08-10-2015، 1:35
نویسنده: natanayel
خلاصه رمان:
داستان زندگی دختری به اسم مانوش که با پسر عمه اش به اسم دامون یه قرار عاشقانه گذاشته . ولی با ازدواج دامون و آشنایی مانوش با برادر زن دامون همه چیز رنگ دیگه ای به خودش می گیره ...
تعداد قسمت ها:12
قسمت اول:
مقدمه :
می خواهم “ خودی ” بسازم ، سرشارِ از “ بی تو ” بودن!
نیاز به خانه تکانیِ روحم دارم!
برو! بگذار کمی در “ من ” جا باز شود!
خاطراتِ زنگ زده ی با “ تو ” بودن را!
ِِ افکارم بیرون می کشم! از میانِ در هم ریختگی
و آنها را در کنار احساساتِ خسته ام به خاک می سپارم.
دلم قهوه می خـــ ـــواهد !...
اسپرسو با طعم تو!
تو تلخ ...من تلخ ...
زندگی هم تلخ ....
می خواهم روزهای زیبای بی “ تو” بودن را!
با تلخی قهوه ی ماسیده ی درون فنجان!
یکجا تجربه کنم!
- مانوش صبر کن ، با توام میگم صبر کن
وایستادم . یه نفس عمیق کشیدم تا خونسردی خودم و به دست بیارم و بعد برگشتم سمت امیر و با حرص گفتم :
- مانوش نه ، خانم آریا !!! بعدم یادم نمی یاد من کی با تو انقدر صمیمی شده باشم که وسط حیاط دانشگاه بخوای اینجوری بلند به اسم کوچیک صدام کنی ؟
ابرویی بالا انداخت و پوزخند زد و گفت :
- بلـــــــه . خانم آریا .
بعد خیلی خونسرد دستاش و تو جیب شلوارش کرد و زل زد به من و گفت :
- راجع به پیشنهادم فکر کردی ؟
دلم نمی خواست تو حیاط دانشگاه اینجوری تو چشم باشم . بعضی از بچه ها رو می دیدم که از کنارمون رد می شدن با هم دیگه پچ پچ می کردن .کم چیزی نبود .منی که تو این دوسال تا حالا
به هیچ پسری محل نداده بودم و هیچ کس و آدم حساب نمی کردم ، حالا وایستاده بودم وسط حیاط دانشگاه و داشتم با یه پسر حرف می زدم . اونم کی ؟ امیر ابتهاج .
یکی از پولدار ترین پسر های دانشگاه که روزی با یه مدل ماشین و یه رنگ لباس می اومد . عالوه بر این که پولدار بود خیلی خوشگل و خوشتیپ و خوش هیکلم بود . حالا از فردا می شدم سوژه بچه ها . منم اینو نمی خواستم .
با عصبانیت گفتم :
- اینجا واسه صحبت کردن مناسب نیست آقای ابتهاج .
عینک بدون قابش رو ، روی چشمای عسلی خوشگلش جا به جا کرد و گفت :
میشه بگی پس کجا باید صحبت کنیم ؟ تو حیاط که نمی شه . سر کلاس هم که نمیشه . بیرون دانشگاه هم که قرار نمی ذاری . پس من کجا باید با تو صحبت کنم ؟
یه نفس عمیق کشید و زیر چشمی یه نگاه به ساعتم کردم . وای الان دیگه دامون پیداش می شه .به خاطر همین با استرس گفتم :
- من همون موقع هم جوابتون رو دادم . من تصمیم به ازدواج ندارم
نمی خواستم بدونه من کس دیگه ای رو دوست دارم و حرفم تو دانشگاه بپیچه .
با خونسردی که حرص من و در میاورد گفت :
- میشه بدونم چرا ؟
زل زدم تو چشماش و گفتم :
- من به شما عالقه ای ندارم آقای ابتهاج ، این یه مورد و کاریش نمی تونم بکنم .
نفس عمیقی کشید و گفت :
- ببین مانوش ، من پسر 18 ساله نیستم که همین جوری رو هوا یه حرفی بزنم . از شما خوشم اومده . اهل دوستی و این حرفا نیستم . تصمیم دارم ازدواج کنم . شرایط مالی و خانوادگی مناسبی هم دارم . خانوادام هم با تصمیم من مخلافتی ندارن . حالا هم دلم میخواد منطقی جوابم و بدین . دوست دارم با خانواده آشنا بشم و همه چی جنبه رسمی به خودش بگیره .
نفس عمیقی کشیدم و گفتم :
- ولی فکر نمیکنم شما تصمیم درستی گرفته باشید . ما هیچ جوره به هم دیگه نمیخوریم . نه از نظر مالی نه خانوادگی . در ضمن شما که چشم نداشتین منو ببینید . چی شده حالا ؟
خندید و شیطون نگام کرد و گفت :
- تو همون کل کل هامون ازت خوشم اومد دیگه .درضمن از کجا میدونی اون کل کل ها بی منظور بود ؟
باز دوباره این خودمونی شد . اخمام و تو هم کشیدم و گفتم :
- ولی من اصلا از شما خوشم نمیاد . نمیخوام توهین کنم . ولی فکر میکنم دخترای زیادی تو دانشگاه باشن که از خداشون باشه مورد پسند شما قرار بگیره . من عجله دارم آقای ابتهاج . خداحافظ
بعد بدون این که منتظر جوابش باشم با عجله از دانشگاه اومدم بیرون . همین و کم داشتم . امیر از روز اولی که پام و تو این دانشگاه گذاشتم با من لج بود . سر هر کلاس منتظر بود من سوتی بدم یا یه کاری انجام بدم تاسوژه کنه و من و مسخره کنه . یه گروه بودن که دائم با هم بودن . یه مشت بچه پولدار که هیچ چیز و هیچ کس واسشون مهم نبود .
ولی چند وقت بود که احساس می کردم نوع نگاش فرق کرده . همیشه و همه جا توی دانشگاه سنگینی نگاش رو حس می کردم . یه جورایی ازش می ترسیدم .
نمی دونم شاید به خاطر وضع مالی خوبی که داشت یا اون جذبه نگاش ، تا این که یه روز که تنها توی بوفه دانشگاه نشسته بودم اومد بی اجازه سر میزم نشست و رک و بدون مقدمه چینی گفت که از من خوشش اومده و ازم خواست راجع به پیشنهاد ازدواجش فکر کنم . ولی من جدی نگرفتمش . احساس می کردم منو دست انداخته و پیشنهادش واسه مسخره کردن من چون ما هیچ جوره به هم نمی خوردیم . وضع مالی ما کجا و وضع مالی اونها کجا . .....
نمی دونم . گیج شده بودم و این پیگیری هاش و درک نمی کردم .
یه نگاه دیگه به ساعت کردم . خیلی دیر شده بود .دامون مثل همیشه خیابون بالاتر از دانشگاه منتظرم بود
ماشینش و که دیدم یه لبخند بزرگ اومد رو صورتم . سوار ماشین شدم و گفتم :
- سلام . خوبم . تو خوبی ؟
خندید و گفت:
- سلام خوبم . چه عجب تشریف آوردین . میدونی نیم ساعت اینجا وایستادم ؟
- به خدا نشد .کلاسم یکم طول کشید . حالا ببخشید .
- نبخشم چیکار کنم . دلم واست تنگ شده بود کوچولو.
خندیدم و خودم و لوس کردم و با ناز گفتم :
- راست میگی ؟
خندید و آروم بینیم و کشید و گفت :
- اوهم
کلافه دستش و کنار زدم و گفتم :
-بابا نکش این دماغ بدبختم و یه چیزیش بشه خودت باید این دفعه پول بدی عمل کنم .
خندید و گفت :
- کم غر بزن خاله خان باجی .حالا بگو کجا بریم .
یه جیغ زدم و یه نیشگون از بازوش گرفتم و گفتم
- بریم سینما ؟ یه فیلم جدید اومده که من خیلی دوست دارم ببینم
خندبد و گفت :
- بدجوری عشق فیلمی . باید یه فکری به حالت بکنم . ولی اول بریم ناهار بعد بریم سینما .
خندیدم و رفتیم ناهار . اون روز خیلی خوش گذشت .
بودن با دامون همیشه خیلی خوش می گذشت . همیشه یه خاصی نسبت به دامون داشتم . حتی زمانی که بچه بودم و از دوست داشتن و این حرفا سر در نمیاوردم .
همیشه عاشق تیپ و قیافش بودم . تو همه مهمونی های دسته جمعی دلم می خواست بهترین تیپ و قیافه رو بزنم تا یه جوری توجه اش رو به خودمم جلب کنم . ولی هیچ وقت دلم نمیخواست از احساسم نسبت به خودش خبر دار بشه . انقدر غد بودم که نخوام آویزون یه نفر بشم .
روز به روز بزرگتر شدم و احساسم به دامون رنگ و بوی دیگه ای گرفت . می فهمیدم دوسش دارم . کوچیکترین حرکتش رو تا یک ماه واسه خودم تفسیر می کردم . تا این که بالاخره روزی که آرزوش و داشتم سر رسید و باهام تماس گرفت که میخواد خارج از خونه هم دیگه رو ببینیم .
تا صبح بیدار بودم و فکر خیال یه ذره آرومم نذاشت . فکر این که چی میخواد بهم بگه کلافم میکرد ولی وقتی تو اون کافی شاپ خاطره انگیز تو چشمام نگاه کرد و گفت که دوستم داره و همیشه به من فکر می کرده و همه جا چشمش دنبال من بوده ، انگار دنیا رو بهم دادن . به روی خودم نیاوردم ولی داشتم از خوشحالی سکته می کردم .
دامون پسر خوبی بود . ولی بعضی وقتی خیلی کلافه ام میکرد . زیاد از حد حساس بود . یه جورایی همیشه باید مراقب صحبت کردنم بودم تا یه وقت ناراحت نشه و از یه حرفم برداشت بد نکنه .
این واسم خیلی سخت بود . من کلا دختر راحتی بودم . ولی حالا احساس میکردم باید یه سنسور رو خودم نصب کنم که حرفام و چک کنه و یه وقت حرفی نزنم تا ناراحت بشه . این یکم اذیتم میکرد و باعث میشد بعضی وقتها خیلی کوتاه بیام . چاره هم نداشتم چون دوسش داشتم ولی دامون اهل ناز کشیدن و این حرفا نبود .همیشه احساس می کرد که خیلی از من سر تر . یه جورایی اعتماد به نفس نداشتم کنارش
شادی صمیمی ترین دوستم بود که از دوم ابتدایی با هم دوست بودیم . از کوچکترین رازهای زندگی هم خبر داشتیم . انقدر به هم اعتماد داشتیم که به جورایی مثل دوتا خواهر بودیم . یا اون خونه ما بود یا من اونجا بودم
ولی شادی هیچ وقت با دامون خوب نبود . می گفت فقط قیافه داره . اخلاقش خوب نیست و بیشتر داره تو رو اذیت میکنه تا این که باعث خوشحالیت باشه . ولی من خوشحال بودم . با همه ناراحتیهایی که داشتم . با همه گریه های شبانه ام ولی فکر نبودش و ندیدنش و نشنیدن صداش واسم کابوس و مرگ بود . من حتی تحمل قهر کردن باهاش رو نداشتم چه برسه به این که بخوام ازش جدا بشم .
خیلی دلم می خواست بدونم راجع به آینده چه فکری تو سرش . ولی هیچی نمی گفت . همیشه می گفت که خیلی دوستم داره و از این حرفا ولی راجع به آینده حرفی نمی زد . من نمیخواستم سر حرف و باز کنم راجع به این موضوع . چون اگه میخواست شرایط مالی خوبی داشت و هم کارثابت و پر درآمد .
اون روز صبح کلاس نداشتم ولی باید می رفتم باشگاه . کلاس ایروبیک ثبت نام کرده بودم . اونم به اصرا شادی وگرنه من اهل کلاس ورزش رفتن نبودم . یه اس به اس به دامون زدم و گفتم میرم کلاس و زود میام و موبایلم و با خودم نمی برم .
بعد از کلاس شادی گفت بریم با هم واسه تولد باباش کادو بخره . خلاصه کلی پاساژها رو گشتیم تا آخر کیف چرم خیی خوشگلی واسش خرید . اصلا یادم نبود که گوشیم رو خونه گذاشتم . تا رسیدم خونه تازه یاد گوشیم افتادم . 18 تا میس کلا داشتم و کلی اس ام اس از طرف دامون که کجام و چرا دیر کردم و جواب نمیدم . نگرانم شده و از این حرفا .
با کلی استرس شمارش و گرفتم . همین که گوشی رو جواب داد و همین که گفتم الو ، صدای عصبی دامون و شنیدم که داد زد:
- معلوم هست کجایی تو ؟
- باشگاه بودم دیگه. میدونی که گوشیم و نمی برم .
تا اینو گفتم شروع کرد به داد زدن :
- سه ساعت پیش باشگاه تموم شده ، تا الان کدوم گوری بودی ؟
دهنم باز موند . این چه مدل حرف زدن بودن ؟ از صدای دادش ترسید :
- دارم بهت می گم کجا بودی ؟
بغض گلوم گرفته بود . آروم گفتم :
- بعدش با شادی رفتیم واسه تولد باباش کادو بخره . یکم طول کشید .
دوباره داد زد :
- نباید به من یه کلمه حرف بزنی ؟ نمیگی من نگران میشم ؟
اشکم دیگه داشت در میومد . سعی کردم صدام نلرزه . آروم گفتم :
- خوب ببخشید . فکر نمی کردم زیاد طول بکشه . معذرت میخوام . حالا چرا داد می زنی ؟
دوباره شروع کرد به داد زدن:
- داد می زنم واسه این که دیونه ام کردی . چون اعصابم و خورد کردی . تقصیر تو نیست . تقصیر خودمه که این قدر بهت رو دادم . زیادی که یه نفر رو تحویل بگیری همین میشه دیگه .
دهنم باز مونده بود . یعنی چی این حرفا ؟مگه من چیکار کرده بودم که اینجوری با من حرف میزد. دیگه داشت اشکم میومد پایین . به سختی گفتم :
- دامون چرا اینجوری می کنی ؟ حالا مگه چی شده ؟ من که معذرت خواستم دیگه . این حرفا چیه که به من میزنی .
نذاشت حرفم تموم بشه و این دفعه بلند تر داد زد .
- ساکت شو . حرف نزن . الان اعصابت و اصلا ندارم .
بعد بدون این که منتظر حرف من بمونه گوشی و قطع کرد و من همین جوری گوشی به دست موندم . مگه من چی کار کرده بودم که لایق این حرفا بودم ؟ چه رویی به من داده بود که من بخوام سوء استفاده کنم ؟
اشکام پاک کردم و فوری شمارش رو گرفتم ولی خاموش بود . واسه جی خاموش کرده ؟ همون جا رو زمین نشستم و زدم زیر گریه . از یه طرف نگران بودم مامان یا مرصا بیان تو اتاق و منو تو این وضعیت ببینن ، اون وقت چی می گفتم ؟ تا کی می تونستم دروغ بگم ؟یا اشکام رو پنهون کنم ؟ فوری لباسام رو برداشتم و رفتم تو حمام .
دیگه نمی تونستم تحمل کنم . تا جایی که می تونستم زیر دوش گریه کردم . خسته شده بودم دیگه از این همه توهین . بعد که یکم آروم شدم ، اومدم بیرون . فوری گوشیم و نگاه کردم ولی هیچ خبری نبود .
دوباره شمارش و گرفتم ولی باز هم خاموش بود . دوباره بغض گلوم و گرفت . ولی دوباره نمی خواستم گریه کنم . الان دیگه بابا هم اومده بود خونه و ناجور می شد .
زمان شام ، همین که پام رو از در اتاق گذاشتم بیرون ، مامان فوری زوم کرد تو صورتم و گفت :
- گریه کردی ؟
سعی کردم یه لبخند بزنم که بی شباهت به پوزخند نبود و گفتم :
- نه بابا گریه چیه ؟کف رفته بود تو چشمام . ولی از نگاهش فهمیدم باور نکرده . انقدر خالم خراب بود که اهمیتی ندادم . مرصا هم مشکوک نگام می کرد ولی حرفی نزد .
اون شب حالم خیلی خراب بود . تا صبح خوابم نرفت و فقط موبایلش و می گرفتم که خاموش بود . تا حالا همچین اتفاقی نیوفتاده بود که بخواد یه شب موبایلش و خاموش کنه .
دلم میخواست به یه بهانه ای زنگ بزنم به دنیا و از حال دامون با خبر بشم . ولی یه نگاه به ساعت کردم پشیمون شدم .
صبح کسل و بی حوصله حاضر شدم و رفتم دانشگاه . توی مسیر هم زنگ زدم بهش ولی هنوز خاموش بود . داشتم دیونه میشدم . همین که پام و تو دانشگاه گذاشتم امیر جلوم سبز شد .
- سلام مانوش
خیلی امروز حوصله داشتم اینم دوباره شروع کرد . چپ چپ نگاش کردم و گفتم :
- باز تو پسر خاله شدی ؟
خندید و گفت :
- اوه اوه ببخشید خانم آریا .
با عصبانیت رفتم جلوش وایستادم ،خیلی جذاب بود . اینو نمی تونستم انکار کنم . سعی کردم حواسم و جمع کنم و به زور نگام و از چشمای عسلیش گرفتم و گفتم :
- ببین آقای ابتهاج من حوصله این مسخره بازیها رو ندارم . بد کسی رو انتخاب کردی که بخوای سر به سرش بذاری . لطفا از این به بعد برو یکی دیگه رو سر کار بذار و مسخره کن .
منتظر جوابش نشدم و رد شدم از کنارش و رفتم . میخواستم از پله ها بالا برم که اومد سر راهم وایستاد .
با عصبانیت نگاش کردم تا یه حرفی بهش بزنم ولی از دیدن قیافه عصبانیش و رگهای گردنش حرفم و خوردم . از بین دندونهای به هم کلید شدش گفت :
- من کی تو رو گذاشتم سر کار هان ؟
جواب ندادم و سرم و انداختم پایین . واقعا قیافش خیلی باجذبه شده بود . با صدای دادش پریدم بالا
- با توام . میگم من کی تو رو گذاشتم سر کار ؟
من به اندازه کافی عصبانی بودم . اینم صداش و واسه من بلند می کرد . اونم تو دانشگاه جلوی همه . فقط شانس آوردم دانشگاه خلوت بود . سعی کردم خونسردی خودم و حفظ کنم ولی نتونستم و نا خودآگاه صدام رفت بالا .حق نداشت سر من داد بزنه . بلند گفتم :
- فکر کردی من نمی دونم همه این احساسی شدن و دوست دارم گفتنات فیلمه تا منو بذاری سر کار و بعدا با دوستات به ریش من بخندی ؟
اومد جلوتر . انقدر قیافش عصبانی بود که ناخودآگاه منم عقب رفتم .اونم اومد رو به روم وایستاد . خیلی قیافش پکر بود . با چشمای غمگین نگام کرد و گفت :
- فکر نمی کردم اینقدر بچه باشی مانوش . هنوز اونقدر بی وجدان نشدم که بخوام با احساس کسی بازی کنم . اونم کسی که ...
حرفش و قطع کرد و کلافه دستی به صورتش کشید و رفت .
منم همون جوری مبهوت موندم . این چرا اینجوری شد ؟ یعنی حرفم خیلی بد بود ؟ ولی آخه اون غیر از سر کار گذاشتن من و اذیت کردنم کار دیگه ای هم انجام داده بود که حالا بتونم بهش اعتماد کنم ؟
همین جوری که تو فکر بودم ، یکدفعه یاد کلاس افتاد . لعنتی دیر شد . خدا بگم چی کارت کنه امیر . دیر برسم استاد راهم نمیده تو کلاس .
به دو پله ها رو رفتم بالا تا رسیدم پشت در کلاس ، نفسم بالا نمی اومد .یکم نفس گرفتم و تا اومدم در بزنم صدای امیر و شنیدم که گفت :
- بی خود زحمت نکش استاد کسی رو راه نمیده .
برگشتم دیدم امیر پشتم وایستاده و با خونسردی داره نگام میکنه . عصبی پام و کوبیدم زمین و با عصبانیت به امیر نگاه کردم و گفتم :
- همش تقصیر تو که دیر شد . من اگه این جلسه حاضری نزنم حذفم میکنه . میفهمی.
خونسرد رفت رو صندلی تو راهرو نشست و گفت :
- می فهمم
دلم میخواست جیغ بزنم . عوضی. بیشعور . بدبختم کرد رفت .
با عصبانیت رفتم چند تا صندلی اون طرف تر نشستم یه نگاه بهش انداختم که خوسرد دست به سینه نشسته بود و سرش و تکیه داده بود که دیوار و چشماشم بسته بود .
با عصبانیت گفتم :
- میشه بگی چرا اینقدر خونسردی و عین خیالتم نیست ؟
چشماش و باز کرد و منو نگاه کرد و گفت :
- خوب چیکار کنم ؟ بشینم گریه کنم ؟راه نمیده دیگه .
کلافه شدم و سرم و تو دستام گرفتم . 3 واحد بود ، اگه می افتادم بدبخت بودم .
یکم که گذشت دیدم از جاش بلند شد . توجهی نکردم . اومد جلوم وایستاد . سرم و بلند نکردم و زل زدم به کفش های کلاجش .
با صدای آرومی گفت :
- بلند شو بریم بوفه پایین یه چیزی بخوریم .
سرم و بلند کردم و یه نگاه بهش کردم که دستاش و کرده بود تو جیبش و خونسرد داشت نگام می کرد . یه پوزخند زدم و گفتم :
- همین مونده با تو بیام چیزی بخورم . حالا قحطی آدم اومده ؟
یه نفس عمیق کشید و شیطون نگام کرد و گفت :
- این افتخار نصیب هر کسی نمیشه . حالا که بهت افتخار دادم ، پس این قدر ناز نکن
خدای من این بشر چقدر رو داشت . با عصبانیت نگاش کردم . من دلم میخواست اینو بکشم . باعث شده خیلی شیک یه درس 3 واحدی رو از دست بدم حالا واسه من خوشمزه بازی هم در میاره .
همین جوری داشتم تو دلم بهش فحش می دادم که یکدفعه دیدم کیفم رو از روی پام برداشت و راه افتاد رفت سمت راه پله ها . اول یکم شوک زده نگاش کردم که داشت دور می شد . بعد یکدفعه به خودم اومدم . این داشت کیف من و کجا می برد؟!!
با عجله بلند شدم و دنبالش رفتم . داشت تو راهرو پایین میرفت سمت در ورودی . با عجله خودم و بهش رسوندم و جوری که تو راهرو جلب توجه نکنم اومدم کیفم و ازش بگیرم که نذاشت و محکم از دستم کشید . با حرص گفتم :
- کیف من و ول کن . معلوم هست داری چیکار می کنی ؟
وایستاد و با شیطنت نگام کرد و گفت :
- میشه اینقدر حرف نزنی و دنبالم بیای ؟ چی کار کنم زبون خوش سرت نمی شه که . نگاه کن منو به چه کارایی مجبور میکنی .
پام و کوبیدم زمین و گفتم :
- می زنم لهت میکنما
خندش بلند تر شد و گفت :
- خشن شدیا . حرف نزن ، بیا .
کلافه شده بودم . حرف زدن باهاش هیچ فایده ای نداشت . دنبالش راه افتادم که دیدم داره از دانشگاه خارج میشه . با حرص گفتم :
- معلوم هست داری کجا می ری ؟
با خونسردی نگام کرد و گفت :
- واقعا تعجب می کنم تو چه جوری دانشگاه قبول شدی . پس کجا بریم ؟ تو دانشگاه که نمیشه تابلو بازی در آورد . می ریم این کافی شاپ کنار دانشگاه . یه چیزی می خوریم و حرف میزنیم .
عصبانی گفتم :
- ولی من حرفی...
نذاشت حرفم و تموم کنم و گفت :
- وای چقدر حرف می زنی مانوش . بیا دیگه . حالا خوبه من می خوام مهمونت کنم اگه تو می خواستی حساب کنی دیگه چقدر حرف می زدی ؟
دهنم باز مونده بود . چقدر رو داشت این بشر . رفتیم کافی شاپ و خودش رفت یه میز خالی که جای دنجی بود نشست و اصلا هم از من نظر خواهی نکرد . با عصبانیت رفتم رو صندلی مقابلش نشستم . خونسرد کیفم و گذاشت صندلی کناریش و با شیطنت زل زد بهم . همون موقع گارسون اومد . واسه خودش کیک و قهوه سفارش داد و بعد هم گفت :
- تو چی می خوری ؟
هه . من کشته مرده این رمانتیک بازی هاش بودم . دست به سینه نشستم و گفتم :
- من چیزی نمی خورم .
بدون این که به حرف من توجه کنه واسه منم کیک و قهوه سفارش داد بعد همون جوری که یه لبخند گوشه لبش بود بی توجه به من شروع کرد به اس ام اس زدن . انگار نه انگار که من هم نشسته ام . بعد از چند لحظه گارسون سفارشات و آورد . داشتم از خونسرد بازی هاش آتیش می گرفتم . موبایلش و گذاشت رو میز و شروع کرد به خوردن . بعد یه نگاه به من کرد و گفت :
- بخور دیگه !!! چرا نمی خوری ؟
تا اومدم حرف بزنم دوباره با خنده گفت :
- انقدر حرص نخور مانوش . زود پیر میشیا .
انقدر عصبانی شدم که دیگه اصلا توجه نکردم به این که داخل کافی شاپ نشستم . جیغ زدم :
- امیر به خدا کتک می خوای . میزنم لهت میکنما .
تا این و گفتم همه میزهای دورمون زوم کردن رو ما . مردم از خجالت . سرم و انداختم پایین و شروع کردم به خودم فحش دادن .
با صدای خندش ، سرم و بلند کردم . این بشر خل بود . هیچ جوره احساس ضایع شدن نمی کرد . از بین دندون های به هم کلید شدم گفتم :
- به چی می خندی ؟
سعی کرد خندش و کنترل کنه و بعد از چند لحظه گفت :
- آقای ابتهاج نه امیر !!! نمی دونم تو چرا یهو این قدر زود دختر خاله می شی .
تازه فهمیدم چی گفتم . چقدر عوضی بود . حرف خودم و به خودم برگردوند . تا اومدم یه چیزی بگم ماست مالیش کنم ، گفت :
- بسه ، کم حرص بخور . واست حاضری زدم .
یکم طول کشید تا حرفش و فهمیدم . دهنم باز موند . حرفم یادم رفت ، با بهت گفتم :
- چی ؟ حاضری زدی ؟ چه جوری ؟
ابرویی بالا انداخت و گفت :
- ما اینیم دیگه . به یکی از بچه ها گفتم به جا اسم خودش ، اسم تو رو حاضری بزنه . نگران نباش حل شد . حالا هم کم بغل گوش من غرغر کن و این قهوه سرد شده رو بخور.
اون قدر خوشحال شدم که دلم میخواست بپرم بغلش و بوسش کنم . همه چی یادم رفت . یادم رفت که خودش باعث شد از کلاس جا بمونم . حتی یادم رفت دامون گوشیش و خاموش کرده و جوابم و نمیده
داشتم آروم کیکم و میخوردم که سنگینی نگاش و رو خودم احساس کردم .
سرم و بلند کردم دیددم دست به سینه نشسته و منو نگاه می کنه . نا خودآگاه ابروهام تو هم گره خورد و گفتم :
- به چی اینجوری زل زدی ؟
با همون ژست گفت :
- به یه خانم لجباز و غد که حرف حساب حالیش نمی شه .
- باز دوباره شروع کردی ؟
- من که هنوز شروع نکردم . دارم میگم رو موضوع فکر کن . همین
سرم و انداختم پایین و همون جوری که با لبه فنجون بازی میکردم گفتم :
- نمی تونم . باور کن
آروم گفت :
- پای کسی در میونه ؟
سرم و انداختم پایین و چیزی نگفتم
صدای نفس عمیقی که کشید اومد و بعد از چند لحظه گفت :
- مطمئنی بهش ؟ به نظرت می تونه خوشبختت کنه ؟
سرم و تکون دادم و گفتم :
- نمی دونم . ولی ....
روم نشد که بهش بگم دوسش دارم .
