~ پایــــِــــز ~/~Atumn~ - نسخهی قابل چاپ +- انجمن های تخصصی فلش خور (http://www.flashkhor.com/forum) +-- انجمن: علم، فرهنگ، هنر (http://www.flashkhor.com/forum/forumdisplay.php?fid=40) +--- انجمن: ادبیات (http://www.flashkhor.com/forum/forumdisplay.php?fid=39) +---- انجمن: عاشقانه ها (http://www.flashkhor.com/forum/forumdisplay.php?fid=58) +---- موضوع: ~ پایــــِــــز ~/~Atumn~ (/showthread.php?tid=245680) |
~ پایــــِــــز ~/~Atumn~ - sober - 23-09-2015 حواست هست؟♪ شهـــــریور است ...♪ کم کم فکر باد و باران باش ! ♪ شاید کسی تمـام گریه هایش را♪ برای پاییـــــــــز گذاشته باشد .......♪ به خیابان میآید با من قدم میزند و من قهوه را تلختر مینوشم پاییز به بستر من میآید در یک عصر خرفت و من احساس میکنم پاییز ابرها را به من نزدیکتر میکند. دارد پاييـــــــــــز ميرسد برگـــــم پُــــر از اضطــراب افتــادن ... پاییز یعنی با تمام وجودت روی برگها دراز کشیدن پاییز یعنی وقتی روی برگها دراز کشیدی صدای خش خششون تا آخر عمر توی حافظه ات باقی موندن پاییز یعنی یاد خط خطی تخته سیاه تازه رنگ شده مدرسه با گچ سفید افتادن پاییز یعنی زیر بارونی که تمام صورتتو خیس می کنه ایستادن پاییز یعنی بوی خالص خاک تازه خیس خورده رو نفس کشیدن پاییز یعنی از پشت شیشه بارون زده به جاده نگاه کردن برگ پاییــــــــزی راهی ندارد جز ســـــقوط ! ... وقتی میداند درخت برگ تازه ای را در سر دارد ......... من هنوز ایمان نیاورده ام به یکباره رفتنت!! به نبودنت... و نداشتن زلال ترین تصویری که هر روز در قاب چشمانم انعکاس می یافت! روزها پرشتاب میگذزند تا تو را در من خاطره کنند. خاطره ای غبار آلود و کهنه اما تو در من هر بار تولد تازه می یابی!! و من با خیال جوانی ات به پایت عاشقانه پیر میشوم هرشب تصویر آخرین لبخندت را تجسم میکنم و به روزهایی که تمام لحظاتم از تو لبریز بود و مالامال!! به روزهایی که سرشار از عطر لبخند و زندگی بودی... چگونه باور کنم که تنهایی تمام سهم من از زندگی است؟!!! راستی آیا بعد از تو هم تقویم ها ورق خواهند خورد؟! فصل ها دوباره مرور خواهند شد؟ آیا بهار باز هم در این حوالی روی آمدن دارد؟ تو بگو چه کنم با این همه خاطره؟ با این همه نماد و نشانه که بودنت را برایم به یادگار گذاشته است؟ روزهاست که رفته ای، و هنوز عطر وگرمی پیراهنت در سردی آغوش دردبارم آشیانه دارد! و هرم نگاه پر عاطفه ات در تک تک ذرات پیکرم جا مانده است.. چگونه باور کنم که نبودنت همیشگی است و دیگر نمی آیی؟ وقتیکه بی اختیار هنوز هم برای به سلامت باز گشتنت، دعای مسافر می خوانم؟!!! تو بگو چه کنم با لحظاتی که هر روز غرق دلتنگی ات می شوند؟ با برق چشمان مشتاقی که از پشت پلک پنجره به راه آمدنت خشکیده است؟ دریغا....که چه زود فصل وصل مان خزان شد...!! در بهاری که اکنون بی تو..پاییز تر از پاییز است....!! تنهایی .. نامِ دیگر پاییز است ، هرچه عمیقتر ، برگریزانِ خاطرههات بیشتر .. در راه پائیز قدم بر مى دارم، پس از گذشتن از كوچه پس كوچه هاى تابستان ، پائیز را از دور مى بینم. چند قدم بیشتر نمانده به زنده شدن خاطراتى از رنگ خزان وقت خریدن لباس های پاییزی دقت کنید؛ لباس هایی با جیب های بزرگ به اندازه دو دست... شاید همین پاییز عاشق شدید...!!! خراب از باد پائيز خمارانگيز تهرانم خمار آن بهار شوخ و شهر آشوب شمرانم