امتیاز موضوع:
  • 0 رأی - میانگین امتیازات: 0
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

×تلخ تر از اسپرسو×

#2
قسمت سوم
- من دیگه دیرم شده باید برم . مرسی از ناهار . ممنون . اگر ممکنه موبایل من و بدید ، باید‬ ‫زودتر برگردم خونه.‬

‫هر چی منتظر شدم جوابی بده ، حرفی نزد . با تعجب سرم و بلند کردم که چشمام تو چشمای‬ ‫جدی و ابروهای گره خورده هیروش قفل شد . انقدر چشماش جذبه داشت که حتی نمی تونستم‬ ‫نگاهم و از نگاهش بگیرم . بعد از چند لحظه با صدایی دو رگه گفت :‬

‫- می رسونمت .‬

‫با لکنت گفتم :‬

‫- نه ... من ... خودم ...‬

‫ولی با خشمی که چشماش گرفت لال شدم . واسه این ماست بودنم از خودم بدم اومد . ولی با‬ ‫این فکر که یکم دیگه تحملش کنم ، از دستش خالص می شم ، خودم و دلداری دادم و آروم‬ ‫کردم . بعد از اینکه صورت حساب و داد ، سوئیچ و کیف پولش و از روی میز برداشت و بلند شد و‬ ‫منتظر وایستاد تا من هم بلند شم .‬

‫با بی حالی بلند شدم و دنبالش راه افتادم و سوار ماشین شدم . نصف راه رفته بودیم که خم شد‬ ‫طرفم . نا خودآگاه خودم و به سمت در کشیدم . یه پوزخند مسخره رو لبش نقش بست . بوی‬ ‫عطرش بیشتر توی بینیم پیچید . بیش از حد تلخ بود . ولی من دوسش داشتم . از توی داشبورد ،‬ ‫گوشی موبایلم و برداشت و بی حرف داد دستم .‬

‫چشمام با دیدن گوشیم برق زد . با خوشحالی نگاش کردم ولی خاموش بود . حتما شارژش تموم‬ ‫شده . برگشتم سمتش و و با خوشحالی گفتم :‬

‫- مرسی . ممنونم ازت .‬

‫خونسرد گفت :‬

‫- خواهش‬

‫خیلی لجم و در میاورد . به جهنم . تموم شد دیگه . با خوشحالی به گوشیم نگاه کردم و آروم‬ ‫پرسیدم :‬

‫- کسی زنگ نزد ؟‬

‫یه نگاه بهم کرد و گفت :‬

‫- منتظر زنگ آدم خاصی بودی ؟‬

‫فقط منتظر سوژه است . منم با بی خیالی گفتم :‬

‫- نه . همین جوری پرسیدم .‬

‫نزدیکای خونمون بودیم . نمی خواستم تا جلوی در خونه برسونم . واسم جالب بود که بدونم‬ ‫آدرس خونه ما رو از کجا بلده ولی چیزی نپرسیدم . حوصله نداشتم باهاش حرف بزنم می دونستم‬ ‫یه چیزی جور میکنه میگه و درست و حسابی جوابم و نمیده . مهم گوشیم بود که الان تو دستم بود‬ ‫....‬

‫آروم گفتم :‬

‫- اگه میشه من همین جا پیاده می شم . نمی خوام کسی ....‬

‫پرید وسط حرفم و گفت :‬

‫- سر خیابونتون پیادت می کنم .‬

‫بد اخلاق . دعوا داره با آدم .‬

‫سر خیابون نگه داشت . یه نگاه بهش کردم که تکیه داده بود به در و داشت نگام می کرد . شالم و‬ ‫روی سرم درست کردم و گفتم :‬

‫- بابت ناهار ممنون . مرسی که گوشیم و بهم برگردوندید .‬

‫جوابی نداد . بی ادب . در و باز کردم و پیاده شدم . تا در و بستم . شیشه رو پایین داد و صدام کرد‬ ‫.‬

‫- مانـــــوش‬

‫خم شدم و نگاش کردم . یکم خم شد سمتم و زل زد تو چشمام و با صدای آرومی گفت :‬

‫- از کنار همه آدما بی اهمیت رد نشو . شاید همون آدمایی که الان نسبت بهشون بی توجهی ، در‬ ‫آینده تو زندگیت نقش بزرگی داشته باشن .‬

‫با بهت بهش خیره شدم و گفتم :‬

‫- منظورت چیه ؟‬

‫چشمکی زد و گفت :‬

‫- هیچی‬

‫یکم نگاش کردم که یه چشمک زد و آروم لب زد :‬

‫- خداحافظ‬

‫و قبل از این که من جوابش و بدم . پاش و گذاشت رو گاز و رفت و من و تو بهت حرفش باقی‬ ‫گذاشت .‬

‫ترم تابستونی هم تموم شد و خدا رو شکر با اون وضعیت روحی بدی که داشتم تونستم درسام و‬ ‫پاس کنم .اون روز بعد از مدتها با شادی رفته بودیم خرید . شادی هم که بد پسند . وقتی رسیدم‬ ‫خونه ، دیگه توی پاهام حس نبود . همین که در و باز کردم ، دهنم باز موند .‬

‫مامان همه دکوراسیون خونه رو عوض کرده بود و بی حال نشسته بود رو مبل . در و بستم و آروم‬ ‫سلام کردم و گفتم :‬

‫- هیچ معلوم هست اینجا چه خبره ؟ نگو که همه این کارها رو خودت تنهایی کردی .‬

‫- نه مامان جان مرصا هم کمکم کرد .‬

‫حرصم گرفت . با عصبانیت گفتم :‬

‫- من که می دونم اون کار کن نیست ، صبر می کردی بیام کمکت . حالا چه عجله ای بود؟‬

‫- آخه دیر می شد . پس فردا شب دامون و پا گشا کردم . نمی رسیدم کارهام رو بکنم .‬

‫با تعجب گفتم :‬

‫- چی ؟؟!!! پاگشا ؟!!! واسه چی ؟‬

‫- چپ چپ نگام کرد و گفت :‬

‫- چرا داره مگه ؟ دیر یا زود باید دعوت می کردم دیگه .‬

‫خسته بودم . خستگی مامان و هم دیدم . این خبرم که داد ، دیگه آتیش گرفتم . احساس می‬ ‫کردم از عصبانیت در حال انفجارم . سعی کردم خودم و کنترل کنم و جلوی مامان داد نزنم . نفسم‬ ‫و با شدت دادم بیرون و گفتم :‬

‫- حالا چرا اولین نفر ما باید دعوت می کردیم ؟‬

‫- اول و آخر نداره که . گفتم تا تابستون تموم نشده بگم بیان ، خیالم راحت بشه . امروز صبح به‬ ‫بابات گفتم و بعد هم زنگ زدم عمه ات و مامان هلیا ، واسه پنج شنبه شب دعوتشون کردم .‬

‫خدایا همین و کم داشتم . تحمل دیدن دامون و نداشتم . همین مونده بود جلوی دامون و زنش‬ ‫دوال و راست بشم و ازشون پذیرایی کنم . تازه هیروشم هست . گل بود به سبزه نیز.....‬

‫همین جوری داشتم تو دلم به زمین و زمان فحش میدادم که یهو یه فکر تو ذهنم جرقه زد و‬ ‫چشمام برق زد . سعی کردم جلوی لبخندی که اومده بود رو لبم و بگیرم و همون جوری که مانتوم‬ ‫و در میاوردم گفتم :‬

‫- خوش بگذره . من که نیستم‬

‫مامان با تعجب گفت :‬

‫- تو کجایی که نیستی ؟‬

‫با خونسردی گفتم :‬

‫- کنسرت . حالا خوبه ازت اجازه گرفته بودم .‬

‫مامان با ابروهای گره خورده گفت :‬

‫- نگفته بودی پنج شنبه است‬

‫- خودمم امروز فهمیدم .گفتم که شادی واسم بلیط گرفته‬

‫- حالا نرو . چی میشه ؟ من که دست تنها نمی تونم .‬

‫- مامان جان مگه میشه ؟ کلی پول دادم واسه بلیط . کلی دلم و صابون زدم . من قول میدم همه‬ ‫کارها رو بکنم ، بعد برم‬

