امتیاز موضوع:
  • 0 رأی - میانگین امتیازات: 0
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمـان غرور تلـخ

#8
 
نوشین رو به من گفت: نیلو برو تو آشپزخونه..تا صدات نکردیم نیای داخل پذیراییا!

سرمو تکون دادم و به آشپزخونه رفتم..حالم بهم میخورد از این رسم و رسومات مزخرف و قدیمی!!

چه دلیلی داشت منی که مانی و بارها دیده بودم حالا مثل دخترای سر به زیر و با شرم و حیا، قایم شم تو

آشپزخونه تا با اجازه ی ریش سفیدای مجلس!!! بیام داخل پذیرایی و چای تعارف کنم؟؟ ایشش مضحک بود!

از پنجره ی کوچیک آشپزخونه به حیاط نگاه کردم! مامان و نیما برای استقبال مهمونا به حیاط رفتن..

صدای سلام و احوالپرسیا بلند شد..از لابه لای درختای مزاحم، هیکل مردانه ی مانی و تشخیص دادم..

چون تاریک بود زیاد رنگ کت و شلوارشو نمیشد بفهمم..اما خب دسته گلی که دستش بود گلای قرمزش
حسابی تو سیاهی شب بهم چشمک میزد..چی میشد امشب، به جای مانی، بردیا میومد خواستگاریم!
از این فکرم، پوزخندی زدم و رو صندلی نشستم تا احضار شم!!
داشتم تو آشپزخونه دق میکردم..استرس عجیبی داشتم..صدای خنده های بلند نریمانم به استرسم اضافه
میکرد..صدای نیما اومد: نیلوفر جان..نمیخوای برامون چای بیاری؟
برای اولین بار از نیما متنفر شدم..اااه..بابا به من چه آخه؟ من با این استرسم کجا بیام؟ هر کی چای دلش
میخواد خب بیاد برا خودش بریزه دیگه!!
نفس عمیقی کشیدم تا آروم باشم..استکانای کمر باریکی و که مامان مرتب تو سینی خوشگل نقره ای رنگ

چیده بود و یکی یکی پُر کردم و سینی و دستم گرفتم...
بازدم عمیق خیلی حالمو بهتر کرد..با قدمایی سست و لرزان به سمت پذیرایی رفتم..
ستون فقراتم خیس از عرق بود..یه لرزش خفیفی تو دستام بود که باعث میشد یه کم استکانا بلرزن..

نمیخواستم آبروریزی کنم..به خودم مسلط شدم صدای آقای پرور اومد: به به..عروس گلمم اومد..!
ای بابا..چرا انقدر این کلمه تکرار میشد؟؟!! اخمام در هم رفت..نگاها رو من بود همه منتظر بودن یه حرفی
بزنم اما من خیلی سرد و هول هولکی سلام دادم..و مثل جت چای و به همه تعارف کردم و نزدیک نوشین
نشستم..
کم کم حرفای شروع شد و منم جرئت پیدا کردم که تیپ و ظاهر مانی و زیر ذره بین ببرم!
چشمای یشمی رنگش پشت عینک طبی مستطیل شکلش پنهون بود.. موهاشو خیلی خوشگل با ژل و
واکس مو بالا زده بود..یه پیرهن مشکی تنگ و یه کت اسپورت سفید..! اوووف..غوغا کرده بود..
دسته گلی روبروش رو میز بود..پر از گلای رز و لیلیوم بود! بند ساعت مچی خوشگل مردونش، خیلی جلوه
داشت..معلوم بود مارک داره و گرون قیمته! این ساعت گرون نخره من بخرم؟؟!! والا!
نیما حرف میزد و آقای پرورم با دل و جان گوش میداد اما معلوم بود مانی خسته شده چون با استکان چایش
بازی میکرد ..از حرفای بی مزه و لوس و کلیشه ای نیما خسته شده بودم. دلم میخواست از جمع فرار کنم!
چشمم به استکان چای دست نخورده ی مانی افتاد...بهترین راه همین بود! از جا بلند شدم و نزدیک مانی شدم
_ اِ..آقا مانی! چاییتون سرد شد که..میرم عوضش میکنم براتون!
بدون اینکه بزارم مانی حرفی بزنه..استکانشو برداشتم و در مقابل چشمای تحسین برانگیز مامان و نگاهای
متعجب هستی و نریمان، به آشپزخونه رفتم..حالا بقیه فکرمیکردن چقدر هوای مانی و دارم که هنوز 5دیقه
نگذشته به فکر سرد شدنه چاییشم!! به فکرایی که میکردن پوزخندی زدم..
رو صندلی نشستم و غرق فکر بودم که صدای دوباره ی نیما اومد: نیلوفر کجا موندی؟
لجم گرفته بود.اه چه گیری داده بود به من؟!!
سریع استکان چای مانی و عوض کردم و با آرامشی که از خودم بعید میدونستم وارد پذیرایی شدم...
استکان چای و جلوی مانی روی میز عسلی گذاشتم...مانی لبخند از رو لباش محو نمیشد تو دلش حتماً کلی
کیف کرده که دختره چقدر عاشقمه که به فکر سرد شدن چاییمه!! یه پوزخند به افکار خیالیش زدم..
نیما گفت: خب جناب پرور...نوبتی هم باشه نوبت این دو تا جوونه! که مشخصه دل تو دلشون نیس!
آقای پرور سینشو صاف کرد و با متانت خاصی گفت: چرا که نه! نیما جان همونطور که خودتونم در جریان هستین،
مانی مدت ها بود که به نیلوفر جان علاقه داشت و یه دفعه ای شد که ابراز کرد و من خیلی از این تصمیمش
خوشحال شدم..واقعاً وصلت دوباره با خانواده ی فهیمی چون شما، افتخار دیگه ایست برای ما!
مامان که از تعریف کردنای آقای پرور کم کم داشت بال در میاورد گفت: نه جناب این چه حرفیه؟ باور کنین،آرزوی
قلبی ماست که نیلوفر عروس خانواده ای به خوبی و بینظیری شما بشه!
از این همه تعارف تیکه پاره کردن، خسته شده بودم..
آقای پرور گفت: همونطور که یه دخترمو به شما دادم و صد در صد راضیم..حالام جسارت کردیم و اومدیم
خواستگاری برای تک پسرم..که چشم راست منه! نمیخوام الکی از مانی تعریف کنم..نه.! ظاهر و باطن مانی
همینه..نه بیشتر نه کمتر..! از وقتی که کم کم پشت لبش سبز شد رو پای خودش وایساد و کاملاً مستقل شد
درسشو ادامه داد و سختیای زیادی هم کشید و آخرشم که خداروشکر پزشک شد و به پاداش زحمتاش رسید
مانی اصلاً پسر پیچیده و پُر رمز و رازی نیست..اهل خونواده و زن و زندگی هم هست..
با خودم گفتم" خوبه حالا نخواستین ازش تعریف کنین!!"
آقای پرور نگاهی به مامان انداخت و گفت: اگه اجازه بدین این دو تا جوون برن گوشه ای حرف بزنن، ما هم
درمورد بقیه ی چیزا صحبت کنیم!
مامان لبخندی زد و همین لبخندش یعنی اوکی موافقم!! از جا بلند شدم پاهام چسبیده بود به زمین! اصلاً
نمیتونستم قدم بردارم..مانی هم که مثل چوب خشک سرپا ایستاده بود و منتظر بود تا من جلو برم و اونم دنبالم
بیاد..نریمان که متوجه تردید و استرسم شده بود گفت:
این خواهر ما یه کم خجالتیه! برو نیلو جون..ما حواسمون هست..مثل شیر بالا سرتیم!
جمع از خوشمزگی نریمان غرق خنده شد..لجم گرفته بود..دستامو محکم مشت کردم و با حرص به سمت راه پله
رفتم..مانی هم آروم و بی سر و صدا مثل جوجه اردک، دنبالم میومد..نمیدونستم کجا برم..
دوس نداشتم بریم اتاق من! اما خب میترسیدم اتاق نوشین کثیف باشه و آبروم بره..با بی میلی در اتاقمو باز کردم
و ایستادم به مانی تعارف کردم مانی لبخندی زد و تشکر کرد و داخل اتاقم شد...
بعد از کند و کاو اتاقم ، لبه ی تختم نشست..ایشش اصلاً دوس نداشتم اونجا بشینه! برای دومین بار بود که حضور
یه مرد غریبه رو تو اتاقم حس میکردم البته با این تفاوت که دفعه ی اول بردیا بود و دوس نداشتم دقیقه ها بگذرن و
حالا مانی بود و خیلی دلم میخواست زودتر حرفاشو بزنه و بره بیرون! همونجوری که وایساده بودم در اتاقمو باز
گذاشتم و روی صندلی نشستم..حس کردم مانی از این کارم خیلی ناراحت شده چون اخماش در هم رفت و
نگاهاشو به موکت طرح کاج کف اتاقم دوخت...اون که کلاً دپرس شده بود و لام تا کام حرف نمیزد منم که حرفی
نداشتم بزنم! خلاصه نفسمو پرصدا بیرون فرستادم و با کلافگی گفتم: نمیخواین حرفی بزنین؟!
مانی نگاه مغموم و ناراحتشو بهم دوخت...ته دلم آتیش گرفت نمیدونم چرا انقدر از ناراحتیش میرنجیدم!!
نمیدونستم چی بگم تا بشه همون مانی قبل!!!
مانی سکوت و شکست و گفت: چرا با من اینکارو میکنی نیلوفر؟!
برخلاف همیشه از راحت حرف زدنش اصلاً دلگیر نشدم..از این حرفش دلم گرفت..چقدر دختر سنگدلی شده بودم!
وقتی دید نمیخوام حرفی بزنم نفسشو پِر صدا بیرون فرستاد و در حالیکه به یه جای دیگه نگاه میکرد گفت:
من حرفامو کم و بیش بهت زدم..اما خب کاملش میکنم تا جای هیچ شک و شبهه ای باقی نمونه! نمیخوام از
خودم بی جهت تعریف و تمجید کنم..اما من آدم پای بندی هستم به زن و زندگی..دنبال یه زنگیم که آرام و بدون
دعوا باشه..من تو زندگیم فقط دنبال یه چیز بودم..فقط و فقط آرامش! اگه همین برام محیا باشه دیگه بقیش مهم
نیس.ازت انتظار چندانی ندارم فقط میخوام دوسم داشته باشی..فقط همین! هیچ چی مثل پس زدن برام دردناک
نیس..با اینکه عاشق کارمم اما هیچ وقت کارمو به زندگیم ترجیح ندادم از این آدمام نیستم که شعار میدن من با
کارم ازدواج کردم!! نه اصلاً اینجور آدمی نیستم..حالا نوبت توئه که حرف بزنی؟ من تاحالا هر چی بوده گفتم!!
وقتی حرفاش تموم شد به چشمام مستقیم نگاه کرد احساس گرمای شدید میکردم..!!
به سختی لب باز کردم: من..راستش از خواستگاری شما خیلی هول کردم! انتظارشو نداشتم همه چیز به این
سرعت انجام شه..واسه همین یه کم افکارم به هم ریختس و نمیتونم فعلاض تصمیم جدی ای بگیرم..یه کم وقت
میخوام..باید افکارمو مرتب کنم و بعد به شما و پبشنهادتون فکر کنم..من نیاز دارم فکر کنم..
_ چقدر؟!
_ چی چقدر؟
_ چقدر میخواین فکر کنین؟!
_ دقیق نمیدونم..اما خب خودتونو بزارین جای من..الکی که نیس! بحث یه عمر زندگیه..
_ تا هر وقت دوس داری فکر کن..من منتظر میمونم حتی اگه این انتظار سالها طول بکشه!!
دلم براش سوخت..بیچاره حالا فکر کرده بود چه لعبتی و چه آش دهن سوزیم که حاضر بود سالها صبر کنه!!
خودمم جوابمو میدونستم فقط دوس داشتم یه کم معطلش کنم به امید اینکه بردیا اقدام کنه! از طرفیم اصلاً
جرئت نداشتم بهش جواب منفی مو مستقیم بدم..کی حریف مامان و نیما میشد؟!!
آب دهنمو قورت دادم و گفتم: نمیخوام اذیتتون کنم..شنبه جوابمو میدم!
از اینکه یه روز و مشخص کرده بود مانی خوشحال شد و دیگه هیچ آثاری از اون دلخوری تو صورتش هویدا نبود..!
_ باشه..من مخالفتی ندارم..من شنبه بی صبرانه منتظر جوابت هستم...
سکوت کردم..مانی هم حرفی نزد..!!
                                                        **
3روز از خواستگاری رسمی مانی گذشته بود..خودمو به آب و آتیش زده بودم تا از بردیا خبر بگیرم..وقت زیادی
نداشتم..باید تا چند روز دیگه جوابمو به مانی میدادم...از بنفشه شنیده بودم که بردیا برگشته تهران!
همینکه شنیدم برگشته خیلی ذوق مرگ شدم...شب جمعه مامان خاله اینارو شام دعوت کرد خونمون!
روزها مثل برق و باد گذشت و به تنها کسی که فکر نکرده بودم مانی بود!! وقتی قرار بود به زودی بردیا رو ببینم
چه دلیل داشت به مانی و پیشنهاد مسخرش فکر کنم!! خیلی ذوق و شوق برای دیدن بردیا داشتم..دلم برای
دیدنش له له میزد..شب جمعه سر رسید..از صبحش دلشوره ی عجیبی داشتم..با اینکه لبخند رو لبام بود اما
نمیدونم چرا خوشحال نبودم..انگار اتفاق بدی قرار بود بیفته!! دلم مثل سیر و سرکه میجوشید..!!
بالاخره بعد از کلی جلوی آینه رفتن و کمد و زیر و رو کردن، یه تونیک قرمز با جین مشکی انتخاب کردم!
یه شال حریر قرمز رنگم رو سرم انداختم..به ظرف شیک ادکلن جدیدو گرون قیمتم نگاه کردم..یه دوش جانانه
با ادکلنم گرفتم..بوی خیلی خوبی داشت و بهم آرامش و عشق القا میکرد...
به پذیرایی رفتم نرمیان چپ چپ نگام کرد و گفت: چه عجـــب! ما دیدیم این نیلو تیپ بزنه..!!
دلم از دست نریمان حسابی پُر بود چند وقتی بود شدید خوشمزه شده بود..
_ دیدن تیپ زدنای من، چشم بصیرت میخواد خان داداش!
هستی ریز خندید و گفت: نیلوفر از اولشم خوش تیپ بود..!
نریمان سرشو کج کرد و رو به هستی گفت: ما چیکار کنیم که شما لطف کنی و طرف شوهرتو بگیری؟! هووم؟
هستی با کلی ناز و ادا به نریمان چشمکی زد..از عشق بازی اونا عصبی شدم شاید بهشون حسودیم میشد!!
بالاخره اومدن..یلدا و دایی پدرام هم حضور داشته بودن..نامزد یلدا نبود! یلدا که حسابی خودگیر شده بود کنار
دایی نشسته بود و با گوشیش ور میرفت البته از اینکه خفه خون گرفته بود کلی خوشحال شدم! قیافش خیلی
عوض شده بود موهای بلوند خیلی به صورت کشیده و سفیدش میومد خیلی شبیه بالیوودیا شده بود!
تو صورت بردیا زوم کردم..خیلی کلافه و خسته به نظر میرسید..انگار به زور مجبورش کرده بودن امشب بیاد اینجا!
چشمای خوشگل و توسیش اسیر یه هاله ی قرمز رنگ شده بود! قلبم داشت از تو سینم درمیومد..
دلم براش قد یه نخود شده بود!!
بهار با صدای بلندی و لحن شادی گفت: آقایون..خانومها..فقط 4روز تا ازدواج رسمی بنفشه باقیست!! بشتابید!
مامان گفت: بنفشه جون مبارکت باشه خاله جان! ایشالا صد سال کنار هم خوش و خرم زندگی کنین!
بنفشه سرشو پایین انداخت و آهسته از مامان تشکر کرد..!
پارسا گفت: فرزام واقعاً پسر خوبیه! باجناق خوبیم هس!
نریمان گفت: نه خیر پارسا جان! از قدیم گفتن..ژیان ماشین نمیشه باجناقم فامیل نمیشه!
بنفشه گفت: اِ نریمان این حرفای خاله زنکی چیه؟ فرزام خیلیم پسر ماهیه!
بهار خندید و گفت: والا شرم و حیا هم خوب چیزیه ها! بنفشه میخوای یه کم بهت بدم؟!
نوشین گفت: ایشالا عروسیه منو حمیدم هفته ی بعد برگزار میشه!
نریمان سوت بلند بالایی کشید و با خنده گفت: به افتخار دختر ترشیده های فامیل!!
این حرفش باعث شد بنفشه و نوشین جیغ بنفش کشداری بکشن!!
نریمان ادامه داد:عجب سالیه امسال! هنوز نیومده هر چی دختر ترشیده تو فامیل داشتیم و درو کرده و داره
میفرسته خونه ی بخت! یه خبر مهم!! نیلوفرم به جمع متأهلین بی درد پیوست!! اونم از افتادن تو سرکه و کوزه
نجات پیدا کرد...!!
بهار سوتی کشید و گفت: ای وووووول!! نیلو بالاخره اوکی و دادی؟
اصلاً انتظار چنین حرفی و از نریمان نداشتم البته بدمم نیومد میخواستم تیر خلاص زده شه و امشب معلوم شه
بردیا منو میخواد یا نه!
گفتم: نه..من هنوز جوابی ندادم!این نریمان عادتشه که پیش پیش همه رو به هم برسونه!
خاله پری گفت: هر چی قسمت باشه!
نوشین گفت: بهار تو چی؟ عروسیتون کی قراره برگزار شه؟
بهار گفت: والا فعلاً که تو و بنفشه زرنگ بازی درآوردین و دارین زودتر صاحب لباس عروس میشین! من که فعلاً
مثل هستی هستم حالا حالاها درخدمتتون!
مامان گفت: ایشالا عروسیه هستی و نریمان میمونه واسه تابستون! ماشالا همه دارن با هم ازدواج میکنن آدم
باید آمادگیشو داشته باشه تا مراسم آبرومندانه برگزار شه..
خاله پری گفت: آره والا..ماشالا همه دختر پسرامون دارن به امید خدا سر و سامون میگیرن!
فقط من و بردیا بودیم که تو بحثا شرکت نمیکردیم و تو عالم خودمون سیر میکردیم! دوس داشتم با بردیا یه جوری
حرف بزنم به همین بهانه کنار بنفشه نشستم..بنفشه بین منو بردیا نشسته بود...
رو به بنفشه گفت: خب بنفشه تعریف کنم ببینم چیکارا کردین؟خریداتونو انجام دادین؟
بنفشه از اینکه خودمو مایل به شنیدن حرفاش نشون داده بودم کلی ذوق کرد و با لحنی خوشحال برام حرف زد..
اصلاً حواسم به حرفاش نبود از گوشه ی شال بنفشه به صورت بردیا نگام میکردم..سرش پایین بود و تو افکارش
غرق بود..حرفای بنفشه تموم شد ماشالا اگه میذاشتیش تا فردا یه ریز حرف میزد از فرصت استفاده کردم و رو
به بردیا گفتم: چه خبر از بردیای گمشده؟ نیستی؟ تو آسمونا باید دنبالت بگردیم..
بردیا سرشو بالا آورد و به چشام زل زد..نگاهاش تموم وجودمو میسوزوند..اصلاً طاقت این نگاهاشو نداشتم دستمو
مشت کردم تا به خودم مسلط شم..بنفشه حواسش به ما نبود و داشت با نوشین درمورد گرانی لباس عروس
حرف میزد..نوشین که از فاصله ی زیاد بنفشه از خودش ناراحت بود بالاخره رودروایسی و کنار گذاشت و از بنفشه
خواست کنارش بشینه تا راحت تر با هم حرف بزنن بنفشه هم با لبخند پذیرفت و رفت..حالا دیگه منو بردیا تنها
بودیم و میتونستیم راحت تر حرف بزنیم!
_ بردیا؟!
_ بله؟
_ کجایی؟ شنیدی چی گفتم؟
نگاشو ازم گرفت و با آستین کت چرمی قهوه ای رنگش بازی کرد و گفت: سرم شلوغه!
_ حتی، برا عیدم نبودی!
_ فکر میکردم حضورم واسه کسی چندان اهمیتی نداره!
لحنش پُر از ناراحتی و حسرت بود! دوس داشتم فریاد بزنم که بودنت برام مهمه و اگه نباشی دلم میگیره!
اما مثل همیشه حرفمو خوردم و گفتم: بالاخره تو پسر خالمی و نبودنت ناراحت کنندس!
از حرفم پشیمون شدم..بردیا دوباره همون پوزخند معروفشو تحویلم داد این یعنی اینکه خر خودتی!!
لعنت بهت نیلوفر!! با این حرف زدنت..جونت در میره اگه راستشو بگی؟!
من چرا بگم و غرورمو خرد کنم؟ اون چرا نمیگه؟!!
_ جوابتو به مانی ندادی؟!
قلبم کم مونده بود بیاد تو دهنم! این بردیا بود که با بغض درمورد مانی و جواب من حرف میزد؟!
وای داشتم از خوشحالی از هوش میرفتم..جرقه ی خوبی زده بود تا بفهمم حسش درموردم چیه!!
_ نه هنوز!
_ کی قراره بهش جواب بدی؟
_ فردا شب!
_ اووه! پس زیاد وقت نداری!
سکوت کردم..
_ واسه هر کسی سال خوبی نباشه، قطعاً واسه تو خیلی خوب شروع شده!
_ بخاطر مانی میگی؟!
_ آره دیگه!
_ مانی، مرد رویاهای من نیس!
_ قرار نیس تو با مرد رویاهات ازدواج کنی! همینکه انقدر نکات خوب و مثبت داره کافیه!
_ بردیا..من..راستش...!!
_ ببین نیلوفر! نمیدونم نظرت درمورد مانی چیه و قراره فردا شب بهش چی جواب بدی..!اما از مامان و بقیه شنیدم
که همچین بی میلم نیستی..البته حقم داری مانی خیلی ویژگیهای مثبتی داره..همنیکه جرئتشو نشون داده و
اومده جلو خودش خیلیه! مانی پسر خوبیه! خیلیم دوست داره من مطمئنم باهاش خوشبختی!
_ چرا انقدر قاطعانه درمورد خوشبخت شدنم حرف میزنی!
_ چون یقین دارم کنارش به آرامشی که دنبالشی میرسی!
نمیدونستم باید چیکار کنم..منظور بردیا چی بود؟ داشت منو پس میزد؟؟ باید امشب میفهمیدم چشه!!
_ تو قصد ازدواج نداری؟ یعنی منظورم اینه به ازدواج فکر نمیکنی؟!
بردیا با تعجب زل زد تو چشام..یه چیزی تو چشاش بود که برام تازگی داشت!
_ خیلی وقته قیدشو زدم!
_ چرا؟
_ من به درد ازدواج نمیخورم..با هیچ کس! قدرت هیچی و ندارم..حتی ابراز علاقه!!
جدی زل زد تو چشام و گفت: خودتو حروم من نکن نیلوفر! فقط عمرتو هدر میدی وگرنه به هیچی نمیرسی...
به هیچی!! من نه حالا و نه هیچوقت دیگه نمیخوام شوهر کسی باشم..حتی تو!!
نفسم بند اومد..عرق سردی رو پیشونیم نشست باور حرفایی که برای اولین بار رک از زبونش میشنیدم برام
مثل زهر تلخ بود!! خیلیم تلخ بود...فکر کردم اشتباه شنیدم خواستم سوالی بپرسم که بردیا فرصت هر سوالی
و ازم گرفت و بلند شد و رفت...!!
بردیا میدونست دوسش دارم..صدای خرد شدن شخصیت و غرورمو شنیدم!! از اینکه اینجوری و به این حقارت
فهمیده بودم که تو زندگیه بردیا هیچ جایی ندارم خرد شدم...تموم احساسم ..تموم غرورم پودر شد!!
صدای سرد بردیا هنوزم تو گوشم بود" خودتو حروم من نکن نیلوفر... من نه حالا و نه هیچوقت دیگه نمیخوام شوهر
کسی باشم..حتی تو!!"
چقدر دیر فهمیدم که بردیا دوسم نداره..کاش هیچوقت عاشق این آدم مغرور و از خودراضی نمیشدم..
کاش هیچوقت امشب نمیومد..کاش...!! بغض سختی گلومو گرفته بود..حالت تهوعم ول کنم نبود..!!
به سمت دستشویی رفتم شیر آب و تا آخر باز کردم تا صدای هق هق گریه هام بیرون نره!
از ته دل گریه کردم..بخاطر اون همه روزایی که عاشق چنین آدم مغروری بودم..بخاطر شرمم از دلم..!
چند مشت آب سرد به صورتم زدم..خوشبختانه صورتم سرخ نمیشد و هیچ اثری از گریه کردنم نبود..به جمع
برگشتم بردیا رو تو جمع ندیدم...برامم مهم نبود!! دوس نداشتم دوباره ببینمش و زیر نگاهاش دوباره خرد شم!
بردیا هم تا آخر شب یا رو تراس سیگار میکشید یا پیش نریمان نشسته بود..
وقتی برای بدرقه ی مهمونا تا دم در حیاط رفتم..یه حرف که تو دلم سنگینی میکرد و اگه نمیگفتم از غصه
دق میکردم و به بردیا گفتم..کسی حواسش به ما نبود هر چی خشم و بغض و حسرت تو دلم بود و تو
صدام جمع کردم و گفتم: ازت حالم بهم میخوره! از غرور مسخرت..از این همه حس از خود مچکریت! من با
مانی ازدواج میکنم تا بهت ثابت کنم چقدر ازت بدم میاد!!
بعد دوان دوان به سمت اتاقم رفتم..آتیش گرفته بودم..درونم داشت از حسرت میسوخت..فکر میکردم اگه این
حرفو به بردیا بزنم آروم میشم اما بیشتر داغون شدم..خیلی شب بدی بود دوس نداشتم فردا زنده باشم...
تازه فهمیده بودم چقدر زندگیم بدون بردیا پوچ و بی هدفه!!
 
