امتیاز موضوع:
  • 0 رأی - میانگین امتیازات: 0
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

×تلخ تر از اسپرسو×

#3
قسمت چهارم


‫من مانوشم . مانوش آریا . همون دختر غدی که تا قبل از اومدن دامون بودم .مرصا یه شکلات بهم‬ ‫داد تا یکم فشار بره بالا و از این بی حالی در بیام ، بعد لباسم و عوض کردم و با مرصا اومدیم‬ ‫پایین . مرصا رو فرستادم تو سالن و خودم رفتم تو آشپزخونه تا از زهرا خانم یه مسکن بگیر .‬

‫بدجوری سرم درد گرفته بود . کسی تو آشپزخونه نبود . یه لیوان آب واسه خودم ریختم ولی نمی‬ ‫دونستم قرص از کجا پیدا کنم . همون موقع هیروش هم اومد تو آشپزخونه . کلافه دستی به‬ ‫موهاش کشید و یه نگاه به من کرد و بعد با نگرانی گفت :‬

‫- حالت خوبه مانوش ؟‬

‫پیشونیم و فشار دادم و گفتم :‬

‫- سرم خیلی درد میکنه . میشه یه مسکن به من بدین ؟‬

‫دستش و دراز کرد سمتم که ناخودآگاه ترسیدم و یکم خودم و عقب کشیدم . یه نگاه دلخور بهم‬ ‫کرد و یه پوزخند زد و در کابیت بالای سرم باز کرد و از توش یه جعبه بیرون کشید که توش قرص‬ ‫بود . باز ضایع بازی در آورده بودم .با خجالت از کنارش رد شدم و رفتم رو صندلی پشت میز ناهار‬ ‫خوری نشستم .‬

‫یه بسته قرص مسکن داد دستم و به دیوار رو به روی من تکیه داد و زل زد بهم . یه قرص جدا‬ ‫کردم و خوردم . حالت تهوع گرفته بود از زور درد . سرم بدجوری درد می کرد . با صدای آرومش ،‬ ‫چشمم و از میز گرفتم و نگاش کردم :‬

‫- خیلی وقته امیر و میشناسی؟‬

‫یه نفس عمیق کشیدم و گفتم :‬

‫- از همون سال اول دانشگاه همکلاس بودیم . در همون حد همکلاسی .‬

‫با قیافه گرفته ای گفت :‬

‫- ولی فکر نکنم اون در حد همکلاسی بهت نگاه کنه !!!‬

‫با تعجب نگاش کردم . این از کجا فهمیده بود ؟ همون جوری متعجب داشتم نگاش می کردم و‬ ‫اونم ، چشماش و ریز کرده بود و منتظر جواب من بود . لابد امیر بهش حرفی زده بود . نمی دونم .‬ ‫کف دستم و گذاشتم رو پیشونیم و گفتم :‬

‫- مهم نظر منه . منم مسئول فکر و نظر کسی نیستم .‬

‫نمیدونم از چی کلافه بود . انگار واسه گفتن حرفی دودل بود . دستی به پشت گردنش کشید و‬ ‫گفت :‬

‫- مانوش اگه ...‬

‫همون موقع زهرا خانم اومد تو آشپزخونه و باعث شد هیروش ، حرفش و قطع کنه . کلافه یه نگاه‬ ‫به من کرد و بدون این که ادامه حرفش و بزنه از آشپزخونه رفت بیرون و من و مبهوت باقی‬ ‫گذاشت . یعنی چی می خواست بگه ؟!!!‬

‫تا بعد از ناهار سر دردم خیلی بهتر شد . به پیشنهاد مرصا رفتیم کنار دریا . صندلی هامون و‬ ‫گذاشتیم نزدیک آب و نشستیم تو ساحل و همون جوری که دریا رو نگاه می کردیم از همه چیز با‬ ‫هم دیگه حرف زدیم . نمی دونم چرا یکدفعه دلم خواست سردی آب و رو پاهام حس کنم .‬ ‫صندالم و در آوردم و بدون توجه به اعتراض مرصا ، دستش رو گرفتم و پاچه های شلوارمون زدیم‬ ‫بالا و رفتیم تو آب وایستادیم . سردی آب که به پوستم خورد یکدفعه لرز تو تنم نشست ولی‬ ‫حرکت آب روی پاهام و حس کردن شنهای خیس زیر پام حس خوبی و بهم میداد .‬

‫یه نفس عمیق کشیدم و داشتم از این لحظات آرامش بخش لذت می بردم که یهو مرصا شروع‬ ‫کرد به آب پاچید بهم . شکه برگشتم سمتش که یکدفعه یه مشت آب پاچید رو صورتم . منم که از‬ ‫خیس شدن لباسام متنفر ، شروع کردم به جیغ جیغ کردن و فرار کردن . مرصا هم دنبالم که‬ ‫یکدفعه نمی دونم پام به چی گیر کرد که پرت شدم تو آب و همون موقع یه موج بهم خورد و تمام‬ ‫سر و صورتم و لباسام خیس شد .‬

‫از سردی آب انگار تمام بدنم یهو شک شد . سریع عکس العمل نشون دادم و بلند شدم و خودم و‬ ‫یکم کشیدم جلوتر و نزدیک ساحل و نشستم وسط آب . نفسم بالا نمی اومد . مرصا داشت بلند‬ ‫بلند می خندید . یه نگاه به خودم کردم . دلم می خواست گریه کنم . من از این که شن و ماسه به‬ ‫بدنم بچسبه متنفر بودم . از آب دریا هم خیلی می ترسیدم . مرصا هم فقط وایستاده بود و هر هر‬ ‫بهم می خندید . یه مشت آب پاچیدم بهش و گفتم :‬

‫- لوس . ببین چه شکلی شدم .‬

‫همون موقع هیروش و امیر علی و دامون و هلیا هم اومدن .‬

‫هلیا خندید . گفت :‬

‫- بچه شدین مگه ؟‬

‫با حرص به مرصا نگاه کردم . ببین تو رو خدا دختره چه جوری من و جلو اینا ضایع کرد . از‬ ‫خجالتم حتی به مردا نگاه هم نکردم .‬

‫مرصا خیلی خونسرد برگشت به سمت هلیا و گفت :‬

‫- نه مگه دریا فقط واسه بچه هاست ؟‬

‫دلم خنک شد‬

‫هیروش با صدای دورگه ای گفت :‬

‫- برین لباساتون و عوض کنید سرما می خورید .‬

‫یه نگاه بهشون انداختم . برعکس امیر علی که داشت با خنده نگامون می کرد . هیروش دستاش و‬ ‫کرده بود تو جیب شلوارش و داشت با عصبانیت نگام میکرد . اینم با خودش درگیره .‬

‫مرصا بی توجه به اونا ، اومد کنارم تو آب نشست و گفت :‬

‫مانوش جونم حالا که خیس شدی دیگه ، بیا یکم بریم تو آب . دلم آب بازی می خواد .‬

‫یه مشت شن برداشتم و تو دستم فشارش دادم . حس خوبی بهم دست داد ولی گفتم :‬

‫- نه بابا کی حال داره .‬

‫دستم و گرفت و به زور بلندم کرد و گفت :‬

‫- تو رو خدا بیا بریم دیگه .‬

‫یه نگاه به سر و وضع خودم انداختم ، اگه می رفتم تو آب هم خیلی فرقی با حال الانم نداشت .‬ ‫خیلی سال بود که تو دریا نرفته بودم . بلند شدم ، یکم لباسام و تکون دادم تا به بدنم نچسبه و‬ ‫دست مرصا رو گرفتم و بی توجه به بقیه گفتم:‬

‫- بریم .‬

‫خندید و دوتایی دست همدیگه رو گرفتیم و رفتیم تو دریا . آب خیلی سرد بود ، لرز کردم . ولی می‬ ‫دونستم که یکم که تو آب می موندیم عادت می کردیم . صدای هیروش و شنیدم که داد زد :‬

‫- خیلی جلو نرید خطرناکه .‬

‫توجهی به حرفش نکردیم و رفتیم جلوتر . انقدر رفتیم که آب تا روی سینه ام رسید .ب عد از چند‬ ‫سال انگار تمام حسای خوب بچگیم تو وجودم برگشته بود و وقتی که موجها تو آب حرکتم میدادن‬ ‫حس خوبی بهم میداد . شروع کردیم با مرصا با هم آب بازی کردن . من شنا بلد نبودم . کلا از آب‬ ‫و استخر زیاد خوشم نمی یومد . ولی مرصا خیلی خوب شنا می کرد .‬

‫مرصا داشت سعی می کرد به من شنا یاد بده ولی من از فکر این تو آب پام رو زمین نباشه و معلق‬ ‫باشم به خودم می لرزیدم . همین جوری تو آب داشتیم تو سر و کله هم میزدیم و حواسمون به‬ ‫زمان نبود .‬

‫نمی دونم چی شد که یهو مرصا رفت زیر آب و پاهام و از زیر گرفت و کشید . جوری که از پشت‬ ‫پرت شدم توی آب و رفتم زیر آب . داشتم سکته می کردم . انگار یهو یه شک بدی بهم وارد شد و‬ ‫آب با شدت وارد دهنم شد . هر چی دست و پاهام و تکون می دادم که بتونم پاهام و رو زمین‬ ‫بذارم و وایستم ، نمی تونستم . یکی از پاهام و کوبیدم رو زمین یکم سرم و از آب بیرون آوردم و‬ ‫تا نفس گرفتم دوباره رفتم زیر آب . صدای جیغ مرصا رو میشنیدم . فقط دست و پا میزدم . شاید‬ ‫اگه اینقدر نمی ترسیدم و هول نمی شدم زود تعادلم و به دست میاوردم . ولی انقدر از غرق شدن‬ ‫و آب میترسیدم که هیچی حالیم نبود .‬

‫مرصا داشت به زور کمکم می کرد که سرم و بالا بیاره که بتونم پاهام و رو زمین بذارم . منم با‬ ‫همه وجودم داشتم تلاش می کردم . انقدر آب خورده بودم که دهنم تلخ شده بود . همین جوری‬

‫داشتیم دوتایی تلاش می کردیم که یکدفعه یه دست قوی دیگه ای هم به کمک دست مرصا اومد‬ ‫و باعث شد سرم از تو آب بیرون بیاد ، جوری که تونستم تعادلم و حفظ کنم و وایستم .‬

‫همین که سرم از آب بیرون اومد شروع کردم به سرفه کردم . انقدر سرفه کردم که ته گلوم می‬ ‫سوخت . حالت تهوع گرفته بودم و دیگه حسی تو تنم نمونده بود . مرصا تند تند داشت موهام که‬ ‫تو صورتم ریخته بود و کنار می زد و با گریه می گفت :‬

‫- خوبی مانوش ؟ غلط کردم آجی . خوبی ؟‬

‫صدای هیروش و از کنار گوشم شنیدم که به مرصا می گفت :‬

‫- ولش کن . حالش خوب نیست الان .‬

‫پس هیروش به من کمک کرده بود ؟ !!! این دست هیروش بود که الان دور کمر من حلقه شده بود‬ ‫. با همون حالم خرابم از این که اینجوری تو بغل هیروش بودم معذب بودم و خجالت می کشیدم‬ ‫که یکدفعه دست هیروش دور کمرم محکم تر شد و من و کشید تو بغلش و بردم به طرف ساحل .‬ ‫با همه بی حالیم سعی کردم خودم و از تو بغلش بیرون بکشم که من و محکمتر به خودش‬ ‫چسبوند و با عصبانیت سرم داد زد :‬

‫- آروم باش مانوش . کم تکون بخور .‬

‫دیگه تکون نخوردم . توانشم نداشتم . نزدیک ساحل بودیم که دست انداخت زیر پاهام و من و از‬ ‫رو زمین بلند کرد و گرفت تو بغلش .داشتم میمردم از خجالت . من دیگه چه جوری تو چشماش‬ ‫نگاه کنم . سرم روی قلبش بود . صدای قلبش و که محکم به قفسه سینه اش می کوبید و می‬ ‫شنیدم . از زور خجالت یه جورایی سرم و تو سینه اش پنهون کرده بودم .‬

‫یکم که از دریا دور شدیم من و گذاشت تو ساحل رو زمین . هنوز ته گلوم می سوخت .همین که‬ ‫بدنم رو شنهای داغ ساحل قرار گرفت ، خم شدم و دوباره شروع کردم به سرفه کردن . خیلی‬ ‫ترسیده بودم . هنوز بدنم از ترس داشت میلرزید .‬

‫هیروش با نگرانی صدام کرد :‬

‫- مانوش . من و نگاه کن . خوبی ؟!!!‬

‫چند تا نفس عمیق کشیدم و سرم و بلند کردم و به هیروش نگاه کردم . نگام اول به لباس‬ ‫خیسش که آب ازش می چکید خورد ،کم کم نگاهم و بالا تر آوردم ، موهای خیسش به پیشونیش‬ ‫چسبیده بود و با رنگی پریده داشت با نگرانی نگام می کرد . چشماش تو این حالت که مژه هاش‬ ‫چسبیده بود به هم خیلی خوشگل شده بود . بمیری مانوش . الان وقت دید زدن پسر مردمه ؟‬ ‫سرم و انداختم پایین و گفتم :‬

‫- خوبم .‬

‫همون موقع مرصا هم از آب بیرون اومد و کنارم نشست با گریه نگام کرد . اونم ترسیده بود . ولی‬ ‫الان انقدر حالم بد بود که نمی تونستم اونم دلداری بدم . فقط دستم و گذاشتم رو دستش و گفتم :‬

‫- بسه دیگه‬

‫همون موقع هلیا و امیر علی و دامون هم نفس زنون رسیدن و همشون شروع کردن با هم دیگه‬ ‫حالم پرسیدن . توی همون حال خراب هم صدای دامون و تشخیص دادم که داشت میگفت :‬

‫- بچه . ببین چه جوری همه رو نگران می کنی .‬

‫همون جوری که هنوز نفس نفس می زدم برگشتم سمتش و با عصبانیت نگاش کردم و با صدایی‬ ‫که به خاطر آب دریا و سرفه زیاد خش دار شده بود . گفتم :‬

‫- لازم نیست تو نگران من باشی برو .‬

‫شکه نگام کرد . توقع نداشت جلوی جمع اینجوری جوابش و بدم .امیر علی کنارم زانو زد و گفت :‬

‫- مانوش . خوبی ؟ تو رو خدا بگو حالت چطوره ؟ دارم می میرم از نگرانی .‬

‫تا اومدم جوابش و بدم . چشمم خورد به چشمای عصبانی و ابروهای گره خورده هیروش . همون‬ ‫جوری که داشت با عصبانیت سر تا پای من و نگاه می کرد با عصبانیت به هلیا گفت :‬

‫- هلیا مانتوت و در بیار . بنداز دور مانوش‬

‫هلیا آروم گفت :‬

‫- ولی داداش...‬

‫هیروش نذاشت حرف هلیا تموم بشه و داد زد :‬

‫- مگه نمی بینی لباسش به تنش چسبیده و خیسه . سرما میخوره . زود باش با من بحث نکن .‬

‫این و که گفت یه نگاه به خودم انداختم که ببینم در چه وضعیتی هستم که از دیدن لباسم که بر‬ ‫اثر خیس شدن نازک شده بود و به بدنم چسبیده بود . خجالت کشیدم یه جورایی تو خودم جمع‬ ‫شدم .‬

‫هلیا بدون حرف مانتوش و در آورد و انداخت دورم . با کمک مرصا از جام بلند شدم و با هم رفتین‬ ‫طرف ویلا‬

‫شانس آوردم مامان اینا خونه نبودن . حوصله جواب دادن به اونها رو دیگه نداشتم . مستقیم رفتم‬ ‫تو حمام . آب گرم واقعا حالم و بهتر کرد . بیرون که اومدم مرصا با چشمای پف کرده منتظرم بود .‬ ‫لباسام و تنم کردم و یه حوله بستم دور موهام و نشستم رو تخت پیش مرصا‬

