16-10-2015، 1:11
قسمت سوم
- من دیگه دیرم شده باید برم . مرسی از ناهار . ممنون . اگر ممکنه موبایل من و بدید ، باید زودتر برگردم خونه.
هر چی منتظر شدم جوابی بده ، حرفی نزد . با تعجب سرم و بلند کردم که چشمام تو چشمای جدی و ابروهای گره خورده هیروش قفل شد . انقدر چشماش جذبه داشت که حتی نمی تونستم نگاهم و از نگاهش بگیرم . بعد از چند لحظه با صدایی دو رگه گفت :
- می رسونمت .
با لکنت گفتم :
- نه ... من ... خودم ...
ولی با خشمی که چشماش گرفت لال شدم . واسه این ماست بودنم از خودم بدم اومد . ولی با این فکر که یکم دیگه تحملش کنم ، از دستش خالص می شم ، خودم و دلداری دادم و آروم کردم . بعد از اینکه صورت حساب و داد ، سوئیچ و کیف پولش و از روی میز برداشت و بلند شد و منتظر وایستاد تا من هم بلند شم .
با بی حالی بلند شدم و دنبالش راه افتادم و سوار ماشین شدم . نصف راه رفته بودیم که خم شد طرفم . نا خودآگاه خودم و به سمت در کشیدم . یه پوزخند مسخره رو لبش نقش بست . بوی عطرش بیشتر توی بینیم پیچید . بیش از حد تلخ بود . ولی من دوسش داشتم . از توی داشبورد ، گوشی موبایلم و برداشت و بی حرف داد دستم .
چشمام با دیدن گوشیم برق زد . با خوشحالی نگاش کردم ولی خاموش بود . حتما شارژش تموم شده . برگشتم سمتش و و با خوشحالی گفتم :
- مرسی . ممنونم ازت .
خونسرد گفت :
- خواهش
خیلی لجم و در میاورد . به جهنم . تموم شد دیگه . با خوشحالی به گوشیم نگاه کردم و آروم پرسیدم :
- کسی زنگ نزد ؟
یه نگاه بهم کرد و گفت :
- منتظر زنگ آدم خاصی بودی ؟
فقط منتظر سوژه است . منم با بی خیالی گفتم :
- نه . همین جوری پرسیدم .
نزدیکای خونمون بودیم . نمی خواستم تا جلوی در خونه برسونم . واسم جالب بود که بدونم آدرس خونه ما رو از کجا بلده ولی چیزی نپرسیدم . حوصله نداشتم باهاش حرف بزنم می دونستم یه چیزی جور میکنه میگه و درست و حسابی جوابم و نمیده . مهم گوشیم بود که الان تو دستم بود ....
آروم گفتم :
- اگه میشه من همین جا پیاده می شم . نمی خوام کسی ....
پرید وسط حرفم و گفت :
- سر خیابونتون پیادت می کنم .
بد اخلاق . دعوا داره با آدم .
سر خیابون نگه داشت . یه نگاه بهش کردم که تکیه داده بود به در و داشت نگام می کرد . شالم و روی سرم درست کردم و گفتم :
- بابت ناهار ممنون . مرسی که گوشیم و بهم برگردوندید .
جوابی نداد . بی ادب . در و باز کردم و پیاده شدم . تا در و بستم . شیشه رو پایین داد و صدام کرد .
- مانـــــوش
خم شدم و نگاش کردم . یکم خم شد سمتم و زل زد تو چشمام و با صدای آرومی گفت :
- از کنار همه آدما بی اهمیت رد نشو . شاید همون آدمایی که الان نسبت بهشون بی توجهی ، در آینده تو زندگیت نقش بزرگی داشته باشن .
با بهت بهش خیره شدم و گفتم :
- منظورت چیه ؟
چشمکی زد و گفت :
- هیچی
یکم نگاش کردم که یه چشمک زد و آروم لب زد :
- خداحافظ
و قبل از این که من جوابش و بدم . پاش و گذاشت رو گاز و رفت و من و تو بهت حرفش باقی گذاشت .
ترم تابستونی هم تموم شد و خدا رو شکر با اون وضعیت روحی بدی که داشتم تونستم درسام و پاس کنم .اون روز بعد از مدتها با شادی رفته بودیم خرید . شادی هم که بد پسند . وقتی رسیدم خونه ، دیگه توی پاهام حس نبود . همین که در و باز کردم ، دهنم باز موند .
مامان همه دکوراسیون خونه رو عوض کرده بود و بی حال نشسته بود رو مبل . در و بستم و آروم سلام کردم و گفتم :
- هیچ معلوم هست اینجا چه خبره ؟ نگو که همه این کارها رو خودت تنهایی کردی .
- نه مامان جان مرصا هم کمکم کرد .
حرصم گرفت . با عصبانیت گفتم :
- من که می دونم اون کار کن نیست ، صبر می کردی بیام کمکت . حالا چه عجله ای بود؟
- آخه دیر می شد . پس فردا شب دامون و پا گشا کردم . نمی رسیدم کارهام رو بکنم .
با تعجب گفتم :
- چی ؟؟!!! پاگشا ؟!!! واسه چی ؟
- چپ چپ نگام کرد و گفت :
- چرا داره مگه ؟ دیر یا زود باید دعوت می کردم دیگه .
خسته بودم . خستگی مامان و هم دیدم . این خبرم که داد ، دیگه آتیش گرفتم . احساس می کردم از عصبانیت در حال انفجارم . سعی کردم خودم و کنترل کنم و جلوی مامان داد نزنم . نفسم و با شدت دادم بیرون و گفتم :
- حالا چرا اولین نفر ما باید دعوت می کردیم ؟
- اول و آخر نداره که . گفتم تا تابستون تموم نشده بگم بیان ، خیالم راحت بشه . امروز صبح به بابات گفتم و بعد هم زنگ زدم عمه ات و مامان هلیا ، واسه پنج شنبه شب دعوتشون کردم .
خدایا همین و کم داشتم . تحمل دیدن دامون و نداشتم . همین مونده بود جلوی دامون و زنش دوال و راست بشم و ازشون پذیرایی کنم . تازه هیروشم هست . گل بود به سبزه نیز.....
همین جوری داشتم تو دلم به زمین و زمان فحش میدادم که یهو یه فکر تو ذهنم جرقه زد و چشمام برق زد . سعی کردم جلوی لبخندی که اومده بود رو لبم و بگیرم و همون جوری که مانتوم و در میاوردم گفتم :
- خوش بگذره . من که نیستم
مامان با تعجب گفت :
- تو کجایی که نیستی ؟
با خونسردی گفتم :
- کنسرت . حالا خوبه ازت اجازه گرفته بودم .
مامان با ابروهای گره خورده گفت :
- نگفته بودی پنج شنبه است
- خودمم امروز فهمیدم .گفتم که شادی واسم بلیط گرفته
- حالا نرو . چی میشه ؟ من که دست تنها نمی تونم .
- مامان جان مگه میشه ؟ کلی پول دادم واسه بلیط . کلی دلم و صابون زدم . من قول میدم همه کارها رو بکنم ، بعد برم
خلاصه بعد از کلی کلنجار رفتن با مامان که می گفت زشته . عمه ناراحت می شه و این حرفا . با بی میلی راضی شد که برم .
یه لبخند پیروزمندانه اومد رو لبم و فوری رفتم تو اتاق تا با شادی هماهنگ کنم . شانس که ندارم یه وقت تابلو میشه . کنسرت هفته دیگه بود . به جهنم ، کنسرت و بی خیال .مهم این بود که شب مهمونی خونه نباشم و مهمونی رو رد کنم ...
واقعا دیدن دامون و زنش ، الان خارج از توانم بود . این دو روز و خونه موندم و همه جوره کمک مامان کردم . روز پنج شنبه هم ، حتی ساالد و دسرم درست کردم و همه چیز و آماده کردم ولی مامان و مرصا هنوز از دستم ناراحت بودن . بعدا از دلشون در میاوردم .
شب با شادی داشتیم تو سر و کله هم می زدیم . داشت فحشم می داد که هفته دیگه می خوام چیکار کنم ، کنسرت و از دست می دم . ولی واسم اهمیتی نداشت . مهم واسم امشب بود که به خیر گذشته بود . شادی می گفت کارم اشتباه و تا ابد نمی تونم ازش فرار کنم . خودم هم می دونستم ولی اون جای من نبود . نمی تونست حس و حال و احساس من و درک کنه .
قرار بود شب خونه شادی اینا بمونم .
یه جوری مریم جون ، مامان شادی رو هم پیچونده بودیم تا به مامان نگه کنسرتی در کار نبوده .چون قرار بود همه با هم بریم کنسرت . نمی دونم اگه شادی و نداشتم چی کار می کردم . شادی واسم خیلی ارزش داشت . یه جورایی سنگ صبورم بود . الان تازه می فهمیدم اون دامون و بهتر از شناخته بود .اون زود فهمید دامون آدم بیخودیه . ولی من نفهمیدم .
رو تخت دراز کشیده بودم . شادی هم رفته بود تا میوه بیاره که واسم smsاومد . شماره نا آشنا بود . تعجب کردم . متن smsو که خوندم ، تعجبم بیشتر شد .
- چرا خونه نموندی ؟ کجا رفتی ؟
یعنی کی می تونست باشه ؟ نمی دونستم جواب بدم یا ندم . آخر طاقت نیاوردم و با شک و تردید زدم :
شما ؟
بعد از چند لحظه جواب اومد
هیروش
انقدر تعجب کردم که فوری نشستم رو تخت . هیروش چرا به من smsزده ؟ نمی دونستم چی کار کنم ؟
واسش زدم
- شماره من و از کجا آوردی ؟
یه آیکن عصبانی هم گذاشتم آخرش
ماشااله سرعت تایپشم بالا بود . فوری جواب داد
- من امکان نداره چیزی رو بخوام و به دست نیارم . این جواب سوال من بود ؟
عجب آدمیه . طلبکارم هست . فقط یه کلمه زدم :
- کنسرتم
- دقیقا کجا رفتی کنسرت ؟ خوش میگذره ؟ حالا کنسرت کی هست ؟
چشمام گرد شد . داشت بازجویی می کرد از من . اصلا به اون چه ربطی داشت که من کجا بودم ؟ فوری جواب دادم
- باید جواب بدم ؟ فکر نمی کنم مجبور باشم به شما توضیح بدم .
با جوابی که داد دهنم باز موند .
- آخه واسم جالب بود که امشب تو تهران کنسرتی نیست . اونم شب وفات امام .
دهنم باز موند . یکم که گذشت به خودم اومدم . محکم مشتم و رو تخت کوبیدم و گفتم :
- لعنتی . لعنتـــــــی . شانس گند منه .حالا هر شب میالد کنسرت بود . همین امشب ....
همون موقع شادی اومد تو اتاق و با دیدن قیافه من ترسید و گفت :
- چی شده ؟ چرا داد می زنی ؟
موبایلم و گرفتم طرفش و گفتم :
- بخون اینا رو می فهمی
فوری ظرف میوه رو رو زمین گذاشت و موبایل و از گرفت و خیلی سریع smsها رو خوند و گفت :
- وا به اون چه ربطی داره ؟
- نمی دونم واال . از دست خواهرش کم کشیدم . حالا این داره اعصاب من و خورد می کنه .
شونه ای بالا انداخت و گفت :
- این مشکوک می زنه . ولش کن . محلش نده .
با ترس گفتم :
- شادی نکنه به مامان اینا بگه
فوری گفت :
- نه بابا مگه بچه است ؟؟!!
ولی از چشماش می خوندم که اونم به حرفی که می زنه مطمئن نیست .
بعد از چند لحظه بازم smsاومد واسم . دیگه می ترسیدم باز کنم . دوتایی با شادی افتادیم رو گوشی و من با دست لرزون بازش کردم .
- مامانت بیش از حد ساده است . ولی متاسفانه یا خوشبختانه من اینجوری نیستم . واسه فرار کردن باید بهانه بهتری میاوردی .
یه نگاه به شادی کردم . اونم داشت با تعجب نگام می کرد. شادی آروم گفت :
- این خطریه . جوری حرف نزن که بفهمه ترسیدی . با دست لرزون زدم :
- چرا باید فرار کنم ؟واقعا فکر کردی انقدر واسه من مهم هستین که بخوام ازتون فرار کنم ؟
بعد از تایید شادی smsفرستادم
با جوابی که داد لبخند پیروزی از رو لبم رفت .
- خدا رو چه دیدی شاید یه روز واست خیلی مهم شدم .
کلافه موهام و با دست کشیدم عقب و بعد از یکم فکر کردن زدم .
- بهتره راجع به چیزهای محال حرف نزنیم . در ضمن فکر نمی کنید درست نیست آدم جایی که مهمونی میره ،دائم موبایل دستش باشه و smsبازی کنه ؟
شادی با حرص گفت :
- احمق این چی بود آخه زدی
کلافه گفتم :
- ولم کن شادی . گفتم شاید اینجوری خجالت بکشه و حرف نزنه دیگه
با ویبره گوشیم فوری متن پیام و باز کردم
- وقتی که کسی که به خاطرش رفتم مهمونی فرار کرده ، مجبورم باهاش smsبازی کنم دیگه
یعنی چی ؟ به خاطر من اومده مهمونی ؟ شادی هم داشت با تعجب نگام می کرد .
خیلی رو داشت بعد از اون بازی که به خاطر موبایلم با من کرد ، اومده به من میگه به خاطر تو اومدم مهمونی ؟ با حرص نوشتم :
- حوصله ات سر رفته ؟ کسی نیست سر به سرش بذاری و اذیتش کنی ؟ به خاطر همین ناراحتی ؟
- آی گفتی . نمی دونی وقتی حرص می خوری و عصبانی میشی چقدر قیافت با نمک می شه . دلم تنگ شده واسه اون حالتت .
با عجز به شادی نگاه کردم و گفتم :
- شادی این چی میگه ؟
شادی هم با بهت گفت :
- نمی دونم به خدا . نکنه چشمش تو رو گرفته ؟
- آره . همین یکی و کم دارم . پسره از قیافش معلومه هفت خطه و کلی دوست دختر داره . صد سال می خوام پسری از اون خانواده من و دوست نداشته باشه .