خدايا خاطرات سرکش يک عمر شيدايي گرفته در دماغي خسته چون خوابي پريشانم خيال رفتگان شب تا سحر در جانم آويزد خدايا اين شبآويزان چه ميخواهند از جانم پريشان يادگاريهاي بر بادند و ميپيچند به گلزار خزان عمر چون رگبار بارانم خزان هم با سرود برگ ريزان عالمي دارد چه جاي من که از سردي و خاموشي ز مستانم سه تار مطرب شوقم گسسته سيم جانسوزم شبان وادي عشقم شکسته ناي نالانم نه جامي کو دمد در آتش افسرده جان من نه دودي کو برآيد از سر شوريده سامانم شکفته شمع دمسازم چنان خاموش شد کز وي به اشک توبه خوش کردم که ميبارد به دامانم گره شد در گلويم ناله جاي سيم هم خالي که من واخواندن اين پنجهي پيچيده نتوانم کجا يار و دياري ماند از بي مهري ايام که تا آهي برد سوز و گداز من به يارانم سرود آبشار دلکش پس قلعهام در گوش شب پائيز تبريز است در باغ گلستانم گروه کودکان سرگشتهي چرخ و فلک بازي من از بازي اين چرخ فلک سر در گريبانم به مغزم جعبهي شهر فرنگ عمر بيحاصل به چرخ افتاده و گوئي در آفاقست جولانم چه دريايي چه طوفاني که من در پيچ و تاب آن به زورقهاي صاحب کشتهي سرگشته ميمانم ازين شورم که امشب زد به سر آشفته و سنگين چه ميگويم نميفهمم چه ميخواهم نميدانم به اشک من گل و گلزار شعر فارسي خندان من شوريده بخت از چشم گريان ابر نيسانم کجا تا گويدم برچين و تا کي گويدم برخيز به خوان اشک چشم و خون دل عمريست مهمانم فلک گو با من اين نامردي و نامردمي بس کن که من سلطان عشق و شهريار شعر ايرانم در برگ ریزان پاییز برگهای زیبا هم بر زمین می افتد ! من به بی اعتباری این دنیا واقف بودم که هر لحظه برای دیدارت فریاد می زدم من یقین دارم آینه فردا به من اولین اخطار را خواهد داد و اولین موی سپیدم را به رخم خواهد کشید و من از آن پس تا ابد از تو خواهم گریخت تا تصویر بهار گونه من در ذهنت محو نشود امروز به دیدارم بیا فردا ای بهار مضاعف برای من زمستان است و مگو من زمستان عمر ترا هرگز باور نخواهم داشت باور داشته باش در برگ ریزان پاییز برگهای زیبا هم بر زمین می افتد باور داشته باش گل یخ میعادی با شکوفه های بهار نخواهد داشت از آن پس من بی تردید از تو خواهم گریخت و تو مرا در هیچ نقطه دنیا از دریا گرفته تا کویر از آسمان گرفته تا زمین نخواهی یافت ازتو خواهم گریخت تا تصویر زیبایی من در ذهنت محو نشود شاخه ها خشک و برگ ها زردند مرغکان آشیان تهی کردند باد پاییز ره به باغ گشود شاخه ها باد را هماوردند آفتابی ز لای ساقه و برگ می فتد بر زمین که همدردند لانه ها لای شاخه ها تنها لا نه ها خسته اند و دلسرد ند کلک هایم چو شاخه های تهی باد ها را به غارت آوردند بچه ها با لباس بارانی در پی برگ های ولگرد ند بچه ها زیر شاخه های درخت تن پاییز را لگد کردند آسمان روی دوش شان ابری برگ ها زیر پای شان زردند دستها شان پیامبران امید که بهاران به لانه بر گردند بازهم پائیز، قلب مرا به یغما برد بازهم پائیز آمد اما اینبار همراهی در کنارم نمی بینم... شاید حتی همراهی برای قدم در میان برگهای بی جان ... هنوز برگها نیز ترانه قدمهای عاشقانه ما را به خاطر دارند.... قدمهای به وسعت دو قلب عاشق ، قدمهایی به همنوازی همه درختان و شاید قدمهایی از کرانه قلب عاشق من بر روی دفتر خاطرات زندگی سردم... آری زمان صبر نمیکند روزی با تو حالا بدون تو از این فصل و کوچه های دلتنگی آن عبور میکنم... اما پائیز نیز به دنبال نوای قدمهایت از قلب من *** کرده