فکر کنم اونم فهمید . آروم صدام کرد :
- مانوش
صداش یه جوری به دل میشست . تا حالا همچین حسی نسبت به صداش نداشتم ولی الان به نظرم خیلی صدای قشنگی داشت
آروم سرم و بلند کردم و زل زدم بهش .
- نمیدونم چی بینتون هست . نمی دونم تا چه حد دوسش داری ولی من هستم . منتظرت هستم . مانوش من اهل زن گرفتن نیستم . ولی تو قضیه ات فرق می کنه . من دوست دارم و نمی خوام به راحتی از دستت بدم .
از این همه رک بودنش یه جوری شدم . بالاخره من دختر بودم . دامون میدونستم دوستم داره ولی هیچ وقت مستقیم بهم نمیگفت که بهم عالقه داره .
میدونی نمی تونم بهت اعتماد کنم ؟
یه چشمک زد و دستش و گذاشت رو میز ، زیر چونش و گفت :
- میدونم . حقم داری . ولی حرفای الانم کار دله . واسه کارهای گذشتم نمی تونم کاری بکنم .
یه پوزخند زدم و گفتم :
- یعنی این دله یهو کار دستتون داد ؟
خندید . خیلی خوشگل می خندید . دست به سینه نشست و گفت:
- راستش نه . چرا دروغ بگم . از اولش ازت خوشم میومد . دلم می خواست سر به سرت بذارم و جیغت در بیاد . آخه قیافه ات خیلی خواستنی میشد.
خیلی رک حرف میزد . منی که دائم باید حرفای دامون و تجزیه و تحلیل میکرد که شاید بتونم یه ابراز عالقه از توش در بیارم این مدل حرف زدن واسم غریب بود . خیلی روش زیاد بود .
- ااا نه بابا . بچه پرو
خندید و گفت :
- راست میگم به خدا . ولی دست خودم نبود . بعد کم کم به این نتیجه رسیدم که بیشتر از یه خوش اومدن ساده است . گفتم با خودم خوب چه کاریه ؟ بیام بگیرمت . دائم پیشم باشی هی حرصت بدم . تو هم حرص بخوری من لذتش و ببرم .
عجب رویی داشت این . بچه پرو .
- واقعا خیلی بی ادبی امیر
عینکش و در آورد و زل زد به چشمام و گفت :
- اوال من امیر علی ام نه امیر خالی . از این به بعد یاد بگیر اسمم و نشکن دوست ندارم . دوما حرص نخور قربونت برم این جوری که زود پیر میشه دیگه به من نمی خوریا .
با حرص نگاش کردم که خندید و بعد یهو جدی شد و گفت :
- مانوش به من فکر کن . نگاه به شوخیام نکن . عالقه ام واقعیه . دوست دارم . واسه داشتنت هم همه کاری میکنم . جدی بگیر من و .
سرم و انداختم پایین . باورم نمی شد من و دوست داشته باشه . من ازش خوشم میومد ولی همه زندگیه من دامون بود . نمیتونستم اصلا به نداشتنش فکر کنم . بلند شدم وایستادم . اونم خونسرد بهم نگاه کرد و کیفم و گذاشت رو میز. کیف و برداشتم و گفتم :
- باور کن نمی تونم امیر ... یعنی امیر علی . من نه اهل ناز کردنم . نه میخوام کلاس بذارم ولی........
نتونستم حرفم و ادامه بدم . سرم و انداختم پایین و گفتم :
- به خاطر کیک و قهوه هم ممنون .
بعد بدون این که بهش نگاه کنم از کافی شاپ اومدم بیرون . یه تاکسی در بست گرفتم واسه خونه . خیلی اعصابم خراب بود . یعنی واقعا دوستم داشت ؟ یا ....
نه خوب مگه مریض بود بخواد الکی حرفی بزنه . من چه چیزی داشتم که بخواد ......... اون با قیافه و تیپ و ....
ولش کن . اصلا الان نمی تونم به این موضوع هم فکر کنم . موبایلم و در آوردم و دوباره شماره دامون رو گرفتم . ولی باز هم خاموش بود . دیگه داشتم دیونه می شدم .
باید زنگ می زدم به دنیا بهترین کار همین بود . باید می فهمیدم که ماجرا چیه . شاید اتفاقی افتاده باشه . دلم بدجوری شور می زد.
رسیدم خونه . با بی حالی از پله ها رفتم بالا . یه کفش غریبه دم در بود . یعنی کی اینجاست . آروم در باز کردم و رفتم تو . صدای حرف زدن از پذیرایی میومد . آروم رفتم تو . با دیدن عمه انگار دنیا رو بهم دادن .
با خوشحالی رفتم جلو و گفتم :
- سلام عمه جون . خوبی؟
عمه سوزان خندیدم و بغلم کرد و بوسیدم و گفت:
- سلام قربونت برم ، من خوبم ،تو خوبی دخترم ؟
- مرسی . چه عجب این طرفا اومدین ؟ کم پیدایین؟
- خبرای خوب . سرم شلوغه عمه . الانم باید زود برم .
همون موقع مامان با سینی چایی اومد تو . بعد از سلام احوال پرسی رفتم تو اتاق تا لباسام و عوض کنم .
انقدر عجله داشتم که حالیم نبود اصلا دارم چی تنم میکنم . دائم داشتم فکر میکردم که چه جوری خبری از دامون بگیرم که در چه حالیه و چرا گوشیش خاموشه . قبافه عمه که ناراحت نبود . پس اتفاق بدی نیوفتاده.
تا اومدم بیرون عمه بلند شده بود و داشت می رفت . دلم می خواست گریه کنم . چرا این قدر زود ؟ حالا من چیکار کنم ؟ با ناراحتی گفتم :
- عمه چرا این قدر زود می خوای بری ؟ حالا نشسته بودی !!!
- نه عمه خیلی کار دارم . همه کارام با هم قاطی شده .
بعد رو کرد به مامان و گفت :
- پس فرشته یادت نره دیگه . حالا من خودمم زنگ میزنم با سهیل صحبت میکنم .
- باشه . خیالت راحت باشه . بازم تبریک میگم .
عمه خندید و گفت :
- مرسی ایشاال قسمت بچه ها بشه .
بعد هم خداحافظی کرد و رفت . من همون جوری مبهوت جلوی در وایستادم . بعد از رفتن عمه تازه به خودم اومدم . عمه اینجا چی کار داشت ؟ از عمه بعید بود این وقت روز بیاد اینجا . چی رو مامان یادش نباد بره ؟واسه چی مامان تبریک گفت ؟ رفتم پیش مامان و گفتم :
- مامان عمه اینجا چیکار داشت ؟
همون جوری که داشت ظرفای میوه رو جمع می کرد گفت :
- وا مگه حتما باید کاری داشته باشه ؟
می دونستم می خواد اذیتم کنه و الکی میگه . با ناله گفتم :
- مامان جونم . بگو دیگه .
خندید و گفت :
- فضول خانم .
بعد همون جوری که داشت میرفت تو آشپزخونه گفت :
- باید به فکر یه دست لباس مجلسی باشی . چند وقت دیگه یه نامزدی دعوت می شی .
نامزدی؟ نامزدی کی می تونه باشه که به عمه ربط داشته باشه . دامون که نمی تونه باشه . یکدفعه با خوشحالی گفتم :
- دنیا ؟ نامزدی دنیاست ؟
خندید و گفت :
- نه دامون
دامــــــــــــــون....... دامو ......ن ؟ یعنی چی این حرف ؟ مگه میشه ؟!!!
در عرض چند ثانیه کلی فکر به سرم هجوم آورد .
شایـــــــــــــد .... شاید عمه اومده بوده راجع به من با مامان اینا صحبت کنه ؟ آره همینه . یه آن خیلی خوشحال شدم . ولی با یادآوری حرف مامان مثل بادکنک بادم خالی شد. پس چرا مامان گفت باید به فکر یه لباس باشم . چرا مامان به عمه گفت تبریک میگم ؟ اگه .... نه ،خدایا ..........
با پاهای لرزون رفتم تو آشپزخونه . مامان داشت ناهار درست می کرد . سعی کردم صدام و صاف کنم تا مثل دست و پام لرزون نباشه . تمام انرژیم و جمع کردم تا بتونم بپرسم :
- با کی مامان ؟
همین جوری داشتم دعا میکرد الان مامان بخنده و بگه شوخی کردم . بگه عمه اومده بود راجع به تو حرف بزنه . بگه اصلا نامزدی دنیاست نه دامون . ولی حرفای مامان آتیشم زدم . واقعا سوختم .
- نمیدونم . مثل این که دختر یکی از دوستای عمه اته . سوزان معرفی کرده . یه مدت هم با هم رفت و آمد داشتن تا ببینن اخلاقاشون به هم می خوره یا نه . دیگه مثل این که دامون جواب اکی رو داده . دیشب رفتن حرفای نهایی رو زدن . جمعه همین هفته هم بله برون . قرار شد من با بابات صحبت کنم . تا خود عمه ات هم زنگ بزنه بهش
نفهمیدم جواب مامان و چی دادم . نفهمیدم چه جوری خودم و تا اتاق رسوندم . فقط میدونم که مردم .
نشستم روی تخت و زل زدم به دیوار رو به روم . مگه همچین چیزی ممکنه ؟ یعنی دامون اینقدر پست بود که بتونه با من این کار رو بکنه ؟ پس من چی ؟ .واسه همین از دیروز موبایلش خاموش بود ؟ آقا رفته بوده خواستگاری
یه آن به خودم اومدم .که دیدم صورتم از اشک خیس شده . خدایا چرا ؟ این حق من نبود . منی که همه احساسم و گذاشتم وسط . من که با همه بد اخلاقی هاش ساختم . هیچ وقت سعی نکردم باهاش بحث کنم . نخواستم ناراحتش کنم . حتی وقتی قهر می کرد با من ، طاقت دوری و ناراحتیش و نداشتم و خودم واسه آشتی اقدام می کردم .
واقعا این حق من بود ؟ داشتم خفه می شدم . احساس می کردم یه چیزی مثل غده تو گلوم و نمیذاره نفس بکشم . دلم می خواست برم یه جایی که تنها باشم و تا می تونم جیغ بزنم و گریه کنم تا این نفسم بالا بیاد و بتونم نفس بکشم . ولی الان توی خونه با حضور مامان چه جوری این بغض لعنتی رو خفه کنم .
دوباره پناه بردم به حمام . در و بستم و آب و باز کردم و با همون لباس نشستم زیر دوش آب و دستم و گذاشتم جلوی دهنم و از ته دل گریه کردم .
دلم می خواست بمیرم . حالا من باید چیکار می کردم . بدون دامون من میمردم . چه جوری طاقت دارم اون و کنار یه نفر دیگه ببینم .
یه بار دیگه حرفای مامان تو سرم تکرار شد . یه مدت با هم رفت و آمد داشتن . یعنی دامون اون زمانی که با من بوده و با هم دیگه بیرون میرفتیم و می گفتیم و می خندیدم همزمان با یه نفر دیگه
هم بوده ؟ همون موقع داشته به من خیانت می کرد ؟ چه طور دلش اومد . آدم می تونه اینقدر دو رو باشه ؟
اون که یه نفر دیگه رو واسه ازدواج انتخاب کرده بود ، پس چرا من و بازی داد ؟
من یه دختر غریبه نبودم که بخواد من و بپیچونه . می اومد رک و راست بهم می گفت دیگه تو رو دوست ندارم . نه این که با من مثل دخترای آویزون رفتار کنه . تلفنش و خاموش کنه و از این حرفا . دامون من و تحقیر کرد . من و خورد کرد . با من مثل یه دختر ... یه دختر ...
مشتم و کوبیدم زمین . لعنت به تو . لعنت به تو دامون . این حق من نبود . نمیذارم بیشتر از این خوردم کنی . تحقیرم کنی . خودت اومدی سراغم . من واست دامی پهن نکرده بودم که بخوای این جوری از شرم خالص بشی
لرز بدی تو تنم نشست . با بی حالی بلند شدم . لباسم و در آوردم و خودم و شستم و اومدم بیرون . چشمام بدجوری می سوخت . سرم از درد داشت منفجر می شد . دیگه طرف موبایلم نرفتم . خوابم میومد . چیزی که باید می فهمیدم رو فهمیده بودم . همون جوری با حوله روی تخت دراز کشیدم . خیلی بی حال بودم جوری که نفهمیدم کی خوابم رفت .
با صدای مامان به زور الی چشمام و باز کزدم .
- مانوش ، مانوش جان . پاشو مامان ناهار بخور .
با بی حالی چشمام و بستم و گفتم :
- ولم کن مامان . بذار بخوابم ، گرسنه نیستم .
- بلند شو دختر الان وقت خواب نیست . بلند شو لباسات و عوض کن . سرما می خوری . با حوله خوابیدی رو به روی کولر ؟
دستم و گرفت و به زور بلندم کرد . یه نگاه به صورتم کردو گفت :
- فکر کنم سرما خوردی . بلند شو این موبایلت خودش و کشت از بس زنگ زد .
سرم داشت از درد می ترکید . مامان رفت بیرون و همون جوری گفت :
- نیام ببینم دوباره خوابیدیا . زود لباست و عوض کن و بیا .
با بی حالی اولین لباسی که دم دستم بود و پوشیدم و نشستم جلو آینه تا موهام و تو هم گره خورده بود و شونه کنم . همون جوری که داشتم موهام و شونه می کردم یه نگاه تو آینه به قیافم کردم . پلک چشمام متورم شده بود و رنگم مثل گچ سفید شده بود . دوباره بغض گلوم و گرفت .
خیلی بی رحمی دامون . خیلی بی رحمی .چی کار کردی با من ؟ مگه من چه عیبی داشتم ؟
یه نگاه تو آینه به خودم کردم . به گفته همه من دختر خوشگلی بودم . نه خوشگلی افسانه ای ولی به قول دوستام یه جورایی لوند بودم . چشمای درشت آبی . موهای لخت مشکی . دماغمم با این که ایراد زیادی نداشت عمل کرده بودم تا آنکادر بشه . ولی چیزی که بیشتر از همه توی من به چشم می اومد قد بلندم بودم . قدم 178 بود که واسه یه دختر بلند بود و باعث می شد خوش تیپ تر به نظر بیام . یه جورایی هیکلم مانکنی بود .
پس چرا ؟ خانواده خوب و تحصیل کرده ای داشتم . خودمم که چند وقت دیگه مهندس می شدم . پس چرا دامون من و ندید !!! مگه همین عمه نبود که همیشه به بابا می گفت این دختر حیفه . به یه آدم درست و حسابی شوهرش بده . پس چرا من و ندید ؟!!! چرا من و واسه دامون نپسندید !!!
دوباره اشکام اومد پایین ولی نه دیگه بسته . گریه واسه یه آدم بی معرفت و خیانت کار فایده نداره . وقتی اون من و دوست نداره ....
با صدای مامان اشکام و پاک کردم و بی توجه به زنگ موبایلم رفتم ناهار بخورم .
چشم دوخته بودم به صفحه موبایلم که داشت ویبره می زد و اسم دامون روش نقش بسته بود . دلم می خواست دکمه سبز و بزنم و هر چی تو دلم بهش بگم . بهش بگم چقدر نامرده . برخلاف ظاهرش چقدر درو و خیانت کار . بگم خیلی پست . ولی نمی تونستم . توانش و دیگه نداشتم .
تو این چند روز به هزارتا بهانه تو خونه مونده بودم تا بتونم با خودم و دلم کنار بیام . بتونم به خودم این فکر و تلقین کنم که اون لیاقت من و نداشت . اگه باهاش زندگی می کردم وسط راه من و تنها میذاشت و می رفت . این که خدا دوستم داشت و این اتفاق الان واسم پیش اومد .
همه این ها رو با خودم می گفتم ولی اون ته ته دلم بدجوری می سوخت . هنوز وقتی اسمش رو موبایلم می افتاد بند دلم پاره می شد و هر چی خاطره بود هجوم میاورد تو سرم . تو این چند روز دائم داشت به موبایلم زنگ می زد ولی من جواب نمی دادم .
نمی خواستم موبایلم و خاموش کنم که فکر کنه خیلی حالم خرابه . می خواستم بدونه که بهش اهمیت نمیدم . این چند روز گذشت . گذشت ولی با جون کندن من گذشت . دیگه می تونستم بدون این که اشکم صورتم و پر کنه بهش فکر کنم . فکر و خیال بس بود . یه نفس عمیق کشیدم و موبایلم و پرت کردم رو تخت و بلند شدم حاضر شدم .
امروز کلاس مهمی داشتم و نمی تونستم بپیچونمش . با بی حالی حاضر شدم . گودی زیر چشم ورنگ و روی پریده و صورت بی حالم و پشت یه الیه کرم پودر و ریمل و روژ گونه پنهون کردم . این جوری بهتر بود . همه نباید می فهمیدن که من پس زده شدم . من و نخواستن .
از مامان خداحافظی کردم . حوصله تاکسی سوار شدن و نداشتم . هنوز وقت داشتم . تصمیم گرفتم تا سر خیابون پیاده برم تا یکم حال و هوام عوض بشه . تو حال خودم بودم که با شنیدن اسمم از فکر بیرون اومدم . وایستادم ببینم کی صدام کرده که با دیدن دامون که طرف دیگه خیابون ، کنار ماشینش وایستاده بود و داشت واسم دست تکون میداد ، شکه شدم . این اینجا چی کار میکرد ؟
دلم ریخت پایین . هنوزم عاشقش بودم . با همه بدیش . ولی اون دیگه مال من نبود . همه زجری که این چند روز کشیده بودم و به خاطر آوردم . خودم و جمع و جور کردم و بدون این که محلش بدم به راهم ادامه دادم .
با سرعت داشتم می رفتم که یکدفعه یه نفر بازوم گرفت تو دستش و به شدت کشیدم عقب . با تعجب برگشتم عقب ببینم کی دستم و کشیده که چشمام تو چشمای عصبانی دامون قفل شد و هم زمان صدای عصبانیش و شنیدم که گفت :
- مگه نمی شنوی صدات میکنم . همین جوری سرت و واسه خودت میندازی پایین و میری ؟
چقدر این بشر رو داشت . به جای این که ناراحت و شرمنده باشه تازه طلبکارم بود؟ یکدفعه داغ کردم . عصبانی شدم . رنگ نگام عوض شد . اون مانوش خر ، اون مانوش احساساتی مرد . مانوش بزرگ شد . دامون مانوش بچه و احساساتی و چند روزه بزرگ کرد . چشمام رنگ خونسردی به خودش گرفت . جوری که جا خوردن دامون رو حس کردم . زل زدم تو چشماش و از بین دندونهای به هم قفل شده ام گفتم :
- دستم و ول کن
چشماش از تعجب گرد شد و آروم دستم و ول کرد و با لکنت گفت :
- می خ می خوام با باهات حرف بزنم
پوزخندی زدم و گفتم :
- حرف ؟ با من ؟ من حرفی با تو ندارم که بزنم .
برگشتم برم که اومد جلوم وایستاد . از عصبانیت یه نفس عمیق کشیدم تا خونسردی خودم و حفظ کنم . زیر چشمی یه نگاه به دور و اطرافم کردم و بعد با عصبانیت گفتم :
- معلوم هست داری چی کار می کنی ؟ میخوای تو محل آبروی من و ببری ؟ برو کنار !!!
کلافه دستی تو موهاش کشید . دیگه بعد از این همه مدت می شناختمش . می دونستم چه جوری داره سعی می کنه خودش و آروم نشون بده و تن صداش و پایین نگه داره . با صدای لرزونی گفت :
- تا باهات صحبت نکنم هیچ جا نمیرم . واسمم اهمیتی نداره الان کجا هستیم ، پس بهتره به حرفام گوش کنی
کلافه دستم و زدم به کمرم . بهتر بود باهاش صحبت کنم . اعصاب نداشتم دائم جلو چشمم بیاد و بخواد به موبایلم زنگ بزنه . بدون این که بهش نگاه کنم آروم رفتم سمت ماشینش . اون هم دنبالم اومد . در ماشین باز کرد . بی حرف نشستم و کیفم و بغل کردم و زل زدم به رو به روم .
حالم خیلی بد بود . چقدر تفاوت بود بین حال الانم و آخرین باری که توی این ماشین نشسته بودم . اون موقع پر از عشق و هیجان و امید به آینده بودم ولی الان پر بودم از نفرت . عصبانیت . بغض گلوم و گرفته بود ولی الان وقت گریه کردن نبود ، وقت ضعیف بودن نبود . تو خلوت اتاقم وقت واسه این کارها زیاد داشتم . بغضم و پس زد م و آروم گفتم :
- من و ببر دانشگاه ، تو راه هم حرفات رو بزن .
آروم گفت :
- ولی این جوری که نمی شه . بیا بریم یه جای خلوت ....
پریدم وسط حرفش و گفتم :
- یه کلاس مهم دارم . اگه نمی بریم با تاکسی برم .
مشتش و کوبید رو فرمون و ماشین و روشن کرد و راه افتاد .
- چرا هر چی زنگ می زنم جواب نمی دی ؟
آروم گفتم :
- دلیلی نداشت جوابت و بدم .
با تعجب نگام کردو گفت :
- یعنی چی این حرف ؟
شونه ای بالا انداختم و گفتم :
- یعنی من جواب آدمی و که داره نامزد می کنه و متاهل رو نمی دم .
بعد نگاش کردم و یه پوزخند زدم و گفتم :
- راستی مبارکه . تبریک می گم .دیر خبر دار شدم وگرنه زودتر تبریک می گفتم .
عصبی داد زد :
- مانوش بس کن . رو اعصاب من رژه نرو .
منم عصبی تر داد زدم :
- دیگه سر من داد نزن . فهمیدی ؟
بعد صورتم و برگردوندم و بدون این که دیگه نگاش کنم از شیشه زل زدم به بیرون . برخلاف ظاهر خونسردم داشتم از عصبانیت و بغض و حسرت خفه میشدم .
خدایا چرا من و تو این وضعیت قرار دادی ؟ من از وقتی یادم میاد دامون و دوست داشتم . حالا چه جوری به این دل دیونه حالی کنم که دامون دیگه واسه تو نیست . فراموشش کن !!!
با وایستادن ماشین از فکر اومدم بیرون . یه نگاه به دور و اطرافم کردم . دیدم تو یه کوچه خلوت ماشین و نگه داشته و سرش و گذاشته رو فرمون ماشین .
یه سرفه کردم تا لرزش صدام برطرف بشه و بعد هم آروم گفتم :
- من دیرم میشه کلاس ...
که با صدای دادش بقیه حرفم و خوردم .
- بس کن مانوش . بس کن . تو دیگه بیشتر از این عذابم نده . بیشتر از این داغونم نکن .
با بهت گفتم :
- من عذابت ندم ؟ من داغونت نکنم ؟ مشکل تو چیه دامون ؟
با چشمای به خون نشسته زل زد تو چشمام و گفت :
- مشکل من تویی . میفهمی ؟
پوزخندی زدم و گفتم :
- جالبه . تنها کسی که تو این قضیه آدم حساب نکردی منم . اون وقت من الان واسه تو شدم مشکل ؟
با ناراحتی نگام کرد و گفت :
- تو رو خدا درکم کن . هر کاری که کردم نشد .
اشک تو چشمام جمع شد . با بغض گفتم :
- چیو درک کنم دامون ؟ خیانت کردنت به من و یا زن گرفتنت و یا نوع برخوردت با خودم و ؟ کدوم و درک کنم ؟ من که کاری به کارت ندارم الان .
- من هنوزم دوست دارم .
یه پوزخند زدم و گفتم :
- لطف داری شما ، خواهش می کنم دیگه دوستم نداشته باش . فکر کردی من بچه ام ؟ آخر این هفته بله برونت نیست ؟ بعد میای میگی من و دوست داری ؟ چند تا چند تا آقا دامون ؟
سرش و انداخت پایین و گفت :
- چی کار کنم ؟ مامان هلیا رو دوست داره . واسه خودش کلی برنامه ریخته . من تو رو خیلی بیشتر دوست دارم . ولی رو حرف مامان نمی تونم حرف بزنم .
- چرا ؟
- چی چرا ؟
- چرا نمی تونی رو حرف مامانت حرف بزنی ؟
سرش و انداخت پایین و گفت :
- خودت که می دونی مامان چقدر یک کلامه . وقتی یه حرفی بزنه و تصمیم بگیره ، نمی شه نظرش و تغییر داد . مانوش من تا حالا بهت نگفتم ولی مامان از ازدواج فامیلی بدش میاد
با بهت گفتم :
- تو اصلا بهش نگفتی . از کجا می دونی که مخلافه ؟
- واسه این که من مامان و می شناسم . نظر من اصلا واسش مهم نیست .
پوزخندی زدم و به حالت مسخره گفتم :
- آهان ، تو هم که دختری ، اصلا نمی تونی رو حرف مامانت حرف بزنی ؟ تو اصلا هیچ تلاشی نکردی . این واسه من مسخره است !!! یه شبه یادت افتاد که مامانت با ازدواج فامیلی مخلافه ؟ من واست چی بودم دامون هان ؟ یه وسیله واسه سرگرمیت ؟ بعد خیلی راحت میای بهم میگی درکت کنم ؟تو که همه این چیزا رو می دونستی واسه چی اومدی سراغ من ؟
با عصبانیت نگام کرد و گفت :
- لعنتی من دوست دارم . من تو رو واسه تفریح نمی خواستم
- پس واسه چی می خواستی هان ؟ انقدر ترسویی که حتی جرات نکردی با مامانت حرف بزنی . اونقدر دروغ گویی که تو این مدت هم با من بیرون می رفتی هم با اون . حالم ازت بهم میخوره .
دستم و گذاشتم رو دستگیره در که بازش کنم که یه آن یه جرقه تو مغزم زده شد .
نــــــه نمی تونست اینقدر پست باشه . دستم از دستگیره سر خورد و افتاد با شک گفتم :
- ترسیدی عمه همه چیز و ازت بگیره ؟ آره ؟
بعد زل زدم تو چشماش که عکس العملش و ببینم . یه آن رنگش پرید . چشماش دو دو زد . با لکنت گفت :
- نـه ، چ...چرا این ... حرف و میزنی ؟
ابرویی بالا انداختم و با دقت زل زدم بهش و گفتم :
- راست بگو دامون واسه همین نتونستی با عمه حرف بزنی . ترسیدی بگی من و می خوای و عمه مخلافت کنه و همه چیز و ازت بگیره ؟
کلافه دستی به صورتش کشید و سرش و انداخت پایین و گفت :
- نه این طور نیست . درسته که همه چیزم به اسم مامانه . ولی اون با من این کار و نمی کنه .
پوزخندی زدم و گفتم :
- ولی ممکن بود همچین اتفاقی بیوفته نه ؟ تو حتی از احتمالشم ترسیدی . ترسیدی عمه بگه نه و باهات لج کنه و خونه و ماشین و کار و همه چیز بپره . واسه همین ریسک نکردی . واسه همین نخواستی عمه رو ناراحت کنی و خواستی به دلش راه بیای .
با عجز نگام کرد و گفت :
- چی کار می کردم مانوش ؟من از خودم چیزی ندارم . مامان اگه اراده کنه من باید برم وسط خیابون بخوابم . فکر میکنی من بدم میاد با عشق ازدواج کنم ؟
داد زدم :
- بسه دامون بسه . دیگه نمی خوام چیزی بشنوم .
کیفم و برداشتم در و باز کردم ، بعد برگشتم سمتش و زل زدم به چشمای قرمز و قیافه پریشونش و گفتم :
- خیلی خوشحالم که زود خودت و نشون دادی . چون من حالم از آدمای بزدل و ترسو به هم میخوره . جلوی اشتباه از هر جا که که بگیری خوبه . تو هم اشتباه بزرگ زندگی من بودی .
بعد هم پیاده شدم و در و محکم بستم .
یه نگاه تو آینه به خودم کردم . سمت چپ موهام بافت آفریقایی بود که باعث شده بود بقیه موهام رو شونه راستم بریزه و به خاطر فر درشتی که خورده بود قیافه ام خیلی عوض شده بود . چون همیشه موهام لخت بود از موهای فرم خیلی خوشم اومد .
