قسمت چهارم
من مانوشم . مانوش آریا . همون دختر غدی که تا قبل از اومدن دامون بودم .مرصا یه شکلات بهم داد تا یکم فشار بره بالا و از این بی حالی در بیام ، بعد لباسم و عوض کردم و با مرصا اومدیم پایین . مرصا رو فرستادم تو سالن و خودم رفتم تو آشپزخونه تا از زهرا خانم یه مسکن بگیر .
بدجوری سرم درد گرفته بود . کسی تو آشپزخونه نبود . یه لیوان آب واسه خودم ریختم ولی نمی دونستم قرص از کجا پیدا کنم . همون موقع هیروش هم اومد تو آشپزخونه . کلافه دستی به موهاش کشید و یه نگاه به من کرد و بعد با نگرانی گفت :
- حالت خوبه مانوش ؟
پیشونیم و فشار دادم و گفتم :
- سرم خیلی درد میکنه . میشه یه مسکن به من بدین ؟
دستش و دراز کرد سمتم که ناخودآگاه ترسیدم و یکم خودم و عقب کشیدم . یه نگاه دلخور بهم کرد و یه پوزخند زد و در کابیت بالای سرم باز کرد و از توش یه جعبه بیرون کشید که توش قرص بود . باز ضایع بازی در آورده بودم .با خجالت از کنارش رد شدم و رفتم رو صندلی پشت میز ناهار خوری نشستم .
یه بسته قرص مسکن داد دستم و به دیوار رو به روی من تکیه داد و زل زد بهم . یه قرص جدا کردم و خوردم . حالت تهوع گرفته بود از زور درد . سرم بدجوری درد می کرد . با صدای آرومش ، چشمم و از میز گرفتم و نگاش کردم :
- خیلی وقته امیر و میشناسی؟
یه نفس عمیق کشیدم و گفتم :
- از همون سال اول دانشگاه همکلاس بودیم . در همون حد همکلاسی .
با قیافه گرفته ای گفت :
- ولی فکر نکنم اون در حد همکلاسی بهت نگاه کنه !!!
با تعجب نگاش کردم . این از کجا فهمیده بود ؟ همون جوری متعجب داشتم نگاش می کردم و اونم ، چشماش و ریز کرده بود و منتظر جواب من بود . لابد امیر بهش حرفی زده بود . نمی دونم . کف دستم و گذاشتم رو پیشونیم و گفتم :
- مهم نظر منه . منم مسئول فکر و نظر کسی نیستم .
نمیدونم از چی کلافه بود . انگار واسه گفتن حرفی دودل بود . دستی به پشت گردنش کشید و گفت :
- مانوش اگه ...
همون موقع زهرا خانم اومد تو آشپزخونه و باعث شد هیروش ، حرفش و قطع کنه . کلافه یه نگاه به من کرد و بدون این که ادامه حرفش و بزنه از آشپزخونه رفت بیرون و من و مبهوت باقی گذاشت . یعنی چی می خواست بگه ؟!!!
تا بعد از ناهار سر دردم خیلی بهتر شد . به پیشنهاد مرصا رفتیم کنار دریا . صندلی هامون و گذاشتیم نزدیک آب و نشستیم تو ساحل و همون جوری که دریا رو نگاه می کردیم از همه چیز با هم دیگه حرف زدیم . نمی دونم چرا یکدفعه دلم خواست سردی آب و رو پاهام حس کنم . صندالم و در آوردم و بدون توجه به اعتراض مرصا ، دستش رو گرفتم و پاچه های شلوارمون زدیم بالا و رفتیم تو آب وایستادیم . سردی آب که به پوستم خورد یکدفعه لرز تو تنم نشست ولی حرکت آب روی پاهام و حس کردن شنهای خیس زیر پام حس خوبی و بهم میداد .
یه نفس عمیق کشیدم و داشتم از این لحظات آرامش بخش لذت می بردم که یهو مرصا شروع کرد به آب پاچید بهم . شکه برگشتم سمتش که یکدفعه یه مشت آب پاچید رو صورتم . منم که از خیس شدن لباسام متنفر ، شروع کردم به جیغ جیغ کردن و فرار کردن . مرصا هم دنبالم که یکدفعه نمی دونم پام به چی گیر کرد که پرت شدم تو آب و همون موقع یه موج بهم خورد و تمام سر و صورتم و لباسام خیس شد .
از سردی آب انگار تمام بدنم یهو شک شد . سریع عکس العمل نشون دادم و بلند شدم و خودم و یکم کشیدم جلوتر و نزدیک ساحل و نشستم وسط آب . نفسم بالا نمی اومد . مرصا داشت بلند بلند می خندید . یه نگاه به خودم کردم . دلم می خواست گریه کنم . من از این که شن و ماسه به بدنم بچسبه متنفر بودم . از آب دریا هم خیلی می ترسیدم . مرصا هم فقط وایستاده بود و هر هر بهم می خندید . یه مشت آب پاچیدم بهش و گفتم :
- لوس . ببین چه شکلی شدم .
همون موقع هیروش و امیر علی و دامون و هلیا هم اومدن .
هلیا خندید . گفت :
- بچه شدین مگه ؟
با حرص به مرصا نگاه کردم . ببین تو رو خدا دختره چه جوری من و جلو اینا ضایع کرد . از خجالتم حتی به مردا نگاه هم نکردم .
مرصا خیلی خونسرد برگشت به سمت هلیا و گفت :
- نه مگه دریا فقط واسه بچه هاست ؟
دلم خنک شد
هیروش با صدای دورگه ای گفت :
- برین لباساتون و عوض کنید سرما می خورید .
یه نگاه بهشون انداختم . برعکس امیر علی که داشت با خنده نگامون می کرد . هیروش دستاش و کرده بود تو جیب شلوارش و داشت با عصبانیت نگام میکرد . اینم با خودش درگیره .
مرصا بی توجه به اونا ، اومد کنارم تو آب نشست و گفت :
مانوش جونم حالا که خیس شدی دیگه ، بیا یکم بریم تو آب . دلم آب بازی می خواد .
یه مشت شن برداشتم و تو دستم فشارش دادم . حس خوبی بهم دست داد ولی گفتم :
- نه بابا کی حال داره .
دستم و گرفت و به زور بلندم کرد و گفت :
- تو رو خدا بیا بریم دیگه .
یه نگاه به سر و وضع خودم انداختم ، اگه می رفتم تو آب هم خیلی فرقی با حال الانم نداشت . خیلی سال بود که تو دریا نرفته بودم . بلند شدم ، یکم لباسام و تکون دادم تا به بدنم نچسبه و دست مرصا رو گرفتم و بی توجه به بقیه گفتم:
- بریم .
خندید و دوتایی دست همدیگه رو گرفتیم و رفتیم تو دریا . آب خیلی سرد بود ، لرز کردم . ولی می دونستم که یکم که تو آب می موندیم عادت می کردیم . صدای هیروش و شنیدم که داد زد :
- خیلی جلو نرید خطرناکه .
توجهی به حرفش نکردیم و رفتیم جلوتر . انقدر رفتیم که آب تا روی سینه ام رسید .ب عد از چند سال انگار تمام حسای خوب بچگیم تو وجودم برگشته بود و وقتی که موجها تو آب حرکتم میدادن حس خوبی بهم میداد . شروع کردیم با مرصا با هم آب بازی کردن . من شنا بلد نبودم . کلا از آب و استخر زیاد خوشم نمی یومد . ولی مرصا خیلی خوب شنا می کرد .
مرصا داشت سعی می کرد به من شنا یاد بده ولی من از فکر این تو آب پام رو زمین نباشه و معلق باشم به خودم می لرزیدم . همین جوری تو آب داشتیم تو سر و کله هم میزدیم و حواسمون به زمان نبود .
نمی دونم چی شد که یهو مرصا رفت زیر آب و پاهام و از زیر گرفت و کشید . جوری که از پشت پرت شدم توی آب و رفتم زیر آب . داشتم سکته می کردم . انگار یهو یه شک بدی بهم وارد شد و آب با شدت وارد دهنم شد . هر چی دست و پاهام و تکون می دادم که بتونم پاهام و رو زمین بذارم و وایستم ، نمی تونستم . یکی از پاهام و کوبیدم رو زمین یکم سرم و از آب بیرون آوردم و تا نفس گرفتم دوباره رفتم زیر آب . صدای جیغ مرصا رو میشنیدم . فقط دست و پا میزدم . شاید اگه اینقدر نمی ترسیدم و هول نمی شدم زود تعادلم و به دست میاوردم . ولی انقدر از غرق شدن و آب میترسیدم که هیچی حالیم نبود .
مرصا داشت به زور کمکم می کرد که سرم و بالا بیاره که بتونم پاهام و رو زمین بذارم . منم با همه وجودم داشتم تلاش می کردم . انقدر آب خورده بودم که دهنم تلخ شده بود . همین جوری
داشتیم دوتایی تلاش می کردیم که یکدفعه یه دست قوی دیگه ای هم به کمک دست مرصا اومد و باعث شد سرم از تو آب بیرون بیاد ، جوری که تونستم تعادلم و حفظ کنم و وایستم .
همین که سرم از آب بیرون اومد شروع کردم به سرفه کردم . انقدر سرفه کردم که ته گلوم می سوخت . حالت تهوع گرفته بودم و دیگه حسی تو تنم نمونده بود . مرصا تند تند داشت موهام که تو صورتم ریخته بود و کنار می زد و با گریه می گفت :
- خوبی مانوش ؟ غلط کردم آجی . خوبی ؟
صدای هیروش و از کنار گوشم شنیدم که به مرصا می گفت :
- ولش کن . حالش خوب نیست الان .
پس هیروش به من کمک کرده بود ؟ !!! این دست هیروش بود که الان دور کمر من حلقه شده بود . با همون حالم خرابم از این که اینجوری تو بغل هیروش بودم معذب بودم و خجالت می کشیدم که یکدفعه دست هیروش دور کمرم محکم تر شد و من و کشید تو بغلش و بردم به طرف ساحل . با همه بی حالیم سعی کردم خودم و از تو بغلش بیرون بکشم که من و محکمتر به خودش چسبوند و با عصبانیت سرم داد زد :
- آروم باش مانوش . کم تکون بخور .
دیگه تکون نخوردم . توانشم نداشتم . نزدیک ساحل بودیم که دست انداخت زیر پاهام و من و از رو زمین بلند کرد و گرفت تو بغلش .داشتم میمردم از خجالت . من دیگه چه جوری تو چشماش نگاه کنم . سرم روی قلبش بود . صدای قلبش و که محکم به قفسه سینه اش می کوبید و می شنیدم . از زور خجالت یه جورایی سرم و تو سینه اش پنهون کرده بودم .
یکم که از دریا دور شدیم من و گذاشت تو ساحل رو زمین . هنوز ته گلوم می سوخت .همین که بدنم رو شنهای داغ ساحل قرار گرفت ، خم شدم و دوباره شروع کردم به سرفه کردن . خیلی ترسیده بودم . هنوز بدنم از ترس داشت میلرزید .
هیروش با نگرانی صدام کرد :
- مانوش . من و نگاه کن . خوبی ؟!!!
چند تا نفس عمیق کشیدم و سرم و بلند کردم و به هیروش نگاه کردم . نگام اول به لباس خیسش که آب ازش می چکید خورد ،کم کم نگاهم و بالا تر آوردم ، موهای خیسش به پیشونیش چسبیده بود و با رنگی پریده داشت با نگرانی نگام می کرد . چشماش تو این حالت که مژه هاش چسبیده بود به هم خیلی خوشگل شده بود . بمیری مانوش . الان وقت دید زدن پسر مردمه ؟ سرم و انداختم پایین و گفتم :
- خوبم .
همون موقع مرصا هم از آب بیرون اومد و کنارم نشست با گریه نگام کرد . اونم ترسیده بود . ولی الان انقدر حالم بد بود که نمی تونستم اونم دلداری بدم . فقط دستم و گذاشتم رو دستش و گفتم :
- بسه دیگه
همون موقع هلیا و امیر علی و دامون هم نفس زنون رسیدن و همشون شروع کردن با هم دیگه حالم پرسیدن . توی همون حال خراب هم صدای دامون و تشخیص دادم که داشت میگفت :
- بچه . ببین چه جوری همه رو نگران می کنی .
همون جوری که هنوز نفس نفس می زدم برگشتم سمتش و با عصبانیت نگاش کردم و با صدایی که به خاطر آب دریا و سرفه زیاد خش دار شده بود . گفتم :
- لازم نیست تو نگران من باشی برو .
شکه نگام کرد . توقع نداشت جلوی جمع اینجوری جوابش و بدم .امیر علی کنارم زانو زد و گفت :
- مانوش . خوبی ؟ تو رو خدا بگو حالت چطوره ؟ دارم می میرم از نگرانی .
تا اومدم جوابش و بدم . چشمم خورد به چشمای عصبانی و ابروهای گره خورده هیروش . همون جوری که داشت با عصبانیت سر تا پای من و نگاه می کرد با عصبانیت به هلیا گفت :
- هلیا مانتوت و در بیار . بنداز دور مانوش
هلیا آروم گفت :
- ولی داداش...
هیروش نذاشت حرف هلیا تموم بشه و داد زد :
- مگه نمی بینی لباسش به تنش چسبیده و خیسه . سرما میخوره . زود باش با من بحث نکن .
این و که گفت یه نگاه به خودم انداختم که ببینم در چه وضعیتی هستم که از دیدن لباسم که بر اثر خیس شدن نازک شده بود و به بدنم چسبیده بود . خجالت کشیدم یه جورایی تو خودم جمع شدم .
هلیا بدون حرف مانتوش و در آورد و انداخت دورم . با کمک مرصا از جام بلند شدم و با هم رفتین طرف ویلا
شانس آوردم مامان اینا خونه نبودن . حوصله جواب دادن به اونها رو دیگه نداشتم . مستقیم رفتم تو حمام . آب گرم واقعا حالم و بهتر کرد . بیرون که اومدم مرصا با چشمای پف کرده منتظرم بود . لباسام و تنم کردم و یه حوله بستم دور موهام و نشستم رو تخت پیش مرصا
مرصا با دیدن صورتم ، دوباره زد زیر گریه و محکم بغلم کرد و شروع کرد پشت هم معذرت خواستن . آروم گفتم :
- بسه مرصا . چرا اینجوری می کنی ؟ تموم شد دیگه
با هق هق گفت :
- اگه هیروش نبود چیکار می کردم ؟ اگه اتفاقی واست می افتاد من می مردم مانوش .
آروم زدم تو سرش و گفتم :
- بسه کم حرف بزن . خودتم لوس نکن . فعال که دیدی هیچیم نشد و صحیح و سلام نشستم جلوی روت . حالا هم پاشو برو صورتت و بشور . مامان بیاد ببینه نگران می شه . راجع به این اتفاق هم باهاش حرفی نزن . الکی اعصابش خورد میشه .
از رو تخت که بلند شد اونقدر بی حال بودم که با همون حوله اومدم بخوابم که نذاشت و گفت سرما میخورم . رفت خودش سشوار آورد تا موهام و خشک کنه . خیلی کم پیش میومد مرصا از این کارا کنه . معلوم بود که خیلی عذاب وجدان داره . بعد از این که موهام و خشک کرد ، محکم بغلم کرد و بوسم کرد . بعد رفت بیرون .
تازه دراز کشیده بودم که در زدن . نشستم رو تخت و گفتم :
- بفرمایید
امیر علی در و باز کرد و سرش و کرد تو اتاق و گفت :
- می تونم بیام تو ؟
یکم خودم و مرتب کردم و گفتم :
- بله بفرمایید .
اومد تو اتاق. یه بلیز شلوار ورزشی سبز و مشکی Reebokتنش بود. واقعا این بشر خوش تیپ بود . حتی تو خونه . رو صندلی کنار تخت نشست و گفت :
- خوبی ؟
خندیدم و گفتم :
- آره خوبم ، نترسید . بادمجون بم آفت نداره .
خندید و گفت :
- هنوز دعواهای تو دانشگاه یادت ؟
چشمام و باز و بسته کردم و گفتم :
- آره یادمه . مگه میشه یادم بره ؟ چقدر حرصم میدادی؟
خندید و با چشمای شیطون نگام کرد و گفت :
- آخه نه که تو هم خیلی مظلوم بودی . اصلا هم جواب نمی دادی و تلافی هم نمی کردی .
خندیدم و چیزی نگفتم . لیوان توی دستش و داد بهم و گفت :
- این و بخور . چایی نباته . واست خوبه . داغه . گرمت می کنه . چون ترسیدی شیرینیش هم واسه فشارت که پایینه هم خوبه .
این از کجا می دونست فشار من زود میاد پایین ؟ تشکر کردم و یکم از چایی خوردم . سرم و بلند کردم که دیدم با لبخند داره نگام میکنه . تا نگاه من و متوجه خودش دید گفت :
- راستش تصور نمی کردم اینقدر اتفاقی ببینمت .
نفس عمیقی کشیدم و گفتم :
- راستش منم از دیدنت خیلی تعجب کردم .
- میدونی مانوش خیلی وقتا تو رو تو این حالت تصور می کردم . وقتی موهات و ریختی دورت و لباس تو خونه ای تنت کردی . فکر نمی کردم به این زودی تصورم به واقعیت تبدیل بشه .
آدم خجالتی نبودم .ولی این و که گفت واقعا خجالت کشیدم . سرم و انداختم پایین و گفتم :
- حالا چیز بهتری نبود واسه تصور کردن ؟!!!
خندید و گفت :
- چرا !! چیزهای بهتری هم تصور کردم ولی چون این یکی به واقعیت پیوست بهت گفتم
با حرص گفتم :
- امـــــــــــیر علـــــــی
- جونم
وا این که بدتر کرد . عصبانی نگاش کردم و گفتم :
- باز من به تو رو دادم زود پسر خاله شدی ؟ به من نگو جونم .
بعد دست به سینه نشستم و روم و برگردوندم طرف پنجره
بی توجه به حرص خوردن من آروم گفت :
- مانوش به من نگاه کن .
خدایا . امیر علی این جوری با من حرف نزن .من به این امیر علی عادت ندارم .
یه نفس عمیق کشیدم و سرم و برگردوندم و نگاش کردم که گفت :
- فکر می کنم این که الان بخوام اینجا ببینمت کار خداست . بهم یه فرصت دیگه داد تا همه تلاشم و بکنم .
پریدم وسط حرفش و گفتم :
- ولی امیر علی من که جوابم و بهت داده بودم .
- میدونم ولی میخوام این بار جدی من و ببینی . جدی بهم فکر کنی . شاید به خاطر برخوردایی که با هم داشتیم من و جدی نگیری .ولی توی همون برخوردا بود که کم کم فهمیدم ، می خوام واسه همیشه داشته باشمت .
وقتی دیدم تو خواب و بیداری چشمات دست از سرم بر نمی داره . وقتی دیدم با این که خودم اینقدر سر به سرت میذارم ولی تحمل این و ندارم که یه پسر دیگه بخواد سر به سرت بذاره و بخواد دور و برت باشه .فکر نکن یه روزه عاشقت شدم . نه . کلی با خودم سبک سنگین کردم که اگه عادته ، اگه هوسه ، احساساته تو رو درگیرش نکنم . ولی دیدم نه کار از این حرفا گذشته . واسه اولین بار دلم لرزیده بود . اینم بدون که هیچ وقت تو زندگیم به اندازه الان جدی نبودم و نیستم . میخوام باورم داشته باشی مانوش .
از زور خجالت انقدر سرم و پایین انداخته بودم که چونم تو یقه لباسم گم شده بود .
اون زمان که امیر علی از من خواستگاری کرد ، دامون تو زندگی من بود و من کوچکترین اهمیتی به احساسش ندادم . ولی الان تنهام . ولی آیا میتونم به همین زودی کسی و تو قلبم راه بدم ؟ میتونم باز هم به پسری اعتماد کنم ؟ میتونم وقتی با کسی هستم به خاطراتی که با دامون داشتم فکر نکنم ؟
من باید با خودم کنار میومدم بعد احساسات یه نفر دیگه رو هم درگیر احساسم میکردم . من الان حکم آدمی رو داشتم که تو برزخ . باید میفهمیدیم کدوم طرفیم .
چشمای تبدارم و بلند کردم و یه سرفه مصلحتی کردم و به چشمای منتظر امیر علی نگاه کردم و گفتم :
- من الان تو شرایط روحی خوبی نیستم . نمیتونم هیچ تصمیمی بگیرم . من ....
پرید وسط حرفم و گفت :
- تا هر وقت که بخوای صبر می کنم تا شرایط روحیت بهتر بشه
- ولی من نمیخوام تو رو اسیر خودم بکنم . من نمی تونم بهت قول بدم که حتی بعد از یه مدتی جوابم مثبت باشه . نمیخوام در آینده واسه این که زودتر تکلیفت و مشخص نکردم ازم دلگیر باشی . برو دنبال زندگیت خواهش میکنم
دستش و گذاشت رو زانوش و خم شد سمتم و گفت :
- اون بار هم بهت گفتم مانوش . من حالا حالا ها تصمیمی واسه ازدواج نداشتم تا این که عاشقت شد . الانم اگه تو نباشی من باز هم تصمیم واسه ازدواج ندارم . اگه الان عجله دارم ، اگه می خوام راجع به من فکر کنی ، اگه دلم می خواد زودتر ازت جواب مثبت بگیرم واسه اینه که دوست دارم . واسه اینه که می خوام داشته باشمت . واسه اینه که .... واسه این که ....
کلافه دستی تو موهاش کشید و گفت :
- من منتظر میمونم مانوش . بدون بهم بدهکار نیستی ولی آرزوم اینه که جوابت مثبت باشه .
نمیدونستم چی بگم . داشتم با نقشای رو پتو بازی می کردم . باور این حرفا از امیر علی واسم سخت بود . حرفایی که یه روز آرزوم بود از زبون دامون بشنوم . با این فکر بغض گلوم و گرفت تمام سعی ام و کردم که اشکام پایین نیاد . آروم صدام کرد
- مانوش
به زور سرم و بلند کردم که چشمام به برق چشماش گره خورد . انگار این چشما رو نمیشناختم . واسه من تا قبل از امروز امیر علی همون پسر شیطون و شری بود همیشه میخواست حالم و بگیره ولی این نگاه مهربون ...
با صداش به خودم اومدم .
- الان به هیچی فکر نکن . فقط بخواب . بذار یکم آروم بشی . من میرم تا استراحت کنی
به زور تونستم فقط بگم .
- ممنون
اونم یه لبخند بهم زد و گفت :
- خواهش میکنم .
بعد از اتاق بیرون رفت . خودم و انداختم رو تخت و نفس سنگین شده تو سینه ام و بیرون دادم .
سرم خیلی درد می کرد . فکر کنم به خاطر خواب زیاد بود . شاید هم سرما خوردم . نمیدونم . موهام و سفت بالای سرم بستم و یه شلوار کتون قهوه ای رنگ با لیز سفید پوشیدم و رفتم پایین
. قیافم مثل ارواح شده بود ولی حوصله آرایش اصلا نداشتم . هیچ صدایی از پایین نمیومد . مرصا هم معلوم نبود کجاست .
آروم از پله ها رفتم پایین . هیچ کس تو سالن نبود . رفتم تو آشپزخونه . دلم داشت ضعف میرفت . در یخچال و باز کردم . حوصله غذا گرم کردن نداشتم . یه سیب برداشتم . تا شام این سیرم میکرد . رفت تو سالن تا تلویزیون و روشن کنم که با دیدن هیروش که بی صدا پشت پنجره وایستاده بود یه جیغ خفه کشیدم و دستم و گذاشتم رو قلبم که داشت با شدت میزد .
هیروش با صدای جیغ من برگشت و نگام کرد . تو نگاهش انگار همه چیز بود و در عین حال هیچی نبود . مات عین مجسمه داشت نگام می کرد .
نفسم و دادم بیرون و گفتم :
- ترسیدم چرا اینجوری اینجا وایستادی .
ابروش بالا انداخت و گفت :
- چه جوری وایستادم ؟ باید شیپور میزدم ؟
پرو داشت مسخره ام می کرد . شونه ای بالا انداختم و گفتم :
- نمیدونم ولی اینجوری هم آدم یاد ارواح میوفته .
نشستم رو مبل و همون جوری که سیبم و میخوردم نگاش کردم که پشت به من در حالی که دستاش و تو جیب شلوارش کرده بود داشت از پنجره بیرون و نگاه میکرد
آروم گفتم :
- بقیه کجان ؟
- رفتن بیرون خرید از اون طرفم شام میرن رستوران . منم موندم خونه تا بیدار بشی با هم بریم .
- خوب چه کاری بود ؟ منم بیدار میکردن میرفتیم باهاشون . تو هم اسیر نمی شدی .
- من نذاشتم . خواب واست خوب بود .
عجب . انگار داشت با یه بچه کوچیک حرف میزد . خواب واست خوب بود !!! هه !!! این چرا این مدلی شده بود ؟ آروم رفتم سمتش و گفتم :
- هیروش حالت خوبه ؟
برگشت نگام کرد . تو نگاهش پر بود از عصبانیت که باعث شد ابروهام از تعجب بالا برن . همون جور که با دقت نگام میکرد ،کم کم نگاش رنگ بی تفاوتی به خودش گرفت و گفت :
- خوبم . عالی ام
نمیدونستم چی بگم . برگشتم برم حاضر بشم که یاد کار ظهرش افتادم و دوباره برگشتم سمتش و گفتم :
- من یه تشکر بهت بدهکارم . مرسی . اگه تو نبودی نمیدونم چه بالیی سرم می اومد .
برگشت و همون جوری بی خیال نگام کرد و یه پوزخند زد و بعد از چند لحظه گفت :
- خواهش میکنم .
همین . بعد هم برگشت رو به پنجره . نفسم و عصبی بیرون دادم و از پله ها با شدت رفتم بالا . شانس منه . همه واسه من قیافه میگیرن . حالا این معلوم نیست چرا زده تو برق . لعنتی .
رفتم نشستم رو تخت و از حرصم کلیپسم و که رو تخت بود و محکم پرت کردم طرف دیوار که یه صدای بدی داد . فکر کنم شکست .
آروم باش مانوش . چته دختر ؟!! خوب بذار انقدر قیافه بگیره تا ... تا ... به جهنم ، اصلا به تو چه . تو باید تشکر می کردی که کردی . بقیه اش دیگه مهم نیست .
واسه این که از فکر بیام بیرون بلند شدم حاضر شدم . یه مانتو مشکی کوتاه با یه شال قهوه ای سرم کردم . یه نگاه به آینه کردم . با این قیافه که بیرون نمیشه رفت .
نشستم جلو آینه یکم آرایش کردم . آخرم یه رژ لب نارنجی کم رنگ ولی براق زدم . قیافم کلی عوض شد . واقعا اگه این لوازم ارایش نبود ما دخترا چی کار می کردیم ؟ یکم عطر زدم و تو آینه یه چشمک به خودم زدم و کیف دستیم و برداشتم . موبایل و رژ لبم و انداختم توش و رفتم پایین .
هیروش حاضر و آماده رو مبل نشسته بود و داشت با موبایلش ور می رفت . یه شلوار کتون مشکی با یه بلیز مردونه آبی تیره پوشیده بود که آستیناشم زده بود بالا . خوش تیپ بود . بلند گفتم :
- من حاضرم . بریم ؟
با صدای من سرش و بلند کرد و نگام کرد . همون جور که داشت تیپ و قیافم و دید میزد ، ابروهاش بیشتر به هم گره میخورد . یکدفعه از جاش بلند شد و سریع رفت طرف در و گفت :
- بریم .
نمیدونم چرا ولی یهو بغض گلوم و گرفت . این چرا اینجوری رفتار می کرد با من ؟ من که ازش تشکرم کردم . پس این قیافه گرفتنا و محل ندادنا واسه چی بود ؟با صداش به خودم اومدم .
- نمیخوای بیای ؟ چیزی و یادت رفته .
