات اخلاقهای خیلی خاصی داشت . یه آدم حساسی بود که با کوچکترین حرفی ناراحت می‬ ‫شد و دچار سوء تفاهم میشد و کلی باید تلاش می کردی تا اون تنش ها و فکرای غلط و از تو‬ ‫ذهنش بیرون بیاری .‬

‫میدونی خیلی سخته آدم بخواد دائم مواظب کوچکترین حرفا و حرکاتش باشه تا مشکلی پیش نیاد‬ ‫و من حس می کنم که دامون هم بعضی از اخلاقهای باباش و به ارث برده . من دلم نمی خواد‬ ‫دخترم تو زندگیش برای خوش آینده یه نفر دیگه که حرفش هم منطقی نیست دائم خودش و طرز‬ ‫فکر و عقایدش و سانسور کنه .‬

‫با بغض به مامان نگاه کردم . مامان چقدر خوب دامون و شناخته بود . پس چرا من نشناخته‬ ‫بودمش ؟ چه شبهایی که به خاطر این که از یه حرف کوچیک من ناراحت شده بود با گریه صبح‬ ‫کرده بودم و خودم و کشته بودم تا باور کنه منظورم اون حرفی نبوده که اون تو فکرشه . شاید من‬ ‫هم داشتم به خودم دروغ می گفتم . منم دامون و شناخته بودم ولی نمی خواستم به خودم این‬ ‫اعتراف و بکنم . یه جورایی شجاعت این و نداشتم که به روزهای بدون دامون فکر کنم.یه جور‬ ‫عادت به بودنش و عذاب دادن خودم و چقدر این اعتراف کردن به خودم سخت و تلخ بود.‬

‫با چشمای اشک آلود به مامان نگاه کردم و گفتم :‬

‫- حالا باید چیکار کنم مامان ؟‬

‫- من باید یکم فکر کنم تا بتونم تصمیم بگیرم ولی قبل از هر چیزی اول باید با بابات صحبت کنم‬

‫انگار یهو برق 122 ولت بهم وصل کردن . با ترس گفتم :‬

‫- نـــه . چی میگی مامان ؟ تو رو خدا نه‬

‫- چرا نه ؟ مگه بابات دشمنته دختر ؟ از اول همین فکرا رو کردی که این حال و روز الانته و دامون‬ ‫هم وقتی می بینه تو این قدر ترسیده و بی پناهی هر بالیی که میخواد سرت میاره‬

‫با ناراحتی گفتم :‬

‫- ولی اینجوری آبروم جلوی بابا هم میره .‬

‫چپ چپ نگام کرد و گفت :‬

‫- واسه چی آبروت بره ؟ اگه حرفات و به من و بابات نگی به کی میخوای بگی ؟ مگه ما نامحرمیم ؟‬ ‫تو نمی خواد به این چیزا فکر کنی . من خودم می دونم چیکار کنم .‬

‫بحث کردن فایده ای نداشت . تا الان با فکر خودم هر کاری کردم جز خرابکاری نتیجه ای‬ ‫نداشته . حالا که همه چیز و گفتم و به مامان اعتماد کردم بهتره همه چیز و بسپارم به خودش و هر‬ ‫جور که خودش صالح میدونه عمل کنه .‬

‫رو تخت دراز کشیده بودم و هر کاری می کردم خوابم نمی رفت . با بی حالی موبایلم از از رو میز‬ ‫برداشتم و یه نگاه به ساعت موبایل کردم . نزدیک 4 بود . با عصبانیت موبایل و پرت کردم پایین‬ ‫تخت و کلافه پتو رو کشیدم رو سرم و بدون اینکه بخوام بازم رفتم تو فکر و خیال . این چند روز‬ ‫یکی از مزخرف ترین روزهای زندگیم بود .‬

‫فردای همون روز که با مامان صحبت کردم ، مامان هم با بابا صحبت کرد . مامان می گفت کلی‬ ‫ناراحت شده ولی خوب طبیعیه . انتظار دیگه ای هم نمیشد داشت . گفته بود فکراش و می کنه و از‬ ‫مسافرت که برگشت میره خونه عمه و با دامون و عمه صحبت می کنه . شانس بد من حالا که به‬ ‫بابا احتیاج دارم کاری واسش پیش اومده و چند روزیه که رفته اصفهان .‬

‫تو این دور روزی که به مسافرت بابا مونده بود من جن شده بودم و بابا بسم اهلل . روم نمی شد تو‬ ‫چشمای بابا نگاه کنم . فقط موقع شام و ناهار از اتاق بیرون می رفتم و با آخرین سرعت ممکن‬

‫غذا می خوردم و می اومدم تو اتاق . بابا هم مثل همیشه ساکت بود و حرفی نمی زد ولی سکوتش‬ ‫با همیشه فرق داشت . این و از چند باری که ثصادفی چشم تو چشم شدیم فهمیدم که چقدر از‬ ‫دستم ناراحته و دلخوره .‬

‫خیلی دلم می خواست می تونستم برم ازش معذرت خواهی کنم ولی حتی روی این کار و هم‬ ‫نداشتم . شاید هم این مسافرت بابا بهترین زمان بود تا یکم سنگینی این فضا کمتر بشه و بتونیم‬ ‫تو آرامش بهتر فکر کنیم و تصمیم بگیریم .‬

‫ولی چیزی که تو این چند روز به معنای واقعی کلمه حالم و بد کرد و ترسوند این بود که هیروش با‬ ‫ناراحتی بهم خبر داد که هلیا با دامون دعواش شده و قهر کرده و اومده خونه مامان اینا . داشتم‬ ‫سکته می کردم . واقعا دامون می خواد گند بزنه به زندگی خودش و من . حتی مامان هم وقتی خبر‬ ‫و شنید رفت تو فکر و گفت بابا از مسافرت بیاد زودتر باید قضیه رو فیصله بده و من هم باید تو یه‬ ‫موقعیت مناسب همه چیز به هیروش بگم .‬

‫تو این چند روز استرس و فکر و خیال داره از پا درمیارم . ترس این که اگه هیروش واقعیت و‬ ‫بفهمه چه عکس العملی نشون میده و ترس این که یه وقت ولم کنه و بره داره دیونه ام میکنه .‬ ‫تنها شانسی که آوردم این بود که تو این چند روز هیروش درگیر مشکلات کاری و و هلیا بود و‬ ‫کمتر همدیگر و میدیدم وگرنه امکان نداشت پی به حال و روز خرابم نبره .‬

‫انقدر به این چیزها فکر کردم که نفهمیدم کی خوابم برد . صبح تو خواب عمیقی بود که مامان از‬ ‫خواب بیدارم کرد . خواب آلود چشمام و باز کردم و گفتم :‬

‫- مامان تو رو خدا بذار بخوابم‬

‫- بسه دختر نزدیک ظهر . چقدر می خوابی ؟‬

‫- تا صبح بیدار بودم به خدا . چیکارم داری حالا ؟‬

‫همون جوری که داشت لباسام و از رو زمین جمع می کرد و غر میزد گفت :‬

‫- ناهار با مریم و نسیرین می خوایم بریم خونه لیال تو نمیای ؟‬

‫کلافه گفتم :‬

‫- آخه من بیام با دوستای شما چی بگم ؟ برو خوش بگذره‬

‫- آخه تنها می خوای بمونی خونه چیکار ؟ مرصا هم که نیست‬

‫- تنها باشم مگه چی میشه ؟ برو خیالت راحت باشه‬

‫- باشه پس غذا تو یخچال هست . نخواستی زنگ بزن از بیرون واست غذا بیارن . بازم نظرت‬ ‫عوض شد بیا . میدونی که خونشون کجاست ؟ 1 دقیقه بیشتر راه نیست. تنبلی نکن‬

‫چشمام و بستم و همون جور که داشت خوابم میرفت گفتم :‬

‫- باشه مامان‬

‫نمیدونم چقدر گذشت و تو خواب عمیقی بودم که با صدای زنگ خونه از خواب پریدم . لعنتی اگه‬ ‫گذاشتن که بخوابم . خواستم بلند شم و در باز کنم ولی با فکر این که مامان اینا که همه کلید دارن‬ ‫و کسی هم با من کار نداره خودم قانع کردم دوباره بیهوش شدم . تو همون لحظات کوتاه داشتم‬ ‫خواب میدیدم که اینبار با صدای زنگ واحدمون از خواب پریدم . هر کسی هم که پشت در بود‬ ‫خیال کوتاه اومدن نداشت و دستش و از روی زنگ بر نمی داشت .‬

‫حرصم در اومد . همسایه هم اینقدر بی مالحظه . با بی حالی بلند شدم . و تو آینه اتاق یه نگاه به‬ ‫قیافه در هم و خواب آلود و شلوار و تاپ تنم انداختم . خیلی داغون بودم ولی به جهنم می خواستن‬ ‫بی موقع نیان . دوباره صدای زنگ بلند شد . عصبانی شدم شدید . کش موهام و برداشتم و همون‬ ‫جوری درهم موهام و بالای سرم بستم و شالم و از روی صندلی برداشتم و انداختم رو سرم و‬ ‫شونه های لختم و رفتم سمت در . از چشمی در بیرون نگاه کردم چیزی معلوم نبود . در و باز کردم‬ ‫و سرم و آروم بردم بیرون و گفتم :‬

‫- بله بفرمایید .‬

‫ولی با دیدن کسی که پشی در بود دهنم باز موند . هول شدم و فوری سرم و کشیدم تو و اومدم‬ ‫در و ببندم که پاش و گذاشت الی در و با یه حرکت در و هول داد جوری که پرت شدم عقب و‬ ‫اومد تو خونه و در و پشت سرش بست و تکیه داد به در .‬

‫زبونم از ترس بند اومده بود . با پاهای لرزون همون جوری که با ترس به چشمای خونسرد و‬ ‫پوزخند رو لبش زل زده بودم عقب عقب رفتم تا این که کمرم به کانتر آشپزخونه برخورد کرد و‬ ‫وایستادم . احساس می کردم دست و پام از ترس فلج شده . حتی دیگه دستام جون نداشت‬ ‫شالم و نگه دارم و از روی شونه ام لیز خورد و افتاد رو زمین .‬

‫دامون هم همون جا خونسرد وایستاده بود و با چشماش داشت تنم و رصد می کرد . از مدل نگاه‬ ‫کردنش حالت تهوع بهم دست داد و گلوم سوخت ، احساس می کردم زیر دلم نبض میزنه . همون‬ ‫جوری که با ترس نگاش می کردم ، تکیه اش و از در برداشت و یه قدم به سمتم برداشت . با این‬ ‫حرکتش تازه از حالت شک اومدم بیرون و با صدایی که به خاطر ترس لرزون شده بود گفتم :‬

‫- همون جا وایستا . یه قدم دیگه جلو بیای جیغ می زنم همه بریزن اینجا . فهمیدی ؟ این جا‬ ‫چیکار می کنی ؟ از خونه ما گمشو برو بیرون .‬

‫بی توجه به حرفام خونسرد کتش و از تنش در آورد و انداخت رو مبل و دکمه های آستینش و باز‬ ‫کرد و آستیناش و داد بالا . تک تک حرکاتش داشت ترس و تو دلم می انداخت و اعصابم و خط‬ ‫خطی می کرد . تو این فاصله هزار تا فکر مثل خوره داشت مغزم و می خورد . فکر هایی که هر‬ ‫کدوم از اون یکی ترسناکتر بودن . بعد از این که کارش تموم شد . دستش و زد به کمرش و با‬ ‫چشمای ریز شده اش نگام کردم .‬

‫چقدر از حالت نگاه کردنش متنفر بودم . خدایا من چه جوری یه روز واسه این آدم می مردم ؟؟ با‬ ‫صداش حالت تهوعم بیشتر شد و با ترسم از شنیدن حرفاش بیشتر‬

‫- تو که افتخار ندادی در و باز کنی . میدونی کی درو واسم باز کرد ؟ همسایه پایینی . چقدر زنه‬ ‫خوب و ساده ایه . راحت باور کرد زنگ خونتون خرابه .‬

‫بعد حالت فکر کردن به خودش گرفت و گفت :‬

‫- فکر کنم داشت می رفت خرید‬

‫بعد یه نگاه به اطرافش انداخت و و بلند داد زد :‬

‫- زن دایی . مرصــا . کسی خونه نیست ؟؟‬

‫بعد یدونه زد به پیشونیش و گفت :‬

‫- چقدر حواس پرتی دامون؟ مرصا که صبح زود بود رفت بیرون . زن دایی هم که نیم ساعت پیش‬ ‫رفت .کسی خونه نیست که .‬

‫بعد یه چشمک بهم زد و گفت :‬

‫- پس صدات مزاحم هیچ کس نیست . تا دلت می خواد می تونی جیغ بزنی . شروع کن .‬

‫با دهن باز داشتم نگاش می کردم . با این حرفا می خواست حالیم کنه خیلی وقته کشیک خونه ما‬ ‫رو می کشه و می دونه که کسی خونه نیست و الان تنهام و دستم به جایی بند نیست . اون وقت‬ ‫منه احمق ساده ، زود در و باز کردم . ولی خوب از کجا می دونستم پشت در آپارتمانه . فکر نمی‬ ‫کرد اینقدر دیونه باشه که بخواد مستقیم بیاد در خونه . خیلی احمقی مانوش . خیــــلی . تمام‬ ‫سعی ام و کردم تا متوجه ترسم نشه . از این که با این لباس جلوی این چشمایی که داشت وجب‬ ‫به وجب تن من و دید میزد ، معذب بودم ولی چیزی که الان برام مهم بود این بود که از این خونه‬ ‫بیرونش کنم . آب دهنم و به زور قورت دادم و با حرص گفتم :‬

‫- چرا اینقدر من و اذیت می کنی ؟ چرا دست از سر من بر نمی داری ؟ نمی فهمی حالم ازت بهم‬ ‫می خوره ؟ چه جوری باید حالیت کنم هان ؟؟‬