‫خلاصه بعد از کلی کلنجار رفتن با مامان که می گفت زشته . عمه ناراحت می شه و این حرفا . با‬ ‫بی میلی راضی شد که برم .‬

‫یه لبخند پیروزمندانه اومد رو لبم و فوری رفتم تو اتاق تا با شادی هماهنگ کنم . شانس که ندارم‬ ‫یه وقت تابلو میشه . کنسرت هفته دیگه بود . به جهنم ، کنسرت و بی خیال .مهم این بود که شب‬ ‫مهمونی خونه نباشم و مهمونی رو رد کنم ...‬

‫واقعا دیدن دامون و زنش ، الان خارج از توانم بود . این دو روز و خونه موندم و همه جوره کمک‬ ‫مامان کردم . روز پنج شنبه هم ، حتی ساالد و دسرم درست کردم و همه چیز و آماده کردم ولی‬ ‫مامان و مرصا هنوز از دستم ناراحت بودن . بعدا از دلشون در میاوردم .‬

‫شب با شادی داشتیم تو سر و کله هم می زدیم . داشت فحشم می داد که هفته دیگه می خوام‬ ‫چیکار کنم ، کنسرت و از دست می دم . ولی واسم اهمیتی نداشت . مهم واسم امشب بود که به‬ ‫خیر گذشته بود . شادی می گفت کارم اشتباه و تا ابد نمی تونم ازش فرار کنم . خودم هم می‬ ‫دونستم ولی اون جای من نبود . نمی تونست حس و حال و احساس من و درک کنه .‬

‫قرار بود شب خونه شادی اینا بمونم .‬

‫یه جوری مریم جون ، مامان شادی رو هم پیچونده بودیم تا به مامان نگه کنسرتی در کار نبوده‬ ‫.چون قرار بود همه با هم بریم کنسرت . نمی دونم اگه شادی و نداشتم چی کار می کردم . شادی‬ ‫واسم خیلی ارزش داشت . یه جورایی سنگ صبورم بود . الان تازه می فهمیدم اون دامون و بهتر‬ ‫از شناخته بود .اون زود فهمید دامون آدم بیخودیه . ولی من نفهمیدم .‬

‫رو تخت دراز کشیده بودم . شادی هم رفته بود تا میوه بیاره که واسم ‪ sms‬اومد . شماره نا آشنا‬ ‫بود . تعجب کردم . متن ‪ sms‬و که خوندم ، تعجبم بیشتر شد .‬

‫- چرا خونه نموندی ؟ کجا رفتی ؟‬

‫یعنی کی می تونست باشه ؟ نمی دونستم جواب بدم یا ندم . آخر طاقت نیاوردم و با شک و تردید‬ ‫زدم :‬

‫شما ؟‬

‫بعد از چند لحظه جواب اومد‬

‫هیروش‬

‫انقدر تعجب کردم که فوری نشستم رو تخت . هیروش چرا به من ‪ sms‬زده ؟ نمی دونستم چی‬ ‫کار کنم ؟‬

‫واسش زدم‬

‫- شماره من و از کجا آوردی ؟‬

‫یه آیکن عصبانی هم گذاشتم آخرش‬

‫ماشااله سرعت تایپشم بالا بود . فوری جواب داد‬

‫- من امکان نداره چیزی رو بخوام و به دست نیارم . این جواب سوال من بود ؟‬

‫عجب آدمیه . طلبکارم هست . فقط یه کلمه زدم :‬

‫- کنسرتم‬

‫- دقیقا کجا رفتی کنسرت ؟ خوش میگذره ؟ حالا کنسرت کی هست ؟‬

‫چشمام گرد شد . داشت بازجویی می کرد از من . اصلا به اون چه ربطی داشت که من کجا بودم ؟‬ ‫فوری جواب دادم‬

‫- باید جواب بدم ؟ فکر نمی کنم مجبور باشم به شما توضیح بدم .‬

‫با جوابی که داد دهنم باز موند .‬

‫- آخه واسم جالب بود که امشب تو تهران کنسرتی نیست . اونم شب وفات امام .‬

‫دهنم باز موند . یکم که گذشت به خودم اومدم . محکم مشتم و رو تخت کوبیدم و گفتم :‬

‫- لعنتی . لعنتـــــــی . شانس گند منه .حالا هر شب میالد کنسرت بود . همین امشب ....‬

‫همون موقع شادی اومد تو اتاق و با دیدن قیافه من ترسید و گفت :‬

‫- چی شده ؟ چرا داد می زنی ؟‬

‫موبایلم و گرفتم طرفش و گفتم :‬

‫- بخون اینا رو می فهمی‬

‫فوری ظرف میوه رو رو زمین گذاشت و موبایل و از گرفت و خیلی سریع ‪ sms‬ها رو خوند و گفت :‬

‫- وا به اون چه ربطی داره ؟‬

‫- نمی دونم واال . از دست خواهرش کم کشیدم . حالا این داره اعصاب من و خورد می کنه .‬

‫شونه ای بالا انداخت و گفت :‬

‫- این مشکوک می زنه . ولش کن . محلش نده .‬

‫با ترس گفتم :‬

‫- شادی نکنه به مامان اینا بگه‬

‫فوری گفت :‬

‫- نه بابا مگه بچه است ؟؟!!‬

‫ولی از چشماش می خوندم که اونم به حرفی که می زنه مطمئن نیست .‬

‫بعد از چند لحظه بازم ‪ sms‬اومد واسم . دیگه می ترسیدم باز کنم . دوتایی با شادی افتادیم رو‬ ‫گوشی و من با دست لرزون بازش کردم .‬

‫- مامانت بیش از حد ساده است . ولی متاسفانه یا خوشبختانه من اینجوری نیستم . واسه فرار‬ ‫کردن باید بهانه بهتری میاوردی .‬

‫یه نگاه به شادی کردم . اونم داشت با تعجب نگام می کرد. شادی آروم گفت :‬

‫- این خطریه . جوری حرف نزن که بفهمه ترسیدی . با دست لرزون زدم :‬

‫- چرا باید فرار کنم ؟واقعا فکر کردی انقدر واسه من مهم هستین که بخوام ازتون فرار کنم ؟‬

‫بعد از تایید شادی ‪ sms‬فرستادم‬

‫با جوابی که داد لبخند پیروزی از رو لبم رفت .‬

‫- خدا رو چه دیدی شاید یه روز واست خیلی مهم شدم .‬

‫کلافه موهام و با دست کشیدم عقب و بعد از یکم فکر کردن زدم .‬

‫- بهتره راجع به چیزهای محال حرف نزنیم . در ضمن فکر نمی کنید درست نیست آدم جایی که‬ ‫مهمونی میره ،دائم موبایل دستش باشه و ‪ sms‬بازی کنه ؟‬

‫شادی با حرص گفت :‬

‫- احمق این چی بود آخه زدی‬

‫کلافه گفتم :‬

‫- ولم کن شادی . گفتم شاید اینجوری خجالت بکشه و حرف نزنه دیگه‬

‫با ویبره گوشیم فوری متن پیام و باز کردم‬

‫- وقتی که کسی که به خاطرش رفتم مهمونی فرار کرده ، مجبورم باهاش ‪ sms‬بازی کنم دیگه‬

‫یعنی چی ؟ به خاطر من اومده مهمونی ؟ شادی هم داشت با تعجب نگام می کرد .‬

‫خیلی رو داشت بعد از اون بازی که به خاطر موبایلم با من کرد ، اومده به من میگه به خاطر تو‬ ‫اومدم مهمونی ؟ با حرص نوشتم :‬

‫- حوصله ات سر رفته ؟ کسی نیست سر به سرش بذاری و اذیتش کنی ؟ به خاطر همین ناراحتی‬ ‫؟‬

‫- آی گفتی . نمی دونی وقتی حرص می خوری و عصبانی میشی چقدر قیافت با نمک می شه . دلم‬ ‫تنگ شده واسه اون حالتت .‬