نفسم و عصبی دادم بیرون . بدون این که بهش نگاهی بندازم با قدمایی محکم از در رفتم بیرون و رفتم سمت ماشینش که جلوی ویلا پارک کرده بود .
بعد از چند لحظه صدای در ماشین اومد و عطر تلخش تو بینیم پیچید ولی سرم و برنگردوندم و همچنان از پنجره بیرون و نگاه می کردم . یه نفس عمیق کشید و ماشین و روشن کرد و از ویلا اومد بیرون . تو عالم خودم بودم و داشتم به رفتاراش فکر می کردم که صداش پیچید تو گوشم :
- چرا ناراحتی ؟ چیزی شده ؟
بدون این که نگاش کنم ، گفتم :
- نه چیزی نشده . خوبم .
- شده . بگو . میشنوم .
عصبانی برگشتم سمتش و گفتم :
- نه چیزی نشده . مگه تو چیزیت شده بود واسه من قیافه گرفته بودی ؟ تو گفتی خوبی . منم می گم خوبم .
ماشین و کنار خیابون پارک کرد و با فک منقبض شده زل زد به رو به رو و با صدای دور گه ای گفت :
- معذرت می خوام . اعصابم یکم خورد بود .
با حرص گفتم :
- چرا ؟ چرا اعصابت خورد بود ؟ من مقصر بودم که اعصابت خورده ؟
حرفی نزد و برگشت نگام کرد . چشماش خیلی غمگین بود . جوری که احساس کردم یه آن دلم ریخت از این غم تو چشماش . نمی دونم چرا دلم نمی خواست ناراحت باشه . ولی با همه اینها نباید اونجوری با من برخورد می کرد . سرم و انداختم پایین و حرفی نزدم . اونم بدون حرف ماشین و روشن کرد و راه افتاد .بعد از حدود نیم ساعت ،جلوی یه رستوران خیلی بزرگ نگه داشت . یه نگاه به دور و اطراف کردم . دور تا دور رستوران فضای باز سر سبزی بود که پر از تخت و آالچیق بود . خیلی قشنگ بود .
همزمان با ماشین ما یه ماشین شاستی بلند هم کنارمون نگه داشت و چند تا پسر از توش پیاده شدن . ولی نمی دونم چرا وایستاده بودن دم در و نمیرفتن تو . انگار منتظر کسی بودن . خواستم از ماشین پیاده بشم که گفت :
- صبر کن این پسره ها برن تو بعد پیاده شو .
توجهی نکردم و در و باز کردم و گفتم :
- من به اونا چیکار دارم شاید اونا بخوان حالا حالا ها نرن تو رستوران .
میخواستم پام از ماشین بیرون بذازم که بازوم و محکم گرفت و کشید طرف خودش ، جوری که پرت شدم تو بغلش و در ماشین هم بسته شد. شکه شدم . این چه حرکتی بود که این کرد ؟ به خودم اومدم که هنوز تو بغلش بودم . دستم و گذاشتم رو سینه اش و خودم و کشیدم عقب ولی بازم دستم و ول نکرد و هنوز محکم بازوم و چسبیده بود . با عصبانیت گفتم :
- معلوم هست داری چیکار میکنی ؟!!
بازوم و جوری محکم فشار داد که احساس کردم استخونش تیر کشید و خم شد سمتم و از بین دندونای به هم کلید شده اش گفت :
- به اندازه کافی آرایشو رژ لبی که زدی باعث می شه که امیر علی امشب چشم ازت بر نداره . دیگه نمیخوام چشمای این پسرا هم میخ بشه روت میفهمی ؟
احساس میکردم پلکم عصبی می پره . این چی داشت میگفت ؟
با لکنت گفتم :
- معلوم هست چی داری میگی ؟
زل زد تو چشمام و لبش و به زیر دندونش کشید و بعد از کمی مکث با صدای دورگه ای گفت :
- باید احمق باشم که طرز نگاه آدما رو نشناسم مانوش . تو هم میشناسی . پس بهم نگو فقط همکلاسین !!!
باورم نمیشد .دستم و ول کرد و دوباره دستش وگذاشت رو فرمون و زل زد به بیرون . کلی تو سرم فکر بود و نمی تونستم حواسم و جمع کنم . حرفاش تو سرم تکرار میشد .از شک و اضطراب به نفس نفس افتاده بودم با لکنت گفتم :
- تو ... تو ...فکر میکنی من به خاطر امیر علی آرایش کردم ؟ آره ؟ که به چشمش بیام ؟
برگشت و عصبانی تو چشمام نگاه کرد و گفت :
- حرف بیخود نزن !!! من این حرف و نزدم .
بعد هم زل زد به رو به رو وگفت :
- فکر نکنم خواستگاری کردن و خواستن امیر علی ربطی به آرایشت داشته باشه .
شکه شدم . این از کجا می دونست ؟ با لکنت گفتم :
- تو... تو ... از کجا میدونی ؟
برگشت خیره شد تو چشمام و موشکافانه نگام کرد و گفت :
- واسه این که حالش و می فهمم . نگاهش و می فهمم . بی قراریشم می فهمم.
بعد یه نگاه به بیرون انداخت و وقتی دید که اون پسرها رفتن توی رستوران قبل از این که من بتونم حرفی بزنم از ماشین پیاده شد و تکیه داد به ماشین و بدون حرف منتظر من موند .
تو نگاهش یه چیزی بود که نمی فهمیدم . رفتارش جوری بود که گیجم میکرد .نمیدونم چقدر گذشته بود و من تو فکر بودم که به خودم اومدم . با بی حالی در و باز کردم و پیاده شدم . بدون حرف کنار همدیگه به سمت رستوران رفتیم . قبل از این که در و باز کنم و برم تو ، آروم صدام کرد :
- مانــــــــوش
برگشتم و منتظر نگاش کردم .سرش پایین بود و داشت با شنهای زیر پاش بازی می کرد . قیافش مثل پسر بچه هایی شده بود که کار اشتباهی انجام دادن و منتظر این هستن که تنبیه بشن . با دیدن قیافش ، با وجود همه دگیری ذهنیم ، نتونستم خودم و نگه دارم و یه لبخند بزرگ صورتم و پوشوند و با صدا خندیدم
با صدای خندم سرش بلند کرد و با تعجب نگام کرد و گفت :
- به چی می خندی ؟
چشمام و ریز کردم و همون جوری که می خندیدم ، گفتم :
- به تو . باشه به خاطر رفتاری که تو ماشین باهام داشتی میبخشمت .
چشماش و با تعجب دوخت بهم و بعد از چند لحظه چشماش شیطون شد و گفت :
- حالا کی خواست ازت معذرت خواهی کنه که تو بخوای ببخشی یا نبخشی خانم از خود متشکر .
چشمکی زدم و گفتم :
- همین آقایی که رو به روم وایستاده و نمی دونه از کجا شروع کنه تا از یه خانم متشخص طلب بخشش کنه .
تا اومد جوابم و بده در و باز کردم و رفتم تو . داخل رستوران هم فضای قشنگی داشت . تمام تزئینات و میز و صندلیها از چوب بود . خیلی خوشم اومد از محیطش . مامان اینا رو از دور دیدم که دور یه میز بزرگ نشسته بودن . رفتم اون سمتی . هیروش هم خودش و بهم رسوند و آروم گفت :
- دارم واست حالا .
خندیدم و حرفی نزدم . رسیدیم به بقیه و شروع کردیم به سلام علیک کردن که نگام به نگاه عصبانی و غضبناک دامون قفل شد . دوباره شروع شد . این واسه چی واسه من قیافه می گیره من نمی دونم ؟ انقدر چپ چپ نگاه کن تا چشمات چپ بشه . روم کرد سمت امیر علی که دیدم داره با مهربونی نگام میکنه . تا نگاهم و متوجه خودش دید آروم لب زد :
- خوبی ؟
سرم و تکون دادم و یه لبخند زدم . این امیر علی و درست نمی شناختم . انگار عادت کرده بودم هر وقت امیر علی و میبینم با هم کل کل کنیم . این امیر علی آروم یه جورایی واسم غریب بود .
یه صندلی جلوی امیر علی و کنار مرصا خالی بود . اومدم برم اونجا بشینم که هیروش صندلی کناریم و عقب کشید و گفت :
- اینجا جا ، جا هست مانوش
چون بلند گفت مجبوری نشستم . خودش هم رو صندلی کناریم نشست . با عصبانیت نگاش کردم که یه چشمک زد و سرش و آورد نزدیکم و گفت :
- گفتم که دارم واست .
با حرص برگشتم نگاش کردم که دیدم با شیطنت داره نگام میکنه . عصبانی روم و برگردوندم و جوابش و ندادم .
بابا وقت شام گفت که کاری واسش پیش اومده و فردا باید برگرده تهران . عمه و آقای رادفر خیلی اصرار کردن که ما بمونیم و بابا بره که مامان و بابا قبول نکردن . من که از خدا می خواستم زودتر برگردیم تهران . حوصله لوس بازیهای هلیا و نگاههای مسخره دامون رو هم نداشتم .
بعد از شام برگشتیم ویلا . بارون خیلی شدیدی می اومد . کار دیگه ای نمی تونستیم انجام بدیم . خیلی دلم می خواست می رفتیم ساحل ولی با این بارون امکان نداشت . با مرصا وسایلمون و جمع کردیم و یکم صحبت کردیم ولی وسط حرف زدنمون ، مرصا خوابش رفت . فکر کنم خیلی خسته بود . ولی من اصلا خوابم نمی اومد . یکم کتاب خوندم ولی زود خسته شدم . حوصله کتاب و هم نداشتم الان . کلافه بودم .
رفتم تو تراس ولی بارون انقدر شدید بود که در عرض چند ثانیه خیس شدم . فوری اومدم تو اتاق . یکدفعه یاد محوطه پایین ، کنار استخر افتادم . با خوشحالی یه شال ضخیم برداشتم و آروم از پله ها پایین رفتم . صدایی از پایین نمی اومد . فکر کنم همه خوابیده بودن . تمام سعی ام و کردم که سر و صدایی ایجاد نکنم .
چراغ بیرون و روشن کردم و در شیشه ای رو باز کردم و رفتم بیرون و رو صندلیهایی که زیر سقف رو به استخر بود نشستم . یه نفس عمیق کشیدم و بوی بارون به ریه ام فرستادم . این بو حس
خیلی خوبی رو بهم میداد . نور چراغ توی استخر افتاده بود و قطره های بارون روی استخر و درختا ، منظره قشنگی رو درست کرده بود .
نمی دونم چه مدت گذشته بود که با صدای در شیشه ای از فکر و خیال اومدم بیرون . هیروش در حالی که یه بلیز کلاه دار پاییزه تنش بود اومد بیرون و گفت :
- مزاحم نیستم ؟
شال و بیشتر دور خودم پیچیدیم و گفتم :
- نه ویلای خودتونه . خوابم نمی رفت گفتم بیام اینجا بارون و ببینم .
رو صندلی کنارم نشست و گفت :
- بارون و دوست داری ؟
نفس عمیقی کشیدم و گفتم :
- آره ، خیلی
- منم خیلی دوست دارم . یکی از فانتزیام همیشه از بچگی این بود که وقتی بارون میاد برم زیرش وایستم تا خیس بشم . ولی چند بار بدجور سرما خوردم و این عادت از سرم افتاد .
یاد فانتزی خودم افتادم و خندم گرفت ، با تعجب نگام کرد و گفت :
- انقدر حرکتم خنده دار بود ؟
خنده ام و خوردم و گفتم :
- نه بابا . یاد فانتزیه خودم افتادم ، همیشه یکی از فانتزیهای من این بوده که سوار یکی از موتور خوشگال بشم و با سرعت تو یه جاده برم .
خندید و با تعجب گفت :
- موتور ؟؟!!!
سرم و تکون دادم و گفتم :
- اوهوم . بچه که بودم زیاد سوار موتور می شدم ولی الان دلم از این موتور بزرگ و خوشگال که جدید اومده می خواد .
خندید و هیچی نگفت . یکم تو سکوت به بارش بارون نگاه کردیم . دوباره این هیروش بود که سکوت و شکست و گفت :
- امیر علی خیلی کلافه است .
با ناراحتی سرم و پایین انداختم و گفتم :
- میدونم ولی کاری نمی تونم بکنم . بهش گفتم برو دنبال زندگیت ولی خودش قبول نکرد . نمی خوام کسی و اسیر خودم بکنم . من الان خودم وسط برزخم . هنوز آمادگی اینو ندارم تا وارد یه زندگی جدید بشم .
اونم دست به سینه نشست و گفت :
- ولی امیر علی پسر خوبیه .
- میدونم . اگه خوب نبود که اینجوری کلافه نبودم و تکلیف اونم زودتر مشخص می شد . ولی میدونی چیه ؟ تو ازدواج فقط خوب بودن مهم نیست . من دلم می خواد با عشق ازدواج کنم . دلم میخواد انقدر طرفم و دوست داشته باشم که به خاطرش همه کاری بکنم . من التهاب و بی قراری عشق و می خوام . من هنوز نسبت به امیر علی این حس و ندارم . اون وقتی اومد تو زندگی من که تنها نبودم و جدی بهش فکر نکردم ولی الان هم زمان مناسبی نیست واسم .
نگام کرد و آروم گفت :
- بهش حق می دم که بخواد همه تلاشش و بکنه .
با تعجب نگاش کردم . اونم با نگاهی بی نهایت جدی داشت نگام می کرد . بعد از چند لحظه یه نفس عمیق کشید و برگشت زل زد به استخر و خیلی آروم گفت :
- هنوز فراموشش نکردی ؟
- فراموش نمی شه . جزئی از زندگیمه که فراموش شدنی نیست . ولی دیگه دوست داشتنی در کار نیست . یه جورایی انگار از چشمم افتاده . میدونی قبل از این که بیای داشتم به چی فکر می کردم ؟!!
بدون این که نگام کنه گفت :
- نه . به چی ؟
- به این که شاید از اول اصلا عالقه ای در کار نبوده . اولین پسری بود که سر راهم قرار گرفت ، به نظرم خوش تیپ بود و همه چی تموم . شاید عادت بود تا عشق . حس این که باید یه نفر باشه تو زندگیم . منم یکی و داشته باشم ، مثل بیشتر دخترای هم سن و سلام .
خوبی زیاد داشت ولی کنارش بدی هم خیلی داشت . خیلی حساس بود و با این اخلاقش یه جورایی داغونم میکرد ولی با این حال ، حس می کردم اگه بره نمیتونم زندگی کنم . همین باعث می شد رفتارش و توهین هاش رو تحمل کنم . ولی الان میبینم که از رفتنش آرومم و نمردم . بهتر و منطقی تر می تونم فکر کنم به رابطه مریضی که داشتم . ولی زخمی که از بی اعتمادی و درورویی و دروغ خوردم ، حالا حالا ها خوب نمیشه .
تا نصف شب دوتایی بیدار بودیم و از همه چی حرف زدیم . نمیدونم چرا می تونستم این قدر راحت باهاش حرف بزنم و درد و دل کنم .دیگه اون حس دشمنی که از اول بهش داشتم و نداشتم و یه جواریی مثل یه دوست روش حساب می کردم . آدم منطقی بود . آدم و قضاوت نمی کرد . این اخلاقش و دوست داشتم .
صبح زود با بدرقه عمه و خانم و آقای دادفر حرکت کردیم . خدا رو شکر بچه ها خواب بودن . اصلا حال و حوصله هیچ کس و نداشتم . به خاطر شب قبل که اصلا نخوابیده بودم ، تمام طول راه و خوابیدم .
از مسافرت شمال چند روزی گذشته بود . منم تمام وقتم تو دانشگاه گذشته بود . اول ترم بود و درسا سبک . همیشه عاشق اوایل ترم بودم ، نه از امتحان خبری بود نه درسا خیلی سنگین بود . صبح سر کلاس بودم که یه شماره غریبه چند بار باهام تماس گرفت .کنجکاو شده بودم که کی میتونه باشه ؟ شماره واسم آشنا بود ولی هر چی فکر می کردم نمیتونستم به نتیجه ای برسم و چون سر کلاس بودم هم نمی تونستم جواب بدم.
ظهر با شادی داشتم تو سلف ناهار می خوردم که دوباره همون شماره باهام تماس گرفت . فوری جواب دادم .
- بله بفرمایید ؟
- سلام خانم فراری
تعجب کردم . صداش واسم خیلی آشنا بود . پرسیدم :
- ببخشید شما ؟
خندید و گفت :
- هیروشم
تعجب کردم . این با من چی کار داشت ؟
- سلام . خوبی ؟ نشناختمت . حالا چرا فراری ؟
- خوبم . شماره من و سیو کن . این جوری مجبور نمی شم هردفعه خودم و معرفی کنم .
با خودم گفتم :
- وا !!! یعنی این می خواد بازم به من زنگ بزنه ؟ با صداش از تو فکر اومدم بیرون .
- فراری هم به این خاطر که ، صبح زود فرار کردی و رفتی . خداحافظی هم نکردی .
- بابا کار داشت . گفتیم صبح زود بریم که جاده ها خلوت تر . شما کجایین ؟ اومدین ؟ یا هنوز شمالید ؟
- نه ما هم دو روزی میشه که اومدیم . می خواستم زودتر بهت زنگ بزنم ولی نشد . حالا فردا چی کاره ای ؟ کلاس داری ؟
یکم فکر کردم و گفتم :
- نه کلاس ندارم . چطور ؟
- کارت دارم . ناهارم مهمون من .
با تعجب پرسیدم :
- چی کار داری ؟ نکنه دوباره چیزی دستت جا گذاشتم ؟
یکم مکث کرد و بعد گفت :
- اگه من چیزی پیش تو جا نذاشته باشم تو چیزی پیش من جا نذاشتی
نفهمیدم منظورش چی بود . با بهت پرسیدم :
- منظورت چیه ؟ نفهمیدم .
خندید و گفت :
- مهم نیست . خودمم نفهمیدم چی گفتم .
این بشر هم خل بود
- حالا نمی شه تلفنی کارت و بگی ؟
- نه نمی شه . حالا بد می خوام یه ناهار مجانی بهت بدم ؟ من همیشه از این کارا نمی کنما . اون دفعه که انقدر با غضب نگام کردی که غذا از گلوم پایین نرفت . این دفعه سعی کن یکم اخلاقتو خوب کنی تا الاقل بتونم غذا بخورم و پولم حروم نشه .
با حرص گفتم :
- اخلاق من خیلی هم خوبه . خیلی دلتم بخواد .
خندید و گفت :
- بلـــــه . اون که می خواد . حالا خوبه پول غذا رو من دادم وگرنه چی کار می کردی دیگه ؟
چقدر این بشر پرو بود . با عصبانیت گفتم :
- اااا پس دیگه ولخرجی نکن . همون یه ناهار واست بس بود .
- چی کار کنیم دیگه . می دونی که من چقدر جنتلمن و فداکارم . جهنم و ضرر . این بار هم مهمون می کنم ببینیم اخلاقت پیشرفت کرده یا نه ؟ هر چند با این غر غرایی که الان کردی بعید میدونم .
با عصبانیت گفتم :
- هیــــــــــــــروش
- جانـــــــــــم
با جوابی که داد اصلا یادم رفت چی می خواستم بگم و بحث سر چی بود . یه جورایی انگار همزمان حس اضطراب و لذت به قلبم سرازیر شد . انگار دفعه اولی بود که این کلمه رو می شنیدم . هیروش که دید حرف نمی زنم و ساکتم بعد از چند لحظه گفت :
- قبول خانمی ؟
- این چرا اینجوری حرف میزد امروز ؟ با بی حالی و سر در گمی گفتم :
- باشه . کی و کجا ؟
- ساعت 13:28 میدون کلانتری باش . اونجا میام دنبالت .
- باشه . میبینمت . خداحافظ
- خداحافظ
همین که قطع کردم شادی با هیجان پرسید :
- هیروش بود ؟ چی کار داشت ؟
سعی کردم تغییر حالم و شادی نفهمه . تمام تلاشم و واسه خونسرد نشون دادن خودم کردم و گفتم :
- گفت کارم داره . واسه ناهار فردا باهام قرار گذاشت .
با شیطنت نگام کرد و گفت :
- چی شد که این دفعه جوش نیاوردی و راحت قبول کردی ؟
با موبایلم رو میز ضرب گرفتم و گفتم :
- بچه خوبیه . اون موقع نمی شناختمش ولی الان احساسم نسبت به اون موقع فرق کرده . به عنوان یه دوست می شه روش حساب کرد
ابروش و بالا انداخت و گفت :
- فقط به عنوان یه دوست ؟!!
نگاش کردم و گفتم :
- آره فقط به عنوان یه دوست
و با خودم گفتم :
- آره فقط یه دوست و هیچ وقت هم نباید واسم بیشتر از یه دوست باشه
ساعت28/14 بود و من دیر کرده بودم . یه مانتو پاییزه قهوه ای با شلوار کتون تنگ مشکی با یه شال و کفش کلاج قهوه ای پوشیده بودم و موهام و فرق از وسط باز کرده و به صورت باز ریخته بودم دورم و یه آرایش ملایم هم کرده بودم . توی میدون از تاکسی پیاده شدم . یه نگاه به دور و اطرافم کردم و ماشین هیروش و دیدم که اول خیابون جهان آرا وایستاده بود . آروم رفتم سمت ماشین و سوار شدم .
- سلام . خوبی ؟
نگاش کردم . دیدم حرف نمی زنه و در حالی که یه دستش و گذاشته رو فرمون و دست دیگه اش رو پشتی صندلی من گذاشته ، با خونسردی زل زده به صورتم و داره نگام میکنه . منم یکم نگاش کردم که دیدم ، نه ، خبری از جواب نیست . ابروم و بالا انداختم و گفتم :
- چی شده ؟ از ناهار دادن پشیمون شدی ؟
اونم ابرویی بالا انداخت و گفت :
- نه . تا الان داشتم فکر می کردم اینجا که با خونتون 1 دقیقه با ماشین راهه واسه چی انقدر دیر کردی ولی الان که دیدمت فهمیدم واسه چی دیر کردی
با تعجب نگاش کردم و گفتم :
- واسه چی دیر کردم ؟
- فکر کنم یه ساعتی جلوی آینه بودی نه ؟ من همین جوری هم قبولت دارم به خدا .
اخم کردم و دست به سینه نشستم و گفتم :
- نه خیر . آرایش من خیلی هم ملایم . من خودم خوشگل هستم و احتیاجی به آرایش زیاد هم ندارم . قبول داشتن و نداشتن تو هم اصلا واسم اهمیت نداره .
شیطون نگام کرد و کمربندش و بست و گفت :
- اون که بلـــــــه . خوب خانم خوشگل کمربندت و ببند که بریم
کمربندم و بستم و با حرص گفتم :
- اینجوری به من نگو .
خندید و گفت :
- به من چه خودت الان گفتی خوشگلی
- حالا من گفتم ولی تو نگو .
زیر چشمی یه نگاه به تیپش کردم . یه بلیز پاییزه سفید و آبی تنش کرده بود با شلوار کتون طوسی رنگ . مثل همیشه خوش تیپ
حالا بگو چی کارم داشتی ؟
- دختر خوب نیست اینقدر فضول باشه . یکم تحمل کنی میفهمی .
- من فضول نیستم
سرش و تکون داد و گفت :
- بله . اصلاح میکنم . کنجکاوی
دست به سینه نشستم و از پنجره بیرون و نگاه کردم و حرفی نزدم دیگه . اونم بدون حرف رانندگی می کرد . داشت می رفت سمت غرب تهران . داشتم از فضولی میمردم ولی واسه این که باز تیکه بارم نکنه حرفی نزدم . جلوی یه خونه تو شهرک ژاندارمری نگه داشت و ماشین و خاموش کرد . داشتم با تعجب به دور و اطرافم نگاه می کردم . دیگه نتوستم جلوی خودم و بگیرم و پرسیدم :
- اینجا چیکار میکنی ؟
بدون این که جوابم و بده موبایلش و برداشت و یه تماس گرفت و گفت :
- من جلوی خونتونم . بیا .
بعد بدون این که جواب من و بده از ماشین پیاده شد . واقعا دیگه حرصم و در آورده بود . چرا حرف نمیزد ؟ بعد از چند لحظه در خونه باز شد و یه پسر هم سن و سال هیروش با یه موتور اومد بیرون .
چشمم که به موتور افتاد یه لبخند گشاد اومد رو لبم . خوش به حالش موتور داره . چقدر موتورش خوشگل. از این موتور جدیدا که حتی اسمشم نمی دونستم به رنگ مشکی .
پسره موتور و گذاشت جلوی ماشین و یکم با هیروش حرف زد و بعد باهاش دست داد و رفت تو خونه .
هیروش اومد سمت ماشین و در طرف من و باز کرد و گفت :
- پیاده شو
با تعجب گفتم :
- واسه چی ؟؟!!
با اخم ساختگی نگام کرد و گفت :
- چقدر حرف می زنی دختر . با من بحث نکن . پیاده شو . کیفتم بذار تو ماشین زیر صندلی
کیفم و گذاشتم زیر صندلی و با بهت پیاده شدم . اونم در ماشین و قفل کرد و رفت سمت موتور و یکی از کلاه های رو موتور برداشت و گرفت طرف من و گفت :
- بیا این واسه تو
با تعجب به هیروش و موتور نگاه کردم و گفتم :
- میخوای موتور سواری کنیم ؟
سرش و تکون داد و با خنده گفت :
- می خوام یکی از فانتزی هات و برآورده کنم
دستام و به هم کوبیدم و گفتم :
- آخ جون ، باورم نمی شه . از کجا آوردی این موتورو ؟
همون جوری که داشت با لذت به هیجان من نگاه می کرد . کلاه و داد دستم و کلاه خودشم گذاشت رو سرش و نشست رو موتور و گفت :
- برای همین دوستم بود که الان دیدی . من چون موتور سوار نمی شم ،خودم موتور ندارم .
بعد شیشه جلوی کلاه و آورد پایین و گفت :
- چرا داری استخاره می کنی بیا دیگه .
خندیدم و شالم و دور سرم سفت بستم و کلاه به سختی گذاشتم رو سرم اومدم سوار بشم که یکدفعه یادم افتاد که ای وای من ، الان باید پشت هیروش بشینم ؟ من که روم نمی شه که بخوام بچسبم بهش . دوباره شیشه کلاه و بالا داد و گفت :
- پس چرا نمی یای ؟ میترسی ؟
چی می گفتم ؟ می گفتم روم نمی شه پشتت بشینم ؟ خیلی ضایع بود . اون به خاطر من به دوستش رو انداخته و و ازش موتور گرفته . حالا من دارم ناز می کنم ؟ آروم رفتم سمتش . دستش و واسه کمک به من دراز کرد . با تردید دستم و گذاشتم تو دستش . توی گرمای دستش ، سردی دستام بیشتر خودش و نشون میداد . حالا خوبه کلاه سرم بود چون احساس می کردم صورتم از هیجان و خجالت داره آتیش می گیره . پام و گذاشتم رو موتور و اون یکی دستمم گذاشت رو شونه اش و با بیشترین فاصله ازش سوار شدم . ولی صندلیش شیبدار بود و احساس می کردم دارم لیز میخور سمتش .
برگشت و یه نگاه به من و یه نگاه به فاصله بینمون انداخت ولی حرفی نزد . موتور روشن کرد و حرکت کرد . گوشه های لباسش و جوری که با بدنش تماسی نداشته باشه گرفتم . اول با سرعت کم حرکت کرد تا به بزرگراه رسید . اون وقت روز بزرگراه خیلی خلوت بود . یکم که گذشت سرعت موتور و بیشتر کرد ، جوری که احساس می کردم الان از موتور پرت میشم پایین .