 
آخ که چقدر سخته..حس کنم اینجایی
اما نبینم جز، یه عالمه تنهایی!
آخ که چقدر تلخه..رها شدن بی تو!
بسوزی و هیچکس، نبینه تنهاییتو!
خدا واسم بسه! بگو تموم میشه!
فقط تو میدونی..که تو دلم آتیشه!
بزار تا اشکامو، چشای بیدارم..
بگه چرا هرشب..سر رو شونت میزارم!
اینجا، دیگه دارم میپوسم..
تنها، نگو نداری دوسم!
دنیا، دیگه واسم تاریکه..
گرمات به گونه هام نزدیکه!
خدا بگو با من، همیشه میمونی!
جدا نمیشیم ما، دیگه به این آسونی!
زندگی دور از تو، اونیکه میخوام نیس..
هیشکی تو این دنیا، شبیه رویاهام نیس..!
از آدما خستم، از همه چی سیرم!
بی تو همین روزا،از غصه ها میمیرم..
سختیه دردامو فقط تو میفهمی!
که منو هر لحظه میکُشه با بیرحمی!!
اینجا، دیگه دارم میپوسم..
تنها، نگو نداری دوسم!
دنیا، دیگه واسم تاریکه..
گرمات به گونه هام نزدیکه!.....
 