موهای مشکیم حالا شده بود عسلی رنگ . دامون هیچ وقت دوست نداشت موهام و رنگ کنم . نمی دونم چرا . ولی الان دیگه دامونی وجود نداشت که بخوام به خاطرش موهام و رنگ نکنم
قسمت دوم
این رنگ مو با آرایش صورتم خیلی هماهنگ بود . یه دست به لباس ماکسی مسی رنگم کشیدم . بعد از پوشیدن مانتوم و حساب کردن پول آرایشگاه سوار ماشین آژانش شدم و برگشتم خونه . مرسا با دنیا رفته بود آرایشگاه و قرار بود با دنیا بیاد باغ . ولی من اصلا حوصله دنیا رو نداشتم .
مامان با دیدنم محکم بغلم کردو گفت :
- خیلی خوشگل شدی . رنگ موهات خیلی قشنگه .
یه لبخند زدم و حرفی نزدم . مامان میدونست این چند وقت حوصله ندارم ولی نمیدونست چرا . سعی می کرد زیاد سر به سرم نذاره . ولی من میفهمیدم که چقدر غصه من و می خوره . خیلی از دست خودم ناراحت بودم . من حق نداشتم اذیتش کنم . امشب دیگه همه چی تموم میشد .
سوار ماشین بابا شدیم . تو راه سرم و تکیه دادم به ماشین و رفتم تو فکر . امشب شب نامزدی عشقم بود . هه . عشق ؟
مامان میگفت خانواده عروس خیلی خیلی پولدارن . الان دیگه می فهمیدم که چرا عمه ایقدر خوشحال بود . الان می فهمیدم چرا دامون نتونست رو حرف عمه حرف بزنه . چون انقدر طرف مایه دار بود که دامون نخواد به خاطر عشق و عاشقی این موقعیت خوب و از دست بده .
چی دارم واسه خودم میگم ؟ عشق و عاشقی ؟ دامون اگه من و دوست داشت که .... . تو این چند وقت هر روز بهم زنگ می زد . ولی من جوابش و نمی دادم . کاراش و درک نمی کردم . نمی دونم از جون من دیگه چی میخواد ؟ اون که به خواستش رسید . انگار دوتامون و با هم میخواد . چه خوش اشتها .
امشب وقت ضعیف بودن نبود . امشب میخواستم خاص باشم . متفاوت باشم . میخواستم خوشگل به نظر بیام . نمیخوام امشب بفهمه که بعد از رفتنش چی به سرم اومده .
نامزدی تو باغ بابای هلیا بود تو کرج . تا رسیدیم هوا تاریک شده بود . از جلوی در باغ تا فضایی که جشن اونجا بود و فرش قرمز انداخته بودن و مسیر و با گل و شمع و تور تزئین کرده بودن . خلیی جای خوشگلی بود .
میز و صندلیهای خوشگل . رو تموم میز ها پر بود از گلهای خیلی گرون قیمت . کنار استخر میز بار بود . پس دامون من و به این چیزها فروخته . خوبه !!! بغض گلوم و گرفت . چند تا نفس عمیق کشیدم تا آروم بشم .
بعد از دیدن عمه ها و سلام علیک با همه با راهنمایی خدمتکارا رفتم تا لباسم و عوض کنم . جلوی آینه آخرین نگاه هم به خودم انداختم . لباسم عالی بود . به آستین داشت و یه آستین نداشت به جاش یه بند خیلی پهن داشت که پر از سنگای خوشگل بود که دنباله بند از روی سینم به آستینم متصل میشد . فقط تنها مشکلم چاک خیلی بلند لباسم بود که تا بالای زانوم بود .
ولی مهم نبودواسم . من زیاد اهل رقصیدن نبودم که معلوم بشه . اونم امشب . از در اتاق که اومدم بیرون مرصا رو دیدم که داشت با دنیا حرف میزد . خیلی خوشگل شده بود . ولی آرایش دنیا خیلی غلیظ بود . با مرصا دوباره برگشیم تو باغ که یادم افتاد کیفم و تو اتاق جا گذاشتم . به مرصا گفتم بره پیش مامان اینا . منم برگشتم تو اتاق کیفم دستیم و برداشتم و اومدم بیرون .
از تو کیفم گوشیم و در آوردم . اس ام اس و میس کلا داشتم . همون جوری که داشتم اس ام اس و چک میکردم ، با کله رفتم تو شکم یه نفر جوری که کیف و موبایلم از دستم افتاد و به خاط پاشنه بلند پام پیچ خورد جوری که داشتم می افتادم که دستهایی دور بازوم حلقه شد تامانع افتادنم بشن . فوری دستم و گذاشتم رو سینه کسی که بهش خورده بودم و خودم و عقب کشیدم . مردم از خجالت . بدون این که سرم و بلند کنم فوری خم شدم رو زمین و موبایل و کیفم و برداشتم به آرومی سرم و بلند کردم که معذرت بخوام که دیدم یه پسر جون در حالی دستش و تو جیب شلوارش گذاشته . با یه پوزخند رو لبش داره من و نگاه میکنه .چرا داره پوزخند می زنه ؟؟!!!
با صداش حواسم و جمع کردم .
- فکر کنم الان باید از من معذرت بخوایید نه این که زل بزنید به من .
این چی داشت می گفت واسه خودش ؟ چقدر از خود راضی بود . من امشب خودم قاطیم اینم داره رو سگ من و بالا میاره . منم مثل خودش یه پوزخند زدم و گفتم :
- میشه بگید چرا باید معذرت بخوام ؟
- واسه این که با من برخورد کردین .
شونه ای بالا انداختم و گفتم :
- من حواسم به گوشیم بود . حواس شما کجا بود ؟ می تونستید برید کنار و به من برخورد نکنید .
یهو بلند زد زیر خنده که جوری که باعث شد جا بخورم . این دیونه بود واسه خودش . به روی خودم نیاوردم که شکه شدم و همون طور خونسرد نگاش کردم .
بعد که یکم خندید در حالی که سعی میکرد جلوی خندش و بگیره اومد جلوم وایستاد و سرش و خم کرد و زل زد تو چشمام و گفت :
- ببخشید نمیدونستم باید حواسم به آدمای رو به روم باشه تا بتونم به موقع سبقت بگیرم .
عوضی داشت من و مسخره میکرد ؟خیلی من اعصاب دارم گیر یه آدم از خود راضی هم افتادم . دیگه دارم کم کم قاطی می کنم .
- خودم و عقب کشیدم و همون جوری که از کنارش رد میشدم گفتم :
- احتیاجی به دقت کردن نداره . یه جفت چشم سلام می خواد و حواس جمع که انگار شما ندارید و اینجوری وقت مردم میگیرید .
بعد هم خونسرد رد شدم و رفتم . پسره بی ادب . من که می خواستم معذرت بخوام . خودت نذاشتی .
با عصبانیت از پله ها اومدم پایین . همون موقع ارکست اعلام کرد که عروس و داماد اومدن . یه لحظه احساس کردم قلبم از حرکت وایستاد . از اونجایی که من وایستاده بودم در باغ معلوم بود . ماشین عروس و دیدم که وایستاده و دامون داره کمک می کنه عروس پیاده بشه .
یه بغض بدی گلوم و گرفت . یه نفس عمیق کشیدم تا جلوی اشکام و بگیرم و برگشتم تا برم پیش مامان اینا که همون پسر رو دیدم که پایین پله ها دست به سینه وایستاده و زل زده به من .
حرصم در اومد . بچه پرو . سعی کردم بهش اهمیتی ندم و بدون توجه بهش از کنارش رد شدم و رفتم . ولی هنوز سنگینی نگاش رو احساس میکردم . مامان اینا رو پیدا کردم و رفتم کنار مرصا
نشستم . مرصا داشت با هیجان راجع به جشن صحبت می کرد . ولی من اصلا حواسم به حرفاش نبود . فقط حواسم به دامون و عروسش بود که داشتن به میز ما نزدیک می شدن .
نمی خواستم جلوی دامون ضعیف برخورد کنم . خیلی تو خیالم این صحنه رو تصور کرده بودم . تا بتونم الان عادی برخورد کنم و یکم دیدن این صحنه واسم عادی باشه . ولی خیال و تصور کجا ؟ واقعیت کجا ؟
حالا که اینقدر نزدیک به من تو لباس دامادی و دست تو دست دختری که من نبودم میدیدمش ، تازه می فهمیدم چقدر سخته .
صداشون میشنیدم که داشتن با میز کناری احوال پرسی می کردن . سرم و بلند کردم و یه نفس عمیق کشیدم و خودم و آماده کردم . چند لحظه بعد دامون و عروسش جلوی چشمام بودن .
برق تعجب و تو چشمای دامون می دیدم . شاید انتظار نداشت من امشب بیام . چشماش و میدیدم که روی موهام و اجزای صورتم داشت گردش میکرد . با صدای مامان که تبریک می گفت به خودش اومد و شروع کرد به حال و احوال کردن و معرفی کردن همه به عروسش .
نوبت به من که رسید چند لحظه مکث کرد و بعد از چند لحظه گفت :
- مانوش . دختر دایی عزیزم .
نا خود آگاه یه پوزخند به دامون زدم و به عروس نگاه کردم . انقدر تو حال خودم بودم که یادم رفته بود تا الان کسی و که جای من الان دستاش دور دستای دامون حلقه شده بود و ببینم . با دیدنش نمیدونم چرا ولی ناخودآگاه یه لبخند اومد رو لبم . یه دختر خیلی با نمک که چشمای گیرای سبزی داشت و یه متانت خاصی تو صورتش بود .
با دیدن لبخندم اون هم یه لبخند زیبا زد و از دیدنم اظهار خوشحالی رد . یه لباس قرمز خیلی خوشگل تنش کرده بود که با سفیدی پوستش تضاد قشنگی داشت . ولی نمی دونم چرا اینقدر ته چهرش واسم آشنا بود .
بعد از رفتنشون خودم و روی صندلی انداختم و رفتم تو فکر . اینم از زن عشق قدیمیم . فکر می کردی مانوش روزی همچین صحنه ای رو ببینی ؟ بازم قیافه هلیا اومد تو ذهنم .
تا قبل از امروز فکر می کردم از زن دامون متنفر باشم . ولی الان با دیدنش همچین حسی رو نداشتم . اون چه گناهی داشت . اونم با کلی آرزو ، امشب می خواست به دامون بله بگه . اون که نمی دونه دامون چه آدم نامرد و پول پرستیه .
مامان و بابا رفتن سمت جایی که سفره عقد و انداخته بودن . ولی من بی توجه به اصرار مرصا همون جا نشستم . طاقت دیدن اون لحظه رو نداشتم . تو حال و هوای خودم بودم که با صدای سوت و دست پریدم بالا .
پس تمــــــــــــــــــوم شد .
نا خود آگاه یه قطره اشک از چشمام اومد پایین . با دست لرزون اشکم و پاک کردم . تموم شد دیگه بسه . بهش فکر نکن مانوش . حتی دیگه فکر کردن بهش هم گناه . اون الان متاهل و به یه دختر دیگه تعلق داره .
نمیدونم چقدر گذشته بودم که با صدای سرفه ای به خودم اومدم . با تعجب سرم و بلند کردم که دیدم همون پسر پرو رو صندلی رو به روم نشسته و پاش و انداخته رو پاش و با خونسردی داره نگام میکنه .
عصبی شدم . با حرص گفتم :
- جا نبود ؟ حتما باید بیای اینجا بشینی ؟
ابروش و انداخت بالا و گفت :
- چه بد اخلاق . من هیروشم . داداش عروس . تو هم باید فامیل دامون باشی . نه ؟
ناخودآگاه یه پوزخند اومد رو لبم . گل بود به سبزه نیز آراسته شد . شانس ندارم من که . خواهرش کم بود . اینم بهش اضافه شد. بی خود نبود احساس می کردم قیافه هلیا واسم آشناست . به خاطر این بود که قبال داداش گرامیشون رو مالقات کرده بودم .
با صداش به خودم اومدم
- نمی خوای خودت و معرفی کنی ؟
یه نگاه بهش کردم که داشت با چشمای شیطون نگام می کرد . یه نگاه کلی بهش کردم . کت شلوار خیلی شیک مشکی پوشیده بود با بلیز سفید و کروات مشکی . موهاش رو هم حالت به هم ریخته درست کرده بود .
صورت خیلی جذابی داشت . ولی چیزی که بیشتر از همه تو صورتش به چشم میومد چشماش بود . چشمای سبز تیره که توش یه جور غرور و شیطنت موج میزد . خودم و جمع و جور کردم و پوزخندی زدم گفتم :
- عالقه ای به آشنایی باهات ندارم . الانم می خوام تنها باشم . میشه ؟
یکدفعه زد زیر خنده . با تعجب نگاش کردم .این دیونه بود . خیلی سعی می کردم خودم و کنترل کنم ولی داشتم کم کم عصبانی میشدم . نمیخواستم نشون بدم که تونسته عصبیم کنه . بعد از این که خندش تموم شد . چند تا سرفه مصلحتی کرد تا صداش صاف بشه و بعد گفت :
- خوشم میاد دختر خیلی رکی هستی . ولی فکر نمیکنی جای بدی رو واسه تنها بودن انتخاب کردی ؟
همون لحظه اومد تو ذهنم بهش بگم به تو ربطی نداره ولی جلوی خودم و گرفتم . خیلی اعتماد به نفسش بالا بود . باید حالش و می گرفتم .
با خونسردی دست به سینه نشستم و گفتم :
- فکر می کنی خیلی با مزه ای آقا پسر آره ؟ لابد فکر می کنی خیلی تیکه ای و همه واست غش و ضعف می رن ؟ نمیدونم شاید همچین آدمای خل و چلی پیدا بشن که به خوش مزه گی های تو بخندن ولی من نه حوصله اش و دارم نه ...
از جام بلند شدم . کیفم و از رو میز برداشتم و یه نگاه بهش انداختم که داشت با لبخند نگام می کرد و گفتم :
- نه ازت خوشم میاد .
بعد هم بی توجه بهش رفتم . از دور ارغوان دختر عمه ساغر و دیدم که پیش سپهر ، پسر عمه ام وایستاده بود .
رفتم کنار سپهر وایستادم
- سلام آقا سپهر ، خوبی شما ؟ چطوری ارغوان ؟
ارغوان خندید و گفت :
- سلام خوبی ؟ کم پیدایی ؟
- خوبم . درسام سنگینه یکم ، تو خوبی ؟
- خوبم .
تا اومد حرف بزنه عمه صداش کرد. یه معذرت خواهی کرد و رفت
یه نگاه به سپهر کردم که دیدم زل زده به من و با ابروهای گره خورده داره نگام میکنه .
ابروهام و بالا انداختم و گفتم :
- آقا سپهر جواب سلام واجبه ها . تحویل نمی گیری دیگه!!!
با همون ابروهای گره کرده گفت:
- تیپ زدی امشب . رنگ موهات و عوض کردی . آرایش جدید . دلیل خاصی داره ؟؟!!
این چرا این جوری حرف می زد ؟ اونم با این قیافه عصبی ؟سعی کردم قیافه خونسردی به خودم بگیرم . با لحن حق به جانبی گفتم :
- نه واسه تنوع . چرا باید دلیل خاصی داشته باشه ؟
شونه ای بالا انداخت و زل زد به رو به روش و گفت :
- نمیدونم . گفتم شاید این کارا واسه سوزوندن دل بعضیا باشه
عصبانی شدم . خیلی هم عصبانی شدم . من امشب ظرفیتم تکمیل بود . تحمل تیکه شنیدن و نداشتم . رفتم رو به روش وایستادم . زل زدم تو چشماش و گفتم :
- سپهر میشه اینقدر لقمه رو دور سرت نچرخونی و رک حرفت و بزنی ؟
بدون این که جوابم و بده . گذاشت و رفت . از عصبانیت دندونام و روی هم فشار میدادم . منظورش چی بود یعنی ؟ نتونستم طاقت بیارم . آروم جوری که جلب توجه نکنم دنبالش رفتم . استخر و دور زد و رفت تو آالچیقی که یکم دور از استخر بود ، نشست . جای دنج و خلوتی بود .
آروم رفتم تو آالچیق . با صدای کفشم سرش و بلند کرد و غمگین نگام کرد . بعد از چند لحظه گفت :
- اینجا چی کارمیکنی ؟
با حرص گفتم :
- وقتی یه حرفی و می زنی یا تا آخر بگو یا این که اصلا از اول نگو . خوشم نمیاد نصفه حرف بزنی و بعد هم ول کنی بری .
با عصبانیت نگام کرد . از بین دندونای به هم کلید شدش گفت :
- یه نگاه تو آینه به خودت کن میفهمی . رنگ و رو پریده و زیر چشمای گود رفته ات و شاید بتونی با آرایش واسه دیگران پنهون کنی ولی من و نمی تونی گول بزنی !!!
شکه شدم . این داشت چی می گفت واسه خودش . یعنی می دونست من دامون و دوست دارم و الان ...
با لکنت گفتم :
- چی ... داری ... میگی سپهر
زل زد تو چشمام . تو چشماش پر غم بود . روش و برگردوند . ولی من می تونستم ناراحتی و عصبانیتش و از دستای مشت شده اش و فک منقبض شده اش بفهمم .
دلم نمی خواست ناراحت ببینمش . آروم رفتم کنارش نشستم و دستم و گذاشتم رو بازوش و گفتم :
- چی شده سپهر . منظورت و من نمی فهمم
یکدفعه برگشت سمتم . زل زد تو چشمام و با صدای آرومی گفت :
- تو هیچ وقت منظور من و نفهمیدی ؟ هیچ وقت من و ندیدی . همیشه و همه جا فقط چشمات رو دامون بود .
خدایا . سپهر میدونست . سپهر همه چیز و میدونست . احساس کردم در عرض چند ثانیه تمام حس از تنم رفت . از کجا فهمیده بود ؟ چرا الان ؟ الان که همه چیز تموم شده بود ؟ گلوم خشک شده بود . به سختی با صدای آرومی گفتم :
- چی داری می گی سپهر ؟
غمگین نگام کرد و گفت :
- از خودم دارم واست می گم . از دوست داشتنی می گم که واسم شب و روز نذاشته ولی به چشم تو هیچه .
اشک تو چشمام جمع شد . هیچ وقت فکر همچین چیزی رو نمی کردم . با بغض گفتم :
- ولی من همیشه تو رو جای داداش نداشتم دوست داشتم .
کلافه دستی به صورتش کشید و گفت :
- چرا من ؟ چرا من و جای داداش نداشتت حساب کردی ؟ چرا رو دامون این حس و نداشتی ؟ مگه من چی از دامون کم دارم مانوش ؟
خدایا این چی داره می گه ؟ من دیگه طاقت ندارم . من امروز اصلا حالم خوب نیست . طاقت استرس و فکر و خیال جدید و ندارم . اشکام بدون این که دست خودم باشه اومد رو گونه ام . آروم گفتم :
- سپهر تو رو خدا همه باورهام و به هم نریز
زل زد تو چشمام و با صدای بغض داری گفت :
- پس باور من چی ؟ پس عشق من چی ؟ من که از بچگی با عشق تو بزرگ شدم چی ؟ خیلی سخته عاشق کسی باشی که اون کوچکترین توجهی بهت نداره . می دیدم چه جوری چشمات همه جا دنبال دامون . سعی کردم بهترین باشم . توی تیپ . توی ظاهر . توی درس . توی کار . توی برخوردای اجتماعی . تا شاید من و هم ببینی ولی فایده ای نداشت .
حرفایی که می شنیدم خارج از توانم بود. راست می گفت . من هیچ وقت سپهر و نمی دیدیم . همیشه واسه من در حد پسر عمه ای بود که خیلی خوشتیپ و درس خون بود . و البته مهربون و دلسوز . همین .
یکبار هم به فکر مقایسه دامون و سپهر نبودم . برای من دامون عشق و اشتیاق و هیجان بود و سپهر یه پسر عمه معمولی . همین .
با صدای غمگینی که من و صدا می کرد از فکر و خیال بیرون اومدم و دوباره نگاه اشک آلودم و دوختم بهش .
- مانوش تو این یه سالی که تو با دامون دوست بودی من داغون شدم.
با تعجب نگاش کردم . یعنی حتی از دوستی ما هم خبر داشت ؟ وقتی نگاه متعجب من و دید ، سرش و انداخت پایین و گفت :
- من همه چیز و میدونم مانوش . سعی کردم تو این یه سال عشقت و از ذهن و قلبم بیرون کنم ، نشد . ولی دیگه متوقع هم نبودم . با خودم می گفتم ، تو این وسط زیادی هستی . وقتی دامون و مانوش همدیگه رو می خوان ، فکر کردن به خودت ، خودخواهی محض .
من میدیدم دامون داره بهت خیانت میکنه . ولی کاری نمی تونستم بکنم . وقتی فهمیدم داره با یه نفر دیگه نامزد میکنه دیونه شدم . دلم می خواست برم دندوناش و تو دهنش بریزم . اون حق نداشت این کار و با تو بکنه . . ولی به خاطر تو این کار و نکردم .
نمی خواستم به خاطر این که لایق داشتن زندگی من نبوده بخوام باهاش بحث کنم . چون اون فهمش و نداره . ارزش تو هم بالاتر از اینه که ....
نتونست حرفش و ادامه بده . یه نفس عمیق کشید و گفت :
- می دونم امشب واست چه شب وحشتناکیه ولی اون ارزشش رو نداره که به خاطرش خودت و اذیت کنی . طاقت ندارم به خاطر آدمی که هیچ وقت بهت وفادار نبود اینجوری خودت رو داغون کنی .
آروم دستش و آورد بالا و نزدیک گونه ام نگه داشت . بعد با کمی مکث اشکام و پاک کرد ، ناخودآگاه سرم و عقب کشیدم . ناراحت نگام کرد و گفت :
- گریه نکن مانوش . من طاقت دیدن اشکات و ندارم . بسه تو رو خدا .
اعصابم بدجوری خراب بود . چطور تا حالا نفهمیده بودم سپهر من و دوست داره . این محیط و این جمع داشت خفه ام میکرد .
بدون این که حرفی بزنم بلند شدم که برم که یکدفعه دستم و کشید . با تعجب برگشتم نگاش کردم . خجالت کشید . آروم دستم و ول کرد و زیر لب آروم گفت :
- ببخشید
دوباره برگشتم برم که صدام کرد .قلبم با شدت زیاد داشت می زد . دیگه نمی تونستم رو پاهام وایستم . بدون این که برگردم سمتش همون جوری وایستادم . اومد نزدیکم و آروم گفت :
- خواهش می کنم مانوش ، نمی گم راحته ولی سعی کن دامون و فراموش کنی . سعی کن من و ببینی . این حق و ازم نگیر . نمی خوام الان تحت فشار بذارمت ولی من دوست دارم . راجع به من یکم فکر کن .
دیگه نمی تونستم اونجا وایستادم . اشکام و پاک کردم و به سرعت از آالچیق اومدم بیرون و با سرعت استخر و دور زدم . می خواستم از این جمع فرار کنم ولی به کجا ؟ چه جوری ؟
همون موقع هیروش و دیدم که تو تاریکی کنار استخر وایستاده بود و فقط یه هاله نور تو صورتش افتاده بود .
جا خوردم یکدفعه از دیدنش که تو تاریکی بود . ترسیدم . یه نفس عمیق کشیدم . دوباره یه دستی به صورتم کشیدم تا خیسی اشکای باقی مونده رو از صورتم پاک کنم . واسه این که برم داخل ساختمون باید از کنارش رد می شدم .لعنت به من . امشب واقعا شب نفرین شده ای بود . این و دیگه کجای دلم بذارم ؟ بره به جهنم !!!
سعی کردم بی توجه بهش از کنارش رد بشم . همون جوری که نزدیکش می شدم زیر چشمی نگاش کردم . دستاش و تو جیب شلوارش گذاشته بود داشت متفکر نگام می کرد .
سعی کردم ندید بگیرمش و از کنارش رد بشم که با صداش خشکم زد :
- خوبی مانوش ؟
همون جوری شک وایستادم . این اسم من و از کجا می دونه ؟ بعد یه پوزخند تو دلم به خودم زدم و گفتم . احمق هنوز جنس بد مردا رو، بعد از اون همه بالیی که سرت اومد ، نشناختی؟
جوابی بهش ندادم و به راهم ادامه دادم . که بلند صدام کرد . کلافه شدم . وایستادم . این دیگه چی میگه این وسط . برگشتم سمتش و بدون حرف ، ابروم و بالا انداختم و منتظر شدم حرفش و بزنه .
آروم همون جوری که دستاش تو جیبش بود اومد سمتم . با قیافه متفکر رو به رو وایستاد و گفت :
- واسه چی گریه کردی ؟
یه پوزخند زدم و گفتم :
- فکر نمی کنم انقدر با هم خودمونی شده باشیم که بخوای از من این سوال و بپرسی .
اومدم برم که بازوم کشید سمت خودش . خیلی غافلگیر شدم و یه جورایی پرت شدم طرفش .
با تعجب سرم آوردم بالا و زل زدم تو چشمای سبزش که توش رگه های قرمز خودنمایی می کرد . انقدر چشماش جذبه داشت که نفسم و بند آورد . نگام و به سختی از تو چشماش گرفتم و سرم و انداختم پایین و گفتم :
- چته وحشی . دستم و کندی . ولم کن
ولی هر چی تلاش کردم نتونستم دستم و از تو دستش در بیارم . انقدر بازوم و فشار میداد که احساس میکردم کبود میشه . بهم نزدیک شد جوری که عطر تلخش تمام بینیم و پر کرد . صداش و کنار گوشم شنیدم که با حرص گفت :
- از پدر مادر تحصیل کرده ای همچین دختر بی ادبی واقعا بعید . بهت یاد ندادن به قول خودت با یه آدم غریبه چه جوری برخورد کنی ؟
تموم عصبانیتی و حرصی که امروز از همه داشتم و ریختم تو صدام و تو چشماش نگاه کردم و گفتم :
- چرا اتفاقا همیشه بهم میگن ، وقتی آدم غریبه ای پاش و از گلیمش دراز تر میکنه و تو کارایی که بهش ربطی نداره دخالت میکنه ، اجازه این کار و بهش ندم و حالش و جا بیارم .
بعد همون جوری که به چشماش نگاه می کردم پاشنه کفشم و کوبیدم رو پاش . جوری که از درد چشماش و بست و یه ناله کرد که باعث شد ، دستش از دور بازم شل بشه . با شدت دستم و
کشیدم و بدون این که بهش نگاه کنم شروع کردم به دویدن طرف جایی که میزو صندلیها رو چیده بودن .
از دور دختر عمه هام و دیدم که دور یه میز نشستن . منم رفتم کنارشون نشستم و تا آخر شب از جام بلند نشدم . حتی سرم و بلند نکردم که اطراف و ببینم .
میترسیدم با کسی چشم تو چشم بشم . حالم خیلی بد بود . الکی لبخند رو لبم بود ولی دلم یه جایی رو می خواست که بتونم از ته دل گریه کنم .
وقت خداحافظی که رسید دیدم تو خودم توان این رو نمی بینم که با دامون رو در رو بشم . به همین خاطر رفتم کنار مامان بزرگم نشستم و از مرصا خواستم لباسهام و از تو سالن واسم بیاره .
از اون شب دیگه هیچی نفهمیدم. . نفهمیدم چه جوری از بقیه خداحافظی کردم و تو ماشین نشستم . فقط وقتی تونستم یه نفس راحت بکشم که توی اتاقم روی تخت دراز کشیده بودم .
دوتا قرص خوردم که به هیچی فکر نکنم .واسه امشب بس بود دیگه . اومدم ساعت بذارم که فردا خیلی نخوابم که کسل بشم . ولی هر چی گشتم موبایلم و پیدا نکردم .
لعنتی . نمی دونم چیکارش کردم . نکنه تو باغ از دستم افتاده . اصلا یادم نمیومد که آخرین بار کجا همراهم بوده .
عصبی موهام و چنگ زدم و افتادم رو تخت . تلفن هم تو اتاق نبود تا به گوشیم زنگ بزنم . خوبیش این بود که موبایلم رمز داشت کسی نمی تونست توش فضولی کنه . هر چند دیگه چیزی هم برای فوضولی توش نبود . هر چی عکس و اس ام اس از دامون داشتم و پاک کرده بودم . اصلا دلم نمی خواست هیچ چیزی از اون تو گوشیم بمونه . حتی شمارشم بالک کرده بودم .