وقتی که از دو سه تا ماشین هم الیی کشید از ترس و هیجان داشتم سکته میکردم . فوری دستم و انداختم دور کمرش و محکم گرفتمش . تو این سرعت به تنها چیزی که فکر نمی کردم خجالت بود
قسمت پنجم
اونم تا حرکت من و دید نامردی نکرد و سرعت موتور و زیادتر کرد . انقدر تند می رفت که انگار تو آسمونا بودم . از زور هیجان و ترس جیغ بلندی کشیدم . خیلی باحال بود. یکم سرش و چرخوند سمتم و بلند داد زد :
- خوش میگذره ؟ خوبه ؟
خندیدم و گفتم :
- آره خیلی خوبه
بعد از کلی خیابون گردی برگشتیم سر جای اولمون و دوباره کنار ماشین وایستاد . دوباره دستم و گذاشتم رو شونش و پیاده شدم که یکم سرم گیج رفت . دستم و گرفتم به موتور که فهمید و فوری از موتو پیاده شد و کلاهش و برداشت و با نگرانی گفت :
- حالت خوبه مانوش ؟
سرم و تکون دادم و گفتم :
- آره خوبم . یکم فشارم اومده پایین فکر کنم . از هیجان زیاد .
آروم کلاه و از سرم برداشتم و دادم دستش . داشت هنوز با نگرانی نگام میکرد . کلاه و ازم گرفت و گذاشت رو موتور و دسش و آورد سمت صورتم که ناخودآگاه یکم خودم و عقب کشیدم . فهمید . این و از ابروهاش که تو هم گره خورد فهمیدم . ولی به روی خوش نیاورد .
دسشو آورد جلوتر و از کنار گوشم رد کرد . منم داشتم با تعجب نگاش می کردم بعد بدون این که نگام کنه گوشه های شالم و گرفت و انداخت رو سرم . ای بمیری مانوش شالت افتاده بود . ضایع شدی ؟ چی فکر کرده بودی پیش خودت ؟ اومد دستش و بکشه عقب که چشماش تو چشمام قفل شد . چشماش خیلی دلخور بود . این حقش نبود .بعد از این همه خوبی ، این حرکت من بی انصافی بود . ناخودآگاه یه الیه اشک چشمام و گرفت و بدون این که دست خودم باشه یه قطره اشک از چشمام اومد پایین . آروم لب زدم :
- ببخشید
با انگشت شصتش اشکم و پاک کرد و آروم گفت :
- هیــــــــــس . آروم باش . دیگه دلم نمی خواد اشکات و ببینم . هیچ وقت .
بعد خندید و با انگشت یه ضربه آروم به بینیم زد و گفت :
- نازک نارنجی .
بعد فوری ازم فاصه گرفت و کلافه یه دستی تو موهاش کشید و موبایلش و در آورد و مشغول شماره گرفتن شد .
جلوی یه رستوران سنتی نگه داشت و گفت :
- من هوس دیزی کردم . تو دوست داری ؟ اگه دوست نداری بریم یه رستوران دیگه؟
- نه منم دوست دارم اتفاقا خیلی وقته که نخوردم . بریم
فضای رستوران خیلی سنتی و قشنگ بود . یه حوض بزرگ وسط رستوران بود که توش سه تا فوراه خیلی خوشگل داشت . یه تخت نزدیک حوض انتخاب کردیم و نشستتیم . هیروش غذا رو سفارش داد . نشسته بودم رو تخت و زل زده بودم به حوض و فواره هاش که موبایلم زنگ زد .
نگاه کردم . امیر علی بود نمی خواستم جلوی هیروش باهاش حرف بزنم . حوصله نداشتم که دوباره شروع کنه از امیر علی تعریف کردن و این که پسر خوبیه و از این حرفا . ولی اگه جواب نمی دادم هم ضایع بود . فکر می کرد کی بوده که جلوش حرف نزدم . گوشی تو دستم بود و داشت زنگ می خورد و منم تو فکر بودم که قطع شد . سرم و بلند کردم دیدم هیروش چشماش و ریز کرده و داره با دقت نگام میکنه . هول شدم . اومدم گوشی رو بذارم رو سایلنت و بذارم تو کیفم که دوباره شروع کرد به زنگ خوردن .اه لعنتی
اگه دیر جواب میدادم دیگه حسابی مشکوک می شد . دستم رفت رو صفحه گوشی و جواب دادم
- الو سلام
- سلام مانوش خوبی ؟
- مرسی . ممنون . تو خوبی ؟
- خوبم . چند روز دانشگاه ندیدمت . خبری ازت نیست . سر کلاسها میای ؟
یه نگاه به هیروش کردم که به ظاهر داشت با موبایلش کار می کرد ولی مطمئن بودم همه حواسش به حرفای منه . با الو الو گفتنای امیر علی به خودم اومدم و جواب دادم .
- بعضی از کلاسها رو که میشد با استادها صحبت کردم و جابه جا کردم و با شادی میام . شاید به این خاطر ندیدیم . کاری داشتی ؟
یکم مکث کرد و بعد از چند لحظه گفت :
- نه کار خاصی نداشتم . فقط .... فقط ... چند وقته ندیدمت ، دلم ... دلم .... واست تنگ شده بود .
یه آن انگار گر گرفتم .به سختی یه نفس عمیق کشیدم که حالم جا بیاد و به اعتراض گفتم :
- امیــــر علــــــــــــی !!!
تا این حرف و زدم هیروش سرش و فوری بلند کرد . با تعجب نگام کرد . تو چشماش پر بود از تعجب !!! ولی یه آن احساس کردم که رنگ چشماش تیره تر شد و فکر کنم ... فکر کنم ... رگه هایی از عصبانیت گرفت . نه حتما اشتباه میکنم . چرا باید عصبانی باشه ؟!!! پس این چی بود تو نگاهش ؟ !!! این ابروهای گره خورده برای چی بود ؟!!!
در حال تجزیه و تحلیل رنگ نگاه هیروش بودم نمیدونم چه مدت بود که بهش زل زده بودم که با جانـــم گفتن امیر علی واقعا هنگ کردم و بدون این که حواسم به هیروشی که کنارم نشسته بود باشه مثل همیشه فوری با حرص گفتم :
- صد بار گفتم به من نگو جانم .
تا این و گفتم تازه فهمیدم چی گفتم و فوری ساکت شدم . مثال میخواستم جلوی هیروش حرف نزنم حالا ببین چه گندی زدم من . دیگه روم نمی شد به هیروش نگاه کنم . امیر علی خندید و گفت :
- تو هزار بارم بگی من باز میگم . پس عادت کن . فردا می تونیم با هم ناهار بریم بیرون ؟
اصلا نمی تونستم رو حرفای امیر علی تمرکز کنم . نمی خواستم الکی امیدوارش کنم . همون جوری که نگاهم به دست مشت شده هیروش بود گفتم :
- نه نمی تونم .
- چرا ؟!!
واسه چراش جواب داشتم ولی نمی خواستم جلوی هیروش حرفی بزنم . نمی خواستم جلوی یه نفر دیگه غرورش و خدشه دار کنم . حتی اگه امیر علی از بودن هیروش در کنارم خبر نداشت . به همین خاطر حرفی نزدم .اونم وقتی دید که جوابش و نمی دم نفس عمیقی کشید و گفت :
- فردا که میای دانشگاه آره ؟
- آره ساعت 18 کلاس دارم
- باشه پس فردا می بینمت . اون موقع حرف میزنیم . مواظب خودت باش .
- خداحافظ
- خداحافظ
گوشی و قطع کردم . سعی کردم به روی خودم نیارم و خیلی عادی رفتار کنم . من کاری نکرده بودم که بخوام به خاطرش خجالت بکشم
یه نگاه بهش کردم . دستش و گذاشته بود رو زانوش و زل زده بود به فواره ها و اخماش تو هم بود . نمیدونستم چی بگم که این جو عوض بشه . همون موقع غذا رو آوردن و چیدن رو تخت . بدون حرف مشغول آماده کردن دیزی شد . این چرا اینجوری شد ؟!!! اصلا درکش نمی کردم . حرصم در اومد . من کاری نکردم که اون بخواد واسه من قیافه بگیره . اومدم ظرفم و بردارم و واسه خودم غذا بکشم که دستش و رو دستم گذاشت و گفت :
- تو دست نزن . داغه می سوزی .
دستم و بدون حرف کشیدم . اونم آب آبگوشت و واسم ریخت تو کاسه و شروع کرد به کوبیدن گوشت واسم . با این که قیافه گرفته بود ولی بازم حواسش بهم بود و مواظبم بود .
بدون اینکه حواسم باشه زل زده بودم بهش . با اون تیپ و ابروهای گره خوردش خیلی با ابهت و بامزه شده بود ، از فکری که یکدفعه اومد تو سرم خندم گرفت . کارش تموم شد و ظرف و گذاشت جلوم که چشمش به لبای خندونم افتاد و ابروهاش بیشتر تو هم گره خورد و گفت :
- به چی می خندی بچه ؟
سرم و انداختم پایین و سعی کردم دیگه نخندم ولی نشد به همین خاطر بدون این که سرم و بلند کنم ، گفتم :
- هیچی
- آدم به هیچی که نمی خنده . بگو
سرم و بلند کردم و گفتم :
- هیچی یاد فیلم گنج قارون افتادم که فردین داشت آبگوشت میخورد . فقط یه پیاز کم داری
با این که اخماش از هم باز شد و یه لبخند اومد رو لبش ولی هنوز قیافش جدی بود . یکدفعه نوک بینیم و کشید و گفت :
- حالا دیگه ما شدیم علی بی غم آره ؟ مگه من با تو شوخی دارم ؟
خندیدم و بینیم و چسبیدم و گفتم :
- اوی چی کار میکنی ؟ کلی خرج این دماغ کردما
خندید و دوباره هیروش شد همون هیروش همیشگی و من یه نفس راحت کشیدم . بعد از خوردن ناهار و چایی ، من و رسوند سر کوچه .نمی دونم چرا سرم داشت از درد منفجر میشد . یه نگاه بهم کرد و گفت :
- چی شده مانوش حالت خوبه ؟
- آره فقط یکم سرم درد میکنه . یکم بخوابم خوب میشم .
- می خوای بریم دکتر ؟
- نه بابا . مگه آدم واسه یه سر درد ساده میره دکتر . خودش خوب میشه زود .
- مطمئنی ؟
- آره .
موبایلم و گذاشتم تو کیفم و آروم گفتم :
- مرسی هیروش خیلی امروز خوش گذشت . به خاطر موتور هم ممنون . مرسی به فکرم بودی
نگام کرد و آروم گفت :
- من همیشه به ....
بعد بدون این که حرفش و تموم کنه دستی به موهاش کشید و گفت :
- به من هم خوش گذشت
بعد یه چشمک زد و گفت :
- مرسی که امروز گذاشتی غذا از گلوم پایین بره و خوش اخلاق بودی
چپ چپ نگاش کردم و گفتم :
- هیــــــــــروش
خندید و حرفی نزد . در و باز کردم و گفتم :
- بازم ممنون . خداحافظ
اونم چشماش و آروم باز و بسته کرد و گفت :
- خداحافظ
شب موقع خواب داشتم به امیر علی و تصمیم که می خواستم بگیرم فکر میکردم . هر چی فکر می کردم بیشتر به این نتیجه می رسیدم که نمی تونم بهش جواب مثبت بدم . با این که امیر علی کیس مناسبی بود ولی من عالقه ای بهش نداشتم . من سنی نداشتم . هنوز فرصت ازدواجی که دلخواهم باشه رو داشتم . نمی خواستم برای دومین بار تو زندگیم اشتباه کنم . با این فکر که فردا حتما جوابم و به امیر علی بدم خوابیدم .
صبح خواب موندم ناجور . بدون این که خودم و تو آینه نگاه کنم حاضر شدم و خودم با آخرین سرعت ممکن به دانشگاه رسوندم . تا ساعت 28/1 سر کلاس بودم . بعد از تموم شدن کلاس همون جوری که با شادی حرف می زدم از کلاس بیرون اومدم و امیر علی و دیدم که جلوی در کلاس وایستاده و یه پاش و زده به دیوار و سرش و انداخته بود پایین و زل زده بود به کفشش .
شادی هم دیدش و گفت :
- می خوای چیکار کنی مانوش ؟
- می رم باهاش حرف می زنم . این وضعیت و دوست ندارم . دلم نمی خواد کسی و اذیت کنم
- باشه ، پس من می رم خونه بعدا می بینمت .
- باشه شب بهت زنگ می زنم . خداحافظ .
به نفس عمیق کشیدم و یه نگاه به جایی که وایستاده بود انداختم . دیدمش که داشت با لبخند نگام میکرد . رفتم سمتش و گفتم :
- سلام خوبی ؟
- سلام خوبم تو خوبی ؟
- مرسی . اینجا چی کار میکنی ؟
- دستاش و کرد تو جیبش و گفت :
- دیروز گفتم که امروز میام ببینمت .
از یادآوری حرفی که دیروز زد و این که دلش واسم تنگ شده ، خجالت کشیدم و سرم و انداختم پایین و کیفم و رو شونه ام جا به جا کردم و گفتم :
- باید با هم حرف بزنیم
با نگرانی نگام کرد و گفت :
- اتفاقی افتاده ؟
یه نفس عمیق کشیدم و زیر چشمی به راهرو نگاه کردم و گفتم :
- نه ، ولی اینجا نمیشه حرف زد .
- پس بیا ناهار بریم بیرون
- نه . ناهار نمیام
- چرا نه ؟ مگه نمی خوای باهام حرف بزنی ؟ الانم که ظهره . هم ناهار می خوریم هم حرف می زنیم .
یکم فکر کردم و گفتم :
- باشه ، پس تو برو تو پارکینگ ، من باید از یکی از بچه ها جزوه بگیرم بعد میام .
یه چشمک زد و گفت :
- اصلا دروغ گوی خوبی نیستی . باشه من میرم ، تو بعد از من بیا .
خندیدم و گفتم :
- حالا بد من نمیتونم دروغ بگم ؟ حوصله ندارم تو دانشگاه واسمون حرف در بیارن .
خندید و دست تکون داد و رفت . بعد از رفتنش ، رفتم تو سرویس بهداشتی و یکم به سر و وضعم رسیدم و یه آرایش خیلی ملایم کردم و رفتم تو پارکینگ . همین که نشستم تو ماشین گفتم :
- ببخشید منتظرت گذاشتم
دیدم حرفی نمی زنه و فقط با خنده نگام می کنه . با تعجب نگاش کردم و گفتم :
- چی شده ؟ به چی داری می خندی ؟
دستش و گذاشت پشت صندلیم و همون جوری که داشت با چشمای خندون نگام می کرد ، گفت :
- صبح خواب مونده بودی ؟
با بهت نگاش کردم و گفتم :
- آره ، تو از کجا فهمیدی ؟
خندید و ماشین و روشن کرد و از پارک اومد بیرون و گفت :
- آخه قیافت تا 18 دقیقه پیش مثل کوچولو هایی بود که تازه از خواب بیدار شدن ولی الان ...
بعد یه نگاه بهم کرد و یه سوت ممتد زد و خندید
بی شعور داشت اشاره میکرد به آرایشی که کردم ، این بشر آدم نمی شد . با حرص گفتم :
- منظور ؟ حالا خوبه من هیچ وقت زیاد آرایش نمی کنم و احتیاجی هم به لوازم آرایش زیاد ندارم .
سرش و تکون داد و گفت :
- آره آره . این و که همه دخترا میگن . البته این و نگن چی بگن ؟ !!!
با حرص گفتم :
- امیـــر علــــی
- جا....
حرفش و نصفه ول کرد و دستش و محکم گذاشت رو دهنش و با ترس بهم نگاه کرد
هم خندم گرفته بود . هم نمی خواستم بخندم که پرو بشه . یکم چپ چپ نگاش کردم و بعد هم از پنجره زل زدم به بیرون . اونم تا رسیدن به رستوران حرفی نزد دیگه .
یه جای دنج میز انتخاب کردیم و نشستیم . یه نگاه به دور و اطرافم کردم . دیروز این موقع با هیروش بودم و الان با امیر علی !! اصلا از این وضعیت راضی نبودم . من دختری نبودم که هر روز با یه پسر قرار بذارم و برم بیرون . باید تکلیفم و امروز مشخص می کردم .
تا اومدم شروع کنم به مقدمه چینی موبایلم زنگ خورد . از تو کیفم بیرون آوردمش و نگاه به شمارش کردم . هیروش بود . تعجب کردم . یعنی چی کارم داشت ؟ انگار این ناهار خوردن من طلسم شده بود . از امیر علی معذرت خواستم و تلفن و جواب دادم .
- الو بفرمایید ؟
- سلام . خوبی مانوش ؟
- سلام . مرسی . تو خوبی ؟
- خوبم . کجایی ؟
- یکم مکث کردم . باید چی می گفتم ؟ می گفتم با امیر علی بیرونم ؟ نه چه دلیلی داره اون بدونه .
آروم گفتم :
- اومدم ناهار بخورم . اتفاقی افتاده ؟
بعد از چند لحظه گفت :
- نه دیروز حالت خوب نبود نگرانت شدم . گفتم زنگ بزنم حالت و بپرسم . سر دردت بهتر شد ؟
تعجب کردم . از کی تا حالا ، حال من ، واسش مهم شده ؟
آروم گفتم :
- خوبم . فشارم پایین بود . یکم استراحت کردم. خوب شدم . مرسی حالم و پرسیدی
همون موقع گارسون منو رو آورد و منتظر وایستاد تا انتخاب کنیم . امیر علی هم که دید من دارم با تلفن صحبت می کنم ، گفت :
- می تونه بره و هر وقت که خواستیم سفارش بدیم خبرش می کنیم
خیلی سعی کرد که آروم صحبت کنه اما من مطمئن بودم که هیروش صداش و شنیده . این و از سکوت سنگینی که پشت خط بود فهمیدم . مونده بودم که چی بگم که هیروش با صدایی بم و خش دار گفت :
- با امیر علی ناهار رفتی بیرون ؟
موندم که چه جوابی بدم . نه می تونستم و نه می خواستم که دروغ بگم . صداش و هم که شنیده بود . اصلا چرا باید ازش پنهون می کردم ؟ مگه خودش همیشه تشویقم نمی کرد راجع به امیر علی فکر کنم ؟ یه نفس عمیق کشیدم و گفتم :
- آره
بعد از یه مدتی که برام به اندازه یه قرن گذشت با صدای آرومی گفت :
- دوتایی با هم رفتین ؟
فقط تونستم بگم :
- آره
یه نفس عمیق کشید و گفت :
- باشه مزاحم نمی شم . ببخشید بد موقع زنگ زدم . خداحافظ
بعد بدون این که به من اجازه حرف زدن بده گوشی و قطع کرد . این چرا اینجوری کرد ؟ مبهوت داشتم به تلفن توی دستم نگاه می کردم . مگه من چی کار کرده بودم که حتی نذاشت من
خداحافظی کنم .خیلی ناراحت شدم . اصلا از کاراش سر در نمیاوردم . تو عالم خودم بودم که امیر علی منو رو گرفت سمتم و گفت :
- سفارش نمی دی مانوش ؟
یه نفس عمیق کشیدم و منو رو باز کردم و غذا رو سفارش دادم . وقتی گارسون رفت . گفت :
- چی شده مانوش ؟ چرا این قدر ناراحتی ؟
کلافه گفتم :
- نه چیزی نیست
ولی دروغ گفتم . حالم خوب نبود . یه جورایی احساس عذاب وجدان داشتم و نمی دونستم چرا . همش به فکر هیروش بودم . صداش یه جوری بود به نظرم . یه نگاه به امیر علی کردم که داشت با نگرانی نگام می کرد . یه لبخند که بیشتر شبیهه پوزخند بود زدم و تمام شهامتم و جمع کردم و گفتم :
- راستش من فکرام و کردم
دستاش و تو هم گره کرد و گذاشت رو میز و با نگرانی نگام کرد و گفت :
- خوب ؟ !!!
سرم و انداختم پایین و گفتم :
- متاسفم امیر علی . من نمی تونم .
ساکت بود و حرفی نمی زد . سرم و بلند کردم و نگاش کردم . رنگ چشماش تیره شده بود و ساکت داشت نگام میکرد . نتونستم بیشتر از این تو چشماش نگاه کنم و سرم و انداختم پایین و گفتم :
- ایراد از منه . من نمی تونم الان به زندگی مشترک فکر کنم . این فکر هم که این وسط موندی و تکلیفت معلوم نیست ، اعصاب من و خورد می کنه .
آروم گفت :
- اما من خودم خواستم که منتظرت باشم .
- می دونم ولی این درست نیست . نمی خوام الکی امیدوارت کنم . لیاقت تو بیشتر از اینه که بخوای یه زندگی بدون عشق و شروع کنی
خم شد رو میز و با صدایی گرفته گفت :
- ولی من عجله ای واسه جواب دادنت ندارم .
- می دونم ولی اینجوری هم نمی شه . من مثل یه دوست معمولی بهت عالقه دارم ولی نمی تونم عاشقت باشم . نمیتونم زن کاملی واست باشم و یه زندگی با عشق واست درست کنم .
- ولی من انقدر بهت محبت میکنم که تو هم عاشقم بشی
- نمیتونم . این درست نیست
سرش و انداخت پایین و گفت :
- پای کسی در میونه ؟
فوری گفتم :
- نه این طور نیست
عینکش و در آورد و انداخت رو میز و چشماش و مالید و بعد هم دست به سینه نشست و زل زد بهم . زیر نگاهش معذب بودم . تاب سنگینی نگاهش و نداشتم . آروم گفت :
- خیلی دوست دارم مانوش . تا حالا تو زندگیم دختری رو اینجوری نخواستم . تا حالا واسه به دست آوردن کسی این همه صبور نبودم .
سرم و آوردم بالا و با بهت نگاش کردم. انتظار نداشتم انقدر رک حرف بزنه . وقتی نگاهم و دید گفت :
- نمی خوام حرفای تکراری بهت بزنم چون می دونم روت تاثیری نداره . نمی خوام تو رو معذب کنم ولی من بازم منتظر می مونم .
اومدم حرف بزنم که پرید وسط حرفم و گفت :
- اگه تو دوست نداری دیگه راجع به من فکر کنی مسئله ای نیست . گفتم که نمی خوام اذیتت کنم . ولی منم همین جوری که تو آمادگی نداری من و تو قلبت راه بدی ، منم این آمادگی ندارم که
تو رو به راحتی از تو قلبم بیرون کنم . هر زمانی اگه دیدی نظرت عوض شد و یا حتی احساس کردی که میتونی بهم یه فرصت بدی و عشقم و باور کردی بدون من همیشه هستم
بعد هم یه پوزخند زد و گفت :
- خدا رو چه دیدی شاید عاشقم شدی
دلم گرفت . هیچ وقت فکر نمی کردم این پسر اینقدر احساساتی باشه و اینقدر دوستم داشته باشه . از ناراحتی یه آه کشیدم و گفتم :
- بهم یه قول میدی ؟
چشماش و آروم باز و بسته کرد و گفت :
- چه قولی ؟
- اگه کسی سر راهت قرار گرفت بهش فکر کنی و فرصت و از دست ندی
نگاش رنگی از دلخوری گرفت . انگار اون یه ذره امیدی هم که داشت با این حرف من نا امید شد . بعد از چند لحظه گفت :
- باشه . قول می دم .
چشمام و بستم و یه نفس راحت کشیدم . نمی دونم شاید داشتم خودم و گول میزدم . ولی همین فکر که به خاطر من از زندگیش عقب نمی مونه واسم خیلی خوشحالی داشت . تا بعد از غذا حرف خاص نزدیم . اون دلخور بود و ناراحت . منم درکش می کردم .
تارسیدم خونه به شادی زنگ زدم . و گزارش کار دادم . اون باهام موافق نبود . می گفت باید یه فرصت دیگه به خودم بدم . ولی شادی هیچ وقت نمی تونست من و درک کنه . چون کسی تو زندگیش نبود و درک نمی کرد نبود عشق و عالقه چه جوری می تونه آدم و داغون کنه .
کلاس فردا رو پیچوندم و نرفتم . اصلا حوصله نداشتم . مامان هم فهمید یه اتفاقی افتاده ولی هر چی سعی کرد بفهمه مشکلم چیه حرفی نزدم . چون واقعا خودم هم نمی دونستم مشکلم چیه . رو تخت دراز کشیده بودم و داشتم به اتفاقهایی که تو این مدت افتاده بود فکر می کردم . به امیر علی که هیچ وقت فکر نمی کردم اینقدر دوستم داشته باشه و الان از دستم ناراحت شده بود . به دامون و عشق و عالقه من بهش و نامردی که در حقم کرد .
ولی نمی دونم چرا آخر همه فکرام می رسید به هیروش . تا به خودم می اومدم می دیدم که دارم امیر علی و دامون و با هیروش مقایسه می کنم . سعی می کردم ذهنم و منحرف کنم و به یه چیز دیگه فکر کنم ولی باز هم میدیدم برگشتم سر نقطه اول .
کلافه بودم . موبایلم و برداشتم و یه نگاه بهش کردم .نه خبری از smsبود نه میس کلا . یه چیزی این وسط درست نبود . من و این همه بی تابی ؟ نمی دونم چرا هی وسوسه می شدم که هیروش زنگ بزنم . احساس می کردم از دستم ناراحته . ولی درک نمی کردم از چی ناراحته و اصلا چرا باید ناراحتی اون واسه من مهم باشه ؟؟!!!
داشتم به اسم و شمارش تو گوشیم نگاه میکردم .دلم می خواست شمارش و بگیرم و باهاش صحبت کنم ولی عقلم بهم نهیب میزد که نباید این کار و کنم . این کار جز کوچیک کردن خودم فایده دیگه ای نداره . آخر خسته از این کشمکش بی فایده موبایلم و رو تخت پرت کردم و از اتاق بیرون رفتم و تا بعد از ظهر سعی کردم خودم و بیرون از اتاق سرگرم کنم .
کلی با مامان و مرصا نشستیم و از همه جا حرف زدیم تا بعد از ظهر که مامان و مرصا با هم رفتن بیرون تا خرید کنند ولی من که حوصله از خونه بیرون رفتن نداشتم ، موندم خونه . رو تختنم دراز کشیدم و موبایل و برداشتم که دیدم دوتا smsدارم . فوری نشستم رو تخت و smsو باز کردم و با دیدن اسم هیروش یه خنده دندون نما زدم و فوری متن و خوندم
- سلام . خوبی ؟
همین ؟ بعد از این همه انتظار فقط همین دو تا کلمه ؟ نگاه به ساعتش کردم 3 ساعت پیش زده بود . فوری smsبعدی رو باز کردم نوشته بود :
- نمی خوای جواب بدی ؟ قهری ؟
این و 8 ساعت پیش زده بود . حرصم در اومد منم مثل خودش جواب دادم .
- سلام . خوبم . تو خوبی ؟ تو اتاق نبودم .
هر چی منتظر شدم جوابی نیومد . دوباره خودم و انداختم رو تخت . چرا من امروز اینقدر کلافه ام ؟در عرض چند روز چی به سرت اومده مانوش ؟!!! اینا واقعا اثرات چند روزه یعنی ؟!!! گوشی رو دوباره انداختم رو تخت و بلند شدم تا بیام بیرون . به جهنم . جواب نده . تا امدم از اتاق برم
بیرون موبایلم شروع کرد به زنگ زدن . جوری شیرجه زدم رو تخت که صدای تخت بلند شدم و تو دلم گفتم شکست .
موبایلم و نگاه کردم . هیروش بود چند تا نفس عمیق کشیدم تا نفسم بالا بیاد بعد با خونسردی جواب دادم .
- بله بفرمایید ؟
- سلام مانوش . خوبی ؟
صداش خیلی گرفته بود . آروم گفتم :
- خوبم تو خوبی ؟
نفس عمیقی کشید و گفت :
- ای بدک نیستم . چه خبر ؟ کجایی ؟
- خونه . امروز حوصله کلاس رفتن نداشتم .
یکم ساکت شد و بعد با کنایه گفت :
- گفتم شاید با امیر علی رفتی بیرون
بچه پرو به من تیکه می ندازه ؟ سعی کردم خونسردی خودم و حفظ کنم . نفس عمیقی کشیدم و گفتم :
- نه بیرون نرفتم .