‫اومد جلوتر و تکیه داد به دیوار کنار در و دست به سینه نگام کرد و گفت :‬

‫- مهم نیست همین که من دوستت دارم کافیه .‬

‫بعد ابروش و بالا انداخت و گفت :‬

‫- خبر دست اول و که داری ؟ هلیا قهر کرده رفته خونه مامان جونش . فکر کنم کارم و خوب انجام‬ ‫دادم و بالاخره موفق شدم . یکم سرسخت بود ولی بالاخره موفق شدم . حالا نوبت تو اِ‬

‫انگار یه سطل آب جوش روم خالی کردن . از این که زنش گذاشته و رفته خوشحاله و با افتخار‬ ‫داره واسه من شاهکارش و تعریف می کنه . این آدم روانیه به خدا . با تعجب گفتم :‬

‫- تو خجالت نمی کشی دختر مردم و فرستادی خونه باباش ؟ تازه می گی سر سخت بود ؟ اونقدر‬ ‫عوضی شدی ؟‬

‫چشماش و تنگ کرد و با جدیت نگام کرد و گفت :‬

‫- آدم برای به دست آوردن چیزایی که دوست داره ممکنه این وسط چند نفر و هم قربونی کنه‬ ‫میفهمی که ؟‬

‫- دامـــــــــون . خجالت بکش . هلیا زنته . چطور میتونی اینقدر نامرد باشی ؟ اون با کلی امید‬ ‫و آرزو اومده زن تو نفهم شده . بجا این که قدر زندگی و زنت و بدونی ، حالا خوشی هات و کردی‬ ‫فیلت یاده هندوستان کرده ؟؟‬

‫تکیه اش و از دیوار گرفت و همون جوری دست به سینه با یه پوزخند به لب اومد جلو . از ترس‬ ‫خودم و از کنار کانتر کشیدم عقب رو به در آشپزخونه . وقتی دید چقدر ترسیدم همون جا وایستا و‬ ‫پوزخندش عمیق تر شد .صداش باز رو اعصابم خط کشید .‬

‫- اگه خیلی دلت واسه هلیا می سوزه و دلت نمی خواد که ناراحتش کنی ، من و با وجود هلیا قبول‬ ‫کن .‬

‫ابروهام از تعجب بالا پرید . با بهت گفتم :‬

‫- یعنی ... یعنی چی ؟ منظورت و نمی فهمم ؟‬

‫پوزخندی زد و گفت :‬

‫- یعنی این که من کاری به کار هلیا ندارم و می رم دنبالش و میارمش خونه و به قول تو دلش و‬ ‫نمی شکنمو از دلشم در میارم . در عوض تو هم زودتر از هیروش جدا شو و با من ...‬

‫چقدر این آدم وقیح بود . دیگه داشت حالم از خودش و حرفاش به هم می خورد .واسه این که‬ ‫ادامه نده پریدم وسط حرفش و با عصبانیت گفتم :‬

‫- خفه شو دامون . میفهمی چی میگی ؟ خفه شو . تو کی هستی که به خودت اجازه میدی واسه‬ ‫دیگران تعیین تکلیف کنی . به چه حقی به زن مردم این پیشنهاد مسخره رو میدی ؟‬

‫با این حرفم انگار آتیشش زدم . عصبی داد زد :‬

‫- تو زن هیچ کس نیستی لعنتی ، فهمیدی ؟‬

‫دستم از حرص مشت شد . واسم مهم نبود الان تو چه وضعیتی هستیم . دلم می خواست با همین‬ ‫مشتم بزنم دندوناش و بریزم تو دهنش . با صدایی که به خاطر عصبانیت دو رگه شده بود بود‬ ‫گفتم :‬

‫- من زن هیروشم . تا آخر عمرم هم زن هیروش میمونم . نه تو ، نه هیچ کس دیگه ای هم نمی‬ ‫تونه ما رو از هم جدا کنه .‬

‫تیکه اش و از دیوار برداشت و در حالی که رگ گردنش بر آمده شده بود داد زد :‬

‫- مانوش رو سگ من و بالا نیار که یه بالیی سرت بیارم که هیروش دیگه تو روت هم نگاه نکنه .‬

‫پوزخندی زدم و گفتم :‬

‫- نه بابا . دیگه چی ؟ یه حرفی بزن که به قد و قوارت بیاد .‬

‫یکدفعه خیز برداشت سمتم که هول شدم و جیغ زدم و خودم و انداختم تو آشپزخونه و قبل از این‬ ‫که خودش و بهم برسونه از تو جا چاقویی رو کابینت یه چاقو کشیدم بیرون و گرفتم سمتش و‬ ‫گفتم :‬

‫- یه قدم دیگه بیای جلو می کشمت دامون . به خدا می کشمت‬

‫یکم با تعجب نگام کرد و بعد یهو شروع کرد به قهقهه زدن . دستام داشت از ترس می لرزید .‬ ‫این خنده هاش هم بیشتر عصبیم می کرد . یکم که خندید و خوب رو اعصابم رژه رفت ، خنده اش‬ ‫و تموم کرد و بعد قیافه جدی به خودش گرفت و گفت :‬

‫- این مسخره بازیها رو تموم کن و این چاقو رو بذار کنار‬

‫پوزخندی زدم و گفتم :‬

‫- تو بیا جلو ، منم مسخره بازی رو نشونت می دم‬

‫یکدفعه شروع کرد به دست زدن و گفت :‬

‫- آفرین . شجاع شدی‬

‫بعد سینه اش و جلوم سپر کرد و داد زد :‬

‫- بیــــــــا . بیا منت و بکش و راحتم کن . فکر می کنی از این جور زندگی کردن خیلی راضیم .‬ ‫اگه انقدر شجاعی و دل داری بیا ، نترس . بیا بکشم . از چی می ترسی ؟‬

‫ولی من داشتم از ترس میمردم . تو دلم هر چی امام و ائمه بود و قسم دادم تا من و از این‬ ‫وضعیت نجات بده . خودم که می دونستم دارم بلوف می زنم و جرئت این کار و ندارم . حالا چه‬ ‫خاکی به سرم بریزم ؟ حاضرم بمیرم ولی دست این نامرد بهم نرسه . یکدفعه قیافه دوست‬ ‫داشتنی هیروش تو ذهنم اومد و اشک تو چشمام جمع شد . آره حاضرم بمیرم . بمیــــــــــرم‬ ‫.‬

‫با این فکر در حالی که چند قدم بیشتر باهام فاصله نداشت ، چاقو رو برگردوندم و به سمت‬ ‫شکمم گرفتم که باعث شد همون جایی که هست خشک بشه و با چشمایی از حدقه در اومده‬ ‫نگام کنه . بلند جیغ زدم :‬

‫- اگه عرضه ندارم تو رو بکشم مطمئن باش عرضه خودکشی رو دارم . بمیرم بهتر از اینه که گیر‬ ‫تو بیوفتم .‬

‫با بهت اسمم و صدا کرد :‬

‫- مانـــــوش‬

‫بلند گفتم :‬

‫- مانوش و درد . خسته ام کردی از بس زبون نفهمی . چرا اینقدر خودخواهی . داری گند می زنی‬ ‫به زندگیم .‬

‫با لحن ملایم و التماس آمیزی گفت :‬

‫- مانوش چیکار می کنی ؟ اون چاقو رو بذار کنار‬

‫چاقو رو بیشتر به شکمم فشار دادم جوری که تیزی چاقو پوست شکمم و زخمی کرد و تاپ طوسی‬ ‫ام یکم خونی شد . بلند گفتم :‬

‫- به خدا بیای جلو این چاقو رو تا ته فرو می کنم تو شکمم . گمشو از این خونه بیرون .‬

‫همون موقع موبایلش که تو جیب شلوارش بود شروع کرد به زنگ خوردن و باعث شد واسه یه‬ ‫لحظه حواسم پرت بشه . همون یه لحظه هم کافی بود تا قبل از این که بتونم عکس العملی نشون‬ ‫بدم با یه قدم بلند خودش و بهم رسوند و دستم و که چاقو داشت و گرفت و دست دیگه اش و هم‬ ‫انداخت دور گردنم و از پشت من و چسبوند به خودش و محکم نگه ام داشت .‬

‫از این همه بی عرضگی خودم اشک تو چشمام جمع شد . من چه توقعی از خودم داشتم واقعا !!!؟‬ ‫من گانگستر نبودم که . فقط یه دختر ترسیده بودم که می خواستم از خودم دفاع کنم .‬

‫از این که اینقدر نزدیکش بودم و گرمای بدنش و حس می کردم حالم شدید بد بود . یکم خودم و‬ ‫تکون دادم تا از آغوشش بیام بیرون ولی فایده ای نداشت و من و محکمتر از این حرفا گرفته بود‬

‫. این تلاش کردنم باعث شد ، بازوش و محکمتر دور شونه ام حلقه کنه و آروم کنار گوشم زمزمه‬ ‫کرد :‬

‫- آروم باش کوچولو . آروم باش‬

‫حتی از پشت سر پوزخندی که رو لبش بود رو حس می کردم . فشار دستش دور شونه ام باعث‬ ‫شد یاد چیزی بیفتم و سرم و یکم خم کردم تا به بازوش برسم و و دهنم و باز کردم و محکم‬ ‫گازش گرفتم ، جوری که مزه خون و تو دهنم حس می کردم . بالاخره عالقه زیاد ام به گاز گرفتم‬ ‫بازوی هیروش یه جا به دردم خورد . ولی اون گاز کجا و این کجا ؟ از زور درد دستش از دور شونه‬ ‫ام برداشته شد و ولم کرد و خم شد و دستش و چسبید و شروع کرد به فحش دادن .‬

‫با عجله اومدم از آشپزخونه برم بیرون که همون جوری که خم شده بود ، دستش و گذاشت به‬ ‫دیوار و جلوی راهم و گرفت و با صدایی که به خاطر درد و عصبانیت خش دار شده بود گفت :‬

‫- کجا فرار می کنی کوچولو ؟حالا هستیم در خدمت .‬

‫از حالت نگاه و عصبانیتش ترسیدم . با چشمام دنبال یه چیزی گشتم که از خودم دفاع کنم که‬ ‫چشمم به چاقوی تو دستم خورد و با دستای لرزون آوردمش بالا و جوری که فقط زخمی کنه ،‬ ‫کشیدم رو دستش و یه شیار خون راه افتاد . اینبار از درد هوار میزد .‬

‫همین که یکم دستش از دیوار شل شد ، هولش دادم عقب و بدو رفتم توی اتاقم و در و بستم‬ ‫وفوری قفل کردم .یه نگاه به دستم که هنوز چاقوی خونی نگه داشته بود، انداختم و یه جیغ خفه‬ ‫کشیدم و چاقو رو انداختم رو زمین . تازه فهمیدم چیکار کردم دستام انقدر می لرزید که نمی‬ ‫تونستم نگه اش دارم . همون جا پشت در نشستم و زل زدم به دیوار‬

‫انقدر ترسیده بودم و شکه شده بودم که حتی نمی تونستم گریه کنم . لبام از ترس داشت می‬ ‫لرزید . تو حال خودم بودم که یکدفعه با لگد کوبید به در . از ترس چهار دست و پا خودم و‬ ‫رسوندم به وسط اتاق و با ترس زل زدم به در‬

‫- بیچاره ات می کنم مانوش . بالیی سرت میارم که به دست و پام بیوفتی . لعنت بهت . باز کن در‬ ‫و تا نشکوندمش .‬

قسمت یازدهم







‫بعد شروع کرد با مشت و لگد گوبیدن به در . چشمم و دور اتاق گردوندم که رو میز کامپیوتر ثابت‬ ‫موند . با باقی مونده جونی که تو تنم مونده بود ، خودم و بهش رسوندم و با عجله مانیتور و از رو‬

‫میز برداشتم و با دستای لرزون سیمهای کیس و کندم و فرش و از جلوش برداشتم و با هر‬ ‫بدبختی که بود میزو رو سرامیک هل دادم و گذاشتم پشت در ولی حس می کردم کافی نیست .‬

‫باز هم دور و اطرافم و نگاه کرد که چشمم خورد به عسلی کنار تختم . موبایلم و از روش برداشتم‬ ‫و پرت کردم رو تخت و عسلی و رو هم به زور هل دادم و گذاشتم کنار میز و فرش و رو هم کشیدم‬ ‫جلوش تا لیز نخوره . انقدر زور زده بودم که نفسم بالا نمی اومد و تمام انگشتام درد گرفته بود .‬ ‫هنوز داشت می کوبید به در و تهدید می کرد .‬

‫کلافه موهام و چنگ زدم و نشستم رو تخت و خودم و گوشه تخت جمع کردم و زل زدم به در و‬ ‫شروع کردم تو دلم دعا خوندن . که یکدفعه یاد موبایلم افتادم و شیرجه زدم سمتش .‬

‫حالا بی کی زنگ بزنم خدا ؟ بی کـــــی ؟ 188 ؟؟؟ نه بابا یه آبرو ریزی بزرگ میشه . هیروش‬ ‫؟؟؟ نه اون که هنوز چیزی نمی دونه . یکدفعه زنگ بزنم چی بگم ؟ مامان . آره مامان . بهترین‬ ‫فکره . انقدر ترسیده بود که حتی چشمم شماره ها رو نمی دید .‬

‫لیست شماره ها رو چند بار بالا و پایین کردم تا شماره مامان و گیر آوردم . شروع کردم به شماره‬ ‫گرفتن . ولی جواب نمی داد . خواهش می کنم مامان . تو رو خدا جواب بده . نمی دونم چند بار‬ ‫شماره رو گرفتم تا وقتی که دیگه داشتم واقعا نا امید می شدم جواب داد .‬