شادی شونه ای بالا انداخت و رفت تو فکر
عصبانی بودم . خیلی عصبانی بودم . به اندازه کافی تو زندگیم بازی خورده بودم . دیگه طاقت و تحمل نداشتم بازیچه یه پسر از خود راضی و از خود متشکر بشم .
من عاشق دامون بودم . واسه همین چشم بسته رفتم جلو . ولی الان بعد از اون همه دروغ ، بزرگ شده بودم . اجازه نمیدادم کسی با احساساتم بازی کنه .خواستم موبایلم و خاموش کنم ولی نتونستن بدون جواب دادن بهش این کار و کنم . با حرص نوشتم :
- شرمنده . بهتره دنبال یه اسباب بازی دیگه ای باشی واسه تفریح کردن . راستی حواسم نبود وسایلم و کامل جمع کنم که جلوی دستت نباشه . خودت دیگه به رسم مهمون بودن ، دست به چیزی نزن . حوصله ندارم یه هفته علاف باشم واسه پس گرفتنش
انقدر smsام طوالنی بود نمی رفت . با کلی تلاش فرستادمش . بعد هم بدون این که منتظر جواب بمونم گوشیم و خاموش کردم و انداختمش پایین تخت
شادی آروم گفت :
- به نظرت خیلی تند نرفتی ؟
با عصبانیت گفتم :
- نه . حقش بود . بچه سوسول . فکر کرده بچه ام
اون شب تا صبح با شادی حرف زدیم . از همه چی . ولی آخر همه بحث ها می رسید به هیروش و حرفاش . چون شب دیر خوابیده بودم . تا نزدیکای ظهر با شادی خوابیدیم . بعد از خوردن به اصطالح صبحانه و خداحافظی از مریم جون و شادی رفتم خونه .
مامان داشت جارو برقی می کشید . من و که دید خیلی عادی راجع به دیشب پرسید . فهمیدم هیروش حرفی نزده . از این بابت خیلی خوشحال بودم .
تا یه ساعت مامان و مرصا راجع به دیشب تعریف میکردن . 10% تعریف ها هم راجع به عروس جدید و خانواده خیلی خوبش و هیروش و خوش اخلاقیش و مودب بودنش بود . به ظاهر با آرامش داشتم گوش می دادم ولی دلم خون بود .ولی با حرفی که مامان زد ، دیگه حتی نتونستم ظاهر خونسردم و حفظ کنم و واقعا جوش آوردم .
- یعنی چی مامان من ؟ ما با اونا چه صنمی داریم که بخوایم با هم بریم شمال ؟
مامان با تعجب نگام کرد و گفت:
- وا این چه طرز حرف زدنه ؟ آقای رادفر یه زمین خریده شمال که می خوان توش ویلا سازی کنن ، دیشب همین جوری بحثش پیش اومد ، که آقای رادفر پیشنهاد داد بابات بیاد زمین و ببینه و نظر بده . اگر به توافق رسیدن ، شرکت بابات اینا کار و قبول کنه
با تعجب گفتم :
- یعنی چی ؟ چرا همچین پیشنهادی رو باید به بابا بده ؟ اونم کسی که می تونه با بزرگترین شرکتهای مهندسی کار کنه ؟
مامان کلافه گفت :
- مگه شرکت بابات اینا ، شرکت کوچیکیه ؟ خودت میدونی چه کارهایی تا الان انجام دادن !! همه پدر مادرشون و میبرن بالا ، تو همینی رو هم که داری میزنی تو سرش؟ غیر از این ، داشت میگفت به خاطر این که مسیر دور، یک نفر و می خواد که بتونه بهش اطمینان کنه .
با حرص گفتم :
- مادر من آخه من کی خدایی نکرده زدم تو سر شما . میگم حرفشون منطقی نیست . اون وقت یه شبه این اطمینان به وجود اومده ؟ آره ؟
مامان با جدیت نگام کرد و گفت :
- مانوش ، مشکل تو با این قضیه و این خانواده چیه ؟
یه آن جا خوردم . انتظار این حرف و این سوال و از مامان نداشتم . با من من گفتم :
- من مشکلی ندارم . ولی از این خانواده هم خوشم نمیاد . درک نمی کنم شما چرا اینقدر زود با این خانواده صمیمی شدین .تازه حوصله مسافرت اومدن هم ندارم.
مامان همون جوری که با چشمای ریز شده نگام می کرد گفت :
- مانوش، من و بابات بچه نیستیم . مطمئن باش اگه بابات تشخیص میداد که خانواده خوبی نیستن یا حتی اگه کوچکترین شکی داشت ، رو پیشهادشون فکر هم نمی کرد .
کلافه بودم . هر چیزی می گفتم یه چیزی جواب میداد . اشکم داشت در میومد . ولی نمی خواستم کوتاه بیام . با ناله گفتم :
- خوب بابا می خواد بره زمین و ببینه ، دیگه چرا ما راه بیوفتیم دنبالش .
- وای چقدر غر میزنی . مگه بده ؟ میریم یه آب و هوایی هم عوض می کنیم
با حرص گفتم :
- ولی من احتیاجی به آب و هوا عوض کردن ندارم . من نمیام . میرم خونه مامان بزرگ
مامان عصبانی نگام کرد و گفت :
- دیگه چی ؟ همین مونده تو رو تنها بذارم و برم مسافرت . دیشب هم که خونه نموندی و گذاشتی رفتی . اون وقت مسافرت هم نیای ؟ به نظرت اونا چه فکری میکنن؟
با التماس به مرصا نگاه کردم ولی اونم با ناراحتی نگام کرد و حرفی نزد . عصبانی رفتم تو اتاق و در و کوبیدم به هم . خدایا چرا با من این کار و می کنی ؟ هر چی من می خوام از اینا دور باشم بازم یه جوری سر راه من قرارشون میدی .
شبی که قرار بود فرداش بریم مسافرت تا صبح بیدار بودم و فکر کردم . این جوری نمیشد . به قول شادی تا کی میخواستم فرار کنم . بالاخره باید با واقعیت رو به رو می شدم . الان دیگه فکر کردن به دامون هم اشتباه بود . سعی کردم به خودم حالی کنم که آدم نامردی مثل دامون حتی ارزش فکر کردن هم نداره . می دونستم سخته .
فکر کجــــــــا . عمل کجـــــــــــــا
ولی باید به خودم و دامون ثابت می کردم که من دیگه اون دختر ساده و احساساتی قبل نیستم و فهمیدم اون چقدر آدم بی ثبات و دروغگوییه .
تازه چشمام گرم شده بود که مامان بیدارم کرد تا حاضر بشم . به سختی و با کلی غرغر بیدار شدم و همون جوری چشم بسته رفتم دوش گرفتم . حوصله آرایش کردن هم نداشتم . موهام و خشک کردم و با کش محکم بالا بستم . یه تونیک مشکی که لبه های آستینش سفید طرح دار بود
پوشیدم با یه شلوار کتون سبز تیره . یه شال سبز هم سرم کردم . وسایلم و همراه با بالشتم برداشتم و رفتم پیش مامان اینا. نمی تونستم رو بالشتی غیر از مال خودم بخوابم . خونه شادی اینا هم مثل همین داشتم .
قرار بود اول جاده هراز خانواده عمه اینا و رادفر و ببینیم . همین که نشستم تو ماشین ، بالشت و به در تکیه دادم و خوابیدم . تازه داشت چشمام گرم میشد که یاد هیروش افتادم .
انقدر حواسم به دامون بود ، هیروش و یادم رفته بود . یه لعنتی زیر لب گفتم و چشمام و بیشتر روی هم فشار دادم که خوابم بره و به چیزی فکر نکنم .
توی خواب و بیداری ، صدای عمه و بقیه رو می شنیدم ولی نمی خواستم چشمام و باز کنم تا ببینمشون . این جوری بهتره . بذار فکر کنن خوابم . تو همین فکر ها بودم که باز خوابم برد . با صدای مرصا و دستی که تکونم میداد الی چشمام و باز کردم و خواب آلود گفتم :
- چیه مرصا بذار بخوابم .
آروم گفت :
- بسه دیگه . چقدر میخوابی ؟!! بلند شو یه چیزی بخور . نگه داشتیم صبحانه بخوریم .
بالشت و گذاشتم رو صندلی و خوابیدم روش و خودم و جمع کردم رو صندلی و دوباره چشمام و بستم و گفتم :
- ولم کن . من چیزی نمی خوررم . فقط می خوام بخوابم .
اونم حرفی نزد و رفت . چند لحظه که گذشت ، دوباره داشت چشمام گرم می شد که احساس کردم یه چیزی رو صورتم راه می ره . هر چی با دستم از صورتم دورش می کردم ، فایده ای نداشت . آخر حرصم در اومد و بلند گفتم :
- اه ، لعنتی .
و با همون چشمای بسته نشستم رو صندلی ، که با شنیدن صدای خنده ، چشمام خود به خود باز شد . هیروش و دیدم که دستش و گذاشته بود رو سقف ماشین و از پنجره ماشین خم شده بود سمت من و همون جوری که با علف تو دستش بازی می کرد، با لبخند هم نگام می کرد . یه آن ترسیدم و با شدت خودم و کشیدم طرف دیگه صندلی و با اخم نگاش کردم .
عکس العمل من و که دید عینک آفتابیش و زد بالای سرش و زد زیر خنده . با عصبانیت گفتم :
- معلوم هست اینجا چیکار می کنی ؟ حالا واسه چی می خندی ؟
با شیطنت نگام کرد و گفت :
- دیدم هیچ کس نمی تونه بیدارت کنه ، من داوطلب شدم ، چقدر می خوابی تو دختر . از وقتی راه افتادیم خوابیدی .
چشمام و مالیدم و گفتم :
- حالا کس دیگه ای نبود من و بیدار کنه ؟ تو باید داوطلب می شدی ؟
یه چشمک زد و گفت :
- بده همین که چشمات و باز کردی یه پسر خوشگل و خوش تیپ و جلوی چشمات دیدی ؟
روسریم و درست کردم و از اون یکی در پیاده شدم و گفتم :
- یکم خودت و تحویل بگیر . فکر کنم مامانت زیاد قربون صدقه ات می ره ، نه ؟
خندید و گفت :
- مامانم که جای خود داره ولی خوب هم جنسات ماشااله نمی ذارن نوبت به مامانم برسه .
زیر لب گفتم :
- از خود متشکر .
چپ چپ نگاش کردم و بدون این که جوابش و بدم رفتم سمت بقیه که زیر انداز انداخته بودن و کنار رودخونه نشسته بودن . یکم که نزدیک تر رفتم ، دامون و هلیا رو دیدم که کنار هم نشسته بودن و هلیا واسه دامون لقمه گرفته بود و داشت با ناز بهش می داد .
یه آن احساس کردم قلبم دیگه نمی زنه . هم زمان چند تا احساس مختلف هجوم آوردن سمتم . ولی می دونستم دیگه دوست داشتنی تو این احساس ها وجود نداره . وقتی اون دوستم نداشت . وقتی این همه دروغ بهم گفته بود دوست داشتنم چیزی بی معنایی میشد .ولی نمی تونستم نسبت بهش بی تفاوت باشم . بغض گلوم و گرفته بود . همون موقع دامون سرش و بلند کرد و با من چشم تو چشم شد .
خدایا چه جوری تونستی این کار و با من کنی دامون ؟ چشماش یه برق خاصی داشت . ناراحتی . دلتنگی . نمی دونم .سعی کردم به خودم بیام . نه مانوش این همه با خودت تمرین نکردی که حالا با یه نگاه زود دست و پات و گم کنی . الان وقتشه که نشون بدی میتونی قوی باشی . یه نفس عمیق کشیدم و سعی کردم بغض و فرو بدم . یه لبخند نشوندم رو لبم و رفتم طرفشون .
با همه سلام و احوال پرسی کردم . بعد رفتم طرف هلیا که با دیدنم بلند شده بود و وایستاده بود . آروم رفتم سمتش ، بغلم کرد و محکم فشارم داد . نمیدونم چرا ولی من این دختر و دوست داشتم . کاری به دامون نداشتم . هلیا دختر خوبی بود . بعد که از هلیا جدا شدم ، برگشتم سمت دامون و خیلی عادی گفتم :
- خوش میگذره آقا داماد ؟
و منتظر چشم دوختم بهش . رنگ و روش پریده بود . انگار انتظار این برخورد و ازم نداشت . یه سرفه مصلحتی کرد و بعد دست انداخت دور کمر هلیا و بغلش کرد و گفت :
- مگه میشه بد باشه ؟
قلبم تیر کشید ولی لبخند رو لبم و حفظ کردم و نذاشتم دامون بفهمه و با همون لبخند گفتم :
- خوبه .
بعد پوزخندی زدم و گفتم :
- امیدوارم همیشه همین جوری باشه
مامان گفت :
- بیا بشین یه چیزی بخور . دیشبم چیزی نخوردی .
رفتم کنار مامان نشستم . از شانس گندم هیروشم اومد رو به رو نشست . یه نگاه بهش کردم . اونم داشت با جدیت نگام میکرد . تا نگاه من و خیره به خودش دید . آرومم لب زد :
- خوبی؟
سرم به معنی آره تکون دادم و تا آخر صبحانه دیگه سرم و بلند نکردم . بعد از صبحانه ، اولین نفر هم نشستم تو ماشین و تا رسیدن به مقصد چشمام و باز نکردم . خواب نبودم . ولی خیلی خسته بودم . خسته روحی .
با توقف ماشین مرصا صدام کرد و گفت :
- بلند شو مانوش . باد نکردی از بس خوابیدی ؟ رسیدیم .
از ماشین پیاده شدم . دهنم باز موند . ماشین وسط یه حیاط که البته بیشتر شبیه به باغ سرسبز، بود . پر از گل و درخت و آب نما که از وسط اون یه راه سنگفرش شده واسه ماشین بود که می رسید به ساختمون ویلایی سفید خیلی خوشگل . سبک معماریش فوق العاده بود . تو کف ویلا بودم که مرصا آروم هلم داد جلو و گفت :
- کم ضایعه بازی در بیار . ولی خودمونیم دامون افتاده تو ظرف عسل . ویلاشون که اینه ، خدا به داد خونه شون برسه .
