قسمت ششم
- وقتی با اونم می رفتی بیرون از این فکرها می کردی یا وقتی با من منی این قدر حساس می شی و حساب کتاب می کنی ؟
احساس کردم یه ظرف آب جوش رو سرم خالی کردن ،حرفی رو که شنیده بودم باور نمی کردم . هضم حرفش واسم خیلی سخت بود . با لکنت گفتم :
- تو ... تو ... چی گفتی ؟ من ...
فوری گفت :
- ببخشید . منظوری نداشتم مانوش
بدون این که دست خودم باشه اشکام اومد پایین ، با بغض گفتم :
- به چه حقی به من تیکه می ندازی ؟ من باهات درد و دل کردم . اون وقت تو از حرفام ...
داد زد :
- مانوش حرف بیخود نزن . من آدمی نیستم که تیکه بندازم . اونم به تو . یه سوال واضح پرسیدم . می خواستم بدونم با اون که می رفتی بیرون ، اصلا اهمیتی میدادی که کسی ممکنه ببینت ؟
با صدایی که به خاطر بغض خش دار شده بود ، گفتم :
- این دوتا موضوع هیچ ربطی به هم نداره . الکی موضوع رو نپیچون . قضیه من و اون فرق می کرد .
با ناراحتی گفت :
- راست می گی . اون کجا و من کجا ؟ اون واست مهم بود . دوستش داشتی ولی من ....
ساکت شد و هیچی نگفت . منم ساکت شدم و از بیچارگی اشکام پشت هم میومد پایین . چی باید می گفتم ؟می گفتم که الان تو ، از همه دنیا واسم مهم تر هستی ؟ که تازه فهمیدم چقدر بهت وابسته شدم ؟ که شدی فکر شب روزم ؟ خواب و بیداریم ؟
آروم گفت :
- مانــــــوش
چقدر قشنگ اسمم و صدا می کرد . نتونستم حرفی بزنم . دوباره گفت :
- مانوش تو رو خدا اذیتم نکن . من فکرم خیلی مشغوله . داغونم . تو دیگه داغونم ترم نکن .
تو از هیچی خبر نداری هیروش . من از تو داغون ترم . خدایا خودت که می دونی من چاره ای ندارم . نذار کم بیارم . خیلی سعی کردم بغضم تو صدام معلوم نشه به همین خاطر آروم صدام و صاف کردم و گفتم :
- این کار درست نیست خودتم می دونی هیروش .
با حرص داد زد :
- مانــــــــوش !!!
منم با همون صدای گرفته داد زدم :
- صدبار گفتم سر من داد نزن . می فهمی ؟ فقط بلدی داد و بیداد کنی
با حرص خندید و گفت :
- نه ،کارای دیگه هم بلدم . می خوای نشونت بدم ؟
با بهت گفتم :
- هیــــــــروش . خجالت بکش .
سکوت کرد و بعد از چند لحظه ، آروم گفت :
- فردا میام دنبالت با هم حرف می زنیم .
- من هیچ جا نمیام . من اصلا نمی فهمم مشکل کجاست و چرا داریم بحث می کنیم .
آروم گفت :
- فردا بهت می گم مشکل کجاست . عجله نکن . فردا زنگ میزنم باهات قرار میذارم . می بینمت . خداحافظ
بعد بدون این که بهم اجازه بده حرف بزنم گوشی و قطع کرد . از حرصم گوشی و کوبیدم رو تخت . خودخواه لجباز . ولی هر کاری کردم نتونستم لبخند کش اومده رو لبم و جمع کنم . منم خود
درگیری پیدا کرده بودم . از یه طرف دوست داشتم زودتر همه چیز تموم بشه و هیروش و هر چیزی که مربوط به اون بود و فراموش کنم از یه طرفم ته تهای دلم از این که میدیدم این قدر راحت حرفم و قبول نکرده و بیخالم نشد ، ضعف می رفت . کاش دامونی وجود نداشت . کاش هیروش برادر زن دامون نبود .
فکر و خیال داشت دیونه ام می کرد . یه قرص آرامخش خوردم و موبایلم و خاموش کردم و خوابیدم . فرداش مثل مرغ پر کنده خودم و به در و دیوار می کوبیدم . دائم داشتم فکر می کردم . یعنی الان داره چیکار میکنه ؟ به من زنگ زده ؟ فهمیده گوشیم خاموشه ؟ راجع به من الان چه فکری می کنه ؟سعی می کنه همه چیز و فراموش کنه ؟
اون روز و به هر بدبختی بود گذروندم . دو روز عین یه مرده متحرک رفتم دانشگاه و برگشتم . در ظاهر می گفتم و می خندیدم ولی هیچ کس از غمی که تو دلم بود خبر نداشت . تو این چند روز بر خلاف میلم ، هنوز موبایلم و روشن نکرده بودم و الکی به مامان اینا گفته بودم که سیم کارتم سوخته و باید برم عوضش کنم و یه سیم کارت ایرانسل گرفته بودم و انداخته بودم تو گوشیم .
این جوری بهتر بود . سخت بود . خیلی هم سخت بود ولی اگر الان این سختی و تحمل می کردم بهتر از این بود که در آینده بخوام ده برار الان عذاب بکشم . این چند روز واسم لازم بود تا به خودم بیام .
صبح که از خواب بیدار شدم انقدر هوا گرفته بود که فکر می کردم هنوز صبح نشده . از پنجره بیرون و نگاه کردم . دیدم بارون شدیدی داره میاد . اگه طرح نداشتم عمرا امروز دانشگاه می رفتم . با این مدل کلاس رفتن باید شانس می آوردم که این ترم مشروط نشم .
تو این هوا بعید می دونستم تاکسی گیرم بیاد . وسیله هم زیاد داشتم سخت بود تو این هوا منتظر ماشین موندن . زود حاضر شدم . یه آرایش سرسری هم کردم و چترم و برداشتم و با آژانس رفتم دانشگاه . قرار بود امشب بریم خونه عمه سیما . فقط دعا دعا می کردم که امشب دامون نباشه . امروز یکی از روزای خسته کننده هفته بود واسم چون تا ساعت 13:1 کلاس داشتم . قرار بود از دانشگاه مستقیم برم خونه عمه .
ساعت حدود 4 بود که مامان زنگ زد و گفت که سپهر گفته میاد دنبالم . اعصاب خراب شد . انقدر پشت تلفن غر زدم که مامان و کلافه کردم و آخرم گفتم که خودم میام .
چه دلیلی داشت که اون بیاد دنبالم ؟ سپهر و بعد از نامزدی دامون دیگه ندیده بودم . یه جورایی خجالت می کشیدم که باهاش رو به رو بشم . اونم تلاشی واسه دیدنم نکرده بود و از این جهت ازش ممنون بودم .خسته بودم . اعصابم خراب بود . حوصله سپهر و دیگه نداشتم این وسط . تصمیم گرفتم ساعت اخر کلاس و نرم تا زودتر از دانشگاه برم بیرون که مجبور نباشم با سپهر برم، بعد زنگ می زدم بهش و می گفتم کلاسم تشکیل نشده و با یکی از بچه ها اومدم خونه .
ساعت حدود 1 بود که از دانشگاه اومدم بیرون . هوا کم کم داشت تاریک می شد . نم نم بارون می یومد . یه نگاه به خیابون کردم . خبری از تاکسی نبود . تصمیم گرفتم تا خیابون اصلی پیاده برم . داشتم واسه خودم قدم میزدم که یهو یه ماشین با سرعت پیچید جلوم . از ترس خودم و غقب کشیدم یه جیغ خفه کشیدم . یه نگاه به ماشین کردم . ماشین هیروش بود .
از ماشین پیاده شد . همون جوری که در باز بود دستش و گذاشت رو سقف ماشین و با ابروهای گره خورده نگام کرد و گفت :
- سوار شو مانوش . باید با هم حرف بزنیم .
چقدر دلم واسش تنگ شده بود . بدون این که حرف بزنم سرم و انداختم پایین و در ماشین و باز کردم و سوار شدم . راست می گفت ، باید با هم حرف می زدیم . موش و گربه بازی فایده ای نداشت . حالا باید به خودم نشون می دادم اون چند روز فکر کردن و خود خوری کردن یه نتیجه ، حتی کوچولو داشته . اونم چند لحظه بعد سوار شد و بدون حرف با سرعت زیاد حرکت کرد .
چرخیدم سمتش و تکیه دادم به در و نگاش کردم . یه شلوار کتون طوسی با یه بلیز مردونه سفید و کت اسپرت مشکی و طوسی خیلی شیک پوشیده بود. صورتشم ته ریش داشت و موهاشم از همیشه به هم ریخته تر درست کرده بود و با یه ژست شیک یه دستش و گذاشته بود رو فرمون و اون یکی دستشم تکیه داده بود به پنجره و گذاشته بود رو لبش و با همون قیافه اخم آلود داشت رانندگی می کرد .
انقدر تو این حالت جذاب و خوشگل شده بود که نفسم و بند آورده بود . تو این چند روز انقدر بهش فکر کرده بودم و دلم واسش تنگ شده بود که داشتم با چشمام می خوردمش . اونم انقدر تو فکر بود که متوجه نگاه خیره من به خودش نشده بود . خودم و جمع و جور کردم و سر خودم داد زدم
خاک تو سرت مانوش . آدم باش . تو که دوباره برگشتی سر نقطه اولت .
باز هم قیافه خونسردی به خودم گرفتم و ابروهام و تو هم گره کردم و با لحن جدی گفتم :
- کجا داری میری ؟
یه نیم نگاهی بهم کرد و گفت :
- یه جا که راحت بشه حرف زد .
حرفی نزدم و تکیه دادم به صندلی و بیرون و نگاه کردم . سرعت ماشین خیلی زیاد بود . یکم ترسیده بودم ولی اعتراضی نکردم . می دونستم اعصابش خرابه . این و از فک منقبض شده و دست مشت شده اش دور فرمون و ابروهای گره کردش می فهمیدم . انقدر تو فکر بودم که نفهمیدم کجا داریم میریم . وقتی به خودم اومدم که ماشین وایستاد . بیرون و نگاه کردم . دیدم یه جایی مثل بام تهرانیم ولی خیلی خلوت تر .
هیروش بدون این که به من نگاه کنه از ماشین پیاده شد و رفت تکیه داد به ماشین و زل زد به منظره رو به روش . یه نگاه به ساعت کردم . 12 دقیقه به 1 بود . نمی دونستم چی کار کنم . داشت کم کم دیرم میشد . در ماشین و باز کردم و پیاده شدم . آروم رفتم سمتش و با فاصله ازش تکیه دادم به ماشین . یه نگاه بهش کردم . هنوز بدون حرف و با قیافه ای جدی داشت رو به رو نگاه می کرد . آروم گفتم :
- هیروش من دیرم شده . چی شده ؟ نمی خوای حرف بزنی ؟
یکدفعه عصبی برگشت سمتم و جوری نگام کرد که جا خوردم و خودم و کشیدم عقب . با صدایی دورگه گفت :
- واقعا روت می شه بپرسی چی شده ؟ میشه بگی چرا موبایلت خاموشه ؟
حرفی نزدم و سرم و انداختم پایین . یعنی حرفی نداشتم که بزنم . با صدایی که سعی می کرد کنترل کنه که داد نزنه گفت :
- می دونی چند بار تو این چند روز به اون شماره لعنتیت زنگ زدم ؟
سرم و بلند کردم و تو چشمایی که از عصبانیت قرمز شده بود نگاه کردم و با تمام اعتماد به نفسی که در خودم سراغ داشتم گفتم :
- خوب زنگ نمی زدی . چرا این قدر خودت و اذیت کردی ؟
احساس کردم تمام خون بدنش یکدفعه به سمت صورتش هجوم آورد . انقدر وحشتناک نگام می کرد که حتی می ترسیدم بلند نفس بکشم .
یه پوزخند زد بعد یکدفعه زد زیر خنده . یه خنده بلند و عصبی . منم با بهت داشتم نگاش می کردم . بعد رفت سمت گارد ریل کنار جاده و دوتا دستاش و گذاشت پشت گردنش و یکم تو همون حالت موند بعد یکدفعه برگشت سمتم و داد زد :
- چرا ؟ !!! تو واقعا نمی دونی چرا ؟!!!
بعد با صدای غمگینی که از عصبانیت چند لحظه پیش توش خبری نبود گفت :
- سه رو انگار تو آتیشم . حتی تو خواب هم شمارت و می گرفتم . دو روز دائم دارم جلوی دانشگاه لعنتیت پرسه می زنم تا شاید ببینمت . اونوقت تو خیلی خونسرد می گی چرا ؟ فقط همین حرف و میتونی بزنی ؟ تو فکر کردی من کار و زندگی ندارم که دائم مثل پسر بچه های دبیرستانی تو خیابونتون و جلوی دانشگات پرسه بزنم ؟ یه ذره اصلا به من فکر می کنی ؟ به رفتارات فکر می کنی ؟
با تعجب داشتم به مرد عصبانی رو به روم نگاه می کردم . فکر نمی کردم هیچ وقت خاموش کردن موبایلم تا این حد اذیتش کنه . فکر نمی کردم اینقدر واسش مهم باشم . نمی دونستم چی بگم که هم یکم آرومش کنم ، هم از موضع خودمم کوتاه نیام . در حال فکر کردن بودم که با صدای زنگ موبایلم پریدم بالا . با عجله از جیب پالتوم بیرون آوردمش و با نگاه کردن به شماره ، بدون اراده گفتم :
- وای . لعنتی
که باعث شد هیروش با تعجب به من و گوشی تو دستم نگاه کنه و بعد با چند قدم بلند خودش و بهم رسوند و گفت :
- چی شده ؟ کیه ؟
ولی من اصلا حواسم به سوالش نبود و داشتم با خودم حرف می زدم
- یادم رفت زودتر بهش خبر بدم . این شماره من و از کجا آورده ؟ حالا چی بگم بهش ؟
هیروش یکدفعه بلند داد زد :
- می گم چی شده ؟ چرا داری با خودت حرف می زنی ؟
بدون این که به سوالش جواب بدم ، دستم به علامت سکوت رو لبم گذاشتم و همو جوری که داشتم به قیافه عصبانی و معترض و ابروهای گره خورده هیروش نگاه می کردم گوشی و جواب دادم .
- الو سپهر سلام . خوبی ؟
هیروش تا اسم سپهر و شنید دستش مشت شد و یه قدم بهم نزدیک تر شد . از این نزدیکی معذب شدم و یکم خودم و عقب تر کشیدم . صدای سپهر باعث شد حواسم از هیروش پرت بشه
- سلام خوبم . تو خوبی مانوش ؟
- خوبم
- کلاست کی تموم شده ؟ احتمال دادم شاید سر کلاس باشی . گفتم شانسم و امتحان کنم . الان بیرونم . نزدیکم به دانشگاهتون . بیام دنبالت الان ؟
تو ذهنم داشتم دروغی که می خواستم بگم و با خودم مرور می کردم . تا اومدم جوابش و بدم چشمام تو چشمای هیروش گره خورد . جوری زوم کرده بود رو لبام و حرفی که می خواستم بزنم که هول شدم و سرم و انداختم پایین و با صدایی که سعی می کردم تا جایی که می شه آروم باشه که هیروش نشنوه گفتم :
- سپهر من یادم رفت زودتر بهت زنگ بزنم . راستش کلاسمون زودتر تموم شد . با چند تا از بچه ها اومدیم بیرون . ببخشید
با صدایی که معلوم بود ناراحت شده گفت :
- پس کی میای اینجا ؟ چه جوری میای ؟ می خوای هر جا هستی بگو بیام دنبالت . هوا تاریک شده دیگه .
عصبی لبم و به دندون گرفتم و بعد از چند لحظه گفتم :
- نه ، نگران نباش . بچه ها می رسونن من و . ببخشید سپهر که زودتر بهت نگفتم .
با صدای آرومی گفت :
- عیب نداره دختر خوب ، مواظب خودت باش . زود بیا . خداحافظ
- خداحافظ
تا گوشی و قطع کردم و گذاشتم تو جیبم ، هیروش با یه حرکت اومد نزدیکم . جوری که نفس های عصبیش به صورتم می خورد . با ترس خودم و عقب کشیدم ولی از پشت خوردم به ماشین جوری که نتونستم از جام تکون بخورم و گیر افتادم بین هیروش و ماشین .نمی دونم چرا ترسیدم و سرم و تا جایی که می تونستم پایین گرفتم . بعد از چند لحظه دستش و گذاشت زیر چونم و محکم گرفتش و سرم به زور آورد بالا و مجبورم کرد تو چشماش نگاه کنم .
انقدر با جدیت داشت نگام می کرد که که از ترس چونم تو دستش به لرزه افتاد . با صدای خشنی پرسید :
- سپهر کیه ؟
با لکنت گفتم :
- پسر عمه ام
از بین دندون های به هم کلید شده اش گفت :
- این همون پسر عمه ای نیست که تو نامزدی هلیا تو آالچیق داشتین با هم حرف می زدیدین ؟
این چطور بعد از این همه مدت هنوز یادش بود ؟ صدام در نمی اومد . انقدر چونه ام و محکم فشار می داد که احساس می کردم الان خورد میشه . چشماش انقدر قرمز و عصبانی بود که هر کاری کردم نتونستم حرف بزنم فقط چشمام و به معنی آره ، باز و بسته کردم .
پوزخندی زد و دستش و از زیر چونم برداشت و گذاشت دو طرفم روی ماشین جوری که بین حصار دستاش و ماشین زندانی شدم و هیچ راه فراری نداشتم . سرش و جلو آورد ، جوری که نفس های عصبیش به صورتم می خورد و با صدایی عصبی گفت :
- اون وقت چرا قرار بود بیاد دنبال تو ، کجا قرار بود با هم برین ؟
از این که مثل یه جوجه در برابرش می لرزیدم و نمی تونستم کاری کنم از دست خودم عصبانی بودم . من واسه چی باید می ترسیدم و به این حساب پس می دادم که به خودش اجازه بده اینقدر راحت از من سوال و جواب کنه ؟ دوباره روی تخسم بیدار شد . براق شدم تو چشماش و تمام شهامتم و جمع کردم و گفتم :
- داری از من بازجویی می کنی ؟
چشماش و تنگ کرد و گفت :
- مانوش روی سگ من و داری بالا میاری . می گم واسه چی می خواست بیاد دنبالت ؟
معلوم بود نمی خواد کوتاه بیاد . منم که اگه اون روم بالا می اومد اصلا اهل کوتاه اومدن نبودم . اگه آروم ازم سوال می پرسید شاید راحت جوابش و می دادم . ولی با این لحن طلبکار و عصبانی ، مانوش نبودم اگه کوتاه بیام . به همین خاطر پوزخندی زدم و با دستم کوبیدم تو سینه اش و هولش دادم عقب . این فاصله برای این که بتونم خودم و جمع و جور کنم و تحت تاثیر جذبه و خشمش قرار نگیرم واسم لازم بود .
هیروش که انتظار این حرکت و نداشت چند قدم رفت عقب و قبل از این که به خودش بیاد باعصبانیت داد زدم :
- چته تو هیروش ؟ چرا این قدر عصبانی و به در و دیوار گیر می دی ؟ تو چی کار به من داری ؟ من هر کاری که دلم بخواد می کنم و با هر کسی که دلم بخواد می رم بیرون و قرار میذارم . تو چرا این قدر حرص و جوش می خوری هان ؟!!
بعد بی توجه بهش برگشتم برم دوباره سمت ماشین که یکدفعه بازوم و گرفت و من و با شدت به طرف خودش برگردوند و یکدفعه جوری توی صورتم داد زد که احساس کردم پرده گوشم پاره شد :
- نمی تونی لعنتی . من نمی ذارم ، می فهمی ؟
از صدای دادش شکه شدم . احساس می کردم رگ گردنش از عصبانیت داره پاره می شه . از دادی که زد ، هنوز تو بهت بودم . این هیروش غیر قابل پیش بینی بود . نمی دونستم چیکار باید بکنم . از این چشمای به خون نشسته و از عصبانیت بیش از حدش می ترسیدم . دستم و با شدت از تو دستش بیرون کشیدم و با صدایی که سعی می کردم از بغض و ترس نلرزه گفتم :
- به من دست نزن هیروش . سر منم داد نزن . این قدر هم واسه من ، منم منم نکن . می فهمی ؟! تو هیچ کاره منی . پس رفتار من به تو ربطی نداره که به خودت اجازه می دی سر من داد بزنی و واسه من تکلیف تعیین کنی
با چشمای درشت شده و بی حرف نگام می کرد . انگار از حرفام شکه شده بود . با چشمای دلگیر نگام کرد و بعد بدون این که حرفی بزنه رفت نشست رو گارد ریل و دستاش و گذاشت پشت گردنش و سرش و انداخت پایین و رفت تو فکر . طاقت دیدنش و تو این حالت نداشتم . نمی دونستم دردش چیه . ای کاش می شد میرفتم ، می شستم کنارش و می گفتم :
- بسه هیروش . این قدرت خودت و اذیت نکن . به من بگو مشکلت چیه . بگو به من چرا این قدر عصبی و زود رنج شدی ؟ ولی نمی شد . همه این حرفا باید تو دلم می موند و در حد همون ای کاش باقی می موند .
یه نفس عمیق کشیدم تا بغض تو گلوم و پس بزنم . یه نگاه به ساعت کردم . واقعا خیلی دیر شده بود . اینم که حرفی نمی زد . آروم رفتم سمتش و گفتم :
- هیروش من دیرم شده . بیا بریم دیگه
سرش و بلند کرد و بدون حرف نگام کرد . انقدر نگاش گرفته و غمگین بود که بند دلم پاره شد.این چشما داشت منو ... به خاطر این که تمام قولهایی که به خودم دادم و نشکونم ، سرم و انداختم پایین و برگشتم برم تو ماشین بشینم که صداش باعث شد سر جام وایستم .
- واسه چی از من فرار می کنی مانوش ؟
احساس کردم گوشام اشتباه شنیده . تعجب کردم . این از کجا فهمیده بود که من دارم ازش فرار می کنم ؟ نباید اجازه میدادم چیزی بفهمه . بدون این که برگردم نگاش کنم با صدای آرومی که به زور از گلوم در میومد گفتم :
- من چرا باید از تو فرار کنم ؟
بعد بدون این که منتظر جوابش بمونم دوباره راه افتادم که برم که با حرفش یه جورایی سر جام میخکوب شدم .
- من دوست دارم مانوش
به گوشام اعتماد نداشتم . هیروش الان چی گفت ؟ یعنی واقعا من و دوست داره ؟!!! باورم نمی شد . خنده دار بود . این که همیشه با من دعوا داشت !!! فقط دنبال بهانه بود که بهم گیر بده . امکان نداره . حتما من و گذاشته سر کار و می خواد دستم بندازه و منتظر عکس العمل منه . هیروش و عاشق شدن ؟ هه هه ... خنده داره .
یکم خودم و جمع و جور کردم و با صدایی که به زور از گلوم در میومد گفتم :
- شوخی جالبی نبود .
صدای پاش و شنیدم که بهم نزدیک می شد . اومد رو به روم وایستاد . بوی عطرش تو بینیم پیچید . سرم و انداختم پایین و حرفی نزدم . آروم گفت :
- مانوش به من نگاه کن .
عکس العملی نشون ندادم . با این که حرفش و باور نداشتم ولی یه جورایی از برخورد باهاش معذب شده بودم . این بار با صدایی خیلی محکم و جدی گفت :
- بهت میگم به من نگاه کن مانوش .
آروم سرم و بلند کردم و نگاش کردم . تو چشماش یه چیز عجیب بود . یه جور محبت و عصبانیت و دلخوری ، همراه با هم . طاقت ناراحتیش و اصلا نداشتم . چقدر بدبخت بودم من . آروم گفت :
- دیگه این حرف و نزن مانوش . من آدمی نیستم که با احساس کسی بازی کنم . اونم تو .
سرم و انداختم پایین .طاقت نگاه موشکافانه اش و نداشتم . می ترسیدم از نگاهم بفهمه که چقدر دوسش دارم . پشت هم پلک زدم تا اشکم پایین نیاد . خدایا من که می خوام ازش فرار کنم . چرا من و تو این وضعیت قرار می دی ؟ دستام و مشت کردم و بی توجه به حرفایی که شنیده بودم از کنارش رد شدم و گفتم :
- میشه من و برسونی ؟ دیرم شده .
در و باز کردم که سوار بشم که هیروش دستش و گذاشت رو در ماشین و بستش و اومد رو به روم و تکیه داد به در و دست به سینه نگام کرد . خودم و عقب کشیدم و گفتم :
- چرا اینجوری می کنی ؟!!!
با ابروهای گره خورده و صدایی پر جذبه گفت :
- مشکلت چیه مانوش ؟ تو چرا این جوری می کنی ؟
تمام التهاب و هیجانم و پشت قیافه ای خونسرد قایم کردم و گفتم :
- اگه تو بذاری من مشکلی ندارم .
ابرویی بالا انداخت و گفت :
- آهان . یعنی الان مشکل منم و این که گفتم دوست دارم ؟ آره ؟
عصبی و کوتاه خندیدم و بعد نگاش کردم و گفتم :
- من و نخندون هیروش . باشه ؟
همون جوری دست به سینه اومد سمتم و یه نگاه از سر تا پام کرد و یکم سرش و خم کرد طرفم و گفت :
- خیلی خوشحالم که موجبات خنده و شادیت و فراهم کردم ولی یکم خودت و کنترل کن . چون حالا حالا ها از این حرفا می شنوی و باید بخندی . خنده زیاد هم فکر نکنم خیلی واست خوب باشه .
با تعجب داشتم نگاش می کردم که گفت :
- سوار شو می رسونمت .
با بی حالی سوار شدم . هنوز گیج و منگ بودم . اونم بعد از چند لحظه سوار شد و ماشین و روشن کرد و حرکت کرد . سرم و انداختم پایین و آروم گفتم :
- من خونه نمی رم . می خوام برم خونه عمه ام .
با صدای خشک و جدی و گفت :
- منظورت مامان سپهره ؟
سرم و به معنی آره تکون دادم . با حرص گفت :
- اونجا چه خبره ؟
یه نفس عمیق کشیدم که بد جوابش و ندم . کشش نداشتم که دوباره بخوام بحث کنم . با حرص گفتم :
- شام امشب اونجاییم .
یه نگاه بهم کرد و دوباره به رو به رو نگاه کرد و گفت :
- به خاطر همین می خواست بیاد دنبالت ؟
- آره .
- آدرس و بده
آدرس و دادم و دست به سینه نشستم و به بیرون نگاه کردم . شیطونه می گه بزنم لهش کنم . یکی نیست بگه به تو چه که دائم داری سوال و جواب می کنی از من ؟
حرفای هیروش داشت تو سرم می چرخید . یعنی واقعا راست می گفت و من و دوست داشت ؟ این که موضوع و کش نداد و بهم فرصت داد واسه فکر کردن و حرفی نمی زد خیلی واسم خوب بود . واقعا الان رو هیچ چیز نمی تونستم تمرکز کنم . نزدیک خونه عمه اینا بودیم که گفتم :
- اگه میشه همین جا نگه دار و خیلی نزدیک نرو دیگه . ممکنه یه نفر ببینمون .
با همون جدیت . بدون این که نگام کنه گفت :
- الان هوا تاریکه ، کسی نمی بینه . نترس . نمی تونم تو این تاریکی ولت کنم وسط خیابون که تنها بری
از این که اینقدر نگرانم بودم دلم ضعف رفت ولی اصلا به روی خودم نیاوردم و همچنان قیافم و خونسرد نگه داشتم . یکم جلوتر از خونه عمه نگه داشت و ماشین و خاموش کرد . نمی دونستم الان باید چی بگم . کیفم و دستم گرفتم و گفتم :
- مرسی که من و رسوندی . خداحافظ
اومدم در و باز کنم که دیدم قفله . بدون حرف برگشتم منتظر نگاش کردم که خونسرد تکیه داده بود به در و داشت موشکافانه نگام می کرد . وقتی نگاه منتظرم و دید ، گفت :
- موبایلت و بده
ابروم از تعجب بالا پرید و با تعجب گفتم :
- چی ؟! موبایلم ؟!