است .... عشق را در پائیز باید شناخت ، جان را در همین فصل باید نثار کرد ،شاید عقل را نیز در همین فصل می بایست به حراج گذاشت... پائیز فصل قلب است ، فصل عشق است ، فصل جوانی و فصل خیانت است .... در پائیز بیشتر از همیشه عاشق میشویم ... بیشتر از همیشه خیانت میکنیم و از همیشه بیشتر دوست میداریم.... با مقدمه یا بی مقدمه تنها می گویم پائیز را غنیمت شمارید تا هنوز نرفته است مخوان ای کولی پاییز! سرود سرد غمگینت - در این بغض کبود شام- خروش خستهی آه مرا ماند به تصویر کبود جنگل سبز امید من که میسوزد چنین ناکام مخوان ای کولی پاییز! غریو شیونت ای نوحهخوان دورهگرد کوچههای باغ به سوگ برگریز نابههنگام کدامین سبز امید است؟ در این پاییز- در پاییز ماه و سال- در این پرپر هزاران باغ در این هنگامهی افشاندن پیوندها از بیم تاوان گرانباری ترا پروای بیجای کدامین طرهی بید است؟ مخوان ای کولی پاییز! مگر آداب سوگ و سوگواری را نمیدانی؟ و یا بر جنگل من، - آن برافرازنده قامت، آن امید سبز، که آنسان سوخت ناگاهان درون دوزخ مرداد- میگریی؟ مخوان ای کولی پاییز!... با تو بی چتر ترین لحظه ی باران خوب است. شرجی ِ ناب غزل در شب گیلان خوب است. با تو سرسبزترین باغ جهان خواهم شد. تو که باران بشوی...حال درختان خوب است. گرچه این خانه غمش حسرت فروردین بود تو بمانی...تب و شب گریه ی آبان خوب است. من که ازکنج قفس خواستم آزاد شوم... میله چون پلک تو باشد...غم زندان خوب است. در پرستیدن تو جای پشیمانی نیست. کفر اگر این شده ...گم کردن ایمان خوب است آسمانش را گرفته تنگ در آغوش ابر، با آن پوستین سرد نمناكش . باغ بی برگی ، روز و شب تنهاست، با سكوت پاك غمناكش. ساز او باران ، سرودش باد جامه اش شولای عریانی ست. مهدی اخوان ثالت آنجا درختي دارم برگريز كز شبان ستارهها را ميگريد و از روزان خورشيد را هميشه در پاييز درختي دارم بازم پاییـــــــــــــــــــز اومده فصل عاشقی بارون فصل عشق و شادی و مهر فصل بوی عطــــــــــر بارون فصلی که همیــــــشه داره ابر و باد و نم بارون فصلی که میشه گذر کرد همیشه یه عمــــر تو بارون فصلی که زندگـــــی میده به تن سرد خیابون فصلی که همیشه مياد صـــــدای پاش توی ناودون به چه فصلی و چه حــــالی حالی از صدای بارون حالی از عشــــقی همیشه عشــــــقی که دارم ز بارون... پـایـیــز رفـتــه هــای مـرا آورد بـه یــاد غمـهــای جـانفــزای مـرا آورد به یاد مرگ بهار و سبـزه و گل ، مرگ خرمی مـــرگ امــیــدهای مــرا آورد به یاد آن بـرگ كــز تــن شــــاخـی شــود جـدا یــار ز مـــن جــدای مرا آورد به یاد گلهـای بیـوفـا كـه از ایـن بـاغ رفـتـه اند دلــدار بیــــوفــــای مــرا آورد به یاد كوهی كه زیـر خیـمـه ابـر آرمـیده است غـمـهــای دیـــرپای مــرا آورد به یاد هـوهـوی تـلخ بــاد و هـیـاهـوی نـاودان زاری و هـای هـای مــرا آورد به یاد پاییز پیر زرد رخ این فصل غم پرست غمهــا ، گذشته های مــرا آورد به یاد پاییز جان ! چه شوم ، چه وحشتناک آنک ، بر آن چنار جوان ، آنک خالی فتاده لانه ی آن لک لک او رفت و رفت غلغل غلیانش پوشیده ، پاک ، پیکر عریانش سر زی سپهر کردن غمگینش تن با وقار شستن شیرینش پاییز جان ! چه شوم ، چه وحشتناک رفتند مرغکان طلایی بال از سردی و سکوت سیه خستند وز بید و کاج و سرو نظر بستند رفتند سوی نخل ، سوی گرمی و آن نغمه های پاک و بلورین رفت پاییز جان ! چه شوم ، چه