‫مرصا با دیدن صورتم ، دوباره زد زیر گریه و محکم بغلم کرد و شروع کرد پشت هم معذرت‬ ‫خواستن . آروم گفتم :‬

‫- بسه مرصا . چرا اینجوری می کنی ؟ تموم شد دیگه‬

‫با هق هق گفت :‬

‫- اگه هیروش نبود چیکار می کردم ؟ اگه اتفاقی واست می افتاد من می مردم مانوش .‬

‫آروم زدم تو سرش و گفتم :‬

‫- بسه کم حرف بزن . خودتم لوس نکن . فعال که دیدی هیچیم نشد و صحیح و سلام نشستم‬ ‫جلوی روت . حالا هم پاشو برو صورتت و بشور . مامان بیاد ببینه نگران می شه . راجع به این‬ ‫اتفاق هم باهاش حرفی نزن . الکی اعصابش خورد میشه .‬

‫از رو تخت که بلند شد اونقدر بی حال بودم که با همون حوله اومدم بخوابم که نذاشت و گفت‬ ‫سرما میخورم . رفت خودش سشوار آورد تا موهام و خشک کنه . خیلی کم پیش میومد مرصا از‬ ‫این کارا کنه . معلوم بود که خیلی عذاب وجدان داره . بعد از این که موهام و خشک کرد ، محکم‬ ‫بغلم کرد و بوسم کرد . بعد رفت بیرون .‬

‫تازه دراز کشیده بودم که در زدن . نشستم رو تخت و گفتم :‬

‫- بفرمایید‬

‫امیر علی در و باز کرد و سرش و کرد تو اتاق و گفت :‬

‫- می تونم بیام تو ؟‬

‫یکم خودم و مرتب کردم و گفتم :‬

‫- بله بفرمایید .‬

‫اومد تو اتاق. یه بلیز شلوار ورزشی سبز و مشکی ‪ Reebok‬تنش بود. واقعا این بشر خوش تیپ‬ ‫بود . حتی تو خونه . رو صندلی کنار تخت نشست و گفت :‬

‫- خوبی ؟‬

‫خندیدم و گفتم :‬

‫- آره خوبم ، نترسید . بادمجون بم آفت نداره .‬

‫خندید و گفت :‬

‫- هنوز دعواهای تو دانشگاه یادت ؟‬

‫چشمام و باز و بسته کردم و گفتم :‬

‫- آره یادمه . مگه میشه یادم بره ؟ چقدر حرصم میدادی؟‬

‫خندید و با چشمای شیطون نگام کرد و گفت :‬

‫- آخه نه که تو هم خیلی مظلوم بودی . اصلا هم جواب نمی دادی و تلافی هم نمی کردی .‬

‫خندیدم و چیزی نگفتم . لیوان توی دستش و داد بهم و گفت :‬

‫- این و بخور . چایی نباته . واست خوبه . داغه . گرمت می کنه . چون ترسیدی شیرینیش هم‬ ‫واسه فشارت که پایینه هم خوبه .‬

‫این از کجا می دونست فشار من زود میاد پایین ؟ تشکر کردم و یکم از چایی خوردم . سرم و بلند‬ ‫کردم که دیدم با لبخند داره نگام میکنه . تا نگاه من و متوجه خودش دید گفت :‬

‫- راستش تصور نمی کردم اینقدر اتفاقی ببینمت .‬

‫نفس عمیقی کشیدم و گفتم :‬

‫- راستش منم از دیدنت خیلی تعجب کردم .‬

‫- میدونی مانوش خیلی وقتا تو رو تو این حالت تصور می کردم . وقتی موهات و ریختی دورت و‬ ‫لباس تو خونه ای تنت کردی . فکر نمی کردم به این زودی تصورم به واقعیت تبدیل بشه .‬

‫آدم خجالتی نبودم .ولی این و که گفت واقعا خجالت کشیدم . سرم و انداختم پایین و گفتم :‬

‫- حالا چیز بهتری نبود واسه تصور کردن ؟!!!‬

‫خندید و گفت :‬

‫- چرا !! چیزهای بهتری هم تصور کردم ولی چون این یکی به واقعیت پیوست بهت گفتم‬

‫با حرص گفتم :‬

‫- امـــــــــــیر علـــــــی‬

‫- جونم‬

‫وا این که بدتر کرد . عصبانی نگاش کردم و گفتم :‬

‫- باز من به تو رو دادم زود پسر خاله شدی ؟ به من نگو جونم .‬

‫بعد دست به سینه نشستم و روم و برگردوندم طرف پنجره‬

‫بی توجه به حرص خوردن من آروم گفت :‬

‫- مانوش به من نگاه کن .‬

‫خدایا . امیر علی این جوری با من حرف نزن .من به این امیر علی عادت ندارم .‬

‫یه نفس عمیق کشیدم و سرم و برگردوندم و نگاش کردم که گفت :‬

‫- فکر می کنم این که الان بخوام اینجا ببینمت کار خداست . بهم یه فرصت دیگه داد تا همه‬ ‫تلاشم و بکنم .‬

‫پریدم وسط حرفش و گفتم :‬

‫- ولی امیر علی من که جوابم و بهت داده بودم .‬

‫- میدونم ولی میخوام این بار جدی من و ببینی . جدی بهم فکر کنی . شاید به خاطر برخوردایی‬ ‫که با هم داشتیم من و جدی نگیری .ولی توی همون برخوردا بود که کم کم فهمیدم ، می خوام‬ ‫واسه همیشه داشته باشمت .‬

‫وقتی دیدم تو خواب و بیداری چشمات دست از سرم بر نمی داره . وقتی دیدم با این که خودم‬ ‫اینقدر سر به سرت میذارم ولی تحمل این و ندارم که یه پسر دیگه بخواد سر به سرت بذاره و‬ ‫بخواد دور و برت باشه .فکر نکن یه روزه عاشقت شدم . نه . کلی با خودم سبک سنگین کردم که‬ ‫اگه عادته ، اگه هوسه ، احساساته تو رو درگیرش نکنم . ولی دیدم نه کار از این حرفا گذشته .‬ ‫واسه اولین بار دلم لرزیده بود . اینم بدون که هیچ وقت تو زندگیم به اندازه الان جدی نبودم و‬ ‫نیستم . میخوام باورم داشته باشی مانوش .‬

‫از زور خجالت انقدر سرم و پایین انداخته بودم که چونم تو یقه لباسم گم شده بود .‬

‫اون زمان که امیر علی از من خواستگاری کرد ، دامون تو زندگی من بود و من کوچکترین اهمیتی‬ ‫به احساسش ندادم . ولی الان تنهام . ولی آیا میتونم به همین زودی کسی و تو قلبم راه بدم ؟‬ ‫میتونم باز هم به پسری اعتماد کنم ؟ میتونم وقتی با کسی هستم به خاطراتی که با دامون داشتم‬ ‫فکر نکنم ؟‬

‫من باید با خودم کنار میومدم بعد احساسات یه نفر دیگه رو هم درگیر احساسم میکردم . من الان‬ ‫حکم آدمی رو داشتم که تو برزخ . باید میفهمیدیم کدوم طرفیم .‬

‫چشمای تبدارم و بلند کردم و یه سرفه مصلحتی کردم و به چشمای منتظر امیر علی نگاه کردم و‬ ‫گفتم :‬

‫- من الان تو شرایط روحی خوبی نیستم . نمیتونم هیچ تصمیمی بگیرم . من ....‬

‫پرید وسط حرفم و گفت :‬

‫- تا هر وقت که بخوای صبر می کنم تا شرایط روحیت بهتر بشه‬

‫- ولی من نمیخوام تو رو اسیر خودم بکنم . من نمی تونم بهت قول بدم که حتی بعد از یه مدتی‬ ‫جوابم مثبت باشه . نمیخوام در آینده واسه این که زودتر تکلیفت و مشخص نکردم ازم دلگیر‬ ‫باشی . برو دنبال زندگیت خواهش میکنم‬

‫دستش و گذاشت رو زانوش و خم شد سمتم و گفت :‬

‫- اون بار هم بهت گفتم مانوش . من حالا حالا ها تصمیمی واسه ازدواج نداشتم تا این که عاشقت‬ ‫شد . الانم اگه تو نباشی من باز هم تصمیم واسه ازدواج ندارم . اگه الان عجله دارم ، اگه می‬ ‫خوام راجع به من فکر کنی ، اگه دلم می خواد زودتر ازت جواب مثبت بگیرم واسه اینه که دوست‬ ‫دارم . واسه اینه که می خوام داشته باشمت . واسه اینه که .... واسه این که ....‬

‫کلافه دستی تو موهاش کشید و گفت :‬

‫- من منتظر میمونم مانوش . بدون بهم بدهکار نیستی ولی آرزوم اینه که جوابت مثبت باشه .‬

‫نمیدونستم چی بگم . داشتم با نقشای رو پتو بازی می کردم . باور این حرفا از امیر علی واسم‬ ‫سخت بود . حرفایی که یه روز آرزوم بود از زبون دامون بشنوم . با این فکر بغض گلوم و گرفت‬ ‫تمام سعی ام و کردم که اشکام پایین نیاد . آروم صدام کرد‬

‫- مانوش‬

‫به زور سرم و بلند کردم که چشمام به برق چشماش گره خورد . انگار این چشما رو نمیشناختم .‬ ‫واسه من تا قبل از امروز امیر علی همون پسر شیطون و شری بود همیشه میخواست حالم و بگیره‬ ‫ولی این نگاه مهربون ...‬

‫با صداش به خودم اومدم .‬

‫- الان به هیچی فکر نکن . فقط بخواب . بذار یکم آروم بشی . من میرم تا استراحت کنی‬

‫به زور تونستم فقط بگم .‬

‫- ممنون‬

‫اونم یه لبخند بهم زد و گفت :‬

‫- خواهش میکنم .‬

‫بعد از اتاق بیرون رفت . خودم و انداختم رو تخت و نفس سنگین شده تو سینه ام و بیرون دادم .‬

‫سرم خیلی درد می کرد . فکر کنم به خاطر خواب زیاد بود . شاید هم سرما خوردم . نمیدونم .‬ ‫موهام و سفت بالای سرم بستم و یه شلوار کتون قهوه ای رنگ با لیز سفید پوشیدم و رفتم پایین‬

‫. قیافم مثل ارواح شده بود ولی حوصله آرایش اصلا نداشتم . هیچ صدایی از پایین نمیومد . مرصا‬ ‫هم معلوم نبود کجاست .‬

‫آروم از پله ها رفتم پایین . هیچ کس تو سالن نبود . رفتم تو آشپزخونه . دلم داشت ضعف میرفت .‬ ‫در یخچال و باز کردم . حوصله غذا گرم کردن نداشتم . یه سیب برداشتم . تا شام این سیرم‬ ‫میکرد . رفت تو سالن تا تلویزیون و روشن کنم که با دیدن هیروش که بی صدا پشت پنجره‬ ‫وایستاده بود یه جیغ خفه کشیدم و دستم و گذاشتم رو قلبم که داشت با شدت میزد .‬

‫هیروش با صدای جیغ من برگشت و نگام کرد . تو نگاهش انگار همه چیز بود و در عین حال‬ ‫هیچی نبود . مات عین مجسمه داشت نگام می کرد .‬

‫نفسم و دادم بیرون و گفتم :‬

‫- ترسیدم چرا اینجوری اینجا وایستادی .‬

‫ابروش بالا انداخت و گفت :‬

‫- چه جوری وایستادم ؟ باید شیپور میزدم ؟‬

‫پرو داشت مسخره ام می کرد . شونه ای بالا انداختم و گفتم :‬

‫- نمیدونم ولی اینجوری هم آدم یاد ارواح میوفته .‬

‫نشستم رو مبل و همون جوری که سیبم و میخوردم نگاش کردم که پشت به من در حالی که‬ ‫دستاش و تو جیب شلوارش کرده بود داشت از پنجره بیرون و نگاه میکرد‬

‫آروم گفتم :‬

‫- بقیه کجان ؟‬

‫- رفتن بیرون خرید از اون طرفم شام میرن رستوران . منم موندم خونه تا بیدار بشی با هم بریم .‬

‫- خوب چه کاری بود ؟ منم بیدار میکردن میرفتیم باهاشون . تو هم اسیر نمی شدی .‬

‫- من نذاشتم . خواب واست خوب بود .‬

‫عجب . انگار داشت با یه بچه کوچیک حرف میزد . خواب واست خوب بود !!! هه !!! این چرا این‬ ‫مدلی شده بود ؟ آروم رفتم سمتش و گفتم :‬

‫- هیروش حالت خوبه ؟‬

‫برگشت نگام کرد . تو نگاهش پر بود از عصبانیت که باعث شد ابروهام از تعجب بالا برن . همون‬ ‫جور که با دقت نگام میکرد ،کم کم نگاش رنگ بی تفاوتی به خودش گرفت و گفت :‬

‫- خوبم . عالی ام‬

‫نمیدونستم چی بگم . برگشتم برم حاضر بشم که یاد کار ظهرش افتادم و دوباره برگشتم سمتش‬ ‫و گفتم :‬

‫- من یه تشکر بهت بدهکارم . مرسی . اگه تو نبودی نمیدونم چه بالیی سرم می اومد .‬

‫برگشت و همون جوری بی خیال نگام کرد و یه پوزخند زد و بعد از چند لحظه گفت :‬

‫- خواهش میکنم .‬

‫همین . بعد هم برگشت رو به پنجره . نفسم و عصبی بیرون دادم و از پله ها با شدت رفتم بالا .‬ ‫شانس منه . همه واسه من قیافه میگیرن . حالا این معلوم نیست چرا زده تو برق . لعنتی .‬

‫رفتم نشستم رو تخت و از حرصم کلیپسم و که رو تخت بود و محکم پرت کردم طرف دیوار که یه‬ ‫صدای بدی داد . فکر کنم شکست .‬

‫آروم باش مانوش . چته دختر ؟!! خوب بذار انقدر قیافه بگیره تا ... تا ... به جهنم ، اصلا به تو چه .‬ ‫تو باید تشکر می کردی که کردی . بقیه اش دیگه مهم نیست .‬

‫واسه این که از فکر بیام بیرون بلند شدم حاضر شدم . یه مانتو مشکی کوتاه با یه شال قهوه ای‬ ‫سرم کردم . یه نگاه به آینه کردم . با این قیافه که بیرون نمیشه رفت .‬

‫نشستم جلو آینه یکم آرایش کردم . آخرم یه رژ لب نارنجی کم رنگ ولی براق زدم . قیافم کلی‬ ‫عوض شد . واقعا اگه این لوازم ارایش نبود ما دخترا چی کار می کردیم ؟ یکم عطر زدم و تو آینه‬ ‫یه چشمک به خودم زدم و کیف دستیم و برداشتم . موبایل و رژ لبم و انداختم توش و رفتم پایین .‬

‫هیروش حاضر و آماده رو مبل نشسته بود و داشت با موبایلش ور می رفت . یه شلوار کتون مشکی‬ ‫با یه بلیز مردونه آبی تیره پوشیده بود که آستیناشم زده بود بالا . خوش تیپ بود . بلند گفتم :‬

‫- من حاضرم . بریم ؟‬

‫با صدای من سرش و بلند کرد و نگام کرد . همون جور که داشت تیپ و قیافم و دید میزد ،‬ ‫ابروهاش بیشتر به هم گره میخورد . یکدفعه از جاش بلند شد و سریع رفت طرف در و گفت :‬

‫- بریم .‬

‫نمیدونم چرا ولی یهو بغض گلوم و گرفت . این چرا اینجوری رفتار می کرد با من ؟ من که ازش‬ ‫تشکرم کردم . پس این قیافه گرفتنا و محل ندادنا واسه چی بود ؟با صداش به خودم اومدم .‬

‫- نمیخوای بیای ؟ چیزی و یادت رفته .‬

‫نفسم و عصبی دادم بیرون . بدون این که بهش نگاهی بندازم با قدمایی محکم از در رفتم بیرون و‬ ‫رفتم سمت ماشینش که جلوی ویلا پارک کرده بود .‬