فصل چهاردهم**


لابلای درختا پُر از ریسه های خوشگل و رنگارنگ بود..از هر چی عروسی بود متنفر شده بودم!!
صدای آهنگ، کر کننده بود! بغض تلخ و سختی تو گلوم بود و داشت خفم میکرد! روی صندلی ، دور از همه
نشستم..حوصله ی کسی و نداشتم..بوی اسفند همه جا رو پُر کرده بود..نریمان کت و شلوار خوش دوختی به تن
کرده بود داشت مسخره بازی درمیاورد و هماهنگ با آهنگ میرقصید..
هستی هم عاشقونه براش دست میزد و براش بوس پرت میکرد..ایشش!! همه خوشحال بودن جز من!!!
صدای خنده های بی غل و غش، پارسا و حمید بیشتر منو ناراحت میکرد..از هر چی شادی تو دنیا بود هم متنفر
بودم! چشام ناخودآگاه بین جمعیت هراسان میچرخید..منتظر یه نفر بود! میدونستم کی!! اما..
حتی جرئت نداشتم اسمشو به زبون بیارم!! اول مراسم، کنار نریمان دیده بودمش اما..دیگه هر چی گشتم،نبود!
به خودم مهیب زدم که دیگه هیچوقت نباید بهش فکر کنم و...برام تموم شدست!! چقدر تلخ بود!!
چقدر گذشت تا تونستم قبول کنم؟!! فقط خوب یادمه که عروسیه بنفشه هم یه ماهی بخاطر مسائل خونوادگی
عقب افتاده بود و من تو این یه ماه....وااااای چی کشیدم!!
دوباره یاد اون شنبه ی لعنتی افتادم...وقتی به مانی گفتم جوابم مثبته..سر از پا نمیشناخت..
مثل پسر بچه ها شادی میکرد..نمیدونستم کارم درسته یا نه!! اما قولی بود که به خودم داده بودم!!
بردیا مال من نبود..خودشم علناً گفته بود منو نمیخواد..من نباید میذاشتم این وسط بلایی به سر غرورم بیاد
باید جلوی خرد شدنشو میگرفتم...
دنباله ی نیم متری لباس عروس بنفشه روی سنگ ریزه های کف باغ کشیده میشد..
نزدیک هستی وایسادم..
_ نیلو کجا بودی؟
_ همین اطراف بودم..
هستی دستشو دور بازوم گره زد و گفت: بابا جایی نرو دیگه..میخوای منو بدبخت کنی؟! مانی نامزد خوشگلشو
سپرده به من، تا یه وقت حسودا نزدنش!
لبخند کمرنگی زدم نریمان که حرفامونو شنیده بود گفت: کاش مانی شیفت نبود یه کم با هم سربه سر این
نیلوفر بدعنق میذاشتیم و میخندیدیما..!!
گفتم: امشب اصلاً حوصله ی خوشمزگیاتو ندارم آقا داداش!
نریمان پوزخندی زد..بنفشه و فرزام نزدیکمون شدن..بنفشه خودشو تو بغلم انداخت..
_ ماه شدی بنفشه جونم..خوشبخت شی عزیزم..
_ واااای مرسی نیلو جونم..ایشالا قسمت خودت بشه!
فرزام پسر خیلی خوب و آقایی بود خاله حق داشت تا این حد به فرزام بنازه و قربون صدقش بره!!
ساعت از 11 شب هم گذشته بود..باغ کم کم خلوت شد..
صدای زنگ گوشیم اومد..اسم مانی رو ال سی دی گوشیم نمایان بود..
هستی با شیطنت نگاهی به ال سی دی گوشیم انداخت و گفت: اوه..اوه آقای عاشق! طاقتش تموم شده ها..
جواب دادم..
_ الو..مانی؟
_ به سلام..خانومی خودم چطوره؟
_ سلام..مرسی خوبم! بیمارستانی؟
_آره..همین الان کارم تموم شد..یکی از بچه ها جای من موند..خیلی خستم! همه رفتن؟
_ آره دیگه..ما هم داریم میریم خونه..
_ وایسا میام دنبالت..
_ واسه چی؟ با نریمان میرم دیگه!
_ یعنی من حق ندارم بیام دنبال نامزدم؟؟ بابا بی معرفت دلم برات تنگ شده! از صبح ندیدمت
_ اوکی..منتظرتم..
_ میبینمت..فعلا!
گوشیمو قطع کردم..میدونستم که مانی هر کاری بخواد انجام بده رو انجام میده! واسه همین مخالفتی نکردم..
مامان سررسید و گفت: بچه ها برین آمادا شین..کم کم بریم خونه!
گفتم: مانی قراره بیاد دنبالم..من منتظرش میمونم!
مامان گفت: کی میاد؟
گفتم: تو راهه! میاد...
لباسامو پوشیدم و منتظر مانی شدم..صدای بوق ماشینی اومد هستی با خوشحالی گفت: مانیه!
ناخودآگاه چشمم دنبال بردیا گشت..گوشه ای تاریک نشسته بود..برق چشاشو از تو تاریکی به خوبی میدیدم..
نمیدونم چرا حس کردم ناراحته! مانی از ماشینش پیاده شد خیلی جذاب و خوشتیپ شده بود..
دوس داشتم تاوان غرور و دلی رو که بردیا شکوند و از بردیا بگیرم...
به سمت مانی رفتم و با صدای بلندی گفتم: سلام عزیزم..خسته نباشی!
مانی اگر چه چشاش از تعجب اندازه ی دو تا بشقاب شده بود، اما لبخندی زد و گفت: سلام..مرسی خانومی!
از روزی که حلقه انداخته بود دستم تا حالا، یه بارم با این لحن باهاش حرف نزده بودم! اما دوس داشتم حرص بردیا
رو دربیارم..دوس داشتم بفهمه که بدون اونم خوشبختم و از مانی و زندگیم راضیم! دوس داشتم فکر کنه که غرورم
سر جاشه و هیچوقت دوسش نداشتم..!! مانی با بقیه هم سلام و احوالپرسی کرد و شونه هامو محکم گرفت و
به خودش چسبوند با اینکه از این کاراش خوشم نمیومد اما چون قصد داشتم بردیا رو آتیش بزنم سکوت کردم و
زورکی یه لبخند گوشه ی لبم جا دادم...بردیا برای سلام و احوالپرسی با مانی، جلو نیومد..تو تاریکی گوشه ی باغ
نشسته بود و دود سیگارشو من تو هوا میدیدم..
هستی گفت: بریم دیگه..دیرشد..منم خیلی خوابم میاد..
بنفشه رو بوسیدم و بهش تبریک گفتم و سوار ماشین مانی شدم..مانی با خوشحالی از همه خدافظی کرد و
پشت رل نشست..بعد از چند دقیقه ماشین حرکت کرد و چهره ی بردیا به طور کامل پنهان شد...
_ نیلوفر؟
_ بله؟
_ بردیا نبود؟ ندیدمش!
سعی کردم خونسرد جواب بدم: چرا بود..اما منم زیاد ندیدمش..تو باغ بود! داشت کمک میکرد صندلیهارو جمع کنن!
_ اگه موافق باشی..آخر این هفته یه عقد کوچولو بگیریم و رسماً مال هم شیم...
_ به این زودی؟
_ چه فرقی میکنه؟ بالاخره که باید عقد کنیم..دوس دارم قبل از عروسیه نوشین ما عقد کرده باشم! یه عقد
مختصر و ساده..تو محضر باشه؟ نمیخوام زیاد بریز بپاش باشه..ایشالا برا عروسی غوغا میکنیم!
به نظر من که زود بود..من حتی به انتخاب مانی هم مردد بودم!
_ نیلوفر، نمیخوای چیزی بگی؟
چی باید میگفتم؟ اگه موافقت میکردم که حرف دلم نبود و اگرم که مخالفت میکردم حوصله ی اخمای مانی
و مامان و نداشتم..آروم گفتم: هر طور دوس داری!
انگار حرفم خوشحالش کرد چون لبخندی زد و گفت: بابا دلش واست تنگ شده! هی میگه مانی عروسمو بیار
دلمون براش یه ذره شده! منم بهش گفتم باباجون شما چه توقعایی دارینا..خود من با هزار جور بهونه و زبون بازی
میبرمش بیرون!
مانی خندید..گفتم: ایشالا میام..وقت زیاده!
_ فردا به بابا میگم با مامانت درمورد عقد صحبت کنه!
حرفی نزدم مانی زل زد تو چشامو گفت: خسته ای؟
_ آره خیلی!
_ ازچشات معلومه! الان تند میرم تا زود برسیم..
_ اِ نمیخوام برم اون دنیاها!
مانی خندید..
**
خودمو تو آینه ی قدی اتاقم نگاه کردم..با اینکه لباسم خیلی ساده بود اما اندامو خیلی خوب جلوه میداد..
یه پیراهن بلند و سفید رنگ با آستین سه ربع! شال سفیدی هم رو سرم بود..آرایش ملیح و دخترونه ای هم کرده
بودم..خودم موافق مراسم عقد ساده بودم..حوصله ی بریز بپاش و اصلاً نداشتم..
یه هفته ای از عروسیه بنفشه گذشته بود..شال حریر سفید رنگو رو موهام انداختم و به سمت پله ها رفتم..
بردیا نیومده بود..بهونه تراشی کرده بود..بهتر که نبود..شاید اگه میدیدمش نمیتونستم سر سفره عقد راحت
"بله" رو بگم و اونوقت خیلی بد میشد..!تینا نزدیکم شد: خاله نیلوفر، عروس شدی؟
خم شدم و لپای تپلشو آروم کشیدم و گفتم: آره دیگه! بهم نمیاد؟
تینا در حالیکه داشت با دنباله ی پیراهنم بازی میکرد گفت: پس چرا تاج نداری؟ تازه لباس عروسم نپوشیدی!
از این همه شیطنت و باهوشیه تینا ذوق کردم..لپشو بوسیدم و گفتم: خب عسل خاله! منم یه جور عروسم دیگه!
نریمان گفت: چه عجب، این عروس خاونم یه لبخند تحویلمون داد!!
گفتم: بَده نخواستم..داداشم حسرت به دل بمونه؟
نریمان که از جوابم لجش گرفته بود زیر لب گفت: زبون دراز!
حقش بود..خیلی داشت خوشمزگی میکرد باید جلوشو میگرفتم..
نریمان به ساعتش نگاه کرد و گفت: پس دوماد کو؟ نکنه فهمیده چه کلاه گشادی سرش رفته و زده به چاک؟!!
چپ چپ به نریمان نگاه کردم..هستی گفت: تو راهه! داره میاد..
مامان گفت: نریمان! انقدر نیلوفر رو اذیت نکن..دخترم مگه چشه؟ دختر به این ماهی و خوشگلی!
بعد از چند دقیقه، مانی هم اومد..خیلی خیلی خوشگل شده بود..تو کت سفید رنگ شبیه شاهزاده ی سوار بر
اسب سفید شده بود!!از اینکه نیم ساعت دیر کرده بود از دستش ناراحت بودم...
سوار ماشینش شدم..بقیه هم سوار ماشیناشون شدن تا بریم محضر..!
مانی پاشو رو پدال گاز گذاشت و به من نگاه کرد و گفت: خب! خانومیه ما چطوره؟؟!خیلی خوشگل شدیا!
سرمو به حالت قهر، به سمت پنجره برگردوندم...
_ خانومی، قهر کردی؟!
_ یه ساعته همه رو علاف خودت کردی که چی بشه؟ کجا بودی؟
_ به خدا بیمارستان بودم..با هزار تا مکافات تونستم بیام..
_ تو روز عقدتم نمیخوای بیخیال اون بیمارستانت شی؟!یعنی کارت مهمتر از منه؟
_ نه قربونت برم..من کی همچین حرفی زدم؟ببخشید..نیلوفر باور کن نمیخواستم امروز و حداقل دلخورت کنم!
قهر نکن دیگه..بابا ناسلامتی امروز بهترین روزمونه ها...نیلوفری!
دلم براش سوخت دوس نداشتم امروز و به تلخی یاد کنه..لبخندی زدم..
_ آ..باریکلا عروس خانوم خوشگل!!
به محضر رسیدیم..مانی در ماشین و برام باز کرد و من با آرامش پیاده شدم..دسته گلی رو که مانی خریده بود
و تو دستم گرفتم..وارد محضر شدیم..یه سفره عقد خوشگل و با حریر خوشرنگی انداخته شده بود..
همه چیش کامل بود..آینه شمعدانی نقره ای رنگ روبروی جایگاه عروس دوماد چیده شده بود..
من و مانی سر جای مخصوصمون نشستیم..بهار و هستی پارچه ای گلدوزی شده بالای سرمون گرفتن و بنفشه
هم دو تا کله قند که به شکل عروس و دوماد بود و بالای سرمون مشغول ساییدن شد..
آقای پرور، حلقه های ستمون و داخل صدفی که مخصوص حلقه ها بود گذاشت..
قرآن و به دستم گرفتم و بازش کردم..خیلی استرس داشتم..امروز دیگه رسماً و شرعاً مال مانی میشدم..
دیگه بردیا تموم میشد..!! بغض راه گلومو بست..چقدر تلخ بود..!!
تا عاشق با آرامشی که حرصمو درمیاورد خطبه رو خوند من هزار بار مردم و زنده شدم..
بالاخره بعد از سه بار، "بله" رو گفتم..همه دست زدن..بعد از اینکه مانی هم "بله" رو گفت..حلقه ها رد و بدل شد
و همه اومدن جلو و صورتمو بوسیدن و بهم تبریک گفتن..بعد هم که مراسم خسته کننده ی امضا زدن..!!
بعد از امضا زدن، مانی سرویس زیبا و ظریفی و بهم هدیه داد ...آقای پرورم یه نیم ست طلا سفید بهم داد..
هدیه ها خیلی زیاد بود..مراسم کم کم تموم شد تینا نزدیک من و مانی شد..
_ عمو مانی؟
مانی دستای کوچولو و سفید تینا رو گرفت و گفت: جون عمو؟!
_ به من عسل میدی؟!
خندیدم و گفتم: مگه تو عروس خانوم شدی فسقل؟!
تینا خودشو لوس کرد و گفت: آله دیگه..منم علوسم دیگه..نیگا..لباسمم سفیده!
مانی گونه ی تینارو بوسید و گفت: بیا بهت بدم..عزیزم!
مانی ظرف عسل و به تینا داد..تینا خوشحال شد و لپ مانی و بوسید و رفت...
همه از محضر بیرون اومدیم..
آقای پرور در حالیکه داشت در ماشینشو باز میکرد گفت:مانی جان، تو برو با نیلوفر یه گشتی بزن..شب بیاین خونه
بقیه هم امشب شام مهمون من!
نریمان گفت: به به..این شام خوردن داره ها!
مامان گفت؟: نه زحمت نمیدیم بهتون! بیاین خونه یما..یه چیزی درست میکنم دور هم میخوریم!
هستی گفت: مامان جونم..چه فرقی داره؟ خونه ی شما یا خونه ی ما!
نریمان دستی به شونه ی مانی زد و گفت: مانی جان.خواهرمو به تو سپردما پسر! نزنی اول روزی، ناقصش
کنیا..همینجوریشم بهت قالبش کردیم و مخش کلاً تعطیله!
دسته گلمو کوبیدم تو سر نریمان و با حرص گفتم: صد دفعه گفتم با من شوخی نکن!
بهار گفت: ای بابا نریمان! امروز و دیگه به نیلوفر تخفیف بده و اذیتش نکن..ناسلامتی امروز بهترین روزشه ها!
بهترین روزمه!!؟! پس چرا خوشحال نبودم؟!
مانی گوش نریمان و به شوخی کشید و گفت: بار آخرت باشه سر به سر خانوم من میزاریا! حواست باشه که
از الان به بعد،نیلوفر زن منه!..
نریمان با لودگی داد زد: آی ول کن گوشمو!
وقتی گوششو از دست مانی رها نجات داد رو به هستی گفت:
دیدی هستی خانوم؟ گفته بودم که آقا داداشت، زی زی تشریف دارن تو باور نکردی! خب حالا حضار گرامی،
خودتون با چشمتون دیدین که این مانی چقدر زن ذلیل تشریف داره و تاحالا بروز نداده بود!
مانی گفت: به این میگن تفاهم!
نریمان گفت: این هنوز اولاشه مانی جان! منو هستی هم این روزای عاشقونه رو تجربه کردیم! منم زیاد از این
حرفای بی سر و ته نثار خواهرت میکردم که الان اعتراف میکنم که چیز خوردم!!
هستی گفت: آقا نرمیان حواست به حرفایی که میزنی باشه ها..!
همه خندیدن..آقای پرور گفت: بسه دیگه بچه ها..سوار شین بریم..مانی جان آروم رانندگی کنیا..برای برگشتنم
عجله نکنین..!
من و مانی از بقیه خدافظی کردیم و سوار ماشین شدیم..دسته گلمو به بنفشه دادم..تو محضر بهش قول داده
بودم تا دسته گلمو بدم بهش تا خشکش کنه..عاشق اینکارا بود!
صدای مانی و شنیدم..
_ این پسرخاله ی گرامیت چرا تو جمع نیس؟!
_ خاله میگفت کاراش تو شرکت زیاده و نتونسته بیاد..عذرخواهی هم کرد!
_ انقدر کاراش زیاده که نمیتونه یه محضر ساده بیاد؟ البته اومدنش زیاد مهم نیستا..برای من فقط تو مهمی!
لبخند تلخی زدم..برای من کی مهم بود؟؟ مانی؟ یا...هنوزم..بردیا!!!
_ این هفته سرم خیلی شلوغه!
_ واسه چی؟
_ وااا..عروسیه نوشینه دیگه..!
_ آها..نگار خانوم اینا تا کی تهرانن؟
_ بعد عروسیه نوشین میرن!
_ نیلوفر؟
_ بله؟
_ الان چه حسی داری؟
به حلقه ی دست چپم نگاه کردم لبخندی ناخودآگاه زدم و گفتم: یه حس خوب!
مانی حلقه شو بوسید و گفت: من که دارم یواش یواش بال درمیارم!