وحشتناک اینک ، بر این کناره ی دشت ، اینک این کوره راه ساکت بی رهرو آنک ، بر آن کمرکش کوه ، آنک آن کوچه باغ خلوت و خاموشت از یاد روزگار فراموشت پاییز جان ! چه سرد ، چه درد آلود چون من تو نیز تنها ماندستی ای فصل فصلهای نگارینم سرد سکوت خود را بسراییم پاییزم ! ای قناری غمگینم در اقلیم پاییز آن بلوط کهن آنجا بنگر نیم پاییزی و نیمیش بهار مثل این است که جادوی خزان تا کمرگاهش با زحمت رفته ست و از آنجا دیگر نتوانسته بالا برود سلام به پائيز به فصل رنگارنگ شدن برگ درختان به فصل نسيم خنك پاييز يك شعر است يك شعر بيمانند زيباتر و بهتر از آنچه ميخوانند پاييز، تصويري رؤيايي و زيباست مانند افسون است مانند يك رؤياست سحر نگاه او جادوي ايام است افسونگر شهر است با اينكه آرام است او ورد ميخواند در باغهاي زرد ميآيد از سمتش موج هواي سرد با برگ ميرقصد با باد ميخندد در بازياش با برگ او چشم ميبندد تا ميشود پنهان برگ از نگاه او، پاييز ميگردد دنبال او، هر سو هرچند در بازي هر سال، بازندهست بسيار خوشحال است روي لبش خندهست من دوست ميدارم آوازهايش را هنگام تنهايي لحن صدايش را مانند يك كودك خوب و دل انگيز است يا بهتر از اينها «پاييز، پاييز است!» برگ های پاییزی سرشار از شعور ِ درخت اند و خاطرات ِ سه فصل را بر دوش می کشند آرام قدم بگذار …. بر چهره ی تکیده ی آن ها این برگها حُرمت دارند.. درد ِ پاییز ،درد ِ ” دانستن ” است غروب جمعه پائیز می آید... هزاران برگ پائیزی... لباس زرد خود بر تن ... به زیر گامهای عابر خسته خزان و خشکی خود را به نجوی باز می گویند غروب جمعه پائیز و چشمانی که تا باریدنش تنها به قدر یک بهانه, فاصله باقیست یکی آمد کلید قفل لبهای مرا, آهسته بردارد ولی من این سکوتم آخرین سرمایه ام را با کسی قسمت نخواهم کرد به تنهایی قسم دلتنگ دلتنگم میان آسمان دلگرفته, با دل تنگم فقط یک پنجره راه است غروب و جمعه و پائیز!!! عجب ترکیب دلتنگی! ولی من خسته ام از حس تنهایی مرا با غم حسابی نیست مرا با غصه کاری نیست دلم میخواد از فردا رها سازم خودم را از غم و دلتنگی و تشویش من از شنبه خودم را دوست خواهم داشت و از یکشنبه با مردم, قراری تازه خواهم داشت دوشنبه با خدا, من عهد می بندم برایش بنده ای باشم همانجوری که می خواهد سه شنبه مهربانی, هدیه خواهم داد و می بخشم تمام آن کسانی را که من را, سخت آزردند و در چارشنبه این هفته زیبا, که می آید خدا را بر تمام داده هایش شکر خواهم گفت و در پنجشنبه از دنیا و هر چیزی که دارم , شاد خواهم شد با رضایت زنده خواهم بود با سخاوت, مهر خواهم داد با سعادت, بهره خواهم برد ولی این لحظه را, امروز را, چه باید کرد؟ کاش می شد از همین امروز من دنیای خود را تازه می کردم که می دانم ردای حزن را من بر غروب جمعه پائیز, پوشاندم که باید من رها سازم ز خود, این باور تاریک خود را کنون باید همین امروز این لحظه در غروب جمعه پائیز, برخیزم و دنیای خودم آنگونه ای سازم که می خواهم که در دنیای من, جز من, کسی را قدرت تغییر کاری نیست توانستن, چه حس ناب و زیبایی سلام ای باور روحی ز جنس روح یکتا خالق پاک خداوندی سلام ای خالق دنیای من, ای من تبسم قفل لبهای مرا بگشود و اینک آن بهانه، تا ببارد چشم نمناکم و می بارد به روی این دل روشن کنون یک پنجره تا آسمان باز است تن عریان کوچه, همچنان خشک است هزاران برگ پائیزی, به خشکی گوشه دیوار می لغزند هزاران شکر, انسانم نه برگی