ساکت شد و حرفی نزد . جوری که فکر کردم گوشی رو قطع کرده و گفتم :
- الو ... هستی ؟
فوری گفت :
- آره هستم . مانــــــــوش
جوری گفت مانوش که احساس کردم ضربان قلبم در عرض چند ثانیه رسید به هزار . آب دهنم و قورت دادم و گفتم :
- بله ؟!!
- می خوام ببینمت .
یه مشت کوبیدم رو قلبم تا یکم آروم بگیره ، به زور فقط تونستم بگم :
- چرا ؟
بازم چند لحظه ساکت شد و بعد گفت :
- الان می تونی بیای بیرون ؟ من الان سر خیابونتون هستم
با تعجب پرسیدم :
- تو این جا چیکار میکنی ؟ اتفاقی افتاده ؟!!!
کلافه گفت :
- نه این طرفا کار داشتم . میای ؟
صداش جوری گرفته و مظلوم بود که دلم می خواست فوری با کله برم ولی نمی خواستم پیش خودش فکر کنه خبریه . یا چیزی شده که این قدر زود قبول کردم . به همین خاطر گفتم :
- ولی من نمی تونم الان بیام بیرون
- مانـــــوش
جوری با لحن التماسی گفت مانوش که قلبم ریخت . هم نگران شده بودم و هم کنجکاو که بدونم چرا این وقت روز اینجاست . یه نفس عمیق کشیدم و گفتم :
- باشه . صبر کن . میام
بعد هم بدون این که منتظر حرفی باشم ، گوشی و قطع کردم . فوری رفتم صورتم و شستم و یه نگاه تو آینه به خودم انداختم .
- آروم باش مانوش . چه خبرته دختر ؟ چرا اینقدر هول شدی ؟ دوباره داری مشکوک می زنیا . حواست هست ؟!!! بدجوری به حضورش عادت کردی . چند بار باید ضربه بخوری تا آدم بشی ؟؟ یکم غرور داشته باشه . به خودت بیا .
از حرصم یه مشت آب پاشیدم به آینه و اومدم بیرون . یه پنکیک ساده زدم و یه رژ خیلی ملایم و ریمل . موهامم محکم با کش بستم . یه شال سبز و مانتو پاییزه هم رنگش و پوشیدم و کیف و موبایلم و برداشتم و یه یاداشت هم واسه مامان گذاشتم که دارم با شادی میرم بیرون و از خونه زدم بیرون .
سر کوچه که رسیدم . دیدمش که تو ماشینش نشسته و آرنجش و گذاشته به لبه پنجره و دستش رو لبشه . یه نفس عمیق کشیدم و نقاب خونسردی و بی تفاوتی و زدم به صورتم و در و باز کردم و سوار ماشین شدم و گفتم :
- سلام
من و که دید تکیه داد به در و یه لبخند غمگین زد و گفت :
- سلام خوبی؟
- مرسی خوبم . میشه زودتر از اینجا بریم ؟ مامان بیرونه . ممکنه بیاد ببینمون .
سرش و به معنی باشه تکون داد و ماشین و روشن کرد و حرکت کرد . تو این فاصله منم زیر چشمی تیپش و ارزیابی کردم . یه بلیز چهارخونه قهوه ای با شلوار پارچه ای مشکی تنگ ، تنش بود . موهاشم مثل همیشه مدل به هم ریخته درست کرده بود . تیپش مثل همیشه خوب بود ولی قیافش خیلی در هم و کلافه بود . برعکس همیشه ته ریش هم داشت که به صورتش میومد . با صداش دست از دید زدنش برداشتم و نگاش کردم
- ببخشید مانوش که بد موقع آوردمت بیرون
- عیبی نداره نگران شدم که اتفاقی نیوفتاده باشه .
یه نگاه بهم کرد و یه پوزخند زد و گفت :
- اتفاق .... اتفاق .... تا اتفاق و تو چی ببینی ؟؟ ولی اگه اون اتفاقی که تو ذهنت ، منظورته . نه همه چی خوبه
سر در نیاوردم از حرفش و گفتم :
- نمی فهمم منظورت چیه ؟!!!
مثل همیشه که کلافه بود ، دستی به گردنش کشید و گفت :
- بیخیال اهمیتی نده . بریم یه چیزی بخوریم ؟
شونه ای بالا انداختم و گفتم :
- باشه فقط جای خیلی دوری نرو . باید زود برگردم خونه
تو کافی شاپ رو به روی هم نشسته بودیم . یه تیکه از کیکم و بریدم و خوردم ولی هیروش با چنگال فقط داشت کیک و تکه تکه می کرد و حرفی نمی زد. کلافه شده بودم . ولی نمی خواستم تحت فشار بذارمش . می خواستم اول با خودش کنار بیاد بعد حرف بزنه ببینم مشکلش چیه .
اونم تکیه داد به صندلی و تو چشمام نگاه کرد و آروم گفت :
- دیروز ناهار خوش گذشت ؟
یکم از قهوه ام و مزه کردم و گفتم :
- بد نبود . خوب بود
چرا اینقدر قرار دیروز من واسش مهم بود ؟
دستش و گذاشت رو میز و چشماش و مالید و گفت :
- کی می خوای جواب نهایی رو به امیر علی بدی ؟
خونسرد گفتم :
- جوابم و دیروز دادم بهش
فوری سرش و بلند کرد و با لکنت گفت :
- چی ... چی ... گفتی بهش ؟
یه گاه بهش کردم . از حالش سر در نمی آوردم . چشماش قرمز بود و ابروهاش هم تو هم گره خورده بود و لب پایینش و به دندون گرفته بود . چی شده هیروش ؟ چی تو رو اینقدر پریشون کرده ؟ یعنی امیر علی اینقدر واست مهمه ؟
- مانوش کجایی ؟ می گم چه جوابی بهش دادی ؟
از فکر اومدم بیرون و با تعجب گفتم :
- چرا داد می زنی سر من ؟
کلافه با دستش رو میز ضرب گرفت و گفت :
- معذرت می خوام . دست خودم نبود . خوب ، بگو ؟؟
با تعجب گفتم :
- چی باید بگم ؟؟
چشماش و از عصبانیت بست و بعد از چند لحظه باز کرد و با حرص گفت :
- مانـــــــــــوش!!!
همون جور متعجب به قیافه کلافه اش نگاه کردم و بعد از یکم فکر کردن گفتم :
- آهـــــان ، امیر علی و میگی ؟ با تو حرف نزد ؟
خیلی کوتاه و عصبی گفت :
- نه
دستم و گذاشتم زیر چونم و زل زدم به صورتش ، این پسر همه جوره جذاب بود . حتی وقتی کلافه و عصبی بود . چشمام رو اجزاء صورتش در حال گردش بود که چشمام تو چشماش قفل شد و دیدم اونم داره با دقت من و نگاه می کنه . خدایا چرا این چشما و این برق نگاه داره دلم و می لرزونه . حتی نمی تونستم نگاهم و از نگاهش بگیرم . نمی دونم چه مدت بود که به چشماش زل زده بودم که از صدای خنده دختر میز کناری به خودم اومدم و سرم و انداختم پایین و از نگاه خیره ام خجالت کشیدم . الان پیش خودش چه فکری می کنه ؟ سرم و بلند کردم و با صدایی لرزونی ، گفتم :
- گفتم نه
یکم با بهت نگام کرد و بعد دستاش و گذاشت رو میز و خم شد رو میز به طرفم و گفت :
- چی گفتی ؟!!! یه بار دیگه بگو ؟
تحویل بگیر مانوش خانم . آقا دوباره می خواد شروع کنه به موعظه کردن . یه پوزخند زدم و گفتم :
- گفتم نه ، جوابم به امیر علی منفیه .
بعد چشمام و باریک کردم و گفتم :
- ببین هیروش اگه می خوای باز باهام بحث کنی که پسر خوبیه و نباید این موقعیت و از دست بدم و از این حرفا ، باید بگم اصلا حوصله ندارم . پس شروع نکن .
یه لبخند محو نشست رو لبش و دست به سینه نشست و با چشمای شیطون نگام کرد و گفت :
- به همین خیال باش
چشمام و ریز کردم و گفتم :
- خیال چی ؟ منظورت چیه ؟
نفسش و به شدت فوت کرد بیرون و چشمکی زد و گفت :
- هیچی
بعد دستاش و به هم مالید و بحث و عوض کرد و گفت :
- من خیلی گرسنه ام مانوش . تو چیز دیگه ای نمی خوری ؟ من دلم کیک شکلاتی می خواد . از دیشب درست و حسابی چیزی نخوردم .
با تعجب به کیک روی میز اشاره کردم و گفتم :
- این و که هنوز نخوردی .
ابرویی بالا انداخت و گفت :
- نه این و دوست ندارم دیگه . دلم کیک شکلاتی می خواد .
بعد بدون توجه به اعتراض من واسه من و خودش دوباره کیک و قهوه سفارش داد . با تعجب داشتم به حرکاتش نگاه می کردم . خیلی مشکوک می زد . هر دقیقه یه حالی داشت . با آخرین سرعت ممکن کیک خودش و خورد و یه نگاه به من که مبهوت بهش نگاه می کردم کرد و گفت :
- چرا نمی خوری ؟
شونه ای بالا انداختم و گفتم :
- میل ندارم .
خیلی خونسرد دستش و دراز کرد و کیک من و هم برداشت و گفت :
- پس من می خورم . ببخشید باور کن خیلی گرسنمه.
خندم گرفت . این پسر چرا اینجوری شده ؟ انگار از قحطی اومده . بعد که کیک و تموم کرد ، یه نفس عمیق کشید و دستش و گذاشت رو شکمش و گفت :
آخیش . سیر شدم آ .
خندم گرفت ، زیر لب یه دیونه گفتم که فوری گفت :
- شنیدم
خندیدم و گفتم :
- مهم نیست . حالا با من چی کار داشتی که می خواستی من و ببینی ؟
یه دست به ته ریشش کشید و آروم گفت :
- کار خاصی نداشتم فقط می خواستم ببینمت . همین .
با تعجب نگاش کردم و گفتم :
- ولی خودت گفتی باید باهام حرف بزنی؟
لبش و به زیر دندون کشید و گفت :
- چیز مهمی نبود . مهم این بود که باعث شدی اشتها پیدا کنم .
با حرص نگاش کردم که موبایلم زنگ زد . یه نگاه به گوشی کردم . مامان بود . دستم به علامت سکوت روی لبم گذاشتم که باعث گره خوردن ابروهای هیروش شد ، اهمیتی ندادم و گوشی جواب دادم و گفتم :
- سلام
- سلام کجایی ؟ بیرونی ؟ تو که حوصله بیرون رفتن نداشتی ؟ اگه می خواستی بیرون بری ، خوب با ما میومدی .
زیر چشمی یه نگاه به هیروش کردم که دست به سینه نشسته بود و با همون ابرو های گره خورده با دقت داشت به من نگاه می کرد . دلم نمی خواست جلوی هیروش اینقدر راحت دروغ بگم ولی مجبور بودم . خودش باعث شده بود . سرم و پایین انداختم تا تمرکزم به هم نخوره و گفتم :
- شادی یه کاری داشت زنگ زد . کلی اصرار کرد . دیگه مجبور شدم برم دیگه .
- باشه ما هم داریم بر می گردیم خونه . زنگ زدم خونه نبودی نگران شدم . تو هم زودتر بیا تا هوا تاریک نشده .
- باشه . خداحافظ
قطع که کردم یه نگاه به هیروش کردم که داشت با قیافه جدی نگام میکرد . جالبه . این همه راه من و کشیده آورده بیرون و مجبورم کرده اینقدر تابلو مامان و بپیچونم که آقا اشتهاش باز بشه ؟!!! تازه داره با قیافه طلبکار هم نگام میکنه .
با همون قیافه جدی پرسید :
- کی بود ؟
یه ابروم از تعجب بالا پرید . دیگه داشت زیادی پسر خاله میشد . پوزخندی زدم و گفتم:
- فکر می کنی واقعا باید به این سوالت حواب بدم ؟
یه نفس عمیق کشید و کلافه دستی به صورتش کشید .
از جام بلند شدم و کیفم و برداشتم که با تعجب نگام کرد و گفت :
- کجا ؟!!!
- خونه
بعد هم یه اشاره به میز کردم و گفتم :
- فکر کنم به اندازه کافی اشتهات و تحریک کردم . دیگه کاری اینجا ندارم . بابت کیک و قهوه هم ممنون .
بعد بدون این که نگاش کنم از کافی شاپ اومدم بیرون .
داشتم با آخرین سرعت ممکن توی پیاده رو راه می رفتم تا به خیابون اصلی برسم و تاکسی سوار بشم که دستم با شدت کشیده شد عقب و محکم خوردم به یه نفر .
با ترس پشتم و نگاه کردم . هیروش و دیدم که در حالی که قفسه سینه اش از عصبانیت ودویدن به شدت بالا پایین می رفت داشت با چشمای عصبانی و فک منقبض شده نگام می کرد
یکم با بهت نگاش کردم ولی کم کم به خودم اومدم . چشمام رنگ عصبانیت به خودش گرفت . دستم و با شدت تکون دادم تا بازوم و از بین دستاش بیرون بکشم ولی دستش محکم تر دور بازوم پیچید .چشمام و تو چشمای قرمز شده از عصبانیتش قفل کردم و گفتم :
- چرا این جوری میکنی ؟ معلوم هست چته ؟
از بین دندونای به هم کلید شده اش گفت :
- معلوم هست داری کجا میری ؟
خونسرد تو چشماش زل زدم و گفتم :
- معلومه دارم میروم خونه . دیگه اینجا کاری ندارم
بدون توجه به حرفم . کشیدم سمت پایین خیابون و گفت :
- با من اومدی با منم بر می گردی . فهمیدی ؟
آروم جوری که تو خیابون جلب توجه نکنم گفتم :
- ولم کن هیروش . معلوم هست چی کار می کنی ؟
ولی اون بدون توجه به حرف من رفت سمت ماشین و در باز کرد و یه جورایی من و پرت کرد تو ماشن و خودشم اومد سوار شد و درم قفل کرد .
خیلی عصبانی و مضطرب بودم . یه نفس عمیق کشیدم و سعی کردم یکم خودم و کنترل کنم . دست به سینه نشستم و بی توجه بهش از پنجره بیرون و نگاه کردم . به نظرم تو این موقعیت این بهتر فکر بود تا بتونم خونسردی خودم و به دست بیارم . نگاش نمی کردم و نمی دونستم در چه حاله . ولی صدای نفسای عصبیش و میشنیدم . یکم که گذشت ، ماشین و روشن کرد و راه افتاد . جفتمون ساکت بودیم .فکر کنم اونم می خواست یکم آروم شه . این و از نفسای عمیقی که می کشید حدس میزدم . جالب اینجا بود که نگاش نمی کردم ولی همه هوش وحواسم ، جمع حرکات و رفتاراش بود .
نزدیک خونه تو یه خیابون خلوت نگه داشت و ماشین و خاموش کرد . با تعجب برگشتم سمتش و نگاش کردم که دستش و گذاشته بود رو لبش و آرنجش و تکیه داده بود به شیشه و داشت متفکر بیرون و نگاه می کرد . تو این حالت خیلی قیافش جدی و جذاب شده بود .
باز هم ضربان قلبم رفت بالا . نمی دونم چرا این قلب لامصب تازگیا اینقدر بی قراری می کرد . چرا دیدن هیروش باعث می شد دستام یخ کنه و اضطراب همه وجودم و بگیره . بغض گلوم و گرفت . نباید بذارم این اتفاق بیوفته . باید قبل از این که دیر بشه جلوی این احساس لعنتی رو بگیرم .
سعی کردم صدام و تا جایی که می تونم جدی کنم وبغض تو صدام و پس بزنم و با حالتی خونسرد بپرسم :
- چرا اینجا نگه داشتی ؟ من دیرم شده ؟ اگه من و نمی رسونی ، در و باز کن خودم می تونم برم .
با همون ژست برگشت و نگام کرد . تو چشماش پر از دلخوری بود . با نگاهش دلم ریخت پایین . واسه این که متوجه حالم نشه سرم و انداختم پایین و شروع کردم با انگشتام رو پام ضرب گرفتن که با صدای هیروش دستم بدون حرکت موند .
- مانوش حال خوبم و ازم نگیر امروز . چرا نمیذاری واسه یه روزم که شده بعد از مدتها یه نفش راحت بکشم ؟
با تعجب برگشتم سمتش و گفتم :
- من الان چیکار کردم ؟
با عصبانیت نگام کرد و گفت :
- هیچی فقط خوب بلدی حال آدم و بگیری
حرفش یه جورایی بهم برخورد . منم عصبی تر از خودش گفتم :
- باشه از این به بعد مجبور نیستی من و ببینی تا حالت گرفته بشه
عصبی داد زد
- مانـــــــوش !!!
- سر من داد نزنا
مشتش و کوبید و رو فرمون و بلند داد زد
- اه ، لعنتی
بعد کمربندش و باز کردو تکیه داد به شیشه ماشین و عصبی نگام کرد و گفت :
- داد می زنم واسه این که داری دیونه ام می کنی . من چی میگم تو چی میگی . واقعا فکر می کنی ندیدنت حالم و خوب میکنه مانوش ؟!!!
پوزخندی زدم و گفتم :
- رفتارت که اینطور نشون می ده .
با ابرو های گره خورده نگام کرد . جوری که احساس کردم نفسم داره بند میاد . یکم خودش و کشید جلو که ناخودآگاه منم خودم و عقب کشیدم جوری که به در چسبیدم ولی هنوز داغی نفس هاش رو روی صورتم حس می کردم .احساس می کردم تمام بدنم داره گر می گیره . سرم و به زور بلند کردم و نگاش کردم تا اعتراض کنم که جذبه و خشم چشماش زبونم و قفل کرد . با صدایی که توش پر از تمسخر بود گفت :
- تو از رفتار من فقط همین و میفهمی ؟ تو که اینقدر رفتار شناسیت خوبه ، دیگه از رفتارای من چی می فهمی ؟
یه نفس عمیق کشیدم که باعث شد بوی عطرش تمام بینیم و پر کنه . خوشم نمیومد فکر کنه از این دختراییم که تا یه پسر نگاشون می کنه زود دست و پاشون و گم می کنن .خیلی سخت بود زیر نگاه هیروش در حالی که گرمی نفس هاش و به صورتم می خورد و حالم و دگرگون میکرد ، خودم و کنترل کنم ولی تمام سعی ام و کردم و یه قیافه خونسرد به خودم گرفتم و گفتم :
- رفتارای تو احتیاجی به تفسیر نداره که . تو انقدر غد و از خود راضی هستی که خودت و از همه کس بالاتر می بینی و واسه دیگرون هم اصلا ارزش قائل نیستی .
رنگ چشماش تیره تر شد و زمزمه مانند گفت :
- واقعا نظرت راجع به من اینه ؟
جوابی ندادم و فقط نگاش کردم . ناراحت خودش و عقب کشید و تکیه داد به صندلیش . از حرفی که بهش زدم ناراحت بودم ولی انگار یه جورایی با خودم لج کرده بودم و تلافی لرزش دلم و داشتم از هیروش می گرفتم . زیر چشمی یه نگاه به هیروش کردم که با قیافه در هم زل زده بود به بیرون . دلم از قیافه ناراحت و در همش آتیش گرفت . بعد از چند لحظه ماشین و روشن کرد و حرکت کرد .
سکوتی بدی تو ماشین بود . می دونستم باید یه حرفی بزنم تا از دلش در بیارم ولی تصمیم واسه این کار نداشتم . شاید اینجوری بهتر بود . اگه همدیگه رو نمیدیدم منم راحت با خودم کنار میومد . یعنی می تونستم نبینمش یا .... ؟؟ حالم خوب نبود . فقط دلم می خواست زودتر از ماشین پیاده شم .احساس خفگی بهم دست داده بود . انگار یه چیزی راه نفسم و بسته بود و باعث می شد قفسه سینم سنگین بالا پایین بره .
مثل همیشه سر خیابون نگه داشت و قفل در و باز کرد . قبل از این که از ماشین پیاده شم برگشتم سمتش که دیدم هنوز با همون ژست قبلی داره بیرون و نگاه میکنه . آروم گفتم :
- مرسی من و رسوندی . قصد نداشتم ناراحتت کنم . ولی انگار این کار و کردم .
نمی دونستم چه جوری حرفم و بزنم . یکم مکث کردم و بعدگفتم :
- هیروش به خاطر همه چی ممنون . ببخشید تو این مدت اذیتت کردم .
یکدفعه عصبی برگشت نگام کرد و گفت :
- منظورت از این حرفا چیه مانوش ؟ داری خداحافظی می کنی ؟
سرم و انداختم پایین و گفتم :
- هیچی منظور خاصی نداشتم
عصبی مشتش و کوبید رو فرمون جوری که از ترس پریدم بالا و بعد عصبانی نگام کرد . انقدر چشماش قرمز بود و ابروهاش گره خورده که ترسیدم ، با صدایی که از عصبانیت دو رگه شده بود گفت:
- هر چی می خوای میگی و بعد راحت می گی منظوری نداشتم ؟مانوش داری دیونه ام میکنی ؟ منظورت از این کارا چیه ؟ چیکار کردم من که داری اینجوری باهام رفتار می کنی ؟
با لکنت گفتم :
- من ... من ...
دیدم نمی تونم . حرفی ندارم که بزنم ، یه نگاه به ساعتم کردم و گفتم :
- باید برم من . دیرم شده . مرسی من و رسوندی .خداحافظ .
در باز کردم و پیاده شدم که صدام کرد. از پنجره نگاش کردم . خم شد سمتم و گفت :
- شب زنگ می زنم با هم حرف می زنیم . باشه ؟
سرم و تکون دادم و گفتم :
- باشه . خداحافظ .
خداحافظ . مواظب خودت باش.
برگشتم و با سرعت از خیابون رد شدم و دیگه پشت سرم و هم نگاه نکردم و فوری پیچیدم تو خیابونمون . دلم بدجور گرفته بود . دلم می خواست برم یه جایی که کسی نباشه و تا می تونم داد بزنم و گریه کنم . از نظر روحی خیلی خسته بودم . خیـــــلی .
رو تخت دراز کشیده بودم و تو فکر بودم .می دونستم با هیروش خیلی بد برخورد کردم و گیر الکی دادم . انگار مخصوصا می خواستم یه کاری کنم که از دستم ناراحت بشه و بذاره واسه همیشه بره .
من خسته بودم . از چیزی که تو وجودم بود می ترسیدم . می ترسیدم دوباره وابسته بشم . هه . وابستـــــــه ؟!!!
چی داشتم واسه خودم می گفتم ؟ من به هیروش وابسته شده بودم . به بودنش . به حضور حمایتگرش . به اون نگاه پر جذبه و گیرا . من به هیروش احساس پیدا کرده بودم . دیگه واسم اون آدم سابق نبود که دلم بخواد حالش و بگیرم و سر به سرش بذارم . اعترافش تلخ بود ولی حتی بوی عطرش هم تازگیا ضربان قلبم و بالا می برد .
خدایــــــــــا !!! یعنی من هیروش و دوست دارم ؟؟
مثل دیونه ها یکدفعه زدم زیر خنده . حتی فکرش هم خنده داره . یعنی من عاشق برادر زن دامون شدم ؟ کسی که گند زد به زندگی من ؟ نـــه !!! این یه اشتباه محض بود . من دیگه توانایی این و نداشتم که یه بار دیگه ضربه بخورم . هنوز نتونسته بودم زخم قبلیم و درمان کنم . دیگه نباید به پسری اعتماد کنم . یا حداقل واسه اعتماد کردن الان زود بود .
اونم پسری مثل هیروش با این وضع مالی و تیپ و قیافه که خدا می دونه تا حالا با چند نفر بوده . نمی تونستم دوباره همه احساسم و خرج پسری کنم که می دونم موندگار نیست . اون ته تهش دنبال یه دوست دختری می گرده که یه مدت باهاش خوش باشه ، نه من....
باید همین الان جلوی احساسم و می گرفتم . ما هیچ جوره به هم ربط نداشتیم . ما کجا . اونا کجا ؟ از این همه فکر تلخ یه قطره اشک از چشمام اومد بیرون . همون موقع موبایلم شروع کرد به ویبره زدن . دست دراز کردم و از رو میز کنار تخت برداشتمش و نگاش کردم . هیروش بود .
هول شدم . اومدم فوری جواب بدم که یکدفعه یاد قراری که با خودم گذاشته بودم افتادم . با درد به اسم هیروش که روی صفحه نقش بسته بود نگاه می کردم . انقدر زنگ خورد تا قطع شد ولی من هنوز به صفحه موبایل خاموش زل زده بودم . نمی دونم چقدر به موبایل نگاه کردم که دوباره اسمش رو موبایلم نقش بست .
تصمیمم و گرفتم . یه نفس عمیق کشیدم و صدام و صاف کردم و جواب دادم .
- الو . سلام .
با صدای گرفته ای گفت :
- سلام مانوش خانم . خوبی ؟
- آره خوبم تو خوبی ؟
با صدای خش داری گفت :
- نه خوب نیستم . صدات چرا اینقدر گرفته است ؟ حالت خوبه ؟ خواب بودی ؟
دلم واسه این همه نگرانیش ضعف رفت . یه داد سر خودم زدم و تمام سعی ام و کردم که لحنم بی تفاوت باشه و گفتم :
- چرا خوب نیستی ؟
- نمی دونم . چرا جواب ندادی دفعه اول؟
خیلی کوتاه گفتم :
- تو اتاق نبودم .
- فردا کلاس داری ؟
- نه
- بیام دنبالت بریم بیرون ؟
- نه ؟
نفسش و با شدت بیرون داد و گفت :
- موضوع چیه مانوش ؟ میشه بگی چرا اخلاقت عوض شده و اینجوری حرف میزنی ؟
تمام سعی ام و کردم و باز هم با همون لحن سردم گفتم :
- من خوبم اتفاقی هم نیوفتاده .
با حرص گفت :
- مانوش من آدم بیکاری نیستم . باور کن کلی کار سرم ریخته که نمی تونم نفس بکشم . ولی انقدر کلافه و سر درگمم که حتی نمی تونم نیم ساعت یه جا بشینم چه برسه به این که بخوام حواسم و جمع کنم و کار کنم . کلافه ترم نکن مانوش . بگو مشکل چیه ؟
با حرص گفتم :
- منم همچین حالم خوب نیست . نمی خوام تو رو هم اذیت کنم . اگه تا این حد اذیتت می کنم ، بهتره دیگه با هم حرف نزنیم .
نفس زدنهای عصبیش و از پشت تلفن هم می شنیدم و دلم از حرفهای خودم آتیش می گرفت ، چه دلی داشتم که اذیتش می کردم . ولی چاره دیگه ای هم نداشتم . صدای دادش از فکر و خیال بیرون آوردم .
- مانوش ، شورش و در آوردی دیگه . بسه دیگه . یا مثل یه دختر خوب می گی چی شده یا همین الان بلند می شم میام اونجا و یه جور دیگه از زیر زبونت می کشم بیرون
ته دلم یه جورایی قند آب کردن از این جدیت و جذبه ، ولی نذاشتم رو لحن صدام اثر بذاره و با جدیت گفتم :
- من و تهدید نکن هیروش ، اصلا حوصله بحث کردن ندارم . کاری نداری ؟؟
نفسش و با شدت بیرون داد و با صدایی دورگه شده از عصبانیت گفت :
- مانوش دارم جوش میارما
پوزخندی زدم و گفتم :
- خوب جوش بیار ، مثال چیکار می کنی ؟ اصلا ما داریم به خاطر چی بحث می کنیم ؟ چه دلیلی داره که ما بخواییم با هم حرف بزنیم ؟ هیچ فکر کردی اگه وقتی که با هم هستیم یکی ما رو ببینه چی داریم بگیم ؟ هان ؟
یکم مکث کرد و بعد با صدایی آروم و دلخور گفت :
من مانوشم . مانوش آریا . همون دختر غدی که تا قبل از اومدن دامون بودم .مرصا یه شکلات بهم داد تا یکم فشار بره بالا و از این بی حالی در بیام ، بعد لباسم و عوض کردم و با مرصا اومدیم پایین . مرصا رو فرستادم تو سالن و خودم رفتم تو آشپزخونه تا از زهرا خانم یه مسکن بگیر .