_ پس چرا من بالاتو نمیبینم؟!
مانی لبخند شیطنت آمیزی زد و گفت: به زودی میبینی! عجله نکن..
سرخ شدم..خوب منظورشو فهمیده بودم...!
به پارک جنگلی ای که نزدیک راهمون بود رفتیم...خیلی هوا خنک و خوب بود..
من و مانی لبه ی حوضی بزرگ نشستیم..مرغابی های پرسفید روی آب شنا میکردن و خوش بودن..
مانی سنگ ریزه هایی تو حوض مینداخت و حلقه هایی هم مرکز ایجاد میشد..!یاد فیزیک سال دوم میفتادم!!
اااه..از فیزیک متنفر بودم..!
از اینکه مانی پیشم بود ته دلم قرص بود!! هر چی بود مرد زندگیم و تنها تکیه گاهم بود!
صدای اس ام اس گوشیم اومد..به ال سی دی گوشیم نگاه کردم...یه پیام از هستی بود
"اوووی نیلو، شیطونی نکنیا..ما حوصله نداریم عروسیتونو جلو بندازیما! اون داداشه من زود گول میخوره ها"
یه اسمایل خنده هم آخرش گذاشته بود..
خندیدم مانی داشت زیر لب آهنگ میخوند:آی دختر صحرا..نیلوفر..وای نیلوفر..آی نیلوفر..
_ مانی؟
_ جونم؟
_ ببین هستی چی اس داده!
اس ام اس و به مانی نشون دادم...خندید و گفت:
این هستی از اولشم مارمولک بود! دختره ی آب زیر کاه..معلوم نیس خودش با نریمان چه ها کردن!
داشتم میخندیدم که متوجه سکوت و اخمای درهم رفته ی مانی شدم...
_ چرا یهو ساکت شدی؟
به نقطه ای نامعلوم خیره شد و با حسرت گفت:
هستی نمیدونه این دختر صحرا! حتی به زور نگام میکنه!
اصلاً دوس نداشتم امروز مانی و ناراحت ببینم...
_ اِ مانی..تو چرا اینجوری شدی؟ تو دیگه شوهر منی! نکنه پشیمون شدی!
_ نه بحث پشیمونی نیس..یه عمرم بگذره من از انتخابم پشیمون نمیشم اما..تو حتی رغبت نمیکنی دستمو
بگیری؟ازم دوری میکنی..من خر نیستم نیلوفرر!
_ مشکل تو اینه؟؟!واسه این اخماتو ریختی تو هم؟
_ ببین نیلوفر..مشکل من دست گرفتن تو نیس! من یادمه وقتی هستی و نریمان با هم عقد کردن هستی میلش
به نریمان خیلی زیاد شد و حتی سر عقدم لباشو بوسید..نمیگم عقده ی بوس و دارم یا تو رو واسه ارضای
خواسته های غریزیم میخوام..نه اما...خب منم آدمم و غریزه دارم..توهم داری..نمیدونم چرا میخوای به من
بفهمونی که نسبت بهم احساسی نداری و غریزه ای هم در کار نیس..ببین نیلوفر شاید کارم درست نیس که تو
رو با هستی مقایسه میکنم..اما دوس ندارم بهم بی تفاوت باشی!
حق با مانی بود..تا حالا فقط یه بار مانی دستمو گرفته بود..هیچی بین ما نبود..من خودمو سهم مانی نمیدونستم
واسه همین ازش دوری میکردم..شاید هنوزم امیدوار بودم به برگشتن بردیا!! چه خیال خامی!!
بخاطر اینکه ازم دلخور نباشه بازوشو گرفتم و گفتم: تو اشتباه میکنی؟ میدونم بی تقصیر نبودم..ببخشید!
مانی آروم شده بود لبخندی زد گفتم: آآآ ببین لبخند چقدر خوبه!!
مانی گونه مو آروم کشید و گفت: این زبونم نداشتی که دیگه هیچی!
خم شدم و دستمو تو آب حوض فرو کردم و یه مشت آب پرت کردم تو صورتش!
مانی که شوکه شده بود زل زده بود به صورتش که خیس شده بود..
منم تند دوییدم مانی هم دنبالم اومد و با خنده تهدیدم میکرد: شانس بیار نگیرمت!
از ترس اینکه مانی منو بگیره تند تند میدوویدم نفس نفس میزدم..یه دفعه دنباله ی پیراهنم گیر کرد به پام و
محکم افتادم تو یه گودال پُر از گِل!! اااااااه..لعنتی! لباسای سفیدم کثیف کثیف شده بود...
کم مونده بود گریم بگیره...اااه
مانی که تازه بهم رسیده بود وقتی منو تو اون وضعیت دید نتونست جلوی خودشو بگیره و بلند زد زیر خنده!
دستشو از شکمش گرفت و از خنده ریسه میرفت..لجم گرفت به جای اینکه کمک کنه بلند شم!!!
با حرص نگاش کردم وقتی نگاهای تیز و خشنمو دید خنده شو قطع کرد اومد جلو و دستشو دراز کرد تا کمکم
کنه بلند شم..محلش نذاشتم و خودمو از تو گودال بلند شدم..خیلی مسخره شده بودم..به سمت ماشین رفتم
خودمو توآینه ی ماشین دیدم..اوووه..از این بدتر نمیشد!!
صورتم خیلی گِلی و بد شده بود با دستمال صورتمو پاک کردم اما لباسام خیلی ناجور شده بود..
سوار ماشین شدم مانی کنارم نشست..بیچاره ساکت فقط نگام میکرد..
یه لحظه وقتی صورت بق کردشو دیدم نتونستم جلوی خودمو بگیرم و پقی زدم زیر خنده!!
مانی هم وقتی دید از دستش ناراحت نیستم اونم خندید...
_ وای نیلوفر اگه بدونی چقدر بامزه شده بودی!!
_ اون لحظه دوس داشتم دندوناتو تو گلوت خرد کنم!
_ عجب روز بود امروز..بریم خونه؟
_ نکنه انتظار داری با این ریخت و قیافه بیام باهات بام تهران!
مانی خندید و گفت: نه راس میگی..اوکی میریم خونه! عروس گِلی!
_ اااا..مانی اذیتم نکن! کی نریمان و تحمل میکنه؟ اون همش منتظره اینه ازم آتو بگیره!
_ من پشتتم..خیالت راحت!
به خونه ی آقای پرور رسیدیم..هوا تاریک شده بود..مانی ماشین و پارک کرد و دکمه ی آیفن و فشار داد..
صدای پُر انرژی هستی میومد: به به...باد آمد و بوی عنبر آورد..عروس و دوماد 5ساعته چطورن؟ بفرمایین تو
مانی براش از پشت آیفن تصویری شکلکی درآورد و گفت: باز کن با مزه!!
در باز شد...خودمو برای مسخره کردنای نریمان آماده کردم..
من و مانی وارد پذیرایی شدیم و به همه سلام دادیم..همه خیره خیره با تعجب نگامون میکردن...
داشت خندم میگرفت...
نریمان گفت: تشریف برده بودین گِل بازی؟ والا تا اون جایی که حافظه ی من یاری میکنه، ما خواهرمونو
ترگل و ورگل تحویل شما داده بودیم..اصلاً ببینم نیلوفر واقعاً خودتی؟!!
هستی گفت: چیکار کردی با خودت نیلوفر؟ لباست اولش چه رنگ بود؟ سفید یا قهوه ای؟
مانی خندید و گفت: دیدیم لباس سفید یه کم خز شده این بود که با نیلوفر تصمیم گرفتیم خاص باشیم!
بهار با خنده گفت: به به!! حسابی هم خاص شدین..آقا مانی شما چرا تغییری نکردین!
با خنده گفتم: مانی همینجوریشم خاص هست!
نریمان گفت: نگاشون کن توروخدا! از رو هم نمیرن! مانی جان هستی که به خانومت اس داد و از عواقب
کارتون آگاهتون کرد که...!
مانی چشمکی برای نریمان زد و گفت: نشد دیگه!
میدونستم منظورشون چیه! سرخ شدم و حرفی نزدم!
مامان گفت: نیلوفر..برو لباستو عوض کن!برات لباس آوردم!
بنفشه گفت: عجب! عروس و دوماد شیطونی! یاد بچگی افتادین؟
مانی خندید و گفت: نه بابا بچگی کدومه! نیلوفر خانوم از هول حلیم افتاد تو دیگ!! جلو پاشو از خوشحالیه اینکه
داره زن من میشه ندید و افتاد تو گودال گِل!!
جمع خندید...نریمان گفت: عروسی که با لباسای گِلی بیاد خونه ی پدرشوهر آخرش معلومه دیگه!!خدا رحم کنه
به سمت اتاق مانی رفتم..لباسی رو که مامان برام آورده بود و پوشیدم و یه آرایش ساده هم کردم..
خواستم از اتاق خارج شم که مانی سرسید با عشق نگام کرد و گفت: حالا شدی خوشگل خودم!
جلو اومد و لبای داغ و پر حرارتشو رو گونه م گذاشت...اگر چه از خجالتی داشتم میمردم اما خب خوشم اومد!
نگام کرد و با خنده گفت: قربون این خانوم کوچولوی خجالتیم برم من!!
صبر کردم تا مانی لباسشو عوض کنه..مثل دختر بچه ها پشتمو بهش کردم و مانی تی شرت سرمه ای رنگشو
پوشید و بازومو گرفت و گفت: من آمادم بریم!
لبخندی زدم هر دو به پذیرایی رفتیم..
نریمان با خنده گفت: آآآآ حالا شدی نیلوفر خودمون!!
گفتم: دیدی مانی؟ نگفتم نریمان ازم آتو میگیره!
مانی انگشت اشارشو به نشانه ی تهدید روبروی نریمان گرفت و گفت: آی نریمان.خانوممو اذیت نکنیا!!
نریمان با لودگی دستاشو بالا برد و گفت: من تسلیمم! چشمممم!
شب خوبی بود..اون شب با مسخره بازیای نریمان به خوبی گذشت...
آخر شب شد همه بلند شدیم تا بریم خونه ی خودمون..همه مشغول خدافظی بودن..
مانی کنارم ایستاد..عاشقونه نگام کرد و گفت: از فردا مال خودمی و به هیچکس نمیدمت!
بدنم داغ شد...مانی همیشه منو لبریز از عشق میکرد..!!
دستامو گرفت..دستاش سرد بود عادت همیشگیش بود همیشه دستاش سرد بود!! با انگشتام بازی کرد و گفت:
خوب بخوابی عروسکم!
لبخند پهنی زدم و گفتم: مرسی..تو هم خوب بخوابی!
مانی خم شد و پیشونیمو بوسید..اگر چه کسی حواسش به ما نبود اما خیلی خجالت کشیدم...
سوار ماشین نریمان شدیم و به خونه رفتیم...
نریمان گفت: نیلو آبرو برامون نذاشتی..پس فردا برات حرف درمیارن که دختره ترشیده بوده و از هولش افتاده
تو گِل!
نگار خندید و گفت: ای بابا..نریمان تو هنوز اون قضیه رو فراموش نکردی؟ طوری نشده که...جو گیر شده خب!
گفتم: نگار تو دیگه چرا؟ جو گیر چیه؟ این نریمان عادتشه از کاه، کوه بسازه!!
تینا نزدیکم شد و گفت: خاله نیلوفر امشب پیشتون بخوابم؟
لپشو بوسیدم و گفتم: آره خاله!
نگار گفت: خاله رو اذیت نکنی!
تینا گفت؟: قول میدم!
دست تینا رو گرفتم و با هم به اتاقم رفتیم..تینا آروم کنارم خوابید..منم شب خوابمو خاموش کردم و بدون هیچ
فکری خوابیدم....
**
حمیرا آرایش غلیظ و زننده ای کرده بود و گوشه ی سالن نشسته بود..اصلاً کسی و محل نمیذاشت و همینش
جای شادی داشت..حداقلش امشب نوشین از شر حرفای نیش دار خواهر شوهر راحت بود!!
بالاخره شوهر یلدا رو هم قسمت شد و زیارت کردیم..
پسری فوق العاده لاغر و قد بلند با پوستی سفید و چشمایی آبی! نوبر بود! بیشتر شبیه نربون دزدا بود تا شوهر!
از سلیقه ی یلدا تعجب کرده بودم...یلدا خیلی به خودش رسیده بود پیراهنی به رنگ سبزکاهویی پوشیده بود
پیراهنش خیلی تنگ و باز بود..هر چند جای تعجب نداشت!!
منم که یه بلو و دامن لی پوشیده بودم و موهامم ساده رو شونه هام ریخته بودم!
بالاخره بعد از مدت ها انتظار، بردیا رو گوشه ی سالن تنها یافتم!!! فکر شیطانی ای تو سرم جولون میداد!!
یه سینی دستم گرفتم و دو تا لیوان شربت تو سینی گذاشتم و به سمت بردیا حرکت کردم..
سرش پایین بود با پوزخند گفتم: به به پسر خاله! البته انقدر گمنام شدی که اسمتم یادم رفته!
بردیا سرشو بالا گرفت..طبق عادت همیشگیش دستاشو تو جیب شلوارش جا داده بود..ته ریش خیلی به قیافه ی
مردونه و جذابش میومد یه تی شرت چسب مشکی پوشیده بود..غم و خستگی و راحت تو چشاش میخوندم..
خیلی سرد و بی احساس گفت: سلام دختر خاله!
کلمه ی "دختر خاله" رو یه جور خاصی ادا کرد که من حس کردم خواسته پسر خاله گفتن منو تلافی کنه!!
سینی شربت و جلوش گرفتم و گفتم: بفرمایین شربت!
بردیا به سینی زل زد سینی و رو میزی دورتر از بردیا گذاشتم و گفتم:
منو باید ببخشی..یادم نبود که تو از دست من شراب بهشتی هم نوش جان نمیکنی!!
بردیا زل زد تو چشام..از چشماش خشم میبارید!!
صدای مانی اومد: به به ببنی کی اینجاس!! سلام آقا بردیای گل!چه عجب ما شمارو دیدیم!
مانی جلو اومد و با بردیا صمیمانه دست داد..بردیا لبخندی زد و گفت: سلام..
_ شما کجا بودین؟ خیلی وقته تو جمع فامیل زیارتتون نکرده بودم؟ مراسم عقد من و نیلوفرم که تشریف نیاوردین
بردیا با لبخندی تصنعی گفت: خیلی دوس داشتم بیام اما متاسفانه نشد!!
حتی جونش درمیومد یه تبریک خشک و خالی بگه!! از دروغایی که بردیا میبافت داشت حالم بهم میخورد!
بازوی مانی و گرفتم و بهش لبخند زدم..چشای بردیا اندازه ی دوتا بشقاب شد!! حقش بود!
اخمای بردیا درهم رفت..مانی گفت: بزارین ازتون قول بگیرم که برای مراسم عروسی حتماً تشریف بیارین!
_ قول نمیدم..اما سعی میکنم بیام!
رو به مانی گفتم: به حرفای بردیا نمیشه زیاد اعتماد کرد!! اصولاً غیر قابل پیش بینیه!
بردیا غمزده نگام کرد..نمیدونم چه مرگم شده بود! اما دوس داشتم تاوان دل شکستمو بردیا بده!!
باید غرور خرد شدمو یه جوری ترمیم میکردم..!!
صدای هستی اومد: مانی..یه دیقه بیا!
مانی عذرخواهی کرد و رفت...به بردیا نگاه کردم سرش پایین بود و داشت فکر میکرد..
خواستم برم که صدای ضعیف و ناراحتشو شنیدم..
_ از ناراحت کردنم، چی گیرت میاد؟!
برگشتم و زل زدم تو چشاشو گفتم: همون چیزی که گیر تو اومد...!!
_ از چی حرف میزنی نیلوفر؟ مشکلت با من چیه؟!هان؟ ناراحتیمو نمیبینی؟
_ از کدوم ناراحتی حرف میزنی؟
بردیا که حس کرد داره خودشو لو میده، سریع گفت/: هیچی..راستی دست شوهرتو محکم تر بگیر...دنیاس
دیگه شاید دزدینش ازت!!
جوابشو ندادم و ازش دور شدم..دوس نداشتم حرف و عوض کنه باید حرف میزدم..من نیاز داشتم حرفاشو بشنوم..
باید میگفت که تو اون دل لعنتیش چی میگذره!!
آروم آروم نزدیک هستی و مانی شدم متوجه حضورم نبودن..صداشونو میشنیدم
_مانی بالاخره که چی؟ تا کی میخوای ازش پنهون کنی؟ بالاخره که باید بدونه..چند روزه خودتو عذاب میدی!
آخرش که چی؟ نیلوفر حق داره زودتر همه چیز و بفهمه!
_ هستی میدونم مخالفت میکنه..میدونم! از برخوردش میترسم!
_ بالاخره که باید بهش بگی!
_ هستی تو اینکارو کن..هر چی باشه رفیق فابریکشی!
_ نه مانی..تو بگی بهتره!! نیلوفر دختر عاقلیه..درکت میکنه..مطمئن باش!
خودمو به کاری مشغول کردم تا نفهمن حرفاشونو شنیدم..نمیدونستم موضوع چیه؟ از چی حرف میزدن!!
زیاد کنجکاوی نکردم..هر چی باشه بالاخره مانی بهم میگه!!
نوشین تو لباس عروسی خییلی ناز شده بود..هرچند همیشه منو نوشین میزدیم سر و کله هم ، اما هر چی بود
خواهرم بود و جای خالیش تو خونه خیلی احساس میشد..حمید پسرخوبی بود و مطمئن بودم که خواهرمو
خوشبخت میکنه البته اگه حمیرا میذاشت!!! منم که کلاً قید درس و دانشگاه و زده بودم حالا میفهمیدم هستی
بیچاره چه میکشیده و چرا بعد عقدش کلاً رو علم و دانش خط کشید!
2هفته از ازدواج نوشین میگذشت..یه روز صبح با صدای اعصاب خرد کن آیفن از خوب پریدم!
بدنم کوفته بود و بدجور خوابم میومد از رو تختم بلند نشدم میدونستم مامان در رو باز میکنه!....
 