دوباره اسم اون لعنتی اشک و مهمون چشمام کرد . امشب خیلی دلم پر بود . از دست همه . دامون . سپهر . اون پسره لعنتی هیروش . پتو رو فشار دادم رو صورتم تا صدای گریه ام از اتاق بیرون نره و بغضی که از صبح تو گلوم بود و آزاد کردم و از ته دل گریه کردم . انقدر گریه کردم تا خوابم برد .
هر چی زنگ می زدم به گوشیم ،کسی جواب نمی داد . اعصابم خورد شد . یعنی گوشیم کجاست ؟ برای آخرین بار شمارم و گرفتم . نه خیر کسی جواب نمی داد . دیگه می خواستم قطع کنم که با شنیدن صدای یه زن ، نفسم با شدت بیرون دادم .
فوری گفتم :
- الو . سلام . ببخشید شما ؟
- شما تماس گرفتین من باید بگم شما !!!
عجب آدم خنگی بودما . ترسیدم فکر کنه مزاحم و قطع کنه . با عجله گفتم :
- ببخشید این موبایل که دست شماست برای منه . من گمش کردم . نمی دونم کجا . ...
ساکت شدم . نمی دونستم جمله ام چه جوری دیگه تموم کنم که صدای زن آرامش و بهم برگردوند .
- بله من موبایلتون پیدا کردم .
با خوشحالی گفتم :
- وای مرسی . کجا بیام موبایل و بگیرم ؟
- من سر کارم عزیزم . فردا هم می خوام برم مسافرت اگر می تونید ساعت 2 بیاین به این آدرسی که میگم . آدرس محل کارمه .
با خوشحالی موافقت کردم و آدرس و یاداشت کردم .
رفتم یه دوش گرفتم و ناهار خوردم و راه افتادم . نمی خواستم دیر برسم طرف پشیمون بشه . تو دلم داشتم دعا می کردم سر کار نباشم واقعا بتونم گوشیم و بگیرم .بعد از کلی پس انداز کردن تازه یک ماه بود گوشیم و عوض کرده بودم . یه نگاه به ساختمان شرکت کردم . فکر نمی کردم اینقدر عظمت داشته باشه . یه نفس عمیق کشیدم و رفتم داخل
رفتم سمت نگهبان شرکت و گفتم که با خانم بهاری کار دارم . اونم یه تماس گرفت . بعد هم بهم گفت برم طبقه 4
تو آسانسور به خودم یه نگاه انداختم . مانتو مشکی ساده با شلوار تابستونی قهوه ای و شال قهوهای مشکی .تیپم خوب بود . راضی بودم . با دلهره از آسانسور خارج شدم و یه آن مبهوت دکوراسیون اطرافم شدم .
خیلی مدرن و شیک بود . مبهوت داشتم نگاه می کردم ، به خودم اومدم ، نباید ضایع بازی در میاوردم . یه نگاه به اطرافم کردم . کسی حواسش به من نبود . سعی کرد دست و پام و گم نکنم . یه نفس عمیق کشیدم و با خونسردی رفتم سمت منشی که یه دختر فشن بود که آرایش خیلی غلیظی هم داشت و گفتم :
- سلام . ببخشید من آریا هستم . با خانم بهاری برای ساعت 2 قرار دارم .
دختر با کلی ناز و عشوه اشاره ای به مبل های کنار میز کرد و گفت :
- لطفا منتظر بمونید تا هماهنگ کنم .
نشستم رو مبل و همون جوری که داشتم به اطرافم با دقت نگاه می کردم به این هم فکر می کردم که اصلا این خانم بهاری کی هست ؟ من کجا گوشیم رو جا گذشتم که این خانم پیدا کرده . تو دور و اطرافم کسی رو به این نام نمی شناختم .
با صدای منشی که که من و به سمت اتاقی راهنمایی می کرد از فکر اومدم بیرون . با راهنمایی منشی به سمت اتاقی رفتم .
- لطفا اینجا منتظر بمونید الان تشریف میارن .
رفتم تو .یک اتاق کار نسبتا بزرگ بود که با رنگ کرم و قهوهای و نارنجی دکور شده . خیلی شیک بود . آروم رفتم رو مبل چرم نارنجی رنگ که رو به روی میز کار بزرگ قهو های سوخته ای بود ، پشت به در نشستم . نمی دونم چرا اینقدر استرس داشتم .
انتظار این اتاق کار و این شرکت شیک رو نداشتم . حدود 18 دقیقه گذشت و خبری نشد . پس کجا بود این خانم بهاری ؟ خسته شدم .حیف که گوشیم دستش بود وگرنه حالش و می گرفتم .
چند لحظه بعد با صدای در پریدم بالا . پس بالاخره تشریف فرما شدن . بلند شدم وایستادم . چرخیدم سمت در . ولی از چیزی که دیدم شکه شدم . دهنم باز موند و کیفم که تو دستم بود . افتاد زمین!!!
این اینجا چی کار میکرد . من نمیفهمم . پس خانم بهاری کجاست ؟ یعنی سر کار بودم ؟
سر در نمی آوردم ، این اینجا چی کار می کرد ؟!!! یعنی گوشی من دست اون بود ؟!!! ولی چه جوری ؟ اونم بدون حرف وایستاده بود و در حالی که دستاش و تو جیب شلوارش گذاشته بود ، داشت با لذت به شکه شدن و مبهوت شدن من نگاه میکرد .
بر خلاف تیپ دیشبش . یه تیپ اسپرت زده بود . شلوار کتون قهوه ای سوخته . با بلیز سفید رنگ که آستیناش و بالا زده بود با کفش کلاج قهوهای . واقعا خوش تیپ بود .
یکدفعه تمام اون شک ناشی از دیدن غیر منتظره اش ، جاش رو داد به خشم و عصبانیت و در حالی که سعی می کردم داد نزنم سرش گفتم :
- هیچ معلوم هست اینجا چه خبره آقای ... آقای ...
هر چی فکر کردم اسمش تو ذهنم نبود . هیربد؟ هیراد ؟ هی .... اسم فامیلش و هم که از اولم بلد نبودم .
یه پوزخند اومد رو لبش و آروم آروم اومد سمت میز و نشست لبه میز و دست به سینه ، نگاش و دوخت رو من و از سر تا پام و برانداز کرد و بعد خیلی ریلکس گفت :
- سلام . خوبی شما ؟ خانواده خوبن ؟ ممنون . منم بد نیستم .
بعد یه لبخند مرموزانه زد و گفت :
- بهتون نمیاد حافظه کوتاه مدتتون مشکلی داشته باشه . من هیروشم . هیروش رادفر .
زیاد از حد خونسرد و اعصاب خورد کن بود و خیلی راحت داشت من و مسخره می کرد . می دونستم از حرص خوردن من لذت می بره . پس نباید این موقعیت و واسش درست می کردم . سعی کردم مثل خودش برخورد کنم . خم شدم و کیفم و از روی زمین برداشتم و انداختم رو دوشم . بعد هم رفتم رو به روش وایستادم . جوری که بینمون فاصله زیادی نبود . انتظار این حرکت و نداشت . همون جوری که لبخند رو لبش بود ابروش پرید بالا و چشماش برق زد .
بوی عطر تلخش تو بینیم پیچید . خیلی تلخ بود . ولی من عجیب این بو رو دوست داشتم . یه پوزخند زدم و زل زدم تو چشماش و گفتم :
- حافظه من بیشتر از اینا ارزش داره که بخوام چیزایی که واسم مهم نیست رو به خاطر بسپارم . شما و اسمتون هم جزو اون مواردی هستید که اصلا واسم اهمیتی نداره . می فهمید ؟
بعد کف دستم و بلند کردم و گرفتم رو به روش و گفتم :
- گوشیم لطفا !!!
بلند زد زیر خنده . جوری که جا خوردم و یه قدم به عقب برداشتم . ولی اون بدون اهمیت به من هنوز میخندید . این دیونه بود بابا . به جای این که عصبانی بشه می خندید . دستم و زد به کمرم و بلند گفتم :
- میشه بس کنی ؟ اگه خنده ات تموم شد لطف کن و گوشیم و بده . من مثل شما بیکار نیستم که وایستم اینجا و خندیدن شما رو نگاه کنم .
یه سرفه مصلحتی کرد که جلوی خندش و بگیره . بعد یه دستی به صورتش کشید و گفت :
- باشه گوشیت و بهت پس میدم . ولی یه شرطی داره .
این بار ابروی من پرید بالا . با تعجب گفتم :
- چه شرطی ؟
از روی میز بلند شد و میز و دور زد و رفت پشت میز دست به سینه نشست و چشماش و باریک کرد و با دقت نگام کرد و گفت :
- به این شرط که یه شب شام مهمون من باشی
احساس کردم گوشام داره اشتباه می شنوه . با بهت گفتم :
- شام ؟!!!
سرش و تکون داد و خیلی جدی گفت :
- آره ، شام . خیلی چیز عجیبیه ؟!!!
عصبانی شدم . این واقعا راجع به من چی فکر می کرد ؟ با حرص گفتم :
- بله ، چیز عجیبیه . شما واقعا چی فکر کردین ؟ من دختری نیستم که با یه پسر غریبه برم بیرون . اونم شام .
خیلی جدی گفت :
- ولی من پسر غریبه نیستم .
موهام و که شالم اومده بود بیرون و از جلوی چشمام کنار زدم و گفتم :
- هستید . میشه شما بگید چه آشنایی با هم داریم ؟ غیر از این که یه روز که خواهر شما با پسر عمه من نامزد کرده ؟ لطفا گوشی رو بدید به من باید برم .
خونسرد شانه ای بالا انداخت و گفت :
- من شرطم و گفتم . حالا که واسه تو سخته شام بیرون از خونه باشی ، قرار رو میذاریم واسه ناهار . چطوره ؟
- دلم می خواست کله اش و بکنم . خیال کوتاه اومدن نداشت . فکر کرده منم مثل دوست دخترای رنگارنگشم . یه پوزخند زدم و بدون این که جوابش و بدم برگشتم تا از اتاق برم بیرون که با حرفی که زد ناخودآگاه وایستادم .
- فکر کنم یه گوشی 3 galaxy sارزش یه ناهار خوردن با یه پسر غریبه رو داشته باشه . حالا اطلاعات و عکس های شخصی توش رو هم حساب نکنیم . هر چند گوشیتم همچین مالی نیست ولی واسه یه دختر خوبه .
برگشتم با ابروهای گره خورده نگاش کردم . اونم با خونسردی و چشمایی که برق می زد ، نگام می کرد .انگار میدونست این حرف چقدر روم اثر داره . راست می گفت . من نمی تونستم از گوشیم بگذرم . اگه باهاش راه نمی اومدم گوشیم و بهم نمی داد . کی باور می کرد گوشی من دست اینه ؟!!
برگشتم سمتش و چشمام و باریک کردم و با دقت نگاش کردم گفتم :
- هدفت از این کار چیه؟
یه لبخند محو زد و گفت:
- خصوصیه
- ولی فکر کنم به من هم ربط داشته باشه .
شونه ای بالا انداخت و گفت :
- هدف و حالا ول کن . شرط و قبول می کنی یا نه ؟
نفسم و عصبانی بیرون فرستادم و گفتم :
- به جهنم ، دو ساعت این عذاب و تحمل می کنم . ولی امیدوارم زیر قولتون نزنید و فردا گوشیم رو بهم برگردونید .
دستاش و گذاشت روی میز و تو هم دیگه قفلشون کرد و گفت :
- قول می دم .
کلافه گفتم :
- بگو کی و کجا ؟
- ساعت 8 میام دنبالت .
با تعجب گفتم :
- ببخشید کجا میاید دنبالم ؟
اونم با تعجب گفت :
- خونه اتون دیگه .
خندم گرفت . این اصلا شوت بود بابا . یه پوزخند زدم و گفتم :
- آقای رادفر . من و با دوست دخترای رنگارنگتون اشتباه گرفتید . درسته خانواده گیری ندارم ولی انقدر هم ریلکس نیستن که یه پسر بیاد جلوی خونه دنبال من و با هم بریم بیرون . شما بگید کجا ؟ من خودم میام .
همون جوری که یه لبخند محو رو لبش بود گفت:
- باشه . تو ساعت 8 میدون ونک باش . من میام اونجا دنبالت .
داشت دیگه حوصله من و سر می برد . با حرص گفتم :
- چه اسراری داری بیای دنبالم ؟ من خودم بلدم بیام . آدرس و بگو فقط .
همون جوری خونسرد نگام کرد و گفت:
- همین که گفتم . ساعت 8 جلوی در پاساژ آسمان ونک باش . من سر ساعت اونجام . حرفم دیگه نباشه .
زل زدم تو چشماش و تمام ناراحتی و عصبانیتم و ریختم تو چشمام و به قول مرصا یه نگاه با جذبه و خشن بهش کردم و بعد بدون این که جوابش و بدم یا خداحافظی کنم با سرعت از اتاق بیرون رفتم و در و به شدت به هم کوبیدم .
جلو آینه وایستادم و رژ لبم و تمدید کردم . اول خیال نداشتم خیلی به خودم برسم که فکر کنه از این که دعوتم کرده واسه ناهار خیلی خوشحالم . ولی این فکر اومد تو سرم که اگه بریم یه رستوران با کلاس ، این منم که ضایع می شم.
یه مانتو تابستونی جلو باز سبز طرح دار پوشیدم با یه تونیک و شلوار مشکی لگ . اگه از گشت ارشاد نمی ترسیدم ساپورت تنم می کردم . ولی ونک و گشت ارشادش . لعنتیا
ناخونام و هم فرنچ مشکی و سبز کردم تا با صندلهای مشکیم جلوه داشته باشه . پشت موهام و با کش محکم بالا بستم و قسمت جلوی موهام رو که بلندم بود اتو کشیدم و کج ریختم تو صورتم . خوب شد . راضی بودم .
عطرم رو خودم خالی کردم . کیف دستیم و برداشتم و بعد از شنیدن سفارشات مامان از خونه اومدم بیرون و سوار آژانس شدم .
می دونستم دیر کردم ولی واسم مهم نبود . حقشه . بذار یکم منتظر باشه .
ساعت 13:8 بود که رسیدم جلوی پاساژ ونک . حالا کجا باید منتظر بمونم ؟ موبایل هم ندارم تا ازش خبری بگیرم . تو فکر بودم که با شنیدن اسمم به عقب برگشتم .
- مانـــــــــــــوش
خودش بود . یه شلوار مشکی کتون پوشیده بود با یه تیشرت سفید که طرحهای مشکی داشت و کت اسپرت طوسی . مثل همیشه خوش تیپ بود . اونم زل زده بود به من و با چشماش داشت اسکنم می کرد . زودتر از اون به خودم اومدم رفتم جلو و گفتم :
- سلام
با جدیدت نگام کرد و گفت :
- سلام خانم وقت شناس . خوبی ؟
ابروهام و تو هم کشیدم و گفتم :
- مجبور نبودین منتظر بمونید . می تونستید برید .
ابرویی بالا انداخت و گفت :
- اون وقت تو موبایلت و چی کار می کردی ؟؟
از حرص دندونام و روی هم فشار دادم . حرفی در جوابش نداشتم بگم . اونم وقتی سکوت منو دید ، گفت :
- بهتره بریم . ماشین و جای بدی پارک کردم .
بدون حرف کنارش راه افتادم . وقتی دید حرفی نمیزنم یه نگاه بهم کرد و یه پوزخند زد و گفت :
- مخصوصا دیر اومدی . آره ؟
قبل از این که بتونم جلوی زبونم و بگیرم گفتم :
- آره ، می خواستم حرصت و در بیارم .
تازه وقتی حرفم تموم شد فهمیدم چی گفتم . یکدفعه دستم و جلوی دهنم گذاشتم و با چشمای درشت شده نگاش کردم . هیروش که از شنیدن حرفم با تعجب داشت نگام می کرد . با دیدن قیافم ، بلند زد زیر خنده . همون موقع رسیدیم جلوی ماشین . یه دست به پشت گردنش کشید و گفت :
- خوشم میاد نمیذاری حرف تو دلت بمونه
ولی من حواسم دیگه جمع نبود تا بتونم جوابش و بدم . از دیدن ماشینش دهنم باز مونده بود . خیلی خوشگل بود . من حتی اسم ماشینش و هم نمی دونستم . سعی کردم به رو خودم نیارم ولی تابلو بود که خیلی جا خوردم .
سوار ماشین شدم و کمربندم بستم . زیر چمشی نگاش کردم . داشت با خونسردی و مهارت ماشین از بین دوتا ماشین بیرون میاورد .وقتی راه افتاد ، دست به سینه نشستم و با کنایه گفتم :
- بیخود نبود که اینقدر اصرار داشتی که بیای دنبالم وگرنه چه جوری پز ماشینت و بهم میدادی؟
بر خلاف اونچه که فکر می کردم که الان عصبانی میشه و یه حرفی بهم می زنه ، خندید و یه نگاه بهم انداخت و گفت :
- ااا پس فهمیدی ؟ !!! شرمنده ، خیلی سعی کردم متوجه نشی ولی انگار تو با هوش تر از اون چیزی که فکر می کردم هستی .
بعد هم یه نگاه بهم کرد و یه لبخند که بیشتر شبیه پوزخند بود رو لبش نقش بست .
عوضی
از حرصم انقدر دستم و مشت کردم وفشار دادم که ناخونام داشت دستم و اذیت می کرد . ولی فکر دیگه ای به ذهنم نمی رسید که حرصم و خالی کنم .
تا رسیدن به رستوران دیگه صحبتی نکردیم . انقدر فکر درگیر بود و تو دلم داشتم به هیروش بد و بیراه می گفتم که اصلا نفهمیدم کی رسیدیم . با توقف ماشین تازه به خودم اومدم و یه نگاه به دور و اطرافم کردم . جلوی یه رستواران خیلی شیک ماشین و پارک کرده بود .
بدون حرف از ماشین پیاده شدیم و کنار همدیگه رفتیم داخل و با راهنمایی گارسون سر میزی که از قبل رزرو شده بود نشستیم .
یه نگاه به دکوراسیون داخل رستوران انداختم . جای شیک و با کلاسی بود . همون جوری که در حال برسی اطرافم بودم ، چشمام تو چشمای هیروش قفل شد . چشماش برق خاصی داشت .یه جورایی بهم استرس می داد. خوشم نمی یومد اینجوری نگام کنه . چشمام و ریز کردم و گفتم :
- چیه چرا اینجوری نگاه می کنیم ؟
- قیافت با شب عروسی خیلی فرق کرده .
خونسرد گفتم :
- خوب اون شب فرق داشت کلی آرایش کرده بودم . موهای من لخته . ولی اون روز فر کرده بودم .
تکیه داد به صندلی و دست به سینه زل زد به من و گفت :
- من مو فر دوست ندارم . از قیافه الانت بیشتر خوشم میاد ؟ دیگه موهات و فر نکن
جانم ؟ به این چه ربطی داره ؟
واسه این که حالش و بگیرم ، چونم و گذاشتم رو دستم و مثل خودش خونسرد گفتم :
- من موی فر دوست دارم . واسم تازگی داره . تازه تو نباید خوشت بیاد . اونی که باید خوشش بیاد ، میاد .
با جدیت نگام کرد و گفت :
- کی ؟ کی باید خوشش بیاد ؟
ابرویی بالا انداختم و جواب ندادم . همون موقع گارسون منو رو آورد و داد دستمون . هیروش منتظر بود تا من انتخاب کنم . منم سلطانی سفارش دادم ولی هیروش چند مدل غذا و دسر و پیش غذا سفارش داد . بعد از این که گارسون رفت گفتم :
- چه خبره این همه غذا ؟ ما فقط دو نفریم .
نگام کرد و گفت :
- کم غر غر کن . از وقتی سوار ماشین شدیم تا الان داری غر میزنی .
با اخم نگاش کردم تا اومدم جوابش و بدم ، گفت :
- دوست پسر داری ؟
حرف تو دهنم موند . چشمام گرد شد . این چه سوالیه میپرسه ؟ چه زود پسر خاله شد ؟
یه لبخند محو زد و گفت :
- می دونستی وقتی تعجب می کنی قیافت خیلی بامزه میشه . مخصوصا چشمات . چشمات خیلی خوشگل میشه
دیگه داشت زیادی پرو میشد . با حرص نفسم و بیرون دادم و گفتم :
- ببینم من و آوردی اینجا بهم ناهار بدی بخورم یا مسخرم کنی ؟
جدی گفت :
- من مسخرت نکردم . نظرم و گفتم . سوالم جواب نداشت ؟
نباید میذاشتم فکر کنه میتونه من و عصبی کنه . منم باید مثل خودش می شدم . تکیه دادم به صندلی و آروم گفتم :
- دلیلی نمی بینم جوابت و بدم . این موضوع به خودم ربط داره .
بعد یهو یاد موبایلم افتادم و گفتم :
- میشه موبایل من و بدی ؟
ابروهاش و بالا انداخت و گفت :
- نه . بعد از غذا .
دستم و گذاشتم رو میز و خم شدم سمتش و گفتم :
- وای به حالت اگه بازم بازی در بیاری .
چشماش شیطون شد و گفت :
- اگه بازی در بیارم چیکار می کنی مثال ؟
عصبانی کیفم و از رو میز برداشتم و صندلیم و عقب دادم . تا اومدم بلند شم . صدای جدیش تو گوشم پیچید :
- بشین مانوش .
انقدر صداش جدی بود که بر خلاف میلم نتونستم مخلافت کنم . نگاهش یه جور جذبه و غرور خاصی داشت . کلا این بشر سر تا پا غرور بود .
ناخودآگاه ابروهام تو هم گره خورد . به چه حقی با من اینجوری حرف می زد ؟ به چه حقی به من دستور می داد . با عصبانیت گفتم :
- این چه طرز حرف زدنه ؟ واسه چی سرم من داد می زنی ؟
یه نفس عمیق کشید و بعد از چند لحظه با لحن آرومی گفت :
- خیلی حساس و زودرنجی مانوش .
- من حساس نیستم تو بلد نیستی با یه خانم چه جوری صحبت کنی .
چشمکی زد و همون جوری که داشت با موبایلش رو میز بازی می کرد گفت :
- شاید . خوب تو یادم بده چه جوری با یه خانم صحبت کنم .
پوزخندی زدم و گفتم :
- این وظیفه رو محول میکنم به دوست دخترای رنگارنگت
دوباره چشماش شیطون شد و گفت :
- حالا از کجا میدونی من دوست دختر دارم؟؟
یاد بالیی که دامون سرم آورد ،افتادم . تلخ شدم و با کنایه گفتم :
- یه درصد فکر کن نداشته باشی . همتون مثل همید .
همون موقع گارسون غذا رو آورد . میز پر از غذا شد .
اهل سوپ و این چیزا نبودم . بی توجه به اون آروم شروع کردم به خوردن .
اشاره به غذاهای رو میز کرد و گفت :
- فقط کباب نخور . از این غذا ها هم بخور . این رستوران غذاش حرف نداره .
یه نگاه به میز کردم و بعد بی میل گفتم :
- نه ، ممنون . من ماهی و جوجه دوست ندارم ولی باقالی پلو دوست دارم . ممنون
با تعجب نگام کرد و گفت :
- راست میگی؟!! من عاشق ماهی و جوجه کبابم.
یه نگاه به ماهی کردم . ناخودآگاه صورتم جمع شد و گفتم :
- آره . خیلی بو میده . دوست ندارم . جوجه کبایم که انقدر خشکه که با مشت و لگد از گلوی آدم پایین میره .
یکدفعه زد زیر خنده . همون جور که می خندید گفت :
- جالبه . پس تو چی دوست داری ؟
- من آدم بد غذایی نیستم .
بعد یه تیکه کباب جدا کردم گرفتم جلوی صورتش و گفتم :
در ضمن من عاشق کبابم . اون هم همه مدلش .
بعد یهو یاد موبایلم افتادم و پرسیدم :
- موبایل من چه جوری دست تو افتاد ؟
همون جوری که داشت سوپ می خورد ، گفت :
- شب عروسی روی میز جا گذاشتی و رفتی
با تعجب گفتم :
- پس چرا همون شب بهم پس ندادی ؟
- گفتم شاید واست مهم نیست . چون نه سراغش و گرفتی نه زنگی بهش زدی تا ببینی کجاست .
- اوال من اون شب سرم شلوغ بود و آخر شب یادم افتاد که دیر بود . دوما حالا اگه من سراغش و نگیرم ، تو نباید چیزی که مال منه رو بهم پس بدی ؟!!!
خندید و دستش و گذاشت زیر چونش و با چشمای خندون نگام کرد و گفت :
- اصلا دوست نداشتم اون شب بهت پس بدم . دوستم نداشتم بدونی موبایلت دست من جا مونده . واسه همین دادم یکی از بچه ها جوابت و بده .
با بهت گفتم :
- چرا ؟!!!
- فکر کن مردم آزاری . حرفیه ؟
چقدر این بشر رو داشت . با حرص گفتم :
- تو واقعا دیوانه ای .
چشمکی زد و گفت :
- این گونه خواستیم
با این که عصبانی بودم ولی خندم گرفت. گفتم :
- تو واقعا اینقدر بیکاری که میشینی سریال میبینی ، تازه تکه کلام هاش رو هم یاد میگیری؟
خندید و گفت :
- نه، هلیا دوست داره . اون میبینه . به همین خاطر منم مجبوری بعضی قسمتهاش و می بینم
اسم هلیا که اومد یاد دامون افتادم . اونم از سریال های ترک بدش میومد و همیشه سر این موضوع سر به سرم میذاشت . دوباره یادش باعث شد بغض گلوم و بگیره و غذا تو گلوم گیر کنه .
لقمه ام رو با یه لیوان نوشابه ، به زور خوردم . دیگه میلی به غذا نداشتم . خدا لعنتت کنه دامون . گند زدی به زندگی من . خدایا کی میشه که دیگه حتی ذره ای از یادش هم ، توی ذهنم باقی نمونه .
با صدای هیروش نگاهم و از لیوان توی دستم گرفتم و به هیروش دوختم .
- اگه دوباره جوش نمیاری دوست دارم یکم از خودت بگی .
دلم خیلی گرفته بود . نگاه ناراحتم و از هیروش گرفتم و سرم انداختم پایین و گفتم :
- چی می خوای بدونی ؟
- هر چیزی که دوست داری بگو
82- سلامه . البته آخراشم . دوماه دیگه میرم تو 22 . سال سوم رشته معماریم . رشته ام و دوست دارم ولی یکی از بزرگترین فانتزیای زندگیم همیشه این بوده که توی یه رشته هنری درس بخونم . عکاسی ، موسیقی ، گرافیک . نمیدونم . یه چیزی تو همین حدود رشته ها . ولی نشد .
مامان بابا من و تو انتخاب رشته آزاد گذاشتن ولی من میدونستم ته دلشون دوست داشتن رشته ام یه عنوان مهندسی داشته باشه . الان هم ناراضی نیستم .
دیگه چـــــــــی بگم ؟ ؟؟؟ آهــــــــان . از 7 سالگی سنتور میزنم . یه خواهر کوچیکتر از خودمم دارم . مرصا . دیگه همین .
سرم و بالا آوردم و نگاش کردم . داشت با دقت نگام می کرد . نگاهش خیلی خاص بود . احساس می کردم میتونه فکرم و خیلی راحت بخونه . نگاهش و دوست نداشتم . زیر نگاهش احساس ضعیف بودن می کردم . خدایا من پیش این پسر چیکار میکنم . واسه چی دارم همه زندگیم و واسش می گم ؟ این برادر همون دختریه که زندگی من و ازم گرفت .
دستاش و گذاشت رو میز و خم شد رو میز و آروم گفت :
- تو نمی خوای چیزی از من بدونی ؟
شونه ای بالا انداختم و محکم گفتم :
- نه
جا خورد . خودم هم از نه قاطع و بی توضیح ام جا خوردم . ولی اهمیتی ندادم .