با همون جدیت سرش و تکون داد و گفت :
- آره . یه لحظه بده .
ابروهام و تو هم گره کردم و گفتم :
- واسه چی باید بدم ؟ درو باز کن دیرم شد .
لب زیریش و از حرص به دندون گرفت و عصبی گفت :
- تو عادت داری سر هر چی با من بحث کنی ؟ نترس نمی خوام بخورمش ، بهت بر می گردونم . قفلش و باز کن و بدش به من .
با شک و تردید موبایلم و از تو جیبم بیرون آوردم و قفلش و باز کردم و دادم دستش . ازم گرفت و یکم باهاش ور رفت . داشتم از کنجکاوی می مردم که الان داره چیکار می کنه . یکم بعد صدای گوشیش بلند شد .گوشیم و داد دستم و گفت :
- میس انداختم به گوشیم . امشب هم رفتی خونه سیم کارت خودت و تو گوشیت بنداز و از این بچه بازیها هم دیگه در نیار . اگه حرفی داری یا مشکلی داری رو در رو حلش کن . نه این که موبایلت و خاموش کنی یا سیم کارتت و عوض کنی و اینجوری نگرانم کنی .
حرفی نداشتم که بزنم . شاید حق داشت و کارم بچه گانه بود ولی اون هیچ وقت احساس و کارم و درک نمی کرد . درک نمی کرد که من می خوام از خودم و احساسم فرار کنم و این کار با بودن هیروش ممکن نبود . هرچند این کارم هم بی فایده بود و من هنوز هم از دیدن هیروش دست و پام می لرزید .
با صداش که اسمم و صدا می کرد از فکر اومد بیرون
- مانوش
سرم و بلند کردم و نگاش کردم . نگاش تا مغز استخونم و می سوزوند . چشماش مضطرب بود . انگار گفتن حرفی که میخواست بزنه واسش خیلی سخت بود . بعد از چند لحظه دل دل کردن با صدایی دور گه گفت :
- سپهر دوست داره مگه نه ؟
مبهوت شدم از حرفی که شنیدم ،اون از کجا فهمیده ؟ خاال چی بگم ؟ آره . انکار می کنم . هم به خاطر خودم هم به خاطر سپهر . ما که چیزی بینمون نیست . من که به اون نه گفتم . نمی خوام غرور سپهر و بشکونم . تا دهنم و باز کردم که حرف بزنم ، دستش و به معنی سکوت بالا آورد و گفت :
- فقط بهم دروغ نگو مانوش . من جنس نگاه هم جنسام و خوب می شناسم .
لبم و به دندون گرفتم و سرم و به معنی آره تکون دادم . انکار کردن فایده ای نداشت . فقط باعث می شد خودم و یه آدم احمق و درغگو نشون بدم .
نفسش و با شدت بیرون داد و گفت :
- می دونستم
نفس عمیقی کشیدم و به نگاه کلافش نگاه کردم . نمی خواستم خجالت زده به نظر بیام . من کار اشتباهی انجام نداده بودم . آروم گفتم :
- هیروش در و باز کن . من باید برم . مامانم نگرانم میشه .
نگام کرد . چشماش عصبی و ناراحت بود . یکم خم شد سمتم و گفت :
- امشب تا می تونی از سپهر فاصله میگیری . نمی خوام زیادی بهت نزدیک بشه . می فهمی ؟
با تعجب نگاش کردم دوباره داشت پرو می شد . با حرص گفتم :
- معلوم هست چی می گی تو ؟! سپهر پسر عمه منه . هم من حد خودم و می دونم هم اون . در ضمن به تو هم مربوط ....
عصبی پرید وسط حرفم و گفت :
- دوباره حرفای تکراری رو شروع نکن مانوش . فکر کنم واست روشن کردم که همه کارای تو به من مربوطه . حالا هم پیاده شو تا بیش تر از این دیرت نشده .
نفسم وبا حرص دادم بیرون و گفتم :
- بس کن خواهشا . دیگه نمی خوام چیزی راجع به این موضوع بشنوم . خداحافظ
بدون این که منتظر جوابش بمونم ، پیاده شدم . همین که در و بستم ، صدام کرد
- مانــــوش
سرم و آوردم پایین ، اونم شیشه رو کامل داد پایین و یکم خم شد سمتم . انگار عادت داشت دقیقه نود حرفاش یادش بیوفته .
- من دوست دارم و به این راحتی هم کوتاه نمی یام . پس فکر نکن با اخم کردن و جدی نگرفتن حرفام می تونی از دستم در بری . می فهمی کوچولو ؟
با تعجب گفتم :
- هــــــیروش
خندید و گفت :
- جـــــانم . اونجوری تعجب نکن و چشمات و هم گرد نکن . همین امشب میام بالا و با بابات صحبت می کنما !!!
با دهن باز داشتم نگاش می کردم . یه چشمک زد و گفت :
- برو تو سرما می خوری . خیلی دوست دارم فینقیلی
بعد هم گاز داد و رفت . منم داشتم با دهن باز به ماشینش که با سرعت دور می شد نگاه می کردم . خدایا یعنی واقعا دوستم داره ؟ یه لبخند اومد رو لبم . به خودم که نمی تونستم دروغ بگم . خوشحال بودم . خیلی هم خوشحال بودم . جدا از دامون و دوستی ما و این که دامون شوهر خواهر هیروش و این که من چقدر به عشق بی اعتماد بودم ، دوست داشتن هیروش شیرین بود . خیلی هم شیرین بود .
- مانوش واسه چی اینجا وایستادی ؟
یه جیغ خفه ای کشیدم و با ترس برگشتم پشت سرم و نگاه کردم . سپهر در حالی که داشت می خندید گفت :
- ببخشید نمی خواستم بترسونمت .
با اخم نگاش کردم و گفتم :
- انگار همچین هم بدت نیومده . خوب داری می خندی .
خندید و گفت :
- خوب بابا سخت نگیر . خوبی ؟ این جا چی کار می کردی ؟
- خوبم . دوستم رسوندم و رفت همین .
رسیدیم جلوی در . در و باز کرد و تعارفم کرد رفتم تو . مامان کلی غر زد سرم که کجا بودم و چرا دیر کردم . با بد ختی قانع شد ولی می دونم هنوز ته دلش مشکوکه . تو دلم کلی به هیروش فحش دادم که باعث می شه این جوری ضایع بشم و دروغ بگم .
عمه و دامون و هلیا هم از شانس بد من دعوت بودن . سعی کردم تا جایی که می تونم به چشمای دامون نگاه نکنم . با همه احوال پرسی کردم و با سایه رفتم تو اتاقش تا لباسم و عوض کنم . سایه درست نقطه مقابل سپهر بود . هر چی سپهر آروم و ساکت بود ، سایه شلوغ و شیطون بود و در عرض چند دقیقه اخبار تمام دور و اطرافیان و بهت میداد .
سایه نشست رو تخت و گفت :
- خبر جدید و داری مانوش ؟
همون جوری که با خونسردی داشتم موهام و شونه می کردم نگاش کردم و گفتم :
- نه . چه خبری ؟
- ماه دیگه عروسی دامون و هلیاست .
همون جوری شونه به دست خشک شدم . آب دهنم و با صدا قورت دادم و گفتم :
- به همین زودی ؟
نه زود نیست به نظر من . دامون که همه چی داره . دختره هم که وضع مالی باباش خوبه . زود میرن سر خونه زندگی خودشون راحت میشن دیگه .
همون موقع عمه سایه رو صدا کرد . بلند شد و همون جور که غر می زد گفت :
- من می رم کمک مامان و توهم زود بیا
این و گفت و از اتاق رفت بیرون . یه نگاه به در بسته اتاق کردم و با بی حالی روی تخت نشستم . درسته که من دامون و فراموش کرده بودم . ولی با شنیدن خبر ازدواجش دلم یهو زیر و رو شد . نه به این خاطر که هنوز دوستش داشتم . چون از وقتی که فهمیده بودم که هیروش و دوست دارم تازه درک می کردم من ، تو همه این سالها دامون و دوست نداشتم . فقط یه جورایی بهش عادت کرده بودم .
مشکل این جا بود که هنوز نمی تونستم تصور کنم یه آدم چقدر می تونه پست باشه که اینقدر راحت با احساس یه نفر دیگه بازی کنه و بعد خیلی راحت زندگیش و کنه . چقدر همیشه تو رویاهام این روزها رو تصور کرده بودم . روزی که بخواییم ازدواج کنیم و ..... یه نفس عمیق کشیدم و کلافه دستی به صورتم کشیدم . همون موقع قیافه هیروش وقتی که گفت دوستم داره اومد تو ذهنم و ناخودآگاه یه لبخند نشست رو لبم .
با خودم گفتم ، خاک تو سرت مانوش واسه چی ناراحتی الان ؟ نه دامون خان تو لیاقت من و نداشتی . کاشکی اصلا از اول تو زندگی من نبودی . کاش یه جور دیگه ای با هیروش آشنا می شدم . یه نفس عمیق کشیدم و بلند شدم تو آینه به قیافه رنگ پریده ام نگاه کردم . یکم رژ گونه
زدم و رژ لبمم تمدید کردم . حالا خوب شد .موهام و به صورت کج گیس کردم . بامزه شد قیافم . دوباره یه نفس عمیق کشیدم و رفتم بیرون .
سنگینی نگاه دامون و سپهر و روی خودم حس می کردم ولی اهمیتی ندادم و نشستم کنار مرصا . همون جوری که داشتم با مرصا صحبت می کردم عمه صدام کرد و گفت :
- مانوش جان خبر و شنیدی ؟
فهمیدم چی می خواد بگه . تو دلم یه پوزخند به خبر دست دومش زدم و همون جوری که داشتم یه سیب و پوست می گرفتم به عمه نگاه کردم و گفتم :
- چه خبری عمه ؟
با خوشحالی دست هلیا رو که کنارش نشسته بود و گرفت و گفت :
- تاریخ عروسی دامون و هلیا رو مشخص کردیم . حدود یه ماه دیگه است .
با خونسردی به دامون و هلیا نگاه کردم و یه لبخند زدم و گفتم :
- تبریک میگم . پس باید به فکر لباس باشیم کم کم .
هلیا با خوشحالی تشکر کرد ولی دامون داشت با چشمای متعجب و ابروهای گره خورده نگام می کرد . حتما انتظار این برخورد و از من نداشته . خدا رو شکر سایه قبال این خبر و بهم داده بود . چون نمی خواستم حتی دامون واسه یه لحظه ناراحتی رو تو چشمام ببینه . حالا فرقی نمی کرد دلیل این ناراحتی چی باشه .
بعد از شام دخترا نشسته بودن تو اتاق و داشتن با هم پچ پچ می کردن و می خندیدن ولی من اصلا حوصله نداشتم و نشسته بودم تو پذیرایی و داشتم به حرفای بقیه گوش می دادم که سپهر کنارم نشت و گفت :
- خوبی مانوش ؟
سرم و تکون داد و یه لبخند زدم و گفتم :
- خوبم
با ناراحتی نگام کرد و گفت :
- دوست نداشتم امشب خاله اینا هم اینجا باشن ولی شنیده بود شما میاین خودش گفته بود ما هم میایم .
نگاش کردم و به این همه مهربونیش لبخندی زدم و گفتم :
- من خوبم سپهر نگران نباش
اونم یه لبخند مهربون زد و گفت :
- خوشحالم حالت خوبه . گفتم شاید خبر ازدواجشون رو بشنوی به هم بریزی .
یه نگاه به دامون کردم . در حالی که داشت با هلیا حرف می زد چشماش به من و سپهر بود و داشت با ابروهای گره خورده نگامون می کرد . سر در نمی آوردم این چپ چپ نگاه کردنش دیگه چی بود . یه پوزخند زدم و برگشتم سمت سپهر و گفتم :
- یاد گرفتم واسه چیزهای بی ارزش ناراحت نشم . من خوبم سپهر مطمئن باش.
همون موقع واسم smsاومد . گوشیم و از رو میز برداشتم و اس و اس و باز کردم . ولی از دیدن اسمی که سیو شده بود دهنم باز موند
- عشقم ؟!!! عشق من دیگه کی بود ؟!!!
انقدر قیافم مبهوت بود که سپهر هم فهمید . آروم پرسید :
- اتفاقی افتاده ؟!!
زود گفتم :
- نه نه . یکی از دوستام که چند وقت بود ازش خبری نداشتمه . چیزی نیست
با بهت متن smsو خوندم
- داری چیکار می کنی بچه ؟ فاصله اسلامی و با سپهر رعایت کردی یا نه ؟
از smsهای قبلیش فهمیدم که هیروشه . دیونه است این پسر . موقعی که گوشیم و ازم گرفته بود تا به گوشی خودش میس بندازه اسمشم عوض کرده بود . خندم گرفت . عقل نداره بچه . جواب دادم :
- تو خجالت نمی کشی اسمت و تو گوشی من عوض کردی ؟!!
چند لحظه بعد جواب داد:
- خوب دیدم چه کاریه . تو که می خوای چند وقت دیگه عوضش کنی ، من واست این کار و کردم و زحمتت و کم کردم .
آخرش هم یه آیکن خنده گذاشته بود
منم خندم گرفت از پرویی بیش از حدش . فوری جواب دادم .
- زیادی خودت و تحویل می گیری . اصلا هم از این خبرا نیست . تو خواب ببینی آقای از خود راضی
- ایشاال تو بیداری هم میبینم فینقیل خانمی . حالا بحث و نپیچون . از سپهر خان چه خبر ؟
خنده موزی و بد جنسی کردم و فوری تایپ کردم .
- خوبه . چرا بد باشه ؟ اتفاقا الان کنار من نشسته و داریم با هم حرف میزنیم . سلام میرسونه خدمتتون .
- ااا . پس اینجوریه ؟ سلام منم خدمتشون عرض کنید و بگید بعدا به خدمتشون می رسم .
خندم گرفت . خوشم می اومد حرص می خورد . جواب دادم :
- وا هیروش . این چه مدل حرف زدنه ؟
جواب داد :
- مدل من اینجوریه دیگه . البته یه مدل دیگه هم بلدم که برای بعد از نامزدیمونه . خدمت تو هم بعدا می رسم . البته واسه تشکر به خاطر این که به حرفام خوب گوش کردی و دور و بر سپهر نگشتی
هر کاری کردم خنده رو لبم و جمع کنم نشد . سپهر که از کنارم بلند شده بود و داشت پذیرایی می کرد ظرف میوه رو گرفت جلوم . یه سیب برداشتم و تشکر کردم که با لبخند مهربونی گفت :
- خوشحالم که می خندی . همیشه بخند مانوش
از این همه مهربونیش دلم گرم شد و یه لبخند محو زدم و گفتم :
- مرسی سپهر
سپهر که از جلوم کنار رفت دوباره با دامون چشم تو چشم شدم . بازم داشت با اون ابروهای گره خورده نگام می کرد . این نگاهش اعصابم و خورد کرده بود . منم برعکس همیشه ، نگاهم و ازش ندزدیم و مثل خودش ابروهام تو هم گره کردم و ابروم و به معنی چیه ، بالا انداختم و سرم و تکون دادم . سرش و به معنی تاسف تکون داد و برگشت سمت هلیا که داشت با عمه حرف می زد.
لعنتی منظورش و از این کارا نمی فهمم . فقط بلده رو اعصاب من اسکی کنه . بره به جهنم . عوضی .
یه نگاه به گوشی تو دستم کردم . هیروش با دامون خیلی فرق داره . بهم آرامش میده . ناراحتی و خوشحالی من واسش مهمه .نگرانمه . خدایا چرا سرنوشت من اینجوریه . حالا که به یه نفر عالقمند شدم اون یه نفر باید هیروش باشه ؟ نمی دونم چرا ولی ناخودآگاه واسه هیروش نوشتم :
- خیلی دلم گرفته هیروش
چند لحظه بعد جواب داد :
- چرا عزیز دلم ؟ واسه چی دلت گرفته ؟ اتفاقی افتاده ؟!!
از عزیز دل گفتنش اشک تو چشمام جمع شد . جواب دادم :
- خودمم نمی دونم چرا ولی ناجور دلم گریه می خواد
بدون این که چشمم و از صفحه گوشیم بردارم منتظر جواب شدم :
- فدای دلت بشم من . فردا میام دنبالت می برمت یه جایی که دلت یکم باز بشه . منم که ببینی حالت خوب میشه .
دلم از محبتش ضعف رفت .یکدفعه یاد حرفایی که امروز بینمون رد و بدل شده بود افتادم . دلم می خواست سر خودم جیغ بزنم که این قدر راحت باهاش حرف زدم ، شده بودم حکایت اون ضرب المثله است که با دست پس می زنم و .... زود جواب دادم :
- نه . من نمی تونم بیام .
- چرا نمی تونی بیای ؟!!!
یکم فکر کردم و بعد نوشتم :
- چون درست نیست . دلیلی نداره همدیگر و ببینیم .
چند لحظه بعد جواب داد :
- وای امان از دست تو مانوش ، من و اینقدر حرص نده . باشه ؟ سکته می کنم می میرم . می افتم رو دستت آ .
با حرفش اخمام و کشیدم تو هم و زیر لب گفتم :
- خدا نکنه .
دستام از هیجان زیاد شنیدن حرفاش یخ زده بود . من هیروش و دوست داشتم . من عاشق این بودم که نگرانم بشه و دلواپسم . این که بهم محبت کنه . این که بفهمم واسش مهمم . من و عزیزم صدا کنه . خدایا یعنی من حق عاشق شدن ندارم ؟ حق خوشبختی ندارم ؟ولی ...
قبل از این که فکر و خیال زیاد پشیمونم کنه ، نوشتم :
- کجا می خوای ببریم ؟
- آفرین دختر خوب . عجله نکن . فردا همه چی و می فهمی . ساعت 88 میام دنبالت . شبت بخیر عزیزم . فکر و خیال اضافه هم ممنوع
یه نفس عمیق کشیدم و بغضم و قورت دادم و نوشتم :
- باشه شب بخیر
تا وقتی رفتیم خونه دیگه به دامون نگاه نکردم . حال و حوصله هیچی رو نداشتم مخصوصا نگاهای مزخرف دامون رو .
صبح بلند شدم . یه دوش سریع گرفتم و پالتو یشمی کوتاه با شال و شلوار مشکی پوشیدم و موهامم محکم بستم بالا و یه آرایش ساده هم کردم و رفتم بیرون . سر کوچه جای همیشگی وایستاده بود . بعد از اون حرفایی که زده بود، سخت بود باهاش رو به رو بشم و یکم معذب بودم . یه جورایی خجالت می کشیدم . شاید اشتباه کردم و نباید دوباره می دیدمش ولی این دل لعنتی این چیزا حالیش نمی شه . بهترین کار این بود که خودم و بزنم به بی خیالی و اصلا به روی خودم نیارم که دیروز چی گفته و من چی شنیدم
نشستم تو ماشین و گفتم :
- سلام
تکیه داد به در ماشین و مثل همیشه از بالا تا پایین رصدم کرد . منم نگاش کردم . یه شلوار کتون قهوه ای سوخته با بافت کرم پوشیده بود و عینک آفتابیشم زده بود بالای سرش روی موهایی که مثل همیشه شلوغ و در هم درست کرده بود . تیپش و بوی عطرش رو دوست داشتم . این پسر همه چیزش واسه من دوست داشتنی بود .
با صداش دست از دید زدن تیپش برداشتم به خودم اومد و واسه این که تابلو بازیم و جبران کنم شروع کردم به بستن کمربندم
- به به مانوش خانم . خوبی شما ؟
خیلی خونسرد گفتم :
- خوبم مرسی
همونطور که ماشین و روشن می کرد خندید و گفت:
- خوبه . منم حالم خوبه مرسی از احوال پرسیت
خندیدم و گفتم :
- خوب حالا . کم تیکه بنداز. حالا کجا می ری ؟
- دختر تو چقدر فضولی . یکم طاقت بیار . می فهمی .
بعد شیطون نگام کرد و گفت :
- دیشب چه خبر بود ؟ خوش گذشت ؟
واسه این که حرصش و در بیارم یه لبخند زدم و گفتم :
- اوهم . کلی خوش گذشت . جات خالی
خونسرد نگام کرد و گفت :
- از آقا سپهر چه خبر ؟ خوب بودن ؟
زیر چشمی نگاش کردم و گفتم :
- آره خوب بود . واسه چی بد باشه ؟
آرنجش و گذاشت به لبه شیشه و دستش و گذاشت رو لبش و بعد از یکم فکر کردن گفت :
- آخه حدس می زنم به زودی حالش بد بشه!!!
با تعجب نگاش کردم و گفتم :
- واسه چی حالش بد بشه ؟
چشمکی زد و گفت :
- به هر حال اونم از تو خوشش میاد . وقتی بشنوه قرار به زودی نامزد کنی ، خیلی خوشحال نمی شه ، مگه نه ؟
تکیه ام و دادم به در و کامل برگشتم سمتش و با تعجب گفتم :
- من ؟!! من قرار نامزد کنم ؟!! اون وقت با کی قرار نامزد کنم ؟
یه نگاه عاقل اند سفیه بهم انداخت و گفت :
- با من دیگه
خندیدم و گفتم :
- خیلی مسخره ای . من و بگو که داشتم جدی به حرفات گوش می دادم .
ابرویی بالا انداخت و گفت :
- جدی بگیر عزیزم . جدی بگیر .گفتم که من با دو تا اخم و قیافه گرفتن کوتاه نمیام فینقیل خانم . اول و آخرش مال خودمی .
با حرفش از خجالت گر گرفتم . هول شدم و واسه این که حرف و عوض کنم فوری گفتم :
- راستی دیشب خواهرت هم اونجا بود
یه نگاه بهم انداخت که یعنی خودتی و من فهمیدم که حرف و عوض کردی ولی چیزی نگفت بعد از چند لحظه قیافه ناراحتی به خودش گرفت و گفت :
- جدی ؟ من اصلا نمی فهمم چه معنی داره که یه خواهر بدون برادرش بره مهمونی . من نمی فهمم به خدا
چشمام و ریز کردم و یه نگاه بهش کردم . اونم یه نگاه بهم کرد و گفت:
- چرا اینجوری نگاه می کنی ؟
- میدونی خیلی روت زیاده ؟
سرش و تکون داد و گفت :
- اوهم . می دونم
خندم گرفت . این بشر درست بشو نبود . ماشین که وایستاد با تعجب یه نگاه به دور و اطرافم انداختم و گفتم :
- اینجا کجاست دیگه ؟
همونجوری که از ماشین پیاده می شد گفت :
- پیاده شو می فهمی
چند دقیقه بعد با تعجب و عصبانیت رو به روش وایستاده بودم و نگاش می کردم . وقتی دیدم اهمیتی نمیده ، با حرص گفتم :
- نگو که می خوای سوار بشی
ابرویی بالا انداخت و گفت :
- پس دیونه ام این همه راه بیام اینجا . تو دوست نداری ؟ نمی خوای سوار بشی ؟
- نه خیر من از ارتفاع می ترسم . هیروش خطرناکه . تو رو خدا بیخیال .
- ااا دختر خوب مگه دفعه اولمه این جوری میگی ؟ من واسه خودم یه پا استادم
یه نگاه به کسایی که داشتن از اون بالا با پاراگالیدر می اومدن پایین انداختم و واسه یه لحظه خودم و جای اونها گذاشتم و احساس کردم قلبم داره میاد تو دهنم و بازم با دلشوره به هیروش نگاه کردم و گفتم :
- هیروش ترو خدا بیخیال . اگه می خوای دیونگی کنی و از اون بالا بپری پایین الاقل وقتی این کار و بکن که من نباشم
شیطون نگام کرد و گفت :
- نگران نباش . دلت شور چی و میزنه دختر خوب ؟ تازه من امروز تو رو آوردم اینجا تا هم دلت باز بشه هم با عالقمندیهای همسر آینده ات هم آشنا بشی
حرصم در اومد . این بشر اصلا از رو نمی رفت . از دستش عصبانی بودم و دلم می خواست یه جوری عصبانیتم و خالی کنم و دیواری کوتاهتر از خودش پیدا نکردم ، به همین خاطر تو چشماش نگاه کردم و گفتم :
- لازم نیست جلوی من این کارا رو بکنی . بذار هر وقت زن گرفتی با اون بیا . من هیچ عالقه ای بهت ندارم پس اینقدر نامزدم ، نامزدم نکن . اصلا هر کاری دوست داری بکن . اگر هم حرفی زدم به خاطر خودت بود .فکر دیگه ای واسه خودت نکن .
واسه یه لحظه مات و مبهوت وایستاد و نگام کرد . کم کم نگاش رنگ دلخوری گرفت . یه خنده تلخ کرد و مثل همیشه که کلافه می شد یه دست به گردنش کشید و همون جوری که کوله اش رو از رو زمین بر میداشت غمگین نگام کرد و گفت :
- خوبه پس خیالم راحته دیگه نگران نمیشی ، فقط ببخشید وقتت و گرفتم ولی میشه یکم منتظرم بمونی تا بیام ؟ قول میدم زیاد منتظرت نذارم و زود بیام
بعد قبل از این که بره اومد جلوتر و زل زد تو چشمام و گفت :
- دعا کن اون بالا یه بالیی سرم بیاد که هم تو از دست من راحت بشی هم خودم از این برزخ بیام بیرون
بعد بدون این که منتظر حرفی از طرف من باشه کوله رو انداخت رو شونه اش . سوار وانت شد که بره بالا تو محوطه پرواز . انقدر مبهوت بودم و در حال تجزیه و تحلیل حرفش بودم که وقتی به خودم اومدم که اثری از هیروش نبود .
از حرصم با لگد زدم به سنگ جلوی پام و یه جیغ زدم که باعث شد چند تا پسری که یکم دور تر از من وایستاده بودن با تعجب برگردن و نگام کنن . لابد فکر کردن دیونه ام . ولی هیچی واسم مهم نبود . مهم هیروش بود که تا چند دقیقه دیگه وسط زمین و آسمون بود .
خیلی احمقی مانوش ، واسه چی اون حرف و بهش زدی و ناراحتش کردی ؟ اگه نمی تونی مثل آدم رفتار کنی الاقل یه کاری نکن که ناراحتش کنی ، بعد خودت از ناراحتی اون مثل دیونه ها به خودت بپیچی
یه نگاه به کسایی که با پاراگالیدر می اومد پایین کردم و باز دلم ریخت .
اگه یه بالیی سرش بیاد ، می خوای چه خاکی به سرت بریزی احمق ؟ خدایا 1111 تا صلوات نظر می کنم که صحیح و سلام بیاد پایین و اتفاقی واسش نیوفته .
مثل همیشه که دلشوره سراغم میاد بازم فشارم اومده بود پایین و دست و پام یخ زده بود و ضربان قلبم رفته بود بالا . نمی دونم چقدر یه تیکه راه و قدم زدم و به اسمون نگاه کردم و دعا خوندم که یکدفعه تو آسمون نزدیک به زمین تشخیصش دادم . فکر کنم داشت فرود میومد . چشمام داشت از حدقه می زد بیرون .
فوری چشمام و بستم تا لحظه فرود اومدنش و نبینم . اشکام دیگه داشت می اومد پایین . یکم که گذشت با کلی ترس و لرز چشمام و باز کردم و دیدمش که دورتر از من داره چترش و جمع می کنه . یه نفس راحت کشیدم و نشستم رو تخته سنگی که نزدیکم بود و اینبار اشکام با سرعت بیشتری اومد پایین و واسه این که کسی اشکام و نبینه سرم و تا جایی که می تونستم پایین انداخته بودم .
