28-08-2015، 11:47
پُست چـهآر !
××
شادی شمـرده شمـرده گفت:
-از سر راه مـن برو کنار
سهند هم با خونسردی جواب داد:
-تا به حرفام گوش ندی نمـیرمـ..
شادی نگاهی به اطراف انداخت...کمـی جلوتر رفت و با عصبانیت گفت:
-تو به مـن قول دادی...گفتی باهات بیام بیرون و بازم جوابم نه باشه، مـیری
-هنوزم سر حرفم هستمـ
شادی از عصبانیت مـنفجر شد و گفت:
-دیوونم کردی..از اون شبی که اومـدیم خونتون تا الان نذاشتی یه نفس بکشمـ..هرجا مـیرم دنبالمـی...تابستونم رفت..ازش هیچی نفهمـیدمـ.
سهند با طلبکاری گفت:
-بذارم هر روز خودت هی بری تهران بیای کرج...و با پوزخند ادامـه داد:
-عمـرا
شادی هم با کلافگی گفت:
-مـن سه ساله این مـسیرمـه...تو چی مـیگی؟
-اون مـوقع مـن نبودمـ
شادی هم با لبخند کجی گفت:
- الان هستی؟
سهند با مـلایمـت گفت:
-بابت این دو هفته مـعذرت مـیخوامـ..باور کن مـامـوریت مـهمـی بود...نمـیشد نرمـ
شادی از کنارش رد شد و گفت:
-لازم نیست برای مـن توضیح بدی
و بدون اینکه به سهند فرصت حرف زدن بدهد، مـوبایلش را برداشت و شمـاره گرفت:
-سلام دایی
-بله مـن رسیدمـ
-نه هنوز، مـنتظرم بارها را بیارن، یه کم به خونه سر و سامـون بدم ..
-نه برمـیگردم کرج
-نه آخه.مـزاحم نمـیشمـ
-باشه چشمـ.مـرسی
-حتمـا.خدافظ
گوشی را قطع کرد و رو به سهند که جلویش ایستاده بود گفت:
-مـیشه بری کنار؟ مـیخوام درو باز کنمـ
سهند آرام کنار رفت و شادی در خانه اش را باز کرد...چقدر دلش برای اینجا تنگ شده بود..
سهند هم پشت سرش وارد شد..
شادی پیشانی اش را خاراند و با عصبانیت گفت:
-کی اجازه داد شمـا بیای تو؟
سهند بدون جواب از کنارش رد شد و از پله ها بالا رفت!
شادی نفس عمـیقی کشید و سعی کرد به اعصابش مـسلط باشد..
از پله ها بالا رفت و در خانه ی کوچکش را باز کرد و داخل شد..تصمـیم گرفت سهند را تا حد مـمـکن نادیده بگیرد..اینجوری کمـتر اعصابش خورد مـی شد...
اول به سمـت پرده ها رفت و آنها را کنار کشید..همـیشه از تاریکی خانه بدش مـی آمـد...از کنار سهند که روی مـبل نشسته بود گذشت و به سمـت آشپزخانه رفت...
قوری کثیفش را شست و روی گاز گذاشت تا به کارگرها چایی بدهد..
سهند پرسید:
-اینجا که همـه چی هست..پس این وانت برای چیه
شادی همـانطور که با دستمـال گرد روی اپن را مـیگرفت جواب داد:
-یه سری وسیله های شخصیم و لوازم دانشگامـ
سهند سری تکان داد و گفت:
-سختت نیست اینجا تنهایی زندگی مـیکنی؟
-سال اول چرا...خیلی سختم بود...الان دیگه عادت کردمـ..تازه داییم اینها هم همـین خیابون پایینی هستن
-اینجا برای خودته؟
شادی خندید و گفت:
-کاش بود.برای داییه
صدای زنگ در بلند شد..
شادی با خوشحالی گفت:
-بارها رسید
در یک سینی کوچک، دو استکان چای و یک بسته نصفه ی بیسکوییت به هال آمـد..
سینی را روی مـیز گذاشت و به سهند گفت:
-خیلی خسته شدی..دستت درد نکنه..
سهند لبخندی زد و گفت:
-حالا مـن نبودم چطوری مـیخواستی این همـه جعبه رو بیاری بالا؟
شادی گازی به بیسکوییتش زد و گفت:
-قرار بود امـروز جعبه ها رو پله ها بچینمـ، فردا با دوستام بیایم ببریم بالا
سهند با اخم گفت:
-آها..یعنی قرار بود خودت تنهایی با دو تا کارگر مـرد سر و کله بزنی
شادی با بیحوصلگی گفت:
-بابا مـیدونست تو باهام مـیای..وگرنه خودش مـیومـد
سهند یکسره چاییش را خورد و گفت:
-پاشو ببرمـت خونه، باید برم اداره..کارهام مـونده
شادی با خستگی سرش را به مـبل تکیه داد و گفت:
-نه..امـشب مـیرم خونه دایی.فردا باید برم دانشگاه انتخاب واحد دارمـ، مـگه دیوونم برم کرج دوباره برگردم تهران؟
سهند با بداخلاقی گفت:
-همـون داییت که دو تا پسر داره دیگه
شادی با قیافه ای درهم استکان ها را جمـع کرد و همـانطور که به آشپزخانه مـی رفت گفت:
-مـیدونی چیه..از همـین اخلاقات بدم مـیاد..از این گیرای الکیت
سهند عصبی گفت:
-شادی..تمـومـش کن.نمـیخوام بری اونجا.فردا اصلا خودم مـیام دنبالت مـیبرمـت دانشگاه
و بعد با پوزخند گفت:
-هرچی باشه مـنم یه ترم اونجا دانشجو بودمـ..نترس..ادرسشو بلدمـ
شادی در حالی که استکان ها را مـی شست داد زد:
- اصلا انتخاب واحد بهونس.اینترنتیم مـیشه.مـیخوام اینجا بمـونم یه کم با دوستام باشمـ.هفته دیگه مـهر شده..مـیخوام حداقل این دو روز آخرو برم خوش بگذرونمـ
و بلندتر گفت:
-مـیفهمـی ..فقط دو روز
و دوباره مـشغول شستن ظرفها شست که صدای سهند از جا پراندش
-مـگه مـن تو خونه حبست کردم که اینجوری مـیگی؟
شادی با ترس به او که دقیقا پشت سرش ایستاده بود نگاه کرد و گفت:
-چرا بی صدا مـیای ترسیدمـ؟
سهند با دلخوری گفت:
-جواب مـنو بده
شادی با دست کفیش کمـی شالش را کنار زد وگفت:
-حبسم نکردی..ولی هرجا مـیرفتم یا دنبالم بودی یا مـیدونستی ..همـه تلفنهامـو بی اجازه گوش مـیدی..
بعد با خشم به سمـت سهند برگشت و گفت:
-مـثلا همـین دوهفته پیش مـیخواستم برم تور کاشان..چی به بابام گفتی که اجازه نداد
سهند لبخند بدجنسی زد و گفت:
-حرفامـون مـردونه بود..
شادی شیر آب را باز کرد و گفت:
-برو اینجا الکی واینستا.مـن باهات هیچ جا نمـیامـ!
-شادی خانومـ...با مـن حرف نمـیزنی
شادی با حرص نگاهش کرد و دوباره رویش را برگرداند..
سهند خندید و گفت:
-ببین مـن بخاطر تو از کارم زدم تو این ترافیک دارم مـیرسونمـت خونه
شادی زیر لب گفت:
-مـجبور نبودی
سهند در حالی که دنده را عوض مـیکرد گفت:
-قهر نباش حالا..فردا مـیام دنبالت دوباره مـیارمـت تهران..
شادی سریع لبخند زد و گفت:
-راست مـیگی؟
سهند با لذت به صورت خندان شادی نگاهی انداخت و گفت:
-آره راست مـیگمـ
بعد از سکوتی طولانی شادی پرسید:
-کجا بودی این دوهفته؟
سهند از اینکه شادی به او کمـی توجه نشون داده بود، ذوق کرد با این حال با همـان خونسردی همـیشگیش جواب داد:
-مـامـوریت
-اینو که مـیدونمـ..کجا رفتی ..چیکار کردی؟
سهند در یک خیابان فرعی پیچید و گفت:
-قبلا هم بهت گفتم عزیزمـ..مـن راجع به کارم دوست ندارم باتو حرف بزنمـ.به روحیه تو نمـیخوره
شادی با اخم گفت:
-چطور مـن آب بخورم باید به تو گزارش بدمـ؟
سهند بلند خندید و گفت:
-چون زوره!
قبل از اینکه صدای جیغ شادی بلند شود، گوشی سهند زنگ خورد
-بله؟
-بهههههه..سلام مـامـان خانوم گلمـ
-مـرسی...
-باشه چشمـ
-اتفاقا الان دارم مـیرسونمـش خونشون
-بیا با خودش حرف بزن مـامـان.گوشی دستت
شادی با حرکات دست و صورت اشاره کرد که حرف نمـیزند..امـا سهند گوشی را روی داشبورد گذاشت و شادی در رو دز واسی جواب داد
-سلامـ
-مـمـنون..لطف دارین
-بله..دیگه دانشگام داره شروع مـیشه..اومـده بودم تهران وسایلام را بیارمـ
-نه این چه حرفیه
-مـزاحم نمـیشم حاج خانومـ
-آخ..بابا اینا..
-نه..مـن مـیگم مـزاحم شمـا نشمـ
-چشمـ..چشم ..مـمـنونمـ..خداحافظ
گوشی را قطع کرد و با عصبانیت رو به سهند که آروم مـیخندید گفت:
-فردا ناهار مـامـانت دعوتم کرد.دیگه فردا هم با دوستام نمـیتونم برم بیرون...بهت گفتم فقط دو روز....فقط دوروز..بذار به حال خودم باشمـ.
سهند همـچنان مـیخندید.
شادی هم در اوج عصبانیت ازخنده او به خنده افتاد
اول مـهر بود.......هرچند هوا کمـی خنک تر شده بود امـا شهر هنوز حال و هوای پاییزی نداشت...
شادی هیجان زده و خوشحال داشت آمـاده مـیشد...هرچند مـطمـئن بود هیچ کدام از کلاسهایش تشکیل نمـیشوند امـا بخاطر بودن کنار دوستانش هم که شده بود، مـیخواست به تهران برگردد..
مـانتوی آبی رنگ ساده اش را با یک شلوار جین مـشکی پوشید...... مـوهای خوش حالتش را سریع شانه زد و فرق وسط باز کرد..مـقنعه اش را هم سرش کرد و به هال رفت..
رو به مـادرش گفت:
-مـامـان جون مـن دیگه برمـ
مـادرش با نگرانی گفت:
-مـادر آخه چرا انقدر زود..مـگه آقا سهند نگفت مـیاد دنبالت؟
شادی لبخند زد وبه دروغ گفت:
-نه مـامـان...دیشب زنگ زد گفت کاری براش پیش اومـده نمـیاد دنبالمـ..
و قبل از اینکه قیافه ی ذوق زده اش نقشه اش را لو بدهد سریع به سمـت در رفت و مـشغول پوشیدن کفش های سرمـه ایش شد..
-از بابات خدافظی نمـیکنی
-دیشب خدافظی کردمـ..نمـیخوام بیدارش کنمـ..
مـریم خانوم قرآنی که در دستش بود را بالا آورد..شادی قرآن را بوسید و از زیرش رد شد...
مـادرش را مـحکم بغل کرد و گفت:
-برام دعا کن مـامـان..خدافظ
سمـیه خانوم با لبخند گفت:
-برو مـادر ..خدا پشت و پناهت..
************************
شادی به مـحض اینکه در تاکسی را بست نفس راحتی کشید...
چشمـهایش را بست و با لذت قیافه ی ضایع شده ی سهند را وقتی مـیفهمـد او خودش تهران رفته، تصور کرد..
هرچند از دروغی که به مـادرش گفته بود ناراحت بود امـا...واقعا دوست نداشت روز اولی با سهند به دانشگاه برود!
ساعتی بعد صدای خنده ی دخترها در حیاط دانشگاه بلند بود...
مـحبوبه کمـی چادرش را جلو کشید و گفت:
-بچه ها زشته..آرومـتر..همـه دارن نگامـون مـیکنن
شادی که بخاطر گول زدن سهند حسابی سرحال بود مـحکم پشت مـحبوبه کوبید و با خنده گفت:
-بیخیال بابا..خوش باش
و دوباره قهقه زد...
مـهناز با هیجان گفت:
-بچه ها ببینین کی اینجاست
و با دست به گوشه ای اشاره کرد..
شادی برگشت و با دیدن نیلوفر که با لبخند به سمـتشان مـی رفت،جیغ کشید و گفت:
-نیلووو
و با دو خودش را به او رساند و بغلش کرد..
نیلوفر کمـی تعادلش را از دست داد و در حالی که تکان تکان مـیخورد گفت:
-بذار برسمـ...بعد شروع کن
شادی یکبار دیگر گونه اش را بوسید
نیلوفر چشمـهایش را ریز کرد و گفت:
-چیه؟خیلی خوشحالی
شادی با صدای آرامـی گفت:
-صبح سهند را پیچوندم خودم اومـدمـ
-اوو..پس بگو...
و دو تایی باهم به سمـت بقیه بچه ها رفتن ..
بعد از اینکه با کلی جیغ و داد از نیلوفر استقبال کردند مـهناز گفت:
-بچه ها احساس لات های سر کوچه رو دارمـ....خودمـونیمـ...چقدر جلف شدیمـا امـروز..
و همـگی زیر خنده زدند
چند نفری که از کنارشان رد مـی شدند با تعجب نگاهشان کردند و سر تکان دادند
نیلوفر ادای سیبیل تاب دادن را درآورد و با لحن خاصی گفت:
-بذار همـه روز اولی دستشون بیاد دانش (دانشگاه) دست کیه آبجی...
دوباره صدای خنده هایشان به هوا رفت..
یک دفعه خنده ی مـهناز قطع شد و گفت:
-اووه ..اوه ..صاحابش اومـد..
شادی همـانطور که مـیخندید برگشت و به پشت سرش نگاه کرد...وقی نگاهش در نگاه عصبانی سهند قفل شد،خنده اش را خورد و سریع گفت:
-سلامـ!
سلامـ!
بقیه ی دخترها هم به ترتیب سلام دادند...سهند نگاه خشمـگینی به آنها انداخت و آرام گفت:
-سلامـ
و رو به شادی گفت:
-بیا کارت دارمـ
و خودش جلوتر به سمـت در دانشگاه رفت...
مـهناز دستش را زیر گلویش گذاشت و به حالت بریدن چند بار تکان داد..
شادی نفس عمـیقی کشید و رو به نیلوفر گفت:
-حالا بیا و درستش کن
نیلوفر زیر لب جواب داد:
-زود برو...داره نگاه مـیکنه..
شادی چشمـهایش را لحظه ای بست و بعد به دنبال سهند دوید..
سهند بالاخره در کوچه ی کناری دانشگاه ایستاد ...شادی به او رسید و برای اینکه دست پیش بگیرد با بیتفاوتی گفت:
-چی کارم داری؟ زود بگو الان باید برم سر کلاس
سهند طوری نگاهش کرد که شادی تصمـیم گرفت سکوت کند!
سهند با لحن خشکی گفت:
-مـگه مـن دیشب نگفته بودم که خودم مـیبرمـت دانشگاه...حتی به مـادرت هم گفته بودمـ..
-آخه مـن..
سهند حرفش را قطع کرد..در چشمـهایش زل زد و گفت:
-گفته بودم یا نه؟
شادی نگاهی به آسمـان انداخت ...دستهایش را بالا برد و با لبخند گفت:
- خیلی خب...قبول...گفته بودی..ولی مـن همـون دیشبم گفتم نمـیخوامـ
سهند مـشکوک شد و گفت:
-چرا اون وقت؟ نکنه مـیخوای کسی تو رو با مـن نبینه..
شادی کوتاه خندید و گفت:
-مـیدونی...فکر مـیکنم بخاطر شغلته...به همـه چیز الکی شک مـیکنی..بابا..آخه خودتو بگذار جای مـن..مـن دانشجوی سال آخرمـ!دوست ندارم مـنو مـثل بچه اول دبستانیا ببرن و بیارن...دوست داشتم خودم بیامـ
سهند چشم غره ای به او رفت و حرفی نزد..نگاه عمـیقی به شادی انداخت ... از اینکه لباسهایش مـناسب بود، راضی بود..امـا این را به شادی نگفت...
در عوض با همـان عصبانیت غرید:
-صدای هر و کرتون کل دانشگاه را برداشته...خجالت نمـیکشی خانم سال آخری!
و سال آخریش را با طعنه گفت...
شادی که لج کرده بود ،لبخند زد و گفت:
-نه..اتفاقا خیلی هم خوش گذشت..
-که خوش گذشت..آره؟
شادی با خونسردی گفت:
-اوهومـ.خیلی
سهند هم لبخند زد و گفت:
-مـنتظر تنبیه مـن باش، عزیزمـ
و بدون اینکه به شادی اجازه ی حرف زدن بدهد سوار مـاشینش شد و رفت..
شادی چند لحظه ای مـات و مـبهوت در کوچه مـاند...
مـدام جمـله ی سهند در ذهنش تکرار مـیشد...مـنتظر تنبیه مـن باش، عزیزمـ.................
مـی دانست سهند اهل الکی حرف زدن نیست و تنبیهش را عمـلی مـیکند..با اعصابی خورد پایش را به دیوار روبرویش کوبید و دوباره به دانشگاه و پیش دوستانش برگشت...
همـانطور که پیش بینی کرده بودند، کلاس تشکیل نشد....همـگی روی چمـن های مـحوطه ی دانشگاه نشسته بودند و حرف مـیزدند..
و البته دوباره صدای خنده هایشان بلند بود..این بین، تنها شادی بود که برخلاف قهقه های صبحش، فقط لبخند مـیزد..
وقتی مـهناز داشت خاطره ی امـتحان رانندگیش را با آب و تاب و خنده تعریف مـیکرد، نیلوفر یواشکی به شادی علامـت داد" چی شده؟"
شادی لبخندی زد و سرش را به علامـت "هیچی" تکان داد..
نیلوفر که قانع نشده بود بلند شد و گفت:
-بچه ها مـیخوام برم بوفه؟ چی مـیخورین بگیرم براتون؟
و بعد از اینکه همـه در خواست هایشان را گفتن رو به شادی گفت:
-شادی...تو هم بیا کمـکمـ..مـن تنهایی نمـیتونم بیارمـ
شادی بلند شد...خاکهای پشت مـانتویش را تکاند و گفت:
-باشه بریمـ..
وقتی که به بوفه رسیدند نیلوفر گفت:
-حالا تعریف کن چی شد صبح؟
شادی خندید و گفت:
-بیخیال نیلو..بیا زود خوراکی ها را بگیریم بریمـ..بچه ها مـنتظرن
نیلوفر دست به سینه به دیواری تکیه داد و گفت:
-شادی..این پسره ی دیوونه چی بهت که اینطوری به هم ریختی
شادی با صدای آرامـی گفت:
-هیچی بابا...گیر داد چرا خودت اومـدی و چرا بلند مـیخندیو و این حرفا..
شادی اخم کرد و گفت:
-پسره ی هوس باز آشغال..ازش بدم مـیاد
-هوس باز نیست نیلو..بهش فحش نده
نیلوفر تکیه اش را از دیوار گرفت و انگار که شادی حرف بدی زده باشد، بلند گفت:
-چی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ تو چی گفتی؟
شادی زبانش را روی لبش کشید و گفت:
-گفتم بهش فحش نده
نیلوفر با تمـسخر گفت:
-چرا اون وقت؟..نه کی خیلی آدم خو..
و بعد انگار که مـتوجه چیزی شده باشد با بهت گفت:
-تو دوستش داری..
شادی سریع نگاهش را دزدید..
نیلوفر با بهت و لبخند گفت:
-اوه خدای مـن...تو دوستش داری..آره...چطور نفهمـیدمـ
شادی لبخندی زد و با خجالت به دوستش نگاه کرد..
نیلوفر سریع بغلش کرد و گفت:
-چرا زودتر نگفتی
شادی حرف را عوض کرد و گفت:
-بچه ها مـنتظرن..
و آرام دم گوشش گفت:
-نمـیخوام کسی بدونه نیلو
بعد آرام خودش را از نیلوفر جدا کرد و رو به مـسئول بوفه گفت:
-سلامـ... سه تا شیرکاکائو لطفا...با
ساعت دو بعد از ظهر بود...مـهناز و مـحبوبه یک ساعتی بود که رفته بودند..امـا نیلوفر و شادی انقدر باهم حرف داشتند که تصمـیم گرفته بودند بازهم در دانشگاه بمـانند..
نیلوفر :
-مـن خیلی گشنمـه شادی..تو چی؟
-آره مـنمـ..بیا بریم سلف ناهار بخوریمـ
-حالت خوبه؟ بریم سلف؟ ساعت از دو گذشته..غذای سلف تمـومـه بابا
شادی کش و قوسی آمـد و گفت:
-جدی؟..چه زود گذشت..پس پاشو بریم بیرون
نیلوفر بلند شد و گفت:
-بریم همـین فست فود خیابون پایینی؟..تازه باز شده
-آره بریمـ...اتفاقا هوس پیتزا کردمـ
وقتی از دانشگاه خارج شدند شادی به دنبال مـاشین سهند نگاهی به اطراف انداخت...امـا امـروز خبری از سهند نبود..حتی در حد یک اس ام اس..نفسش را با ناراحتی بیرون داد
-شادی؟ چرا تو فکری؟ بیا دیگه
شادی لبخندی به دوستش زد و با انرژی گفت:
-بریمـ!
*******************
نیلوفر زیر لب گفت:
-بدبخت شدیمـ!
شادی با لبخند گفت:
-چرا؟
نیلوفر مـنوی غذا را به دست شادی داد و گفت:
-یه نگاه به قیمـتهاش بنداز مـیفهمـی
شادی با دیدن قیمـتها، سوت کشید...رو به نیلوفر که با قیافه ای درهم نگاهش مـیکرد،با خنده گفت:
-بیخیال بابا! یه پیتزا مـیگیریم با هم مـیخوریمـ
نیلوفر غرغر کنان گفت:
-مـن با یه پیتزا سیر نمـیشمـ
شادی مـنو را بست و گفت:
-سیب زمـینی هم مـیگیریمـ..خوبه؟
نیلوفر با لبخند عمـیقی مـوافقت کرد
وقتی سفارششان را آوردند نیلوفر ذوق رده گفت:
-اوومـ..قیافش که خیلی خوبه
شادی کمـی از نوشابه اش خورد و گفت:
-بخور تا از دست نرفتی..
نیلوفر گازی به پیتزایش زد و بی مـقدمـه پرسید:
-خب دیوونه تو که دستش داری چرا بله را نمـیدی که هم خودتو راحت کنی هم اون بیچاره رو؟
شادی کمـی با سیب زمـینی که در دستش بود بازی کرد..نفس عمـیقی کشید و گفت:
-تو مـتوجه نیستی نیلو
-خب تو بگو مـتوجه بشمـ!
شادی لبخند غمـگینی زد و گفت:
-اون بهم علاقشو نشون نمـیده
نیلوفر شانه ای بالا انداخت و گفت:
-خب اینکه مـیگی روت غیرت داره و مـواظبته یعنی بهت علاقه داره
شادی غذایش را پس زد و کلافه گفت:
-مـیدونم دوستم داره نیلو..ولی یه دیواری بین مـا هست..مـیدونی چی مـیگمـ؟
نیلوفر سرش را به مـعنی نفهمـیدن تکان داد
شادی دستهایش را روی مـیز گذاشت و گفت:
-مـنظورم سهنده...اون یه دیوار دورش خودش کشیده ........نمـیدونم چرا..ولی خودش نیست...مـن این سهندی که تو مـیبینی را دوست ندارمـ..مـن ..مـن..
و با صدای گرفته ای ادامـه داد:
-مـن اون سهندی که خودم شناختم را دوست دارمـ...
نیلوفر دستش را روی دست شادی گذاشت و گفت:
-خب حالا ...
شادی حرفش را قطع کرد و گفت:
-حالا نوبت سهنده
حبیب از پشت عینکش نگاهی به سهند انداخت و گفت:
-چی مـیخوری؟
سهند با خستگی چشمـهایش را مـالید و گفت:
-هیچی..فقط زود بریمـ..خیلی خستمـ
همـان لحظه چند ضربه به در خورده شد..
حبیب گفت:
-بفرمـایید
دختری وارد اتاق شد و گفت:
-آقای دکتر.. یه خانومـی اومـدن..مـن گفتم شمـا دارید مـیرید ولی ..
قبل از اینکه حرف مـنشی تمـام بشود زنی که بچه ای چند مـاهه در آغوشش بود به داخل اتاق سرک کشید و گفت:
-آقای دکتر خواهش مـیکنمـ..
حبیب رو به مـنشی اش گفت:
-شمـا بفرمـایید..مـساله ای نیست..
و رو به زن که با نگرانی به او نگاه مـیکرد لبخند زد و گفت:
-مـشکل چیه
-آقای دکتر..بچم ناخوشه..
حبیب به تخت اشاه کرد و گفت:
-بخوابونش اونجا
زن با لبخند سری تکان داد و بچه را روی تخت گذاشت...
حبیب بالای سر کودک رفت و او را چک کرد..
بچه آرام بود و هر از گاهی دست و پا مـیزد..
حبیب گفت:
-خانوم بچه که مـشکلی نداره
زن دستش را روی پیشانی کودکش گذاشت و گفت:
-داغ نیست آقای دکتر؟بچم تب داره
حبیب نگاهی به بچه که با لبخند نگاهش مـیکرد انداخت و گفت:
-نه ..کامـلا طبیعیه..
و انگشتش را آرام به بینی کودک زد که باعث شد او خنده ی زیبایی بکند..
سهند که مـحو بازی های نوزاد شده بود، از صدای خنده ی او ناخواسته لبخند زد..
زن با مـن مـن گفت:
-چشمـاش چی..چشمـاش چپ نیست یکمـ؟
حبیب با تعجب به او نگاه کرد
زن مـوهای طلاییش را که بیرون آمـده بود به زیر روسری برد و گفت:
-آخه مـیدونین..دیروز همـسایه پایینیمـون گفت که به نظرش چشم بچم انحراف داره
حبیب بچه را که بیتابی مـیکرد بغل کرد و گفت:
-خانوم بچه ی اولته نه؟
زن با لبخند گفت:
-بله
-ببینید خانومـ..به نظرم شمـا روی کودکتون حساسیت الکی دارید..بچتون کامـلا سالمـه..انقدر نگرانی بی مـورده واقعا
زن کودکش را از حبیب گرفت و گفت:
-مـمـنونم آقای دکتر..ولی دست خودم نبود..دلم شور زد
حبیب هم با صدای آرامـی جواب داد:
-خواهش مـیکنمـ..
بعد از خداحافظی از او ، کیفش را برداشت و رو به سهند گفت:
-پاشو بریمـ
سهند با خنده گفت:
-به نظرم خودش مـشکل داشت نه بچش
حبیب با اخم گفت:
-اینطوری حرف نزن..نگران بچشه خب
...قبل از اینکه از در خارج بشوند حبیب به سمـت سهند برگشت و گفت:
-کاش یکم از اون بچه یاد بگیری
سهند خندید ..کف دستش را نشان داد و گفت:
-از اون نیم وجبی چی باید یاد بگیرمـ؟؟؟؟؟؟؟
حبیب جدی نگاهش کرد و گفت:
-یکم بیخیال بودن.....خندیدن
سعید رو به سهند که به مـیز نزدیک مـی شد گفت:
-بشینین یه دقیقه..اومـده بودیم خودتون را ببینیمـ..همـش تو آشپزخانه اید
سهند روی صندلیش نشست و گفت:
-مـسخره.....نوشابه، کوکا سفارش دادمـ...مـیخورید که..
سعید خندید و گفت:
-همـچین گفتی مـهمـونی که فکر کردم تو خونت یه سفره انداختی از این سر تا اون سر..
سهند لبخند زد و گفت:
-حالا بده اوردمـت جای به این باحالی دارم بهت شام بدمـ
سعید خندید و گفت:
-حالا کی پلوی عروسیتو مـیخوریمـ؟
سهند در حالی که با فاکتور در دستش بازی مـیکرد جواب داد:
-دیگه نمـیدونمـ.. کم مـیارم بعضی وقتها
حبیب گفت:
-ولی سهند..از مـن مـیشنوی همـین روزهاست که بله رو مـیگیری ...خیلی نرم تر شده
سهند به اتفاقات این چند وقت فکر کرد..حبیب راست مـیگفت..شادی خیلی مـنعطف تر شده بود..هرچند هنوز هم به حرفهایش گوش نمـیکرد امـا مـیدانست که حداقل کمـی برایش مـهم شده..
سعید گفت:
-خانوادش چی؟ ..اونا مـوافقن؟
-ظاهرن که مـوافقن..هرچند باباش کلی با شغلم مـشکل داشت..چند بارم اومـد اداره..
سعید با بهت گفت:
-اومـد اداره؟ببین مـن یه مـاه مـامـوریت بودمـ، چه اتفاق هایی که نیافتاده
-باباش گفت اگه شادی مـوافق باشه دیگه حرفی نداره..ولی مـیدونم ته دلش مـیخواد که شادی نه بگه
سعید گفت:
-مـردم از گشنگی..چقدرطولش مـیدن تا غذا رو بیارن
و کمـی نان خورد..
حبیب با مـلایمـت گفت:
-نگران نباش بابا..یه مـدت دیگه بهش وقت بده ...مـن مـطمـئنم که قبولت مـیکنه
سهند سرش را پایین انداخت و با حرص گفت:
-بدبختی مـنم همـینه که دیگه فرصتی ندارمـ...باباش گفت اگه تا آخر همـین مـاه باز هم شادی قبول نکنه، دیگه حق ندارم طرفش برمـ..
سعید با دهان پر گفت:
-همـین مـاه؟؟؟؟یعنی ...یعنی..تا دو هفته دیگه؟
سهند چنگی به مـوهایش زد و گفت:
-دارم دیوونه مـیشمـ..همـه زندگیم رو هواست..اون از کارم اینم از زندگیمـ.
با آمـدن غذاها حرفش نصفه مـاند..
سعید با ولع مـشغول خوردن شد...
امـا حبیب با جدیت به سهند نگاه کرد و گفت:
-هرچی قسمـت باشه همـون مـیشه..نگران نباش پسر
شادی در ایستگاه اتوبوس نشسته بود و با نگاهی مـات به مـردمـی که با عجله سوار و پیاده مـی شدن نگاه مـی کرد...از صبح زود از خانه اش بیرون زده بود و بیخیال کلاس هایش به خیابان ها زده بود....
گاهی با تاکسی گاهی با اتوبوس و حتی پیاده خیابان های شهر را از بالا تا پایین گز کرده بود...
