26-09-2015، 6:59
آدمهای دیار من، پاییز را دوست دارند
پاییز، زمستانی است که تب کرده!
تابستانی است؛ که لرز کرده!
بغضی است که رسوب کرده!
حرفی است که رسوب کرده!
من، سکوت رسوب کرده در تب و لرز پاییز را حس میکنم!
پاییز، عروس تمام فصل های من است. یادم باشد؛ پاییز که رسید؛ له نکنم، برگهایی را که روزی هزاران بار نفس ارزانی ام می کردند...!
پاییز ای فصل برگ ریز.
و ای آبان تو ای ماه جدایی
غمی دارم به دل, از تو گلایه
کجا بردی آفتاب را؟
من به سایه
آهای ای ماه زرده بی طرفدار
مرا در خود رها کن
رها کن
دست بردار...
تورا سری است با من یا جانان ای ماه غمگین؟
که جانان از تو و من زو, اینگونه رنگین
که او تنها
و من بی او
هوا اینگونه سنگین...
دستانت را به من بسپار...
خودت را بپوشان...
و چتر را فقط برای خودت بیاور...
در خزان بغضهایم همراهی ام کن...
پا به پای هم...
تا به امروز تو همه لب بودی و من همه گوش...
بگذار عکس عمل کنیم،ببینیم چه روی میدهد؟!!!
آمدی پاییزم آمدی
میدانی چقدر منتظرت بودم
میدانی چه روزها برات نوشتم و تو نبودی
من با برگهایت غزل سرودم
به یاد بارانهایت خیس شدم
من با تو بودم
وحال
به تو سلام میکنم
سلام پاییزم
پاییز غریبی است می دانم
مهرش زودگذر
و انتظار آبانش، امتداد دلتنگی ها
این را فقط به تو می گویم
که نمی نویسی، که مبهوتی و مانده ای
که چه می شود پاییز امسال را
نه بارانی، نه بادی، نه برگ ریزان خاطره ای
بذر آدمیت در زمین بایر زندگی خفته
و غبار عداوت و خشم، آکنده در هوای تنفس
کجاست آبی عشق؟ اکسیژن آرامش، کفش های امن زندگی؟
در رستاخیز ابرهای عقیم و حرارت تابستانی که جا مانده
در خشکی قلم های شکسته
چه می توان نوشت؟
پاییز غریبی است می دانم
و هر شب اخبار هواشناسی را مرور می کنم
شاید صدای پایی، تولد آبی، آوای نمناکی
نمی نویسم و نمی نویسی
نگرانی شعله های احساس را
در شرم حرارت چای و غروب زمستانی
که پاییزش اعدام عاطفه است
که پاییزش گم شده است
که پاییزش جنازه ای است بر تابوت روزمرگی های دل آزار
دفن نمی کنم این پیکر غم آلود را
شاید هنوز امیدی هست
به رقص پرده های گلدار
پشت شیشه های ترک خورده ی عشق
در سمفونی بغض و اشک
شاید کسی بیاید به احیای شب های شور
به تماشای شوق روز
به میهمانی مهتاب و سکوت
و میزبانی آغوش امن شعر
پاییز غریبی است می دانم
و این را فقط به تو می گویم
که نمی نویسی و نمی نویسم
شاید هواشناسی، امشب .
پاییز ای مسافر خاک الود
دردامنت چه چیز نهان داری؟
جز برگ های مرده و خشکیده
دیگر چه ثروتی به جهان داری؟
جز غم چه میدهد به دل شاعر
سنگین غروب تیره و خاموشت؟
جز سردی و ملال چه می بخشد
بر جان دردمند من اغوشت؟
فصل پاییزی من که میرسه
فصل اندوه سفر سر میرسه
تو سکوت خسته باور من
سایه ام فکر جدایی میکنه
شاخه سرد وجودم نمیخواد
رگ بیداری لحظه هام باشه
من درختی خشک وبی برگم
که باد،لاشه ی برگهایم را
که در زیر شلاق باران مرده اند
به گورستان پاییز می برد…!
ای پرنده برایت پناهی ندارم
این دگر دست من نیست گناهی ندارم!
برگهایم همه مردند
شاخه هایم همه خشکید
خودت دیدی که این طوفان ظالم با برگهایم چه کرد
حتی آشیان تورا هم ویران کرد
من درختی خشک وبی برگم
که هر لحظه در انتظار مرگم
دگر کاری از من برنمی آید
به جزاینکه اشکی بریزم برایت.
باغبان صدای گریه هایم را شنید
آمد وبر تنم دستی کشید
گفت که: ((چقدر فرسوده شدی!..))
ای پرنده گناهی ندارم
برایت پناهی ندارم…
پاییز برگ ریز غم انگیز آه خیز...
پاییز میرسد که مرا مبتلا کند
با رنگهای تازه مرا آشنا کند
پاییز میرسد که همانند سال پیش
خود را دوباره در دل قالیچه جا کند
او میرسد که از پس نه ماه انتظار
راز درخت باغچه را برملا کند
پاییز تنها فصلیه که از همون اولین روزش خودشو نشون می ده!
کاش همه انسانها مثل پاییز باشن تا از همون روز اول رنگ و روی اصلیشون رو نشون بدن
این هوا ، هوای دلگیریست ، فصل قلبم پاییزیست!
آسمان قلبم ابری است ، دلم گرفته ، این چه دردیست ؟
پاییــــــز ...
هم پر برگ
هم پر از رنگ
هم پر از باران
هم پر از بوی خاک
هم پر از خنکای صبحگاهی ..
.... دیگر چه میخواهم از تــو !!
دستانت را به من بسپار...
خودت را بپوشان...
و چتر را فقط برای خودت بیاور...
در خزان بغضهایم همراهی ام کن...
پا به پای هم...
تا به امروز تو همه لب بودی و من همه گوش...
بگذار عکس عمل کنیم،ببینیم چه روی میدهد؟!!!
رد پای عطر پاییز را میگیرم
کوچه به کوچه
رویا به رویا
در انتهای کوچه باغ به جای خالیت میرسم …
چه سخت است حضور عطر تو میان برگ های پاییز زده !
حرف تازه ای ندارم …
فقط خزان در راه است …
کلاه بگذار سر خاطراتی که یخ زده اند ،
شاید یادت بیافتد جیب هایت را وقتی دست هایم مهمانشان بودند …