‫بعد از چند لحظه صدای در ماشین اومد و عطر تلخش تو بینیم پیچید ولی سرم و برنگردوندم و‬ ‫همچنان از پنجره بیرون و نگاه می کردم . یه نفس عمیق کشید و ماشین و روشن کرد و از ویلا‬ ‫اومد بیرون . تو عالم خودم بودم و داشتم به رفتاراش فکر می کردم که صداش پیچید تو گوشم :‬

‫- چرا ناراحتی ؟ چیزی شده ؟‬

‫بدون این که نگاش کنم ، گفتم :‬

‫- نه چیزی نشده . خوبم .‬

‫- شده . بگو . میشنوم .‬

‫عصبانی برگشتم سمتش و گفتم :‬

‫- نه چیزی نشده . مگه تو چیزیت شده بود واسه من قیافه گرفته بودی ؟ تو گفتی خوبی . منم می‬ ‫گم خوبم .‬

‫ماشین و کنار خیابون پارک کرد و با فک منقبض شده زل زد به رو به رو و با صدای دور گه ای‬ ‫گفت :‬

‫- معذرت می خوام . اعصابم یکم خورد بود .‬

‫با حرص گفتم :‬

‫- چرا ؟ چرا اعصابت خورد بود ؟ من مقصر بودم که اعصابت خورده ؟‬

‫حرفی نزد و برگشت نگام کرد . چشماش خیلی غمگین بود . جوری که احساس کردم یه آن دلم‬ ‫ریخت از این غم تو چشماش . نمی دونم چرا دلم نمی خواست ناراحت باشه . ولی با همه اینها‬ ‫نباید اونجوری با من برخورد می کرد . سرم و انداختم پایین و حرفی نزدم . اونم بدون حرف‬ ‫ماشین و روشن کرد و راه افتاد .بعد از حدود نیم ساعت ،جلوی یه رستوران خیلی بزرگ نگه داشت‬ ‫. یه نگاه به دور و اطراف کردم . دور تا دور رستوران فضای باز سر سبزی بود که پر از تخت و‬ ‫آالچیق بود . خیلی قشنگ بود .‬

‫همزمان با ماشین ما یه ماشین شاستی بلند هم کنارمون نگه داشت و چند تا پسر از توش پیاده‬ ‫شدن . ولی نمی دونم چرا وایستاده بودن دم در و نمیرفتن تو . انگار منتظر کسی بودن . خواستم‬ ‫از ماشین پیاده بشم که گفت :‬

‫- صبر کن این پسره ها برن تو بعد پیاده شو .‬

‫توجهی نکردم و در و باز کردم و گفتم :‬

‫- من به اونا چیکار دارم شاید اونا بخوان حالا حالا ها نرن تو رستوران .‬

‫میخواستم پام از ماشین بیرون بذازم که بازوم و محکم گرفت و کشید طرف خودش ، جوری که‬ ‫پرت شدم تو بغلش و در ماشین هم بسته شد. شکه شدم . این چه حرکتی بود که این کرد ؟ به‬ ‫خودم اومدم که هنوز تو بغلش بودم . دستم و گذاشتم رو سینه اش و خودم و کشیدم عقب ولی‬ ‫بازم دستم و ول نکرد و هنوز محکم بازوم و چسبیده بود . با عصبانیت گفتم :‬

‫- معلوم هست داری چیکار میکنی ؟!!‬

‫بازوم و جوری محکم فشار داد که احساس کردم استخونش تیر کشید و خم شد سمتم و از بین‬ ‫دندونای به هم کلید شده اش گفت :‬

‫- به اندازه کافی آرایشو رژ لبی که زدی باعث می شه که امیر علی امشب چشم ازت بر نداره .‬ ‫دیگه نمیخوام چشمای این پسرا هم میخ بشه روت میفهمی ؟‬

‫احساس میکردم پلکم عصبی می پره . این چی داشت میگفت ؟‬

‫با لکنت گفتم :‬

‫- معلوم هست چی داری میگی ؟‬

‫زل زد تو چشمام و لبش و به زیر دندونش کشید و بعد از کمی مکث با صدای دورگه ای گفت :‬

‫- باید احمق باشم که طرز نگاه آدما رو نشناسم مانوش . تو هم میشناسی . پس بهم نگو فقط‬ ‫همکلاسین !!!‬

‫باورم نمیشد .دستم و ول کرد و دوباره دستش وگذاشت رو فرمون و زل زد به بیرون . کلی تو سرم‬ ‫فکر بود و نمی تونستم حواسم و جمع کنم . حرفاش تو سرم تکرار میشد .از شک و اضطراب به‬ ‫نفس نفس افتاده بودم با لکنت گفتم :‬

‫- تو ... تو ...فکر میکنی من به خاطر امیر علی آرایش کردم ؟ آره ؟ که به چشمش بیام ؟‬

‫برگشت و عصبانی تو چشمام نگاه کرد و گفت :‬

‫- حرف بیخود نزن !!! من این حرف و نزدم .‬

‫بعد هم زل زد به رو به رو وگفت :‬

‫- فکر نکنم خواستگاری کردن و خواستن امیر علی ربطی به آرایشت داشته باشه .‬

‫شکه شدم . این از کجا می دونست ؟ با لکنت گفتم :‬

‫- تو... تو ... از کجا میدونی ؟‬

‫برگشت خیره شد تو چشمام و موشکافانه نگام کرد و گفت :‬

‫- واسه این که حالش و می فهمم . نگاهش و می فهمم . بی قراریشم می فهمم.‬

‫بعد یه نگاه به بیرون انداخت و وقتی دید که اون پسرها رفتن توی رستوران قبل از این که من‬ ‫بتونم حرفی بزنم از ماشین پیاده شد و تکیه داد به ماشین و بدون حرف منتظر من موند .‬

‫تو نگاهش یه چیزی بود که نمی فهمیدم . رفتارش جوری بود که گیجم میکرد .نمیدونم چقدر‬ ‫گذشته بود و من تو فکر بودم که به خودم اومدم . با بی حالی در و باز کردم و پیاده شدم . بدون‬ ‫حرف کنار همدیگه به سمت رستوران رفتیم . قبل از این که در و باز کنم و برم تو ، آروم صدام کرد‬ ‫:‬

‫- مانــــــــوش‬

‫برگشتم و منتظر نگاش کردم .سرش پایین بود و داشت با شنهای زیر پاش بازی می کرد .‬ ‫قیافش مثل پسر بچه هایی شده بود که کار اشتباهی انجام دادن و منتظر این هستن که تنبیه‬ ‫بشن . با دیدن قیافش ، با وجود همه دگیری ذهنیم ، نتونستم خودم و نگه دارم و یه لبخند بزرگ‬ ‫صورتم و پوشوند و با صدا خندیدم‬

‫با صدای خندم سرش بلند کرد و با تعجب نگام کرد و گفت :‬

‫- به چی می خندی ؟‬

‫چشمام و ریز کردم و همون جوری که می خندیدم ، گفتم :‬

‫- به تو . باشه به خاطر رفتاری که تو ماشین باهام داشتی میبخشمت .‬

‫چشماش و با تعجب دوخت بهم و بعد از چند لحظه چشماش شیطون شد و گفت :‬

‫- حالا کی خواست ازت معذرت خواهی کنه که تو بخوای ببخشی یا نبخشی خانم از خود متشکر .‬

‫چشمکی زدم و گفتم :‬

‫- همین آقایی که رو به روم وایستاده و نمی دونه از کجا شروع کنه تا از یه خانم متشخص طلب‬ ‫بخشش کنه .‬

‫تا اومد جوابم و بده در و باز کردم و رفتم تو . داخل رستوران هم فضای قشنگی داشت . تمام‬ ‫تزئینات و میز و صندلیها از چوب بود . خیلی خوشم اومد از محیطش . مامان اینا رو از دور دیدم که‬ ‫دور یه میز بزرگ نشسته بودن . رفتم اون سمتی . هیروش هم خودش و بهم رسوند و آروم گفت :‬

‫- دارم واست حالا .‬

‫خندیدم و حرفی نزدم . رسیدیم به بقیه و شروع کردیم به سلام علیک کردن که نگام به نگاه‬ ‫عصبانی و غضبناک دامون قفل شد . دوباره شروع شد . این واسه چی واسه من قیافه می گیره من‬ ‫نمی دونم ؟ انقدر چپ چپ نگاه کن تا چشمات چپ بشه . روم کرد سمت امیر علی که دیدم داره‬ ‫با مهربونی نگام میکنه . تا نگاهم و متوجه خودش دید آروم لب زد :‬

‫- خوبی ؟‬

‫سرم و تکون دادم و یه لبخند زدم . این امیر علی و درست نمی شناختم . انگار عادت کرده بودم‬ ‫هر وقت امیر علی و میبینم با هم کل کل کنیم . این امیر علی آروم یه جورایی واسم غریب بود .‬

‫یه صندلی جلوی امیر علی و کنار مرصا خالی بود . اومدم برم اونجا بشینم که هیروش صندلی‬ ‫کناریم و عقب کشید و گفت :‬

‫- اینجا جا ، جا هست مانوش‬

‫چون بلند گفت مجبوری نشستم . خودش هم رو صندلی کناریم نشست . با عصبانیت نگاش کردم‬ ‫که یه چشمک زد و سرش و آورد نزدیکم و گفت :‬

‫- گفتم که دارم واست .‬

‫با حرص برگشتم نگاش کردم که دیدم با شیطنت داره نگام میکنه . عصبانی روم و برگردوندم و‬ ‫جوابش و ندادم .‬

‫بابا وقت شام گفت که کاری واسش پیش اومده و فردا باید برگرده تهران . عمه و آقای رادفر‬ ‫خیلی اصرار کردن که ما بمونیم و بابا بره که مامان و بابا قبول نکردن . من که از خدا می خواستم‬ ‫زودتر برگردیم تهران . حوصله لوس بازیهای هلیا و نگاههای مسخره دامون رو هم نداشتم .‬

‫بعد از شام برگشتیم ویلا . بارون خیلی شدیدی می اومد . کار دیگه ای نمی تونستیم انجام بدیم .‬ ‫خیلی دلم می خواست می رفتیم ساحل ولی با این بارون امکان نداشت . با مرصا وسایلمون و جمع‬ ‫کردیم و یکم صحبت کردیم ولی وسط حرف زدنمون ، مرصا خوابش رفت . فکر کنم خیلی خسته‬ ‫بود . ولی من اصلا خوابم نمی اومد . یکم کتاب خوندم ولی زود خسته شدم . حوصله کتاب و هم‬ ‫نداشتم الان . کلافه بودم .‬

‫رفتم تو تراس ولی بارون انقدر شدید بود که در عرض چند ثانیه خیس شدم . فوری اومدم تو‬ ‫اتاق . یکدفعه یاد محوطه پایین ، کنار استخر افتادم . با خوشحالی یه شال ضخیم برداشتم و آروم‬ ‫از پله ها پایین رفتم . صدایی از پایین نمی اومد . فکر کنم همه خوابیده بودن . تمام سعی ام و‬ ‫کردم که سر و صدایی ایجاد نکنم .‬

‫چراغ بیرون و روشن کردم و در شیشه ای رو باز کردم و رفتم بیرون و رو صندلیهایی که زیر سقف‬ ‫رو به استخر بود نشستم . یه نفس عمیق کشیدم و بوی بارون به ریه ام فرستادم . این بو حس‬

‫خیلی خوبی رو بهم میداد . نور چراغ توی استخر افتاده بود و قطره های بارون روی استخر و درختا‬ ‫، منظره قشنگی رو درست کرده بود .‬

‫نمی دونم چه مدت گذشته بود که با صدای در شیشه ای از فکر و خیال اومدم بیرون . هیروش در‬ ‫حالی که یه بلیز کلاه دار پاییزه تنش بود اومد بیرون و گفت :‬

‫- مزاحم نیستم ؟‬

‫شال و بیشتر دور خودم پیچیدیم و گفتم :‬

‫- نه ویلای خودتونه . خوابم نمی رفت گفتم بیام اینجا بارون و ببینم .‬

‫رو صندلی کنارم نشست و گفت :‬

‫- بارون و دوست داری ؟‬

‫نفس عمیقی کشیدم و گفتم :‬

‫- آره ، خیلی‬

‫- منم خیلی دوست دارم . یکی از فانتزیام همیشه از بچگی این بود که وقتی بارون میاد برم‬ ‫زیرش وایستم تا خیس بشم . ولی چند بار بدجور سرما خوردم و این عادت از سرم افتاد .‬

‫یاد فانتزی خودم افتادم و خندم گرفت ، با تعجب نگام کرد و گفت :‬

‫- انقدر حرکتم خنده دار بود ؟‬

‫خنده ام و خوردم و گفتم :‬

‫- نه بابا . یاد فانتزیه خودم افتادم ، همیشه یکی از فانتزیهای من این بوده که سوار یکی از موتور‬ ‫خوشگال بشم و با سرعت تو یه جاده برم .‬

‫خندید و با تعجب گفت :‬

‫- موتور ؟؟!!!‬

‫سرم و تکون دادم و گفتم :‬

‫- اوهوم . بچه که بودم زیاد سوار موتور می شدم ولی الان دلم از این موتور بزرگ و خوشگال که‬ ‫جدید اومده می خواد .‬

‫خندید و هیچی نگفت . یکم تو سکوت به بارش بارون نگاه کردیم . دوباره این هیروش بود که‬ ‫سکوت و شکست و گفت :‬

‫- امیر علی خیلی کلافه است .‬

‫با ناراحتی سرم و پایین انداختم و گفتم :‬

‫- میدونم ولی کاری نمی تونم بکنم . بهش گفتم برو دنبال زندگیت ولی خودش قبول نکرد . نمی‬ ‫خوام کسی و اسیر خودم بکنم . من الان خودم وسط برزخم . هنوز آمادگی اینو ندارم تا وارد یه‬ ‫زندگی جدید بشم .‬

‫اونم دست به سینه نشست و گفت :‬

‫- ولی امیر علی پسر خوبیه .‬

‫- میدونم . اگه خوب نبود که اینجوری کلافه نبودم و تکلیف اونم زودتر مشخص می شد . ولی‬ ‫میدونی چیه ؟ تو ازدواج فقط خوب بودن مهم نیست . من دلم می خواد با عشق ازدواج کنم . دلم‬ ‫میخواد انقدر طرفم و دوست داشته باشم که به خاطرش همه کاری بکنم . من التهاب و بی قراری‬ ‫عشق و می خوام . من هنوز نسبت به امیر علی این حس و ندارم . اون وقتی اومد تو زندگی من که‬ ‫تنها نبودم و جدی بهش فکر نکردم ولی الان هم زمان مناسبی نیست واسم .‬

‫نگام کرد و آروم گفت :‬

‫- بهش حق می دم که بخواد همه تلاشش و بکنه .‬

‫با تعجب نگاش کردم . اونم با نگاهی بی نهایت جدی داشت نگام می کرد . بعد از چند لحظه یه‬ ‫نفس عمیق کشید و برگشت زل زد به استخر و خیلی آروم گفت :‬

‫- هنوز فراموشش نکردی ؟‬

‫- فراموش نمی شه . جزئی از زندگیمه که فراموش شدنی نیست . ولی دیگه دوست داشتنی در‬ ‫کار نیست . یه جورایی انگار از چشمم افتاده . میدونی قبل از این که بیای داشتم به چی فکر می‬ ‫کردم ؟!!‬

‫بدون این که نگام کنه گفت :‬

‫- نه . به چی ؟‬

‫- به این که شاید از اول اصلا عالقه ای در کار نبوده . اولین پسری بود که سر راهم قرار گرفت ،‬ ‫به نظرم خوش تیپ بود و همه چی تموم . شاید عادت بود تا عشق . حس این که باید یه نفر‬ ‫باشه تو زندگیم . منم یکی و داشته باشم ، مثل بیشتر دخترای هم سن و سلام .‬