‫- سلام عزیزم . خوبی ؟‬

‫هول شدم . با ترس گفتم :‬

‫- مامان ....مامان .....‬

‫مامان که از لحت صدام ترسیده بود گفت :‬

‫- چی شده مانوش ؟ حالت خوبه ؟‬

‫بریده بریده گفتم :‬

‫- مامان بیا .... دامون .... دامون ....‬

‫مامان با ترس گفت :‬

‫- دامون چی مانوش ؟‬

‫یه نفس عمیق کشیدم و گفتم :‬

‫- دامون این .... اینجاست . می خواد بیاد تو اتاق ....تو رو خدا بیا مامان‬

‫مامان ترسیده گفت :‬

‫- نترس مانوش . دارم میام . نترس . الان میام‬

‫و گوشی و قطع کرد .‬

‫زانوهام و بغل کرده بودم و نشسته بودم رو تخت و با ترس زل زده بودم به در . دامون دیگه‬ ‫فحش نمی داد .حتی به اون شدت اول هم به در نمی کوبید . سعی داشت با زبون خوش خرم کنه‬ ‫تا در و باز و کنم . حالم خیلی خراب بود . حالم داشت از خودم و از این زندگی مزخرف و این‬ ‫شانس گندم بهم می خورد . نمی دونم چقدر گذشت و من چقدر تو دلم اسم خدا رو صدا کردم که‬ ‫یکدفعه صدای مامان آبی رو آتیش دلم شد و باعث خون دوباره تو رگام جریان پیدا کنه .‬

‫صدای جیغ مانند مامان و می شنیدم . حتی صدای ترسیده دامون رو هم می شنیدم ولی هیچی از‬ ‫حرفاشون درک نمی کردم . انگار قدرت درک کلمه ها رو از دست داده بودم . هنوز همون جوری‬ ‫زانوهام و محکم گرفته بودم و خودم و تکون می دادم که احساس کردم یکی می کوبه به در .‬ ‫سرم و بلند کردم و با تعجب به در نگاه کردم . یکم که دقت کرد صدای مامان و تشخیص دادم .‬

‫- مانوشم . مانوش . در و باز کن مامان . دامون رفت . حالت خوبه مانوش ؟ مانــــــــوش‬

‫نفهمیدم چه جوری از رو تخت بلند شدم و با عجله تمام چیزهایی رو که گذاشته بودم پشت در و‬ ‫با دستای کم جونم و لرزونم از پشت در برداشتم و قفل در و باز کردم . مامان با سرعت در و باز‬ ‫کرد و اومد تو . با دیدنش همون یه ذره جونی که تو تنم مونده بود هم از تنم رفت و همون جا‬ ‫وسط اتاق نشستم رو زمین .‬

‫مامان اومد رو به روم رو زمین نشست و همون جور که گریه می کرد ، بازو هم و گرفت و گفت :‬

‫- وای مردم مانوش مردم مامان . مردم . حالت خوبه ؟ اذیتت که نکرد ؟‬

‫حرفی نزدم و همون جوری مبهوت نگاش کردم . آروم دستش و گذاشت رو سرم و گفت :‬

‫- مانوشم خوبی ؟ یه حرفی بزن . گریه کن مامان . گریه کن‬

‫بعد یکدفعه من و کشید تو بغلش و محکم فشارم داد به خودش و همون جوری که گریه می کرد‬ ‫قرون صدقه امم می رفت .‬

‫چقدر تو این آغوش امنیت داشتم . چقدر بوی تنش و دوست داشتم . انگار تازه آرامش پیدا کردم‬ ‫و حس کردم در امانم و دست دامون بهم نمی رسه . بغضی که از اول تو گلوم گیر کرده بود و‬ ‫داشت خفه ام می کرد ، سر باز کرد و اشکام یکدفعه ، انگار سد جلوش شکسته باشه ، با سرعت‬ ‫اومد پایین . چقدر خوب بود که مامان بود . چقدر خوب بود خدا کمکم کرد که پاک بمونم . چقدر‬ ‫خوب بود که مامانم مثل کوه پشتم بود .‬

‫صورتم تو گردن مامان پنهون کردم زار زدم . از ته دل گریه کردم . انقدر گریه کردم که نفسم بالا‬ ‫نمی اومد دیگه . گریه کردم و حرف زدم . گریه کردم و نالیدم‬

‫- مامان خیلی ترسیدم . مامان کجا بودی ؟ مامان داشتم می میردم . خیلی ترسیده ام‬

‫- آروم باش عزیزم . آروم باش . من اینجام . دیگه کسی نمی تونه اذیتت کنه . حقش و میذارم‬ ‫کف دستش آروم باش‬

‫نمی دونم چقدر گذشت تا آروم شدم . چندتا لیوان آب قند خوردم تا سردی تنم و لرزش دست و‬ ‫پام خوب شد . ولی مامان یه لحظه هم تنهام نذاشت . انقدر موهام و آروم نوازش و کرد و باهام‬ ‫حرف زد تا قرصای آرامبخشی که خورده بودم اثر کرد و چشمام سنگین شد و خوابم رفت .‬

‫نمی دونم چقدر خوابیده بودم که احساس کردم یه دستی داره موها و صورتم و نوازش می کنه .‬ ‫همون جور که خواب و بیدار بودم مغزم یکدفعه آژیر خطر زد و نفهمیدم چه جور ی یکدفعه جیغ‬ ‫زدم و رو تخت نشستم و خودم و جمع کردم که صدای هیروش شنیدم که داشت با نگرانی صدام‬ ‫می کرد .‬

‫- مانوشم . خوبی . منم . نترس . عزیزم . نترس منم .‬

‫چشمام و که تا الان بسته بودم و باز کردم و هیروش و دیدم که لبه تخت نشسته و داره با نگرانی‬ ‫صدام می کنه .‬

‫تازه فهمیدم چه گندی زدم . یه نفس عمیق کشیدم و چشمام و مالیدم و گفتم :‬

‫- تو اینجا چیکار می کنی ؟‬

‫اومد رو تخت کنارم نشست و تکیه داد به دیوار و و دستش و انداخت دور گردنم از پشت من‬ ‫گرفت تو بغلش و چونه اش و گذاشت رو سرم و گفت :‬

‫- نگرانت شده بودم . از صبح از خانومم خبر نداشتم . نه زنگ زد بگه بیدار شده . نه پرسید حالم‬ ‫خوبه ؟ نه گفت حالش خوبه . هر چی هم زنگ می زدم به موبایلش جواب نمی داد . آخر مجبور‬ ‫شدم زنگ بزنم به خونه که مامانش گفت حالش خوب نیست و از صبح خوابیده . این شد که الان‬ ‫در خدمتتونم .‬

‫سرم و رو سینش جابه جا کردم و بیشتر تو آغوشش فرو رفتم . از کجا می دونست زنش از صبح‬ ‫چه لحظاتی و گذرونده و تا دم مرگ رفته و برگشته.‬

‫دستم و تو دستش گرفت و آورد بالا و اروم بوسید و گفت :‬

‫- عشقم واسه چی ترسیدی و جیغ زدی ؟‬

‫هنوز به خاط قرصها و گریه زیاد تو سرم احساس منگی می کردم . دستم و گذاشتم رو دستش و‬ ‫گفتم :‬

‫- خواب بد داشتم میدیدم .‬

‫دروغم نمی گفتم خواب دیدم دوباره دامون اومده سراغم و داره اذیتم می کنه . با صداش از فکر‬ ‫اومدم بیرون‬

‫- می خوای بگی خواب چی میدیدی ؟‬

‫- نـــــه‬

‫خندید و سرش و آورد کنار گوشم و گفت :‬

‫- احتماال خواب مردن من و که نمی دیدی ؟‬

‫با آرنجم کوبیدم تو پهلوش جوری که صدای دادش بلند شد و گفت :‬

‫- چیه ؟ گفتم شاید خواب دیدی داری ازدستم راحت میشی ولی خوب اون که خواب بدی نیست‬ ‫واست ....‬

‫نذاشت حرفش و ادامه بده و برگشتم و افتادم روش و شروع کردم که نیشگون گرفتنش . اونم‬ ‫همون جوری می خندید . با آخ و اوخ کردن و غلغلک دادن من داشت از خودش دفاع می کرد .‬

‫مرد من خوب بلد بود حال و هوام و عوض کنه . مرد من خوب بلد بود خنده رو لبم بیاره . داشتم از‬ ‫ته دل می خندیدم و این خنده ها رو مدیون هیروشم بودم . خدایا این لحظات و ازم نگیر . این‬ ‫خنده هاش و این عشق از من نگیر . خدیا بهم رحــــم کن .‬

‫نشسته بودم جلوی مامان و داشتم با دهن باز به حرفاش گوش می کردم . مغزم داشت سوت می‬ ‫کشید از این همه وقاحت . باورم نمی شد یه آدم بتونه این قدر پست باشه . آب دهنم و قورت‬ ‫دادم و با لکنت گفتم :‬

‫- ما .. مامان ... داری سر به سرم میذاری دیگه ؟ آره ؟‬

‫با ناراحتی نگام کرد و گفت :‬

‫- مامان الان وقت شوخی کردنه مگه ؟‬

‫با کلافگی شروع کردم پاهام و عصبی تکون دادن و گفتم :‬

‫- بابا چی گفته ؟‬

‫با ناراحتی نگام کرد و گفت :‬

‫- می خواستی چیکار کنه . یه مشت کوبیده پایین چشمش و گفته حق نداره حتی اسم تو رو به‬ ‫زبونش بیاره و گفته این وصله ها به مانوش نمی چسبه و انقدر دخترش و می شناسه که دهنی رو‬ ‫که بخواد همچین حرفایی پشت سر دخترش حرف بزنه و گل بگیره . بعد هم کلی با عمه ات دعوا‬ ‫کرده که جلوی پسرش و بگیره وگرنه این دفعه از دستش شکایت می کنه .‬

‫احساس می کردم غم دنیا رو شونه هامه . مگه من چی کار کرده بودم که این سرنوشتم بود؟ باور‬ ‫حرفایی که شنیده بودم خارج از تصورم بود .دیگه حتی روم نمی شد به صورت بابا نگاه کنم . خدا‬ ‫لعنتت کنه دامون . خدا لعنتت کنه . با بهت بلند شدم و رفتم تو اتاق و در و بستم . حالا می‬ ‫فهمیدم چرا از دیشب بابا و مامان مثل مرغ یر کنده شده بودن و این که چرا از وقتی که بابا اومده‬ ‫قفسه سینه اش درد می کنه و مامان هم گره ابروهاش باز نشده .‬

‫تا صبح فکر و خیال کرده بودم که چی شده و دامون چه حرفی تونسته در دفاع از خودش بزنه .‬ ‫مامان امروز هم نمی خواست بهم حرفی بزنه و می گفت فقط گفتنش اعصابش و خورد می کنه‬ ‫ولی بعد از کلی التماس راضی شد حرف بزنه که ای کاش کر می شدم و حرفاش و نمی شنیدم .‬

‫این حرف که دامون من و تو خیابون با یه پسر غریبه دیده و اون روز هم خبر نداشته بابا نیست و‬ ‫اومده بوده اینجا تا بابا صحبت کنه که میبینه اون پسره داره میره خونه ما و دامون هم میاد ببینه‬ ‫چه خبره که پسره فرار می کنه و من هم از ترسم تو اتاق پنهون میشم . این چیزی نبود که به‬ ‫ذهن یه آدم عادی برسه . این آدم بیمار بود . یه بیمار روحی .‬

‫داشتم دیونه می شدم . اگه این حرفا رو به کس دیگه ای می گفت و حرفم میشد نقل زبونها باید‬ ‫چیکار می کردم ؟ کلافه شروع کردم توی اتاق راه رفتن . کسی که از اصل موضوع خبر نداشت‬ ‫.هر کس این حرفا می شنید صد در صد فکر می کرد درسته چون چه دلیلی داره دامون بخواد‬ ‫پشت دختر داییش حرف الکی بزنه . میدونستم دامون از بابا حساب می بره ولی اگه یه وقت به‬ ‫کسی می گفت فقط بحث آبروی خودم وسط نبود . این وسط مامان و بابا هم نابود می شدن . چه‬ ‫جوری می تونستم ثابت کنم تمام این حرفا دروغه . چطور یه آدم می تونه این قدر پست باشه که‬ ‫به خاطر خودش با آبروی ناموس و فامیلش بازی کنه .‬

‫دیگه صبر کردن فایده ای نداشت . باید تکلیفم و روشن می کردم . یکدفعه یه فکری به ذهنم‬ ‫رسید . کیفم و از روی تخت برداشتم و خالی کردم رو تخت و کیف پولم و برداشتم و شروع کردم‬ ‫به گشتن توش . مطمئن بودم کارتش و تو کیفم گذاشتم . آهان پیداش کردم . موبایلم و از روی‬ ‫تخت برداشتم و نشستم رو تخت و با دقت به کارت نگاه کردم .‬

‫آقای دکتر اردالن یوسف نژاد مشاور خانواده و ازدواج و .....‬

‫روزی که مهرنوش یکی از دوستام این کارت و بهم داد اصلا فکرش و هم نمی کردم بهش احتیاج‬ ‫پیدا کنم . با دستای لرزون شمارش و گرفتم و بعد از کلی خواهش و التماس واسه یه ساعت بعد‬ ‫از نهار بهم وقت داد . یه نگاه به ساعت کردم . اون قدر وقت نداشتم . با عجله بلند شدم و رفتم‬ ‫حمام تا حاضر بشم .‬

‫تو اتاق انتظار منتظر بودم تا نوبتم بشه . مامان خیلی اصرار داشت که باهام بیاد تا تنها نباشم ولی‬ ‫قبول نکردم . اعتراف کردن بعضی از حماقتها شجاعت می خواست که احساس می کردم جلوی‬ ‫مامان اون شجاعت و ندارم . همیشه فکر می کردم آدم چطور می تونه بره پیش مشاور و بشینه‬