بدجوری سرم درد گرفته بود . کسی تو آشپزخونه نبود . یه لیوان آب واسه خودم ریختم ولی نمی دونستم قرص از کجا پیدا کنم . همون موقع هیروش هم اومد تو آشپزخونه . کلافه دستی به موهاش کشید و یه نگاه به من کرد و بعد با نگرانی گفت :
- حالت خوبه مانوش ؟
پیشونیم و فشار دادم و گفتم :
- سرم خیلی درد میکنه . میشه یه مسکن به من بدین ؟
دستش و دراز کرد سمتم که ناخودآگاه ترسیدم و یکم خودم و عقب کشیدم . یه نگاه دلخور بهم کرد و یه پوزخند زد و در کابیت بالای سرم باز کرد و از توش یه جعبه بیرون کشید که توش قرص بود . باز ضایع بازی در آورده بودم .با خجالت از کنارش رد شدم و رفتم رو صندلی پشت میز ناهار خوری نشستم .
یه بسته قرص مسکن داد دستم و به دیوار رو به روی من تکیه داد و زل زد بهم . یه قرص جدا کردم و خوردم . حالت تهوع گرفته بود از زور درد . سرم بدجوری درد می کرد . با صدای آرومش ، چشمم و از میز گرفتم و نگاش کردم :
- خیلی وقته امیر و میشناسی؟
یه نفس عمیق کشیدم و گفتم :
- از همون سال اول دانشگاه همکلاس بودیم . در همون حد همکلاسی .
با قیافه گرفته ای گفت :
- ولی فکر نکنم اون در حد همکلاسی بهت نگاه کنه !!!
با تعجب نگاش کردم . این از کجا فهمیده بود ؟ همون جوری متعجب داشتم نگاش می کردم و اونم ، چشماش و ریز کرده بود و منتظر جواب من بود . لابد امیر بهش حرفی زده بود . نمی دونم . کف دستم و گذاشتم رو پیشونیم و گفتم :
- مهم نظر منه . منم مسئول فکر و نظر کسی نیستم .
نمیدونم از چی کلافه بود . انگار واسه گفتن حرفی دودل بود . دستی به پشت گردنش کشید و گفت :
- مانوش اگه ...
همون موقع زهرا خانم اومد تو آشپزخونه و باعث شد هیروش ، حرفش و قطع کنه . کلافه یه نگاه به من کرد و بدون این که ادامه حرفش و بزنه از آشپزخونه رفت بیرون و من و مبهوت باقی گذاشت . یعنی چی می خواست بگه ؟!!!
تا بعد از ناهار سر دردم خیلی بهتر شد . به پیشنهاد مرصا رفتیم کنار دریا . صندلی هامون و گذاشتیم نزدیک آب و نشستیم تو ساحل و همون جوری که دریا رو نگاه می کردیم از همه چیز با هم دیگه حرف زدیم . نمی دونم چرا یکدفعه دلم خواست سردی آب و رو پاهام حس کنم . صندالم و در آوردم و بدون توجه به اعتراض مرصا ، دستش رو گرفتم و پاچه های شلوارمون زدیم بالا و رفتیم تو آب وایستادیم . سردی آب که به پوستم خورد یکدفعه لرز تو تنم نشست ولی حرکت آب روی پاهام و حس کردن شنهای خیس زیر پام حس خوبی و بهم میداد .
یه نفس عمیق کشیدم و داشتم از این لحظات آرامش بخش لذت می بردم که یهو مرصا شروع کرد به آب پاچید بهم . شکه برگشتم سمتش که یکدفعه یه مشت آب پاچید رو صورتم . منم که از خیس شدن لباسام متنفر ، شروع کردم به جیغ جیغ کردن و فرار کردن . مرصا هم دنبالم که یکدفعه نمی دونم پام به چی گیر کرد که پرت شدم تو آب و همون موقع یه موج بهم خورد و تمام سر و صورتم و لباسام خیس شد .
از سردی آب انگار تمام بدنم یهو شک شد . سریع عکس العمل نشون دادم و بلند شدم و خودم و یکم کشیدم جلوتر و نزدیک ساحل و نشستم وسط آب . نفسم بالا نمی اومد . مرصا داشت بلند بلند می خندید . یه نگاه به خودم کردم . دلم می خواست گریه کنم . من از این که شن و ماسه به بدنم بچسبه متنفر بودم . از آب دریا هم خیلی می ترسیدم . مرصا هم فقط وایستاده بود و هر هر بهم می خندید . یه مشت آب پاچیدم بهش و گفتم :
- لوس . ببین چه شکلی شدم .
همون موقع هیروش و امیر علی و دامون و هلیا هم اومدن .
هلیا خندید . گفت :
- بچه شدین مگه ؟
با حرص به مرصا نگاه کردم . ببین تو رو خدا دختره چه جوری من و جلو اینا ضایع کرد . از خجالتم حتی به مردا نگاه هم نکردم .
مرصا خیلی خونسرد برگشت به سمت هلیا و گفت :
- نه مگه دریا فقط واسه بچه هاست ؟
دلم خنک شد
هیروش با صدای دورگه ای گفت :
- برین لباساتون و عوض کنید سرما می خورید .
یه نگاه بهشون انداختم . برعکس امیر علی که داشت با خنده نگامون می کرد . هیروش دستاش و کرده بود تو جیب شلوارش و داشت با عصبانیت نگام میکرد . اینم با خودش درگیره .
مرصا بی توجه به اونا ، اومد کنارم تو آب نشست و گفت :
مانوش جونم حالا که خیس شدی دیگه ، بیا یکم بریم تو آب . دلم آب بازی می خواد .
یه مشت شن برداشتم و تو دستم فشارش دادم . حس خوبی بهم دست داد ولی گفتم :
- نه بابا کی حال داره .
دستم و گرفت و به زور بلندم کرد و گفت :
- تو رو خدا بیا بریم دیگه .
یه نگاه به سر و وضع خودم انداختم ، اگه می رفتم تو آب هم خیلی فرقی با حال الانم نداشت . خیلی سال بود که تو دریا نرفته بودم . بلند شدم ، یکم لباسام و تکون دادم تا به بدنم نچسبه و دست مرصا رو گرفتم و بی توجه به بقیه گفتم:
- بریم .
خندید و دوتایی دست همدیگه رو گرفتیم و رفتیم تو دریا . آب خیلی سرد بود ، لرز کردم . ولی می دونستم که یکم که تو آب می موندیم عادت می کردیم . صدای هیروش و شنیدم که داد زد :
- خیلی جلو نرید خطرناکه .
توجهی به حرفش نکردیم و رفتیم جلوتر . انقدر رفتیم که آب تا روی سینه ام رسید .ب عد از چند سال انگار تمام حسای خوب بچگیم تو وجودم برگشته بود و وقتی که موجها تو آب حرکتم میدادن حس خوبی بهم میداد . شروع کردیم با مرصا با هم آب بازی کردن . من شنا بلد نبودم . کلا از آب و استخر زیاد خوشم نمی یومد . ولی مرصا خیلی خوب شنا می کرد .
مرصا داشت سعی می کرد به من شنا یاد بده ولی من از فکر این تو آب پام رو زمین نباشه و معلق باشم به خودم می لرزیدم . همین جوری تو آب داشتیم تو سر و کله هم میزدیم و حواسمون به زمان نبود .
نمی دونم چی شد که یهو مرصا رفت زیر آب و پاهام و از زیر گرفت و کشید . جوری که از پشت پرت شدم توی آب و رفتم زیر آب . داشتم سکته می کردم . انگار یهو یه شک بدی بهم وارد شد و آب با شدت وارد دهنم شد . هر چی دست و پاهام و تکون می دادم که بتونم پاهام و رو زمین بذارم و وایستم ، نمی تونستم . یکی از پاهام و کوبیدم رو زمین یکم سرم و از آب بیرون آوردم و تا نفس گرفتم دوباره رفتم زیر آب . صدای جیغ مرصا رو میشنیدم . فقط دست و پا میزدم . شاید اگه اینقدر نمی ترسیدم و هول نمی شدم زود تعادلم و به دست میاوردم . ولی انقدر از غرق شدن و آب میترسیدم که هیچی حالیم نبود .
مرصا داشت به زور کمکم می کرد که سرم و بالا بیاره که بتونم پاهام و رو زمین بذارم . منم با همه وجودم داشتم تلاش می کردم . انقدر آب خورده بودم که دهنم تلخ شده بود . همین جوری
داشتیم دوتایی تلاش می کردیم که یکدفعه یه دست قوی دیگه ای هم به کمک دست مرصا اومد و باعث شد سرم از تو آب بیرون بیاد ، جوری که تونستم تعادلم و حفظ کنم و وایستم .
همین که سرم از آب بیرون اومد شروع کردم به سرفه کردم . انقدر سرفه کردم که ته گلوم می سوخت . حالت تهوع گرفته بودم و دیگه حسی تو تنم نمونده بود . مرصا تند تند داشت موهام که تو صورتم ریخته بود و کنار می زد و با گریه می گفت :
- خوبی مانوش ؟ غلط کردم آجی . خوبی ؟
صدای هیروش و از کنار گوشم شنیدم که به مرصا می گفت :
- ولش کن . حالش خوب نیست الان .
پس هیروش به من کمک کرده بود ؟ !!! این دست هیروش بود که الان دور کمر من حلقه شده بود . با همون حالم خرابم از این که اینجوری تو بغل هیروش بودم معذب بودم و خجالت می کشیدم که یکدفعه دست هیروش دور کمرم محکم تر شد و من و کشید تو بغلش و بردم به طرف ساحل . با همه بی حالیم سعی کردم خودم و از تو بغلش بیرون بکشم که من و محکمتر به خودش چسبوند و با عصبانیت سرم داد زد :
- آروم باش مانوش . کم تکون بخور .
دیگه تکون نخوردم . توانشم نداشتم . نزدیک ساحل بودیم که دست انداخت زیر پاهام و من و از رو زمین بلند کرد و گرفت تو بغلش .داشتم میمردم از خجالت . من دیگه چه جوری تو چشماش نگاه کنم . سرم روی قلبش بود . صدای قلبش و که محکم به قفسه سینه اش می کوبید و می شنیدم . از زور خجالت یه جورایی سرم و تو سینه اش پنهون کرده بودم .
یکم که از دریا دور شدیم من و گذاشت تو ساحل رو زمین . هنوز ته گلوم می سوخت .همین که بدنم رو شنهای داغ ساحل قرار گرفت ، خم شدم و دوباره شروع کردم به سرفه کردن . خیلی ترسیده بودم . هنوز بدنم از ترس داشت میلرزید .
هیروش با نگرانی صدام کرد :
- مانوش . من و نگاه کن . خوبی ؟!!!
چند تا نفس عمیق کشیدم و سرم و بلند کردم و به هیروش نگاه کردم . نگام اول به لباس خیسش که آب ازش می چکید خورد ،کم کم نگاهم و بالا تر آوردم ، موهای خیسش به پیشونیش چسبیده بود و با رنگی پریده داشت با نگرانی نگام می کرد . چشماش تو این حالت که مژه هاش چسبیده بود به هم خیلی خوشگل شده بود . بمیری مانوش . الان وقت دید زدن پسر مردمه ؟ سرم و انداختم پایین و گفتم :
- خوبم .
همون موقع مرصا هم از آب بیرون اومد و کنارم نشست با گریه نگام کرد . اونم ترسیده بود . ولی الان انقدر حالم بد بود که نمی تونستم اونم دلداری بدم . فقط دستم و گذاشتم رو دستش و گفتم :
- بسه دیگه
همون موقع هلیا و امیر علی و دامون هم نفس زنون رسیدن و همشون شروع کردن با هم دیگه حالم پرسیدن . توی همون حال خراب هم صدای دامون و تشخیص دادم که داشت میگفت :
- بچه . ببین چه جوری همه رو نگران می کنی .
همون جوری که هنوز نفس نفس می زدم برگشتم سمتش و با عصبانیت نگاش کردم و با صدایی که به خاطر آب دریا و سرفه زیاد خش دار شده بود . گفتم :
- لازم نیست تو نگران من باشی برو .
شکه نگام کرد . توقع نداشت جلوی جمع اینجوری جوابش و بدم .امیر علی کنارم زانو زد و گفت :
- مانوش . خوبی ؟ تو رو خدا بگو حالت چطوره ؟ دارم می میرم از نگرانی .
تا اومدم جوابش و بدم . چشمم خورد به چشمای عصبانی و ابروهای گره خورده هیروش . همون جوری که داشت با عصبانیت سر تا پای من و نگاه می کرد با عصبانیت به هلیا گفت :
- هلیا مانتوت و در بیار . بنداز دور مانوش
هلیا آروم گفت :
- ولی داداش...
هیروش نذاشت حرف هلیا تموم بشه و داد زد :
- مگه نمی بینی لباسش به تنش چسبیده و خیسه . سرما میخوره . زود باش با من بحث نکن .
این و که گفت یه نگاه به خودم انداختم که ببینم در چه وضعیتی هستم که از دیدن لباسم که بر اثر خیس شدن نازک شده بود و به بدنم چسبیده بود . خجالت کشیدم یه جورایی تو خودم جمع شدم .
هلیا بدون حرف مانتوش و در آورد و انداخت دورم . با کمک مرصا از جام بلند شدم و با هم رفتین طرف ویلا
شانس آوردم مامان اینا خونه نبودن . حوصله جواب دادن به اونها رو دیگه نداشتم . مستقیم رفتم تو حمام . آب گرم واقعا حالم و بهتر کرد . بیرون که اومدم مرصا با چشمای پف کرده منتظرم بود . لباسام و تنم کردم و یه حوله بستم دور موهام و نشستم رو تخت پیش مرصا
مرصا با دیدن صورتم ، دوباره زد زیر گریه و محکم بغلم کرد و شروع کرد پشت هم معذرت خواستن . آروم گفتم :
- بسه مرصا . چرا اینجوری می کنی ؟ تموم شد دیگه
با هق هق گفت :
- اگه هیروش نبود چیکار می کردم ؟ اگه اتفاقی واست می افتاد من می مردم مانوش .
آروم زدم تو سرش و گفتم :
- بسه کم حرف بزن . خودتم لوس نکن . فعال که دیدی هیچیم نشد و صحیح و سلام نشستم جلوی روت . حالا هم پاشو برو صورتت و بشور . مامان بیاد ببینه نگران می شه . راجع به این اتفاق هم باهاش حرفی نزن . الکی اعصابش خورد میشه .
از رو تخت که بلند شد اونقدر بی حال بودم که با همون حوله اومدم بخوابم که نذاشت و گفت سرما میخورم . رفت خودش سشوار آورد تا موهام و خشک کنه . خیلی کم پیش میومد مرصا از این کارا کنه . معلوم بود که خیلی عذاب وجدان داره . بعد از این که موهام و خشک کرد ، محکم بغلم کرد و بوسم کرد . بعد رفت بیرون .
تازه دراز کشیده بودم که در زدن . نشستم رو تخت و گفتم :
- بفرمایید
امیر علی در و باز کرد و سرش و کرد تو اتاق و گفت :
- می تونم بیام تو ؟
یکم خودم و مرتب کردم و گفتم :
- بله بفرمایید .
اومد تو اتاق. یه بلیز شلوار ورزشی سبز و مشکی Reebokتنش بود. واقعا این بشر خوش تیپ بود . حتی تو خونه . رو صندلی کنار تخت نشست و گفت :
- خوبی ؟
خندیدم و گفتم :
- آره خوبم ، نترسید . بادمجون بم آفت نداره .
خندید و گفت :
- هنوز دعواهای تو دانشگاه یادت ؟
چشمام و باز و بسته کردم و گفتم :
- آره یادمه . مگه میشه یادم بره ؟ چقدر حرصم میدادی؟
خندید و با چشمای شیطون نگام کرد و گفت :
- آخه نه که تو هم خیلی مظلوم بودی . اصلا هم جواب نمی دادی و تلافی هم نمی کردی .
خندیدم و چیزی نگفتم . لیوان توی دستش و داد بهم و گفت :
- این و بخور . چایی نباته . واست خوبه . داغه . گرمت می کنه . چون ترسیدی شیرینیش هم واسه فشارت که پایینه هم خوبه .
این از کجا می دونست فشار من زود میاد پایین ؟ تشکر کردم و یکم از چایی خوردم . سرم و بلند کردم که دیدم با لبخند داره نگام میکنه . تا نگاه من و متوجه خودش دید گفت :
- راستش تصور نمی کردم اینقدر اتفاقی ببینمت .
نفس عمیقی کشیدم و گفتم :
- راستش منم از دیدنت خیلی تعجب کردم .
- میدونی مانوش خیلی وقتا تو رو تو این حالت تصور می کردم . وقتی موهات و ریختی دورت و لباس تو خونه ای تنت کردی . فکر نمی کردم به این زودی تصورم به واقعیت تبدیل بشه .
آدم خجالتی نبودم .ولی این و که گفت واقعا خجالت کشیدم . سرم و انداختم پایین و گفتم :
- حالا چیز بهتری نبود واسه تصور کردن ؟!!!
خندید و گفت :
- چرا !! چیزهای بهتری هم تصور کردم ولی چون این یکی به واقعیت پیوست بهت گفتم
با حرص گفتم :
- امـــــــــــیر علـــــــی
- جونم
وا این که بدتر کرد . عصبانی نگاش کردم و گفتم :
- باز من به تو رو دادم زود پسر خاله شدی ؟ به من نگو جونم .
بعد دست به سینه نشستم و روم و برگردوندم طرف پنجره
بی توجه به حرص خوردن من آروم گفت :
- مانوش به من نگاه کن .
خدایا . امیر علی این جوری با من حرف نزن .من به این امیر علی عادت ندارم .
یه نفس عمیق کشیدم و سرم و برگردوندم و نگاش کردم که گفت :
- فکر می کنم این که الان بخوام اینجا ببینمت کار خداست . بهم یه فرصت دیگه داد تا همه تلاشم و بکنم .
پریدم وسط حرفش و گفتم :
- ولی امیر علی من که جوابم و بهت داده بودم .
- میدونم ولی میخوام این بار جدی من و ببینی . جدی بهم فکر کنی . شاید به خاطر برخوردایی که با هم داشتیم من و جدی نگیری .ولی توی همون برخوردا بود که کم کم فهمیدم ، می خوام واسه همیشه داشته باشمت .
وقتی دیدم تو خواب و بیداری چشمات دست از سرم بر نمی داره . وقتی دیدم با این که خودم اینقدر سر به سرت میذارم ولی تحمل این و ندارم که یه پسر دیگه بخواد سر به سرت بذاره و بخواد دور و برت باشه .فکر نکن یه روزه عاشقت شدم . نه . کلی با خودم سبک سنگین کردم که اگه عادته ، اگه هوسه ، احساساته تو رو درگیرش نکنم . ولی دیدم نه کار از این حرفا گذشته . واسه اولین بار دلم لرزیده بود . اینم بدون که هیچ وقت تو زندگیم به اندازه الان جدی نبودم و نیستم . میخوام باورم داشته باشی مانوش .
از زور خجالت انقدر سرم و پایین انداخته بودم که چونم تو یقه لباسم گم شده بود .
اون زمان که امیر علی از من خواستگاری کرد ، دامون تو زندگی من بود و من کوچکترین اهمیتی به احساسش ندادم . ولی الان تنهام . ولی آیا میتونم به همین زودی کسی و تو قلبم راه بدم ؟ میتونم باز هم به پسری اعتماد کنم ؟ میتونم وقتی با کسی هستم به خاطراتی که با دامون داشتم فکر نکنم ؟
من باید با خودم کنار میومدم بعد احساسات یه نفر دیگه رو هم درگیر احساسم میکردم . من الان حکم آدمی رو داشتم که تو برزخ . باید میفهمیدیم کدوم طرفیم .
چشمای تبدارم و بلند کردم و یه سرفه مصلحتی کردم و به چشمای منتظر امیر علی نگاه کردم و گفتم :
- من الان تو شرایط روحی خوبی نیستم . نمیتونم هیچ تصمیمی بگیرم . من ....
پرید وسط حرفم و گفت :
- تا هر وقت که بخوای صبر می کنم تا شرایط روحیت بهتر بشه
- ولی من نمیخوام تو رو اسیر خودم بکنم . من نمی تونم بهت قول بدم که حتی بعد از یه مدتی جوابم مثبت باشه . نمیخوام در آینده واسه این که زودتر تکلیفت و مشخص نکردم ازم دلگیر باشی . برو دنبال زندگیت خواهش میکنم
دستش و گذاشت رو زانوش و خم شد سمتم و گفت :
- اون بار هم بهت گفتم مانوش . من حالا حالا ها تصمیمی واسه ازدواج نداشتم تا این که عاشقت شد . الانم اگه تو نباشی من باز هم تصمیم واسه ازدواج ندارم . اگه الان عجله دارم ، اگه می خوام راجع به من فکر کنی ، اگه دلم می خواد زودتر ازت جواب مثبت بگیرم واسه اینه که دوست دارم . واسه اینه که می خوام داشته باشمت . واسه اینه که .... واسه این که ....
کلافه دستی تو موهاش کشید و گفت :
- من منتظر میمونم مانوش . بدون بهم بدهکار نیستی ولی آرزوم اینه که جوابت مثبت باشه .
نمیدونستم چی بگم . داشتم با نقشای رو پتو بازی می کردم . باور این حرفا از امیر علی واسم سخت بود . حرفایی که یه روز آرزوم بود از زبون دامون بشنوم . با این فکر بغض گلوم و گرفت تمام سعی ام و کردم که اشکام پایین نیاد . آروم صدام کرد
- مانوش
به زور سرم و بلند کردم که چشمام به برق چشماش گره خورد . انگار این چشما رو نمیشناختم . واسه من تا قبل از امروز امیر علی همون پسر شیطون و شری بود همیشه میخواست حالم و بگیره ولی این نگاه مهربون ...
با صداش به خودم اومدم .
- الان به هیچی فکر نکن . فقط بخواب . بذار یکم آروم بشی . من میرم تا استراحت کنی
به زور تونستم فقط بگم .
- ممنون
اونم یه لبخند بهم زد و گفت :
- خواهش میکنم .
بعد از اتاق بیرون رفت . خودم و انداختم رو تخت و نفس سنگین شده تو سینه ام و بیرون دادم .
سرم خیلی درد می کرد . فکر کنم به خاطر خواب زیاد بود . شاید هم سرما خوردم . نمیدونم . موهام و سفت بالای سرم بستم و یه شلوار کتون قهوه ای رنگ با لیز سفید پوشیدم و رفتم پایین
. قیافم مثل ارواح شده بود ولی حوصله آرایش اصلا نداشتم . هیچ صدایی از پایین نمیومد . مرصا هم معلوم نبود کجاست .
آروم از پله ها رفتم پایین . هیچ کس تو سالن نبود . رفتم تو آشپزخونه . دلم داشت ضعف میرفت . در یخچال و باز کردم . حوصله غذا گرم کردن نداشتم . یه سیب برداشتم . تا شام این سیرم میکرد . رفت تو سالن تا تلویزیون و روشن کنم که با دیدن هیروش که بی صدا پشت پنجره وایستاده بود یه جیغ خفه کشیدم و دستم و گذاشتم رو قلبم که داشت با شدت میزد .
هیروش با صدای جیغ من برگشت و نگام کرد . تو نگاهش انگار همه چیز بود و در عین حال هیچی نبود . مات عین مجسمه داشت نگام می کرد .
نفسم و دادم بیرون و گفتم :
- ترسیدم چرا اینجوری اینجا وایستادی .
ابروش بالا انداخت و گفت :
- چه جوری وایستادم ؟ باید شیپور میزدم ؟
پرو داشت مسخره ام می کرد . شونه ای بالا انداختم و گفتم :
- نمیدونم ولی اینجوری هم آدم یاد ارواح میوفته .
نشستم رو مبل و همون جوری که سیبم و میخوردم نگاش کردم که پشت به من در حالی که دستاش و تو جیب شلوارش کرده بود داشت از پنجره بیرون و نگاه میکرد
آروم گفتم :
- بقیه کجان ؟
- رفتن بیرون خرید از اون طرفم شام میرن رستوران . منم موندم خونه تا بیدار بشی با هم بریم .
- خوب چه کاری بود ؟ منم بیدار میکردن میرفتیم باهاشون . تو هم اسیر نمی شدی .
- من نذاشتم . خواب واست خوب بود .
عجب . انگار داشت با یه بچه کوچیک حرف میزد . خواب واست خوب بود !!! هه !!! این چرا این مدلی شده بود ؟ آروم رفتم سمتش و گفتم :
- هیروش حالت خوبه ؟
برگشت نگام کرد . تو نگاهش پر بود از عصبانیت که باعث شد ابروهام از تعجب بالا برن . همون جور که با دقت نگام میکرد ،کم کم نگاش رنگ بی تفاوتی به خودش گرفت و گفت :
- خوبم . عالی ام
نمیدونستم چی بگم . برگشتم برم حاضر بشم که یاد کار ظهرش افتادم و دوباره برگشتم سمتش و گفتم :
- من یه تشکر بهت بدهکارم . مرسی . اگه تو نبودی نمیدونم چه بالیی سرم می اومد .
برگشت و همون جوری بی خیال نگام کرد و یه پوزخند زد و بعد از چند لحظه گفت :
- خواهش میکنم .
همین . بعد هم برگشت رو به پنجره . نفسم و عصبی بیرون دادم و از پله ها با شدت رفتم بالا . شانس منه . همه واسه من قیافه میگیرن . حالا این معلوم نیست چرا زده تو برق . لعنتی .
رفتم نشستم رو تخت و از حرصم کلیپسم و که رو تخت بود و محکم پرت کردم طرف دیوار که یه صدای بدی داد . فکر کنم شکست .
آروم باش مانوش . چته دختر ؟!! خوب بذار انقدر قیافه بگیره تا ... تا ... به جهنم ، اصلا به تو چه . تو باید تشکر می کردی که کردی . بقیه اش دیگه مهم نیست .
واسه این که از فکر بیام بیرون بلند شدم حاضر شدم . یه مانتو مشکی کوتاه با یه شال قهوه ای سرم کردم . یه نگاه به آینه کردم . با این قیافه که بیرون نمیشه رفت .
نشستم جلو آینه یکم آرایش کردم . آخرم یه رژ لب نارنجی کم رنگ ولی براق زدم . قیافم کلی عوض شد . واقعا اگه این لوازم ارایش نبود ما دخترا چی کار می کردیم ؟ یکم عطر زدم و تو آینه یه چشمک به خودم زدم و کیف دستیم و برداشتم . موبایل و رژ لبم و انداختم توش و رفتم پایین .
هیروش حاضر و آماده رو مبل نشسته بود و داشت با موبایلش ور می رفت . یه شلوار کتون مشکی با یه بلیز مردونه آبی تیره پوشیده بود که آستیناشم زده بود بالا . خوش تیپ بود . بلند گفتم :
- من حاضرم . بریم ؟
با صدای من سرش و بلند کرد و نگام کرد . همون جور که داشت تیپ و قیافم و دید میزد ، ابروهاش بیشتر به هم گره میخورد . یکدفعه از جاش بلند شد و سریع رفت طرف در و گفت :
- بریم .
نمیدونم چرا ولی یهو بغض گلوم و گرفت . این چرا اینجوری رفتار می کرد با من ؟ من که ازش تشکرم کردم . پس این قیافه گرفتنا و محل ندادنا واسه چی بود ؟با صداش به خودم اومدم .
- نمیخوای بیای ؟ چیزی و یادت رفته .