‫خوبی زیاد داشت ولی کنارش بدی هم خیلی داشت . خیلی حساس بود و با این اخلاقش یه‬ ‫جورایی داغونم میکرد ولی با این حال ، حس می کردم اگه بره نمیتونم زندگی کنم . همین باعث‬ ‫می شد رفتارش و توهین هاش رو تحمل کنم . ولی الان میبینم که از رفتنش آرومم و نمردم . بهتر‬ ‫و منطقی تر می تونم فکر کنم به رابطه مریضی که داشتم . ولی زخمی که از بی اعتمادی و‬ ‫درورویی و دروغ خوردم ، حالا حالا ها خوب نمیشه .‬

‫تا نصف شب دوتایی بیدار بودیم و از همه چی حرف زدیم . نمیدونم چرا می تونستم این قدر‬ ‫راحت باهاش حرف بزنم و درد و دل کنم .دیگه اون حس دشمنی که از اول بهش داشتم و نداشتم‬ ‫و یه جواریی مثل یه دوست روش حساب می کردم . آدم منطقی بود . آدم و قضاوت نمی کرد . این‬ ‫اخلاقش و دوست داشتم .‬

‫صبح زود با بدرقه عمه و خانم و آقای دادفر حرکت کردیم . خدا رو شکر بچه ها خواب بودن . اصلا‬ ‫حال و حوصله هیچ کس و نداشتم . به خاطر شب قبل که اصلا نخوابیده بودم ، تمام طول راه و‬ ‫خوابیدم .‬

‫از مسافرت شمال چند روزی گذشته بود . منم تمام وقتم تو دانشگاه گذشته بود . اول ترم بود و‬ ‫درسا سبک . همیشه عاشق اوایل ترم بودم ، نه از امتحان خبری بود نه درسا خیلی سنگین بود .‬ ‫صبح سر کلاس بودم که یه شماره غریبه چند بار باهام تماس گرفت .کنجکاو شده بودم که کی‬ ‫میتونه باشه ؟ شماره واسم آشنا بود ولی هر چی فکر می کردم نمیتونستم به نتیجه ای برسم و‬ ‫چون سر کلاس بودم هم نمی تونستم جواب بدم.‬

‫ظهر با شادی داشتم تو سلف ناهار می خوردم که دوباره همون شماره باهام تماس گرفت . فوری‬ ‫جواب دادم .‬

‫- بله بفرمایید ؟‬

‫- سلام خانم فراری‬

‫تعجب کردم . صداش واسم خیلی آشنا بود . پرسیدم :‬

‫- ببخشید شما ؟‬

‫خندید و گفت :‬

‫- هیروشم‬

‫تعجب کردم . این با من چی کار داشت ؟‬

‫- سلام . خوبی ؟ نشناختمت . حالا چرا فراری ؟‬

‫- خوبم . شماره من و سیو کن . این جوری مجبور نمی شم هردفعه خودم و معرفی کنم .‬

‫با خودم گفتم :‬

‫- وا !!! یعنی این می خواد بازم به من زنگ بزنه ؟ با صداش از تو فکر اومدم بیرون .‬

‫- فراری هم به این خاطر که ، صبح زود فرار کردی و رفتی . خداحافظی هم نکردی .‬

‫- بابا کار داشت . گفتیم صبح زود بریم که جاده ها خلوت تر . شما کجایین ؟ اومدین ؟ یا هنوز‬ ‫شمالید ؟‬

‫- نه ما هم دو روزی میشه که اومدیم . می خواستم زودتر بهت زنگ بزنم ولی نشد . حالا فردا چی‬ ‫کاره ای ؟ کلاس داری ؟‬

‫یکم فکر کردم و گفتم :‬

‫- نه کلاس ندارم . چطور ؟‬

‫- کارت دارم . ناهارم مهمون من .‬

‫با تعجب پرسیدم :‬

‫- چی کار داری ؟ نکنه دوباره چیزی دستت جا گذاشتم ؟‬

‫یکم مکث کرد و بعد گفت :‬

‫- اگه من چیزی پیش تو جا نذاشته باشم تو چیزی پیش من جا نذاشتی‬

‫نفهمیدم منظورش چی بود . با بهت پرسیدم :‬

‫- منظورت چیه ؟ نفهمیدم .‬

‫خندید و گفت :‬

‫- مهم نیست . خودمم نفهمیدم چی گفتم .‬

‫این بشر هم خل بود‬

‫- حالا نمی شه تلفنی کارت و بگی ؟‬

‫- نه نمی شه . حالا بد می خوام یه ناهار مجانی بهت بدم ؟ من همیشه از این کارا نمی کنما . اون‬ ‫دفعه که انقدر با غضب نگام کردی که غذا از گلوم پایین نرفت . این دفعه سعی کن یکم اخلاقتو‬ ‫خوب کنی تا الاقل بتونم غذا بخورم و پولم حروم نشه .‬

‫با حرص گفتم :‬

‫- اخلاق من خیلی هم خوبه . خیلی دلتم بخواد .‬

‫خندید و گفت :‬

‫- بلـــــه . اون که می خواد . حالا خوبه پول غذا رو من دادم وگرنه چی کار می کردی دیگه ؟‬

‫چقدر این بشر پرو بود . با عصبانیت گفتم :‬

‫- اااا پس دیگه ولخرجی نکن . همون یه ناهار واست بس بود .‬

‫- چی کار کنیم دیگه . می دونی که من چقدر جنتلمن و فداکارم . جهنم و ضرر . این بار هم مهمون‬ ‫می کنم ببینیم اخلاقت پیشرفت کرده یا نه ؟ هر چند با این غر غرایی که الان کردی بعید میدونم .‬

‫با عصبانیت گفتم :‬

‫- هیــــــــــــــروش‬

‫- جانـــــــــــم‬

‫با جوابی که داد اصلا یادم رفت چی می خواستم بگم و بحث سر چی بود . یه جورایی انگار‬ ‫همزمان حس اضطراب و لذت به قلبم سرازیر شد . انگار دفعه اولی بود که این کلمه رو می شنیدم‬ ‫. هیروش که دید حرف نمی زنم و ساکتم بعد از چند لحظه گفت :‬

‫- قبول خانمی ؟‬

‫- این چرا اینجوری حرف میزد امروز ؟ با بی حالی و سر در گمی گفتم :‬

‫- باشه . کی و کجا ؟‬

‫- ساعت 13:28 میدون کلانتری باش . اونجا میام دنبالت .‬

‫- باشه . میبینمت . خداحافظ‬

‫- خداحافظ‬

‫همین که قطع کردم شادی با هیجان پرسید :‬

‫- هیروش بود ؟ چی کار داشت ؟‬

‫سعی کردم تغییر حالم و شادی نفهمه . تمام تلاشم و واسه خونسرد نشون دادن خودم کردم و‬ ‫گفتم :‬

‫- گفت کارم داره . واسه ناهار فردا باهام قرار گذاشت .‬

‫با شیطنت نگام کرد و گفت :‬

‫- چی شد که این دفعه جوش نیاوردی و راحت قبول کردی ؟‬

‫با موبایلم رو میز ضرب گرفتم و گفتم :‬

‫- بچه خوبیه . اون موقع نمی شناختمش ولی الان احساسم نسبت به اون موقع فرق کرده . به‬ ‫عنوان یه دوست می شه روش حساب کرد‬

‫ابروش و بالا انداخت و گفت :‬

‫- فقط به عنوان یه دوست ؟!!‬

‫نگاش کردم و گفتم :‬

‫- آره فقط به عنوان یه دوست‬

‫و با خودم گفتم :‬

‫- آره فقط یه دوست و هیچ وقت هم نباید واسم بیشتر از یه دوست باشه‬

‫ساعت28/14 بود و من دیر کرده بودم . یه مانتو پاییزه قهوه ای با شلوار کتون تنگ مشکی با یه‬ ‫شال و کفش کلاج قهوه ای پوشیده بودم و موهام و فرق از وسط باز کرده و به صورت باز ریخته‬ ‫بودم دورم و یه آرایش ملایم هم کرده بودم . توی میدون از تاکسی پیاده شدم . یه نگاه به دور و‬ ‫اطرافم کردم و ماشین هیروش و دیدم که اول خیابون جهان آرا وایستاده بود . آروم رفتم سمت‬ ‫ماشین و سوار شدم .‬

‫- سلام . خوبی ؟‬

‫نگاش کردم . دیدم حرف نمی زنه و در حالی که یه دستش و گذاشته رو فرمون و دست دیگه اش‬ ‫رو پشتی صندلی من گذاشته ، با خونسردی زل زده به صورتم و داره نگام میکنه . منم یکم نگاش‬ ‫کردم که دیدم ، نه ، خبری از جواب نیست . ابروم و بالا انداختم و گفتم :‬

‫- چی شده ؟ از ناهار دادن پشیمون شدی ؟‬

‫اونم ابرویی بالا انداخت و گفت :‬

‫- نه . تا الان داشتم فکر می کردم اینجا که با خونتون 1 دقیقه با ماشین راهه واسه چی انقدر دیر‬ ‫کردی ولی الان که دیدمت فهمیدم واسه چی دیر کردی‬

‫با تعجب نگاش کردم و گفتم :‬

‫- واسه چی دیر کردم ؟‬

‫- فکر کنم یه ساعتی جلوی آینه بودی نه ؟ من همین جوری هم قبولت دارم به خدا .‬

‫اخم کردم و دست به سینه نشستم و گفتم :‬

‫- نه خیر . آرایش من خیلی هم ملایم . من خودم خوشگل هستم و احتیاجی به آرایش زیاد هم‬ ‫ندارم . قبول داشتن و نداشتن تو هم اصلا واسم اهمیت نداره .‬

‫شیطون نگام کرد و کمربندش و بست و گفت :‬

‫- اون که بلـــــــه . خوب خانم خوشگل کمربندت و ببند که بریم‬

‫کمربندم و بستم و با حرص گفتم :‬

‫- اینجوری به من نگو .‬

‫خندید و گفت :‬

‫- به من چه خودت الان گفتی خوشگلی‬

‫- حالا من گفتم ولی تو نگو .‬

‫زیر چشمی یه نگاه به تیپش کردم . یه بلیز پاییزه سفید و آبی تنش کرده بود با شلوار کتون‬ ‫طوسی رنگ . مثل همیشه خوش تیپ‬

‫حالا بگو چی کارم داشتی ؟‬

‫- دختر خوب نیست اینقدر فضول باشه . یکم تحمل کنی میفهمی .‬

‫- من فضول نیستم‬

‫سرش و تکون داد و گفت :‬

‫- بله . اصلاح میکنم . کنجکاوی‬

‫دست به سینه نشستم و از پنجره بیرون و نگاه کردم و حرفی نزدم دیگه . اونم بدون حرف‬ ‫رانندگی می کرد . داشت می رفت سمت غرب تهران . داشتم از فضولی میمردم ولی واسه این که‬ ‫باز تیکه بارم نکنه حرفی نزدم . جلوی یه خونه تو شهرک ژاندارمری نگه داشت و ماشین و‬ ‫خاموش کرد . داشتم با تعجب به دور و اطرافم نگاه می کردم . دیگه نتوستم جلوی خودم و بگیرم‬ ‫و پرسیدم :‬

‫- اینجا چیکار میکنی ؟‬

‫بدون این که جوابم و بده موبایلش و برداشت و یه تماس گرفت و گفت :‬

‫- من جلوی خونتونم . بیا .‬

‫بعد بدون این که جواب من و بده از ماشین پیاده شد . واقعا دیگه حرصم و در آورده بود . چرا‬ ‫حرف نمیزد ؟ بعد از چند لحظه در خونه باز شد و یه پسر هم سن و سال هیروش با یه موتور اومد‬ ‫بیرون .‬

‫چشمم که به موتور افتاد یه لبخند گشاد اومد رو لبم . خوش به حالش موتور داره . چقدر موتورش‬ ‫خوشگل. از این موتور جدیدا که حتی اسمشم نمی دونستم به رنگ مشکی .‬

‫پسره موتور و گذاشت جلوی ماشین و یکم با هیروش حرف زد و بعد باهاش دست داد و رفت تو‬ ‫خونه .‬

‫هیروش اومد سمت ماشین و در طرف من و باز کرد و گفت :‬

‫- پیاده شو‬

‫با تعجب گفتم :‬

‫- واسه چی ؟؟!!‬

‫با اخم ساختگی نگام کرد و گفت :‬

‫- چقدر حرف می زنی دختر . با من بحث نکن . پیاده شو . کیفتم بذار تو ماشین زیر صندلی‬

‫کیفم و گذاشتم زیر صندلی و با بهت پیاده شدم . اونم در ماشین و قفل کرد و رفت سمت موتور و‬ ‫یکی از کلاه های رو موتور برداشت و گرفت طرف من و گفت :‬

‫- بیا این واسه تو‬

‫با تعجب به هیروش و موتور نگاه کردم و گفتم :‬

‫- میخوای موتور سواری کنیم ؟‬

‫سرش و تکون داد و با خنده گفت :‬

‫- می خوام یکی از فانتزی هات و برآورده کنم‬

‫دستام و به هم کوبیدم و گفتم :‬

‫- آخ جون ، باورم نمی شه . از کجا آوردی این موتورو ؟‬

‫همون جوری که داشت با لذت به هیجان من نگاه می کرد . کلاه و داد دستم و کلاه خودشم‬ ‫گذاشت رو سرش و نشست رو موتور و گفت :‬

‫- برای همین دوستم بود که الان دیدی . من چون موتور سوار نمی شم ،خودم موتور ندارم .‬

‫بعد شیشه جلوی کلاه و آورد پایین و گفت :‬

‫- چرا داری استخاره می کنی بیا دیگه .‬

‫خندیدم و شالم و دور سرم سفت بستم و کلاه به سختی گذاشتم رو سرم اومدم سوار بشم که‬ ‫یکدفعه یادم افتاد که ای وای من ، الان باید پشت هیروش بشینم ؟ من که روم نمی شه که بخوام‬ ‫بچسبم بهش . دوباره شیشه کلاه و بالا داد و گفت :‬

‫- پس چرا نمی یای ؟ میترسی ؟‬

‫چی می گفتم ؟ می گفتم روم نمی شه پشتت بشینم ؟ خیلی ضایع بود . اون به خاطر من به‬ ‫دوستش رو انداخته و و ازش موتور گرفته . حالا من دارم ناز می کنم ؟ آروم رفتم سمتش .‬ ‫دستش و واسه کمک به من دراز کرد . با تردید دستم و گذاشتم تو دستش . توی گرمای دستش ،‬ ‫سردی دستام بیشتر خودش و نشون میداد . حالا خوبه کلاه سرم بود چون احساس می کردم‬ ‫صورتم از هیجان و خجالت داره آتیش می گیره . پام و گذاشتم رو موتور و اون یکی دستمم‬ ‫گذاشت رو شونه اش و با بیشترین فاصله ازش سوار شدم . ولی صندلیش شیبدار بود و احساس‬ ‫می کردم دارم لیز میخور سمتش .‬

‫برگشت و یه نگاه به من و یه نگاه به فاصله بینمون انداخت ولی حرفی نزد . موتور روشن کرد و‬ ‫حرکت کرد . گوشه های لباسش و جوری که با بدنش تماسی نداشته باشه گرفتم . اول با سرعت‬ ‫کم حرکت کرد تا به بزرگراه رسید . اون وقت روز بزرگراه خیلی خلوت بود . یکم که گذشت‬ ‫سرعت موتور و بیشتر کرد ، جوری که احساس می کردم الان از موتور پرت میشم پایین .‬

‫وقتی که از دو سه تا ماشین هم الیی کشید از ترس و هیجان داشتم سکته میکردم . فوری دستم‬ ‫و انداختم دور کمرش و محکم گرفتمش . تو این سرعت به تنها چیزی که فکر نمی کردم خجالت‬ ‫بود
قسمت پنجم
اونم تا حرکت من و دید نامردی نکرد و سرعت موتور و زیادتر کرد . انقدر تند می رفت که‬ ‫انگار تو آسمونا بودم . از زور هیجان و ترس جیغ بلندی کشیدم . خیلی باحال بود. یکم سرش و‬ ‫چرخوند سمتم و بلند داد زد :‬