سکوت بدی بینمون به وجود اومد که من و اذیت می کرد . واسه امروز بس بود دیگه . یه نگاه به ساعت کردم و بعد بدون این که سرم و بلند کنم گفتم :
خلاصه رمان:
داستان زندگی دختری به اسم مانوش که با پسر عمه اش به اسم دامون یه قرار عاشقانه گذاشته . ولی با ازدواج دامون و آشنایی مانوش با برادر زن دامون همه چیز رنگ دیگه ای به خودش می گیره ...
تعداد قسمت ها:12
قسمت اول:
مقدمه :
می خواهم “ خودی ” بسازم ، سرشارِ از “ بی تو ” بودن!
نیاز به خانه تکانیِ روحم دارم!
برو! بگذار کمی در “ من ” جا باز شود!
خاطراتِ زنگ زده ی با “ تو ” بودن را!
ِِ افکارم بیرون می کشم! از میانِ در هم ریختگی
و آنها را در کنار احساساتِ خسته ام به خاک می سپارم.
دلم قهوه می خـــ ـــواهد !...
اسپرسو با طعم تو!
تو تلخ ...من تلخ ...
زندگی هم تلخ ....
می خواهم روزهای زیبای بی “ تو” بودن را!
با تلخی قهوه ی ماسیده ی درون فنجان!
یکجا تجربه کنم!
- مانوش صبر کن ، با توام میگم صبر کن
وایستادم . یه نفس عمیق کشیدم تا خونسردی خودم و به دست بیارم و بعد برگشتم سمت امیر و با حرص گفتم :
- مانوش نه ، خانم آریا !!! بعدم یادم نمی یاد من کی با تو انقدر صمیمی شده باشم که وسط حیاط دانشگاه بخوای اینجوری بلند به اسم کوچیک صدام کنی ؟
ابرویی بالا انداخت و پوزخند زد و گفت :
- بلـــــــه . خانم آریا .
بعد خیلی خونسرد دستاش و تو جیب شلوارش کرد و زل زد به من و گفت :
- راجع به پیشنهادم فکر کردی ؟
دلم نمی خواست تو حیاط دانشگاه اینجوری تو چشم باشم . بعضی از بچه ها رو می دیدم که از کنارمون رد می شدن با هم دیگه پچ پچ می کردن .کم چیزی نبود .منی که تو این دوسال تا حالا
به هیچ پسری محل نداده بودم و هیچ کس و آدم حساب نمی کردم ، حالا وایستاده بودم وسط حیاط دانشگاه و داشتم با یه پسر حرف می زدم . اونم کی ؟ امیر ابتهاج .
یکی از پولدار ترین پسر های دانشگاه که روزی با یه مدل ماشین و یه رنگ لباس می اومد . عالوه بر این که پولدار بود خیلی خوشگل و خوشتیپ و خوش هیکلم بود . حالا از فردا می شدم سوژه بچه ها . منم اینو نمی خواستم .
با عصبانیت گفتم :
- اینجا واسه صحبت کردن مناسب نیست آقای ابتهاج .
عینک بدون قابش رو ، روی چشمای عسلی خوشگلش جا به جا کرد و گفت :
میشه بگی پس کجا باید صحبت کنیم ؟ تو حیاط که نمی شه . سر کلاس هم که نمیشه . بیرون دانشگاه هم که قرار نمی ذاری . پس من کجا باید با تو صحبت کنم ؟
یه نفس عمیق کشید و زیر چشمی یه نگاه به ساعتم کردم . وای الان دیگه دامون پیداش می شه .به خاطر همین با استرس گفتم :
- من همون موقع هم جوابتون رو دادم . من تصمیم به ازدواج ندارم
نمی خواستم بدونه من کس دیگه ای رو دوست دارم و حرفم تو دانشگاه بپیچه .
با خونسردی که حرص من و در میاورد گفت :
- میشه بدونم چرا ؟
زل زدم تو چشماش و گفتم :
- من به شما عالقه ای ندارم آقای ابتهاج ، این یه مورد و کاریش نمی تونم بکنم .
نفس عمیقی کشید و گفت :
- ببین مانوش ، من پسر 18 ساله نیستم که همین جوری رو هوا یه حرفی بزنم . از شما خوشم اومده . اهل دوستی و این حرفا نیستم . تصمیم دارم ازدواج کنم . شرایط مالی و خانوادگی مناسبی هم دارم . خانوادام هم با تصمیم من مخلافتی ندارن . حالا هم دلم میخواد منطقی جوابم و بدین . دوست دارم با خانواده آشنا بشم و همه چی جنبه رسمی به خودش بگیره .
نفس عمیقی کشیدم و گفتم :
- ولی فکر نمیکنم شما تصمیم درستی گرفته باشید . ما هیچ جوره به هم دیگه نمیخوریم . نه از نظر مالی نه خانوادگی . در ضمن شما که چشم نداشتین منو ببینید . چی شده حالا ؟
خندید و شیطون نگام کرد و گفت :
- تو همون کل کل هامون ازت خوشم اومد دیگه .درضمن از کجا میدونی اون کل کل ها بی منظور بود ؟
باز دوباره این خودمونی شد . اخمام و تو هم کشیدم و گفتم :
- ولی من اصلا از شما خوشم نمیاد . نمیخوام توهین کنم . ولی فکر میکنم دخترای زیادی تو دانشگاه باشن که از خداشون باشه مورد پسند شما قرار بگیره . من عجله دارم آقای ابتهاج . خداحافظ
بعد بدون این که منتظر جوابش باشم با عجله از دانشگاه اومدم بیرون . همین و کم داشتم . امیر از روز اولی که پام و تو این دانشگاه گذاشتم با من لج بود . سر هر کلاس منتظر بود من سوتی بدم یا یه کاری انجام بدم تاسوژه کنه و من و مسخره کنه . یه گروه بودن که دائم با هم بودن . یه مشت بچه پولدار که هیچ چیز و هیچ کس واسشون مهم نبود .
ولی چند وقت بود که احساس می کردم نوع نگاش فرق کرده . همیشه و همه جا توی دانشگاه سنگینی نگاش رو حس می کردم . یه جورایی ازش می ترسیدم .
نمی دونم شاید به خاطر وضع مالی خوبی که داشت یا اون جذبه نگاش ، تا این که یه روز که تنها توی بوفه دانشگاه نشسته بودم اومد بی اجازه سر میزم نشست و رک و بدون مقدمه چینی گفت که از من خوشش اومده و ازم خواست راجع به پیشنهاد ازدواجش فکر کنم . ولی من جدی نگرفتمش . احساس می کردم منو دست انداخته و پیشنهادش واسه مسخره کردن من چون ما هیچ جوره به هم نمی خوردیم . وضع مالی ما کجا و وضع مالی اونها کجا . .....
نمی دونم . گیج شده بودم و این پیگیری هاش و درک نمی کردم .
یه نگاه دیگه به ساعت کردم . خیلی دیر شده بود .دامون مثل همیشه خیابون بالاتر از دانشگاه منتظرم بود
ماشینش و که دیدم یه لبخند بزرگ اومد رو صورتم . سوار ماشین شدم و گفتم :
- سلام . خوبم . تو خوبی ؟
خندید و گفت:
- سلام خوبم . چه عجب تشریف آوردین . میدونی نیم ساعت اینجا وایستادم ؟
- به خدا نشد .کلاسم یکم طول کشید . حالا ببخشید .
- نبخشم چیکار کنم . دلم واست تنگ شده بود کوچولو.
خندیدم و خودم و لوس کردم و با ناز گفتم :
- راست میگی ؟
خندید و آروم بینیم و کشید و گفت :
- اوهم
کلافه دستش و کنار زدم و گفتم :
-بابا نکش این دماغ بدبختم و یه چیزیش بشه خودت باید این دفعه پول بدی عمل کنم .
خندید و گفت :
- کم غر بزن خاله خان باجی .حالا بگو کجا بریم .
یه جیغ زدم و یه نیشگون از بازوش گرفتم و گفتم
- بریم سینما ؟ یه فیلم جدید اومده که من خیلی دوست دارم ببینم
خندبد و گفت :
- بدجوری عشق فیلمی . باید یه فکری به حالت بکنم . ولی اول بریم ناهار بعد بریم سینما .
خندیدم و رفتیم ناهار . اون روز خیلی خوش گذشت .
بودن با دامون همیشه خیلی خوش می گذشت . همیشه یه خاصی نسبت به دامون داشتم . حتی زمانی که بچه بودم و از دوست داشتن و این حرفا سر در نمیاوردم .
همیشه عاشق تیپ و قیافش بودم . تو همه مهمونی های دسته جمعی دلم می خواست بهترین تیپ و قیافه رو بزنم تا یه جوری توجه اش رو به خودمم جلب کنم . ولی هیچ وقت دلم نمیخواست از احساسم نسبت به خودش خبر دار بشه . انقدر غد بودم که نخوام آویزون یه نفر بشم .
روز به روز بزرگتر شدم و احساسم به دامون رنگ و بوی دیگه ای گرفت . می فهمیدم دوسش دارم . کوچیکترین حرکتش رو تا یک ماه واسه خودم تفسیر می کردم . تا این که بالاخره روزی که آرزوش و داشتم سر رسید و باهام تماس گرفت که میخواد خارج از خونه هم دیگه رو ببینیم .
تا صبح بیدار بودم و فکر خیال یه ذره آرومم نذاشت . فکر این که چی میخواد بهم بگه کلافم میکرد ولی وقتی تو اون کافی شاپ خاطره انگیز تو چشمام نگاه کرد و گفت که دوستم داره و همیشه به من فکر می کرده و همه جا چشمش دنبال من بوده ، انگار دنیا رو بهم دادن . به روی خودم نیاوردم ولی داشتم از خوشحالی سکته می کردم .
دامون پسر خوبی بود . ولی بعضی وقتی خیلی کلافه ام میکرد . زیاد از حد حساس بود . یه جورایی همیشه باید مراقب صحبت کردنم بودم تا یه وقت ناراحت نشه و از یه حرفم برداشت بد نکنه .
این واسم خیلی سخت بود . من کلا دختر راحتی بودم . ولی حالا احساس میکردم باید یه سنسور رو خودم نصب کنم که حرفام و چک کنه و یه وقت حرفی نزنم تا ناراحت بشه . این یکم اذیتم میکرد و باعث میشد بعضی وقتها خیلی کوتاه بیام . چاره هم نداشتم چون دوسش داشتم ولی دامون اهل ناز کشیدن و این حرفا نبود .همیشه احساس می کرد که خیلی از من سر تر . یه جورایی اعتماد به نفس نداشتم کنارش
شادی صمیمی ترین دوستم بود که از دوم ابتدایی با هم دوست بودیم . از کوچکترین رازهای زندگی هم خبر داشتیم . انقدر به هم اعتماد داشتیم که به جورایی مثل دوتا خواهر بودیم . یا اون خونه ما بود یا من اونجا بودم
ولی شادی هیچ وقت با دامون خوب نبود . می گفت فقط قیافه داره . اخلاقش خوب نیست و بیشتر داره تو رو اذیت میکنه تا این که باعث خوشحالیت باشه . ولی من خوشحال بودم . با همه ناراحتیهایی که داشتم . با همه گریه های شبانه ام ولی فکر نبودش و ندیدنش و نشنیدن صداش واسم کابوس و مرگ بود . من حتی تحمل قهر کردن باهاش رو نداشتم چه برسه به این که بخوام ازش جدا بشم .
خیلی دلم می خواست بدونم راجع به آینده چه فکری تو سرش . ولی هیچی نمی گفت . همیشه می گفت که خیلی دوستم داره و از این حرفا ولی راجع به آینده حرفی نمی زد . من نمیخواستم سر حرف و باز کنم راجع به این موضوع . چون اگه میخواست شرایط مالی خوبی داشت و هم کارثابت و پر درآمد .
اون روز صبح کلاس نداشتم ولی باید می رفتم باشگاه . کلاس ایروبیک ثبت نام کرده بودم . اونم به اصرا شادی وگرنه من اهل کلاس ورزش رفتن نبودم . یه اس به اس به دامون زدم و گفتم میرم کلاس و زود میام و موبایلم و با خودم نمی برم .
بعد از کلاس شادی گفت بریم با هم واسه تولد باباش کادو بخره . خلاصه کلی پاساژها رو گشتیم تا آخر کیف چرم خیی خوشگلی واسش خرید . اصلا یادم نبود که گوشیم رو خونه گذاشتم . تا رسیدم خونه تازه یاد گوشیم افتادم . 18 تا میس کلا داشتم و کلی اس ام اس از طرف دامون که کجام و چرا دیر کردم و جواب نمیدم . نگرانم شده و از این حرفا .
با کلی استرس شمارش و گرفتم . همین که گوشی رو جواب داد و همین که گفتم الو ، صدای عصبی دامون و شنیدم که داد زد:
- معلوم هست کجایی تو ؟
- باشگاه بودم دیگه. میدونی که گوشیم و نمی برم .
تا اینو گفتم شروع کرد به داد زدن :
- سه ساعت پیش باشگاه تموم شده ، تا الان کدوم گوری بودی ؟
دهنم باز موند . این چه مدل حرف زدن بودن ؟ از صدای دادش ترسید :
- دارم بهت می گم کجا بودی ؟
بغض گلوم گرفته بود . آروم گفتم :
- بعدش با شادی رفتیم واسه تولد باباش کادو بخره . یکم طول کشید .
دوباره داد زد :
- نباید به من یه کلمه حرف بزنی ؟ نمیگی من نگران میشم ؟
اشکم دیگه داشت در میومد . سعی کردم صدام نلرزه . آروم گفتم :
- خوب ببخشید . فکر نمی کردم زیاد طول بکشه . معذرت میخوام . حالا چرا داد می زنی ؟
دوباره شروع کرد به داد زدن:
- داد می زنم واسه این که دیونه ام کردی . چون اعصابم و خورد کردی . تقصیر تو نیست . تقصیر خودمه که این قدر بهت رو دادم . زیادی که یه نفر رو تحویل بگیری همین میشه دیگه .
دهنم باز مونده بود . یعنی چی این حرفا ؟مگه من چیکار کرده بودم که اینجوری با من حرف میزد. دیگه داشت اشکم میومد پایین . به سختی گفتم :
- دامون چرا اینجوری می کنی ؟ حالا مگه چی شده ؟ من که معذرت خواستم دیگه . این حرفا چیه که به من میزنی .
نذاشت حرفم تموم بشه و این دفعه بلند تر داد زد .
- ساکت شو . حرف نزن . الان اعصابت و اصلا ندارم .
بعد بدون این که منتظر حرف من بمونه گوشی و قطع کرد و من همین جوری گوشی به دست موندم . مگه من چی کار کرده بودم که لایق این حرفا بودم ؟ چه رویی به من داده بود که من بخوام سوء استفاده کنم ؟
اشکام پاک کردم و فوری شمارش رو گرفتم ولی خاموش بود . واسه جی خاموش کرده ؟ همون جا رو زمین نشستم و زدم زیر گریه . از یه طرف نگران بودم مامان یا مرصا بیان تو اتاق و منو تو این وضعیت ببینن ، اون وقت چی می گفتم ؟ تا کی می تونستم دروغ بگم ؟یا اشکام رو پنهون کنم ؟ فوری لباسام رو برداشتم و رفتم تو حمام .
دیگه نمی تونستم تحمل کنم . تا جایی که می تونستم زیر دوش گریه کردم . خسته شده بودم دیگه از این همه توهین . بعد که یکم آروم شدم ، اومدم بیرون . فوری گوشیم و نگاه کردم ولی هیچ خبری نبود .
دوباره شمارش و گرفتم ولی باز هم خاموش بود . دوباره بغض گلوم و گرفت . ولی دوباره نمی خواستم گریه کنم . الان دیگه بابا هم اومده بود خونه و ناجور می شد .
زمان شام ، همین که پام رو از در اتاق گذاشتم بیرون ، مامان فوری زوم کرد تو صورتم و گفت :
- گریه کردی ؟
سعی کردم یه لبخند بزنم که بی شباهت به پوزخند نبود و گفتم :
- نه بابا گریه چیه ؟کف رفته بود تو چشمام . ولی از نگاهش فهمیدم باور نکرده . انقدر خالم خراب بود که اهمیتی ندادم . مرصا هم مشکوک نگام می کرد ولی حرفی نزد .
اون شب حالم خیلی خراب بود . تا صبح خوابم نرفت و فقط موبایلش و می گرفتم که خاموش بود . تا حالا همچین اتفاقی نیوفتاده بود که بخواد یه شب موبایلش و خاموش کنه .
دلم میخواست به یه بهانه ای زنگ بزنم به دنیا و از حال دامون با خبر بشم . ولی یه نگاه به ساعت کردم پشیمون شدم .
صبح کسل و بی حوصله حاضر شدم و رفتم دانشگاه . توی مسیر هم زنگ زدم بهش ولی هنوز خاموش بود . داشتم دیونه میشدم . همین که پام و تو دانشگاه گذاشتم امیر جلوم سبز شد .
- سلام مانوش
خیلی امروز حوصله داشتم اینم دوباره شروع کرد . چپ چپ نگاش کردم و گفتم :
- باز تو پسر خاله شدی ؟
خندید و گفت :
- اوه اوه ببخشید خانم آریا .
با عصبانیت رفتم جلوش وایستادم ،خیلی جذاب بود . اینو نمی تونستم انکار کنم . سعی کردم حواسم و جمع کنم و به زور نگام و از چشمای عسلیش گرفتم و گفتم :
- ببین آقای ابتهاج من حوصله این مسخره بازیها رو ندارم . بد کسی رو انتخاب کردی که بخوای سر به سرش بذاری . لطفا از این به بعد برو یکی دیگه رو سر کار بذار و مسخره کن .
منتظر جوابش نشدم و رد شدم از کنارش و رفتم . میخواستم از پله ها بالا برم که اومد سر راهم وایستاد .
با عصبانیت نگاش کردم تا یه حرفی بهش بزنم ولی از دیدن قیافه عصبانیش و رگهای گردنش حرفم و خوردم . از بین دندونهای به هم کلید شدش گفت :
- من کی تو رو گذاشتم سر کار هان ؟
جواب ندادم و سرم و انداختم پایین . واقعا قیافش خیلی باجذبه شده بود . با صدای دادش پریدم بالا
- با توام . میگم من کی تو رو گذاشتم سر کار ؟
من به اندازه کافی عصبانی بودم . اینم صداش و واسه من بلند می کرد . اونم تو دانشگاه جلوی همه . فقط شانس آوردم دانشگاه خلوت بود . سعی کردم خونسردی خودم و حفظ کنم ولی نتونستم و نا خودآگاه صدام رفت بالا .حق نداشت سر من داد بزنه . بلند گفتم :
- فکر کردی من نمی دونم همه این احساسی شدن و دوست دارم گفتنات فیلمه تا منو بذاری سر کار و بعدا با دوستات به ریش من بخندی ؟
اومد جلوتر . انقدر قیافش عصبانی بود که ناخودآگاه منم عقب رفتم .اونم اومد رو به روم وایستاد . خیلی قیافش پکر بود . با چشمای غمگین نگام کرد و گفت :
- فکر نمی کردم اینقدر بچه باشی مانوش . هنوز اونقدر بی وجدان نشدم که بخوام با احساس کسی بازی کنم . اونم کسی که ...
حرفش و قطع کرد و کلافه دستی به صورتش کشید و رفت .
منم همون جوری مبهوت موندم . این چرا اینجوری شد ؟ یعنی حرفم خیلی بد بود ؟ ولی آخه اون غیر از سر کار گذاشتن من و اذیت کردنم کار دیگه ای هم انجام داده بود که حالا بتونم بهش اعتماد کنم ؟
همین جوری که تو فکر بودم ، یکدفعه یاد کلاس افتاد . لعنتی دیر شد . خدا بگم چی کارت کنه امیر . دیر برسم استاد راهم نمیده تو کلاس .
به دو پله ها رو رفتم بالا تا رسیدم پشت در کلاس ، نفسم بالا نمی اومد .یکم نفس گرفتم و تا اومدم در بزنم صدای امیر و شنیدم که گفت :
- بی خود زحمت نکش استاد کسی رو راه نمیده .
برگشتم دیدم امیر پشتم وایستاده و با خونسردی داره نگام میکنه . عصبی پام و کوبیدم زمین و با عصبانیت به امیر نگاه کردم و گفتم :
- همش تقصیر تو که دیر شد . من اگه این جلسه حاضری نزنم حذفم میکنه . میفهمی.
خونسرد رفت رو صندلی تو راهرو نشست و گفت :
- می فهمم
دلم میخواست جیغ بزنم . عوضی. بیشعور . بدبختم کرد رفت .
با عصبانیت رفتم چند تا صندلی اون طرف تر نشستم یه نگاه بهش انداختم که خوسرد دست به سینه نشسته بود و سرش و تکیه داده بود که دیوار و چشماشم بسته بود .
با عصبانیت گفتم :
- میشه بگی چرا اینقدر خونسردی و عین خیالتم نیست ؟
چشماش و باز کرد و منو نگاه کرد و گفت :
- خوب چیکار کنم ؟ بشینم گریه کنم ؟راه نمیده دیگه .
کلافه شدم و سرم و تو دستام گرفتم . 3 واحد بود ، اگه می افتادم بدبخت بودم .
یکم که گذشت دیدم از جاش بلند شد . توجهی نکردم . اومد جلوم وایستاد . سرم و بلند نکردم و زل زدم به کفش های کلاجش .
با صدای آرومی گفت :
- بلند شو بریم بوفه پایین یه چیزی بخوریم .
سرم و بلند کردم و یه نگاه بهش کردم که دستاش و کرده بود تو جیبش و خونسرد داشت نگام می کرد . یه پوزخند زدم و گفتم :
- همین مونده با تو بیام چیزی بخورم . حالا قحطی آدم اومده ؟
یه نفس عمیق کشید و شیطون نگام کرد و گفت :
- این افتخار نصیب هر کسی نمیشه . حالا که بهت افتخار دادم ، پس این قدر ناز نکن
خدای من این بشر چقدر رو داشت . با عصبانیت نگاش کردم . من دلم میخواست اینو بکشم . باعث شده خیلی شیک یه درس 3 واحدی رو از دست بدم حالا واسه من خوشمزه بازی هم در میاره .
همین جوری داشتم تو دلم بهش فحش می دادم که یکدفعه دیدم کیفم رو از روی پام برداشت و راه افتاد رفت سمت راه پله ها . اول یکم شوک زده نگاش کردم که داشت دور می شد . بعد یکدفعه به خودم اومدم . این داشت کیف من و کجا می برد؟!!
با عجله بلند شدم و دنبالش رفتم . داشت تو راهرو پایین میرفت سمت در ورودی . با عجله خودم و بهش رسوندم و جوری که تو راهرو جلب توجه نکنم اومدم کیفم و ازش بگیرم که نذاشت و محکم از دستم کشید . با حرص گفتم :
- کیف من و ول کن . معلوم هست داری چیکار می کنی ؟
وایستاد و با شیطنت نگام کرد و گفت :
- میشه اینقدر حرف نزنی و دنبالم بیای ؟ چی کار کنم زبون خوش سرت نمی شه که . نگاه کن منو به چه کارایی مجبور میکنی .
پام و کوبیدم زمین و گفتم :
- می زنم لهت میکنما
خندش بلند تر شد و گفت :
- خشن شدیا . حرف نزن ، بیا .
کلافه شده بودم . حرف زدن باهاش هیچ فایده ای نداشت . دنبالش راه افتادم که دیدم داره از دانشگاه خارج میشه . با حرص گفتم :
- معلوم هست داری کجا می ری ؟
با خونسردی نگام کرد و گفت :
- واقعا تعجب می کنم تو چه جوری دانشگاه قبول شدی . پس کجا بریم ؟ تو دانشگاه که نمیشه تابلو بازی در آورد . می ریم این کافی شاپ کنار دانشگاه . یه چیزی می خوریم و حرف میزنیم .
عصبانی گفتم :
- ولی من حرفی...
نذاشت حرفم و تموم کنم و گفت :
- وای چقدر حرف می زنی مانوش . بیا دیگه . حالا خوبه من می خوام مهمونت کنم اگه تو می خواستی حساب کنی دیگه چقدر حرف می زدی ؟
دهنم باز مونده بود . چقدر رو داشت این بشر . رفتیم کافی شاپ و خودش رفت یه میز خالی که جای دنجی بود نشست و اصلا هم از من نظر خواهی نکرد . با عصبانیت رفتم رو صندلی مقابلش نشستم . خونسرد کیفم و گذاشت صندلی کناریش و با شیطنت زل زد بهم . همون موقع گارسون اومد . واسه خودش کیک و قهوه سفارش داد و بعد هم گفت :
- تو چی می خوری ؟
هه . من کشته مرده این رمانتیک بازی هاش بودم . دست به سینه نشستم و گفتم :
- من چیزی نمی خورم .
بدون این که به حرف من توجه کنه واسه منم کیک و قهوه سفارش داد بعد همون جوری که یه لبخند گوشه لبش بود بی توجه به من شروع کرد به اس ام اس زدن . انگار نه انگار که من هم نشسته ام . بعد از چند لحظه گارسون سفارشات و آورد . داشتم از خونسرد بازی هاش آتیش می گرفتم . موبایلش و گذاشت رو میز و شروع کرد به خوردن . بعد یه نگاه به من کرد و گفت :
- بخور دیگه !!! چرا نمی خوری ؟
تا اومدم حرف بزنم دوباره با خنده گفت :
- انقدر حرص نخور مانوش . زود پیر میشیا .
انقدر عصبانی شدم که دیگه اصلا توجه نکردم به این که داخل کافی شاپ نشستم . جیغ زدم :
- امیر به خدا کتک می خوای . میزنم لهت میکنما .
تا این و گفتم همه میزهای دورمون زوم کردن رو ما . مردم از خجالت . سرم و انداختم پایین و شروع کردم به خودم فحش دادن .
با صدای خندش ، سرم و بلند کردم . این بشر خل بود . هیچ جوره احساس ضایع شدن نمی کرد . از بین دندون های به هم کلید شدم گفتم :
- به چی می خندی ؟
سعی کرد خندش و کنترل کنه و بعد از چند لحظه گفت :
- آقای ابتهاج نه امیر !!! نمی دونم تو چرا یهو این قدر زود دختر خاله می شی .
تازه فهمیدم چی گفتم . چقدر عوضی بود . حرف خودم و به خودم برگردوند . تا اومدم یه چیزی بگم ماست مالیش کنم ، گفت :
- بسه ، کم حرص بخور . واست حاضری زدم .
یکم طول کشید تا حرفش و فهمیدم . دهنم باز موند . حرفم یادم رفت ، با بهت گفتم :
- چی ؟ حاضری زدی ؟ چه جوری ؟
ابرویی بالا انداخت و گفت :
- ما اینیم دیگه . به یکی از بچه ها گفتم به جا اسم خودش ، اسم تو رو حاضری بزنه . نگران نباش حل شد . حالا هم کم بغل گوش من غرغر کن و این قهوه سرد شده رو بخور.
اون قدر خوشحال شدم که دلم میخواست بپرم بغلش و بوسش کنم . همه چی یادم رفت . یادم رفت که خودش باعث شد از کلاس جا بمونم . حتی یادم رفت دامون گوشیش و خاموش کرده و جوابم و نمیده
داشتم آروم کیکم و میخوردم که سنگینی نگاش و رو خودم احساس کردم .
سرم و بلند کردم دیددم دست به سینه نشسته و منو نگاه می کنه . نا خودآگاه ابروهام تو هم گره خورد و گفتم :
- به چی اینجوری زل زدی ؟
با همون ژست گفت :
- به یه خانم لجباز و غد که حرف حساب حالیش نمی شه .
- باز دوباره شروع کردی ؟
- من که هنوز شروع نکردم . دارم میگم رو موضوع فکر کن . همین
سرم و انداختم پایین و همون جوری که با لبه فنجون بازی میکردم گفتم :
- نمی تونم . باور کن
آروم گفت :
- پای کسی در میونه ؟
سرم و انداختم پایین و چیزی نگفتم
صدای نفس عمیقی که کشید اومد و بعد از چند لحظه گفت :
- مطمئنی بهش ؟ به نظرت می تونه خوشبختت کنه ؟
سرم و تکون دادم و گفتم :
- نمی دونم . ولی ....
روم نشد که بهش بگم دوسش دارم .
فکر کنم اونم فهمید . آروم صدام کرد :
- مانوش
صداش یه جوری به دل میشست . تا حالا همچین حسی نسبت به صداش نداشتم ولی الان به نظرم خیلی صدای قشنگی داشت
آروم سرم و بلند کردم و زل زدم بهش .
- نمیدونم چی بینتون هست . نمی دونم تا چه حد دوسش داری ولی من هستم . منتظرت هستم . مانوش من اهل زن گرفتن نیستم . ولی تو قضیه ات فرق می کنه . من دوست دارم و نمی خوام به راحتی از دستت بدم .
از این همه رک بودنش یه جوری شدم . بالاخره من دختر بودم . دامون میدونستم دوستم داره ولی هیچ وقت مستقیم بهم نمیگفت که بهم عالقه داره .
میدونی نمی تونم بهت اعتماد کنم ؟
یه چشمک زد و دستش و گذاشت رو میز ، زیر چونش و گفت :
- میدونم . حقم داری . ولی حرفای الانم کار دله . واسه کارهای گذشتم نمی تونم کاری بکنم .
یه پوزخند زدم و گفتم :
- یعنی این دله یهو کار دستتون داد ؟
خندید . خیلی خوشگل می خندید . دست به سینه نشست و گفت:
- راستش نه . چرا دروغ بگم . از اولش ازت خوشم میومد . دلم می خواست سر به سرت بذارم و جیغت در بیاد . آخه قیافه ات خیلی خواستنی میشد.
خیلی رک حرف میزد . منی که دائم باید حرفای دامون و تجزیه و تحلیل میکرد که شاید بتونم یه ابراز عالقه از توش در بیارم این مدل حرف زدن واسم غریب بود . خیلی روش زیاد بود .
- ااا نه بابا . بچه پرو
خندید و گفت :
- راست میگم به خدا . ولی دست خودم نبود . بعد کم کم به این نتیجه رسیدم که بیشتر از یه خوش اومدن ساده است . گفتم با خودم خوب چه کاریه ؟ بیام بگیرمت . دائم پیشم باشی هی حرصت بدم . تو هم حرص بخوری من لذتش و ببرم .
عجب رویی داشت این . بچه پرو .
- واقعا خیلی بی ادبی امیر
عینکش و در آورد و زل زد به چشمام و گفت :
- اوال من امیر علی ام نه امیر خالی . از این به بعد یاد بگیر اسمم و نشکن دوست ندارم . دوما حرص نخور قربونت برم این جوری که زود پیر میشه دیگه به من نمی خوریا .
با حرص نگاش کردم که خندید و بعد یهو جدی شد و گفت :
- مانوش به من فکر کن . نگاه به شوخیام نکن . عالقه ام واقعیه . دوست دارم . واسه داشتنت هم همه کاری میکنم . جدی بگیر من و .
سرم و انداختم پایین . باورم نمی شد من و دوست داشته باشه . من ازش خوشم میومد ولی همه زندگیه من دامون بود . نمیتونستم اصلا به نداشتنش فکر کنم . بلند شدم وایستادم . اونم خونسرد بهم نگاه کرد و کیفم و گذاشت رو میز. کیف و برداشتم و گفتم :
- باور کن نمی تونم امیر ... یعنی امیر علی . من نه اهل ناز کردنم . نه میخوام کلاس بذارم ولی........
نتونستم حرفم و ادامه بدم . سرم و انداختم پایین و گفتم :
- به خاطر کیک و قهوه هم ممنون .
بعد بدون این که بهش نگاه کنم از کافی شاپ اومدم بیرون . یه تاکسی در بست گرفتم واسه خونه . خیلی اعصابم خراب بود . یعنی واقعا دوستم داشت ؟ یا ....
نه خوب مگه مریض بود بخواد الکی حرفی بزنه . من چه چیزی داشتم که بخواد ......... اون با قیافه و تیپ و ....
ولش کن . اصلا الان نمی تونم به این موضوع هم فکر کنم . موبایلم و در آوردم و دوباره شماره دامون رو گرفتم . ولی باز هم خاموش بود . دیگه داشتم دیونه می شدم .
باید زنگ می زدم به دنیا بهترین کار همین بود . باید می فهمیدم که ماجرا چیه . شاید اتفاقی افتاده باشه . دلم بدجوری شور می زد.
رسیدم خونه . با بی حالی از پله ها رفتم بالا . یه کفش غریبه دم در بود . یعنی کی اینجاست . آروم در باز کردم و رفتم تو . صدای حرف زدن از پذیرایی میومد . آروم رفتم تو . با دیدن عمه انگار دنیا رو بهم دادن .
با خوشحالی رفتم جلو و گفتم :
- سلام عمه جون . خوبی؟
عمه سوزان خندیدم و بغلم کرد و بوسیدم و گفت:
- سلام قربونت برم ، من خوبم ،تو خوبی دخترم ؟
- مرسی . چه عجب این طرفا اومدین ؟ کم پیدایین؟
- خبرای خوب . سرم شلوغه عمه . الانم باید زود برم .
همون موقع مامان با سینی چایی اومد تو . بعد از سلام احوال پرسی رفتم تو اتاق تا لباسام و عوض کنم .
انقدر عجله داشتم که حالیم نبود اصلا دارم چی تنم میکنم . دائم داشتم فکر میکردم که چه جوری خبری از دامون بگیرم که در چه حالیه و چرا گوشیش خاموشه . قبافه عمه که ناراحت نبود . پس اتفاق بدی نیوفتاده.
تا اومدم بیرون عمه بلند شده بود و داشت می رفت . دلم می خواست گریه کنم . چرا این قدر زود ؟ حالا من چیکار کنم ؟ با ناراحتی گفتم :
- عمه چرا این قدر زود می خوای بری ؟ حالا نشسته بودی !!!
- نه عمه خیلی کار دارم . همه کارام با هم قاطی شده .
بعد رو کرد به مامان و گفت :
- پس فرشته یادت نره دیگه . حالا من خودمم زنگ میزنم با سهیل صحبت میکنم .
- باشه . خیالت راحت باشه . بازم تبریک میگم .
عمه خندید و گفت :
- مرسی ایشاال قسمت بچه ها بشه .
بعد هم خداحافظی کرد و رفت . من همون جوری مبهوت جلوی در وایستادم . بعد از رفتن عمه تازه به خودم اومدم . عمه اینجا چی کار داشت ؟ از عمه بعید بود این وقت روز بیاد اینجا . چی رو مامان یادش نباد بره ؟واسه چی مامان تبریک گفت ؟ رفتم پیش مامان و گفتم :
- مامان عمه اینجا چیکار داشت ؟
همون جوری که داشت ظرفای میوه رو جمع می کرد گفت :
- وا مگه حتما باید کاری داشته باشه ؟
می دونستم می خواد اذیتم کنه و الکی میگه . با ناله گفتم :
- مامان جونم . بگو دیگه .
خندید و گفت :
- فضول خانم .
بعد همون جوری که داشت میرفت تو آشپزخونه گفت :
- باید به فکر یه دست لباس مجلسی باشی . چند وقت دیگه یه نامزدی دعوت می شی .
نامزدی؟ نامزدی کی می تونه باشه که به عمه ربط داشته باشه . دامون که نمی تونه باشه . یکدفعه با خوشحالی گفتم :
- دنیا ؟ نامزدی دنیاست ؟
خندید و گفت :
- نه دامون
دامــــــــــــــون....... دامو ......ن ؟ یعنی چی این حرف ؟ مگه میشه ؟!!!
در عرض چند ثانیه کلی فکر به سرم هجوم آورد .
شایـــــــــــــد .... شاید عمه اومده بوده راجع به من با مامان اینا صحبت کنه ؟ آره همینه . یه آن خیلی خوشحال شدم . ولی با یادآوری حرف مامان مثل بادکنک بادم خالی شد. پس چرا مامان گفت باید به فکر یه لباس باشم . چرا مامان به عمه گفت تبریک میگم ؟ اگه .... نه ،خدایا ..........
با پاهای لرزون رفتم تو آشپزخونه . مامان داشت ناهار درست می کرد . سعی کردم صدام و صاف کنم تا مثل دست و پام لرزون نباشه . تمام انرژیم و جمع کردم تا بتونم بپرسم :
- با کی مامان ؟
همین جوری داشتم دعا میکرد الان مامان بخنده و بگه شوخی کردم . بگه عمه اومده بود راجع به تو حرف بزنه . بگه اصلا نامزدی دنیاست نه دامون . ولی حرفای مامان آتیشم زدم . واقعا سوختم .
- نمیدونم . مثل این که دختر یکی از دوستای عمه اته . سوزان معرفی کرده . یه مدت هم با هم رفت و آمد داشتن تا ببینن اخلاقاشون به هم می خوره یا نه . دیگه مثل این که دامون جواب اکی رو داده . دیشب رفتن حرفای نهایی رو زدن . جمعه همین هفته هم بله برون . قرار شد من با بابات صحبت کنم . تا خود عمه ات هم زنگ بزنه بهش
نفهمیدم جواب مامان و چی دادم . نفهمیدم چه جوری خودم و تا اتاق رسوندم . فقط میدونم که مردم .
نشستم روی تخت و زل زدم به دیوار رو به روم . مگه همچین چیزی ممکنه ؟ یعنی دامون اینقدر پست بود که بتونه با من این کار رو بکنه ؟ پس من چی ؟ .واسه همین از دیروز موبایلش خاموش بود ؟ آقا رفته بوده خواستگاری
یه آن به خودم اومدم .که دیدم صورتم از اشک خیس شده . خدایا چرا ؟ این حق من نبود . منی که همه احساسم و گذاشتم وسط . من که با همه بد اخلاقی هاش ساختم . هیچ وقت سعی نکردم باهاش بحث کنم . نخواستم ناراحتش کنم . حتی وقتی قهر می کرد با من ، طاقت دوری و ناراحتیش و نداشتم و خودم واسه آشتی اقدام می کردم .
واقعا این حق من بود ؟ داشتم خفه می شدم . احساس می کردم یه چیزی مثل غده تو گلوم و نمیذاره نفس بکشم . دلم می خواست برم یه جایی که تنها باشم و تا می تونم جیغ بزنم و گریه کنم تا این نفسم بالا بیاد و بتونم نفس بکشم . ولی الان توی خونه با حضور مامان چه جوری این بغض لعنتی رو خفه کنم .
دوباره پناه بردم به حمام . در و بستم و آب و باز کردم و با همون لباس نشستم زیر دوش آب و دستم و گذاشتم جلوی دهنم و از ته دل گریه کردم .
دلم می خواست بمیرم . حالا من باید چیکار می کردم . بدون دامون من میمردم . چه جوری طاقت دارم اون و کنار یه نفر دیگه ببینم .
یه بار دیگه حرفای مامان تو سرم تکرار شد . یه مدت با هم رفت و آمد داشتن . یعنی دامون اون زمانی که با من بوده و با هم دیگه بیرون میرفتیم و می گفتیم و می خندیدم همزمان با یه نفر دیگه
هم بوده ؟ همون موقع داشته به من خیانت می کرد ؟ چه طور دلش اومد . آدم می تونه اینقدر دو رو باشه ؟
اون که یه نفر دیگه رو واسه ازدواج انتخاب کرده بود ، پس چرا من و بازی داد ؟
من یه دختر غریبه نبودم که بخواد من و بپیچونه . می اومد رک و راست بهم می گفت دیگه تو رو دوست ندارم . نه این که با من مثل دخترای آویزون رفتار کنه . تلفنش و خاموش کنه و از این حرفا . دامون من و تحقیر کرد . من و خورد کرد . با من مثل یه دختر ... یه دختر ...
مشتم و کوبیدم زمین . لعنت به تو . لعنت به تو دامون . این حق من نبود . نمیذارم بیشتر از این خوردم کنی . تحقیرم کنی . خودت اومدی سراغم . من واست دامی پهن نکرده بودم که بخوای این جوری از شرم خالص بشی
لرز بدی تو تنم نشست . با بی حالی بلند شدم . لباسم و در آوردم و خودم و شستم و اومدم بیرون . چشمام بدجوری می سوخت . سرم از درد داشت منفجر می شد . دیگه طرف موبایلم نرفتم . خوابم میومد . چیزی که باید می فهمیدم رو فهمیده بودم . همون جوری با حوله روی تخت دراز کشیدم . خیلی بی حال بودم جوری که نفهمیدم کی خوابم رفت .
با صدای مامان به زور الی چشمام و باز کزدم .
- مانوش ، مانوش جان . پاشو مامان ناهار بخور .
با بی حالی چشمام و بستم و گفتم :
- ولم کن مامان . بذار بخوابم ، گرسنه نیستم .
- بلند شو دختر الان وقت خواب نیست . بلند شو لباسات و عوض کن . سرما می خوری . با حوله خوابیدی رو به روی کولر ؟
دستم و گرفت و به زور بلندم کرد . یه نگاه به صورتم کردو گفت :
- فکر کنم سرما خوردی . بلند شو این موبایلت خودش و کشت از بس زنگ زد .
سرم داشت از درد می ترکید . مامان رفت بیرون و همون جوری گفت :
- نیام ببینم دوباره خوابیدیا . زود لباست و عوض کن و بیا .
با بی حالی اولین لباسی که دم دستم بود و پوشیدم و نشستم جلو آینه تا موهام و تو هم گره خورده بود و شونه کنم . همون جوری که داشتم موهام و شونه می کردم یه نگاه تو آینه به قیافم کردم . پلک چشمام متورم شده بود و رنگم مثل گچ سفید شده بود . دوباره بغض گلوم و گرفت .
خیلی بی رحمی دامون . خیلی بی رحمی .چی کار کردی با من ؟ مگه من چه عیبی داشتم ؟
یه نگاه تو آینه به خودم کردم . به گفته همه من دختر خوشگلی بودم . نه خوشگلی افسانه ای ولی به قول دوستام یه جورایی لوند بودم . چشمای درشت آبی . موهای لخت مشکی . دماغمم با این که ایراد زیادی نداشت عمل کرده بودم تا آنکادر بشه . ولی چیزی که بیشتر از همه توی من به چشم می اومد قد بلندم بودم . قدم 178 بود که واسه یه دختر بلند بود و باعث می شد خوش تیپ تر به نظر بیام . یه جورایی هیکلم مانکنی بود .
پس چرا ؟ خانواده خوب و تحصیل کرده ای داشتم . خودمم که چند وقت دیگه مهندس می شدم . پس چرا دامون من و ندید !!! مگه همین عمه نبود که همیشه به بابا می گفت این دختر حیفه . به یه آدم درست و حسابی شوهرش بده . پس چرا من و ندید ؟!!! چرا من و واسه دامون نپسندید !!!
دوباره اشکام اومد پایین ولی نه دیگه بسته . گریه واسه یه آدم بی معرفت و خیانت کار فایده نداره . وقتی اون من و دوست نداره ....
با صدای مامان اشکام و پاک کردم و بی توجه به زنگ موبایلم رفتم ناهار بخورم .
چشم دوخته بودم به صفحه موبایلم که داشت ویبره می زد و اسم دامون روش نقش بسته بود . دلم می خواست دکمه سبز و بزنم و هر چی تو دلم بهش بگم . بهش بگم چقدر نامرده . برخلاف ظاهرش چقدر درو و خیانت کار . بگم خیلی پست . ولی نمی تونستم . توانش و دیگه نداشتم .
تو این چند روز به هزارتا بهانه تو خونه مونده بودم تا بتونم با خودم و دلم کنار بیام . بتونم به خودم این فکر و تلقین کنم که اون لیاقت من و نداشت . اگه باهاش زندگی می کردم وسط راه من و تنها میذاشت و می رفت . این که خدا دوستم داشت و این اتفاق الان واسم پیش اومد .
همه این ها رو با خودم می گفتم ولی اون ته ته دلم بدجوری می سوخت . هنوز وقتی اسمش رو موبایلم می افتاد بند دلم پاره می شد و هر چی خاطره بود هجوم میاورد تو سرم . تو این چند روز دائم داشت به موبایلم زنگ می زد ولی من جواب نمی دادم .
نمی خواستم موبایلم و خاموش کنم که فکر کنه خیلی حالم خرابه . می خواستم بدونه که بهش اهمیت نمیدم . این چند روز گذشت . گذشت ولی با جون کندن من گذشت . دیگه می تونستم بدون این که اشکم صورتم و پر کنه بهش فکر کنم . فکر و خیال بس بود . یه نفس عمیق کشیدم و موبایلم و پرت کردم رو تخت و بلند شدم حاضر شدم .
امروز کلاس مهمی داشتم و نمی تونستم بپیچونمش . با بی حالی حاضر شدم . گودی زیر چشم ورنگ و روی پریده و صورت بی حالم و پشت یه الیه کرم پودر و ریمل و روژ گونه پنهون کردم . این جوری بهتر بود . همه نباید می فهمیدن که من پس زده شدم . من و نخواستن .
از مامان خداحافظی کردم . حوصله تاکسی سوار شدن و نداشتم . هنوز وقت داشتم . تصمیم گرفتم تا سر خیابون پیاده برم تا یکم حال و هوام عوض بشه . تو حال خودم بودم که با شنیدن اسمم از فکر بیرون اومدم . وایستادم ببینم کی صدام کرده که با دیدن دامون که طرف دیگه خیابون ، کنار ماشینش وایستاده بود و داشت واسم دست تکون میداد ، شکه شدم . این اینجا چی کار میکرد ؟
دلم ریخت پایین . هنوزم عاشقش بودم . با همه بدیش . ولی اون دیگه مال من نبود . همه زجری که این چند روز کشیده بودم و به خاطر آوردم . خودم و جمع و جور کردم و بدون این که محلش بدم به راهم ادامه دادم .
با سرعت داشتم می رفتم که یکدفعه یه نفر بازوم گرفت تو دستش و به شدت کشیدم عقب . با تعجب برگشتم عقب ببینم کی دستم و کشیده که چشمام تو چشمای عصبانی دامون قفل شد و هم زمان صدای عصبانیش و شنیدم که گفت :
- مگه نمی شنوی صدات میکنم . همین جوری سرت و واسه خودت میندازی پایین و میری ؟
چقدر این بشر رو داشت . به جای این که ناراحت و شرمنده باشه تازه طلبکارم بود؟ یکدفعه داغ کردم . عصبانی شدم . رنگ نگام عوض شد . اون مانوش خر ، اون مانوش احساساتی مرد . مانوش بزرگ شد . دامون مانوش بچه و احساساتی و چند روزه بزرگ کرد . چشمام رنگ خونسردی به خودش گرفت . جوری که جا خوردن دامون رو حس کردم . زل زدم تو چشماش و از بین دندونهای به هم قفل شده ام گفتم :
- دستم و ول کن
چشماش از تعجب گرد شد و آروم دستم و ول کرد و با لکنت گفت :
- می خ می خوام با باهات حرف بزنم
پوزخندی زدم و گفتم :
- حرف ؟ با من ؟ من حرفی با تو ندارم که بزنم .
برگشتم برم که اومد جلوم وایستاد . از عصبانیت یه نفس عمیق کشیدم تا خونسردی خودم و حفظ کنم . زیر چشمی یه نگاه به دور و اطرافم کردم و بعد با عصبانیت گفتم :
- معلوم هست داری چی کار می کنی ؟ میخوای تو محل آبروی من و ببری ؟ برو کنار !!!
کلافه دستی تو موهاش کشید . دیگه بعد از این همه مدت می شناختمش . می دونستم چه جوری داره سعی می کنه خودش و آروم نشون بده و تن صداش و پایین نگه داره . با صدای لرزونی گفت :
- تا باهات صحبت نکنم هیچ جا نمیرم . واسمم اهمیتی نداره الان کجا هستیم ، پس بهتره به حرفام گوش کنی
کلافه دستم و زدم به کمرم . بهتر بود باهاش صحبت کنم . اعصاب نداشتم دائم جلو چشمم بیاد و بخواد به موبایلم زنگ بزنه . بدون این که بهش نگاه کنم آروم رفتم سمت ماشینش . اون هم دنبالم اومد . در ماشین باز کرد . بی حرف نشستم و کیفم و بغل کردم و زل زدم به رو به روم .
حالم خیلی بد بود . چقدر تفاوت بود بین حال الانم و آخرین باری که توی این ماشین نشسته بودم . اون موقع پر از عشق و هیجان و امید به آینده بودم ولی الان پر بودم از نفرت . عصبانیت . بغض گلوم و گرفته بود ولی الان وقت گریه کردن نبود ، وقت ضعیف بودن نبود . تو خلوت اتاقم وقت واسه این کارها زیاد داشتم . بغضم و پس زد م و آروم گفتم :
- من و ببر دانشگاه ، تو راه هم حرفات رو بزن .
آروم گفت :
- ولی این جوری که نمی شه . بیا بریم یه جای خلوت ....
پریدم وسط حرفش و گفتم :
- یه کلاس مهم دارم . اگه نمی بریم با تاکسی برم .
مشتش و کوبید رو فرمون و ماشین و روشن کرد و راه افتاد .
- چرا هر چی زنگ می زنم جواب نمی دی ؟
آروم گفتم :
- دلیلی نداشت جوابت و بدم .
با تعجب نگام کردو گفت :
- یعنی چی این حرف ؟
شونه ای بالا انداختم و گفتم :
- یعنی من جواب آدمی و که داره نامزد می کنه و متاهل رو نمی دم .
بعد نگاش کردم و یه پوزخند زدم و گفتم :
- راستی مبارکه . تبریک می گم .دیر خبر دار شدم وگرنه زودتر تبریک می گفتم .
عصبی داد زد :
- مانوش بس کن . رو اعصاب من رژه نرو .
منم عصبی تر داد زدم :
- دیگه سر من داد نزن . فهمیدی ؟
بعد صورتم و برگردوندم و بدون این که دیگه نگاش کنم از شیشه زل زدم به بیرون . برخلاف ظاهر خونسردم داشتم از عصبانیت و بغض و حسرت خفه میشدم .
خدایا چرا من و تو این وضعیت قرار دادی ؟ من از وقتی یادم میاد دامون و دوست داشتم . حالا چه جوری به این دل دیونه حالی کنم که دامون دیگه واسه تو نیست . فراموشش کن !!!
با وایستادن ماشین از فکر اومدم بیرون . یه نگاه به دور و اطرافم کردم . دیدم تو یه کوچه خلوت ماشین و نگه داشته و سرش و گذاشته رو فرمون ماشین .
یه سرفه کردم تا لرزش صدام برطرف بشه و بعد هم آروم گفتم :
- من دیرم میشه کلاس ...
که با صدای دادش بقیه حرفم و خوردم .
- بس کن مانوش . بس کن . تو دیگه بیشتر از این عذابم نده . بیشتر از این داغونم نکن .
با بهت گفتم :
- من عذابت ندم ؟ من داغونت نکنم ؟ مشکل تو چیه دامون ؟
با چشمای به خون نشسته زل زد تو چشمام و گفت :
- مشکل من تویی . میفهمی ؟
پوزخندی زدم و گفتم :
- جالبه . تنها کسی که تو این قضیه آدم حساب نکردی منم . اون وقت من الان واسه تو شدم مشکل ؟
با ناراحتی نگام کرد و گفت :
- تو رو خدا درکم کن . هر کاری که کردم نشد .
اشک تو چشمام جمع شد . با بغض گفتم :
- چیو درک کنم دامون ؟ خیانت کردنت به من و یا زن گرفتنت و یا نوع برخوردت با خودم و ؟ کدوم و درک کنم ؟ من که کاری به کارت ندارم الان .
- من هنوزم دوست دارم .
یه پوزخند زدم و گفتم :
- لطف داری شما ، خواهش می کنم دیگه دوستم نداشته باش . فکر کردی من بچه ام ؟ آخر این هفته بله برونت نیست ؟ بعد میای میگی من و دوست داری ؟ چند تا چند تا آقا دامون ؟
سرش و انداخت پایین و گفت :
- چی کار کنم ؟ مامان هلیا رو دوست داره . واسه خودش کلی برنامه ریخته . من تو رو خیلی بیشتر دوست دارم . ولی رو حرف مامان نمی تونم حرف بزنم .
- چرا ؟
- چی چرا ؟
- چرا نمی تونی رو حرف مامانت حرف بزنی ؟
سرش و انداخت پایین و گفت :
- خودت که می دونی مامان چقدر یک کلامه . وقتی یه حرفی بزنه و تصمیم بگیره ، نمی شه نظرش و تغییر داد . مانوش من تا حالا بهت نگفتم ولی مامان از ازدواج فامیلی بدش میاد
با بهت گفتم :
- تو اصلا بهش نگفتی . از کجا می دونی که مخلافه ؟
- واسه این که من مامان و می شناسم . نظر من اصلا واسش مهم نیست .
پوزخندی زدم و به حالت مسخره گفتم :
- آهان ، تو هم که دختری ، اصلا نمی تونی رو حرف مامانت حرف بزنی ؟ تو اصلا هیچ تلاشی نکردی . این واسه من مسخره است !!! یه شبه یادت افتاد که مامانت با ازدواج فامیلی مخلافه ؟ من واست چی بودم دامون هان ؟ یه وسیله واسه سرگرمیت ؟ بعد خیلی راحت میای بهم میگی درکت کنم ؟تو که همه این چیزا رو می دونستی واسه چی اومدی سراغ من ؟
با عصبانیت نگام کرد و گفت :
- لعنتی من دوست دارم . من تو رو واسه تفریح نمی خواستم
- پس واسه چی می خواستی هان ؟ انقدر ترسویی که حتی جرات نکردی با مامانت حرف بزنی . اونقدر دروغ گویی که تو این مدت هم با من بیرون می رفتی هم با اون . حالم ازت بهم میخوره .
دستم و گذاشتم رو دستگیره در که بازش کنم که یه آن یه جرقه تو مغزم زده شد .
نــــــه نمی تونست اینقدر پست باشه . دستم از دستگیره سر خورد و افتاد با شک گفتم :
- ترسیدی عمه همه چیز و ازت بگیره ؟ آره ؟
بعد زل زدم تو چشماش که عکس العملش و ببینم . یه آن رنگش پرید . چشماش دو دو زد . با لکنت گفت :
- نـه ، چ...چرا این ... حرف و میزنی ؟
ابرویی بالا انداختم و با دقت زل زدم بهش و گفتم :
- راست بگو دامون واسه همین نتونستی با عمه حرف بزنی . ترسیدی بگی من و می خوای و عمه مخلافت کنه و همه چیز و ازت بگیره ؟
کلافه دستی به صورتش کشید و سرش و انداخت پایین و گفت :
- نه این طور نیست . درسته که همه چیزم به اسم مامانه . ولی اون با من این کار و نمی کنه .
پوزخندی زدم و گفتم :
- ولی ممکن بود همچین اتفاقی بیوفته نه ؟ تو حتی از احتمالشم ترسیدی . ترسیدی عمه بگه نه و باهات لج کنه و خونه و ماشین و کار و همه چیز بپره . واسه همین ریسک نکردی . واسه همین نخواستی عمه رو ناراحت کنی و خواستی به دلش راه بیای .
با عجز نگام کرد و گفت :
- چی کار می کردم مانوش ؟من از خودم چیزی ندارم . مامان اگه اراده کنه من باید برم وسط خیابون بخوابم . فکر میکنی من بدم میاد با عشق ازدواج کنم ؟
داد زدم :
- بسه دامون بسه . دیگه نمی خوام چیزی بشنوم .
کیفم و برداشتم در و باز کردم ، بعد برگشتم سمتش و زل زدم به چشمای قرمز و قیافه پریشونش و گفتم :
- خیلی خوشحالم که زود خودت و نشون دادی . چون من حالم از آدمای بزدل و ترسو به هم میخوره . جلوی اشتباه از هر جا که که بگیری خوبه . تو هم اشتباه بزرگ زندگی من بودی .
بعد هم پیاده شدم و در و محکم بستم .
یه نگاه تو آینه به خودم کردم . سمت چپ موهام بافت آفریقایی بود که باعث شده بود بقیه موهام رو شونه راستم بریزه و به خاطر فر درشتی که خورده بود قیافه ام خیلی عوض شده بود . چون همیشه موهام لخت بود از موهای فرم خیلی خوشم اومد .
موهای مشکیم حالا شده بود عسلی رنگ . دامون هیچ وقت دوست نداشت موهام و رنگ کنم . نمی دونم چرا . ولی الان دیگه دامونی وجود نداشت که بخوام به خاطرش موهام و رنگ نکنم
قسمت دوم
این رنگ مو با آرایش صورتم خیلی هماهنگ بود . یه دست به لباس ماکسی مسی رنگم کشیدم . بعد از پوشیدن مانتوم و حساب کردن پول آرایشگاه سوار ماشین آژانش شدم و برگشتم خونه . مرسا با دنیا رفته بود آرایشگاه و قرار بود با دنیا بیاد باغ . ولی من اصلا حوصله دنیا رو نداشتم .
مامان با دیدنم محکم بغلم کردو گفت :
- خیلی خوشگل شدی . رنگ موهات خیلی قشنگه .
یه لبخند زدم و حرفی نزدم . مامان میدونست این چند وقت حوصله ندارم ولی نمیدونست چرا . سعی می کرد زیاد سر به سرم نذاره . ولی من میفهمیدم که چقدر غصه من و می خوره . خیلی از دست خودم ناراحت بودم . من حق نداشتم اذیتش کنم . امشب دیگه همه چی تموم میشد .
سوار ماشین بابا شدیم . تو راه سرم و تکیه دادم به ماشین و رفتم تو فکر . امشب شب نامزدی عشقم بود . هه . عشق ؟
مامان میگفت خانواده عروس خیلی خیلی پولدارن . الان دیگه می فهمیدم که چرا عمه ایقدر خوشحال بود . الان می فهمیدم چرا دامون نتونست رو حرف عمه حرف بزنه . چون انقدر طرف مایه دار بود که دامون نخواد به خاطر عشق و عاشقی این موقعیت خوب و از دست بده .
چی دارم واسه خودم میگم ؟ عشق و عاشقی ؟ دامون اگه من و دوست داشت که .... . تو این چند وقت هر روز بهم زنگ می زد . ولی من جوابش و نمی دادم . کاراش و درک نمی کردم . نمی دونم از جون من دیگه چی میخواد ؟ اون که به خواستش رسید . انگار دوتامون و با هم میخواد . چه خوش اشتها .
امشب وقت ضعیف بودن نبود . امشب میخواستم خاص باشم . متفاوت باشم . میخواستم خوشگل به نظر بیام . نمیخوام امشب بفهمه که بعد از رفتنش چی به سرم اومده .
نامزدی تو باغ بابای هلیا بود تو کرج . تا رسیدیم هوا تاریک شده بود . از جلوی در باغ تا فضایی که جشن اونجا بود و فرش قرمز انداخته بودن و مسیر و با گل و شمع و تور تزئین کرده بودن . خلیی جای خوشگلی بود .
میز و صندلیهای خوشگل . رو تموم میز ها پر بود از گلهای خیلی گرون قیمت . کنار استخر میز بار بود . پس دامون من و به این چیزها فروخته . خوبه !!! بغض گلوم و گرفت . چند تا نفس عمیق کشیدم تا آروم بشم .
بعد از دیدن عمه ها و سلام علیک با همه با راهنمایی خدمتکارا رفتم تا لباسم و عوض کنم . جلوی آینه آخرین نگاه هم به خودم انداختم . لباسم عالی بود . به آستین داشت و یه آستین نداشت به جاش یه بند خیلی پهن داشت که پر از سنگای خوشگل بود که دنباله بند از روی سینم به آستینم متصل میشد . فقط تنها مشکلم چاک خیلی بلند لباسم بود که تا بالای زانوم بود .
ولی مهم نبودواسم . من زیاد اهل رقصیدن نبودم که معلوم بشه . اونم امشب . از در اتاق که اومدم بیرون مرصا رو دیدم که داشت با دنیا حرف میزد . خیلی خوشگل شده بود . ولی آرایش دنیا خیلی غلیظ بود . با مرصا دوباره برگشیم تو باغ که یادم افتاد کیفم و تو اتاق جا گذاشتم . به مرصا گفتم بره پیش مامان اینا . منم برگشتم تو اتاق کیفم دستیم و برداشتم و اومدم بیرون .
از تو کیفم گوشیم و در آوردم . اس ام اس و میس کلا داشتم . همون جوری که داشتم اس ام اس و چک میکردم ، با کله رفتم تو شکم یه نفر جوری که کیف و موبایلم از دستم افتاد و به خاط پاشنه بلند پام پیچ خورد جوری که داشتم می افتادم که دستهایی دور بازوم حلقه شد تامانع افتادنم بشن . فوری دستم و گذاشتم رو سینه کسی که بهش خورده بودم و خودم و عقب کشیدم . مردم از خجالت . بدون این که سرم و بلند کنم فوری خم شدم رو زمین و موبایل و کیفم و برداشتم به آرومی سرم و بلند کردم که معذرت بخوام که دیدم یه پسر جون در حالی دستش و تو جیب شلوارش گذاشته . با یه پوزخند رو لبش داره من و نگاه میکنه .چرا داره پوزخند می زنه ؟؟!!!
با صداش حواسم و جمع کردم .
- فکر کنم الان باید از من معذرت بخوایید نه این که زل بزنید به من .
این چی داشت می گفت واسه خودش ؟ چقدر از خود راضی بود . من امشب خودم قاطیم اینم داره رو سگ من و بالا میاره . منم مثل خودش یه پوزخند زدم و گفتم :
- میشه بگید چرا باید معذرت بخوام ؟
- واسه این که با من برخورد کردین .
شونه ای بالا انداختم و گفتم :
- من حواسم به گوشیم بود . حواس شما کجا بود ؟ می تونستید برید کنار و به من برخورد نکنید .
یهو بلند زد زیر خنده که جوری که باعث شد جا بخورم . این دیونه بود واسه خودش . به روی خودم نیاوردم که شکه شدم و همون طور خونسرد نگاش کردم .
بعد که یکم خندید در حالی که سعی میکرد جلوی خندش و بگیره اومد جلوم وایستاد و سرش و خم کرد و زل زد تو چشمام و گفت :
- ببخشید نمیدونستم باید حواسم به آدمای رو به روم باشه تا بتونم به موقع سبقت بگیرم .
عوضی داشت من و مسخره میکرد ؟خیلی من اعصاب دارم گیر یه آدم از خود راضی هم افتادم . دیگه دارم کم کم قاطی می کنم .
- خودم و عقب کشیدم و همون جوری که از کنارش رد میشدم گفتم :
- احتیاجی به دقت کردن نداره . یه جفت چشم سلام می خواد و حواس جمع که انگار شما ندارید و اینجوری وقت مردم میگیرید .
بعد هم خونسرد رد شدم و رفتم . پسره بی ادب . من که می خواستم معذرت بخوام . خودت نذاشتی .
با عصبانیت از پله ها اومدم پایین . همون موقع ارکست اعلام کرد که عروس و داماد اومدن . یه لحظه احساس کردم قلبم از حرکت وایستاد . از اونجایی که من وایستاده بودم در باغ معلوم بود . ماشین عروس و دیدم که وایستاده و دامون داره کمک می کنه عروس پیاده بشه .
یه بغض بدی گلوم و گرفت . یه نفس عمیق کشیدم تا جلوی اشکام و بگیرم و برگشتم تا برم پیش مامان اینا که همون پسر رو دیدم که پایین پله ها دست به سینه وایستاده و زل زده به من .
حرصم در اومد . بچه پرو . سعی کردم بهش اهمیتی ندم و بدون توجه بهش از کنارش رد شدم و رفتم . ولی هنوز سنگینی نگاش رو احساس میکردم . مامان اینا رو پیدا کردم و رفتم کنار مرصا
نشستم . مرصا داشت با هیجان راجع به جشن صحبت می کرد . ولی من اصلا حواسم به حرفاش نبود . فقط حواسم به دامون و عروسش بود که داشتن به میز ما نزدیک می شدن .
نمی خواستم جلوی دامون ضعیف برخورد کنم . خیلی تو خیالم این صحنه رو تصور کرده بودم . تا بتونم الان عادی برخورد کنم و یکم دیدن این صحنه واسم عادی باشه . ولی خیال و تصور کجا ؟ واقعیت کجا ؟
حالا که اینقدر نزدیک به من تو لباس دامادی و دست تو دست دختری که من نبودم میدیدمش ، تازه می فهمیدم چقدر سخته .
صداشون میشنیدم که داشتن با میز کناری احوال پرسی می کردن . سرم و بلند کردم و یه نفس عمیق کشیدم و خودم و آماده کردم . چند لحظه بعد دامون و عروسش جلوی چشمام بودن .
برق تعجب و تو چشمای دامون می دیدم . شاید انتظار نداشت من امشب بیام . چشماش و میدیدم که روی موهام و اجزای صورتم داشت گردش میکرد . با صدای مامان که تبریک می گفت به خودش اومد و شروع کرد به حال و احوال کردن و معرفی کردن همه به عروسش .
نوبت به من که رسید چند لحظه مکث کرد و بعد از چند لحظه گفت :
- مانوش . دختر دایی عزیزم .
نا خود آگاه یه پوزخند به دامون زدم و به عروس نگاه کردم . انقدر تو حال خودم بودم که یادم رفته بود تا الان کسی و که جای من الان دستاش دور دستای دامون حلقه شده بود و ببینم . با دیدنش نمیدونم چرا ولی ناخودآگاه یه لبخند اومد رو لبم . یه دختر خیلی با نمک که چشمای گیرای سبزی داشت و یه متانت خاصی تو صورتش بود .
با دیدن لبخندم اون هم یه لبخند زیبا زد و از دیدنم اظهار خوشحالی رد . یه لباس قرمز خیلی خوشگل تنش کرده بود که با سفیدی پوستش تضاد قشنگی داشت . ولی نمی دونم چرا اینقدر ته چهرش واسم آشنا بود .
بعد از رفتنشون خودم و روی صندلی انداختم و رفتم تو فکر . اینم از زن عشق قدیمیم . فکر می کردی مانوش روزی همچین صحنه ای رو ببینی ؟ بازم قیافه هلیا اومد تو ذهنم .
تا قبل از امروز فکر می کردم از زن دامون متنفر باشم . ولی الان با دیدنش همچین حسی رو نداشتم . اون چه گناهی داشت . اونم با کلی آرزو ، امشب می خواست به دامون بله بگه . اون که نمی دونه دامون چه آدم نامرد و پول پرستیه .
مامان و بابا رفتن سمت جایی که سفره عقد و انداخته بودن . ولی من بی توجه به اصرار مرصا همون جا نشستم . طاقت دیدن اون لحظه رو نداشتم . تو حال و هوای خودم بودم که با صدای سوت و دست پریدم بالا .
پس تمــــــــــــــــــوم شد .
نا خود آگاه یه قطره اشک از چشمام اومد پایین . با دست لرزون اشکم و پاک کردم . تموم شد دیگه بسه . بهش فکر نکن مانوش . حتی دیگه فکر کردن بهش هم گناه . اون الان متاهل و به یه دختر دیگه تعلق داره .
نمیدونم چقدر گذشته بودم که با صدای سرفه ای به خودم اومدم . با تعجب سرم و بلند کردم که دیدم همون پسر پرو رو صندلی رو به روم نشسته و پاش و انداخته رو پاش و با خونسردی داره نگام میکنه .
عصبی شدم . با حرص گفتم :
- جا نبود ؟ حتما باید بیای اینجا بشینی ؟
ابروش و انداخت بالا و گفت :
- چه بد اخلاق . من هیروشم . داداش عروس . تو هم باید فامیل دامون باشی . نه ؟
ناخودآگاه یه پوزخند اومد رو لبم . گل بود به سبزه نیز آراسته شد . شانس ندارم من که . خواهرش کم بود . اینم بهش اضافه شد. بی خود نبود احساس می کردم قیافه هلیا واسم آشناست . به خاطر این بود که قبال داداش گرامیشون رو مالقات کرده بودم .
با صداش به خودم اومدم
- نمی خوای خودت و معرفی کنی ؟
یه نگاه بهش کردم که داشت با چشمای شیطون نگام می کرد . یه نگاه کلی بهش کردم . کت شلوار خیلی شیک مشکی پوشیده بود با بلیز سفید و کروات مشکی . موهاش رو هم حالت به هم ریخته درست کرده بود .
صورت خیلی جذابی داشت . ولی چیزی که بیشتر از همه تو صورتش به چشم میومد چشماش بود . چشمای سبز تیره که توش یه جور غرور و شیطنت موج میزد . خودم و جمع و جور کردم و پوزخندی زدم گفتم :
- عالقه ای به آشنایی باهات ندارم . الانم می خوام تنها باشم . میشه ؟
یکدفعه زد زیر خنده . با تعجب نگاش کردم .این دیونه بود . خیلی سعی می کردم خودم و کنترل کنم ولی داشتم کم کم عصبانی میشدم . نمیخواستم نشون بدم که تونسته عصبیم کنه . بعد از این که خندش تموم شد . چند تا سرفه مصلحتی کرد تا صداش صاف بشه و بعد گفت :
- خوشم میاد دختر خیلی رکی هستی . ولی فکر نمیکنی جای بدی رو واسه تنها بودن انتخاب کردی ؟
همون لحظه اومد تو ذهنم بهش بگم به تو ربطی نداره ولی جلوی خودم و گرفتم . خیلی اعتماد به نفسش بالا بود . باید حالش و می گرفتم .
با خونسردی دست به سینه نشستم و گفتم :
- فکر می کنی خیلی با مزه ای آقا پسر آره ؟ لابد فکر می کنی خیلی تیکه ای و همه واست غش و ضعف می رن ؟ نمیدونم شاید همچین آدمای خل و چلی پیدا بشن که به خوش مزه گی های تو بخندن ولی من نه حوصله اش و دارم نه ...
از جام بلند شدم . کیفم و از رو میز برداشتم و یه نگاه بهش انداختم که داشت با لبخند نگام می کرد و گفتم :
- نه ازت خوشم میاد .
بعد هم بی توجه بهش رفتم . از دور ارغوان دختر عمه ساغر و دیدم که پیش سپهر ، پسر عمه ام وایستاده بود .
رفتم کنار سپهر وایستادم
- سلام آقا سپهر ، خوبی شما ؟ چطوری ارغوان ؟
ارغوان خندید و گفت :
- سلام خوبی ؟ کم پیدایی ؟
- خوبم . درسام سنگینه یکم ، تو خوبی ؟
- خوبم .
تا اومد حرف بزنه عمه صداش کرد. یه معذرت خواهی کرد و رفت
یه نگاه به سپهر کردم که دیدم زل زده به من و با ابروهای گره خورده داره نگام میکنه .
ابروهام و بالا انداختم و گفتم :
- آقا سپهر جواب سلام واجبه ها . تحویل نمی گیری دیگه!!!
با همون ابروهای گره کرده گفت:
- تیپ زدی امشب . رنگ موهات و عوض کردی . آرایش جدید . دلیل خاصی داره ؟؟!!
این چرا این جوری حرف می زد ؟ اونم با این قیافه عصبی ؟سعی کردم قیافه خونسردی به خودم بگیرم . با لحن حق به جانبی گفتم :
- نه واسه تنوع . چرا باید دلیل خاصی داشته باشه ؟
شونه ای بالا انداخت و زل زد به رو به روش و گفت :
- نمیدونم . گفتم شاید این کارا واسه سوزوندن دل بعضیا باشه
عصبانی شدم . خیلی هم عصبانی شدم . من امشب ظرفیتم تکمیل بود . تحمل تیکه شنیدن و نداشتم . رفتم رو به روش وایستادم . زل زدم تو چشماش و گفتم :
- سپهر میشه اینقدر لقمه رو دور سرت نچرخونی و رک حرفت و بزنی ؟
بدون این که جوابم و بده . گذاشت و رفت . از عصبانیت دندونام و روی هم فشار میدادم . منظورش چی بود یعنی ؟ نتونستم طاقت بیارم . آروم جوری که جلب توجه نکنم دنبالش رفتم . استخر و دور زد و رفت تو آالچیقی که یکم دور از استخر بود ، نشست . جای دنج و خلوتی بود .
آروم رفتم تو آالچیق . با صدای کفشم سرش و بلند کرد و غمگین نگام کرد . بعد از چند لحظه گفت :
- اینجا چی کارمیکنی ؟
با حرص گفتم :
- وقتی یه حرفی و می زنی یا تا آخر بگو یا این که اصلا از اول نگو . خوشم نمیاد نصفه حرف بزنی و بعد هم ول کنی بری .
با عصبانیت نگام کرد . از بین دندونای به هم کلید شدش گفت :
- یه نگاه تو آینه به خودت کن میفهمی . رنگ و رو پریده و زیر چشمای گود رفته ات و شاید بتونی با آرایش واسه دیگران پنهون کنی ولی من و نمی تونی گول بزنی !!!
شکه شدم . این داشت چی می گفت واسه خودش . یعنی می دونست من دامون و دوست دارم و الان ...
با لکنت گفتم :
- چی ... داری ... میگی سپهر
زل زد تو چشمام . تو چشماش پر غم بود . روش و برگردوند . ولی من می تونستم ناراحتی و عصبانیتش و از دستای مشت شده اش و فک منقبض شده اش بفهمم .
دلم نمی خواست ناراحت ببینمش . آروم رفتم کنارش نشستم و دستم و گذاشتم رو بازوش و گفتم :
- چی شده سپهر . منظورت و من نمی فهمم
یکدفعه برگشت سمتم . زل زد تو چشمام و با صدای آرومی گفت :
- تو هیچ وقت منظور من و نفهمیدی ؟ هیچ وقت من و ندیدی . همیشه و همه جا فقط چشمات رو دامون بود .
خدایا . سپهر میدونست . سپهر همه چیز و میدونست . احساس کردم در عرض چند ثانیه تمام حس از تنم رفت . از کجا فهمیده بود ؟ چرا الان ؟ الان که همه چیز تموم شده بود ؟ گلوم خشک شده بود . به سختی با صدای آرومی گفتم :
- چی داری می گی سپهر ؟
غمگین نگام کرد و گفت :
- از خودم دارم واست می گم . از دوست داشتنی می گم که واسم شب و روز نذاشته ولی به چشم تو هیچه .
اشک تو چشمام جمع شد . هیچ وقت فکر همچین چیزی رو نمی کردم . با بغض گفتم :
- ولی من همیشه تو رو جای داداش نداشتم دوست داشتم .
کلافه دستی به صورتش کشید و گفت :
- چرا من ؟ چرا من و جای داداش نداشتت حساب کردی ؟ چرا رو دامون این حس و نداشتی ؟ مگه من چی از دامون کم دارم مانوش ؟
خدایا این چی داره می گه ؟ من دیگه طاقت ندارم . من امروز اصلا حالم خوب نیست . طاقت استرس و فکر و خیال جدید و ندارم . اشکام بدون این که دست خودم باشه اومد رو گونه ام . آروم گفتم :
- سپهر تو رو خدا همه باورهام و به هم نریز
زل زد تو چشمام و با صدای بغض داری گفت :
- پس باور من چی ؟ پس عشق من چی ؟ من که از بچگی با عشق تو بزرگ شدم چی ؟ خیلی سخته عاشق کسی باشی که اون کوچکترین توجهی بهت نداره . می دیدم چه جوری چشمات همه جا دنبال دامون . سعی کردم بهترین باشم . توی تیپ . توی ظاهر . توی درس . توی کار . توی برخوردای اجتماعی . تا شاید من و هم ببینی ولی فایده ای نداشت .
حرفایی که می شنیدم خارج از توانم بود. راست می گفت . من هیچ وقت سپهر و نمی دیدیم . همیشه واسه من در حد پسر عمه ای بود که خیلی خوشتیپ و درس خون بود . و البته مهربون و دلسوز . همین .
یکبار هم به فکر مقایسه دامون و سپهر نبودم . برای من دامون عشق و اشتیاق و هیجان بود و سپهر یه پسر عمه معمولی . همین .
با صدای غمگینی که من و صدا می کرد از فکر و خیال بیرون اومدم و دوباره نگاه اشک آلودم و دوختم بهش .
- مانوش تو این یه سالی که تو با دامون دوست بودی من داغون شدم.
با تعجب نگاش کردم . یعنی حتی از دوستی ما هم خبر داشت ؟ وقتی نگاه متعجب من و دید ، سرش و انداخت پایین و گفت :
- من همه چیز و میدونم مانوش . سعی کردم تو این یه سال عشقت و از ذهن و قلبم بیرون کنم ، نشد . ولی دیگه متوقع هم نبودم . با خودم می گفتم ، تو این وسط زیادی هستی . وقتی دامون و مانوش همدیگه رو می خوان ، فکر کردن به خودت ، خودخواهی محض .
من میدیدم دامون داره بهت خیانت میکنه . ولی کاری نمی تونستم بکنم . وقتی فهمیدم داره با یه نفر دیگه نامزد میکنه دیونه شدم . دلم می خواست برم دندوناش و تو دهنش بریزم . اون حق نداشت این کار و با تو بکنه . . ولی به خاطر تو این کار و نکردم .
نمی خواستم به خاطر این که لایق داشتن زندگی من نبوده بخوام باهاش بحث کنم . چون اون فهمش و نداره . ارزش تو هم بالاتر از اینه که ....
نتونست حرفش و ادامه بده . یه نفس عمیق کشید و گفت :
- می دونم امشب واست چه شب وحشتناکیه ولی اون ارزشش رو نداره که به خاطرش خودت و اذیت کنی . طاقت ندارم به خاطر آدمی که هیچ وقت بهت وفادار نبود اینجوری خودت رو داغون کنی .
آروم دستش و آورد بالا و نزدیک گونه ام نگه داشت . بعد با کمی مکث اشکام و پاک کرد ، ناخودآگاه سرم و عقب کشیدم . ناراحت نگام کرد و گفت :
- گریه نکن مانوش . من طاقت دیدن اشکات و ندارم . بسه تو رو خدا .
اعصابم بدجوری خراب بود . چطور تا حالا نفهمیده بودم سپهر من و دوست داره . این محیط و این جمع داشت خفه ام میکرد .
بدون این که حرفی بزنم بلند شدم که برم که یکدفعه دستم و کشید . با تعجب برگشتم نگاش کردم . خجالت کشید . آروم دستم و ول کرد و زیر لب آروم گفت :
- ببخشید
دوباره برگشتم برم که صدام کرد .قلبم با شدت زیاد داشت می زد . دیگه نمی تونستم رو پاهام وایستم . بدون این که برگردم سمتش همون جوری وایستادم . اومد نزدیکم و آروم گفت :
- خواهش می کنم مانوش ، نمی گم راحته ولی سعی کن دامون و فراموش کنی . سعی کن من و ببینی . این حق و ازم نگیر . نمی خوام الان تحت فشار بذارمت ولی من دوست دارم . راجع به من یکم فکر کن .
دیگه نمی تونستم اونجا وایستادم . اشکام و پاک کردم و به سرعت از آالچیق اومدم بیرون و با سرعت استخر و دور زدم . می خواستم از این جمع فرار کنم ولی به کجا ؟ چه جوری ؟
همون موقع هیروش و دیدم که تو تاریکی کنار استخر وایستاده بود و فقط یه هاله نور تو صورتش افتاده بود .
جا خوردم یکدفعه از دیدنش که تو تاریکی بود . ترسیدم . یه نفس عمیق کشیدم . دوباره یه دستی به صورتم کشیدم تا خیسی اشکای باقی مونده رو از صورتم پاک کنم . واسه این که برم داخل ساختمون باید از کنارش رد می شدم .لعنت به من . امشب واقعا شب نفرین شده ای بود . این و دیگه کجای دلم بذارم ؟ بره به جهنم !!!
سعی کردم بی توجه بهش از کنارش رد بشم . همون جوری که نزدیکش می شدم زیر چشمی نگاش کردم . دستاش و تو جیب شلوارش گذاشته بود داشت متفکر نگام می کرد .
سعی کردم ندید بگیرمش و از کنارش رد بشم که با صداش خشکم زد :
- خوبی مانوش ؟
همون جوری شک وایستادم . این اسم من و از کجا می دونه ؟ بعد یه پوزخند تو دلم به خودم زدم و گفتم . احمق هنوز جنس بد مردا رو، بعد از اون همه بالیی که سرت اومد ، نشناختی؟
جوابی بهش ندادم و به راهم ادامه دادم . که بلند صدام کرد . کلافه شدم . وایستادم . این دیگه چی میگه این وسط . برگشتم سمتش و بدون حرف ، ابروم و بالا انداختم و منتظر شدم حرفش و بزنه .
آروم همون جوری که دستاش تو جیبش بود اومد سمتم . با قیافه متفکر رو به رو وایستاد و گفت :
- واسه چی گریه کردی ؟
یه پوزخند زدم و گفتم :
- فکر نمی کنم انقدر با هم خودمونی شده باشیم که بخوای از من این سوال و بپرسی .
اومدم برم که بازوم کشید سمت خودش . خیلی غافلگیر شدم و یه جورایی پرت شدم طرفش .
با تعجب سرم آوردم بالا و زل زدم تو چشمای سبزش که توش رگه های قرمز خودنمایی می کرد . انقدر چشماش جذبه داشت که نفسم و بند آورد . نگام و به سختی از تو چشماش گرفتم و سرم و انداختم پایین و گفتم :
- چته وحشی . دستم و کندی . ولم کن
ولی هر چی تلاش کردم نتونستم دستم و از تو دستش در بیارم . انقدر بازوم و فشار میداد که احساس میکردم کبود میشه . بهم نزدیک شد جوری که عطر تلخش تمام بینیم و پر کرد . صداش و کنار گوشم شنیدم که با حرص گفت :
- از پدر مادر تحصیل کرده ای همچین دختر بی ادبی واقعا بعید . بهت یاد ندادن به قول خودت با یه آدم غریبه چه جوری برخورد کنی ؟
تموم عصبانیتی و حرصی که امروز از همه داشتم و ریختم تو صدام و تو چشماش نگاه کردم و گفتم :
- چرا اتفاقا همیشه بهم میگن ، وقتی آدم غریبه ای پاش و از گلیمش دراز تر میکنه و تو کارایی که بهش ربطی نداره دخالت میکنه ، اجازه این کار و بهش ندم و حالش و جا بیارم .
بعد همون جوری که به چشماش نگاه می کردم پاشنه کفشم و کوبیدم رو پاش . جوری که از درد چشماش و بست و یه ناله کرد که باعث شد ، دستش از دور بازم شل بشه . با شدت دستم و
کشیدم و بدون این که بهش نگاه کنم شروع کردم به دویدن طرف جایی که میزو صندلیها رو چیده بودن .
از دور دختر عمه هام و دیدم که دور یه میز نشستن . منم رفتم کنارشون نشستم و تا آخر شب از جام بلند نشدم . حتی سرم و بلند نکردم که اطراف و ببینم .
میترسیدم با کسی چشم تو چشم بشم . حالم خیلی بد بود . الکی لبخند رو لبم بود ولی دلم یه جایی رو می خواست که بتونم از ته دل گریه کنم .
وقت خداحافظی که رسید دیدم تو خودم توان این رو نمی بینم که با دامون رو در رو بشم . به همین خاطر رفتم کنار مامان بزرگم نشستم و از مرصا خواستم لباسهام و از تو سالن واسم بیاره .
از اون شب دیگه هیچی نفهمیدم. . نفهمیدم چه جوری از بقیه خداحافظی کردم و تو ماشین نشستم . فقط وقتی تونستم یه نفس راحت بکشم که توی اتاقم روی تخت دراز کشیده بودم .
دوتا قرص خوردم که به هیچی فکر نکنم .واسه امشب بس بود دیگه . اومدم ساعت بذارم که فردا خیلی نخوابم که کسل بشم . ولی هر چی گشتم موبایلم و پیدا نکردم .
لعنتی . نمی دونم چیکارش کردم . نکنه تو باغ از دستم افتاده . اصلا یادم نمیومد که آخرین بار کجا همراهم بوده .
عصبی موهام و چنگ زدم و افتادم رو تخت . تلفن هم تو اتاق نبود تا به گوشیم زنگ بزنم . خوبیش این بود که موبایلم رمز داشت کسی نمی تونست توش فضولی کنه . هر چند دیگه چیزی هم برای فوضولی توش نبود . هر چی عکس و اس ام اس از دامون داشتم و پاک کرده بودم . اصلا دلم نمی خواست هیچ چیزی از اون تو گوشیم بمونه . حتی شمارشم بالک کرده بودم .
دوباره اسم اون لعنتی اشک و مهمون چشمام کرد . امشب خیلی دلم پر بود . از دست همه . دامون . سپهر . اون پسره لعنتی هیروش . پتو رو فشار دادم رو صورتم تا صدای گریه ام از اتاق بیرون نره و بغضی که از صبح تو گلوم بود و آزاد کردم و از ته دل گریه کردم . انقدر گریه کردم تا خوابم برد .
هر چی زنگ می زدم به گوشیم ،کسی جواب نمی داد . اعصابم خورد شد . یعنی گوشیم کجاست ؟ برای آخرین بار شمارم و گرفتم . نه خیر کسی جواب نمی داد . دیگه می خواستم قطع کنم که با شنیدن صدای یه زن ، نفسم با شدت بیرون دادم .
فوری گفتم :
- الو . سلام . ببخشید شما ؟
- شما تماس گرفتین من باید بگم شما !!!
عجب آدم خنگی بودما . ترسیدم فکر کنه مزاحم و قطع کنه . با عجله گفتم :
- ببخشید این موبایل که دست شماست برای منه . من گمش کردم . نمی دونم کجا . ...
ساکت شدم . نمی دونستم جمله ام چه جوری دیگه تموم کنم که صدای زن آرامش و بهم برگردوند .
- بله من موبایلتون پیدا کردم .
با خوشحالی گفتم :
- وای مرسی . کجا بیام موبایل و بگیرم ؟
- من سر کارم عزیزم . فردا هم می خوام برم مسافرت اگر می تونید ساعت 2 بیاین به این آدرسی که میگم . آدرس محل کارمه .
با خوشحالی موافقت کردم و آدرس و یاداشت کردم .
رفتم یه دوش گرفتم و ناهار خوردم و راه افتادم . نمی خواستم دیر برسم طرف پشیمون بشه . تو دلم داشتم دعا می کردم سر کار نباشم واقعا بتونم گوشیم و بگیرم .بعد از کلی پس انداز کردن تازه یک ماه بود گوشیم و عوض کرده بودم . یه نگاه به ساختمان شرکت کردم . فکر نمی کردم اینقدر عظمت داشته باشه . یه نفس عمیق کشیدم و رفتم داخل
رفتم سمت نگهبان شرکت و گفتم که با خانم بهاری کار دارم . اونم یه تماس گرفت . بعد هم بهم گفت برم طبقه 4
تو آسانسور به خودم یه نگاه انداختم . مانتو مشکی ساده با شلوار تابستونی قهوه ای و شال قهوهای مشکی .تیپم خوب بود . راضی بودم . با دلهره از آسانسور خارج شدم و یه آن مبهوت دکوراسیون اطرافم شدم .
خیلی مدرن و شیک بود . مبهوت داشتم نگاه می کردم ، به خودم اومدم ، نباید ضایع بازی در میاوردم . یه نگاه به اطرافم کردم . کسی حواسش به من نبود . سعی کرد دست و پام و گم نکنم . یه نفس عمیق کشیدم و با خونسردی رفتم سمت منشی که یه دختر فشن بود که آرایش خیلی غلیظی هم داشت و گفتم :
- سلام . ببخشید من آریا هستم . با خانم بهاری برای ساعت 2 قرار دارم .
دختر با کلی ناز و عشوه اشاره ای به مبل های کنار میز کرد و گفت :
- لطفا منتظر بمونید تا هماهنگ کنم .
نشستم رو مبل و همون جوری که داشتم به اطرافم با دقت نگاه می کردم به این هم فکر می کردم که اصلا این خانم بهاری کی هست ؟ من کجا گوشیم رو جا گذشتم که این خانم پیدا کرده . تو دور و اطرافم کسی رو به این نام نمی شناختم .
با صدای منشی که که من و به سمت اتاقی راهنمایی می کرد از فکر اومدم بیرون . با راهنمایی منشی به سمت اتاقی رفتم .
- لطفا اینجا منتظر بمونید الان تشریف میارن .
رفتم تو .یک اتاق کار نسبتا بزرگ بود که با رنگ کرم و قهوهای و نارنجی دکور شده . خیلی شیک بود . آروم رفتم رو مبل چرم نارنجی رنگ که رو به روی میز کار بزرگ قهو های سوخته ای بود ، پشت به در نشستم . نمی دونم چرا اینقدر استرس داشتم .
انتظار این اتاق کار و این شرکت شیک رو نداشتم . حدود 18 دقیقه گذشت و خبری نشد . پس کجا بود این خانم بهاری ؟ خسته شدم .حیف که گوشیم دستش بود وگرنه حالش و می گرفتم .
چند لحظه بعد با صدای در پریدم بالا . پس بالاخره تشریف فرما شدن . بلند شدم وایستادم . چرخیدم سمت در . ولی از چیزی که دیدم شکه شدم . دهنم باز موند و کیفم که تو دستم بود . افتاد زمین!!!
این اینجا چی کار میکرد . من نمیفهمم . پس خانم بهاری کجاست ؟ یعنی سر کار بودم ؟
سر در نمی آوردم ، این اینجا چی کار می کرد ؟!!! یعنی گوشی من دست اون بود ؟!!! ولی چه جوری ؟ اونم بدون حرف وایستاده بود و در حالی که دستاش و تو جیب شلوارش گذاشته بود ، داشت با لذت به شکه شدن و مبهوت شدن من نگاه میکرد .
بر خلاف تیپ دیشبش . یه تیپ اسپرت زده بود . شلوار کتون قهوه ای سوخته . با بلیز سفید رنگ که آستیناش و بالا زده بود با کفش کلاج قهوهای . واقعا خوش تیپ بود .
یکدفعه تمام اون شک ناشی از دیدن غیر منتظره اش ، جاش رو داد به خشم و عصبانیت و در حالی که سعی می کردم داد نزنم سرش گفتم :
- هیچ معلوم هست اینجا چه خبره آقای ... آقای ...
هر چی فکر کردم اسمش تو ذهنم نبود . هیربد؟ هیراد ؟ هی .... اسم فامیلش و هم که از اولم بلد نبودم .
یه پوزخند اومد رو لبش و آروم آروم اومد سمت میز و نشست لبه میز و دست به سینه ، نگاش و دوخت رو من و از سر تا پام و برانداز کرد و بعد خیلی ریلکس گفت :
- سلام . خوبی شما ؟ خانواده خوبن ؟ ممنون . منم بد نیستم .
بعد یه لبخند مرموزانه زد و گفت :
- بهتون نمیاد حافظه کوتاه مدتتون مشکلی داشته باشه . من هیروشم . هیروش رادفر .
زیاد از حد خونسرد و اعصاب خورد کن بود و خیلی راحت داشت من و مسخره می کرد . می دونستم از حرص خوردن من لذت می بره . پس نباید این موقعیت و واسش درست می کردم . سعی کردم مثل خودش برخورد کنم . خم شدم و کیفم و از روی زمین برداشتم و انداختم رو دوشم . بعد هم رفتم رو به روش وایستادم . جوری که بینمون فاصله زیادی نبود . انتظار این حرکت و نداشت . همون جوری که لبخند رو لبش بود ابروش پرید بالا و چشماش برق زد .
بوی عطر تلخش تو بینیم پیچید . خیلی تلخ بود . ولی من عجیب این بو رو دوست داشتم . یه پوزخند زدم و زل زدم تو چشماش و گفتم :
- حافظه من بیشتر از اینا ارزش داره که بخوام چیزایی که واسم مهم نیست رو به خاطر بسپارم . شما و اسمتون هم جزو اون مواردی هستید که اصلا واسم اهمیتی نداره . می فهمید ؟
بعد کف دستم و بلند کردم و گرفتم رو به روش و گفتم :
- گوشیم لطفا !!!
بلند زد زیر خنده . جوری که جا خوردم و یه قدم به عقب برداشتم . ولی اون بدون اهمیت به من هنوز میخندید . این دیونه بود بابا . به جای این که عصبانی بشه می خندید . دستم و زد به کمرم و بلند گفتم :
- میشه بس کنی ؟ اگه خنده ات تموم شد لطف کن و گوشیم و بده . من مثل شما بیکار نیستم که وایستم اینجا و خندیدن شما رو نگاه کنم .
یه سرفه مصلحتی کرد که جلوی خندش و بگیره . بعد یه دستی به صورتش کشید و گفت :
- باشه گوشیت و بهت پس میدم . ولی یه شرطی داره .
این بار ابروی من پرید بالا . با تعجب گفتم :
- چه شرطی ؟
از روی میز بلند شد و میز و دور زد و رفت پشت میز دست به سینه نشست و چشماش و باریک کرد و با دقت نگام کرد و گفت :
- به این شرط که یه شب شام مهمون من باشی
احساس کردم گوشام داره اشتباه می شنوه . با بهت گفتم :
- شام ؟!!!
سرش و تکون داد و خیلی جدی گفت :
- آره ، شام . خیلی چیز عجیبیه ؟!!!
عصبانی شدم . این واقعا راجع به من چی فکر می کرد ؟ با حرص گفتم :
- بله ، چیز عجیبیه . شما واقعا چی فکر کردین ؟ من دختری نیستم که با یه پسر غریبه برم بیرون . اونم شام .
خیلی جدی گفت :
- ولی من پسر غریبه نیستم .
موهام و که شالم اومده بود بیرون و از جلوی چشمام کنار زدم و گفتم :
- هستید . میشه شما بگید چه آشنایی با هم داریم ؟ غیر از این که یه روز که خواهر شما با پسر عمه من نامزد کرده ؟ لطفا گوشی رو بدید به من باید برم .
خونسرد شانه ای بالا انداخت و گفت :
- من شرطم و گفتم . حالا که واسه تو سخته شام بیرون از خونه باشی ، قرار رو میذاریم واسه ناهار . چطوره ؟
- دلم می خواست کله اش و بکنم . خیال کوتاه اومدن نداشت . فکر کرده منم مثل دوست دخترای رنگارنگشم . یه پوزخند زدم و بدون این که جوابش و بدم برگشتم تا از اتاق برم بیرون که با حرفی که زد ناخودآگاه وایستادم .
- فکر کنم یه گوشی 3 galaxy sارزش یه ناهار خوردن با یه پسر غریبه رو داشته باشه . حالا اطلاعات و عکس های شخصی توش رو هم حساب نکنیم . هر چند گوشیتم همچین مالی نیست ولی واسه یه دختر خوبه .
برگشتم با ابروهای گره خورده نگاش کردم . اونم با خونسردی و چشمایی که برق می زد ، نگام می کرد .انگار میدونست این حرف چقدر روم اثر داره . راست می گفت . من نمی تونستم از گوشیم بگذرم . اگه باهاش راه نمی اومدم گوشیم و بهم نمی داد . کی باور می کرد گوشی من دست اینه ؟!!
برگشتم سمتش و چشمام و باریک کردم و با دقت نگاش کردم گفتم :
- هدفت از این کار چیه؟
یه لبخند محو زد و گفت:
- خصوصیه
- ولی فکر کنم به من هم ربط داشته باشه .
شونه ای بالا انداخت و گفت :
- هدف و حالا ول کن . شرط و قبول می کنی یا نه ؟
نفسم و عصبانی بیرون فرستادم و گفتم :
- به جهنم ، دو ساعت این عذاب و تحمل می کنم . ولی امیدوارم زیر قولتون نزنید و فردا گوشیم رو بهم برگردونید .
دستاش و گذاشت روی میز و تو هم دیگه قفلشون کرد و گفت :
- قول می دم .
کلافه گفتم :
- بگو کی و کجا ؟
- ساعت 8 میام دنبالت .
با تعجب گفتم :
- ببخشید کجا میاید دنبالم ؟
اونم با تعجب گفت :
- خونه اتون دیگه .
خندم گرفت . این اصلا شوت بود بابا . یه پوزخند زدم و گفتم :
- آقای رادفر . من و با دوست دخترای رنگارنگتون اشتباه گرفتید . درسته خانواده گیری ندارم ولی انقدر هم ریلکس نیستن که یه پسر بیاد جلوی خونه دنبال من و با هم بریم بیرون . شما بگید کجا ؟ من خودم میام .
همون جوری که یه لبخند محو رو لبش بود گفت:
- باشه . تو ساعت 8 میدون ونک باش . من میام اونجا دنبالت .
داشت دیگه حوصله من و سر می برد . با حرص گفتم :
- چه اسراری داری بیای دنبالم ؟ من خودم بلدم بیام . آدرس و بگو فقط .
همون جوری خونسرد نگام کرد و گفت:
- همین که گفتم . ساعت 8 جلوی در پاساژ آسمان ونک باش . من سر ساعت اونجام . حرفم دیگه نباشه .
زل زدم تو چشماش و تمام ناراحتی و عصبانیتم و ریختم تو چشمام و به قول مرصا یه نگاه با جذبه و خشن بهش کردم و بعد بدون این که جوابش و بدم یا خداحافظی کنم با سرعت از اتاق بیرون رفتم و در و به شدت به هم کوبیدم .
جلو آینه وایستادم و رژ لبم و تمدید کردم . اول خیال نداشتم خیلی به خودم برسم که فکر کنه از این که دعوتم کرده واسه ناهار خیلی خوشحالم . ولی این فکر اومد تو سرم که اگه بریم یه رستوران با کلاس ، این منم که ضایع می شم.
یه مانتو تابستونی جلو باز سبز طرح دار پوشیدم با یه تونیک و شلوار مشکی لگ . اگه از گشت ارشاد نمی ترسیدم ساپورت تنم می کردم . ولی ونک و گشت ارشادش . لعنتیا
ناخونام و هم فرنچ مشکی و سبز کردم تا با صندلهای مشکیم جلوه داشته باشه . پشت موهام و با کش محکم بالا بستم و قسمت جلوی موهام رو که بلندم بود اتو کشیدم و کج ریختم تو صورتم . خوب شد . راضی بودم .
عطرم رو خودم خالی کردم . کیف دستیم و برداشتم و بعد از شنیدن سفارشات مامان از خونه اومدم بیرون و سوار آژانس شدم .
می دونستم دیر کردم ولی واسم مهم نبود . حقشه . بذار یکم منتظر باشه .
ساعت 13:8 بود که رسیدم جلوی پاساژ ونک . حالا کجا باید منتظر بمونم ؟ موبایل هم ندارم تا ازش خبری بگیرم . تو فکر بودم که با شنیدن اسمم به عقب برگشتم .
- مانـــــــــــــوش
خودش بود . یه شلوار مشکی کتون پوشیده بود با یه تیشرت سفید که طرحهای مشکی داشت و کت اسپرت طوسی . مثل همیشه خوش تیپ بود . اونم زل زده بود به من و با چشماش داشت اسکنم می کرد . زودتر از اون به خودم اومدم رفتم جلو و گفتم :
- سلام
با جدیدت نگام کرد و گفت :
- سلام خانم وقت شناس . خوبی ؟
ابروهام و تو هم کشیدم و گفتم :
- مجبور نبودین منتظر بمونید . می تونستید برید .
ابرویی بالا انداخت و گفت :
- اون وقت تو موبایلت و چی کار می کردی ؟؟
از حرص دندونام و روی هم فشار دادم . حرفی در جوابش نداشتم بگم . اونم وقتی سکوت منو دید ، گفت :
- بهتره بریم . ماشین و جای بدی پارک کردم .
بدون حرف کنارش راه افتادم . وقتی دید حرفی نمیزنم یه نگاه بهم کرد و یه پوزخند زد و گفت :
- مخصوصا دیر اومدی . آره ؟
قبل از این که بتونم جلوی زبونم و بگیرم گفتم :
- آره ، می خواستم حرصت و در بیارم .
تازه وقتی حرفم تموم شد فهمیدم چی گفتم . یکدفعه دستم و جلوی دهنم گذاشتم و با چشمای درشت شده نگاش کردم . هیروش که از شنیدن حرفم با تعجب داشت نگام می کرد . با دیدن قیافم ، بلند زد زیر خنده . همون موقع رسیدیم جلوی ماشین . یه دست به پشت گردنش کشید و گفت :
- خوشم میاد نمیذاری حرف تو دلت بمونه
ولی من حواسم دیگه جمع نبود تا بتونم جوابش و بدم . از دیدن ماشینش دهنم باز مونده بود . خیلی خوشگل بود . من حتی اسم ماشینش و هم نمی دونستم . سعی کردم به رو خودم نیارم ولی تابلو بود که خیلی جا خوردم .
سوار ماشین شدم و کمربندم بستم . زیر چمشی نگاش کردم . داشت با خونسردی و مهارت ماشین از بین دوتا ماشین بیرون میاورد .وقتی راه افتاد ، دست به سینه نشستم و با کنایه گفتم :
- بیخود نبود که اینقدر اصرار داشتی که بیای دنبالم وگرنه چه جوری پز ماشینت و بهم میدادی؟
بر خلاف اونچه که فکر می کردم که الان عصبانی میشه و یه حرفی بهم می زنه ، خندید و یه نگاه بهم انداخت و گفت :
- ااا پس فهمیدی ؟ !!! شرمنده ، خیلی سعی کردم متوجه نشی ولی انگار تو با هوش تر از اون چیزی که فکر می کردم هستی .
بعد هم یه نگاه بهم کرد و یه لبخند که بیشتر شبیه پوزخند بود رو لبش نقش بست .
عوضی
از حرصم انقدر دستم و مشت کردم وفشار دادم که ناخونام داشت دستم و اذیت می کرد . ولی فکر دیگه ای به ذهنم نمی رسید که حرصم و خالی کنم .
تا رسیدن به رستوران دیگه صحبتی نکردیم . انقدر فکر درگیر بود و تو دلم داشتم به هیروش بد و بیراه می گفتم که اصلا نفهمیدم کی رسیدیم . با توقف ماشین تازه به خودم اومدم و یه نگاه به دور و اطرافم کردم . جلوی یه رستواران خیلی شیک ماشین و پارک کرده بود .
بدون حرف از ماشین پیاده شدیم و کنار همدیگه رفتیم داخل و با راهنمایی گارسون سر میزی که از قبل رزرو شده بود نشستیم .
یه نگاه به دکوراسیون داخل رستوران انداختم . جای شیک و با کلاسی بود . همون جوری که در حال برسی اطرافم بودم ، چشمام تو چشمای هیروش قفل شد . چشماش برق خاصی داشت .یه جورایی بهم استرس می داد. خوشم نمی یومد اینجوری نگام کنه . چشمام و ریز کردم و گفتم :
- چیه چرا اینجوری نگاه می کنیم ؟
- قیافت با شب عروسی خیلی فرق کرده .
خونسرد گفتم :
- خوب اون شب فرق داشت کلی آرایش کرده بودم . موهای من لخته . ولی اون روز فر کرده بودم .
تکیه داد به صندلی و دست به سینه زل زد به من و گفت :
- من مو فر دوست ندارم . از قیافه الانت بیشتر خوشم میاد ؟ دیگه موهات و فر نکن
جانم ؟ به این چه ربطی داره ؟
واسه این که حالش و بگیرم ، چونم و گذاشتم رو دستم و مثل خودش خونسرد گفتم :
- من موی فر دوست دارم . واسم تازگی داره . تازه تو نباید خوشت بیاد . اونی که باید خوشش بیاد ، میاد .
با جدیت نگام کرد و گفت :
- کی ؟ کی باید خوشش بیاد ؟
ابرویی بالا انداختم و جواب ندادم . همون موقع گارسون منو رو آورد و داد دستمون . هیروش منتظر بود تا من انتخاب کنم . منم سلطانی سفارش دادم ولی هیروش چند مدل غذا و دسر و پیش غذا سفارش داد . بعد از این که گارسون رفت گفتم :
- چه خبره این همه غذا ؟ ما فقط دو نفریم .
نگام کرد و گفت :
- کم غر غر کن . از وقتی سوار ماشین شدیم تا الان داری غر میزنی .
با اخم نگاش کردم تا اومدم جوابش و بدم ، گفت :
- دوست پسر داری ؟
حرف تو دهنم موند . چشمام گرد شد . این چه سوالیه میپرسه ؟ چه زود پسر خاله شد ؟
یه لبخند محو زد و گفت :
- می دونستی وقتی تعجب می کنی قیافت خیلی بامزه میشه . مخصوصا چشمات . چشمات خیلی خوشگل میشه
دیگه داشت زیادی پرو میشد . با حرص نفسم و بیرون دادم و گفتم :
- ببینم من و آوردی اینجا بهم ناهار بدی بخورم یا مسخرم کنی ؟
جدی گفت :
- من مسخرت نکردم . نظرم و گفتم . سوالم جواب نداشت ؟
نباید میذاشتم فکر کنه میتونه من و عصبی کنه . منم باید مثل خودش می شدم . تکیه دادم به صندلی و آروم گفتم :
- دلیلی نمی بینم جوابت و بدم . این موضوع به خودم ربط داره .
بعد یهو یاد موبایلم افتادم و گفتم :
- میشه موبایل من و بدی ؟
ابروهاش و بالا انداخت و گفت :
- نه . بعد از غذا .
دستم و گذاشتم رو میز و خم شدم سمتش و گفتم :
- وای به حالت اگه بازم بازی در بیاری .
چشماش شیطون شد و گفت :
- اگه بازی در بیارم چیکار می کنی مثال ؟
عصبانی کیفم و از رو میز برداشتم و صندلیم و عقب دادم . تا اومدم بلند شم . صدای جدیش تو گوشم پیچید :
- بشین مانوش .
انقدر صداش جدی بود که بر خلاف میلم نتونستم مخلافت کنم . نگاهش یه جور جذبه و غرور خاصی داشت . کلا این بشر سر تا پا غرور بود .
ناخودآگاه ابروهام تو هم گره خورد . به چه حقی با من اینجوری حرف می زد ؟ به چه حقی به من دستور می داد . با عصبانیت گفتم :
- این چه طرز حرف زدنه ؟ واسه چی سرم من داد می زنی ؟
یه نفس عمیق کشید و بعد از چند لحظه با لحن آرومی گفت :
- خیلی حساس و زودرنجی مانوش .
- من حساس نیستم تو بلد نیستی با یه خانم چه جوری صحبت کنی .
چشمکی زد و همون جوری که داشت با موبایلش رو میز بازی می کرد گفت :
- شاید . خوب تو یادم بده چه جوری با یه خانم صحبت کنم .
پوزخندی زدم و گفتم :
- این وظیفه رو محول میکنم به دوست دخترای رنگارنگت
دوباره چشماش شیطون شد و گفت :
- حالا از کجا میدونی من دوست دختر دارم؟؟
یاد بالیی که دامون سرم آورد ،افتادم . تلخ شدم و با کنایه گفتم :
- یه درصد فکر کن نداشته باشی . همتون مثل همید .
همون موقع گارسون غذا رو آورد . میز پر از غذا شد .
اهل سوپ و این چیزا نبودم . بی توجه به اون آروم شروع کردم به خوردن .
اشاره به غذاهای رو میز کرد و گفت :
- فقط کباب نخور . از این غذا ها هم بخور . این رستوران غذاش حرف نداره .
یه نگاه به میز کردم و بعد بی میل گفتم :
- نه ، ممنون . من ماهی و جوجه دوست ندارم ولی باقالی پلو دوست دارم . ممنون
با تعجب نگام کرد و گفت :
- راست میگی؟!! من عاشق ماهی و جوجه کبابم.
یه نگاه به ماهی کردم . ناخودآگاه صورتم جمع شد و گفتم :
- آره . خیلی بو میده . دوست ندارم . جوجه کبایم که انقدر خشکه که با مشت و لگد از گلوی آدم پایین میره .
یکدفعه زد زیر خنده . همون جور که می خندید گفت :
- جالبه . پس تو چی دوست داری ؟
- من آدم بد غذایی نیستم .
بعد یه تیکه کباب جدا کردم گرفتم جلوی صورتش و گفتم :
در ضمن من عاشق کبابم . اون هم همه مدلش .
بعد یهو یاد موبایلم افتادم و پرسیدم :
- موبایل من چه جوری دست تو افتاد ؟
همون جوری که داشت سوپ می خورد ، گفت :
- شب عروسی روی میز جا گذاشتی و رفتی
با تعجب گفتم :
- پس چرا همون شب بهم پس ندادی ؟
- گفتم شاید واست مهم نیست . چون نه سراغش و گرفتی نه زنگی بهش زدی تا ببینی کجاست .
- اوال من اون شب سرم شلوغ بود و آخر شب یادم افتاد که دیر بود . دوما حالا اگه من سراغش و نگیرم ، تو نباید چیزی که مال منه رو بهم پس بدی ؟!!!
خندید و دستش و گذاشت زیر چونش و با چشمای خندون نگام کرد و گفت :
- اصلا دوست نداشتم اون شب بهت پس بدم . دوستم نداشتم بدونی موبایلت دست من جا مونده . واسه همین دادم یکی از بچه ها جوابت و بده .
با بهت گفتم :
- چرا ؟!!!
- فکر کن مردم آزاری . حرفیه ؟
چقدر این بشر رو داشت . با حرص گفتم :
- تو واقعا دیوانه ای .
چشمکی زد و گفت :
- این گونه خواستیم
با این که عصبانی بودم ولی خندم گرفت. گفتم :
- تو واقعا اینقدر بیکاری که میشینی سریال میبینی ، تازه تکه کلام هاش رو هم یاد میگیری؟
خندید و گفت :
- نه، هلیا دوست داره . اون میبینه . به همین خاطر منم مجبوری بعضی قسمتهاش و می بینم
اسم هلیا که اومد یاد دامون افتادم . اونم از سریال های ترک بدش میومد و همیشه سر این موضوع سر به سرم میذاشت . دوباره یادش باعث شد بغض گلوم و بگیره و غذا تو گلوم گیر کنه .
لقمه ام رو با یه لیوان نوشابه ، به زور خوردم . دیگه میلی به غذا نداشتم . خدا لعنتت کنه دامون . گند زدی به زندگی من . خدایا کی میشه که دیگه حتی ذره ای از یادش هم ، توی ذهنم باقی نمونه .
با صدای هیروش نگاهم و از لیوان توی دستم گرفتم و به هیروش دوختم .
- اگه دوباره جوش نمیاری دوست دارم یکم از خودت بگی .
دلم خیلی گرفته بود . نگاه ناراحتم و از هیروش گرفتم و سرم انداختم پایین و گفتم :
- چی می خوای بدونی ؟
- هر چیزی که دوست داری بگو
82- سلامه . البته آخراشم . دوماه دیگه میرم تو 22 . سال سوم رشته معماریم . رشته ام و دوست دارم ولی یکی از بزرگترین فانتزیای زندگیم همیشه این بوده که توی یه رشته هنری درس بخونم . عکاسی ، موسیقی ، گرافیک . نمیدونم . یه چیزی تو همین حدود رشته ها . ولی نشد .
مامان بابا من و تو انتخاب رشته آزاد گذاشتن ولی من میدونستم ته دلشون دوست داشتن رشته ام یه عنوان مهندسی داشته باشه . الان هم ناراضی نیستم .
دیگه چـــــــــی بگم ؟ ؟؟؟ آهــــــــان . از 7 سالگی سنتور میزنم . یه خواهر کوچیکتر از خودمم دارم . مرصا . دیگه همین .
سرم و بالا آوردم و نگاش کردم . داشت با دقت نگام می کرد . نگاهش خیلی خاص بود . احساس می کردم میتونه فکرم و خیلی راحت بخونه . نگاهش و دوست نداشتم . زیر نگاهش احساس ضعیف بودن می کردم . خدایا من پیش این پسر چیکار میکنم . واسه چی دارم همه زندگیم و واسش می گم ؟ این برادر همون دختریه که زندگی من و ازم گرفت .
دستاش و گذاشت رو میز و خم شد رو میز و آروم گفت :
- تو نمی خوای چیزی از من بدونی ؟
شونه ای بالا انداختم و محکم گفتم :
- نه
جا خورد . خودم هم از نه قاطع و بی توضیح ام جا خوردم . ولی اهمیتی ندادم .
سکوت بدی بینمون به وجود اومد که من و اذیت می کرد . واسه امروز بس بود دیگه . یه نگاه به ساعت کردم و بعد بدون این که سرم و بلند کنم گفتم :