23-08-2015، 12:25
پُست چهار !
××
محمد- من انتشاراتي دارم
-مرگ من..
محمد خنده اش گرفت
-اوه ببخشيد ..من معمولا نمي خوام جو زده بشم.... ولي گنجايش این همه هيجاناتو تو خودم ندارم.... اينه كه زود مي زنه بيرون ...
- رمانم چاپ مي كنيد ...؟
محمد- ما بيشتر رو كتاباي درسي كار مي كنيم
خندم محو شد و با نارحتي تكيه دادم به مبل
- اهان
گوشيش زنگ خورد ...با ببخشيدي بلند شد و رفت طرف پنجره
حس ششم مي گفت با اين زنگ تلفن ..هميشه پاي يك زن در ميونه
با فنجون چاييم بلند شدم و رفتم كنارش ... به منظره بيرون خيره شدم
متعجب از حركتم ... نگاهي بهم انداخت
محمد- نه..باشه .... بعدا باهاتون تماس مي گيرم
و تماسشو قطع كرد
- مزاحمتونم؟
محمد- نه نه..اصلا
دوباره به بيرون خيره شدم
فنجونو به لبام نزديك كردم .
-.اون خوشبختت مي كنه ...
محمد با يه علامت سوال بزرگ بالاي سرش – بله؟
برگشتم طرفش...این چي بود كه من گفته بودم
- این جمله رو توي يه فيلم شنيده بودم ...خيلي روم تاثير گذاشت ..گفتم رو شما هم يكم تاثير بذارم...
محمد- رو من ؟
- اوه ..هيچي ...
سرمو تكون داد:
چيز مهمي نيست
محمد- شما شيراز زندگي مي كنيد؟
بله..هم زندگي مي كنم..هم شيرازي هستم ...و به قول اون شاعر باحالمونم
بُ دوتُ شر كسي اُسُّ نميشه
مثِ سَدي ديگه پيدُ نمي شه
به رنديّم نمي تونن بنازن
تو دنيا عين حافظ پُ نمي شه
محمد به خنده افتاد و منم با خنده اش خنديدم ... و يه قلوب ديگه از چايمو خوردم
محمد- بهتون نمياد شيرازي باشيد..
-چرا.. چون به شيرازي صحبت نمي كنم
سرشو با خنده تكوني داد و گفت :
خانم صالحي من اونشب نمي خواستم ناراحتتون كنم
- كرديد ..ولي گذشته ....ديگه مهم نيست ..
دستمو رو هوا تكون دادم
-بي خيال ..ديگه بهش فكر نكنيد ...
خنده اش گرفت...
محمد- طرحتون تموم بشه ....برمي گرديد شهرتون؟
-به احتمال زياد
محمد- چقدر احتمال داره اينجا بمونيد...؟
-از ادماش كه خيري نديدم..
-واي يعني از شما چراها...
يه دفعه عين گيجا ساكت شدم و سرمو تكون دادم
- يعني نمي دونم
چيزي نگفت نگاهي به بيرون انداخت و دوباره به من نگاه كرد
محمد- مادرم خيلي دوست داره با دوستتون اشنا بشم ....
برگشتم طرفشم
سكوت كرده بود ...
-خوب
كمي بهم نگاه كرد
محمد- شطرنج بازي مي كنيد...؟
-گاهي .....ولي اصلا حرفه ای نيستم
محمد- يه دست مي زنيد...؟
فقط سرمو تكون دادمو
با هم به طرف ميز كوچيكي كه روش صفحه شطرنج بود رفتيم ...
محمد-.سفيد يا سياه ...؟
- ما كه سياه بخت زاده شديم ...این بارم سياه
لبخند با نمكي زد ...و صفحه رو چرخوند و مهره ها ي سياهو رو مقابل گذاشتم ...
فصل بيست و دوم :
حركت اولو كرد ...
- مرواريد دختر خوبيه
محمد- بله حتما همين طوره
حركت بعدي با من بود
-پس چي ؟
مهره اشو حركت داد و به چشام خيره شد ..
محمد- شما هنوز از دست من نارحتيد ...؟
با لبخند ي ..حركت بعدي رو كردم
- يكم
محمد- ممكنه موردي پيش بياد و بعد از طرحتون شيراز نريد....؟
با ترديد مهره امو حركت دادم ...
- چه موردي؟
مهره اشو حركت داد ...
محمد- نمي دونم همين طوري يه چيزي گفتم
سرمو انداختم پايين و به فكر فرو رفتم و بي حواس مهره ای رو حركت دادم ..
كه اون راحت مهره امو فرستاد قبرستون
- شما خوب بلديد چطور افكار حريفتونو بهم بريزيد
لبخند ي زد
محمد- اصلا قصدم .....چنين كاري نبود ...
به سختي فكري كردم و فيل امو حركت دادم....
محمد- مراوريد خانوم دختر خوبيه ...و مطمئنا در كنار هر مرد ديگه ای باشه اون مردو خوشبخت مي كنه ...
افكارمو زودي جمع و جور كردم..
- ولي هر كار كنيد دختر خاله و پسر خاله رو نميشه از هم جدا كرد ...
وسريع بهش كه سرشو پايين نگه داشته بود و به صفحه خيره بود نگاه كردم
معلوم بود خب زده بودم تو برجكش
محمد همونطور كه سرش پايين بود - ايدا..بچه است ...
به ياد حرفي كه به مرواريد زده بودم افتادم و خنده ام گرفت
- شايد از نظر شما چنين چيزي باشه.. ولي به نظر دختر خوب و موقري مياد...
محمد- همه چي به ظاهر نيست ...
ابروهامو انداختم بالا و تونستم با حركت بعدي مهر ه ام.... يه مهره اشو بزنم
- ولي از نظر من ظاهرم مهمه..
محمد- خيلي ؟
چشمامو رو صفحه چرخوندم ... كمي به طرف جلو خم شدم و دستامو تو هم قلاب كردم ...
- نه ديگه به این شوري شور....