‫- خوش میگذره ؟ خوبه ؟‬

‫خندیدم و گفتم :‬

‫- آره خیلی خوبه‬

‫بعد از کلی خیابون گردی برگشتیم سر جای اولمون و دوباره کنار ماشین وایستاد . دوباره دستم و‬ ‫گذاشتم رو شونش و پیاده شدم که یکم سرم گیج رفت . دستم و گرفتم به موتور که فهمید و‬ ‫فوری از موتو پیاده شد و کلاهش و برداشت و با نگرانی گفت :‬

‫- حالت خوبه مانوش ؟‬

‫سرم و تکون دادم و گفتم :‬

‫- آره خوبم . یکم فشارم اومده پایین فکر کنم . از هیجان زیاد .‬

‫آروم کلاه و از سرم برداشتم و دادم دستش . داشت هنوز با نگرانی نگام میکرد . کلاه و ازم گرفت‬ ‫و گذاشت رو موتور و دسش و آورد سمت صورتم که ناخودآگاه یکم خودم و عقب کشیدم . فهمید‬ ‫. این و از ابروهاش که تو هم گره خورد فهمیدم . ولی به روی خوش نیاورد .‬

‫دسشو آورد جلوتر و از کنار گوشم رد کرد . منم داشتم با تعجب نگاش می کردم بعد بدون این که‬ ‫نگام کنه گوشه های شالم و گرفت و انداخت رو سرم . ای بمیری مانوش شالت افتاده بود . ضایع‬ ‫شدی ؟ چی فکر کرده بودی پیش خودت ؟ اومد دستش و بکشه عقب که چشماش تو چشمام قفل‬ ‫شد . چشماش خیلی دلخور بود . این حقش نبود .بعد از این همه خوبی ، این حرکت من بی‬ ‫انصافی بود . ناخودآگاه یه الیه اشک چشمام و گرفت و بدون این که دست خودم باشه یه قطره‬ ‫اشک از چشمام اومد پایین . آروم لب زدم :‬

‫- ببخشید‬

‫با انگشت شصتش اشکم و پاک کرد و آروم گفت :‬

‫- هیــــــــــس . آروم باش . دیگه دلم نمی خواد اشکات و ببینم . هیچ وقت .‬

‫بعد خندید و با انگشت یه ضربه آروم به بینیم زد و گفت :‬

‫- نازک نارنجی .‬

‫بعد فوری ازم فاصه گرفت و کلافه یه دستی تو موهاش کشید و موبایلش و در آورد و مشغول‬ ‫شماره گرفتن شد .‬

‫جلوی یه رستوران سنتی نگه داشت و گفت :‬

‫- من هوس دیزی کردم . تو دوست داری ؟ اگه دوست نداری بریم یه رستوران دیگه؟‬

‫- نه منم دوست دارم اتفاقا خیلی وقته که نخوردم . بریم‬

‫فضای رستوران خیلی سنتی و قشنگ بود . یه حوض بزرگ وسط رستوران بود که توش سه تا‬ ‫فوراه خیلی خوشگل داشت . یه تخت نزدیک حوض انتخاب کردیم و نشستتیم . هیروش غذا رو‬ ‫سفارش داد . نشسته بودم رو تخت و زل زده بودم به حوض و فواره هاش که موبایلم زنگ زد .‬

‫نگاه کردم . امیر علی بود نمی خواستم جلوی هیروش باهاش حرف بزنم . حوصله نداشتم که‬ ‫دوباره شروع کنه از امیر علی تعریف کردن و این که پسر خوبیه و از این حرفا . ولی اگه جواب نمی‬ ‫دادم هم ضایع بود . فکر می کرد کی بوده که جلوش حرف نزدم . گوشی تو دستم بود و داشت‬ ‫زنگ می خورد و منم تو فکر بودم که قطع شد . سرم و بلند کردم دیدم هیروش چشماش و ریز‬ ‫کرده و داره با دقت نگام میکنه . هول شدم . اومدم گوشی رو بذارم رو سایلنت و بذارم تو کیفم که‬ ‫دوباره شروع کرد به زنگ خوردن .اه لعنتی‬

‫اگه دیر جواب میدادم دیگه حسابی مشکوک می شد . دستم رفت رو صفحه گوشی و جواب دادم‬

‫- الو سلام‬

‫- سلام مانوش خوبی ؟‬

‫- مرسی . ممنون . تو خوبی ؟‬

‫- خوبم . چند روز دانشگاه ندیدمت . خبری ازت نیست . سر کلاسها میای ؟‬

‫یه نگاه به هیروش کردم که به ظاهر داشت با موبایلش کار می کرد ولی مطمئن بودم همه‬ ‫حواسش به حرفای منه . با الو الو گفتنای امیر علی به خودم اومدم و جواب دادم .‬

‫- بعضی از کلاسها رو که میشد با استادها صحبت کردم و جابه جا کردم و با شادی میام . شاید به‬ ‫این خاطر ندیدیم . کاری داشتی ؟‬

‫یکم مکث کرد و بعد از چند لحظه گفت :‬

‫- نه کار خاصی نداشتم . فقط .... فقط ... چند وقته ندیدمت ، دلم ... دلم .... واست تنگ شده بود .‬

‫یه آن انگار گر گرفتم .به سختی یه نفس عمیق کشیدم که حالم جا بیاد و به اعتراض گفتم :‬

‫- امیــــر علــــــــــــی !!!‬

‫تا این حرف و زدم هیروش سرش و فوری بلند کرد . با تعجب نگام کرد . تو چشماش پر بود از‬ ‫تعجب !!! ولی یه آن احساس کردم که رنگ چشماش تیره تر شد و فکر کنم ... فکر کنم ... رگه‬ ‫هایی از عصبانیت گرفت . نه حتما اشتباه میکنم . چرا باید عصبانی باشه ؟!!! پس این چی بود تو‬ ‫نگاهش ؟ !!! این ابروهای گره خورده برای چی بود ؟!!!‬

‫در حال تجزیه و تحلیل رنگ نگاه هیروش بودم نمیدونم چه مدت بود که بهش زل زده بودم که با‬ ‫ جانـــم گفتن امیر علی واقعا هنگ کردم و بدون این که حواسم به هیروشی که کنارم نشسته‬ ‫بود باشه مثل همیشه فوری با حرص گفتم :‬

‫- صد بار گفتم به من نگو جانم .‬

‫تا این و گفتم تازه فهمیدم چی گفتم و فوری ساکت شدم . مثال میخواستم جلوی هیروش حرف‬ ‫نزنم حالا ببین چه گندی زدم من . دیگه روم نمی شد به هیروش نگاه کنم . امیر علی خندید و‬ ‫گفت :‬

‫- تو هزار بارم بگی من باز میگم . پس عادت کن . فردا می تونیم با هم ناهار بریم بیرون ؟‬

‫اصلا نمی تونستم رو حرفای امیر علی تمرکز کنم . نمی خواستم الکی امیدوارش کنم . همون‬ ‫جوری که نگاهم به دست مشت شده هیروش بود گفتم :‬

‫- نه نمی تونم .‬

‫- چرا ؟!!‬

‫واسه چراش جواب داشتم ولی نمی خواستم جلوی هیروش حرفی بزنم . نمی خواستم جلوی یه‬ ‫نفر دیگه غرورش و خدشه دار کنم . حتی اگه امیر علی از بودن هیروش در کنارم خبر نداشت . به‬ ‫همین خاطر حرفی نزدم .اونم وقتی دید که جوابش و نمی دم نفس عمیقی کشید و گفت :‬

‫- فردا که میای دانشگاه آره ؟‬

‫- آره ساعت 18 کلاس دارم‬

‫- باشه پس فردا می بینمت . اون موقع حرف میزنیم . مواظب خودت باش .‬

‫- خداحافظ‬

‫- خداحافظ‬

‫گوشی و قطع کردم . سعی کردم به روی خودم نیارم و خیلی عادی رفتار کنم . من کاری نکرده‬ ‫بودم که بخوام به خاطرش خجالت بکشم‬

‫یه نگاه بهش کردم . دستش و گذاشته بود رو زانوش و زل زده بود به فواره ها و اخماش تو هم‬ ‫بود . نمیدونستم چی بگم که این جو عوض بشه . همون موقع غذا رو آوردن و چیدن رو تخت .‬ ‫بدون حرف مشغول آماده کردن دیزی شد . این چرا اینجوری شد ؟!!! اصلا درکش نمی کردم .‬ ‫حرصم در اومد . من کاری نکردم که اون بخواد واسه من قیافه بگیره . اومدم ظرفم و بردارم و‬ ‫واسه خودم غذا بکشم که دستش و رو دستم گذاشت و گفت :‬

‫- تو دست نزن . داغه می سوزی .‬

‫دستم و بدون حرف کشیدم . اونم آب آبگوشت و واسم ریخت تو کاسه و شروع کرد به کوبیدن‬ ‫گوشت واسم . با این که قیافه گرفته بود ولی بازم حواسش بهم بود و مواظبم بود .‬

‫بدون اینکه حواسم باشه زل زده بودم بهش . با اون تیپ و ابروهای گره خوردش خیلی با ابهت و‬ ‫بامزه شده بود ، از فکری که یکدفعه اومد تو سرم خندم گرفت . کارش تموم شد و ظرف و‬ ‫گذاشت جلوم که چشمش به لبای خندونم افتاد و ابروهاش بیشتر تو هم گره خورد و گفت :‬

‫- به چی می خندی بچه ؟‬

‫سرم و انداختم پایین و سعی کردم دیگه نخندم ولی نشد به همین خاطر بدون این که سرم و بلند‬ ‫کنم ، گفتم :‬

‫- هیچی‬

‫- آدم به هیچی که نمی خنده . بگو‬

‫سرم و بلند کردم و گفتم :‬

‫- هیچی یاد فیلم گنج قارون افتادم که فردین داشت آبگوشت میخورد . فقط یه پیاز کم داری‬

‫با این که اخماش از هم باز شد و یه لبخند اومد رو لبش ولی هنوز قیافش جدی بود . یکدفعه نوک‬ ‫بینیم و کشید و گفت :‬

‫- حالا دیگه ما شدیم علی بی غم آره ؟ مگه من با تو شوخی دارم ؟‬

‫خندیدم و بینیم و چسبیدم و گفتم :‬

‫- اوی چی کار میکنی ؟ کلی خرج این دماغ کردما‬

‫خندید و دوباره هیروش شد همون هیروش همیشگی و من یه نفس راحت کشیدم . بعد از خوردن‬ ‫ناهار و چایی ، من و رسوند سر کوچه .نمی دونم چرا سرم داشت از درد منفجر میشد . یه نگاه‬ ‫بهم کرد و گفت :‬

‫- چی شده مانوش حالت خوبه ؟‬

‫- آره فقط یکم سرم درد میکنه . یکم بخوابم خوب میشم .‬

‫- می خوای بریم دکتر ؟‬

‫- نه بابا . مگه آدم واسه یه سر درد ساده میره دکتر . خودش خوب میشه زود .‬

‫- مطمئنی ؟‬

‫- آره .‬

‫موبایلم و گذاشتم تو کیفم و آروم گفتم :‬

‫- مرسی هیروش خیلی امروز خوش گذشت . به خاطر موتور هم ممنون . مرسی به فکرم بودی‬

‫نگام کرد و آروم گفت :‬

‫- من همیشه به ....‬

‫بعد بدون این که حرفش و تموم کنه دستی به موهاش کشید و گفت :‬

‫- به من هم خوش گذشت‬

‫بعد یه چشمک زد و گفت :‬

‫- مرسی که امروز گذاشتی غذا از گلوم پایین بره و خوش اخلاق بودی‬

‫چپ چپ نگاش کردم و گفتم :‬

‫- هیــــــــــروش‬

‫خندید و حرفی نزد . در و باز کردم و گفتم :‬

‫- بازم ممنون . خداحافظ‬

‫اونم چشماش و آروم باز و بسته کرد و گفت :‬

‫- خداحافظ‬

‫شب موقع خواب داشتم به امیر علی و تصمیم که می خواستم بگیرم فکر میکردم . هر چی فکر می‬ ‫کردم بیشتر به این نتیجه می رسیدم که نمی تونم بهش جواب مثبت بدم . با این که امیر علی‬ ‫کیس مناسبی بود ولی من عالقه ای بهش نداشتم . من سنی نداشتم . هنوز فرصت ازدواجی که‬ ‫دلخواهم باشه رو داشتم . نمی خواستم برای دومین بار تو زندگیم اشتباه کنم . با این فکر که فردا‬ ‫حتما جوابم و به امیر علی بدم خوابیدم .‬

‫صبح خواب موندم ناجور . بدون این که خودم و تو آینه نگاه کنم حاضر شدم و خودم با آخرین‬ ‫سرعت ممکن به دانشگاه رسوندم . تا ساعت 28/1 سر کلاس بودم . بعد از تموم شدن کلاس‬ ‫همون جوری که با شادی حرف می زدم از کلاس بیرون اومدم و امیر علی و دیدم که جلوی در‬ ‫کلاس وایستاده و یه پاش و زده به دیوار و سرش و انداخته بود پایین و زل زده بود به کفشش .‬

‫شادی هم دیدش و گفت :‬

‫- می خوای چیکار کنی مانوش ؟‬

‫- می رم باهاش حرف می زنم . این وضعیت و دوست ندارم . دلم نمی خواد کسی و اذیت کنم‬

‫- باشه ، پس من می رم خونه بعدا می بینمت .‬

‫- باشه شب بهت زنگ می زنم . خداحافظ .‬

‫به نفس عمیق کشیدم و یه نگاه به جایی که وایستاده بود انداختم . دیدمش که داشت با لبخند‬ ‫نگام میکرد . رفتم سمتش و گفتم :‬

‫- سلام خوبی ؟‬

‫- سلام خوبم تو خوبی ؟‬

‫- مرسی . اینجا چی کار میکنی ؟‬

‫- دستاش و کرد تو جیبش و گفت :‬

‫- دیروز گفتم که امروز میام ببینمت .‬

‫از یادآوری حرفی که دیروز زد و این که دلش واسم تنگ شده ، خجالت کشیدم و سرم و انداختم‬ ‫پایین و کیفم و رو شونه ام جا به جا کردم و گفتم :‬

‫- باید با هم حرف بزنیم‬

‫با نگرانی نگام کرد و گفت :‬

‫- اتفاقی افتاده ؟‬

‫یه نفس عمیق کشیدم و زیر چشمی به راهرو نگاه کردم و گفتم :‬

‫- نه ، ولی اینجا نمیشه حرف زد .‬

‫- پس بیا ناهار بریم بیرون‬

‫- نه . ناهار نمیام‬

‫- چرا نه ؟ مگه نمی خوای باهام حرف بزنی ؟ الانم که ظهره . هم ناهار می خوریم هم حرف می‬ ‫زنیم .‬

‫یکم فکر کردم و گفتم :‬

‫- باشه ، پس تو برو تو پارکینگ ، من باید از یکی از بچه ها جزوه بگیرم بعد میام .‬

‫یه چشمک زد و گفت :‬

‫- اصلا دروغ گوی خوبی نیستی . باشه من میرم ، تو بعد از من بیا .‬

‫خندیدم و گفتم :‬

‫- حالا بد من نمیتونم دروغ بگم ؟ حوصله ندارم تو دانشگاه واسمون حرف در بیارن .‬

‫خندید و دست تکون داد و رفت . بعد از رفتنش ، رفتم تو سرویس بهداشتی و یکم به سر و وضعم‬ ‫رسیدم و یه آرایش خیلی ملایم کردم و رفتم تو پارکینگ . همین که نشستم تو ماشین گفتم :‬