‫تمام زوایای ینهان خودش و زندگیش و بگه ولی وقتی تو اون اتاق ساده و گرم ، چشمم به آقای‬ ‫دکتر افتاد و وقتی قیافه آرومش و با اون ریش و سیبیل یکدست سفید و چهره سفید و نورانیش و‬ ‫دیدم آرامش همه وجودم و گرفت .‬

‫وقتی من و دخترم صدا کرد و ازم خواست آروم باشم و حرفام از هر جا که دوست داشتم شروع‬ ‫کنم ، ناخودآگاه قفل زبونم باز شد و هر چی تو دلم بود گفتم . از ترسام . اضطرابهام . از دامون و‬ ‫اذیت و آزارا و تهدیدهاش . از تهمتهایی که بهم زده بود و ترسیدن از حرف مردم . از هیروش‬ ‫گفتم و عشقی که بهش داشتم . گفتم که ترس از دست دادن هیروش داره میکشم و چیکار باید‬ ‫بکنم .‬

‫تو تاکسی نشسته بودم و حرفای دکتر تو سرم تکرار میشد .‬

‫دامون پسریه که بنا به گفته شما همیشه پدر و مادرش بیش از حد روش سلطه داشتن و می‬ ‫دونسته همه دور و اطرافیانش هم این نکته رو می دونن . به همین خاطر تا به سنی رسید که‬ ‫ازدواج کرد و یکم احساس کرد که از نظر مالی می تونه مستقل باشه ، یکدفعه یه جورایی طغیان‬ ‫کرده و خواسته تمام حد و مرزها رو بشکنه و یه جورایی به خودش و اطرافیانش نشون بده که‬ ‫چقدر مستقل و بر خلاف اونی که همه فکر می کنن ، نظر هیچ کس واسش مهم نیست .‬

‫دامون شاید تو رو دوست داشته باشه ولی این دست و پا زدنهاش برای این که دوباره تو رو به‬ ‫دست بیاره به خاطر اینه که حکم بچه ای رو داره عروسکی داشته که زیاد بهش توجه نمی کرده و‬ ‫واسش عادی شده بوده و بعد از یه مدت بازی باهاش انداخته بودش کنار ولی وقتی همون‬ ‫عروسک و دست یه بچه دیگه می بینه که چقدر باهاش خوشحاله و دوستش داره حس حسادتش‬ ‫تحریک می شه و دوباره می خواد اونو واسه خودش بکنه .‬

‫اشتباه کردی که از اول موضوع رو به نامزدت نگفتی . هنوزم هم دیر نشده . بذار از زبون خودت‬ ‫بشنوه نه دیگران . تمام حقیقت و بهش بگو و حق انتخاب بهش بده . حتی اگه اون انتخاب تو‬ ‫نباشی‬

‫یه نفس عمیق کشیدم و گوشیم و از جیبم در آوردم و شماره خونه رو گرفتم . حتما تا الان خیلی‬ ‫نگران شده .‬

‫- سلام مامانی خوبی ؟‬

‫احساس کردم نفس راحتی کشید و بعد از چند لحظه گفت :‬

‫- سلام عزیزم . خوبی ؟ چی شد ؟‬

‫- هیچی . خوب بود . خیلی با حرفاش آروم شدم . حالا میام و مفصل واست توضیح می دم .‬

‫شیشه ماشین تا آخر پایین دادم . سرم و چسبوندم به پنجره و زل زدم به بیرون وگفتم :‬

‫- مامان می خوام برم دیدن هیروش و همه چیز و بهش بگم . خسته شدم از این وضعیت‬

‫ساکت بود و حرفی نمی زد .آروم گفتم :‬

‫- مامان چیزی نمی گی ؟ به نظرت کارم اشتباهه ؟ آخه نمی خوام از کس دیگه ای واقعیت و‬ ‫بشنوه . می خوام خودم بهش بگم .‬

‫نفس عمیقی کشید ، جوری که صداش تو گوشم پیچید و بعد با صدای آهسته ای گفت :‬

‫- خودت و برای عواقبش آماده کردی ؟ باید انتظار هر برخورد و تصمیمی رو داشته باشی .‬ ‫تحملش و داری ؟‬

‫بغض کردم . راست می گفت ، باید انتظار هر چیزی رو داشته باشم . ولی بالاخره چی ؟ نمی تونم‬ ‫جلوی این اتفاق و بگیرم . با صدایی که سعی کردم لرزش نداشته باشه ولی مطمئنم مامان بغض‬ ‫صدام و فهمید ، گفتم :‬

‫- چاره ای ندارم مامان . حتی اگه آماده نباشم هم باید بگم . فقط عقب انداختنش کارم و سخت‬ ‫تر میکنه . اگه ...اگه ....‬

‫آب دهنم و به زور قورت دادم تا شجاعت گفتنش و پیدا کنم‬

‫- اگر هم قراره اتفاقی بیوفته و هیروش ... هیروش ولم کنه ...بهتره الان باشه تا تو زندگی‬

‫مامان هم حرفی نزد و بعد از چند لحظه با صدایی روحیه دهنده گفت :‬

‫- کار خوبی می کنی مامان . از اول هم باید همین کار و می کردی و این همه اذیت نمی شدی .‬ ‫نگران نباش ، هر چی خدا مصلحت بدونه همون می شه . باید ببینی قسمتت چیه . حرفاتون که‬ ‫تموم شد بهم خبر بده .‬

‫لبم و به دندون گرفتم و گفتم :‬

‫- باشه مامان . کاری نداری ؟‬

‫بعد از این که خداحافظی کردم . شماره هیروش گرفتم و زل زدم به عکسش که روی شماره اش‬ ‫بود . خدایا بهم کمک کن تا همه چیز به خیر و خوشی تموم بشه .‬

‫با شنیدن صدای هیروش از فکر و خیال اومدم بیرون .‬

‫- سلام خانمی خوبی ؟‬

‫- سلام خوبم . تو خوبی ؟‬

‫- خوبم .‬

‫یکم مکث کرد و بعد از چند لحظه با شک پرسید :‬

‫- کجایی مانوش ؟ سرو صدای خیابون میاد ؟‬

‫- آره‬

‫با تعجب گفت :‬

‫- کچایی الان ؟ اتفاقی افتاده ؟ فکر کردم هنوز خوابی که سراغی ازم نگرفتی !!!‬

‫نفس عمیقی کشیدم . نمی دونم چرا این روزا اینقدر نفسم تنگه و سنگین بیرون میاد .‬

‫- نه . یه کاری داشتم . حالا واست می گم . هیروش می تونی الان بیای ببینمت ؟ باهات کار دارم .‬

‫- داری نگرانم مبیکنی مانوش . اتفاقی افتاده ؟‬

‫ناخونم و به دندون گرفتم و گفتم :‬

‫- نه بیا با هم صحبت می کنیم . یه ساعت دیگه بیا پارک شفق .‬

‫با تعجب گفت :‬

‫- چرا اونجا ؟ بگو کجایی بیام دنبالت خوب !!!‬

‫کلافه گفتم :‬

‫- هیروش جان همه چیز و واست توضیح می دم باشه ؟ پس یه ساعت دیگه پارک باش . می‬ ‫بینمیت‬

‫نفسش و با شدت داد بیرون و گفت :‬

‫- باشه می بینمت . خداحافظ .‬

‫گوشی و انداختم تو کیفم و عصبی پوست لبم و کندم . یه نگاه به خیابون کردم و آدرس و دقیق به‬ ‫راننده دادم و 1 دقیقه بعد جلوی خونه عمه پیاده شدم . امروز باید تکلیف خیلی چیزا رو مشخص‬ ‫می کردم .‬

‫قبل از این که زنگ و بزنم یه نگاه به دور و اطرافم کردم . دوتا ساختمون اونطرف تر یه خونه نیمه‬ ‫ساز بود . رفتم کنار ساختمون و بدون این که کسی ببینه یکی از آجر ها رو برداشتم و گذاشتم تو‬ ‫کیفم و زیپ کیف و بستم . کیفم رو شونه ام سنگینی می کرد . ولی مهم نبود . یه نفس عمیق‬ ‫کشیدم و زنگ و زدم . می دونستم این ساعت روز دامون خونه است . اگر هم نبود مهم نبود منتظر‬ ‫می شدم تا بیاد .‬

‫زنگ و زدم و بعد از چند لحظه صدای عمه رو شنیدم .‬

‫- سلام مانوش جان . بیا تو عمه‬

‫در باز شد و رفتم داخل . عمه تو سالن منتظرم بود . بعد از سلام و احوال پرسی سراغ دامون و‬ ‫گرفتم که گفت ، الان میاد ، داره دوش می گیره .‬

‫تو فاصله ای که عمه برای پذیرایی رفت تو آشپزخونه ، نشستم رو مبل و رفتم تو فکر . از کاری که‬ ‫می خواستم انجام بدم اصلا پشیمون نبودم . وقتی قرار بود هیروش همه چیز و بفهمه و زندگیم رو‬ ‫هوا بود ، بقیه چیزها چه اهمیتی داشت ؟ صدای در اتاق اومد و دامون در حالی که که با حوله داشت‬ ‫موهاش و خشک می کرد از اناق اومد بیرون و با دیدن من همون جوری حوله به دست وسط سالن‬ ‫وایستاد .‬

‫- تو ... تو اینجا ... چیکار می کنی ؟‬

‫همون موقع عمه با ظرف میوه از آشپزخونه بیرون اومد و ظرف و گذاشت رو میز و همون جوری که‬ ‫برام میوه میذاشت گفت :‬

‫- چرا وایستادی مامان . بیا بشین‬

‫یه پوزخند زدم و کیفم و گذاشتم رو مبل و بلند شدم رفتم سمتش و گفتم :‬

‫- چی شده ؟ تعجب کردی ؟ انتظار نداشتی من و اینجا ببینی ؟‬

‫حرفی نزد و همون جوری نگام کرد . شونه ای بالا انداختم و دورش قدم زدم و گفتم :‬

‫هر چند با اون حرفای مزخرفی که پشت سرم گفتی ، تعجبی نداره از دیدن شوکه بشی .‬

‫یه نگاه به عمه کردم که داشت با تعجب و نگرانی نگامون می کرد . وقتی نگاه من و متوجه‬ ‫خودش دید گفت :‬

‫- عمه جان چی شده باز ؟ بیا بشین ببینم چی شده ؟‬

‫کلمه باز رو زیر لب تکرار کردم . عمه از هیچی خبر نداشت و می گفت باز ؟ لبم و به دندون گرفتم‬ ‫و نفسم و با شدت بیرون دادم . اومدم نشستم رو مبل و پاهام و خونسرد انداختم روی هم و زل‬ ‫زدم به دامون . انقدر قیافش کلافه و عصبی و ترسیده بود که حد نداشت . انتظار این یکی و‬ ‫نداشتی آقا دامون نه ؟ فکر نمی کردی با پاهای خودم بیام اینجا ؟‬

‫به عمه نگاه کردم و همون جوری که زیر چشمی عکس العمل دامون و زیر نظر داشتم گفتم :‬

‫- دامون به مامانت نگفتی شاهکاراتو ؟‬

‫دامون عصبی گفت :‬

‫- بسه مانوش . تمومش کن . بیا بریم تو اتاقم با هم صحبت کنیم .‬

‫یه خنده عصبی کردم و گفتم :‬

‫- نه بابا دیگه چی ؟ همین جوری هم کلی حرف مزخرف پشت سرم زدی . حالا باهات بیام تو‬ ‫اتاقت . اون وقت دیگه چی پشت سرم می گی ؟‬

‫دامون دیگه داشت از عصبانیت نفس نفس می زد . حالا مونده هنوز آقا دامون . برگشتم سمت‬ ‫عمه و گفتم :‬

‫- عمه می دونید چرا پسرتون کاسه داغتر از آش شده و دلش واسه هیروش ، برادر ، زنی که‬ ‫بیخود و بی جهت ولش کرده می سوزه و می خواد جلوی خیانتهای دختر داییش و بگیره ؟‬

‫عمه چشماش از تعجب گشاد شده بود . با بهت گفت :‬

‫- خیانت ؟ چی میگی ؟ شما که کشتین من و . درست حرف بزن ببینم .‬

‫قیافه متعجبی به خودم گرفتم و یه نگاه به دامون که با چشمای به خون نشسته نگام می کرد ،‬ ‫کردم و گفتم :‬

‫- عمه شما نمی دونستین ؟ پس فکر کردین بابای من واسه چی اینقدر عصبانی بود ؟ واسه این‬ ‫چه دروغی به مامانت گفتی دامون ؟‬

‫دامون عصبی پرید وسط حرفم و گفت :‬

‫- مامان از هیچی خبر نداره مانوش . بس کن ، مامان و دخالت نده‬

‫عصبی به دامون نگاه کردم و گفتم :‬

‫- دخالت ندم ؟ مگه تو به بابای من رحم کردی ؟ مگه غرور اون واست مهم بود ؟ مگه به مامان‬ ‫من رحم کردی ؟ میدونی اون روز تا بیاد خونه چی کشید و چی بهش گذشت ؟ میدونی چه فکرایی‬ ‫کرد ؟ مگه تو حرمت خونه داییت و دختر داییت و من و نگه داشتی که حالا ازم میخوای بس کنم‬ ‫هان ؟ من هنوز چیزی رو شروع نکردم که بخوام بس کنم !!!‬

‫بعد یه نگاه به عمه کردم و گفتم :‬

‫- چرا به مامانت نگفتی هان ؟ مگه مامانت نامحرم بوده ؟ تو که اینقدر راحت دهنت و باز می کنی و‬ ‫هر حرف مزخرفی که به مغز مریضت می رسه رو به زبونت میاری ، چرا به مامانت حرفی نزدی‬ ‫هان ؟‬