محمد- از رماناي عاشقانه خوشتون مياد...؟
- اوهوم
سر دوتامون پايين بود و باهام حرف مي زديم...
زير چشمي به لبخندي كه مي زد نگاهي كردم ...
- ولي ديگه دوره بچگيم تموم شده ... بايد از عشقاي خيالي دست كشيد...
محمد- يعني ديگه علاقه نداريد....؟
- شايد بيكار شدم يكي بخونم..قبل از ورود به دانشگاه زياد مي خوندم..
- بعد از اينكه امدم دانشگاه ...تاثير كتابا روم زياد شد.....هر استادي رو كه مي ديدم عاشقش مي شدم ..
-خنده داره ...
-ولي اكثر رمانايي رو كه مي خوندم و دوست داشتم... این بود كه طرف استاد باشه و عاشق دانشجوش بشه
-مي بينيد بچگي تا چه حد ...
و كمي بلند زدم زير خنده
محمد- اگه اونطرف استاد نباشه چي ؟
-اوممممممممم.... از اونجايي كه من از این شانسا ندارم ..كه استاد خاطر خواهم بشه ...نمي خوام هيچ وقت ازدواج كنم
منتظر حركت بعديش بودم ... ولي اصلا حركتي نكرد.... سرمو اوردم بالا كه ديدم بهم خيره شده
نزديك بود از خنده بتركم
-ای بابا من يه حرفي زدم .... شما چرا جدي مي گيريد.
- .نگران نباشيد اگرم شوهر گيرم نياد ... فقط يه نفر به جمع زيبا رويان ترشيده اضافه مي شه
محمد- من جدي ازتون پرسيدم
-نگيد كه تا الان تمام حرفاتون جدي بود؟
دوتامون بهم خيره شديم ...
محمد- حتما بازم داريد شوخي مي كنيد؟
-نه اصلا
و به خنده افتادم
محمد لبخندشو خورد و سرشو گرفت پايين ...
محمد- خوب بازي مي كنيد
- حريفم زياد حرفه ای نيست وگرنه من چيز زيادي بلد نيستم
فهميده بودم منظورش از سوالايي كه مي كنه چيه...براي همين ترجيح دادم بقيه بازي رو تو سكوت ادامه بدم
...
محمد- شما هميشه بايد ازتون سوال بشه كه حرف بزنيد؟
لبخند بي جوني زدم
- اينطوري راحت ترم..احتمال خربكاريم كمتره
محمد- راستش من..
كه تو همين موقع ايدا با ظرف ميوه بهمون نزديك شد...
ايدا- محمد ..هم بازي جديد پيدا كردي؟
ابروهامو انداختم بالا...
این امشب ..داره خيلي زبون مي ريزها
محمد جوابي نداد
محمد- كتابايي رو كه گفتم برام پيداشون كردي؟
محمد سرشو تكون داد
ايدا يه دفعه صفحه شطرنج و از مقابلم برداشت و جلوي خودشو محمد گذاشت
ايدا-..يه دستم با من بازي كن؟
محمد- ايدا
ايدا - جانم
"جانم بخوره تو ملاجت شفتك"
محمد- داشتيم بازي مي كرديم
ايدا- من فكر كردم بازيتون تموم شده ...
محمد- این همه مهره از جاشون تكون نخورند ..يعني نمي فهمي؟
ايدا به شدت قرمز شد ...
ايدا- بازيه ديگه.. چيز جدي نيست ..يه دورم با من بازي كن
محمد- تو كي مي خواي بزرگ بشي... من نمي دونم ....
و با يه ببخشيد از جاش بلند شد و رفت طرف تلفن
وقتي محمد به اندازه كافي از ما دور شد
- قار قارك يكم تحمل مي كردي.. بعد ازش لينا نمكي مي خواستي
ايدا- چي بهت مي گفت؟
-به تو چه
ايدا- ازش خوشت مياد ...؟
با لبخند مرموزي به عقب تكيه دادم و دستمو گذاشتم زير چونه ام
- به تو مربوط ميشه...گرمك؟
با شدت از جاش بلند شد .
ايدا- .دورشو خط بكش... فهميدي؟
حرفي نزدم و بهش خيره شدم..
ايدا- ميگم فهميدي ...؟
-اره فهميدم
ايدا- خوبه
و سرشو چرخوندم
-خانومي ...
برگشت طرفم
-مي دوني چي رو فهميم؟
هنوز بهم نگاه مي كرد...
-فهميدم...خيلي بچه ای.. درست همون چيزي كه پسر خاله ات گفت..
فنجون از دستش افتاد رو زمين
با بر خوردش به سراميك كف سالن با صدا شكست
مادر و خاله اش به سرعت دويدن بيرون ...
خانوم سهند- چي بود؟... چي شكست..؟
خاله محمد- فنجون شكست؟
با خنده:
-فنجون نبود
خانوم سهند- پس چي شكست؟
در حالي كه ايدا با حرص بهم نگاه مي كرد با خنده به طوري كه فقط ايدا بشنوه
محمد و منا جون قلب منو شكستن ..واي كه.... چه شيطونيايي هستن
چونه اش شروع كرد به لرزيدن ...
خانوم سهند- اي بابا اينكه فنجونه ....چيزي نيست خاله جون ...خودتو ناراحت نكن
برگشتم و به مرواريد كه دم در اشپزخونه وايستاده بود نگاه كردم و براش ابرو امدم ..يعني اينكه حال كردي ...
تا اخر شب كه من و مرواريد در بيام ايدا از اتاق در نيومد.
××
مرواريد- منا منظورت از این حرفا چيه؟ ..چيزي بهت گفته؟
سرمو با ناراحتي انداختم پايين
- اوهوم
...حالا چشماش شده بود..درست مثل گور خري كه از ترس رو در رويي با يه شير درنده به دو دو كردن افتاده باشه
- خب اره همون روز بود .