‫- ببخشید منتظرت گذاشتم‬

‫دیدم حرفی نمی زنه و فقط با خنده نگام می کنه . با تعجب نگاش کردم و گفتم :‬

‫- چی شده ؟ به چی داری می خندی ؟‬

‫دستش و گذاشت پشت صندلیم و همون جوری که داشت با چشمای خندون نگام می کرد ، گفت :‬

‫- صبح خواب مونده بودی ؟‬

‫با بهت نگاش کردم و گفتم :‬

‫- آره ، تو از کجا فهمیدی ؟‬

‫خندید و ماشین و روشن کرد و از پارک اومد بیرون و گفت :‬

‫- آخه قیافت تا 18 دقیقه پیش مثل کوچولو هایی بود که تازه از خواب بیدار شدن ولی الان ...‬

‫بعد یه نگاه بهم کرد و یه سوت ممتد زد و خندید‬

‫بی شعور داشت اشاره میکرد به آرایشی که کردم ، این بشر آدم نمی شد . با حرص گفتم :‬

‫- منظور ؟ حالا خوبه من هیچ وقت زیاد آرایش نمی کنم و احتیاجی هم به لوازم آرایش زیاد ندارم‬ ‫.‬

‫سرش و تکون داد و گفت :‬

‫- آره آره . این و که همه دخترا میگن . البته این و نگن چی بگن ؟ !!!‬

‫با حرص گفتم :‬

‫- امیـــر علــــی‬

‫- جا....‬

‫حرفش و نصفه ول کرد و دستش و محکم گذاشت رو دهنش و با ترس بهم نگاه کرد‬

‫هم خندم گرفته بود . هم نمی خواستم بخندم که پرو بشه . یکم چپ چپ نگاش کردم و بعد هم‬ ‫از پنجره زل زدم به بیرون . اونم تا رسیدن به رستوران حرفی نزد دیگه .‬

‫یه جای دنج میز انتخاب کردیم و نشستیم . یه نگاه به دور و اطرافم کردم . دیروز این موقع با‬ ‫هیروش بودم و الان با امیر علی !! اصلا از این وضعیت راضی نبودم . من دختری نبودم که هر روز‬ ‫با یه پسر قرار بذارم و برم بیرون . باید تکلیفم و امروز مشخص می کردم .‬

‫تا اومدم شروع کنم به مقدمه چینی موبایلم زنگ خورد . از تو کیفم بیرون آوردمش و نگاه به‬ ‫شمارش کردم . هیروش بود . تعجب کردم . یعنی چی کارم داشت ؟ انگار این ناهار خوردن من‬ ‫طلسم شده بود . از امیر علی معذرت خواستم و تلفن و جواب دادم .‬

‫- الو بفرمایید ؟‬

‫- سلام . خوبی مانوش ؟‬

‫- سلام . مرسی . تو خوبی ؟‬

‫- خوبم . کجایی ؟‬

‫- یکم مکث کردم . باید چی می گفتم ؟ می گفتم با امیر علی بیرونم ؟ نه چه دلیلی داره اون بدونه‬ ‫.‬

‫آروم گفتم :‬

‫- اومدم ناهار بخورم . اتفاقی افتاده ؟‬

‫بعد از چند لحظه گفت :‬

‫- نه دیروز حالت خوب نبود نگرانت شدم . گفتم زنگ بزنم حالت و بپرسم . سر دردت بهتر شد ؟‬

‫تعجب کردم . از کی تا حالا ، حال من ، واسش مهم شده ؟‬

‫آروم گفتم :‬

‫- خوبم . فشارم پایین بود . یکم استراحت کردم. خوب شدم . مرسی حالم و پرسیدی‬

‫همون موقع گارسون منو رو آورد و منتظر وایستاد تا انتخاب کنیم . امیر علی هم که دید من دارم با‬ ‫تلفن صحبت می کنم ، گفت :‬

‫- می تونه بره و هر وقت که خواستیم سفارش بدیم خبرش می کنیم‬

‫خیلی سعی کرد که آروم صحبت کنه اما من مطمئن بودم که هیروش صداش و شنیده . این و از‬ ‫سکوت سنگینی که پشت خط بود فهمیدم . مونده بودم که چی بگم که هیروش با صدایی بم و‬ ‫خش دار گفت :‬

‫- با امیر علی ناهار رفتی بیرون ؟‬

‫موندم که چه جوابی بدم . نه می تونستم و نه می خواستم که دروغ بگم . صداش و هم که شنیده‬ ‫بود . اصلا چرا باید ازش پنهون می کردم ؟ مگه خودش همیشه تشویقم نمی کرد راجع به امیر‬ ‫علی فکر کنم ؟ یه نفس عمیق کشیدم و گفتم :‬

‫- آره‬

‫بعد از یه مدتی که برام به اندازه یه قرن گذشت با صدای آرومی گفت :‬

‫- دوتایی با هم رفتین ؟‬

‫فقط تونستم بگم :‬

‫- آره‬

‫یه نفس عمیق کشید و گفت :‬

‫- باشه مزاحم نمی شم . ببخشید بد موقع زنگ زدم . خداحافظ‬

‫بعد بدون این که به من اجازه حرف زدن بده گوشی و قطع کرد . این چرا اینجوری کرد ؟ مبهوت‬ ‫داشتم به تلفن توی دستم نگاه می کردم . مگه من چی کار کرده بودم که حتی نذاشت من‬

‫خداحافظی کنم .خیلی ناراحت شدم . اصلا از کاراش سر در نمیاوردم . تو عالم خودم بودم که امیر‬ ‫علی منو رو گرفت سمتم و گفت :‬

‫- سفارش نمی دی مانوش ؟‬

‫یه نفس عمیق کشیدم و منو رو باز کردم و غذا رو سفارش دادم . وقتی گارسون رفت . گفت :‬

‫- چی شده مانوش ؟ چرا این قدر ناراحتی ؟‬

‫کلافه گفتم :‬

‫- نه چیزی نیست‬

‫ولی دروغ گفتم . حالم خوب نبود . یه جورایی احساس عذاب وجدان داشتم و نمی دونستم چرا .‬ ‫همش به فکر هیروش بودم . صداش یه جوری بود به نظرم . یه نگاه به امیر علی کردم که داشت‬ ‫با نگرانی نگام می کرد . یه لبخند که بیشتر شبیهه پوزخند بود زدم و تمام شهامتم و جمع کردم و‬ ‫گفتم :‬

‫- راستش من فکرام و کردم‬

‫دستاش و تو هم گره کرد و گذاشت رو میز و با نگرانی نگام کرد و گفت :‬

‫- خوب ؟ !!!‬

‫سرم و انداختم پایین و گفتم :‬

‫- متاسفم امیر علی . من نمی تونم .‬

‫ساکت بود و حرفی نمی زد . سرم و بلند کردم و نگاش کردم . رنگ چشماش تیره شده بود و‬ ‫ساکت داشت نگام میکرد . نتونستم بیشتر از این تو چشماش نگاه کنم و سرم و انداختم پایین و‬ ‫گفتم :‬

‫- ایراد از منه . من نمی تونم الان به زندگی مشترک فکر کنم . این فکر هم که این وسط موندی و‬ ‫تکلیفت معلوم نیست ، اعصاب من و خورد می کنه .‬

‫آروم گفت :‬

‫- اما من خودم خواستم که منتظرت باشم .‬

‫- می دونم ولی این درست نیست . نمی خوام الکی امیدوارت کنم . لیاقت تو بیشتر از اینه که‬ ‫بخوای یه زندگی بدون عشق و شروع کنی‬

‫خم شد رو میز و با صدایی گرفته گفت :‬

‫- ولی من عجله ای واسه جواب دادنت ندارم .‬

‫- می دونم ولی اینجوری هم نمی شه . من مثل یه دوست معمولی بهت عالقه دارم ولی نمی تونم‬ ‫عاشقت باشم . نمیتونم زن کاملی واست باشم و یه زندگی با عشق واست درست کنم .‬

‫- ولی من انقدر بهت محبت میکنم که تو هم عاشقم بشی‬

‫- نمیتونم . این درست نیست‬

‫سرش و انداخت پایین و گفت :‬

‫- پای کسی در میونه ؟‬

‫فوری گفتم :‬

‫- نه این طور نیست‬

‫عینکش و در آورد و انداخت رو میز و چشماش و مالید و بعد هم دست به سینه نشست و زل زد‬ ‫بهم . زیر نگاهش معذب بودم . تاب سنگینی نگاهش و نداشتم . آروم گفت :‬

‫- خیلی دوست دارم مانوش . تا حالا تو زندگیم دختری رو اینجوری نخواستم . تا حالا واسه به‬ ‫دست آوردن کسی این همه صبور نبودم .‬

‫سرم و آوردم بالا و با بهت نگاش کردم. انتظار نداشتم انقدر رک حرف بزنه . وقتی نگاهم و دید‬ ‫گفت :‬

‫- نمی خوام حرفای تکراری بهت بزنم چون می دونم روت تاثیری نداره . نمی خوام تو رو معذب‬ ‫کنم ولی من بازم منتظر می مونم .‬

‫اومدم حرف بزنم که پرید وسط حرفم و گفت :‬

‫- اگه تو دوست نداری دیگه راجع به من فکر کنی مسئله ای نیست . گفتم که نمی خوام اذیتت‬ ‫کنم . ولی منم همین جوری که تو آمادگی نداری من و تو قلبت راه بدی ، منم این آمادگی ندارم که‬

‫تو رو به راحتی از تو قلبم بیرون کنم . هر زمانی اگه دیدی نظرت عوض شد و یا حتی احساس‬ ‫کردی که میتونی بهم یه فرصت بدی و عشقم و باور کردی بدون من همیشه هستم‬

‫بعد هم یه پوزخند زد و گفت :‬

‫- خدا رو چه دیدی شاید عاشقم شدی‬

‫دلم گرفت . هیچ وقت فکر نمی کردم این پسر اینقدر احساساتی باشه و اینقدر دوستم داشته‬ ‫باشه . از ناراحتی یه آه کشیدم و گفتم :‬

‫- بهم یه قول میدی ؟‬

‫چشماش و آروم باز و بسته کرد و گفت :‬

‫- چه قولی ؟‬

‫- اگه کسی سر راهت قرار گرفت بهش فکر کنی و فرصت و از دست ندی‬

‫نگاش رنگی از دلخوری گرفت . انگار اون یه ذره امیدی هم که داشت با این حرف من نا امید شد .‬ ‫بعد از چند لحظه گفت :‬

‫- باشه . قول می دم .‬

‫چشمام و بستم و یه نفس راحت کشیدم . نمی دونم شاید داشتم خودم و گول میزدم . ولی همین‬ ‫فکر که به خاطر من از زندگیش عقب نمی مونه واسم خیلی خوشحالی داشت . تا بعد از غذا حرف‬ ‫خاص نزدیم . اون دلخور بود و ناراحت . منم درکش می کردم .‬

‫تارسیدم خونه به شادی زنگ زدم . و گزارش کار دادم . اون باهام موافق نبود . می گفت باید یه‬ ‫فرصت دیگه به خودم بدم . ولی شادی هیچ وقت نمی تونست من و درک کنه . چون کسی تو‬ ‫زندگیش نبود و درک نمی کرد نبود عشق و عالقه چه جوری می تونه آدم و داغون کنه .‬

‫کلاس فردا رو پیچوندم و نرفتم . اصلا حوصله نداشتم . مامان هم فهمید یه اتفاقی افتاده ولی هر‬ ‫چی سعی کرد بفهمه مشکلم چیه حرفی نزدم . چون واقعا خودم هم نمی دونستم مشکلم چیه . رو‬ ‫تخت دراز کشیده بودم و داشتم به اتفاقهایی که تو این مدت افتاده بود فکر می کردم . به امیر‬ ‫علی که هیچ وقت فکر نمی کردم اینقدر دوستم داشته باشه و الان از دستم ناراحت شده بود . به‬ ‫دامون و عشق و عالقه من بهش و نامردی که در حقم کرد .‬

‫ولی نمی دونم چرا آخر همه فکرام می رسید به هیروش . تا به خودم می اومدم می دیدم که دارم‬ ‫امیر علی و دامون و با هیروش مقایسه می کنم . سعی می کردم ذهنم و منحرف کنم و به یه چیز‬ ‫دیگه فکر کنم ولی باز هم میدیدم برگشتم سر نقطه اول .‬

‫کلافه بودم . موبایلم و برداشتم و یه نگاه بهش کردم .نه خبری از ‪ sms‬بود نه میس کلا . یه‬ ‫چیزی این وسط درست نبود . من و این همه بی تابی ؟ نمی دونم چرا هی وسوسه می شدم که‬ ‫هیروش زنگ بزنم . احساس می کردم از دستم ناراحته . ولی درک نمی کردم از چی ناراحته و‬ ‫اصلا چرا باید ناراحتی اون واسه من مهم باشه ؟؟!!!‬

‫داشتم به اسم و شمارش تو گوشیم نگاه میکردم .دلم می خواست شمارش و بگیرم و باهاش‬ ‫صحبت کنم ولی عقلم بهم نهیب میزد که نباید این کار و کنم . این کار جز کوچیک کردن خودم‬ ‫فایده دیگه ای نداره . آخر خسته از این کشمکش بی فایده موبایلم و رو تخت پرت کردم و از اتاق‬ ‫بیرون رفتم و تا بعد از ظهر سعی کردم خودم و بیرون از اتاق سرگرم کنم .‬

‫کلی با مامان و مرصا نشستیم و از همه جا حرف زدیم تا بعد از ظهر که مامان و مرصا با هم رفتن‬ ‫بیرون تا خرید کنند ولی من که حوصله از خونه بیرون رفتن نداشتم ، موندم خونه . رو تختنم دراز‬ ‫کشیدم و موبایل و برداشتم که دیدم دوتا ‪ sms‬دارم . فوری نشستم رو تخت و ‪ sms‬و باز کردم و‬ ‫با دیدن اسم هیروش یه خنده دندون نما زدم و فوری متن و خوندم‬

‫- سلام . خوبی ؟‬

‫همین ؟ بعد از این همه انتظار فقط همین دو تا کلمه ؟ نگاه به ساعتش کردم 3 ساعت پیش زده‬ ‫بود . فوری ‪ sms‬بعدی رو باز کردم نوشته بود :‬

‫- نمی خوای جواب بدی ؟ قهری ؟‬

‫این و 8 ساعت پیش زده بود . حرصم در اومد منم مثل خودش جواب دادم .‬

‫- سلام . خوبم . تو خوبی ؟ تو اتاق نبودم .‬

‫هر چی منتظر شدم جوابی نیومد . دوباره خودم و انداختم رو تخت . چرا من امروز اینقدر کلافه ام‬ ‫؟در عرض چند روز چی به سرت اومده مانوش ؟!!! اینا واقعا اثرات چند روزه یعنی ؟!!! گوشی رو‬ ‫دوباره انداختم رو تخت و بلند شدم تا بیام بیرون . به جهنم . جواب نده . تا امدم از اتاق برم‬

‫بیرون موبایلم شروع کرد به زنگ زدن . جوری شیرجه زدم رو تخت که صدای تخت بلند شدم و‬ ‫تو دلم گفتم شکست .‬

‫موبایلم و نگاه کردم . هیروش بود چند تا نفس عمیق کشیدم تا نفسم بالا بیاد بعد با خونسردی‬ ‫جواب دادم .‬

‫- بله بفرمایید ؟‬

‫- سلام مانوش . خوبی ؟‬

‫صداش خیلی گرفته بود . آروم گفتم :‬

‫- خوبم تو خوبی ؟‬

‫نفس عمیقی کشید و گفت :‬

‫- ای بدک نیستم . چه خبر ؟ کجایی ؟‬

‫- خونه . امروز حوصله کلاس رفتن نداشتم .‬

‫یکم ساکت شد و بعد با کنایه گفت :‬

‫- گفتم شاید با امیر علی رفتی بیرون‬

‫بچه پرو به من تیکه می ندازه ؟ سعی کردم خونسردی خودم و حفظ کنم . نفس عمیقی کشیدم و‬ ‫گفتم :‬