خشک, در دستان باد سرد پائیزی غروب جمعه پائیز و امیدم به فردایی که می آید... همه جا پاییز است شاخه ها خشک و خموش برگها اماده کوله هاشان بر دوش تا که پرواز کنند همره باد جنوب بید ها میلرزند از صدای اذر و زمین میپوشد رختی از شاخه و برک ابها یخ کردند در سراشیبی رود و صدای طبش قلب درخت کم کمک میاید ابر ها در راهند تا به مهمانی تندر ایند همه جه بوی وداع و رفتن عطر میافشاند ولی از سوز هوا بوی ان بیدا نیست دسته دسته زاغند راهی باغ نجیب باغ بیچاره سرد باغ تنها و غریب ای خدا کاش دلم غرق یک نور شود یا که پاییز زمن اندکی دور شود کاش طوفان بلا برگ و بارم نکند زاغ بد طینت زشت سر به بامم نزند من در این بادیه تنها ماندم کاش در بزم شب راهزنان حرفی از من نشود فرصتم کوتاه است کاش تا فصل بهار باد سرد بد خو برگی از من نکند من هنوز استادم در بر بیدو چنار ای خدا حافظ باش این نهال سپیدار هـــزار فـصــل دفــتـر شـعـرم به رنگ پاییز است و ســـوز بـــاد جـــدایـــی در آن غــزلـریز است هنــوز بــوی تـــو دارد هـــوای شــعــر و غـــزل خوشـا که شعـر تو هـمـچون شکـوفه نوخیز است خوش است خاطرات بهار و خوش است یاد نگار ولــی نــوای شـعـر خـزان چقـدر غم انگـیز است بـه خـاک پـاک تو, این بخت, سپـرده دانه ی دل دوبــاره منتــظر «هـا! ... جــوانه! ... برخیز!» است اگرچــه بخــت, با تبــرش زد هـزار ضـربه به دل هنــوز بـا دل مــن دشــمنی ز کـیــنه لبـریز است ببـــار ابـــر مـحـــبت بــه دل کـــه ســوز خــزان شـراره ای زده بــر مــن کـه شـعـله اش تیـز است بـهــــار مـــن! بــپــذیــرم بــه شــعـر پـایـیــزی غــزل غـــزل بــه فــدایت اگـرچــه ناچـیز است دنیا مثل پاییزه هم قشنگه هم غم انگیزه قشنگیش به خاطر تو و غم انگیزیش به خاطر دوری تو . . . RE: ~ پایــــِــــز ~/~Atumn~ - sober - 26-09-2015 آدمهای دیار من، پاییز را دوست دارند پاییز، زمستانی است که تب کرده! تابستانی است؛ که لرز کرده! بغضی است که رسوب کرده! حرفی است که رسوب کرده! من، سکوت رسوب کرده در تب و لرز پاییز را حس میکنم! پاییز، عروس تمام فصل های من است. یادم باشد؛ پاییز که رسید؛ له نکنم، برگهایی را که روزی هزاران بار نفس ارزانی ام می کردند...! پاییز ای فصل برگ ریز. و ای آبان تو ای ماه جدایی غمی دارم به دل, از تو گلایه کجا بردی آفتاب را؟ من به سایه آهای ای ماه زرده بی طرفدار مرا در خود رها کن رها کن دست بردار... تورا سری است با من یا جانان ای ماه غمگین؟ که جانان از تو و من زو, اینگونه رنگین که او تنها و من بی او هوا اینگونه سنگین... دستانت را به من بسپار... خودت را بپوشان... و چتر را فقط برای خودت بیاور... در خزان بغضهایم همراهی ام کن... پا به پای هم... تا به امروز تو همه لب بودی و من همه گوش... بگذار عکس عمل کنیم،ببینیم چه روی میدهد؟!!! آمدی پاییزم آمدی میدانی چقدر منتظرت بودم میدانی چه روزها برات نوشتم و تو نبودی من با برگهایت غزل سرودم به یاد بارانهایت خیس شدم من با تو بودم وحال به تو سلام میکنم سلام پاییزم پاییز غریبی است می دانم مهرش زودگذر و انتظار آبانش، امتداد دلتنگی ها این را فقط به تو می گویم که نمی نویسی، که مبهوتی و مانده ای که چه می شود پاییز امسال را نه بارانی، نه بادی، نه برگ ریزان خاطره ای بذر آدمیت در زمین بایر زندگی خفته و غبار عداوت و خشم، آکنده در هوای تنفس کجاست آبی عشق؟ اکسیژن آرامش، کفش های امن زندگی؟ در رستاخیز ابرهای عقیم و حرارت تابستانی که جا مانده در خشکی قلم های شکسته چه می توان نوشت؟ پاییز غریبی است می دانم و هر شب اخبار هواشناسی را مرور می کنم شاید صدای پایی، تولد آبی، آوای نمناکی نمی نویسم و نمی نویسی نگرانی شعله های احساس را در شرم حرارت چای و غروب زمستانی که پاییزش اعدام عاطفه است که پاییزش گم شده است که پاییزش جنازه ای است بر تابوت روزمرگی های دل آزار دفن نمی کنم این پیکر غم آلود را شاید هنوز امیدی هست به رقص پرده های گلدار پشت شیشه های ترک خورده ی عشق در سمفونی بغض و اشک شاید کسی بیاید به احیای شب های شور به تماشای شوق روز به میهمانی مهتاب و سکوت و میزبانی آغوش امن شعر پاییز غریبی است می دانم و این را فقط به تو می گویم که نمی نویسی و نمی نویسم شاید هواشناسی، امشب . پاییز ای مسافر خاک الود دردامنت چه چیز نهان داری؟ جز برگ های مرده و خشکیده دیگر چه ثروتی به جهان داری؟ جز غم چه میدهد به دل شاعر سنگین غروب تیره و خاموشت؟ جز سردی و ملال چه می بخشد بر جان دردمند من اغوشت؟ فصل پاییزی من که میرسه فصل اندوه سفر سر میرسه تو سکوت خسته باور من سایه ام فکر جدایی میکنه شاخه سرد وجودم نمیخواد رگ بیداری لحظه هام باشه من درختی خشک وبی برگم که باد،لاشه ی برگهایم را که در زیر شلاق باران مرده اند به گورستان پاییز می برد…! ای پرنده برایت پناهی ندارم این دگر دست من نیست گناهی ندارم! برگهایم همه مردند شاخه هایم همه خشکید خودت دیدی که این طوفان ظالم با برگهایم چه کرد حتی آشیان تورا هم ویران کرد من درختی خشک وبی برگم که هر لحظه در انتظار مرگم دگر کاری از من برنمی آید به جزاینکه اشکی بریزم برایت. باغبان صدای گریه هایم را شنید آمد وبر تنم دستی کشید گفت که: ((چقدر فرسوده شدی!..)) ای پرنده گناهی ندارم برایت پناهی ندارم… پاییز برگ ریز غم انگیز آه خیز... پاییز میرسد که مرا مبتلا کند با رنگهای تازه مرا آشنا کند پاییز میرسد که همانند سال پیش خود را دوباره در دل قالیچه جا کند او میرسد که از پس نه ماه انتظار راز درخت باغچه را برملا کند پاییز تنها فصلیه که از همون اولین روزش خودشو نشون می ده! کاش همه انسانها مثل پاییز باشن تا از همون روز اول رنگ و روی اصلیشون رو نشون بدن این هوا ، هوای دلگیریست ، فصل قلبم پاییزیست! آسمان قلبم ابری است ، دلم گرفته ، این چه دردیست ؟ پاییــــــز ... هم پر برگ هم پر از رنگ هم پر از باران هم پر از بوی خاک هم پر از خنکای صبحگاهی .. .... دیگر چه میخواهم از تــو !! دستانت را به من بسپار... خودت را بپوشان... و چتر را فقط برای خودت بیاور... در خزان بغضهایم همراهی ام کن... پا به پای هم... تا به امروز تو همه لب بودی و من همه گوش... بگذار عکس عمل کنیم،ببینیم چه روی میدهد؟!!! رد پای عطر پاییز را میگیرم کوچه به کوچه رویا به رویا در انتهای کوچه باغ به جای خالیت میرسم … چه سخت است حضور عطر تو میان برگ های پاییز زده ! حرف تازه ای ندارم … فقط خزان در راه است … کلاه بگذار سر خاطراتی که یخ زده اند ، شاید یادت بیافتد جیب هایت را وقتی دست هایم مهمانشان بودند … RE: ~ پایــــِــــز ~/~Atumn~ - sober - 30-09-2015 یه تنها . یه عاشق
یه فانوس شکسته
یه مرداب تو پاییز
یه صحرا خاک خسته
نمیخوام بمونم
برام دنیا سیاهه
حظورم غریبه
غرورم بی پناهه
شب عشق . شب درد
شب تنهایی مرد
شب بغض . شب ***
شب سربی . شب سرد
شب خاموش بی روزن