نفسم و عصبی دادم بیرون . بدون این که بهش نگاهی بندازم با قدمایی محکم از در رفتم بیرون و رفتم سمت ماشینش که جلوی ویلا پارک کرده بود .
بعد از چند لحظه صدای در ماشین اومد و عطر تلخش تو بینیم پیچید ولی سرم و برنگردوندم و همچنان از پنجره بیرون و نگاه می کردم . یه نفس عمیق کشید و ماشین و روشن کرد و از ویلا اومد بیرون . تو عالم خودم بودم و داشتم به رفتاراش فکر می کردم که صداش پیچید تو گوشم :
- چرا ناراحتی ؟ چیزی شده ؟
بدون این که نگاش کنم ، گفتم :
- نه چیزی نشده . خوبم .
- شده . بگو . میشنوم .
عصبانی برگشتم سمتش و گفتم :
- نه چیزی نشده . مگه تو چیزیت شده بود واسه من قیافه گرفته بودی ؟ تو گفتی خوبی . منم می گم خوبم .
ماشین و کنار خیابون پارک کرد و با فک منقبض شده زل زد به رو به رو و با صدای دور گه ای گفت :
- معذرت می خوام . اعصابم یکم خورد بود .
با حرص گفتم :
- چرا ؟ چرا اعصابت خورد بود ؟ من مقصر بودم که اعصابت خورده ؟
حرفی نزد و برگشت نگام کرد . چشماش خیلی غمگین بود . جوری که احساس کردم یه آن دلم ریخت از این غم تو چشماش . نمی دونم چرا دلم نمی خواست ناراحت باشه . ولی با همه اینها نباید اونجوری با من برخورد می کرد . سرم و انداختم پایین و حرفی نزدم . اونم بدون حرف ماشین و روشن کرد و راه افتاد .بعد از حدود نیم ساعت ،جلوی یه رستوران خیلی بزرگ نگه داشت . یه نگاه به دور و اطراف کردم . دور تا دور رستوران فضای باز سر سبزی بود که پر از تخت و آالچیق بود . خیلی قشنگ بود .
همزمان با ماشین ما یه ماشین شاستی بلند هم کنارمون نگه داشت و چند تا پسر از توش پیاده شدن . ولی نمی دونم چرا وایستاده بودن دم در و نمیرفتن تو . انگار منتظر کسی بودن . خواستم از ماشین پیاده بشم که گفت :
- صبر کن این پسره ها برن تو بعد پیاده شو .
توجهی نکردم و در و باز کردم و گفتم :
- من به اونا چیکار دارم شاید اونا بخوان حالا حالا ها نرن تو رستوران .
میخواستم پام از ماشین بیرون بذازم که بازوم و محکم گرفت و کشید طرف خودش ، جوری که پرت شدم تو بغلش و در ماشین هم بسته شد. شکه شدم . این چه حرکتی بود که این کرد ؟ به خودم اومدم که هنوز تو بغلش بودم . دستم و گذاشتم رو سینه اش و خودم و کشیدم عقب ولی بازم دستم و ول نکرد و هنوز محکم بازوم و چسبیده بود . با عصبانیت گفتم :
- معلوم هست داری چیکار میکنی ؟!!
بازوم و جوری محکم فشار داد که احساس کردم استخونش تیر کشید و خم شد سمتم و از بین دندونای به هم کلید شده اش گفت :
- به اندازه کافی آرایشو رژ لبی که زدی باعث می شه که امیر علی امشب چشم ازت بر نداره . دیگه نمیخوام چشمای این پسرا هم میخ بشه روت میفهمی ؟
احساس میکردم پلکم عصبی می پره . این چی داشت میگفت ؟
با لکنت گفتم :
- معلوم هست چی داری میگی ؟
زل زد تو چشمام و لبش و به زیر دندونش کشید و بعد از کمی مکث با صدای دورگه ای گفت :
- باید احمق باشم که طرز نگاه آدما رو نشناسم مانوش . تو هم میشناسی . پس بهم نگو فقط همکلاسین !!!
باورم نمیشد .دستم و ول کرد و دوباره دستش وگذاشت رو فرمون و زل زد به بیرون . کلی تو سرم فکر بود و نمی تونستم حواسم و جمع کنم . حرفاش تو سرم تکرار میشد .از شک و اضطراب به نفس نفس افتاده بودم با لکنت گفتم :
- تو ... تو ...فکر میکنی من به خاطر امیر علی آرایش کردم ؟ آره ؟ که به چشمش بیام ؟
برگشت و عصبانی تو چشمام نگاه کرد و گفت :
- حرف بیخود نزن !!! من این حرف و نزدم .
بعد هم زل زد به رو به رو وگفت :
- فکر نکنم خواستگاری کردن و خواستن امیر علی ربطی به آرایشت داشته باشه .
شکه شدم . این از کجا می دونست ؟ با لکنت گفتم :
- تو... تو ... از کجا میدونی ؟
برگشت خیره شد تو چشمام و موشکافانه نگام کرد و گفت :
- واسه این که حالش و می فهمم . نگاهش و می فهمم . بی قراریشم می فهمم.
بعد یه نگاه به بیرون انداخت و وقتی دید که اون پسرها رفتن توی رستوران قبل از این که من بتونم حرفی بزنم از ماشین پیاده شد و تکیه داد به ماشین و بدون حرف منتظر من موند .
تو نگاهش یه چیزی بود که نمی فهمیدم . رفتارش جوری بود که گیجم میکرد .نمیدونم چقدر گذشته بود و من تو فکر بودم که به خودم اومدم . با بی حالی در و باز کردم و پیاده شدم . بدون حرف کنار همدیگه به سمت رستوران رفتیم . قبل از این که در و باز کنم و برم تو ، آروم صدام کرد :
- مانــــــــوش
برگشتم و منتظر نگاش کردم .سرش پایین بود و داشت با شنهای زیر پاش بازی می کرد . قیافش مثل پسر بچه هایی شده بود که کار اشتباهی انجام دادن و منتظر این هستن که تنبیه بشن . با دیدن قیافش ، با وجود همه دگیری ذهنیم ، نتونستم خودم و نگه دارم و یه لبخند بزرگ صورتم و پوشوند و با صدا خندیدم
با صدای خندم سرش بلند کرد و با تعجب نگام کرد و گفت :
- به چی می خندی ؟
چشمام و ریز کردم و همون جوری که می خندیدم ، گفتم :
- به تو . باشه به خاطر رفتاری که تو ماشین باهام داشتی میبخشمت .
چشماش و با تعجب دوخت بهم و بعد از چند لحظه چشماش شیطون شد و گفت :
- حالا کی خواست ازت معذرت خواهی کنه که تو بخوای ببخشی یا نبخشی خانم از خود متشکر .
چشمکی زدم و گفتم :
- همین آقایی که رو به روم وایستاده و نمی دونه از کجا شروع کنه تا از یه خانم متشخص طلب بخشش کنه .
تا اومد جوابم و بده در و باز کردم و رفتم تو . داخل رستوران هم فضای قشنگی داشت . تمام تزئینات و میز و صندلیها از چوب بود . خیلی خوشم اومد از محیطش . مامان اینا رو از دور دیدم که دور یه میز بزرگ نشسته بودن . رفتم اون سمتی . هیروش هم خودش و بهم رسوند و آروم گفت :
- دارم واست حالا .
خندیدم و حرفی نزدم . رسیدیم به بقیه و شروع کردیم به سلام علیک کردن که نگام به نگاه عصبانی و غضبناک دامون قفل شد . دوباره شروع شد . این واسه چی واسه من قیافه می گیره من نمی دونم ؟ انقدر چپ چپ نگاه کن تا چشمات چپ بشه . روم کرد سمت امیر علی که دیدم داره با مهربونی نگام میکنه . تا نگاهم و متوجه خودش دید آروم لب زد :
- خوبی ؟
سرم و تکون دادم و یه لبخند زدم . این امیر علی و درست نمی شناختم . انگار عادت کرده بودم هر وقت امیر علی و میبینم با هم کل کل کنیم . این امیر علی آروم یه جورایی واسم غریب بود .
یه صندلی جلوی امیر علی و کنار مرصا خالی بود . اومدم برم اونجا بشینم که هیروش صندلی کناریم و عقب کشید و گفت :
- اینجا جا ، جا هست مانوش
چون بلند گفت مجبوری نشستم . خودش هم رو صندلی کناریم نشست . با عصبانیت نگاش کردم که یه چشمک زد و سرش و آورد نزدیکم و گفت :
- گفتم که دارم واست .
با حرص برگشتم نگاش کردم که دیدم با شیطنت داره نگام میکنه . عصبانی روم و برگردوندم و جوابش و ندادم .
بابا وقت شام گفت که کاری واسش پیش اومده و فردا باید برگرده تهران . عمه و آقای رادفر خیلی اصرار کردن که ما بمونیم و بابا بره که مامان و بابا قبول نکردن . من که از خدا می خواستم زودتر برگردیم تهران . حوصله لوس بازیهای هلیا و نگاههای مسخره دامون رو هم نداشتم .
بعد از شام برگشتیم ویلا . بارون خیلی شدیدی می اومد . کار دیگه ای نمی تونستیم انجام بدیم . خیلی دلم می خواست می رفتیم ساحل ولی با این بارون امکان نداشت . با مرصا وسایلمون و جمع کردیم و یکم صحبت کردیم ولی وسط حرف زدنمون ، مرصا خوابش رفت . فکر کنم خیلی خسته بود . ولی من اصلا خوابم نمی اومد . یکم کتاب خوندم ولی زود خسته شدم . حوصله کتاب و هم نداشتم الان . کلافه بودم .
رفتم تو تراس ولی بارون انقدر شدید بود که در عرض چند ثانیه خیس شدم . فوری اومدم تو اتاق . یکدفعه یاد محوطه پایین ، کنار استخر افتادم . با خوشحالی یه شال ضخیم برداشتم و آروم از پله ها پایین رفتم . صدایی از پایین نمی اومد . فکر کنم همه خوابیده بودن . تمام سعی ام و کردم که سر و صدایی ایجاد نکنم .
چراغ بیرون و روشن کردم و در شیشه ای رو باز کردم و رفتم بیرون و رو صندلیهایی که زیر سقف رو به استخر بود نشستم . یه نفس عمیق کشیدم و بوی بارون به ریه ام فرستادم . این بو حس
خیلی خوبی رو بهم میداد . نور چراغ توی استخر افتاده بود و قطره های بارون روی استخر و درختا ، منظره قشنگی رو درست کرده بود .
نمی دونم چه مدت گذشته بود که با صدای در شیشه ای از فکر و خیال اومدم بیرون . هیروش در حالی که یه بلیز کلاه دار پاییزه تنش بود اومد بیرون و گفت :
- مزاحم نیستم ؟
شال و بیشتر دور خودم پیچیدیم و گفتم :
- نه ویلای خودتونه . خوابم نمی رفت گفتم بیام اینجا بارون و ببینم .
رو صندلی کنارم نشست و گفت :
- بارون و دوست داری ؟
نفس عمیقی کشیدم و گفتم :
- آره ، خیلی
- منم خیلی دوست دارم . یکی از فانتزیام همیشه از بچگی این بود که وقتی بارون میاد برم زیرش وایستم تا خیس بشم . ولی چند بار بدجور سرما خوردم و این عادت از سرم افتاد .
یاد فانتزی خودم افتادم و خندم گرفت ، با تعجب نگام کرد و گفت :
- انقدر حرکتم خنده دار بود ؟
خنده ام و خوردم و گفتم :
- نه بابا . یاد فانتزیه خودم افتادم ، همیشه یکی از فانتزیهای من این بوده که سوار یکی از موتور خوشگال بشم و با سرعت تو یه جاده برم .
خندید و با تعجب گفت :
- موتور ؟؟!!!
سرم و تکون دادم و گفتم :
- اوهوم . بچه که بودم زیاد سوار موتور می شدم ولی الان دلم از این موتور بزرگ و خوشگال که جدید اومده می خواد .
خندید و هیچی نگفت . یکم تو سکوت به بارش بارون نگاه کردیم . دوباره این هیروش بود که سکوت و شکست و گفت :
- امیر علی خیلی کلافه است .
با ناراحتی سرم و پایین انداختم و گفتم :
- میدونم ولی کاری نمی تونم بکنم . بهش گفتم برو دنبال زندگیت ولی خودش قبول نکرد . نمی خوام کسی و اسیر خودم بکنم . من الان خودم وسط برزخم . هنوز آمادگی اینو ندارم تا وارد یه زندگی جدید بشم .
اونم دست به سینه نشست و گفت :
- ولی امیر علی پسر خوبیه .
- میدونم . اگه خوب نبود که اینجوری کلافه نبودم و تکلیف اونم زودتر مشخص می شد . ولی میدونی چیه ؟ تو ازدواج فقط خوب بودن مهم نیست . من دلم می خواد با عشق ازدواج کنم . دلم میخواد انقدر طرفم و دوست داشته باشم که به خاطرش همه کاری بکنم . من التهاب و بی قراری عشق و می خوام . من هنوز نسبت به امیر علی این حس و ندارم . اون وقتی اومد تو زندگی من که تنها نبودم و جدی بهش فکر نکردم ولی الان هم زمان مناسبی نیست واسم .
نگام کرد و آروم گفت :
- بهش حق می دم که بخواد همه تلاشش و بکنه .
با تعجب نگاش کردم . اونم با نگاهی بی نهایت جدی داشت نگام می کرد . بعد از چند لحظه یه نفس عمیق کشید و برگشت زل زد به استخر و خیلی آروم گفت :
- هنوز فراموشش نکردی ؟
- فراموش نمی شه . جزئی از زندگیمه که فراموش شدنی نیست . ولی دیگه دوست داشتنی در کار نیست . یه جورایی انگار از چشمم افتاده . میدونی قبل از این که بیای داشتم به چی فکر می کردم ؟!!
بدون این که نگام کنه گفت :
- نه . به چی ؟
- به این که شاید از اول اصلا عالقه ای در کار نبوده . اولین پسری بود که سر راهم قرار گرفت ، به نظرم خوش تیپ بود و همه چی تموم . شاید عادت بود تا عشق . حس این که باید یه نفر باشه تو زندگیم . منم یکی و داشته باشم ، مثل بیشتر دخترای هم سن و سلام .
خوبی زیاد داشت ولی کنارش بدی هم خیلی داشت . خیلی حساس بود و با این اخلاقش یه جورایی داغونم میکرد ولی با این حال ، حس می کردم اگه بره نمیتونم زندگی کنم . همین باعث می شد رفتارش و توهین هاش رو تحمل کنم . ولی الان میبینم که از رفتنش آرومم و نمردم . بهتر و منطقی تر می تونم فکر کنم به رابطه مریضی که داشتم . ولی زخمی که از بی اعتمادی و درورویی و دروغ خوردم ، حالا حالا ها خوب نمیشه .
تا نصف شب دوتایی بیدار بودیم و از همه چی حرف زدیم . نمیدونم چرا می تونستم این قدر راحت باهاش حرف بزنم و درد و دل کنم .دیگه اون حس دشمنی که از اول بهش داشتم و نداشتم و یه جواریی مثل یه دوست روش حساب می کردم . آدم منطقی بود . آدم و قضاوت نمی کرد . این اخلاقش و دوست داشتم .
صبح زود با بدرقه عمه و خانم و آقای دادفر حرکت کردیم . خدا رو شکر بچه ها خواب بودن . اصلا حال و حوصله هیچ کس و نداشتم . به خاطر شب قبل که اصلا نخوابیده بودم ، تمام طول راه و خوابیدم .
از مسافرت شمال چند روزی گذشته بود . منم تمام وقتم تو دانشگاه گذشته بود . اول ترم بود و درسا سبک . همیشه عاشق اوایل ترم بودم ، نه از امتحان خبری بود نه درسا خیلی سنگین بود . صبح سر کلاس بودم که یه شماره غریبه چند بار باهام تماس گرفت .کنجکاو شده بودم که کی میتونه باشه ؟ شماره واسم آشنا بود ولی هر چی فکر می کردم نمیتونستم به نتیجه ای برسم و چون سر کلاس بودم هم نمی تونستم جواب بدم.
ظهر با شادی داشتم تو سلف ناهار می خوردم که دوباره همون شماره باهام تماس گرفت . فوری جواب دادم .
- بله بفرمایید ؟
- سلام خانم فراری
تعجب کردم . صداش واسم خیلی آشنا بود . پرسیدم :
- ببخشید شما ؟
خندید و گفت :
- هیروشم
تعجب کردم . این با من چی کار داشت ؟
- سلام . خوبی ؟ نشناختمت . حالا چرا فراری ؟
- خوبم . شماره من و سیو کن . این جوری مجبور نمی شم هردفعه خودم و معرفی کنم .
با خودم گفتم :
- وا !!! یعنی این می خواد بازم به من زنگ بزنه ؟ با صداش از تو فکر اومدم بیرون .
- فراری هم به این خاطر که ، صبح زود فرار کردی و رفتی . خداحافظی هم نکردی .
- بابا کار داشت . گفتیم صبح زود بریم که جاده ها خلوت تر . شما کجایین ؟ اومدین ؟ یا هنوز شمالید ؟
- نه ما هم دو روزی میشه که اومدیم . می خواستم زودتر بهت زنگ بزنم ولی نشد . حالا فردا چی کاره ای ؟ کلاس داری ؟
یکم فکر کردم و گفتم :
- نه کلاس ندارم . چطور ؟
- کارت دارم . ناهارم مهمون من .
با تعجب پرسیدم :
- چی کار داری ؟ نکنه دوباره چیزی دستت جا گذاشتم ؟
یکم مکث کرد و بعد گفت :
- اگه من چیزی پیش تو جا نذاشته باشم تو چیزی پیش من جا نذاشتی
نفهمیدم منظورش چی بود . با بهت پرسیدم :
- منظورت چیه ؟ نفهمیدم .
خندید و گفت :
- مهم نیست . خودمم نفهمیدم چی گفتم .
این بشر هم خل بود
- حالا نمی شه تلفنی کارت و بگی ؟
- نه نمی شه . حالا بد می خوام یه ناهار مجانی بهت بدم ؟ من همیشه از این کارا نمی کنما . اون دفعه که انقدر با غضب نگام کردی که غذا از گلوم پایین نرفت . این دفعه سعی کن یکم اخلاقتو خوب کنی تا الاقل بتونم غذا بخورم و پولم حروم نشه .
با حرص گفتم :
- اخلاق من خیلی هم خوبه . خیلی دلتم بخواد .
خندید و گفت :
- بلـــــه . اون که می خواد . حالا خوبه پول غذا رو من دادم وگرنه چی کار می کردی دیگه ؟
چقدر این بشر پرو بود . با عصبانیت گفتم :
- اااا پس دیگه ولخرجی نکن . همون یه ناهار واست بس بود .
- چی کار کنیم دیگه . می دونی که من چقدر جنتلمن و فداکارم . جهنم و ضرر . این بار هم مهمون می کنم ببینیم اخلاقت پیشرفت کرده یا نه ؟ هر چند با این غر غرایی که الان کردی بعید میدونم .
با عصبانیت گفتم :
- هیــــــــــــــروش
- جانـــــــــــم
با جوابی که داد اصلا یادم رفت چی می خواستم بگم و بحث سر چی بود . یه جورایی انگار همزمان حس اضطراب و لذت به قلبم سرازیر شد . انگار دفعه اولی بود که این کلمه رو می شنیدم . هیروش که دید حرف نمی زنم و ساکتم بعد از چند لحظه گفت :
- قبول خانمی ؟
- این چرا اینجوری حرف میزد امروز ؟ با بی حالی و سر در گمی گفتم :
- باشه . کی و کجا ؟
- ساعت 13:28 میدون کلانتری باش . اونجا میام دنبالت .
- باشه . میبینمت . خداحافظ
- خداحافظ
همین که قطع کردم شادی با هیجان پرسید :
- هیروش بود ؟ چی کار داشت ؟
سعی کردم تغییر حالم و شادی نفهمه . تمام تلاشم و واسه خونسرد نشون دادن خودم کردم و گفتم :
- گفت کارم داره . واسه ناهار فردا باهام قرار گذاشت .
با شیطنت نگام کرد و گفت :
- چی شد که این دفعه جوش نیاوردی و راحت قبول کردی ؟
با موبایلم رو میز ضرب گرفتم و گفتم :
- بچه خوبیه . اون موقع نمی شناختمش ولی الان احساسم نسبت به اون موقع فرق کرده . به عنوان یه دوست می شه روش حساب کرد
ابروش و بالا انداخت و گفت :
- فقط به عنوان یه دوست ؟!!
نگاش کردم و گفتم :
- آره فقط به عنوان یه دوست
و با خودم گفتم :
- آره فقط یه دوست و هیچ وقت هم نباید واسم بیشتر از یه دوست باشه
ساعت28/14 بود و من دیر کرده بودم . یه مانتو پاییزه قهوه ای با شلوار کتون تنگ مشکی با یه شال و کفش کلاج قهوه ای پوشیده بودم و موهام و فرق از وسط باز کرده و به صورت باز ریخته بودم دورم و یه آرایش ملایم هم کرده بودم . توی میدون از تاکسی پیاده شدم . یه نگاه به دور و اطرافم کردم و ماشین هیروش و دیدم که اول خیابون جهان آرا وایستاده بود . آروم رفتم سمت ماشین و سوار شدم .
- سلام . خوبی ؟
نگاش کردم . دیدم حرف نمی زنه و در حالی که یه دستش و گذاشته رو فرمون و دست دیگه اش رو پشتی صندلی من گذاشته ، با خونسردی زل زده به صورتم و داره نگام میکنه . منم یکم نگاش کردم که دیدم ، نه ، خبری از جواب نیست . ابروم و بالا انداختم و گفتم :
- چی شده ؟ از ناهار دادن پشیمون شدی ؟
اونم ابرویی بالا انداخت و گفت :
- نه . تا الان داشتم فکر می کردم اینجا که با خونتون 1 دقیقه با ماشین راهه واسه چی انقدر دیر کردی ولی الان که دیدمت فهمیدم واسه چی دیر کردی
با تعجب نگاش کردم و گفتم :
- واسه چی دیر کردم ؟
- فکر کنم یه ساعتی جلوی آینه بودی نه ؟ من همین جوری هم قبولت دارم به خدا .
اخم کردم و دست به سینه نشستم و گفتم :
- نه خیر . آرایش من خیلی هم ملایم . من خودم خوشگل هستم و احتیاجی به آرایش زیاد هم ندارم . قبول داشتن و نداشتن تو هم اصلا واسم اهمیت نداره .
شیطون نگام کرد و کمربندش و بست و گفت :
- اون که بلـــــــه . خوب خانم خوشگل کمربندت و ببند که بریم
کمربندم و بستم و با حرص گفتم :
- اینجوری به من نگو .
خندید و گفت :
- به من چه خودت الان گفتی خوشگلی
- حالا من گفتم ولی تو نگو .
زیر چشمی یه نگاه به تیپش کردم . یه بلیز پاییزه سفید و آبی تنش کرده بود با شلوار کتون طوسی رنگ . مثل همیشه خوش تیپ
حالا بگو چی کارم داشتی ؟
- دختر خوب نیست اینقدر فضول باشه . یکم تحمل کنی میفهمی .
- من فضول نیستم
سرش و تکون داد و گفت :
- بله . اصلاح میکنم . کنجکاوی
دست به سینه نشستم و از پنجره بیرون و نگاه کردم و حرفی نزدم دیگه . اونم بدون حرف رانندگی می کرد . داشت می رفت سمت غرب تهران . داشتم از فضولی میمردم ولی واسه این که باز تیکه بارم نکنه حرفی نزدم . جلوی یه خونه تو شهرک ژاندارمری نگه داشت و ماشین و خاموش کرد . داشتم با تعجب به دور و اطرافم نگاه می کردم . دیگه نتوستم جلوی خودم و بگیرم و پرسیدم :
- اینجا چیکار میکنی ؟
بدون این که جوابم و بده موبایلش و برداشت و یه تماس گرفت و گفت :
- من جلوی خونتونم . بیا .
بعد بدون این که جواب من و بده از ماشین پیاده شد . واقعا دیگه حرصم و در آورده بود . چرا حرف نمیزد ؟ بعد از چند لحظه در خونه باز شد و یه پسر هم سن و سال هیروش با یه موتور اومد بیرون .
چشمم که به موتور افتاد یه لبخند گشاد اومد رو لبم . خوش به حالش موتور داره . چقدر موتورش خوشگل. از این موتور جدیدا که حتی اسمشم نمی دونستم به رنگ مشکی .
پسره موتور و گذاشت جلوی ماشین و یکم با هیروش حرف زد و بعد باهاش دست داد و رفت تو خونه .
هیروش اومد سمت ماشین و در طرف من و باز کرد و گفت :
- پیاده شو
با تعجب گفتم :
- واسه چی ؟؟!!
با اخم ساختگی نگام کرد و گفت :
- چقدر حرف می زنی دختر . با من بحث نکن . پیاده شو . کیفتم بذار تو ماشین زیر صندلی
کیفم و گذاشتم زیر صندلی و با بهت پیاده شدم . اونم در ماشین و قفل کرد و رفت سمت موتور و یکی از کلاه های رو موتور برداشت و گرفت طرف من و گفت :
- بیا این واسه تو
با تعجب به هیروش و موتور نگاه کردم و گفتم :
- میخوای موتور سواری کنیم ؟
سرش و تکون داد و با خنده گفت :
- می خوام یکی از فانتزی هات و برآورده کنم
دستام و به هم کوبیدم و گفتم :
- آخ جون ، باورم نمی شه . از کجا آوردی این موتورو ؟
همون جوری که داشت با لذت به هیجان من نگاه می کرد . کلاه و داد دستم و کلاه خودشم گذاشت رو سرش و نشست رو موتور و گفت :
- برای همین دوستم بود که الان دیدی . من چون موتور سوار نمی شم ،خودم موتور ندارم .
بعد شیشه جلوی کلاه و آورد پایین و گفت :
- چرا داری استخاره می کنی بیا دیگه .
خندیدم و شالم و دور سرم سفت بستم و کلاه به سختی گذاشتم رو سرم اومدم سوار بشم که یکدفعه یادم افتاد که ای وای من ، الان باید پشت هیروش بشینم ؟ من که روم نمی شه که بخوام بچسبم بهش . دوباره شیشه کلاه و بالا داد و گفت :
- پس چرا نمی یای ؟ میترسی ؟
چی می گفتم ؟ می گفتم روم نمی شه پشتت بشینم ؟ خیلی ضایع بود . اون به خاطر من به دوستش رو انداخته و و ازش موتور گرفته . حالا من دارم ناز می کنم ؟ آروم رفتم سمتش . دستش و واسه کمک به من دراز کرد . با تردید دستم و گذاشتم تو دستش . توی گرمای دستش ، سردی دستام بیشتر خودش و نشون میداد . حالا خوبه کلاه سرم بود چون احساس می کردم صورتم از هیجان و خجالت داره آتیش می گیره . پام و گذاشتم رو موتور و اون یکی دستمم گذاشت رو شونه اش و با بیشترین فاصله ازش سوار شدم . ولی صندلیش شیبدار بود و احساس می کردم دارم لیز میخور سمتش .
برگشت و یه نگاه به من و یه نگاه به فاصله بینمون انداخت ولی حرفی نزد . موتور روشن کرد و حرکت کرد . گوشه های لباسش و جوری که با بدنش تماسی نداشته باشه گرفتم . اول با سرعت کم حرکت کرد تا به بزرگراه رسید . اون وقت روز بزرگراه خیلی خلوت بود . یکم که گذشت سرعت موتور و بیشتر کرد ، جوری که احساس می کردم الان از موتور پرت میشم پایین .