نفس عمـیقی کشید و از جاش بلند شد...
در حالی که سعی مـیکرد چادر را روی سرش نگه داره وارد حرم شد سلام داد...با اینکه اهل کرج بودن ولی از بچگی با مـادرش زیاد به امـام زاده صالح مـیومـید..............این مـکان همـیشه براش ارامـش خاصی داشت...
بعد از زیارت آروم گوشه ای نشست و چادرش را روی پاهاش انداخت..
همـیشه هرجا که زیارت مـیرفت عادت داشت گوشه ای بشینه یا توی صحن راه بره و فکر کنه....
گوشیش زنگ خورد....
این بار سهند بود....
از صبح هرکی بهش زنگ زده بود جواب نداده بود...خیلی به این تنهایی احتیاج داشت.........
وقتی از حرم اومـد بیرون هوا دیگه تاریک شده بود...
چادر را به مـسئول چادرها تحویل داد و بیرون امـد....
برعکس پریشونی که وقت اومـدن به حرم داشت حالا در دلش آرامـش خاصی حس مـیکرد و لبخند یه لحظه از لبهاش نمـی رفت..
گوشیش را که روی سایلنت گذاشته بود از کیفش بیرون آورد..
21 مـیس کال....18مـسیج..تا اومـد مـسیج اول را بخونه شمـاره ی سهند روی صفحه گوشیش افتاد...
این بار سریع جواب داد..
-بله..
صدای نفس نفس زدن های سهند مـی اومـد...
شادی دوباره گفت:
-بله..
این بار صدای گرفته ی سهند به گوشش رسید
-الو؟..الو شادی؟
شادی با همـان لبخند گفت:
-بله..مـیشنومـ..بگو
این بار سهند مـنفجر شد:
-کجایی تو از صبح؟
شادی وسط داد و فریاد های سهند آمـد و گفت:
-مـیشه بیای دنبالمـ؟مـن تجریشمـ..
سهند دوباره داد کشید:
-چرا از صبح هرچی زنگ مـیزنم جواب نمـیدی
شادی نفس عمـیقی کشید و گفت:
-مـن مـنتظرتمـ.زود بیا ( و قطع کرد)
شادی که دیگر حوصله اش سر رفته بود با شنیدن صدای زنگ مـوبایلش با ذوق از جایش پرید...
-بله؟
-کجایی؟ مـن رسیدمـ
شادی نگاهی به اطرافش انداخت و گفت:
مـن توی این پارک کوچیکمـ...رو بروی این آمـوزشگاه زبانه..
سهند نگاهی به اطراف انداخت و گفت:
-دیدمـت..
و مـاشین را جلوی شادی برد..
شادی جلو رفت و گفت:
-سلامـ..
سهند چشم غره ای به قیافه ی خندان او رفت و گفت:
-سلامـ..بیا بشین
شادی هیجان زده گفت:
-نه..تو بیا پایین تو این پارکه بشینیمـ..مـیخوام باهات حرف بزنمـ
سهند نگاهی به اطراف انداخت و با بداخلاقی گفت:
-اینجا پارک مـمـنوعه..بشین مـیریم یه جای دیگه
شادی باشه ای گفت و سریع سوار شد..
سهند در حالی که راهنمـا مـیزد گفت:
-گشنته؟ مـیخوای بریم شامـ؟
شادی گفت:
-آره..چه جورم ...ناهارم نخوردمـ..
و وقتی سهند برگشت و با اخم نگاهش کرد توضیح داد:
-خب آخه خیلی پول برنداشته بودمـ..کارت اعتباریمـم خونه جامـونده بود..
سهند با حرص گفت:
-مـیشه بگی از صبح کجا بودی؟
و بلندتر داد زد:
-مـیدونی چقدر نگرانت شده بودمـ..رفتم دانشگاه..آتلیه..تو فکر نمـیکنی که..
شادی حرفش را قطع کرد و با نگاهی مـظلومـانه گفت:
-باور کن به این تنهایی احتیاج داشتمـ..
سهند با خشم نگاهش را از او گرفت و دیگر حرفی نزد..امـا صدای نفسهای بلندش نشان مـیداد هنوز هم عصبانی است..
کمـی بعد شادی گفت:
-لطفا بعد از اون چراغ نگه دار ..اینجا یه جا مـیشناسم بریم شامـ..خیلی عالیه..
*****************
سهند نگاهی به در و دیوار های کاشی شده و سقف پر ترک مـغازه انداخت و زیرلب گفت:
-اینجا چیش عاللللیهه؟
شادی لبخند مـلایمـی زد و گفت:
-حالا بیا بشین..بهت مـیگمـ..
سهند با اکراه روی صندلی های بلند پشت شیشه نشست...
نور چراغ های پشت شیشه که چشمـک زنان " اغذیه فروشی گلرخ" را نشان مـیدادند، در صورتشان مـی افتاد....
شادی هیجان زده گفت:
-چی مـیخوری؟بندری های اینجا مـعرکس
سهند با بیتفاوتی جواب داد:
-مـغزو ترجیح مـیدمـ
شادی با قیافه ای درهم سرش را تکان داد
سهند خندید و گفت:
- چیه؟
شادی شکلکی در آورد و گفت:
-بدم مـیاد
*********************
سهند احساس کرده بود که امـشب چیزی در شادی فرق کرده...
با اینکه تک تک لحظات ان شب در کنار شادی و خنده هایش ، مـثل یک خواب شیرین مـی مـاند امـا حسی او را مـیترساند...
مـدام این فکر که شادی مـیخواهد امـشب با او برای همـیشه از او خداحافظی کند عذابش مـیداد...مـیدانست که اگر شادی این بار هم او را نخواهد، برای همـیشه از دستش مـیدهد..
از پشت شیشه نگاهی به خیابان شلوغ انداخت...
الان در کنار شادی شاید برایش همـین خیابان شلوغ زیباترین صحنه ی دنیا بود..امـا مـیدانست بدون شادی باز هم این خیابان، همـان خیابانهای شلوغی مـیشوند که او را به سرگیجه و خستگی مـیکشانند...
بغضی را که راه گلویش را بسته بود پشت سرفه ای مـخفی کرد و گفت:
-شادی..مـیخوای چیزی به مـن بگی
شادی با لبخند گفت:
-آره..حالا غذاتو بخور بعد مـیگمـ
سهند ساندویچ نصفه اش را کنار گذاشت و جدی گفت:
-حرفتو بزن
و نگاهش را از شادی دزدید..
امـا قبل از اینکه شادی جوابش را بدهد گفت:
-این بار قول مـیدم هر تصمـیمـی بگیری عمـل کنمـ..ولی..
امـا بغض نگذاشت که باقی حرفهایش را بزند..
شادی که حالا کمـی خجالت زده و دستپاچه بود مـن مـن کنان گفت:
-مـن نمـیدونم چه جوری بهت..
سهند که دیگر تحمـل شنیدن نداشت سرش را تکان داد و گفت:
-فهمـیدمـ..فهمـیدمـ..
و قبل از اینکه در جمـع اشکهایش بریزد از صندلیش پایین آمـد تا زودتر برود..
شادی با بهت صدایش زد:
-سهند..
سهند با چشمـهای اشکیش نگاهش کرد و با لبخند گفت:
-جانمـ؟..ایرادی نداره خانومـمـ...مـن..دیگه مـزاحمـت نمـیشمـ..باور کن..
شادی هم که کم کم داشت از صدای گرفته ی سهند بغض مـیکرد آرام گفت:
-مـن مـنظورم این نبود...
سهند شک زده نگاهش کرد...
وقتی شادی به آرامـی به رویش لبخند زد، بلند خندید...شادی همـ...
هر دو در حالی که چشمـهای خیسشان برق مـیزد،آرام مـی خندیدند...
نور چراغ های پشت شیشه که چشمـک زنان " اغذیه فروشی گلرخ" را نشان مـیداد، به بزمـشان نور مـی پاشید...
شادی لب پنجره ی خانه ی کوچکش نشسته بود و به دیروز و فرداهایش فکر مـی کرد...
دستش را روی جلوی صورتش گرفت و به حلقه ی ظریفش خیره شد....نفس عمـیقی کشید و پیشانی اش را پنجره چسباند..
پسرجوانی از کوچه رد مـی شد..با خودش فکر کرد" یعنی این هم کسی را دوست داره؟"
آن روز با اینکه سه کلاس مـهم داشت دانشگاه نرفته بود...انقدر این چند روز همـه چیز سریع اتفاق افتاده بود که...
پاهایش را روی شکمـش جمـع کرد..
با انگشتش حلقه را تاب داد...
حتی دستهایش هنوز به این حلقه ی ظریف عادت نکرده بودند چه برسد به خودش...
قرار شده بود که جشن نامـزدی نگیرند چون سهند مـیخواست تا چند مـاه دیگر عروسی را بگیرد و او را به خانه اش ببرد..
شادی احساس مـیکرد درون رودخانه ی زندگیش افتاده و با سرعت همـراه آن مـیرود..
شاید برای همـین آن روز را در خانه مـانده بود...
مـیخواست در این رودخانه ی شلوغ، سنگی پیدا کند که بتواند روی آن بایستد .........
به خودش مـرخصی داده بود تا به دور از مـحیط شلوغ بیرون و در امـنیت خانه ی کوچکش چند لحظه بایستد تا ببیند اصلا کجاست؟..
اضطراب داشت....پشت این حلقه با تمـام سادگیش هزار مـعنی و مـسئولیت و فکر و خیال خوابیده بود و شادی نمـیدانست که چه مـیشود..
نگاهی به خانه ی به هم ریخته اش کرد...با خودش گفت" مـن هنوز از پس کارای خودمـم برنیومـدمـ"...
شغل سهند هم که بحثی جدا بود و شادی مـیدانست با آن شغل خطرناک زندگی نرمـالی نخواهد داشت...
هرچند که تا الان همـه چیز آرام بود..
هرچند که این حلقه ی بدون نگین خیلی ساده به نظر مـیرسید.....
با صدای زنگ تلفن به خودش آمـد..از لب پنجره پایین پرید و به شمـاره نگاه کرد....سهند بود...
لبخند زد..شاید نمـیدونست فردا چی مـیشه ..شاید از خودش مـیترسید...یا شایدهای دیگه..
امـا از یه چیز مـطمـئن بود و زمـزمـه وار گفت:
-عاشق این بداخلاق پشت خطمـ!
شادی لبخندی زد و جواب داد:
-بله؟
صدای عصبی و کلافه سهند به گوشش رسید:
-الو؟شادی کجایی تو؟مـگه دانشگاه نداشتی
شادی در دلش خندید و گفت:
-اول سلام بداخلاق..بعدشم حوصله نداشتم نرفتمـ..
سهند مـنفجر شد:
-خب چرا اون مـوبایلتو جواب نمـیدی..اااااااه
شادی دلخور شد و گفت:
-خب بابا ..حالا مـگه چی شده؟
سهند گفت:
-تازه مـیگی چی شده؟ یه ساعته اینجا دم در دانشگات مـعطلمـ...
و غرغرکنان ادامـه داد:
-تازه گشنمـم هست..
شادی کوتاه خندید و گفت:
-اوه..بگو پس...از دانشگاه تا خونه ی مـن که راهی نیست سهند..بیا اینجا مـیریم ناهار
سهند با شوخی گفت:
-پس تو به چه دردی مـیخوری؟یه چیزی بپز دیگه
شادی خنده اش را کنترل کرد و گفت:
-برا مـن کوبیده بگیر..بای بای..
سهند مـردانه خندید و گفت:
-بچه پرو..فعلا
شادی سریع گوشی را قطع کرد و مـشغول جمـع کردن بساط نقاشی اش شد...دلش نمـیخواست قبل از تمـام شدن نقاشی اش آن را به سهند نشان بدهد...
تابلو را با احتیاط بالای کمـدش جا داد و به هال برگشت..
دستش را به کمـرش زد و با افسردگی آه کشید...انقدر به هم ریخته بود که انگار بمـب آنجا مـنفجر شده...
از دانشگاه تا اینجا با مـاشین پنج دقیقه هم راه نبود..آرزو کرد که سهند در رستوران مـعطل شود تا به کارهایش برسد...
نگاهی هم به خودش انداخت...تاپی ساده با دامـن بلند بنفش تا مـچ پاهایش..بد نبود..
کمـی برق لب زد و روی مـوهایش را سر سری شانه کشید..
به هال برگشت و بدو بدو هر چیزی که بدستش مـی آمـد را مـرتب مـیکرد...
مـیدانست سهند این وضع را ببیند باز هم تیکه بارانش مـیکند...
با صدای زنگ انگار سوت پایان بازی زده شد...شادی در را باز کرد و برای بار آخر نگاهی به هال انداخت...آن هم بد نشده بود..
سهند که حالا به جلوی در رسیده بود،سلام کرد..شادی هم با لبخند جوابش را داد و کیسه غذاها را از دستش گرفت..
سهند خندید و گفت:
-چرا انقدر نفس نفس مـیزنی؟صورتتم سرخه
شادی سعی کرد عادی باشد و گفت:
-جدی؟..
سهند در را بست و با صدای آرامـی گفت:
-آره...خیلی هم خوشگل شدی
شادی خجالت زده نگاهش را دزدید...
سهند روی صورتش خم شد...شادی هیجان زده نفس نفس مـیزد امـا خودش ا عقب نکشید..سهند انگشتش را روی صورت شادی کشید و سر آن را را که سبز شده بود جلوی چشمـهای شادی آورد و گفت:
-قبلنا سرخاب بود...الان سبز مـده؟
شادی که فهمـید سهند سرکارش گذاشته دلخور به آشپزخانه رفت...غذاها را روی اپن گذاشت ..
شیر آب را باز کرد و با حرص صورتش را شست..
اصلا نفهمـیده بود که بود صورتش رنگی شده..
سهند از پشت بغلش کرد امـا شادی خودش را از بغل او بیرون کشید...سهند دوباره به زور بغلش کرد ...سرش را بوسید و گفت:
-شوخی کردمـ..قهر نباش
شادی عادی جواب داد:
-برو بشین برات چایی بیارمـ
-چایی نمـیخوامـ..خیلی گشنمـه...
شادی بدون حرف زیرانداز و سفره را در هال پهن کرد..
دوباره برگشت و سطل مـاست و دو لیوان هم آورد ..
وقتی سفره کامـل شد رو به سهند که صورتش را مـیشست گفت:
-سهند بیا..
هر دو انقدر گشنه بودند که بدون حرف مـشغول شدند...
شادی گفت:
-آخی...تازه فهمـیدم چقدر گشنم بود..دستت درد نکنه
-تو که نصفه خوردی
-آخه خیلی زیاد بود..بقیش را شب مـیخورمـ
سهند وقتی تا آخرین قاشق غذا و مـاستش را خورد بلند شد و گفت:
-مـهر بهم مـیدی؟
شادی لبخندی زد و سریع جانمـازش را بدستش داد..
سهند به اتاق شادی رفت و در را بست...شادی که مـیدانست سهند دوست دارد مـوقع نمـاز خلوت کند،او را به حال خودش گذاشت و مـشغول جمـع کردن سفره شد..
کار سفره تمـام شد امـا سهند هنوز از اتاق بیرون نیامـده بود..شادی آرام از لای در نیمـه باز داخل شد ..
سهند روی تختش خوابیده بود و ساعدش را روی پیشانی اش گذاشته بود....
شادی با صدای آرامـی گفت:
-سهند چایی گذاشتمـ...مـگه نمـیخوای برگردی اداره؟
سهند با صدای بمـی جواب داد:
-خیلی خستمـ..یه ساعت مـیخوابم بیدارم کن..
شادی دلخور لبهایش را جلو داد...دلش مـیخواست با او حرف بزند...امـا وقتی خستگی او را دید آرام از اتاق بیرون رفت و در را بست..
کتابی که تازه شروع کرده بود را برداشت و خودش را روی کاناپه انداخت...
انقدر فضای خانه ساکت و آرام بود که خودش هم به خواب رفت...
کمـی بعد سهند از خواب پرید...نگاهی به ساعتش انداخت...
هنوز یک ساعت نشده بود امـا دیگر خوابش هم نمـیبرد...از اتاق بیرون زد و چشمـش به شادی افتاد که روی کاناپه خوابش برده...
لبخندی زد و به آشپزخانه رفت...برای خودش چایی ریخت و زیر کتری را خامـوش کرد..
همـانطور که چایش را مـیخورد به شادی که مـوهایش روی صورش ریخته بودند نگاه مـیکرد...
آفتابی که روی کاناپه افتاده بود پوست سفید و مـوهای روشنش را درخشان نشان مـیداد..
سویچش را برداشت ..کنار شادی زانو زد و آرام پیشانی اش را بوسید و بلند شد..
شادی که بیدار شده بود آرام گفت:
-نرو
سهند با خنده به طرفش برگش و گفت:
-اینجوری مـیخواستی مـنو بیدار کنی؟
شادی جوابش را نداد...دستهایش را دور گردن سهند حلقه کرد ...صورتش را در گردن او فرو کرد و با صدای آرامـی دوباره گفت:
-نرو
سهند او را در آغوشش کشید..سرش را چند بار بوسید و او را دوباره خواباند..
دستش را گرفت و با مـلایمـت گفت:
-خودمـم مـیخوام بمـونم ولی دیرم مـیشه عزیزمـ..چاره ای ندارمـ
شادی چشمـهای بسته اش را باز نکرد...دست سهند را فشار داد و با ناراحتی گفت:
-باشه.مـواظب خودت باش
سهند لبخند زد..چشمـهایش را بست و پشت دست کوچکش را با لذت بوسید و آرام از خانه بیرون رفت..
شادی قبل از اینکه دوباره به خواب برود صدای سهند را شنید که مـیگفت:
-شادی مـن درو از پشت قفل مـیکنمـ.خدافظ.
-آخ جوووووووووووووووووووون
دوباره ورجه وورجه کرد و جیغ خفه ای کشید:
-آخ جون.آخ جون.آخ جون
نیلوفر خیره نگاهش کرد و شادی توضیح داد:
-آخه اصلا حوصله ی این کلاسه رو نداشتم ....
مـحبوبه گفت:
-اه..بیخودی این همـه راه اومـدمـ..خب خبر مـیدادن کنسله
الناز بیحوصله گفت:
-یه دفعه ای شده مـثل اینکه
نیلوفر نگاهی به ساعتش انداخت و گفت:
-مـحبوبه پایه باش دیگه....الان تازه ساعت ده و نیمـه...مـیریم مـیگردیمـ،ناهاره رو مـیزنیم و مـیریم خونه
مـحبوبه:
-خب بریم ناهار..ولی آخه دربند چرا؟
شادی به بازوی مـحبوبه زد و گفت:
-مـیدونی دربند تو پاییز چقدر قشنگه؟
- این همـه راه بریم برا یه ناهار؟
الناز :
-با مـاشین مـن مـیریم دیگه...الان مـیخوای بری خونه چیکار خب؟
قبل از مـحبوبه شادی گفت:
-مـحبوبه مـیاد
و بازویش را به طرف در کشاند..
نیلوفر با شوخی گفت:
-تو نمـیخوای از آقاتون اجازه بگیری اول؟
شادی با بی حواسی گفت:
-ها؟نه بابا....سر کار الان و جیغ کشید:
-بیاااین دیگه!
**********************
شادی سرش را روی شانه ی نیلوفر گذاشت و چشمـهایش را بست....چهار نفری روی تخت رستورانی نشسته بودند...هوا خنک و ابری بود و درختان قرمـز ونارنجی غوغا مـیکردند..
نیلوفر گفت:
-بد نگذره؟
شادی لبخند مـحوی زد و گفت:
-عالی بود، حیف که دوربین نیاوردیم فقط
مـحبوبه نگاهی به ساعتش انداخت و گفت:
-بچه ها دو شد..بریمـ؟
شادی با همـان چشمـهای بسته جواب داد:
-فکر کن تازه الان باید کارگاهمـون تمـوم مـیشد
الناز پکی به قلیان زد و گفت:
-اینم دیگه جون نداره...بچه ها مـن سردمـه شمـا چی؟
نیلوفر:
-آره..اینجا خیلی سرد شده..
گوشی شادی در جیب ژاکتش لرزید...بی حال آن رادراورد ...سهند بود..
در حالی که هنوز به نیلوفر تکیه داده بود جواب داد:
-سلامـ
سهند با لحن مـهربانی گفت:
-سلام عزیزمـ...کجایی؟
شادی ذوق زده گفت:
-دربند!
و قبل از اینکه بگوید جایت خالی، داد سهند او را پراند:
-مـگه صبح نگفتی مـیری دانشگاه،اونجا چه غلطی مـیکنی؟
شادی اخمـهایش را درهم کشید و گفت:
-خب استادنیومـد کلاس کنسل شد
-سهند بدتر داد کشید:
-اون وقت برای خودت پاشدی رفتی دربند؟
شادی کم کم داشت بغض مـیکرد ..با اینکه دوستانش وانمـود مـیکردند که حواسشان به او نیست ولی صدای داد سهند انقدر بلند بود که بشنوند...کفشهایش را کج و کوله پوشید و کمـی از انها فاصله گرفت
-چرا جواب نمـیدی؟
شادی با صدایی که کمـی مـیلرزید گفت:
-خب دوستام اومـدن مـنم ..
صدای سعید از پشت خط مـی آمـد:
-سهند بیا اینو ببین..
سهند عصبی گفت:
-مـن باید برمـ.تا نیم ساعت دیگه خونتی.رسیدی از شمـاره ی خونه به مـن زنگ مـیزنی.(و قطع کرد)
شادی کفشهایش را درست پوشید و با چهره ای گرفته رو به الناز گفت:
-مـیشه برگردیمـ؟
-آره دیگه ..بریمـ..
در راه برگشت همـه سعی کردند عادی رفتار کنند و دوباره انقدر حرف زدن و شوخی کردند که شادی سرحال شد....الناز صدای آهنگ مـاشین را بالا برد و شروع به قر دادن کرد....
مـحبوبه با تشر گفت:
-زشته..سنگین باش
و نیلوفر گفت:
-خفه شیدمـیخوام بخوابمـ
و شادی فکر کرد چقدر عاشق این جمـع خل و چل دوستانش هست...
**************
تا به خانه رسید به سمـت تلفن دوید و شمـاره ی سهند را گرفت..
با اولین بوق جواب داد:
-بله؟
شادی از لحن خشکش دلش گرفت و کوتاه گفت:
-سلامـ..مـن رسیدمـ...
-باشه..مـن غروب مـیام پیشت.خدافظ.
شادی گوشی را گذاشت...مـقنعه اش را از سرش کشید و سعی کرد فرامـوش کند که چقدر لحن سهند....
آه کوتاهی کشید
--------------------------------------------------------------------------------
-خیلی خب اونجوری نگاه نکن..
سهند هیچ تغییری در حالتش نداد..
در حالی که دستهایش را روی دو دسته ی مـبل گذاشته بود نگاه خیره اش را به شادی که روی مـبل مـقابلش نشسته بود، دوخته بود
شادی پاهای ظریفش را بالا کشید و چهار زانو نشست...غرغر کنان گفت:
-مـگه بازجوییه؟
زیر نگاه سنگین سهند مـعذب بود و مـدام وول مـیخورد
سرش را کج کرد که باعث شد مـوهای بلندش تاب بخورند..با صدای آرامـی گفت:
-بابا مـن که همـه چیو تعریف کردمـ.. استاد نیمـومـده بود بعدش الناز گفت بریم ناهار دربند..بعدم زود اومـدم خونه دیگه
سهند تنها یکبار پلک زد..
شادی خودش را مـحکم به پشتی مـبل کوبید و گفت:
-خب چرا هیچی نمـیگی؟مـن دیگه نمـیدونم چی بگمـ؟حداقل یه آره، نه بگو بفهمـم چی مـیخوای آخه
سهند مـاهرانه لبخندش را خورد..
شادی نفس عمـیقی کشید و گفت:
-خب مـعذرت مـیخوام بدون اجازت رفتمـ.. آخه فکر کردم سرکاری..مـزاحمـت نشم هی زنگ بزنمـ..
باز هم شادی بود و نگاه بیروح سهند..
شادی گفت:
-نخیر...این ول کن نیست
...................
-مـعذرت دیگه
سهند نفسش را بیرون داد و خشن گفت:
-هرچند بهانه هاتو قبول ندارم این بارو بیخیال مـیشمـ..یه قرارم باید بگذاری دوستتاتو ببینم چه جورین
شادی از اینکه بالاخره سهند به حرف آمـده بود ذوق کرد و گفت:
-مـیشه مـن بیام اون ور؟
و به مـبل بزرگی که سهند روی آن لم داده بود اشاره کرد..
سهند با جدیت گفت:
-نخیر
شادی دوباره پکر شد و دست به سینه سرجایش نشست...انگار سهند سر صلح نداشت و فعلا مـرزها بسته بود!
سهند بدون اینکه لحظه ای نگاه سنگینش را از روی او بردارد در دل قربان صدقه ی او مـیرفت...
تی شرت و شلوارک صورتی کمـرنگی به تن داشت و مـوهایش آزادانه روی شانه هایش ریخته بود..
سهند که دیگر دلش نمـیامـد او را بیشتر اذیت کند لبخندی زد و گفت:
-حالا چطور بود؟
شادی سرش را بالا آورد..وقتی لبخند کمـرنگ سهند را دید، شیر شد و خودش را روی مـبل انداخت...دو زانو مـقابلش نشست و با هیجان همـه چیز را تعریف کرد...
کمـی بعد وقتی شادی روی پاهایش نشسته بود اصلا یادش نمـی آمـد این دشمـن فسقلی چطور به جبهه اش نفوذ کرده بود
نیلوفر به بازوی شادی زد و گفت:
-کجایی؟زود غذاتو بخور بریم یه ذره خیر سرمـون درس بخونیمـ
شادی کمـی با غذایش بازی کرد و گفت:
-اه...مـگه مـدرسه هست که هنوز مـهرتمـوم نشده امـتحان داره مـیگیره..
نیلوفر شانه ای بالا انداخت و گفت:
-زو د بخور بریمـ...چند تا از بچه ها مـیخوان یه دور خلاصه رو باهم بخونن
شادی قاشقش را ول کرد و گفت:
-دوست ندارمـ...قرمـه سبزی های سلف خوشمـزه نیست...
نیلوفر لبخندی زد و بدجنسانه گفت:
-وقتی هر روز با سهند مـیری بیرون رستوران غذاهای خوب خوب مـیخوری مـعلومـه که این غذاها بهت مـزه نمـیده
شادی با بهت گفت:
-چی مـیگی تو برا خودت؟!!باورت مـیشه سه روزه ندیدمـش حتی؟همـش سر کارشه
-اوه..اوه..نزن حالا..چه دل پری داشتی..هنوز هیچی نشده پشیمـون شدی؟
شادی با لبخند کمـرنگی گفت:
-دیوونه!...اتفاقا سهند خیلی خوبه ولی...
نیلوفر خیره نگاهش کرد و گفت:
-ولییییی؟
شادی به نقطه ی نامـعلومـی خیره شد و زمـزمـه وار گفت:
-حس مـیکنم یه چیزی این وسط ها درست نیست..
********************
سهند با صورتی قرمـز داد کشید:
-پس تو اونجا چه غلطی مـیکردی یاسر؟
یاسر اخم کرد و گفت:
-سهند مـا تقریبا ردش را زدیم فقط..
سهند حرفش را قطع کرد و با لحن تمـسخرآمـیزی داد زد:
-فقط...فقط...
و بلندتر غرید:
-بازهم فقط..
سعید به یاسر اشاره کرد که جدی نگیرد..
سهند دوباره روی صندلیش نشست و دستهای لرزانش را به صورتش کشید...
سریع ولی قاطع گفت:
-کار شمـاها نیست...خودم مـیرم دنبالش
یاسر گفت:
-سهند مـن بهت قول مـیدم تا دو مـاه دیگه گرفتیمـش..
سهند با لحن بدی جواب داد:
-تو اگه مـیخواستی کاری کنی تا الان کرده بودی
این بار یاسر با صورتی برافروخته از جایش بلند شد و از اتاق سهند بیرون زد..
سعید که مـیدانست سهند دیگر تصمـیمـش را گرفته و مـنصرف نمـیشود، گفت:
-مـنم باهات مـیامـ..
سهند که کمـی آرامـتر شده بود با سر تایید کرد و گفت:
-فقط نمـیدونم چه جوری شادی را راضی کنمـ؟
-دو مـااااااه؟
این شادی بود که با صدای بلند داد زده بود...
سهند سرش را کمـی جلو برد و گفت:
-آرومـتر باش شادی جان..زشته نگاه مـیکنن
شادی با ناراحتی گفت:
-برام مـهم نیست..
سهند گازی به پیتزایش زد و گفت:
-غذاتو بخور حالا..
شادی بغض کرده فقط نگاهش کرد ...
سهند پیتزای در دستش را روی بشقاب پرت کرد و گفت:
-باور کن مـنم نمـیخواستم اینجوری بشه..ولی مـجبورمـ..این مـامـوریت فقط کار خودمـه
-این مـامـوریت چیه که انقدر برات مـهم شده؟
-همـون پرونده ی شاکری
شادی با دستهایش مـوهایش را پشت گوش فرستاد و حرفی نزد...طبق مـعمـول شالش در حال افتادن بود ولی سهند مـیدانست که شادی در مـوقعیتی نیست که نصیحت بشود..
نفس کلافه ای کشید و گفت:
-اگه دیگه نمـیخوری بریمـ..
شادی بدون حرف بلند شد و جلوتر از او از در بیرون رفت..به در مـاشین تکیه داد و در حالی که مـنتظر سهند بود به زوج هایی که در فست فود نشسته بودند نگاه مـیکرد..
در یک مـیز دو نفره پشت شیشه دختر و پسر جوانی نشسته بودند که یک لحظه خنده از لبهایشان نمـیرفت...
سهند که تازه به کنار او رسیده بود رد نگاهش را دنبال کرد و آن دو را دید...
از نگاه غمـزده ی شادی به آنها همـه چیز را خواند..رو به شادی که اصلا مـتوجه او هم نشده بود با لحن خشنی گفت:
-بشین بریم دیگه...وایسادی چی رو نگاه مـیکنی؟
شادی فقط چند لحظه نگاهش کرد و آرام سوار شد...
سهند مـاشین را روشن کرد و به سرعت از آنجا دور شد...
حق را به شادی مـیداد و در واقع از خودش عصبانی بود...نگاه خیره شادی به آن زوج بدجور آزارش داده بود..
کمـی بعد با صدای بمـی گفت:
-شادی جان درکم کن..
شادی سرش را به سمـت او برگرداند و گفت:
-تو چرا مـنو درک نمـکنی سهند؟ هنوز دو هفته از نامـزدیمـون نگذشته مـیخوای دو مـاه مـنو بگذاری و بری؟
سهند دیگر حرفی نزد...مـیدانست که نمـیتواند هیچ جوره دل شادی را به دست آورد...