نمی دونم چقدر گذشت که احساس کردم یه سایه ای روم افتاده . سرم و بلند کردم دیدم لباسش و عوض کرده و بالای سرم وایستاده .قیافش مثل یخ سرد بود جوری که از سرماش یخ
زدم . یه نگاه به قیافم کرد و بعد چشماش و ریز کرد و نگاش دوباره مهربون شد و رنگ نگرانی به خودش گرفت و گفت :
قسمت هفتم
- حالت خوبه مانوش ؟ گریه کردی ؟
دلم می خواست بیوفتم به جونش تا می خوره بزنمش . بدون این که به سواالش جوابی بدم از جام بلند شدم و رفتم سمت جایی که ماشین و پارک کرده بود . صداش و میشنیدم که داره از پشت صدام می کنه . ولی اهمیتی ندادم و بدون اینکه بهش توجه کنم با بیشترین سرعت ممکن رفتم سمت پارکینگ که یکدفعه دستم و به شدت از پشت گرفت جوری که کشیده شدم سمت عقب بعد برگردوندم سمت خودش و دوتا بازوهام و گرفت و تکونم داد و گفت :
- معلوم هست چیکار داری میکنی مانوش ؟ چرا هر چی صدات می کنم جواب نمی دی ؟ چی شده ؟
دستش واز بازوم جدا کردم و با عصبانیت نگاش کردم و بدون این که حرفی بزنم دوباره برگشتم سمت ماشین که این بار دستم و با شدت بیشتری کشید جوری که پرت شدم تو بغلش .
سرم و بلند کردم که یه چیزی بهش بگم که چشمام تو چشماش قفل شد . اونم بدون حرف زل زد تو چشمام . چشماش رنگ عصبانیت و نگرانی و با هم داشت . داشتم تو نگاهش حل می شدم ولی به خودم اومدم و تکون به خودم دادم تا از جذبه نگاهش بیام بیرون . دستم و گذاشتم رو سینه اش و هلش دادم عقب و با حرص گفتم :
- چیه ؟ هان ؟ تو به من چیکار داری ؟ برو به پروازت برس . به جهنم که مانوش پایین وایستاده و دلش شور میزنه . به جهنم که قلبش داره میاد تو دهنش . به جهنم که از ترس و دلشوره انقدر به آسمون نگاه کرد که گردنش خشک شد . هنوز به این سن و سال نمی فهمی وقتی می خوای یه کاری و انجام بدی نیاید بگی خدا کنه بالیی سرم بیاد و طرف و تو جهنم ول کنی و بری ؟ نه بابا اینها چه اهمیتی داره . تو برو به عشق و حالت برس . مانوش کیه ؟ مهم خودتی !!!
بدون این که دست خودم باشه دوباره اشکام داشت می اومد پایین . نمی خواستم جلوش گریه کنم ولی دست خودم نبود . بعد یکدفعه به خودم اومدم و فهمیدم چه گندی زدم و چه جوری مشتم جلوش باز شده . یه نگاه بهش کردم که داشت با دهن باز نگام می کرد . خجالت کشیدم . خواستم به روی خودم نیارم . سرم و انداختم پایین و برگشتم دوباره به سمت ماشین رفتم که
دیدم دوید و اومد جلوم وایستاد . جرات نگاه کردن تو چشماش و نداشتم . سرم و انداختم پایین و با صدایی که به خاطر گریه خش دار شده بود ، گفتم :
- از سر راهم برو کنار
بازوهام و گرفت و گفت :
- مانوش به من نگاه کن
نمیتونستم . روم نمی شد به چشماش نگاه کنم . دستش و گذاشت زیر چونم و سرم و آورد بالا و و آروم ولی جدی گفت :
- بهت می گم به من نگاه کن .
آروم چشمام و آوردم بالا و به چشماش نگاه کردم . چشما و تمام اجزاء صورتش می خندید . آروم و با لکنت گفت :
- مانوش تو ... تو ... نگران من شده بودی ؟
آب دهنم و به زور قورت دادم و گفتم :
- نه اینطور نیست
لبخند محوی زد و گفت :
- راست بگو مانوش ، تو دلت واسه من شور می زد به همین خاطر حالت بد شد و گریه کردی مگه نه ؟
انقدر تابلو بازی در آورده بودم که نمی دونستم چه جوری ماست مالیش کنم . دستش و از زیر چونم کنار زدم و سرم و انداختم پایین و گفتم :
- آخه خودم هفته پیش تو روزنامه خوندم یکی با پاراگالیدر به کابلهای برق گیر کرده و چند ساعت تو وضع بدی آویزون بود . تازه تو روزنامه نوشته بود چند بار دیگه هم از این اتفاقها افتاده ، اگه تو هم گیر می کردی به کابلها چی ؟ یا اگه چترت پاره میشد یا ...
یکدفعه دستم و گذاشتم رو دهنم و ساکت شدم . اینکارم باعث شد صدای خنده هیروش بلند بشه . خاک تو سرت مانوش مثال می خواستی ماست مالیش کنی ؟ تو که بدتر گند زدی . حالا چه فکری راجع بهت می کنه احمق ؟
قدرت این که سرم و بلند کنم و ببینم در چه وضعیتیه رو نداشتم . همون جوری که می خندید دستم و محکم گرفت و به سمت ماشین حرکت کرد . سرم و بلند کردم و با تعجب نگاش کردم و گفتم :
- چیکار می کنی ؟ دستم و ول کن .
اومدم دستم و از تو دستش در بیارم بیرون که نذاشت و همون جوری که می خندید و با سرعت راه می رفت ،نگام کرد و گفت :
- اونجوری نگام نکن . بیا زودتر از اینجا بریم تا وسط این همه آدم از خوشحالی یه کاری دست خودم و خودت ندادم .
از خجالت لبم و به دندون گرفتم و به اعتراض گفتم :
- اااا هیـــــــــــرو ش !!!
در ماشین و باز کرد و من و سوار ماشین کرد و دستش و گذاشت رو سقف ماشین و خم شد سمتم و یه چشمک بهم زد و گفت :
- من که میدونم الان باز صدای دادت در میاد ولی بازم میگم . جـــــــون هیروش
با حرص نگاش کردم که خندید و در و بست و رفت کوله اش و گذاشت صندوق عقب و خودش اومد سوار شد و گفت :
- بریم یه جای ساکت حرف بزنیم ؟
آروم گفتم :
- باشه
بعد هم روم و برگردوندم سمت شیشه و زل زدم به منظره بیرون . چند دقیقه یکبار ، سنگینی نگاهش و احساس می کردم ولی به روی خودم نمی آوردم . از مسیر تشخیص دادم که داریم می
ریم پارک کوهسار . جای خوبی بود برای صحبت کردن . رسید به بالاترین نقطه پارک و ماشین و پارک کرد و گفت :
- یه لحظه صبر کن . زود میام .
بعد هم پیاده شد و رفت . یه نگاه به منظره رو به روم کردم . سوئیچ و از رو ماشین برداشتم و پیاده شدم . هوای این بالا سرد بود . یکم لرز کردم . دستام و بغل کردم و رفتم تکیه دادم به ماشین و زل زدم به تهران دود گرفته .
کلی فکر تو سرم چرخ می زد . این بود دوری کردنت مانوش ؟تو که با این حرف زدنت زدی همه چیز و خراب کردی . همین جوری تو فکر بودم و داشتم سر خودم غر غر می کردم که یکدفعه یه لیوان رو به روی صورتم گرفته شد . پریدم بالا و یه جیغ خفه کشیدم . سرم و چرخوندم و دیدم هیروش داره با لبخند نگام می کنه . تا نگاه من و متوجه خودش دید گفت :
- کجایی دختر خوب ؟ هر چی صدات می کنم اصلا حواست نیست .
لیوان و ازش گرفتم و زیر لب تشکر کردم . اونم اومد کنارم تکیه داد به ماشین و بی حرف زل زد به منظره رو به روش . یکم از چایم رو خوردم که پرسید :
- حالت خوبه ؟ بهتر شدی ؟
سرم و تکون دادم و گفتم :
- ای بدک نیستم . یه جورایی عادت کردم .
با تعجب پرسید :
- به چی عادت کردی ؟
- به دلشوره و نگرانی . من آدم خیلی مضطربی هستم . دائم دلشوره دارم . واسه همه چی نگران میشم . انقدر نگران مامان اینا هستم که یه وقتایی خودم هم کلافه میشم . نگران بیرون رفتن و سلام برگشتنشون . نگران این که یه وقت مریض نشن . وای به حال این که یه جایی بدون من برن ، تا برگردن و بیان میمیرم از دلشوره و نگرانی . من خیلی به خانواده ام وابسته ام . می دونی شاید به نظر خیلیا مسخره باشه ولی من یه وقتایی فکر می کنم اگه زمانی خدایی نکرده مامان اینا نباشن چی میشه ؟ می دونم میمیرم من .
آروم زیر لب گفت :
- خدا نکنه .
بعد از چند لحظه نگام کرد و با شیطنت گفت :
- منم به نگرانیات اضافه شدم . آره ؟
سرم و انداختم پایین . بعد از اون همه ضایع بازی چی می گفتم ؟ یه نفس عمیق کشیدم و سرم و تکون دادم و گفتم :
- آره
- چرا ؟!!!
نگاش کردم و گفتم :
- چی چرا ؟!!!
یه نفس عمیق کشید و گفت :
- تو نگران خانوادتی چون بهشون عالقه داری . چرا برای من دلشوره داری و نگرانمی ؟
هول کردم . موندم چی بگم . سرم و انداختم پایین و گفتم :
- خوب... خوب تو هم بالاخره فامیلی . با هم ... با هم دوستیم
چشماش و ریز کرد و به چشمام نگاه کرد و گفت :
- فقط به همین خاطر مانوش ؟همه دلشوره و نگرانیت و همه اون اشکایی که ریختی به خاطر حس فامیلی بوده ؟ !!!
می دونستم دلیل خیلی مزخرفی آوردم ولی چاره ای نداشتم . چی می گفتم ؟ اومد رو به روم وایستاد و گفت :
- ولی چشمات این و نمیگه
فوری سرم و انداختم پایین و گفتم :
- چشمای من حرفی برای گفتن ندارن .
با صدای خش داری گفت :
- مانوش چرا اینقدر اذیتم می کنی ؟
با تعجب نگاش کردم و گفتم :
- من چرا باید تو رو اذیت کنم ؟
تو چشمام نگاه کرد و گفت :
- چرا از من و احساسم فرار می کنی ؟ فکر می کنی اگه تو هیچی نگی و راجعبش حرف نزنی من هم یادم می ره ؟
الان آمادگی شنیدن این حرفا رو نداشتم . الان که اینقدر دست دلم واسش رو شده . الان که می دونم تا چه اندازه جونم به جونش بنده .به سختی و با صدای آرومی گفتم :
- من از چیزی فرار نمی کنم . واسه من چیزی وجود نداره که بخواد فراریم بده .
سرش و یکم سمتم خم کرد و با دقت نگام کرد و گفت :
- داری خودت و گول می زنی ، فکر می کنی منم می تونی گول بزنی بچه ؟
قلبم با بیشترین سرعت ممکن داشت می زد . بعد رفت نشست رو گارد ریل و دست به سینه زل زد بهم و گفت :
- میدونی مانوش من اصلا اهل ازدواج نبودم ولی شدم . اهلی ام کردی ؟ می فهمی ؟
احساس می کردم صدای ضربان قلبم و می شنوم . انقدر از شنیدن حرفاش شکه شده بودم که نمی تونستم حرفی بزنم . آروم گفت :
- می خوای فرار کنی از دستم ؟ باشه فرار کن ولی منم ول کنت نیستم و دنبالت میام . انقدر میام تا بهم بله بگی . نمی خوام یه وقتی به خودم بیام که ببینم راحت از دستت دادم و جام رو یکی مثل امیر علی و سپهر گرفته .
- احساس می کردم از استرس زیاد رنگ و روم پریده . با صدایی که از هیجان می لرزید گفتم :
- تو قضیه امیر علی و از کجا می دونی ؟
نگام کرد و تلخ خندید و گفت :
- می دونی چی واسه یه مرد سخته ؟ این که یکی از عزیزترین دوستات عاشق عشقت باشه و با نگاهش به اون آتیشت بزنه . می دونم که اون زودتر از من اومده . قول نمی دم که حتی اگه اون و دوست داشتی ، من تلاشی واسه به دست آوردنت نمی کردم ولی الان که می دونم جوابت به اون منفیه ، هیچ چیزی نمی تونه جلوم و بگیره که تو رو مال خودم نکنم .
از خجالت گوشه لبم و به دندون گرفتم گه گفت :
- ول کن اون لبت و بچه .
لبم و ول کردم و سرم و تا جایی که می تونستم پایین انداختم . آروم گفت :
- یه چیزی بگو مانوش
با صدایی که به زور از گلوم بیرون میومد گفتم :
- من نمی خوام دوباره به کسی وابسته بشم . نمی خوام دوباره ضربه بخورم .
بلند شد اومد رو به روم وایستاد و گفت :
- یعنی الان بهم وابسته نشدی ؟ هیچ احساسی بهم نداری ؟
کلافه گفتم :
- حرف من این نیست هیروش
- پس چیه ؟!!! من یه روز اگه ازت خبری نداشته باشم کلافه و داغون می شم . دائم دلم می خواد باهات حرف بزنم . صدات و بشنوم . ببینمت . حست کنم . تو تا حالا نشده که منتظر زنگ من باشی ؟ دلت واسم تنگ بشه ؟
پریدم وسط حرفش و گفتم :
- ولی من دلم نمی خواد بازم ضربه بخورم . دلم نمی خواد یه مدت دیگه یه درد دیگه به دردام اضافه بشه .
با صدای عصبی گفت :
- کی قرار بهت ضربه بزنه ؟ من ؟!!! اینجوری من و شناختی ؟ من که تمام ترسم اینه که یکی دیگه پیدا بشه و تو رو از من بگیره ؟ این که نداشته باشمت ؟ منی که از وقتی فهمیدم عاشق شدم حتی نتونستم یه شب خواب راحت داشته باشم . واسه خاطرت از کار و زندگی افتادم . اون وقت بیام بهت ضربه بزنم ؟
انقدر عصبی بود که حتی می ترسیدم نگاش کنم . اومد رو به روم وایستاد و گفت :
- به من نگاه کن مانوش
سرم و بلند کردم و به چشمای عصبیش نگاه کردم . آروم گفت :
- من فقط منتظرم هلیا عروسیش تموم بشه تا با مامان اینا صحبت کنم .
یه نفس عمیق کشیدم و گفتم :
- ولی هیروش ما به درد هم نمی خوریم
با جدیت گفت :
- چرا ؟!! چرا فکر می کنی به درد هم نمی خوریم ؟
سرم و بلند کردم به قیافه منتظرش نگاه کردم و گفتم :
- هیروش من مثل دامون یا خانواده عمه ام نیستم . بعضی از چیزا خیلی واسم مهمه . دلم نمی خواد خانواده شوهرم از نظر مالی از ما خیلی بالاتر باشن . ما یه خانواده معمولی هستیم . ولی ...
کلافه پرید وسط حرفم و گفت :
- تو رو خدا حرف الکی نزن . این چیزا اصلا واسه من مهم نیست می فهمی ؟
منم عصبی شدم و بلند گفتم :
- شاید واسه تو مهم نباشه ولی واسه من خیلی مهمه . دلم نمی خواد وقتی در آینده با خانواده شوهرم رفت و آمد می کنم دائم این فاصله طبقاتی به چشمم بیاد و اذیت بشم . تو یه نگاه به ماشین زیر پات بنداز ، بعد همه چیز و می فهمی
کلافه دستی به گردنش کشید و گفت :
- مانوش شاید تو یه خانواده دیگه پیدا کنی که از نظر مالی باهاتون در یک سطح باشه ولی ممکنه از لحاظ اخلاقی و اجتماعی زمین تا آسمون با هم فرق داشته باشید . خودتم می دونی که جدا از مسئله مالی خانواده های ما خیلی به هم شبیه هستن .
تازه این واسه یه پسر که بد نیست . خوب بود که وضع ملایم بد بود و داماد سر خونه می شدم . تازه من به هر جا که رسیدم با زحمت و تلاش خودم بوده . نمی گم بابا کمکم نکرد ولی خودمم زحمت کشیدم . حالا همچین حرف میزنه انگار از این خانواده های فقیره . تازه فکر نکن به این بهانه های الکی من بی خیالت می شم . می فهمی ؟
- ولی ...
- ولی نداره . چه بدبختم من . همه دخترا در به در دنبال یه شوهر پولدار می گردن بعد خانم به من میگه چرا پولداری !!!
خندم گرفت . سرم و انداختم پایین و لبم و گاز گرفتم تا هیروش لبخندم و نبینه . یکم سرش و خم کرد و زل زد تو چشمام و گفت :
- تموم شد یا بازم بهانه داری ؟
از کنارش رد شدم و رفتم طرف گاردریل و زل زدم به رو به رو و گفتم :
- تو همه گذشته من و می دونی هیروش ... من .... من نمی خوام ...
اومد پشتم وایستاد و گفت :
- نمی خوای چی ؟ هان ؟ می ترسی که در آینده همه اینا رو بزنم تو سرت و به روت بیارم ؟ ای خدا ، دختر تو چی راجع به من فکر می کنی ؟
برگشتم سمتش و گفتم :
- من می ترسم میفهمی ؟
عصبی نگام کرد و گفت :
- درک می کنم می ترسی ولی حق نداری بی انصاف باشی . مگه من خودم قبال با کسی نبودم ؟ مگه من حرفام و به تو نگفتم ؟پس منم باید از این قضیه بترسم . مانوش من همه چیز و می دونستم و عاشقت شدم . ناراحتیت و دیدم . عذاب کشیدنت و دیدم و عاشقت شدم . فقط این واسم مهمه که به اون آدم دیگه احساسی نداشته باشی
سریع گفتم :
- نه دیگه ندارم . خیلی وقته که ندارم .
خندید و گفت :
- خوبه .
بعد اومد کنارم وایستاد و بازوهام و گرفت و من و چرخوند سمت خودش و با مهربونی نگام کرد و گفت :
- مانوش با دلم راه بیا . دوستم داشته باش حتی شده یه کوچولو . تو اون یه ذره رو با من راه بیا . بقیه اش با من . نمیذارم پشیمون بشی .
نگام و تو چشمای نگرانش دوختم . من این پسر چشم سبز مهربون و خوشگل و دوست دارم . چرا هم خودم و عذاب بدم هم اونو وقتی که دل جفتمون یه چیزی رو می خواد . زل زدم تو چشمای مهربونش و گفتم :
- از الان بگم . من از ظرف شستن متنفرم . بعدا دبه در نیاری بگی تنبلی و این حرفا
یه ذره با تعجب نگام کردم بعد یه لبخند دندون نما زد و محکم بغلم کرد و گفت :
- نفس منی تو فینقیل خانم
خودم و از تو بغلش کشیدم بیرون و یه مشت به سینه اش زدم و گفتم :
- خودت و لوس نکن دیگه
چشمکی زد و گفت :
- دیگه تو ابراز احساسات من فضولی نکن بچه
موبایلم زنگ زد . با دیدن شماره هیروش یه لبخند دندون نما زدم و فوری جواب دادم .
- سلام آقا هیروش
- سلام نفسم . خوبی ؟
- خوفم . تو خوبی ؟ رسیدی ؟
- آره الان تازه رسیدم . انقدر خسته ام که حتی حس شام خوردن هم ندارم .
- یعنی چی شام نمی خورم ؟!! تنبلی نکن . اول شام بخور بعد بخواب
خندید و گفت :
- من می میرم واسه این نگرانیات .
- لوس بی مزه
خندید و گفت :
- داشتی چیکار می کردی ؟
- هیچی داشتیم با مرصا حرف می زدیم . الانم فضول خانم نشسته جلوی من و زل زده به دهنم ، سلامم می رسونه .
خندید و گفت :
- تو هم سلام برسون . بگو پاشو برو زشته از الان به این حرفا گوش کنی . چشم و گوشت باز میشه .
با حرص گفتم :
- هیــــــــــــروش !!!
- جون هیروش .
دلم ضعف رفت . یه چشم و ابرو واسه مرصا رفتم که یه چشمک زد و از اتاق رفت بیرون . چند روز بعد از این که با هیروش دوست شده بودم ، به مرصا و شادی همه چیز و گفته بودم . نمی خواستم و نمی تونستم از این دوتا موضوع رو پنهون کنم . بماند که دوتایی چه بالهایی به خاطر دیر گفتنم سرم آوردن و چقدر فحش خوردم . بعد از این که مرصا رفت گفتم :
- خوب رفت . پرو . حالا یه نفر بشنوه فکر می کنه ما چه حرفایی به هم میزنیم . راستی فردا می خوام با مرصا برم خرید . هنوز واسه عروسی دامون لباس نخریدم . دو روز دیگه بیشتر نمونده .
خمیازه ای کشید و گفت :
- خوب صبر کن فردا یه جوری کارام و تنظیم می کنم ، میام دنبالت با هم بریم .
الهی . چقدر خسته است . آروم گفتم :
- چرا اینقدر خودت و خسته میکنی هیروش . عروسی خواهرته . این کارایی که تو میکنی رو باید خانواده پسر انجام بده نه تو .
- خوب چیکار کنم ؟ این پسر عمه تو یکم زیادی خونسرد تشریف دارن . منم دلم نمی خواد هلیا نگران چیزی باشه و حرص بخوره . منم و همین یدونه خواهر .
- کی میشه این دو روز هم تموم بشه تا راحت بشی .
خندید و گفت :
به قول مامان بزرگم تا باشه از این دردسرا باشه . حالا چیکار میکنی ؟ فردا بیام دنبالت ؟
- نه با مرصا میرم . اونم لباس می خواد . خیلی طول میکشه خودت به اندازه کافی کار داری
- باشه عزیزم . مانوش فقط حواست باشه که چی میخریا
با تعجب گفتم :
- یعنی چی ؟
- یعنی این که کوتاه نباشه . یقه اش خیلی باز نباشه . مانوش نری از لباسایی بخری که پشت نداره اصلا .
خندم گرفت . گفتم :
- بابام به این چیزا کار نداره که تو داری فضول خان . تازه نمی خوام مانتو بخرم که اینقدر پوشیده باشه . لباس باید جلوه ای هم داشته باشه .
- اوال تو خودت به اندازه کافی جلوه داری و به اندازه کافی حرصم میدی . دیگه نمی خواد اون شب سکته ام بدی . دوما من با پدر گرامیت فرق دارم . من عشقتم . نفستم . عزیز دلتم .
خندیدم و گفتم :
- بسه . کم خودت و تحویل بگیر
صداش و مظلوم کرد و گفت :
- حالا یعنی من هیچ کدوم از اینا نیستم ؟
خندیدم گفتم
- هستی بابا . هستی .
دوباره با صدای ناراحتی گفت :
- مانوش نری مثل لباس نامزدی هلیا بگیریا
با تعجب گفتم :
- چرا زشت بود ؟
- نه مشکل اینه که زیادی تو چشم بودی . چاک دامنشم خیلی بالا بود . راه می رفتی تمام پات می اومد بیرون و اعصابم خورد می شد .
با تعجب گفتم :
- هیروش تو چیکار به چاک دامن من داشتی اونجا ؟ حالا خوبه دفعه اولی بود که من و میدی!!!
- آره . دفعه اولی بود که می دیدمت . ولی دوست نداشتم این دختر زبون دراز غیر از خودم به چشم هیچ پسر دیگه ای بیاد . شاید وقتی تو همون برخورد اول از خجالتم در اومدی روت حساس شدم و میدونستم یه جورایی باید مال خودم باشی .
- آره از اون اخمای وحشتناک و پوزخندات معلوم بود .
خندید و گفت :
- تو چقدر ساده ای دختر . اونا واسه رد گم کردن بود .
خندیدم و گفتم :
- خیلی خلی
- میدونم
- هیروش برو یه چیزی بخور بعد بخواب . باشه ؟
- باشه . می خورم . بهت گفتم همه زندگیمی و چقدر دوست دارم ؟
خندیدم و گفتم:
- آره گفتی
- من برم دیگه . مانوش دیگه سفارش نکنم خانمی . شبت بخیر عسلم
- باشه . شب تو هم بخیر عزیزم .
قطع کردم و عکسش و آوردم و بوسش کردم . خیلی دوسش داشتم . تازه می فهمیدم چقدر خوشبختم که تو زندگیم دارمش .
یکم به گردنم عطر زدم و تو آینه به لباسم نگاه کردم . یه لباس دکلته ماکسی سفید رنگ که یه طرف لباس از بالا تا پایین با پولک طلایی کار شده بود . موهام رو هم عسلی کرده بودم و پایینه پایین سمت چپ صورتم شینیون کرده بودم . بهم میومدم . واسه من که هیچ وقت موهام و شینیون نکرده بودم قیافم خیلی متفاوت شده بود. آرایشم هم خیلی الیت و ملایم بود .
تا الان بهش نگفته بودم که چی خریدم . کلی واسم خط و نشون کشیده بود که وای به حالم اگه لباسم خیلی باز باشه ولی من میخندیدم و اهمیتی نمی دادم و حرصش و در می آوردم . همون جوری که تو فکر بودم و جلوی آینه وایستاده بودم که مرصا زد به پشتم و گفت :
- بسته دیگه کم خودت و تو آینه نگاه کن . خوشگل شدی . زود باش بریم عروسی تموم شد . آژانس جلوی در وایستاده .
از فکر اومدم بیرون و گفتم :
- مانتوم و تنم کردم و اومدین بیرون . مامان اینا زودتر رفته بودن . هیروشم که تو این چند روز انقدر سرش شلوغ بود که اصلا ندیده بودمش . عروسی تو همون باغی بود که نامزدی هم اونجا
بود . ولی حال و حس الان من با اون زمان چقدر فرق می کنه . اون زمان احساس می کردم دارم میرم به سالخ خونه . ولی الان کوچکترین حسی به دامون نداشتم . شاید ته دلم یه جوری ازش ممنون بودم که غیر مستقیم هیروش و سر راه من قرار داد . توی نامزدی دامون یه درصد هم فکر نمی کردم پسری که این قدر حرصم میده و با چشمای مغرور و پوزخند مسخره اش نگام می کنه یه روز بشه تمام زندگی ام و قلبم واسه دیدنش اینجوری بیتابی کنه .
به باغ که رسیدیم هیروش و دیدم که داشت با یه خانم و آقایی صحبت می کرد . با دیدن ما صحبتش و تموم کرد و اومد سمتمون و یه لبخند دندون نما زد گفت :
- به به مانوش خانم . خوبی شما ؟
با خنده جوابش و دادم و با یه نگاه خریدارانه بهش نگاه کردم که داشت با مرصا احوال پرسی می کرد . یه کت شلوار که رنگش بین قهوه ای روشن و کرم تیره بود و خیلی خوش دوخت بود با یه پیرهن قهوه ای سوخته پوشیده بود که تیپش و با یه کروات که نصفش قهوه ای و نصف دیگه اش مشکی بود کامل کرده بود و موهاش رو هم مثل همیشه مدل شلوغ درست کرده بود . خیلی خوشتیپ شده بود . برگشت سمتم و یه چشمک زد و گفت :
- پسندیدی خانمی ؟
جلوی مرصا خجالت کشیدم و سرم و از خجالت پایین انداختم که باعث شد خنده مرصا و هیروش بلند بشه . یه چپ چپ به جفتشون نگاه کردم که هیروش به زور جلوی خنده اش و گرفت و گفت :
- برین طبقه بالا اتاق سوم ته راهرو . اونجا لباساتون و عوض کنید . پایین نرید ، خیلی شلوغه. راحت نیستید اونجا .
از هیروش خداحافظی کردیم و رفتیم داخل ساختمون که مرصا با خنده گفت :
- خواهری یه ذره خودت و کنترل کن . با نگات پسر مردم و خوردی !!!
با حرص نگاش کردم و گفتم :
- نخیرم اصلا هم اینطوری نیست فقط داشتم میدیدم کت شلوارش چجوریه
خندید و گفت :
- بله . کاملا مشخص بود
با حرص یدونه زدم تو کمرش که ساکت شد و دیگه حرفی نزد .