پوزخندی زدم و گفتم :
- غیر از این فکر می کردی ؟ دامون مارموزتر از این حرفاست .
مرصا ازم جلو زد و رفت سمت ساختمون . یه نفس عمیق کشیدم و چمدونم و از روی زمین برداشتم . خیلی سنگین بود . همون جوری که داشتم به زور می بردمش یه دستی اومد و چمدون از دستم گرفت . با تعجب نگاه کردم که دیدم هیروشه . اونم بدون این که به من نگاه کنه راه افتاد رفت سمت ویلا .
بچه پرو . به جهنم ، اگه دوست داره بار بری کنه به من ربطی نداره . کلافه رفتم سمت بابا و کمکش کردم وسایل و ببریم داخل
نزدیک ساختمان که شدم از دیدن استخر بزرگی که طبقه هم کف بود و با شیشه از حیاط جدا می شد ، نا خودآگاه لبخند زدم . خیلی خوشگل بود . به زور دل کندم و رفتم داخل . محو دکوراسیون شیک اونجا بودم که با صدای مژده جون ، مامان هلیا حواسم و جمع کردم .
- عزیزم با مرصا جون برید بالا هر کدوم از اتاق ها رو که خواستید ، بردارید
دوتایی با مرصا از پله های مارپیچ کنار سالن رفتیم بالا . اونجا هم یه سالن کوچیک بود که به یه راهرو وصل می شد . دوتا در تو سالن بود و چند تا هم تو راهرو . حالا نمی دونستیم کجا بریم . مرصا گفت یکی یکی اتاقها رو باز کنیم ببینیم کدوم مناسبتره .
دوتا از اتاقها رو دیدم . بعد رفتیم تو راهرو ، در اتاق اول و که باز کردم ، دیدم وسایلم اونجاست . حتما هیروش آورده اونجا . یعنی چی ؟ حتما منظورش این بوده که ما تو اتاق باشیم . عمرا . همین مونده این واسه من تصمیم بگیره . نمی خوام تو این اتاق که اون گفته بمونم .
بدون توجه به مرصا فوری از اتاق رفتم بیرون تا اتاقهای دیگه رو ببینم . یه اتاق انتخاب کردم . اومدم تو اتاق اولی وسایل و ببرم که دیدم مرصا پرده اتاق و کنار زده و رفته تو تراس
دنبالش رفتم ولی با دیدن منظره رو به روم یه لبخند رو لبم اومد . منظره دریای طوفانی فوق العاده بود . ویلا فاصله خیلی کمی با ساحل داشت چند دقیقه مات و مبهوت به منظره رو به روم نگاه کردم و بعد یه نگاه به اطرافم کردم . یه تراس خیلی بزرگ بود با میز و صندلیهای سفید و خیلی خوشگل . بیخود نبود هیروش اینجا رو واسم در نظر گرفته بود . بیخیال هیروش . همین اتاق و بر میدارم . بعد از این که وسایل و جا به جا کردیم مرصا خوابید . منم رفتم یه دوش گرفتم و موهام و خشک کردم و رفتم پایین .
به جز مامان و مژده جون ، کسی تو سالن نبود . رفتم پیش مامان که مژده جون گفت :
- عزیزم از اتاقت راضی هستی ؟
لبخندی زدم و گفتم :
- مرسی . ممنون . خیلی خوبه .
بعد رو کردم به مامان و گفتم :
- مامانی من می رم کنار ساحل . مرصا هم خوابیده .
مامان گفت :
- تنها نرو . صبر کن ناهار بخور بعد با مرصا برو .
- نه مامان گرسنه ام نیست وقتی اومدم می خورم . به خدا ساحل خیلی نزدیکه . پشت ساختمونه .
مژده جون گفت :
- راست میگه عزیزم . بذار راحت باشه . ساحل اینجا خیلی خلوت نیست . پشت ویلاست . میگم غذاش رو هم گرم نگه دارن
مامان هم دیگه حرفی نزد . مژده جون راهنماییم کرد که چه جوری برم پشت ساختمون . ازشون خداحافظی کردم و رفتم توی حیاط و از کنار استخر رفتم پشت ساختمون . در و که باز کردم دریا با همه عظمتش جلوم بود .
بوی دریا داشت دیونه ام می کرد . صندلهام و در آوردم و رفتم سمت دریا . از حس کردم ماسه های ساحل زیر پام ، حس خوبی بهم دست می داد . آروم رفتم تو دریا . می خواستم پاهام خیس بشه ولی دریا انقدر موج داشت که تا زانوهام خیس شد . وایستادم و زل زدم به دریا . یه چیزی ته دلم سنگینی می کرد . یاد آخرین باری که با عمه اینا اومدیم شمال افتادم . چرا اینجوری شد ؟ چرا همه چی به هم خورد ؟ چرا دامون اینقدر پست و نامرد شد .
غم دنیاس ، دل آدم بشه حساس
وقتی عشقت تو دلش ، نباشه احساس
نـــــــبـــــــاشه احــــــــســـــــــاس...
دست خودم نبود . اشکام پشت هم میومد پایین .خسته بودم . خیلی خسته . از فیلم بازی کردن . از زندگی . از همه چی خسته بودم . از آب اومدم بیرون . نشستم تو ساحل و زانوهام و بغل کردم و سرم و گذاشتم رو زانوم و زل زدم به دریا .
غم دنیاس ، اون بره و ترکت کنه
هیچ کــَسـَم ، نباشه که درکت کنه
غم دنیاس ، تو لحظه ی خداحافظی
بفهمی که ، دیگه بهش نمی رسی
همین جوری تو عالم خودم بودم که یه سایه ای افتاد روم . سرم و بلند کردم و نگاه کردم . هیروش بود که کنارم وایستاده بود و زل زده بود به دریا . حرفی نزدم و اشکام و پاک کردم و دوباره برگشتم به حالت قبلم .
بدون این که حرفی بزنه ، آروم با فاصله کنارم نشست . اگه گذاشتن یکم تنها باشم .
بعد از چند لحظه آروم گفت :
- مزاحمت شدم ؟
حرفی نزدم . چی می گفتم ؟ می گفتم آره مزاحمم شدی و اومدی بی اجازه خلوتم و به هم زدی ؟ دوباره گفت :
- چرا این قدر ناراحتی مانوش؟ اتفاقی افتاده ؟
زود گفتم :
- نه ناراحت نیستم .
یه نفس عمیق کشید و اونم مثل من زانوهاش و بغل کرد و گفت :
- شاید بتونی بقیه رو گول بزنی ولی من و نمی تونی . همیشه تو چشمات یه غم خاصیه . می خندی ولی خنده هات ازته دل نیست .
بدون اینکه نگاش کنم آروم گفتم :
- نه اینطور نیست . من حالم خوبه
نفس عمیقی کشید و گفت :
- خوب نیست . خوب نیستی چون حالت و می فهمم . چون خودم هم یه مدت همین حال و داشتم . مثل تو کلافه بودم . نمی خواستم کسی و ناراحت کنم . نمی خواستم دل کسی به حالم بسوزه . با همه می گفتم . می خندیدم . ولی داشتم داغون می شدم .
دوباره اشکام بی صدا اومد رو گونه ام . این بار تلاشی برای پاک کردنش نکردم . به جهنم بذار ببینه . خسته شدم . دلم خیلی گرفته بود . حرفاش ، حرف دل من بود . دوباره صدای غمگینش تو گوشم پیچید .
- اسمش رویا بود ولی رویایی که واسه من تبدیل به کابوس شد . دوستش داشتم ، فکر می کردم اونم دوستم داره ولی ....
وقتی فهمیدم چه جور آدمیه .همه چیز تموم شد و از زندگیم بیرون رفت ولی زخمی گذاشت که خیلی دیر خوب شد . سخت بود . خیلی سخت بود تا بشم همون آدم قبلی . ولی شدم . تونستم با قضیه کنار بیام .هنوزم جای زخمش هست . بعضی وقتا یادش میاد تو ذهنم ولی دیگه انقدر تونستم قضیه رو واسه خودم هضم کنم که حتی یادش هم اذیتم نکنه . الان شده خاطره . همین .
احساس میکردم یه غده تو گلوم که راه نفسم و بسته بود و داشت خفه ام می کرد . دلم می خواست با یکی حرف بزنم . دلم می خواست یه نفر دردم و بدونه . یکی که هم دردم باشه . یکی که نگه بیخیال . چه جوری میتونی هنوز بهش فکر کنی ؟ خسته شده بودم از این که خود واقعیم نبودم . نمی دونم چرا بهش اعتماد کردم ولی گفتم
گفتم که چقدر تنهام که چقدر ساده لوح و زود باور بودم که به یه عشق احمقانه دل بستم و دنیام و نابود کردم و الان جز تنفر حسی ندارم و بیشتر از دست خودم ناراحت بودم . از ساده بودنم از اعتماد بی جام .
سرزنشم نکرد . بهم تیکه ننداخت . چون منم مثل خودش بودم . زخم خورده . زخم من تازه بود ولی واسه اون کهنه بود .اونم این دوره رو رد کرده بود . حالم و می فهمید . آروم گفت :
- میگذره مانوش . سخته ولی یاد می گیری با قضیه کنار بیای . یاد می گیری بدون این که بغض گلوت و بگیره راجعبش فکر کنی . یاد میگیری خودت و سرزنش نکنی . تو کار اشتباهی نکردی . به خاطر خوب بودن و مهربونی قلبت خودت و توبیخ نکن. بعد از یه مدت می فهمی اون ارزش واقعیت و درک نکرد که رفت . تو چیزی از دست ندادی . اون از دست داده .
اشکم و پاک کردم و سرم و تکون دادم . آروم صدام کرد:
- مانوش
چیزی نگفتم . دوباره صدام کرد . برگشتم سمتش و منتظر نگاش کردم . از پشت اشکام تار میدیدمش . آروم دستش و آورد سمت صورتم ، یکم مکث کرد و بعد خیلی آروم اشکم و پاک کرد و بعد هم یه چشمک زد و گفت :
- دختر پاک کن این اشکا رو . یه فکری به حال منه بدبخت بکن . روده کوچیکه داره بزرگه رو می خوره به خدا . پاشو بریم یه چیزی بخوریم . بعدا وقت واسه غصه خوردن داریم .
خوب بلد بود جو و تغییر بده . راست می گفت . منم گرسنه ام شده بود دیگه . یه لبخند تلخ زدم و بدون حرف بلند شدم و لباسم و تکون دادم و با هم رفتیم تو . منتظر وایستاد تا من شنهای پام رو تو حیاط بشورم بعد با هم رفتیم داخل ساختمون .
همه سر میز نشسته بودن و در حال غذا خوردن بودن . آروم سرش و آورد کنار گوشم و با صدای غمگینی گفت :
- میبینی تو رو خدا . ما نیستیم غذا اصلا از گلوشون پایین نمیره .
همون موقع چشمم به آقای رادفر افتاد که داشت با اشتها غذا می خورد . نتونستم جلو خودم و بگیرم و زدم زیر خنده . اونم از خنده من خندید .
همون موقع به میز رسیدیم
چشمم به دامون افتاد که داشت با ابروهای گره خورد و فک منقبض شده نگام می کرد . با تعجب نگاش کردم . دیگه خوب حالتهاش و می شناختم . عصبی بود ولی نمیدونم از چی . منم ناخودآگاه ابروهام گره خورد و روم و برگردوندم ولی با حرف هیروش یه لبخند محو رو لبام اومد
- به خدا لازم نبود این همه به خودتون گرسنگی بدین . ما راضی نبودیم . همین که واسمون غذا کنار میذاشتین بس بود .
باباش خندید و گفت :
- پدر سوخته کم حرف بزن . بیا غذا تو بخور . دخترم تو هم بیا بشین .
گفتم :
- مرسی . من برم لباسم عوض کنم . خیسه . خدمت میرسم .
بعد رفتم بالا و سریع لباسام و عوض کردم . ولی فکر م بدجوری مشغول بود . بچه پرو به چه حقی واسه من قیافه میگیره . خودش هر کاری دوست داره میکنه اون وقت ....
اومدم سر میز که دیدم تنها جای خالی کنار هیروش رو به روی دامون و هلیا بود . اهمیتی ندادم و اومدم نشستم . بابا و آقای رادفر معذرت خواستن و از پشت میز بلند شدن و رفتن بالا تو اتاق کار تا صحبت کنند . غذا حلیم بادمجون و میرزا قاسمی و ماهی بود . چه خبره آخه این همه غذا . مژده جون گفت :
- دست پخت زهرا خانم حرف نداره دخترم . از خودت پذیرایی کن .
لبخندی زدم و تشکر کردم .
هیروش بدون حرف و با خونسردی ، بدون اینکه ازم نظر بخواد بشقابم و برداشت تا واسم غذا بکشه . از حلیم بادمجون و میرزا قاسمی واسم کشید و با یه تکه نون گذاشت جلوم که مژده جون گفت :
- هیروش ماهی هم واسه مانوش جون بذار مادر .
هیروش خیلی عادی بدون اینکه مامانش و نگاه کنه ، گفت :
- مانوش ماهی دوست نداره
تا این حرف و زد ، دامون فوری سرش و بلند کرد و با تعجب زل زد به من وبا ابروهای گره خورده ، چپ چپ نگام کرد .انگار منتظر بود من توضیح بدم هیروش از کجا میدونه من ماهی دوست ندارم . خودمم از حرف هیروش شکه شده بودم . وقتی دید نه من حرفی می زنم نه هیروش ، برگشت سمت هیروش و با کنایه گفت :
- چه خوب سلیقه غذایی مانوش و میدونی .
قلبم داشت با شدت میزد . نکنه یه وقت جلو مامان اینا بگه با هم ناهار رفتیم بیرون .با اضطراب بهش نگاه کردم که داشت با خونسردی واسم دوغ می ریخت و تو دلم داشتم دعا می خوندم حرفی نزنه که با جوابی که داد باعث شد نفسم با خیال راحت بیرون بدم .
- حرف پیش اومد . مانوشم گفت برعکس من به ماهی عالقه ای نداره .
بعد هم یه چشمک زد و گفت :
- غذات و بخور سرد میشه .