‫با عجز به شادی نگاه کردم و گفتم :‬

‫- شادی این چی میگه ؟‬

‫شادی هم با بهت گفت :‬

‫- نمی دونم به خدا . نکنه چشمش تو رو گرفته ؟‬

‫- آره . همین یکی و کم دارم . پسره از قیافش معلومه هفت خطه و کلی دوست دختر داره . صد‬ ‫سال می خوام پسری از اون خانواده من و دوست نداشته باشه .‬

‫شادی شونه ای بالا انداخت و رفت تو فکر‬

‫عصبانی بودم . خیلی عصبانی بودم . به اندازه کافی تو زندگیم بازی خورده بودم . دیگه طاقت و‬ ‫تحمل نداشتم بازیچه یه پسر از خود راضی و از خود متشکر بشم .‬

‫من عاشق دامون بودم . واسه همین چشم بسته رفتم جلو . ولی الان بعد از اون همه دروغ ، بزرگ‬ ‫شده بودم . اجازه نمیدادم کسی با احساساتم بازی کنه .خواستم موبایلم و خاموش کنم ولی‬ ‫نتونستن بدون جواب دادن بهش این کار و کنم . با حرص نوشتم :‬

‫- شرمنده . بهتره دنبال یه اسباب بازی دیگه ای باشی واسه تفریح کردن . راستی حواسم نبود‬ ‫وسایلم و کامل جمع کنم که جلوی دستت نباشه . خودت دیگه به رسم مهمون بودن ، دست به‬ ‫چیزی نزن . حوصله ندارم یه هفته علاف باشم واسه پس گرفتنش‬

‫انقدر ‪ sms‬ام طوالنی بود نمی رفت . با کلی تلاش فرستادمش . بعد هم بدون این که منتظر جواب‬ ‫بمونم گوشیم و خاموش کردم و انداختمش پایین تخت‬

‫شادی آروم گفت :‬

‫- به نظرت خیلی تند نرفتی ؟‬

‫با عصبانیت گفتم :‬

‫- نه . حقش بود . بچه سوسول . فکر کرده بچه ام‬

‫اون شب تا صبح با شادی حرف زدیم . از همه چی . ولی آخر همه بحث ها می رسید به هیروش و‬ ‫حرفاش . چون شب دیر خوابیده بودم . تا نزدیکای ظهر با شادی خوابیدیم . بعد از خوردن به‬ ‫اصطالح صبحانه و خداحافظی از مریم جون و شادی رفتم خونه .‬

‫مامان داشت جارو برقی می کشید . من و که دید خیلی عادی راجع به دیشب پرسید . فهمیدم‬ ‫هیروش حرفی نزده . از این بابت خیلی خوشحال بودم .‬

‫تا یه ساعت مامان و مرصا راجع به دیشب تعریف میکردن . 10% تعریف ها هم راجع به عروس‬ ‫جدید و خانواده خیلی خوبش و هیروش و خوش اخلاقیش و مودب بودنش بود . به ظاهر با آرامش‬ ‫داشتم گوش می دادم ولی دلم خون بود .ولی با حرفی که مامان زد ، دیگه حتی نتونستم ظاهر‬ ‫خونسردم و حفظ کنم و واقعا جوش آوردم .‬

‫- یعنی چی مامان من ؟ ما با اونا چه صنمی داریم که بخوایم با هم بریم شمال ؟‬

‫مامان با تعجب نگام کرد و گفت:‬

‫- وا این چه طرز حرف زدنه ؟ آقای رادفر یه زمین خریده شمال که می خوان توش ویلا سازی‬ ‫کنن ، دیشب همین جوری بحثش پیش اومد ، که آقای رادفر پیشنهاد داد بابات بیاد زمین و ببینه و‬ ‫نظر بده . اگر به توافق رسیدن ، شرکت بابات اینا کار و قبول کنه‬

‫با تعجب گفتم :‬

‫- یعنی چی ؟ چرا همچین پیشنهادی رو باید به بابا بده ؟ اونم کسی که می تونه با بزرگترین‬ ‫شرکتهای مهندسی کار کنه ؟‬

‫مامان کلافه گفت :‬

‫- مگه شرکت بابات اینا ، شرکت کوچیکیه ؟ خودت میدونی چه کارهایی تا الان انجام دادن !! همه‬ ‫پدر مادرشون و میبرن بالا ، تو همینی رو هم که داری میزنی تو سرش؟ غیر از این ، داشت میگفت‬ ‫به خاطر این که مسیر دور، یک نفر و می خواد که بتونه بهش اطمینان کنه .‬

‫با حرص گفتم :‬

‫- مادر من آخه من کی خدایی نکرده زدم تو سر شما . میگم حرفشون منطقی نیست . اون وقت یه‬ ‫شبه این اطمینان به وجود اومده ؟ آره ؟‬

‫مامان با جدیت نگام کرد و گفت :‬

‫- مانوش ، مشکل تو با این قضیه و این خانواده چیه ؟‬

‫یه آن جا خوردم . انتظار این حرف و این سوال و از مامان نداشتم . با من من گفتم :‬

‫- من مشکلی ندارم . ولی از این خانواده هم خوشم نمیاد . درک نمی کنم شما چرا اینقدر زود با‬ ‫این خانواده صمیمی شدین .تازه حوصله مسافرت اومدن هم ندارم.‬

‫مامان همون جوری که با چشمای ریز شده نگام می کرد گفت :‬

‫- مانوش، من و بابات بچه نیستیم . مطمئن باش اگه بابات تشخیص میداد که خانواده خوبی‬ ‫نیستن یا حتی اگه کوچکترین شکی داشت ، رو پیشهادشون فکر هم نمی کرد .‬

‫کلافه بودم . هر چیزی می گفتم یه چیزی جواب میداد . اشکم داشت در میومد . ولی نمی خواستم‬ ‫کوتاه بیام . با ناله گفتم :‬

‫- خوب بابا می خواد بره زمین و ببینه ، دیگه چرا ما راه بیوفتیم دنبالش .‬

‫- وای چقدر غر میزنی . مگه بده ؟ میریم یه آب و هوایی هم عوض می کنیم‬

‫با حرص گفتم :‬

‫- ولی من احتیاجی به آب و هوا عوض کردن ندارم . من نمیام . میرم خونه مامان بزرگ‬

‫مامان عصبانی نگام کرد و گفت :‬

‫- دیگه چی ؟ همین مونده تو رو تنها بذارم و برم مسافرت . دیشب هم که خونه نموندی و‬ ‫گذاشتی رفتی . اون وقت مسافرت هم نیای ؟ به نظرت اونا چه فکری میکنن؟‬

‫با التماس به مرصا نگاه کردم ولی اونم با ناراحتی نگام کرد و حرفی نزد . عصبانی رفتم تو اتاق و‬ ‫در و کوبیدم به هم . خدایا چرا با من این کار و می کنی ؟ هر چی من می خوام از اینا دور باشم‬ ‫بازم یه جوری سر راه من قرارشون میدی .‬

‫شبی که قرار بود فرداش بریم مسافرت تا صبح بیدار بودم و فکر کردم . این جوری نمیشد . به‬ ‫قول شادی تا کی میخواستم فرار کنم . بالاخره باید با واقعیت رو به رو می شدم . الان دیگه فکر‬ ‫کردن به دامون هم اشتباه بود . سعی کردم به خودم حالی کنم که آدم نامردی مثل دامون حتی‬ ‫ارزش فکر کردن هم نداره . می دونستم سخته .‬

‫فکر کجــــــــا . عمل کجـــــــــــــا‬

‫ولی باید به خودم و دامون ثابت می کردم که من دیگه اون دختر ساده و احساساتی قبل نیستم و‬ ‫فهمیدم اون چقدر آدم بی ثبات و دروغگوییه .‬

‫تازه چشمام گرم شده بود که مامان بیدارم کرد تا حاضر بشم . به سختی و با کلی غرغر بیدار‬ ‫شدم و همون جوری چشم بسته رفتم دوش گرفتم . حوصله آرایش کردن هم نداشتم . موهام و‬ ‫خشک کردم و با کش محکم بالا بستم . یه تونیک مشکی که لبه های آستینش سفید طرح دار بود‬