باصدای احوالپرسی مانی و مامان، فهمیدم که مانی پشت در بوده!! دیگه خواب از سرم پریده بود رو تختم
نشستم و داشتم پتو مو مرتب میکردم که در اتاقم زده شد مطمئن بودم که مانیه!!
_ بفرمائید...
در باز شد..مانی با چهره ای خندان و سر و وضعی مرتب داخل شد!
_ سلام خانومی! بیدارت کردم؟
_ سلام..نه بیدار بودم!
لبه ی تختم نشست و دستامو گرفت و مجبورم کرد که کنارش بشینم...
زل زد تو چشمامو گفت: پاشو خوابالوی من!! پاشو حاضر شو میخوایم بریم مسافرت!
چشمام گرد شد..
_ کجا؟
_ شمال..
_ الان؟!!
مانی با شیطنت نگام کرد و گفت: نه..یه نیم ساعت دیگه!
_ مانی اذیتم نکن..چطور شد یهویی؟!
_ همچین یهویی هم نبود..به مامانت خبر داده بودم میخوام یه چند روزی ببرمت شمال!
_ اِ..پس همه خبر داشتن به جز من آره؟
دستامو از تو دستاش جدا کردم و اخم کردم..
_ اخمو نشو کوشولوی من! میخواستم سورپرایزت کنم!بلند شو وسایل ضروریتو جمع کن!
_ من اصلاً حوصله ی سفر رو ندارم..
_ یعنی چی این حرفت؟! ساز مخالف نزن لطفاً!! زود آماده شو که دیر میشه!
_ نه..من جایی نمیام!
مانی ناراحت شد با دلخوری گفت:
من بخاطر تو یه 2،3روزی مرخصی گرفتم تا ببرمت شمال! حالا میگی نمیای؟ اوکی..نیا...مهم نیس!
مانی از جا بلند شد به سرعت از اتاقم خارج شد و در رو محکم کوبید...لباسامو عوض کردم و به هال رفتم..
مانی رو مبل نشسته بود و عصبی بود نگاش کردم اما روشو ازم برگردوند..
صدای مامان اومد: نیلوفر بیا صبحونه!
از صداش معلوم بود عصبیه و باید خودمو برای یه دعوای حسابی آماده کنم!
مامان لیوان چای و جلوم رو میز غذاخوری گذاشت و صداشو آروم کرد و گفت:
بچه که نیستی! چقدر نصیحت بشنوی آخه!
_ باز چی شده؟
_ چی میخواستی بشه؟ اون شوهر بیچارت از یه هفته قبل، تدارکات این سفر رو چیده بود! میخواسته توی بی
ذوق و غافلگیر کنه! با کلی ذوق و شوق مرخصی گرفت تا بیاد تو رو ببره شمال..نیلوفر خیلی قدر نشناسی!
_ اِ چی شد وقتی نوشین میخواست بمونه تهران پیش حمید، بهش گفتین ما آبرو داریم و فلان و بهمان، اما تا
مانی گفته که میخواد منو چند روزی ببره شمال، دو دستی دارین منو تقدیمش میکنین؟!!
_ انقدر زبون دراز و حاظر جواب نباش..مانی و همه میشناسن با خونوادشم کاملاً آشناییم! من از بابت مانی
خیالم راحته! بعد اینکه صبحونتو خوردی میری حاضر میشی!
از لحن آمرانه ی مامان خیلی حرصم گرفته بود در حالیکه داشتم با لقمه ی کره،مربام بازی میکردم گفتم:
شما نمیتونین منو به کاری اجبار کنین!!
_ گوشاتو وا کن نیلوفر! حتی اگه شده با زور و اجبار بفرستمت..مطمئن باش میفرستمت!
_ یعنی من کشک؟!! هیچ اختیاری ندارم؟
_ چون بچه ای، نه نداری!
مانی سرسید انگار متوجه حرفای ما شده بود با ناراحتی رو به مامان گفت:
مامان با من کاری ندارین؟
_ کجا مانی جان؟ صبر کن الان نیلوفرم باهات میاد..
مانی پوزخندی زد و گفت: نه..ایشون خونه رو به من ترجیح میدن..خدافظ!
مانی از آشپزخونه خارج شد..مامان گفت: برو دنبالش!! زووود!
حوصله ی اخم و تَخمای مامان و نداشتم..به سمت حیاط رفتم مانی داشت بند کفشاشو میبست..
_ مانی! صبر کن حاضر شم!
_ لازم نکرده تو بیای!
مانی با عصبانیت رفت و در رو محکم بست..اه! لعنتی!
مامان سرسید..
_ برو لباساتو جمع کن و برو خونه ی آقای پرور...اون مرخصی گرفته و سرکار نمیره!
_ مامان گیر دادینا! اون الان عصبیه..افتاده رو دنده ی لج! مطمئنم نمیره شمال!
_ حرف گوش کن دختر! یه کم نازشو بکشی راضی میشه..این چیزا رو باید بهت آموزش بدم!
به ناچار یه ساک دستی کوچیکی برداشتم و وسایل موردنیازمو جمع کردم!
از اینکه مامان انقدر هوای مانی و نداشت لجم گرفته بود! از مامان خدافظی کردم و با دلخوری سوار ماشینی شدم
و به سمت خونه ی آقای پرور رسیدم..گاهی حس میکردم چقدر جای مامان و تنگ کردم که میترسه بمونم رو
دستش!!!
به خونه ی آقای پرور رسیدم..بعد از چند دقیه هستی در رو برام باز کرد..داخل شدم..
هستی با دیدنم گفت: سلام...نیلوفر تویی؟ خوبی؟
_سلام..آره خوبم! مانی کو؟
_ رفت تو اتاقش..خیلی عصبی بود..چیزی شده؟ قرار بود بیاد دنبالت برین شمال!
جواب هستی و ندادم و به سمت اتاق مانی رفتم..
در زدم بعد از چند دقیقه صدای خسته و ناراحت مانی بهم اجازه ی ورود داد..!!
در رو باز کردم ساک دستیمو گوشه ی اتاقش گذاشتم..مانی رو تختش دراز کشیده بود و دستاشو به حالت قائم
رو پیشونیش گذاشته بود و به سقف نگاه میکرد...
_ مانی..!!
انتظار منو نداشت چون وقتی صدامو شنید از رو تختش بلند شد و با تعجب نگام کرد..
اخماش در هم رفت و گفت: چرا اومدی اینجا؟ برو بیرون میخوام استراحت کنم..!
اصلاً طاقت سردی و بی محلیاشو نداشتم..
بغض کردم با ناراحتی گفتم: چرا با من اینطوری میکنی؟!
مانی که متوجه بغض و ناراحتیم شده بود و خوب میدونستم که چقدر به اشکای من حساسه!
_ تو چرا بغض کردی؟
_ طاقت سرد بودنتو ندارم..
_ من سردم؟!! من که جونمم برات میدم؟ صبح خیلی حالمو گرفتی..باید تنبیه میشدی!
اشکام راه گرفته بود..مانی نزدیکم شد و با مهربونی اشکامو با انگشتش پاک کرد..
_ حالام گریه نکن..! پاشو بریم شمال!
مانی گونه مو آروم و نرم بوسید..خیلی زودتر از اون چیزی که فکر میکردم از دلش بیرون اومده بود!! به این نتیجه
رسیدم که باید یه دوره کلاس آموزشی پیش مامان برم!! از هستی خدافظی کردیم و سوار ماشین مانی شدم..
مانی وسایلمو صندوق عقب گذاشت و سوار شد..ماشین به سمت جاده چالوس، حرکت کرد!!
_ مانی چطور شد یهو هوس شمال کردی؟!
_ همینطوری! دلم میخواست یه چند روزی باهات تنها باشم..البته یه حرفاییم هس که باید بدونی!
یاد شب عروسیه نوشین و حرفای مشکوکانه ی مانی و هستی افتادم..!!داشتم به اون حرفاشون فکر میکردم که
صدای مانی باعث شد کلاً همه چیز از یادم بره!
_ نیلوفر؟!
_ بله؟
_ تو چرا از تنها موندن با من میترسی؟!
من اصلاً از مانی نمیترسیدم..به نظر من مانی عشقش بیشتر از شهوتش بود و جایی برای ترسناک بودن نداشت!
_ چرا باید بترسم؟!
_ حس میکنم از تنها بودن با من فرار میکنی؟!
کاش میفهمید دلیل فرار کردنام ترس نیست!!
_ نه..اصلاً اینطور نیس..من نمیترسم!
مانی لبخند شیطنت آمیزی زد و گفت: اِ..پس اگه بلایی سرت بیارم که مخصوص شب عروسیه باهام راه میای و
پایه ای دیگه؟ آره؟!
خجالت کشیدم..دختر خجالتی ای نبودم..اما خب با مانی زیاد راحت نبودم!
_ حتماً اونقدی قابل اعتماد هستی که مامان با اطمینان ازت حرف میزد و راحت گذاشت با هم تنها باشیم دیگه!
_ خب پس با این حرفات یعنی موافقی!؟
_ نه..من...
_ نه دیگه..مشکل تو فهمیدن مامانته! که اونم حله! نمیزاریم کسی بفهمه!
میدونستم داره شوخی میکنه..اما از طرفیم میترسیدم که نکنه حرفاش راسته!!
_ مانی اذیتم نکن..خوب میدونم که فقط داری شوخی میکنی؟>
_ از کجا انقدر مطمئنی؟!
_ خب..خب..تا حدودی ازت شناخت دارم دیگه!
مانی دستامو گرفت..تنم یخ کرد نمیدونم چرا تا بدنمو لمس میکرد یه جوری میشدم! مور مور میشدم..
با دست راستش دست منو گرفته بود و با دست چپش، فرمون و گرفته بود..دستمو رو دنده گذاشته بود و دستشو
رو دست من و دنده رو عوض میکرد..حس خوبی بود..تلخ نبود!! اتفاقاً شیرینم بود..!!
سرمو به صندلی تکیه دادم و یه کم شیشه ی سمت خودمو رو پایین کشیدم...نسیم خنکی موهامو تکون میداد
و حس خوبی و بهم القا میکرد..چشامو بستم و چند ساعتی خوابم برد..
با صدای برخورد قطرات بارون با شیشه ، بیدار شدم..خیابون خیس بود..مانی متوجه بیدار شدنم شد
لبخندی زد و گفت: چه عجب..!! میدونی چقدر خوابیدی؟ دیگه داریم میرسیم!
_ عجب بارونیه!!
_ آره دیگه..شانس ما فصلشه که بباره!
_ من عاشق بارونم!
_ آی دختر صحرا! خوب خوابیدی؟!
از اینکه اون آهنگ و دوس داشت و منو با این اسم خطاب میکرد..خوشم میومد..!
_ من گشنمه!
_ بزار برسیم..یه نهار مشتی با دستپخت مانی خان پرور، تحویلت میدم که حال کنی!
_ قراره بریم هتل؟
_ نه بابا..آدم بیاد شمال و بره هتل؟! ویلای یکی از رفیقام خالی بود این شد که ازش کلید گرفتم تا با همسرم بریم
اونجا! خودشو خانومش چند روز پیش تو ویلاشون بودن!
بالاخره به رشت رسیدیم..!! وارد ویلایی که مال دوست مانی بود شدیم.ویلای تقریباً بزرگی بود ..
بوته های تمشک سرتاسر باغ و گرفته بود..درختای نارنج..پرتقال!! باران قطع شده بود اما هنوزم جاده ها خیس
بود و بوی خاک کل ویلا رو گرفته بود! وارد سالن شدیم..خیلی تکمیل و شیک بود..
مبلمان قرمز رنگی به صورت ال چیده شده بود! ماهواره و ویترین ویسکی تو دیدم بود!!
مانی روی مبل لم داد و گفت: وای خستم..حسابی! هیچی مثل رانندگی منو خسته نمیکنه!
_ برات آب بیارم؟
_ مرسی..
به سمت آشپزخونه رفتم..وسایل شیکی داشت..معلوم بود رفیق مانی از اون مایه داراس!!
در یخچال ساید بای سایدشو باز کردم..پُر بود از خوراکی و نوشابه و دلسترهای رنگارنگ!!
_ مانی؟
_ بله؟
_ دوستت خبر داشته ما میایم اینجا؟
_ چطور؟
_ آخه یخچال پره!
_ گفتم که خودشو خانومش چند روزی شمال بودن..تازه اینجا یه باغبون داره که وظیفه داره یخچال و همیشه پُر
کنه تا وقتی کسی میاد نَمونه بی غذا!
_ چه ذوست لارجی!!
یه قوطی دلستر برای مانی آوردم مانی داشت شیشه ی عینکشو پاک میکرد..
_ مانی؟
_ هوووم؟
_ نهار چیکار کنیم؟
_ هر چی تو یخچال هس و بیار بخوریم..برای شام میرم بازار، ماهی میخرم
_ باشه!
_ تا تو نهار رو ردیف کنی من میرم یه دوش میگیرم و میام!
مانی به سمت حموم رفت..منم لباسامو عوض کردم روم نمیشد زیاد لباسای برهنه پیش مانی بپوشم..
تو مهمونیا و جمع های فامیلی روم میشدا اما پیش مانی...!!!
بلیز بنفش رنگ آستین سه ربع با یه شلوارک سفید کشی، بهترین انتخاب بود!!
موهامم بالا بستم و به سمت آشپزخونه رفتم..میز نهار رو چیدم..کالباس و برش زدم و با گوجه و خیارشور مرتب رو
میز چیدم..داشتم دلستر رو میز میچیدم که مانی سررسید..
نیم تنه ی بالاش برهنه بود..یه شلوارک توسی پوشیده بود حوله ی سبز رنگشم رو موهاش بود..
بند چرمی و مشکی رنگ گردنبندش که روی پلاکش به صورت لاتین و شکسته اول اسم من حک شده بود به
خوبی نمایان بود..بدن سفید و خوش استیلش شدید بهم چشمک میزد...از دیدن مانی به اون وضع سرخ شدم و
سرمو پایین انداختم! جرئت نداشتم به چشای خوشرنگش زل بزنم..
مانی روبروم نشست و گفت: واسه شام میرم خرید..باید یه شام تپل بهت بدم!!
سرم همچنان پایین بود..آروم داشتم با غذام بازی میکردم..
_ نیلوفری؟!
_ بله؟
_ چرا غذا نمیخوری؟
_ نه میخورم!
به زور لقمه ای تو دهنم جا دادم..خیلی معذب بودم زیر نگاهای مانی و اون بدن برهنش..!! اصلاً راحت نبودم..
_ نگام کن ببینم!
بدنم یخ کرد..قلبم تند تند میزد..باید به اعصابم مسلط میشدم سرمو بالا بردم و به چشماش زل زدم..
چشماش بدون عینک بیشتر جذابیتش معلوم بود..!
لبخند شیطنت آمیزی زد و گفت/: فکر کردم باید چادر سرم کنم!!
از حرفش خندم گرفت...
_ باید یاد بگیری که من حالا دیگه شوهرتم و با هر پسری که تو زندگیت بوده متفاوتم! از خجالت کشیدنت
سر در نمیارم! من که الان بی خطرم!! البته فعلاً...
لبخند رو لبای مانی بود..از بحث پیش اومده اصلاً راضی نبودم..
من سکوت کردم و مانی هم دیگه بحث و ادامه نداد...بعد از اینکه غذاش تموم شد بلند شد و از آشپزخونه خارج
شد..دوس داشتم خودمو تو آشپزخونه سرگرم کنم و به هال نرم! اما وقتی کارام مجبور شد ..مجبور بودم برم!
مانی همونطور بدون لباس با موهای خیس رو مبل دراز کشیده بود و چشاشو بسته بود..از تو یکی از اتاق خوابا
یه پتو آوردم و کشیدم روش..وقتی خواب بودم مثل بچه ها معصوم و ناز میشد..نمیدونم چرا یه حسی منو به
سمتش میکشوند..کنار مبل رو زمین نشستم و سرمو رو سینه ی عریانش که تا چند دقیقه پیش، از شدت
خجالت حتی نتونستم نگاش کنم، گذاشتم!! حس خوبی بود..خیلی خوب!!
نمیدونستم چرا با اینکه عاشقش نبودم،اما به سمتش کشیده میشدم!!
تو خلسه ی شیرینی فرو رفته بودم که صدای مزاحم گوشیه مانی به گوشم رسید..سرمو از روی سینش برداشتم
داشتم دنبال گوشیش میگشتم که صدای مانی اومد: تو جیب کتمه!
به سمت کت مانی، که روی مبل کناری افتاده بود رفتم و گوشیشو پیدا کردم و گوشی و به مانی دادم..
آقای پرور بود..مانی چند دقیقه ای با باباش حرف زد و بعد گوشی و قطع کرد..
مانی گوشی و لبه ی میز عسلی گذاشت و گفت: بابا بود..حالتو پرسید! نیلوفر نخوابیدی؟1
_ نه..
_ بیا بخواب کنارم..!!من که نفهمیدم چطوری خوابم برد..خیلی خسته بودم!
اصلاً دوس نداشتم پیش مانی بخوابم..!!
_ بیا دیگه چرا وایسادی؟!
 