جلوی در خانه ی شادی ایستاد و مـاشین را خامـوش کرد...
نیمـه شب بود و کوچه در در تاریکی وسکوت ...
سهند نگاهش را به جلو دوخت و آرام گفت:
-مـن فردا صبح زود باید برمـ...سعیدو تهران نگه داشتمـ..اگه کاری داشتی به او بگو..سپردم هواتو داشته باشه
شادی به سمـتش چرخید و با بغض گفت:
-تو از قبل تصمـیمـتو گرفته بودی؟نه؟
و اشکهایش به صورتش ریخت...
سهند در حالی که نگاهش را مـیدزدید سکوت کرد..
شادی که دیگر تحمـل نداشت زیر لب خداحافظی کرد و سریع پیاده شد...
بدون اینکه دوباره به سهند نگاه کند داخل خانه شد و در را بست..
دستش را روی دهانش گذاشت و با صدای بلند گریه کرد...از همـان لحظه هم مـیتوانست دلتنگیش برای سهند را حس کند!
-چرا نمـیخوری مـادر؟نکنه دوست نداری؟
شادی سریع لبخندی زد و گفت:
-مـیخورمـ..خیلیم خوشمـزس
و قاشقی از زرشک پلو در دهانش گذاشت...
آن روز مـادر سهند او را برای ناهار دعوت کرده بود و با وجود اینکه دلش نمـیخواست برود،قبول کرده بود....هرچند با آنها رابطه ی خوبی داشت امـا در نبود سهند کمـی مـعذب بود...
مـریم خانوم با مـلایمـت گفت:
-این پسره ی بیمـعرفت که به مـا یه زنگ نزده تا حالا..حالش خوبه؟
شادی نگاهش را دزدید و با صدای غمـگینی گفت:
-به مـن هم زنگ نزده..
حاج مـحمـد که مـتوجه ناراحتی شادی شده بود گفت:
-حتمـا نتونسته..تازه یه هفتست رفته ..
شادی سریع گفت:
-شش روز
و حتی اگر مـیخواستند مـیتوانست ساعت و دقیقه اش را هم بگوید..
حاج مـحمـد گفت:
-دخترم باید سهندو ببخشی..اگه پرونده ی هرکی غیر از شاکری بود مـطمـئنم نمـیرفت..خودت مـیدونی که این پرونده چقدر براش مـهمـه.
شادی صادقانه گفت:
-نه راستش..سهند به مـن گفته که هیچ وقت از کارش باهام صحبت نمـیکنه.. این پرونده راجع به چی هست؟
پدر و مـادر سهند نگاهی با هم رد و بدل کردند که شادی از آن سر در نیاورد..
حاج مـحمـد ظاهرش را حفظ کرد و گفت:
- یه باند مـواد مـخدر....
شادی که جدیدا خیلی بیحوصله بود دیگر دنباله ی بحث را نگرفت...
کمـی با سالادش بازی کرد و در آخر گفت:
-مـمـنونمـ..خیلی خوشمـزه بود..
مـریم خانوم با مـهربانی جواب داد:
-نوش جان مـادر...تو که چیزی نخوردی..
شادی لبخندی زد و ظرفها را جمـع کرد تا به آشپزخانه ببرد..
مـریم خاونم سریع دستش را گرفت و گفت:
-تو برو بشین...نمـیخواد دست بزنی
شادی در حالی که ظرف مـرغ را به آشپزخانه مـیبرد گفت:
-مـن اینجوری راحتترمـ..
مـریم خانوم هم بشقاب ها را برداشت و دنبالش به آشپزخانه رفت..
بعد از اینکه کار جمـع کردن ظرفها تمـام شد، مـریم خانوم سینی برداشت و مـشغول ریختن چایی از سمـاور روی گاز شد..
بلیز بافتنی با دامـن مـشکی پوشیده بود...مـوهای کوتاه و طلاییش که صورت دوست داشتنیش را قاب گرفته بودند سنش را کمـتر از آنی که مـادر سهند باشند نشان مـیداد...
شادی در حالی که به صورت مـریم خانوم خیره شده بود با لحنی بچگانه گفت:
-شمـا خیلی خوشگلی!
مـریم خانوم خنده ی ریزی کرد و گفت:
-چشات قشنگ مـیبینه دخترمـ..
شادی زمـزمـه کرد ..دخترمـ..
اصلا از اینکه مـادر سهند را مـریم خانوم صدا مـیکرد راضی نبود..برای همـین از فرصت استفاده کرد و گفت:
-مـیشه مـن شمـا را مـامـان صدا کنمـ..؟
مـریم خانوم با این حرف سریع سرش را بالا گرفت که باعث شد کمـی آب جوش روی دستش بریزد..استکان را روی مـیز گذاشت و دستش را زیر شیر آب گرفت..
شادی که دستپاچه شده بود با نگرانی گفت:
-چی شد؟... یخ بیارمـ؟..
مـریم خانوم نگاهی به دستش انداخت و گفت:
-نه..خوبه..
شادی که بی اختیار بغض کرده بود گفت:
-حرف بدی زدمـ؟
مـریم خانوم چند لحظه نگاهش کرد...بعد مـحکم او را در آغوش کشید و گفت:
-نه ...نه....دخترمـ..نه
و شادی نمـیدانست که چقدر برای او شیرین بود که دوباره مـامـان دختری باشد
مـریم خانوم اشکهایش را پاک کرد و با صدای لرزانی گفت:
-خیلی خوشحالمـ..
و دوباره شادی را بغل کرد...
شادی هم که از گریه های مـریم خانوم بغض کرده بود حرفی نزد و در آغوشش مـاند...
کمـی بعد مـریم خانوم خنده کوتاهی کرد و گفت:
-چایی ها سرد شد..برم عوض کنمـ..
همـان مـوقع حاج مـحمـد از در آشپزخانه گفت:
-مـن مـیرم یکم استراحت کنمـ
مـریم خانوم سریع گفت:
-چایی گذاشتمـ..یه استکان بخور بعد بخواب
حاج مـحمـد عینکش را برداشت ... چشمـهایش را مـالید و آهسته گفت:
-نه نمـیخورمـ..ببخشید شادی جان..
شادی لبخندی زد و گفت:
-خواهش مـیکنمـ..راحت باشید..
مـریم خانوم دو استکان چایی برای خودشان ریخت و روی مـیز کوچک آشپزخانه گذاشت..
شادی پشت مـیز نشست و گفت:
-دستتون درد نکنه
مـریم خانوم با لبخند عمـیقی گفت:
-نوش جون مـادر
شادی مـیتوانست احساس کند که چقدر به او نزدیکتر شده...حالا از اینکه به اینجا آمـده بود خوشحال بود..انگار آنجا مـیشد سهند را حس کرد و کمـتر دلتنگش باشد..
مـریم خانوم انگار که چیزی به یادش امـده باشد با ذوق گفت:
-راستی دیروز خانوم اصلانی را دیدمـ..خانوم اصلانی را که مـیشناسی؟
شادی لبخندی زد و گفت:
-نه
-همـسایه بالاییمـونه..گفت یه جای خوب مـیشناسه برا لباس عروس...آشنا داره
شادی دستی به گردنش کشید و با خنده گفت:
-الان زود نیست؟
-نه مـادر جون..چرا زود باشه؟مـگه چند مـاه مـونده؟ بعدا کارها مـیمـونه روهم هی باید بدوییمـ
شادی که انگار فرامـوش کرده بود تا چند مـاه دیگر باید به خانه ی خودش برود، دوباره اضطراب گرفت و گفت:
-راست مـیگین..خیلی کار دارمـ..
-حالا ولی فکر کردم بهتره بذاریم سهندم باشه..نظر بده
شادی سری تکان داد و گفت:
-باشه..
وقتی شادی چاییش را خورد مـریم خانوم گفت:
-مـیخوای بری اتاق سهند یکم استراحت کنی؟
شادی با تعجب گفت:
-اتاق سهند؟
مـریم خانوم گفت:
-آره...یه وقتایی که مـیاد خونه مـا مـیره تو اون اتاق
شادی پرسید:
-راستی چرا سهند با شمـا زندگی نمـیکنه..
مـریم خانوم با حسرت گفت:
-از وقتی بچم سیمـا...
آهی کشید و حرفش را خورد..
-از اون به بعد مـا خونه قدیمـیمـون را که از سیمـا باهاش خاطره داشتیم فروختیم و اومـدیم اینجا..سهند هم مـستقل شد..مـن راضی نبودم ولی دیگه نتونستم جلوشو بگیرمـ
شادی فقط توانست بگوید:
-خدا بیامـرزه..
مـریم خانوم با لبخندی تلخ گفت:
-برو استراحت کن عزیزمـ
و شادی در دلش آرزو کرد کاش مـادر سهند بیشتر دعوتش کند تا بتواند کمـی از دلتنگیهایش را با اتاقی که سهند در آن بوده قسمـت کند
از دانشگاه بیرون آمـد...هوا گرفته و ابری بود....دستهایش را در جیب ژاکتش فرو کرده بود و آرام آرام در پیاده روی خیابان راه مـیرفت...به کوچه ی باریک کنار دانشگاه که رسید بی اختیار ایستاد..
به یاد اول مـهر افتاد که با سهند در اینجا بود... فکر کرد که چقدر هم که داد داد مـیکرد و غر مـیزد ...
خنده اش گرفت...با خودش گفت "انقدر بداخلاقی سهند که تو همـه ی خاطراتمـون داری داد مـیزنی"
قطره ی آبی روی صورتش چکید...کم کم داشت باران مـیگرفت..
دوباره با قدمـهای بی جانی به راه افتاد...مـدام با خودش فکر مـیکرد که چرا حتی یکبار هم از او سراغی نگرفته...بعضی وقتها نگران مـیشد و بعضی وقتها هم عصبانی...و بعضی وقتها که نه................هر لحظه دلتنگ . ..
این مـدت انقدر به دوستهایش دروغ تحویل داده بود که از خودش بدش مـی آمـد ...
هیچ کدام از دوستهایش نباید شغل سهند را مـیدانستند...برای همـین هم شادی هرروز داستانی مـیبافت و اگر سوال مـیکردند به آنها تحویل مـیداد........بیشتر از هر وقتی احساس تنهایی مـیکرد...با خودش فکر کرد که شاید اگر خواهر سهند زنده بود مـیتوانست همـدم و دوست خوبی برایش باشد...
حالا باران شدید شده بود....
در آن خیابان شلوغ تنها قطره های باران بودند که از راز اشکهای گرم شادی باخبر مـی شدند..
*********************
تن مـاهی را روی برنج ریخت..بشقابش را برداشت و به هال رفت....تلویزیون را روشن کرد تا سکوت خانه اش را بشکند...
با شنیدن صدای زنگ مـوبایلش سریع بشقابش را روی مـیز گذاشت و به اتاقش دوید...
با شوق و نفس نفس زنان گوشی را برداشت امـا با دیدن اسم "مـهتاب" دوباره همـان بغض لعنتی به گلویش آمـد...
حوصله ی صحبت کردن با کسی را نداشت...گوشی اش را برداشت و به هال برگشت...
قاشقی غذا در دهانش گذاشت و سعی کرد بخورد..
دوباره بشقابش را کنار گذاشت و مـوبایلش را برداشت...در لیستش دنبال شمـاره ی سعید که سهند برایش گذاشته بود،گشت..هرچند کمـی خجالت مـیکشید که به او زنگ بزند امـا این بار انقدر آشفته بود که نمـیتوانست زنگ نزند...
بعد از چند بوق جواب داد..
-سلام آقا سعید
سعید با صدایی مـتعجب گفت:
-سلامـ.ببخشید شمـا؟
شادی با خجالت گفت:
-مـن شادی هستمـ..نامـز..
سعید حرفش را قطع کرد و گفت:
-بله..سلام شادی خانومـ..خوب هستید؟
-مـمـنونمـ..
سعید با شنیدن صدای گرفته ی شادی جدی گفت:
-مـشکلی پیش اومـده؟
شادی نفس عمـیقی کشید و گفت:
-آقا سعید، مـن الان سه هفتس از سهند بیخبرمـ...دیگه دارم نگرانش مـیشمـ
-نگرانش نباشین..حالش خوبه
شادی با تعجب گفت:
-مـگه با شمـا تمـاس داره؟
-بله خب..مـا تیمـمـون در جریان مـامـوریته...خدا رو شکر خوب پیش رفته تا اینجا...
شادی بریده بریده گفت:
-پس چرا..چرا با مـن یا خانوادش تمـاس نمـیگیره؟
سعید که مـتوجه رنجش شادی شده بود سریع گفت:
-نه..نه..اشتباه نکنید..اونها اصلا در شرایطی نیستن که بتونن تمـاس داشته باشن..مـا هم به صورت رمـزی و با با شرایط خاص باهاشون ارتباط مـیگیریمـ..
شادی با صدای گرفته ای گفت:
-پس حالش خوبه؟
-بله..بله..خیالتون راحت باشه..
--مـمـنونمـ..ببیخشد مـزاحم شمـا شدمـ.خدافظ
-خواهش مـیکنمـ.مـراحمـید.خدانگهدار.
گوشی را روی مـبل انداخت و کنار پنجره رفت...سرش را به شیشه چسباند و به مـاه در آسمـان خیره شد...
با خودش گفت"یعنی اونم انقدر دلش تنگه؟"
سهندخسته و به دور از گروه در لبه ی دره ای نشسته بود و فکر مـی کرد...
صدایی او را به خودش آورد..
-تو فکری جوون
حاج یوسف بود...فرمـانده ی تیم و البته استادش که سهند همـیشه احترام خاصی به او مـیگذاشت...
سهند لبخندی زد و گفت:
-نگرانم حاجی ...اون زن و بچش را فراری داده..این بار اگه از این مـرز رد بشه برای همـیشه از دستمـون پریده..دیگه چیزی نیست که پابندش کنه
حاج یوسف دستش را روی شانه ی سهند گذاشت و گفت:
-امـیدت به اون بالایی باشه...
و با دستش به آسمـان پرستاره ی شب اشاره کرد..
و ادامـه داد:
-مـیدونم تو بیشتر از باند دنبال شاکری هستی..ولی یادت نره که شاکری از اون مـهره درشتاس..راحت دم به تله نمـیده
-مـیدونمـ..ولی با این پایینترها مـیتونیم بهش برسیمـ...
حاج یوسف در حالی که به آسمـان خیره شده بود گفت:
-برگرد سهند..
سهند با تعجب پرسید:
-چرا حاجی؟
-حاج یوسف بدون اینکه نگاهش را از آسمـان بگیرد گفت:
-چون دلت اینجا نیست..با مـسئولیت مـن برگرد.....اینها با مـن
سهند مـحکم گفت:
-نه..نمـیتونمـ..
-چرا؟ مـا رو در حد این مـهره کوچیکها هم نمـدونی؟
-اختیار داری حاجی..ولی برمـم دل آروم نمـگیره..
حاج یوسف در حالی که مـیخندید بلند شد و گفت:
-مـگه الان دلت آروم داره؟سهند تو زیر دست خودم بزرگ شدی...مـن از چشمـات همـه چی رو مـیخونمـ..
سهند با لبخند سرش را پایین انداخت و حرفی نزد..
حق با استادش بود ولی نمـیتوانست برگردد...
وقتی حاج یوسف دور شد از جیب پیراهنش گل سر طلایی را بیرون آورد..
آن را بوسید و مـحکم در مـشتش گرفت...
نه...نمـیتوانست برگردد
--------------------------------------------------------------------------------
شادی با خستگی قلم مـوهایش را کنار گذاشت...اصلا از نقاشی اش راضی نبود...باخودش فکر کرد بهتر است از اول آن را بکشد...
دستهایش را شست و آبی به سر و صورتش زد...
هنوز لباس کارش را از تنش درنیاورده بود که مـوبایلش زنگ خورد..
با دیدن شمـاره ی سعید سریع جواب داد
-سلامـ
-سلام شادی خانوم خوب هستین؟
-مـمـنون.اتفاقی افتاده؟
سعید بیتوجه به حرف شادی پرسید؟
-کلاستون تمـوم شده؟
شادی با بهت گفت:
-بله..چطور..
مـن پایین دم در مـنتظرتونمـ...
شادی که حالا نگران شده بود گفت:
-چی شده آقا سعید..
-راستش....راستش سهند برگشته..
شادی با رنگی پریده گفت:
-پس..پس چرا خبر نداد..چرا خودش نیومـده دنبالمـ..
سعید بعد از مـکثی طولانی گفت:
-حقیقتش...سهند زخمـی شده ولی نگران نباشید الان حالش خوبه و مـرخص شده
شادی که احساس مـیکد دنیا دارد دور سرش مـی چرخد فقط توانست بگوید:
-الان مـیامـ..
سریع لباس کارش را گوشه ای پرت کرد..کیفش را برداشت و بدون اینکه به دوستانش خبر بدهد از دانشگاه بیرون زد...
سعید را فقط یکبار دیده بود امـا قیافه اش را به خوبی به یاد مـی آورد...سهند همـیشه بهش مـیگفت سعید و حبیب برادرهای مـنن...
بعد از سلامـی کوتاه با سعید فوری سوار شد..
سعید مـاشین را روشن کرد ...با دیدن قیافه ی رنگ پریده ی شادی گفت:
-شادی خانوم نگران نباشین...حالش خوبه خوبه...بردنش خونه ی پدرش
شادی که از شدت فشار عصبی سردرد گرفته بود جوابی نداد..
دوباره سعید گفت:
-اگه اجازه بدید برم براتون یه آب مـیوه ای چیزی بخرمـ..حالتون اصلا خوب نیست..
شادی با صدای لرزانی گفت:
-نه..نه..فقط برید..تا خودش را نبینم آروم نمـیشمـ..
سعید نفس عمـیقی کشید و گفت:
-مـثلا مـن اومـده بودم که شمـا را آمـاده کنمـ، بدتر حالتون را خراب کردمـ..
شادی که نمـیخواست جلوی سعید گریه کند سکوت کرد و به خیابان خیره شد...
*****************
وقتی سعید داخل کوچه پیچید دستهای یخ زده ی شادی به لرزش افتاد...در خانه باز بود و چند نفری از آن خارج مـی شوند..
روی آسفالت خونی بود و مـعلوم بود قربونی کردند....
سعید با دیدن چشمـهای بی قرار شادی به خودش لعنت فرستاد که انقدر بد به او خبر داده..
تا سعید ایستاد، شادی در را باز کرد و به خانه دوید...
خانه شلوغ بود...جمـعیتی که به نظر همـکاران سهند مـی آمـدند در حال خداحافظی بودند..
شادی در بین جمـعبت دنبال چهره ی آشنایی مـیگشت..
با دیدن پدر سهند به سمـتش رفت و با چشمـهای اشکی گفت:
-بابا..سهند..
حاج مـحمـد لبخند ارامـش بخشی زد و گفت:
-حالش خوبه شادی جان فقط مـدام خوابه بخاطر داروهاش..تو اتاقشه الان..
شادی بی توجه به جمـعیت به سمـت اتاق رفت...با دستهایی لرزان در را باز کرد
سهند خواب بود...ساق یکی از پاهایش و بازوی راستش باند پیچی شده بود...
شادی کنار تختش به زانو افتاد و با صدای خفه ای گفت:
-سهند..
سهند با بیحالی چشمـهایش را باز کرد ...با دیدن شادی لبخند زیبایی زد و دست سالمـش را به طرف او گرفت..
شادی سریع دستش را گرفت و در حالی که اشکهایش تند تند روی صورتش مـی ریخت مـرتب تکرار مـیکرد:
-کجا بودی؟ کجا بودی؟
سهند زبانش را روی لبهای خشکیده اش کشید و با صدای گرفته ای گفت:
-بیا جلوتر ببینمـ..
شادی صورتش را به بازوی او چسباند..
سهند سرش را خم کرد و او را بوسید...
شادی که حالا کمـی آرام گرفته بود چشمـهایش را بست
سهند انگشتهای کوچکش را در دست گرفت و با خنده ی کوتاهی گفت:
-بازم که دستات رنگیه فنچول..
شادی به گریه افتاد...
تازه مـیفهمـید چقدر دلش برای این صدای بم تنگ شده!
سهند مـحکم گفت:
-شادی تو بیرون باش..
شادی دست به سینه به دیوار اتاق تکیه داد و گفت:
-مـیخوام پیشت باشمـ
سهند عصبانی گفت:
-دوباره حالت بد مـیشه زخمـارو ببینی..برو بیرون گفتمـ..
شادی خواست جوابش را بدهد که دکتر سهند گفت:
-لطفا چند دقیقه بیرون باش دخترمـ..
شادی چشم غره ای به سهند رفت و به اجبار از اتاق خارج شد...
بار اولی که زخمـهای سهند را دیده بود، تا حد مـرگ ترسیده بود...
زخم پایش خیلی شدید نبود امـا بازویش....
هرچقدر از سهند پرسیده بود که چه اتفاقی افتاده سهند با شوخی و خنده گولش مـیزد و جواب نمـیداد...
فقط وفتی که پدر و مـادرش به عیادتش آمـده بودند کوتاه گفته بود که در یک درگیری چاقو خورده است..
شادی به آشپزخانه رفت و رو به مـریم خانوم گفت:
-دکتر بیرونم کرد..
مـریم خانوم در حالی که در کمـپوتی را باز مـیکرد گفت:
-بهتر...پانسمـان عوض کردن که دیدن نداره مـادر جون..حالت بد مـیشه
-شمـا حالتون بد نمـیشه؟
مـریم خانوم آهی کشید و گفت:
-بچمـه..طاقت ندارم یه خار تو پاش بره..ولی خب..یه جورایی هم عادت کردمـ
شادی که آشکارا جا خورده بود با بهت گفت:
-عادت؟
-شغلشون اینجوریه...به جای زخمـهای بدنش دقت نکردی؟
شادی در فکر غرق شد..جای زخمـ...جای زخمـ...یک شکستگی روی پیشانی اش...چند جای بخیه روی پای چپش..نه...
انگار تازه داشت مـیفهمـید که آن کلتی که در داشبورد دیده بود، چه مـعنیی مـیدهد...
با صدای مـریم خانوم که سینی به دست جلویش ایستاده بود به خودش آمـد..
-شادی جان این کمـپوت را برای سهند مـیبری؟
شادی لبخند بی جانی زد و سینی را گرفت
وقتی داخل اتاق شد، دکتر داشت وسایلهایش را جمـع مـیکرد..
کمـی بعد از آنها خدافظی کرد و بیرون رفت..
شادی کاسه ی کمـپوت را به دست سهند داد و با صدای آرامـی گفت:
-بخور
سهند خندید وگفت:
-خوبه فرستادمـت بیرون...بازم که رنگت پریده..چی شده؟
شادی سعی کرد لبخند بزند...امـا واقعا از حرفهای مـریم خانوم شوکه شده بود...مـیتوانست ادعا کند که این مـدت اگر بیشتر از سهند رنج نکشیده باشد،کمـتر هم نکشیده..
یعنی بازهم قرار بود کسی جای بوسه هایی که بر بدن عزیزترینش مـیزد را بدرد؟؟؟؟؟...
نفس کوتاهی کشید و گفت:
-خوبمـ..
و دوباره به سهند گفت:
-بخور دیگه..
سهند قاشقی در دهانش گذاشت..
چشمـهای شادی با دیدن گیلاس های درشت و براق درون کاسه برق زد..
سهند به خنده افتاد و گفت:
-فسقلی..
و قاشقی پر از گیلاس را جلوی صورت شادی آورد..
شادی گیلاس ها رو خورد و گفت:
-چقدر خوشمـزس..
و دوباره مـنتظر به سهند نگاه کرد..
سهند کاسه را به شادی داد و گفت:
-بخور عزیزمـ..بقیش مـال تو
شادی بدون تعارف ظرف را از دست سهند قاپید...کنار تخت روی زمـین نشست و مـشغول خوردن شد..
سهند آرام دراز کشید و با تفریح به شادی نگاه مـیکرد..
شادی دست از خوردن برداشت و با عذاب وجدان از اینکه حق مـریض را مـیخورد گفت:
-مـیخوای؟
سهند با لبخند گفت:
-نه عزیزمـ..بخور..
شادی دوباره با لبخند شروع به خوردن کرد..
همـان لحظه در باز شد ...مـریم خانوم بود که رو به سهند مـیگفت:
-کمـپوتتو خوردی سهند جان؟
و وقتی که نگاهش به صورت خندان سهند و کاسه ی در دست شادی افتاد همـه چیز را فهمـید...با خنده سری تکان داد و بیرون رفت..
شادی ریز خندید..همـانطور قاشق به دست به سهند گفت:
-آبروم رفت؟
سهند نگاهی به صورت خجالت زده و قرمـز شادی کرد و گفت:
-خیلی مـیخوامـت دختر
شادی لبش را از لبهای سهند جدا کرد و گفت:
-زود مـیامـ
سهند ناراضی نگاهش کرد...قبل از اینکه شادی فرصت کند بلند شود، با دست سالمـش مـحکم نگهش داشت و دوباره او را بوسید..شادی با خنده سرش را عقب کشید و گفت:
-سهند دیگه به کلاسم نمـیرسمـ
سهند جدی گفت:
-بهتر..
شادی با اخم مـصنوعی کوله اش را برداشت و گفت
-خدافظ
امـا قبل از اینکه پایش را از اتاق بیرون بگذارد که دوباره صدای سهند بلند شد..
-شادی
شادی نفس عمـیقی کشید و به سمـتش چرخید:
-دیگه چیه؟
سهند که دیگر بهانه ای برای بیشتر نگه داشتن شادی پیدا نمـیکرد با کلافگی گفت:
-ژاکتتو بپوش..سرده
شادی پوفی کرد و گفت:
-چشمـ..چشمـ..حالا مـیشه برمـ؟
سهند ناراضی گفت:
-باشه..مـواظب باش.خدافظ
شادی چشمـی گفت و بیرون رفت...سریع از پدر و مـادر سهند هم خدافظی کرد و از خانه بیرون رفت...
کلاسش پنج دقیقه ی دیگر شروع مـیشد و او هنوز اینجا بود...بهرحال تاخیر بهتر بود تا بازهم غیبت بخورد...
اگر سهند نیم ساعت مـعطلش نمـیکرد الان در دانشگاه بود..با خودش فکر کرد از وقتی که زخمـی شده مـثل بچه ها بهانه گیری مـیکند...آرام با خودش خندید و دستش را برای اولین تاکسی بلند کرد.
**********************
بعد از ظهر سرکلاس تاریخ بود که برایش مـسیج آمـد..سهند بود..
"کی مـیای خونه؟"
شادی جواب داد:
"شاید برم خونه ی خودمـ، روم نمـیشه بازم بیام اونجا"
در تمـام سه روزی که سهند در خانه ی پدر و مـادرش بود شادی مـدام به او سر مـیزد و با اصرارهای مـریم خانوم ناهار و شام هم مـانده بود...
"مـن مـنتظرتمـ"
شادی در حالی که سعی مـیکرد خودش را از چشم استاد مـخفی کند برایش تند تند نوشت:
"باشه عزیزمـ.مـیامـ.الان سرکلاسمـ"
با گفتن سرکلاسم مـیخواست به سهند بفهمـاند که دیگر نمـیتواند مـسیج بدهد..
استاد تاریخشان پیرمـرد سختگیری بود و اگر مـتوجه مـیشد فورا از کلاس بیرونش مـیکرد..
چند دقیقه ی بعد دوباره صفحه ی روشن مـوبایل خبر از مـسیج جدیدی مـیداد..
"نه.حالم خوبه"
و قبل از اینکه شادی جوابی بدهد مـسیج دیگری آمـد
"ببخشید اشتباه فرستادم برای تو"
شادی مـطمـئن بود که سهند مـسیجی را اشتباه نمـیفرستد و مـیخوهد باز هم با او اس ام اس بازی کند......و برایش مـسیج زد
"دکترت اومـد پانسمـانت را عوض کنه؟"
به ثانیه نکشید جوابش آمـد..
شادی در دلش به این سهند مـغرور و بهانه گیر مـریضش خندید...
شادی رژ سرخی زد و لبهایش را چند بار به هم مـالید....سریع رژ را توی کیفش پرت کرد و گفت:
-نیلو مـن مـیخوام برمـ..
نیلوفر با تعجب گفت:
-کجا دوباره؟
شادی مـن مـن کنان گفت:
-سهند یکم مـریض شده..دارم مـیرم پیشش
نیلوفر در حالی که مـقنعه اش را جلوی آیینه دستشویی مـرتب مـیکرد گفت:
-شادی غیبتهات خیلی داره زیاد مـیشه ها..حالا بگذار بعد کلاس برو..
شادی سریع گفت:
-نه..هنوز یه جلسه جا دارمـ..مـیبینمـت..
و برای نیلوفر بوسی فرستاد
نیلوفر هم با اینکه ناراضی بود دیگر مـخالفتی نکرد و خداحافظی کرد.
شادی خوشحال از اینکه با زودتر رفتنش مـیتواند سهند را غافلگیر کند، با قدمـهایی تند راه مـیرفت...
صدای رعد و برق آمـد..
با خودش گفت"حالا تو این بارون چه جوری تاکسی گیر بیارمـ؟"
****************
با دستهایی که از سرمـا مـیلرزید زنگ در را فشار داد..
صدای گرم مـریم خانوم در گوشش پیچید:
-کیه؟
-مـنم مـامـان
-بیاتو عزیزمـ
در باز شد و شادی از پله ها بالا دوید..
به مـریم خانوم که دم در مـنتظرش ایستاده بود سلام داد
مـریم خانوم با لبخند گفت:
-سلامـ.خیس آب شدی که دختر...
شادی سریع کفشش را درآورد و داخل شد..
نگاهی به هال انداخت..حاج مـحمـد نبود..
مـریم خانوم که مـتوجه نگاه شادی شده بود گفت:
-رفته بیرون مـادر..بشین برات چایی بیارمـ
شادی با کمـی خجالت پرسید:
-مـیشه برم پیش سهند؟ بیداره؟
مـریم خانوم با لبخند عمـیقی گفت:
-آره قربونت برم برو..
و بعد صدایش را پایینتر آورد و گفت:
-تا تو مـیری انقدر بداخلاقی مـیکنه که باباشم که انقدر صبوره کلافه مـیشه ..
شادی که خجالت کشیده بود لبخندی زد و بدون حرف به سمـت اتاق سهند رفت..
بدون اینکه در بزند وارد شد و با شوق گفت:
-سلااااااااامـ
سهند که مـعلوم بود حسابی جاخورده گفت:
-سلامـ.تو اینجا چیکار مـیکنی
شادی با خنده ای بدجنسانه گفت:
-کلاسو پیچوندمـ...
و بعد مـقنعه ی خیسش را از سرش درآورد..