نفسم و با خیال راحت دادم بیرون و زیر چشمی یه نگاه به دامون کردم که هنوز داشت با عصبانیت نگام می کرد . اینم با خودش درگیره . بیخیال فعال حلیم بادمجون و عشقه .
بعد ازظهر با مامان اینا رفتیم ساحل و چایی و میوه خوردیم خیلی خوب بود . روحیه ام خیلی بهتر شده بود . دیگه معذب نبودم .واقعا خانواده خوبی بودن . مخصوصا مژده جون . اصلا افاده ای نبود . واقعا دامون شانس آورده بود .
با دیدن یه کابوس مسخره از خواب پریدم . هنوز داشتم نفس نفس میزدم . یه نگاه به مرصا کردم که تو خواب عمیقی بود و خیالم راحت شد که سلامه و چیزی که دیدم فقط یه کابوس بوده . وقتی خیالم راحت شد دوباره دراز کشیدم . سعی کردم بدون فکر کردن به چیزی بخوابم . ولی هر کاری می کردم دیگه خواب نمی برد . کلافه شدم . یه نگاه به ساعت کردم تازه ساعت 7 بود . واسه این که مرصا رو بیدار نکنم آروم دست و صورتم و شستم و لباس پوشیدم و اومدم پایین که برم ساحل . خدا رو شکر کسی بیدار نبود و همه خواب بودن . آروم از ساختمون خارج شدم و رفتم طرف ساحل . هیچ وقت از دیدن دریا خسته نمی شدم . انقدر آروم بود که بهم احساس آرامش میداد . کفشم و در آوردم و گرفتم دستم و آروم رفتم رو شنهای نزدیک دریا نشستم و زل زدم به دریا و رفتم تو فکر . نمی دونم چقدر گذشته بود و تو عالم خودم بودم که با صدای سلام یه نفر پریدم بالا .
نگاه کردم به پشتم و دیدم دامون لباس ورزشی تنش و در حالی که نفس نفس میزنه پشتم وایستاد . انگار اونم زود بیدار شده بود و امده بود ورزش . انگار به من نیمده یه ساعت واسه خودم تنها باشم . باید سر و کله یه نفر پیدا شه بالاخره .
زیر لب سلام دادم و روم برگردوندم طرف دریا . اومد کنارم وایستاد و گفت :
- زود بیدار شدی
- آره
یکم ساکت شد و بعد با تمسخر گفت :
- میبینم که خوب با هیروش صمیمی شدی
برگشتم نگاش کردم . سعی می کرد خونسرد باشه . ولی نبود . حس می کردم . میشناختمش . همینم خوشحالم می کردم . ابرویی بالا انداختم و گفتم :
- تو مشکلی داری با این قضیه ؟
نفس عمیقی کشید و گفت :
- ببین مانوش ، اگه می خوای با من لج کنی و تلافی در بیاری ، راه بهتری رو انتخاب کن
لعنتی . پسره از خود راضی .هیچ وقت درست نمیشه . همیشه خودش و بالاتر از همه می بینه . یه پوزخند اومد روی لبم و گفتم :
- چی فکر کردی راجع به خودت واقعا ؟ فکر کردی اونقدر واسم مهم و خواستنی هستی که بخوام به خاطر تو زندگیم و خراب کنم ؟ اشتباه داری فکر میکنی آقا پسر . من تا خودم نخوام هیچ کاری و انجام نمی دم .
می تونستم تعجبش و از شنیدن حرفم و لحن صبحتم حدس بزنم ولی واسم اهمیتی نداشت .
اومد رو به روم زانو زد نشست و زل زد به من . از حرکتش جا خوردم ولی تمام سعی ام و کردم تا خونسردی خودم و حفظ کنم .بهش نگاه کردم . فکش منقبض شده بود و ابروهاش بدجوری تو هم گره خورده بود . با صدای دورگه ای گفت :
- باور کنم به این زودی من و فراموش کردی ؟ اون همه عشق و عالقه ات این قدر زود از بین رفت ؟
چقدر این آدم پست بود . خودش من و ول کرد و رفت زن گرفت ، حالا اومده به من میگه ...دلم می خواست تا می تونستم بزنمش تا حرص و عصبانیتم و خالی کنم . از حرصم دندونام و روی هم فشار دادم و گفتم :
- آره عشق و عالقه ام از بین رفت . چون دیدم اون آدم که دوستش داشتم پست تر و بی ارزش تر از اونه که بخوام به یادش باشم و واسه از دست دادنش افسوس بخورم .
بعد هم دستم و گذاشتم رو سینه اش و هلش دادم عقب و از جا بلند شدم و لباسم تکون دادم و بدون این که نگاش کنم برگشتم برم که با حرفی که زد همون جا وایستادم .
- مانوش خوشم نمیاد با هیروش اینقدر صمیمی رفتار کنی . میفهمی ؟
همون جوری مات موندم . به چه حقی همچین حرفی به من زد ؟ دیگه داشت زیادی پرو می شد . باید سر جاش می نشوندمش . با عصبانیت برگشتم سمتش . دست به سینه وایستاده بود داشت من و نگاه می کرد . از بین دندونای به هم کلید شده ام گفتم :
- حواست به رفتارت باشه دامون . نمی خواد واسه من غیرتی بشی . برو واسه خواهر و زنت غیرتی شو . به تو هیچ ربطی نداره من چی کار میکنم و با کی حرف می زنم و با کی صمیمی میشم . تو نه داداشمی نه بابامی . تو چی کارمی هان ؟
با حرفام صورت دامون هر لحظه داشت قرمز تر میشد و داشت از عصبانیت منفجر می شد . یه قدم دیگه به سمتش برداشتم و چشمام و ریز کردم . انگشت اشارم و به حالت تهدید جلوش تکون دادم و گفتم :
- دیگه نبینم به خودت این اجازه رو بدی که بخوای تو کارای من دخالت کنی آقا پسر . فهمیدی؟
بعد با تمسخر یه نگاه به سر تا پاش کردم و بی توجه به قیافه عصبانیش برگشتم برم سمت ویلا که یکدفعه بازوم و محکم گرفت و به سمت خودش کشید و جوری که به شدت پرت شدم عقب . با تعجب برگشتم به صورتش که فاصله کمی با صورتم داشت نگاه کردم . خم شده بود سمتم و همون جوری که بازوم و محکم فشار می داد ، از بین دندونای بهم کلید شده اش گفت :
- تو حق نداری با من اینجوری حرف بزنی . میفهمی ؟
دستم و از تو دستش به زور کشیدم بیرون و گفتم :
- حق ؟ تو به چه حقی با من از حق حرف میزنی ؟مواظب رفتارت باش دامون . تحمل منم حدی داری . نذار چشمام و ببندم و جوری رفتار کنم که خانمت ناراحت بشه . در ضمن من هر جوری که دلم بخواد با تو حرف میزنم . گذشت اون زمانی که گذاشتم هر بالیی که می خوای سرم بیاری . پس مواظب رفتارت باش .
بعد هم هلش دادم عقب و بدو رفتم تو ویلا .
آروم در و باز کردم و رفتم تو . خدا رو شکر کسی هنوز بیدار نشده بود . آروم از پله ها رفتم بالا رفتم تو اتاق و در و بستم و نشستم پشت در .
قلبم مثل قلب گنجشک میزد . خدایا اگه کسی ما رو میدید چه جوابی میدادم . چه جوری به خودش اجازه میداد که با من اینجوری رفتار کنه ؟ این من نبودم که رفتم . اون بود که بی وفایی کرد . حالا که به خواستش رسیده پس مشکلش چیه ؟ چیکار به من داره ؟ آروم دستم و روی قلبم گذاشتم و با خودم گفتم :
- آروم باش لعنتی . بسه . دیگه نمی ذارم کسی باهات بازی کنه .
مرصا شروع کرد به تکون خوردن . داشت بیدار می شدکم کم . به خاطر این که من و تو این وضعیت نبینه و خودم هم یکم آروم بشم سریع رفتم سمت حمام تا یکم آب آرومم کنه .
بیرون که اومدم مرصا تو اتاق نبود . حوصله نداشتم موهام و خشک کنم و همون جوری خیس ریختم دورم و رفتم پایین . غیر از دامون و هلیا همه سر میز بودن و داشتن صبحانه میخوردن . هیروشم داشت با تلفن صحبت میکرد .
سلام دادم و صبح بخیر گفتم و نشستم و با بی میلی مشغول صبحانه خوردن شدم . هیروش همون جوری که داشت با تلفن حرف میزد، اومد با سر بهم یه سلام داد که منم همون جوری جوابش و دادم . بعد گوشی و داد به باباش و گفت :
- امیر . اونم شماله . میگم یکی دو روز بیا اینجا بعد با هم بر میگردیم تهران . گوش نمیده .
ایرج خان گوشی رو گرفت و گفت :
- سلام . چطوری پسر ؟ ..... کجایی ؟... آهان . پس ما ظهر ناهار منتظرت هستیم . خداحافظ .
بعد بدون این که به طرف مهلت حرف زدن بده گوشی رو قطع کرد . خنده ام گرفت . تا جایی که تونستم سرم و پایین انداختم تا خنده ام معلوم نشه . یکم صبر کردم تا آروم بشم ولی همین که سرم و بلند کردم تا مربا بردارم ، چشمام با چشمای خندون هیروش برخورد کرد . یه اشاره به باباش کرد و گفت :
- قاطعیت و داشتی ؟
دیگه نتونستم جلو خودم و بگیرم و یه لبخند دندون نما زدم .
ایرج خان خندید و گفت :
- امیر پسر یکی از دوستای صمیمیه . خیلی پسر خوبیه . تنها عیبش اینه که یکم خجالتیه . باید تو عمل انجام شده قرارش بدی . حالا میاد اینجا باهاش آشنا میشید .
بعد از صبحانه با مامان و مرصا و عمه رفتیم بازار خرید . عاشق بازارای محلی بودم . بعد از کلی خرید کردن برگشتیم ویلا . از ماشین تو حیاط معلوم بود مهمون ایرج خان رسیده . رفتیم تو . صدای خنده و صحبت از تو سالن میومد . با مامان اینا رفتیم داخل . همه بلند شدن و شروع کردن
به احوال پرسی و معرفی ولی من از دیدن کسی که بین ایرج خان و هیروش وایستاده بود ، مات و مبهوت جلوی در مونده بودم .
خدایا این اینجا چیکار میکنه ؟ بعد از این که احوال پرسیش با مامان اینا تموم شد تازه چشمش افتاد به من . اونم مثل من مبهوت موند . با لکنت گفت :
- مانوش خانم شما اینجا چیکار میکنید ؟
به زور فقط تونستم بگم
- س....سلام
همه داشتن با تعجب نگامون می کردن . هیروش گفت :
- امیر ، تو مانوش و از کجا میشناسی ؟
امیر علی لبخندی زد و گفت :
- من و مانوش خانم با هم همکلاس هستیم .
به زور خودم و جمع و جور کردم و اومدم جلو و باهاش احوال پرسی کردم . تمام اجزاء صورتش می خندید . هیروشم با دقت داشت به ما نگاه می کرد . کنجکاو شده بود از این که ما همدیگر و می شناسیم .خیلی شکه شده بودم . باید سعی می کردم به خودم بیام و عادی رفتار کنم . از جمع معذرت خواستم و رفتم بالا تا لباسم و عوض کنم . همین که رسیدم تو اتاق ، تمام قدرتم تموم شد و افتادم رو تخت . همین یکی رو کم داشتم .
خدایا ، اصلا من و میبینی ؟ حواست به من هست ؟ خیلی خستم . احتیاج به آرامش دارم . داری با من چیکار میکنی ؟
یکدفه در با شدت باز شد و مرصا یه جورایی خودش و پرت کرد تو اتاق و گفت :
- وای مانوش این پسره چقدر خوشگله . ناقال چه همکلاسیهای خوشتیپی داری و رو نمی کنی !!!
هیچ حرفی نزدم و عکس العملی نشون ندادم . یه نگاه به قیافه داغون من که افتاده بودم رو تخت و زل زده بودم به سقف کرد و گفت :
- وا ، تو چرا اینجوری وا رفتی ؟ پاشو لباست عوض کن بریم پایین دیگه .
کلافه نشستم رو تخت و یه نگاه بهش انداختم و گفتم :
- مرصا ، می دونی این پسره کیه ؟
اونم با کنجکاوی کنارم نشست و گفت :
- نه از کجا بدونم کیه ؟
کلافه سرم و تو دستم گرفتم و گفتم :
- امیر علی . همون پسره که خواستگارم بود تو دانشگاه . یادت نمیاد ؟ گفته بودم که چقدر با هم لج بودیم.
چشماش و درشت کرد و با تعجب گفت :
- خدای من جدی میگی ؟
سرم و تکون دادم . با همون بهت گفت :
- عجب تصادفی . باورم نمیشه . این که خیلی تیکه است . چرا ردش کردی خره ؟
با عصبانیت نگاش کردم و گفتم :
- مگه هر کسی قیافه خوبی داشته باشه و پولدار باشه ، آدم باید باهاش ازدواج کنه ؟
مرصا هم رفت تو فکر ولی معلوم بود خیلی از امیر علی خوشش اومده . اون چه می دونست من به خاطر کی ، اصلا به خواستگاری امیر علی فکر هم نکردم . اومد بلند بشه که دستش و گرفتم و گفتم :
- مرصا تو رو خدا به مامان نگی . مامان بفهمه ، بابا فهمیده ، بعد هم من بیچاره میشم .
عصبانی نگام کرد و گفت :
- من تا حالا شده بهم حرفی بزنی من به کسی بگم ؟
کلافه گفتم :
- چه می دونم . واسه احتیاط گفتم .
دستم و گرفت تو دستاش و گفت :
- دستات خیلی یخ . واسه چی اضطراب داری دیونه ؟ اون یه خواستگار بوده همین . تو کاری نکردی که بخوای به خاطرش خودت و ناراحت کنی . لباست و عوض کن و بریم پایین . خوشم نمیاد اینقدر زود از حال میری .
به زور خندیدم و حرفی نزدم . راست می گفت . من الان کسی و تو زندگیم نداشتم که بخوام به خاطرش از اسم خواستگار و فکر این که یه نفر بهم عالقه داره خودم و اذیت کنم .