خشکم زده بود..پام به زمین چسبیده بود..مانی وقتی مردد بودنمو دید با ناراحتی پتو رو روی خودش کشید و
چشاشو بست.. با اینکه فهمیدم ناراحت شده اما از اینکه پیشنهادشو تکرار نکرده بود خوشحال شدم..
از سالن خارج شدم و به سمت دریا رفتم...لباسمو عوض کردم و یه تاب سبز رنگ پوشیدم..
کم کم خورشید داشت غروب میکردو صحنه ی زیبایی بود..نور طلایی و کمرنگ خورشید رو آبی دریا، واقعاً زیبا
بود..صدای موج های دریا خیلی آرامش بخش بود..نیم ساعتی به دریا زل زده بودم که متوجه شدم کسی پشت
سرم نشسته عقب برگشتم مانی بود! کی اومده بود؟! مانی از کمرم گرفت..منم سرمو به سینش چسبوندم
بلیز پوشیده بود و دیگه خیلی معذب نبودم..
_ میخوام برم خرید..باهام میای؟
_ نه مانی..منتظر میمونم تا تو بری و بیای!
_ باشه..
_مانی؟
مانی سرشو رو سرم گذاشت وآروم رو موهام بوسه زد و گفت: جونم؟!
دهنش نزدیک گوشم بود و نفسای داغ و پر حرارتش به لاله ی گوشم میخورد!!
_ بهم نمیگی چه حرف مهمی داشتی و قرار بود بهم بگی؟!
_ الان نه نیلوفر..وقتش برسه بهت میگم..عجله نکن!
مانی منو از خودش جدا کرد و رو شن ها دراز کشید دستاشو قلاب کرد و زیر سرش گذاشت..
_ شبا اینجا خیلی ترسناک میشه نه؟!
مانی نگام کرد و گفت: تو کنار منم از تاریکی میترسی؟!!!
_ نه..کنار تو از هیچی نمیترسم!!
حرف دلم بود..مانی تکیه گاه خیلی محکم و خوبی برام بود..مانی هم خوشحال شد..
**
حوصلم سر رفته بود..2ساعتی میشد مانی رفته بود خرید و هنوز نیومده بود..! گوشیم زنگ خورد ..
به سمت گوشیم رفتم هستی بود..
_ سلام دخترکم..
_ سلام بر زن داداش نامرد!! تو نباید یه زنگ به من بزنی؟!
_ باز شروع کردی به غر غر کردن؟ یه نفس بکش بعد هی غر بزن! بخوای خواهر شوور بازی دربیاری ،خوهر شووور
بازی برات درمیارما..پس خوب حواستو جمع کن..
هستی خندید و گفت: اوه اوه..یادم رفته بود خواهر شوورمم هستی! خب تعریف کن ببینم مانی خوبه؟ کجاس؟
_ مانی هم خوبه..رفته خرید!
_ خرید؟
_ آره رفته برای شام یه چیزایی بخره..حوصلم سر رفته..
_ واسه چی؟ کم کم باید به تنهایی عادت کنی..
_ منظورت چیه؟
_ مگه مانی باهات حرف نزده؟
_ درمورد چی؟>
_ بزار خودش بهت میگه..
_ ببینم موضوع چیه؟ چرا کسی بهم نمیگه؟
_ نگران نباش بهت میگه..گذاشته سر یه فرصت مناسب!
_ حرف تلخیه؟ موضوع بدیه؟
_ نه والا..اگه نریمان یه همچین حرفی به من میزد از خوشحالی غش میکردم..اما خب مانی نگران اینه که تو
مخالف باشی و موافقت نکنی!
_ چرا؟
_ اونجاشو نمیدونم...
_ من دلشوره دارم..نمیدونم چمه..
_ چیزی نیس..بد به دلت راه نده..چرا باهاش نرفتی؟
_ اصلاً حوصلشو نداشتم..نمیدونم چرا مانی الان و برای سفر انتخاب کرد؟
_ تو چرا اینجوری شدی نیلوفر؟ خیلی افسرده شدی..حس میکنم دیگه دختر پُر شر و شور گذشته نیستی!
_ نمیدونم چرا اینجوری شدم..!!
_ ناراحت نشیا اما مانی هم اینجوری اذیت میشه..کار مانی خیلی حساس و سخته دوس داره وقتی به تو میرسه
تو بهش دلگرمی بدی و از عشق لبریزش کنی! وقتی تو اینطوری سرد برخورد میکنی اونم میشکنه!!
_ اما من تموم تلاشمو میکنم تا اون احساس ناراحتی نکنه..سعی میکنم طوری رفتار کنم که مانی میخواد!
_ نیلوفر من نمیگم تو داری کوتاه میکنی یا اونو درک نمیکنی..فقط میگم از این دلمردگی خودتو رها کن..
مانی تو رو خیلی دوس داره..من داداشمو میشناسم حاضره جونشم بده بهت اما فقط تو بخندی و خوشحال
باشی..با مانی دوست باش..اون همدم خیلی خوبیه!!
_ باشه..من سعی خودمو میکنم..
_ آی قربون این خواره شووور و زن داداش نازم برم!!
_ از دست زبون تو!!
_ راستی نیلو، عصر داشتیم با نریمان سر بچه ی تو و مانی حرف میزدیم..
_ بچه؟!!!
_ آره دیگه..نریمان میگفت خداکنه بچتون به تو نره تو زشتی!
_ مگه دستم به نریمان نرسه..خیلی زبون دراز شده!
_ آخییییی...نیلوفر خیلی دوس دارم عمه شم! اووووی دست به کار شو یه بچه ی ناز و تپل برای داداشم بیار!
_ ایییییی..توروخدا هستی، مثل این پیرزنای حسرت به دل حرف نزن..بزار حداقل یه ماهی از عقدمون بگذره،بعد
برای بدبخت کردنومن نقشه بکش..!!
_ راس بگو نیلو..نکنه الان حامله باش و داری منو مسخره ی خودت میکنی؟!
_ باز چرت گفتی؟!! من مثل تو نیستم...
_ اووووووووی...مگه من چمه؟!
_ مانی میگه به نریمان هیچ اعتباری نیس!
_ مگه دستم به مانی نرسه..نریمان من از برگ گلم پاک تره!
_ خب پس با این تعریفایی که تو داری از نریمان میکنی دیگه مطمئن شدم که یه کارایی کردین!
_ ااااااااایییییی بیشوووووووور...به خدا هیچ کاری نکردیم! حسابتو میرسم بزار بیای تهران!
_ دست تو به من نمیرسه!!
_ میبینی! به مانی سلام برسون..مواظب خودتون باشین خدافظ..
_ حتماً مرسی زنگ زدی..خدافظ عزیزم..!!
ماهواره رو روشن کردم..داشتم فیلم خارجی میدیدم..غرق فیلم بودم و صحنه ش خیلی هیجانی و ترسناک بود
که یهو در با شدت زیادی باز شد ...قلبم داشت میومد تو دهنم...جیغ بلندی کشیدم..
مانی چسبید به دیوار! بیچاره ترسیده بود..رنگ صورتش پرید..بسته های میوه و خرت و پرتا از دستش افتاد و پخش
زمین شد...
_ نیلوفر تو چرا جیغ میزنی؟!
دستم رو قلبم بود..:آخ قلبم!
مانی به سمت تی وی رفت و ماهواره رو خاموش کرد و گفت: دیدن فیلمای زیر 18 ممنوع!! وقتی میترسی نباید
از این فیلما ببینی بچه! منم ترسوندی!
_ من بچه نیستم..تو نباید یه دری بزنی؟ یهو در رو باز میکنی خب من میترسم!
_ عجـــب!! پرویی دیگه..چیکارت کنم!
مانی میوه هایی که پخش زمین بود و جمع کرد و به آشپزخونه برد..
_ چقدر دیر کردی..
_ بازار که سر کوچه نیس..میدونی از اینجا تا مرکز شهار چقدر راهه!!
_ هستی زنگ زد..
مانی به هال برگشت و رو مبل نشست و گفت: خب؟!
_ هیچی دیگه..سلام رسوند..با نریمان نشستن درمورد بچه ی ما حرف زدن!
_ بچه؟ بچه کجا بود!؟
_ خُلَن دیگه! هستی میگفت منتظره یه بچه ی تپل مپل بیارم و اون عمه شه!
_ زده به سرشون! نمیدونن خانوم ما، شوهرشو اژدهای دو سر فرض کرده و وقتی بهش میگم بیا پیشم بخواب
چنان بدنش میلرزه که انگار بهش برق100 واتی بهش وصل شده!
_ اِ..مانی تو چرا اینجوری شدی؟!
با حالت قهر رومو ازش برگردوندم..
_آ..تا باهاشم دو کلوم حرف حساب میزنیم قهر میکنه! بلند شو میخوام بهت یه شام تپل بدم!
_ این سفر اسمش چیه؟!
_ فکر کن ماه عسل!
_این ماه عسله یا زحرمار؟!
_ خودت خواستی خراب شه..تو که انقدر از من متنفری چطور حاضر شدی با من بیای چند روزی شمال؟!!
_ من از تو متنفر نیستم..!
_ امشب معلوم میشه!
بدنم یخ کرد با شیطنت حرف میزد..
_ امشب قراره چی بشه؟!
_ هیچی..گفتم که در جریان باشی و خودتو آماده کنی!
_ مانی! من و تو هیچ کاری نمیکنیم باشه؟!
مانی پوزخندی زد و گفت: من تا تو نخوای کاری نمکینم..نترس!
**
شام و مانی اماده کرد و منم برنج و دم کردم..تا شام حاضر شه مانی رو مبل دراز کشید..منم خیلی خسته بودم..
مانی خواب بود..منم از خدا خواسته مثل ظهر روی سینش سرمو گذاشتم و کم کم پلکام سنگین شد و خوابم
برد..با تکون خوردن مانی، چشامو باز کردم..مانی بیدار شده بود و با تعجب نگام میکرد..فوری سرمو از رو سینش
برداشتم و خواستم بلند شم برم که مانی دستمو کشید و من محکم تو بغلش افتادم..!
لبشو به صورتم نزدیک کرد به لبام زل زد و گفت: هیچ وقت اینکارو با من نکن!!
چشماش خمار بود..
_ چه کاری؟
_ منو پس نزن..این بدترین کاریه که میتونی با من کنی!
به لبم نزدیک شد و لباشو که از حرارت داشت میسوخت و روی لبم گذاشت...لباشو با اینکه بهم لذت نمیداد اما
دوس داشتم..نفساش کش دار و پِر حرارت بود و منو تو خلسه ی شیرینی اسیر کرده بود..!
بعد از چند دقیقه لباشو جدا کرد و زل زد تو چشام..مهربون نگام میکرد..از نیازاش باخبر بودم و ازاینکه نمیتونستم
اونجوری که وظیفم بود نیازاشو رفع کنم شرمنده بودم..!!
مانی لبخندی زد و گفت: مرسی نیلوفر!! تو بهترینی!
_ بریم شام بخوریم؟
_بریم که دارم از گشنگی میمیرم..
میز و چیدم..
_ مانی برنجم چطور شده؟
_ شکل و شمایلش که عالیه..مزشم خوبه حتما!
کفگیری برنج براش کشیدم و قاشقی خورد..
بعد اخماش در هم رفت و گفت: این غذاس تو درست کردی؟!
وار فتم با ناراحتی گفتم: شوره؟! نمک از دستم در رفت..
مانی بلند خندید و گفت؟: نه بابا...شور نیس..عالیه!!! لو نده خودتو!
لجم گرفت و به سینه ی مانی کوبیدم و گفتم: بدجنس!!
_ ولی عزیزم باید بیشتر تو خونه ی مامانت میموندی تا یه کم بیشتر آموزش ببینی!
نمکدون و به سمتش پرت کردم و مانی نمکدون و از تو هوا گرفت و خندید..!
**
مانی رو مبل نشست و داشت دکمه های پیرهنشو باز میکرد..یه جوری شدم..
_ یه پتو و یه بالش برام بیار من همینجا میخوابم..
_ رومبل؟! اینجا دو تا اتاق داره..
_ خیال نداری که من تو یه اتاق بخوابم و توام مثل غریبه ها تو اتاق دیگه؟!!
_ نه خب..هر رو با هم میخوابیم!
_ اوه اوه..ناپرهیزی میکنی! شجاع شدی!
_ میخوام بهت ثابت کنم که ازت متنفر نیستم...
دست مانی و کشیدم و به سمت اتاقی رفتیم..تختخواب دو نفری!! اوف..همه چیز محیا بود انگار!
مانی بهم نگاه کرد..میخواست بدونه واکنشم چیه..خودمو خونسرو عادی جلوه دادم و پتو رو از رو تخت کنار زدم..
مانی میخندید حتماً تو دلش به این همه شجاعتم آفرین میگفت..به نفعش بود دیگه!!
چپ چپ نگاش کردم مانی بیخیال رو تخت دراز کشید و بالشی و بغل کرد..
میدونستم تا من نخوام کاری نمیکنه اما ته دلم خیلی شور میزد..
رو تخت کنار مانی دراز کشیدم..مانی وقتی استرس و تو وجودم دید پشتشو بهم کرد و خوابید..منم از خدا خواسته
خوابم برد..کنارش خیلی احساس آرامش میکردم..
**
_ نیلوفری؟ آی دختر صحرا! پاشو بابا چقدر میخوابی؟
یکی از چشامو باز کردم مانی بالای سرم وایساده بود..خیلی خوابم میومد..
_ چیه مانی؟ چه خبرته اول صبحی؟
_ اول صبح نیس..!! داره میشه ساعت 9..پاشو تنبل!
_ من بیدارم..
_ نه قبول نیس..یکی از چشات بازه..پاشو دختر..! ببین شووورت چیکارا کرده..
مانی خم شد و پتو رو از روم کشید..سردم شد و مثل جنین به خودم پیچیدم..
_ ااااااه...پاشو نیلو...
_ من خوابم میاد..
_ اوکی..بخواب!
فکر کردم مانی از بیدار کردنم پشیمون شده و رفته..راحت خودمو تو تخت ول کردم و غرق خواب شیرینی بودم
که موها و صورتم خیس شد ترسیدم و جیغ کوتاهی کشیدم چشامو مالیدم و مثل فنر از جا پریدم..
مانی با خنده نگام میکرد و پارچی خالی هم دستش بود..
_ ببخشید مجبور شدم به زور متوسل شم..
موهام خیس خیس بود..
_ میکشمت ماااااااااانی..ببین چیکارم کردی!!؟
به دنبال مانی دوییدم..مانی هم به سمت آشپزخونه رفت نفس نفس میزدم اما خیلی ترسونده بودم!
به آشپزخونه که رسیدم وا رفتم...واااااااای...چقدر قشنگ بود!!!
کلی رزای رنگارنگ کف آشپزخونه ریخته شده بود و با گلبرگای رز قرمزی اول اسم من و مانی به طرز زیبایی
مرتب چیده شده بود..خیلی خوشگل بود مثل رویا بود!
_ واااااااای..اینا کار توئه؟!! خیلی خوشگلن...
مانی وایساده بود و منو تعجبمو نگاه میکرد از اینکه خوشم اومده بود کیفور بوذ..
_ چطوره؟ خوشت اومد؟
_ دیووونه!! اینجا چه خبره؟ این همه گل؟!
_ همش برای توئه! دیوونم دیگه!
خم شدم و چند تا شاخه رز قرمز و صورتی و دستم گرفتم و بو کردم..
_ وای مانی من عاشق رزم!!خیلی قشنگن اما خب گناه دارن..حیفه!
_ گل برای همین کاراس دیگه!
مانی نزدیکم شد رز زرد رنگی و لابلای موهام گذاشت و گفت: حالا شدی حنا دختری در مزرعه!
مانی خندید...
_ اینارو چیکار کنیم؟
_ تا روزی که شمالیم همین جا میمونن..!
_ گناه دارن..زیر پان؟!
_ نه بابا گناه ندارن..بدو صبحونه بخوریم که دارم میمیرم از گشنگی!
صبحونه رو با هم درکمال عشق، البته فقط از طرف مانی، خوردیم..
_ نیلو.من میخوام برم تو دریا، آب تنی..
_ سرما میخوری؟!
_ نه بابا..هوام گرمه حال میده! من میرم دریا توام یه دست لباس و حولمو بیار و بیا!
مانی رفت..به سمت کیف دستیه مانی رفتم..داشتم دنبال پیرهنش میگشتم که پاکت سیگاری توجهمو جلب
کرد.. مگه مانی سیگار میکشید؟!! تا حالا ندیده بودم..عصبی شدم..
به لب دریا رفتم..مانی داشت کفشاشو درمیاورد که بره تو آب..
_ مانی؟!
_ بله؟
پاکت سیگار رو نشونش دادم و گفتم: این چیه؟!
مانی خندید و گفت: سیگار..برا بچه ها جیزه!
_ من دارم جدی ازت میپرسم!
_ خب منم جدی جواب دادم..باور کن سیگاره!
_ میدونم سیگاره! مال کیه؟
_ از تو کیف کی پیدا کردی؟
_ از تو کیف تو..
_ خب مال منه دیگه!
_ نمیدونستم پزشکام سیگار میکشن؟
_ وا..مگه ما آدم نیستیم..
_ آها آدما سیگار میکشن؟
_ نمی کشن؟!
_ دلم نمیخواد سیگار بکشی؟ فهمیدی؟
_ من فقط تفننی میکشم..
_ همه ی اینا چرته..دیگه هیچوقت سیگار نکش..باشه؟
مانی حرفی نزد پاکت و به سمت دریا پرت کردم...
_ تو نمیای تو آب؟
_ نه..من نگات میکنم..
_ باش!
مانی خودشو انداخت تو آب..حوله و لباساشو رو تخته سنگی گذاشتم و به شنا کردنش نگاه کردم..
خیلی دوست داشتنی بود..هروقت میخواستم تو عشقش غرق شم تصویر زیبا و جذاب بردیا، تو ذهنم مجسم
میشد..یاد بردیا به من اجازه نمیداد با مانی و به فکر مانی باشم!! نگامو از مانی گرفتم و به آسمون خیره شدم...
میخواهمش دریغا میخواهم....میخواهمش به تیره، به تنهایی
میخوانمش به گریه، به بیتابی...میخوانمش به صبر، به شکیبایی...
بردیا برای من یه عشق پاک بود..پاک و نافرجام!! مطمئن بودم که تو دنیا هیچکس و مثل اون نمیتونستم دوس
داشته باشم..حتی مانی و که انقدر عاشقونه منو دوس داشت! من فقط مانی و انتخاب کرده بودم که جلوی ریزش
غرورمو بگیره از مانی بعنوان یه سد برای جلوگیری از ریزش کوه غرورم استفاده کردم!!
اگه مانی و وارد زندگیم نکرده بودم الان هر دو راحت بودیم..من مقصر بودم..!!
با اینکه بردیا هیچوقت هیچ کاری نکرد که دلمو بهش خوش کنم اما سردیاشو بیشتر از عشق بازیای مانی دوس
داشتم شاید دیوونه شده بودم اما..مطمئن بودم که عشق من مانی نبود!!!
تو افکارم غرق بودم که متوجه پاشیده شدن آب به صورتم شدم..
به مانی نگاه کردم دست به کمرم جلوم وایساده بود و میخندید..از جا بلند شدم و گفتم:
امروز دو بار خیسم کردی!!!
_ آخه دیدم زیادی تو فکر غرقی!!
با اخم نگاش کردم مانی با خنده نزدیکم شد و بغلم کرد اصلاً فرصت هیچ مخالفتی و بهم نداد..تا به خودم اومدم
دیدم تو بغلش وسط دریام..!!
_ مانی..من از دریا بدم میاد..منو براز زمین!! مااااانی!
_ باشه میزارمت زمین!
مانی منو تو دریا انداخت...سرم رفت تو آب..دهنم پُر بود از آب شور! مانی فوری بغلم کرد و دستاشو از کمرم گرفت
تا از افتادنم تو آب جلوگیری شه..
_ خیلی نامردی!
مانی با خنده موهامو از جلوی صورتم کنار زد..مشتی آب تو صورتش پاشیدم..
مانی مچ دستامو گرفت و از پشت منو محکم به سینش چسبوند....
_ حالا اگه میتونی تکون بخور..
واقعاً نمیتونستم تکون بخورم..محکم مچ دستامو گرفته بود و نمیذاشت کاری کنم..!
_ مانی توروخدا بریم بیرون..من از شنا کردن متنفرم!
_ باشه حالا..میریم!
مانی شانه های لختمو بوسید..یه جوری شدم!
_ اِ مانی چیکار میکنی؟
_ عشق بازی!
_ لوس نشو..ولم کن میخوام برم!
_ نه ماهی کوشولو..کجا میخوای بری؟ مال خودمی!!
_ مانی!! اذیت نکن دستم درد گرفت..1!
اما مانی اصلاً گوش نمیداد..کم کم دستاش داشت از کمرم پایین تر میرفت..طاقت نیاوردم و داد زدم..
_ آی..آی پام...آخ!!
مانی فوری دستمو ول کرد و گفت: چی شد؟!
از فرصت استفاده کردم و مثل جت، خودمو به ساحل رسوندم مانی که هنوز گیج کارام بود همینجوری نگام
میکرد براش شکلک درآوردم و گفتم: دیدی تونستم از دستت خلاص شم!!
مانی که تازه فهمیده بود سرکارش گذاشتم به شوخی اخم کرد و گفت: دیگه گولتو نمیخورم پرروووو!!
 