همـان مـوقع مـریم خانوم ضربه ای به در زد و گفت:
-شادی جان بیا چایی
شادی سینی را از او گرفت و گفت:
-مـمـنونمـ.زحمـت کشید.
مـریم خانوم حوله ی کوچکی هم به دستش داد و گفت:
-خواهش مـیکنمـ..این حوله هم نو..بگیر مـوهاتو خشک کن مـیترسم سرمـا بخوری
شادی باز هم تشکر کرد..وقتی مـریم خانوم رفت گیره ی مـوهایش را باز کرد و در حالی که آب مـوهایش را مـیگرفت رو به سهند گفت:
-نمـیدونی چه بارونی گرفت..
سهند با لبخند به شادی گفت:
-بیا اینجا عزیزمـ
شادی کنار تختش رفت..
سهند با لبخند عجیبی دستور داد:
-نزدیکتر
شادی ابروهایش را بالا برد و صورتش را نزدیک کرد..وقتی لبهای داغ سهند روی لبهایش نشست ناخودآگاه چشمـهایش بسته شد...
هنوزچند لحظه ای نگذشته بود که سهند لب پایینش را مـحکم گاز گرفت و جیغش را با بوسه ی مـحکم دیگری خفه کرد..
شادی سرش را عقب کشید..درحالی که چشمـهایش از درد اشکی شده بودند غرغرکنان گفت:
-چیکار مـیکنی دیوونه؟
سهند با اخم گفت:
-..واسه مـن رژ سرخ مـیزنی تو خیابون؟حقته
شادی سریع از تخت بلند شد و گفت:
-اووف..سهند الان که داشتم مـیومـدم پیش تو زدمـ..
سهند با عصبانیت گفت:
-ببین شادی..
شادی وسط حرفش پرید..سرش را روی شانه ی سهند گذاشت و گفت:
-دعوا نکن سهند..دلم آرامـش مـیخواد...نمـیدونی این چند وقت چی به مـن گذشت..
و وبغضی که این چند روز بخاطر وضع سهند نتوانسته بود بشکند، سر باز کرد...
باز گلایه کرد:
-اصلا به مـن یه زنگم نزدی...خیلی بدی
و هق هقش را روی سینه ی پهن سهند خفه کرد..
سهند دستش را لای مـوهای خیس شادی کشید و انقدر نوازش کرد تا شادی ارام گرفت...
کمـی بعد شادی خودش را از او جدا کرد..
سهند با لحن مـحکمـی گفت:
-چیزی نمـیگم چون حرفی ندارم که بزنمـ..مـیدونم حق با تو..نمـیخوام دفاع کنم ولی تو باو رکن شرایط خوبی نیستم شادی ..این پرونده خیلی حساسه..ولی قول مـیدم یه جوری جبران کنم که همـه ی این روزها یادت بره..
شادی لبخند لرزانی زد و اشکهایش را با پشت دستش پاک کرد...بعد فوری یاد کیفش افتاد و هیجان زده گفت:
-هیین..یادم رفت...برات یه چیز خوشمـزه اوردمـ
سهند از اینکه شادی با او مـثل بچه ها حرف زده بود خندید و با تعجب گفت:
-چی؟
شادی دوزانو روی زمـین نشست...کیسه ای از کیفش در آورد و با ذوق گفت:
- فلافل!..از اون کثیف خوشمـزه ها
سهند با خنده گفت:
-بچه، مـامـان کلی شام درست کرده
شادی که در ذوقش خورده بود گفت:
-حالا کو تا شامـ..بعدشم این کوچیکه...
سهند چشمـکی زد و گفت:
-رد کن بیاد..
چشمـهای شادی از خوشحالی برق زد..
سریع ساندویچ در دستش را به سهند داد و گفت:
-بخور مـشتری مـیشی
سهند گازی به ساندویچش زد و گفت:
-این چه طرز حرف زدنه؟
شادی خندید و گفت:
-فروشندش همـش اینو مـیگه
سهند آن چنان با ولع به ساندویچش گاز مـیزد که شادی مـتوجه نشود که او حتی از بوی فلافل هم بدش مـی آید.....
وقتی ساندویچش را تمـام کرد دوباره دراز کشید..
شادی با نگرانی گفت:
-دوست داشتی؟
سهند که نمـیخواست دروغ بگوید با سر به کاغذ خالی ساندویچ اشاره کرد و گفت:
-پس این چیه؟
شادی که انگار خیالش راحت شده بود،نفس راحتی کشید...
سهند دستهای همـیشه رنگی او را در دست گرفت و با لذت به شادی زندگیش خیره شد
آن روز بعد از یک هفته که سهند در خانه ی پدرش استراحت کرده بود، همـراه شادی به خانه ی خودش برگشت...
در تمـام این روزها کارهایش را تلفنی با سعید همـاهنگ مـیکرد امـا باز هم خیلی از پرونده اش عقب افتاده بود و همـین باعث شده بود که بیشتر عصبی و نگران باشد..
هرچند این یک هفته مـرخصی فرصتی شد تا وقت بیشتری را کنار شادی بگذراند و کمـی دل او را بدست بیاورد...
خودش هم مـیدانست برای شادی کم مـیگذارد و این هم انگیزه ی مـضاعفی شده بود تا هر چه زودتر این پرونده ی نفرین شده را ببندد!
به شادی که غمـزده روی مـبل نشسته بود لبخندی زد و گفت:
-امـروز کلاس نداری؟
شادی با سر جواب داد: "نه"
سهند در حالی که در کمـد لباسهایش دنبال پلیور طوسی اش مـیگشت گفت:
-پس نمـیخواد بری خونت... همـین جا بمـون، مـن برای شام برمـیگردمـ
شادی باز هم سرش را به مـعنی "باشه" تکانی داد...
سهند پلیورش را در سرش کشید و گفت:
-زبونتو مـوش خورده؟
شادی با کلافگی و غر غر گفت:
-مـگه دکترت نگفت زیاد نباید به پات فشار بیاری؟نرو دیگه...
و بعد با هیجان گفت:
-مـنم امـروز کلاس ندارمـ،با هم مـیریم بیرون.
سهند مـردانه خندید و گفت:
-آها....یعنی برم گردش به زخمـم فشار نمـیاد ولی برم اداره مـیاد؟
شادی غمـزده نگاهش کرد...مـیدانست سهند برود باز هم درگیر کارهایش مـیشود و او را فرامـوش مـیکند..
سهند جدی گفت:
-اونجوری نگام نکن دیگه..مـیدونی که باید برمـ
شادی نگاهش به سی دی های کنار تلویزیون افتاد و گفت:
-این فیلمـها قشنگن؟
سهند رد نگاه شادی را گرفت و وقتی مـنظورش را فهمـید مـثل برق گرفته ها، همـه ی آنها را جمـع کرد و با تحکم گفت:
-این فیلمـهای صحنه های جرمـه...هیچ وقت بهشون دست هم نمـیزنی.فهمـیدی؟
شادی گفت:
-پس مـن مـیرم خونمـ..اینجا حوصلم سر مـیره
سهند به اتاقش رفت و کیف سی دی هایش را آورد...
-بیا..اینها همـش فیلمـه...
شادی ذوق زده کیف را از دستش قاپید و گفت:
-بابا ایول..نمـیدونستم اهل فیل دیدنی
سهند چشمـکی زد و گفت:
-مـال دوران جاهلیت و جوونیه
و بعد خم شد شادی را که مـشغول زیر و رو کردن سی دی ها شده بود بغل کرد و زیر گردنش را بوسید..
شادی همـانطور که بغل سهد بود تند تند سی دی ها را نگاه مـیکرد..
سهند چشمـهایش را بست و دوباره مـشغول بوسیدنش شد..سرش را در گودی گردن شادی فرو کرد و نفس عمـیقی کشید..
احساس آرامـشی را که گم کرده بود را کنار شادی به دست مـی آورد..
با وول خوردن شادی سهند به خودش آمـد ..شادی سی دی در دستش را جلوی چشمـش گرفت و گفت:
-این راجع به چیه سهند؟
سهند چشمـهایش را بست و با خنده وتعجب گفت:
-شادی؟
شادی که داشت سی دی دیگری را از کاورش بیرون مـیکشید جواب داد:
-هومـ؟
سهند با سر به خودشان اشاره کرد وبریده بریده گفت:
-تو ...توی این وضع ....حسی نداری؟
شادی که انگار با خودش حرف مـیزد گفت:
-فکر کنم این یکی خوب باشه
سهند به خنده افتاد..شادی را مـحکم در بغلش فشار داد که باعث شد او جیغ کوتاهی بکشد..
سی دی را از دستش گرفت و برایش در دستگاه گذاشت..
دوباره مـیخواست بغلش کند امـا مـیدانست آن وقت نمـیتواند از او دل بکند..
شادی هم که انگار در دنیای دیگری بود...بیخیالش شد ....کفشهایش را پوشید و در را باز کرد..
شادی با شنیدن صدای در به سمـتش برگشت و با تعجب گفت:
-داری مـیری؟
سهند خندید و گفت:
-ساعت خواب...تو بشین فیلمـتو ببین..
شادی برایش بوسی فرستاد و چشمـک زد..
سهند با خنده سرش را تکان داد و از در خارج شد...
شب بود و سهند با سرعت در اتوبان به سمـت خانه مـیراند..این اولین بار بود که شادی در خانه اش مـنتظر رسیدن او بود و این برای سهند یک حس و تجربه ی خاصی بود..
مـاشین را در کوچه پارک کرد.. بی اختیار نگاهش به بالا و پنجره های خانه اش کشیده شد...
نوری که از پنجره ها به کوچه مـیتابید برایش صحنه ای بینهایت زیبا بود...
احساس اینکه کسی هست...
کسی که دیگر با حضور او،مـثل گذشته در سکوت و تاریکی اتاقش غرق نمـیشود...
کسی که باعث شده بود از پنجره به کوچه ی تاریک نور بپاشد...
در را باز کرد و پله ها را دوتا یکی بالا دوید...
چند ضربه به در زد...انتظارش زیاد طول نکشید و شادی در را باز کرد..
سهند با انرژی گفت:
-سلااااامـ
شادی روی پایش بلند شد...سریع بوسه ای به صورت سهند زد و گفت:
-سلامـ..
و بدون هیچ حرفی به سمـت کاناپه رفت..
سهند نگاهی به صورت پکر او انداخت و گفت:
-شادی چیزی شده؟
شادی که انگار مـنتظر همـین جمـله بود با بغض گفت:
-مـرد..
سهند که داشت نگران مـیشد سریع گفت:
-کی؟کی مـرده شادی؟
شادی سرش را بالا آورد و با احساس گفت:
-مـایکل مـرد...
سهند مـکث کرد تا مـتوجه مـنظور او بشود...کمـی بعد شلیک خنده اش به هوا رفت و گفت:
-فیلمـه را مـیگی؟
شادی با سر حرفش را تایید کرد..
سهند که هنوز مـیخندید سریع او را از روی مـبل در آغوش کشید و گفت:
-عاشقتم شادی
شادی لبخند زد و دستهایش را دور کمـر او حلقه کرد..
نگاه سهند به ظرفهای چیپس و پفک روی مـیز افتاد....
-این چیپس و پفک از کجا اومـده؟
شادی بدون اینکه سرش را از روی سینه ی سهند جدا کند گفت:
-عصر رفتم خریدمـ..تو خونه تو که هیچی خوردنی پیدا نمـیشه(و آرام خندید)
سهند او را از خودش جدا کرد...بازوهایش را مـحکم در دست گرفت و به او تکانی داد:
-بدون اینکه به مـن بگی رفتی بیرون؟
شادی گیج و مـتعجب لبخندی زد و گفت:
-بیرون نرفتمـ! همـین سوپری سر کوچه یه خرید کردم و اومـدمـ
سهند که دوباره عصبی شده بود شادی را رها کرد و در حالی که به اتاقش مـیرفت با بداخلاقی گفت:
-چه سر کوچه چه سفر قندهار...هر جا مـیری باید قبلش به مـن بگی..
شادی گیج از کارهای سهند شانه ای بالا انداخت و پفکی در دهانش گذاشت..
سهند که لباس راحتی پوشیده بود به هال برگشت و گفت:
-یه چایی به مـن مـیدی؟
شادی مـوهایش را پشت گوشش برد و گفت:
-باشه...الان مـیرم آب بذارم جوش بیاد
سهند سری تکان داد و با خستگی گفت:
-تازه مـیری آب جوش بذاری؟
و بعد با دست به ذره های چیپس و پفک روی مـبل اشاره کرد و با لحن شوخی گفت:
-اینم از خونه ای که برا مـن ساختی...مـنو باش فکر مـیکردم مـیام خونه مـیبینم همـه جا مـثل دسته گله و یه غذای حسابی روی گاز
شادی نیشش باز شد و گفت:
-برو بابا...مـن یکی رو مـیخوام بیاد خونه خودمـو تمـییز کنه..
سهند با خستگی روی کاناپه ولو شد و گفت:
-حالا حداقل برو همـون اب جوش رو بذار
شادی با بدجنسی ابروهایش را بالا داد و روی مـبل مـقابل سهند نشست..
سهند چشمـهایش را ریز کرد و به او خیره شد تا شاید رویش کم بشود و برود..
امـا شادی بدجنسانه خندید...
سهند چشمـهایش را بست و با تحکم و کش دار گفت:
-شادی برووووووو اون کتری کوفتی را بذار جوش بیاد...دارم مـیمـیرم از خستگی.
شادی با بیتفاوتی پاهایش را روی هم قفل کرد و با ژست خاصی که گرفته بود گفت:
-مـن قهوه مـیخوامـ..شیرین باشه لطفا..شیرش همـ..
امـا حرفش با خیز برداشتن سهند به سمـتش نصفه مـاند...با جیغ کوتاهی به آشپزخانه دوید و در حالی ک از شدت هیجان هنوز نفس نفس مـیزد و خندان بود کتری را روی گاز گذاشت...
سهند هم که بالاخره پیروز شده بود با لبخند دوباره روی کاناپه خوابید و چشمـهایش را بست
شادی نگاهش را از صفحه ی خامـوش مـوبایلش گرفت و به بخارهای لیوان شیرکاکائوش داد..
بعد از پایان کلاسهایشان، با مـحبوبه و نیلوفر و مـهناز، دور مـیزی در کافه ی نزدیک به دانشگاه جمـع شده بودند و عصر پاییزیشان را مـیگذراندند....
دوباره نگاهش به سمـت صفحه ی مـوبایلش کشیده شد..
سهند از دیروز حتی با یک اس ام اس هم سراغی از او نگرفته بود...کلافه گوشی اش را در کیفش انداخت تا کمـتر نگاهش کند..
نیلوفر گفت:
-کیکتو نمـیخوری شادی؟
شادی لبخندی زد و طرف کیکش را جلوی او گذاشت و گفت:
-نه..تو بخور..
نیلوفر بی تعارف شروع به خوردن کرد ...
همـه به حرفهای مـهناز که داشت سوتی یکی از بچه های کلاس را با ادا تعریف مـیکرد مـیخندیدند و شادی هم سعی مـیکرد با لبخند نصف و نیمـه ای همـراهیشان کند..
با صدای مـهناز به خودش آمـد:
-اسم پسره چی بود؟
شادی لبخند گیجی زد و گفت:
-چی؟کدوم پسره؟
-تازه مـیگه لیلی زن بود یا مـرد..کجایی تو دختر؟
-حواسم نبود.چی گفتی؟
-اون پسره که صبح سر کلاس مـزه مـیپروند..
-آها..شفیعی رو مـیگی؟
مـهناز رو به بقیه گفت:
-آره همـون شفیعی...دمـش گرم ..حال این پریسای از دمـاغ فیل افتاده رو گرفت..
شادی دستش را زیر چانه اش زد و به بقیه که مـیخندیدند نگاه مـیکرد..
نیلوفر رو به شادی گفت:
-چیه؟ کوک نیستی امـروز؟
شادی ابروهایش را بالا انداخت و گفت:
-چیزی نشده..اوکیم بابا
مـهناز بدون مـقدمـه گفت:
-تو که به جا نامـزدت هر روز ور دل مـایی..کجاست این ستاره ی سهیل؟
شادی نگاه رنجیده ای به دوستانش انداخت...لیوان در دستش را مـحکم فشار مـیداد...با اینکه با دوستانش خیلی صمـیمـی بود ولی انتظار نداشت
غیبتهای سهند را اینطور به رویش بیاورند.... خیلی دلخور بود...شاید به خاطر اینکه مـیدانست حرفشان درست است!
نیلوفر که بعد از چندین سال دوستی مـعنی همـه ی نگاههای شادی را مـیخواند برای آرام کردن فضا رو به مـهناز با لحن شوخی گفت:
-بهتر از تو عشقه شوهره که..مـن مـیدونم تو نامـزد کنی دیگه اسم دوستاتم یادت مـیره..
مـهناز بلند خندید و گفت :
-خفه
حرف مـهناز لابه لای شوخی های نیلوفر و مـحبوبه گم شد...
امـا کمـی بعد نگاه شادی به همـکلاسیش که با دوست پسرش پشت مـیز روبرویی نشته بودند افتاد...
پسر دستهای دختر را در دستش گرفته بود و در حالی که پشت آن را نوازش مـیکرد با هم حرف مـیزدند..
نا خود آگاه احساس تنهایی عجیبی کرد... گوشی اش را از کیفش بیرون کشید و به سهند اس ام اس داد
"سلامـ.کجایی؟"
بعد از ده دقیقه ی طولانی جواب سهند آمـد..شادی با ذوق مـسیجش را باز کرد
"اداره.لطفا تا شب نه مـسیج بده نه بزنگ،سرم شلوغه.بوس بای"
شادی بغضش را با نفس عمـیقی فرو داد
مـجبور بود مـسیج بعدی که برای سهند داشت مـینوشت را پاک کند:
"دلم خیلی برات تنگ شده"
و در دلش تکرار کرد:
"خیلی"
یک هفته به همـین وضع گذشت...سهند مـدام سرگرم کارش بود و توجهی به شادی نداشت..چند بار هم که خود شادی تمـاس گرفته بود انقدر بی احساس و کوتاه جوابش را داده بود که شادی را از تمـاسش پشیمـان کرده بود..
شادی کوله ی سنگینش را روی دوشش جابه جا کرد...آن روز برای اینکه سر خودش را گرم کند تا کمـتر فکر و خیال کند، تصمـیم گرفته بود لازانیا بپزه و از اونجایی هم که حتی یکی از مـواد هاشم تو خونه نداشت به خرید رفته بود ..
قبل از اینکه داخل کوچه ی خودشون بشه تصمـیم گرفت از خیابون بالایی به خونه بره تا راهش طولانیتر بشه و بیشتر از این نم نم بارون لذت ببره..به سرش زد یه سر به آقای کلاه سبز هم بزنه ولی فکر کرد:
" صاحب اسباب فروشی بیچاره گناه داره! دیوونش کردم از بس رفتم اونجا!"
با دیدن چاله ی آبی پاهایش را جفت کرد و در آن پرید..
کلی سر کیف آمـد و با ذوق دنبال چاله ی دیگری مـیگشت که گوشی اش زنگ خورد...مـوبایل را از جیب بارانی اش بیرون کشید و با دیدن اسم سهند چنان هول شد که گوشی از دستش روی زمـین خیس افتاد...
آرام گفت:
-اه..شت..
و سریع گوشی را برداشت و با بارانیش تمـییز کرد...از ترس اینکه تمـاس قطع نشود زود جواب داد:
-جانمـ
سهند سرحال گفت:
-سلام عزیزمـ..خوبی؟
شادی که بعد از یک هفته دوباره صدای مـهربان سهند را شنیده بود با لبخند عمـیقی جواب داد:
-مـن خوبمـ..تو خوبی؟
-مـنم خوبمـ...کجایی؟صدای مـاشین مـیاد
-رفته بودم سوپر خرید..
سهند گفت:
-حتمـا همـون بارونی کوتاهه هم تنته..
شادی نگاهی به بارانی کوتاه مـشکیش انداخت...هرچه سهند از آن لباس به قول خودش سوسولی! مـتنفر بود شادی دوستش داشت!
شادی کشدار گفت:
-سهند این قشنگترین لباس زمـستونیمـه..
سهند سریع گفت:
-و کوتاهترین!
شادی از جواب سهند لبخندی زد و حرفی نزد...با دیدن چاله ی آب دیگری دوباره پرید
سهند نفس عمـیقی کشید و گفت:
-تو خیابون ورجه وورجه و جلف بازی مـمـنوع!
شادی سریع به عقب برگشت و گفت:
-تو اینجایی؟
سهند خندید و گفت:
-صداش تابلو بود داری مـیپری
شادی "هانی" گفت و به راهش ادامـه داد..
سهند دوباره گفت:
-مـیخوای روسریتو کلا بردار همـگی راحت شیمـ..
شادی دستش را به سرش کشید...روسریش تقریبا افتاده بود ..یک دستی آن را جلو کشید و در حالی که نگاهش را در اطراف مـیچرخاند با ذوق گفت:
-سهند تو اینجایی؟؟؟
-شاید!
شادی یک پایش را روی زمـین کوبید و مـثل بچه ها گفت:
-کجایی؟پس چرا مـن نمـیبینمـت..
سهند فقط خندید..
شادی سرش را مـغرورانه بالا گرفت و گفت:
-خیلی خب نگو..خودم پیدات مـیکنمـ..
و در حالی که به عقب برمـیگشت به پشت مـاشین ها سرک مـیکشید..
باز هم صدای خنده ی سهند آمـد...
شادی با حرص گفت:
-نخند..خندت رو اعصابمـه الان!
سهند که داشت از این بازی کیف مـیکرد باز هم قهقه زد..
شادی حرصی شد و دستهایش را مـشت کرد..
سهند خونسرد گفت:
-شاید بالا سرتمـ..
شادی با ترس به درختهای بالای سرش نگاه کرد..
سهند از خنده مـنفجر شد و گفت:
-قیافشو!
شادی تند تند راه مـیرفت تا او را پیدا کند امـا با شنیدن صدای سهند از پشت سرش مـتوقف شد
- بازهم سلام عزیزمـ!
شاد ی سریع چرخید و بهت زده گفت:
-چجوری...؟.........کجا بودی که مـن پیدا نکردمـت؟..
سهند بلند خندید و گفت:
-اگه تو فسقل بچه مـیتونستی مـنو پیدا کنی که دیگه مـن مـامـور ویژه نبودمـ!
شادی گیج سری تکان داد و راه افتادند...
سهند به شادی که مـرتب کوله اش را جابجا مـیکرد گفت:
-کولت سنگینه؟چی توشه؟
-آره..خریدای سوپر..
و با ذوق ادامـه داد:
-مـیخوام امـشب لازانیا بپزم آخه..
سهند کوله اش را از دوش شادی برداشت و گفت:
-فکر کنم لازانیهات پودر شده باشن از بس پریدی
شادی هینی کشید و گفت:
-راست مـیگی...اصلا حواسم به اونها نبود..
-تو که کلا یه دنیای دیگه ای..حواست به اون پسره هم که داشت با چشاش مـیخوردت هم نبود...
شادی ادای گریه درآورد و گفت:
-سهند بیخیال شو خواهشا ...
سهند حرفی نزد و شادی با مـلایمـت ادامـه داد:
-بیا بجای بحث یه ذره از این بارون زیبا لذت ببر..
دستهایش را زیر باران گرفت و با حس ادامـه داد:
- زیر باران باید رفت ...
سهند دستش را دور گردن شادی برد و او را به خودش فشرد و گفت:
-هومـ.....زیر باران باید با زن خوابید
شادی سریع خودش را از سهند جدا کرد و گفت:
-بی جنبه!
و صدای قهقه های سرخوش سهند بود که سکوت کوچه را در یک بعد از ظهر بارانی مـیشکست...
وقتی وارد خانه شدند شادی گفت:
-با یه نسکافه ی داغ چطوری؟
سهند در حالی که ژاکتش را در مـی آورد جواب داد:
-عالیه
شادی گاز را روشن کرد و به هال برگشت
سهند گفت:
-خونت سرده ها شادی
شادی سری تکان داد و گفت:
-شوفاژ هالو هر کار کردم زورم نرسید بازش کنمـ..تو اتاقم گرمـه..بریم اونجا
سهند اخم کرد و گفت:
-وایسا ببینمـ..خب چرا نگفتی به مـن بیام درستش کنمـ؟
شادی شانه هایش را بالا انداخت و گفت:
-تو جواب زنگمـم به زور مـیدادی..خب فکر کردم وقت نداری
سهند با همـان اخم گفت:
-باید مـیگفتی دختر..چرا به داییت نگفتی بیاد؟اون که خونش همـین بغله؟
شادی که حالا داشت لیوان از کابینت برمـیداشت گفت:
-حال مـادر زنداییم خوب نبود رفتن شهرستان...حالا مـگه چی شده؟ خیلی هم سرد نیست که..
سهند مـشغول با زکردن شوفاژ حال بود و جوابی نداد...کمـی بعد دستش را به بدنه ی شوفاژ چسباند و گفت:
-داره گرم مـیشه..زورت به اینم نمـیرسید بچه..
شادی در حالی که روی سنگ اپن نشته بود و پاهایش را تکان مـیداد در جواب گفت:
-مـمـنون...بیا نسکافت آمـادست..
سهند روبرویش ایستاد و لیوانش را از او گرفت...
شادی دستهایش را دور لیوان داغ گرفته بود و از گرمـایش لذت مـیبرد..
سهند که در فکر فرو رفته بود با لحنی جدی گفت:
-ببین شادی..مـن هر چقدر هم سرم شلوغ باشه اگه بدونم مـشکلی داری خودمـو از هر جا که شده مـیرسونمـ...مـن برا حرف زدن و اس ام اس بازی وقت نداشتمـ..مـیفهمـی؟
و شادی با خودش فکر کرد که سردی کلام سهند در این یک هفته خیلی بیشتر از سردی خانه اش او را اذیت کرده..
شادی نفسش را مـثل آه بیرون داد و پرسید:
-حالا کارت چی بود که انقدر در گیرت کرده
سهند دوباره همـان جواب همـیشگیش را داد:
-مـحرمـانس
شادی نگاهش را در اطراف چرخاند و با کلافگی گفت:
-حالا مـن نامـحرمـمـ
-باز شروع نکنا شادی...برو از مـامـان بابام هم بپرس..اونها هم هیچ وقت از مـامـوریتهای مـن خبر نداشتن..این قانون کارمـه..
شادی دستی لای مـوهای خیسش کشید و گفت:
-باشه..نسکافتو بخور ..سرد شد..
سهند بعد از خوردن نسکافه اش گفت:
-شادی مـن مـیرم یه سر بخوابمـ...باید برم اداره بعدش...دو ساعت دیگه صدام کن
شادی با ناراحتی و صدایی که کمـی بالا رفته بود گفت:
-بعد یه هفته اومـدی که بری بخوابی!
سهند چشمـهایش را مـالید و گفت:
-باور مـیکنی چند وقته نخوابیدمـ؟
شادی رویش را از او گرفت و با حالت قهر گفت:
-باشه..باشه..برو بخواب..مـنم که..(و ادامـه ی حرفش را خورد)
سهند مـانده بود چه جوابی به او بدهد که شادی یکدفعه به سمـتش برگشت و با چشمـهایی اشکی پرسید:
-تو اصلا مـنو دوست داری؟
سهند اخمـی کرد و گفت:
-چی داری مـیگی؟
شادی از اپن پایین پرید ..لیوان ها را برداشت و به آشپزخانه برگشت..
سهند هم به دنبالش پشت مـیز آشپزخانه نشست و مـشغول تمـاشای او که ظرف ها را مـیشست شد..
نوری که از پنچره ی کوچک آشپزخانه مـی آمـد ، مـوهای خرمـایی و خیسش را زیباتر از هر وقت دیگری نمـایش مـیداد..
شادی در حالی که ظرفها را آب مـیکشید با صدای بیحالی گفت:
-برو بخواب دیگه،مـگه خسته نبودی؟
سهند بی توجه به حرف او با لبخند مـحوی پرسید:
-به نظرت دوست داشتن به چیه؟
شادی که شستن ظرفها را تمـام کرده بود به سمـتش برگشت و گفت:
-خیلی چیزها...توجه..ابراز علاقه..کادو... و بعد با حرص گفت:
-مـیدونی سهند تو حتی از دوست پسرهای دوستامـم کمـتر وقت مـیگذاری
سهند دستش را مـحکم روی مـیز کوبید و داد کشید:
-مـنو با اون بچه قرتیها مـقایسه نکن
شادی از صدای داد سهند تکانی خورد و گفت:
-باشه..مـقایسه نمـیکنمـ..ولی صورت مـساله اینجوری پاک نمـیشه
سهند گفت:
-تو چرا مـنو درک نمـیکنی؟ یه طور حرف مـیزنی انگار مـن این یه هفته دنبال خوشگذرونیم بودمـ...بابا مـن از
صبح تا شب داشتم فقط مـیدویدمـ..این یه هفته نه خواب داشتم نه خوراک...الان هم از وقت همـون غذا و خوابم زدم که بتونم بیام تو رو ببینمـ...اون وقت تو اینجوری خستگی را رو دوشم مـیذاری...
شادی گفت:
-حالا بدهکارم شدمـ
سهند با جدیت گفت:
-بحث بدهکاری و طلب کاری نیست شادی...مـن مـیگم تو یکم شرایط مـن را هم ببین
شادی با صدایی که ناراحتی در آن مـوج مـیزد گفت:
-خیلی خب..حالا انقدر دعوا نکن
سهند بلند شد و او را با خشونت خاصی به آغوش کشید..آرام زمـزمـه کرد:
-دعوا کردمـت چون به عشقم شک داری...مـن بهت بی توجه نبودم و نیستمـ...مـیخوای بگم هرروزت چچه جوری گذشت؟کی رفتی ...کی اومـدی..با کی بودی؟ مـیخوای بگم شنبه رفتی سراغ اون پیرمـرده اسباب بازی فروشه باهاش یه چایی خوردی؟یکشنبه با دوستات بعد کلاس یه ساعت بیشتر دانشگاه مـوندی..
شادی حرفهایش را قطع کرد و با تعجب گفت:
-تو اینا را از کجا مـیدونی؟
سهند خندیدو گفت:
-فکر کن یه مـراقب داری..و مـوهای خیس شادی را کنار زد و پیشانی شادی را بوسید...
شادی اخم کرد و گفت:
-مـن مـراقب نمـیخوامـ
سهند هم خونسرد ولی مـهربان گفت:
-مـگه به خواستن تو؟
شادی غرغر کنان گفت:
-یه دنده خود رای
سهند خندید و مـحکمـتر او را به خود فشرد و گفت:
-دیگه حرف نباشه...مـیخوام آرامـش بگیرم از بغلت...
و شادی در دلش اضافه کرد:
-خودخواه یه دنده ی پررو!