‫صدای عصبی عمه حرفم و قطع کرد :‬

‫- بس کنید . کم اره بدین و تیشه بگیرید . یه کلام بگید چی شده ؟‬

‫بعد برگشت سمت من و گفت :‬

‫- مانوش تو حرف بزن . بگو چی شده .‬

‫دست به سینه نشستم و زل زدم به عمه که حالا از اضطراب و نگرانی صورتش قرمز شده بود .‬ ‫دلم واسش می سوخت ولی اگه الان دامون شده بود یه آدم عقده ای که هم خودش و آزار میداد و‬ ‫هم دیگران و ، همش به خاطر طرز تفکر عمه و شوهرش و تربیت غلطشون بود .‬

‫شهامتم و جمع کردم و گفتم :‬

‫- شما انگار از هیچی خبر ندارین عمه . پس حتما دامون این و هم بهتون نگفته که قبل از این که‬ ‫ازدواج کنه با من دوست بوده و به من قول ازدواج داده بوده نه ؟‬

‫عمه دهنش باز موند و چند بار دهنش باز و بسته شد که حرفی بزنه اما نتونست . بعد چند لحظه با‬ ‫بهت گفت :‬

‫- چی ؟ تو و دامون ؟‬

‫مبهوت مونده بود . یکم زیر لب با خودش حرف زد و بعد عصبی برگشت سمت دامون و زل زد‬ ‫بهش و با صدایی لرزون گفت :‬

‫- مانوش چی میگه دامون ؟هان ؟ با توام ؟‬

‫دامون عصبی دستی تو موهاش کشید و گفت :‬

‫- چرت و پرت میگه مامان . توجه نکن .‬

‫یه پوزخند زدم و گفتم :‬

‫- راست میگه عمه واسه پسر شما که همه حرفاش دروغ بود و من فقط واسش وسیله تفریح بودم‬ ‫و از بازی با احساساتم لذت می برد ، این حرفا چرا و پرته ولی واسه من که انقدر ساده بودم که‬ ‫همه حرفاش و باور کرده بودم ، این حرفا واسم حکم زندگی و داشت ولی واسم جالبه که اگه‬ ‫حرفام چرت و پرته پس چرا هنوز گیر داده به من و دست از سرم بر نمی داره .‬

‫دامون عصبی اومد سمتم و گفت :‬

‫- تموم کن این حرفا رو . پاشو برو از اینجا بیرون .‬

‫یه پوزخند زدم و گفتم :‬

‫- چرا برم ؟ تازه داریم به جاهای خوبش می رسیم .‬

‫بعد بی توجه به دامون که با چشمای به خون نشسته جلوم وایستاده بود برگشتم سمت عمه که‬ ‫ساکت و با لبهای لرزون داشت نگام می کرد و گفتم :‬

‫- عمه می دونی یه زمانی من چقدر دوست داشتم به چشمتون بیام و شما من و به چشم‬ ‫عروستون ببینید ؟‬

‫عمه با چشمایی که توش اشک جمع شده بود گفت :‬

‫- ولی ... ولی .. من ...‬

‫- میدونم عمه . شما تو زن گرفتن دامون نقشی نداشتین . الان حرف من این چیزا نیست . اون‬ ‫موقع بچه بودم و نمی فهمیدم که دنیای من و دامون چقدر با هم فرق داره . من الان یه تار موی‬ ‫هیروش و با دنیا عوض نمی کنم . فقط بحث سر نامردی دامون . سر خودخواهی هاش .‬

‫همون موقع دامون عصبی بازوم و گرفت و از جا بلندم کرد و گفت :‬

‫- بسه تا الان هر چی حرف بیخود زدی . برو از این خونه بیرون . گند کاریات اینجوری ماست مالی‬ ‫نمیشه .‬

‫احساس کردم یه سطل آب جوش خالی کردن رو سرم ؟ من و گند کاری ؟‬

‫احساس می کردم همین الان با دستای خودم می تونم دامون و خفه کنم . به شدت دستم و از تو‬ ‫دستش بیرون کشیدم و دستم و گذاشتم رو سینه اش و هولش دادم عقب و با صدایی که از‬ ‫عصبانیت می لرزید ، آروم و شمرده شمرده گفتم :‬

‫- گوش کن آقا پسر چند تا نکته رو باید واست یادآوری کنم . اول اینکه واسه آخرین بار دارم این‬ ‫حرف و بهت می زنم ، پس بهتره خوب تو گوشت فرو کنی چون دفعه دیگه عواقبش پای خودته .‬ ‫دیگه حق نداری به من دست بزنی فهمیدی ؟ این دفعه نوک انگشتت هم بهم بخوره من میدونم و‬ ‫تو . تو چی فکر کردی با خودت هان ? فکر کردی مثل حماقت اون دفعه ام که باعث شد تنها‬ ‫گیرم بندازی ، می تونی هر کاری که دلت خواست بکنی ؟؟!!‬

‫خیلی سعی داشتم که تن صدام و پایین نگه دارم ولی انقدر عصبی بودم که حرص تو صدام کاملا‬ ‫مشخص بود . حتی حرف زدن راجع به اون روز و بالیی که ممکن بود سرم بیاد هم نفسم می‬ ‫گرفت و عصبیم می کرد . یه نفس عمیق کشیدم و بغض تو صدام و قورت دادم و گفتم :‬

‫- تو واقعا روت شد دهنت و باز کنی و به من بگی گند کاری دارم ؟ منم هیچی نگم تو از خودت و‬ ‫خدای خودت خجالت نمی کشی ؟ اصلا می دونی چیه ؟ من خنگم ، میشه تو روشنم کنی ؟ غیر از‬ ‫دروغهایی مزخرفی که جز خودت هیچکس باور نمی کنه ، یه گند کاری دیگه ام و واسم یادآوری‬ ‫کن ؟ البته اگه اون دوران مزخرف و احمقانه دوستی با تو رو فاکتور بگیریم .‬

‫انقدر عصبی بودم که دیگه واسم مهم نبود عمه هم اونجا نشسته و داره حرفای ما رو می شنوه .‬ ‫مگه من واسه همین اینجا نبودم که عمه رو متوجه رفتارای پسرش بکنم ؟ وقتی اون هیچ احترامی‬ ‫واسه من نگه نمی داره پس چرا من مالحظه اش و کنم ؟‬

‫یه نگاه به قیافه درهم دامون با اون ابروهای گره خورده کردم و گفتم :‬

‫- البته تقصیر خودت نیستا . آدم عوضی همه رو عوضی میبینه . تویی که با وجود این که زن داری‬ ‫ولی هنوز چشمت دنبال زن مردمه مگه چیزی از آدمیت حالیت میشه ؟‬

‫همون موقع عمه با صدایی لرزون از گریه گفت :‬

‫- وای مانوش . چی داری میگی ؟!!!‬

‫با تعجب برگشتم سمت عمه و به صورت سرخ از گریه و لبهای لرزونش نگاه کردم . از کی من‬ ‫اینقدر سنگدل شده بودم ؟ چرا این چهره در هم شکسته من و تحت تاثیر قرار نمیده ؟ نمیدونم‬ ‫شاید از وقتی مامانم و با اون حال و روز دیدم یا شاید از زمانی که بابام و دیدم که داشت سینه‬ ‫اش و به خاطر درد زیاد فشار میداد و صداش در نمی اومد مبادا که من ناراحت بشم . فقط این و‬ ‫می دونستم که الان من اون مانوش همیشگی نیستم . نفرتم از دامون رو تمام احساساتم اثر‬ ‫گذاشته بود .‬

‫همه این فکرا که اومد تو سرم باعث شد که بدون اینکه دست خودم باشه تلخ بشم و با حرص‬ ‫بگم :‬

‫- وای ببخشید عمه حواسم نبود شما از هیچ کدوم از کارای پسرتون خبر ندارین .‬

‫دامون عصبی داد زد :‬

‫- بس کن مانوش . حال و روز مامان و نمی بینی ؟‬

‫منم عصبی تر از خودش داد زدم :‬

‫- مگه تو حال و روز من و مامان و بابام واست مهم بود عوضی ؟‬

‫- هه مسخره است . به خاطر اون مرتیکه سوسول اینجوری داری خودت و به آب و آتیش میزنی ؟‬ ‫تموم کن این مسخره بازی رو . جوری حرف نزن که انگار انتخاب هیروش از روی عالقه بوده .‬

‫انگشتم و به حالت تهدید تکون دادم و گفتم :‬

‫- اوال حرف دهنت و بفهم و راجع به هیروش درست صحبت کن . دوما واسه آدمی که هیچی از‬ ‫عشق و عالقه نمی دونه و به زن خودش هم رحم نمی کنه ، حرف زدن راجع به عالقه ای که به‬ ‫هیروش دارم بی فایده است . گذشته از همه اینها آخه به تو چه ربطی داره بشر ؟ چه جوری‬ ‫حالیت کنم سرت تو زندگی خودت باشه . چه جوری حالیت کنم گنده تر از دهنت حرف نزنی ؟‬

‫دامون یا تو احمقی یا خودت و زدی به حماقت . از این خواب خرگوشی بیدار شو . من حالم از‬ ‫خودت و این اخلاقای مزخرفت و این خودخواهی حال به هم زنت به هم می خوره . فکر کردی من‬ ‫و بی آبرو کنی و بهم تجاوز کنی یا واسم حرف در بیاری هیروش من و ول می کنه و منم با کله میام‬ ‫بغل تو ؟ تو اگه عرضه داشتی زندگی خودت و جمع و جور می کردی و زن خودت و نگه می داشتی‬ ‫.‬

‫پوزخندی زد و گفت :‬

‫- من اگه زن خودم و می خواستم بلد بودم نگه اش دارم . همون جوری که تو رو می خوام و نگه‬ ‫میدارم و بازم به دستت میارم . اون وقت ببینم آقا هیروشت چه جوری نگه ات می داره . من نمی‬ ‫خواستم کار به اینجا برسه و بزنم به سیم آخر ولی بالیی سرت میارم ...‬

‫همون موقع صدای دامون با سیلی که عمه به صورتش زد خفه شد . جفتمون شکه شدیم . دوتایی‬ ‫با تعجب برگشتیم سمت عمه که داشت از زور گریه می لرزید .‬

‫- خاک تو سرم با این بچه بزرگ کردنم . بچه بزرگ کردم بیوفته تو زندگی مردم و خون به‬ ‫جیگرشون کنه ؟ که زندگی دختر داییش و به هم بریزه ؟ من پسر متجاوز نمیخوام . پسری که‬ ‫پشت ناموس خودش حرف بزنه رو نمی خوام . نمیشناسمت دامون . دیگه نمی شناسمت .‬

‫یه پوزخند به قیافه داغون دامون زدم و کیفم و برداشتم و رفتم طرف در . کار من اینجا تموم شده‬ ‫بود . هنوز به در نرسیده بودم که کشیده شدم عقب . انقدر این حرکت ناگهانی بود که یه جیغ خفه‬ ‫زدم و فقط همه تلاشم کردم تا تعادل و حفط کنم ونیوفتم . . صدای عصبی دامون از کنار گوشم‬ ‫بلند شد که با حرص گفت :‬

‫- کجا ؟ گند زدی به زندگی من و حالا هم راحت داری می ری ؟ !!!‬

‫با عصبانیت کیفم و از تو دستش بیرون کشیدم و برگشتم سمتش و تا جایی که می تونستم عقب‬ ‫رفتم و گفتم :‬

‫- چطور تو گند بزنی به زندگی من و بعد خودت خوش و خرم زندگی کنی ؟ اون وقت انتظار داری‬ ‫من فقط بشینم و نگات کنم ؟!!!‬

‫بعد انگشتم و به حالت تهدید جلوش تکون دادم و گفتم :‬

‫- حالا که قرار هیروش بفهمه و خون به جیگر من بشه ، حالا که زندگی من رو هواست ، نمیذارم‬ ‫آب خوش از گلوی تو یکی پایین بره . دامون نمیذارم رنگ آرامش ببینی مطمئن باش . اگه تا الان‬ ‫صبر کردم ، به خاطر این بود که فکر می کردم آدمی و سر عقل میای ولی انگار فایده نداره . اگه به‬ ‫خاطر سادگی خودم و این که یه زمانی دوست داشتم باید این تاوان سنگین و بدم ، نمیذارم‬ ‫نامردی های تو هم بی تاوان بمون دامون .‬

‫با عصبانیت خیز برداشت سمتم و گفت :‬

‫- تو غلط می کنی دختره پرو‬

‫انقدری نمونده بود که بهم برسه که با شدت کیفم و بردم عقب و محکم کوبیدم تو شکمش .‬ ‫جوری که از زور درد خم شد و همون جوری موند . بعد هم قبل از این که بتونه عکس العملی‬ ‫نشون بده ، دوباره کیفم و بلند کردم و محکم کوبیدم تو کمرش . . شانس آوردم جنس کیفم نازک‬ ‫بود وگرنه تاثیری نداشت . میدونستم الان هم انقدری درد نداره و بیشتر شکه شده از حرکتم . می‬ ‫دونستم این دامون دیونه راحت نمیذاره از این خونه بیرون بیام ، حالا چه عمه خونه باشه چه‬ ‫نباشه . منم آدم مار گزیده ای بودم‬

‫رفتم سمت در و در و باز کردم که یکدفعه بلند داد زد :‬

‫- من دوست دارم احمق این و بفهم . اشتباه کردم . تو این کار و نکن باهام . بهم پشت نکن‬ ‫مانوش . نمیتونم نداشته باشمت بعد از این همه سال . نمی تونم با کسی تقسیمت کنم . تو رو خدا‬ ‫مانوش .‬

‫دستم رو در موند . برگشتم سمتش که رو زمین نشسته بود و با قیافه سرخ شده از گریه داشت با‬ ‫التماس نگام می کرد .به کجا رسیدی دامون ؟ این چه بالیی که سر خودت و من آوردی ؟ کاری‬ ‫کردی باهام که حتی با دیدن این قیافه ات هم دلم ذره ای واست نمی سوزه .‬