-.اي دل غافل اونطوري نگام نكن... زبونم بند مياد... بهتره پشت بهم وايستادي ..تا بهت بگم ....
- خواهش مي كنم بر گرد ..واقعا برام سخته
به وضوح حلقه اشكو مي تونستم تو چشماي بادوم تلخيش ببينم
"اخ خدا... چرا من انقدر از اذيت كردم ملت ..هميشه خر كيف مي شدم ...."
مرواريد- منا
- جون دلم
مرواريد- خواهش مي كنم بگو
- باشه تو برگرد... من بهت مي گم
دستاشو مشت كرده بود
چقدر رفته بودم رو اعصابش
خندمو قورت دادم كه صدام تابلو نشه
-تو كشيك شب بودي و منم تو خونه .... ..و همونطور كه به تو قول داده بودم كاراي بد بد نمي كردم ...
- مي فهمي كه ...؟
مرواريد- منا كمتر زر برن ....برو سر اصل مطلب
- چشم.... زرو بي خيال ميشم.... كه تو زودتر به زر اصلي برسي
از خنده ... نفس كم اورده بودم و كمي صدام مي لرزيد
- اره ..اره همون روز كه شال ابيتو سرم كرده بودم
زود چرخيد طرفم
مرواريد- منا ...همو ني كه......
- واي اره.... هموني كه خدا تومن بهش پول داده بودي
مرواريد- مگه تو خوره استفاده كرده از وسايل منو داري؟
- نه ...خوره كه نه
- ولي.. لابد يه دردي دارم كه راه به راه ..تو وسايلت سرك مي كشم
مرواريد- واقعا كه ..خيلي اوضات خرابه
-باشه من خراب ....حالا مي ذاري فكمو تكون بدم ...يا بايد هنوز به خاطر شالي كه... معلوم نيست ..الان تو كدوم خراب شده ای هست ..هي جواب پس بدم ؟
مي دونستم قضيه اصلي براش ...خيلي مهمتر از يه شال 25 تومنيه
سكوت كرد
- فكر كنم حتما....این شالو قبلا رو سرت ديده بود
- چي بگم والا ..هييييييي ...تف به ذاتت روزگار....
- ادم عاشق نميشه.. نميشه ...يهو مي بيني فرتي.....چي ؟..
-.افتادي ته دل يكي از خودت ديونه تر
مرواريد- منا انقدر حاشيه نرو
- خيل خوب بابا.... داشتم مي گفتم .....كجا بودم؟....اهان....
-كه با ديدن شالت فكر كرد من توام .... وقتي صدام كرد
- ديدم داره اسم تو رو مي گه.....اه اه خاك تو گورش ...گفت مرواريد
-عجب بي حيايي... داشت به اسم كوچيكت صدات مي كرد
- به جون تو بد غيرتي شدم .. رگ گردنم داشت مي تركيد از اين همه بي غيرتي
- ولي نه خوشم امد خيلي چشم پاكه ...
-انگار هيچ وقت به هيكل بشكه ات نگاه نمي كرده ......
-.اصلا نفهميد كه من تو ام ....اخه من لاغر مردني كجاو.... توي پاندا كجا
لرزشو تو تمام وجود مرواريدو مي تونستم به خوبي احساس كنم
ادامه دارد...................
مرواريدي ...وقتي برگشتم طرفش... چشاش گشاد شد ...فهميدم نفس كم اورده ...اخه بد جور قرمز شده بود ...
هرم نفساشو حس مي كردم ...
مرواريد با صداي لرزوني - مگه چقدر بهت نزديك بود؟
"اه راست مي گفت ...ادم از چه فاصله ای مي تونه هرم نفساي يه ادم بد بو رو حس كنه"
با انگشت اشاره... وسط كله امو خاروندم :
-خوب.... خوب راستش اون زمان انقدر تو جو پيش امده گير كرده بودم ... كه فرصت محاسبه فاصله رو نداشتم ..اخه كار از كار گذشته بود و اون... واون لباي ...
مكثي كردم ...و به دستاي مرواريد خيره شدم ..كاملا شل شده بود...
.احتمالا فشارش 2 رو هم رد كرده بود...بايد كيلومتر فشارشو از كار بندازم ...اينطوري پيش بره كار دست خودشو خودم مي ده
-كه اون ..اون لباي
سريع چرخيد و محكم كوبيد تو دهنم
برق از چشمام پريد ...و دستمو گذاشتم رو دهنم
با جديت از جام بلند شدم
مي دونستم این سيلي حقم بوده
-عزيزم من نمي خواستم بهت خيانت كنم
-اخه ادم ...واقعا نمي تونه.. دربرابر اون لباي..
كه يكي محكمتر از قبلي ... دهنمو مورد الطاف خودش قرار داد
-هوييييييييي
مرواريد- تو به چه حقي
چشام چهارتا كه چه عرض كنم ..100 تا شد ...مثل بابا قوري
با حالت طلبكارانه اي :
- من به چه حقي ؟مگه نامزدته يا شوهرته؟
-خوبه مامان جونت اينجا نيست... كه ببينه دختر سر به زيرش داره زير زيركي چه غلطايي مي كنه
-بعدشم نفهم بزار تا اخر زرمو بشنوي ...بعد دست روم بلند كن
سينه اش از فرط عصبانيت بالا و پايين مي رفت
-بدبخت انقدر ترسيدي كه رو دست ننه ات بموني.... كه عاشق يه لب شتري مثل خودت شدي
داشتم زياده روي مي كردم ..بازيه بدي رو شروع كرده بودم
- حالا برگرد و بذار گندي رو كه با حرفام بالا اوردي يه جوري جمعش كنم
تا برگشت و پشتشو بهم كرد ....
يه ضربه محكم كوبيدم رو باسنش
مرواريد- اخ
- اخو درد.... برگردد
- داشتم مي گفتم ....الله اكبر.. .نمي ذاري كه ادم حرفشو بزنه ....