به اون اتاقی که هیروش گفته بود رفتیم . یه اتاق خیلی بزرگ بود که با یه تخت دونفره و کتابخونه خیلی بزرگ و یه میز کامپیوتر جمع و جور و کلی دکوری ریز و درشت تزئین شده بود . فکر کنم اتاق خود هیروش بود چون دکوراسیون اتاق در عین شیکی خیلی پسرونه بود .
با غرغر مرصا سریع مانتوم و در آوردم و جلو آینه شروع کردم به تمدید آرایشم . مرصا هم لباسش و سریع عوض کرد که موبایلش زنگ زد . موبایلش و برداشت و گفت :
- من می رم پایین ، تو هم زودتر بیا .
سری تکون دادم که رفت . داشتم تو کیفم دنبال رژ لبم می گشتم که در باز شد و بسته شد . بدون این که پشت سرم و نگاه کنم گفتم :
- مرصا رژ لب من پیشت جا نمونده ؟هر چی میگردم پیداش نمی کنم .
دیدم جواب نمی ده برگشتم پشت سرم و نگاه کردم که با دیدن هیروش که به در تکیه داده بود و داشت با لذت نگام می کرد خشکم زد . تا نگاه مات و مبهوت من و به خودش دید ، دستاش و کرد تو جیب شلوارش و همون جوری که با شیطنت نگام می کرد اومد جلو و رو به روم وایستاد و بدون حرف ، مثل همیشه از سر تا پام و با چشماش رصد کرد .
زیربرق اون نگاه جذاب حتی قدرت پلک زدن هم نداشتم چه برسه به حرف زدن . یکی از ابروهاش و بالا انداخت و با صدای دو رگه ای گفت :
- میدونی خیلی خوشگل و خواستنی شدی ؟
بدون این که حواسم باشه گفتم :
- میدونم
یکدفعه بلند زد زیر خنده جوری که سرش به شدت به عقب پرت شد . از خنده اش ، ابروهام تو هم گره خورد و گفتم :
- هه هه خندیدم .
چشماش و باریک کرد و با چهره ای خندون گفت :
- یه ذره تواضع بد نیستا
دست به سینه شدم و با حرص نگاش کردم و گفتم :
- از بعضیا یاد گرفتم
همون جوری که با چهره خندون نگام می کرد ، یکدفعه ابروهاش تو هم گره خورد اومد نزدیکتر جوری که نفس های عصبیش به صورتم می خورد . بوی عطرش وحشتناک خوب بود . یکم خودم و عقب کشیدم و سرم و گرفتم بالا و به چشمای عصبیش با تعجب نگاه کردم . این چرا یکدفعه اینجوری شد ؟ با صدایی دورگه گفت :
- با این سر و وضع می خوای بیای جلوی این همه مرد ؟
با تعجب نگاش کردم و گفتم :
- مگه سر و وضعم چه عیبی داره ؟ آرایشم که غلیظ نیست . لباسمم که .... لباسمم که ....
یکدفعه یاد لباسم افتادم و فوری یه نگاه به سر و وضعم کردم دیدم کتم هنوز روی تخته و من همون جوری با این لباس دکلته جلوش وایستادم . هول شدم و فوری دستم و گذاشتم رو سینه ام و خودم و کشیدم عقب و با عجله رفتم سمت تخت و کتم و از روش برداشتنم و هم زمان گفتم :
- نه این لباس که اینجوری نیست . این کت و باید تنم کنم که شونه هام .... نمی دونستم کسی میاد تو اتاق وگرنه ....
همین جوری داشتم تند تند حرف می زدم و توضیح میدادم که با یه قدم بلند خودش و بهم رسوند و مچ دستم و محکم گرفت و گفت :
- مانوشم . آروم باش عزیزم . فهمیدم . باشه ؟ چرا اینقدر هول کردی ؟
یه نگاه به دستش کردم و نفسم و با شدت دادم بیرون و از خجالت ساکت شدم . دستش و گذاشت زیر چونم و سرم و بلند کرد و گفت :
- من و نگاه کن عسلم .
چشمام و به سختی از کرواتش گرفتم و به چشمای براقش نگاه کردم . آروم گفت :
- از من خجالت می کشی عسلم ؟
لبم و به دندون گرفتم و حرفی نزدم . یه لبخند محو زد و گفت :
- می دونی خیلی خواستنی و مامانی شدی ؟ دلم می خواد درسته قورتت بدم .
دستم و گذاشتم رو سینه اش و هلش دادم عقب و گفتم :
- اااا هیروش . باز به روت خندیدم پرو شدی ؟
خندید و با شیطنت نگام کرد و بعد لبخند خبیثانه ای زد و گفت :
- حیف که اسلام دست و پام و بسته وگرنه نشونت می دادم پرو بودن یعنی چی مانوش خانم .
با حرص گفتم :
- هیــــــروش
- جون هیروش . می دونی اگه اون کت نبود ، فکر کنم امشب سکته رو زده بودم .
چپ چپ نگاش کردم و گفتم :
- خدا نکنه
لبخند محوی زد و گفت :
- مانوش با این تیپ و قیافه جلوی چشمم باش . راه نیوفتی تو باغ بخوای تنها واسه خودت قدم بزنیا .
- حالا همچین حرف می زنه انگار تمام مردم وایستادن تا من و ببینن . باشه حواسم هست هیروش خان .
بعد کتم و تنم کردم و و کیفم و برداشتم و به هیروش که داشت با چشمای ریز شده نگام می کرد گفتم :
- بریم ؟ من حاضرم . یکدفعه یکی میاد توی اتاق ، ما رو با هم ببینن بد میشه .
با کلافگی کنار ابروش خاروند و گفت :
- حالا نمی شد یه کت پوشیده می گرفتی ؟ این که توره و همه جات معلومه .
دستم و انداختم زیر بازوش و به سمت در کشیدمش و گفتم :
- اوال تور نیست و دانتل ، یاد بگیر اینارو . دوما تو چرا امروز اینجوری شدی ؟
- نمی دونم چرا دلم شور میزنه . کی میشه همه چی تموم بشه . اونجوری خیالم راحت میشه که همه می دونن تو صاحب داری و واست نقشه ای چیزی نمی کشن .
- وای هیروش کشتی منو ، بیا بریم . اول تو میری یا من برم ؟
- اول من می رم بعد از من تو هم زود بیا
بعد برگشت سمتم و دستش و گذاشت زیر چونم و سرم و بلند کرد و تو چشمام نگاه کرد . بوی عطرش داشت دیونه ام می کرد . آروم گفت :
- خیلی دوست دارم مانوش . مرسی که هستی . مرسی که مال منی . مرسی که دوستم داری
بعد قبل از این که بتونم حرفی بزنم سریع پیشونیم و بوسید و قبل از این که به خودم بیام از اتاق بیرون رفت . دستم و گذاشتم رو پیشونیم جایی که بوسیده بود . هنوز احساس می کردم داغه . دستم از هیجان زیاد یخ زده بود . دستم و گذاشتم رو قلبم تا یکم ضربانش عادی بشه . یه نفس عمیق کشیدم و با لبخندی که از حرکت هیروش روی لبم بود ، لباسم و درست کردم و رفتم بیرون
عروس و داماد اومده بودن و تو جایگاهی که براشون درست کرده بودن نشسته بودن . با چشم به دنبال هیروش گشتم ولی پیداش نکردم . یه نفس عمیق کشیدم و با خونسردی رفتم سمت عروس و داماد تا تبریک بگم . هلیا داشت با یه دختر صحبت می کرد و می خندید ولی دامون از همون دور زل زده بود به من که داشتم با خونسردی می رفتم سمتش . معنی نگاهای دامون و درک نمی کردم . تو این شبی که برای رسیدن بهش پا روی عالقه و حتی نسبت فامیلیمون گذاشته بود . این نگاه سرگردون و بی قرار معنی نداشت .
بدون حرف زل زده بودیم به هم . من با بهت برای کشف راز نگاهش و اون با یه جور غم و ناراحتی . با صدای هلیا که با لبخند بهم سلام داد رشته نگاه من و دامون قطع شد . یه پوزخند به نگاه دامون زدم و برگشتم سمت هلیا . واقعا خوشگل شده بود . جوری که ناخودآگاه از این همه زیبایی لبخند رو لبم نشست . باهاش دست دادم و بهش تبریک گفتم و یه نگاه سرسری هم به دامون انداختم به اونم تبریک گفتم و رفتم سمت جایی که مامان اینا نشسته بودن .
خنده دار بود واقعا . ممکن بود تا چند وقت دیگه هلیا و دامون بشن خواهر شوهر و شوهر خواهر شوهرم .
شوهرم ... شوهرم .... از فکر این که هیروش بشه شوهرم قند تو دلم آب شد . بعد از کلی احوال پرسی با فامیل ، پیش مرصا نشستم که آروم زد تو پهلوم و پرسید :
- چرا اینقدر دیر کردی ؟
- هیچی . هیروش و تو راهرو دیدم . یکم با هم صحبت کردیم .
سرش و تکون داد و حرفی نزد . یه نگاه به دور و اطرافم کردم ببینم کیا اومدن و کیا نیومدن . خبری از امیر علی نبود . فکر می کردم امشب حتما بیاد . باید از هیروش بپرسم ، شاید اون بهش حرفی زده .
مرصا دستم و گرفت و به زور بلندم کرد که بریم برقصیم و باعث شد که بیشتر از این فکر نکنم . انقدر اون وسط با بچه ها رقصیده بودیم و جیغ زده بودیم و با آهنگ خونده بودیم که هم گلوم درد گرفته بود و هم پاهام داشت تو کفش له می شد . به زور از جمع اون وسط جدا شدم و رفتم نشستم پیش مامان . داشتم از گرما میمردم . لیوان آبی رو که مامان واسم ریخته بود و یه نفس خوردم و باد بزنم و در آوردم و یکم خودم و باد زدم که سنگینی نگاهی رو رو خودم احساس کردم .
فکر کردم هیروشه . یکم دور و اطرافم و نگاه کردم . هیروش و دیدم که داشت با باباش صحبت می کرد . پس این نگاه ....
اهمیتی ندادم و به خودم گفتم شاید الکی حساس شدم . همون موقع سایه اومد نشست کنارم و کفشش و از پاش در آوردو گفت :
- وای مردم از پا درد . نمی تونم دیگه راه برم
خندیدم و گفتم :
- خوب مگه مجبوری دختر این همه برقصی؟ یه ذره بشین و به پات استراحت بده .
حالا یکی می خواست این حرفا رو به خودم بزنه . همون جوری که پاش و می مالید گفت :
- چیکار کنم ؟ تا یه آهنگ شاد می شنوم اصلا نمی تونم یه جا بشینم . یه جوری باید انرژیم و تخلیه کنم .
همون جوری که داشتم با سایه حرف می زدم چشمام تو یه جفت چشم پر جذبه قفل شد . خدایا این دیگه کی بود ؟ چقدر این جذبه و نگاه واسم آشنا بود . قیافش حدود 13 سال می زد . دست به سینه نشسته بود و پاهاش رو انداخته بود رو هم و زل زده بود به من . قیافش خیلی پر جذبه و جدی بود . خوشگلی خیلی افسانه ای نداشت ولی یه جور جذابیت و خشونت خاصی تو نگاهش بود .
ابروهای پر پشت و مردونش تو هم گره خورده بود . از اون فاصله رنگ چشماش معلوم نبود ولی نگاهش یه برق خاصی داشت جوری که لرز تو تنم نشست و از نگاش ترسیدم . وقتی نگاهم و متوجه خودش دید به جای اینکه مسیر نگاهش تغییر بده همون جوری با خونسردی نگام کرد .
قیافش خیلی واسم آشنا بود . مطمئن بودم که یه جایی این پسر و دیدم ولی تو اون لحظه چیزی به ذهنم نمی رسید . از ترسم سرم و انداختم پایین و به دستای لرزونم نگاه کردم . نمی دونم چرا نگاهش باعث میشد که دلشوره بگیرم .
سایه دوباره داشت اون وسط می رقصید . انقدر اون نگاه حواسم و پرت کرد که حتی متوجه نشدم کی سایه از پیشم رفته بود . مامان و عمه هم نبودن . از استرس با انگشتام رو میز ضرب گرفته بودم و تو فکر بودم که این پسر و کجا دیدم که با صدای سلام یه نفر سرم و بلند کردم و با دیدن فرد رو به روم تا مرز سکته پیش رفتم . با صدای جدی و پر جذبه ای گفت :
- می تونم بشینم اینجا ؟
آب دهنم و با صدا قورت دادم و گفتم :
ولی اینجا جای ...
با همون جدیت گفت :
- زیاد وقتت و نمی گیرم مطمئن باش .
همزمان که داشت میشت عاجزانه یه نگاه به اطرافم کردم تا شاید هیروش و ببینم که بیاد یه کاری کنه و یه جوری من و از این وضعیت خالص کنه ولی خبری از هیروش نبود . با صدای خش دار و پر جذبه ای پرسید :
- فکر نمی کردم امشب اینجا ببینمت
جان ؟ این چی میگه ؟ با تعجب سرم و بلند کردم و گفتم :
- چرا همچین فکری کردید ؟
با ژست خاصی که مخصوص به خودش بود دستش و گذاشت رو چونه اش و گفت :
- به خاطر دامون و عالقه ای که بینتون بود .
یه آن احساس کردم که قلبم دیگه نمی زنه . نفسم بالا نمی اومد . این آدم کی بود . از کجا این قضیه رو می دونست ؟ یه نگاه به دور و اطرافم کردم که ببینم آشنایی کنارمون نباشه تا حرفامون رو بشنوه . حالا دلم نمی خواست تا نفهمیدم چی شده و این آدم کیه ، هیروش حتی نزدیکم بیاد . بعد که خیالم راحت شد کسی دور و اطرافم نیست با لکنت گفتم :
- معلوم .... معلوم هست چی میگی شما ؟شما کی هستید ؟
چشماش و ریز کرد و گفت :
- واقعا من و یادتون نمی یاد ؟
ابروهام تو هم گره خورد و رفتم تو فکر، وقتی دید که حرفی نمی زنم و همچنان تو فکرم آروم گفت :
- من سورنام . دوست دامون
ناخودآگاه یه هین بلند گفتم . تازه یادم افتاد که کجا دیده بودمش . چند بار که با دامون بیرون قرار گذاشته بودیم ، دامون با این پسره اومده بود . وقتی من می اومدم اون زود خداحافظی می کرد و
می رفت ولی چون همون موقع هم از نگاهش خوشم نمی اومد . حتی به قیافش دقت هم نکرده بودم و از یادم رفته بود . مدت زیادی هم از اون زمان گذشته بود . به همین خاطر اصلا نشناختمش . می دونستم رنگ و روم پریده . خدایا این بار یه کاری کن هیروش این اطراف نیاد . خدایا نمی خوام راجع به دامون چیزی بدونه .
خاک تو سرت مانوش . آروم باش . تو کاری نکردی که بخوای به خاطرش بترسی . نذار بفهمه از اینکه کسی موضوع رو بفهمه چقدر وحشت داری . تمام این فکرها در عرض چند ثانیه از ذهنم گذشت . نفسم و با شدت بیرون دادم و دستام و گذاشتم روی پام زیر میز تا متوجه لرزش دستام نشه . سعی کردم آروم حرف بزنم تا متوجه لرزش صدام نشه . صدام و صاف کردم و با ته اعتماد به نفسی که برام مونده بود گفتم :
- چرا نباید می اومدم ؟ من واسه نامزدی هم اومده بودم
با دستش رو میز ضرب گرفت و گفت :
- راستش من برای نامزدی دامون ایران نبودم . یعنی یه جورایی فکر نمی کردم دامون اینقدر هول بشه و بخواد به این زودی نامزد کنه
بعد چشماش و ریز کرد و با دقت به چشمام نگاه کرد جوری که تازه متوجه رنگ چشماش شدم . سیاه سیاه بود . یه جور سیاهی که احساس می کردی داره تو رو با خودش به عمق تاریکی می کشه . با صداش نگاهم و از چشماش گرفتم و نگاش کردم
- ولی خیلی کنجکاو بودم بدونم میای به مراسم یا نه ؟
حرصم در اومد . جوری حرف میزد که انگار داره راجع به یه فیلم سینمایی صحبت می کنه . اینبار با صدایی که برعکس قبل محکم و بدون لرزش بود گفتم :
- چرا باید واسه شما مهم باشه بدونید تو اون مراسم بودم یا نه ؟ ببینید آقای سورنا ، این یه موضوع بین من و دامون بوده که الان برای جفتمون حل شده و هر دومون راه زندگیمون و انتخاب کردیم و دلیلی نمی بینیم این رابطه تموم شده رو واسه کسی توضیح بدیم یا اینکه با گفتنش به دیگران باعث سوءتفاهم بشیم . میفهمید که چی میگم ؟
یه لبخند زد و دستاش و گذاشت رو میز و خم شد سمتم و گفت :
- الان بیشتر به این باور می رسم که دامون لیاقت تو رو نداشت
ابروهام ار تعجب بالا پرید و گفتم :
- ببخشید ؟ من متوجه منظورتون نمی شم
بدون این که نگاه از صورتم برداره گفت :
- من می دونستم که دامون آدمی نیست که بتونه به یه نفر وفادار بمونه . من از تمام زیر آبی رفتن های دامون خبر داشتم . نمی خواستم تو ، توی آتیش دامون بسوزی
با لکنت گفتم :
- شما دارید راجع به چی صحبت می کنید ؟
تکیه داد به صندلی و دست به سینه نشست و با دقت به صورتم نگاه کرد و گفت :
- من دامون و هلیا رو با هم آشنا کردم
چشمام از تعجب گرد شد . این چی گفت الان ؟ با بهت و حیرت گفتم :
- شما چی کار کردید ؟
دوباره با خونسردی گفت :
- گفتم که باعث آشنایی دامون و هلیا من بودم
- ولی عمه که گفت هلیا دختر دوستشه ؟
- لابد این حرفیه که به فامیل گفته شده ولی اصل قضیه همین حرفیه که من گفتم
باورم نمی شد این حرفا . با بهت گفتم :
- چرا این کار و کردید ؟ شما که ... شما که ... میدونستید من ... من ...
پرید وسط حرفم و گفت :
- می دونستم دامون آدمی نیست که این همه پول وسوسه اش نکنه و راحت ازش بگذره . البته خدایی نباید از این همه جاذبه هلیا هم گذشت
- شما هلیا رو از کجا می شناختین ؟
- هلیا دوست صمیمی خواهرم بود .
هنگ کرده بودم . انقدر اعصابم خراب بود که حتی متوجه نبودم که نشستم سر یه میز تو یه جمع خانوادگی و دارم با یه پسر غریبه حرف می زنم .
خدایا دور و اطراف من چه خبر بود ؟ این آدم کی بود ؟ واسه چی این کارها رو کرده بود ؟ تمام نفرتم و تو چشمام ریختم و با حرص نگاش کردم و گفتم :
- چی به شما می رسید ؟ چه دلیلی داشت این کارها رو بکنید ؟
با خونسردی نگام کرد و گفت :
- من دشمنی در حق تو و دامون نکردم . دامون اگه تو رو دوست داشت با هیچ چیز دیگه ای وسوسه نمی شد .
- شما حق نداشتین به جای من تصمیم بگیرید . شاید من دلم می خواست بیوفتم تو چاه . شاید من دلم می خواست تو زندگیم اشتباه کنم و سرم به سنگ بخوره و خودم درس عبرت بگیرم . به شما چه ربطی داشت ؟چی گیر شما می اومد اون وسط ؟
دستش . گذاشت رو میز و با خونسردی نگام کرد و گفت :
- فرض کن تو
یکم با گیجی نگاش کردم . اصلا معنی حرفش و نفهمیدم . با بهت گفتم :
- ببخشید متوجه نشدم چی گفتی . یعنی چی من ؟
با همون خونسردی اعصاب خورد کن یه نگاه از سر تا پام کرد و بی توجه به سوالم گفت :
- میدونی کی نظرم نسبت بهت جلب شد ؟ وقتی که دامون باهام در و دل می کرد و از خوبیهای تو تعریف می کرد . از خوشگلیت . از این که چقدر از خودش بدش میاد که با این که تو اینقدر بهش اعتماد داری ونجیبی اون هنوز نمی تونه تصمیم درستی بگیره .
سینه ام از زور عصبانیت بالا و پایین میرفت . پریدم وسط حرفش و گفتم :
- من حوصله شنیدن این حرفا رو ندارم . لطفا تمومش کن
نیم خیز شدم تا از جام بلند شم که روی میز خم شد و از بین دندونهای به هم کلید شده اش گفت :
- بشین مانوش . هنوز کارم باهات تموم نشده .
انقدر جدیت و تحکم تو صداش بود که ناحودآگاه نشستم ولی از روی عصبانیت دندونام و به هم فشار میدادم . ازش می ترسیدم . دست خودم نبود . حس می کردم آخر همین آدم گند میزنه به همه زندگی من . با حرص نگاش کردم و گفتم :
- دیگه اسم من و صدا نکن . زودم با من پسر خاله نشو . مواظب حرف زدنتم باش
همون جوری که نگاهم می کرد جعبه سیگارش و از تو جیبش در آورد و با ژست خاصی یه سیگار بیرون آورد و با فندکش روشن کرد و یه کام عمیق ازش گرفت و با لذت دودش داد بیرون و بعد زل زد تو چشمام و گفت :
- میدونی یه وقتایی از دست خودم ناراحت میشم . من یه جورایی به دوستم خیانت کردم چون یه زمانی به خودم اومدم که دیدم چشمم بدجوری دنبال دوست دخترشه
یه آن احساس کردم قلبم ریخت . خدایا این آدم چی داره میگه ؟ بی توجه به حال خراب من یه پوزخند زد و گفت :
- می دونی چیزی که بیشتر از همه لج من در می آود این بود که با این که میدیدم دامون اینقدر اذیتت می کنه تو باز هم ولش نمیکنی . ولی من با این که از همه نظر از دامون سر بودم هیچکدوم از دخترایی تا الان با من بودن منو به خاطر خودم نخواستن . همه دنبال پولم بودن . ولی دامون با این که حتی اخلاق هم نداره تو این قدر دوستش داشتی .
بعد زل زد تو چشمام و گفت :
- جالب اینجا بود منی که تو هر جمعی می رفتم همه دخترا یه جوری می خواستن توجه من و جلب کنن حالا با دختری رو به رو شده بودم که حتی واسه چند ثانیه هم شده تو چشمام نگاه نمی کرد و واسش اهمیتی نداشت که من کیم ؟ چه جور آدمیم .
دست لرزونم و مشت کردم و گفتم :
- واسه همین به فکر افتادی زندگی من و هم خراب کنی ؟
با عصبانیت نگام کرد وبا صدایی بم گفت :
- من زندگی تو رو خراب نکردم . این و بفهم . واسم مهم نیست تو چی فکر می کنی ولی دامون لیاقت تو رو نداشت
پوزخندی زدم و گفتم :
- اون وقت چی باعث شد فکر کنی که تو لیاقت من و داری ؟
- ببین مانوش . جبهه نگیر . من می تونستم هیچ کدوم از این حرفا رو بهت نزنم و مثل بقیه آدما بیام خواستگاریت ولی نمی خواستم با کلک خودم و بهت نزدیک کنم . می خوام بدونی من کیم و به خاطر چی این کار و کردم .
- گوش کن مانوش خانم ، من پسر دله و هیزی نیستم . پس فکر نکن هر روز دنبال یه دختر می افتم و همین جوری از سر هوس ، خودم و به خاطر هر دختری به آب و آتیش می زنم
بعد دستش و تکیه داد به میز و خم شد رو میز و با جدیت نگام کرد و گفت :
- ولی این و بدون ، فقط کافیه چیزی رو بخوام و یا حس کنم اونی رو که می خوام ارزشش رو داره ، شده دنیا رو به آتیش بکشم ، این کار رو می کنم و اون چیزیی رو که می خوام به دست میارم
نفسم از زور عصبانیت بالا نمی اومد . از بین دندونهای به هم کلید شده ام گفتم :
- داری من و تهدید می کنی ؟
دوباره تکیه داد به صندلی و دست به سینه نشست و گفت :
- نه من تهدید نکردم . واقعیت و راجع به خودم بهت گفتم . من تا حالا نشده چیزی رو بخوام و به دست نیارم . تو هم جزء هدفهای بلند مدت من بودی که بعد از این همه مدت به قدمیش رسیدم . پس مطمئن باش این یه قدم آخر و محکم بر میدارم .
همون جوری که داشتم با حرص نگاش می کردم از اون دور هیروش و دیدم که با قیافه درهم و قدمهای محکم داشت می اومد طرفم . حتی از اون فاصله هم می تونستم تشخیص بدم که چقدر عصبانی و ناراحته . احساس می کردم از اضطراب و دلشوره در حال مردن هستم .
یه خانم و آقایی سر راه هیروش قرار گرفتن و شروع کردن به صحبت با هیروش . یه نفس عمیق کشیدم و نگاهم و از قیافه کلافه هیروش گرفتم و سعی کردم خونسردی خودم و حفظ کنم تا قبل از رسیدن هیروش حرفم و بزنم . به چشمای خونسرد سورنا نگاه کردم و یه پوزخند زدم و گفتم :
- ببینید آقای به ظاهر محترم ، واسم مهم نیست شما واسه خودتون چه فکری کردین و این توهم واستون به وجود اومد که در حقم لطف کردین چون به نظر من اگه دامون آدم نامردیه ، شما هم به همون میزان نامردین حتی شاید چند درجه بیشتر . پس بیخود سعی نکنید رفتارهای خودتون و توجیه کنید .
همون جوری که حرف می زدم قیافشم زیر نظر داشتم و میدیدم چطور هر لحظه با حرفام ، قیافش گرفته تر و سرخ تر میشه ولی واسم مهم نبود . فقط می خواستم تا قبل از رسیدن هیروش که چند قدمی بیشتر باهون فاصله نداشت حرفم و بزنم . یه نفس عمیق کشیدم و ادامه دادم :
- من اسباب و وسیله نیستم که شما دلتون بخواد من و به دست بیارید و همه چی راحت تموم بشه . باید بگم شما زیادی پاتون و از گلیمتون دارزتر کردین و این لقمه زیادی واستون بزرگه و تو گلوتون گیر می کنه . من از شما خوشم نمی یاد و بعد از شنیدن کارهایی که کردین حتی نمی تونم یه لحظه هم تحملتون کنم . من واسم دامون درس عبرت شده . پس یه درصد هم فکر نکنید همون اشتباه قبلی و دوباره تکرار می کنم
بعد خم شدم رو میز و شمرده شمرده گفتم :
- پس آقای سورنا باید بهتون بگم که لطفا دست از سرم بردارید و بدونید خیلی خوشحال می شم که دیگه هیچ زمانی تو زندگیم نبینمتون .
نفسش و با حرص بیرون داد و دستش که رو میز بود مشت کرد و با حرص گفت :
- اگه فکر کردی ....
ولی حرفش با صدای هیروش که اسمم و صدا می کرد قطع شد . از دلشوره و اضطراب دستام یخ کرده بود ولی تمام سعی ام و می کردم که ظاهرم همون جوری خونسرد نشون بده . بدون حرف
آروم از جام بلند شدم و کنار هیروش وایستادم . هیروش که از قیافش کاملا معلوم بود که تمام سعی خودش و میکنه که خونسرد باشه یه نگاه عصبی به سورنا کرد و به آرومی گفت :
- خوبی مانوش ؟ مشکلی پیش اومده ؟
به زور لبخندی زدم و گفتم :
- نه مشکلی نیست عزیزم
جا خوردن هیروش رو از شنیدن لفظ عزیزم جلوی یه مرد غربیه ای که نمی شناختش رو کاملا حس می کردم . آروم دستم و دراز کردم و دست هیروش که برخلاف دست من گرم و داغ بود و گرفتم تو دستم که باعث شد یه لبخند محو رو لبش بشینه و با چشمایی مهربون ولی جدی نگام کنه.