وقتی که از دو سه تا ماشین هم الیی کشید از ترس و هیجان داشتم سکته میکردم . فوری دستم و انداختم دور کمرش و محکم گرفتمش . تو این سرعت به تنها چیزی که فکر نمی کردم خجالت بود
قسمت پنجم
اونم تا حرکت من و دید نامردی نکرد و سرعت موتور و زیادتر کرد . انقدر تند می رفت که انگار تو آسمونا بودم . از زور هیجان و ترس جیغ بلندی کشیدم . خیلی باحال بود. یکم سرش و چرخوند سمتم و بلند داد زد :
- خوش میگذره ؟ خوبه ؟
خندیدم و گفتم :
- آره خیلی خوبه
بعد از کلی خیابون گردی برگشتیم سر جای اولمون و دوباره کنار ماشین وایستاد . دوباره دستم و گذاشتم رو شونش و پیاده شدم که یکم سرم گیج رفت . دستم و گرفتم به موتور که فهمید و فوری از موتو پیاده شد و کلاهش و برداشت و با نگرانی گفت :
- حالت خوبه مانوش ؟
سرم و تکون دادم و گفتم :
- آره خوبم . یکم فشارم اومده پایین فکر کنم . از هیجان زیاد .
آروم کلاه و از سرم برداشتم و دادم دستش . داشت هنوز با نگرانی نگام میکرد . کلاه و ازم گرفت و گذاشت رو موتور و دسش و آورد سمت صورتم که ناخودآگاه یکم خودم و عقب کشیدم . فهمید . این و از ابروهاش که تو هم گره خورد فهمیدم . ولی به روی خوش نیاورد .
دسشو آورد جلوتر و از کنار گوشم رد کرد . منم داشتم با تعجب نگاش می کردم بعد بدون این که نگام کنه گوشه های شالم و گرفت و انداخت رو سرم . ای بمیری مانوش شالت افتاده بود . ضایع شدی ؟ چی فکر کرده بودی پیش خودت ؟ اومد دستش و بکشه عقب که چشماش تو چشمام قفل شد . چشماش خیلی دلخور بود . این حقش نبود .بعد از این همه خوبی ، این حرکت من بی انصافی بود . ناخودآگاه یه الیه اشک چشمام و گرفت و بدون این که دست خودم باشه یه قطره اشک از چشمام اومد پایین . آروم لب زدم :
- ببخشید
با انگشت شصتش اشکم و پاک کرد و آروم گفت :
- هیــــــــــس . آروم باش . دیگه دلم نمی خواد اشکات و ببینم . هیچ وقت .
بعد خندید و با انگشت یه ضربه آروم به بینیم زد و گفت :
- نازک نارنجی .
بعد فوری ازم فاصه گرفت و کلافه یه دستی تو موهاش کشید و موبایلش و در آورد و مشغول شماره گرفتن شد .
جلوی یه رستوران سنتی نگه داشت و گفت :
- من هوس دیزی کردم . تو دوست داری ؟ اگه دوست نداری بریم یه رستوران دیگه؟
- نه منم دوست دارم اتفاقا خیلی وقته که نخوردم . بریم
فضای رستوران خیلی سنتی و قشنگ بود . یه حوض بزرگ وسط رستوران بود که توش سه تا فوراه خیلی خوشگل داشت . یه تخت نزدیک حوض انتخاب کردیم و نشستتیم . هیروش غذا رو سفارش داد . نشسته بودم رو تخت و زل زده بودم به حوض و فواره هاش که موبایلم زنگ زد .
نگاه کردم . امیر علی بود نمی خواستم جلوی هیروش باهاش حرف بزنم . حوصله نداشتم که دوباره شروع کنه از امیر علی تعریف کردن و این که پسر خوبیه و از این حرفا . ولی اگه جواب نمی دادم هم ضایع بود . فکر می کرد کی بوده که جلوش حرف نزدم . گوشی تو دستم بود و داشت زنگ می خورد و منم تو فکر بودم که قطع شد . سرم و بلند کردم دیدم هیروش چشماش و ریز کرده و داره با دقت نگام میکنه . هول شدم . اومدم گوشی رو بذارم رو سایلنت و بذارم تو کیفم که دوباره شروع کرد به زنگ خوردن .اه لعنتی
اگه دیر جواب میدادم دیگه حسابی مشکوک می شد . دستم رفت رو صفحه گوشی و جواب دادم
- الو سلام
- سلام مانوش خوبی ؟
- مرسی . ممنون . تو خوبی ؟
- خوبم . چند روز دانشگاه ندیدمت . خبری ازت نیست . سر کلاسها میای ؟
یه نگاه به هیروش کردم که به ظاهر داشت با موبایلش کار می کرد ولی مطمئن بودم همه حواسش به حرفای منه . با الو الو گفتنای امیر علی به خودم اومدم و جواب دادم .
- بعضی از کلاسها رو که میشد با استادها صحبت کردم و جابه جا کردم و با شادی میام . شاید به این خاطر ندیدیم . کاری داشتی ؟
یکم مکث کرد و بعد از چند لحظه گفت :
- نه کار خاصی نداشتم . فقط .... فقط ... چند وقته ندیدمت ، دلم ... دلم .... واست تنگ شده بود .
یه آن انگار گر گرفتم .به سختی یه نفس عمیق کشیدم که حالم جا بیاد و به اعتراض گفتم :
- امیــــر علــــــــــــی !!!
تا این حرف و زدم هیروش سرش و فوری بلند کرد . با تعجب نگام کرد . تو چشماش پر بود از تعجب !!! ولی یه آن احساس کردم که رنگ چشماش تیره تر شد و فکر کنم ... فکر کنم ... رگه هایی از عصبانیت گرفت . نه حتما اشتباه میکنم . چرا باید عصبانی باشه ؟!!! پس این چی بود تو نگاهش ؟ !!! این ابروهای گره خورده برای چی بود ؟!!!
در حال تجزیه و تحلیل رنگ نگاه هیروش بودم نمیدونم چه مدت بود که بهش زل زده بودم که با جانـــم گفتن امیر علی واقعا هنگ کردم و بدون این که حواسم به هیروشی که کنارم نشسته بود باشه مثل همیشه فوری با حرص گفتم :
- صد بار گفتم به من نگو جانم .
تا این و گفتم تازه فهمیدم چی گفتم و فوری ساکت شدم . مثال میخواستم جلوی هیروش حرف نزنم حالا ببین چه گندی زدم من . دیگه روم نمی شد به هیروش نگاه کنم . امیر علی خندید و گفت :
- تو هزار بارم بگی من باز میگم . پس عادت کن . فردا می تونیم با هم ناهار بریم بیرون ؟
اصلا نمی تونستم رو حرفای امیر علی تمرکز کنم . نمی خواستم الکی امیدوارش کنم . همون جوری که نگاهم به دست مشت شده هیروش بود گفتم :
- نه نمی تونم .
- چرا ؟!!
واسه چراش جواب داشتم ولی نمی خواستم جلوی هیروش حرفی بزنم . نمی خواستم جلوی یه نفر دیگه غرورش و خدشه دار کنم . حتی اگه امیر علی از بودن هیروش در کنارم خبر نداشت . به همین خاطر حرفی نزدم .اونم وقتی دید که جوابش و نمی دم نفس عمیقی کشید و گفت :
- فردا که میای دانشگاه آره ؟
- آره ساعت 18 کلاس دارم
- باشه پس فردا می بینمت . اون موقع حرف میزنیم . مواظب خودت باش .
- خداحافظ
- خداحافظ
گوشی و قطع کردم . سعی کردم به روی خودم نیارم و خیلی عادی رفتار کنم . من کاری نکرده بودم که بخوام به خاطرش خجالت بکشم
یه نگاه بهش کردم . دستش و گذاشته بود رو زانوش و زل زده بود به فواره ها و اخماش تو هم بود . نمیدونستم چی بگم که این جو عوض بشه . همون موقع غذا رو آوردن و چیدن رو تخت . بدون حرف مشغول آماده کردن دیزی شد . این چرا اینجوری شد ؟!!! اصلا درکش نمی کردم . حرصم در اومد . من کاری نکردم که اون بخواد واسه من قیافه بگیره . اومدم ظرفم و بردارم و واسه خودم غذا بکشم که دستش و رو دستم گذاشت و گفت :
- تو دست نزن . داغه می سوزی .
دستم و بدون حرف کشیدم . اونم آب آبگوشت و واسم ریخت تو کاسه و شروع کرد به کوبیدن گوشت واسم . با این که قیافه گرفته بود ولی بازم حواسش بهم بود و مواظبم بود .
بدون اینکه حواسم باشه زل زده بودم بهش . با اون تیپ و ابروهای گره خوردش خیلی با ابهت و بامزه شده بود ، از فکری که یکدفعه اومد تو سرم خندم گرفت . کارش تموم شد و ظرف و گذاشت جلوم که چشمش به لبای خندونم افتاد و ابروهاش بیشتر تو هم گره خورد و گفت :
- به چی می خندی بچه ؟
سرم و انداختم پایین و سعی کردم دیگه نخندم ولی نشد به همین خاطر بدون این که سرم و بلند کنم ، گفتم :
- هیچی
- آدم به هیچی که نمی خنده . بگو
سرم و بلند کردم و گفتم :
- هیچی یاد فیلم گنج قارون افتادم که فردین داشت آبگوشت میخورد . فقط یه پیاز کم داری
با این که اخماش از هم باز شد و یه لبخند اومد رو لبش ولی هنوز قیافش جدی بود . یکدفعه نوک بینیم و کشید و گفت :
- حالا دیگه ما شدیم علی بی غم آره ؟ مگه من با تو شوخی دارم ؟
خندیدم و بینیم و چسبیدم و گفتم :
- اوی چی کار میکنی ؟ کلی خرج این دماغ کردما
خندید و دوباره هیروش شد همون هیروش همیشگی و من یه نفس راحت کشیدم . بعد از خوردن ناهار و چایی ، من و رسوند سر کوچه .نمی دونم چرا سرم داشت از درد منفجر میشد . یه نگاه بهم کرد و گفت :
- چی شده مانوش حالت خوبه ؟
- آره فقط یکم سرم درد میکنه . یکم بخوابم خوب میشم .
- می خوای بریم دکتر ؟
- نه بابا . مگه آدم واسه یه سر درد ساده میره دکتر . خودش خوب میشه زود .
- مطمئنی ؟
- آره .
موبایلم و گذاشتم تو کیفم و آروم گفتم :
- مرسی هیروش خیلی امروز خوش گذشت . به خاطر موتور هم ممنون . مرسی به فکرم بودی
نگام کرد و آروم گفت :
- من همیشه به ....
بعد بدون این که حرفش و تموم کنه دستی به موهاش کشید و گفت :
- به من هم خوش گذشت
بعد یه چشمک زد و گفت :
- مرسی که امروز گذاشتی غذا از گلوم پایین بره و خوش اخلاق بودی
چپ چپ نگاش کردم و گفتم :
- هیــــــــــروش
خندید و حرفی نزد . در و باز کردم و گفتم :
- بازم ممنون . خداحافظ
اونم چشماش و آروم باز و بسته کرد و گفت :
- خداحافظ
شب موقع خواب داشتم به امیر علی و تصمیم که می خواستم بگیرم فکر میکردم . هر چی فکر می کردم بیشتر به این نتیجه می رسیدم که نمی تونم بهش جواب مثبت بدم . با این که امیر علی کیس مناسبی بود ولی من عالقه ای بهش نداشتم . من سنی نداشتم . هنوز فرصت ازدواجی که دلخواهم باشه رو داشتم . نمی خواستم برای دومین بار تو زندگیم اشتباه کنم . با این فکر که فردا حتما جوابم و به امیر علی بدم خوابیدم .
صبح خواب موندم ناجور . بدون این که خودم و تو آینه نگاه کنم حاضر شدم و خودم با آخرین سرعت ممکن به دانشگاه رسوندم . تا ساعت 28/1 سر کلاس بودم . بعد از تموم شدن کلاس همون جوری که با شادی حرف می زدم از کلاس بیرون اومدم و امیر علی و دیدم که جلوی در کلاس وایستاده و یه پاش و زده به دیوار و سرش و انداخته بود پایین و زل زده بود به کفشش .
شادی هم دیدش و گفت :
- می خوای چیکار کنی مانوش ؟
- می رم باهاش حرف می زنم . این وضعیت و دوست ندارم . دلم نمی خواد کسی و اذیت کنم
- باشه ، پس من می رم خونه بعدا می بینمت .
- باشه شب بهت زنگ می زنم . خداحافظ .
به نفس عمیق کشیدم و یه نگاه به جایی که وایستاده بود انداختم . دیدمش که داشت با لبخند نگام میکرد . رفتم سمتش و گفتم :
- سلام خوبی ؟
- سلام خوبم تو خوبی ؟
- مرسی . اینجا چی کار میکنی ؟
- دستاش و کرد تو جیبش و گفت :
- دیروز گفتم که امروز میام ببینمت .
از یادآوری حرفی که دیروز زد و این که دلش واسم تنگ شده ، خجالت کشیدم و سرم و انداختم پایین و کیفم و رو شونه ام جا به جا کردم و گفتم :
- باید با هم حرف بزنیم
با نگرانی نگام کرد و گفت :
- اتفاقی افتاده ؟
یه نفس عمیق کشیدم و زیر چشمی به راهرو نگاه کردم و گفتم :
- نه ، ولی اینجا نمیشه حرف زد .
- پس بیا ناهار بریم بیرون
- نه . ناهار نمیام
- چرا نه ؟ مگه نمی خوای باهام حرف بزنی ؟ الانم که ظهره . هم ناهار می خوریم هم حرف می زنیم .
یکم فکر کردم و گفتم :
- باشه ، پس تو برو تو پارکینگ ، من باید از یکی از بچه ها جزوه بگیرم بعد میام .
یه چشمک زد و گفت :
- اصلا دروغ گوی خوبی نیستی . باشه من میرم ، تو بعد از من بیا .
خندیدم و گفتم :
- حالا بد من نمیتونم دروغ بگم ؟ حوصله ندارم تو دانشگاه واسمون حرف در بیارن .
خندید و دست تکون داد و رفت . بعد از رفتنش ، رفتم تو سرویس بهداشتی و یکم به سر و وضعم رسیدم و یه آرایش خیلی ملایم کردم و رفتم تو پارکینگ . همین که نشستم تو ماشین گفتم :
- ببخشید منتظرت گذاشتم
دیدم حرفی نمی زنه و فقط با خنده نگام می کنه . با تعجب نگاش کردم و گفتم :
- چی شده ؟ به چی داری می خندی ؟
دستش و گذاشت پشت صندلیم و همون جوری که داشت با چشمای خندون نگام می کرد ، گفت :
- صبح خواب مونده بودی ؟
با بهت نگاش کردم و گفتم :
- آره ، تو از کجا فهمیدی ؟
خندید و ماشین و روشن کرد و از پارک اومد بیرون و گفت :
- آخه قیافت تا 18 دقیقه پیش مثل کوچولو هایی بود که تازه از خواب بیدار شدن ولی الان ...
بعد یه نگاه بهم کرد و یه سوت ممتد زد و خندید
بی شعور داشت اشاره میکرد به آرایشی که کردم ، این بشر آدم نمی شد . با حرص گفتم :
- منظور ؟ حالا خوبه من هیچ وقت زیاد آرایش نمی کنم و احتیاجی هم به لوازم آرایش زیاد ندارم .
سرش و تکون داد و گفت :
- آره آره . این و که همه دخترا میگن . البته این و نگن چی بگن ؟ !!!
با حرص گفتم :
- امیـــر علــــی
- جا....
حرفش و نصفه ول کرد و دستش و محکم گذاشت رو دهنش و با ترس بهم نگاه کرد
هم خندم گرفته بود . هم نمی خواستم بخندم که پرو بشه . یکم چپ چپ نگاش کردم و بعد هم از پنجره زل زدم به بیرون . اونم تا رسیدن به رستوران حرفی نزد دیگه .
یه جای دنج میز انتخاب کردیم و نشستیم . یه نگاه به دور و اطرافم کردم . دیروز این موقع با هیروش بودم و الان با امیر علی !! اصلا از این وضعیت راضی نبودم . من دختری نبودم که هر روز با یه پسر قرار بذارم و برم بیرون . باید تکلیفم و امروز مشخص می کردم .
تا اومدم شروع کنم به مقدمه چینی موبایلم زنگ خورد . از تو کیفم بیرون آوردمش و نگاه به شمارش کردم . هیروش بود . تعجب کردم . یعنی چی کارم داشت ؟ انگار این ناهار خوردن من طلسم شده بود . از امیر علی معذرت خواستم و تلفن و جواب دادم .
- الو بفرمایید ؟
- سلام . خوبی مانوش ؟
- سلام . مرسی . تو خوبی ؟
- خوبم . کجایی ؟
- یکم مکث کردم . باید چی می گفتم ؟ می گفتم با امیر علی بیرونم ؟ نه چه دلیلی داره اون بدونه .
آروم گفتم :
- اومدم ناهار بخورم . اتفاقی افتاده ؟
بعد از چند لحظه گفت :
- نه دیروز حالت خوب نبود نگرانت شدم . گفتم زنگ بزنم حالت و بپرسم . سر دردت بهتر شد ؟
تعجب کردم . از کی تا حالا ، حال من ، واسش مهم شده ؟
آروم گفتم :
- خوبم . فشارم پایین بود . یکم استراحت کردم. خوب شدم . مرسی حالم و پرسیدی
همون موقع گارسون منو رو آورد و منتظر وایستاد تا انتخاب کنیم . امیر علی هم که دید من دارم با تلفن صحبت می کنم ، گفت :
- می تونه بره و هر وقت که خواستیم سفارش بدیم خبرش می کنیم
خیلی سعی کرد که آروم صحبت کنه اما من مطمئن بودم که هیروش صداش و شنیده . این و از سکوت سنگینی که پشت خط بود فهمیدم . مونده بودم که چی بگم که هیروش با صدایی بم و خش دار گفت :
- با امیر علی ناهار رفتی بیرون ؟
موندم که چه جوابی بدم . نه می تونستم و نه می خواستم که دروغ بگم . صداش و هم که شنیده بود . اصلا چرا باید ازش پنهون می کردم ؟ مگه خودش همیشه تشویقم نمی کرد راجع به امیر علی فکر کنم ؟ یه نفس عمیق کشیدم و گفتم :
- آره
بعد از یه مدتی که برام به اندازه یه قرن گذشت با صدای آرومی گفت :
- دوتایی با هم رفتین ؟
فقط تونستم بگم :
- آره
یه نفس عمیق کشید و گفت :
- باشه مزاحم نمی شم . ببخشید بد موقع زنگ زدم . خداحافظ
بعد بدون این که به من اجازه حرف زدن بده گوشی و قطع کرد . این چرا اینجوری کرد ؟ مبهوت داشتم به تلفن توی دستم نگاه می کردم . مگه من چی کار کرده بودم که حتی نذاشت من
خداحافظی کنم .خیلی ناراحت شدم . اصلا از کاراش سر در نمیاوردم . تو عالم خودم بودم که امیر علی منو رو گرفت سمتم و گفت :
- سفارش نمی دی مانوش ؟
یه نفس عمیق کشیدم و منو رو باز کردم و غذا رو سفارش دادم . وقتی گارسون رفت . گفت :
- چی شده مانوش ؟ چرا این قدر ناراحتی ؟
کلافه گفتم :
- نه چیزی نیست
ولی دروغ گفتم . حالم خوب نبود . یه جورایی احساس عذاب وجدان داشتم و نمی دونستم چرا . همش به فکر هیروش بودم . صداش یه جوری بود به نظرم . یه نگاه به امیر علی کردم که داشت با نگرانی نگام می کرد . یه لبخند که بیشتر شبیهه پوزخند بود زدم و تمام شهامتم و جمع کردم و گفتم :
- راستش من فکرام و کردم
دستاش و تو هم گره کرد و گذاشت رو میز و با نگرانی نگام کرد و گفت :
- خوب ؟ !!!
سرم و انداختم پایین و گفتم :
- متاسفم امیر علی . من نمی تونم .
ساکت بود و حرفی نمی زد . سرم و بلند کردم و نگاش کردم . رنگ چشماش تیره شده بود و ساکت داشت نگام میکرد . نتونستم بیشتر از این تو چشماش نگاه کنم و سرم و انداختم پایین و گفتم :
- ایراد از منه . من نمی تونم الان به زندگی مشترک فکر کنم . این فکر هم که این وسط موندی و تکلیفت معلوم نیست ، اعصاب من و خورد می کنه .
آروم گفت :
- اما من خودم خواستم که منتظرت باشم .
- می دونم ولی این درست نیست . نمی خوام الکی امیدوارت کنم . لیاقت تو بیشتر از اینه که بخوای یه زندگی بدون عشق و شروع کنی
خم شد رو میز و با صدایی گرفته گفت :
- ولی من عجله ای واسه جواب دادنت ندارم .
- می دونم ولی اینجوری هم نمی شه . من مثل یه دوست معمولی بهت عالقه دارم ولی نمی تونم عاشقت باشم . نمیتونم زن کاملی واست باشم و یه زندگی با عشق واست درست کنم .
- ولی من انقدر بهت محبت میکنم که تو هم عاشقم بشی
- نمیتونم . این درست نیست
سرش و انداخت پایین و گفت :
- پای کسی در میونه ؟
فوری گفتم :
- نه این طور نیست
عینکش و در آورد و انداخت رو میز و چشماش و مالید و بعد هم دست به سینه نشست و زل زد بهم . زیر نگاهش معذب بودم . تاب سنگینی نگاهش و نداشتم . آروم گفت :
- خیلی دوست دارم مانوش . تا حالا تو زندگیم دختری رو اینجوری نخواستم . تا حالا واسه به دست آوردن کسی این همه صبور نبودم .
سرم و آوردم بالا و با بهت نگاش کردم. انتظار نداشتم انقدر رک حرف بزنه . وقتی نگاهم و دید گفت :
- نمی خوام حرفای تکراری بهت بزنم چون می دونم روت تاثیری نداره . نمی خوام تو رو معذب کنم ولی من بازم منتظر می مونم .
اومدم حرف بزنم که پرید وسط حرفم و گفت :
- اگه تو دوست نداری دیگه راجع به من فکر کنی مسئله ای نیست . گفتم که نمی خوام اذیتت کنم . ولی منم همین جوری که تو آمادگی نداری من و تو قلبت راه بدی ، منم این آمادگی ندارم که
تو رو به راحتی از تو قلبم بیرون کنم . هر زمانی اگه دیدی نظرت عوض شد و یا حتی احساس کردی که میتونی بهم یه فرصت بدی و عشقم و باور کردی بدون من همیشه هستم
بعد هم یه پوزخند زد و گفت :
- خدا رو چه دیدی شاید عاشقم شدی
دلم گرفت . هیچ وقت فکر نمی کردم این پسر اینقدر احساساتی باشه و اینقدر دوستم داشته باشه . از ناراحتی یه آه کشیدم و گفتم :
- بهم یه قول میدی ؟
چشماش و آروم باز و بسته کرد و گفت :
- چه قولی ؟
- اگه کسی سر راهت قرار گرفت بهش فکر کنی و فرصت و از دست ندی
نگاش رنگی از دلخوری گرفت . انگار اون یه ذره امیدی هم که داشت با این حرف من نا امید شد . بعد از چند لحظه گفت :
- باشه . قول می دم .
چشمام و بستم و یه نفس راحت کشیدم . نمی دونم شاید داشتم خودم و گول میزدم . ولی همین فکر که به خاطر من از زندگیش عقب نمی مونه واسم خیلی خوشحالی داشت . تا بعد از غذا حرف خاص نزدیم . اون دلخور بود و ناراحت . منم درکش می کردم .
تارسیدم خونه به شادی زنگ زدم . و گزارش کار دادم . اون باهام موافق نبود . می گفت باید یه فرصت دیگه به خودم بدم . ولی شادی هیچ وقت نمی تونست من و درک کنه . چون کسی تو زندگیش نبود و درک نمی کرد نبود عشق و عالقه چه جوری می تونه آدم و داغون کنه .
کلاس فردا رو پیچوندم و نرفتم . اصلا حوصله نداشتم . مامان هم فهمید یه اتفاقی افتاده ولی هر چی سعی کرد بفهمه مشکلم چیه حرفی نزدم . چون واقعا خودم هم نمی دونستم مشکلم چیه . رو تخت دراز کشیده بودم و داشتم به اتفاقهایی که تو این مدت افتاده بود فکر می کردم . به امیر علی که هیچ وقت فکر نمی کردم اینقدر دوستم داشته باشه و الان از دستم ناراحت شده بود . به دامون و عشق و عالقه من بهش و نامردی که در حقم کرد .
ولی نمی دونم چرا آخر همه فکرام می رسید به هیروش . تا به خودم می اومدم می دیدم که دارم امیر علی و دامون و با هیروش مقایسه می کنم . سعی می کردم ذهنم و منحرف کنم و به یه چیز دیگه فکر کنم ولی باز هم میدیدم برگشتم سر نقطه اول .
کلافه بودم . موبایلم و برداشتم و یه نگاه بهش کردم .نه خبری از smsبود نه میس کلا . یه چیزی این وسط درست نبود . من و این همه بی تابی ؟ نمی دونم چرا هی وسوسه می شدم که هیروش زنگ بزنم . احساس می کردم از دستم ناراحته . ولی درک نمی کردم از چی ناراحته و اصلا چرا باید ناراحتی اون واسه من مهم باشه ؟؟!!!
داشتم به اسم و شمارش تو گوشیم نگاه میکردم .دلم می خواست شمارش و بگیرم و باهاش صحبت کنم ولی عقلم بهم نهیب میزد که نباید این کار و کنم . این کار جز کوچیک کردن خودم فایده دیگه ای نداره . آخر خسته از این کشمکش بی فایده موبایلم و رو تخت پرت کردم و از اتاق بیرون رفتم و تا بعد از ظهر سعی کردم خودم و بیرون از اتاق سرگرم کنم .
کلی با مامان و مرصا نشستیم و از همه جا حرف زدیم تا بعد از ظهر که مامان و مرصا با هم رفتن بیرون تا خرید کنند ولی من که حوصله از خونه بیرون رفتن نداشتم ، موندم خونه . رو تختنم دراز کشیدم و موبایل و برداشتم که دیدم دوتا smsدارم . فوری نشستم رو تخت و smsو باز کردم و با دیدن اسم هیروش یه خنده دندون نما زدم و فوری متن و خوندم
- سلام . خوبی ؟
همین ؟ بعد از این همه انتظار فقط همین دو تا کلمه ؟ نگاه به ساعتش کردم 3 ساعت پیش زده بود . فوری smsبعدی رو باز کردم نوشته بود :
- نمی خوای جواب بدی ؟ قهری ؟
این و 8 ساعت پیش زده بود . حرصم در اومد منم مثل خودش جواب دادم .
- سلام . خوبم . تو خوبی ؟ تو اتاق نبودم .
هر چی منتظر شدم جوابی نیومد . دوباره خودم و انداختم رو تخت . چرا من امروز اینقدر کلافه ام ؟در عرض چند روز چی به سرت اومده مانوش ؟!!! اینا واقعا اثرات چند روزه یعنی ؟!!! گوشی رو دوباره انداختم رو تخت و بلند شدم تا بیام بیرون . به جهنم . جواب نده . تا امدم از اتاق برم
بیرون موبایلم شروع کرد به زنگ زدن . جوری شیرجه زدم رو تخت که صدای تخت بلند شدم و تو دلم گفتم شکست .
موبایلم و نگاه کردم . هیروش بود چند تا نفس عمیق کشیدم تا نفسم بالا بیاد بعد با خونسردی جواب دادم .
- بله بفرمایید ؟
- سلام مانوش . خوبی ؟
صداش خیلی گرفته بود . آروم گفتم :
- خوبم تو خوبی ؟
نفس عمیقی کشید و گفت :
- ای بدک نیستم . چه خبر ؟ کجایی ؟
- خونه . امروز حوصله کلاس رفتن نداشتم .
یکم ساکت شد و بعد با کنایه گفت :
- گفتم شاید با امیر علی رفتی بیرون
بچه پرو به من تیکه می ندازه ؟ سعی کردم خونسردی خودم و حفظ کنم . نفس عمیقی کشیدم و گفتم :
- نه بیرون نرفتم .