- استغفرالله .... كه اون لباي شتريشو حركت داد و من بالا اوردم وتمام محتواي معده امو در جا تخليه كردم
و محكم بعد از اخرين كوك نوك سوزنو فرو كردم پشتش كه جيغش رفت هوا...
زودي از جام پريدم و دويدم طرف اشپزخونه
مرواريد- منا خودتو مرده بدون
صداي خنده ام كل خونه رو بداشته بود ....
بعد از كلي دنبال كردنم ....منو گرفت
از حربه مظلوم نمايي استفاده كردم
- چيه ؟...مي خواي باز اون دستاي كفگير مانندتو.... بكوبي تو دهنم
مرواريد- اخه الاغ... چرا با اعصاب ادم بازي مي كني ..
تو چشمام اشك جمع شد...
مرواريد- اخ دستم بشكنه كه زدم تو دهنت
- خفه شو ..حالمو بهم مي زني ...ديگه دوست ندارم
- حالا خودت تنهايي برو مهموني.. اون لب شتري
مرواريد- منا خفه شو ديگه..... تو رفتي رو اعصابم ...حالا طلبم داري؟ ...
بينيمو كشيدم بالا
- حالا بياو خوبي كن ..
به لباس تو تنش نگاه كردم
- لباس منو كه مي پوشي ...انقدر م خپلي كه... از درزش.. جر رفت ...حالا به جايي اينكه من خفه ات كنم.. نشستمو برات كوكش مي زنم
- اونوقت تو درباره شالي حرفي مي زني... كه مي تونم خيلي راحت تو پنجشنبه بازار به قيمت 3 تومن پيدا كنم
-اخرشم با بي رحمي ميكوبي تو دهنم كه ....
گريه مسخره اي كردمو ....و پشتمو بهش كردم
- برو بمير مرواريد ...
مرواريد به خنده افتاد
- يعني خاك ..عشق ....عقل وچشمو لوز المعده ات .. كور كرده...
باز خنديد
- بدبخت...خجالت بكش .....چرا مي خندي ....؟بايد الان از خجالت اب بشي بري تو زير زمين پيش سوسكاي بد بو
با خنده به طرف اشپزخونه رفتم..هنوز مي خنديد
- ديوانه اي بخدا
دستاشو از هم باز كرد
مرواريد-حالا تو تنم چطور شد؟ ..درزش كه معلوم نيست ؟
- بچر بينم
يه دور چرخيد...
- خوبه ..مبارك صاحبت شي
در يخچالو باز كردمو براي خودم يه ليوان اب ريختم
مرواريد-توام بدو برو اماده شو ....منم الان اماده ميشم ...
و خودش به طرف اتاق رفت
ليوان ابو به لبام نزديك كردم ....
- يعني عاشقي اينطوريه ...؟
-نه بابا... اين زيادي خله وگرنه فكر نكنم عاشقا انقدر ملنگ باشن...
خودم از حرفام خنده ام گرفت و اب ليوانو يه نفس سر كشيدم ..
- آي ..آي.. دختر نخند ..سر خودتم ميادا....
خنده ريزي كردمو رفتم كه اماده شم
ادامه دارد
فصل نوزدهم
مرواريد - اينا چيه كه گرفتي تو دستت؟
بي تفاوت در حالي كه به در خونه خيره شده بودم
-تنقلات
مرواريد - منا تو ديونه ای
- مي دونم
و زود زنگ درو فشار دادم ...تا وقت نكنه خوراكيا رو از دستم بگيره و پرتشون كنه يه طرف
در باز شد
بوي فسنجون پيچيدو رفت تو بينيم
- واي فسنجون.... چه كردي.... مامان
مروايد يه لحظه هنگ كرد و همراه مادر محمد به من خيره شدن
-يعني من اشتباه فهميدم ؟
مادر محمد كه خنده اش گرفته بود خودشو كنترل كرد و بهم لبخند زد ......
و مرواريدم.. كه دنبال يه چاقو قصابي مي گشت كه زبونمو باهاش از حلقومم جدا كنه.....فقط قرمز كرد
مادر محمد- بفرمايد تو دخترا
من زودتر پريدم جلو.... و بوسه اي به گونه اش زدم
-ممنون.... خيلي وقت بود كه دلم هوس به كانون گرم خانواده رو كرده بودم
مرواريد كه دست و پاشو گم كرده بود
مرواريد - ببخشيد خانوم سهند.... منا معمولا زياد ياد كودك درونش مي افته
خانوم سهند- نه عزيزم همين كه ..منو مثل مادرش مي دونه باعث خوشحالي ...من كه دختري ندارم ...منا جونم مثل دخترم
-فداتتون مامان ...من كه مي دونم تمام حرفاي مرواريد از حسوديشه
خنده اي كرد و دروبيشتر برامون باز كرد ......كمي جلوتر از ما حركت كرد تا ما رو راهنمايي كنه
از موقعيت استفاده كردم و خودمو به مرواريد چسبوندم...
و دم گوشش:
-اين كارا رو ..توبايد مي كردي ...
مرواريد - كدوم كاراي...؟
-قربون صدقه مادر شوووووووور رفتن
مرواريد - منا تو روخدا ..خواهش مي كنم.... يه امشب رو درست رفتار كن
شونه هامو انداختم بالا ...و با بي قيدي:
-منو باش كه نگران خانومم..اصلا به من چه ..خودت مي دوني و مادر شوووور جونت ...
و با تعارف و راهنمايي خانوم سهند به طرف پذيرايي رفتم
مرواريد كه از عصبانيت دندوناشو بهم مي ساييد..اسممو يه بار زير زبون نچسبش تكرار كرد
كه همون يه بار به هم حالي كرد ...كه .با يه يوزپلنگ ماده طرفم كه نبايد باهاش در بيفتم ... كه در اون صورت حساب كارم با كرام الكاتبين خواهد بود
قسمتي از خونه كه حالت سنتي تر داشت و تلويزيون اونجا مستقر بود.. راه منو كج كرد
خانوم سهند- منا جون از اين طرف ...
از قضا دلم يه جاي ديگه خونه بود و طرفي رو كه خانوم سهند نشونم مي داد..اصلا به چشمم نمي امد
- اما اونجا بيشتر رنگ خونه رو مي ده
اره جون عمه ام ..... بگو اونجا بيشتر رنگ و بوي تلويزيون 52 اينچو مي ده ..
خانوم سهند با لبخند:
هر جا كه راحتي دخترم
نگاش به خوراكياي تو دستم افتاد
-اخ ديديد چي شد.... و (با اشاره به مرواريد)انقدر این دختر هوله كه به اقــــ.....
سريع زبونمو كه ..هميشه دو متر جلوتر از من حركت مي كرد و نمي تونستم هيچ وقت خدا ادبش كنمو گاز گرفتم
-.ببخشيد منظورم اين بود كه مرواريد انقدر هوله كه به اق فسنجون برسه كه منم به كل يادم رفت..
و خوراكيا رو به طرف خانوم سهند گرفتم ....
خانوم سهند خوراكيا رو از دستم گرفت و با نگاهي متعجب..به چيپس، پفك ،بستني ،تخمه ،پفيلا و دو سه تا تيكه ديگه خيره شد...
شايد تو اون لحظه ها مخش به اين فكر مي كرد...كه
ايا اونم مي تونه در اين خوراكيا سهيم باشه و پا به پاي ما بندازه بالا
البته نه من كه فكر نمي كنم ....
مطمئنا با خودش فكر مي كرده .خدا روشكر كه مرواريد به اين بي عقل نكشيده ...كه در اون صورت پسرم سياه بخت و خونه خراب مي شد
هنوز تو فكر افكار خانوم سهند بودم كه ديدم از مون دور شد.....
و منم خودمو ولو كردم رو يكي از مبلا.... و سعي كردم با لبخند روي صورتم نشون بدم
كه دارم فوق العاده از اين مهموني كه تهش اصلا معلوم نيست چي ميشه ... لذت مي برم
مرواريد- ميشه يه امشبو رو ...كولي بازي در نياري ...
پاي راستمو انداختم روي پاي چپم و با يه لبخند:
-تلاشمو مي كنم .عزيزم ..
نفسشو با نگراني داد بيرونو و به اطرافش نگاهي كرد..
منم همراهيش كردومو رفتم تو كف دكوراسيون خونه ...
خونه جذاب و با نمكي بود...هالشون خيلي بزرگ بود ...
بر خلاف واحد ما كه دو خوابه بود..براي اون سه خوابه بود .......قسمت پذيرايي كه قرار بود ما اول اونجا نزول اجلال كنيم با دو پله از سطح هال جدا مي شد به طوري كه در بالاترين قسمت خونه قرار مي گرفت
و فضاش به گونه ا ي بود اگه اونجا مي نشستي ...نمي تونستي به خونه ديد كافي رو داشته باشي .
.در صورتي كه در جايي كه نشسته بودم ..دقيقا مي تونستم با چشم همه جا رو ديد بزنم و جايي رو از قلم نندازم...
سه دست مبل تو خونه وجود داشت ..مبلمان راحتي كرم رنگي كه كنار تلويزيون قرار داشتن...
مبلمان سلطنتي سفيد و طلايي كه در همون پذيرايي بود
و يه دست مبل چرم سفيد رنگ كه نزديك به اشپزخونه .بود و دقيقا رو به روي اپن قرار داشت ...
خانوم سهند به نظر مي رسيد علاقه زيادي به وسايل تزئيني داره ...
گوشه گوشه خونه ...مجسمه و گلدون بود.. بگذريم كه چقدرم قاب به در و ديوار خونه اويزون كرده بود...ولي الحق كه چيدمان خونش باب دل من بود ...
لباس بلند پوشيده كرم رنگي كه بالاتنه و سر استينا ي گشادش به صورت زيبايي گلدوزي شده بود ...و از كمر باريك مي شدو تا زانوهام مي رسد به همراه يه شلوار سفيد پاچه گشاد ....با كفشاي قهوه اي و شال قهوه اي ..لباسايي بودن كه من پوشيده بودمشون
مرواريد م كه كت و دامن منو پوشيده بود...و تلاش كرده بود از هر نظر تو چشم باشه ...اما فكر مي كنم من بيشتر تو چشم بودم تا اون ...
خوشبختانه نسبت به مرواريد من خيلي راحت تر با مسائل برخورد مي كردم ..و همين امر باعث مي شد ..ناخواسته بيشتر تو ديد باشم تا اون
ادامه دارد.........
مرواريد - اينا چيه كه گرفتي تو دستت؟
بي تفاوت در حالي كه به در خونه خيره شده بودم
-تنقلات
مرواريد - منا تو ديونه ای
- مي دونم
و زود زنگ درو فشار دادم ...تا وقت نكنه خوراكيا رو از دستم بگيره و پرتشون كنه يه طرف
در باز شد
بوي فسنجون پيچيدو رفت تو بينيم
- واي فسنجون.... چه كردي.... مامان
مروايد يه لحظه هنگ كرد و همراه مادر محمد به من خيره شدن
-يعني من اشتباه فهميدم ؟
مادر محمد كه خنده اش گرفته بود خودشو كنترل كرد و بهم لبخند زد ......
و مرواريدم.. كه دنبال يه چاقو قصابي مي گشت كه زبونمو باهاش از حلقومم جدا كنه.....فقط قرمز كرد
مادر محمد- بفرمايد تو دخترا
من زودتر پريدم جلو.... و بوسه اي به گونه اش زدم
-ممنون.... خيلي وقت بود كه دلم هوس به كانون گرم خانواده رو كرده بودم
مرواريد كه دست و پاشو گم كرده بود
مرواريد - ببخشيد خانوم سهند.... منا معمولا زياد ياد كودك درونش مي افته
خانوم سهند- نه عزيزم همين كه ..منو مثل مادرش مي دونه باعث خوشحالي ...من كه دختري ندارم ...منا جونم مثل دخترم
-فداتتون مامان ...من كه مي دونم تمام حرفاي مرواريد از حسوديشه
خنده اي كرد و دروبيشتر برامون باز كرد ......كمي جلوتر از ما حركت كرد تا ما رو راهنمايي كنه
از موقعيت استفاده كردم و خودمو به مرواريد چسبوندم...
و دم گوشش:
-اين كارا رو ..توبايد مي كردي ...
مرواريد - كدوم كاراي...؟
-قربون صدقه مادر شوووووووور رفتن
مرواريد - منا تو روخدا ..خواهش مي كنم.... يه امشب رو درست رفتار كن
شونه هامو انداختم بالا ...و با بي قيدي:
-منو باش كه نگران خانومم..اصلا به من چه ..خودت مي دوني و مادر شوووور جونت ...
و با تعارف و راهنمايي خانوم سهند به طرف پذيرايي رفتم
مرواريد كه از عصبانيت دندوناشو بهم مي ساييد..اسممو يه بار زير زبون نچسبش تكرار كرد
كه همون يه بار به هم حالي كرد ...كه .با يه يوزپلنگ ماده طرفم كه نبايد باهاش در بيفتم ... كه در اون صورت حساب كارم با كرام الكاتبين خواهد بود
قسمتي از خونه كه حالت سنتي تر داشت و تلويزيون اونجا مستقر بود.. راه منو كج كرد
خانوم سهند- منا جون از اين طرف ...
از قضا دلم يه جاي ديگه خونه بود و طرفي رو كه خانوم سهند نشونم مي داد..اصلا به چشمم نمي امد
- اما اونجا بيشتر رنگ خونه رو مي ده
اره جون عمه ام ..... بگو اونجا بيشتر رنگ و بوي تلويزيون 52 اينچو مي ده ..
خانوم سهند با لبخند:
هر جا كه راحتي دخترم
نگاش به خوراكياي تو دستم افتاد
-اخ ديديد چي شد.... و (با اشاره به مرواريد)انقدر این دختر هوله كه به اقــــ.....
سريع زبونمو كه ..هميشه دو متر جلوتر از من حركت مي كرد و نمي تونستم هيچ وقت خدا ادبش كنمو گاز گرفتم
-.ببخشيد منظورم اين بود كه مرواريد انقدر هوله كه به اق فسنجون برسه كه منم به كل يادم رفت..
و خوراكيا رو به طرف خانوم سهند گرفتم ....
خانوم سهند خوراكيا رو از دستم گرفت و با نگاهي متعجب..به چيپس، پفك ،بستني ،تخمه ،پفيلا و دو سه تا تيكه ديگه خيره شد...
شايد تو اون لحظه ها مخش به اين فكر مي كرد...كه
ايا اونم مي تونه در اين خوراكيا سهيم باشه و پا به پاي ما بندازه بالا
البته نه من كه فكر نمي كنم ....
مطمئنا با خودش فكر مي كرده .خدا روشكر كه مرواريد به اين بي عقل نكشيده ...كه در اون صورت پسرم سياه بخت و خونه خراب مي شد
هنوز تو فكر افكار خانوم سهند بودم كه ديدم از مون دور شد.....
و منم خودمو ولو كردم رو يكي از مبلا.... و سعي كردم با لبخند روي صورتم نشون بدم
كه دارم فوق العاده از اين مهموني كه تهش اصلا معلوم نيست چي ميشه ... لذت مي برم
مرواريد- ميشه يه امشبو رو ...كولي بازي در نياري ...
پاي راستمو انداختم روي پاي چپم و با يه لبخند:
-تلاشمو مي كنم .عزيزم ..
نفسشو با نگراني داد بيرونو و به اطرافش نگاهي كرد..
منم همراهيش كردومو رفتم تو كف دكوراسيون خونه ...
خونه جذاب و با نمكي بود...هالشون خيلي بزرگ بود ...
بر خلاف واحد ما كه دو خوابه بود..براي اون سه خوابه بود .......قسمت پذيرايي كه قرار بود ما اول اونجا نزول اجلال كنيم با دو پله از سطح هال جدا مي شد به طوري كه در بالاترين قسمت خونه قرار مي گرفت
و فضاش به گونه ا ي بود اگه اونجا مي نشستي ...نمي تونستي به خونه ديد كافي رو داشته باشي .
.در صورتي كه در جايي كه نشسته بودم ..دقيقا مي تونستم با چشم همه جا رو ديد بزنم و جايي رو از قلم نندازم...
سه دست مبل تو خونه وجود داشت ..مبلمان راحتي كرم رنگي كه كنار تلويزيون قرار داشتن...
مبلمان سلطنتي سفيد و طلايي كه در همون پذيرايي بود
و يه دست مبل چرم سفيد رنگ كه نزديك به اشپزخونه .بود و دقيقا رو به روي اپن قرار داشت ...
خانوم سهند به نظر مي رسيد علاقه زيادي به وسايل تزئيني داره ...
گوشه گوشه خونه ...مجسمه و گلدون بود.. بگذريم كه چقدرم قاب به در و ديوار خونه اويزون كرده بود...ولي الحق كه چيدمان خونش باب دل من بود ...
لباس بلند پوشيده كرم رنگي كه بالاتنه و سر استينا ي گشادش به صورت زيبايي گلدوزي شده بود ...و از كمر باريك مي شدو تا زانوهام مي رسد به همراه يه شلوار سفيد پاچه گشاد ....با كفشاي قهوه اي و شال قهوه اي ..لباسايي بودن كه من پوشيده بودمشون
مرواريد م كه كت و دامن منو پوشيده بود...و تلاش كرده بود از هر نظر تو چشم باشه ...اما فكر مي كنم من بيشتر تو چشم بودم تا اون ...
خوشبختانه نسبت به مرواريد من خيلي راحت تر با مسائل برخورد مي كردم ..و همين امر باعث مي شد ..ناخواسته بيشتر تو ديد باشم تا اون
ادامه دارد.........
خانوم سهند- خيلي خيلي خوشم امديد دخترا ...
مروايد- ممنون خانوم سهند
مي دونستم دل تو دل مرواريد نيست كه بدونه ممد جونش كجاستو كي مياد
پس پيش دستي كردمو...و محبت و دوستي رفقاتمونو ريختم پاي اين پرسش گوهر بار كه :
-ببشخيد جناب سهند تشريف نمي يارن ؟
كه پرسشم همزمان با سلقمه اي بود كه مرواريد از پهلوي بي نوام گرفت
چشام سياهي رفت اما خودمو نباختم و خيره به خانوم سهند شدم
خانوم سهند- چرا مياد ...فكر كنم تا يه نيم ساعت ديگه بياد ...
زياد حرف خاصي بينمو رد و بدل نمي شد..اخه چيزيم نداشتيم كه بهم بگيم ..مرواريدم كه اصلا..قربونش برم ..نه به خونه اش و نه به الانش كه شده بود از اين دختراي افتاب مهتاب نديده كه زبونشون اصلا نمي چرخه
زنگ خونه اشون به صدا در امد.... ارنجمو زدم به پهلوي مرواريد ...و نيشم در رفت تا بنا گوش:
-جانا.....يار امد و در كوزه ترشي تو افتاد
مرواريد كه بي تاب ديدن محمد بود ..با ديدن دوتا خانوم جلوي در زبونش چرخيد و گفت:
-زهرمار ..انقدر مزه نريز
اما من ادم بشو نبودم
- نه بابا ..جانا ....رقيب يار امدو در كوزه ترشي دلت .. به ليته تبديل شد
و شروع كردم به خنديدن...
مرواريد دستمو كشيدو در مقابل دوتا خانومي كه حالا نزديكمون ايستاده بودن بلندم كرد
خانوم سهند- ايشون خواهرم هستن و اينم ايدا دخترشون ....خواهر زاده ام
خاله محمد- مهمون داشتي زهرا جون؟
خانوم سهند- بله.. مرواريد و منا از همسايه هاي خوب ما هستن
بهمون نزديك شدن ...من زودتر دستمو به طرف خواهر خانوم سهند بلند كردم
- سلام خانوم از ديدارتون خوشوقتم ..
خاله محمد - سلام
و همونطور كه با حالت خنده و سوالي بهم نگاه مي كرد به دختر دماغوش كه اونم با نگاه كبري مانند ش نگام مي كرد دست دادم
- به به چه خانوم زيبايي...
مادرش كه به شدت ذوق مرگ شده بود
خاله محمد- نظر لطفتونه
از قيافه دختر معلوم بود كه مجرده ...و اين زبون من باز به هول و ولا افتاد كه تلاش كنه يكي رو بچزونه و رو به مادر ايدا:
- در عجبم ...با این همه زيبايي چطور این دُر دُردانه رو تو منزل نگه داشتيد
مادر و دختر دچار رنگ پريدگي زود رس شدن.. و اين كاملا از نگاه و رنگ صورتشون مشهود بود
خاله محمد- ماشالله خيلي خوش زبون هستيد... بر خلاف دوستتون كه از وقتي امديم يه كلامم حرف نزدن
مرواريد كه با ديدن این رقيب تر گل ورگل ديگه براش جوني نمونده بود.......
دست بي جونشو بالا اورد
مرواريد- سلام
دم گوش مرواريد:
-مرده شور بي حاليت ..جلوي این جوجه تيغي انقدر خودتو گم نكن ...كه ممد جونتو از دست داديا
مروايد- منا
-منا و مرض ...خودتو جمع و جور كن تا منم اينو امشب جمع و جورش كنم ...
خانوم سهند بعد از تعارف كردن به خواهر و خواهر زاده اش .براي نشستن ....رفت تا وسايل پذيرايي رو بياره ....
ايدا با بي قيدي پاشو روي پاي ديگه اش انداخت و با كنترل تلويزيون شروع كرد به ور رفتن
ايدا- خاله جون؟
خانوم سهند- جونم
ايدا- این كنترل ماهواره كجاست ؟
مادر ايدا بعد از كمي بالا و پايين كردن ما...و فهميدن تمام نقاط قوت و ضعفمون البته در ظاهر .... از جاش بلند شدو رفت طرف اشپزخونه
خانوم سهند- همونجاست خاله جون
منو و مرواريد كه شاهد حركتاي بچگانه ايدا بوديم ...
-به نظرت این فسقل مي خواد چي رو بهمون حالي كنه ؟
جوابي از مرواريدم نشنيدم
برگشتم و به نيم رخ غمبرك زده مرواريد نگاه كرد..
-خاك تو گوورت .....نگاش كن ...نگاش كن ...چه خودشو وا داده...
-اخه چي بهت بگم زردك ...اون ماست چي داره؟... كه تو خودتو با ختي ....
مروايد- قشنگتر كه هست
سرمو با تاسف حركتي دادم...
و رو به ايدا:
- دخترم انقدر بالا و پايين نپر همونجا كنار تلويزيونه
ايدا كه حرصش گرفته بود نگاهي بهم كرد و ديگه از جاش تكون نخورد
- خوب كه چي؟ چرا روشنش نكردي؟
مرواريد زودي بهم نگاه كرد
- مي خواستي بگي ماهواره نديده ايم .... كه ديدي... لااقل روشنش مي كردي ...كه ازرو به دل نمرده باشيم
ايدار با عصبانيت از جاش بلند شد و رفت به طرف اشپزخونه
با نيشخند تيكه دادم به عقبو و به مرواريد از دست رفته نگاه كردم
-عزيزم عزيزم ....اون هيچ پخي نيست ..تو چرا گرونش مي كني ...
-تو رو خدا يكم به حركتاي بچگانه اش نگاه كن
-مطمئن باش جناب سهند از این مدلياش خوشش نمياد ...