- وقتی با اونم می رفتی بیرون از این فکرها می کردی یا وقتی با من منی این قدر حساس می شی و حساب کتاب می کنی ؟
احساس کردم یه ظرف آب جوش رو سرم خالی کردن ،حرفی رو که شنیده بودم باور نمی کردم . هضم حرفش واسم خیلی سخت بود . با لکنت گفتم :
- تو ... تو ... چی گفتی ؟ من ...
فوری گفت :
- ببخشید . منظوری نداشتم مانوش
بدون این که دست خودم باشه اشکام اومد پایین ، با بغض گفتم :
- به چه حقی به من تیکه می ندازی ؟ من باهات درد و دل کردم . اون وقت تو از حرفام ...
داد زد :
- مانوش حرف بیخود نزن . من آدمی نیستم که تیکه بندازم . اونم به تو . یه سوال واضح پرسیدم . می خواستم بدونم با اون که می رفتی بیرون ، اصلا اهمیتی میدادی که کسی ممکنه ببینت ؟
با صدایی که به خاطر بغض خش دار شده بود ، گفتم :
- این دوتا موضوع هیچ ربطی به هم نداره . الکی موضوع رو نپیچون . قضیه من و اون فرق می کرد .
با ناراحتی گفت :
- راست می گی . اون کجا و من کجا ؟ اون واست مهم بود . دوستش داشتی ولی من ....
ساکت شد و هیچی نگفت . منم ساکت شدم و از بیچارگی اشکام پشت هم میومد پایین . چی باید می گفتم ؟می گفتم که الان تو ، از همه دنیا واسم مهم تر هستی ؟ که تازه فهمیدم چقدر بهت وابسته شدم ؟ که شدی فکر شب روزم ؟ خواب و بیداریم ؟
آروم گفت :
- مانــــــوش
چقدر قشنگ اسمم و صدا می کرد . نتونستم حرفی بزنم . دوباره گفت :
- مانوش تو رو خدا اذیتم نکن . من فکرم خیلی مشغوله . داغونم . تو دیگه داغونم ترم نکن .
تو از هیچی خبر نداری هیروش . من از تو داغون ترم . خدایا خودت که می دونی من چاره ای ندارم . نذار کم بیارم . خیلی سعی کردم بغضم تو صدام معلوم نشه به همین خاطر آروم صدام و صاف کردم و گفتم :
- این کار درست نیست خودتم می دونی هیروش .
با حرص داد زد :
- مانــــــــوش !!!
منم با همون صدای گرفته داد زدم :
- صدبار گفتم سر من داد نزن . می فهمی ؟ فقط بلدی داد و بیداد کنی
با حرص خندید و گفت :
- نه ،کارای دیگه هم بلدم . می خوای نشونت بدم ؟
با بهت گفتم :
- هیــــــــروش . خجالت بکش .
سکوت کرد و بعد از چند لحظه ، آروم گفت :
- فردا میام دنبالت با هم حرف می زنیم .
- من هیچ جا نمیام . من اصلا نمی فهمم مشکل کجاست و چرا داریم بحث می کنیم .
آروم گفت :
- فردا بهت می گم مشکل کجاست . عجله نکن . فردا زنگ میزنم باهات قرار میذارم . می بینمت . خداحافظ
بعد بدون این که بهم اجازه بده حرف بزنم گوشی و قطع کرد . از حرصم گوشی و کوبیدم رو تخت . خودخواه لجباز . ولی هر کاری کردم نتونستم لبخند کش اومده رو لبم و جمع کنم . منم خود
درگیری پیدا کرده بودم . از یه طرف دوست داشتم زودتر همه چیز تموم بشه و هیروش و هر چیزی که مربوط به اون بود و فراموش کنم از یه طرفم ته تهای دلم از این که میدیدم این قدر راحت حرفم و قبول نکرده و بیخالم نشد ، ضعف می رفت . کاش دامونی وجود نداشت . کاش هیروش برادر زن دامون نبود .
فکر و خیال داشت دیونه ام می کرد . یه قرص آرامخش خوردم و موبایلم و خاموش کردم و خوابیدم . فرداش مثل مرغ پر کنده خودم و به در و دیوار می کوبیدم . دائم داشتم فکر می کردم . یعنی الان داره چیکار میکنه ؟ به من زنگ زده ؟ فهمیده گوشیم خاموشه ؟ راجع به من الان چه فکری می کنه ؟سعی می کنه همه چیز و فراموش کنه ؟
اون روز و به هر بدبختی بود گذروندم . دو روز عین یه مرده متحرک رفتم دانشگاه و برگشتم . در ظاهر می گفتم و می خندیدم ولی هیچ کس از غمی که تو دلم بود خبر نداشت . تو این چند روز بر خلاف میلم ، هنوز موبایلم و روشن نکرده بودم و الکی به مامان اینا گفته بودم که سیم کارتم سوخته و باید برم عوضش کنم و یه سیم کارت ایرانسل گرفته بودم و انداخته بودم تو گوشیم .
این جوری بهتر بود . سخت بود . خیلی هم سخت بود ولی اگر الان این سختی و تحمل می کردم بهتر از این بود که در آینده بخوام ده برار الان عذاب بکشم . این چند روز واسم لازم بود تا به خودم بیام .
صبح که از خواب بیدار شدم انقدر هوا گرفته بود که فکر می کردم هنوز صبح نشده . از پنجره بیرون و نگاه کردم . دیدم بارون شدیدی داره میاد . اگه طرح نداشتم عمرا امروز دانشگاه می رفتم . با این مدل کلاس رفتن باید شانس می آوردم که این ترم مشروط نشم .
تو این هوا بعید می دونستم تاکسی گیرم بیاد . وسیله هم زیاد داشتم سخت بود تو این هوا منتظر ماشین موندن . زود حاضر شدم . یه آرایش سرسری هم کردم و چترم و برداشتم و با آژانس رفتم دانشگاه . قرار بود امشب بریم خونه عمه سیما . فقط دعا دعا می کردم که امشب دامون نباشه . امروز یکی از روزای خسته کننده هفته بود واسم چون تا ساعت 13:1 کلاس داشتم . قرار بود از دانشگاه مستقیم برم خونه عمه .
ساعت حدود 4 بود که مامان زنگ زد و گفت که سپهر گفته میاد دنبالم . اعصاب خراب شد . انقدر پشت تلفن غر زدم که مامان و کلافه کردم و آخرم گفتم که خودم میام .
چه دلیلی داشت که اون بیاد دنبالم ؟ سپهر و بعد از نامزدی دامون دیگه ندیده بودم . یه جورایی خجالت می کشیدم که باهاش رو به رو بشم . اونم تلاشی واسه دیدنم نکرده بود و از این جهت ازش ممنون بودم .خسته بودم . اعصابم خراب بود . حوصله سپهر و دیگه نداشتم این وسط . تصمیم گرفتم ساعت اخر کلاس و نرم تا زودتر از دانشگاه برم بیرون که مجبور نباشم با سپهر برم، بعد زنگ می زدم بهش و می گفتم کلاسم تشکیل نشده و با یکی از بچه ها اومدم خونه .
ساعت حدود 1 بود که از دانشگاه اومدم بیرون . هوا کم کم داشت تاریک می شد . نم نم بارون می یومد . یه نگاه به خیابون کردم . خبری از تاکسی نبود . تصمیم گرفتم تا خیابون اصلی پیاده برم . داشتم واسه خودم قدم میزدم که یهو یه ماشین با سرعت پیچید جلوم . از ترس خودم و غقب کشیدم یه جیغ خفه کشیدم . یه نگاه به ماشین کردم . ماشین هیروش بود .
از ماشین پیاده شد . همون جوری که در باز بود دستش و گذاشت رو سقف ماشین و با ابروهای گره خورده نگام کرد و گفت :
- سوار شو مانوش . باید با هم حرف بزنیم .
چقدر دلم واسش تنگ شده بود . بدون این که حرف بزنم سرم و انداختم پایین و در ماشین و باز کردم و سوار شدم . راست می گفت ، باید با هم حرف می زدیم . موش و گربه بازی فایده ای نداشت . حالا باید به خودم نشون می دادم اون چند روز فکر کردن و خود خوری کردن یه نتیجه ، حتی کوچولو داشته . اونم چند لحظه بعد سوار شد و بدون حرف با سرعت زیاد حرکت کرد .
چرخیدم سمتش و تکیه دادم به در و نگاش کردم . یه شلوار کتون طوسی با یه بلیز مردونه سفید و کت اسپرت مشکی و طوسی خیلی شیک پوشیده بود. صورتشم ته ریش داشت و موهاشم از همیشه به هم ریخته تر درست کرده بود و با یه ژست شیک یه دستش و گذاشته بود رو فرمون و اون یکی دستشم تکیه داده بود به پنجره و گذاشته بود رو لبش و با همون قیافه اخم آلود داشت رانندگی می کرد .
انقدر تو این حالت جذاب و خوشگل شده بود که نفسم و بند آورده بود . تو این چند روز انقدر بهش فکر کرده بودم و دلم واسش تنگ شده بود که داشتم با چشمام می خوردمش . اونم انقدر تو فکر بود که متوجه نگاه خیره من به خودش نشده بود . خودم و جمع و جور کردم و سر خودم داد زدم
خاک تو سرت مانوش . آدم باش . تو که دوباره برگشتی سر نقطه اولت .
باز هم قیافه خونسردی به خودم گرفتم و ابروهام و تو هم گره کردم و با لحن جدی گفتم :
- کجا داری میری ؟
یه نیم نگاهی بهم کرد و گفت :
- یه جا که راحت بشه حرف زد .
حرفی نزدم و تکیه دادم به صندلی و بیرون و نگاه کردم . سرعت ماشین خیلی زیاد بود . یکم ترسیده بودم ولی اعتراضی نکردم . می دونستم اعصابش خرابه . این و از فک منقبض شده و دست مشت شده اش دور فرمون و ابروهای گره کردش می فهمیدم . انقدر تو فکر بودم که نفهمیدم کجا داریم میریم . وقتی به خودم اومدم که ماشین وایستاد . بیرون و نگاه کردم . دیدم یه جایی مثل بام تهرانیم ولی خیلی خلوت تر .
هیروش بدون این که به من نگاه کنه از ماشین پیاده شد و رفت تکیه داد به ماشین و زل زد به منظره رو به روش . یه نگاه به ساعت کردم . 12 دقیقه به 1 بود . نمی دونستم چی کار کنم . داشت کم کم دیرم میشد . در ماشین و باز کردم و پیاده شدم . آروم رفتم سمتش و با فاصله ازش تکیه دادم به ماشین . یه نگاه بهش کردم . هنوز بدون حرف و با قیافه ای جدی داشت رو به رو نگاه می کرد . آروم گفتم :
- هیروش من دیرم شده . چی شده ؟ نمی خوای حرف بزنی ؟
یکدفعه عصبی برگشت سمتم و جوری نگام کرد که جا خوردم و خودم و کشیدم عقب . با صدایی دورگه گفت :
- واقعا روت می شه بپرسی چی شده ؟ میشه بگی چرا موبایلت خاموشه ؟
حرفی نزدم و سرم و انداختم پایین . یعنی حرفی نداشتم که بزنم . با صدایی که سعی می کرد کنترل کنه که داد نزنه گفت :
- می دونی چند بار تو این چند روز به اون شماره لعنتیت زنگ زدم ؟
سرم و بلند کردم و تو چشمایی که از عصبانیت قرمز شده بود نگاه کردم و با تمام اعتماد به نفسی که در خودم سراغ داشتم گفتم :
- خوب زنگ نمی زدی . چرا این قدر خودت و اذیت کردی ؟
احساس کردم تمام خون بدنش یکدفعه به سمت صورتش هجوم آورد . انقدر وحشتناک نگام می کرد که حتی می ترسیدم بلند نفس بکشم .
یه پوزخند زد بعد یکدفعه زد زیر خنده . یه خنده بلند و عصبی . منم با بهت داشتم نگاش می کردم . بعد رفت سمت گارد ریل کنار جاده و دوتا دستاش و گذاشت پشت گردنش و یکم تو همون حالت موند بعد یکدفعه برگشت سمتم و داد زد :
- چرا ؟ !!! تو واقعا نمی دونی چرا ؟!!!
بعد با صدای غمگینی که از عصبانیت چند لحظه پیش توش خبری نبود گفت :
- سه رو انگار تو آتیشم . حتی تو خواب هم شمارت و می گرفتم . دو روز دائم دارم جلوی دانشگاه لعنتیت پرسه می زنم تا شاید ببینمت . اونوقت تو خیلی خونسرد می گی چرا ؟ فقط همین حرف و میتونی بزنی ؟ تو فکر کردی من کار و زندگی ندارم که دائم مثل پسر بچه های دبیرستانی تو خیابونتون و جلوی دانشگات پرسه بزنم ؟ یه ذره اصلا به من فکر می کنی ؟ به رفتارات فکر می کنی ؟
با تعجب داشتم به مرد عصبانی رو به روم نگاه می کردم . فکر نمی کردم هیچ وقت خاموش کردن موبایلم تا این حد اذیتش کنه . فکر نمی کردم اینقدر واسش مهم باشم . نمی دونستم چی بگم که هم یکم آرومش کنم ، هم از موضع خودمم کوتاه نیام . در حال فکر کردن بودم که با صدای زنگ موبایلم پریدم بالا . با عجله از جیب پالتوم بیرون آوردمش و با نگاه کردن به شماره ، بدون اراده گفتم :
- وای . لعنتی
که باعث شد هیروش با تعجب به من و گوشی تو دستم نگاه کنه و بعد با چند قدم بلند خودش و بهم رسوند و گفت :
- چی شده ؟ کیه ؟
ولی من اصلا حواسم به سوالش نبود و داشتم با خودم حرف می زدم
- یادم رفت زودتر بهش خبر بدم . این شماره من و از کجا آورده ؟ حالا چی بگم بهش ؟
هیروش یکدفعه بلند داد زد :
- می گم چی شده ؟ چرا داری با خودت حرف می زنی ؟
بدون این که به سوالش جواب بدم ، دستم به علامت سکوت رو لبم گذاشتم و همو جوری که داشتم به قیافه عصبانی و معترض و ابروهای گره خورده هیروش نگاه می کردم گوشی و جواب دادم .
- الو سپهر سلام . خوبی ؟
هیروش تا اسم سپهر و شنید دستش مشت شد و یه قدم بهم نزدیک تر شد . از این نزدیکی معذب شدم و یکم خودم و عقب تر کشیدم . صدای سپهر باعث شد حواسم از هیروش پرت بشه
- سلام خوبم . تو خوبی مانوش ؟
- خوبم
- کلاست کی تموم شده ؟ احتمال دادم شاید سر کلاس باشی . گفتم شانسم و امتحان کنم . الان بیرونم . نزدیکم به دانشگاهتون . بیام دنبالت الان ؟
تو ذهنم داشتم دروغی که می خواستم بگم و با خودم مرور می کردم . تا اومدم جوابش و بدم چشمام تو چشمای هیروش گره خورد . جوری زوم کرده بود رو لبام و حرفی که می خواستم بزنم که هول شدم و سرم و انداختم پایین و با صدایی که سعی می کردم تا جایی که می شه آروم باشه که هیروش نشنوه گفتم :
- سپهر من یادم رفت زودتر بهت زنگ بزنم . راستش کلاسمون زودتر تموم شد . با چند تا از بچه ها اومدیم بیرون . ببخشید
با صدایی که معلوم بود ناراحت شده گفت :
- پس کی میای اینجا ؟ چه جوری میای ؟ می خوای هر جا هستی بگو بیام دنبالت . هوا تاریک شده دیگه .
عصبی لبم و به دندون گرفتم و بعد از چند لحظه گفتم :
- نه ، نگران نباش . بچه ها می رسونن من و . ببخشید سپهر که زودتر بهت نگفتم .
با صدای آرومی گفت :
- عیب نداره دختر خوب ، مواظب خودت باش . زود بیا . خداحافظ
- خداحافظ
تا گوشی و قطع کردم و گذاشتم تو جیبم ، هیروش با یه حرکت اومد نزدیکم . جوری که نفس های عصبیش به صورتم می خورد . با ترس خودم و عقب کشیدم ولی از پشت خوردم به ماشین جوری که نتونستم از جام تکون بخورم و گیر افتادم بین هیروش و ماشین .نمی دونم چرا ترسیدم و سرم و تا جایی که می تونستم پایین گرفتم . بعد از چند لحظه دستش و گذاشت زیر چونم و محکم گرفتش و سرم به زور آورد بالا و مجبورم کرد تو چشماش نگاه کنم .
انقدر با جدیت داشت نگام می کرد که که از ترس چونم تو دستش به لرزه افتاد . با صدای خشنی پرسید :
- سپهر کیه ؟
با لکنت گفتم :
- پسر عمه ام
از بین دندون های به هم کلید شده اش گفت :
- این همون پسر عمه ای نیست که تو نامزدی هلیا تو آالچیق داشتین با هم حرف می زدیدین ؟
این چطور بعد از این همه مدت هنوز یادش بود ؟ صدام در نمی اومد . انقدر چونه ام و محکم فشار می داد که احساس می کردم الان خورد میشه . چشماش انقدر قرمز و عصبانی بود که هر کاری کردم نتونستم حرف بزنم فقط چشمام و به معنی آره ، باز و بسته کردم .
پوزخندی زد و دستش و از زیر چونم برداشت و گذاشت دو طرفم روی ماشین جوری که بین حصار دستاش و ماشین زندانی شدم و هیچ راه فراری نداشتم . سرش و جلو آورد ، جوری که نفس های عصبیش به صورتم می خورد و با صدایی عصبی گفت :
- اون وقت چرا قرار بود بیاد دنبال تو ، کجا قرار بود با هم برین ؟
از این که مثل یه جوجه در برابرش می لرزیدم و نمی تونستم کاری کنم از دست خودم عصبانی بودم . من واسه چی باید می ترسیدم و به این حساب پس می دادم که به خودش اجازه بده اینقدر راحت از من سوال و جواب کنه ؟ دوباره روی تخسم بیدار شد . براق شدم تو چشماش و تمام شهامتم و جمع کردم و گفتم :
- داری از من بازجویی می کنی ؟
چشماش و تنگ کرد و گفت :
- مانوش روی سگ من و داری بالا میاری . می گم واسه چی می خواست بیاد دنبالت ؟
معلوم بود نمی خواد کوتاه بیاد . منم که اگه اون روم بالا می اومد اصلا اهل کوتاه اومدن نبودم . اگه آروم ازم سوال می پرسید شاید راحت جوابش و می دادم . ولی با این لحن طلبکار و عصبانی ، مانوش نبودم اگه کوتاه بیام . به همین خاطر پوزخندی زدم و با دستم کوبیدم تو سینه اش و هولش دادم عقب . این فاصله برای این که بتونم خودم و جمع و جور کنم و تحت تاثیر جذبه و خشمش قرار نگیرم واسم لازم بود .
هیروش که انتظار این حرکت و نداشت چند قدم رفت عقب و قبل از این که به خودش بیاد باعصبانیت داد زدم :
- چته تو هیروش ؟ چرا این قدر عصبانی و به در و دیوار گیر می دی ؟ تو چی کار به من داری ؟ من هر کاری که دلم بخواد می کنم و با هر کسی که دلم بخواد می رم بیرون و قرار میذارم . تو چرا این قدر حرص و جوش می خوری هان ؟!!
بعد بی توجه بهش برگشتم برم دوباره سمت ماشین که یکدفعه بازوم و گرفت و من و با شدت به طرف خودش برگردوند و یکدفعه جوری توی صورتم داد زد که احساس کردم پرده گوشم پاره شد :
- نمی تونی لعنتی . من نمی ذارم ، می فهمی ؟
از صدای دادش شکه شدم . احساس می کردم رگ گردنش از عصبانیت داره پاره می شه . از دادی که زد ، هنوز تو بهت بودم . این هیروش غیر قابل پیش بینی بود . نمی دونستم چیکار باید بکنم . از این چشمای به خون نشسته و از عصبانیت بیش از حدش می ترسیدم . دستم و با شدت از تو دستش بیرون کشیدم و با صدایی که سعی می کردم از بغض و ترس نلرزه گفتم :
- به من دست نزن هیروش . سر منم داد نزن . این قدر هم واسه من ، منم منم نکن . می فهمی ؟! تو هیچ کاره منی . پس رفتار من به تو ربطی نداره که به خودت اجازه می دی سر من داد بزنی و واسه من تکلیف تعیین کنی
با چشمای درشت شده و بی حرف نگام می کرد . انگار از حرفام شکه شده بود . با چشمای دلگیر نگام کرد و بعد بدون این که حرفی بزنه رفت نشست رو گارد ریل و دستاش و گذاشت پشت گردنش و سرش و انداخت پایین و رفت تو فکر . طاقت دیدنش و تو این حالت نداشتم . نمی دونستم دردش چیه . ای کاش می شد میرفتم ، می شستم کنارش و می گفتم :
- بسه هیروش . این قدرت خودت و اذیت نکن . به من بگو مشکلت چیه . بگو به من چرا این قدر عصبی و زود رنج شدی ؟ ولی نمی شد . همه این حرفا باید تو دلم می موند و در حد همون ای کاش باقی می موند .
یه نفس عمیق کشیدم تا بغض تو گلوم و پس بزنم . یه نگاه به ساعت کردم . واقعا خیلی دیر شده بود . اینم که حرفی نمی زد . آروم رفتم سمتش و گفتم :
- هیروش من دیرم شده . بیا بریم دیگه
سرش و بلند کرد و بدون حرف نگام کرد . انقدر نگاش گرفته و غمگین بود که بند دلم پاره شد.این چشما داشت منو ... به خاطر این که تمام قولهایی که به خودم دادم و نشکونم ، سرم و انداختم پایین و برگشتم برم تو ماشین بشینم که صداش باعث شد سر جام وایستم .
- واسه چی از من فرار می کنی مانوش ؟
احساس کردم گوشام اشتباه شنیده . تعجب کردم . این از کجا فهمیده بود که من دارم ازش فرار می کنم ؟ نباید اجازه میدادم چیزی بفهمه . بدون این که برگردم نگاش کنم با صدای آرومی که به زور از گلوم در میومد گفتم :
- من چرا باید از تو فرار کنم ؟
بعد بدون این که منتظر جوابش بمونم دوباره راه افتادم که برم که با حرفش یه جورایی سر جام میخکوب شدم .
- من دوست دارم مانوش
به گوشام اعتماد نداشتم . هیروش الان چی گفت ؟ یعنی واقعا من و دوست داره ؟!!! باورم نمی شد . خنده دار بود . این که همیشه با من دعوا داشت !!! فقط دنبال بهانه بود که بهم گیر بده . امکان نداره . حتما من و گذاشته سر کار و می خواد دستم بندازه و منتظر عکس العمل منه . هیروش و عاشق شدن ؟ هه هه ... خنده داره .
یکم خودم و جمع و جور کردم و با صدایی که به زور از گلوم در میومد گفتم :
- شوخی جالبی نبود .
صدای پاش و شنیدم که بهم نزدیک می شد . اومد رو به روم وایستاد . بوی عطرش تو بینیم پیچید . سرم و انداختم پایین و حرفی نزدم . آروم گفت :
- مانوش به من نگاه کن .
عکس العملی نشون ندادم . با این که حرفش و باور نداشتم ولی یه جورایی از برخورد باهاش معذب شده بودم . این بار با صدایی خیلی محکم و جدی گفت :
- بهت میگم به من نگاه کن مانوش .
آروم سرم و بلند کردم و نگاش کردم . تو چشماش یه چیز عجیب بود . یه جور محبت و عصبانیت و دلخوری ، همراه با هم . طاقت ناراحتیش و اصلا نداشتم . چقدر بدبخت بودم من . آروم گفت :
- دیگه این حرف و نزن مانوش . من آدمی نیستم که با احساس کسی بازی کنم . اونم تو .
سرم و انداختم پایین .طاقت نگاه موشکافانه اش و نداشتم . می ترسیدم از نگاهم بفهمه که چقدر دوسش دارم . پشت هم پلک زدم تا اشکم پایین نیاد . خدایا من که می خوام ازش فرار کنم . چرا من و تو این وضعیت قرار می دی ؟ دستام و مشت کردم و بی توجه به حرفایی که شنیده بودم از کنارش رد شدم و گفتم :
- میشه من و برسونی ؟ دیرم شده .
در و باز کردم که سوار بشم که هیروش دستش و گذاشت رو در ماشین و بستش و اومد رو به روم و تکیه داد به در و دست به سینه نگام کرد . خودم و عقب کشیدم و گفتم :
- چرا اینجوری می کنی ؟!!!
با ابروهای گره خورده و صدایی پر جذبه گفت :
- مشکلت چیه مانوش ؟ تو چرا این جوری می کنی ؟
تمام التهاب و هیجانم و پشت قیافه ای خونسرد قایم کردم و گفتم :
- اگه تو بذاری من مشکلی ندارم .
ابرویی بالا انداخت و گفت :
- آهان . یعنی الان مشکل منم و این که گفتم دوست دارم ؟ آره ؟
عصبی و کوتاه خندیدم و بعد نگاش کردم و گفتم :
- من و نخندون هیروش . باشه ؟
همون جوری دست به سینه اومد سمتم و یه نگاه از سر تا پام کرد و یکم سرش و خم کرد طرفم و گفت :
- خیلی خوشحالم که موجبات خنده و شادیت و فراهم کردم ولی یکم خودت و کنترل کن . چون حالا حالا ها از این حرفا می شنوی و باید بخندی . خنده زیاد هم فکر نکنم خیلی واست خوب باشه .
با تعجب داشتم نگاش می کردم که گفت :
- سوار شو می رسونمت .
با بی حالی سوار شدم . هنوز گیج و منگ بودم . اونم بعد از چند لحظه سوار شد و ماشین و روشن کرد و حرکت کرد . سرم و انداختم پایین و آروم گفتم :
- من خونه نمی رم . می خوام برم خونه عمه ام .
با صدای خشک و جدی و گفت :
- منظورت مامان سپهره ؟
سرم و به معنی آره تکون دادم . با حرص گفت :
- اونجا چه خبره ؟
یه نفس عمیق کشیدم که بد جوابش و ندم . کشش نداشتم که دوباره بخوام بحث کنم . با حرص گفتم :
- شام امشب اونجاییم .
یه نگاه بهم کرد و دوباره به رو به رو نگاه کرد و گفت :
- به خاطر همین می خواست بیاد دنبالت ؟
- آره .
- آدرس و بده
آدرس و دادم و دست به سینه نشستم و به بیرون نگاه کردم . شیطونه می گه بزنم لهش کنم . یکی نیست بگه به تو چه که دائم داری سوال و جواب می کنی از من ؟
حرفای هیروش داشت تو سرم می چرخید . یعنی واقعا راست می گفت و من و دوست داشت ؟ این که موضوع و کش نداد و بهم فرصت داد واسه فکر کردن و حرفی نمی زد خیلی واسم خوب بود . واقعا الان رو هیچ چیز نمی تونستم تمرکز کنم . نزدیک خونه عمه اینا بودیم که گفتم :
- اگه میشه همین جا نگه دار و خیلی نزدیک نرو دیگه . ممکنه یه نفر ببینمون .
با همون جدیت . بدون این که نگام کنه گفت :
- الان هوا تاریکه ، کسی نمی بینه . نترس . نمی تونم تو این تاریکی ولت کنم وسط خیابون که تنها بری
از این که اینقدر نگرانم بودم دلم ضعف رفت ولی اصلا به روی خودم نیاوردم و همچنان قیافم و خونسرد نگه داشتم . یکم جلوتر از خونه عمه نگه داشت و ماشین و خاموش کرد . نمی دونستم الان باید چی بگم . کیفم و دستم گرفتم و گفتم :
- مرسی که من و رسوندی . خداحافظ
اومدم در و باز کنم که دیدم قفله . بدون حرف برگشتم منتظر نگاش کردم که خونسرد تکیه داده بود به در و داشت موشکافانه نگام می کرد . وقتی نگاه منتظرم و دید ، گفت :
- موبایلت و بده
ابروم از تعجب بالا پرید و با تعجب گفتم :
- چی ؟! موبایلم ؟!