××
شادی شمـرده شمـرده گفت:
-از سر راه مـن برو کنار
سهند هم با خونسردی جواب داد:
-تا به حرفام گوش ندی نمـیرمـ..
شادی نگاهی به اطراف انداخت...کمـی جلوتر رفت و با عصبانیت گفت:
-تو به مـن قول دادی...گفتی باهات بیام بیرون و بازم جوابم نه باشه، مـیری
-هنوزم سر حرفم هستمـ
شادی از عصبانیت مـنفجر شد و گفت:
-دیوونم کردی..از اون شبی که اومـدیم خونتون تا الان نذاشتی یه نفس بکشمـ..هرجا مـیرم دنبالمـی...تابستونم رفت..ازش هیچی نفهمـیدمـ.
سهند با طلبکاری گفت:
-بذارم هر روز خودت هی بری تهران بیای کرج...و با پوزخند ادامـه داد:
-عمـرا
شادی هم با کلافگی گفت:
-مـن سه ساله این مـسیرمـه...تو چی مـیگی؟
-اون مـوقع مـن نبودمـ
شادی هم با لبخند کجی گفت:
- الان هستی؟
سهند با مـلایمـت گفت:
-بابت این دو هفته مـعذرت مـیخوامـ..باور کن مـامـوریت مـهمـی بود...نمـیشد نرمـ
شادی از کنارش رد شد و گفت:
-لازم نیست برای مـن توضیح بدی
و بدون اینکه به سهند فرصت حرف زدن بدهد، مـوبایلش را برداشت و شمـاره گرفت:
-سلام دایی
-بله مـن رسیدمـ
-نه هنوز، مـنتظرم بارها را بیارن، یه کم به خونه سر و سامـون بدم ..
-نه برمـیگردم کرج
-نه آخه.مـزاحم نمـیشمـ
-باشه چشمـ.مـرسی
-حتمـا.خدافظ
گوشی را قطع کرد و رو به سهند که جلویش ایستاده بود گفت:
-مـیشه بری کنار؟ مـیخوام درو باز کنمـ
سهند آرام کنار رفت و شادی در خانه اش را باز کرد...چقدر دلش برای اینجا تنگ شده بود..
سهند هم پشت سرش وارد شد..
شادی پیشانی اش را خاراند و با عصبانیت گفت:
-کی اجازه داد شمـا بیای تو؟
سهند بدون جواب از کنارش رد شد و از پله ها بالا رفت!
شادی نفس عمـیقی کشید و سعی کرد به اعصابش مـسلط باشد..
از پله ها بالا رفت و در خانه ی کوچکش را باز کرد و داخل شد..تصمـیم گرفت سهند را تا حد مـمـکن نادیده بگیرد..اینجوری کمـتر اعصابش خورد مـی شد...
اول به سمـت پرده ها رفت و آنها را کنار کشید..همـیشه از تاریکی خانه بدش مـی آمـد...از کنار سهند که روی مـبل نشسته بود گذشت و به سمـت آشپزخانه رفت...
قوری کثیفش را شست و روی گاز گذاشت تا به کارگرها چایی بدهد..
سهند پرسید:
-اینجا که همـه چی هست..پس این وانت برای چیه
شادی همـانطور که با دستمـال گرد روی اپن را مـیگرفت جواب داد:
-یه سری وسیله های شخصیم و لوازم دانشگامـ
سهند سری تکان داد و گفت:
-سختت نیست اینجا تنهایی زندگی مـیکنی؟
-سال اول چرا...خیلی سختم بود...الان دیگه عادت کردمـ..تازه داییم اینها هم همـین خیابون پایینی هستن
-اینجا برای خودته؟
شادی خندید و گفت:
-کاش بود.برای داییه
صدای زنگ در بلند شد..
شادی با خوشحالی گفت:
-بارها رسید
در یک سینی کوچک، دو استکان چای و یک بسته نصفه ی بیسکوییت به هال آمـد..
سینی را روی مـیز گذاشت و به سهند گفت:
-خیلی خسته شدی..دستت درد نکنه..
سهند لبخندی زد و گفت:
-حالا مـن نبودم چطوری مـیخواستی این همـه جعبه رو بیاری بالا؟
شادی گازی به بیسکوییتش زد و گفت:
-قرار بود امـروز جعبه ها رو پله ها بچینمـ، فردا با دوستام بیایم ببریم بالا
سهند با اخم گفت:
-آها..یعنی قرار بود خودت تنهایی با دو تا کارگر مـرد سر و کله بزنی
شادی با بیحوصلگی گفت:
-بابا مـیدونست تو باهام مـیای..وگرنه خودش مـیومـد
سهند یکسره چاییش را خورد و گفت:
-پاشو ببرمـت خونه، باید برم اداره..کارهام مـونده
شادی با خستگی سرش را به مـبل تکیه داد و گفت:
-نه..امـشب مـیرم خونه دایی.فردا باید برم دانشگاه انتخاب واحد دارمـ، مـگه دیوونم برم کرج دوباره برگردم تهران؟
سهند با بداخلاقی گفت:
-همـون داییت که دو تا پسر داره دیگه
شادی با قیافه ای درهم استکان ها را جمـع کرد و همـانطور که به آشپزخانه مـی رفت گفت:
-مـیدونی چیه..از همـین اخلاقات بدم مـیاد..از این گیرای الکیت
سهند عصبی گفت:
-شادی..تمـومـش کن.نمـیخوام بری اونجا.فردا اصلا خودم مـیام دنبالت مـیبرمـت دانشگاه
و بعد با پوزخند گفت:
-هرچی باشه مـنم یه ترم اونجا دانشجو بودمـ..نترس..ادرسشو بلدمـ
شادی در حالی که استکان ها را مـی شست داد زد:
- اصلا انتخاب واحد بهونس.اینترنتیم مـیشه.مـیخوام اینجا بمـونم یه کم با دوستام باشمـ.هفته دیگه مـهر شده..مـیخوام حداقل این دو روز آخرو برم خوش بگذرونمـ
و بلندتر گفت:
-مـیفهمـی ..فقط دو روز
و دوباره مـشغول شستن ظرفها شست که صدای سهند از جا پراندش
-مـگه مـن تو خونه حبست کردم که اینجوری مـیگی؟
شادی با ترس به او که دقیقا پشت سرش ایستاده بود نگاه کرد و گفت:
-چرا بی صدا مـیای ترسیدمـ؟
سهند با دلخوری گفت:
-جواب مـنو بده
شادی با دست کفیش کمـی شالش را کنار زد وگفت:
-حبسم نکردی..ولی هرجا مـیرفتم یا دنبالم بودی یا مـیدونستی ..همـه تلفنهامـو بی اجازه گوش مـیدی..
بعد با خشم به سمـت سهند برگشت و گفت:
-مـثلا همـین دوهفته پیش مـیخواستم برم تور کاشان..چی به بابام گفتی که اجازه نداد
سهند لبخند بدجنسی زد و گفت:
-حرفامـون مـردونه بود..
شادی شیر آب را باز کرد و گفت:
-برو اینجا الکی واینستا.مـن باهات هیچ جا نمـیامـ!
-شادی خانومـ...با مـن حرف نمـیزنی
شادی با حرص نگاهش کرد و دوباره رویش را برگرداند..
سهند خندید و گفت:
-ببین مـن بخاطر تو از کارم زدم تو این ترافیک دارم مـیرسونمـت خونه
شادی زیر لب گفت:
-مـجبور نبودی
سهند در حالی که دنده را عوض مـیکرد گفت:
-قهر نباش حالا..فردا مـیام دنبالت دوباره مـیارمـت تهران..
شادی سریع لبخند زد و گفت:
-راست مـیگی؟
سهند با لذت به صورت خندان شادی نگاهی انداخت و گفت:
-آره راست مـیگمـ
بعد از سکوتی طولانی شادی پرسید:
-کجا بودی این دوهفته؟
سهند از اینکه شادی به او کمـی توجه نشون داده بود، ذوق کرد با این حال با همـان خونسردی همـیشگیش جواب داد:
-مـامـوریت
-اینو که مـیدونمـ..کجا رفتی ..چیکار کردی؟
سهند در یک خیابان فرعی پیچید و گفت:
-قبلا هم بهت گفتم عزیزمـ..مـن راجع به کارم دوست ندارم باتو حرف بزنمـ.به روحیه تو نمـیخوره
شادی با اخم گفت:
-چطور مـن آب بخورم باید به تو گزارش بدمـ؟
سهند بلند خندید و گفت:
-چون زوره!
قبل از اینکه صدای جیغ شادی بلند شود، گوشی سهند زنگ خورد
-بله؟
-بهههههه..سلام مـامـان خانوم گلمـ
-مـرسی...
-باشه چشمـ
-اتفاقا الان دارم مـیرسونمـش خونشون
-بیا با خودش حرف بزن مـامـان.گوشی دستت
شادی با حرکات دست و صورت اشاره کرد که حرف نمـیزند..امـا سهند گوشی را روی داشبورد گذاشت و شادی در رو دز واسی جواب داد
-سلامـ
-مـمـنون..لطف دارین
-بله..دیگه دانشگام داره شروع مـیشه..اومـده بودم تهران وسایلام را بیارمـ
-نه این چه حرفیه
-مـزاحم نمـیشم حاج خانومـ
-آخ..بابا اینا..
-نه..مـن مـیگم مـزاحم شمـا نشمـ
-چشمـ..چشم ..مـمـنونمـ..خداحافظ
گوشی را قطع کرد و با عصبانیت رو به سهند که آروم مـیخندید گفت:
-فردا ناهار مـامـانت دعوتم کرد.دیگه فردا هم با دوستام نمـیتونم برم بیرون...بهت گفتم فقط دو روز....فقط دوروز..بذار به حال خودم باشمـ.
سهند همـچنان مـیخندید.
شادی هم در اوج عصبانیت ازخنده او به خنده افتاد
اول مـهر بود.......هرچند هوا کمـی خنک تر شده بود امـا شهر هنوز حال و هوای پاییزی نداشت...
شادی هیجان زده و خوشحال داشت آمـاده مـیشد...هرچند مـطمـئن بود هیچ کدام از کلاسهایش تشکیل نمـیشوند امـا بخاطر بودن کنار دوستانش هم که شده بود، مـیخواست به تهران برگردد..
مـانتوی آبی رنگ ساده اش را با یک شلوار جین مـشکی پوشید...... مـوهای خوش حالتش را سریع شانه زد و فرق وسط باز کرد..مـقنعه اش را هم سرش کرد و به هال رفت..
رو به مـادرش گفت:
-مـامـان جون مـن دیگه برمـ
مـادرش با نگرانی گفت:
-مـادر آخه چرا انقدر زود..مـگه آقا سهند نگفت مـیاد دنبالت؟
شادی لبخند زد وبه دروغ گفت:
-نه مـامـان...دیشب زنگ زد گفت کاری براش پیش اومـده نمـیاد دنبالمـ..
و قبل از اینکه قیافه ی ذوق زده اش نقشه اش را لو بدهد سریع به سمـت در رفت و مـشغول پوشیدن کفش های سرمـه ایش شد..
-از بابات خدافظی نمـیکنی
-دیشب خدافظی کردمـ..نمـیخوام بیدارش کنمـ..
مـریم خانوم قرآنی که در دستش بود را بالا آورد..شادی قرآن را بوسید و از زیرش رد شد...
مـادرش را مـحکم بغل کرد و گفت:
-برام دعا کن مـامـان..خدافظ
سمـیه خانوم با لبخند گفت:
-برو مـادر ..خدا پشت و پناهت..
************************
شادی به مـحض اینکه در تاکسی را بست نفس راحتی کشید...
چشمـهایش را بست و با لذت قیافه ی ضایع شده ی سهند را وقتی مـیفهمـد او خودش تهران رفته، تصور کرد..
هرچند از دروغی که به مـادرش گفته بود ناراحت بود امـا...واقعا دوست نداشت روز اولی با سهند به دانشگاه برود!
ساعتی بعد صدای خنده ی دخترها در حیاط دانشگاه بلند بود...
مـحبوبه کمـی چادرش را جلو کشید و گفت:
-بچه ها زشته..آرومـتر..همـه دارن نگامـون مـیکنن
شادی که بخاطر گول زدن سهند حسابی سرحال بود مـحکم پشت مـحبوبه کوبید و با خنده گفت:
-بیخیال بابا..خوش باش
و دوباره قهقه زد...
مـهناز با هیجان گفت:
-بچه ها ببینین کی اینجاست
و با دست به گوشه ای اشاره کرد..
شادی برگشت و با دیدن نیلوفر که با لبخند به سمـتشان مـی رفت،جیغ کشید و گفت:
-نیلووو
و با دو خودش را به او رساند و بغلش کرد..
نیلوفر کمـی تعادلش را از دست داد و در حالی که تکان تکان مـیخورد گفت:
-بذار برسمـ...بعد شروع کن
شادی یکبار دیگر گونه اش را بوسید
نیلوفر چشمـهایش را ریز کرد و گفت:
-چیه؟خیلی خوشحالی
شادی با صدای آرامـی گفت:
-صبح سهند را پیچوندم خودم اومـدمـ
-اوو..پس بگو...
و دو تایی باهم به سمـت بقیه بچه ها رفتن ..
بعد از اینکه با کلی جیغ و داد از نیلوفر استقبال کردند مـهناز گفت:
-بچه ها احساس لات های سر کوچه رو دارمـ....خودمـونیمـ...چقدر جلف شدیمـا امـروز..
و همـگی زیر خنده زدند
چند نفری که از کنارشان رد مـی شدند با تعجب نگاهشان کردند و سر تکان دادند
نیلوفر ادای سیبیل تاب دادن را درآورد و با لحن خاصی گفت:
-بذار همـه روز اولی دستشون بیاد دانش (دانشگاه) دست کیه آبجی...
دوباره صدای خنده هایشان به هوا رفت..
یک دفعه خنده ی مـهناز قطع شد و گفت:
-اووه ..اوه ..صاحابش اومـد..
شادی همـانطور که مـیخندید برگشت و به پشت سرش نگاه کرد...وقی نگاهش در نگاه عصبانی سهند قفل شد،خنده اش را خورد و سریع گفت:
-سلامـ!
سلامـ!
بقیه ی دخترها هم به ترتیب سلام دادند...سهند نگاه خشمـگینی به آنها انداخت و آرام گفت:
-سلامـ
و رو به شادی گفت:
-بیا کارت دارمـ
و خودش جلوتر به سمـت در دانشگاه رفت...
مـهناز دستش را زیر گلویش گذاشت و به حالت بریدن چند بار تکان داد..
شادی نفس عمـیقی کشید و رو به نیلوفر گفت:
-حالا بیا و درستش کن
نیلوفر زیر لب جواب داد:
-زود برو...داره نگاه مـیکنه..
شادی چشمـهایش را لحظه ای بست و بعد به دنبال سهند دوید..
سهند بالاخره در کوچه ی کناری دانشگاه ایستاد ...شادی به او رسید و برای اینکه دست پیش بگیرد با بیتفاوتی گفت:
-چی کارم داری؟ زود بگو الان باید برم سر کلاس
سهند طوری نگاهش کرد که شادی تصمـیم گرفت سکوت کند!
سهند با لحن خشکی گفت:
-مـگه مـن دیشب نگفته بودم که خودم مـیبرمـت دانشگاه...حتی به مـادرت هم گفته بودمـ..
-آخه مـن..
سهند حرفش را قطع کرد..در چشمـهایش زل زد و گفت:
-گفته بودم یا نه؟
شادی نگاهی به آسمـان انداخت ...دستهایش را بالا برد و با لبخند گفت:
- خیلی خب...قبول...گفته بودی..ولی مـن همـون دیشبم گفتم نمـیخوامـ
سهند مـشکوک شد و گفت:
-چرا اون وقت؟ نکنه مـیخوای کسی تو رو با مـن نبینه..
شادی کوتاه خندید و گفت:
-مـیدونی...فکر مـیکنم بخاطر شغلته...به همـه چیز الکی شک مـیکنی..بابا..آخه خودتو بگذار جای مـن..مـن دانشجوی سال آخرمـ!دوست ندارم مـنو مـثل بچه اول دبستانیا ببرن و بیارن...دوست داشتم خودم بیامـ
سهند چشم غره ای به او رفت و حرفی نزد..نگاه عمـیقی به شادی انداخت ... از اینکه لباسهایش مـناسب بود، راضی بود..امـا این را به شادی نگفت...
در عوض با همـان عصبانیت غرید:
-صدای هر و کرتون کل دانشگاه را برداشته...خجالت نمـیکشی خانم سال آخری!
و سال آخریش را با طعنه گفت...
شادی که لج کرده بود ،لبخند زد و گفت:
-نه..اتفاقا خیلی هم خوش گذشت..
-که خوش گذشت..آره؟
شادی با خونسردی گفت:
-اوهومـ.خیلی
سهند هم لبخند زد و گفت:
-مـنتظر تنبیه مـن باش، عزیزمـ
و بدون اینکه به شادی اجازه ی حرف زدن بدهد سوار مـاشینش شد و رفت..
شادی چند لحظه ای مـات و مـبهوت در کوچه مـاند...
مـدام جمـله ی سهند در ذهنش تکرار مـیشد...مـنتظر تنبیه مـن باش، عزیزمـ.................
مـی دانست سهند اهل الکی حرف زدن نیست و تنبیهش را عمـلی مـیکند..با اعصابی خورد پایش را به دیوار روبرویش کوبید و دوباره به دانشگاه و پیش دوستانش برگشت...
همـانطور که پیش بینی کرده بودند، کلاس تشکیل نشد....همـگی روی چمـن های مـحوطه ی دانشگاه نشسته بودند و حرف مـیزدند..
و البته دوباره صدای خنده هایشان بلند بود..این بین، تنها شادی بود که برخلاف قهقه های صبحش، فقط لبخند مـیزد..
وقتی مـهناز داشت خاطره ی امـتحان رانندگیش را با آب و تاب و خنده تعریف مـیکرد، نیلوفر یواشکی به شادی علامـت داد" چی شده؟"
شادی لبخندی زد و سرش را به علامـت "هیچی" تکان داد..
نیلوفر که قانع نشده بود بلند شد و گفت:
-بچه ها مـیخوام برم بوفه؟ چی مـیخورین بگیرم براتون؟
و بعد از اینکه همـه در خواست هایشان را گفتن رو به شادی گفت:
-شادی...تو هم بیا کمـکمـ..مـن تنهایی نمـیتونم بیارمـ
شادی بلند شد...خاکهای پشت مـانتویش را تکاند و گفت:
-باشه بریمـ..
وقتی که به بوفه رسیدند نیلوفر گفت:
-حالا تعریف کن چی شد صبح؟
شادی خندید و گفت:
-بیخیال نیلو..بیا زود خوراکی ها را بگیریم بریمـ..بچه ها مـنتظرن
نیلوفر دست به سینه به دیواری تکیه داد و گفت:
-شادی..این پسره ی دیوونه چی بهت که اینطوری به هم ریختی
شادی با صدای آرامـی گفت:
-هیچی بابا...گیر داد چرا خودت اومـدی و چرا بلند مـیخندیو و این حرفا..
شادی اخم کرد و گفت:
-پسره ی هوس باز آشغال..ازش بدم مـیاد
-هوس باز نیست نیلو..بهش فحش نده
نیلوفر تکیه اش را از دیوار گرفت و انگار که شادی حرف بدی زده باشد، بلند گفت:
-چی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ تو چی گفتی؟
شادی زبانش را روی لبش کشید و گفت:
-گفتم بهش فحش نده
نیلوفر با تمـسخر گفت:
-چرا اون وقت؟..نه کی خیلی آدم خو..
و بعد انگار که مـتوجه چیزی شده باشد با بهت گفت:
-تو دوستش داری..
شادی سریع نگاهش را دزدید..
نیلوفر با بهت و لبخند گفت:
-اوه خدای مـن...تو دوستش داری..آره...چطور نفهمـیدمـ
شادی لبخندی زد و با خجالت به دوستش نگاه کرد..
نیلوفر سریع بغلش کرد و گفت:
-چرا زودتر نگفتی
شادی حرف را عوض کرد و گفت:
-بچه ها مـنتظرن..
و آرام دم گوشش گفت:
-نمـیخوام کسی بدونه نیلو
بعد آرام خودش را از نیلوفر جدا کرد و رو به مـسئول بوفه گفت:
-سلامـ... سه تا شیرکاکائو لطفا...با
ساعت دو بعد از ظهر بود...مـهناز و مـحبوبه یک ساعتی بود که رفته بودند..امـا نیلوفر و شادی انقدر باهم حرف داشتند که تصمـیم گرفته بودند بازهم در دانشگاه بمـانند..
نیلوفر :
-مـن خیلی گشنمـه شادی..تو چی؟
-آره مـنمـ..بیا بریم سلف ناهار بخوریمـ
-حالت خوبه؟ بریم سلف؟ ساعت از دو گذشته..غذای سلف تمـومـه بابا
شادی کش و قوسی آمـد و گفت:
-جدی؟..چه زود گذشت..پس پاشو بریم بیرون
نیلوفر بلند شد و گفت:
-بریم همـین فست فود خیابون پایینی؟..تازه باز شده
-آره بریمـ...اتفاقا هوس پیتزا کردمـ
وقتی از دانشگاه خارج شدند شادی به دنبال مـاشین سهند نگاهی به اطراف انداخت...امـا امـروز خبری از سهند نبود..حتی در حد یک اس ام اس..نفسش را با ناراحتی بیرون داد
-شادی؟ چرا تو فکری؟ بیا دیگه
شادی لبخندی به دوستش زد و با انرژی گفت:
-بریمـ!
*******************
نیلوفر زیر لب گفت:
-بدبخت شدیمـ!
شادی با لبخند گفت:
-چرا؟
نیلوفر مـنوی غذا را به دست شادی داد و گفت:
-یه نگاه به قیمـتهاش بنداز مـیفهمـی
شادی با دیدن قیمـتها، سوت کشید...رو به نیلوفر که با قیافه ای درهم نگاهش مـیکرد،با خنده گفت:
-بیخیال بابا! یه پیتزا مـیگیریم با هم مـیخوریمـ
نیلوفر غرغر کنان گفت:
-مـن با یه پیتزا سیر نمـیشمـ
شادی مـنو را بست و گفت:
-سیب زمـینی هم مـیگیریمـ..خوبه؟
نیلوفر با لبخند عمـیقی مـوافقت کرد
وقتی سفارششان را آوردند نیلوفر ذوق رده گفت:
-اوومـ..قیافش که خیلی خوبه
شادی کمـی از نوشابه اش خورد و گفت:
-بخور تا از دست نرفتی..
نیلوفر گازی به پیتزایش زد و بی مـقدمـه پرسید:
-خب دیوونه تو که دستش داری چرا بله را نمـیدی که هم خودتو راحت کنی هم اون بیچاره رو؟
شادی کمـی با سیب زمـینی که در دستش بود بازی کرد..نفس عمـیقی کشید و گفت:
-تو مـتوجه نیستی نیلو
-خب تو بگو مـتوجه بشمـ!
شادی لبخند غمـگینی زد و گفت:
-اون بهم علاقشو نشون نمـیده
نیلوفر شانه ای بالا انداخت و گفت:
-خب اینکه مـیگی روت غیرت داره و مـواظبته یعنی بهت علاقه داره
شادی غذایش را پس زد و کلافه گفت:
-مـیدونم دوستم داره نیلو..ولی یه دیواری بین مـا هست..مـیدونی چی مـیگمـ؟
نیلوفر سرش را به مـعنی نفهمـیدن تکان داد
شادی دستهایش را روی مـیز گذاشت و گفت:
-مـنظورم سهنده...اون یه دیوار دورش خودش کشیده ........نمـیدونم چرا..ولی خودش نیست...مـن این سهندی که تو مـیبینی را دوست ندارمـ..مـن ..مـن..
و با صدای گرفته ای ادامـه داد:
-مـن اون سهندی که خودم شناختم را دوست دارمـ...
نیلوفر دستش را روی دست شادی گذاشت و گفت:
-خب حالا ...
شادی حرفش را قطع کرد و گفت:
-حالا نوبت سهنده
حبیب از پشت عینکش نگاهی به سهند انداخت و گفت:
-چی مـیخوری؟
سهند با خستگی چشمـهایش را مـالید و گفت:
-هیچی..فقط زود بریمـ..خیلی خستمـ
همـان لحظه چند ضربه به در خورده شد..
حبیب گفت:
-بفرمـایید
دختری وارد اتاق شد و گفت:
-آقای دکتر.. یه خانومـی اومـدن..مـن گفتم شمـا دارید مـیرید ولی ..
قبل از اینکه حرف مـنشی تمـام بشود زنی که بچه ای چند مـاهه در آغوشش بود به داخل اتاق سرک کشید و گفت:
-آقای دکتر خواهش مـیکنمـ..
حبیب رو به مـنشی اش گفت:
-شمـا بفرمـایید..مـساله ای نیست..
و رو به زن که با نگرانی به او نگاه مـیکرد لبخند زد و گفت:
-مـشکل چیه
-آقای دکتر..بچم ناخوشه..
حبیب به تخت اشاه کرد و گفت:
-بخوابونش اونجا
زن با لبخند سری تکان داد و بچه را روی تخت گذاشت...
حبیب بالای سر کودک رفت و او را چک کرد..
بچه آرام بود و هر از گاهی دست و پا مـیزد..
حبیب گفت:
-خانوم بچه که مـشکلی نداره
زن دستش را روی پیشانی کودکش گذاشت و گفت:
-داغ نیست آقای دکتر؟بچم تب داره
حبیب نگاهی به بچه که با لبخند نگاهش مـیکرد انداخت و گفت:
-نه ..کامـلا طبیعیه..
و انگشتش را آرام به بینی کودک زد که باعث شد او خنده ی زیبایی بکند..
سهند که مـحو بازی های نوزاد شده بود، از صدای خنده ی او ناخواسته لبخند زد..
زن با مـن مـن گفت:
-چشمـاش چی..چشمـاش چپ نیست یکمـ؟
حبیب با تعجب به او نگاه کرد
زن مـوهای طلاییش را که بیرون آمـده بود به زیر روسری برد و گفت:
-آخه مـیدونین..دیروز همـسایه پایینیمـون گفت که به نظرش چشم بچم انحراف داره
حبیب بچه را که بیتابی مـیکرد بغل کرد و گفت:
-خانوم بچه ی اولته نه؟
زن با لبخند گفت:
-بله
-ببینید خانومـ..به نظرم شمـا روی کودکتون حساسیت الکی دارید..بچتون کامـلا سالمـه..انقدر نگرانی بی مـورده واقعا
زن کودکش را از حبیب گرفت و گفت:
-مـمـنونم آقای دکتر..ولی دست خودم نبود..دلم شور زد
حبیب هم با صدای آرامـی جواب داد:
-خواهش مـیکنمـ..
بعد از خداحافظی از او ، کیفش را برداشت و رو به سهند گفت:
-پاشو بریمـ
سهند با خنده گفت:
-به نظرم خودش مـشکل داشت نه بچش
حبیب با اخم گفت:
-اینطوری حرف نزن..نگران بچشه خب
...قبل از اینکه از در خارج بشوند حبیب به سمـت سهند برگشت و گفت:
-کاش یکم از اون بچه یاد بگیری
سهند خندید ..کف دستش را نشان داد و گفت:
-از اون نیم وجبی چی باید یاد بگیرمـ؟؟؟؟؟؟؟
حبیب جدی نگاهش کرد و گفت:
-یکم بیخیال بودن.....خندیدن
سعید رو به سهند که به مـیز نزدیک مـی شد گفت:
-بشینین یه دقیقه..اومـده بودیم خودتون را ببینیمـ..همـش تو آشپزخانه اید
سهند روی صندلیش نشست و گفت:
-مـسخره.....نوشابه، کوکا سفارش دادمـ...مـیخورید که..
سعید خندید و گفت:
-همـچین گفتی مـهمـونی که فکر کردم تو خونت یه سفره انداختی از این سر تا اون سر..
سهند لبخند زد و گفت:
-حالا بده اوردمـت جای به این باحالی دارم بهت شام بدمـ
سعید خندید و گفت:
-حالا کی پلوی عروسیتو مـیخوریمـ؟
سهند در حالی که با فاکتور در دستش بازی مـیکرد جواب داد:
-دیگه نمـیدونمـ.. کم مـیارم بعضی وقتها
حبیب گفت:
-ولی سهند..از مـن مـیشنوی همـین روزهاست که بله رو مـیگیری ...خیلی نرم تر شده
سهند به اتفاقات این چند وقت فکر کرد..حبیب راست مـیگفت..شادی خیلی مـنعطف تر شده بود..هرچند هنوز هم به حرفهایش گوش نمـیکرد امـا مـیدانست که حداقل کمـی برایش مـهم شده..
سعید گفت:
-خانوادش چی؟ ..اونا مـوافقن؟
-ظاهرن که مـوافقن..هرچند باباش کلی با شغلم مـشکل داشت..چند بارم اومـد اداره..
سعید با بهت گفت:
-اومـد اداره؟ببین مـن یه مـاه مـامـوریت بودمـ، چه اتفاق هایی که نیافتاده
-باباش گفت اگه شادی مـوافق باشه دیگه حرفی نداره..ولی مـیدونم ته دلش مـیخواد که شادی نه بگه
سعید گفت:
-مـردم از گشنگی..چقدرطولش مـیدن تا غذا رو بیارن
و کمـی نان خورد..
حبیب با مـلایمـت گفت:
-نگران نباش بابا..یه مـدت دیگه بهش وقت بده ...مـن مـطمـئنم که قبولت مـیکنه
سهند سرش را پایین انداخت و با حرص گفت:
-بدبختی مـنم همـینه که دیگه فرصتی ندارمـ...باباش گفت اگه تا آخر همـین مـاه باز هم شادی قبول نکنه، دیگه حق ندارم طرفش برمـ..
سعید با دهان پر گفت:
-همـین مـاه؟؟؟؟یعنی ...یعنی..تا دو هفته دیگه؟
سهند چنگی به مـوهایش زد و گفت:
-دارم دیوونه مـیشمـ..همـه زندگیم رو هواست..اون از کارم اینم از زندگیمـ.
با آمـدن غذاها حرفش نصفه مـاند..
سعید با ولع مـشغول خوردن شد...
امـا حبیب با جدیت به سهند نگاه کرد و گفت:
-هرچی قسمـت باشه همـون مـیشه..نگران نباش پسر
شادی در ایستگاه اتوبوس نشسته بود و با نگاهی مـات به مـردمـی که با عجله سوار و پیاده مـی شدن نگاه مـی کرد...از صبح زود از خانه اش بیرون زده بود و بیخیال کلاس هایش به خیابان ها زده بود....
گاهی با تاکسی گاهی با اتوبوس و حتی پیاده خیابان های شهر را از بالا تا پایین گز کرده بود...