3روزی از سفر ما به شمال گذشته بود..خیلی بی حوصله شده بودم دلم برای تهران و اتاقم تنگ شده بود!!
یه شب داشتم سر میز با مانی شام میخوردیم من اشتها نداشتم و داشتم با گوشت تو بشقابم بازی
میکردم..
_ مانی؟ من خسته شدم..کی برمیگردیم تهران؟
_ به این زودی دلت تنگ شد؟ مگه تهران چی داره؟
_ قرار بود 3روز بمونیم و برگردیم ..الان دقیقاً 3روزه اینجاییم..اینجا من تنهام حوصلم سر میره!تهران حداقلش
هستی و خونوادم هستن و باهاشون سرگرم میشم!
مانی خیلی خونسرد تیکه ای هویج پخته شده داخل دهنش گذاشت و گفت:
از این به بعد باید یاد بگیری که تنها باشی!
_ چرا؟ اگه منظورت ازدواجه..که من بعد ازدواج هر روز باید مامانمو ببینم و به هستی هم سر بزنم!
مانی دستاشو رو میز گذاشت زل زد تو چشام و گفت:
ببین نیلوفر! میخوام یه موضوعی رو باهات در میون بزارم..
_ چی؟
_ ما بایر بریم کانادا..!!
حس کردم یه لحظه نفس کشیدن یادم رفته..شایدم اشتباه شنیدم..شایدم مانی داره شوخی میکنه؟!!
اما..اما مانی خیلی جدیه!! نه شوخی نمیکنه...!!
_ یکی از دوستام،2،3سالی میشه ول پارو میکنه!که رفته کانادا..فوق تخصوصشو اونجا گرفته..الانم تو یه
بیمارستان ایرانی و خیلی مجهز داره کار میکنه و کلی پول داره پارو میکنه!
زنشم باهاش رفته و داره اونجا خیلی آروم و راحت زندگی میکنه..!
_ خب؟! دوستت رفته اونوقت به ما چه؟
_ امیر کارای منم راس و ریس کرده..حتی اقامت مارو هم اوکی کرده! وقتی عروسی کردیم چند سالی باید بریم
اونجا..اونجا خیلی زود موفق و مشهور میشم و یه زندگی راحت و برات میسازم!
مانی میگفت و من مثل مجسمه فقط زل زده بودم به لباش..امید داشتم که آخرش بگه" شما در مقابل دوربین
مخفی قراردارین" و کلی بخندیم و بعدش منم ناز کنم و باهاش قهر کنم و اون بیاد منت کشی!! اما..
اما انگار جدی بود..خبری از شوخی و خنده نبود! پس این سفر یه جوری بخاطر این بود که منو خر کنه و رضایتمو
جلب کنه که باهاش برم کانادا!! لبامو به هم فشار دادم تا بغضم نترکه!
_ نمیخوای چیزی بگی؟!
با صدایی لرزان و قاطی با خشم گفتم:
تو که به فکر آینده ی شغلی و موفقیت و مشهور شدنت بودی چرا اومدی خواستگاریم؟ چرا روز اول بهم نگفتی
که قراره بری خارج؟ میخواستی تو عمل انجام شده قرارم بدی؟!
_ ببین نیلوفر تند نرو لطفاً..من قصد نداشتم برم کانادا...همین چند روز پیش بحثش پیش اومد..
امیر باهام تماس گرفت و بهم پیشنهادشو داد منم قبول کردم و کارامونو راس و ریس کرد! به مامانتم جریان و گفتم
قبول کرد کلی هم خوشحال شد که دارم میرم پی سرنوشتمو اونجا موفق تر میشم! کسی جلومو نگرفته! حتی
بابامم که 25 ساله زحمتمو کشیده فقط بهم با لبخند گفت که زنتم راضی کن! همین! همه میدونن که اونجا برام
بهتره! حقوق عالی..امکانات عالی! چرا مخالفی؟ تو اگه دوس داری من به اون چیزی که چند ساله دارم براش
زحمت میکشم برسم، باید باهام موافق باشی! باید کنارم باشی و باهام بیای!!
_ نه من هیچ جا نمیام! تو هر جا دوس داری برو!
_ برم؟! کجا برم؟ مثل اینکه متوجه نمیشی من که نمیرم 2هفته ای برگردم..من واسه 4،5سال شایدم برا همیشه
میرم! متوجه ای؟
_ منو طلاق بده و بعد هر جا دوس داری برو..!!
نمیدونم چی شد که به فکر طلاق افتادم..فقط میدونستم که دوری از ایران و خونوادم برام خیلی سخته!!
مانی از حرفم عصبی شد از جا بلند شد پره های بینیش به شدت باز و بسته میشد!
_ چرا انقدر بچه بازی درمیاری؟! زندگی مگه کشکه؟ که تو رو طلاق بدم و برم! تو زن شرعی و قانونیه منی! من
هر جا میرم توام باید باهام بیای! حتی اگه برم کره ی ماه!...
_ تو یا هر کس دیگه ای نمیتونین منو مجبور کنین که کاری و که دوس ندارم و انجام بدم! من با تو جایی نمیام..
خونه و زندگی و خونواده ی من اینجان! توام اگه به فکر پیشرفت و حقوق و مزایای بالا هستی تنها برو!!
_ من میرم توروهم با خودم میبرم!
_ بهتره به فکر یه محضر برای طلاق باشی!
مانی به حالت عصبی خندید و گفت:
جدی بودن منو، وقتی سوار هواپیمات کردم میفهمی!!
مانی تند تند از پله های مارپیچی بالا رفت..بغضم ترکید و گریه کردم..
دوس نداشتم بیشتر از این تنها و بی کس شم من تو کشور خودم و کنار خونوادم تنها بودم وای به حال اینکه برم
یه کشور غریب ، وسط یه مشت ادم زبون نفهم!!
صبح با صدای تق تق از خواب بیدار شدم..رو کاناپه خوابم برده بود..چشام از شدت گریه های دیشب میسوخت
مانی و دیدم داشت دکمه های پیرهن سرمه ای رنگشو میبست..یاد دیشب و پیشنهاد مانی افتادم!!
قلبم درد گرفت...لیوانی شیر خوردم صدای مانی اومد: حاضر شو برمیگردیم تهران!
صداش خیلی سرد و خشک شد..منو یاد بردیا انداخت!! قلبم گرفت..آخ بردیا!!!
نمیدونستم اگه این پیشنهاد و بردیا بهم میداد قبول میکردم یا نه..اما حالا کاملاً مخالف بودم!
مانی ساک دستی منو خودشو برداشت و گفت: میرم ماشین و روشن کنم..زود بیا!
مانی رفت..به گلای خشک شده ی رز کف آشپزخونه زل زدم..اشک تو چشام حلقه بست..
چه آینده ی شومی!! چقدر عشق مثل این گلا زود پرپر میشه!!..مانی دیشب با خودخواهی باهام حرف زد!!
 