- من دیگه دیرم شده باید برم . مرسی از ناهار . ممنون . اگر ممکنه موبایل من و بدید ، باید زودتر برگردم خونه.
هر چی منتظر شدم جوابی بده ، حرفی نزد . با تعجب سرم و بلند کردم که چشمام تو چشمای جدی و ابروهای گره خورده هیروش قفل شد . انقدر چشماش جذبه داشت که حتی نمی تونستم نگاهم و از نگاهش بگیرم . بعد از چند لحظه با صدایی دو رگه گفت :
- می رسونمت .
با لکنت گفتم :
- نه ... من ... خودم ...
ولی با خشمی که چشماش گرفت لال شدم . واسه این ماست بودنم از خودم بدم اومد . ولی با این فکر که یکم دیگه تحملش کنم ، از دستش خالص می شم ، خودم و دلداری دادم و آروم کردم . بعد از اینکه صورت حساب و داد ، سوئیچ و کیف پولش و از روی میز برداشت و بلند شد و منتظر وایستاد تا من هم بلند شم .
با بی حالی بلند شدم و دنبالش راه افتادم و سوار ماشین شدم . نصف راه رفته بودیم که خم شد طرفم . نا خودآگاه خودم و به سمت در کشیدم . یه پوزخند مسخره رو لبش نقش بست . بوی عطرش بیشتر توی بینیم پیچید . بیش از حد تلخ بود . ولی من دوسش داشتم . از توی داشبورد ، گوشی موبایلم و برداشت و بی حرف داد دستم .
چشمام با دیدن گوشیم برق زد . با خوشحالی نگاش کردم ولی خاموش بود . حتما شارژش تموم شده . برگشتم سمتش و و با خوشحالی گفتم :
- مرسی . ممنونم ازت .
خونسرد گفت :
- خواهش
خیلی لجم و در میاورد . به جهنم . تموم شد دیگه . با خوشحالی به گوشیم نگاه کردم و آروم پرسیدم :
- کسی زنگ نزد ؟
یه نگاه بهم کرد و گفت :
- منتظر زنگ آدم خاصی بودی ؟
فقط منتظر سوژه است . منم با بی خیالی گفتم :
- نه . همین جوری پرسیدم .
نزدیکای خونمون بودیم . نمی خواستم تا جلوی در خونه برسونم . واسم جالب بود که بدونم آدرس خونه ما رو از کجا بلده ولی چیزی نپرسیدم . حوصله نداشتم باهاش حرف بزنم می دونستم یه چیزی جور میکنه میگه و درست و حسابی جوابم و نمیده . مهم گوشیم بود که الان تو دستم بود ....
آروم گفتم :
- اگه میشه من همین جا پیاده می شم . نمی خوام کسی ....
پرید وسط حرفم و گفت :
- سر خیابونتون پیادت می کنم .
بد اخلاق . دعوا داره با آدم .
سر خیابون نگه داشت . یه نگاه بهش کردم که تکیه داده بود به در و داشت نگام می کرد . شالم و روی سرم درست کردم و گفتم :
- بابت ناهار ممنون . مرسی که گوشیم و بهم برگردوندید .
جوابی نداد . بی ادب . در و باز کردم و پیاده شدم . تا در و بستم . شیشه رو پایین داد و صدام کرد .
- مانـــــوش
خم شدم و نگاش کردم . یکم خم شد سمتم و زل زد تو چشمام و با صدای آرومی گفت :
- از کنار همه آدما بی اهمیت رد نشو . شاید همون آدمایی که الان نسبت بهشون بی توجهی ، در آینده تو زندگیت نقش بزرگی داشته باشن .
با بهت بهش خیره شدم و گفتم :
- منظورت چیه ؟
چشمکی زد و گفت :
- هیچی
یکم نگاش کردم که یه چشمک زد و آروم لب زد :
- خداحافظ
و قبل از این که من جوابش و بدم . پاش و گذاشت رو گاز و رفت و من و تو بهت حرفش باقی گذاشت .
ترم تابستونی هم تموم شد و خدا رو شکر با اون وضعیت روحی بدی که داشتم تونستم درسام و پاس کنم .اون روز بعد از مدتها با شادی رفته بودیم خرید . شادی هم که بد پسند . وقتی رسیدم خونه ، دیگه توی پاهام حس نبود . همین که در و باز کردم ، دهنم باز موند .
مامان همه دکوراسیون خونه رو عوض کرده بود و بی حال نشسته بود رو مبل . در و بستم و آروم سلام کردم و گفتم :
- هیچ معلوم هست اینجا چه خبره ؟ نگو که همه این کارها رو خودت تنهایی کردی .
- نه مامان جان مرصا هم کمکم کرد .
حرصم گرفت . با عصبانیت گفتم :
- من که می دونم اون کار کن نیست ، صبر می کردی بیام کمکت . حالا چه عجله ای بود؟
- آخه دیر می شد . پس فردا شب دامون و پا گشا کردم . نمی رسیدم کارهام رو بکنم .
با تعجب گفتم :
- چی ؟؟!!! پاگشا ؟!!! واسه چی ؟
- چپ چپ نگام کرد و گفت :
- چرا داره مگه ؟ دیر یا زود باید دعوت می کردم دیگه .
خسته بودم . خستگی مامان و هم دیدم . این خبرم که داد ، دیگه آتیش گرفتم . احساس می کردم از عصبانیت در حال انفجارم . سعی کردم خودم و کنترل کنم و جلوی مامان داد نزنم . نفسم و با شدت دادم بیرون و گفتم :
- حالا چرا اولین نفر ما باید دعوت می کردیم ؟
- اول و آخر نداره که . گفتم تا تابستون تموم نشده بگم بیان ، خیالم راحت بشه . امروز صبح به بابات گفتم و بعد هم زنگ زدم عمه ات و مامان هلیا ، واسه پنج شنبه شب دعوتشون کردم .
خدایا همین و کم داشتم . تحمل دیدن دامون و نداشتم . همین مونده بود جلوی دامون و زنش دوال و راست بشم و ازشون پذیرایی کنم . تازه هیروشم هست . گل بود به سبزه نیز.....
همین جوری داشتم تو دلم به زمین و زمان فحش میدادم که یهو یه فکر تو ذهنم جرقه زد و چشمام برق زد . سعی کردم جلوی لبخندی که اومده بود رو لبم و بگیرم و همون جوری که مانتوم و در میاوردم گفتم :
- خوش بگذره . من که نیستم
مامان با تعجب گفت :
- تو کجایی که نیستی ؟
با خونسردی گفتم :
- کنسرت . حالا خوبه ازت اجازه گرفته بودم .
مامان با ابروهای گره خورده گفت :
- نگفته بودی پنج شنبه است
- خودمم امروز فهمیدم .گفتم که شادی واسم بلیط گرفته
- حالا نرو . چی میشه ؟ من که دست تنها نمی تونم .
- مامان جان مگه میشه ؟ کلی پول دادم واسه بلیط . کلی دلم و صابون زدم . من قول میدم همه کارها رو بکنم ، بعد برم
خلاصه بعد از کلی کلنجار رفتن با مامان که می گفت زشته . عمه ناراحت می شه و این حرفا . با بی میلی راضی شد که برم .
یه لبخند پیروزمندانه اومد رو لبم و فوری رفتم تو اتاق تا با شادی هماهنگ کنم . شانس که ندارم یه وقت تابلو میشه . کنسرت هفته دیگه بود . به جهنم ، کنسرت و بی خیال .مهم این بود که شب مهمونی خونه نباشم و مهمونی رو رد کنم ...
واقعا دیدن دامون و زنش ، الان خارج از توانم بود . این دو روز و خونه موندم و همه جوره کمک مامان کردم . روز پنج شنبه هم ، حتی ساالد و دسرم درست کردم و همه چیز و آماده کردم ولی مامان و مرصا هنوز از دستم ناراحت بودن . بعدا از دلشون در میاوردم .
شب با شادی داشتیم تو سر و کله هم می زدیم . داشت فحشم می داد که هفته دیگه می خوام چیکار کنم ، کنسرت و از دست می دم . ولی واسم اهمیتی نداشت . مهم واسم امشب بود که به خیر گذشته بود . شادی می گفت کارم اشتباه و تا ابد نمی تونم ازش فرار کنم . خودم هم می دونستم ولی اون جای من نبود . نمی تونست حس و حال و احساس من و درک کنه .
قرار بود شب خونه شادی اینا بمونم .
یه جوری مریم جون ، مامان شادی رو هم پیچونده بودیم تا به مامان نگه کنسرتی در کار نبوده .چون قرار بود همه با هم بریم کنسرت . نمی دونم اگه شادی و نداشتم چی کار می کردم . شادی واسم خیلی ارزش داشت . یه جورایی سنگ صبورم بود . الان تازه می فهمیدم اون دامون و بهتر از شناخته بود .اون زود فهمید دامون آدم بیخودیه . ولی من نفهمیدم .
رو تخت دراز کشیده بودم . شادی هم رفته بود تا میوه بیاره که واسم smsاومد . شماره نا آشنا بود . تعجب کردم . متن smsو که خوندم ، تعجبم بیشتر شد .
- چرا خونه نموندی ؟ کجا رفتی ؟
یعنی کی می تونست باشه ؟ نمی دونستم جواب بدم یا ندم . آخر طاقت نیاوردم و با شک و تردید زدم :
شما ؟
بعد از چند لحظه جواب اومد
هیروش
انقدر تعجب کردم که فوری نشستم رو تخت . هیروش چرا به من smsزده ؟ نمی دونستم چی کار کنم ؟
واسش زدم
- شماره من و از کجا آوردی ؟
یه آیکن عصبانی هم گذاشتم آخرش
ماشااله سرعت تایپشم بالا بود . فوری جواب داد
- من امکان نداره چیزی رو بخوام و به دست نیارم . این جواب سوال من بود ؟
عجب آدمیه . طلبکارم هست . فقط یه کلمه زدم :
- کنسرتم
- دقیقا کجا رفتی کنسرت ؟ خوش میگذره ؟ حالا کنسرت کی هست ؟
چشمام گرد شد . داشت بازجویی می کرد از من . اصلا به اون چه ربطی داشت که من کجا بودم ؟ فوری جواب دادم
- باید جواب بدم ؟ فکر نمی کنم مجبور باشم به شما توضیح بدم .
با جوابی که داد دهنم باز موند .
- آخه واسم جالب بود که امشب تو تهران کنسرتی نیست . اونم شب وفات امام .
دهنم باز موند . یکم که گذشت به خودم اومدم . محکم مشتم و رو تخت کوبیدم و گفتم :
- لعنتی . لعنتـــــــی . شانس گند منه .حالا هر شب میالد کنسرت بود . همین امشب ....
همون موقع شادی اومد تو اتاق و با دیدن قیافه من ترسید و گفت :
- چی شده ؟ چرا داد می زنی ؟
موبایلم و گرفتم طرفش و گفتم :
- بخون اینا رو می فهمی
فوری ظرف میوه رو رو زمین گذاشت و موبایل و از گرفت و خیلی سریع smsها رو خوند و گفت :
- وا به اون چه ربطی داره ؟
- نمی دونم واال . از دست خواهرش کم کشیدم . حالا این داره اعصاب من و خورد می کنه .
شونه ای بالا انداخت و گفت :
- این مشکوک می زنه . ولش کن . محلش نده .
با ترس گفتم :
- شادی نکنه به مامان اینا بگه
فوری گفت :
- نه بابا مگه بچه است ؟؟!!
ولی از چشماش می خوندم که اونم به حرفی که می زنه مطمئن نیست .
بعد از چند لحظه بازم smsاومد واسم . دیگه می ترسیدم باز کنم . دوتایی با شادی افتادیم رو گوشی و من با دست لرزون بازش کردم .
- مامانت بیش از حد ساده است . ولی متاسفانه یا خوشبختانه من اینجوری نیستم . واسه فرار کردن باید بهانه بهتری میاوردی .
یه نگاه به شادی کردم . اونم داشت با تعجب نگام می کرد. شادی آروم گفت :
- این خطریه . جوری حرف نزن که بفهمه ترسیدی . با دست لرزون زدم :
- چرا باید فرار کنم ؟واقعا فکر کردی انقدر واسه من مهم هستین که بخوام ازتون فرار کنم ؟
بعد از تایید شادی smsفرستادم
با جوابی که داد لبخند پیروزی از رو لبم رفت .
- خدا رو چه دیدی شاید یه روز واست خیلی مهم شدم .
کلافه موهام و با دست کشیدم عقب و بعد از یکم فکر کردن زدم .
- بهتره راجع به چیزهای محال حرف نزنیم . در ضمن فکر نمی کنید درست نیست آدم جایی که مهمونی میره ،دائم موبایل دستش باشه و smsبازی کنه ؟
شادی با حرص گفت :
- احمق این چی بود آخه زدی
کلافه گفتم :
- ولم کن شادی . گفتم شاید اینجوری خجالت بکشه و حرف نزنه دیگه
با ویبره گوشیم فوری متن پیام و باز کردم
- وقتی که کسی که به خاطرش رفتم مهمونی فرار کرده ، مجبورم باهاش smsبازی کنم دیگه
یعنی چی ؟ به خاطر من اومده مهمونی ؟ شادی هم داشت با تعجب نگام می کرد .
خیلی رو داشت بعد از اون بازی که به خاطر موبایلم با من کرد ، اومده به من میگه به خاطر تو اومدم مهمونی ؟ با حرص نوشتم :
- حوصله ات سر رفته ؟ کسی نیست سر به سرش بذاری و اذیتش کنی ؟ به خاطر همین ناراحتی ؟
- آی گفتی . نمی دونی وقتی حرص می خوری و عصبانی میشی چقدر قیافت با نمک می شه . دلم تنگ شده واسه اون حالتت .
با عجز به شادی نگاه کردم و گفتم :
- شادی این چی میگه ؟
شادی هم با بهت گفت :
- نمی دونم به خدا . نکنه چشمش تو رو گرفته ؟
- آره . همین یکی و کم دارم . پسره از قیافش معلومه هفت خطه و کلی دوست دختر داره . صد سال می خوام پسری از اون خانواده من و دوست نداشته باشه .
شادی شونه ای بالا انداخت و رفت تو فکر
عصبانی بودم . خیلی عصبانی بودم . به اندازه کافی تو زندگیم بازی خورده بودم . دیگه طاقت و تحمل نداشتم بازیچه یه پسر از خود راضی و از خود متشکر بشم .
من عاشق دامون بودم . واسه همین چشم بسته رفتم جلو . ولی الان بعد از اون همه دروغ ، بزرگ شده بودم . اجازه نمیدادم کسی با احساساتم بازی کنه .خواستم موبایلم و خاموش کنم ولی نتونستن بدون جواب دادن بهش این کار و کنم . با حرص نوشتم :
- شرمنده . بهتره دنبال یه اسباب بازی دیگه ای باشی واسه تفریح کردن . راستی حواسم نبود وسایلم و کامل جمع کنم که جلوی دستت نباشه . خودت دیگه به رسم مهمون بودن ، دست به چیزی نزن . حوصله ندارم یه هفته علاف باشم واسه پس گرفتنش
انقدر smsام طوالنی بود نمی رفت . با کلی تلاش فرستادمش . بعد هم بدون این که منتظر جواب بمونم گوشیم و خاموش کردم و انداختمش پایین تخت
شادی آروم گفت :
- به نظرت خیلی تند نرفتی ؟
با عصبانیت گفتم :
- نه . حقش بود . بچه سوسول . فکر کرده بچه ام
اون شب تا صبح با شادی حرف زدیم . از همه چی . ولی آخر همه بحث ها می رسید به هیروش و حرفاش . چون شب دیر خوابیده بودم . تا نزدیکای ظهر با شادی خوابیدیم . بعد از خوردن به اصطالح صبحانه و خداحافظی از مریم جون و شادی رفتم خونه .
مامان داشت جارو برقی می کشید . من و که دید خیلی عادی راجع به دیشب پرسید . فهمیدم هیروش حرفی نزده . از این بابت خیلی خوشحال بودم .
تا یه ساعت مامان و مرصا راجع به دیشب تعریف میکردن . 10% تعریف ها هم راجع به عروس جدید و خانواده خیلی خوبش و هیروش و خوش اخلاقیش و مودب بودنش بود . به ظاهر با آرامش داشتم گوش می دادم ولی دلم خون بود .ولی با حرفی که مامان زد ، دیگه حتی نتونستم ظاهر خونسردم و حفظ کنم و واقعا جوش آوردم .
- یعنی چی مامان من ؟ ما با اونا چه صنمی داریم که بخوایم با هم بریم شمال ؟
مامان با تعجب نگام کرد و گفت:
- وا این چه طرز حرف زدنه ؟ آقای رادفر یه زمین خریده شمال که می خوان توش ویلا سازی کنن ، دیشب همین جوری بحثش پیش اومد ، که آقای رادفر پیشنهاد داد بابات بیاد زمین و ببینه و نظر بده . اگر به توافق رسیدن ، شرکت بابات اینا کار و قبول کنه
با تعجب گفتم :
- یعنی چی ؟ چرا همچین پیشنهادی رو باید به بابا بده ؟ اونم کسی که می تونه با بزرگترین شرکتهای مهندسی کار کنه ؟
مامان کلافه گفت :
- مگه شرکت بابات اینا ، شرکت کوچیکیه ؟ خودت میدونی چه کارهایی تا الان انجام دادن !! همه پدر مادرشون و میبرن بالا ، تو همینی رو هم که داری میزنی تو سرش؟ غیر از این ، داشت میگفت به خاطر این که مسیر دور، یک نفر و می خواد که بتونه بهش اطمینان کنه .
با حرص گفتم :
- مادر من آخه من کی خدایی نکرده زدم تو سر شما . میگم حرفشون منطقی نیست . اون وقت یه شبه این اطمینان به وجود اومده ؟ آره ؟
مامان با جدیت نگام کرد و گفت :
- مانوش ، مشکل تو با این قضیه و این خانواده چیه ؟
یه آن جا خوردم . انتظار این حرف و این سوال و از مامان نداشتم . با من من گفتم :
- من مشکلی ندارم . ولی از این خانواده هم خوشم نمیاد . درک نمی کنم شما چرا اینقدر زود با این خانواده صمیمی شدین .تازه حوصله مسافرت اومدن هم ندارم.
مامان همون جوری که با چشمای ریز شده نگام می کرد گفت :
- مانوش، من و بابات بچه نیستیم . مطمئن باش اگه بابات تشخیص میداد که خانواده خوبی نیستن یا حتی اگه کوچکترین شکی داشت ، رو پیشهادشون فکر هم نمی کرد .
کلافه بودم . هر چیزی می گفتم یه چیزی جواب میداد . اشکم داشت در میومد . ولی نمی خواستم کوتاه بیام . با ناله گفتم :
- خوب بابا می خواد بره زمین و ببینه ، دیگه چرا ما راه بیوفتیم دنبالش .
- وای چقدر غر میزنی . مگه بده ؟ میریم یه آب و هوایی هم عوض می کنیم
با حرص گفتم :
- ولی من احتیاجی به آب و هوا عوض کردن ندارم . من نمیام . میرم خونه مامان بزرگ
مامان عصبانی نگام کرد و گفت :
- دیگه چی ؟ همین مونده تو رو تنها بذارم و برم مسافرت . دیشب هم که خونه نموندی و گذاشتی رفتی . اون وقت مسافرت هم نیای ؟ به نظرت اونا چه فکری میکنن؟
با التماس به مرصا نگاه کردم ولی اونم با ناراحتی نگام کرد و حرفی نزد . عصبانی رفتم تو اتاق و در و کوبیدم به هم . خدایا چرا با من این کار و می کنی ؟ هر چی من می خوام از اینا دور باشم بازم یه جوری سر راه من قرارشون میدی .
شبی که قرار بود فرداش بریم مسافرت تا صبح بیدار بودم و فکر کردم . این جوری نمیشد . به قول شادی تا کی میخواستم فرار کنم . بالاخره باید با واقعیت رو به رو می شدم . الان دیگه فکر کردن به دامون هم اشتباه بود . سعی کردم به خودم حالی کنم که آدم نامردی مثل دامون حتی ارزش فکر کردن هم نداره . می دونستم سخته .
فکر کجــــــــا . عمل کجـــــــــــــا
ولی باید به خودم و دامون ثابت می کردم که من دیگه اون دختر ساده و احساساتی قبل نیستم و فهمیدم اون چقدر آدم بی ثبات و دروغگوییه .
تازه چشمام گرم شده بود که مامان بیدارم کرد تا حاضر بشم . به سختی و با کلی غرغر بیدار شدم و همون جوری چشم بسته رفتم دوش گرفتم . حوصله آرایش کردن هم نداشتم . موهام و خشک کردم و با کش محکم بالا بستم . یه تونیک مشکی که لبه های آستینش سفید طرح دار بود
پوشیدم با یه شلوار کتون سبز تیره . یه شال سبز هم سرم کردم . وسایلم و همراه با بالشتم برداشتم و رفتم پیش مامان اینا. نمی تونستم رو بالشتی غیر از مال خودم بخوابم . خونه شادی اینا هم مثل همین داشتم .
قرار بود اول جاده هراز خانواده عمه اینا و رادفر و ببینیم . همین که نشستم تو ماشین ، بالشت و به در تکیه دادم و خوابیدم . تازه داشت چشمام گرم میشد که یاد هیروش افتادم .
انقدر حواسم به دامون بود ، هیروش و یادم رفته بود . یه لعنتی زیر لب گفتم و چشمام و بیشتر روی هم فشار دادم که خوابم بره و به چیزی فکر نکنم .
توی خواب و بیداری ، صدای عمه و بقیه رو می شنیدم ولی نمی خواستم چشمام و باز کنم تا ببینمشون . این جوری بهتره . بذار فکر کنن خوابم . تو همین فکر ها بودم که باز خوابم برد . با صدای مرصا و دستی که تکونم میداد الی چشمام و باز کردم و خواب آلود گفتم :
- چیه مرصا بذار بخوابم .
آروم گفت :
- بسه دیگه . چقدر میخوابی ؟!! بلند شو یه چیزی بخور . نگه داشتیم صبحانه بخوریم .
بالشت و گذاشتم رو صندلی و خوابیدم روش و خودم و جمع کردم رو صندلی و دوباره چشمام و بستم و گفتم :
- ولم کن . من چیزی نمی خوررم . فقط می خوام بخوابم .
اونم حرفی نزد و رفت . چند لحظه که گذشت ، دوباره داشت چشمام گرم می شد که احساس کردم یه چیزی رو صورتم راه می ره . هر چی با دستم از صورتم دورش می کردم ، فایده ای نداشت . آخر حرصم در اومد و بلند گفتم :
- اه ، لعنتی .
و با همون چشمای بسته نشستم رو صندلی ، که با شنیدن صدای خنده ، چشمام خود به خود باز شد . هیروش و دیدم که دستش و گذاشته بود رو سقف ماشین و از پنجره ماشین خم شده بود سمت من و همون جوری که با علف تو دستش بازی می کرد، با لبخند هم نگام می کرد . یه آن ترسیدم و با شدت خودم و کشیدم طرف دیگه صندلی و با اخم نگاش کردم .
عکس العمل من و که دید عینک آفتابیش و زد بالای سرش و زد زیر خنده . با عصبانیت گفتم :
- معلوم هست اینجا چیکار می کنی ؟ حالا واسه چی می خندی ؟
با شیطنت نگام کرد و گفت :
- دیدم هیچ کس نمی تونه بیدارت کنه ، من داوطلب شدم ، چقدر می خوابی تو دختر . از وقتی راه افتادیم خوابیدی .
چشمام و مالیدم و گفتم :
- حالا کس دیگه ای نبود من و بیدار کنه ؟ تو باید داوطلب می شدی ؟
یه چشمک زد و گفت :
- بده همین که چشمات و باز کردی یه پسر خوشگل و خوش تیپ و جلوی چشمات دیدی ؟
روسریم و درست کردم و از اون یکی در پیاده شدم و گفتم :
- یکم خودت و تحویل بگیر . فکر کنم مامانت زیاد قربون صدقه ات می ره ، نه ؟
خندید و گفت :
- مامانم که جای خود داره ولی خوب هم جنسات ماشااله نمی ذارن نوبت به مامانم برسه .
زیر لب گفتم :
- از خود متشکر .
چپ چپ نگاش کردم و بدون این که جوابش و بدم رفتم سمت بقیه که زیر انداز انداخته بودن و کنار رودخونه نشسته بودن . یکم که نزدیک تر رفتم ، دامون و هلیا رو دیدم که کنار هم نشسته بودن و هلیا واسه دامون لقمه گرفته بود و داشت با ناز بهش می داد .
یه آن احساس کردم قلبم دیگه نمی زنه . هم زمان چند تا احساس مختلف هجوم آوردن سمتم . ولی می دونستم دیگه دوست داشتنی تو این احساس ها وجود نداره . وقتی اون دوستم نداشت . وقتی این همه دروغ بهم گفته بود دوست داشتنم چیزی بی معنایی میشد .ولی نمی تونستم نسبت بهش بی تفاوت باشم . بغض گلوم و گرفته بود . همون موقع دامون سرش و بلند کرد و با من چشم تو چشم شد .
خدایا چه جوری تونستی این کار و با من کنی دامون ؟ چشماش یه برق خاصی داشت . ناراحتی . دلتنگی . نمی دونم .سعی کردم به خودم بیام . نه مانوش این همه با خودت تمرین نکردی که حالا با یه نگاه زود دست و پات و گم کنی . الان وقتشه که نشون بدی میتونی قوی باشی . یه نفس عمیق کشیدم و سعی کردم بغض و فرو بدم . یه لبخند نشوندم رو لبم و رفتم طرفشون .
با همه سلام و احوال پرسی کردم . بعد رفتم طرف هلیا که با دیدنم بلند شده بود و وایستاده بود . آروم رفتم سمتش ، بغلم کرد و محکم فشارم داد . نمیدونم چرا ولی من این دختر و دوست داشتم . کاری به دامون نداشتم . هلیا دختر خوبی بود . بعد که از هلیا جدا شدم ، برگشتم سمت دامون و خیلی عادی گفتم :
- خوش میگذره آقا داماد ؟
و منتظر چشم دوختم بهش . رنگ و روش پریده بود . انگار انتظار این برخورد و ازم نداشت . یه سرفه مصلحتی کرد و بعد دست انداخت دور کمر هلیا و بغلش کرد و گفت :
- مگه میشه بد باشه ؟
قلبم تیر کشید ولی لبخند رو لبم و حفظ کردم و نذاشتم دامون بفهمه و با همون لبخند گفتم :
- خوبه .
بعد پوزخندی زدم و گفتم :
- امیدوارم همیشه همین جوری باشه
مامان گفت :
- بیا بشین یه چیزی بخور . دیشبم چیزی نخوردی .
رفتم کنار مامان نشستم . از شانس گندم هیروشم اومد رو به رو نشست . یه نگاه بهش کردم . اونم داشت با جدیت نگام میکرد . تا نگاه من و خیره به خودش دید . آرومم لب زد :
- خوبی؟
سرم به معنی آره تکون دادم و تا آخر صبحانه دیگه سرم و بلند نکردم . بعد از صبحانه ، اولین نفر هم نشستم تو ماشین و تا رسیدن به مقصد چشمام و باز نکردم . خواب نبودم . ولی خیلی خسته بودم . خسته روحی .
با توقف ماشین مرصا صدام کرد و گفت :
- بلند شو مانوش . باد نکردی از بس خوابیدی ؟ رسیدیم .
از ماشین پیاده شدم . دهنم باز موند . ماشین وسط یه حیاط که البته بیشتر شبیه به باغ سرسبز، بود . پر از گل و درخت و آب نما که از وسط اون یه راه سنگفرش شده واسه ماشین بود که می رسید به ساختمون ویلایی سفید خیلی خوشگل . سبک معماریش فوق العاده بود . تو کف ویلا بودم که مرصا آروم هلم داد جلو و گفت :
- کم ضایعه بازی در بیار . ولی خودمونیم دامون افتاده تو ظرف عسل . ویلاشون که اینه ، خدا به داد خونه شون برسه .