‫- نه بیرون نرفتم .‬

‫ساکت شد و حرفی نزد . جوری که فکر کردم گوشی رو قطع کرده و گفتم :‬

‫- الو ... هستی ؟‬

‫فوری گفت :‬

‫- آره هستم . مانــــــــوش‬

‫جوری گفت مانوش که احساس کردم ضربان قلبم در عرض چند ثانیه رسید به هزار . آب دهنم و‬ ‫قورت دادم و گفتم :‬

‫- بله ؟!!‬

‫- می خوام ببینمت .‬

‫یه مشت کوبیدم رو قلبم تا یکم آروم بگیره ، به زور فقط تونستم بگم :‬

‫- چرا ؟‬

‫بازم چند لحظه ساکت شد و بعد گفت :‬

‫- الان می تونی بیای بیرون ؟ من الان سر خیابونتون هستم‬

‫با تعجب پرسیدم :‬

‫- تو این جا چیکار میکنی ؟ اتفاقی افتاده ؟!!!‬

‫کلافه گفت :‬

‫- نه این طرفا کار داشتم . میای ؟‬

‫صداش جوری گرفته و مظلوم بود که دلم می خواست فوری با کله برم ولی نمی خواستم پیش‬ ‫خودش فکر کنه خبریه . یا چیزی شده که این قدر زود قبول کردم . به همین خاطر گفتم :‬

‫- ولی من نمی تونم الان بیام بیرون‬

‫- مانـــــوش‬

‫جوری با لحن التماسی گفت مانوش که قلبم ریخت . هم نگران شده بودم و هم کنجکاو که بدونم‬ ‫چرا این وقت روز اینجاست . یه نفس عمیق کشیدم و گفتم :‬

‫- باشه . صبر کن . میام‬

‫بعد هم بدون این که منتظر حرفی باشم ، گوشی و قطع کردم . فوری رفتم صورتم و شستم و یه‬ ‫نگاه تو آینه به خودم انداختم .‬

‫- آروم باش مانوش . چه خبرته دختر ؟ چرا اینقدر هول شدی ؟ دوباره داری مشکوک می زنیا .‬ ‫حواست هست ؟!!! بدجوری به حضورش عادت کردی . چند بار باید ضربه بخوری تا آدم بشی ؟؟‬ ‫یکم غرور داشته باشه . به خودت بیا .‬

‫از حرصم یه مشت آب پاشیدم به آینه و اومدم بیرون . یه پنکیک ساده زدم و یه رژ خیلی ملایم و‬ ‫ریمل . موهامم محکم با کش بستم . یه شال سبز و مانتو پاییزه هم رنگش و پوشیدم و کیف و‬ ‫موبایلم و برداشتم و یه یاداشت هم واسه مامان گذاشتم که دارم با شادی میرم بیرون و از خونه‬ ‫زدم بیرون .‬

‫سر کوچه که رسیدم . دیدمش که تو ماشینش نشسته و آرنجش و گذاشته به لبه پنجره و دستش‬ ‫رو لبشه . یه نفس عمیق کشیدم و نقاب خونسردی و بی تفاوتی و زدم به صورتم و در و باز کردم‬ ‫و سوار ماشین شدم و گفتم :‬

‫- سلام‬

‫من و که دید تکیه داد به در و یه لبخند غمگین زد و گفت :‬

‫- سلام خوبی؟‬

‫- مرسی خوبم . میشه زودتر از اینجا بریم ؟ مامان بیرونه . ممکنه بیاد ببینمون .‬

‫سرش و به معنی باشه تکون داد و ماشین و روشن کرد و حرکت کرد . تو این فاصله منم زیر‬ ‫چشمی تیپش و ارزیابی کردم . یه بلیز چهارخونه قهوه ای با شلوار پارچه ای مشکی تنگ ، تنش‬ ‫بود . موهاشم مثل همیشه مدل به هم ریخته درست کرده بود . تیپش مثل همیشه خوب بود ولی‬ ‫قیافش خیلی در هم و کلافه بود . برعکس همیشه ته ریش هم داشت که به صورتش میومد . با‬ ‫صداش دست از دید زدنش برداشتم و نگاش کردم‬

‫- ببخشید مانوش که بد موقع آوردمت بیرون‬

‫- عیبی نداره نگران شدم که اتفاقی نیوفتاده باشه .‬

‫یه نگاه بهم کرد و یه پوزخند زد و گفت :‬

‫- اتفاق .... اتفاق .... تا اتفاق و تو چی ببینی ؟؟ ولی اگه اون اتفاقی که تو ذهنت ، منظورته . نه‬ ‫همه چی خوبه‬

‫سر در نیاوردم از حرفش و گفتم :‬

‫- نمی فهمم منظورت چیه ؟!!!‬

‫مثل همیشه که کلافه بود ، دستی به گردنش کشید و گفت :‬

‫- بیخیال اهمیتی نده . بریم یه چیزی بخوریم ؟‬

‫شونه ای بالا انداختم و گفتم :‬

‫- باشه فقط جای خیلی دوری نرو . باید زود برگردم خونه‬

‫تو کافی شاپ رو به روی هم نشسته بودیم . یه تیکه از کیکم و بریدم و خوردم ولی هیروش با‬ ‫چنگال فقط داشت کیک و تکه تکه می کرد و حرفی نمی زد. کلافه شده بودم . ولی نمی خواستم‬ ‫تحت فشار بذارمش . می خواستم اول با خودش کنار بیاد بعد حرف بزنه ببینم مشکلش چیه .‬

‫اونم تکیه داد به صندلی و تو چشمام نگاه کرد و آروم گفت :‬

‫- دیروز ناهار خوش گذشت ؟‬

‫یکم از قهوه ام و مزه کردم و گفتم :‬

‫- بد نبود . خوب بود‬

‫چرا اینقدر قرار دیروز من واسش مهم بود ؟‬

‫دستش و گذاشت رو میز و چشماش و مالید و گفت :‬

‫- کی می خوای جواب نهایی رو به امیر علی بدی ؟‬

‫خونسرد گفتم :‬

‫- جوابم و دیروز دادم بهش‬

‫فوری سرش و بلند کرد و با لکنت گفت :‬

‫- چی ... چی ... گفتی بهش ؟‬

‫یه گاه بهش کردم . از حالش سر در نمی آوردم . چشماش قرمز بود و ابروهاش هم تو هم گره‬ ‫خورده بود و لب پایینش و به دندون گرفته بود . چی شده هیروش ؟ چی تو رو اینقدر پریشون‬ ‫کرده ؟ یعنی امیر علی اینقدر واست مهمه ؟‬

‫- مانوش کجایی ؟ می گم چه جوابی بهش دادی ؟‬

‫از فکر اومدم بیرون و با تعجب گفتم :‬

‫- چرا داد می زنی سر من ؟‬

‫کلافه با دستش رو میز ضرب گرفت و گفت :‬

‫- معذرت می خوام . دست خودم نبود . خوب ، بگو ؟؟‬

‫با تعجب گفتم :‬

‫- چی باید بگم ؟؟‬

‫چشماش و از عصبانیت بست و بعد از چند لحظه باز کرد و با حرص گفت :‬

‫- مانـــــــــــوش!!!‬

‫همون جور متعجب به قیافه کلافه اش نگاه کردم و بعد از یکم فکر کردن گفتم :‬

‫- آهـــــان ، امیر علی و میگی ؟ با تو حرف نزد ؟‬

‫خیلی کوتاه و عصبی گفت :‬

‫- نه‬

‫دستم و گذاشتم زیر چونم و زل زدم به صورتش ، این پسر همه جوره جذاب بود . حتی وقتی کلافه‬ ‫و عصبی بود . چشمام رو اجزاء صورتش در حال گردش بود که چشمام تو چشماش قفل شد و‬ ‫دیدم اونم داره با دقت من و نگاه می کنه . خدایا چرا این چشما و این برق نگاه داره دلم و می‬ ‫لرزونه . حتی نمی تونستم نگاهم و از نگاهش بگیرم . نمی دونم چه مدت بود که به چشماش زل‬ ‫زده بودم که از صدای خنده دختر میز کناری به خودم اومدم و سرم و انداختم پایین و از نگاه خیره‬ ‫ام خجالت کشیدم . الان پیش خودش چه فکری می کنه ؟ سرم و بلند کردم و با صدایی لرزونی ،‬ ‫گفتم :‬

‫- گفتم نه‬

‫یکم با بهت نگام کرد و بعد دستاش و گذاشت رو میز و خم شد رو میز به طرفم و گفت :‬

‫- چی گفتی ؟!!! یه بار دیگه بگو ؟‬

‫تحویل بگیر مانوش خانم . آقا دوباره می خواد شروع کنه به موعظه کردن . یه پوزخند زدم و گفتم‬ ‫:‬

‫- گفتم نه ، جوابم به امیر علی منفیه .‬

‫بعد چشمام و باریک کردم و گفتم :‬

‫- ببین هیروش اگه می خوای باز باهام بحث کنی که پسر خوبیه و نباید این موقعیت و از دست‬ ‫بدم و از این حرفا ، باید بگم اصلا حوصله ندارم . پس شروع نکن .‬

‫یه لبخند محو نشست رو لبش و دست به سینه نشست و با چشمای شیطون نگام کرد و گفت :‬

‫- به همین خیال باش‬

‫چشمام و ریز کردم و گفتم :‬

‫- خیال چی ؟ منظورت چیه ؟‬

‫نفسش و به شدت فوت کرد بیرون و چشمکی زد و گفت :‬

‫- هیچی‬

‫بعد دستاش و به هم مالید و بحث و عوض کرد و گفت :‬

‫- من خیلی گرسنه ام مانوش . تو چیز دیگه ای نمی خوری ؟ من دلم کیک شکلاتی می خواد . از‬ ‫دیشب درست و حسابی چیزی نخوردم .‬

‫با تعجب به کیک روی میز اشاره کردم و گفتم :‬

‫- این و که هنوز نخوردی .‬

‫ابرویی بالا انداخت و گفت :‬

‫- نه این و دوست ندارم دیگه . دلم کیک شکلاتی می خواد .‬

‫بعد بدون توجه به اعتراض من واسه من و خودش دوباره کیک و قهوه سفارش داد . با تعجب‬ ‫داشتم به حرکاتش نگاه می کردم . خیلی مشکوک می زد . هر دقیقه یه حالی داشت . با آخرین‬ ‫سرعت ممکن کیک خودش و خورد و یه نگاه به من که مبهوت بهش نگاه می کردم کرد و گفت :‬

‫- چرا نمی خوری ؟‬

‫شونه ای بالا انداختم و گفتم :‬

‫- میل ندارم .‬

‫خیلی خونسرد دستش و دراز کرد و کیک من و هم برداشت و گفت :‬

‫- پس من می خورم . ببخشید باور کن خیلی گرسنمه.‬

‫خندم گرفت . این پسر چرا اینجوری شده ؟ انگار از قحطی اومده . بعد که کیک و تموم کرد ، یه‬ ‫نفس عمیق کشید و دستش و گذاشت رو شکمش و گفت :‬

‫آخیش . سیر شدم آ .‬

‫خندم گرفت ، زیر لب یه دیونه گفتم که فوری گفت :‬

‫- شنیدم‬

‫خندیدم و گفتم :‬

‫- مهم نیست . حالا با من چی کار داشتی که می خواستی من و ببینی ؟‬

‫یه دست به ته ریشش کشید و آروم گفت :‬

‫- کار خاصی نداشتم فقط می خواستم ببینمت . همین .‬

‫با تعجب نگاش کردم و گفتم :‬

‫- ولی خودت گفتی باید باهام حرف بزنی؟‬

‫لبش و به زیر دندون کشید و گفت :‬

‫- چیز مهمی نبود . مهم این بود که باعث شدی اشتها پیدا کنم .‬

‫با حرص نگاش کردم که موبایلم زنگ زد . یه نگاه به گوشی کردم . مامان بود . دستم به علامت‬ ‫سکوت روی لبم گذاشتم که باعث گره خوردن ابروهای هیروش شد ، اهمیتی ندادم و گوشی‬ ‫جواب دادم و گفتم :‬

‫- سلام‬

‫- سلام کجایی ؟ بیرونی ؟ تو که حوصله بیرون رفتن نداشتی ؟ اگه می خواستی بیرون بری ، خوب‬ ‫با ما میومدی .‬

‫زیر چشمی یه نگاه به هیروش کردم که دست به سینه نشسته بود و با همون ابرو های گره خورده‬ ‫با دقت داشت به من نگاه می کرد . دلم نمی خواست جلوی هیروش اینقدر راحت دروغ بگم ولی‬ ‫مجبور بودم . خودش باعث شده بود . سرم و پایین انداختم تا تمرکزم به هم نخوره و گفتم :‬

‫- شادی یه کاری داشت زنگ زد . کلی اصرار کرد . دیگه مجبور شدم برم دیگه .‬

‫- باشه ما هم داریم بر می گردیم خونه . زنگ زدم خونه نبودی نگران شدم . تو هم زودتر بیا تا‬ ‫هوا تاریک نشده .‬

‫- باشه . خداحافظ‬

‫قطع که کردم یه نگاه به هیروش کردم که داشت با قیافه جدی نگام میکرد . جالبه . این همه راه‬ ‫من و کشیده آورده بیرون و مجبورم کرده اینقدر تابلو مامان و بپیچونم که آقا اشتهاش باز بشه ؟!!!‬ ‫تازه داره با قیافه طلبکار هم نگام میکنه .‬

‫با همون قیافه جدی پرسید :‬

‫- کی بود ؟‬

‫یه ابروم از تعجب بالا پرید . دیگه داشت زیادی پسر خاله میشد . پوزخندی زدم و گفتم:‬

‫- فکر می کنی واقعا باید به این سوالت حواب بدم ؟‬

‫یه نفس عمیق کشید و کلافه دستی به صورتش کشید .‬

‫از جام بلند شدم و کیفم و برداشتم که با تعجب نگام کرد و گفت :‬

‫- کجا ؟!!!‬

‫- خونه‬

‫بعد هم یه اشاره به میز کردم و گفتم :‬

‫- فکر کنم به اندازه کافی اشتهات و تحریک کردم . دیگه کاری اینجا ندارم . بابت کیک و قهوه‬ ‫هم ممنون .‬

‫بعد بدون این که نگاش کنم از کافی شاپ اومدم بیرون .‬

‫داشتم با آخرین سرعت ممکن توی پیاده رو راه می رفتم تا به خیابون اصلی برسم و تاکسی سوار‬ ‫بشم که دستم با شدت کشیده شد عقب و محکم خوردم به یه نفر .‬

‫با ترس پشتم و نگاه کردم . هیروش و دیدم که در حالی که قفسه سینه اش از عصبانیت ودویدن‬ ‫به شدت بالا پایین می رفت داشت با چشمای عصبانی و فک منقبض شده نگام می کرد‬

‫یکم با بهت نگاش کردم ولی کم کم به خودم اومدم . چشمام رنگ عصبانیت به خودش گرفت .‬ ‫دستم و با شدت تکون دادم تا بازوم و از بین دستاش بیرون بکشم ولی دستش محکم تر دور‬ ‫بازوم پیچید .چشمام و تو چشمای قرمز شده از عصبانیتش قفل کردم و گفتم :‬

‫- چرا این جوری میکنی ؟ معلوم هست چته ؟‬

‫از بین دندونای به هم کلید شده اش گفت :‬

‫- معلوم هست داری کجا میری ؟‬

‫خونسرد تو چشماش زل زدم و گفتم :‬

‫- معلومه دارم میروم خونه . دیگه اینجا کاری ندارم‬

‫بدون توجه به حرفم . کشیدم سمت پایین خیابون و گفت :‬

‫- با من اومدی با منم بر می گردی . فهمیدی ؟‬

‫آروم جوری که تو خیابون جلب توجه نکنم گفتم :‬

‫- ولم کن هیروش . معلوم هست چی کار می کنی ؟‬

‫ولی اون بدون توجه به حرف من رفت سمت ماشین و در باز کرد و یه جورایی من و پرت کرد تو‬ ‫ماشن و خودشم اومد سوار شد و درم قفل کرد .‬