با همون جدیت سرش و تکون داد و گفت :
- آره . یه لحظه بده .
ابروهام و تو هم گره کردم و گفتم :
- واسه چی باید بدم ؟ درو باز کن دیرم شد .
لب زیریش و از حرص به دندون گرفت و عصبی گفت :
- تو عادت داری سر هر چی با من بحث کنی ؟ نترس نمی خوام بخورمش ، بهت بر می گردونم . قفلش و باز کن و بدش به من .
با شک و تردید موبایلم و از تو جیبم بیرون آوردم و قفلش و باز کردم و دادم دستش . ازم گرفت و یکم باهاش ور رفت . داشتم از کنجکاوی می مردم که الان داره چیکار می کنه . یکم بعد صدای گوشیش بلند شد .گوشیم و داد دستم و گفت :
- میس انداختم به گوشیم . امشب هم رفتی خونه سیم کارت خودت و تو گوشیت بنداز و از این بچه بازیها هم دیگه در نیار . اگه حرفی داری یا مشکلی داری رو در رو حلش کن . نه این که موبایلت و خاموش کنی یا سیم کارتت و عوض کنی و اینجوری نگرانم کنی .
حرفی نداشتم که بزنم . شاید حق داشت و کارم بچه گانه بود ولی اون هیچ وقت احساس و کارم و درک نمی کرد . درک نمی کرد که من می خوام از خودم و احساسم فرار کنم و این کار با بودن هیروش ممکن نبود . هرچند این کارم هم بی فایده بود و من هنوز هم از دیدن هیروش دست و پام می لرزید .
با صداش که اسمم و صدا می کرد از فکر اومد بیرون
- مانوش
سرم و بلند کردم و نگاش کردم . نگاش تا مغز استخونم و می سوزوند . چشماش مضطرب بود . انگار گفتن حرفی که میخواست بزنه واسش خیلی سخت بود . بعد از چند لحظه دل دل کردن با صدایی دور گه گفت :
- سپهر دوست داره مگه نه ؟
مبهوت شدم از حرفی که شنیدم ،اون از کجا فهمیده ؟ خاال چی بگم ؟ آره . انکار می کنم . هم به خاطر خودم هم به خاطر سپهر . ما که چیزی بینمون نیست . من که به اون نه گفتم . نمی خوام غرور سپهر و بشکونم . تا دهنم و باز کردم که حرف بزنم ، دستش و به معنی سکوت بالا آورد و گفت :
- فقط بهم دروغ نگو مانوش . من جنس نگاه هم جنسام و خوب می شناسم .
لبم و به دندون گرفتم و سرم و به معنی آره تکون دادم . انکار کردن فایده ای نداشت . فقط باعث می شد خودم و یه آدم احمق و درغگو نشون بدم .
نفسش و با شدت بیرون داد و گفت :
- می دونستم
نفس عمیقی کشیدم و به نگاه کلافش نگاه کردم . نمی خواستم خجالت زده به نظر بیام . من کار اشتباهی انجام نداده بودم . آروم گفتم :
- هیروش در و باز کن . من باید برم . مامانم نگرانم میشه .
نگام کرد . چشماش عصبی و ناراحت بود . یکم خم شد سمتم و گفت :
- امشب تا می تونی از سپهر فاصله میگیری . نمی خوام زیادی بهت نزدیک بشه . می فهمی ؟
با تعجب نگاش کردم دوباره داشت پرو می شد . با حرص گفتم :
- معلوم هست چی می گی تو ؟! سپهر پسر عمه منه . هم من حد خودم و می دونم هم اون . در ضمن به تو هم مربوط ....
عصبی پرید وسط حرفم و گفت :
- دوباره حرفای تکراری رو شروع نکن مانوش . فکر کنم واست روشن کردم که همه کارای تو به من مربوطه . حالا هم پیاده شو تا بیش تر از این دیرت نشده .
نفسم وبا حرص دادم بیرون و گفتم :
- بس کن خواهشا . دیگه نمی خوام چیزی راجع به این موضوع بشنوم . خداحافظ
بدون این که منتظر جوابش بمونم ، پیاده شدم . همین که در و بستم ، صدام کرد
- مانــــوش
سرم و آوردم پایین ، اونم شیشه رو کامل داد پایین و یکم خم شد سمتم . انگار عادت داشت دقیقه نود حرفاش یادش بیوفته .
- من دوست دارم و به این راحتی هم کوتاه نمی یام . پس فکر نکن با اخم کردن و جدی نگرفتن حرفام می تونی از دستم در بری . می فهمی کوچولو ؟
با تعجب گفتم :
- هــــــیروش
خندید و گفت :
- جـــــانم . اونجوری تعجب نکن و چشمات و هم گرد نکن . همین امشب میام بالا و با بابات صحبت می کنما !!!
با دهن باز داشتم نگاش می کردم . یه چشمک زد و گفت :
- برو تو سرما می خوری . خیلی دوست دارم فینقیلی
بعد هم گاز داد و رفت . منم داشتم با دهن باز به ماشینش که با سرعت دور می شد نگاه می کردم . خدایا یعنی واقعا دوستم داره ؟ یه لبخند اومد رو لبم . به خودم که نمی تونستم دروغ بگم . خوشحال بودم . خیلی هم خوشحال بودم . جدا از دامون و دوستی ما و این که دامون شوهر خواهر هیروش و این که من چقدر به عشق بی اعتماد بودم ، دوست داشتن هیروش شیرین بود . خیلی هم شیرین بود .
- مانوش واسه چی اینجا وایستادی ؟
یه جیغ خفه ای کشیدم و با ترس برگشتم پشت سرم و نگاه کردم . سپهر در حالی که داشت می خندید گفت :
- ببخشید نمی خواستم بترسونمت .
با اخم نگاش کردم و گفتم :
- انگار همچین هم بدت نیومده . خوب داری می خندی .
خندید و گفت :
- خوب بابا سخت نگیر . خوبی ؟ این جا چی کار می کردی ؟
- خوبم . دوستم رسوندم و رفت همین .
رسیدیم جلوی در . در و باز کرد و تعارفم کرد رفتم تو . مامان کلی غر زد سرم که کجا بودم و چرا دیر کردم . با بد ختی قانع شد ولی می دونم هنوز ته دلش مشکوکه . تو دلم کلی به هیروش فحش دادم که باعث می شه این جوری ضایع بشم و دروغ بگم .
عمه و دامون و هلیا هم از شانس بد من دعوت بودن . سعی کردم تا جایی که می تونم به چشمای دامون نگاه نکنم . با همه احوال پرسی کردم و با سایه رفتم تو اتاقش تا لباسم و عوض کنم . سایه درست نقطه مقابل سپهر بود . هر چی سپهر آروم و ساکت بود ، سایه شلوغ و شیطون بود و در عرض چند دقیقه اخبار تمام دور و اطرافیان و بهت میداد .
سایه نشست رو تخت و گفت :
- خبر جدید و داری مانوش ؟
همون جوری که با خونسردی داشتم موهام و شونه می کردم نگاش کردم و گفتم :
- نه . چه خبری ؟
- ماه دیگه عروسی دامون و هلیاست .
همون جوری شونه به دست خشک شدم . آب دهنم و با صدا قورت دادم و گفتم :
- به همین زودی ؟
نه زود نیست به نظر من . دامون که همه چی داره . دختره هم که وضع مالی باباش خوبه . زود میرن سر خونه زندگی خودشون راحت میشن دیگه .
همون موقع عمه سایه رو صدا کرد . بلند شد و همون جور که غر می زد گفت :
- من می رم کمک مامان و توهم زود بیا
این و گفت و از اتاق رفت بیرون . یه نگاه به در بسته اتاق کردم و با بی حالی روی تخت نشستم . درسته که من دامون و فراموش کرده بودم . ولی با شنیدن خبر ازدواجش دلم یهو زیر و رو شد . نه به این خاطر که هنوز دوستش داشتم . چون از وقتی که فهمیده بودم که هیروش و دوست دارم تازه درک می کردم من ، تو همه این سالها دامون و دوست نداشتم . فقط یه جورایی بهش عادت کرده بودم .
مشکل این جا بود که هنوز نمی تونستم تصور کنم یه آدم چقدر می تونه پست باشه که اینقدر راحت با احساس یه نفر دیگه بازی کنه و بعد خیلی راحت زندگیش و کنه . چقدر همیشه تو رویاهام این روزها رو تصور کرده بودم . روزی که بخواییم ازدواج کنیم و ..... یه نفس عمیق کشیدم و کلافه دستی به صورتم کشیدم . همون موقع قیافه هیروش وقتی که گفت دوستم داره اومد تو ذهنم و ناخودآگاه یه لبخند نشست رو لبم .
با خودم گفتم ، خاک تو سرت مانوش واسه چی ناراحتی الان ؟ نه دامون خان تو لیاقت من و نداشتی . کاشکی اصلا از اول تو زندگی من نبودی . کاش یه جور دیگه ای با هیروش آشنا می شدم . یه نفس عمیق کشیدم و بلند شدم تو آینه به قیافه رنگ پریده ام نگاه کردم . یکم رژ گونه
زدم و رژ لبمم تمدید کردم . حالا خوب شد .موهام و به صورت کج گیس کردم . بامزه شد قیافم . دوباره یه نفس عمیق کشیدم و رفتم بیرون .
سنگینی نگاه دامون و سپهر و روی خودم حس می کردم ولی اهمیتی ندادم و نشستم کنار مرصا . همون جوری که داشتم با مرصا صحبت می کردم عمه صدام کرد و گفت :
- مانوش جان خبر و شنیدی ؟
فهمیدم چی می خواد بگه . تو دلم یه پوزخند به خبر دست دومش زدم و همون جوری که داشتم یه سیب و پوست می گرفتم به عمه نگاه کردم و گفتم :
- چه خبری عمه ؟
با خوشحالی دست هلیا رو که کنارش نشسته بود و گرفت و گفت :
- تاریخ عروسی دامون و هلیا رو مشخص کردیم . حدود یه ماه دیگه است .
با خونسردی به دامون و هلیا نگاه کردم و یه لبخند زدم و گفتم :
- تبریک میگم . پس باید به فکر لباس باشیم کم کم .
هلیا با خوشحالی تشکر کرد ولی دامون داشت با چشمای متعجب و ابروهای گره خورده نگام می کرد . حتما انتظار این برخورد و از من نداشته . خدا رو شکر سایه قبال این خبر و بهم داده بود . چون نمی خواستم حتی دامون واسه یه لحظه ناراحتی رو تو چشمام ببینه . حالا فرقی نمی کرد دلیل این ناراحتی چی باشه .
بعد از شام دخترا نشسته بودن تو اتاق و داشتن با هم پچ پچ می کردن و می خندیدن ولی من اصلا حوصله نداشتم و نشسته بودم تو پذیرایی و داشتم به حرفای بقیه گوش می دادم که سپهر کنارم نشت و گفت :
- خوبی مانوش ؟
سرم و تکون داد و یه لبخند زدم و گفتم :
- خوبم
با ناراحتی نگام کرد و گفت :
- دوست نداشتم امشب خاله اینا هم اینجا باشن ولی شنیده بود شما میاین خودش گفته بود ما هم میایم .
نگاش کردم و به این همه مهربونیش لبخندی زدم و گفتم :
- من خوبم سپهر نگران نباش
اونم یه لبخند مهربون زد و گفت :
- خوشحالم حالت خوبه . گفتم شاید خبر ازدواجشون رو بشنوی به هم بریزی .
یه نگاه به دامون کردم . در حالی که داشت با هلیا حرف می زد چشماش به من و سپهر بود و داشت با ابروهای گره خورده نگامون می کرد . سر در نمی آوردم این چپ چپ نگاه کردنش دیگه چی بود . یه پوزخند زدم و برگشتم سمت سپهر و گفتم :
- یاد گرفتم واسه چیزهای بی ارزش ناراحت نشم . من خوبم سپهر مطمئن باش.
همون موقع واسم smsاومد . گوشیم و از رو میز برداشتم و اس و اس و باز کردم . ولی از دیدن اسمی که سیو شده بود دهنم باز موند
- عشقم ؟!!! عشق من دیگه کی بود ؟!!!
انقدر قیافم مبهوت بود که سپهر هم فهمید . آروم پرسید :
- اتفاقی افتاده ؟!!
زود گفتم :
- نه نه . یکی از دوستام که چند وقت بود ازش خبری نداشتمه . چیزی نیست
با بهت متن smsو خوندم
- داری چیکار می کنی بچه ؟ فاصله اسلامی و با سپهر رعایت کردی یا نه ؟
از smsهای قبلیش فهمیدم که هیروشه . دیونه است این پسر . موقعی که گوشیم و ازم گرفته بود تا به گوشی خودش میس بندازه اسمشم عوض کرده بود . خندم گرفت . عقل نداره بچه . جواب دادم :
- تو خجالت نمی کشی اسمت و تو گوشی من عوض کردی ؟!!
چند لحظه بعد جواب داد:
- خوب دیدم چه کاریه . تو که می خوای چند وقت دیگه عوضش کنی ، من واست این کار و کردم و زحمتت و کم کردم .
آخرش هم یه آیکن خنده گذاشته بود
منم خندم گرفت از پرویی بیش از حدش . فوری جواب دادم .
- زیادی خودت و تحویل می گیری . اصلا هم از این خبرا نیست . تو خواب ببینی آقای از خود راضی
- ایشاال تو بیداری هم میبینم فینقیل خانمی . حالا بحث و نپیچون . از سپهر خان چه خبر ؟
خنده موزی و بد جنسی کردم و فوری تایپ کردم .
- خوبه . چرا بد باشه ؟ اتفاقا الان کنار من نشسته و داریم با هم حرف میزنیم . سلام میرسونه خدمتتون .
- ااا . پس اینجوریه ؟ سلام منم خدمتشون عرض کنید و بگید بعدا به خدمتشون می رسم .
خندم گرفت . خوشم می اومد حرص می خورد . جواب دادم :
- وا هیروش . این چه مدل حرف زدنه ؟
جواب داد :
- مدل من اینجوریه دیگه . البته یه مدل دیگه هم بلدم که برای بعد از نامزدیمونه . خدمت تو هم بعدا می رسم . البته واسه تشکر به خاطر این که به حرفام خوب گوش کردی و دور و بر سپهر نگشتی
هر کاری کردم خنده رو لبم و جمع کنم نشد . سپهر که از کنارم بلند شده بود و داشت پذیرایی می کرد ظرف میوه رو گرفت جلوم . یه سیب برداشتم و تشکر کردم که با لبخند مهربونی گفت :
- خوشحالم که می خندی . همیشه بخند مانوش
از این همه مهربونیش دلم گرم شد و یه لبخند محو زدم و گفتم :
- مرسی سپهر
سپهر که از جلوم کنار رفت دوباره با دامون چشم تو چشم شدم . بازم داشت با اون ابروهای گره خورده نگام می کرد . این نگاهش اعصابم و خورد کرده بود . منم برعکس همیشه ، نگاهم و ازش ندزدیم و مثل خودش ابروهام تو هم گره کردم و ابروم و به معنی چیه ، بالا انداختم و سرم و تکون دادم . سرش و به معنی تاسف تکون داد و برگشت سمت هلیا که داشت با عمه حرف می زد.
لعنتی منظورش و از این کارا نمی فهمم . فقط بلده رو اعصاب من اسکی کنه . بره به جهنم . عوضی .
یه نگاه به گوشی تو دستم کردم . هیروش با دامون خیلی فرق داره . بهم آرامش میده . ناراحتی و خوشحالی من واسش مهمه .نگرانمه . خدایا چرا سرنوشت من اینجوریه . حالا که به یه نفر عالقمند شدم اون یه نفر باید هیروش باشه ؟ نمی دونم چرا ولی ناخودآگاه واسه هیروش نوشتم :
- خیلی دلم گرفته هیروش
چند لحظه بعد جواب داد :
- چرا عزیز دلم ؟ واسه چی دلت گرفته ؟ اتفاقی افتاده ؟!!
از عزیز دل گفتنش اشک تو چشمام جمع شد . جواب دادم :
- خودمم نمی دونم چرا ولی ناجور دلم گریه می خواد
بدون این که چشمم و از صفحه گوشیم بردارم منتظر جواب شدم :
- فدای دلت بشم من . فردا میام دنبالت می برمت یه جایی که دلت یکم باز بشه . منم که ببینی حالت خوب میشه .
دلم از محبتش ضعف رفت .یکدفعه یاد حرفایی که امروز بینمون رد و بدل شده بود افتادم . دلم می خواست سر خودم جیغ بزنم که این قدر راحت باهاش حرف زدم ، شده بودم حکایت اون ضرب المثله است که با دست پس می زنم و .... زود جواب دادم :
- نه . من نمی تونم بیام .
- چرا نمی تونی بیای ؟!!!
یکم فکر کردم و بعد نوشتم :
- چون درست نیست . دلیلی نداره همدیگر و ببینیم .
چند لحظه بعد جواب داد :
- وای امان از دست تو مانوش ، من و اینقدر حرص نده . باشه ؟ سکته می کنم می میرم . می افتم رو دستت آ .
با حرفش اخمام و کشیدم تو هم و زیر لب گفتم :
- خدا نکنه .
دستام از هیجان زیاد شنیدن حرفاش یخ زده بود . من هیروش و دوست داشتم . من عاشق این بودم که نگرانم بشه و دلواپسم . این که بهم محبت کنه . این که بفهمم واسش مهمم . من و عزیزم صدا کنه . خدایا یعنی من حق عاشق شدن ندارم ؟ حق خوشبختی ندارم ؟ولی ...
قبل از این که فکر و خیال زیاد پشیمونم کنه ، نوشتم :
- کجا می خوای ببریم ؟
- آفرین دختر خوب . عجله نکن . فردا همه چی و می فهمی . ساعت 88 میام دنبالت . شبت بخیر عزیزم . فکر و خیال اضافه هم ممنوع
یه نفس عمیق کشیدم و بغضم و قورت دادم و نوشتم :
- باشه شب بخیر
تا وقتی رفتیم خونه دیگه به دامون نگاه نکردم . حال و حوصله هیچی رو نداشتم مخصوصا نگاهای مزخرف دامون رو .
صبح بلند شدم . یه دوش سریع گرفتم و پالتو یشمی کوتاه با شال و شلوار مشکی پوشیدم و موهامم محکم بستم بالا و یه آرایش ساده هم کردم و رفتم بیرون . سر کوچه جای همیشگی وایستاده بود . بعد از اون حرفایی که زده بود، سخت بود باهاش رو به رو بشم و یکم معذب بودم . یه جورایی خجالت می کشیدم . شاید اشتباه کردم و نباید دوباره می دیدمش ولی این دل لعنتی این چیزا حالیش نمی شه . بهترین کار این بود که خودم و بزنم به بی خیالی و اصلا به روی خودم نیارم که دیروز چی گفته و من چی شنیدم
نشستم تو ماشین و گفتم :
- سلام
تکیه داد به در ماشین و مثل همیشه از بالا تا پایین رصدم کرد . منم نگاش کردم . یه شلوار کتون قهوه ای سوخته با بافت کرم پوشیده بود و عینک آفتابیشم زده بود بالای سرش روی موهایی که مثل همیشه شلوغ و در هم درست کرده بود . تیپش و بوی عطرش رو دوست داشتم . این پسر همه چیزش واسه من دوست داشتنی بود .
با صداش دست از دید زدن تیپش برداشتم به خودم اومد و واسه این که تابلو بازیم و جبران کنم شروع کردم به بستن کمربندم
- به به مانوش خانم . خوبی شما ؟
خیلی خونسرد گفتم :
- خوبم مرسی
همونطور که ماشین و روشن می کرد خندید و گفت:
- خوبه . منم حالم خوبه مرسی از احوال پرسیت
خندیدم و گفتم :
- خوب حالا . کم تیکه بنداز. حالا کجا می ری ؟
- دختر تو چقدر فضولی . یکم طاقت بیار . می فهمی .
بعد شیطون نگام کرد و گفت :
- دیشب چه خبر بود ؟ خوش گذشت ؟
واسه این که حرصش و در بیارم یه لبخند زدم و گفتم :
- اوهم . کلی خوش گذشت . جات خالی
خونسرد نگام کرد و گفت :
- از آقا سپهر چه خبر ؟ خوب بودن ؟
زیر چشمی نگاش کردم و گفتم :
- آره خوب بود . واسه چی بد باشه ؟
آرنجش و گذاشت به لبه شیشه و دستش و گذاشت رو لبش و بعد از یکم فکر کردن گفت :
- آخه حدس می زنم به زودی حالش بد بشه!!!
با تعجب نگاش کردم و گفتم :
- واسه چی حالش بد بشه ؟
چشمکی زد و گفت :
- به هر حال اونم از تو خوشش میاد . وقتی بشنوه قرار به زودی نامزد کنی ، خیلی خوشحال نمی شه ، مگه نه ؟
تکیه ام و دادم به در و کامل برگشتم سمتش و با تعجب گفتم :
- من ؟!! من قرار نامزد کنم ؟!! اون وقت با کی قرار نامزد کنم ؟
یه نگاه عاقل اند سفیه بهم انداخت و گفت :
- با من دیگه
خندیدم و گفتم :
- خیلی مسخره ای . من و بگو که داشتم جدی به حرفات گوش می دادم .
ابرویی بالا انداخت و گفت :
- جدی بگیر عزیزم . جدی بگیر .گفتم که من با دو تا اخم و قیافه گرفتن کوتاه نمیام فینقیل خانم . اول و آخرش مال خودمی .
با حرفش از خجالت گر گرفتم . هول شدم و واسه این که حرف و عوض کنم فوری گفتم :
- راستی دیشب خواهرت هم اونجا بود
یه نگاه بهم انداخت که یعنی خودتی و من فهمیدم که حرف و عوض کردی ولی چیزی نگفت بعد از چند لحظه قیافه ناراحتی به خودش گرفت و گفت :
- جدی ؟ من اصلا نمی فهمم چه معنی داره که یه خواهر بدون برادرش بره مهمونی . من نمی فهمم به خدا
چشمام و ریز کردم و یه نگاه بهش کردم . اونم یه نگاه بهم کرد و گفت:
- چرا اینجوری نگاه می کنی ؟
- میدونی خیلی روت زیاده ؟
سرش و تکون داد و گفت :
- اوهم . می دونم
خندم گرفت . این بشر درست بشو نبود . ماشین که وایستاد با تعجب یه نگاه به دور و اطرافم انداختم و گفتم :
- اینجا کجاست دیگه ؟
همونجوری که از ماشین پیاده می شد گفت :
- پیاده شو می فهمی
چند دقیقه بعد با تعجب و عصبانیت رو به روش وایستاده بودم و نگاش می کردم . وقتی دیدم اهمیتی نمیده ، با حرص گفتم :
- نگو که می خوای سوار بشی
ابرویی بالا انداخت و گفت :
- پس دیونه ام این همه راه بیام اینجا . تو دوست نداری ؟ نمی خوای سوار بشی ؟
- نه خیر من از ارتفاع می ترسم . هیروش خطرناکه . تو رو خدا بیخیال .
- ااا دختر خوب مگه دفعه اولمه این جوری میگی ؟ من واسه خودم یه پا استادم
یه نگاه به کسایی که داشتن از اون بالا با پاراگالیدر می اومدن پایین انداختم و واسه یه لحظه خودم و جای اونها گذاشتم و احساس کردم قلبم داره میاد تو دهنم و بازم با دلشوره به هیروش نگاه کردم و گفتم :
- هیروش ترو خدا بیخیال . اگه می خوای دیونگی کنی و از اون بالا بپری پایین الاقل وقتی این کار و بکن که من نباشم
شیطون نگام کرد و گفت :
- نگران نباش . دلت شور چی و میزنه دختر خوب ؟ تازه من امروز تو رو آوردم اینجا تا هم دلت باز بشه هم با عالقمندیهای همسر آینده ات هم آشنا بشی
حرصم در اومد . این بشر اصلا از رو نمی رفت . از دستش عصبانی بودم و دلم می خواست یه جوری عصبانیتم و خالی کنم و دیواری کوتاهتر از خودش پیدا نکردم ، به همین خاطر تو چشماش نگاه کردم و گفتم :
- لازم نیست جلوی من این کارا رو بکنی . بذار هر وقت زن گرفتی با اون بیا . من هیچ عالقه ای بهت ندارم پس اینقدر نامزدم ، نامزدم نکن . اصلا هر کاری دوست داری بکن . اگر هم حرفی زدم به خاطر خودت بود .فکر دیگه ای واسه خودت نکن .
واسه یه لحظه مات و مبهوت وایستاد و نگام کرد . کم کم نگاش رنگ دلخوری گرفت . یه خنده تلخ کرد و مثل همیشه که کلافه می شد یه دست به گردنش کشید و همون جوری که کوله اش رو از رو زمین بر میداشت غمگین نگام کرد و گفت :
- خوبه پس خیالم راحته دیگه نگران نمیشی ، فقط ببخشید وقتت و گرفتم ولی میشه یکم منتظرم بمونی تا بیام ؟ قول میدم زیاد منتظرت نذارم و زود بیام
بعد قبل از این که بره اومد جلوتر و زل زد تو چشمام و گفت :
- دعا کن اون بالا یه بالیی سرم بیاد که هم تو از دست من راحت بشی هم خودم از این برزخ بیام بیرون
بعد بدون این که منتظر حرفی از طرف من باشه کوله رو انداخت رو شونه اش . سوار وانت شد که بره بالا تو محوطه پرواز . انقدر مبهوت بودم و در حال تجزیه و تحلیل حرفش بودم که وقتی به خودم اومدم که اثری از هیروش نبود .
از حرصم با لگد زدم به سنگ جلوی پام و یه جیغ زدم که باعث شد چند تا پسری که یکم دور تر از من وایستاده بودن با تعجب برگردن و نگام کنن . لابد فکر کردن دیونه ام . ولی هیچی واسم مهم نبود . مهم هیروش بود که تا چند دقیقه دیگه وسط زمین و آسمون بود .
خیلی احمقی مانوش ، واسه چی اون حرف و بهش زدی و ناراحتش کردی ؟ اگه نمی تونی مثل آدم رفتار کنی الاقل یه کاری نکن که ناراحتش کنی ، بعد خودت از ناراحتی اون مثل دیونه ها به خودت بپیچی
یه نگاه به کسایی که با پاراگالیدر می اومد پایین کردم و باز دلم ریخت .
اگه یه بالیی سرش بیاد ، می خوای چه خاکی به سرت بریزی احمق ؟ خدایا 1111 تا صلوات نظر می کنم که صحیح و سلام بیاد پایین و اتفاقی واسش نیوفته .
مثل همیشه که دلشوره سراغم میاد بازم فشارم اومده بود پایین و دست و پام یخ زده بود و ضربان قلبم رفته بود بالا . نمی دونم چقدر یه تیکه راه و قدم زدم و به اسمون نگاه کردم و دعا خوندم که یکدفعه تو آسمون نزدیک به زمین تشخیصش دادم . فکر کنم داشت فرود میومد . چشمام داشت از حدقه می زد بیرون .
فوری چشمام و بستم تا لحظه فرود اومدنش و نبینم . اشکام دیگه داشت می اومد پایین . یکم که گذشت با کلی ترس و لرز چشمام و باز کردم و دیدمش که دورتر از من داره چترش و جمع می کنه . یه نفس راحت کشیدم و نشستم رو تخته سنگی که نزدیکم بود و اینبار اشکام با سرعت بیشتری اومد پایین و واسه این که کسی اشکام و نبینه سرم و تا جایی که می تونستم پایین انداخته بودم .