‫دستام و مشت کردم و با صدایی که سعی می کردم به اندازه کافی قوی باشه گفتم :‬

‫- دیگه دو رو اطراف من نیا . به خدا بد می بینی . اگه تا الان کوتاه اومد فقط و فقط به خاطر این‬ ‫بود که هیروش نفهمه . ولی حالا که همه فهمیدن مطمئن باش یه بار دیگه حتی سایه ات رو‬ ‫زندگیم بیوفته ازت شکایت میکنم . مطمئن باش این کار و می کنم .‬

‫و بعد قبل از این که حرفی بزنه از در اومدم بیرون . همین که پام بیرون گذاشتم تکیه دادم به‬ ‫دیوار و یه نفس عمیق کشیدم . قلبم از هیجان زیاد داشت از قفسه سینه ام بیرون می زد . یکم‬ ‫وایستادم تا حالم جا بیاد بعد با دستای لرزون روسریم و که از سر افتاده بود و دوباره روی موهام‬ ‫انداختم . هنوز کلی کار باید انجام بدی مانوش . کم نیار . هنوز قسمت سخت ماجرا مونده .‬ ‫هیــــــروش‬

‫یه دست واسه هیروش تکون دادم و گفتم :‬

‫- دیدمت‬

‫بعد هم گوشی و قطع کردم و گذاشتم تو جیبم . دستام داشت می لرزید . احساس می کردم بدنم‬ ‫از داخل داره یخ می زنه و لرز شدیدی کرده بودم . بند کیفم و محکم تو دستم فشار دادم تا جلوی‬ ‫لرز دستام بگیرم و با قدمهایی لرزون رفتم سمت هیروش که منتظرم وایستاده بود . تا رسیدم‬ ‫بهش دست لرزونم وتو دستاش گرفت و گفت :‬

‫- سلام خانومی ،خوبی ؟‬

‫آروم گفتم :‬

‫- آره خوبم تو خوبی ؟‬

‫- خوبم منم‬

‫نشوندم رو صندلی و خودش هم کنارم نشست و و با نگرانی گفت :‬

‫- چرا دستات اینقدر سرده ؟ حالت خوبه ؟ فشارت اومده پایین ؟‬

‫به زور لبخندی زدم و گفتم :‬

‫- نمی دونم . شاید .‬

‫بلند شد و گفت :‬

‫- صبر کن برم واست یه چیز شیرین بگیرم و بیام .‬

‫دستش و گرفتم و نشوندمش و گفتم :‬

‫- نه . صبر کن . حالم خوبه . نرو .‬

‫نگران گفت :‬

‫- چی شده مانوش ؟ چرا اینجوری شدی ؟ چرا اینجا قرار گذاشتی ؟ مشکوک میزنی.‬

‫حرفی نزدم و فقط نگاش کردم . تازه می فهمیدم که از چیزی که فکر می کردم خیلی خیلی بیشتر‬ ‫دوستش دارم . احساس می کردم از استرس زیاد دارم میمیرم ولی مهم نبود . این دیگه آخرین‬ ‫فرصته . باید حرفم بزنم . تا الانم خیلی اشتباه کردم که چیزی نگفتم .‬

‫یه نفس عمیق کشیدم و زل زدم به قیافه نگران هیروش و قبل از این که بتونم جلوی خودم و‬ ‫بگیرم چشمام تار شد و اشکام اومد پایین . همین کافی بود تا هیروش و دیونه کنه و با صدای‬ ‫عصبی گفت :‬

‫- چرا داری گریه می کنی مانوش ؟ داری دیونه ام می کنی . حرف می زنی یا نه ؟‬

‫اشکم و پاک کردم و با صدایی بغض دار و لبایی لرزون گفتم :‬

‫- هیروش باید راجع به یه موضوعی باهات صحبت کنم . بعدش تو می تونی هر تصمیمی که‬ ‫خواستی بگیری و مطمئن باش من درکت می کنم .‬

‫با حرص گفت :‬

‫- مانوش معلوم ...‬

‫پریدم وسط حرفش و دستم و به معنی سکوت جلوش گرفتم و گفتم :‬

‫تو رو خدا بذار حرف بزنم . بعد از من تو هر چی خواستی می تونی بگی ولی خواهش می کنم تا‬ ‫حرفام تموم نشده هیچی نگو .‬

‫چشماش از نگرانی دو دو می زد ولی با این حال سرشو به معنی باشه تکون داد و حرفی نزد .‬

‫سرم و انداختم پایین تا نبینمش و شهامت حرف زدن پیدا کنم و گفتم :‬

‫- تو خیلی چیزا راجع به گذشته من میدونی . هیچ وقت نخواستم چیزی رو ازت پنهون کنم ولی‬ ‫بهم حق بده که نتونستم راجع به این موضوع تا حالا باهات صحبت کنم . چون اون زمان اتفاقی‬ ‫هم بین ما نیوافتاده بود و دلیلی نداشت گفتنش . ولی بعد از اون هم ترسیدم . به خدا ترسیدم .‬ ‫ترسیدم که بزنم همه چیز و خراب کنم .‬

‫نفسم و با شدت بیرون دادم و گفتم :‬

‫- هیروش می تونی ... می تونی ... من و نبخشی . می دونم الانم خیلی دیره ولی بازم بهتره از‬ ‫وقتیه که عقد کرده باشیم و نتونی کاری بکنی . نمی گم قبول کردنش واسم راحته ولی دیگه نمی‬ ‫خوام خودخواه باشم .‬

‫هیروش نفسش و کلافه داد بیرون . میدونستم دارم دیونه اش می کنم با این همه مقدمه چینی‬ ‫ولی دست خودم نبود . احساس می کردم حتی دو دقیقه عقب انداختن این موضوع یعنی بیشتر‬ ‫داشتن هیروش . دست هیروش و ول کردم و دستای سردم و توی هم گره زدم و گفتم :‬

‫- هیروش پسری که قبل از تو ، توی زندگی من بود و همه باورهای من و به دوست داشتن و‬ ‫زندگی بهم ریخت ....‬

‫لبم و به دندون گرفتم و بعد از چند لحظه قبل از این که پشیمون بشم سریع گفتم :‬

‫دامون بوده‬

‫با گفتن این حرف فوری سرم و بالا آوردم و به قیافه وحشت زده و ناباور هیروش نگاه کردم و‬ ‫احساس کردم هنوز عمق حرفام و درک نکرده . بعد از چند لحظه که واسه من به اندازه یه قرن‬ ‫گذشت ، ابروهاش بیشتر تو هم گره خورد و با صدایی بهت زده گفت :‬

‫- باورم نمی شه‬

‫اشکام و پاک کردم و با لبایی لرزون و صدایی گرفته گفتم :‬

‫- متاسفم هیروش . باید زودتر بهت می گفتم .‬

‫یکدفعه عصبی بلند شد و با لگد زد به سنگی که جلو پاش بود و بعد هم شروع کرد به قدم زدن‬ ‫عصبی رو به روم . حالش خیلی بد بود . انقدر بد که حتی جرات نمی کردم حرفی بزنم فقط نشسته‬ ‫بودم گریه می کردم و می لرزیدم . خدا من و بکشه که تو رو تو این وضعیت قرار دادم . بعد از‬ ‫گذشت چند دقیقه رو زانو نشست جلوی پاهام و دستش و گذشت زیر چونم و مجبورم کرد توی‬ ‫چشماش نگاه کنم . برعکس همیشه دستاش سرد بود و این لرزش فکم و بیشتر می کرد .‬ ‫چشمای هیروشم پر آب بود . احساس می کردم از زور بغض و گریه نفسم بالا نمی یاد . با صدایی‬ ‫آروم و گرفته گفت :‬

‫- این حال و روزت یعنی این که خرفی که بهم زدی حقیقت داره . چرا مانوش ؟؟!! چرا بهم حقیقت‬ ‫و نگفتی ؟ چطور تونستی این کار و باهام بکنی مانوش ؟؟‬

‫با گفتن این حرف اشکاش سر خورد و اومد پایین . دیگه گریه نمی کردم . هق هق می کردم .‬ ‫دستش و پس زدم و زل زدم تو چشمای خیسش و بریده بریده گفتم :‬

‫- چی می گفتم هیروش ؟؟!! هان ؟؟!! مگه من چیکار کرده بودم ؟ فکر می کردم دوستش دارم .‬ ‫فکر می کردم دوستم داره ، ولی وقتی فهمیدم واسش به اندازه سر سوزنی هم ارزش ندارم باید‬ ‫چیکار می کردم ؟ مگه من تو رو می شناختم اون موقع ؟ می اومدم چی می گفتم ؟می گفتم آقای‬ ‫محترمی که من نمی شناسمت خواهرت و به این پسر نده . چون من و دوست نداشته ؟ چون من و‬ ‫سر کار گذاشته ؟‬

‫از کجا معلوم خواهر تو رو دوست نداشت ؟ از کجا معلوم که من خودم و نمی نداختم وسط زندگی‬ ‫خواهرت و خوشبختی که می تونست داشته باشه ؟ مگه من می دونستم ؟ من یکدفعه به جشن‬ ‫عقد خواهرت دعوت شدم . می اومدم وسط اون همه مهمون چی می گفتم ؟ با خودم گفتم من و‬ ‫نمی خواست ولی خواهرت و انقدر دوست داشته که به خاطرش راحت من و ول کرد . نمی خواستم‬ ‫مانع زندگی و خوشبختی یکی دیگه بشم می فهمی ؟ نمی خواستــــــم .‬

‫عصبی از جاش بلند شد و داد زد :‬

‫- خوشبختی ؟ هلیا به نظرت الان خوشبخته ؟؟!!‬

‫اشکام و پاک کردم و گفتم :‬

‫- فکر می کردم هست . می فهمی ؟ فکر می کردم هست . اگه هلیا الان هم با دامون مشکلی‬ ‫نداشت و خیلی خوش و خرم داشت زندگی می کرد ، وقتی تو می فهمیدی ماجرا رو همین تویی که‬ ‫الان داری همه تقصیرا رو گردن من میندازی نمی اومدی بهم بگی به خاطر هلیا و زندگی خوشی‬ ‫که داره حقیقت و نگم و زندگیش و به هم نریزم ؟‬

‫بعد نفسم و با شدت دادم بیرون و گفتم :‬

‫- من نمی تونستم راه بیوفتم دنبال دامون و هر کی رو خواست بگیره برم سراغش بگم نه چون‬ ‫من و ول کرده تو رو هم ول می کنه . پس اینجور باشه هر کسی که یه باز از زن یا شوهرش جدا‬ ‫شد دیگه باید بمیره چون نمی تونه کس دیگه ای رو هم خوشبخت کنه . حالا چه برسه به ما که‬ ‫هیچ چیز بینمون نبود . بفهم این و .‬

‫عصبی و بلند داد زد :‬

‫- لعنتی اون خواهرم بود . انقدر صدای داداش بلند بود که از ترس به خودم لرزیدم و فوری یه‬ ‫نگاه به دور و اطرافم کرد تا ببینم کسی ما رو تو این وضعیت می بینه یا نه . کسی نبود . فقط‬ ‫شانس آوردم که سر ظهر بود و این موقع روز پارک خلوت . ..‬

‫احساس می کردم ظرفیتم پر پر . منم دیگه دست خودم نبودو دیگه نتونستم خودم و کنترل کنم و‬ ‫بلند داد زدم :‬

‫- من چی هیروش ؟ من آدم نبودم ؟ من دلشکسته نبودم ؟ من کسی نبودم که کنار گذاشته شده‬ ‫بودم ؟ مگه من تو رو می شناختم که بخوام به این چیزا فکر کنم .‬

‫بعد با صدایی که به سختی از گلوم در می اومد گفتم :‬

‫- منم آدم هیروش . شخصیت دارم . غرور دارم . فکر نمی کردم دامون کلا آدم نیست . حس‬ ‫دختری داشتم که به خاطر یه دختر دیگه بهش ظلم شده . بهش خیانت شده . اگه اون زمان طلبی‬ ‫بود ، من باید از هلیا طلبکار می بودم که وقتی دامون با من دوست بود ، اون سرگرم تدارک مراسم‬ ‫نامزدی عقدش با دامون بود .‬

‫با صدایی که بیش از حد رو اعصاب بود پوزخندی زد و گفت :‬

‫- اون وقت انتقامت و ازش گرفتی و گذاشتی بدبخت بشه ؟؟!!‬

‫نفسم از عصبانیت و گریه و تحقیر بالا نمی اومد .‬

‫- چرا اینقدر بی منطقی هیروش ؟ اصلا گوش میدی من چی می گم ؟ تو به جای من بودی چیکار‬ ‫می کردی ؟ شما خودتون تحقیق کردین و با فکر کامل دختر به دامون دادین . حالا من می اومدم‬ ‫این وسط چی می گفتم ؟ اگه میگفتین به تو چه ، اون وقت چی می گفتم ؟؟ فکر کردی فقط پای‬ ‫آبروی من وسط بود ؟ نه خیر . من به فکر آبروی خانوادم هم بودم .‬

‫اگه خواهر خودت همچین مشگلی داشت . اگه کار خلاف نکرده بود فقط از روی سادگی یکی و‬ ‫دوست داشت راضی می شدی که اینجوری چوب حراج به آبروی خودش و خانوادش بزنه ؟ چرا‬ ‫باید به عالم و آدم نشون میدادم که پس زده شدم ؟ راحت خودم و می انداختم سر زبونها ؟ مگه‬ ‫بابا من آبروش و از سر راه آورده ؟ من می خواستم عادی باشم . خودم با مشکلم کنار بیام .بزرگ‬ ‫بشم . اینقدر ساده اعتماد نکنم . زندگی کنم . دامون و نامزدش و فراموش کنم . عاشق بشم‬ ‫ازدواج کنم . این حق و نداشتم یعنی ؟‬

‫اومد رو به روم وایستاد و بازوهام و گرفت و گفت :‬

‫- من چی مانوش ؟ اصلا به من فکر کردی ؟ به من اهمیت میدی ؟ من کجای زندگی توام ؟‬

‫احساس کردم یهو یه دستی قفسه سینه ام و پاره کرد و قلبم و محکم فشار داد ، جوری که نفسم‬ ‫بند اومد . با بهت گفتم :‬