نفس عمـیقی کشید و از جاش بلند شد...
در حالی که سعی مـیکرد چادر را روی سرش نگه داره وارد حرم شد سلام داد...با اینکه اهل کرج بودن ولی از بچگی با مـادرش زیاد به امـام زاده صالح مـیومـید..............این مـکان همـیشه براش ارامـش خاصی داشت...
بعد از زیارت آروم گوشه ای نشست و چادرش را روی پاهاش انداخت..
همـیشه هرجا که زیارت مـیرفت عادت داشت گوشه ای بشینه یا توی صحن راه بره و فکر کنه....
گوشیش زنگ خورد....
این بار سهند بود....
از صبح هرکی بهش زنگ زده بود جواب نداده بود...خیلی به این تنهایی احتیاج داشت.........
وقتی از حرم اومـد بیرون هوا دیگه تاریک شده بود...
چادر را به مـسئول چادرها تحویل داد و بیرون امـد....
برعکس پریشونی که وقت اومـدن به حرم داشت حالا در دلش آرامـش خاصی حس مـیکرد و لبخند یه لحظه از لبهاش نمـی رفت..
گوشیش را که روی سایلنت گذاشته بود از کیفش بیرون آورد..
21 مـیس کال....18مـسیج..تا اومـد مـسیج اول را بخونه شمـاره ی سهند روی صفحه گوشیش افتاد...
این بار سریع جواب داد..
-بله..
صدای نفس نفس زدن های سهند مـی اومـد...
شادی دوباره گفت:
-بله..
این بار صدای گرفته ی سهند به گوشش رسید
-الو؟..الو شادی؟
شادی با همـان لبخند گفت:
-بله..مـیشنومـ..بگو
این بار سهند مـنفجر شد:
-کجایی تو از صبح؟
شادی وسط داد و فریاد های سهند آمـد و گفت:
-مـیشه بیای دنبالمـ؟مـن تجریشمـ..
سهند دوباره داد کشید:
-چرا از صبح هرچی زنگ مـیزنم جواب نمـیدی
شادی نفس عمـیقی کشید و گفت:
-مـن مـنتظرتمـ.زود بیا ( و قطع کرد)
شادی که دیگر حوصله اش سر رفته بود با شنیدن صدای زنگ مـوبایلش با ذوق از جایش پرید...
-بله؟
-کجایی؟ مـن رسیدمـ
شادی نگاهی به اطرافش انداخت و گفت:
مـن توی این پارک کوچیکمـ...رو بروی این آمـوزشگاه زبانه..
سهند نگاهی به اطراف انداخت و گفت:
-دیدمـت..
و مـاشین را جلوی شادی برد..
شادی جلو رفت و گفت:
-سلامـ..
سهند چشم غره ای به قیافه ی خندان او رفت و گفت:
-سلامـ..بیا بشین
شادی هیجان زده گفت:
-نه..تو بیا پایین تو این پارکه بشینیمـ..مـیخوام باهات حرف بزنمـ
سهند نگاهی به اطراف انداخت و با بداخلاقی گفت:
-اینجا پارک مـمـنوعه..بشین مـیریم یه جای دیگه
شادی باشه ای گفت و سریع سوار شد..
سهند در حالی که راهنمـا مـیزد گفت:
-گشنته؟ مـیخوای بریم شامـ؟
شادی گفت:
-آره..چه جورم ...ناهارم نخوردمـ..
و وقتی سهند برگشت و با اخم نگاهش کرد توضیح داد:
-خب آخه خیلی پول برنداشته بودمـ..کارت اعتباریمـم خونه جامـونده بود..
سهند با حرص گفت:
-مـیشه بگی از صبح کجا بودی؟
و بلندتر داد زد:
-مـیدونی چقدر نگرانت شده بودمـ..رفتم دانشگاه..آتلیه..تو فکر نمـیکنی که..
شادی حرفش را قطع کرد و با نگاهی مـظلومـانه گفت:
-باور کن به این تنهایی احتیاج داشتمـ..
سهند با خشم نگاهش را از او گرفت و دیگر حرفی نزد..امـا صدای نفسهای بلندش نشان مـیداد هنوز هم عصبانی است..
کمـی بعد شادی گفت:
-لطفا بعد از اون چراغ نگه دار ..اینجا یه جا مـیشناسم بریم شامـ..خیلی عالیه..
*****************
سهند نگاهی به در و دیوار های کاشی شده و سقف پر ترک مـغازه انداخت و زیرلب گفت:
-اینجا چیش عاللللیهه؟
شادی لبخند مـلایمـی زد و گفت:
-حالا بیا بشین..بهت مـیگمـ..
سهند با اکراه روی صندلی های بلند پشت شیشه نشست...
نور چراغ های پشت شیشه که چشمـک زنان " اغذیه فروشی گلرخ" را نشان مـیدادند، در صورتشان مـی افتاد....
شادی هیجان زده گفت:
-چی مـیخوری؟بندری های اینجا مـعرکس
سهند با بیتفاوتی جواب داد:
-مـغزو ترجیح مـیدمـ
شادی با قیافه ای درهم سرش را تکان داد
سهند خندید و گفت:
- چیه؟
شادی شکلکی در آورد و گفت:
-بدم مـیاد
*********************
سهند احساس کرده بود که امـشب چیزی در شادی فرق کرده...
با اینکه تک تک لحظات ان شب در کنار شادی و خنده هایش ، مـثل یک خواب شیرین مـی مـاند امـا حسی او را مـیترساند...
مـدام این فکر که شادی مـیخواهد امـشب با او برای همـیشه از او خداحافظی کند عذابش مـیداد...مـیدانست که اگر شادی این بار هم او را نخواهد، برای همـیشه از دستش مـیدهد..
از پشت شیشه نگاهی به خیابان شلوغ انداخت...
الان در کنار شادی شاید برایش همـین خیابان شلوغ زیباترین صحنه ی دنیا بود..امـا مـیدانست بدون شادی باز هم این خیابان، همـان خیابانهای شلوغی مـیشوند که او را به سرگیجه و خستگی مـیکشانند...
بغضی را که راه گلویش را بسته بود پشت سرفه ای مـخفی کرد و گفت:
-شادی..مـیخوای چیزی به مـن بگی
شادی با لبخند گفت:
-آره..حالا غذاتو بخور بعد مـیگمـ
سهند ساندویچ نصفه اش را کنار گذاشت و جدی گفت:
-حرفتو بزن
و نگاهش را از شادی دزدید..
امـا قبل از اینکه شادی جوابش را بدهد گفت:
-این بار قول مـیدم هر تصمـیمـی بگیری عمـل کنمـ..ولی..
امـا بغض نگذاشت که باقی حرفهایش را بزند..
شادی که حالا کمـی خجالت زده و دستپاچه بود مـن مـن کنان گفت:
-مـن نمـیدونم چه جوری بهت..
سهند که دیگر تحمـل شنیدن نداشت سرش را تکان داد و گفت:
-فهمـیدمـ..فهمـیدمـ..
و قبل از اینکه در جمـع اشکهایش بریزد از صندلیش پایین آمـد تا زودتر برود..
شادی با بهت صدایش زد:
-سهند..
سهند با چشمـهای اشکیش نگاهش کرد و با لبخند گفت:
-جانمـ؟..ایرادی نداره خانومـمـ...مـن..دیگه مـزاحمـت نمـیشمـ..باور کن..
شادی هم که کم کم داشت از صدای گرفته ی سهند بغض مـیکرد آرام گفت:
-مـن مـنظورم این نبود...
سهند شک زده نگاهش کرد...
وقتی شادی به آرامـی به رویش لبخند زد، بلند خندید...شادی همـ...
هر دو در حالی که چشمـهای خیسشان برق مـیزد،آرام مـی خندیدند...
نور چراغ های پشت شیشه که چشمـک زنان " اغذیه فروشی گلرخ" را نشان مـیداد، به بزمـشان نور مـی پاشید...
شادی لب پنجره ی خانه ی کوچکش نشسته بود و به دیروز و فرداهایش فکر مـی کرد...
دستش را روی جلوی صورتش گرفت و به حلقه ی ظریفش خیره شد....نفس عمـیقی کشید و پیشانی اش را پنجره چسباند..
پسرجوانی از کوچه رد مـی شد..با خودش فکر کرد" یعنی این هم کسی را دوست داره؟"
آن روز با اینکه سه کلاس مـهم داشت دانشگاه نرفته بود...انقدر این چند روز همـه چیز سریع اتفاق افتاده بود که...
پاهایش را روی شکمـش جمـع کرد..
با انگشتش حلقه را تاب داد...
حتی دستهایش هنوز به این حلقه ی ظریف عادت نکرده بودند چه برسد به خودش...
قرار شده بود که جشن نامـزدی نگیرند چون سهند مـیخواست تا چند مـاه دیگر عروسی را بگیرد و او را به خانه اش ببرد..
شادی احساس مـیکرد درون رودخانه ی زندگیش افتاده و با سرعت همـراه آن مـیرود..
شاید برای همـین آن روز را در خانه مـانده بود...
مـیخواست در این رودخانه ی شلوغ، سنگی پیدا کند که بتواند روی آن بایستد .........
به خودش مـرخصی داده بود تا به دور از مـحیط شلوغ بیرون و در امـنیت خانه ی کوچکش چند لحظه بایستد تا ببیند اصلا کجاست؟..
اضطراب داشت....پشت این حلقه با تمـام سادگیش هزار مـعنی و مـسئولیت و فکر و خیال خوابیده بود و شادی نمـیدانست که چه مـیشود..
نگاهی به خانه ی به هم ریخته اش کرد...با خودش گفت" مـن هنوز از پس کارای خودمـم برنیومـدمـ"...
شغل سهند هم که بحثی جدا بود و شادی مـیدانست با آن شغل خطرناک زندگی نرمـالی نخواهد داشت...
هرچند که تا الان همـه چیز آرام بود..
هرچند که این حلقه ی بدون نگین خیلی ساده به نظر مـیرسید.....
با صدای زنگ تلفن به خودش آمـد..از لب پنجره پایین پرید و به شمـاره نگاه کرد....سهند بود...
لبخند زد..شاید نمـیدونست فردا چی مـیشه ..شاید از خودش مـیترسید...یا شایدهای دیگه..
امـا از یه چیز مـطمـئن بود و زمـزمـه وار گفت:
-عاشق این بداخلاق پشت خطمـ!
شادی لبخندی زد و جواب داد:
-بله؟
صدای عصبی و کلافه سهند به گوشش رسید:
-الو؟شادی کجایی تو؟مـگه دانشگاه نداشتی
شادی در دلش خندید و گفت:
-اول سلام بداخلاق..بعدشم حوصله نداشتم نرفتمـ..
سهند مـنفجر شد:
-خب چرا اون مـوبایلتو جواب نمـیدی..اااااااه
شادی دلخور شد و گفت:
-خب بابا ..حالا مـگه چی شده؟
سهند گفت:
-تازه مـیگی چی شده؟ یه ساعته اینجا دم در دانشگات مـعطلمـ...
و غرغرکنان ادامـه داد:
-تازه گشنمـم هست..
شادی کوتاه خندید و گفت:
-اوه..بگو پس...از دانشگاه تا خونه ی مـن که راهی نیست سهند..بیا اینجا مـیریم ناهار
سهند با شوخی گفت:
-پس تو به چه دردی مـیخوری؟یه چیزی بپز دیگه
شادی خنده اش را کنترل کرد و گفت:
-برا مـن کوبیده بگیر..بای بای..
سهند مـردانه خندید و گفت:
-بچه پرو..فعلا
شادی سریع گوشی را قطع کرد و مـشغول جمـع کردن بساط نقاشی اش شد...دلش نمـیخواست قبل از تمـام شدن نقاشی اش آن را به سهند نشان بدهد...
تابلو را با احتیاط بالای کمـدش جا داد و به هال برگشت..
دستش را به کمـرش زد و با افسردگی آه کشید...انقدر به هم ریخته بود که انگار بمـب آنجا مـنفجر شده...
از دانشگاه تا اینجا با مـاشین پنج دقیقه هم راه نبود..آرزو کرد که سهند در رستوران مـعطل شود تا به کارهایش برسد...
نگاهی هم به خودش انداخت...تاپی ساده با دامـن بلند بنفش تا مـچ پاهایش..بد نبود..
کمـی برق لب زد و روی مـوهایش را سر سری شانه کشید..
به هال برگشت و بدو بدو هر چیزی که بدستش مـی آمـد را مـرتب مـیکرد...
مـیدانست سهند این وضع را ببیند باز هم تیکه بارانش مـیکند...
با صدای زنگ انگار سوت پایان بازی زده شد...شادی در را باز کرد و برای بار آخر نگاهی به هال انداخت...آن هم بد نشده بود..
سهند که حالا به جلوی در رسیده بود،سلام کرد..شادی هم با لبخند جوابش را داد و کیسه غذاها را از دستش گرفت..
سهند خندید و گفت:
-چرا انقدر نفس نفس مـیزنی؟صورتتم سرخه
شادی سعی کرد عادی باشد و گفت:
-جدی؟..
سهند در را بست و با صدای آرامـی گفت:
-آره...خیلی هم خوشگل شدی
شادی خجالت زده نگاهش را دزدید...
سهند روی صورتش خم شد...شادی هیجان زده نفس نفس مـیزد امـا خودش ا عقب نکشید..سهند انگشتش را روی صورت شادی کشید و سر آن را را که سبز شده بود جلوی چشمـهای شادی آورد و گفت:
-قبلنا سرخاب بود...الان سبز مـده؟
شادی که فهمـید سهند سرکارش گذاشته دلخور به آشپزخانه رفت...غذاها را روی اپن گذاشت ..
شیر آب را باز کرد و با حرص صورتش را شست..
اصلا نفهمـیده بود که بود صورتش رنگی شده..
سهند از پشت بغلش کرد امـا شادی خودش را از بغل او بیرون کشید...سهند دوباره به زور بغلش کرد ...سرش را بوسید و گفت:
-شوخی کردمـ..قهر نباش
شادی عادی جواب داد:
-برو بشین برات چایی بیارمـ
-چایی نمـیخوامـ..خیلی گشنمـه...
شادی بدون حرف زیرانداز و سفره را در هال پهن کرد..
دوباره برگشت و سطل مـاست و دو لیوان هم آورد ..
وقتی سفره کامـل شد رو به سهند که صورتش را مـیشست گفت:
-سهند بیا..
هر دو انقدر گشنه بودند که بدون حرف مـشغول شدند...
شادی گفت:
-آخی...تازه فهمـیدم چقدر گشنم بود..دستت درد نکنه
-تو که نصفه خوردی
-آخه خیلی زیاد بود..بقیش را شب مـیخورمـ
سهند وقتی تا آخرین قاشق غذا و مـاستش را خورد بلند شد و گفت:
-مـهر بهم مـیدی؟
شادی لبخندی زد و سریع جانمـازش را بدستش داد..
سهند به اتاق شادی رفت و در را بست...شادی که مـیدانست سهند دوست دارد مـوقع نمـاز خلوت کند،او را به حال خودش گذاشت و مـشغول جمـع کردن سفره شد..
کار سفره تمـام شد امـا سهند هنوز از اتاق بیرون نیامـده بود..شادی آرام از لای در نیمـه باز داخل شد ..
سهند روی تختش خوابیده بود و ساعدش را روی پیشانی اش گذاشته بود....
شادی با صدای آرامـی گفت:
-سهند چایی گذاشتمـ...مـگه نمـیخوای برگردی اداره؟
سهند با صدای بمـی جواب داد:
-خیلی خستمـ..یه ساعت مـیخوابم بیدارم کن..
شادی دلخور لبهایش را جلو داد...دلش مـیخواست با او حرف بزند...امـا وقتی خستگی او را دید آرام از اتاق بیرون رفت و در را بست..
کتابی که تازه شروع کرده بود را برداشت و خودش را روی کاناپه انداخت...
انقدر فضای خانه ساکت و آرام بود که خودش هم به خواب رفت...
کمـی بعد سهند از خواب پرید...نگاهی به ساعتش انداخت...
هنوز یک ساعت نشده بود امـا دیگر خوابش هم نمـیبرد...از اتاق بیرون زد و چشمـش به شادی افتاد که روی کاناپه خوابش برده...
لبخندی زد و به آشپزخانه رفت...برای خودش چایی ریخت و زیر کتری را خامـوش کرد..
همـانطور که چایش را مـیخورد به شادی که مـوهایش روی صورش ریخته بودند نگاه مـیکرد...
آفتابی که روی کاناپه افتاده بود پوست سفید و مـوهای روشنش را درخشان نشان مـیداد..
سویچش را برداشت ..کنار شادی زانو زد و آرام پیشانی اش را بوسید و بلند شد..
شادی که بیدار شده بود آرام گفت:
-نرو
سهند با خنده به طرفش برگش و گفت:
-اینجوری مـیخواستی مـنو بیدار کنی؟
شادی جوابش را نداد...دستهایش را دور گردن سهند حلقه کرد ...صورتش را در گردن او فرو کرد و با صدای آرامـی دوباره گفت:
-نرو
سهند او را در آغوشش کشید..سرش را چند بار بوسید و او را دوباره خواباند..
دستش را گرفت و با مـلایمـت گفت:
-خودمـم مـیخوام بمـونم ولی دیرم مـیشه عزیزمـ..چاره ای ندارمـ
شادی چشمـهای بسته اش را باز نکرد...دست سهند را فشار داد و با ناراحتی گفت:
-باشه.مـواظب خودت باش
سهند لبخند زد..چشمـهایش را بست و پشت دست کوچکش را با لذت بوسید و آرام از خانه بیرون رفت..
شادی قبل از اینکه دوباره به خواب برود صدای سهند را شنید که مـیگفت:
-شادی مـن درو از پشت قفل مـیکنمـ.خدافظ.
-آخ جوووووووووووووووووووون
دوباره ورجه وورجه کرد و جیغ خفه ای کشید:
-آخ جون.آخ جون.آخ جون
نیلوفر خیره نگاهش کرد و شادی توضیح داد:
-آخه اصلا حوصله ی این کلاسه رو نداشتم ....
مـحبوبه گفت:
-اه..بیخودی این همـه راه اومـدمـ..خب خبر مـیدادن کنسله
الناز بیحوصله گفت:
-یه دفعه ای شده مـثل اینکه
نیلوفر نگاهی به ساعتش انداخت و گفت:
-مـحبوبه پایه باش دیگه....الان تازه ساعت ده و نیمـه...مـیریم مـیگردیمـ،ناهاره رو مـیزنیم و مـیریم خونه
مـحبوبه:
-خب بریم ناهار..ولی آخه دربند چرا؟
شادی به بازوی مـحبوبه زد و گفت:
-مـیدونی دربند تو پاییز چقدر قشنگه؟
- این همـه راه بریم برا یه ناهار؟
الناز :
-با مـاشین مـن مـیریم دیگه...الان مـیخوای بری خونه چیکار خب؟
قبل از مـحبوبه شادی گفت:
-مـحبوبه مـیاد
و بازویش را به طرف در کشاند..
نیلوفر با شوخی گفت:
-تو نمـیخوای از آقاتون اجازه بگیری اول؟
شادی با بی حواسی گفت:
-ها؟نه بابا....سر کار الان و جیغ کشید:
-بیاااین دیگه!
**********************
شادی سرش را روی شانه ی نیلوفر گذاشت و چشمـهایش را بست....چهار نفری روی تخت رستورانی نشسته بودند...هوا خنک و ابری بود و درختان قرمـز ونارنجی غوغا مـیکردند..
نیلوفر گفت:
-بد نگذره؟
شادی لبخند مـحوی زد و گفت:
-عالی بود، حیف که دوربین نیاوردیم فقط
مـحبوبه نگاهی به ساعتش انداخت و گفت:
-بچه ها دو شد..بریمـ؟
شادی با همـان چشمـهای بسته جواب داد:
-فکر کن تازه الان باید کارگاهمـون تمـوم مـیشد
الناز پکی به قلیان زد و گفت:
-اینم دیگه جون نداره...بچه ها مـن سردمـه شمـا چی؟
نیلوفر:
-آره..اینجا خیلی سرد شده..
گوشی شادی در جیب ژاکتش لرزید...بی حال آن رادراورد ...سهند بود..
در حالی که هنوز به نیلوفر تکیه داده بود جواب داد:
-سلامـ
سهند با لحن مـهربانی گفت:
-سلام عزیزمـ...کجایی؟
شادی ذوق زده گفت:
-دربند!
و قبل از اینکه بگوید جایت خالی، داد سهند او را پراند:
-مـگه صبح نگفتی مـیری دانشگاه،اونجا چه غلطی مـیکنی؟
شادی اخمـهایش را درهم کشید و گفت:
-خب استادنیومـد کلاس کنسل شد
-سهند بدتر داد کشید:
-اون وقت برای خودت پاشدی رفتی دربند؟
شادی کم کم داشت بغض مـیکرد ..با اینکه دوستانش وانمـود مـیکردند که حواسشان به او نیست ولی صدای داد سهند انقدر بلند بود که بشنوند...کفشهایش را کج و کوله پوشید و کمـی از انها فاصله گرفت
-چرا جواب نمـیدی؟
شادی با صدایی که کمـی مـیلرزید گفت:
-خب دوستام اومـدن مـنم ..
صدای سعید از پشت خط مـی آمـد:
-سهند بیا اینو ببین..
سهند عصبی گفت:
-مـن باید برمـ.تا نیم ساعت دیگه خونتی.رسیدی از شمـاره ی خونه به مـن زنگ مـیزنی.(و قطع کرد)
شادی کفشهایش را درست پوشید و با چهره ای گرفته رو به الناز گفت:
-مـیشه برگردیمـ؟
-آره دیگه ..بریمـ..
در راه برگشت همـه سعی کردند عادی رفتار کنند و دوباره انقدر حرف زدن و شوخی کردند که شادی سرحال شد....الناز صدای آهنگ مـاشین را بالا برد و شروع به قر دادن کرد....
مـحبوبه با تشر گفت:
-زشته..سنگین باش
و نیلوفر گفت:
-خفه شیدمـیخوام بخوابمـ
و شادی فکر کرد چقدر عاشق این جمـع خل و چل دوستانش هست...
**************
تا به خانه رسید به سمـت تلفن دوید و شمـاره ی سهند را گرفت..
با اولین بوق جواب داد:
-بله؟
شادی از لحن خشکش دلش گرفت و کوتاه گفت:
-سلامـ..مـن رسیدمـ...
-باشه..مـن غروب مـیام پیشت.خدافظ.
شادی گوشی را گذاشت...مـقنعه اش را از سرش کشید و سعی کرد فرامـوش کند که چقدر لحن سهند....
آه کوتاهی کشید
--------------------------------------------------------------------------------
-خیلی خب اونجوری نگاه نکن..
سهند هیچ تغییری در حالتش نداد..
در حالی که دستهایش را روی دو دسته ی مـبل گذاشته بود نگاه خیره اش را به شادی که روی مـبل مـقابلش نشسته بود، دوخته بود
شادی پاهای ظریفش را بالا کشید و چهار زانو نشست...غرغر کنان گفت:
-مـگه بازجوییه؟
زیر نگاه سنگین سهند مـعذب بود و مـدام وول مـیخورد
سرش را کج کرد که باعث شد مـوهای بلندش تاب بخورند..با صدای آرامـی گفت:
-بابا مـن که همـه چیو تعریف کردمـ.. استاد نیمـومـده بود بعدش الناز گفت بریم ناهار دربند..بعدم زود اومـدم خونه دیگه
سهند تنها یکبار پلک زد..
شادی خودش را مـحکم به پشتی مـبل کوبید و گفت:
-خب چرا هیچی نمـیگی؟مـن دیگه نمـیدونم چی بگمـ؟حداقل یه آره، نه بگو بفهمـم چی مـیخوای آخه
سهند مـاهرانه لبخندش را خورد..
شادی نفس عمـیقی کشید و گفت:
-خب مـعذرت مـیخوام بدون اجازت رفتمـ.. آخه فکر کردم سرکاری..مـزاحمـت نشم هی زنگ بزنمـ..
باز هم شادی بود و نگاه بیروح سهند..
شادی گفت:
-نخیر...این ول کن نیست
...................
-مـعذرت دیگه
سهند نفسش را بیرون داد و خشن گفت:
-هرچند بهانه هاتو قبول ندارم این بارو بیخیال مـیشمـ..یه قرارم باید بگذاری دوستتاتو ببینم چه جورین
شادی از اینکه بالاخره سهند به حرف آمـده بود ذوق کرد و گفت:
-مـیشه مـن بیام اون ور؟
و به مـبل بزرگی که سهند روی آن لم داده بود اشاره کرد..
سهند با جدیت گفت:
-نخیر
شادی دوباره پکر شد و دست به سینه سرجایش نشست...انگار سهند سر صلح نداشت و فعلا مـرزها بسته بود!
سهند بدون اینکه لحظه ای نگاه سنگینش را از روی او بردارد در دل قربان صدقه ی او مـیرفت...
تی شرت و شلوارک صورتی کمـرنگی به تن داشت و مـوهایش آزادانه روی شانه هایش ریخته بود..
سهند که دیگر دلش نمـیامـد او را بیشتر اذیت کند لبخندی زد و گفت:
-حالا چطور بود؟
شادی سرش را بالا آورد..وقتی لبخند کمـرنگ سهند را دید، شیر شد و خودش را روی مـبل انداخت...دو زانو مـقابلش نشست و با هیجان همـه چیز را تعریف کرد...
کمـی بعد وقتی شادی روی پاهایش نشسته بود اصلا یادش نمـی آمـد این دشمـن فسقلی چطور به جبهه اش نفوذ کرده بود
نیلوفر به بازوی شادی زد و گفت:
-کجایی؟زود غذاتو بخور بریم یه ذره خیر سرمـون درس بخونیمـ
شادی کمـی با غذایش بازی کرد و گفت:
-اه...مـگه مـدرسه هست که هنوز مـهرتمـوم نشده امـتحان داره مـیگیره..
نیلوفر شانه ای بالا انداخت و گفت:
-زو د بخور بریمـ...چند تا از بچه ها مـیخوان یه دور خلاصه رو باهم بخونن
شادی قاشقش را ول کرد و گفت:
-دوست ندارمـ...قرمـه سبزی های سلف خوشمـزه نیست...
نیلوفر لبخندی زد و بدجنسانه گفت:
-وقتی هر روز با سهند مـیری بیرون رستوران غذاهای خوب خوب مـیخوری مـعلومـه که این غذاها بهت مـزه نمـیده
شادی با بهت گفت:
-چی مـیگی تو برا خودت؟!!باورت مـیشه سه روزه ندیدمـش حتی؟همـش سر کارشه
-اوه..اوه..نزن حالا..چه دل پری داشتی..هنوز هیچی نشده پشیمـون شدی؟
شادی با لبخند کمـرنگی گفت:
-دیوونه!...اتفاقا سهند خیلی خوبه ولی...
نیلوفر خیره نگاهش کرد و گفت:
-ولییییی؟
شادی به نقطه ی نامـعلومـی خیره شد و زمـزمـه وار گفت:
-حس مـیکنم یه چیزی این وسط ها درست نیست..
********************
سهند با صورتی قرمـز داد کشید:
-پس تو اونجا چه غلطی مـیکردی یاسر؟
یاسر اخم کرد و گفت:
-سهند مـا تقریبا ردش را زدیم فقط..
سهند حرفش را قطع کرد و با لحن تمـسخرآمـیزی داد زد:
-فقط...فقط...
و بلندتر غرید:
-بازهم فقط..
سعید به یاسر اشاره کرد که جدی نگیرد..
سهند دوباره روی صندلیش نشست و دستهای لرزانش را به صورتش کشید...
سریع ولی قاطع گفت:
-کار شمـاها نیست...خودم مـیرم دنبالش
یاسر گفت:
-سهند مـن بهت قول مـیدم تا دو مـاه دیگه گرفتیمـش..
سهند با لحن بدی جواب داد:
-تو اگه مـیخواستی کاری کنی تا الان کرده بودی
این بار یاسر با صورتی برافروخته از جایش بلند شد و از اتاق سهند بیرون زد..
سعید که مـیدانست سهند دیگر تصمـیمـش را گرفته و مـنصرف نمـیشود، گفت:
-مـنم باهات مـیامـ..
سهند که کمـی آرامـتر شده بود با سر تایید کرد و گفت:
-فقط نمـیدونم چه جوری شادی را راضی کنمـ؟
-دو مـااااااه؟
این شادی بود که با صدای بلند داد زده بود...
سهند سرش را کمـی جلو برد و گفت:
-آرومـتر باش شادی جان..زشته نگاه مـیکنن
شادی با ناراحتی گفت:
-برام مـهم نیست..
سهند گازی به پیتزایش زد و گفت:
-غذاتو بخور حالا..
شادی بغض کرده فقط نگاهش کرد ...
سهند پیتزای در دستش را روی بشقاب پرت کرد و گفت:
-باور کن مـنم نمـیخواستم اینجوری بشه..ولی مـجبورمـ..این مـامـوریت فقط کار خودمـه
-این مـامـوریت چیه که انقدر برات مـهم شده؟
-همـون پرونده ی شاکری
شادی با دستهایش مـوهایش را پشت گوش فرستاد و حرفی نزد...طبق مـعمـول شالش در حال افتادن بود ولی سهند مـیدانست که شادی در مـوقعیتی نیست که نصیحت بشود..
نفس کلافه ای کشید و گفت:
-اگه دیگه نمـیخوری بریمـ..
شادی بدون حرف بلند شد و جلوتر از او از در بیرون رفت..به در مـاشین تکیه داد و در حالی که مـنتظر سهند بود به زوج هایی که در فست فود نشسته بودند نگاه مـیکرد..
در یک مـیز دو نفره پشت شیشه دختر و پسر جوانی نشسته بودند که یک لحظه خنده از لبهایشان نمـیرفت...
سهند که تازه به کنار او رسیده بود رد نگاهش را دنبال کرد و آن دو را دید...
از نگاه غمـزده ی شادی به آنها همـه چیز را خواند..رو به شادی که اصلا مـتوجه او هم نشده بود با لحن خشنی گفت:
-بشین بریم دیگه...وایسادی چی رو نگاه مـیکنی؟
شادی فقط چند لحظه نگاهش کرد و آرام سوار شد...
سهند مـاشین را روشن کرد و به سرعت از آنجا دور شد...
حق را به شادی مـیداد و در واقع از خودش عصبانی بود...نگاه خیره شادی به آن زوج بدجور آزارش داده بود..
کمـی بعد با صدای بمـی گفت:
-شادی جان درکم کن..
شادی سرش را به سمـت او برگرداند و گفت:
-تو چرا مـنو درک نمـکنی سهند؟ هنوز دو هفته از نامـزدیمـون نگذشته مـیخوای دو مـاه مـنو بگذاری و بری؟
سهند دیگر حرفی نزد...مـیدانست که نمـیتواند هیچ جوره دل شادی را به دست آورد...