نمی دونم چقدر گذشت که احساس کردم یه سایه ای روم افتاده . سرم و بلند کردم دیدم لباسش و عوض کرده و بالای سرم وایستاده .قیافش مثل یخ سرد بود جوری که از سرماش یخ
زدم . یه نگاه به قیافم کرد و بعد چشماش و ریز کرد و نگاش دوباره مهربون شد و رنگ نگرانی به خودش گرفت و گفت :
قسمت هفتم
- حالت خوبه مانوش ؟ گریه کردی ؟
دلم می خواست بیوفتم به جونش تا می خوره بزنمش . بدون این که به سواالش جوابی بدم از جام بلند شدم و رفتم سمت جایی که ماشین و پارک کرده بود . صداش و میشنیدم که داره از پشت صدام می کنه . ولی اهمیتی ندادم و بدون اینکه بهش توجه کنم با بیشترین سرعت ممکن رفتم سمت پارکینگ که یکدفعه دستم و به شدت از پشت گرفت جوری که کشیده شدم سمت عقب بعد برگردوندم سمت خودش و دوتا بازوهام و گرفت و تکونم داد و گفت :
- معلوم هست چیکار داری میکنی مانوش ؟ چرا هر چی صدات می کنم جواب نمی دی ؟ چی شده ؟
دستش واز بازوم جدا کردم و با عصبانیت نگاش کردم و بدون این که حرفی بزنم دوباره برگشتم سمت ماشین که این بار دستم و با شدت بیشتری کشید جوری که پرت شدم تو بغلش .
سرم و بلند کردم که یه چیزی بهش بگم که چشمام تو چشماش قفل شد . اونم بدون حرف زل زد تو چشمام . چشماش رنگ عصبانیت و نگرانی و با هم داشت . داشتم تو نگاهش حل می شدم ولی به خودم اومدم و تکون به خودم دادم تا از جذبه نگاهش بیام بیرون . دستم و گذاشتم رو سینه اش و هلش دادم عقب و با حرص گفتم :
- چیه ؟ هان ؟ تو به من چیکار داری ؟ برو به پروازت برس . به جهنم که مانوش پایین وایستاده و دلش شور میزنه . به جهنم که قلبش داره میاد تو دهنش . به جهنم که از ترس و دلشوره انقدر به آسمون نگاه کرد که گردنش خشک شد . هنوز به این سن و سال نمی فهمی وقتی می خوای یه کاری و انجام بدی نیاید بگی خدا کنه بالیی سرم بیاد و طرف و تو جهنم ول کنی و بری ؟ نه بابا اینها چه اهمیتی داره . تو برو به عشق و حالت برس . مانوش کیه ؟ مهم خودتی !!!
بدون این که دست خودم باشه دوباره اشکام داشت می اومد پایین . نمی خواستم جلوش گریه کنم ولی دست خودم نبود . بعد یکدفعه به خودم اومدم و فهمیدم چه گندی زدم و چه جوری مشتم جلوش باز شده . یه نگاه بهش کردم که داشت با دهن باز نگام می کرد . خجالت کشیدم . خواستم به روی خودم نیارم . سرم و انداختم پایین و برگشتم دوباره به سمت ماشین رفتم که
دیدم دوید و اومد جلوم وایستاد . جرات نگاه کردن تو چشماش و نداشتم . سرم و انداختم پایین و با صدایی که به خاطر گریه خش دار شده بود ، گفتم :
- از سر راهم برو کنار
بازوهام و گرفت و گفت :
- مانوش به من نگاه کن
نمیتونستم . روم نمی شد به چشماش نگاه کنم . دستش و گذاشت زیر چونم و سرم و آورد بالا و و آروم ولی جدی گفت :
- بهت می گم به من نگاه کن .
آروم چشمام و آوردم بالا و به چشماش نگاه کردم . چشما و تمام اجزاء صورتش می خندید . آروم و با لکنت گفت :
- مانوش تو ... تو ... نگران من شده بودی ؟
آب دهنم و به زور قورت دادم و گفتم :
- نه اینطور نیست
لبخند محوی زد و گفت :
- راست بگو مانوش ، تو دلت واسه من شور می زد به همین خاطر حالت بد شد و گریه کردی مگه نه ؟
انقدر تابلو بازی در آورده بودم که نمی دونستم چه جوری ماست مالیش کنم . دستش و از زیر چونم کنار زدم و سرم و انداختم پایین و گفتم :
- آخه خودم هفته پیش تو روزنامه خوندم یکی با پاراگالیدر به کابلهای برق گیر کرده و چند ساعت تو وضع بدی آویزون بود . تازه تو روزنامه نوشته بود چند بار دیگه هم از این اتفاقها افتاده ، اگه تو هم گیر می کردی به کابلها چی ؟ یا اگه چترت پاره میشد یا ...
یکدفعه دستم و گذاشتم رو دهنم و ساکت شدم . اینکارم باعث شد صدای خنده هیروش بلند بشه . خاک تو سرت مانوش مثال می خواستی ماست مالیش کنی ؟ تو که بدتر گند زدی . حالا چه فکری راجع بهت می کنه احمق ؟
قدرت این که سرم و بلند کنم و ببینم در چه وضعیتیه رو نداشتم . همون جوری که می خندید دستم و محکم گرفت و به سمت ماشین حرکت کرد . سرم و بلند کردم و با تعجب نگاش کردم و گفتم :
- چیکار می کنی ؟ دستم و ول کن .
اومدم دستم و از تو دستش در بیارم بیرون که نذاشت و همون جوری که می خندید و با سرعت راه می رفت ،نگام کرد و گفت :
- اونجوری نگام نکن . بیا زودتر از اینجا بریم تا وسط این همه آدم از خوشحالی یه کاری دست خودم و خودت ندادم .
از خجالت لبم و به دندون گرفتم و به اعتراض گفتم :
- اااا هیـــــــــــرو ش !!!
در ماشین و باز کرد و من و سوار ماشین کرد و دستش و گذاشت رو سقف ماشین و خم شد سمتم و یه چشمک بهم زد و گفت :
- من که میدونم الان باز صدای دادت در میاد ولی بازم میگم . جـــــــون هیروش
با حرص نگاش کردم که خندید و در و بست و رفت کوله اش و گذاشت صندوق عقب و خودش اومد سوار شد و گفت :
- بریم یه جای ساکت حرف بزنیم ؟
آروم گفتم :
- باشه
بعد هم روم و برگردوندم سمت شیشه و زل زدم به منظره بیرون . چند دقیقه یکبار ، سنگینی نگاهش و احساس می کردم ولی به روی خودم نمی آوردم . از مسیر تشخیص دادم که داریم می
ریم پارک کوهسار . جای خوبی بود برای صحبت کردن . رسید به بالاترین نقطه پارک و ماشین و پارک کرد و گفت :
- یه لحظه صبر کن . زود میام .
بعد هم پیاده شد و رفت . یه نگاه به منظره رو به روم کردم . سوئیچ و از رو ماشین برداشتم و پیاده شدم . هوای این بالا سرد بود . یکم لرز کردم . دستام و بغل کردم و رفتم تکیه دادم به ماشین و زل زدم به تهران دود گرفته .
کلی فکر تو سرم چرخ می زد . این بود دوری کردنت مانوش ؟تو که با این حرف زدنت زدی همه چیز و خراب کردی . همین جوری تو فکر بودم و داشتم سر خودم غر غر می کردم که یکدفعه یه لیوان رو به روی صورتم گرفته شد . پریدم بالا و یه جیغ خفه کشیدم . سرم و چرخوندم و دیدم هیروش داره با لبخند نگام می کنه . تا نگاه من و متوجه خودش دید گفت :
- کجایی دختر خوب ؟ هر چی صدات می کنم اصلا حواست نیست .
لیوان و ازش گرفتم و زیر لب تشکر کردم . اونم اومد کنارم تکیه داد به ماشین و بی حرف زل زد به منظره رو به روش . یکم از چایم رو خوردم که پرسید :
- حالت خوبه ؟ بهتر شدی ؟
سرم و تکون دادم و گفتم :
- ای بدک نیستم . یه جورایی عادت کردم .
با تعجب پرسید :
- به چی عادت کردی ؟
- به دلشوره و نگرانی . من آدم خیلی مضطربی هستم . دائم دلشوره دارم . واسه همه چی نگران میشم . انقدر نگران مامان اینا هستم که یه وقتایی خودم هم کلافه میشم . نگران بیرون رفتن و سلام برگشتنشون . نگران این که یه وقت مریض نشن . وای به حال این که یه جایی بدون من برن ، تا برگردن و بیان میمیرم از دلشوره و نگرانی . من خیلی به خانواده ام وابسته ام . می دونی شاید به نظر خیلیا مسخره باشه ولی من یه وقتایی فکر می کنم اگه زمانی خدایی نکرده مامان اینا نباشن چی میشه ؟ می دونم میمیرم من .
آروم زیر لب گفت :
- خدا نکنه .
بعد از چند لحظه نگام کرد و با شیطنت گفت :
- منم به نگرانیات اضافه شدم . آره ؟
سرم و انداختم پایین . بعد از اون همه ضایع بازی چی می گفتم ؟ یه نفس عمیق کشیدم و سرم و تکون دادم و گفتم :
- آره
- چرا ؟!!!
نگاش کردم و گفتم :
- چی چرا ؟!!!
یه نفس عمیق کشید و گفت :
- تو نگران خانوادتی چون بهشون عالقه داری . چرا برای من دلشوره داری و نگرانمی ؟
هول کردم . موندم چی بگم . سرم و انداختم پایین و گفتم :
- خوب... خوب تو هم بالاخره فامیلی . با هم ... با هم دوستیم
چشماش و ریز کرد و به چشمام نگاه کرد و گفت :
- فقط به همین خاطر مانوش ؟همه دلشوره و نگرانیت و همه اون اشکایی که ریختی به خاطر حس فامیلی بوده ؟ !!!
می دونستم دلیل خیلی مزخرفی آوردم ولی چاره ای نداشتم . چی می گفتم ؟ اومد رو به روم وایستاد و گفت :
- ولی چشمات این و نمیگه
فوری سرم و انداختم پایین و گفتم :
- چشمای من حرفی برای گفتن ندارن .
با صدای خش داری گفت :
- مانوش چرا اینقدر اذیتم می کنی ؟
با تعجب نگاش کردم و گفتم :
- من چرا باید تو رو اذیت کنم ؟
تو چشمام نگاه کرد و گفت :
- چرا از من و احساسم فرار می کنی ؟ فکر می کنی اگه تو هیچی نگی و راجعبش حرف نزنی من هم یادم می ره ؟
الان آمادگی شنیدن این حرفا رو نداشتم . الان که اینقدر دست دلم واسش رو شده . الان که می دونم تا چه اندازه جونم به جونش بنده .به سختی و با صدای آرومی گفتم :
- من از چیزی فرار نمی کنم . واسه من چیزی وجود نداره که بخواد فراریم بده .
سرش و یکم سمتم خم کرد و با دقت نگام کرد و گفت :
- داری خودت و گول می زنی ، فکر می کنی منم می تونی گول بزنی بچه ؟
قلبم با بیشترین سرعت ممکن داشت می زد . بعد رفت نشست رو گارد ریل و دست به سینه زل زد بهم و گفت :
- میدونی مانوش من اصلا اهل ازدواج نبودم ولی شدم . اهلی ام کردی ؟ می فهمی ؟
احساس می کردم صدای ضربان قلبم و می شنوم . انقدر از شنیدن حرفاش شکه شده بودم که نمی تونستم حرفی بزنم . آروم گفت :
- می خوای فرار کنی از دستم ؟ باشه فرار کن ولی منم ول کنت نیستم و دنبالت میام . انقدر میام تا بهم بله بگی . نمی خوام یه وقتی به خودم بیام که ببینم راحت از دستت دادم و جام رو یکی مثل امیر علی و سپهر گرفته .
- احساس می کردم از استرس زیاد رنگ و روم پریده . با صدایی که از هیجان می لرزید گفتم :
- تو قضیه امیر علی و از کجا می دونی ؟
نگام کرد و تلخ خندید و گفت :
- می دونی چی واسه یه مرد سخته ؟ این که یکی از عزیزترین دوستات عاشق عشقت باشه و با نگاهش به اون آتیشت بزنه . می دونم که اون زودتر از من اومده . قول نمی دم که حتی اگه اون و دوست داشتی ، من تلاشی واسه به دست آوردنت نمی کردم ولی الان که می دونم جوابت به اون منفیه ، هیچ چیزی نمی تونه جلوم و بگیره که تو رو مال خودم نکنم .
از خجالت گوشه لبم و به دندون گرفتم گه گفت :
- ول کن اون لبت و بچه .
لبم و ول کردم و سرم و تا جایی که می تونستم پایین انداختم . آروم گفت :
- یه چیزی بگو مانوش
با صدایی که به زور از گلوم بیرون میومد گفتم :
- من نمی خوام دوباره به کسی وابسته بشم . نمی خوام دوباره ضربه بخورم .
بلند شد اومد رو به روم وایستاد و گفت :
- یعنی الان بهم وابسته نشدی ؟ هیچ احساسی بهم نداری ؟
کلافه گفتم :
- حرف من این نیست هیروش
- پس چیه ؟!!! من یه روز اگه ازت خبری نداشته باشم کلافه و داغون می شم . دائم دلم می خواد باهات حرف بزنم . صدات و بشنوم . ببینمت . حست کنم . تو تا حالا نشده که منتظر زنگ من باشی ؟ دلت واسم تنگ بشه ؟
پریدم وسط حرفش و گفتم :
- ولی من دلم نمی خواد بازم ضربه بخورم . دلم نمی خواد یه مدت دیگه یه درد دیگه به دردام اضافه بشه .
با صدای عصبی گفت :
- کی قرار بهت ضربه بزنه ؟ من ؟!!! اینجوری من و شناختی ؟ من که تمام ترسم اینه که یکی دیگه پیدا بشه و تو رو از من بگیره ؟ این که نداشته باشمت ؟ منی که از وقتی فهمیدم عاشق شدم حتی نتونستم یه شب خواب راحت داشته باشم . واسه خاطرت از کار و زندگی افتادم . اون وقت بیام بهت ضربه بزنم ؟
انقدر عصبی بود که حتی می ترسیدم نگاش کنم . اومد رو به روم وایستاد و گفت :
- به من نگاه کن مانوش
سرم و بلند کردم و به چشمای عصبیش نگاه کردم . آروم گفت :
- من فقط منتظرم هلیا عروسیش تموم بشه تا با مامان اینا صحبت کنم .
یه نفس عمیق کشیدم و گفتم :
- ولی هیروش ما به درد هم نمی خوریم
با جدیت گفت :
- چرا ؟!! چرا فکر می کنی به درد هم نمی خوریم ؟
سرم و بلند کردم به قیافه منتظرش نگاه کردم و گفتم :
- هیروش من مثل دامون یا خانواده عمه ام نیستم . بعضی از چیزا خیلی واسم مهمه . دلم نمی خواد خانواده شوهرم از نظر مالی از ما خیلی بالاتر باشن . ما یه خانواده معمولی هستیم . ولی ...
کلافه پرید وسط حرفم و گفت :
- تو رو خدا حرف الکی نزن . این چیزا اصلا واسه من مهم نیست می فهمی ؟
منم عصبی شدم و بلند گفتم :
- شاید واسه تو مهم نباشه ولی واسه من خیلی مهمه . دلم نمی خواد وقتی در آینده با خانواده شوهرم رفت و آمد می کنم دائم این فاصله طبقاتی به چشمم بیاد و اذیت بشم . تو یه نگاه به ماشین زیر پات بنداز ، بعد همه چیز و می فهمی
کلافه دستی به گردنش کشید و گفت :
- مانوش شاید تو یه خانواده دیگه پیدا کنی که از نظر مالی باهاتون در یک سطح باشه ولی ممکنه از لحاظ اخلاقی و اجتماعی زمین تا آسمون با هم فرق داشته باشید . خودتم می دونی که جدا از مسئله مالی خانواده های ما خیلی به هم شبیه هستن .
تازه این واسه یه پسر که بد نیست . خوب بود که وضع ملایم بد بود و داماد سر خونه می شدم . تازه من به هر جا که رسیدم با زحمت و تلاش خودم بوده . نمی گم بابا کمکم نکرد ولی خودمم زحمت کشیدم . حالا همچین حرف میزنه انگار از این خانواده های فقیره . تازه فکر نکن به این بهانه های الکی من بی خیالت می شم . می فهمی ؟
- ولی ...
- ولی نداره . چه بدبختم من . همه دخترا در به در دنبال یه شوهر پولدار می گردن بعد خانم به من میگه چرا پولداری !!!
خندم گرفت . سرم و انداختم پایین و لبم و گاز گرفتم تا هیروش لبخندم و نبینه . یکم سرش و خم کرد و زل زد تو چشمام و گفت :
- تموم شد یا بازم بهانه داری ؟
از کنارش رد شدم و رفتم طرف گاردریل و زل زدم به رو به رو و گفتم :
- تو همه گذشته من و می دونی هیروش ... من .... من نمی خوام ...
اومد پشتم وایستاد و گفت :
- نمی خوای چی ؟ هان ؟ می ترسی که در آینده همه اینا رو بزنم تو سرت و به روت بیارم ؟ ای خدا ، دختر تو چی راجع به من فکر می کنی ؟
برگشتم سمتش و گفتم :
- من می ترسم میفهمی ؟
عصبی نگام کرد و گفت :
- درک می کنم می ترسی ولی حق نداری بی انصاف باشی . مگه من خودم قبال با کسی نبودم ؟ مگه من حرفام و به تو نگفتم ؟پس منم باید از این قضیه بترسم . مانوش من همه چیز و می دونستم و عاشقت شدم . ناراحتیت و دیدم . عذاب کشیدنت و دیدم و عاشقت شدم . فقط این واسم مهمه که به اون آدم دیگه احساسی نداشته باشی
سریع گفتم :
- نه دیگه ندارم . خیلی وقته که ندارم .
خندید و گفت :
- خوبه .
بعد اومد کنارم وایستاد و بازوهام و گرفت و من و چرخوند سمت خودش و با مهربونی نگام کرد و گفت :
- مانوش با دلم راه بیا . دوستم داشته باش حتی شده یه کوچولو . تو اون یه ذره رو با من راه بیا . بقیه اش با من . نمیذارم پشیمون بشی .
نگام و تو چشمای نگرانش دوختم . من این پسر چشم سبز مهربون و خوشگل و دوست دارم . چرا هم خودم و عذاب بدم هم اونو وقتی که دل جفتمون یه چیزی رو می خواد . زل زدم تو چشمای مهربونش و گفتم :
- از الان بگم . من از ظرف شستن متنفرم . بعدا دبه در نیاری بگی تنبلی و این حرفا
یه ذره با تعجب نگام کردم بعد یه لبخند دندون نما زد و محکم بغلم کرد و گفت :
- نفس منی تو فینقیل خانم
خودم و از تو بغلش کشیدم بیرون و یه مشت به سینه اش زدم و گفتم :
- خودت و لوس نکن دیگه
چشمکی زد و گفت :
- دیگه تو ابراز احساسات من فضولی نکن بچه
موبایلم زنگ زد . با دیدن شماره هیروش یه لبخند دندون نما زدم و فوری جواب دادم .
- سلام آقا هیروش
- سلام نفسم . خوبی ؟
- خوفم . تو خوبی ؟ رسیدی ؟
- آره الان تازه رسیدم . انقدر خسته ام که حتی حس شام خوردن هم ندارم .
- یعنی چی شام نمی خورم ؟!! تنبلی نکن . اول شام بخور بعد بخواب
خندید و گفت :
- من می میرم واسه این نگرانیات .
- لوس بی مزه
خندید و گفت :
- داشتی چیکار می کردی ؟
- هیچی داشتیم با مرصا حرف می زدیم . الانم فضول خانم نشسته جلوی من و زل زده به دهنم ، سلامم می رسونه .
خندید و گفت :
- تو هم سلام برسون . بگو پاشو برو زشته از الان به این حرفا گوش کنی . چشم و گوشت باز میشه .
با حرص گفتم :
- هیــــــــــــروش !!!
- جون هیروش .
دلم ضعف رفت . یه چشم و ابرو واسه مرصا رفتم که یه چشمک زد و از اتاق رفت بیرون . چند روز بعد از این که با هیروش دوست شده بودم ، به مرصا و شادی همه چیز و گفته بودم . نمی خواستم و نمی تونستم از این دوتا موضوع رو پنهون کنم . بماند که دوتایی چه بالهایی به خاطر دیر گفتنم سرم آوردن و چقدر فحش خوردم . بعد از این که مرصا رفت گفتم :
- خوب رفت . پرو . حالا یه نفر بشنوه فکر می کنه ما چه حرفایی به هم میزنیم . راستی فردا می خوام با مرصا برم خرید . هنوز واسه عروسی دامون لباس نخریدم . دو روز دیگه بیشتر نمونده .
خمیازه ای کشید و گفت :
- خوب صبر کن فردا یه جوری کارام و تنظیم می کنم ، میام دنبالت با هم بریم .
الهی . چقدر خسته است . آروم گفتم :
- چرا اینقدر خودت و خسته میکنی هیروش . عروسی خواهرته . این کارایی که تو میکنی رو باید خانواده پسر انجام بده نه تو .
- خوب چیکار کنم ؟ این پسر عمه تو یکم زیادی خونسرد تشریف دارن . منم دلم نمی خواد هلیا نگران چیزی باشه و حرص بخوره . منم و همین یدونه خواهر .
- کی میشه این دو روز هم تموم بشه تا راحت بشی .
خندید و گفت :
به قول مامان بزرگم تا باشه از این دردسرا باشه . حالا چیکار میکنی ؟ فردا بیام دنبالت ؟
- نه با مرصا میرم . اونم لباس می خواد . خیلی طول میکشه خودت به اندازه کافی کار داری
- باشه عزیزم . مانوش فقط حواست باشه که چی میخریا
با تعجب گفتم :
- یعنی چی ؟
- یعنی این که کوتاه نباشه . یقه اش خیلی باز نباشه . مانوش نری از لباسایی بخری که پشت نداره اصلا .
خندم گرفت . گفتم :
- بابام به این چیزا کار نداره که تو داری فضول خان . تازه نمی خوام مانتو بخرم که اینقدر پوشیده باشه . لباس باید جلوه ای هم داشته باشه .
- اوال تو خودت به اندازه کافی جلوه داری و به اندازه کافی حرصم میدی . دیگه نمی خواد اون شب سکته ام بدی . دوما من با پدر گرامیت فرق دارم . من عشقتم . نفستم . عزیز دلتم .
خندیدم و گفتم :
- بسه . کم خودت و تحویل بگیر
صداش و مظلوم کرد و گفت :
- حالا یعنی من هیچ کدوم از اینا نیستم ؟
خندیدم گفتم
- هستی بابا . هستی .
دوباره با صدای ناراحتی گفت :
- مانوش نری مثل لباس نامزدی هلیا بگیریا
با تعجب گفتم :
- چرا زشت بود ؟
- نه مشکل اینه که زیادی تو چشم بودی . چاک دامنشم خیلی بالا بود . راه می رفتی تمام پات می اومد بیرون و اعصابم خورد می شد .
با تعجب گفتم :
- هیروش تو چیکار به چاک دامن من داشتی اونجا ؟ حالا خوبه دفعه اولی بود که من و میدی!!!
- آره . دفعه اولی بود که می دیدمت . ولی دوست نداشتم این دختر زبون دراز غیر از خودم به چشم هیچ پسر دیگه ای بیاد . شاید وقتی تو همون برخورد اول از خجالتم در اومدی روت حساس شدم و میدونستم یه جورایی باید مال خودم باشی .
- آره از اون اخمای وحشتناک و پوزخندات معلوم بود .
خندید و گفت :
- تو چقدر ساده ای دختر . اونا واسه رد گم کردن بود .
خندیدم و گفتم :
- خیلی خلی
- میدونم
- هیروش برو یه چیزی بخور بعد بخواب . باشه ؟
- باشه . می خورم . بهت گفتم همه زندگیمی و چقدر دوست دارم ؟
خندیدم و گفتم:
- آره گفتی
- من برم دیگه . مانوش دیگه سفارش نکنم خانمی . شبت بخیر عسلم
- باشه . شب تو هم بخیر عزیزم .
قطع کردم و عکسش و آوردم و بوسش کردم . خیلی دوسش داشتم . تازه می فهمیدم چقدر خوشبختم که تو زندگیم دارمش .
یکم به گردنم عطر زدم و تو آینه به لباسم نگاه کردم . یه لباس دکلته ماکسی سفید رنگ که یه طرف لباس از بالا تا پایین با پولک طلایی کار شده بود . موهام رو هم عسلی کرده بودم و پایینه پایین سمت چپ صورتم شینیون کرده بودم . بهم میومدم . واسه من که هیچ وقت موهام و شینیون نکرده بودم قیافم خیلی متفاوت شده بود. آرایشم هم خیلی الیت و ملایم بود .
تا الان بهش نگفته بودم که چی خریدم . کلی واسم خط و نشون کشیده بود که وای به حالم اگه لباسم خیلی باز باشه ولی من میخندیدم و اهمیتی نمی دادم و حرصش و در می آوردم . همون جوری که تو فکر بودم و جلوی آینه وایستاده بودم که مرصا زد به پشتم و گفت :
- بسته دیگه کم خودت و تو آینه نگاه کن . خوشگل شدی . زود باش بریم عروسی تموم شد . آژانس جلوی در وایستاده .
از فکر اومدم بیرون و گفتم :
- مانتوم و تنم کردم و اومدین بیرون . مامان اینا زودتر رفته بودن . هیروشم که تو این چند روز انقدر سرش شلوغ بود که اصلا ندیده بودمش . عروسی تو همون باغی بود که نامزدی هم اونجا
بود . ولی حال و حس الان من با اون زمان چقدر فرق می کنه . اون زمان احساس می کردم دارم میرم به سالخ خونه . ولی الان کوچکترین حسی به دامون نداشتم . شاید ته دلم یه جوری ازش ممنون بودم که غیر مستقیم هیروش و سر راه من قرار داد . توی نامزدی دامون یه درصد هم فکر نمی کردم پسری که این قدر حرصم میده و با چشمای مغرور و پوزخند مسخره اش نگام می کنه یه روز بشه تمام زندگی ام و قلبم واسه دیدنش اینجوری بیتابی کنه .
به باغ که رسیدیم هیروش و دیدم که داشت با یه خانم و آقایی صحبت می کرد . با دیدن ما صحبتش و تموم کرد و اومد سمتمون و یه لبخند دندون نما زد گفت :
- به به مانوش خانم . خوبی شما ؟
با خنده جوابش و دادم و با یه نگاه خریدارانه بهش نگاه کردم که داشت با مرصا احوال پرسی می کرد . یه کت شلوار که رنگش بین قهوه ای روشن و کرم تیره بود و خیلی خوش دوخت بود با یه پیرهن قهوه ای سوخته پوشیده بود که تیپش و با یه کروات که نصفش قهوه ای و نصف دیگه اش مشکی بود کامل کرده بود و موهاش رو هم مثل همیشه مدل شلوغ درست کرده بود . خیلی خوشتیپ شده بود . برگشت سمتم و یه چشمک زد و گفت :
- پسندیدی خانمی ؟
جلوی مرصا خجالت کشیدم و سرم و از خجالت پایین انداختم که باعث شد خنده مرصا و هیروش بلند بشه . یه چپ چپ به جفتشون نگاه کردم که هیروش به زور جلوی خنده اش و گرفت و گفت :
- برین طبقه بالا اتاق سوم ته راهرو . اونجا لباساتون و عوض کنید . پایین نرید ، خیلی شلوغه. راحت نیستید اونجا .
از هیروش خداحافظی کردیم و رفتیم داخل ساختمون که مرصا با خنده گفت :
- خواهری یه ذره خودت و کنترل کن . با نگات پسر مردم و خوردی !!!
با حرص نگاش کردم و گفتم :
- نخیرم اصلا هم اینطوری نیست فقط داشتم میدیدم کت شلوارش چجوریه
خندید و گفت :
- بله . کاملا مشخص بود
با حرص یدونه زدم تو کمرش که ساکت شد و دیگه حرفی نزد .