‫پوشیدم با یه شلوار کتون سبز تیره . یه شال سبز هم سرم کردم . وسایلم و همراه با بالشتم‬ ‫برداشتم و رفتم پیش مامان اینا. نمی تونستم رو بالشتی غیر از مال خودم بخوابم . خونه شادی‬ ‫اینا هم مثل همین داشتم .‬

‫قرار بود اول جاده هراز خانواده عمه اینا و رادفر و ببینیم . همین که نشستم تو ماشین ، بالشت و به‬ ‫در تکیه دادم و خوابیدم . تازه داشت چشمام گرم میشد که یاد هیروش افتادم .‬

‫انقدر حواسم به دامون بود ، هیروش و یادم رفته بود . یه لعنتی زیر لب گفتم و چشمام و بیشتر‬ ‫روی هم فشار دادم که خوابم بره و به چیزی فکر نکنم .‬

‫توی خواب و بیداری ، صدای عمه و بقیه رو می شنیدم ولی نمی خواستم چشمام و باز کنم تا‬ ‫ببینمشون . این جوری بهتره . بذار فکر کنن خوابم . تو همین فکر ها بودم که باز خوابم برد . با‬ ‫صدای مرصا و دستی که تکونم میداد الی چشمام و باز کردم و خواب آلود گفتم :‬

‫- چیه مرصا بذار بخوابم .‬

‫آروم گفت :‬

‫- بسه دیگه . چقدر میخوابی ؟!! بلند شو یه چیزی بخور . نگه داشتیم صبحانه بخوریم .‬

‫بالشت و گذاشتم رو صندلی و خوابیدم روش و خودم و جمع کردم رو صندلی و دوباره چشمام و‬ ‫بستم و گفتم :‬

‫- ولم کن . من چیزی نمی خوررم . فقط می خوام بخوابم .‬

‫اونم حرفی نزد و رفت . چند لحظه که گذشت ، دوباره داشت چشمام گرم می شد که احساس‬ ‫کردم یه چیزی رو صورتم راه می ره . هر چی با دستم از صورتم دورش می کردم ، فایده ای‬ ‫نداشت . آخر حرصم در اومد و بلند گفتم :‬

‫- اه ، لعنتی .‬

‫و با همون چشمای بسته نشستم رو صندلی ، که با شنیدن صدای خنده ، چشمام خود به خود باز‬ ‫شد . هیروش و دیدم که دستش و گذاشته بود رو سقف ماشین و از پنجره ماشین خم شده بود‬ ‫سمت من و همون جوری که با علف تو دستش بازی می کرد، با لبخند هم نگام می کرد . یه آن‬ ‫ترسیدم و با شدت خودم و کشیدم طرف دیگه صندلی و با اخم نگاش کردم .‬

‫عکس العمل من و که دید عینک آفتابیش و زد بالای سرش و زد زیر خنده . با عصبانیت گفتم :‬

‫- معلوم هست اینجا چیکار می کنی ؟ حالا واسه چی می خندی ؟‬

‫با شیطنت نگام کرد و گفت :‬

‫- دیدم هیچ کس نمی تونه بیدارت کنه ، من داوطلب شدم ، چقدر می خوابی تو دختر . از وقتی راه‬ ‫افتادیم خوابیدی .‬

‫چشمام و مالیدم و گفتم :‬

‫- حالا کس دیگه ای نبود من و بیدار کنه ؟ تو باید داوطلب می شدی ؟‬

‫یه چشمک زد و گفت :‬

‫- بده همین که چشمات و باز کردی یه پسر خوشگل و خوش تیپ و جلوی چشمات دیدی ؟‬

‫روسریم و درست کردم و از اون یکی در پیاده شدم و گفتم :‬

‫- یکم خودت و تحویل بگیر . فکر کنم مامانت زیاد قربون صدقه ات می ره ، نه ؟‬

‫خندید و گفت :‬

‫- مامانم که جای خود داره ولی خوب هم جنسات ماشااله نمی ذارن نوبت به مامانم برسه .‬

‫زیر لب گفتم :‬

‫- از خود متشکر .‬

‫چپ چپ نگاش کردم و بدون این که جوابش و بدم رفتم سمت بقیه که زیر انداز انداخته بودن و‬ ‫کنار رودخونه نشسته بودن . یکم که نزدیک تر رفتم ، دامون و هلیا رو دیدم که کنار هم نشسته‬ ‫بودن و هلیا واسه دامون لقمه گرفته بود و داشت با ناز بهش می داد .‬

‫یه آن احساس کردم قلبم دیگه نمی زنه . هم زمان چند تا احساس مختلف هجوم آوردن سمتم .‬ ‫ولی می دونستم دیگه دوست داشتنی تو این احساس ها وجود نداره . وقتی اون دوستم نداشت .‬ ‫وقتی این همه دروغ بهم گفته بود دوست داشتنم چیزی بی معنایی میشد .ولی نمی تونستم نسبت‬ ‫بهش بی تفاوت باشم . بغض گلوم و گرفته بود . همون موقع دامون سرش و بلند کرد و با من‬ ‫چشم تو چشم شد .‬

‫خدایا چه جوری تونستی این کار و با من کنی دامون ؟ چشماش یه برق خاصی داشت . ناراحتی .‬ ‫دلتنگی . نمی دونم .سعی کردم به خودم بیام . نه مانوش این همه با خودت تمرین نکردی که حالا‬ ‫با یه نگاه زود دست و پات و گم کنی . الان وقتشه که نشون بدی میتونی قوی باشی . یه نفس‬ ‫عمیق کشیدم و سعی کردم بغض و فرو بدم . یه لبخند نشوندم رو لبم و رفتم طرفشون .‬

‫با همه سلام و احوال پرسی کردم . بعد رفتم طرف هلیا که با دیدنم بلند شده بود و وایستاده بود .‬ ‫آروم رفتم سمتش ، بغلم کرد و محکم فشارم داد . نمیدونم چرا ولی من این دختر و دوست داشتم‬ ‫. کاری به دامون نداشتم . هلیا دختر خوبی بود . بعد که از هلیا جدا شدم ، برگشتم سمت دامون و‬ ‫خیلی عادی گفتم :‬

‫- خوش میگذره آقا داماد ؟‬

‫و منتظر چشم دوختم بهش . رنگ و روش پریده بود . انگار انتظار این برخورد و ازم نداشت . یه‬ ‫سرفه مصلحتی کرد و بعد دست انداخت دور کمر هلیا و بغلش کرد و گفت :‬

‫- مگه میشه بد باشه ؟‬

‫قلبم تیر کشید ولی لبخند رو لبم و حفظ کردم و نذاشتم دامون بفهمه و با همون لبخند گفتم :‬

‫- خوبه .‬

‫بعد پوزخندی زدم و گفتم :‬

‫- امیدوارم همیشه همین جوری باشه‬

‫مامان گفت :‬

‫- بیا بشین یه چیزی بخور . دیشبم چیزی نخوردی .‬

‫رفتم کنار مامان نشستم . از شانس گندم هیروشم اومد رو به رو نشست . یه نگاه بهش کردم .‬ ‫اونم داشت با جدیت نگام میکرد . تا نگاه من و خیره به خودش دید . آرومم لب زد :‬

‫- خوبی؟‬

‫سرم به معنی آره تکون دادم و تا آخر صبحانه دیگه سرم و بلند نکردم . بعد از صبحانه ، اولین نفر‬ ‫هم نشستم تو ماشین و تا رسیدن به مقصد چشمام و باز نکردم . خواب نبودم . ولی خیلی خسته‬ ‫بودم . خسته روحی .‬

‫با توقف ماشین مرصا صدام کرد و گفت :‬

‫- بلند شو مانوش . باد نکردی از بس خوابیدی ؟ رسیدیم .‬

‫از ماشین پیاده شدم . دهنم باز موند . ماشین وسط یه حیاط که البته بیشتر شبیه به باغ سرسبز،‬ ‫بود . پر از گل و درخت و آب نما که از وسط اون یه راه سنگفرش شده واسه ماشین بود که می‬ ‫رسید به ساختمون ویلایی سفید خیلی خوشگل . سبک معماریش فوق العاده بود . تو کف ویلا‬ ‫بودم که مرصا آروم هلم داد جلو و گفت :‬