فصل پانزدهم***
_ چیه باز بُق کردی نشستی گوشه ی اتاقت؟! تو نمیخوای دست از این بچه بازیت برداری؟ 2هفتس با همه قهر
کردی که چی بشه؟ اون شوهر بیچارتم که دیگه هیچی..آره؟!
این 20بار بود که مامان غر میزد از دستش دیگه کفری بودم..
_ مامان تو رو خدا سر به سرم نزارین! به اندازه ی کافی داغون هستم!
_ دِ تقصیر خودته دیگه...! پاشو یه زنگ بزن به مانی، هم برای شام دعوتش کن هم یه جوری از دلش دربیار!
_ من از دلش دربیارم؟! اون منو ناراحت کرده..اون حرفشو داره بهم تحمیل میکنه!اونوقت من برم منت کشی؟!!
_ چه فرقی داره که تو اول بری یا اون؟! الان دو هفتس که از شمال برگشتین! نه اون از تو خبری گرفتی نه تو!!
_ حتماً داره به طلاق فکر میکنه!
_ فکر جدایی و از سرت بیرون کن..من یه عمری با بدبختی آبرو جمع نکردم که حالا تو، راحت از خیرش بگذری!
_ پس من چیکار کنم؟
_ باید باهاش بری..!!
_ برم؟!! چرا؟!
_ چون زنشی...چون یه قرارایی بینتون هس!
_ چون یه غلطی کردم و زنش شدم باید هر چی گفت بگم چشم؟!!
_ اون که نمیره خارج برای خوشگذرونی! میره تا تو رو خوشبخت کنه ..تا تو خوشی غرقت کنه!
_ من این خوشی و نمیخوام..مگه نمیگید برای منه من نمیخوام!!
_ تو میدونستی مانی پزشکه و کارش حساس و سخته! پس چرا قبولش کردی؟
_ من نمیدونستم قراره بعد ازدواج برم خارج..من خبر نداشتم قراره تنهایی بکشم!!
_ روزای اولش سخته! یه مدت بگذره یاد میگیری..
_ چی و یاد میگیرم؟! تنهایی و؟ بی کسی و؟!
_ بیخود حرف الکی نزن..اونجا کلی دوست و آشنا پیدا میکنی تازشم مانی هم کنارته! چی میخوای از این بهتر!
_ شما که میخواستین از شر من خلاص شین چرا راه بهتری و پیدا نکردین؟!
_ باز چرت گفتی؟ من به فکر تو و خوشبخت شدنتم!
_ من این خوشبختی و نمیخوام..
مامان با اخم رفت در رو هم محکم بست...
از دست مامان تا حد مرگ عصبی بودم..دوس داشت اختیار منو دستش بگیره..انگار نه انگار که منم آدمم و حق
انتخاب دارم!! فقط به مانی فکر میکرد..پس من چی؟!! مگه من دخترش نبودم!! حس کردم که چقدر جای خالیه
بابا رو حس میکنم..کاش بود!!
2هفته ای بود که خودمو تو اتاقم حبس کرده بودم..نه جایی میرفتم و نه حاضر بودم کسی و ببینم به تلفنای
هستی هم جواب نمیدادم..حوصله ی هیچ احدالناسی و نداشتم...
از سفر شمال تا حالا مانی و ندیده بودم هر چند که تمایلی هم برای دیدنش نداشتم..!!
صدای مامان اومد: نیلوفر بیا پایین..هستی اومده تو رو ببینه!
اگه مخالفت میکردم بعداً باید حساب پس میدادم و منم که بی حوصله...!!
با بی رغبتی پله ها رو دو تا یکی کردم و به هال رفتم..
هستی و نریمان رو مبل نشسته بودن خیلی سرد باهاشون سلام و احوالپرسی کردم..خوب میدونستم که نریمان
چقدر ازم دلگیره..از سلام دادنش معلوم بود اونم مانی رو به من ترجیح میداد!!!
مامان گفت: نیلوفر پاشو یه زنگ بزن به آقا مانی شام بیاد دور هم باشیم!
از لحن آمرانه ی مامان خیلی بدم اومد...
با گستاخی گفتم: اگه میخواید دعوتش کنید خودتون این کا رو انجام بدین!
مامان با حرص رو به نریمان گفت: دیدی لج میکنه؟ اصلاً حرف حساب حالیش نمیشه...فقط بلده بچه بازی دربیاره!!
گفتم: آره من بچم! چرا شوهرم دادین؟!
نریمان با خشم گفت: خیلی خودسر شدی نیلوفر..این بحث مسخره رو تمومش کن و برو با مانی حرف بزن! چی و
میخوای ثابت کنی؟ هااااان؟ چی میخوای؟
_ طلاق!!
هستی جیغ کوتاهی کشید و گفت: طلاق؟! هیچ معلوم هس چی میگی؟ به این زودی جا زدی نیلوفر؟ مگه مانی
ازت چی خواسته که داری این کار رو باهاش میکنی؟ تو این یه هفته ذره ذره آب شدن مانی و با چشمم دیدم..
اگه بدونی چه حالی داره! حتی بخاطر تو داره فکر کانادا رو از سرش بیرون میکنه! این حق داداشم نیس!
نریمان داد زد: تو خیلی غلط کردی که به طلاق فکر میکنی..!! مگه ازدواج کشکه که هر وقت یه مشکل پیش اومد
راحت بگی طلاق میخوام؟ میخوای بمونی ایران چیکار کنی؟ هااان؟
از اینکه همه واسه من جبهه میگرفتن و منو مقصر میدونستن بغض کردم..مگه گناه من چی بود؟ چرا کسی به
من و حرف دلم فکر نمیکر؟ چرا کسی درکم نمیکرد؟ همش مانی..مانی..مانی!!
نریمان رو به هستی گفت: پاشو زنگ بزن به مانی بگو شام بیاد اینجا! این قهر و کدورت باید امشب تموم شه!
هستی به سمت تلفن رفت...با اشک به سمت اتاقم رفتم!!!
**
صدای زن آرایشگر منو از افکار ریز و درشتم جدا کرد..
_ خب عروس خانوم خوشگل..کارت تموم شد! چطوره؟
نوشین نگام کرد برق خوشحالی تو چشاش معلوم بود..
_ وااااای چقدر ناز شدی نیلوفر..مطمئنم زیباترین عروسی هستی که به عمرم دیدم!من به آقا مانی زنگ میزنم!
پاسخ
 سپاس شده توسط صنوبر


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: رمـان غرور تلـخ - eɴιɢмαтιc - 28-08-2015، 13:53


پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان