23-08-2015، 11:10
این داستان ادامه داستان می گل قسمت اوله . عشق می گل و شهروز به دلیل تحولی که تو زندگی می گل یعنی ورود به دانشگاه بوجود میاد دستخوش تغییرات و متزلزل شدن
روابطشون میشه !!! ..
( آپدیت میشه ) ._.
××
به نام خدا
منشی:هیییسس..باشه من که چیزی نگفتم..یه کم تعجب کردم همین..آخه ماشالله خیلی ظریفی سنتم کمه...از طرفی گفتی دانشجویی...من معذرت میخوام قصد بدی نداشتم....کارتی رو که شماره پرونده می گل روش نوشته شده بود به دستش داد و گفت 20 تومان لطف کنید!
می گل 20 تومان و با حرص روی میز گذاشت و رفت نشست...لیلی هم کنارش نشست و گفت:می گل...
اما صدای زنگ مبایل می گل و حرکت میگل به سمت گوشیش حرفش و نیمه کاره گذاشت
با نگاه به شماره و دیدن اسم شهروز سریع دکمه رو فشرد!
-سلام
-گل من کجاست؟
-تو مطب..تو کجایی؟
-دم در..من روم نمیشه بیام تو...نوبتت شد به من زنگ بزن!
-باشه...!!
بعد از قطع تماس لیلی بلافاصله گفت:نمیاد نه؟
-چرا دم در...گفت خجالت میکشه بیاد تو نوبتم شد صداش کنم!
-می گل تو با این تفاوت سنی مشکلی نداری؟
-خواهش میکنم لیلی...من همه جوره با شهروز اوکی هستم..دوستش دارم..دوستم داره..همین مهمه..نیست؟
-نمیدونم...ولی فکر میکنم خیلی کورکورانه تصمیم گرفتی..مخصوصا که تنهایی و کسی نبوده راهنماییت کنه!
-فکر نمیکنی داری زیادی تو زندگیم دخالت میکنی؟
صدایی توی سالن پیچید:خانوم ضیایی!
هر دو بلند شدن..می گل رو به لیلی که داشت نگاهش میکرد کرد و گفت:ببخشید بد صحبت کردم..میشه به شهروز بگی بیاد تو.. تو یه مورانو ی مشکی نشسته!
لیلی لبخندی زد و گفت:اشکال نداره...اینها رفتارهای بارداریه..باشه پیداش میکنم صداش میکنم!
از هم خداحافظی کردن و می گل با تقه ای که به در زد وارد اتاق دکتر شد!
شهروز در حالی که در حال سر و کله زدن با نتها بود با شنیدن تقه ای که به شیشه خورد سر بلند کرد..با دیدن دختر جوانی که لبخند به لب سرش و کمی به نشونه ی سلام پایین اورد شیشه رو داد پایین!
-بله؟
-سلام..من لیلی هستم دوست می گل و دستش و به سمت شهروز دراز کرد!
شهروز با استرس دستش و فشرد و گفت:سلام..اتفاقی افتاده؟
-نوبتش شد..گفت برید تو..با اجازه...این و گفته و به سمت خونه راه افتاد..
شهروز برگه های تو دستش و توی کیفش گذاشت و به سمت مطب حرکت کرد..بعد از اینکه خودش و به منشی معرفی کرد اجازه ورود گرفت و وارد اتاق دکتر شد!
می گل قبل از ورود شهروز اطلاعات اولیه رو داده بود...
شهروز سلامی کرد و روی صندلی کنار می گل نشست!
دکتر:سلام پسرم...تبریک میگم!!
-ممنون...
خنده ی رو لب شهروز از ته دل بود!
دکتر:خب دخترم..گفتی 17 سالته و بارداری اولته و 3-4 ماهه ازدواج کردید!!
شهروز برگشت می گل و نگاه کرد!می گل هم برگشت و همین کار رو کرد و لبخندی بهش زد...چی باید میگفت؟
بعد رو کرد به دگتر و گفت:بله.
-ببین عزیزم...بارداری اصول خودش و داره..مخصوصا که سنت کمه!!شاید به خاطر سن زیاد همسرت ترجیح دادید بچه دار بشید..اما هر چی که بود بهتر بود قبلش تحت نظر میبودی...ولی اشکال نداره..یه سری ازمایش برات مینویسم ...
و در همین حال شروع کرد به نوشتن آزمایش!
-چند تا هم قرص مینویسم..چیز خاصی نیست بیشتر تقویتیه...بارداری زیر 20 سال خطرناکه..من به همه مریضهام توصیه میکنم ازش پرهیز کنن.اما برای شما حالا که شده کاری نمیشه کرد...فقط باید خیلی مراقب خودت باشی...فکر مکینم علائم بارداری هم کاملا مشخص شده..از بی حالی و رنگ و روت معلومه..سعی کن استراحت کنی..نباید خودت و خسته کنی...از هر فرصتی برای استراحت استفاده کن.
-اما من دانشوجو هستم...درسهامم سنگینه!!
-میدونم...اینجا نوشته...اما باید به فکر بچه هم باشی....درس دیر نمیشه...رشته ات چیه؟
-مهندسی پزشکی!
-به به.....مامان مهندس...انشالله میتونی از پس جفتش بر بیای..حتما هم میتونی...به هر حال این موجود ظریفی که داری پرورشش میدی از خون و پوست خودته دیگه عزیزم...
-نمیشه بندازمش؟
خودشم نفهمید چرا این سوال و پرسید!اثرات حرفهای لیلی بود؟؟؟یا حرف خود خانوم دکتر که گفت بارداری زیر 20 سال خطرناکه؟؟؟یا اینکه احساس کرده بود به درس خوندنش لطمه میخوره!!!
چشمش روی صورت شهروز و دکتر چرخید..نگاه شهروز پر از استرس و نگرانی و دلخوری بود و چهره دکتر پر از سوال!
سکوت به وجود اومده رو دکتر شکست:آخه چرا؟؟؟
-نمیدونم..آخه گفتید بارداری زیر 20 سال خطرناکه!!!
دکتر سعی کرد ریلکس باشه و آرامشش رو نه تنها به مریضش که به همسرش هم منتقل کنه!از جاش بلند شد و به سمت تختی رفت و گفت:بیا بخواب اینجا...نشونت بدم چه مموشی رو داری با خودت حمل میکنی..بعد پشیمون میشی از فکری که کردی!
می گل بعد از کمی مکث وقتی چهره منتظر دکتر رو دید با فشار دست شهروز از جاش بلند شد و به سمت تخت رفت و در همین حین گفت:شما خودتون گفتید بارداری زیر 20 سال خطر ناکه!!
-عزیز من...بارداری زیر 20 سال خطر ناکه اما سقط تو هر سنی خطر ناکه!!!من قول میدم با همکاری هم یه 9 ماه بی خطر و لذت بخش و پشت سر بگذاریم!
در همین حین هم دست می گل و که بلاتکلیف وسط اتاق ایستاد بود گرفت و به سمت تخت کشید و گفت:بیا بخواب!!
بعد از اینکه دکتر دستگاه رو روی شکم می گل گذاشت رو به شهروز گفت:بیا ببینش فسقلیت و.!!!
روابطشون میشه !!! ..
( آپدیت میشه ) ._.
××
به نام خدا
فصل1
صدای کوبیده شدن در از خواب پروندش!!!گیج و منگ اطرافش و نگاه کرد....زیر لب زمزمه کرد:شهریار!!!!!!
از جاش بلند شد و سراسیمه از اتاق بیرون اومد....
-بابا!!!
سر پسرش و که به پاهای بلندش چسبیده بود نوازش کرد
-چیزی نیست پسرم..برو بخواب..
با صدای دوباره کوبیده شدن به در از جا پرید
-میترسم بابایی
-ترس نداره..برو تو اتاقت ببینم کیه!!
در واقع میترسید از اینکه اسیبی به پسرش برسه..فکر میکرد اگر تو اتاقش باشه برای فرار و نجات فرصت هست...دست خودش نبود..نگرانیهای پدرانه بود!!!
با صدای دو باره در که اینبار کمی ضعیف تر و کم جون تر بود پسرش و تو اتاق هول داد و گفت..الان بابا میاد و به سمت در دوید..هر چقدر صدا زد کیه کسی جواب نداد...از چشمی نگاه میکرد اما چیزی معلوم نبود...باز ضربه های ضعیفی به در خورد,ناخوآگاه دوباره سوال تکراری و کلیشه ای رو پرسید:کیه؟
صدای ناله ی خفیفی دلش و ریش کرد
*یعنی کی میتونه باشه؟
در و باز کرد..با دیدن موجود ضعیفی که پشت در افتاده بود قلبش داشت از کار میافتاد...خم شد...دست برد و اون موجود ظریف و برگردوند..باز ناله کرد...شاید از تماس دست شهروز...شاید از درد پهلوش...شایدم از بیچارگیش نالید!
با دیدن صورتش شهروز همونطور که سرپا شسته بود افتاد زمین...چهارزانو نشست و نالید:می گل...عزیزم..!!!
*************************
تقریب میشه گفت از روی کاپوت یکی دو تا ماشین پرید و خودش و رسوند اینور خیابون به ماشین...بدون اینکه در و باز کنه پرید تو ماشین و به چشمهای شوکه شده عشقش نگاه کرد و گفت:خدا صدام وشنید..باهام قهر نکرده...هنوز من و میبینه!!!
می گل دستش و دراز کرد سمت شهروز و ازمایش رو از تو دستش بیرون کشید!!!بعد از اینکه بازش کرد نگاهش و از روی صورت شهروز انداخت روی ازمایش...حقیقت داشت...
فریاد زد:راست میگی...منفیه!!!
با صدای داد می گل چند نفری به سمتشون برگشتن..تازه نگاه مغازه دارهای اطراف از روی شهروز برداشته شده بود..اما با صدای می گل باز همون شد!!!
شهروز می گل و تو آغوش کشید..عزیزم..خدا به بچه رحم کرد..به تو..وگرنه من کی باشم؟؟؟!!
می گل اشک ریخت..نمیدونست به خاطر چی..اشک ,اشک ذوق بود اما برای چی؟؟سالم بودن شهروز؟؟؟سالم بودن بچه؟؟سالم بودن خودش؟شایدم همه ی اینها با هم!!!
-خوشحالم.....خیلی خوشحالم شهروز!!!
-خیلی خب گل من..گریه نکن...
صورت می گل و بین دستهاش گرفت و با انگشتهای شصتش اشکهاش و پاک کرد و گفت:دلم نمیخواد هیچ وقت اشک بریزی..باشه؟؟؟
-اشک ذوقه!!!
-میدونم...میدونم اما برای من همه جوره اش سخته!!!حالا کجا بریم؟؟؟بریم آرایشگاه ببینیم؟
-برای چی؟
-عروسی دیگه!!!
می گل لبخند زد...اما اثرات بارداری بیش از اندازه بی حوصه اش کرده بود...
-الان نه!!!
-چرا؟؟؟چاق میشی لباس اندازت پیدا نمیه ها..بعدم با یه شیکم...
با دست یه شکم بزرگ و نشون داد و ادامه داد:قلمبه عروس شدن یه کم خجالت اوره ها!!!
می گل باز لبخند زد و گفت:میدونم..میریم حالا...امروز خیلی بیر ون بودیم...خسته ام..
شهروز با اینکه دلش میخواست همه ی کارها زود پیش بره اما لبخند به زور رضایتمندی زد و گفت:راست میگی...دختر کوچولومم خسته شده..!!!بریم یه کم دراز بکشه مامانش!!
می گل نا خودآگاه دستش و رو شکمش گذاشت..لبخند رضایتمندی زد...
شهروز-دوستش داری؟؟؟
-آره...
-چرا؟
می گل متعجب گفت:چی چرا؟؟؟چون بچه امه!!
-اما میدونی من چرا دوستش دارم؟؟؟
می گل فقط با نگاهش سوال پرسید
شهروز:چون بچه توه!!!
می گل لبخند زد و دست برد و دست شهروز و تو دستش گرفت..اما باز حالش بد شد...
*خدایا این بیچاره چه گناهی کرده من باید اینطوری ازش بدم بیاد؟!
دستش و خیلی زودتر از اون چیزی که شهروز فکر میکرد از تو دست شهروز کشید...با یه نیم نگاه شهروز متوجه حالش شد.
-یه کم بخواب...برسیم خونه بیدارت میکنم...انگار زیاد حالت خوب نیست!!!
می گل فکر کرد..این بهترین پیشنهاده!!!سرش و روی پشتی صندلی گذاشت و خوابید!!!
وقتی رسیدن خونه شهروز نگاهی به می گل کرد....خواب خواب بود..ماشین و با اسانسور مخصوص تا جلوی در واحد برد و از تو ماشین هم می گل و تو آغوش کشید و برد و تو اتاقش خوابوند..
*در اولین فرصت باید بیای پیش خودم وروجک!!
خم شد تا بوسه ای رو گونه اش بزنه..اما پشیمون شد...باید بیتابش بشم..تا روز عروسی...میخوام برام تازه گی داشته باشه...از اون شب که چیزی نفهمیدم با اون پایان کذایی.....باید طعمش و با تمام وجود حس کنم!!!
صبح می گل با تنی کوفته از خواب بیدار شد!!!این چند وقته همیشه اینطوری بود....اون روز وقت دکتر گرفته بود..یه دکتری بود نزدیک دانشگاهش که همیشه از کنارش میگذشت..همونجا بدون هیچ شناختی ازش وقت گرفته بود..قرار بود بعد از دانشگاه بره دکتر و شهروز هم از سر کار بره پیشش!!!با اینکه شهروز هیچ وقت فکرش رو هم نمیکرد یه روز تو مطب دکتر زنان پا بزاره!!!اما اینبار خودش با کمال میل از می گل خواسته بود همراهیش کنه!!!میخواست این اتفاق جالب و خوش ایند و از اول به طور کامل لمس کنه!!!
*****
-می گل تو خوبی؟؟؟نرفتی آزمایش؟؟؟
می گل با رنگی پریده نگاهی به لیلی کرد و گفت:هیچی نیست!!!
-آها...پس یه چیزی هست..!!!
-من میگم هیچی نیست..تو میگی پس یه چیزی هست؟!
-وقتی اینقدر ریلکس میگی هیچی نیست..یعنی یه چیزی هست تو میدونی نمیخوای بگی...وگرنه خودتم با استرس میگفتی نمیدونم چمه!!!
-بی خیال لیلی!
روش نمیشد به لیلی بگه بارداره..همیشه سنش بین همکلاسیهاش زبون زد بود که از همه کوچکتره و متاهله!!حالا اگر میفهمیدن به زودی هم مامان میشه دیگه حسابی میشد سوژه خاص و عام..هر چند اش کشک خاله اش بود!!!بالاخره به زودی همه میفهمیدن....
لیلی:خب چرا هیچی نمیگی..تو چقدر مرموزی!
می گل نگاهی به لیلی انداخت..دختر ریزه میزه ای تقریبا هم قد و قواره خودش...با بر و روی مینیاتوری... از یکی از شهرستانهای ایران....و البته پولدار...
لیلی:من میدونم تو حامله ای!
-از کجا میدونی؟
-حسم میگه!از حالتهات!خواهر منم اینجوری بود...آخه تو یه دختر جوون تازه ازدواج کرده چرا باید همیشه اینجوری زار و وار باشی؟؟؟از تیپت معلومه همیشه به خودت میرسی...اما این به خودت رسیدنها داره رنگ بارداری میگیره!!!
از اینکه لیلی اینقدر قشنگ حالتهاش رو تشخیص داده بود و مو شکافانه تحلیل کرده بود تحت تاثیر قرار گرفت و بی اختیار گفت:آره...حامله ام!
-هههیییییی!!راست میگی؟
می گل متعجب گفت:تو خودت الان گفتی میدونم!!
-خب حدس زده بودم..اما باور نمیکردم!!
می گل بی تفاوت و با بی حالی گفت:آره...اما حالم خیلی بده...
-معلومه!!خودت میخواستی؟
می گل کمی فکر کرد چه جوابی برای این سوال داشت؟خب حقیقتش این بود که نمیخواست...اما شده بود..همین جمله رو هم به زبون اورد!
-لیلی:میخوای نگهش داری؟
می گل متعجب گفت:خب آره...!
-میل خودته..اما میدونی چقدر جلو پیشرفتت و میگیره؟
می گل باز فکر کرد..خودش هم به این موضوع فکر کرده بود..این موضوع و خیلی موضوعهای دیگه...اما شهروز چی؟؟؟اون ازش خواسته بود این بچه رو نگه داره..نا خودآگاه دستش و روی شکمش کشید وگفت:شهروز گفته براش پرستار میگیره....
-چه شیک!!ولی من حس میکنم تو شوهرت و دوست نداری!
-چرا اینطوری فکر میکنی؟
-نمیدونم..هیچ وقت ندیدم با هیجان ازش حرف بزنی...عکسش و داری؟
-نه!!اما دوستش دارم...اگر میبینی الان اینجوریم به خاطر بارداریمه!!!نمیدونم چرا ازش دوری میکنم..الان دوستش دارما..اما نزدیکم که میشه حالم بد میشه!!!
-همین دیگه..چون خیلی زود ازدواج کردی...خیلی زود هم بچه دار شدی..دختر تو هنوز اول جوونیته!!!من که جای تو بودم مینداختمش...هنوز سنی نداری که!!!راستی شوهرت چند سالشه؟
می گل کمی نگاهش کرد..نمیدونست چی بگه؟؟یعنی اگر راستش و میگفت بیشتر مواخذه نمیشد؟؟؟ولی فکر کرد چه اشکالی داره...؟؟؟اون یه دوسته...به نظرش لیلی دختر خوبی بود...البته به نظر می گل بی تجربه....یک بار دیدار شهروز با لیلی کافی بود تا شهروز کاملا بشناستش.
-من و شهروز تفاوت سنیمون زیاده!
لیلی متعجب پرسید:یعنی چقدره؟
-شهروز35سالشه!!!
لیلی نسکافه ای که داشت میخورد و کوبید رو میز و داد زد:چی؟؟؟
صدای کوبیده شدن در از خواب پروندش!!!گیج و منگ اطرافش و نگاه کرد....زیر لب زمزمه کرد:شهریار!!!!!!
از جاش بلند شد و سراسیمه از اتاق بیرون اومد....
-بابا!!!
سر پسرش و که به پاهای بلندش چسبیده بود نوازش کرد
-چیزی نیست پسرم..برو بخواب..
با صدای دوباره کوبیده شدن به در از جا پرید
-میترسم بابایی
-ترس نداره..برو تو اتاقت ببینم کیه!!
در واقع میترسید از اینکه اسیبی به پسرش برسه..فکر میکرد اگر تو اتاقش باشه برای فرار و نجات فرصت هست...دست خودش نبود..نگرانیهای پدرانه بود!!!
با صدای دو باره در که اینبار کمی ضعیف تر و کم جون تر بود پسرش و تو اتاق هول داد و گفت..الان بابا میاد و به سمت در دوید..هر چقدر صدا زد کیه کسی جواب نداد...از چشمی نگاه میکرد اما چیزی معلوم نبود...باز ضربه های ضعیفی به در خورد,ناخوآگاه دوباره سوال تکراری و کلیشه ای رو پرسید:کیه؟
صدای ناله ی خفیفی دلش و ریش کرد
*یعنی کی میتونه باشه؟
در و باز کرد..با دیدن موجود ضعیفی که پشت در افتاده بود قلبش داشت از کار میافتاد...خم شد...دست برد و اون موجود ظریف و برگردوند..باز ناله کرد...شاید از تماس دست شهروز...شاید از درد پهلوش...شایدم از بیچارگیش نالید!
با دیدن صورتش شهروز همونطور که سرپا شسته بود افتاد زمین...چهارزانو نشست و نالید:می گل...عزیزم..!!!
*************************
تقریب میشه گفت از روی کاپوت یکی دو تا ماشین پرید و خودش و رسوند اینور خیابون به ماشین...بدون اینکه در و باز کنه پرید تو ماشین و به چشمهای شوکه شده عشقش نگاه کرد و گفت:خدا صدام وشنید..باهام قهر نکرده...هنوز من و میبینه!!!
می گل دستش و دراز کرد سمت شهروز و ازمایش رو از تو دستش بیرون کشید!!!بعد از اینکه بازش کرد نگاهش و از روی صورت شهروز انداخت روی ازمایش...حقیقت داشت...
فریاد زد:راست میگی...منفیه!!!
با صدای داد می گل چند نفری به سمتشون برگشتن..تازه نگاه مغازه دارهای اطراف از روی شهروز برداشته شده بود..اما با صدای می گل باز همون شد!!!
شهروز می گل و تو آغوش کشید..عزیزم..خدا به بچه رحم کرد..به تو..وگرنه من کی باشم؟؟؟!!
می گل اشک ریخت..نمیدونست به خاطر چی..اشک ,اشک ذوق بود اما برای چی؟؟سالم بودن شهروز؟؟؟سالم بودن بچه؟؟سالم بودن خودش؟شایدم همه ی اینها با هم!!!
-خوشحالم.....خیلی خوشحالم شهروز!!!
-خیلی خب گل من..گریه نکن...
صورت می گل و بین دستهاش گرفت و با انگشتهای شصتش اشکهاش و پاک کرد و گفت:دلم نمیخواد هیچ وقت اشک بریزی..باشه؟؟؟
-اشک ذوقه!!!
-میدونم...میدونم اما برای من همه جوره اش سخته!!!حالا کجا بریم؟؟؟بریم آرایشگاه ببینیم؟
-برای چی؟
-عروسی دیگه!!!
می گل لبخند زد...اما اثرات بارداری بیش از اندازه بی حوصه اش کرده بود...
-الان نه!!!
-چرا؟؟؟چاق میشی لباس اندازت پیدا نمیه ها..بعدم با یه شیکم...
با دست یه شکم بزرگ و نشون داد و ادامه داد:قلمبه عروس شدن یه کم خجالت اوره ها!!!
می گل باز لبخند زد و گفت:میدونم..میریم حالا...امروز خیلی بیر ون بودیم...خسته ام..
شهروز با اینکه دلش میخواست همه ی کارها زود پیش بره اما لبخند به زور رضایتمندی زد و گفت:راست میگی...دختر کوچولومم خسته شده..!!!بریم یه کم دراز بکشه مامانش!!
می گل نا خودآگاه دستش و رو شکمش گذاشت..لبخند رضایتمندی زد...
شهروز-دوستش داری؟؟؟
-آره...
-چرا؟
می گل متعجب گفت:چی چرا؟؟؟چون بچه امه!!
-اما میدونی من چرا دوستش دارم؟؟؟
می گل فقط با نگاهش سوال پرسید
شهروز:چون بچه توه!!!
می گل لبخند زد و دست برد و دست شهروز و تو دستش گرفت..اما باز حالش بد شد...
*خدایا این بیچاره چه گناهی کرده من باید اینطوری ازش بدم بیاد؟!
دستش و خیلی زودتر از اون چیزی که شهروز فکر میکرد از تو دست شهروز کشید...با یه نیم نگاه شهروز متوجه حالش شد.
-یه کم بخواب...برسیم خونه بیدارت میکنم...انگار زیاد حالت خوب نیست!!!
می گل فکر کرد..این بهترین پیشنهاده!!!سرش و روی پشتی صندلی گذاشت و خوابید!!!
وقتی رسیدن خونه شهروز نگاهی به می گل کرد....خواب خواب بود..ماشین و با اسانسور مخصوص تا جلوی در واحد برد و از تو ماشین هم می گل و تو آغوش کشید و برد و تو اتاقش خوابوند..
*در اولین فرصت باید بیای پیش خودم وروجک!!
خم شد تا بوسه ای رو گونه اش بزنه..اما پشیمون شد...باید بیتابش بشم..تا روز عروسی...میخوام برام تازه گی داشته باشه...از اون شب که چیزی نفهمیدم با اون پایان کذایی.....باید طعمش و با تمام وجود حس کنم!!!
صبح می گل با تنی کوفته از خواب بیدار شد!!!این چند وقته همیشه اینطوری بود....اون روز وقت دکتر گرفته بود..یه دکتری بود نزدیک دانشگاهش که همیشه از کنارش میگذشت..همونجا بدون هیچ شناختی ازش وقت گرفته بود..قرار بود بعد از دانشگاه بره دکتر و شهروز هم از سر کار بره پیشش!!!با اینکه شهروز هیچ وقت فکرش رو هم نمیکرد یه روز تو مطب دکتر زنان پا بزاره!!!اما اینبار خودش با کمال میل از می گل خواسته بود همراهیش کنه!!!میخواست این اتفاق جالب و خوش ایند و از اول به طور کامل لمس کنه!!!
*****
-می گل تو خوبی؟؟؟نرفتی آزمایش؟؟؟
می گل با رنگی پریده نگاهی به لیلی کرد و گفت:هیچی نیست!!!
-آها...پس یه چیزی هست..!!!
-من میگم هیچی نیست..تو میگی پس یه چیزی هست؟!
-وقتی اینقدر ریلکس میگی هیچی نیست..یعنی یه چیزی هست تو میدونی نمیخوای بگی...وگرنه خودتم با استرس میگفتی نمیدونم چمه!!!
-بی خیال لیلی!
روش نمیشد به لیلی بگه بارداره..همیشه سنش بین همکلاسیهاش زبون زد بود که از همه کوچکتره و متاهله!!حالا اگر میفهمیدن به زودی هم مامان میشه دیگه حسابی میشد سوژه خاص و عام..هر چند اش کشک خاله اش بود!!!بالاخره به زودی همه میفهمیدن....
لیلی:خب چرا هیچی نمیگی..تو چقدر مرموزی!
می گل نگاهی به لیلی انداخت..دختر ریزه میزه ای تقریبا هم قد و قواره خودش...با بر و روی مینیاتوری... از یکی از شهرستانهای ایران....و البته پولدار...
لیلی:من میدونم تو حامله ای!
-از کجا میدونی؟
-حسم میگه!از حالتهات!خواهر منم اینجوری بود...آخه تو یه دختر جوون تازه ازدواج کرده چرا باید همیشه اینجوری زار و وار باشی؟؟؟از تیپت معلومه همیشه به خودت میرسی...اما این به خودت رسیدنها داره رنگ بارداری میگیره!!!
از اینکه لیلی اینقدر قشنگ حالتهاش رو تشخیص داده بود و مو شکافانه تحلیل کرده بود تحت تاثیر قرار گرفت و بی اختیار گفت:آره...حامله ام!
-هههیییییی!!راست میگی؟
می گل متعجب گفت:تو خودت الان گفتی میدونم!!
-خب حدس زده بودم..اما باور نمیکردم!!
می گل بی تفاوت و با بی حالی گفت:آره...اما حالم خیلی بده...
-معلومه!!خودت میخواستی؟
می گل کمی فکر کرد چه جوابی برای این سوال داشت؟خب حقیقتش این بود که نمیخواست...اما شده بود..همین جمله رو هم به زبون اورد!
-لیلی:میخوای نگهش داری؟
می گل متعجب گفت:خب آره...!
-میل خودته..اما میدونی چقدر جلو پیشرفتت و میگیره؟
می گل باز فکر کرد..خودش هم به این موضوع فکر کرده بود..این موضوع و خیلی موضوعهای دیگه...اما شهروز چی؟؟؟اون ازش خواسته بود این بچه رو نگه داره..نا خودآگاه دستش و روی شکمش کشید وگفت:شهروز گفته براش پرستار میگیره....
-چه شیک!!ولی من حس میکنم تو شوهرت و دوست نداری!
-چرا اینطوری فکر میکنی؟
-نمیدونم..هیچ وقت ندیدم با هیجان ازش حرف بزنی...عکسش و داری؟
-نه!!اما دوستش دارم...اگر میبینی الان اینجوریم به خاطر بارداریمه!!!نمیدونم چرا ازش دوری میکنم..الان دوستش دارما..اما نزدیکم که میشه حالم بد میشه!!!
-همین دیگه..چون خیلی زود ازدواج کردی...خیلی زود هم بچه دار شدی..دختر تو هنوز اول جوونیته!!!من که جای تو بودم مینداختمش...هنوز سنی نداری که!!!راستی شوهرت چند سالشه؟
می گل کمی نگاهش کرد..نمیدونست چی بگه؟؟یعنی اگر راستش و میگفت بیشتر مواخذه نمیشد؟؟؟ولی فکر کرد چه اشکالی داره...؟؟؟اون یه دوسته...به نظرش لیلی دختر خوبی بود...البته به نظر می گل بی تجربه....یک بار دیدار شهروز با لیلی کافی بود تا شهروز کاملا بشناستش.
-من و شهروز تفاوت سنیمون زیاده!
لیلی متعجب پرسید:یعنی چقدره؟
-شهروز35سالشه!!!
لیلی نسکافه ای که داشت میخورد و کوبید رو میز و داد زد:چی؟؟؟
می گل لبخند زیبایی زد و سعی کرد عشقش به شهروز و تو لحنش بگنجونه و گفت:خب مگه چیه؟
-مگه چیه؟؟؟احمق!!تو با بابات ازدواج کردی؟بچه دار هم شدی؟خیلی خوش خیالی که نمیخواستید ولی شده...اتفاقا اون خوب با برنامه ریزی پیش رفته!!!سنش داره بالا میره..خواسته زودتر بچه دار بشه !
-نه..اینطوری نیست..واقعا نا خواسته بود.
ولی روش نشد جریان و تعریف کنه...فقط به همین اطلاعات بسنده کرد!
-خیلی خوش خیالی تو!!!پاشو,پاشو بریم سر کلاس دیر شد..خیلی مشعوف شدم از شنیدن این همه خبر دست اول اون هم به یکباره!!!
می گل کیفش و از روی میز برداشت و دنبال لیلی حرکت کرد!
-اما من مطمئنم ناخواسته بوده!!شهروز من و خیلی دوست داره...خودشم وقتی فهمید شوکه شد..الانم خیلی هوام و داره!
-همین دیگه...هوات و داره که یه وقت بهت سخت نگذره بگی بچه رو نمیخوام...وعده پرستارم برای همین بهت داده...فکر تورو هم نکرده که درس و دانشگاه داری..این همه درس خوندی یه همچین دانشگاهی یه همچین رشته ای قبول شدی...3-4 ماه دیگه که شکمت اومد بالا و سنگین شدی نمیتونی دیگه ادامه بدی..یه مدت باید برای زایمان مرخصی بگیری...بعدم فکر میکنی قبول کنه بچه رو از بچگی پرستار نگه داره؟اول بهونه میاره کوچیکه مادر میخواد..بعدم که چند وقت خودت نگهش داشتی تو گوشت میخونه درس به چه کارت میاد و..بچه مهمتره و...زندگی باید بکنیو....از درس خوندن میندازتت!!!
می گل کمی فکر کرد و در حالی که هر دو وارد کلاس میشدن گفت:نه بابا..میدونی شهروز چقدر تلاش کرد من درس بخونم دانشگاه قبول بشم؟؟؟
-اینم از سیاستشه!!!تا اعتراض کنی میگه من همه تلاشم و کردم تو بری داشنگاه..دیدی که!!!اما اتفاقه دیگه افتاده!!!بچه واجب تره یا درس؟؟
در حالی که روی صندلیهاشون نشستن لیلی ادامه داد:به نظر تو کودوم واجب تره؟
می گل کمی فکر کرد...احساس کرد بی راه هم نمیگه...برای اون خیلی زود بود مامان بشه!هنوز خیلی راه در پیش داشت...
* بگی نگی گرفتار بچه میشم...مگه میشه بچه رو ول کرد دست پرستار و کارای خودت و کرد؟شهروز هم یه چیزی میگه ها!!!ولی شهروز گناه داره...یادمه با حسرت و التماس ازم خواست حتی اگر دوستش ندارم و نمیخوام باهاش باشم...بچه رو به دنیا بیارم و بدم بهش...منم که دوستش دارم...مگه میشه قید بچه رو بزنم؟نه..من هم شهروز و میخوام هم بچه ام و....!!
لیلی:هوی...استاد اومده تو هپروت به سر میبریا!!!
با این آلارم حواسش رفت سر کلاس و سعی کرد شیش دونگ گوشش باشه و استاد..نمیخواست به خاطر این بارداری درسش افت کنه...باید به لیلی نشون میداد هر دوی اینها با هم میسره!!!
بعد از اون کلاس که کلاس آخر بود می گل از لیلی خدا حافظی کرد تا بره دکتر
لیلی:مگه با من نمیای؟
-نه...باید برم دکتر با شهروز دم مطب قرار دارم!
-خب تا دم مطب باهات میام..
می گل لبخند زد...خوشحال بود از اینکه تنها نیست!!!لیلی براش دوست خوبی شده بود..البته با یکی دو تا دختر دیگه هم دوست بودن..اما ناخودآگاه با لیلی بیشتر از بقیه دم خور شده بود!شایدم چون لیلی هم تو این شهر تنها بود..البته جریان زندگیش و براش تعریف نکرده بود...اما به لیلی گفته بود پدر مادرم مردن ومن فقط شهروز و تو این دنیا دارم!!
تا دم مطب گهگاه براش از این میگفت که بچه دست و پای ادم و میگیره و...تو هنوز سنت کمه و...به مطب که رسیدن لیلی گفت:شوهرت نیومده؟
می گل نگاهی بهش انداخت..واژه شوهر براش کمی عجیب بود اون و شهروز هنوز با هم نسبتی نداشتن...یعنی اگر لیلی این و میفهمید چه فکری میکرد؟
-هوی..با تو ام..نیومده ,باهات بیام تو!
می گل چشم چرخوند..ماشین شهروز اینقدری تابلو بود که با یه نگاه بتونه ببینتش..وقتی ندید در جواب لیلی گفت:نه...فکر کنم نیومده...
-پس باهات میام تنها نباشی..منم که کاری ندارم..فکر کن رفتم نشستم تو خونه!!!
هر دو وارد مطب شدن...می گل به سمت میز منشی رفت و لیلی هم دنبالش راه افتاد
می گل:سلام !
-سلام
-وقت داشتم برای ساعت 4 و نیم!
منشی نگاهی به دفترش انداخت و گفت:خانوم ضیایی؟
-بله...
-پرونده دارید؟
-نه!
-اسم
-می گل
منشی بدون اینکه بپرسه جای فامیل رو هم پر کرد...
-سن؟
-17!
-متاهل یا مجرد؟
می گل گیج از جوابی که نمیدونست گفت:متاهل!
منشی نگاه متعجبی بهش کرد و سری تکون داد!
-سن همسر!
-سن شوهرم برای چی؟
-برای تکمیل پرونده لازمه!!
رو به منشی گفت:35 سال!
منشی فقط متعجب کمی نگاهش کرد و بعد سن و بی تفاوت وارد کرد
می گل باقی اطلاعات و به منشی داد در آخر منشی پرسید:دلیل مراجعه؟
-باردارم!
باز نگاه متعجب منشی روش ثابت موند...اما اینبار می گل که رفتار منشی و لیلی ازارش میداد با اعتراض گفت:مگه چیه؟؟؟چرا اینجوری نگاهم میکنید؟خطا که نکردم!-مگه چیه؟؟؟احمق!!تو با بابات ازدواج کردی؟بچه دار هم شدی؟خیلی خوش خیالی که نمیخواستید ولی شده...اتفاقا اون خوب با برنامه ریزی پیش رفته!!!سنش داره بالا میره..خواسته زودتر بچه دار بشه !
-نه..اینطوری نیست..واقعا نا خواسته بود.
ولی روش نشد جریان و تعریف کنه...فقط به همین اطلاعات بسنده کرد!
-خیلی خوش خیالی تو!!!پاشو,پاشو بریم سر کلاس دیر شد..خیلی مشعوف شدم از شنیدن این همه خبر دست اول اون هم به یکباره!!!
می گل کیفش و از روی میز برداشت و دنبال لیلی حرکت کرد!
-اما من مطمئنم ناخواسته بوده!!شهروز من و خیلی دوست داره...خودشم وقتی فهمید شوکه شد..الانم خیلی هوام و داره!
-همین دیگه...هوات و داره که یه وقت بهت سخت نگذره بگی بچه رو نمیخوام...وعده پرستارم برای همین بهت داده...فکر تورو هم نکرده که درس و دانشگاه داری..این همه درس خوندی یه همچین دانشگاهی یه همچین رشته ای قبول شدی...3-4 ماه دیگه که شکمت اومد بالا و سنگین شدی نمیتونی دیگه ادامه بدی..یه مدت باید برای زایمان مرخصی بگیری...بعدم فکر میکنی قبول کنه بچه رو از بچگی پرستار نگه داره؟اول بهونه میاره کوچیکه مادر میخواد..بعدم که چند وقت خودت نگهش داشتی تو گوشت میخونه درس به چه کارت میاد و..بچه مهمتره و...زندگی باید بکنیو....از درس خوندن میندازتت!!!
می گل کمی فکر کرد و در حالی که هر دو وارد کلاس میشدن گفت:نه بابا..میدونی شهروز چقدر تلاش کرد من درس بخونم دانشگاه قبول بشم؟؟؟
-اینم از سیاستشه!!!تا اعتراض کنی میگه من همه تلاشم و کردم تو بری داشنگاه..دیدی که!!!اما اتفاقه دیگه افتاده!!!بچه واجب تره یا درس؟؟
در حالی که روی صندلیهاشون نشستن لیلی ادامه داد:به نظر تو کودوم واجب تره؟
می گل کمی فکر کرد...احساس کرد بی راه هم نمیگه...برای اون خیلی زود بود مامان بشه!هنوز خیلی راه در پیش داشت...
* بگی نگی گرفتار بچه میشم...مگه میشه بچه رو ول کرد دست پرستار و کارای خودت و کرد؟شهروز هم یه چیزی میگه ها!!!ولی شهروز گناه داره...یادمه با حسرت و التماس ازم خواست حتی اگر دوستش ندارم و نمیخوام باهاش باشم...بچه رو به دنیا بیارم و بدم بهش...منم که دوستش دارم...مگه میشه قید بچه رو بزنم؟نه..من هم شهروز و میخوام هم بچه ام و....!!
لیلی:هوی...استاد اومده تو هپروت به سر میبریا!!!
با این آلارم حواسش رفت سر کلاس و سعی کرد شیش دونگ گوشش باشه و استاد..نمیخواست به خاطر این بارداری درسش افت کنه...باید به لیلی نشون میداد هر دوی اینها با هم میسره!!!
بعد از اون کلاس که کلاس آخر بود می گل از لیلی خدا حافظی کرد تا بره دکتر
لیلی:مگه با من نمیای؟
-نه...باید برم دکتر با شهروز دم مطب قرار دارم!
-خب تا دم مطب باهات میام..
می گل لبخند زد...خوشحال بود از اینکه تنها نیست!!!لیلی براش دوست خوبی شده بود..البته با یکی دو تا دختر دیگه هم دوست بودن..اما ناخودآگاه با لیلی بیشتر از بقیه دم خور شده بود!شایدم چون لیلی هم تو این شهر تنها بود..البته جریان زندگیش و براش تعریف نکرده بود...اما به لیلی گفته بود پدر مادرم مردن ومن فقط شهروز و تو این دنیا دارم!!
تا دم مطب گهگاه براش از این میگفت که بچه دست و پای ادم و میگیره و...تو هنوز سنت کمه و...به مطب که رسیدن لیلی گفت:شوهرت نیومده؟
می گل نگاهی بهش انداخت..واژه شوهر براش کمی عجیب بود اون و شهروز هنوز با هم نسبتی نداشتن...یعنی اگر لیلی این و میفهمید چه فکری میکرد؟
-هوی..با تو ام..نیومده ,باهات بیام تو!
می گل چشم چرخوند..ماشین شهروز اینقدری تابلو بود که با یه نگاه بتونه ببینتش..وقتی ندید در جواب لیلی گفت:نه...فکر کنم نیومده...
-پس باهات میام تنها نباشی..منم که کاری ندارم..فکر کن رفتم نشستم تو خونه!!!
هر دو وارد مطب شدن...می گل به سمت میز منشی رفت و لیلی هم دنبالش راه افتاد
می گل:سلام !
-سلام
-وقت داشتم برای ساعت 4 و نیم!
منشی نگاهی به دفترش انداخت و گفت:خانوم ضیایی؟
-بله...
-پرونده دارید؟
-نه!
-اسم
-می گل
منشی بدون اینکه بپرسه جای فامیل رو هم پر کرد...
-سن؟
-17!
-متاهل یا مجرد؟
می گل گیج از جوابی که نمیدونست گفت:متاهل!
منشی نگاه متعجبی بهش کرد و سری تکون داد!
-سن همسر!
-سن شوهرم برای چی؟
-برای تکمیل پرونده لازمه!!
رو به منشی گفت:35 سال!
منشی فقط متعجب کمی نگاهش کرد و بعد سن و بی تفاوت وارد کرد
می گل باقی اطلاعات و به منشی داد در آخر منشی پرسید:دلیل مراجعه؟
-باردارم!
منشی:هیییسس..باشه من که چیزی نگفتم..یه کم تعجب کردم همین..آخه ماشالله خیلی ظریفی سنتم کمه...از طرفی گفتی دانشجویی...من معذرت میخوام قصد بدی نداشتم....کارتی رو که شماره پرونده می گل روش نوشته شده بود به دستش داد و گفت 20 تومان لطف کنید!
می گل 20 تومان و با حرص روی میز گذاشت و رفت نشست...لیلی هم کنارش نشست و گفت:می گل...
اما صدای زنگ مبایل می گل و حرکت میگل به سمت گوشیش حرفش و نیمه کاره گذاشت
با نگاه به شماره و دیدن اسم شهروز سریع دکمه رو فشرد!
-سلام
-گل من کجاست؟
-تو مطب..تو کجایی؟
-دم در..من روم نمیشه بیام تو...نوبتت شد به من زنگ بزن!
-باشه...!!
بعد از قطع تماس لیلی بلافاصله گفت:نمیاد نه؟
-چرا دم در...گفت خجالت میکشه بیاد تو نوبتم شد صداش کنم!
-می گل تو با این تفاوت سنی مشکلی نداری؟
-خواهش میکنم لیلی...من همه جوره با شهروز اوکی هستم..دوستش دارم..دوستم داره..همین مهمه..نیست؟
-نمیدونم...ولی فکر میکنم خیلی کورکورانه تصمیم گرفتی..مخصوصا که تنهایی و کسی نبوده راهنماییت کنه!
-فکر نمیکنی داری زیادی تو زندگیم دخالت میکنی؟
صدایی توی سالن پیچید:خانوم ضیایی!
هر دو بلند شدن..می گل رو به لیلی که داشت نگاهش میکرد کرد و گفت:ببخشید بد صحبت کردم..میشه به شهروز بگی بیاد تو.. تو یه مورانو ی مشکی نشسته!
لیلی لبخندی زد و گفت:اشکال نداره...اینها رفتارهای بارداریه..باشه پیداش میکنم صداش میکنم!
از هم خداحافظی کردن و می گل با تقه ای که به در زد وارد اتاق دکتر شد!
شهروز در حالی که در حال سر و کله زدن با نتها بود با شنیدن تقه ای که به شیشه خورد سر بلند کرد..با دیدن دختر جوانی که لبخند به لب سرش و کمی به نشونه ی سلام پایین اورد شیشه رو داد پایین!
-بله؟
-سلام..من لیلی هستم دوست می گل و دستش و به سمت شهروز دراز کرد!
شهروز با استرس دستش و فشرد و گفت:سلام..اتفاقی افتاده؟
-نوبتش شد..گفت برید تو..با اجازه...این و گفته و به سمت خونه راه افتاد..
شهروز برگه های تو دستش و توی کیفش گذاشت و به سمت مطب حرکت کرد..بعد از اینکه خودش و به منشی معرفی کرد اجازه ورود گرفت و وارد اتاق دکتر شد!
می گل قبل از ورود شهروز اطلاعات اولیه رو داده بود...
شهروز سلامی کرد و روی صندلی کنار می گل نشست!
دکتر:سلام پسرم...تبریک میگم!!
-ممنون...
خنده ی رو لب شهروز از ته دل بود!
دکتر:خب دخترم..گفتی 17 سالته و بارداری اولته و 3-4 ماهه ازدواج کردید!!
شهروز برگشت می گل و نگاه کرد!می گل هم برگشت و همین کار رو کرد و لبخندی بهش زد...چی باید میگفت؟
بعد رو کرد به دگتر و گفت:بله.
-ببین عزیزم...بارداری اصول خودش و داره..مخصوصا که سنت کمه!!شاید به خاطر سن زیاد همسرت ترجیح دادید بچه دار بشید..اما هر چی که بود بهتر بود قبلش تحت نظر میبودی...ولی اشکال نداره..یه سری ازمایش برات مینویسم ...
و در همین حال شروع کرد به نوشتن آزمایش!
-چند تا هم قرص مینویسم..چیز خاصی نیست بیشتر تقویتیه...بارداری زیر 20 سال خطرناکه..من به همه مریضهام توصیه میکنم ازش پرهیز کنن.اما برای شما حالا که شده کاری نمیشه کرد...فقط باید خیلی مراقب خودت باشی...فکر مکینم علائم بارداری هم کاملا مشخص شده..از بی حالی و رنگ و روت معلومه..سعی کن استراحت کنی..نباید خودت و خسته کنی...از هر فرصتی برای استراحت استفاده کن.
-اما من دانشوجو هستم...درسهامم سنگینه!!
-میدونم...اینجا نوشته...اما باید به فکر بچه هم باشی....درس دیر نمیشه...رشته ات چیه؟
-مهندسی پزشکی!
-به به.....مامان مهندس...انشالله میتونی از پس جفتش بر بیای..حتما هم میتونی...به هر حال این موجود ظریفی که داری پرورشش میدی از خون و پوست خودته دیگه عزیزم...
-نمیشه بندازمش؟
خودشم نفهمید چرا این سوال و پرسید!اثرات حرفهای لیلی بود؟؟؟یا حرف خود خانوم دکتر که گفت بارداری زیر 20 سال خطرناکه؟؟؟یا اینکه احساس کرده بود به درس خوندنش لطمه میخوره!!!
چشمش روی صورت شهروز و دکتر چرخید..نگاه شهروز پر از استرس و نگرانی و دلخوری بود و چهره دکتر پر از سوال!
سکوت به وجود اومده رو دکتر شکست:آخه چرا؟؟؟
-نمیدونم..آخه گفتید بارداری زیر 20 سال خطرناکه!!!
دکتر سعی کرد ریلکس باشه و آرامشش رو نه تنها به مریضش که به همسرش هم منتقل کنه!از جاش بلند شد و به سمت تختی رفت و گفت:بیا بخواب اینجا...نشونت بدم چه مموشی رو داری با خودت حمل میکنی..بعد پشیمون میشی از فکری که کردی!
می گل بعد از کمی مکث وقتی چهره منتظر دکتر رو دید با فشار دست شهروز از جاش بلند شد و به سمت تخت رفت و در همین حین گفت:شما خودتون گفتید بارداری زیر 20 سال خطر ناکه!!
-عزیز من...بارداری زیر 20 سال خطر ناکه اما سقط تو هر سنی خطر ناکه!!!من قول میدم با همکاری هم یه 9 ماه بی خطر و لذت بخش و پشت سر بگذاریم!
در همین حین هم دست می گل و که بلاتکلیف وسط اتاق ایستاد بود گرفت و به سمت تخت کشید و گفت:بیا بخواب!!
بعد از اینکه دکتر دستگاه رو روی شکم می گل گذاشت رو به شهروز گفت:بیا ببینش فسقلیت و.!!!