‫- کم ضایعه بازی در بیار . ولی خودمونیم دامون افتاده تو ظرف عسل . ویلاشون که اینه ، خدا به‬ ‫داد خونه شون برسه .‬

‫پوزخندی زدم و گفتم :‬

‫- غیر از این فکر می کردی ؟ دامون مارموزتر از این حرفاست .‬

‫مرصا ازم جلو زد و رفت سمت ساختمون . یه نفس عمیق کشیدم و چمدونم و از روی زمین‬ ‫برداشتم . خیلی سنگین بود . همون جوری که داشتم به زور می بردمش یه دستی اومد و چمدون‬ ‫از دستم گرفت . با تعجب نگاه کردم که دیدم هیروشه . اونم بدون این که به من نگاه کنه راه‬ ‫افتاد رفت سمت ویلا .‬

‫بچه پرو . به جهنم ، اگه دوست داره بار بری کنه به من ربطی نداره . کلافه رفتم سمت بابا و‬ ‫کمکش کردم وسایل و ببریم داخل‬

‫نزدیک ساختمان که شدم از دیدن استخر بزرگی که طبقه هم کف بود و با شیشه از حیاط جدا می‬ ‫شد ، نا خودآگاه لبخند زدم . خیلی خوشگل بود . به زور دل کندم و رفتم داخل . محو دکوراسیون‬ ‫شیک اونجا بودم که با صدای مژده جون ، مامان هلیا حواسم و جمع کردم .‬

‫- عزیزم با مرصا جون برید بالا هر کدوم از اتاق ها رو که خواستید ، بردارید‬

‫دوتایی با مرصا از پله های مارپیچ کنار سالن رفتیم بالا . اونجا هم یه سالن کوچیک بود که به یه‬ ‫راهرو وصل می شد . دوتا در تو سالن بود و چند تا هم تو راهرو . حالا نمی دونستیم کجا بریم .‬ ‫مرصا گفت یکی یکی اتاقها رو باز کنیم ببینیم کدوم مناسبتره .‬

‫دوتا از اتاقها رو دیدم . بعد رفتیم تو راهرو ، در اتاق اول و که باز کردم ، دیدم وسایلم اونجاست .‬ ‫حتما هیروش آورده اونجا . یعنی چی ؟ حتما منظورش این بوده که ما تو اتاق باشیم . عمرا . همین‬ ‫مونده این واسه من تصمیم بگیره . نمی خوام تو این اتاق که اون گفته بمونم .‬

‫بدون توجه به مرصا فوری از اتاق رفتم بیرون تا اتاقهای دیگه رو ببینم . یه اتاق انتخاب کردم .‬ ‫اومدم تو اتاق اولی وسایل و ببرم که دیدم مرصا پرده اتاق و کنار زده و رفته تو تراس‬

‫دنبالش رفتم ولی با دیدن منظره رو به روم یه لبخند رو لبم اومد . منظره دریای طوفانی فوق العاده‬ ‫بود . ویلا فاصله خیلی کمی با ساحل داشت چند دقیقه مات و مبهوت به منظره رو به روم نگاه‬ ‫کردم و بعد یه نگاه به اطرافم کردم . یه تراس خیلی بزرگ بود با میز و صندلیهای سفید و خیلی‬ ‫خوشگل . بیخود نبود هیروش اینجا رو واسم در نظر گرفته بود . بیخیال هیروش . همین اتاق و بر‬ ‫میدارم . بعد از این که وسایل و جا به جا کردیم مرصا خوابید . منم رفتم یه دوش گرفتم و موهام و‬ ‫خشک کردم و رفتم پایین .‬

‫به جز مامان و مژده جون ، کسی تو سالن نبود . رفتم پیش مامان که مژده جون گفت :‬

‫- عزیزم از اتاقت راضی هستی ؟‬

‫لبخندی زدم و گفتم :‬

‫- مرسی . ممنون . خیلی خوبه .‬

‫بعد رو کردم به مامان و گفتم :‬

‫- مامانی من می رم کنار ساحل . مرصا هم خوابیده .‬

‫مامان گفت :‬

‫- تنها نرو . صبر کن ناهار بخور بعد با مرصا برو .‬

‫- نه مامان گرسنه ام نیست وقتی اومدم می خورم . به خدا ساحل خیلی نزدیکه . پشت ساختمونه‬ ‫.‬

‫مژده جون گفت :‬

‫- راست میگه عزیزم . بذار راحت باشه . ساحل اینجا خیلی خلوت نیست . پشت ویلاست . میگم‬ ‫غذاش رو هم گرم نگه دارن‬

‫مامان هم دیگه حرفی نزد . مژده جون راهنماییم کرد که چه جوری برم پشت ساختمون . ازشون‬ ‫خداحافظی کردم و رفتم توی حیاط و از کنار استخر رفتم پشت ساختمون . در و که باز کردم دریا‬ ‫با همه عظمتش جلوم بود .‬

‫بوی دریا داشت دیونه ام می کرد . صندلهام و در آوردم و رفتم سمت دریا . از حس کردم ماسه‬ ‫های ساحل زیر پام ، حس خوبی بهم دست می داد . آروم رفتم تو دریا . می خواستم پاهام خیس‬ ‫بشه ولی دریا انقدر موج داشت که تا زانوهام خیس شد . وایستادم و زل زدم به دریا . یه چیزی ته‬ ‫دلم سنگینی می کرد . یاد آخرین باری که با عمه اینا اومدیم شمال افتادم . چرا اینجوری شد ؟‬ ‫چرا همه چی به هم خورد ؟ چرا دامون اینقدر پست و نامرد شد .‬

‫غم دنیاس ، دل آدم بشه حساس‬

‫وقتی عشقت تو دلش ، نباشه احساس‬

‫نـــــــبـــــــاشه احــــــــســـــــــاس...‬

‫دست خودم نبود . اشکام پشت هم میومد پایین .خسته بودم . خیلی خسته . از فیلم بازی کردن .‬ ‫از زندگی . از همه چی خسته بودم . از آب اومدم بیرون . نشستم تو ساحل و زانوهام و بغل کردم و‬ ‫سرم و گذاشتم رو زانوم و زل زدم به دریا .‬

‫غم دنیاس ، اون بره و ترکت کنه‬

‫هیچ کــَسـَم ، نباشه که درکت کنه‬

‫غم دنیاس ، تو لحظه ی خداحافظی‬

‫بفهمی که ، دیگه بهش نمی رسی‬

‫همین جوری تو عالم خودم بودم که یه سایه ای افتاد روم . سرم و بلند کردم و نگاه کردم .‬ ‫هیروش بود که کنارم وایستاده بود و زل زده بود به دریا . حرفی نزدم و اشکام و پاک کردم و‬ ‫دوباره برگشتم به حالت قبلم .‬

‫بدون این که حرفی بزنه ، آروم با فاصله کنارم نشست . اگه گذاشتن یکم تنها باشم .‬

‫بعد از چند لحظه آروم گفت :‬

‫- مزاحمت شدم ؟‬

‫حرفی نزدم . چی می گفتم ؟ می گفتم آره مزاحمم شدی و اومدی بی اجازه خلوتم و به هم زدی ؟‬ ‫دوباره گفت :‬

‫- چرا این قدر ناراحتی مانوش؟ اتفاقی افتاده ؟‬

‫زود گفتم :‬

‫- نه ناراحت نیستم .‬

‫یه نفس عمیق کشید و اونم مثل من زانوهاش و بغل کرد و گفت :‬

‫- شاید بتونی بقیه رو گول بزنی ولی من و نمی تونی . همیشه تو چشمات یه غم خاصیه . می‬ ‫خندی ولی خنده هات ازته دل نیست .‬

‫بدون اینکه نگاش کنم آروم گفتم :‬

‫- نه اینطور نیست . من حالم خوبه‬

‫نفس عمیقی کشید و گفت :‬

‫- خوب نیست . خوب نیستی چون حالت و می فهمم . چون خودم هم یه مدت همین حال و داشتم‬ ‫. مثل تو کلافه بودم . نمی خواستم کسی و ناراحت کنم . نمی خواستم دل کسی به حالم بسوزه . با‬ ‫همه می گفتم . می خندیدم . ولی داشتم داغون می شدم .‬