ساکت شد و حرفی نزد . جوری که فکر کردم گوشی رو قطع کرده و گفتم :
- الو ... هستی ؟
فوری گفت :
- آره هستم . مانــــــــوش
جوری گفت مانوش که احساس کردم ضربان قلبم در عرض چند ثانیه رسید به هزار . آب دهنم و قورت دادم و گفتم :
- بله ؟!!
- می خوام ببینمت .
یه مشت کوبیدم رو قلبم تا یکم آروم بگیره ، به زور فقط تونستم بگم :
- چرا ؟
بازم چند لحظه ساکت شد و بعد گفت :
- الان می تونی بیای بیرون ؟ من الان سر خیابونتون هستم
با تعجب پرسیدم :
- تو این جا چیکار میکنی ؟ اتفاقی افتاده ؟!!!
کلافه گفت :
- نه این طرفا کار داشتم . میای ؟
صداش جوری گرفته و مظلوم بود که دلم می خواست فوری با کله برم ولی نمی خواستم پیش خودش فکر کنه خبریه . یا چیزی شده که این قدر زود قبول کردم . به همین خاطر گفتم :
- ولی من نمی تونم الان بیام بیرون
- مانـــــوش
جوری با لحن التماسی گفت مانوش که قلبم ریخت . هم نگران شده بودم و هم کنجکاو که بدونم چرا این وقت روز اینجاست . یه نفس عمیق کشیدم و گفتم :
- باشه . صبر کن . میام
بعد هم بدون این که منتظر حرفی باشم ، گوشی و قطع کردم . فوری رفتم صورتم و شستم و یه نگاه تو آینه به خودم انداختم .
- آروم باش مانوش . چه خبرته دختر ؟ چرا اینقدر هول شدی ؟ دوباره داری مشکوک می زنیا . حواست هست ؟!!! بدجوری به حضورش عادت کردی . چند بار باید ضربه بخوری تا آدم بشی ؟؟ یکم غرور داشته باشه . به خودت بیا .
از حرصم یه مشت آب پاشیدم به آینه و اومدم بیرون . یه پنکیک ساده زدم و یه رژ خیلی ملایم و ریمل . موهامم محکم با کش بستم . یه شال سبز و مانتو پاییزه هم رنگش و پوشیدم و کیف و موبایلم و برداشتم و یه یاداشت هم واسه مامان گذاشتم که دارم با شادی میرم بیرون و از خونه زدم بیرون .
سر کوچه که رسیدم . دیدمش که تو ماشینش نشسته و آرنجش و گذاشته به لبه پنجره و دستش رو لبشه . یه نفس عمیق کشیدم و نقاب خونسردی و بی تفاوتی و زدم به صورتم و در و باز کردم و سوار ماشین شدم و گفتم :
- سلام
من و که دید تکیه داد به در و یه لبخند غمگین زد و گفت :
- سلام خوبی؟
- مرسی خوبم . میشه زودتر از اینجا بریم ؟ مامان بیرونه . ممکنه بیاد ببینمون .
سرش و به معنی باشه تکون داد و ماشین و روشن کرد و حرکت کرد . تو این فاصله منم زیر چشمی تیپش و ارزیابی کردم . یه بلیز چهارخونه قهوه ای با شلوار پارچه ای مشکی تنگ ، تنش بود . موهاشم مثل همیشه مدل به هم ریخته درست کرده بود . تیپش مثل همیشه خوب بود ولی قیافش خیلی در هم و کلافه بود . برعکس همیشه ته ریش هم داشت که به صورتش میومد . با صداش دست از دید زدنش برداشتم و نگاش کردم
- ببخشید مانوش که بد موقع آوردمت بیرون
- عیبی نداره نگران شدم که اتفاقی نیوفتاده باشه .
یه نگاه بهم کرد و یه پوزخند زد و گفت :
- اتفاق .... اتفاق .... تا اتفاق و تو چی ببینی ؟؟ ولی اگه اون اتفاقی که تو ذهنت ، منظورته . نه همه چی خوبه
سر در نیاوردم از حرفش و گفتم :
- نمی فهمم منظورت چیه ؟!!!
مثل همیشه که کلافه بود ، دستی به گردنش کشید و گفت :
- بیخیال اهمیتی نده . بریم یه چیزی بخوریم ؟
شونه ای بالا انداختم و گفتم :
- باشه فقط جای خیلی دوری نرو . باید زود برگردم خونه
تو کافی شاپ رو به روی هم نشسته بودیم . یه تیکه از کیکم و بریدم و خوردم ولی هیروش با چنگال فقط داشت کیک و تکه تکه می کرد و حرفی نمی زد. کلافه شده بودم . ولی نمی خواستم تحت فشار بذارمش . می خواستم اول با خودش کنار بیاد بعد حرف بزنه ببینم مشکلش چیه .
اونم تکیه داد به صندلی و تو چشمام نگاه کرد و آروم گفت :
- دیروز ناهار خوش گذشت ؟
یکم از قهوه ام و مزه کردم و گفتم :
- بد نبود . خوب بود
چرا اینقدر قرار دیروز من واسش مهم بود ؟
دستش و گذاشت رو میز و چشماش و مالید و گفت :
- کی می خوای جواب نهایی رو به امیر علی بدی ؟
خونسرد گفتم :
- جوابم و دیروز دادم بهش
فوری سرش و بلند کرد و با لکنت گفت :
- چی ... چی ... گفتی بهش ؟
یه گاه بهش کردم . از حالش سر در نمی آوردم . چشماش قرمز بود و ابروهاش هم تو هم گره خورده بود و لب پایینش و به دندون گرفته بود . چی شده هیروش ؟ چی تو رو اینقدر پریشون کرده ؟ یعنی امیر علی اینقدر واست مهمه ؟
- مانوش کجایی ؟ می گم چه جوابی بهش دادی ؟
از فکر اومدم بیرون و با تعجب گفتم :
- چرا داد می زنی سر من ؟
کلافه با دستش رو میز ضرب گرفت و گفت :
- معذرت می خوام . دست خودم نبود . خوب ، بگو ؟؟
با تعجب گفتم :
- چی باید بگم ؟؟
چشماش و از عصبانیت بست و بعد از چند لحظه باز کرد و با حرص گفت :
- مانـــــــــــوش!!!
همون جور متعجب به قیافه کلافه اش نگاه کردم و بعد از یکم فکر کردن گفتم :
- آهـــــان ، امیر علی و میگی ؟ با تو حرف نزد ؟
خیلی کوتاه و عصبی گفت :
- نه
دستم و گذاشتم زیر چونم و زل زدم به صورتش ، این پسر همه جوره جذاب بود . حتی وقتی کلافه و عصبی بود . چشمام رو اجزاء صورتش در حال گردش بود که چشمام تو چشماش قفل شد و دیدم اونم داره با دقت من و نگاه می کنه . خدایا چرا این چشما و این برق نگاه داره دلم و می لرزونه . حتی نمی تونستم نگاهم و از نگاهش بگیرم . نمی دونم چه مدت بود که به چشماش زل زده بودم که از صدای خنده دختر میز کناری به خودم اومدم و سرم و انداختم پایین و از نگاه خیره ام خجالت کشیدم . الان پیش خودش چه فکری می کنه ؟ سرم و بلند کردم و با صدایی لرزونی ، گفتم :
- گفتم نه
یکم با بهت نگام کرد و بعد دستاش و گذاشت رو میز و خم شد رو میز به طرفم و گفت :
- چی گفتی ؟!!! یه بار دیگه بگو ؟
تحویل بگیر مانوش خانم . آقا دوباره می خواد شروع کنه به موعظه کردن . یه پوزخند زدم و گفتم :
- گفتم نه ، جوابم به امیر علی منفیه .
بعد چشمام و باریک کردم و گفتم :
- ببین هیروش اگه می خوای باز باهام بحث کنی که پسر خوبیه و نباید این موقعیت و از دست بدم و از این حرفا ، باید بگم اصلا حوصله ندارم . پس شروع نکن .
یه لبخند محو نشست رو لبش و دست به سینه نشست و با چشمای شیطون نگام کرد و گفت :
- به همین خیال باش
چشمام و ریز کردم و گفتم :
- خیال چی ؟ منظورت چیه ؟
نفسش و به شدت فوت کرد بیرون و چشمکی زد و گفت :
- هیچی
بعد دستاش و به هم مالید و بحث و عوض کرد و گفت :
- من خیلی گرسنه ام مانوش . تو چیز دیگه ای نمی خوری ؟ من دلم کیک شکلاتی می خواد . از دیشب درست و حسابی چیزی نخوردم .
با تعجب به کیک روی میز اشاره کردم و گفتم :
- این و که هنوز نخوردی .
ابرویی بالا انداخت و گفت :
- نه این و دوست ندارم دیگه . دلم کیک شکلاتی می خواد .
بعد بدون توجه به اعتراض من واسه من و خودش دوباره کیک و قهوه سفارش داد . با تعجب داشتم به حرکاتش نگاه می کردم . خیلی مشکوک می زد . هر دقیقه یه حالی داشت . با آخرین سرعت ممکن کیک خودش و خورد و یه نگاه به من که مبهوت بهش نگاه می کردم کرد و گفت :
- چرا نمی خوری ؟
شونه ای بالا انداختم و گفتم :
- میل ندارم .
خیلی خونسرد دستش و دراز کرد و کیک من و هم برداشت و گفت :
- پس من می خورم . ببخشید باور کن خیلی گرسنمه.
خندم گرفت . این پسر چرا اینجوری شده ؟ انگار از قحطی اومده . بعد که کیک و تموم کرد ، یه نفس عمیق کشید و دستش و گذاشت رو شکمش و گفت :
آخیش . سیر شدم آ .
خندم گرفت ، زیر لب یه دیونه گفتم که فوری گفت :
- شنیدم
خندیدم و گفتم :
- مهم نیست . حالا با من چی کار داشتی که می خواستی من و ببینی ؟
یه دست به ته ریشش کشید و آروم گفت :
- کار خاصی نداشتم فقط می خواستم ببینمت . همین .
با تعجب نگاش کردم و گفتم :
- ولی خودت گفتی باید باهام حرف بزنی؟
لبش و به زیر دندون کشید و گفت :
- چیز مهمی نبود . مهم این بود که باعث شدی اشتها پیدا کنم .
با حرص نگاش کردم که موبایلم زنگ زد . یه نگاه به گوشی کردم . مامان بود . دستم به علامت سکوت روی لبم گذاشتم که باعث گره خوردن ابروهای هیروش شد ، اهمیتی ندادم و گوشی جواب دادم و گفتم :
- سلام
- سلام کجایی ؟ بیرونی ؟ تو که حوصله بیرون رفتن نداشتی ؟ اگه می خواستی بیرون بری ، خوب با ما میومدی .
زیر چشمی یه نگاه به هیروش کردم که دست به سینه نشسته بود و با همون ابرو های گره خورده با دقت داشت به من نگاه می کرد . دلم نمی خواست جلوی هیروش اینقدر راحت دروغ بگم ولی مجبور بودم . خودش باعث شده بود . سرم و پایین انداختم تا تمرکزم به هم نخوره و گفتم :
- شادی یه کاری داشت زنگ زد . کلی اصرار کرد . دیگه مجبور شدم برم دیگه .
- باشه ما هم داریم بر می گردیم خونه . زنگ زدم خونه نبودی نگران شدم . تو هم زودتر بیا تا هوا تاریک نشده .
- باشه . خداحافظ
قطع که کردم یه نگاه به هیروش کردم که داشت با قیافه جدی نگام میکرد . جالبه . این همه راه من و کشیده آورده بیرون و مجبورم کرده اینقدر تابلو مامان و بپیچونم که آقا اشتهاش باز بشه ؟!!! تازه داره با قیافه طلبکار هم نگام میکنه .
با همون قیافه جدی پرسید :
- کی بود ؟
یه ابروم از تعجب بالا پرید . دیگه داشت زیادی پسر خاله میشد . پوزخندی زدم و گفتم:
- فکر می کنی واقعا باید به این سوالت حواب بدم ؟
یه نفس عمیق کشید و کلافه دستی به صورتش کشید .
از جام بلند شدم و کیفم و برداشتم که با تعجب نگام کرد و گفت :
- کجا ؟!!!
- خونه
بعد هم یه اشاره به میز کردم و گفتم :
- فکر کنم به اندازه کافی اشتهات و تحریک کردم . دیگه کاری اینجا ندارم . بابت کیک و قهوه هم ممنون .
بعد بدون این که نگاش کنم از کافی شاپ اومدم بیرون .
داشتم با آخرین سرعت ممکن توی پیاده رو راه می رفتم تا به خیابون اصلی برسم و تاکسی سوار بشم که دستم با شدت کشیده شد عقب و محکم خوردم به یه نفر .
با ترس پشتم و نگاه کردم . هیروش و دیدم که در حالی که قفسه سینه اش از عصبانیت ودویدن به شدت بالا پایین می رفت داشت با چشمای عصبانی و فک منقبض شده نگام می کرد
یکم با بهت نگاش کردم ولی کم کم به خودم اومدم . چشمام رنگ عصبانیت به خودش گرفت . دستم و با شدت تکون دادم تا بازوم و از بین دستاش بیرون بکشم ولی دستش محکم تر دور بازوم پیچید .چشمام و تو چشمای قرمز شده از عصبانیتش قفل کردم و گفتم :
- چرا این جوری میکنی ؟ معلوم هست چته ؟
از بین دندونای به هم کلید شده اش گفت :
- معلوم هست داری کجا میری ؟
خونسرد تو چشماش زل زدم و گفتم :
- معلومه دارم میروم خونه . دیگه اینجا کاری ندارم
بدون توجه به حرفم . کشیدم سمت پایین خیابون و گفت :
- با من اومدی با منم بر می گردی . فهمیدی ؟
آروم جوری که تو خیابون جلب توجه نکنم گفتم :
- ولم کن هیروش . معلوم هست چی کار می کنی ؟
ولی اون بدون توجه به حرف من رفت سمت ماشین و در باز کرد و یه جورایی من و پرت کرد تو ماشن و خودشم اومد سوار شد و درم قفل کرد .
خیلی عصبانی و مضطرب بودم . یه نفس عمیق کشیدم و سعی کردم یکم خودم و کنترل کنم . دست به سینه نشستم و بی توجه بهش از پنجره بیرون و نگاه کردم . به نظرم تو این موقعیت این بهتر فکر بود تا بتونم خونسردی خودم و به دست بیارم . نگاش نمی کردم و نمی دونستم در چه حاله . ولی صدای نفسای عصبیش و میشنیدم . یکم که گذشت ، ماشین و روشن کرد و راه افتاد . جفتمون ساکت بودیم .فکر کنم اونم می خواست یکم آروم شه . این و از نفسای عمیقی که می کشید حدس میزدم . جالب اینجا بود که نگاش نمی کردم ولی همه هوش وحواسم ، جمع حرکات و رفتاراش بود .
نزدیک خونه تو یه خیابون خلوت نگه داشت و ماشین و خاموش کرد . با تعجب برگشتم سمتش و نگاش کردم که دستش و گذاشته بود رو لبش و آرنجش و تکیه داده بود به شیشه و داشت متفکر بیرون و نگاه می کرد . تو این حالت خیلی قیافش جدی و جذاب شده بود .
باز هم ضربان قلبم رفت بالا . نمی دونم چرا این قلب لامصب تازگیا اینقدر بی قراری می کرد . چرا دیدن هیروش باعث می شد دستام یخ کنه و اضطراب همه وجودم و بگیره . بغض گلوم و گرفت . نباید بذارم این اتفاق بیوفته . باید قبل از این که دیر بشه جلوی این احساس لعنتی رو بگیرم .
سعی کردم صدام و تا جایی که می تونم جدی کنم وبغض تو صدام و پس بزنم و با حالتی خونسرد بپرسم :
- چرا اینجا نگه داشتی ؟ من دیرم شده ؟ اگه من و نمی رسونی ، در و باز کن خودم می تونم برم .
با همون ژست برگشت و نگام کرد . تو چشماش پر از دلخوری بود . با نگاهش دلم ریخت پایین . واسه این که متوجه حالم نشه سرم و انداختم پایین و شروع کردم با انگشتام رو پام ضرب گرفتن که با صدای هیروش دستم بدون حرکت موند .
- مانوش حال خوبم و ازم نگیر امروز . چرا نمیذاری واسه یه روزم که شده بعد از مدتها یه نفش راحت بکشم ؟
با تعجب برگشتم سمتش و گفتم :
- من الان چیکار کردم ؟
با عصبانیت نگام کرد و گفت :
- هیچی فقط خوب بلدی حال آدم و بگیری
حرفش یه جورایی بهم برخورد . منم عصبی تر از خودش گفتم :
- باشه از این به بعد مجبور نیستی من و ببینی تا حالت گرفته بشه
عصبی داد زد
- مانـــــــوش !!!
- سر من داد نزنا
مشتش و کوبید و رو فرمون و بلند داد زد
- اه ، لعنتی
بعد کمربندش و باز کردو تکیه داد به شیشه ماشین و عصبی نگام کرد و گفت :
- داد می زنم واسه این که داری دیونه ام می کنی . من چی میگم تو چی میگی . واقعا فکر می کنی ندیدنت حالم و خوب میکنه مانوش ؟!!!
پوزخندی زدم و گفتم :
- رفتارت که اینطور نشون می ده .
با ابرو های گره خورده نگام کرد . جوری که احساس کردم نفسم داره بند میاد . یکم خودش و کشید جلو که ناخودآگاه منم خودم و عقب کشیدم جوری که به در چسبیدم ولی هنوز داغی نفس هاش رو روی صورتم حس می کردم .احساس می کردم تمام بدنم داره گر می گیره . سرم و به زور بلند کردم و نگاش کردم تا اعتراض کنم که جذبه و خشم چشماش زبونم و قفل کرد . با صدایی که توش پر از تمسخر بود گفت :
- تو از رفتار من فقط همین و میفهمی ؟ تو که اینقدر رفتار شناسیت خوبه ، دیگه از رفتارای من چی می فهمی ؟
یه نفس عمیق کشیدم که باعث شد بوی عطرش تمام بینیم و پر کنه . خوشم نمیومد فکر کنه از این دختراییم که تا یه پسر نگاشون می کنه زود دست و پاشون و گم می کنن .خیلی سخت بود زیر نگاه هیروش در حالی که گرمی نفس هاش و به صورتم می خورد و حالم و دگرگون میکرد ، خودم و کنترل کنم ولی تمام سعی ام و کردم و یه قیافه خونسرد به خودم گرفتم و گفتم :
- رفتارای تو احتیاجی به تفسیر نداره که . تو انقدر غد و از خود راضی هستی که خودت و از همه کس بالاتر می بینی و واسه دیگرون هم اصلا ارزش قائل نیستی .
رنگ چشماش تیره تر شد و زمزمه مانند گفت :
- واقعا نظرت راجع به من اینه ؟
جوابی ندادم و فقط نگاش کردم . ناراحت خودش و عقب کشید و تکیه داد به صندلیش . از حرفی که بهش زدم ناراحت بودم ولی انگار یه جورایی با خودم لج کرده بودم و تلافی لرزش دلم و داشتم از هیروش می گرفتم . زیر چشمی یه نگاه به هیروش کردم که با قیافه در هم زل زده بود به بیرون . دلم از قیافه ناراحت و در همش آتیش گرفت . بعد از چند لحظه ماشین و روشن کرد و حرکت کرد .
سکوتی بدی تو ماشین بود . می دونستم باید یه حرفی بزنم تا از دلش در بیارم ولی تصمیم واسه این کار نداشتم . شاید اینجوری بهتر بود . اگه همدیگه رو نمیدیدم منم راحت با خودم کنار میومد . یعنی می تونستم نبینمش یا .... ؟؟ حالم خوب نبود . فقط دلم می خواست زودتر از ماشین پیاده شم .احساس خفگی بهم دست داده بود . انگار یه چیزی راه نفسم و بسته بود و باعث می شد قفسه سینم سنگین بالا پایین بره .
مثل همیشه سر خیابون نگه داشت و قفل در و باز کرد . قبل از این که از ماشین پیاده شم برگشتم سمتش که دیدم هنوز با همون ژست قبلی داره بیرون و نگاه میکنه . آروم گفتم :
- مرسی من و رسوندی . قصد نداشتم ناراحتت کنم . ولی انگار این کار و کردم .
نمی دونستم چه جوری حرفم و بزنم . یکم مکث کردم و بعدگفتم :
- هیروش به خاطر همه چی ممنون . ببخشید تو این مدت اذیتت کردم .
یکدفعه عصبی برگشت نگام کرد و گفت :
- منظورت از این حرفا چیه مانوش ؟ داری خداحافظی می کنی ؟
سرم و انداختم پایین و گفتم :
- هیچی منظور خاصی نداشتم
عصبی مشتش و کوبید رو فرمون جوری که از ترس پریدم بالا و بعد عصبانی نگام کرد . انقدر چشماش قرمز بود و ابروهاش گره خورده که ترسیدم ، با صدایی که از عصبانیت دو رگه شده بود گفت:
- هر چی می خوای میگی و بعد راحت می گی منظوری نداشتم ؟مانوش داری دیونه ام میکنی ؟ منظورت از این کارا چیه ؟ چیکار کردم من که داری اینجوری باهام رفتار می کنی ؟
با لکنت گفتم :
- من ... من ...
دیدم نمی تونم . حرفی ندارم که بزنم ، یه نگاه به ساعتم کردم و گفتم :
- باید برم من . دیرم شده . مرسی من و رسوندی .خداحافظ .
در باز کردم و پیاده شدم که صدام کرد. از پنجره نگاش کردم . خم شد سمتم و گفت :
- شب زنگ می زنم با هم حرف می زنیم . باشه ؟
سرم و تکون دادم و گفتم :
- باشه . خداحافظ .
خداحافظ . مواظب خودت باش.
برگشتم و با سرعت از خیابون رد شدم و دیگه پشت سرم و هم نگاه نکردم و فوری پیچیدم تو خیابونمون . دلم بدجور گرفته بود . دلم می خواست برم یه جایی که کسی نباشه و تا می تونم داد بزنم و گریه کنم . از نظر روحی خیلی خسته بودم . خیـــــلی .
رو تخت دراز کشیده بودم و تو فکر بودم .می دونستم با هیروش خیلی بد برخورد کردم و گیر الکی دادم . انگار مخصوصا می خواستم یه کاری کنم که از دستم ناراحت بشه و بذاره واسه همیشه بره .
من خسته بودم . از چیزی که تو وجودم بود می ترسیدم . می ترسیدم دوباره وابسته بشم . هه . وابستـــــــه ؟!!!
چی داشتم واسه خودم می گفتم ؟ من به هیروش وابسته شده بودم . به بودنش . به حضور حمایتگرش . به اون نگاه پر جذبه و گیرا . من به هیروش احساس پیدا کرده بودم . دیگه واسم اون آدم سابق نبود که دلم بخواد حالش و بگیرم و سر به سرش بذارم . اعترافش تلخ بود ولی حتی بوی عطرش هم تازگیا ضربان قلبم و بالا می برد .
خدایــــــــــا !!! یعنی من هیروش و دوست دارم ؟؟
مثل دیونه ها یکدفعه زدم زیر خنده . حتی فکرش هم خنده داره . یعنی من عاشق برادر زن دامون شدم ؟ کسی که گند زد به زندگی من ؟ نـــه !!! این یه اشتباه محض بود . من دیگه توانایی این و نداشتم که یه بار دیگه ضربه بخورم . هنوز نتونسته بودم زخم قبلیم و درمان کنم . دیگه نباید به پسری اعتماد کنم . یا حداقل واسه اعتماد کردن الان زود بود .
اونم پسری مثل هیروش با این وضع مالی و تیپ و قیافه که خدا می دونه تا حالا با چند نفر بوده . نمی تونستم دوباره همه احساسم و خرج پسری کنم که می دونم موندگار نیست . اون ته تهش دنبال یه دوست دختری می گرده که یه مدت باهاش خوش باشه ، نه من....
باید همین الان جلوی احساسم و می گرفتم . ما هیچ جوره به هم ربط نداشتیم . ما کجا . اونا کجا ؟ از این همه فکر تلخ یه قطره اشک از چشمام اومد بیرون . همون موقع موبایلم شروع کرد به ویبره زدن . دست دراز کردم و از رو میز کنار تخت برداشتمش و نگاش کردم . هیروش بود .
هول شدم . اومدم فوری جواب بدم که یکدفعه یاد قراری که با خودم گذاشته بودم افتادم . با درد به اسم هیروش که روی صفحه نقش بسته بود نگاه می کردم . انقدر زنگ خورد تا قطع شد ولی من هنوز به صفحه موبایل خاموش زل زده بودم . نمی دونم چقدر به موبایل نگاه کردم که دوباره اسمش رو موبایلم نقش بست .
تصمیمم و گرفتم . یه نفس عمیق کشیدم و صدام و صاف کردم و جواب دادم .
- الو . سلام .
با صدای گرفته ای گفت :
- سلام مانوش خانم . خوبی ؟
- آره خوبم تو خوبی ؟
با صدای خش داری گفت :
- نه خوب نیستم . صدات چرا اینقدر گرفته است ؟ حالت خوبه ؟ خواب بودی ؟
دلم واسه این همه نگرانیش ضعف رفت . یه داد سر خودم زدم و تمام سعی ام و کردم که لحنم بی تفاوت باشه و گفتم :
- چرا خوب نیستی ؟
- نمی دونم . چرا جواب ندادی دفعه اول؟
خیلی کوتاه گفتم :
- تو اتاق نبودم .
- فردا کلاس داری ؟
- نه
- بیام دنبالت بریم بیرون ؟
- نه ؟
نفسش و با شدت بیرون داد و گفت :
- موضوع چیه مانوش ؟ میشه بگی چرا اخلاقت عوض شده و اینجوری حرف میزنی ؟
تمام سعی ام و کردم و باز هم با همون لحن سردم گفتم :
- من خوبم اتفاقی هم نیوفتاده .
با حرص گفت :
- مانوش من آدم بیکاری نیستم . باور کن کلی کار سرم ریخته که نمی تونم نفس بکشم . ولی انقدر کلافه و سر درگمم که حتی نمی تونم نیم ساعت یه جا بشینم چه برسه به این که بخوام حواسم و جمع کنم و کار کنم . کلافه ترم نکن مانوش . بگو مشکل چیه ؟
با حرص گفتم :
- منم همچین حالم خوب نیست . نمی خوام تو رو هم اذیت کنم . اگه تا این حد اذیتت می کنم ، بهتره دیگه با هم حرف نزنیم .
نفس زدنهای عصبیش و از پشت تلفن هم می شنیدم و دلم از حرفهای خودم آتیش می گرفت ، چه دلی داشتم که اذیتش می کردم . ولی چاره دیگه ای هم نداشتم . صدای دادش از فکر و خیال بیرون آوردم .
- مانوش ، شورش و در آوردی دیگه . بسه دیگه . یا مثل یه دختر خوب می گی چی شده یا همین الان بلند می شم میام اونجا و یه جور دیگه از زیر زبونت می کشم بیرون
ته دلم یه جورایی قند آب کردن از این جدیت و جذبه ، ولی نذاشتم رو لحن صدام اثر بذاره و با جدیت گفتم :
- من و تهدید نکن هیروش ، اصلا حوصله بحث کردن ندارم . کاری نداری ؟؟
نفسش و با شدت بیرون داد و با صدایی دورگه شده از عصبانیت گفت :
- مانوش دارم جوش میارما
پوزخندی زدم و گفتم :
- خوب جوش بیار ، مثال چیکار می کنی ؟ اصلا ما داریم به خاطر چی بحث می کنیم ؟ چه دلیلی داره که ما بخواییم با هم حرف بزنیم ؟ هیچ فکر کردی اگه وقتی که با هم هستیم یکی ما رو ببینه چی داریم بگیم ؟ هان ؟
یکم مکث کرد و بعد با صدایی آروم و دلخور گفت :