به اون اتاقی که هیروش گفته بود رفتیم . یه اتاق خیلی بزرگ بود که با یه تخت دونفره و کتابخونه خیلی بزرگ و یه میز کامپیوتر جمع و جور و کلی دکوری ریز و درشت تزئین شده بود . فکر کنم اتاق خود هیروش بود چون دکوراسیون اتاق در عین شیکی خیلی پسرونه بود .
با غرغر مرصا سریع مانتوم و در آوردم و جلو آینه شروع کردم به تمدید آرایشم . مرصا هم لباسش و سریع عوض کرد که موبایلش زنگ زد . موبایلش و برداشت و گفت :
- من می رم پایین ، تو هم زودتر بیا .
سری تکون دادم که رفت . داشتم تو کیفم دنبال رژ لبم می گشتم که در باز شد و بسته شد . بدون این که پشت سرم و نگاه کنم گفتم :
- مرصا رژ لب من پیشت جا نمونده ؟هر چی میگردم پیداش نمی کنم .
دیدم جواب نمی ده برگشتم پشت سرم و نگاه کردم که با دیدن هیروش که به در تکیه داده بود و داشت با لذت نگام می کرد خشکم زد . تا نگاه مات و مبهوت من و به خودش دید ، دستاش و کرد تو جیب شلوارش و همون جوری که با شیطنت نگام می کرد اومد جلو و رو به روم وایستاد و بدون حرف ، مثل همیشه از سر تا پام و با چشماش رصد کرد .
زیربرق اون نگاه جذاب حتی قدرت پلک زدن هم نداشتم چه برسه به حرف زدن . یکی از ابروهاش و بالا انداخت و با صدای دو رگه ای گفت :
- میدونی خیلی خوشگل و خواستنی شدی ؟
بدون این که حواسم باشه گفتم :
- میدونم
یکدفعه بلند زد زیر خنده جوری که سرش به شدت به عقب پرت شد . از خنده اش ، ابروهام تو هم گره خورد و گفتم :
- هه هه خندیدم .
چشماش و باریک کرد و با چهره ای خندون گفت :
- یه ذره تواضع بد نیستا
دست به سینه شدم و با حرص نگاش کردم و گفتم :
- از بعضیا یاد گرفتم
همون جوری که با چهره خندون نگام می کرد ، یکدفعه ابروهاش تو هم گره خورد اومد نزدیکتر جوری که نفس های عصبیش به صورتم می خورد . بوی عطرش وحشتناک خوب بود . یکم خودم و عقب کشیدم و سرم و گرفتم بالا و به چشمای عصبیش با تعجب نگاه کردم . این چرا یکدفعه اینجوری شد ؟ با صدایی دورگه گفت :
- با این سر و وضع می خوای بیای جلوی این همه مرد ؟
با تعجب نگاش کردم و گفتم :
- مگه سر و وضعم چه عیبی داره ؟ آرایشم که غلیظ نیست . لباسمم که .... لباسمم که ....
یکدفعه یاد لباسم افتادم و فوری یه نگاه به سر و وضعم کردم دیدم کتم هنوز روی تخته و من همون جوری با این لباس دکلته جلوش وایستادم . هول شدم و فوری دستم و گذاشتم رو سینه ام و خودم و کشیدم عقب و با عجله رفتم سمت تخت و کتم و از روش برداشتنم و هم زمان گفتم :
- نه این لباس که اینجوری نیست . این کت و باید تنم کنم که شونه هام .... نمی دونستم کسی میاد تو اتاق وگرنه ....
همین جوری داشتم تند تند حرف می زدم و توضیح میدادم که با یه قدم بلند خودش و بهم رسوند و مچ دستم و محکم گرفت و گفت :
- مانوشم . آروم باش عزیزم . فهمیدم . باشه ؟ چرا اینقدر هول کردی ؟
یه نگاه به دستش کردم و نفسم و با شدت دادم بیرون و از خجالت ساکت شدم . دستش و گذاشت زیر چونم و سرم و بلند کرد و گفت :
- من و نگاه کن عسلم .
چشمام و به سختی از کرواتش گرفتم و به چشمای براقش نگاه کردم . آروم گفت :
- از من خجالت می کشی عسلم ؟
لبم و به دندون گرفتم و حرفی نزدم . یه لبخند محو زد و گفت :
- می دونی خیلی خواستنی و مامانی شدی ؟ دلم می خواد درسته قورتت بدم .
دستم و گذاشتم رو سینه اش و هلش دادم عقب و گفتم :
- اااا هیروش . باز به روت خندیدم پرو شدی ؟
خندید و با شیطنت نگام کرد و بعد لبخند خبیثانه ای زد و گفت :
- حیف که اسلام دست و پام و بسته وگرنه نشونت می دادم پرو بودن یعنی چی مانوش خانم .
با حرص گفتم :
- هیــــــروش
- جون هیروش . می دونی اگه اون کت نبود ، فکر کنم امشب سکته رو زده بودم .
چپ چپ نگاش کردم و گفتم :
- خدا نکنه
لبخند محوی زد و گفت :
- مانوش با این تیپ و قیافه جلوی چشمم باش . راه نیوفتی تو باغ بخوای تنها واسه خودت قدم بزنیا .
- حالا همچین حرف می زنه انگار تمام مردم وایستادن تا من و ببینن . باشه حواسم هست هیروش خان .
بعد کتم و تنم کردم و و کیفم و برداشتم و به هیروش که داشت با چشمای ریز شده نگام می کرد گفتم :
- بریم ؟ من حاضرم . یکدفعه یکی میاد توی اتاق ، ما رو با هم ببینن بد میشه .
با کلافگی کنار ابروش خاروند و گفت :
- حالا نمی شد یه کت پوشیده می گرفتی ؟ این که توره و همه جات معلومه .
دستم و انداختم زیر بازوش و به سمت در کشیدمش و گفتم :
- اوال تور نیست و دانتل ، یاد بگیر اینارو . دوما تو چرا امروز اینجوری شدی ؟
- نمی دونم چرا دلم شور میزنه . کی میشه همه چی تموم بشه . اونجوری خیالم راحت میشه که همه می دونن تو صاحب داری و واست نقشه ای چیزی نمی کشن .
- وای هیروش کشتی منو ، بیا بریم . اول تو میری یا من برم ؟
- اول من می رم بعد از من تو هم زود بیا
بعد برگشت سمتم و دستش و گذاشت زیر چونم و سرم و بلند کرد و تو چشمام نگاه کرد . بوی عطرش داشت دیونه ام می کرد . آروم گفت :
- خیلی دوست دارم مانوش . مرسی که هستی . مرسی که مال منی . مرسی که دوستم داری
بعد قبل از این که بتونم حرفی بزنم سریع پیشونیم و بوسید و قبل از این که به خودم بیام از اتاق بیرون رفت . دستم و گذاشتم رو پیشونیم جایی که بوسیده بود . هنوز احساس می کردم داغه . دستم از هیجان زیاد یخ زده بود . دستم و گذاشتم رو قلبم تا یکم ضربانش عادی بشه . یه نفس عمیق کشیدم و با لبخندی که از حرکت هیروش روی لبم بود ، لباسم و درست کردم و رفتم بیرون
عروس و داماد اومده بودن و تو جایگاهی که براشون درست کرده بودن نشسته بودن . با چشم به دنبال هیروش گشتم ولی پیداش نکردم . یه نفس عمیق کشیدم و با خونسردی رفتم سمت عروس و داماد تا تبریک بگم . هلیا داشت با یه دختر صحبت می کرد و می خندید ولی دامون از همون دور زل زده بود به من که داشتم با خونسردی می رفتم سمتش . معنی نگاهای دامون و درک نمی کردم . تو این شبی که برای رسیدن بهش پا روی عالقه و حتی نسبت فامیلیمون گذاشته بود . این نگاه سرگردون و بی قرار معنی نداشت .
بدون حرف زل زده بودیم به هم . من با بهت برای کشف راز نگاهش و اون با یه جور غم و ناراحتی . با صدای هلیا که با لبخند بهم سلام داد رشته نگاه من و دامون قطع شد . یه پوزخند به نگاه دامون زدم و برگشتم سمت هلیا . واقعا خوشگل شده بود . جوری که ناخودآگاه از این همه زیبایی لبخند رو لبم نشست . باهاش دست دادم و بهش تبریک گفتم و یه نگاه سرسری هم به دامون انداختم به اونم تبریک گفتم و رفتم سمت جایی که مامان اینا نشسته بودن .
خنده دار بود واقعا . ممکن بود تا چند وقت دیگه هلیا و دامون بشن خواهر شوهر و شوهر خواهر شوهرم .
شوهرم ... شوهرم .... از فکر این که هیروش بشه شوهرم قند تو دلم آب شد . بعد از کلی احوال پرسی با فامیل ، پیش مرصا نشستم که آروم زد تو پهلوم و پرسید :
- چرا اینقدر دیر کردی ؟
- هیچی . هیروش و تو راهرو دیدم . یکم با هم صحبت کردیم .
سرش و تکون داد و حرفی نزد . یه نگاه به دور و اطرافم کردم ببینم کیا اومدن و کیا نیومدن . خبری از امیر علی نبود . فکر می کردم امشب حتما بیاد . باید از هیروش بپرسم ، شاید اون بهش حرفی زده .
مرصا دستم و گرفت و به زور بلندم کرد که بریم برقصیم و باعث شد که بیشتر از این فکر نکنم . انقدر اون وسط با بچه ها رقصیده بودیم و جیغ زده بودیم و با آهنگ خونده بودیم که هم گلوم درد گرفته بود و هم پاهام داشت تو کفش له می شد . به زور از جمع اون وسط جدا شدم و رفتم نشستم پیش مامان . داشتم از گرما میمردم . لیوان آبی رو که مامان واسم ریخته بود و یه نفس خوردم و باد بزنم و در آوردم و یکم خودم و باد زدم که سنگینی نگاهی رو رو خودم احساس کردم .
فکر کردم هیروشه . یکم دور و اطرافم و نگاه کردم . هیروش و دیدم که داشت با باباش صحبت می کرد . پس این نگاه ....
اهمیتی ندادم و به خودم گفتم شاید الکی حساس شدم . همون موقع سایه اومد نشست کنارم و کفشش و از پاش در آوردو گفت :
- وای مردم از پا درد . نمی تونم دیگه راه برم
خندیدم و گفتم :
- خوب مگه مجبوری دختر این همه برقصی؟ یه ذره بشین و به پات استراحت بده .
حالا یکی می خواست این حرفا رو به خودم بزنه . همون جوری که پاش و می مالید گفت :
- چیکار کنم ؟ تا یه آهنگ شاد می شنوم اصلا نمی تونم یه جا بشینم . یه جوری باید انرژیم و تخلیه کنم .
همون جوری که داشتم با سایه حرف می زدم چشمام تو یه جفت چشم پر جذبه قفل شد . خدایا این دیگه کی بود ؟ چقدر این جذبه و نگاه واسم آشنا بود . قیافش حدود 13 سال می زد . دست به سینه نشسته بود و پاهاش رو انداخته بود رو هم و زل زده بود به من . قیافش خیلی پر جذبه و جدی بود . خوشگلی خیلی افسانه ای نداشت ولی یه جور جذابیت و خشونت خاصی تو نگاهش بود .
ابروهای پر پشت و مردونش تو هم گره خورده بود . از اون فاصله رنگ چشماش معلوم نبود ولی نگاهش یه برق خاصی داشت جوری که لرز تو تنم نشست و از نگاش ترسیدم . وقتی نگاهم و متوجه خودش دید به جای اینکه مسیر نگاهش تغییر بده همون جوری با خونسردی نگام کرد .
قیافش خیلی واسم آشنا بود . مطمئن بودم که یه جایی این پسر و دیدم ولی تو اون لحظه چیزی به ذهنم نمی رسید . از ترسم سرم و انداختم پایین و به دستای لرزونم نگاه کردم . نمی دونم چرا نگاهش باعث میشد که دلشوره بگیرم .
سایه دوباره داشت اون وسط می رقصید . انقدر اون نگاه حواسم و پرت کرد که حتی متوجه نشدم کی سایه از پیشم رفته بود . مامان و عمه هم نبودن . از استرس با انگشتام رو میز ضرب گرفته بودم و تو فکر بودم که این پسر و کجا دیدم که با صدای سلام یه نفر سرم و بلند کردم و با دیدن فرد رو به روم تا مرز سکته پیش رفتم . با صدای جدی و پر جذبه ای گفت :
- می تونم بشینم اینجا ؟
آب دهنم و با صدا قورت دادم و گفتم :
ولی اینجا جای ...
با همون جدیت گفت :
- زیاد وقتت و نمی گیرم مطمئن باش .
همزمان که داشت میشت عاجزانه یه نگاه به اطرافم کردم تا شاید هیروش و ببینم که بیاد یه کاری کنه و یه جوری من و از این وضعیت خالص کنه ولی خبری از هیروش نبود . با صدای خش دار و پر جذبه ای پرسید :
- فکر نمی کردم امشب اینجا ببینمت
جان ؟ این چی میگه ؟ با تعجب سرم و بلند کردم و گفتم :
- چرا همچین فکری کردید ؟
با ژست خاصی که مخصوص به خودش بود دستش و گذاشت رو چونه اش و گفت :
- به خاطر دامون و عالقه ای که بینتون بود .
یه آن احساس کردم که قلبم دیگه نمی زنه . نفسم بالا نمی اومد . این آدم کی بود . از کجا این قضیه رو می دونست ؟ یه نگاه به دور و اطرافم کردم که ببینم آشنایی کنارمون نباشه تا حرفامون رو بشنوه . حالا دلم نمی خواست تا نفهمیدم چی شده و این آدم کیه ، هیروش حتی نزدیکم بیاد . بعد که خیالم راحت شد کسی دور و اطرافم نیست با لکنت گفتم :
- معلوم .... معلوم هست چی میگی شما ؟شما کی هستید ؟
چشماش و ریز کرد و گفت :
- واقعا من و یادتون نمی یاد ؟
ابروهام تو هم گره خورد و رفتم تو فکر، وقتی دید که حرفی نمی زنم و همچنان تو فکرم آروم گفت :
- من سورنام . دوست دامون
ناخودآگاه یه هین بلند گفتم . تازه یادم افتاد که کجا دیده بودمش . چند بار که با دامون بیرون قرار گذاشته بودیم ، دامون با این پسره اومده بود . وقتی من می اومدم اون زود خداحافظی می کرد و
می رفت ولی چون همون موقع هم از نگاهش خوشم نمی اومد . حتی به قیافش دقت هم نکرده بودم و از یادم رفته بود . مدت زیادی هم از اون زمان گذشته بود . به همین خاطر اصلا نشناختمش . می دونستم رنگ و روم پریده . خدایا این بار یه کاری کن هیروش این اطراف نیاد . خدایا نمی خوام راجع به دامون چیزی بدونه .
خاک تو سرت مانوش . آروم باش . تو کاری نکردی که بخوای به خاطرش بترسی . نذار بفهمه از اینکه کسی موضوع رو بفهمه چقدر وحشت داری . تمام این فکرها در عرض چند ثانیه از ذهنم گذشت . نفسم و با شدت بیرون دادم و دستام و گذاشتم روی پام زیر میز تا متوجه لرزش دستام نشه . سعی کردم آروم حرف بزنم تا متوجه لرزش صدام نشه . صدام و صاف کردم و با ته اعتماد به نفسی که برام مونده بود گفتم :
- چرا نباید می اومدم ؟ من واسه نامزدی هم اومده بودم
با دستش رو میز ضرب گرفت و گفت :
- راستش من برای نامزدی دامون ایران نبودم . یعنی یه جورایی فکر نمی کردم دامون اینقدر هول بشه و بخواد به این زودی نامزد کنه
بعد چشماش و ریز کرد و با دقت به چشمام نگاه کرد جوری که تازه متوجه رنگ چشماش شدم . سیاه سیاه بود . یه جور سیاهی که احساس می کردی داره تو رو با خودش به عمق تاریکی می کشه . با صداش نگاهم و از چشماش گرفتم و نگاش کردم
- ولی خیلی کنجکاو بودم بدونم میای به مراسم یا نه ؟
حرصم در اومد . جوری حرف میزد که انگار داره راجع به یه فیلم سینمایی صحبت می کنه . اینبار با صدایی که برعکس قبل محکم و بدون لرزش بود گفتم :
- چرا باید واسه شما مهم باشه بدونید تو اون مراسم بودم یا نه ؟ ببینید آقای سورنا ، این یه موضوع بین من و دامون بوده که الان برای جفتمون حل شده و هر دومون راه زندگیمون و انتخاب کردیم و دلیلی نمی بینیم این رابطه تموم شده رو واسه کسی توضیح بدیم یا اینکه با گفتنش به دیگران باعث سوءتفاهم بشیم . میفهمید که چی میگم ؟
یه لبخند زد و دستاش و گذاشت رو میز و خم شد سمتم و گفت :
- الان بیشتر به این باور می رسم که دامون لیاقت تو رو نداشت
ابروهام ار تعجب بالا پرید و گفتم :
- ببخشید ؟ من متوجه منظورتون نمی شم
بدون این که نگاه از صورتم برداره گفت :
- من می دونستم که دامون آدمی نیست که بتونه به یه نفر وفادار بمونه . من از تمام زیر آبی رفتن های دامون خبر داشتم . نمی خواستم تو ، توی آتیش دامون بسوزی
با لکنت گفتم :
- شما دارید راجع به چی صحبت می کنید ؟
تکیه داد به صندلی و دست به سینه نشست و با دقت به صورتم نگاه کرد و گفت :
- من دامون و هلیا رو با هم آشنا کردم
چشمام از تعجب گرد شد . این چی گفت الان ؟ با بهت و حیرت گفتم :
- شما چی کار کردید ؟
دوباره با خونسردی گفت :
- گفتم که باعث آشنایی دامون و هلیا من بودم
- ولی عمه که گفت هلیا دختر دوستشه ؟
- لابد این حرفیه که به فامیل گفته شده ولی اصل قضیه همین حرفیه که من گفتم
باورم نمی شد این حرفا . با بهت گفتم :
- چرا این کار و کردید ؟ شما که ... شما که ... میدونستید من ... من ...
پرید وسط حرفم و گفت :
- می دونستم دامون آدمی نیست که این همه پول وسوسه اش نکنه و راحت ازش بگذره . البته خدایی نباید از این همه جاذبه هلیا هم گذشت
- شما هلیا رو از کجا می شناختین ؟
- هلیا دوست صمیمی خواهرم بود .
هنگ کرده بودم . انقدر اعصابم خراب بود که حتی متوجه نبودم که نشستم سر یه میز تو یه جمع خانوادگی و دارم با یه پسر غریبه حرف می زنم .
خدایا دور و اطراف من چه خبر بود ؟ این آدم کی بود ؟ واسه چی این کارها رو کرده بود ؟ تمام نفرتم و تو چشمام ریختم و با حرص نگاش کردم و گفتم :
- چی به شما می رسید ؟ چه دلیلی داشت این کارها رو بکنید ؟
با خونسردی نگام کرد و گفت :
- من دشمنی در حق تو و دامون نکردم . دامون اگه تو رو دوست داشت با هیچ چیز دیگه ای وسوسه نمی شد .
- شما حق نداشتین به جای من تصمیم بگیرید . شاید من دلم می خواست بیوفتم تو چاه . شاید من دلم می خواست تو زندگیم اشتباه کنم و سرم به سنگ بخوره و خودم درس عبرت بگیرم . به شما چه ربطی داشت ؟چی گیر شما می اومد اون وسط ؟
دستش . گذاشت رو میز و با خونسردی نگام کرد و گفت :
- فرض کن تو
یکم با گیجی نگاش کردم . اصلا معنی حرفش و نفهمیدم . با بهت گفتم :
- ببخشید متوجه نشدم چی گفتی . یعنی چی من ؟
با همون خونسردی اعصاب خورد کن یه نگاه از سر تا پام کرد و بی توجه به سوالم گفت :
- میدونی کی نظرم نسبت بهت جلب شد ؟ وقتی که دامون باهام در و دل می کرد و از خوبیهای تو تعریف می کرد . از خوشگلیت . از این که چقدر از خودش بدش میاد که با این که تو اینقدر بهش اعتماد داری ونجیبی اون هنوز نمی تونه تصمیم درستی بگیره .
سینه ام از زور عصبانیت بالا و پایین میرفت . پریدم وسط حرفش و گفتم :
- من حوصله شنیدن این حرفا رو ندارم . لطفا تمومش کن
نیم خیز شدم تا از جام بلند شم که روی میز خم شد و از بین دندونهای به هم کلید شده اش گفت :
- بشین مانوش . هنوز کارم باهات تموم نشده .
انقدر جدیت و تحکم تو صداش بود که ناحودآگاه نشستم ولی از روی عصبانیت دندونام و به هم فشار میدادم . ازش می ترسیدم . دست خودم نبود . حس می کردم آخر همین آدم گند میزنه به همه زندگی من . با حرص نگاش کردم و گفتم :
- دیگه اسم من و صدا نکن . زودم با من پسر خاله نشو . مواظب حرف زدنتم باش
همون جوری که نگاهم می کرد جعبه سیگارش و از تو جیبش در آورد و با ژست خاصی یه سیگار بیرون آورد و با فندکش روشن کرد و یه کام عمیق ازش گرفت و با لذت دودش داد بیرون و بعد زل زد تو چشمام و گفت :
- میدونی یه وقتایی از دست خودم ناراحت میشم . من یه جورایی به دوستم خیانت کردم چون یه زمانی به خودم اومدم که دیدم چشمم بدجوری دنبال دوست دخترشه
یه آن احساس کردم قلبم ریخت . خدایا این آدم چی داره میگه ؟ بی توجه به حال خراب من یه پوزخند زد و گفت :
- می دونی چیزی که بیشتر از همه لج من در می آود این بود که با این که میدیدم دامون اینقدر اذیتت می کنه تو باز هم ولش نمیکنی . ولی من با این که از همه نظر از دامون سر بودم هیچکدوم از دخترایی تا الان با من بودن منو به خاطر خودم نخواستن . همه دنبال پولم بودن . ولی دامون با این که حتی اخلاق هم نداره تو این قدر دوستش داشتی .
بعد زل زد تو چشمام و گفت :
- جالب اینجا بود منی که تو هر جمعی می رفتم همه دخترا یه جوری می خواستن توجه من و جلب کنن حالا با دختری رو به رو شده بودم که حتی واسه چند ثانیه هم شده تو چشمام نگاه نمی کرد و واسش اهمیتی نداشت که من کیم ؟ چه جور آدمیم .
دست لرزونم و مشت کردم و گفتم :
- واسه همین به فکر افتادی زندگی من و هم خراب کنی ؟
با عصبانیت نگام کرد وبا صدایی بم گفت :
- من زندگی تو رو خراب نکردم . این و بفهم . واسم مهم نیست تو چی فکر می کنی ولی دامون لیاقت تو رو نداشت
پوزخندی زدم و گفتم :
- اون وقت چی باعث شد فکر کنی که تو لیاقت من و داری ؟
- ببین مانوش . جبهه نگیر . من می تونستم هیچ کدوم از این حرفا رو بهت نزنم و مثل بقیه آدما بیام خواستگاریت ولی نمی خواستم با کلک خودم و بهت نزدیک کنم . می خوام بدونی من کیم و به خاطر چی این کار و کردم .
- گوش کن مانوش خانم ، من پسر دله و هیزی نیستم . پس فکر نکن هر روز دنبال یه دختر می افتم و همین جوری از سر هوس ، خودم و به خاطر هر دختری به آب و آتیش می زنم
بعد دستش و تکیه داد به میز و خم شد رو میز و با جدیت نگام کرد و گفت :
- ولی این و بدون ، فقط کافیه چیزی رو بخوام و یا حس کنم اونی رو که می خوام ارزشش رو داره ، شده دنیا رو به آتیش بکشم ، این کار رو می کنم و اون چیزیی رو که می خوام به دست میارم
نفسم از زور عصبانیت بالا نمی اومد . از بین دندونهای به هم کلید شده ام گفتم :
- داری من و تهدید می کنی ؟
دوباره تکیه داد به صندلی و دست به سینه نشست و گفت :
- نه من تهدید نکردم . واقعیت و راجع به خودم بهت گفتم . من تا حالا نشده چیزی رو بخوام و به دست نیارم . تو هم جزء هدفهای بلند مدت من بودی که بعد از این همه مدت به قدمیش رسیدم . پس مطمئن باش این یه قدم آخر و محکم بر میدارم .
همون جوری که داشتم با حرص نگاش می کردم از اون دور هیروش و دیدم که با قیافه درهم و قدمهای محکم داشت می اومد طرفم . حتی از اون فاصله هم می تونستم تشخیص بدم که چقدر عصبانی و ناراحته . احساس می کردم از اضطراب و دلشوره در حال مردن هستم .
یه خانم و آقایی سر راه هیروش قرار گرفتن و شروع کردن به صحبت با هیروش . یه نفس عمیق کشیدم و نگاهم و از قیافه کلافه هیروش گرفتم و سعی کردم خونسردی خودم و حفظ کنم تا قبل از رسیدن هیروش حرفم و بزنم . به چشمای خونسرد سورنا نگاه کردم و یه پوزخند زدم و گفتم :
- ببینید آقای به ظاهر محترم ، واسم مهم نیست شما واسه خودتون چه فکری کردین و این توهم واستون به وجود اومد که در حقم لطف کردین چون به نظر من اگه دامون آدم نامردیه ، شما هم به همون میزان نامردین حتی شاید چند درجه بیشتر . پس بیخود سعی نکنید رفتارهای خودتون و توجیه کنید .
همون جوری که حرف می زدم قیافشم زیر نظر داشتم و میدیدم چطور هر لحظه با حرفام ، قیافش گرفته تر و سرخ تر میشه ولی واسم مهم نبود . فقط می خواستم تا قبل از رسیدن هیروش که چند قدمی بیشتر باهون فاصله نداشت حرفم و بزنم . یه نفس عمیق کشیدم و ادامه دادم :
- من اسباب و وسیله نیستم که شما دلتون بخواد من و به دست بیارید و همه چی راحت تموم بشه . باید بگم شما زیادی پاتون و از گلیمتون دارزتر کردین و این لقمه زیادی واستون بزرگه و تو گلوتون گیر می کنه . من از شما خوشم نمی یاد و بعد از شنیدن کارهایی که کردین حتی نمی تونم یه لحظه هم تحملتون کنم . من واسم دامون درس عبرت شده . پس یه درصد هم فکر نکنید همون اشتباه قبلی و دوباره تکرار می کنم
بعد خم شدم رو میز و شمرده شمرده گفتم :
- پس آقای سورنا باید بهتون بگم که لطفا دست از سرم بردارید و بدونید خیلی خوشحال می شم که دیگه هیچ زمانی تو زندگیم نبینمتون .
نفسش و با حرص بیرون داد و دستش که رو میز بود مشت کرد و با حرص گفت :
- اگه فکر کردی ....
ولی حرفش با صدای هیروش که اسمم و صدا می کرد قطع شد . از دلشوره و اضطراب دستام یخ کرده بود ولی تمام سعی ام و می کردم که ظاهرم همون جوری خونسرد نشون بده . بدون حرف
آروم از جام بلند شدم و کنار هیروش وایستادم . هیروش که از قیافش کاملا معلوم بود که تمام سعی خودش و میکنه که خونسرد باشه یه نگاه عصبی به سورنا کرد و به آرومی گفت :
- خوبی مانوش ؟ مشکلی پیش اومده ؟
به زور لبخندی زدم و گفتم :
- نه مشکلی نیست عزیزم
جا خوردن هیروش رو از شنیدن لفظ عزیزم جلوی یه مرد غربیه ای که نمی شناختش رو کاملا حس می کردم . آروم دستم و دراز کردم و دست هیروش که برخلاف دست من گرم و داغ بود و گرفتم تو دستم که باعث شد یه لبخند محو رو لبش بشینه و با چشمایی مهربون ولی جدی نگام کنه.