‫دوباره اشکام بی صدا اومد رو گونه ام . این بار تلاشی برای پاک کردنش نکردم . به جهنم بذار‬ ‫ببینه . خسته شدم . دلم خیلی گرفته بود . حرفاش ، حرف دل من بود . دوباره صدای غمگینش تو‬ ‫گوشم پیچید .‬

‫- اسمش رویا بود ولی رویایی که واسه من تبدیل به کابوس شد . دوستش داشتم ، فکر می کردم‬ ‫اونم دوستم داره ولی ....‬

‫وقتی فهمیدم چه جور آدمیه .همه چیز تموم شد و از زندگیم بیرون رفت ولی زخمی گذاشت که‬ ‫خیلی دیر خوب شد . سخت بود . خیلی سخت بود تا بشم همون آدم قبلی . ولی شدم . تونستم با‬ ‫قضیه کنار بیام .هنوزم جای زخمش هست . بعضی وقتا یادش میاد تو ذهنم ولی دیگه انقدر‬ ‫تونستم قضیه رو واسه خودم هضم کنم که حتی یادش هم اذیتم نکنه . الان شده خاطره . همین .‬

‫احساس میکردم یه غده تو گلوم که راه نفسم و بسته بود و داشت خفه ام می کرد . دلم می‬ ‫خواست با یکی حرف بزنم . دلم می خواست یه نفر دردم و بدونه . یکی که هم دردم باشه . یکی‬ ‫که نگه بیخیال . چه جوری میتونی هنوز بهش فکر کنی ؟ خسته شده بودم از این که خود واقعیم‬ ‫نبودم . نمی دونم چرا بهش اعتماد کردم ولی گفتم‬

‫گفتم که چقدر تنهام که چقدر ساده لوح و زود باور بودم که به یه عشق احمقانه دل بستم و دنیام‬ ‫و نابود کردم و الان جز تنفر حسی ندارم و بیشتر از دست خودم ناراحت بودم . از ساده بودنم از‬ ‫اعتماد بی جام .‬

‫سرزنشم نکرد . بهم تیکه ننداخت . چون منم مثل خودش بودم . زخم خورده . زخم من تازه بود‬ ‫ولی واسه اون کهنه بود .اونم این دوره رو رد کرده بود . حالم و می فهمید . آروم گفت :‬

‫- میگذره مانوش . سخته ولی یاد می گیری با قضیه کنار بیای . یاد می گیری بدون این که بغض‬ ‫گلوت و بگیره راجعبش فکر کنی . یاد میگیری خودت و سرزنش نکنی . تو کار اشتباهی نکردی . به‬ ‫خاطر خوب بودن و مهربونی قلبت خودت و توبیخ نکن. بعد از یه مدت می فهمی اون ارزش‬ ‫واقعیت و درک نکرد که رفت . تو چیزی از دست ندادی . اون از دست داده .‬

‫اشکم و پاک کردم و سرم و تکون دادم . آروم صدام کرد:‬

‫- مانوش‬

‫چیزی نگفتم . دوباره صدام کرد . برگشتم سمتش و منتظر نگاش کردم . از پشت اشکام تار‬ ‫میدیدمش . آروم دستش و آورد سمت صورتم ، یکم مکث کرد و بعد خیلی آروم اشکم و پاک کرد‬ ‫و بعد هم یه چشمک زد و گفت :‬

‫- دختر پاک کن این اشکا رو . یه فکری به حال منه بدبخت بکن . روده کوچیکه داره بزرگه رو می‬ ‫خوره به خدا . پاشو بریم یه چیزی بخوریم . بعدا وقت واسه غصه خوردن داریم .‬

‫خوب بلد بود جو و تغییر بده . راست می گفت . منم گرسنه ام شده بود دیگه . یه لبخند تلخ زدم و‬ ‫بدون حرف بلند شدم و لباسم و تکون دادم و با هم رفتیم تو . منتظر وایستاد تا من شنهای پام رو‬ ‫تو حیاط بشورم بعد با هم رفتیم داخل ساختمون .‬

‫همه سر میز نشسته بودن و در حال غذا خوردن بودن . آروم سرش و آورد کنار گوشم و با صدای‬ ‫غمگینی گفت :‬

‫- میبینی تو رو خدا . ما نیستیم غذا اصلا از گلوشون پایین نمیره .‬

‫همون موقع چشمم به آقای رادفر افتاد که داشت با اشتها غذا می خورد . نتونستم جلو خودم و‬ ‫بگیرم و زدم زیر خنده . اونم از خنده من خندید .‬

‫همون موقع به میز رسیدیم‬

‫چشمم به دامون افتاد که داشت با ابروهای گره خورد و فک منقبض شده نگام می کرد . با تعجب‬ ‫نگاش کردم . دیگه خوب حالتهاش و می شناختم . عصبی بود ولی نمیدونم از چی . منم ناخودآگاه‬ ‫ابروهام گره خورد و روم و برگردوندم ولی با حرف هیروش یه لبخند محو رو لبام اومد‬

‫- به خدا لازم نبود این همه به خودتون گرسنگی بدین . ما راضی نبودیم . همین که واسمون غذا‬ ‫کنار میذاشتین بس بود .‬

‫باباش خندید و گفت :‬

‫- پدر سوخته کم حرف بزن . بیا غذا تو بخور . دخترم تو هم بیا بشین .‬

‫گفتم :‬

‫- مرسی . من برم لباسم عوض کنم . خیسه . خدمت میرسم .‬

‫بعد رفتم بالا و سریع لباسام و عوض کردم . ولی فکر م بدجوری مشغول بود . بچه پرو به چه‬ ‫حقی واسه من قیافه میگیره . خودش هر کاری دوست داره میکنه اون وقت ....‬

‫اومدم سر میز که دیدم تنها جای خالی کنار هیروش رو به روی دامون و هلیا بود . اهمیتی ندادم و‬ ‫اومدم نشستم . بابا و آقای رادفر معذرت خواستن و از پشت میز بلند شدن و رفتن بالا تو اتاق کار‬ ‫تا صحبت کنند . غذا حلیم بادمجون و میرزا قاسمی و ماهی بود . چه خبره آخه این همه غذا . مژده‬ ‫جون گفت :‬

‫- دست پخت زهرا خانم حرف نداره دخترم . از خودت پذیرایی کن .‬

‫لبخندی زدم و تشکر کردم .‬

‫هیروش بدون حرف و با خونسردی ، بدون اینکه ازم نظر بخواد بشقابم و برداشت تا واسم غذا‬ ‫بکشه . از حلیم بادمجون و میرزا قاسمی واسم کشید و با یه تکه نون گذاشت جلوم که مژده جون‬ ‫گفت :‬

‫- هیروش ماهی هم واسه مانوش جون بذار مادر .‬

‫هیروش خیلی عادی بدون اینکه مامانش و نگاه کنه ، گفت :‬

‫- مانوش ماهی دوست نداره‬

‫تا این حرف و زد ، دامون فوری سرش و بلند کرد و با تعجب زل زد به من وبا ابروهای گره خورده ،‬ ‫چپ چپ نگام کرد .انگار منتظر بود من توضیح بدم هیروش از کجا میدونه من ماهی دوست‬ ‫ندارم . خودمم از حرف هیروش شکه شده بودم . وقتی دید نه من حرفی می زنم نه هیروش ،‬ ‫برگشت سمت هیروش و با کنایه گفت :‬

‫- چه خوب سلیقه غذایی مانوش و میدونی .‬

‫قلبم داشت با شدت میزد . نکنه یه وقت جلو مامان اینا بگه با هم ناهار رفتیم بیرون .با اضطراب‬ ‫بهش نگاه کردم که داشت با خونسردی واسم دوغ می ریخت و تو دلم داشتم دعا می خوندم‬ ‫حرفی نزنه که با جوابی که داد باعث شد نفسم با خیال راحت بیرون بدم .‬

‫- حرف پیش اومد . مانوشم گفت برعکس من به ماهی عالقه ای نداره .‬

‫بعد هم یه چشمک زد و گفت :‬

‫- غذات و بخور سرد میشه .‬

‫نفسم و با خیال راحت دادم بیرون و زیر چشمی یه نگاه به دامون کردم که هنوز داشت با‬ ‫عصبانیت نگام می کرد . اینم با خودش درگیره . بیخیال فعال حلیم بادمجون و عشقه .‬