پوزخندی زدم و گفتم :
- غیر از این فکر می کردی ؟ دامون مارموزتر از این حرفاست .
مرصا ازم جلو زد و رفت سمت ساختمون . یه نفس عمیق کشیدم و چمدونم و از روی زمین برداشتم . خیلی سنگین بود . همون جوری که داشتم به زور می بردمش یه دستی اومد و چمدون از دستم گرفت . با تعجب نگاه کردم که دیدم هیروشه . اونم بدون این که به من نگاه کنه راه افتاد رفت سمت ویلا .
بچه پرو . به جهنم ، اگه دوست داره بار بری کنه به من ربطی نداره . کلافه رفتم سمت بابا و کمکش کردم وسایل و ببریم داخل
نزدیک ساختمان که شدم از دیدن استخر بزرگی که طبقه هم کف بود و با شیشه از حیاط جدا می شد ، نا خودآگاه لبخند زدم . خیلی خوشگل بود . به زور دل کندم و رفتم داخل . محو دکوراسیون شیک اونجا بودم که با صدای مژده جون ، مامان هلیا حواسم و جمع کردم .
- عزیزم با مرصا جون برید بالا هر کدوم از اتاق ها رو که خواستید ، بردارید
دوتایی با مرصا از پله های مارپیچ کنار سالن رفتیم بالا . اونجا هم یه سالن کوچیک بود که به یه راهرو وصل می شد . دوتا در تو سالن بود و چند تا هم تو راهرو . حالا نمی دونستیم کجا بریم . مرصا گفت یکی یکی اتاقها رو باز کنیم ببینیم کدوم مناسبتره .
دوتا از اتاقها رو دیدم . بعد رفتیم تو راهرو ، در اتاق اول و که باز کردم ، دیدم وسایلم اونجاست . حتما هیروش آورده اونجا . یعنی چی ؟ حتما منظورش این بوده که ما تو اتاق باشیم . عمرا . همین مونده این واسه من تصمیم بگیره . نمی خوام تو این اتاق که اون گفته بمونم .
بدون توجه به مرصا فوری از اتاق رفتم بیرون تا اتاقهای دیگه رو ببینم . یه اتاق انتخاب کردم . اومدم تو اتاق اولی وسایل و ببرم که دیدم مرصا پرده اتاق و کنار زده و رفته تو تراس
دنبالش رفتم ولی با دیدن منظره رو به روم یه لبخند رو لبم اومد . منظره دریای طوفانی فوق العاده بود . ویلا فاصله خیلی کمی با ساحل داشت چند دقیقه مات و مبهوت به منظره رو به روم نگاه کردم و بعد یه نگاه به اطرافم کردم . یه تراس خیلی بزرگ بود با میز و صندلیهای سفید و خیلی خوشگل . بیخود نبود هیروش اینجا رو واسم در نظر گرفته بود . بیخیال هیروش . همین اتاق و بر میدارم . بعد از این که وسایل و جا به جا کردیم مرصا خوابید . منم رفتم یه دوش گرفتم و موهام و خشک کردم و رفتم پایین .
به جز مامان و مژده جون ، کسی تو سالن نبود . رفتم پیش مامان که مژده جون گفت :
- عزیزم از اتاقت راضی هستی ؟
لبخندی زدم و گفتم :
- مرسی . ممنون . خیلی خوبه .
بعد رو کردم به مامان و گفتم :
- مامانی من می رم کنار ساحل . مرصا هم خوابیده .
مامان گفت :
- تنها نرو . صبر کن ناهار بخور بعد با مرصا برو .
- نه مامان گرسنه ام نیست وقتی اومدم می خورم . به خدا ساحل خیلی نزدیکه . پشت ساختمونه .
مژده جون گفت :
- راست میگه عزیزم . بذار راحت باشه . ساحل اینجا خیلی خلوت نیست . پشت ویلاست . میگم غذاش رو هم گرم نگه دارن
مامان هم دیگه حرفی نزد . مژده جون راهنماییم کرد که چه جوری برم پشت ساختمون . ازشون خداحافظی کردم و رفتم توی حیاط و از کنار استخر رفتم پشت ساختمون . در و که باز کردم دریا با همه عظمتش جلوم بود .
بوی دریا داشت دیونه ام می کرد . صندلهام و در آوردم و رفتم سمت دریا . از حس کردم ماسه های ساحل زیر پام ، حس خوبی بهم دست می داد . آروم رفتم تو دریا . می خواستم پاهام خیس بشه ولی دریا انقدر موج داشت که تا زانوهام خیس شد . وایستادم و زل زدم به دریا . یه چیزی ته دلم سنگینی می کرد . یاد آخرین باری که با عمه اینا اومدیم شمال افتادم . چرا اینجوری شد ؟ چرا همه چی به هم خورد ؟ چرا دامون اینقدر پست و نامرد شد .
غم دنیاس ، دل آدم بشه حساس
وقتی عشقت تو دلش ، نباشه احساس
نـــــــبـــــــاشه احــــــــســـــــــاس...
دست خودم نبود . اشکام پشت هم میومد پایین .خسته بودم . خیلی خسته . از فیلم بازی کردن . از زندگی . از همه چی خسته بودم . از آب اومدم بیرون . نشستم تو ساحل و زانوهام و بغل کردم و سرم و گذاشتم رو زانوم و زل زدم به دریا .
غم دنیاس ، اون بره و ترکت کنه
هیچ کــَسـَم ، نباشه که درکت کنه
غم دنیاس ، تو لحظه ی خداحافظی
بفهمی که ، دیگه بهش نمی رسی
همین جوری تو عالم خودم بودم که یه سایه ای افتاد روم . سرم و بلند کردم و نگاه کردم . هیروش بود که کنارم وایستاده بود و زل زده بود به دریا . حرفی نزدم و اشکام و پاک کردم و دوباره برگشتم به حالت قبلم .
بدون این که حرفی بزنه ، آروم با فاصله کنارم نشست . اگه گذاشتن یکم تنها باشم .
بعد از چند لحظه آروم گفت :
- مزاحمت شدم ؟
حرفی نزدم . چی می گفتم ؟ می گفتم آره مزاحمم شدی و اومدی بی اجازه خلوتم و به هم زدی ؟ دوباره گفت :
- چرا این قدر ناراحتی مانوش؟ اتفاقی افتاده ؟
زود گفتم :
- نه ناراحت نیستم .
یه نفس عمیق کشید و اونم مثل من زانوهاش و بغل کرد و گفت :
- شاید بتونی بقیه رو گول بزنی ولی من و نمی تونی . همیشه تو چشمات یه غم خاصیه . می خندی ولی خنده هات ازته دل نیست .
بدون اینکه نگاش کنم آروم گفتم :
- نه اینطور نیست . من حالم خوبه
نفس عمیقی کشید و گفت :
- خوب نیست . خوب نیستی چون حالت و می فهمم . چون خودم هم یه مدت همین حال و داشتم . مثل تو کلافه بودم . نمی خواستم کسی و ناراحت کنم . نمی خواستم دل کسی به حالم بسوزه . با همه می گفتم . می خندیدم . ولی داشتم داغون می شدم .
دوباره اشکام بی صدا اومد رو گونه ام . این بار تلاشی برای پاک کردنش نکردم . به جهنم بذار ببینه . خسته شدم . دلم خیلی گرفته بود . حرفاش ، حرف دل من بود . دوباره صدای غمگینش تو گوشم پیچید .
- اسمش رویا بود ولی رویایی که واسه من تبدیل به کابوس شد . دوستش داشتم ، فکر می کردم اونم دوستم داره ولی ....
وقتی فهمیدم چه جور آدمیه .همه چیز تموم شد و از زندگیم بیرون رفت ولی زخمی گذاشت که خیلی دیر خوب شد . سخت بود . خیلی سخت بود تا بشم همون آدم قبلی . ولی شدم . تونستم با قضیه کنار بیام .هنوزم جای زخمش هست . بعضی وقتا یادش میاد تو ذهنم ولی دیگه انقدر تونستم قضیه رو واسه خودم هضم کنم که حتی یادش هم اذیتم نکنه . الان شده خاطره . همین .
احساس میکردم یه غده تو گلوم که راه نفسم و بسته بود و داشت خفه ام می کرد . دلم می خواست با یکی حرف بزنم . دلم می خواست یه نفر دردم و بدونه . یکی که هم دردم باشه . یکی که نگه بیخیال . چه جوری میتونی هنوز بهش فکر کنی ؟ خسته شده بودم از این که خود واقعیم نبودم . نمی دونم چرا بهش اعتماد کردم ولی گفتم
گفتم که چقدر تنهام که چقدر ساده لوح و زود باور بودم که به یه عشق احمقانه دل بستم و دنیام و نابود کردم و الان جز تنفر حسی ندارم و بیشتر از دست خودم ناراحت بودم . از ساده بودنم از اعتماد بی جام .
سرزنشم نکرد . بهم تیکه ننداخت . چون منم مثل خودش بودم . زخم خورده . زخم من تازه بود ولی واسه اون کهنه بود .اونم این دوره رو رد کرده بود . حالم و می فهمید . آروم گفت :
- میگذره مانوش . سخته ولی یاد می گیری با قضیه کنار بیای . یاد می گیری بدون این که بغض گلوت و بگیره راجعبش فکر کنی . یاد میگیری خودت و سرزنش نکنی . تو کار اشتباهی نکردی . به خاطر خوب بودن و مهربونی قلبت خودت و توبیخ نکن. بعد از یه مدت می فهمی اون ارزش واقعیت و درک نکرد که رفت . تو چیزی از دست ندادی . اون از دست داده .
اشکم و پاک کردم و سرم و تکون دادم . آروم صدام کرد:
- مانوش
چیزی نگفتم . دوباره صدام کرد . برگشتم سمتش و منتظر نگاش کردم . از پشت اشکام تار میدیدمش . آروم دستش و آورد سمت صورتم ، یکم مکث کرد و بعد خیلی آروم اشکم و پاک کرد و بعد هم یه چشمک زد و گفت :
- دختر پاک کن این اشکا رو . یه فکری به حال منه بدبخت بکن . روده کوچیکه داره بزرگه رو می خوره به خدا . پاشو بریم یه چیزی بخوریم . بعدا وقت واسه غصه خوردن داریم .
خوب بلد بود جو و تغییر بده . راست می گفت . منم گرسنه ام شده بود دیگه . یه لبخند تلخ زدم و بدون حرف بلند شدم و لباسم و تکون دادم و با هم رفتیم تو . منتظر وایستاد تا من شنهای پام رو تو حیاط بشورم بعد با هم رفتیم داخل ساختمون .
همه سر میز نشسته بودن و در حال غذا خوردن بودن . آروم سرش و آورد کنار گوشم و با صدای غمگینی گفت :
- میبینی تو رو خدا . ما نیستیم غذا اصلا از گلوشون پایین نمیره .
همون موقع چشمم به آقای رادفر افتاد که داشت با اشتها غذا می خورد . نتونستم جلو خودم و بگیرم و زدم زیر خنده . اونم از خنده من خندید .
همون موقع به میز رسیدیم
چشمم به دامون افتاد که داشت با ابروهای گره خورد و فک منقبض شده نگام می کرد . با تعجب نگاش کردم . دیگه خوب حالتهاش و می شناختم . عصبی بود ولی نمیدونم از چی . منم ناخودآگاه ابروهام گره خورد و روم و برگردوندم ولی با حرف هیروش یه لبخند محو رو لبام اومد
- به خدا لازم نبود این همه به خودتون گرسنگی بدین . ما راضی نبودیم . همین که واسمون غذا کنار میذاشتین بس بود .
باباش خندید و گفت :
- پدر سوخته کم حرف بزن . بیا غذا تو بخور . دخترم تو هم بیا بشین .
گفتم :
- مرسی . من برم لباسم عوض کنم . خیسه . خدمت میرسم .
بعد رفتم بالا و سریع لباسام و عوض کردم . ولی فکر م بدجوری مشغول بود . بچه پرو به چه حقی واسه من قیافه میگیره . خودش هر کاری دوست داره میکنه اون وقت ....
اومدم سر میز که دیدم تنها جای خالی کنار هیروش رو به روی دامون و هلیا بود . اهمیتی ندادم و اومدم نشستم . بابا و آقای رادفر معذرت خواستن و از پشت میز بلند شدن و رفتن بالا تو اتاق کار تا صحبت کنند . غذا حلیم بادمجون و میرزا قاسمی و ماهی بود . چه خبره آخه این همه غذا . مژده جون گفت :
- دست پخت زهرا خانم حرف نداره دخترم . از خودت پذیرایی کن .
لبخندی زدم و تشکر کردم .
هیروش بدون حرف و با خونسردی ، بدون اینکه ازم نظر بخواد بشقابم و برداشت تا واسم غذا بکشه . از حلیم بادمجون و میرزا قاسمی واسم کشید و با یه تکه نون گذاشت جلوم که مژده جون گفت :
- هیروش ماهی هم واسه مانوش جون بذار مادر .
هیروش خیلی عادی بدون اینکه مامانش و نگاه کنه ، گفت :
- مانوش ماهی دوست نداره
تا این حرف و زد ، دامون فوری سرش و بلند کرد و با تعجب زل زد به من وبا ابروهای گره خورده ، چپ چپ نگام کرد .انگار منتظر بود من توضیح بدم هیروش از کجا میدونه من ماهی دوست ندارم . خودمم از حرف هیروش شکه شده بودم . وقتی دید نه من حرفی می زنم نه هیروش ، برگشت سمت هیروش و با کنایه گفت :
- چه خوب سلیقه غذایی مانوش و میدونی .
قلبم داشت با شدت میزد . نکنه یه وقت جلو مامان اینا بگه با هم ناهار رفتیم بیرون .با اضطراب بهش نگاه کردم که داشت با خونسردی واسم دوغ می ریخت و تو دلم داشتم دعا می خوندم حرفی نزنه که با جوابی که داد باعث شد نفسم با خیال راحت بیرون بدم .
- حرف پیش اومد . مانوشم گفت برعکس من به ماهی عالقه ای نداره .
بعد هم یه چشمک زد و گفت :
- غذات و بخور سرد میشه .
نفسم و با خیال راحت دادم بیرون و زیر چشمی یه نگاه به دامون کردم که هنوز داشت با عصبانیت نگام می کرد . اینم با خودش درگیره . بیخیال فعال حلیم بادمجون و عشقه .
بعد ازظهر با مامان اینا رفتیم ساحل و چایی و میوه خوردیم خیلی خوب بود . روحیه ام خیلی بهتر شده بود . دیگه معذب نبودم .واقعا خانواده خوبی بودن . مخصوصا مژده جون . اصلا افاده ای نبود . واقعا دامون شانس آورده بود .
با دیدن یه کابوس مسخره از خواب پریدم . هنوز داشتم نفس نفس میزدم . یه نگاه به مرصا کردم که تو خواب عمیقی بود و خیالم راحت شد که سلامه و چیزی که دیدم فقط یه کابوس بوده . وقتی خیالم راحت شد دوباره دراز کشیدم . سعی کردم بدون فکر کردن به چیزی بخوابم . ولی هر کاری می کردم دیگه خواب نمی برد . کلافه شدم . یه نگاه به ساعت کردم تازه ساعت 7 بود . واسه این که مرصا رو بیدار نکنم آروم دست و صورتم و شستم و لباس پوشیدم و اومدم پایین که برم ساحل . خدا رو شکر کسی بیدار نبود و همه خواب بودن . آروم از ساختمون خارج شدم و رفتم طرف ساحل . هیچ وقت از دیدن دریا خسته نمی شدم . انقدر آروم بود که بهم احساس آرامش میداد . کفشم و در آوردم و گرفتم دستم و آروم رفتم رو شنهای نزدیک دریا نشستم و زل زدم به دریا و رفتم تو فکر . نمی دونم چقدر گذشته بود و تو عالم خودم بودم که با صدای سلام یه نفر پریدم بالا .
نگاه کردم به پشتم و دیدم دامون لباس ورزشی تنش و در حالی که نفس نفس میزنه پشتم وایستاد . انگار اونم زود بیدار شده بود و امده بود ورزش . انگار به من نیمده یه ساعت واسه خودم تنها باشم . باید سر و کله یه نفر پیدا شه بالاخره .
زیر لب سلام دادم و روم برگردوندم طرف دریا . اومد کنارم وایستاد و گفت :
- زود بیدار شدی
- آره
یکم ساکت شد و بعد با تمسخر گفت :
- میبینم که خوب با هیروش صمیمی شدی
برگشتم نگاش کردم . سعی می کرد خونسرد باشه . ولی نبود . حس می کردم . میشناختمش . همینم خوشحالم می کردم . ابرویی بالا انداختم و گفتم :
- تو مشکلی داری با این قضیه ؟
نفس عمیقی کشید و گفت :
- ببین مانوش ، اگه می خوای با من لج کنی و تلافی در بیاری ، راه بهتری رو انتخاب کن
لعنتی . پسره از خود راضی .هیچ وقت درست نمیشه . همیشه خودش و بالاتر از همه می بینه . یه پوزخند اومد روی لبم و گفتم :
- چی فکر کردی راجع به خودت واقعا ؟ فکر کردی اونقدر واسم مهم و خواستنی هستی که بخوام به خاطر تو زندگیم و خراب کنم ؟ اشتباه داری فکر میکنی آقا پسر . من تا خودم نخوام هیچ کاری و انجام نمی دم .
می تونستم تعجبش و از شنیدن حرفم و لحن صبحتم حدس بزنم ولی واسم اهمیتی نداشت .
اومد رو به روم زانو زد نشست و زل زد به من . از حرکتش جا خوردم ولی تمام سعی ام و کردم تا خونسردی خودم و حفظ کنم .بهش نگاه کردم . فکش منقبض شده بود و ابروهاش بدجوری تو هم گره خورده بود . با صدای دورگه ای گفت :
- باور کنم به این زودی من و فراموش کردی ؟ اون همه عشق و عالقه ات این قدر زود از بین رفت ؟
چقدر این آدم پست بود . خودش من و ول کرد و رفت زن گرفت ، حالا اومده به من میگه ...دلم می خواست تا می تونستم بزنمش تا حرص و عصبانیتم و خالی کنم . از حرصم دندونام و روی هم فشار دادم و گفتم :
- آره عشق و عالقه ام از بین رفت . چون دیدم اون آدم که دوستش داشتم پست تر و بی ارزش تر از اونه که بخوام به یادش باشم و واسه از دست دادنش افسوس بخورم .
بعد هم دستم و گذاشتم رو سینه اش و هلش دادم عقب و از جا بلند شدم و لباسم تکون دادم و بدون این که نگاش کنم برگشتم برم که با حرفی که زد همون جا وایستادم .
- مانوش خوشم نمیاد با هیروش اینقدر صمیمی رفتار کنی . میفهمی ؟
همون جوری مات موندم . به چه حقی همچین حرفی به من زد ؟ دیگه داشت زیادی پرو می شد . باید سر جاش می نشوندمش . با عصبانیت برگشتم سمتش . دست به سینه وایستاده بود داشت من و نگاه می کرد . از بین دندونای به هم کلید شده ام گفتم :
- حواست به رفتارت باشه دامون . نمی خواد واسه من غیرتی بشی . برو واسه خواهر و زنت غیرتی شو . به تو هیچ ربطی نداره من چی کار میکنم و با کی حرف می زنم و با کی صمیمی میشم . تو نه داداشمی نه بابامی . تو چی کارمی هان ؟
با حرفام صورت دامون هر لحظه داشت قرمز تر میشد و داشت از عصبانیت منفجر می شد . یه قدم دیگه به سمتش برداشتم و چشمام و ریز کردم . انگشت اشارم و به حالت تهدید جلوش تکون دادم و گفتم :
- دیگه نبینم به خودت این اجازه رو بدی که بخوای تو کارای من دخالت کنی آقا پسر . فهمیدی؟
بعد با تمسخر یه نگاه به سر تا پاش کردم و بی توجه به قیافه عصبانیش برگشتم برم سمت ویلا که یکدفعه بازوم و محکم گرفت و به سمت خودش کشید و جوری که به شدت پرت شدم عقب . با تعجب برگشتم به صورتش که فاصله کمی با صورتم داشت نگاه کردم . خم شده بود سمتم و همون جوری که بازوم و محکم فشار می داد ، از بین دندونای بهم کلید شده اش گفت :
- تو حق نداری با من اینجوری حرف بزنی . میفهمی ؟
دستم و از تو دستش به زور کشیدم بیرون و گفتم :
- حق ؟ تو به چه حقی با من از حق حرف میزنی ؟مواظب رفتارت باش دامون . تحمل منم حدی داری . نذار چشمام و ببندم و جوری رفتار کنم که خانمت ناراحت بشه . در ضمن من هر جوری که دلم بخواد با تو حرف میزنم . گذشت اون زمانی که گذاشتم هر بالیی که می خوای سرم بیاری . پس مواظب رفتارت باش .
بعد هم هلش دادم عقب و بدو رفتم تو ویلا .
آروم در و باز کردم و رفتم تو . خدا رو شکر کسی هنوز بیدار نشده بود . آروم از پله ها رفتم بالا رفتم تو اتاق و در و بستم و نشستم پشت در .
قلبم مثل قلب گنجشک میزد . خدایا اگه کسی ما رو میدید چه جوابی میدادم . چه جوری به خودش اجازه میداد که با من اینجوری رفتار کنه ؟ این من نبودم که رفتم . اون بود که بی وفایی کرد . حالا که به خواستش رسیده پس مشکلش چیه ؟ چیکار به من داره ؟ آروم دستم و روی قلبم گذاشتم و با خودم گفتم :
- آروم باش لعنتی . بسه . دیگه نمی ذارم کسی باهات بازی کنه .
مرصا شروع کرد به تکون خوردن . داشت بیدار می شدکم کم . به خاطر این که من و تو این وضعیت نبینه و خودم هم یکم آروم بشم سریع رفتم سمت حمام تا یکم آب آرومم کنه .
بیرون که اومدم مرصا تو اتاق نبود . حوصله نداشتم موهام و خشک کنم و همون جوری خیس ریختم دورم و رفتم پایین . غیر از دامون و هلیا همه سر میز بودن و داشتن صبحانه میخوردن . هیروشم داشت با تلفن صحبت میکرد .
سلام دادم و صبح بخیر گفتم و نشستم و با بی میلی مشغول صبحانه خوردن شدم . هیروش همون جوری که داشت با تلفن حرف میزد، اومد با سر بهم یه سلام داد که منم همون جوری جوابش و دادم . بعد گوشی و داد به باباش و گفت :
- امیر . اونم شماله . میگم یکی دو روز بیا اینجا بعد با هم بر میگردیم تهران . گوش نمیده .
ایرج خان گوشی رو گرفت و گفت :
- سلام . چطوری پسر ؟ ..... کجایی ؟... آهان . پس ما ظهر ناهار منتظرت هستیم . خداحافظ .
بعد بدون این که به طرف مهلت حرف زدن بده گوشی رو قطع کرد . خنده ام گرفت . تا جایی که تونستم سرم و پایین انداختم تا خنده ام معلوم نشه . یکم صبر کردم تا آروم بشم ولی همین که سرم و بلند کردم تا مربا بردارم ، چشمام با چشمای خندون هیروش برخورد کرد . یه اشاره به باباش کرد و گفت :
- قاطعیت و داشتی ؟
دیگه نتونستم جلو خودم و بگیرم و یه لبخند دندون نما زدم .
ایرج خان خندید و گفت :
- امیر پسر یکی از دوستای صمیمیه . خیلی پسر خوبیه . تنها عیبش اینه که یکم خجالتیه . باید تو عمل انجام شده قرارش بدی . حالا میاد اینجا باهاش آشنا میشید .
بعد از صبحانه با مامان و مرصا و عمه رفتیم بازار خرید . عاشق بازارای محلی بودم . بعد از کلی خرید کردن برگشتیم ویلا . از ماشین تو حیاط معلوم بود مهمون ایرج خان رسیده . رفتیم تو . صدای خنده و صحبت از تو سالن میومد . با مامان اینا رفتیم داخل . همه بلند شدن و شروع کردن
به احوال پرسی و معرفی ولی من از دیدن کسی که بین ایرج خان و هیروش وایستاده بود ، مات و مبهوت جلوی در مونده بودم .
خدایا این اینجا چیکار میکنه ؟ بعد از این که احوال پرسیش با مامان اینا تموم شد تازه چشمش افتاد به من . اونم مثل من مبهوت موند . با لکنت گفت :
- مانوش خانم شما اینجا چیکار میکنید ؟
به زور فقط تونستم بگم
- س....سلام
همه داشتن با تعجب نگامون می کردن . هیروش گفت :
- امیر ، تو مانوش و از کجا میشناسی ؟
امیر علی لبخندی زد و گفت :
- من و مانوش خانم با هم همکلاس هستیم .
به زور خودم و جمع و جور کردم و اومدم جلو و باهاش احوال پرسی کردم . تمام اجزاء صورتش می خندید . هیروشم با دقت داشت به ما نگاه می کرد . کنجکاو شده بود از این که ما همدیگر و می شناسیم .خیلی شکه شده بودم . باید سعی می کردم به خودم بیام و عادی رفتار کنم . از جمع معذرت خواستم و رفتم بالا تا لباسم و عوض کنم . همین که رسیدم تو اتاق ، تمام قدرتم تموم شد و افتادم رو تخت . همین یکی رو کم داشتم .
خدایا ، اصلا من و میبینی ؟ حواست به من هست ؟ خیلی خستم . احتیاج به آرامش دارم . داری با من چیکار میکنی ؟
یکدفه در با شدت باز شد و مرصا یه جورایی خودش و پرت کرد تو اتاق و گفت :
- وای مانوش این پسره چقدر خوشگله . ناقال چه همکلاسیهای خوشتیپی داری و رو نمی کنی !!!
هیچ حرفی نزدم و عکس العملی نشون ندادم . یه نگاه به قیافه داغون من که افتاده بودم رو تخت و زل زده بودم به سقف کرد و گفت :
- وا ، تو چرا اینجوری وا رفتی ؟ پاشو لباست عوض کن بریم پایین دیگه .
کلافه نشستم رو تخت و یه نگاه بهش انداختم و گفتم :
- مرصا ، می دونی این پسره کیه ؟
اونم با کنجکاوی کنارم نشست و گفت :
- نه از کجا بدونم کیه ؟
کلافه سرم و تو دستم گرفتم و گفتم :
- امیر علی . همون پسره که خواستگارم بود تو دانشگاه . یادت نمیاد ؟ گفته بودم که چقدر با هم لج بودیم.
چشماش و درشت کرد و با تعجب گفت :
- خدای من جدی میگی ؟
سرم و تکون دادم . با همون بهت گفت :
- عجب تصادفی . باورم نمیشه . این که خیلی تیکه است . چرا ردش کردی خره ؟
با عصبانیت نگاش کردم و گفتم :
- مگه هر کسی قیافه خوبی داشته باشه و پولدار باشه ، آدم باید باهاش ازدواج کنه ؟
مرصا هم رفت تو فکر ولی معلوم بود خیلی از امیر علی خوشش اومده . اون چه می دونست من به خاطر کی ، اصلا به خواستگاری امیر علی فکر هم نکردم . اومد بلند بشه که دستش و گرفتم و گفتم :
- مرصا تو رو خدا به مامان نگی . مامان بفهمه ، بابا فهمیده ، بعد هم من بیچاره میشم .
عصبانی نگام کرد و گفت :
- من تا حالا شده بهم حرفی بزنی من به کسی بگم ؟
کلافه گفتم :
- چه می دونم . واسه احتیاط گفتم .
دستم و گرفت تو دستاش و گفت :
- دستات خیلی یخ . واسه چی اضطراب داری دیونه ؟ اون یه خواستگار بوده همین . تو کاری نکردی که بخوای به خاطرش خودت و ناراحت کنی . لباست و عوض کن و بریم پایین . خوشم نمیاد اینقدر زود از حال میری .
به زور خندیدم و حرفی نزدم . راست می گفت . من الان کسی و تو زندگیم نداشتم که بخوام به خاطرش از اسم خواستگار و فکر این که یه نفر بهم عالقه داره خودم و اذیت کنم .