‫- یعنی چی ؟ تو واقعا نمی دونی کجای زندگی منی ؟‬

‫چشماش و ریز کرد و با لحنی شک دار پرسید :‬

‫- یعنی باور کنم تو به خاطر این که دامون و داغون کنی و دلش و بسوزونی زن من نشدی ؟‬

‫انگار یه سطل آب جوش رو سرم خالی کردم . با دهن باز نگاش کردم . نه خدایا . این دیگه خارج‬ ‫از تحمل من بود . با بهت و ناباوری گفتم :‬

‫- هیــــــــــروش !!!‬

‫دلم می خواست اون لحظه بمیرم . دستش و از بازوم جدا کردم و هلش دادم عقب و گفتم :‬

‫- تو روت می شه به من این حرف و بزنی ؟ من اومدم دنبالت ؟ من از تو خواستگاری کردم ؟‬ ‫جوری حرف نزن که حالم از خودم بهم بخوره و این حس بهم دست بده که من واسه تو دام پهن‬ ‫کردم . یادته که همیشه ازت فرار می کردم . به خاطر این حرفا بود . دوست داشتم. عاشقت بودم‬ ‫ولی نمی خواستم بفهمی این حس و ، که اگه یه زمانی حقیقت و فهمیدی این تهمت و بهم نزنی .‬ ‫فکر می کردی من خوشحالم از این که کسی و که دوست دارم برادر زن دامونه ؟ نه به خاطر‬ ‫دامون . به خاطر تو . به خاطر این که هر کس دیگه ای جای تو بود از گفتن حقیقت بهش نمی‬ ‫ترسیدم . من آدم دروغگویی نیستم هیروش . من ازت پتهون نکردم کسی تو زندگی گذشته ام‬ ‫بوده ولی لعنتی بهم حق بده بترسم از دست بدمت .‬

‫هیروش با ناراحتی نگام کردم و اومد بیاد سمتم که رفتم عقب و با گریه گفتم :‬

‫- به من دست نزن هیروش . من انقدر بدبختم که حتی تو هم راجع به من هر جور که به ذهنت‬ ‫می رسه فکر می کنی و حرف می زنی . وقتی دامون این حرف و می زنه ازش توقعی ندارم ، چون‬ ‫احمقه . چون ادعایی نداره که من و می شناسه و بهم اعتماد داره ولی از تو توقع دارم که الاقل‬ ‫بهم اعتماد داشته باشی و بعد از این همه مدت حرمتم و نگه داری .‬

‫اشکام و پاک کردم و کیفم و از رو نیمکت برداشتم و وایستادم جلوش و گفتم :‬

‫- خسته شدم هیروش . می فهمی ؟ خسته شدم . از همه چیز خسته ام . دخترای مردم هزار تا‬ ‫غلط می کنن و با ده نفر دوستن . آخرم خیلی راحت ازدواج می کنن . انگار نه انگار تازه کلی هم‬ ‫زبونشون درازه و ادعای پیغمبری دارن . ولی من بدبختم . می فهمی بدبخت‬

‫من کاری نکردم فقط یه ادم اشتباهی و دوست داشتم . واسه یه اشتباه این همه غصه حقم نیست‬ ‫. این که تو بعد از این همه مدت بیای وایستی رو به روم و زل بزنی تو چشمام و خیلی راحت بگی‬ ‫واسه خاطر کسی که به اندازه سر سوزن هم واسم اهمیت نداره تو رو انتخاب کردم . هیروش طرز‬ ‫فکر تو و این که راجع به من چی فکر می کنی انقدر واسم مهم هست که این بی اعتمادیت دنیام‬ ‫و داغون می کنه .‬

‫آره من بدبختم دامون . انقدر بدبختم که دامون فکر کنه انقدر هنوز احمقم و بی ارزش که بعد از‬ ‫این که زن خودش و بدبخت کرد و ازش خسته شد دوباره می تونه بیاد سراغ من و دوباره بخواد با‬ ‫اون باشم .‬

‫هیروش با قیافه ای قرمز شده از عصبانیت با صدایی بم شده از حرص و ناراحتی اومد سمتم و داد‬ ‫زد :‬

‫بسه مانوش ساکت شو . می فهمی ؟ ساکت شو !!!‬

‫همون جوری که گریه می کردم دستم و کوبیدم رو دهنم و گفتم :‬

‫باشه من لال می شم و حرفی نمی زنم ولی این چیزی و عوض نمی کنه هیروش .‬

‫لبم و گاز گرفتم و بعد از چند تا نفس عمیق کشیدم تا آروم بشم . نمی دونم چرا این نفس امروز‬ ‫من و یاری نمی کنه . اشکام پاک کردم و یه نگاه به قیافه داغون هیروش کردم که تکیه داده بود‬ ‫به درخت و زل زده بود به رو به روش . رفتم رو به روش وایستادم و با صدایی خش دار از گریه‬ ‫گفتم :‬

‫- فکرات و بکن و بعد تصمیم بگیر . تا چند وقت پیش فکر می کردم هلیا با دامون خوشبخته . ولی‬ ‫الان که می بینم دامون لیاقت یه زندگی خوب و دختری مثل هلیا رو نداره و هنوز چشمش دنبال زن‬ ‫و زندگی مردمه ، فکر می کنم خواهرت حق داره راجع به دامون همه چیز و بدونه .‬

‫چشماش و از درد زیاد بست . می دونستم شنیدن این حرفا صبر زیادی می خواد . ولی حالا که تا‬ ‫اینجا اومده بودم این قدم آخر و هم باید بر میداشتم‬

‫- می دونم همه چیز تو خانوادتون به هم میریزه . می دونم ممکنه دید پدر و مادرت راجع به من‬ ‫عوض بشه . میدنم ممکنه هلیا ازم متنفر بشه . به همه اینا فکر کردم و عذاب کشیدم . ولی الان ،‬ ‫تو این لحظه هیچ کدوم از اینا واسم مهم نیست . مهم نظر تو بود و هست که ....‬

‫نتونستم ادامه بدم و نفسم و با شدت بیرون دادم .هیروش با چشمای غمگین نگام کرد و گفت :‬

‫- مانوش من الان حالم خوب نیست درکم کن . اصلا به خدا فکرم کار نمی کنه .‬

‫لبخند تلخی زدم و گفتم :‬

‫- می دونم . حال منم خوب نیست . به خاطر همین می گم خوب فکرات و بکن
قسمت آخر



قسمت دوازدهم(قسمت آخر)

و بکن .مطمئن باش اگه‬ ‫دوست نداشتم ، زودتر از اینا بهت می گفتم و میرفتم و تو رو تو این برزخ نمیذاشتم . هیروش نه‬ ‫دختر واسه تو قحط بود نه پسر واسه من . اگه بین این همه آدم با این همه مشکلی که بینمون بود‬ ‫باز هم خدا ما رو سر راه هم قرار داده . اگه با این که می دونستم نباید دوست می داشتم و‬

‫عاشقت میشدم ولی بازم نتونستم جلوی خودم و بگیرم وتو رو خواستم . پس بدونم همیشه پای‬ ‫این دوست داشتم وایستادم و حرمتش و نگه داشتم . پس هر تصمیم رو هم که بگیری قبول دارم‬ ‫چون هیچ چیز و به زور نمی خوام .‬

‫چشمای بی قرارش دوخت به نگام و با التماس گفت :‬

‫- تو رو خدا اینجوری حرف نزن مانوش .‬

‫چشمام و از نگاه لرزونش گرفتم و آب دهنم و که راه گلوم و بسته بود به سختی قورت دادم و با‬ ‫صدای لرزونی گفتم :‬

‫- اینا حقیقته هیروش . بحث یکی دو روز نیست . حرف یه عمر زندگیه . اگه ... اگه ... خواستی‬ ‫بری که .... سخته ولی سعی می کنم درکت کنم . ولی اگر موندی دلم می خواد بی منت بمونی .‬ ‫بدون شک . بدون بدبینی .دوست ندارم در آینده هر مشکلی که با هم پیدا می کنیم ، گذشته ام و‬ ‫بکوبی تو سرم . تو هم دختری تو زندگیت بوده و ضربه خوردی حالم و درک کن . فقط تنها‬ ‫بدشانسی من فامیل بودن دامون بود . نمیخوام این موضوع تا آخر عمر سایه اش رو زندگیم باشه‬ ‫. اینم بدون هر تصمیمی که بگیری ، دامون پسر عمه منه . حتی اگه هلیا هم دیگه دامون و نخواد و‬ ‫حتی اگه من دیگه نبینمش و یا رفت و آمدی هم با هم نداشته باشیم باز هم هست . چون فامیله .‬ ‫خودش هست . خبرش هست . ببین می تونی این چیزا رو تحمل کنی یا نه ؟‬

‫بعد اشکام و پاک کردم و سرم و انداختم پایین و گفتم :‬

‫- خداحافظ‬

‫راه افتادم سمت ورودی پارک ، هنوز چند قدمی دور نشده بودم که برگشتم سمتش که همون‬ ‫جایی که وایستاده بود نشسته بود رو زمین و تکیه داده بود به درخت و داشت با درد بهم نگاه می‬ ‫کرد . بلند گفتم :‬

‫- راجع به دامون هم تا جایی که به من مربوط میشد حالش و جا آوردم . بقیه اش دیگه به خودت‬ ‫مربوطه‬

‫بعد برگشتم و به سرعت رفتم بیرون و با اولین تاکسی خودم و به خونه رسوندم .‬

‫چند روز گذشته ، نمی دونم . فقط می دونم تو این چند روز زنده بودم ولی زندگی نکردم . نه‬ ‫حوصله حرف زدن دارم نه غذا خوردن . مرصا با اینکه باهام هم اتاق ولی سعی می کنه زیاد دور و‬ ‫اطرافم آفتابی نشه . مامان و بابا همه بد اخلاقیهام و تحمل میکنن و حرفی نمی زنن . می دونم‬ ‫نگراننم . میدونم می خوان بدونن با زندگیم می خوام چیکار کنم ولی وقتی خودم هنوز نمی دونم‬ ‫چه جوابی می تونم بهشون بدم ؟ تو این چند روز یکی دو بار هیروش بهم زنگ زده ولی جواب‬ ‫ندادم . فقط یه اس ام اس واسش فرستادم که بهتره یه مدت دوتایی تنها باشیم و فکر کنیم .‬

‫روزها همینجوری پشت هم میگذره ولی تو حال و روز من تغییری ایجا نمیشه . از این به بعد فقط‬ ‫منتظرم . منتظر یه خبری از هیروش . منتظر تصمیمی که می خواد بگیره . هفته پیش عمه اومد‬ ‫اینجا ، با چشمای اشک آلود و حال خراب . کلی گریه کرد . این که از روی مامان و بابا خجالت می‬ ‫کشه . این که شرمنده منه . این که هلیا درخواست طلاق داده و گفته همه حق و حقوقش و می‬ ‫بخشه ولی به هیچ وجه کوتاه نمی یاد و می خواد هر چه زود تر دامون از زندگیش بیرون بره . پس‬ ‫معلومه هیروش همه چیز و به هلیا گفته . الهی بمیرم که همه رو تو دردسر انداختم . هیروشم الان‬ ‫چه حال و روز بدی داره . خدایا یعنی تقصر منه که هلیا الان این وضعیت و داره ؟ دیگه فکرم به‬ ‫هیچ وجه کار نمی کنه .‬

‫دو هفته دیگه گذشت . تو این مدت اصلا از هیروش خبری ندارم . دامون و هلیا دیروز از هم‬ ‫توافقی جدا شدن . مامان هم گفت عمه گفته دامون داره کاراش و درست میکنه اگر بشه بره کانادا‬ ‫. خدا کنه کاراش درست بشه و بره . این جوری واسه همه بهتره . ال اقل دیگه قرار نیست قیافه‬ ‫نحسش و ببینم . به اون چیزی که می خواست رسید و گند زد به زندگی من . دیگه اینجا کاری‬ ‫نداری .‬

‫بارون شدیدی می اومد . دلم خیلی گرفته بود . رفتم پشت در تراس نشستم رو زمین و تکیه دادم‬ ‫به دیوار و خیره شدم به شهر بارون خورده . خدایا یعنی کار من اینقدر وحشتناک بود که تاوان‬ ‫دادنش داره نابودم می کنه ؟ پس کجایی هیروش ؟ دلم واست تنگ شده . واسه چشمات . واسه‬ ‫مهربونیات . من گفتم بری درک می کنم . تحمل می کنم ، ولی دروغ گفتم . به خدا دروغ گفتم .‬ ‫اینجوری گفتم که تو راحت باشی . تو چرا باور کردی ؟؟؟!!! یعنی باور کردی که بدون تو می تونم‬

‫زنده باشم و نفس بکشم ؟ دوباره اشکام مثل تمام این مدت اومد پایین . حالم از این وضعیت به‬ ‫هم می خورد . انقدر تو این مدت گریه کردم که زیر چشمام به خاطر پاک کردن اشکام می‬ ‫سوخت و قرمز شده بود . ولی اگر گریه نکنم این بغض و این غم خفه ام می کنه .‬

‫احساس خفگی می کردم . نفسم و با شدت دادم بیرون و همون جوی که بخار روی شیشه رو پاک‬ ‫می کردم زیر لب با خودم زمزمه کرد‬

‫برگرد دوباره پیشم ، بی تو من دیوونه میشم‬

‫نمی دونی که چقد هواتو دارم‬

‫حرفی و که جا گذاشتی زخمی که تو سینه کاشتی‬

‫من تموم یادگاریاتو دارم‬

‫دیگه تحمل نداشتم . سرم و گذاشتم رو زانوهام و شونه هام از زور گریه لرزید . نمیدونم چقدر تو‬ ‫اون حال بودم که موبایلم شروع کرد به زنگ خوردن . اشکام و پاک کردم و با بی حالی گوشی و‬ ‫برداشتم . با دیدن اسم و عکس هیروش روی گوشی انگار جون دوباره ای تو تنم نشست و میون‬ ‫گریه خندیدم .خداجون مرســــــی . چند وقت بود این اسم روی گوشیم نقش نبسته بود ؟ نمی‬ ‫دونم . حسابش از دستم در رفته بود . یه نگاه به ساعت کردم . دو و نیم نصفه شب بود . یه آن‬ ‫دلشوره تو تنم نشست . نکنه اتفاقی افتاده ؟؟ صدام و صاف کردم و قبل از این که گوشی قطع‬ ‫بشه دستم و کشیدم رو صفحه و گوشی رو چسبوندم به گوشم . خدایا من حتی صدای نفس هاش‬ ‫رو هم دوست دارم . می دونی ؟؟ با صدای لرزونی گفتم :‬

‫- سلام‬

‫اونم با صدای گرفته ای گفت :‬

‫- سلام مانوش . خوبی ؟‬

‫دلم می خواست بگم نه . دلم حتی واسه صدات هم تنگ شده بود . ولی فقط گفتم :‬

‫- خوبم . تو خوبی ؟‬

‫یه نفس عمیق کشید و گفت :‬

‫- خوبم . یعنی خوب می شم . خواب که نبودی ؟‬

‫تو خودم جمع شدم و دست آزادم و دور زانوم حلقه کردم و گفتم :‬

‫- نه بیدار بودم .‬

‫و بازم هم تو دلم گفتم کجایی که ببینی خیلی وقته که خواب راحت به چشمای من نیومده .‬

‫با صداش از فکر اومدم بیرون‬

‫- داشتی چیکار می کردی ؟‬

‫چقدر صداش گرفته و غمگینه خدا . لبم و به دندون گرفتم و بعد از چند لحظه گفتم :‬

‫- هیچی نشسته بودم پشت پنجره و داشتم بارون و میدیدم . تو چیکار می کردی ؟ چرا تا الان‬ ‫بیداری ؟‬

‫آهی کشید و گفت :‬

‫- هیچی داشتم آهنگ گوش می کردم‬

‫با تعجب گفتم :‬

‫- این وقت شب ؟‬

‫- آره ، دلم خیلی گرفته . این هوا هم حالم و بدتر میکنه . یه ساعتی هست که گیر کردم رو یه‬ ‫آهنگ و همش دارم اونو گوش می کنم . یکدفعه به خودم اومدم که دیدم دارم شمارت و می گیرم‬ ‫، اصلا حواسم به ساعت نبود ، ببخشید . ولی باید صدات می شنیدم .‬

‫همون جور که بی صدا گریه می کردم یه لبخند اومد رو لبم . یعنی همون قدر که من بهش فکر می‬ ‫کردم ، اونم به من فکر می کرد ؟ با کنجکاوی پرسیدم :‬

‫- حالا چه آهنگی و گوش میدادی ؟‬

‫- می خوای تو هم گوش کنی ؟‬

‫سرم و دیوار تکیه دادم و آروم گفتم :‬

‫- آره . میشه ؟‬

‫چرا نشه ؟ یه لحظه صبر کن‬

‫بعد صدای خش خش اومد و بعد از چند لحظه صدای محمد علیزاده ، همراه با صدای زمزمه مانند‬ ‫هیروش تو گوشم پیچید‬

‫ازم دوری اما دلت بامنه‬

‫ازت دورم اما دلم روشنه‬

‫تو چشمای تو عکس چشمامه و‬

‫تو چشمای من عکس چشمای تو‬

‫دلم ضعف رفت از این سوز صدا . از آهنگ صدای هیروش که اینجوری با بغض و غم باهاش‬ ‫زمزمه می کرد ، از این حرفایی که اینطوری با آهنگ داشت بهم می گفت . انقدر حساس و ضعیف‬ ‫شده بودم که منتظر یه تلنگر بودم تا اشکام بیاد پایین . این آهنگ هم اون تلنگره بود .‬

‫تو این لحظه هایی که دورم ازت‬

‫همه خاطره هامونو خط به خط‬

‫دوباره تو ذهنم نگاه میکنم‬

‫دارم اسمتو هی صدا میکنم‬

‫علیزاده می خوند و اشکای من با بیشترین سرعت ممکن می اومد پایین . چقدر این آهنگ غم‬ ‫داشت خدا .‬

‫ِِ تو دست می کشم؟‬ ‫کی گفته از عشق‬

‫دارم با خیال تو نفس می کشم‬

‫چه حس عجیبی، چه آرامشی‬

‫تو هم با خیالم نفس می کشی‬

‫دستم و گذاشتم رو دهنم تا هق هق گریه ام اون طرف نره ، نفسم از این همه درد و غم داشت بند‬ ‫می اومد . یعنی هیروشم نمی تونست بدون من ؟‬

‫می دونم تو هم مثل من دلخوری‬

‫تو هم مثل من بغضت رو می خوری‬

‫نگاهت پر از حرف و درد دله‬

‫ولی خب تموم میشه این فاصله‬

‫تمام تلاشم واسه این که صدای گریه ام بالا نره با شنیدن صدای گریه مردونه هیروش که با‬ ‫صدای علیزاده قاطی شده بود نقش بر زمین شد و هق هق گریه ام بلند شد . خدا دارم خفه می‬ ‫شم . کی گفته گریه بده ؟‬

‫دوباره مث اون روزای قدیم‬

‫که با هم توو بارون قدم می زدیم‬

‫از احساس همدیگه حظ می کنیم‬

‫زمین و زمان رو عوض می کنیم‬

‫ازم دوری اما دلت با منه‬

‫ازت دورم اما دلم روشنه‬

‫دیگه دوتایی داشتیم با صدای بلند گریه می کردیم . آهنگ تموم شده بود ولی گریه های ما تمومی‬ ‫نداشت .نمی دونم چقدر تو این حالت بودیم . انگار کلی بغض و درد تو سینه امون بود که حالا که‬ ‫سر باز کرده بود و نمی تونستیم جلوش و بگیریم . بعد چند لحظه هیروش با صدای گرفته ای گفت‬ ‫:‬

‫- دیگه نمی تونم مانوش دلم واست تنگ شده .‬

‫همون جوری که هق هق می کردم ، یه نفس عمیق کشیدم تا صدام در بیاد و بعد با صدای بریده‬ ‫بریده ای گفتم :‬

‫- منم ... دلم.... تنگ شده‬

‫- الان که داشتم این آهنگ و گوش می کردم همه خاطراتی که باهات داشتم تو مغزم رژه می‬ ‫رفت . واسه یه لحظه یه ترس بدی تو تنم نشست مانوش ، که اگه دیگه نداشته باشمت ، اگه‬ ‫دیگه صدات و نشنوم ، اگه دیگه نبینمت اون وقت چه جوری می خوام زندگی کنم . چه جوری می‬ ‫خوام تحمل کنم‬

‫دوباره صداش از گریه داشت می لرزید .‬

‫آرم گفتم :‬

‫- هیـــــروش . آروم باش تو رو خدا‬

‫یه نفس عنیق کشید و گفت :‬

‫- دارم خفه می شم مانوش . دیدم دیگه نمی تونم تحمل کنم . باید همین الان صدات می شنیدم .‬ ‫باید همین الان آروم می شدم .‬

‫با گریه گفتم :‬

‫- کجا بودی پس این همه مدت ؟ نمیگی چقدر منتظر زنگت بودم . منتظر بودم بیای پیشم . نمی‬ ‫دونی انتظار چقدر سخته ؟ آدم و داغون می کنه بی معرفت‬

‫با صدای خش داری گفت :‬

‫- مگه نگفتی اگه میای بی منت بیا . مگه نگفتی بدون شک بیا . می خواستم ته دلم پاک پاک باشه‬ ‫مانوش . می خواستم انقدر با خودم فکر کنم و کنار بیام که فردا روز که تو زندگی به خاطر هر‬ ‫چیزی که با هم بحثمون شد به خودم این اجازه رو ندم که راجع به این موضوع حتی فکر کنم چه‬ ‫برسه بخوام منتی سرت بذارم . می خواستم جوری این موضوع رو واسه خودم حل کنم که اگه یه‬ ‫نفر راجع به این موضوع کوچکترین حرفی بهت زد مثل شیر جلوت وایستم و نذارم خم به ابروت‬ ‫بیاد .‬

‫آروم گفتم :‬

‫- حالا با خودت کنار اومدی ؟‬

‫با همون صدای بغض آلود خندید و گفت :‬

‫- حالا که بیشتر فکر می کنم یکم دیگه به زمان احتیاج دارم . تو هم که گفتی هر چی من بگم‬ ‫قبول می کنی .‬

‫با حرص گفتم :‬

‫- خیلی لوسی‬

‫- لوس چیه ؟ مگه نگفتی این حرف و ؟؟ مانوش تو خجالت نمی کشی خیلی راحت به من می گی‬ ‫هر چی که من بگم قبوا می کنی ؟ مثال داری واسه من روشن فکر بازی در میاری و فداکاری می‬ ‫کنی ؟ این بود دوست داشتنت ؟ باید واسه داشتن شوهر خوشگل و خوشتیپی مثل من با چنگ و‬ ‫دندون بجنگی نه این که خیلی راحت خودت و بکشی کنار‬

‫اشکام و پاک کردم و با حرص گفتم :‬

‫- نه بابا دیگه چی ؟ خیلی پرو شدیا . یکم دیگه خودت و تحویل بگیر .‬

‫خندید و بعد از چند لحظه با صدایی آروم و جدی ولی غمگین گفت :‬

‫- مانوش خیلی دوست دارم می فهمی ؟ می تونی من و ببخشی ؟‬

‫آروم گفتم :‬

‫- واسه چی ببخشمت ؟‬

‫- اون روز خیلی بد باهات حرف زدم . از دستم ناراحت نشو . خیلی شکه شده بودم . الان که‬ ‫داشتم بهت زنگ می زدم همش با خودم می گفتم اگه دیگه گوشیت و جواب ندی چی ؟ اگه به‬ ‫خاطر حرفا و خریتم دیگه من و نخوای چی ؟ کلی خودم و فحش دادم که چرا تو این مدت عقدت‬ ‫نکردم . مانوش خیلی ترسیدم . خیلی‬

‫آروم گفتم :‬

‫- بسه هیروش . آروم باش .‬

‫نفسش و با شدت داد بیرون و گفت :‬

‫- فردا ساعت 88 حاضر باش میام دنبالت باید ببینمت . دلم واست یه ذره شده‬

‫نفس عمیقی از آسودگی خیال کشیدم و گفتم .‬

‫- باشه . منتظرتم .‬

‫- برو بخواب خانمی . شبت بخیر عسلم .‬

‫- شبت بخیر‬

‫دوتایی نشسته بودیم لبه جدول و دستای همدیگر و محکم گرفته بودیم و پاهامون و دراز کرده‬ ‫بودیم رو زمین و خیره شده بودیم به غروب آفتاب و شهری که داشت تو تاریکی فرو می رفت و‬ ‫چراغ هایی که دونه دونه داشت روشن می شد . امروز بعد از این همه مدت ، نداشتن و ندیدن‬ ‫هیروش روز خیلی خوبی بود . دلتنگی این مدت و حسابی در آورده بودیم و کلی حرف زده بودیم .‬

‫از دلتنگی این مدت و بی قراریمون گفته بودیم . هیروش از مشکلاتی که این مدت داشت گفت و‬ ‫از این که برخلاف اون چیزی که تصور می کرده هلیا با این که داغون بود و خیلی از این موضوع‬

‫ضربه خورده ولی خیلی قوی با این مشکل برخورد کرده و خام حرفا و وعده وعید های دامون نشده‬ ‫و اون و از زندگیش بیرون کرده . البته هیروش هم خوب از خجالت دامون در اومده و حقش و‬ ‫گذاشته کف دستش . هم به خاطر من ، هم به خاطر هلیا .‬

‫هنوز خیلی چیزا حل نشده مونده . هنوز خیلی مشکلات سر راهمون قرار داره . پدر و مادر هیروش‬ ‫هنوز همون قدر مهربون و حامی بودن . این و هیروش گفت ولی من هنوز روم نمیشه که باهاشون‬ ‫رو به رو بشم . هلیا از دستم دلخور بود و از هیروش خواسته بود که یه روز یه قراری بذاریم و‬ ‫دوتایی بدون حضور هیروش با هم بیرون بریم . حرف بزنیم .‬

‫هیروش بهم دلداری میده و میگه می خواد یکم درد و دل کنه و به قول خودش گریه کنه تا یکم‬ ‫دلش آروم بشه چون حس می کنه دوتایی از یه آدم ضربه خوردیم حرف همدیگر و بهتر می‬ ‫فهمیم . شاید دوتا حرف سنگین هم بزنه ، چون الان دلشکسته و داغونه ولی با همه اینا مطمئن‬ ‫دوستم داره و اطمینان داره همه این دلخوریها حل میشه چون ذاتا دختر نیست که کینه به دل‬ ‫بگیره و مهربونه . تو این مدت دوری ما از همدیگه غیر مستقیم نگران زندگی برادرش بوده و‬ ‫نگران به هم خوردن رابطمون .‬

‫منم باید این قضیه رو با خودم حل کنم که از این بعد هلیا رو فقط به چشم خواهر هیروش ببینم نه‬ ‫زن دامون . می دونم غیر از پدر و مادر هیروش کسی از قضیه خبر نداره ولی این قضیه طلاق هلیا‬ ‫در آینده ممکنه باعث بشه فامیل دو طرف رو ازدواج ما حساس بشن و شاید یه حرفی هم بزن‬ ‫ولی اینا مهم نیست . مهم اینه که این دوری بهمون ثابت کرد چقدر همدیگر و دوست داریم و این‬ ‫که اگه همدیگه رو داشته باشیم حل کردن این مشکلات کار پیچیده ای نیست .‬




►پایان◄