‫بعد ازظهر با مامان اینا رفتیم ساحل و چایی و میوه خوردیم خیلی خوب بود . روحیه ام خیلی بهتر‬ ‫شده بود . دیگه معذب نبودم .واقعا خانواده خوبی بودن . مخصوصا مژده جون . اصلا افاده ای نبود‬ ‫. واقعا دامون شانس آورده بود .‬

‫با دیدن یه کابوس مسخره از خواب پریدم . هنوز داشتم نفس نفس میزدم . یه نگاه به مرصا‬ ‫کردم که تو خواب عمیقی بود و خیالم راحت شد که سلامه و چیزی که دیدم فقط یه کابوس بوده .‬ ‫وقتی خیالم راحت شد دوباره دراز کشیدم . سعی کردم بدون فکر کردن به چیزی بخوابم . ولی هر‬ ‫کاری می کردم دیگه خواب نمی برد . کلافه شدم . یه نگاه به ساعت کردم تازه ساعت 7 بود .‬ ‫واسه این که مرصا رو بیدار نکنم آروم دست و صورتم و شستم و لباس پوشیدم و اومدم پایین که‬ ‫برم ساحل . خدا رو شکر کسی بیدار نبود و همه خواب بودن . آروم از ساختمون خارج شدم و رفتم‬ ‫طرف ساحل . هیچ وقت از دیدن دریا خسته نمی شدم . انقدر آروم بود که بهم احساس آرامش‬ ‫میداد . کفشم و در آوردم و گرفتم دستم و آروم رفتم رو شنهای نزدیک دریا نشستم و زل زدم به‬ ‫دریا و رفتم تو فکر . نمی دونم چقدر گذشته بود و تو عالم خودم بودم که با صدای سلام یه نفر‬ ‫پریدم بالا .‬

‫نگاه کردم به پشتم و دیدم دامون لباس ورزشی تنش و در حالی که نفس نفس میزنه پشتم‬ ‫وایستاد . انگار اونم زود بیدار شده بود و امده بود ورزش . انگار به من نیمده یه ساعت واسه خودم‬ ‫تنها باشم . باید سر و کله یه نفر پیدا شه بالاخره .‬

‫زیر لب سلام دادم و روم برگردوندم طرف دریا . اومد کنارم وایستاد و گفت :‬

‫- زود بیدار شدی‬

‫- آره‬

‫یکم ساکت شد و بعد با تمسخر گفت :‬

‫- میبینم که خوب با هیروش صمیمی شدی‬

‫برگشتم نگاش کردم . سعی می کرد خونسرد باشه . ولی نبود . حس می کردم . میشناختمش .‬ ‫همینم خوشحالم می کردم . ابرویی بالا انداختم و گفتم :‬

‫- تو مشکلی داری با این قضیه ؟‬

‫نفس عمیقی کشید و گفت :‬

‫- ببین مانوش ، اگه می خوای با من لج کنی و تلافی در بیاری ، راه بهتری رو انتخاب کن‬

‫لعنتی . پسره از خود راضی .هیچ وقت درست نمیشه . همیشه خودش و بالاتر از همه می بینه . یه‬ ‫پوزخند اومد روی لبم و گفتم :‬

‫- چی فکر کردی راجع به خودت واقعا ؟ فکر کردی اونقدر واسم مهم و خواستنی هستی که بخوام‬ ‫به خاطر تو زندگیم و خراب کنم ؟ اشتباه داری فکر میکنی آقا پسر . من تا خودم نخوام هیچ کاری‬ ‫و انجام نمی دم .‬

‫می تونستم تعجبش و از شنیدن حرفم و لحن صبحتم حدس بزنم ولی واسم اهمیتی نداشت .‬

‫اومد رو به روم زانو زد نشست و زل زد به من . از حرکتش جا خوردم ولی تمام سعی ام و کردم تا‬ ‫خونسردی خودم و حفظ کنم .بهش نگاه کردم . فکش منقبض شده بود و ابروهاش بدجوری تو‬ ‫هم گره خورده بود . با صدای دورگه ای گفت :‬

‫- باور کنم به این زودی من و فراموش کردی ؟ اون همه عشق و عالقه ات این قدر زود از بین‬ ‫رفت ؟‬

‫چقدر این آدم پست بود . خودش من و ول کرد و رفت زن گرفت ، حالا اومده به من میگه ...دلم‬ ‫می خواست تا می تونستم بزنمش تا حرص و عصبانیتم و خالی کنم . از حرصم دندونام و روی هم‬ ‫فشار دادم و گفتم :‬

‫- آره عشق و عالقه ام از بین رفت . چون دیدم اون آدم که دوستش داشتم پست تر و بی ارزش‬ ‫تر از اونه که بخوام به یادش باشم و واسه از دست دادنش افسوس بخورم .‬

‫بعد هم دستم و گذاشتم رو سینه اش و هلش دادم عقب و از جا بلند شدم و لباسم تکون دادم و‬ ‫بدون این که نگاش کنم برگشتم برم که با حرفی که زد همون جا وایستادم .‬

‫- مانوش خوشم نمیاد با هیروش اینقدر صمیمی رفتار کنی . میفهمی ؟‬

‫همون جوری مات موندم . به چه حقی همچین حرفی به من زد ؟ دیگه داشت زیادی پرو می شد .‬ ‫باید سر جاش می نشوندمش . با عصبانیت برگشتم سمتش . دست به سینه وایستاده بود داشت‬ ‫من و نگاه می کرد . از بین دندونای به هم کلید شده ام گفتم :‬

‫- حواست به رفتارت باشه دامون . نمی خواد واسه من غیرتی بشی . برو واسه خواهر و زنت‬ ‫غیرتی شو . به تو هیچ ربطی نداره من چی کار میکنم و با کی حرف می زنم و با کی صمیمی میشم‬ ‫. تو نه داداشمی نه بابامی . تو چی کارمی هان ؟‬

‫با حرفام صورت دامون هر لحظه داشت قرمز تر میشد و داشت از عصبانیت منفجر می شد . یه‬ ‫قدم دیگه به سمتش برداشتم و چشمام و ریز کردم . انگشت اشارم و به حالت تهدید جلوش‬ ‫تکون دادم و گفتم :‬

‫- دیگه نبینم به خودت این اجازه رو بدی که بخوای تو کارای من دخالت کنی آقا پسر . فهمیدی؟‬

‫بعد با تمسخر یه نگاه به سر تا پاش کردم و بی توجه به قیافه عصبانیش برگشتم برم سمت ویلا‬ ‫که یکدفعه بازوم و محکم گرفت و به سمت خودش کشید و جوری که به شدت پرت شدم عقب .‬ ‫با تعجب برگشتم به صورتش که فاصله کمی با صورتم داشت نگاه کردم . خم شده بود سمتم و‬ ‫همون جوری که بازوم و محکم فشار می داد ، از بین دندونای بهم کلید شده اش گفت :‬

‫- تو حق نداری با من اینجوری حرف بزنی . میفهمی ؟‬

‫دستم و از تو دستش به زور کشیدم بیرون و گفتم :‬

‫- حق ؟ تو به چه حقی با من از حق حرف میزنی ؟مواظب رفتارت باش دامون . تحمل منم حدی‬ ‫داری . نذار چشمام و ببندم و جوری رفتار کنم که خانمت ناراحت بشه . در ضمن من هر جوری که‬ ‫دلم بخواد با تو حرف میزنم . گذشت اون زمانی که گذاشتم هر بالیی که می خوای سرم بیاری .‬ ‫پس مواظب رفتارت باش .‬

‫بعد هم هلش دادم عقب و بدو رفتم تو ویلا .‬

‫آروم در و باز کردم و رفتم تو . خدا رو شکر کسی هنوز بیدار نشده بود . آروم از پله ها رفتم بالا‬ ‫رفتم تو اتاق و در و بستم و نشستم پشت در .‬