شب مرگ هم آوایی
شب سنگی . شب سربی
شب آوار تنهایی
شبی که لحظه های بی تو بودن
نفسگیره . سیاهه . بی عبوره
سکوتم آخرین فریاد عشقه
خیالت آخرین سنگ صبوره
هنوزم بغض بارونی چشمات
میتونه واسه دلتنگیم بباره
تو این پاییز سنگی . دست سردت
رو زخم بی کسیم مرهم بذاره
یه تنها . یه عاشق
یه فانوس شکسته
یه مرداب تو پاییز
یه صحرا خاک خسته
نمیخوام بمونم
برام دنیا سیاهه
حظورم غریبه
غرورم بی پناهه
شب عشق . شب درد
شب تنهایی مرد
شب بغض . شب ***
شب سربی . شب سرد
شب عشق . شب درد
شب تنهایی مرد
شب بغض . شب ***
شب سربی . شب سرد
پاییز چه زیباست
مهتاب زده تاج سر کاج
پاشویه پر از برگ خزان دیده ی زرد است
بر زیر لب هره کشیدند خدایان
یک سایه باریک
هشتی شده تاریک
رنگ از رخ مهتاب پریده
بر گونه ی ماه ابر اگر پنجه کشیده
دامان خودش نیز دریده
آرام دود باد درون رگ نودان
با شور زند نی لبک آرام
تا سرو دلاران برقصد
پر شور
پر ناز بخواند
شبگیر سردار
هر برگ که از شاخه جدا گشته به فکر است
تا
روی زمین بوسه زند بر لب برگی
هر برگ که در روی زمین است
تا باز کند ناز و دود گوشه دنجی
آنگاه بپیچند
لب را به لب هم
آنگاه بسایند
تن را به تن هم
آنگاه بمیرند
تا باز پس از مرگ
آرام نگیرند
جاوید بمانند
سر باز برون از بغل
باغچه آرند
آواز بخوانند
پاییز چه زیباست
پاییز دو چشم تو چه زیباست
سرمست لب پنجره خاموش نشستم
هرچند تو در خانه من نیستی امشب
من دیده به چشمان تو بستم
هر عکس تو از یک طرفی خیره برویم
این گوید
هیچ
آن گوید
برخیز و
بیا زود بسویم
من گویم
نیلوفر کم رنگ لبت را
با شعر بگویم با بوسه بشویم
ای کاش
ای کاش
آن عکس تو از قاب درآید
همچون صدف از آب برآید
ای کاش
جان گیری و بر نقش و گل بوته ی قالی بنشینی
آنگاه بتو پیرهن از شوق بدری
از شور
بلرزی
دیوانه همه شوق همه شور
بیگانه پریشیده همه قهر
همه نور
بر بستر من نقش شود پیکر گرمت
آنگاه زنم پرده به یکسو
گویم که
من اینجا به لب پنجره بودم
گویی که
نه ... آنجا
آرام بگیریم
از عشق بمیریم
آنگاه باییز
هر برگ که از شاخه ی جانم به کف باد روان است
هر سال که از عمر من آید به سر انجام
ببینم که به پاییز دو چشم تو هر آن برگ
هر درد
هر شور
هر شعر
از قلب من خسته جدا شد
باد هوس ات برد
آتش زد و خاکستر آن را به هوا ریخت
من ، هیچ نگفتم
جز آنکه
سرودم
پاییز دو چشم تو چه زیباست
پاییز چه زیباست
مهتاب زده تاج سر کاج
پاشویه پر از برگ خزان دیده زرد است
آن دختر همسایه لب نرده ایوان
می خواند با ناله ی جانسوز
خیزید و خز آرید که هنگام خزان است
هر برگ که از شاخه جدا گشته به فکر است
تا روی زمین بوسه زند بر لب برگی
هر برگ که در روی زمین است ، به فکر است
تا باز کند ناز و دود گوشه ی دنجی
آنگاه بپیچند ، لب را به لب هم
آنگاه بسایند تن را به تن هم
آنگاه بمیرند
تا باز پس از مرگ ، آرام نگیرند
جاوید بمانند
سر باز برون
از بغل باغچه آرند
آواز بخوانند
پاییز چه زیباست
من نیز بخوانم
پاییز دو چشم تو چه زیباست
چه زیباست
از سرگیجه ی باد
از پراکندگی باغ در برگ شروع شد
از پاشیدگی آسمان در ابر
مثل کسی که مهم نیست
برگهای افتاده را بر می دارد
می چسباند به خودش
نام دیگر باران را صدا می زند
مثل کسی که مهم نیست
یکی دستش را می گیرد
یکی از من دستش را می گیرد ...
نشسته روی نیمکت ها
غلت می زند روی زمین
در جوب ها می افتد
و حالش اصلا" خوب نیست
پاییز
مردیست که دیگر زن نیست
و با چیزی
درمان نمی شود .