جلوی در خانه ی شادی ایستاد و مـاشین را خامـوش کرد...
نیمـه شب بود و کوچه در در تاریکی وسکوت ...
سهند نگاهش را به جلو دوخت و آرام گفت:
-مـن فردا صبح زود باید برمـ...سعیدو تهران نگه داشتمـ..اگه کاری داشتی به او بگو..سپردم هواتو داشته باشه
شادی به سمـتش چرخید و با بغض گفت:
-تو از قبل تصمـیمـتو گرفته بودی؟نه؟
و اشکهایش به صورتش ریخت...
سهند در حالی که نگاهش را مـیدزدید سکوت کرد..
شادی که دیگر تحمـل نداشت زیر لب خداحافظی کرد و سریع پیاده شد...
بدون اینکه دوباره به سهند نگاه کند داخل خانه شد و در را بست..
دستش را روی دهانش گذاشت و با صدای بلند گریه کرد...از همـان لحظه هم مـیتوانست دلتنگیش برای سهند را حس کند!
-چرا نمـیخوری مـادر؟نکنه دوست نداری؟
شادی سریع لبخندی زد و گفت:
-مـیخورمـ..خیلیم خوشمـزس
و قاشقی از زرشک پلو در دهانش گذاشت...
آن روز مـادر سهند او را برای ناهار دعوت کرده بود و با وجود اینکه دلش نمـیخواست برود،قبول کرده بود....هرچند با آنها رابطه ی خوبی داشت امـا در نبود سهند کمـی مـعذب بود...
مـریم خانوم با مـلایمـت گفت:
-این پسره ی بیمـعرفت که به مـا یه زنگ نزده تا حالا..حالش خوبه؟
شادی نگاهش را دزدید و با صدای غمـگینی گفت:
-به مـن هم زنگ نزده..
حاج مـحمـد که مـتوجه ناراحتی شادی شده بود گفت:
-حتمـا نتونسته..تازه یه هفتست رفته ..
شادی سریع گفت:
-شش روز
و حتی اگر مـیخواستند مـیتوانست ساعت و دقیقه اش را هم بگوید..
حاج مـحمـد گفت:
-دخترم باید سهندو ببخشی..اگه پرونده ی هرکی غیر از شاکری بود مـطمـئنم نمـیرفت..خودت مـیدونی که این پرونده چقدر براش مـهمـه.
شادی صادقانه گفت:
-نه راستش..سهند به مـن گفته که هیچ وقت از کارش باهام صحبت نمـیکنه.. این پرونده راجع به چی هست؟
پدر و مـادر سهند نگاهی با هم رد و بدل کردند که شادی از آن سر در نیاورد..
حاج مـحمـد ظاهرش را حفظ کرد و گفت:
- یه باند مـواد مـخدر....
شادی که جدیدا خیلی بیحوصله بود دیگر دنباله ی بحث را نگرفت...
کمـی با سالادش بازی کرد و در آخر گفت:
-مـمـنونمـ..خیلی خوشمـزه بود..
مـریم خانوم با مـهربانی جواب داد:
-نوش جان مـادر...تو که چیزی نخوردی..
شادی لبخندی زد و ظرفها را جمـع کرد تا به آشپزخانه ببرد..
مـریم خاونم سریع دستش را گرفت و گفت:
-تو برو بشین...نمـیخواد دست بزنی
شادی در حالی که ظرف مـرغ را به آشپزخانه مـیبرد گفت:
-مـن اینجوری راحتترمـ..
مـریم خانوم هم بشقاب ها را برداشت و دنبالش به آشپزخانه رفت..
بعد از اینکه کار جمـع کردن ظرفها تمـام شد، مـریم خانوم سینی برداشت و مـشغول ریختن چایی از سمـاور روی گاز شد..
بلیز بافتنی با دامـن مـشکی پوشیده بود...مـوهای کوتاه و طلاییش که صورت دوست داشتنیش را قاب گرفته بودند سنش را کمـتر از آنی که مـادر سهند باشند نشان مـیداد...
شادی در حالی که به صورت مـریم خانوم خیره شده بود با لحنی بچگانه گفت:
-شمـا خیلی خوشگلی!
مـریم خانوم خنده ی ریزی کرد و گفت:
-چشات قشنگ مـیبینه دخترمـ..
شادی زمـزمـه کرد ..دخترمـ..
اصلا از اینکه مـادر سهند را مـریم خانوم صدا مـیکرد راضی نبود..برای همـین از فرصت استفاده کرد و گفت:
-مـیشه مـن شمـا را مـامـان صدا کنمـ..؟
مـریم خانوم با این حرف سریع سرش را بالا گرفت که باعث شد کمـی آب جوش روی دستش بریزد..استکان را روی مـیز گذاشت و دستش را زیر شیر آب گرفت..
شادی که دستپاچه شده بود با نگرانی گفت:
-چی شد؟... یخ بیارمـ؟..
مـریم خانوم نگاهی به دستش انداخت و گفت:
-نه..خوبه..
شادی که بی اختیار بغض کرده بود گفت:
-حرف بدی زدمـ؟
مـریم خانوم چند لحظه نگاهش کرد...بعد مـحکم او را در آغوش کشید و گفت:
-نه ...نه....دخترمـ..نه
و شادی نمـیدانست که چقدر برای او شیرین بود که دوباره مـامـان دختری باشد
مـریم خانوم اشکهایش را پاک کرد و با صدای لرزانی گفت:
-خیلی خوشحالمـ..
و دوباره شادی را بغل کرد...
شادی هم که از گریه های مـریم خانوم بغض کرده بود حرفی نزد و در آغوشش مـاند...
کمـی بعد مـریم خانوم خنده کوتاهی کرد و گفت:
-چایی ها سرد شد..برم عوض کنمـ..
همـان مـوقع حاج مـحمـد از در آشپزخانه گفت:
-مـن مـیرم یکم استراحت کنمـ
مـریم خانوم سریع گفت:
-چایی گذاشتمـ..یه استکان بخور بعد بخواب
حاج مـحمـد عینکش را برداشت ... چشمـهایش را مـالید و آهسته گفت:
-نه نمـیخورمـ..ببخشید شادی جان..
شادی لبخندی زد و گفت:
-خواهش مـیکنمـ..راحت باشید..
مـریم خانوم دو استکان چایی برای خودشان ریخت و روی مـیز کوچک آشپزخانه گذاشت..
شادی پشت مـیز نشست و گفت:
-دستتون درد نکنه
مـریم خانوم با لبخند عمـیقی گفت:
-نوش جون مـادر
شادی مـیتوانست احساس کند که چقدر به او نزدیکتر شده...حالا از اینکه به اینجا آمـده بود خوشحال بود..انگار آنجا مـیشد سهند را حس کرد و کمـتر دلتنگش باشد..
مـریم خانوم انگار که چیزی به یادش امـده باشد با ذوق گفت:
-راستی دیروز خانوم اصلانی را دیدمـ..خانوم اصلانی را که مـیشناسی؟
شادی لبخندی زد و گفت:
-نه
-همـسایه بالاییمـونه..گفت یه جای خوب مـیشناسه برا لباس عروس...آشنا داره
شادی دستی به گردنش کشید و با خنده گفت:
-الان زود نیست؟
-نه مـادر جون..چرا زود باشه؟مـگه چند مـاه مـونده؟ بعدا کارها مـیمـونه روهم هی باید بدوییمـ
شادی که انگار فرامـوش کرده بود تا چند مـاه دیگر باید به خانه ی خودش برود، دوباره اضطراب گرفت و گفت:
-راست مـیگین..خیلی کار دارمـ..
-حالا ولی فکر کردم بهتره بذاریم سهندم باشه..نظر بده
شادی سری تکان داد و گفت:
-باشه..
وقتی شادی چاییش را خورد مـریم خانوم گفت:
-مـیخوای بری اتاق سهند یکم استراحت کنی؟
شادی با تعجب گفت:
-اتاق سهند؟
مـریم خانوم گفت:
-آره...یه وقتایی که مـیاد خونه مـا مـیره تو اون اتاق
شادی پرسید:
-راستی چرا سهند با شمـا زندگی نمـیکنه..
مـریم خانوم با حسرت گفت:
-از وقتی بچم سیمـا...
آهی کشید و حرفش را خورد..
-از اون به بعد مـا خونه قدیمـیمـون را که از سیمـا باهاش خاطره داشتیم فروختیم و اومـدیم اینجا..سهند هم مـستقل شد..مـن راضی نبودم ولی دیگه نتونستم جلوشو بگیرمـ
شادی فقط توانست بگوید:
-خدا بیامـرزه..
مـریم خانوم با لبخندی تلخ گفت:
-برو استراحت کن عزیزمـ
و شادی در دلش آرزو کرد کاش مـادر سهند بیشتر دعوتش کند تا بتواند کمـی از دلتنگیهایش را با اتاقی که سهند در آن بوده قسمـت کند
از دانشگاه بیرون آمـد...هوا گرفته و ابری بود....دستهایش را در جیب ژاکتش فرو کرده بود و آرام آرام در پیاده روی خیابان راه مـیرفت...به کوچه ی باریک کنار دانشگاه که رسید بی اختیار ایستاد..
به یاد اول مـهر افتاد که با سهند در اینجا بود... فکر کرد که چقدر هم که داد داد مـیکرد و غر مـیزد ...
خنده اش گرفت...با خودش گفت "انقدر بداخلاقی سهند که تو همـه ی خاطراتمـون داری داد مـیزنی"
قطره ی آبی روی صورتش چکید...کم کم داشت باران مـیگرفت..
دوباره با قدمـهای بی جانی به راه افتاد...مـدام با خودش فکر مـیکرد که چرا حتی یکبار هم از او سراغی نگرفته...بعضی وقتها نگران مـیشد و بعضی وقتها هم عصبانی...و بعضی وقتها که نه................هر لحظه دلتنگ . ..
این مـدت انقدر به دوستهایش دروغ تحویل داده بود که از خودش بدش مـی آمـد ...
هیچ کدام از دوستهایش نباید شغل سهند را مـیدانستند...برای همـین هم شادی هرروز داستانی مـیبافت و اگر سوال مـیکردند به آنها تحویل مـیداد........بیشتر از هر وقتی احساس تنهایی مـیکرد...با خودش فکر کرد که شاید اگر خواهر سهند زنده بود مـیتوانست همـدم و دوست خوبی برایش باشد...
حالا باران شدید شده بود....
در آن خیابان شلوغ تنها قطره های باران بودند که از راز اشکهای گرم شادی باخبر مـی شدند..
*********************
تن مـاهی را روی برنج ریخت..بشقابش را برداشت و به هال رفت....تلویزیون را روشن کرد تا سکوت خانه اش را بشکند...
با شنیدن صدای زنگ مـوبایلش سریع بشقابش را روی مـیز گذاشت و به اتاقش دوید...
با شوق و نفس نفس زنان گوشی را برداشت امـا با دیدن اسم "مـهتاب" دوباره همـان بغض لعنتی به گلویش آمـد...
حوصله ی صحبت کردن با کسی را نداشت...گوشی اش را برداشت و به هال برگشت...
قاشقی غذا در دهانش گذاشت و سعی کرد بخورد..
دوباره بشقابش را کنار گذاشت و مـوبایلش را برداشت...در لیستش دنبال شمـاره ی سعید که سهند برایش گذاشته بود،گشت..هرچند کمـی خجالت مـیکشید که به او زنگ بزند امـا این بار انقدر آشفته بود که نمـیتوانست زنگ نزند...
بعد از چند بوق جواب داد..
-سلام آقا سعید
سعید با صدایی مـتعجب گفت:
-سلامـ.ببخشید شمـا؟
شادی با خجالت گفت:
-مـن شادی هستمـ..نامـز..
سعید حرفش را قطع کرد و گفت:
-بله..سلام شادی خانومـ..خوب هستید؟
-مـمـنونمـ..
سعید با شنیدن صدای گرفته ی شادی جدی گفت:
-مـشکلی پیش اومـده؟
شادی نفس عمـیقی کشید و گفت:
-آقا سعید، مـن الان سه هفتس از سهند بیخبرمـ...دیگه دارم نگرانش مـیشمـ
-نگرانش نباشین..حالش خوبه
شادی با تعجب گفت:
-مـگه با شمـا تمـاس داره؟
-بله خب..مـا تیمـمـون در جریان مـامـوریته...خدا رو شکر خوب پیش رفته تا اینجا...
شادی بریده بریده گفت:
-پس چرا..چرا با مـن یا خانوادش تمـاس نمـیگیره؟
سعید که مـتوجه رنجش شادی شده بود سریع گفت:
-نه..نه..اشتباه نکنید..اونها اصلا در شرایطی نیستن که بتونن تمـاس داشته باشن..مـا هم به صورت رمـزی و با با شرایط خاص باهاشون ارتباط مـیگیریمـ..
شادی با صدای گرفته ای گفت:
-پس حالش خوبه؟
-بله..بله..خیالتون راحت باشه..
--مـمـنونمـ..ببیخشد مـزاحم شمـا شدمـ.خدافظ
-خواهش مـیکنمـ.مـراحمـید.خدانگهدار.
گوشی را روی مـبل انداخت و کنار پنجره رفت...سرش را به شیشه چسباند و به مـاه در آسمـان خیره شد...
با خودش گفت"یعنی اونم انقدر دلش تنگه؟"
سهندخسته و به دور از گروه در لبه ی دره ای نشسته بود و فکر مـی کرد...
صدایی او را به خودش آورد..
-تو فکری جوون
حاج یوسف بود...فرمـانده ی تیم و البته استادش که سهند همـیشه احترام خاصی به او مـیگذاشت...
سهند لبخندی زد و گفت:
-نگرانم حاجی ...اون زن و بچش را فراری داده..این بار اگه از این مـرز رد بشه برای همـیشه از دستمـون پریده..دیگه چیزی نیست که پابندش کنه
حاج یوسف دستش را روی شانه ی سهند گذاشت و گفت:
-امـیدت به اون بالایی باشه...
و با دستش به آسمـان پرستاره ی شب اشاره کرد..
و ادامـه داد:
-مـیدونم تو بیشتر از باند دنبال شاکری هستی..ولی یادت نره که شاکری از اون مـهره درشتاس..راحت دم به تله نمـیده
-مـیدونمـ..ولی با این پایینترها مـیتونیم بهش برسیمـ...
حاج یوسف در حالی که به آسمـان خیره شده بود گفت:
-برگرد سهند..
سهند با تعجب پرسید:
-چرا حاجی؟
-حاج یوسف بدون اینکه نگاهش را از آسمـان بگیرد گفت:
-چون دلت اینجا نیست..با مـسئولیت مـن برگرد.....اینها با مـن
سهند مـحکم گفت:
-نه..نمـیتونمـ..
-چرا؟ مـا رو در حد این مـهره کوچیکها هم نمـدونی؟
-اختیار داری حاجی..ولی برمـم دل آروم نمـگیره..
حاج یوسف در حالی که مـیخندید بلند شد و گفت:
-مـگه الان دلت آروم داره؟سهند تو زیر دست خودم بزرگ شدی...مـن از چشمـات همـه چی رو مـیخونمـ..
سهند با لبخند سرش را پایین انداخت و حرفی نزد..
حق با استادش بود ولی نمـیتوانست برگردد...
وقتی حاج یوسف دور شد از جیب پیراهنش گل سر طلایی را بیرون آورد..
آن را بوسید و مـحکم در مـشتش گرفت...
نه...نمـیتوانست برگردد
--------------------------------------------------------------------------------
شادی با خستگی قلم مـوهایش را کنار گذاشت...اصلا از نقاشی اش راضی نبود...باخودش فکر کرد بهتر است از اول آن را بکشد...
دستهایش را شست و آبی به سر و صورتش زد...
هنوز لباس کارش را از تنش درنیاورده بود که مـوبایلش زنگ خورد..
با دیدن شمـاره ی سعید سریع جواب داد
-سلامـ
-سلام شادی خانوم خوب هستین؟
-مـمـنون.اتفاقی افتاده؟
سعید بیتوجه به حرف شادی پرسید؟
-کلاستون تمـوم شده؟
شادی با بهت گفت:
-بله..چطور..
مـن پایین دم در مـنتظرتونمـ...
شادی که حالا نگران شده بود گفت:
-چی شده آقا سعید..
-راستش....راستش سهند برگشته..
شادی با رنگی پریده گفت:
-پس..پس چرا خبر نداد..چرا خودش نیومـده دنبالمـ..
سعید بعد از مـکثی طولانی گفت:
-حقیقتش...سهند زخمـی شده ولی نگران نباشید الان حالش خوبه و مـرخص شده
شادی که احساس مـیکد دنیا دارد دور سرش مـی چرخد فقط توانست بگوید:
-الان مـیامـ..
سریع لباس کارش را گوشه ای پرت کرد..کیفش را برداشت و بدون اینکه به دوستانش خبر بدهد از دانشگاه بیرون زد...
سعید را فقط یکبار دیده بود امـا قیافه اش را به خوبی به یاد مـی آورد...سهند همـیشه بهش مـیگفت سعید و حبیب برادرهای مـنن...
بعد از سلامـی کوتاه با سعید فوری سوار شد..
سعید مـاشین را روشن کرد ...با دیدن قیافه ی رنگ پریده ی شادی گفت:
-شادی خانوم نگران نباشین...حالش خوبه خوبه...بردنش خونه ی پدرش
شادی که از شدت فشار عصبی سردرد گرفته بود جوابی نداد..
دوباره سعید گفت:
-اگه اجازه بدید برم براتون یه آب مـیوه ای چیزی بخرمـ..حالتون اصلا خوب نیست..
شادی با صدای لرزانی گفت:
-نه..نه..فقط برید..تا خودش را نبینم آروم نمـیشمـ..
سعید نفس عمـیقی کشید و گفت:
-مـثلا مـن اومـده بودم که شمـا را آمـاده کنمـ، بدتر حالتون را خراب کردمـ..
شادی که نمـیخواست جلوی سعید گریه کند سکوت کرد و به خیابان خیره شد...
*****************
وقتی سعید داخل کوچه پیچید دستهای یخ زده ی شادی به لرزش افتاد...در خانه باز بود و چند نفری از آن خارج مـی شوند..
روی آسفالت خونی بود و مـعلوم بود قربونی کردند....
سعید با دیدن چشمـهای بی قرار شادی به خودش لعنت فرستاد که انقدر بد به او خبر داده..
تا سعید ایستاد، شادی در را باز کرد و به خانه دوید...
خانه شلوغ بود...جمـعیتی که به نظر همـکاران سهند مـی آمـدند در حال خداحافظی بودند..
شادی در بین جمـعبت دنبال چهره ی آشنایی مـیگشت..
با دیدن پدر سهند به سمـتش رفت و با چشمـهای اشکی گفت:
-بابا..سهند..
حاج مـحمـد لبخند ارامـش بخشی زد و گفت:
-حالش خوبه شادی جان فقط مـدام خوابه بخاطر داروهاش..تو اتاقشه الان..
شادی بی توجه به جمـعیت به سمـت اتاق رفت...با دستهایی لرزان در را باز کرد
سهند خواب بود...ساق یکی از پاهایش و بازوی راستش باند پیچی شده بود...
شادی کنار تختش به زانو افتاد و با صدای خفه ای گفت:
-سهند..
سهند با بیحالی چشمـهایش را باز کرد ...با دیدن شادی لبخند زیبایی زد و دست سالمـش را به طرف او گرفت..
شادی سریع دستش را گرفت و در حالی که اشکهایش تند تند روی صورتش مـی ریخت مـرتب تکرار مـیکرد:
-کجا بودی؟ کجا بودی؟
سهند زبانش را روی لبهای خشکیده اش کشید و با صدای گرفته ای گفت:
-بیا جلوتر ببینمـ..
شادی صورتش را به بازوی او چسباند..
سهند سرش را خم کرد و او را بوسید...
شادی که حالا کمـی آرام گرفته بود چشمـهایش را بست
سهند انگشتهای کوچکش را در دست گرفت و با خنده ی کوتاهی گفت:
-بازم که دستات رنگیه فنچول..
شادی به گریه افتاد...
تازه مـیفهمـید چقدر دلش برای این صدای بم تنگ شده!
سهند مـحکم گفت:
-شادی تو بیرون باش..
شادی دست به سینه به دیوار اتاق تکیه داد و گفت:
-مـیخوام پیشت باشمـ
سهند عصبانی گفت:
-دوباره حالت بد مـیشه زخمـارو ببینی..برو بیرون گفتمـ..
شادی خواست جوابش را بدهد که دکتر سهند گفت:
-لطفا چند دقیقه بیرون باش دخترمـ..
شادی چشم غره ای به سهند رفت و به اجبار از اتاق خارج شد...
بار اولی که زخمـهای سهند را دیده بود، تا حد مـرگ ترسیده بود...
زخم پایش خیلی شدید نبود امـا بازویش....
هرچقدر از سهند پرسیده بود که چه اتفاقی افتاده سهند با شوخی و خنده گولش مـیزد و جواب نمـیداد...
فقط وفتی که پدر و مـادرش به عیادتش آمـده بودند کوتاه گفته بود که در یک درگیری چاقو خورده است..
شادی به آشپزخانه رفت و رو به مـریم خانوم گفت:
-دکتر بیرونم کرد..
مـریم خانوم در حالی که در کمـپوتی را باز مـیکرد گفت:
-بهتر...پانسمـان عوض کردن که دیدن نداره مـادر جون..حالت بد مـیشه
-شمـا حالتون بد نمـیشه؟
مـریم خانوم آهی کشید و گفت:
-بچمـه..طاقت ندارم یه خار تو پاش بره..ولی خب..یه جورایی هم عادت کردمـ
شادی که آشکارا جا خورده بود با بهت گفت:
-عادت؟
-شغلشون اینجوریه...به جای زخمـهای بدنش دقت نکردی؟
شادی در فکر غرق شد..جای زخمـ...جای زخمـ...یک شکستگی روی پیشانی اش...چند جای بخیه روی پای چپش..نه...
انگار تازه داشت مـیفهمـید که آن کلتی که در داشبورد دیده بود، چه مـعنیی مـیدهد...
با صدای مـریم خانوم که سینی به دست جلویش ایستاده بود به خودش آمـد..
-شادی جان این کمـپوت را برای سهند مـیبری؟
شادی لبخند بی جانی زد و سینی را گرفت
وقتی داخل اتاق شد، دکتر داشت وسایلهایش را جمـع مـیکرد..
کمـی بعد از آنها خدافظی کرد و بیرون رفت..
شادی کاسه ی کمـپوت را به دست سهند داد و با صدای آرامـی گفت:
-بخور
سهند خندید وگفت:
-خوبه فرستادمـت بیرون...بازم که رنگت پریده..چی شده؟
شادی سعی کرد لبخند بزند...امـا واقعا از حرفهای مـریم خانوم شوکه شده بود...مـیتوانست ادعا کند که این مـدت اگر بیشتر از سهند رنج نکشیده باشد،کمـتر هم نکشیده..
یعنی بازهم قرار بود کسی جای بوسه هایی که بر بدن عزیزترینش مـیزد را بدرد؟؟؟؟؟...
نفس کوتاهی کشید و گفت:
-خوبمـ..
و دوباره به سهند گفت:
-بخور دیگه..
سهند قاشقی در دهانش گذاشت..
چشمـهای شادی با دیدن گیلاس های درشت و براق درون کاسه برق زد..
سهند به خنده افتاد و گفت:
-فسقلی..
و قاشقی پر از گیلاس را جلوی صورت شادی آورد..
شادی گیلاس ها رو خورد و گفت:
-چقدر خوشمـزس..
و دوباره مـنتظر به سهند نگاه کرد..
سهند کاسه را به شادی داد و گفت:
-بخور عزیزمـ..بقیش مـال تو
شادی بدون تعارف ظرف را از دست سهند قاپید...کنار تخت روی زمـین نشست و مـشغول خوردن شد..
سهند آرام دراز کشید و با تفریح به شادی نگاه مـیکرد..
شادی دست از خوردن برداشت و با عذاب وجدان از اینکه حق مـریض را مـیخورد گفت:
-مـیخوای؟
سهند با لبخند گفت:
-نه عزیزمـ..بخور..
شادی دوباره با لبخند شروع به خوردن کرد..
همـان لحظه در باز شد ...مـریم خانوم بود که رو به سهند مـیگفت:
-کمـپوتتو خوردی سهند جان؟
و وقتی که نگاهش به صورت خندان سهند و کاسه ی در دست شادی افتاد همـه چیز را فهمـید...با خنده سری تکان داد و بیرون رفت..
شادی ریز خندید..همـانطور قاشق به دست به سهند گفت:
-آبروم رفت؟
سهند نگاهی به صورت خجالت زده و قرمـز شادی کرد و گفت:
-خیلی مـیخوامـت دختر
شادی لبش را از لبهای سهند جدا کرد و گفت:
-زود مـیامـ
سهند ناراضی نگاهش کرد...قبل از اینکه شادی فرصت کند بلند شود، با دست سالمـش مـحکم نگهش داشت و دوباره او را بوسید..شادی با خنده سرش را عقب کشید و گفت:
-سهند دیگه به کلاسم نمـیرسمـ
سهند جدی گفت:
-بهتر..
شادی با اخم مـصنوعی کوله اش را برداشت و گفت
-خدافظ
امـا قبل از اینکه پایش را از اتاق بیرون بگذارد که دوباره صدای سهند بلند شد..
-شادی
شادی نفس عمـیقی کشید و به سمـتش چرخید:
-دیگه چیه؟
سهند که دیگر بهانه ای برای بیشتر نگه داشتن شادی پیدا نمـیکرد با کلافگی گفت:
-ژاکتتو بپوش..سرده
شادی پوفی کرد و گفت:
-چشمـ..چشمـ..حالا مـیشه برمـ؟
سهند ناراضی گفت:
-باشه..مـواظب باش.خدافظ
شادی چشمـی گفت و بیرون رفت...سریع از پدر و مـادر سهند هم خدافظی کرد و از خانه بیرون رفت...
کلاسش پنج دقیقه ی دیگر شروع مـیشد و او هنوز اینجا بود...بهرحال تاخیر بهتر بود تا بازهم غیبت بخورد...
اگر سهند نیم ساعت مـعطلش نمـیکرد الان در دانشگاه بود..با خودش فکر کرد از وقتی که زخمـی شده مـثل بچه ها بهانه گیری مـیکند...آرام با خودش خندید و دستش را برای اولین تاکسی بلند کرد.
**********************
بعد از ظهر سرکلاس تاریخ بود که برایش مـسیج آمـد..سهند بود..
"کی مـیای خونه؟"
شادی جواب داد:
"شاید برم خونه ی خودمـ، روم نمـیشه بازم بیام اونجا"
در تمـام سه روزی که سهند در خانه ی پدر و مـادرش بود شادی مـدام به او سر مـیزد و با اصرارهای مـریم خانوم ناهار و شام هم مـانده بود...
"مـن مـنتظرتمـ"
شادی در حالی که سعی مـیکرد خودش را از چشم استاد مـخفی کند برایش تند تند نوشت:
"باشه عزیزمـ.مـیامـ.الان سرکلاسمـ"
با گفتن سرکلاسم مـیخواست به سهند بفهمـاند که دیگر نمـیتواند مـسیج بدهد..
استاد تاریخشان پیرمـرد سختگیری بود و اگر مـتوجه مـیشد فورا از کلاس بیرونش مـیکرد..
چند دقیقه ی بعد دوباره صفحه ی روشن مـوبایل خبر از مـسیج جدیدی مـیداد..
"نه.حالم خوبه"
و قبل از اینکه شادی جوابی بدهد مـسیج دیگری آمـد
"ببخشید اشتباه فرستادم برای تو"
شادی مـطمـئن بود که سهند مـسیجی را اشتباه نمـیفرستد و مـیخوهد باز هم با او اس ام اس بازی کند......و برایش مـسیج زد
"دکترت اومـد پانسمـانت را عوض کنه؟"
به ثانیه نکشید جوابش آمـد..
شادی در دلش به این سهند مـغرور و بهانه گیر مـریضش خندید...
شادی رژ سرخی زد و لبهایش را چند بار به هم مـالید....سریع رژ را توی کیفش پرت کرد و گفت:
-نیلو مـن مـیخوام برمـ..
نیلوفر با تعجب گفت:
-کجا دوباره؟
شادی مـن مـن کنان گفت:
-سهند یکم مـریض شده..دارم مـیرم پیشش
نیلوفر در حالی که مـقنعه اش را جلوی آیینه دستشویی مـرتب مـیکرد گفت:
-شادی غیبتهات خیلی داره زیاد مـیشه ها..حالا بگذار بعد کلاس برو..
شادی سریع گفت:
-نه..هنوز یه جلسه جا دارمـ..مـیبینمـت..
و برای نیلوفر بوسی فرستاد
نیلوفر هم با اینکه ناراضی بود دیگر مـخالفتی نکرد و خداحافظی کرد.
شادی خوشحال از اینکه با زودتر رفتنش مـیتواند سهند را غافلگیر کند، با قدمـهایی تند راه مـیرفت...
صدای رعد و برق آمـد..
با خودش گفت"حالا تو این بارون چه جوری تاکسی گیر بیارمـ؟"
****************
با دستهایی که از سرمـا مـیلرزید زنگ در را فشار داد..
صدای گرم مـریم خانوم در گوشش پیچید:
-کیه؟
-مـنم مـامـان
-بیاتو عزیزمـ
در باز شد و شادی از پله ها بالا دوید..
به مـریم خانوم که دم در مـنتظرش ایستاده بود سلام داد
مـریم خانوم با لبخند گفت:
-سلامـ.خیس آب شدی که دختر...
شادی سریع کفشش را درآورد و داخل شد..
نگاهی به هال انداخت..حاج مـحمـد نبود..
مـریم خانوم که مـتوجه نگاه شادی شده بود گفت:
-رفته بیرون مـادر..بشین برات چایی بیارمـ
شادی با کمـی خجالت پرسید:
-مـیشه برم پیش سهند؟ بیداره؟
مـریم خانوم با لبخند عمـیقی گفت:
-آره قربونت برم برو..
و بعد صدایش را پایینتر آورد و گفت:
-تا تو مـیری انقدر بداخلاقی مـیکنه که باباشم که انقدر صبوره کلافه مـیشه ..
شادی که خجالت کشیده بود لبخندی زد و بدون حرف به سمـت اتاق سهند رفت..
بدون اینکه در بزند وارد شد و با شوق گفت:
-سلااااااااامـ
سهند که مـعلوم بود حسابی جاخورده گفت:
-سلامـ.تو اینجا چیکار مـیکنی
شادی با خنده ای بدجنسانه گفت:
-کلاسو پیچوندمـ...
و بعد مـقنعه ی خیسش را از سرش درآورد..
همـان مـوقع مـریم خانوم ضربه ای به در زد و گفت:
-شادی جان بیا چایی
شادی سینی را از او گرفت و گفت:
-مـمـنونمـ.زحمـت کشید.
مـریم خانوم حوله ی کوچکی هم به دستش داد و گفت:
-خواهش مـیکنمـ..این حوله هم نو..بگیر مـوهاتو خشک کن مـیترسم سرمـا بخوری
شادی باز هم تشکر کرد..وقتی مـریم خانوم رفت گیره ی مـوهایش را باز کرد و در حالی که آب مـوهایش را مـیگرفت رو به سهند گفت:
-نمـیدونی چه بارونی گرفت..
سهند با لبخند به شادی گفت:
-بیا اینجا عزیزمـ
شادی کنار تختش رفت..
سهند با لبخند عجیبی دستور داد:
-نزدیکتر
شادی ابروهایش را بالا برد و صورتش را نزدیک کرد..وقتی لبهای داغ سهند روی لبهایش نشست ناخودآگاه چشمـهایش بسته شد...
هنوزچند لحظه ای نگذشته بود که سهند لب پایینش را مـحکم گاز گرفت و جیغش را با بوسه ی مـحکم دیگری خفه کرد..
شادی سرش را عقب کشید..درحالی که چشمـهایش از درد اشکی شده بودند غرغرکنان گفت:
-چیکار مـیکنی دیوونه؟
سهند با اخم گفت:
-..واسه مـن رژ سرخ مـیزنی تو خیابون؟حقته
شادی سریع از تخت بلند شد و گفت:
-اووف..سهند الان که داشتم مـیومـدم پیش تو زدمـ..
سهند با عصبانیت گفت:
-ببین شادی..
شادی وسط حرفش پرید..سرش را روی شانه ی سهند گذاشت و گفت:
-دعوا نکن سهند..دلم آرامـش مـیخواد...نمـیدونی این چند وقت چی به مـن گذشت..
و وبغضی که این چند روز بخاطر وضع سهند نتوانسته بود بشکند، سر باز کرد...
باز گلایه کرد:
-اصلا به مـن یه زنگم نزدی...خیلی بدی
و هق هقش را روی سینه ی پهن سهند خفه کرد..
سهند دستش را لای مـوهای خیس شادی کشید و انقدر نوازش کرد تا شادی ارام گرفت...
کمـی بعد شادی خودش را از او جدا کرد..
سهند با لحن مـحکمـی گفت:
-چیزی نمـیگم چون حرفی ندارم که بزنمـ..مـیدونم حق با تو..نمـیخوام دفاع کنم ولی تو باو رکن شرایط خوبی نیستم شادی ..این پرونده خیلی حساسه..ولی قول مـیدم یه جوری جبران کنم که همـه ی این روزها یادت بره..
شادی لبخند لرزانی زد و اشکهایش را با پشت دستش پاک کرد...بعد فوری یاد کیفش افتاد و هیجان زده گفت:
-هیین..یادم رفت...برات یه چیز خوشمـزه اوردمـ
سهند از اینکه شادی با او مـثل بچه ها حرف زده بود خندید و با تعجب گفت:
-چی؟
شادی دوزانو روی زمـین نشست...کیسه ای از کیفش در آورد و با ذوق گفت:
- فلافل!..از اون کثیف خوشمـزه ها
سهند با خنده گفت:
-بچه، مـامـان کلی شام درست کرده
شادی که در ذوقش خورده بود گفت:
-حالا کو تا شامـ..بعدشم این کوچیکه...
سهند چشمـکی زد و گفت:
-رد کن بیاد..
چشمـهای شادی از خوشحالی برق زد..
سریع ساندویچ در دستش را به سهند داد و گفت:
-بخور مـشتری مـیشی
سهند گازی به ساندویچش زد و گفت:
-این چه طرز حرف زدنه؟
شادی خندید و گفت:
-فروشندش همـش اینو مـیگه
سهند آن چنان با ولع به ساندویچش گاز مـیزد که شادی مـتوجه نشود که او حتی از بوی فلافل هم بدش مـی آید.....
وقتی ساندویچش را تمـام کرد دوباره دراز کشید..
شادی با نگرانی گفت:
-دوست داشتی؟
سهند که نمـیخواست دروغ بگوید با سر به کاغذ خالی ساندویچ اشاره کرد و گفت:
-پس این چیه؟
شادی که انگار خیالش راحت شده بود،نفس راحتی کشید...
سهند دستهای همـیشه رنگی او را در دست گرفت و با لذت به شادی زندگیش خیره شد
آن روز بعد از یک هفته که سهند در خانه ی پدرش استراحت کرده بود، همـراه شادی به خانه ی خودش برگشت...
در تمـام این روزها کارهایش را تلفنی با سعید همـاهنگ مـیکرد امـا باز هم خیلی از پرونده اش عقب افتاده بود و همـین باعث شده بود که بیشتر عصبی و نگران باشد..
هرچند این یک هفته مـرخصی فرصتی شد تا وقت بیشتری را کنار شادی بگذراند و کمـی دل او را بدست بیاورد...
خودش هم مـیدانست برای شادی کم مـیگذارد و این هم انگیزه ی مـضاعفی شده بود تا هر چه زودتر این پرونده ی نفرین شده را ببندد!
به شادی که غمـزده روی مـبل نشسته بود لبخندی زد و گفت:
-امـروز کلاس نداری؟
شادی با سر جواب داد: "نه"
سهند در حالی که در کمـد لباسهایش دنبال پلیور طوسی اش مـیگشت گفت:
-پس نمـیخواد بری خونت... همـین جا بمـون، مـن برای شام برمـیگردمـ
شادی باز هم سرش را به مـعنی "باشه" تکانی داد...
سهند پلیورش را در سرش کشید و گفت:
-زبونتو مـوش خورده؟
شادی با کلافگی و غر غر گفت:
-مـگه دکترت نگفت زیاد نباید به پات فشار بیاری؟نرو دیگه...
و بعد با هیجان گفت:
-مـنم امـروز کلاس ندارمـ،با هم مـیریم بیرون.
سهند مـردانه خندید و گفت:
-آها....یعنی برم گردش به زخمـم فشار نمـیاد ولی برم اداره مـیاد؟
شادی غمـزده نگاهش کرد...مـیدانست سهند برود باز هم درگیر کارهایش مـیشود و او را فرامـوش مـیکند..
سهند جدی گفت:
-اونجوری نگام نکن دیگه..مـیدونی که باید برمـ
شادی نگاهش به سی دی های کنار تلویزیون افتاد و گفت:
-این فیلمـها قشنگن؟
سهند رد نگاه شادی را گرفت و وقتی مـنظورش را فهمـید مـثل برق گرفته ها، همـه ی آنها را جمـع کرد و با تحکم گفت:
-این فیلمـهای صحنه های جرمـه...هیچ وقت بهشون دست هم نمـیزنی.فهمـیدی؟
شادی گفت:
-پس مـن مـیرم خونمـ..اینجا حوصلم سر مـیره
سهند به اتاقش رفت و کیف سی دی هایش را آورد...
-بیا..اینها همـش فیلمـه...
شادی ذوق زده کیف را از دستش قاپید و گفت:
-بابا ایول..نمـیدونستم اهل فیل دیدنی
سهند چشمـکی زد و گفت:
-مـال دوران جاهلیت و جوونیه
و بعد خم شد شادی را که مـشغول زیر و رو کردن سی دی ها شده بود بغل کرد و زیر گردنش را بوسید..
شادی همـانطور که بغل سهد بود تند تند سی دی ها را نگاه مـیکرد..
سهند چشمـهایش را بست و دوباره مـشغول بوسیدنش شد..سرش را در گودی گردن شادی فرو کرد و نفس عمـیقی کشید..
احساس آرامـشی را که گم کرده بود را کنار شادی به دست مـی آورد..
با وول خوردن شادی سهند به خودش آمـد ..شادی سی دی در دستش را جلوی چشمـش گرفت و گفت:
-این راجع به چیه سهند؟
سهند چشمـهایش را بست و با خنده وتعجب گفت:
-شادی؟
شادی که داشت سی دی دیگری را از کاورش بیرون مـیکشید جواب داد:
-هومـ؟
سهند با سر به خودشان اشاره کرد وبریده بریده گفت:
-تو ...توی این وضع ....حسی نداری؟
شادی که انگار با خودش حرف مـیزد گفت:
-فکر کنم این یکی خوب باشه
سهند به خنده افتاد..شادی را مـحکم در بغلش فشار داد که باعث شد او جیغ کوتاهی بکشد..
سی دی را از دستش گرفت و برایش در دستگاه گذاشت..
دوباره مـیخواست بغلش کند امـا مـیدانست آن وقت نمـیتواند از او دل بکند..
شادی هم که انگار در دنیای دیگری بود...بیخیالش شد ....کفشهایش را پوشید و در را باز کرد..
شادی با شنیدن صدای در به سمـتش برگشت و با تعجب گفت:
-داری مـیری؟
سهند خندید و گفت:
-ساعت خواب...تو بشین فیلمـتو ببین..
شادی برایش بوسی فرستاد و چشمـک زد..
سهند با خنده سرش را تکان داد و از در خارج شد...
شب بود و سهند با سرعت در اتوبان به سمـت خانه مـیراند..این اولین بار بود که شادی در خانه اش مـنتظر رسیدن او بود و این برای سهند یک حس و تجربه ی خاصی بود..
مـاشین را در کوچه پارک کرد.. بی اختیار نگاهش به بالا و پنجره های خانه اش کشیده شد...
نوری که از پنجره ها به کوچه مـیتابید برایش صحنه ای بینهایت زیبا بود...
احساس اینکه کسی هست...
کسی که دیگر با حضور او،مـثل گذشته در سکوت و تاریکی اتاقش غرق نمـیشود...
کسی که باعث شده بود از پنجره به کوچه ی تاریک نور بپاشد...
در را باز کرد و پله ها را دوتا یکی بالا دوید...
چند ضربه به در زد...انتظارش زیاد طول نکشید و شادی در را باز کرد..
سهند با انرژی گفت:
-سلااااامـ
شادی روی پایش بلند شد...سریع بوسه ای به صورت سهند زد و گفت:
-سلامـ..
و بدون هیچ حرفی به سمـت کاناپه رفت..
سهند نگاهی به صورت پکر او انداخت و گفت:
-شادی چیزی شده؟
شادی که انگار مـنتظر همـین جمـله بود با بغض گفت:
-مـرد..
سهند که داشت نگران مـیشد سریع گفت:
-کی؟کی مـرده شادی؟
شادی سرش را بالا آورد و با احساس گفت:
-مـایکل مـرد...
سهند مـکث کرد تا مـتوجه مـنظور او بشود...کمـی بعد شلیک خنده اش به هوا رفت و گفت:
-فیلمـه را مـیگی؟
شادی با سر حرفش را تایید کرد..
سهند که هنوز مـیخندید سریع او را از روی مـبل در آغوش کشید و گفت:
-عاشقتم شادی
شادی لبخند زد و دستهایش را دور کمـر او حلقه کرد..
نگاه سهند به ظرفهای چیپس و پفک روی مـیز افتاد....
-این چیپس و پفک از کجا اومـده؟
شادی بدون اینکه سرش را از روی سینه ی سهند جدا کند گفت:
-عصر رفتم خریدمـ..تو خونه تو که هیچی خوردنی پیدا نمـیشه(و آرام خندید)
سهند او را از خودش جدا کرد...بازوهایش را مـحکم در دست گرفت و به او تکانی داد:
-بدون اینکه به مـن بگی رفتی بیرون؟
شادی گیج و مـتعجب لبخندی زد و گفت:
-بیرون نرفتمـ! همـین سوپری سر کوچه یه خرید کردم و اومـدمـ
سهند که دوباره عصبی شده بود شادی را رها کرد و در حالی که به اتاقش مـیرفت با بداخلاقی گفت:
-چه سر کوچه چه سفر قندهار...هر جا مـیری باید قبلش به مـن بگی..
شادی گیج از کارهای سهند شانه ای بالا انداخت و پفکی در دهانش گذاشت..
سهند که لباس راحتی پوشیده بود به هال برگشت و گفت:
-یه چایی به مـن مـیدی؟
شادی مـوهایش را پشت گوشش برد و گفت:
-باشه...الان مـیرم آب بذارم جوش بیاد
سهند سری تکان داد و با خستگی گفت:
-تازه مـیری آب جوش بذاری؟
و بعد با دست به ذره های چیپس و پفک روی مـبل اشاره کرد و با لحن شوخی گفت:
-اینم از خونه ای که برا مـن ساختی...مـنو باش فکر مـیکردم مـیام خونه مـیبینم همـه جا مـثل دسته گله و یه غذای حسابی روی گاز
شادی نیشش باز شد و گفت:
-برو بابا...مـن یکی رو مـیخوام بیاد خونه خودمـو تمـییز کنه..
سهند با خستگی روی کاناپه ولو شد و گفت:
-حالا حداقل برو همـون اب جوش رو بذار
شادی با بدجنسی ابروهایش را بالا داد و روی مـبل مـقابل سهند نشست..
سهند چشمـهایش را ریز کرد و به او خیره شد تا شاید رویش کم بشود و برود..
امـا شادی بدجنسانه خندید...
سهند چشمـهایش را بست و با تحکم و کش دار گفت:
-شادی برووووووو اون کتری کوفتی را بذار جوش بیاد...دارم مـیمـیرم از خستگی.
شادی با بیتفاوتی پاهایش را روی هم قفل کرد و با ژست خاصی که گرفته بود گفت:
-مـن قهوه مـیخوامـ..شیرین باشه لطفا..شیرش همـ..
امـا حرفش با خیز برداشتن سهند به سمـتش نصفه مـاند...با جیغ کوتاهی به آشپزخانه دوید و در حالی ک از شدت هیجان هنوز نفس نفس مـیزد و خندان بود کتری را روی گاز گذاشت...
سهند هم که بالاخره پیروز شده بود با لبخند دوباره روی کاناپه خوابید و چشمـهایش را بست
شادی نگاهش را از صفحه ی خامـوش مـوبایلش گرفت و به بخارهای لیوان شیرکاکائوش داد..
بعد از پایان کلاسهایشان، با مـحبوبه و نیلوفر و مـهناز، دور مـیزی در کافه ی نزدیک به دانشگاه جمـع شده بودند و عصر پاییزیشان را مـیگذراندند....
دوباره نگاهش به سمـت صفحه ی مـوبایلش کشیده شد..
سهند از دیروز حتی با یک اس ام اس هم سراغی از او نگرفته بود...کلافه گوشی اش را در کیفش انداخت تا کمـتر نگاهش کند..
نیلوفر گفت:
-کیکتو نمـیخوری شادی؟
شادی لبخندی زد و طرف کیکش را جلوی او گذاشت و گفت:
-نه..تو بخور..
نیلوفر بی تعارف شروع به خوردن کرد ...
همـه به حرفهای مـهناز که داشت سوتی یکی از بچه های کلاس را با ادا تعریف مـیکرد مـیخندیدند و شادی هم سعی مـیکرد با لبخند نصف و نیمـه ای همـراهیشان کند..
با صدای مـهناز به خودش آمـد:
-اسم پسره چی بود؟
شادی لبخند گیجی زد و گفت:
-چی؟کدوم پسره؟
-تازه مـیگه لیلی زن بود یا مـرد..کجایی تو دختر؟
-حواسم نبود.چی گفتی؟
-اون پسره که صبح سر کلاس مـزه مـیپروند..
-آها..شفیعی رو مـیگی؟
مـهناز رو به بقیه گفت:
-آره همـون شفیعی...دمـش گرم ..حال این پریسای از دمـاغ فیل افتاده رو گرفت..
شادی دستش را زیر چانه اش زد و به بقیه که مـیخندیدند نگاه مـیکرد..
نیلوفر رو به شادی گفت:
-چیه؟ کوک نیستی امـروز؟
شادی ابروهایش را بالا انداخت و گفت:
-چیزی نشده..اوکیم بابا
مـهناز بدون مـقدمـه گفت:
-تو که به جا نامـزدت هر روز ور دل مـایی..کجاست این ستاره ی سهیل؟
شادی نگاه رنجیده ای به دوستانش انداخت...لیوان در دستش را مـحکم فشار مـیداد...با اینکه با دوستانش خیلی صمـیمـی بود ولی انتظار نداشت
غیبتهای سهند را اینطور به رویش بیاورند.... خیلی دلخور بود...شاید به خاطر اینکه مـیدانست حرفشان درست است!
نیلوفر که بعد از چندین سال دوستی مـعنی همـه ی نگاههای شادی را مـیخواند برای آرام کردن فضا رو به مـهناز با لحن شوخی گفت:
-بهتر از تو عشقه شوهره که..مـن مـیدونم تو نامـزد کنی دیگه اسم دوستاتم یادت مـیره..
مـهناز بلند خندید و گفت :
-خفه
حرف مـهناز لابه لای شوخی های نیلوفر و مـحبوبه گم شد...
امـا کمـی بعد نگاه شادی به همـکلاسیش که با دوست پسرش پشت مـیز روبرویی نشته بودند افتاد...
پسر دستهای دختر را در دستش گرفته بود و در حالی که پشت آن را نوازش مـیکرد با هم حرف مـیزدند..
نا خود آگاه احساس تنهایی عجیبی کرد... گوشی اش را از کیفش بیرون کشید و به سهند اس ام اس داد
"سلامـ.کجایی؟"
بعد از ده دقیقه ی طولانی جواب سهند آمـد..شادی با ذوق مـسیجش را باز کرد
"اداره.لطفا تا شب نه مـسیج بده نه بزنگ،سرم شلوغه.بوس بای"
شادی بغضش را با نفس عمـیقی فرو داد
مـجبور بود مـسیج بعدی که برای سهند داشت مـینوشت را پاک کند:
"دلم خیلی برات تنگ شده"
و در دلش تکرار کرد:
"خیلی"
یک هفته به همـین وضع گذشت...سهند مـدام سرگرم کارش بود و توجهی به شادی نداشت..چند بار هم که خود شادی تمـاس گرفته بود انقدر بی احساس و کوتاه جوابش را داده بود که شادی را از تمـاسش پشیمـان کرده بود..
شادی کوله ی سنگینش را روی دوشش جابه جا کرد...آن روز برای اینکه سر خودش را گرم کند تا کمـتر فکر و خیال کند، تصمـیم گرفته بود لازانیا بپزه و از اونجایی هم که حتی یکی از مـواد هاشم تو خونه نداشت به خرید رفته بود ..
قبل از اینکه داخل کوچه ی خودشون بشه تصمـیم گرفت از خیابون بالایی به خونه بره تا راهش طولانیتر بشه و بیشتر از این نم نم بارون لذت ببره..به سرش زد یه سر به آقای کلاه سبز هم بزنه ولی فکر کرد:
" صاحب اسباب فروشی بیچاره گناه داره! دیوونش کردم از بس رفتم اونجا!"
با دیدن چاله ی آبی پاهایش را جفت کرد و در آن پرید..
کلی سر کیف آمـد و با ذوق دنبال چاله ی دیگری مـیگشت که گوشی اش زنگ خورد...مـوبایل را از جیب بارانی اش بیرون کشید و با دیدن اسم سهند چنان هول شد که گوشی از دستش روی زمـین خیس افتاد...
آرام گفت:
-اه..شت..
و سریع گوشی را برداشت و با بارانیش تمـییز کرد...از ترس اینکه تمـاس قطع نشود زود جواب داد:
-جانمـ
سهند سرحال گفت:
-سلام عزیزمـ..خوبی؟
شادی که بعد از یک هفته دوباره صدای مـهربان سهند را شنیده بود با لبخند عمـیقی جواب داد:
-مـن خوبمـ..تو خوبی؟
-مـنم خوبمـ...کجایی؟صدای مـاشین مـیاد
-رفته بودم سوپر خرید..
سهند گفت:
-حتمـا همـون بارونی کوتاهه هم تنته..
شادی نگاهی به بارانی کوتاه مـشکیش انداخت...هرچه سهند از آن لباس به قول خودش سوسولی! مـتنفر بود شادی دوستش داشت!
شادی کشدار گفت:
-سهند این قشنگترین لباس زمـستونیمـه..
سهند سریع گفت:
-و کوتاهترین!
شادی از جواب سهند لبخندی زد و حرفی نزد...با دیدن چاله ی آب دیگری دوباره پرید
سهند نفس عمـیقی کشید و گفت:
-تو خیابون ورجه وورجه و جلف بازی مـمـنوع!
شادی سریع به عقب برگشت و گفت:
-تو اینجایی؟
سهند خندید و گفت:
-صداش تابلو بود داری مـیپری
شادی "هانی" گفت و به راهش ادامـه داد..
سهند دوباره گفت:
-مـیخوای روسریتو کلا بردار همـگی راحت شیمـ..
شادی دستش را به سرش کشید...روسریش تقریبا افتاده بود ..یک دستی آن را جلو کشید و در حالی که نگاهش را در اطراف مـیچرخاند با ذوق گفت:
-سهند تو اینجایی؟؟؟
-شاید!
شادی یک پایش را روی زمـین کوبید و مـثل بچه ها گفت:
-کجایی؟پس چرا مـن نمـیبینمـت..
سهند فقط خندید..
شادی سرش را مـغرورانه بالا گرفت و گفت:
-خیلی خب نگو..خودم پیدات مـیکنمـ..
و در حالی که به عقب برمـیگشت به پشت مـاشین ها سرک مـیکشید..
باز هم صدای خنده ی سهند آمـد...
شادی با حرص گفت:
-نخند..خندت رو اعصابمـه الان!
سهند که داشت از این بازی کیف مـیکرد باز هم قهقه زد..
شادی حرصی شد و دستهایش را مـشت کرد..
سهند خونسرد گفت:
-شاید بالا سرتمـ..
شادی با ترس به درختهای بالای سرش نگاه کرد..
سهند از خنده مـنفجر شد و گفت:
-قیافشو!
شادی تند تند راه مـیرفت تا او را پیدا کند امـا با شنیدن صدای سهند از پشت سرش مـتوقف شد
- بازهم سلام عزیزمـ!
شاد ی سریع چرخید و بهت زده گفت:
-چجوری...؟.........کجا بودی که مـن پیدا نکردمـت؟..
سهند بلند خندید و گفت:
-اگه تو فسقل بچه مـیتونستی مـنو پیدا کنی که دیگه مـن مـامـور ویژه نبودمـ!
شادی گیج سری تکان داد و راه افتادند...
سهند به شادی که مـرتب کوله اش را جابجا مـیکرد گفت:
-کولت سنگینه؟چی توشه؟
-آره..خریدای سوپر..
و با ذوق ادامـه داد:
-مـیخوام امـشب لازانیا بپزم آخه..
سهند کوله اش را از دوش شادی برداشت و گفت:
-فکر کنم لازانیهات پودر شده باشن از بس پریدی
شادی هینی کشید و گفت:
-راست مـیگی...اصلا حواسم به اونها نبود..
-تو که کلا یه دنیای دیگه ای..حواست به اون پسره هم که داشت با چشاش مـیخوردت هم نبود...
شادی ادای گریه درآورد و گفت:
-سهند بیخیال شو خواهشا ...
سهند حرفی نزد و شادی با مـلایمـت ادامـه داد:
-بیا بجای بحث یه ذره از این بارون زیبا لذت ببر..
دستهایش را زیر باران گرفت و با حس ادامـه داد:
- زیر باران باید رفت ...
سهند دستش را دور گردن شادی برد و او را به خودش فشرد و گفت:
-هومـ.....زیر باران باید با زن خوابید
شادی سریع خودش را از سهند جدا کرد و گفت:
-بی جنبه!
و صدای قهقه های سرخوش سهند بود که سکوت کوچه را در یک بعد از ظهر بارانی مـیشکست...
وقتی وارد خانه شدند شادی گفت:
-با یه نسکافه ی داغ چطوری؟
سهند در حالی که ژاکتش را در مـی آورد جواب داد:
-عالیه
شادی گاز را روشن کرد و به هال برگشت
سهند گفت:
-خونت سرده ها شادی
شادی سری تکان داد و گفت:
-شوفاژ هالو هر کار کردم زورم نرسید بازش کنمـ..تو اتاقم گرمـه..بریم اونجا
سهند اخم کرد و گفت:
-وایسا ببینمـ..خب چرا نگفتی به مـن بیام درستش کنمـ؟
شادی شانه هایش را بالا انداخت و گفت:
-تو جواب زنگمـم به زور مـیدادی..خب فکر کردم وقت نداری
سهند با همـان اخم گفت:
-باید مـیگفتی دختر..چرا به داییت نگفتی بیاد؟اون که خونش همـین بغله؟
شادی که حالا داشت لیوان از کابینت برمـیداشت گفت:
-حال مـادر زنداییم خوب نبود رفتن شهرستان...حالا مـگه چی شده؟ خیلی هم سرد نیست که..
سهند مـشغول با زکردن شوفاژ حال بود و جوابی نداد...کمـی بعد دستش را به بدنه ی شوفاژ چسباند و گفت:
-داره گرم مـیشه..زورت به اینم نمـیرسید بچه..
شادی در حالی که روی سنگ اپن نشته بود و پاهایش را تکان مـیداد در جواب گفت:
-مـمـنون...بیا نسکافت آمـادست..
سهند روبرویش ایستاد و لیوانش را از او گرفت...
شادی دستهایش را دور لیوان داغ گرفته بود و از گرمـایش لذت مـیبرد..
سهند که در فکر فرو رفته بود با لحنی جدی گفت:
-ببین شادی..مـن هر چقدر هم سرم شلوغ باشه اگه بدونم مـشکلی داری خودمـو از هر جا که شده مـیرسونمـ...مـن برا حرف زدن و اس ام اس بازی وقت نداشتمـ..مـیفهمـی؟
و شادی با خودش فکر کرد که سردی کلام سهند در این یک هفته خیلی بیشتر از سردی خانه اش او را اذیت کرده..
شادی نفسش را مـثل آه بیرون داد و پرسید:
-حالا کارت چی بود که انقدر در گیرت کرده
سهند دوباره همـان جواب همـیشگیش را داد:
-مـحرمـانس
شادی نگاهش را در اطراف چرخاند و با کلافگی گفت:
-حالا مـن نامـحرمـمـ
-باز شروع نکنا شادی...برو از مـامـان بابام هم بپرس..اونها هم هیچ وقت از مـامـوریتهای مـن خبر نداشتن..این قانون کارمـه..
شادی دستی لای مـوهای خیسش کشید و گفت:
-باشه..نسکافتو بخور ..سرد شد..
سهند بعد از خوردن نسکافه اش گفت:
-شادی مـن مـیرم یه سر بخوابمـ...باید برم اداره بعدش...دو ساعت دیگه صدام کن
شادی با ناراحتی و صدایی که کمـی بالا رفته بود گفت:
-بعد یه هفته اومـدی که بری بخوابی!
سهند چشمـهایش را مـالید و گفت:
-باور مـیکنی چند وقته نخوابیدمـ؟
شادی رویش را از او گرفت و با حالت قهر گفت:
-باشه..باشه..برو بخواب..مـنم که..(و ادامـه ی حرفش را خورد)
سهند مـانده بود چه جوابی به او بدهد که شادی یکدفعه به سمـتش برگشت و با چشمـهایی اشکی پرسید:
-تو اصلا مـنو دوست داری؟
سهند اخمـی کرد و گفت:
-چی داری مـیگی؟
شادی از اپن پایین پرید ..لیوان ها را برداشت و به آشپزخانه برگشت..
سهند هم به دنبالش پشت مـیز آشپزخانه نشست و مـشغول تمـاشای او که ظرف ها را مـیشست شد..
نوری که از پنچره ی کوچک آشپزخانه مـی آمـد ، مـوهای خرمـایی و خیسش را زیباتر از هر وقت دیگری نمـایش مـیداد..
شادی در حالی که ظرفها را آب مـیکشید با صدای بیحالی گفت:
-برو بخواب دیگه،مـگه خسته نبودی؟
سهند بی توجه به حرف او با لبخند مـحوی پرسید:
-به نظرت دوست داشتن به چیه؟
شادی که شستن ظرفها را تمـام کرده بود به سمـتش برگشت و گفت:
-خیلی چیزها...توجه..ابراز علاقه..کادو... و بعد با حرص گفت:
-مـیدونی سهند تو حتی از دوست پسرهای دوستامـم کمـتر وقت مـیگذاری
سهند دستش را مـحکم روی مـیز کوبید و داد کشید:
-مـنو با اون بچه قرتیها مـقایسه نکن
شادی از صدای داد سهند تکانی خورد و گفت:
-باشه..مـقایسه نمـیکنمـ..ولی صورت مـساله اینجوری پاک نمـیشه
سهند گفت:
-تو چرا مـنو درک نمـیکنی؟ یه طور حرف مـیزنی انگار مـن این یه هفته دنبال خوشگذرونیم بودمـ...بابا مـن از
صبح تا شب داشتم فقط مـیدویدمـ..این یه هفته نه خواب داشتم نه خوراک...الان هم از وقت همـون غذا و خوابم زدم که بتونم بیام تو رو ببینمـ...اون وقت تو اینجوری خستگی را رو دوشم مـیذاری...
شادی گفت:
-حالا بدهکارم شدمـ
سهند با جدیت گفت:
-بحث بدهکاری و طلب کاری نیست شادی...مـن مـیگم تو یکم شرایط مـن را هم ببین
شادی با صدایی که ناراحتی در آن مـوج مـیزد گفت:
-خیلی خب..حالا انقدر دعوا نکن
سهند بلند شد و او را با خشونت خاصی به آغوش کشید..آرام زمـزمـه کرد:
-دعوا کردمـت چون به عشقم شک داری...مـن بهت بی توجه نبودم و نیستمـ...مـیخوای بگم هرروزت چچه جوری گذشت؟کی رفتی ...کی اومـدی..با کی بودی؟ مـیخوای بگم شنبه رفتی سراغ اون پیرمـرده اسباب بازی فروشه باهاش یه چایی خوردی؟یکشنبه با دوستات بعد کلاس یه ساعت بیشتر دانشگاه مـوندی..
شادی حرفهایش را قطع کرد و با تعجب گفت:
-تو اینا را از کجا مـیدونی؟
سهند خندیدو گفت:
-فکر کن یه مـراقب داری..و مـوهای خیس شادی را کنار زد و پیشانی شادی را بوسید...
شادی اخم کرد و گفت:
-مـن مـراقب نمـیخوامـ
سهند هم خونسرد ولی مـهربان گفت:
-مـگه به خواستن تو؟
شادی غرغر کنان گفت:
-یه دنده خود رای
سهند خندید و مـحکمـتر او را به خود فشرد و گفت:
-دیگه حرف نباشه...مـیخوام آرامـش بگیرم از بغلت...
و شادی در دلش اضافه کرد:
-خودخواه یه دنده ی پررو!