‫قلبم مثل قلب گنجشک میزد . خدایا اگه کسی ما رو میدید چه جوابی میدادم . چه جوری به خودش‬ ‫اجازه میداد که با من اینجوری رفتار کنه ؟ این من نبودم که رفتم . اون بود که بی وفایی کرد . حالا‬ ‫که به خواستش رسیده پس مشکلش چیه ؟ چیکار به من داره ؟ آروم دستم و روی قلبم گذاشتم و‬ ‫با خودم گفتم :‬

‫- آروم باش لعنتی . بسه . دیگه نمی ذارم کسی باهات بازی کنه .‬

‫مرصا شروع کرد به تکون خوردن . داشت بیدار می شدکم کم . به خاطر این که من و تو این‬ ‫وضعیت نبینه و خودم هم یکم آروم بشم سریع رفتم سمت حمام تا یکم آب آرومم کنه .‬

‫بیرون که اومدم مرصا تو اتاق نبود . حوصله نداشتم موهام و خشک کنم و همون جوری خیس‬ ‫ریختم دورم و رفتم پایین . غیر از دامون و هلیا همه سر میز بودن و داشتن صبحانه میخوردن .‬ ‫هیروشم داشت با تلفن صحبت میکرد .‬

‫سلام دادم و صبح بخیر گفتم و نشستم و با بی میلی مشغول صبحانه خوردن شدم . هیروش‬ ‫همون جوری که داشت با تلفن حرف میزد، اومد با سر بهم یه سلام داد که منم همون جوری‬ ‫جوابش و دادم . بعد گوشی و داد به باباش و گفت :‬

‫- امیر . اونم شماله . میگم یکی دو روز بیا اینجا بعد با هم بر میگردیم تهران . گوش نمیده .‬

‫ایرج خان گوشی رو گرفت و گفت :‬

‫- سلام . چطوری پسر ؟ ..... کجایی ؟... آهان . پس ما ظهر ناهار منتظرت هستیم . خداحافظ .‬

‫بعد بدون این که به طرف مهلت حرف زدن بده گوشی رو قطع کرد . خنده ام گرفت . تا جایی که‬ ‫تونستم سرم و پایین انداختم تا خنده ام معلوم نشه . یکم صبر کردم تا آروم بشم ولی همین که‬ ‫سرم و بلند کردم تا مربا بردارم ، چشمام با چشمای خندون هیروش برخورد کرد . یه اشاره به‬ ‫باباش کرد و گفت :‬

‫- قاطعیت و داشتی ؟‬

‫دیگه نتونستم جلو خودم و بگیرم و یه لبخند دندون نما زدم .‬

‫ایرج خان خندید و گفت :‬

‫- امیر پسر یکی از دوستای صمیمیه . خیلی پسر خوبیه . تنها عیبش اینه که یکم خجالتیه . باید تو‬ ‫عمل انجام شده قرارش بدی . حالا میاد اینجا باهاش آشنا میشید .‬

‫بعد از صبحانه با مامان و مرصا و عمه رفتیم بازار خرید . عاشق بازارای محلی بودم . بعد از کلی‬ ‫خرید کردن برگشتیم ویلا . از ماشین تو حیاط معلوم بود مهمون ایرج خان رسیده . رفتیم تو .‬ ‫صدای خنده و صحبت از تو سالن میومد . با مامان اینا رفتیم داخل . همه بلند شدن و شروع کردن‬

‫به احوال پرسی و معرفی ولی من از دیدن کسی که بین ایرج خان و هیروش وایستاده بود ، مات و‬ ‫مبهوت جلوی در مونده بودم .‬

‫خدایا این اینجا چیکار میکنه ؟ بعد از این که احوال پرسیش با مامان اینا تموم شد تازه چشمش‬ ‫افتاد به من . اونم مثل من مبهوت موند . با لکنت گفت :‬

‫- مانوش خانم شما اینجا چیکار میکنید ؟‬

‫به زور فقط تونستم بگم‬

‫- س....سلام‬

‫همه داشتن با تعجب نگامون می کردن . هیروش گفت :‬

‫- امیر ، تو مانوش و از کجا میشناسی ؟‬

‫امیر علی لبخندی زد و گفت :‬

‫- من و مانوش خانم با هم همکلاس هستیم .‬

‫به زور خودم و جمع و جور کردم و اومدم جلو و باهاش احوال پرسی کردم . تمام اجزاء صورتش‬ ‫می خندید . هیروشم با دقت داشت به ما نگاه می کرد . کنجکاو شده بود از این که ما همدیگر و‬ ‫می شناسیم .خیلی شکه شده بودم . باید سعی می کردم به خودم بیام و عادی رفتار کنم . از جمع‬ ‫معذرت خواستم و رفتم بالا تا لباسم و عوض کنم . همین که رسیدم تو اتاق ، تمام قدرتم تموم‬ ‫شد و افتادم رو تخت . همین یکی رو کم داشتم .‬

‫خدایا ، اصلا من و میبینی ؟ حواست به من هست ؟ خیلی خستم . احتیاج به آرامش دارم . داری با‬ ‫من چیکار میکنی ؟‬

‫یکدفه در با شدت باز شد و مرصا یه جورایی خودش و پرت کرد تو اتاق و گفت :‬

‫- وای مانوش این پسره چقدر خوشگله . ناقال چه همکلاسیهای خوشتیپی داری و رو نمی کنی !!!‬

‫هیچ حرفی نزدم و عکس العملی نشون ندادم . یه نگاه به قیافه داغون من که افتاده بودم رو تخت‬ ‫و زل زده بودم به سقف کرد و گفت :‬

‫- وا ، تو چرا اینجوری وا رفتی ؟ پاشو لباست عوض کن بریم پایین دیگه .‬

‫کلافه نشستم رو تخت و یه نگاه بهش انداختم و گفتم :‬

‫- مرصا ، می دونی این پسره کیه ؟‬

‫اونم با کنجکاوی کنارم نشست و گفت :‬

‫- نه از کجا بدونم کیه ؟‬

‫کلافه سرم و تو دستم گرفتم و گفتم :‬

‫- امیر علی . همون پسره که خواستگارم بود تو دانشگاه . یادت نمیاد ؟ گفته بودم که چقدر با هم‬ ‫لج بودیم.‬

‫چشماش و درشت کرد و با تعجب گفت :‬

‫- خدای من جدی میگی ؟‬

‫سرم و تکون دادم . با همون بهت گفت :‬

‫- عجب تصادفی . باورم نمیشه . این که خیلی تیکه است . چرا ردش کردی خره ؟‬

‫با عصبانیت نگاش کردم و گفتم :‬

‫- مگه هر کسی قیافه خوبی داشته باشه و پولدار باشه ، آدم باید باهاش ازدواج کنه ؟‬

‫مرصا هم رفت تو فکر ولی معلوم بود خیلی از امیر علی خوشش اومده . اون چه می دونست من به‬ ‫خاطر کی ، اصلا به خواستگاری امیر علی فکر هم نکردم . اومد بلند بشه که دستش و گرفتم و‬ ‫گفتم :‬

‫- مرصا تو رو خدا به مامان نگی . مامان بفهمه ، بابا فهمیده ، بعد هم من بیچاره میشم .‬

‫عصبانی نگام کرد و گفت :‬

‫- من تا حالا شده بهم حرفی بزنی من به کسی بگم ؟‬

‫کلافه گفتم :‬

‫- چه می دونم . واسه احتیاط گفتم .‬

‫دستم و گرفت تو دستاش و گفت :‬

‫- دستات خیلی یخ . واسه چی اضطراب داری دیونه ؟ اون یه خواستگار بوده همین . تو کاری‬ ‫نکردی که بخوای به خاطرش خودت و ناراحت کنی . لباست و عوض کن و بریم پایین . خوشم‬ ‫نمیاد اینقدر زود از حال میری .‬

‫به زور خندیدم و حرفی نزدم . راست می گفت . من الان کسی و تو زندگیم نداشتم که بخوام به‬ ‫خاطرش از اسم خواستگار و فکر این که یه نفر بهم عالقه داره خودم و اذیت کنم .
پاسخ


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: ×تلخ تر از اسپرسو× - sober - 16-10-2015، 1:11


پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان