یه تنها . یه عاشق
یه فانوس شکسته
یه مرداب تو پاییز
یه صحرا خاک خسته
نمیخوام بمونم
برام دنیا سیاهه
حظورم غریبه
غرورم بی پناهه
شب عشق . شب درد
شب تنهایی مرد
شب بغض . شب ***
شب سربی . شب سرد
شب خاموش بی روزن
شب مرگ هم آوایی
شب سنگی . شب سربی
شب آوار تنهایی
شبی که لحظه های بی تو بودن
نفسگیره . سیاهه . بی عبوره
سکوتم آخرین فریاد عشقه
خیالت آخرین سنگ صبوره
هنوزم بغض بارونی چشمات
میتونه واسه دلتنگیم بباره
تو این پاییز سنگی . دست سردت
رو زخم بی کسیم مرهم بذاره
یه تنها . یه عاشق
یه فانوس شکسته
یه مرداب تو پاییز
یه صحرا خاک خسته
نمیخوام بمونم
برام دنیا سیاهه
حظورم غریبه
غرورم بی پناهه
شب عشق . شب درد
شب تنهایی مرد
شب بغض . شب ***
شب سربی . شب سرد
شب عشق . شب درد
شب تنهایی مرد
شب بغض . شب ***
شب سربی . شب سرد
پاییز چه زیباست
مهتاب زده تاج سر کاج
پاشویه پر از برگ خزان دیده ی زرد است
بر زیر لب هره کشیدند خدایان
یک سایه باریک
هشتی شده تاریک
رنگ از رخ مهتاب پریده
بر گونه ی ماه ابر اگر پنجه کشیده
دامان خودش نیز دریده
آرام دود باد درون رگ نودان
با شور زند نی لبک آرام
تا سرو دلاران برقصد
پر شور
پر ناز بخواند
شبگیر سردار
هر برگ که از شاخه جدا گشته به فکر است
تا
روی زمین بوسه زند بر لب برگی
هر برگ که در روی زمین است
تا باز کند ناز و دود گوشه دنجی
آنگاه بپیچند
لب را به لب هم
آنگاه بسایند
تن را به تن هم
آنگاه بمیرند
تا باز پس از مرگ
آرام نگیرند
جاوید بمانند
سر باز برون از بغل
باغچه آرند
آواز بخوانند
پاییز چه زیباست
پاییز دو چشم تو چه زیباست
سرمست لب پنجره خاموش نشستم
هرچند تو در خانه من نیستی امشب
من دیده به چشمان تو بستم
هر عکس تو از یک طرفی خیره برویم
این گوید
هیچ
آن گوید
برخیز و
بیا زود بسویم
من گویم
نیلوفر کم رنگ لبت را
با شعر بگویم با بوسه بشویم
ای کاش
ای کاش
آن عکس تو از قاب درآید
همچون صدف از آب برآید
ای کاش
جان گیری و بر نقش و گل بوته ی قالی بنشینی
آنگاه بتو پیرهن از شوق بدری
از شور
بلرزی
دیوانه همه شوق همه شور
بیگانه پریشیده همه قهر
همه نور
بر بستر من نقش شود پیکر گرمت
آنگاه زنم پرده به یکسو
گویم که
من اینجا به لب پنجره بودم
گویی که
نه ... آنجا
آرام بگیریم
از عشق بمیریم
آنگاه باییز
هر برگ که از شاخه ی جانم به کف باد روان است
هر سال که از عمر من آید به سر انجام
ببینم که به پاییز دو چشم تو هر آن برگ
هر درد
هر شور
هر شعر
از قلب من خسته جدا شد
باد هوس ات برد
آتش زد و خاکستر آن را به هوا ریخت
من ، هیچ نگفتم
جز آنکه
سرودم
پاییز دو چشم تو چه زیباست
پاییز چه زیباست
مهتاب زده تاج سر کاج
پاشویه پر از برگ خزان دیده زرد است
آن دختر همسایه لب نرده ایوان
می خواند با ناله ی جانسوز
خیزید و خز آرید که هنگام خزان است
هر برگ که از شاخه جدا گشته به فکر است
تا روی زمین بوسه زند بر لب برگی
هر برگ که در روی زمین است ، به فکر است
تا باز کند ناز و دود گوشه ی دنجی
آنگاه بپیچند ، لب را به لب هم
آنگاه بسایند تن را به تن هم
آنگاه بمیرند
تا باز پس از مرگ ، آرام نگیرند
جاوید بمانند
سر باز برون
از بغل باغچه آرند
آواز بخوانند
پاییز چه زیباست
من نیز بخوانم
پاییز دو چشم تو چه زیباست
چه زیباست
از سرگیجه ی باد
از پراکندگی باغ در برگ شروع شد
از پاشیدگی آسمان در ابر
مثل کسی که مهم نیست
برگهای افتاده را بر می دارد
می چسباند به خودش
نام دیگر باران را صدا می زند
مثل کسی که مهم نیست
یکی دستش را می گیرد
یکی از من دستش را می گیرد ...
نشسته روی نیمکت ها
غلت می زند روی زمین
در جوب ها می افتد
و حالش اصلا" خوب نیست
پاییز
مردیست که دیگر زن نیست
و با چیزی
درمان نمی شود .
دیر زمانی گریستن
و نوازنده های ویلون
در پائیز
قلبم را
از رخوتی یکنواخت و
پریده رنگ
آکنده از خفقان
زخم میزند .
آن دم ،
که ساعت زنگ مینوازد
به خاطر می آورم
روزهای رفته را
و گریه میکنم .
و من هم
می روم !
در باد بدی که
با خود می بردم
به این سو و آن سو
به سان
برگ های خشکیده .
دوباره پاییز
اما نه ((فصل خزان)) زرد!
دوباره پاییز
اما نه فصل اندوه و درد!
دوباره پاییز
فصل زیبای سادگی
دوباره پاییز، موسم شدید دلدادگی . . .
پاییز هیچ حرف تازه ای برای گفتن ندارد
با این همه
از منبر بلند باد
بالا که میرود
درخت ها چه زود به گریه می افتند !
نـشـــانی ام را می خـواســـتـی ؟
هــمـان مـحـلــه ی قـدیـمی پـائـیـز !
مـنتـظرم هـــنـوز ...
اما زرد
اما خشــڪـ
گاهی بیـاد می آورم تــو را
زیـر پـا ڪه می مـــانـم ..
پاییز که میشود
پناه میبرم
به خدا
به عشق
و پناه میبرم به تکدرخت حیات خانه تو
تا من گنجشکی شوم
هزار رنگ
هزار امید
روی هزار شاخه درخت خانه تو ...
قدمهای پاییز
بر رخسار زمین می باریدند
در میان برگهای افتاده
خزان من و تو نیز
زمانی شروع شد
که درختان
برگ هایشان را رها کردند
ولب های من
بوسه های تو را
برگها بر سینهی زمین افتادند
و بوسه های من بر نگاه سحر آمیز تو
از من تاتو برگ ریزان پاییز با شاخه هایی شکسته
پراز آرزوهای بر باد رفته
پاييز را دوست دارم چون فصل غم است.
غم را دوست دارم چون گواه دل است.
گواه را دوست دارم چون زندگي را رو به من آموخت.
و اينك تو را دوست دارم بدون آنكه بدانم چرا.
من عاشق پاییزم
بهترین روزای عمرم توی فصل پاییز بودن...
من زاده ی پاییزم و همیشه غمِ پاییز رو داشتم و دارم...
امسال اما پاییز،کمی غم انگیزتره
بارونهاش، کمی سردتر
بادهاش، کمی کوبنده تر
و گریه هام، کمی تنهاتر شده...
شـهــریــور هـــم در حـــال ِ رفــتــن اســت …
قــلــب مـَـــن امــا هـنــوز تــیــر ِ نـبـودـنـش را مــے کـشـد . . .
پاییز برایم فصل نیست!!! هرگاه نیستی...خزان احساسم است!
چمدانش را برداشته
پیراهن تنهاییاش را در آن گذاشته
آمده به این سمت ..
خش ..
خش ..
صدای پای خزان است!
یک نفر
در را به روی پاییز وا کند ..
یک نفر می میرد
یک نفر پشت درِ خانهٔ ما، نامش روز.
فکر له کردن چیزی در ما...
زیر باران که فرو می بارد
باز آرام آرام،
در خیابان
دارد
پا به پای پاییز
چه عجولانه نسیمی ولگرد
می گذارد پا را.
و در این لحظه شب و سرما را
در بغل می گیرد...
نه تابستان با هیچ شهریوری
و نه زمستان با هیچ اسفندی
اندازه پاییز به مذاق خیابان ها
خوش نیامد
پاییز
*مهر* ی دارد
که بر دل هر خیابان می نشیند....
به که گویم که تو منزلگه چشمان منی
به که گویم که تو گرمای دستان منی
گرچه پاییز نشد همدم و همسایه من
به که گویم که تو باران زمستان منی
مسافری رسیده از راه
با کولهباری از باران و دلتنگی
و طنین آرام گامهایش
پیچیده در کوچههای شهر.
صدایی میآید این حوالی؛
صدای قدمهای پاییزدر راه است
برگ های پاییزی
سرشار از شــــــــــــــــعور درخت اند
سر شار از مهـــــــــــر و عشــق
سر شار از درد و رنج
و.......
وتنها پاییز زیبــــــــای من است
كه خاطرات سه فصل را بر دوش می كشد
ای رهگــــــــــــــذر!
آرام قدم بگـــــــذار .......
برچهره ی تكیده ی آنهــــــــــــــا!
این برگ ها حرمت دارند.
درد پاییـــــــــــــــــــــ ـز ....
درد دانستن است.
وقتی چیزی از او دانســـــــــــتی
درس گرفتن از آن را فراموش نكن
شـهــریــور هـــم در حـــال ِ رفــتــن اســت …
قــلــب مـَـــن امــا هـنــوز تــیــر ِ نـبـودـنـش را مــے کـشـد . . .
پاییز برایم فصل نیست!!! هرگاه نیستی...خزان احساسم است!
چمدانش را برداشته
پیراهن تنهاییاش را در آن گذاشته
آمده به این سمت ..
خش ..
خش ..
صدای پای خزان است!
یک نفر
در را به روی پاییز وا کند ..
یک نفر می میرد
یک نفر پشت درِ خانهٔ ما، نامش روز.
فکر له کردن چیزی در ما...
زیر باران که فرو می بارد
باز آرام آرام،
در خیابان
دارد
پا به پای پاییز
چه عجولانه نسیمی ولگرد
می گذارد پا را.
و در این لحظه شب و سرما را
در بغل می گیرد...
نه تابستان با هیچ شهریوری
و نه زمستان با هیچ اسفندی
اندازه پاییز به مذاق خیابان ها
خوش نیامد
پاییز
*مهر* ی دارد
که بر دل هر خیابان می نشیند....
به که گویم که تو منزلگه چشمان منی
به که گویم که تو گرمای دستان منی
گرچه پاییز نشد همدم و همسایه من
به که گویم که تو باران زمستان منی
مسافری رسیده از راه
با کولهباری از باران و دلتنگی
و طنین آرام گامهایش
پیچیده در کوچههای شهر.
صدایی میآید این حوالی؛
صدای قدمهای پاییزدر راه است
برگ های پاییزی
سرشار از شــــــــــــــــعور درخت اند
سر شار از مهـــــــــــر و عشــق
سر شار از درد و رنج
و.......
وتنها پاییز زیبــــــــای من است
كه خاطرات سه فصل را بر دوش می كشد
ای رهگــــــــــــــذر!
آرام قدم بگـــــــذار .......
برچهره ی تكیده ی آنهــــــــــــــا!
این برگ ها حرمت دارند.
درد پاییـــــــــــــــــــــ ـز ....
درد دانستن است.
وقتی چیزی از او دانســـــــــــتی
درس گرفتن از آن را فراموش نكن