‫خیلی عصبانی و مضطرب بودم . یه نفس عمیق کشیدم و سعی کردم یکم خودم و کنترل کنم .‬ ‫دست به سینه نشستم و بی توجه بهش از پنجره بیرون و نگاه کردم . به نظرم تو این موقعیت‬ ‫این بهتر فکر بود تا بتونم خونسردی خودم و به دست بیارم . نگاش نمی کردم و نمی دونستم در‬ ‫چه حاله . ولی صدای نفسای عصبیش و میشنیدم . یکم که گذشت ، ماشین و روشن کرد و راه‬ ‫افتاد . جفتمون ساکت بودیم .فکر کنم اونم می خواست یکم آروم شه . این و از نفسای عمیقی که‬ ‫می کشید حدس میزدم . جالب اینجا بود که نگاش نمی کردم ولی همه هوش وحواسم ، جمع‬ ‫حرکات و رفتاراش بود .‬

‫نزدیک خونه تو یه خیابون خلوت نگه داشت و ماشین و خاموش کرد . با تعجب برگشتم سمتش و‬ ‫نگاش کردم که دستش و گذاشته بود رو لبش و آرنجش و تکیه داده بود به شیشه و داشت متفکر‬ ‫بیرون و نگاه می کرد . تو این حالت خیلی قیافش جدی و جذاب شده بود .‬

‫باز هم ضربان قلبم رفت بالا . نمی دونم چرا این قلب لامصب تازگیا اینقدر بی قراری می کرد .‬ ‫چرا دیدن هیروش باعث می شد دستام یخ کنه و اضطراب همه وجودم و بگیره . بغض گلوم و‬ ‫گرفت . نباید بذارم این اتفاق بیوفته . باید قبل از این که دیر بشه جلوی این احساس لعنتی رو‬ ‫بگیرم .‬

‫سعی کردم صدام و تا جایی که می تونم جدی کنم وبغض تو صدام و پس بزنم و با حالتی‬ ‫خونسرد بپرسم :‬

‫- چرا اینجا نگه داشتی ؟ من دیرم شده ؟ اگه من و نمی رسونی ، در و باز کن خودم می تونم برم‬ ‫.‬

‫با همون ژست برگشت و نگام کرد . تو چشماش پر از دلخوری بود . با نگاهش دلم ریخت پایین .‬ ‫واسه این که متوجه حالم نشه سرم و انداختم پایین و شروع کردم با انگشتام رو پام ضرب گرفتن‬ ‫که با صدای هیروش دستم بدون حرکت موند .‬

‫- مانوش حال خوبم و ازم نگیر امروز . چرا نمیذاری واسه یه روزم که شده بعد از مدتها یه نفش‬ ‫راحت بکشم ؟‬

‫با تعجب برگشتم سمتش و گفتم :‬

‫- من الان چیکار کردم ؟‬

‫با عصبانیت نگام کرد و گفت :‬

‫- هیچی فقط خوب بلدی حال آدم و بگیری‬

‫حرفش یه جورایی بهم برخورد . منم عصبی تر از خودش گفتم :‬

‫- باشه از این به بعد مجبور نیستی من و ببینی تا حالت گرفته بشه‬

‫عصبی داد زد‬

‫- مانـــــــوش !!!‬

‫- سر من داد نزنا‬

‫مشتش و کوبید و رو فرمون و بلند داد زد‬

‫- اه ، لعنتی‬

‫بعد کمربندش و باز کردو تکیه داد به شیشه ماشین و عصبی نگام کرد و گفت :‬

‫- داد می زنم واسه این که داری دیونه ام می کنی . من چی میگم تو چی میگی . واقعا فکر می‬ ‫کنی ندیدنت حالم و خوب میکنه مانوش ؟!!!‬

‫پوزخندی زدم و گفتم :‬

‫- رفتارت که اینطور نشون می ده .‬

‫با ابرو های گره خورده نگام کرد . جوری که احساس کردم نفسم داره بند میاد . یکم خودش و‬ ‫کشید جلو که ناخودآگاه منم خودم و عقب کشیدم جوری که به در چسبیدم ولی هنوز داغی نفس‬ ‫هاش رو روی صورتم حس می کردم .احساس می کردم تمام بدنم داره گر می گیره . سرم و به‬ ‫زور بلند کردم و نگاش کردم تا اعتراض کنم که جذبه و خشم چشماش زبونم و قفل کرد . با‬ ‫صدایی که توش پر از تمسخر بود گفت :‬

‫- تو از رفتار من فقط همین و میفهمی ؟ تو که اینقدر رفتار شناسیت خوبه ، دیگه از رفتارای من‬ ‫چی می فهمی ؟‬

‫یه نفس عمیق کشیدم که باعث شد بوی عطرش تمام بینیم و پر کنه . خوشم نمیومد فکر کنه از‬ ‫این دختراییم که تا یه پسر نگاشون می کنه زود دست و پاشون و گم می کنن .خیلی سخت بود‬ ‫زیر نگاه هیروش در حالی که گرمی نفس هاش و به صورتم می خورد و حالم و دگرگون میکرد ،‬ ‫خودم و کنترل کنم ولی تمام سعی ام و کردم و یه قیافه خونسرد به خودم گرفتم و گفتم :‬

‫- رفتارای تو احتیاجی به تفسیر نداره که . تو انقدر غد و از خود راضی هستی که خودت و از همه‬ ‫کس بالاتر می بینی و واسه دیگرون هم اصلا ارزش قائل نیستی .‬

‫رنگ چشماش تیره تر شد و زمزمه مانند گفت :‬

‫- واقعا نظرت راجع به من اینه ؟‬

‫جوابی ندادم و فقط نگاش کردم . ناراحت خودش و عقب کشید و تکیه داد به صندلیش . از حرفی‬ ‫که بهش زدم ناراحت بودم ولی انگار یه جورایی با خودم لج کرده بودم و تلافی لرزش دلم و‬ ‫داشتم از هیروش می گرفتم . زیر چشمی یه نگاه به هیروش کردم که با قیافه در هم زل زده بود‬ ‫به بیرون . دلم از قیافه ناراحت و در همش آتیش گرفت . بعد از چند لحظه ماشین و روشن کرد و‬ ‫حرکت کرد .‬

‫سکوتی بدی تو ماشین بود . می دونستم باید یه حرفی بزنم تا از دلش در بیارم ولی تصمیم واسه‬ ‫این کار نداشتم . شاید اینجوری بهتر بود . اگه همدیگه رو نمیدیدم منم راحت با خودم کنار میومد‬ ‫. یعنی می تونستم نبینمش یا .... ؟؟ حالم خوب نبود . فقط دلم می خواست زودتر از ماشین پیاده‬ ‫شم .احساس خفگی بهم دست داده بود . انگار یه چیزی راه نفسم و بسته بود و باعث می شد‬ ‫قفسه سینم سنگین بالا پایین بره .‬

‫مثل همیشه سر خیابون نگه داشت و قفل در و باز کرد . قبل از این که از ماشین پیاده شم برگشتم‬ ‫سمتش که دیدم هنوز با همون ژست قبلی داره بیرون و نگاه میکنه . آروم گفتم :‬

‫- مرسی من و رسوندی . قصد نداشتم ناراحتت کنم . ولی انگار این کار و کردم .‬

‫نمی دونستم چه جوری حرفم و بزنم . یکم مکث کردم و بعدگفتم :‬

‫- هیروش به خاطر همه چی ممنون . ببخشید تو این مدت اذیتت کردم .‬

‫یکدفعه عصبی برگشت نگام کرد و گفت :‬

‫- منظورت از این حرفا چیه مانوش ؟ داری خداحافظی می کنی ؟‬

‫سرم و انداختم پایین و گفتم :‬

‫- هیچی منظور خاصی نداشتم‬

‫عصبی مشتش و کوبید رو فرمون جوری که از ترس پریدم بالا و بعد عصبانی نگام کرد . انقدر‬ ‫چشماش قرمز بود و ابروهاش گره خورده که ترسیدم ، با صدایی که از عصبانیت دو رگه شده بود‬ ‫گفت:‬

‫- هر چی می خوای میگی و بعد راحت می گی منظوری نداشتم ؟مانوش داری دیونه ام میکنی ؟‬ ‫منظورت از این کارا چیه ؟ چیکار کردم من که داری اینجوری باهام رفتار می کنی ؟‬

‫با لکنت گفتم :‬

‫- من ... من ...‬

‫دیدم نمی تونم . حرفی ندارم که بزنم ، یه نگاه به ساعتم کردم و گفتم :‬

‫- باید برم من . دیرم شده . مرسی من و رسوندی .خداحافظ .‬

‫در باز کردم و پیاده شدم که صدام کرد. از پنجره نگاش کردم . خم شد سمتم و گفت :‬

‫- شب زنگ می زنم با هم حرف می زنیم . باشه ؟‬

‫سرم و تکون دادم و گفتم :‬

‫- باشه . خداحافظ .‬

‫خداحافظ . مواظب خودت باش.‬

‫برگشتم و با سرعت از خیابون رد شدم و دیگه پشت سرم و هم نگاه نکردم و فوری پیچیدم تو‬ ‫خیابونمون . دلم بدجور گرفته بود . دلم می خواست برم یه جایی که کسی نباشه و تا می تونم داد‬ ‫بزنم و گریه کنم . از نظر روحی خیلی خسته بودم . خیـــــلی .‬

‫رو تخت دراز کشیده بودم و تو فکر بودم .می دونستم با هیروش خیلی بد برخورد کردم و گیر الکی‬ ‫دادم . انگار مخصوصا می خواستم یه کاری کنم که از دستم ناراحت بشه و بذاره واسه همیشه بره‬ ‫.‬

‫من خسته بودم . از چیزی که تو وجودم بود می ترسیدم . می ترسیدم دوباره وابسته بشم . هه .‬ ‫وابستـــــــه ؟!!!‬

‫چی داشتم واسه خودم می گفتم ؟ من به هیروش وابسته شده بودم . به بودنش . به حضور‬ ‫حمایتگرش . به اون نگاه پر جذبه و گیرا . من به هیروش احساس پیدا کرده بودم . دیگه واسم‬ ‫اون آدم سابق نبود که دلم بخواد حالش و بگیرم و سر به سرش بذارم . اعترافش تلخ بود ولی‬ ‫حتی بوی عطرش هم تازگیا ضربان قلبم و بالا می برد .‬

‫خدایــــــــــا !!! یعنی من هیروش و دوست دارم ؟؟‬

‫مثل دیونه ها یکدفعه زدم زیر خنده . حتی فکرش هم خنده داره . یعنی من عاشق برادر زن دامون‬ ‫شدم ؟ کسی که گند زد به زندگی من ؟ نـــه !!! این یه اشتباه محض بود . من دیگه توانایی این‬ ‫و نداشتم که یه بار دیگه ضربه بخورم . هنوز نتونسته بودم زخم قبلیم و درمان کنم . دیگه نباید به‬ ‫پسری اعتماد کنم . یا حداقل واسه اعتماد کردن الان زود بود .‬

‫اونم پسری مثل هیروش با این وضع مالی و تیپ و قیافه که خدا می دونه تا حالا با چند نفر بوده .‬ ‫نمی تونستم دوباره همه احساسم و خرج پسری کنم که می دونم موندگار نیست . اون ته تهش‬ ‫دنبال یه دوست دختری می گرده که یه مدت باهاش خوش باشه ، نه من....‬

‫باید همین الان جلوی احساسم و می گرفتم . ما هیچ جوره به هم ربط نداشتیم . ما کجا . اونا کجا‬ ‫؟ از این همه فکر تلخ یه قطره اشک از چشمام اومد بیرون . همون موقع موبایلم شروع کرد به‬ ‫ویبره زدن . دست دراز کردم و از رو میز کنار تخت برداشتمش و نگاش کردم . هیروش بود .‬

‫هول شدم . اومدم فوری جواب بدم که یکدفعه یاد قراری که با خودم گذاشته بودم افتادم . با درد‬ ‫به اسم هیروش که روی صفحه نقش بسته بود نگاه می کردم . انقدر زنگ خورد تا قطع شد ولی‬ ‫من هنوز به صفحه موبایل خاموش زل زده بودم . نمی دونم چقدر به موبایل نگاه کردم که دوباره‬ ‫اسمش رو موبایلم نقش بست .‬

‫تصمیمم و گرفتم . یه نفس عمیق کشیدم و صدام و صاف کردم و جواب دادم .‬

‫- الو . سلام .‬

‫با صدای گرفته ای گفت :‬

‫- سلام مانوش خانم . خوبی ؟‬

‫- آره خوبم تو خوبی ؟‬

‫با صدای خش داری گفت :‬

‫- نه خوب نیستم . صدات چرا اینقدر گرفته است ؟ حالت خوبه ؟ خواب بودی ؟‬

‫دلم واسه این همه نگرانیش ضعف رفت . یه داد سر خودم زدم و تمام سعی ام و کردم که لحنم‬ ‫بی تفاوت باشه و گفتم :‬

‫- چرا خوب نیستی ؟‬

‫- نمی دونم . چرا جواب ندادی دفعه اول؟‬

‫خیلی کوتاه گفتم :‬

‫- تو اتاق نبودم .‬

‫- فردا کلاس داری ؟‬

‫- نه‬

‫- بیام دنبالت بریم بیرون ؟‬

‫- نه ؟‬

‫نفسش و با شدت بیرون داد و گفت :‬

‫- موضوع چیه مانوش ؟ میشه بگی چرا اخلاقت عوض شده و اینجوری حرف میزنی ؟‬

‫تمام سعی ام و کردم و باز هم با همون لحن سردم گفتم :‬

‫- من خوبم اتفاقی هم نیوفتاده .‬

‫با حرص گفت :‬

‫- مانوش من آدم بیکاری نیستم . باور کن کلی کار سرم ریخته که نمی تونم نفس بکشم . ولی‬ ‫انقدر کلافه و سر درگمم که حتی نمی تونم نیم ساعت یه جا بشینم چه برسه به این که بخوام‬ ‫حواسم و جمع کنم و کار کنم . کلافه ترم نکن مانوش . بگو مشکل چیه ؟‬

‫با حرص گفتم :‬

‫- منم همچین حالم خوب نیست . نمی خوام تو رو هم اذیت کنم . اگه تا این حد اذیتت می کنم ،‬ ‫بهتره دیگه با هم حرف نزنیم .‬

‫نفس زدنهای عصبیش و از پشت تلفن هم می شنیدم و دلم از حرفهای خودم آتیش می گرفت ،‬ ‫چه دلی داشتم که اذیتش می کردم . ولی چاره دیگه ای هم نداشتم . صدای دادش از فکر و خیال‬ ‫بیرون آوردم .‬

‫- مانوش ، شورش و در آوردی دیگه . بسه دیگه . یا مثل یه دختر خوب می گی چی شده یا همین‬ ‫الان بلند می شم میام اونجا و یه جور دیگه از زیر زبونت می کشم بیرون‬

‫ته دلم یه جورایی قند آب کردن از این جدیت و جذبه ، ولی نذاشتم رو لحن صدام اثر بذاره و با‬ ‫جدیت گفتم :‬

‫- من و تهدید نکن هیروش ، اصلا حوصله بحث کردن ندارم . کاری نداری ؟؟‬

‫نفسش و با شدت بیرون داد و با صدایی دورگه شده از عصبانیت گفت :‬

‫- مانوش دارم جوش میارما‬

‫پوزخندی زدم و گفتم :‬

‫- خوب جوش بیار ، مثال چیکار می کنی ؟ اصلا ما داریم به خاطر چی بحث می کنیم ؟ چه دلیلی‬ ‫داره که ما بخواییم با هم حرف بزنیم ؟ هیچ فکر کردی اگه وقتی که با هم هستیم یکی ما رو ببینه‬ ‫چی داریم بگیم ؟ هان ؟‬

‫یکم مکث کرد و بعد با صدایی آروم و دلخور گفت :
پاسخ


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: ×تلخ تر از اسپرسو× - sober - 16-10-2015، 12:08


پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 3 مهمان