دیر زمانی گریستن
و نوازنده های ویلون
در پائیز
قلبم را
از رخوتی یکنواخت و
پریده رنگ
آکنده از خفقان
زخم میزند .
آن دم ،
که ساعت زنگ مینوازد
به خاطر می آورم
روزهای رفته را
و گریه میکنم .
و من هم
می روم !
در باد بدی که
با خود می بردم
به این سو و آن سو
به سان
برگ های خشکیده .
دوباره پاییز
اما نه ((فصل خزان)) زرد!
دوباره پاییز
اما نه فصل اندوه و درد!
دوباره پاییز
فصل زیبای سادگی
دوباره پاییز، موسم شدید دلدادگی . . .
پاییز هیچ حرف تازه ای برای گفتن ندارد
با این همه
از منبر بلند باد
بالا که میرود
درخت ها چه زود به گریه می افتند !
نـشـــانی ام را می خـواســـتـی ؟
هــمـان مـحـلــه ی قـدیـمی پـائـیـز !
مـنتـظرم هـــنـوز ...
اما زرد
اما خشــڪـ
گاهی بیـاد می آورم تــو را
زیـر پـا ڪه می مـــانـم ..
پاییز که میشود
پناه میبرم
به خدا
به عشق
و پناه میبرم به تکدرخت حیات خانه تو
تا من گنجشکی شوم
هزار رنگ
هزار امید
روی هزار شاخه درخت خانه تو ...
قدمهای پاییز
بر رخسار زمین می باریدند
در میان برگهای افتاده
خزان من و تو نیز
زمانی شروع شد
که درختان
برگ هایشان را رها کردند
ولب های من
بوسه های تو را
برگها بر سینهی زمین افتادند
و بوسه های من بر نگاه سحر آمیز تو
از من تاتو برگ ریزان پاییز با شاخه هایی شکسته
پراز آرزوهای بر باد رفته
پاييز را دوست دارم چون فصل غم است.
غم را دوست دارم چون گواه دل است.
گواه را دوست دارم چون زندگي را رو به من آموخت.
و اينك تو را دوست دارم بدون آنكه بدانم چرا.
من عاشق پاییزم
بهترین روزای عمرم توی فصل پاییز بودن...
من زاده ی پاییزم و همیشه غمِ پاییز رو داشتم و دارم...
امسال اما پاییز،کمی غم انگیزتره
بارونهاش، کمی سردتر
بادهاش، کمی کوبنده تر
و گریه هام، کمی تنهاتر شده...
شـهــریــور هـــم در حـــال ِ رفــتــن اســت … قــلــب مـَـــن امــا هـنــوز تــیــر ِ نـبـودـنـش را مــے کـشـد . . . پاییز برایم فصل نیست!!! هرگاه نیستی...خزان احساسم است! چمدانش را برداشته پیراهن تنهاییاش را در آن گذاشته آمده به این سمت .. خش .. خش .. صدای پای خزان است! یک نفر در را به روی پاییز وا کند .. یک نفر می میرد یک نفر پشت درِ خانهٔ ما، نامش روز. فکر له کردن چیزی در ما... زیر باران که فرو می بارد باز آرام آرام، در خیابان دارد پا به پای پاییز چه عجولانه نسیمی ولگرد می گذارد پا را. و در این لحظه شب و سرما را در بغل می گیرد... نه تابستان با هیچ شهریوری و نه زمستان با هیچ اسفندی اندازه پاییز به مذاق خیابان ها خوش نیامد پاییز *مهر* ی دارد که بر دل هر خیابان می نشیند.... به که گویم که تو منزلگه چشمان منی به که گویم که تو گرمای دستان منی گرچه پاییز نشد همدم و همسایه من به که گویم که تو باران زمستان منی مسافری رسیده از راه با کولهباری از باران و دلتنگی و طنین آرام گامهایش پیچیده در کوچههای شهر. صدایی میآید این حوالی؛ صدای قدمهای پاییزدر راه است برگ های پاییزی سرشار از شــــــــــــــــعور درخت اند سر شار از مهـــــــــــر و عشــق سر شار از درد و رنج و....... وتنها پاییز زیبــــــــای من است كه خاطرات سه فصل را بر دوش می كشد ای رهگــــــــــــــذر! آرام قدم بگـــــــذار ....... برچهره ی تكیده ی آنهــــــــــــــا! این برگ ها حرمت دارند. درد پاییـــــــــــــــــــــ ـز .... درد دانستن است. وقتی چیزی از او دانســـــــــــتی درس گرفتن از آن را فراموش نكن |