-هرچند ...توي گاگولم به دردش نمي خوري ..بس كه زود خودتو مي بازي ....
خيلي جدي و با نارحتي بهم خيره شد
-....شوخي كردم بابا... اروم باش ... اصلا يه چيزي
-مردا از دختراي مغرور بيشتر خوششون مياد ...تا از دختراي پر عشوه
-اگرم اين جناب امد .... جلوش سرخ و زرد نمي كنيا ....
-كه اون بگي زردي من از تو...تو ام با ذوق بگي سرخي تو از من ..از اين شر و ورا نيايا
-اصلا بهش محل نده ....بعد ببين چطور ..برات دست و پا مي زنه...و .مي افته به پات
مرواريد- منا بيا بريم
-ولي من فسنجون مي خوام
مرواريد- خواهش مي كنم ....بيا بريم ..من ديگه نمي تونم تحمل كنم
يه دفعه از جام بلند شدم
ادامه دارد........
مروايد- ممنون خانوم سهند
مي دونستم دل تو دل مرواريد نيست كه بدونه ممد جونش كجاستو كي مياد
پس پيش دستي كردمو...و محبت و دوستي رفقاتمونو ريختم پاي اين پرسش گوهر بار كه :
-ببشخيد جناب سهند تشريف نمي يارن ؟
كه پرسشم همزمان با سلقمه اي بود كه مرواريد از پهلوي بي نوام گرفت
چشام سياهي رفت اما خودمو نباختم و خيره به خانوم سهند شدم
خانوم سهند- چرا مياد ...فكر كنم تا يه نيم ساعت ديگه بياد ...
زياد حرف خاصي بينمو رد و بدل نمي شد..اخه چيزيم نداشتيم كه بهم بگيم ..مرواريدم كه اصلا..قربونش برم ..نه به خونه اش و نه به الانش كه شده بود از اين دختراي افتاب مهتاب نديده كه زبونشون اصلا نمي چرخه
زنگ خونه اشون به صدا در امد.... ارنجمو زدم به پهلوي مرواريد ...و نيشم در رفت تا بنا گوش:
-جانا.....يار امد و در كوزه ترشي تو افتاد
مرواريد كه بي تاب ديدن محمد بود ..با ديدن دوتا خانوم جلوي در زبونش چرخيد و گفت:
-زهرمار ..انقدر مزه نريز
اما من ادم بشو نبودم
- نه بابا ..جانا ....رقيب يار امدو در كوزه ترشي دلت .. به ليته تبديل شد
و شروع كردم به خنديدن...
مرواريد دستمو كشيدو در مقابل دوتا خانومي كه حالا نزديكمون ايستاده بودن بلندم كرد
خانوم سهند- ايشون خواهرم هستن و اينم ايدا دخترشون ....خواهر زاده ام
خاله محمد- مهمون داشتي زهرا جون؟
خانوم سهند- بله.. مرواريد و منا از همسايه هاي خوب ما هستن
بهمون نزديك شدن ...من زودتر دستمو به طرف خواهر خانوم سهند بلند كردم
- سلام خانوم از ديدارتون خوشوقتم ..
خاله محمد - سلام
و همونطور كه با حالت خنده و سوالي بهم نگاه مي كرد به دختر دماغوش كه اونم با نگاه كبري مانند ش نگام مي كرد دست دادم
- به به چه خانوم زيبايي...
مادرش كه به شدت ذوق مرگ شده بود
خاله محمد- نظر لطفتونه
از قيافه دختر معلوم بود كه مجرده ...و اين زبون من باز به هول و ولا افتاد كه تلاش كنه يكي رو بچزونه و رو به مادر ايدا:
- در عجبم ...با این همه زيبايي چطور این دُر دُردانه رو تو منزل نگه داشتيد
مادر و دختر دچار رنگ پريدگي زود رس شدن.. و اين كاملا از نگاه و رنگ صورتشون مشهود بود
خاله محمد- ماشالله خيلي خوش زبون هستيد... بر خلاف دوستتون كه از وقتي امديم يه كلامم حرف نزدن
مرواريد كه با ديدن این رقيب تر گل ورگل ديگه براش جوني نمونده بود.......
دست بي جونشو بالا اورد
مرواريد- سلام
دم گوش مرواريد:
-مرده شور بي حاليت ..جلوي این جوجه تيغي انقدر خودتو گم نكن ...كه ممد جونتو از دست داديا
مروايد- منا
-منا و مرض ...خودتو جمع و جور كن تا منم اينو امشب جمع و جورش كنم ...
خانوم سهند بعد از تعارف كردن به خواهر و خواهر زاده اش .براي نشستن ....رفت تا وسايل پذيرايي رو بياره ....
ايدا با بي قيدي پاشو روي پاي ديگه اش انداخت و با كنترل تلويزيون شروع كرد به ور رفتن
ايدا- خاله جون؟
خانوم سهند- جونم
ايدا- این كنترل ماهواره كجاست ؟
مادر ايدا بعد از كمي بالا و پايين كردن ما...و فهميدن تمام نقاط قوت و ضعفمون البته در ظاهر .... از جاش بلند شدو رفت طرف اشپزخونه
خانوم سهند- همونجاست خاله جون
منو و مرواريد كه شاهد حركتاي بچگانه ايدا بوديم ...
-به نظرت این فسقل مي خواد چي رو بهمون حالي كنه ؟
جوابي از مرواريدم نشنيدم
برگشتم و به نيم رخ غمبرك زده مرواريد نگاه كرد..
-خاك تو گوورت .....نگاش كن ...نگاش كن ...چه خودشو وا داده...
-اخه چي بهت بگم زردك ...اون ماست چي داره؟... كه تو خودتو با ختي ....
مروايد- قشنگتر كه هست
سرمو با تاسف حركتي دادم...
و رو به ايدا:
- دخترم انقدر بالا و پايين نپر همونجا كنار تلويزيونه
ايدا كه حرصش گرفته بود نگاهي بهم كرد و ديگه از جاش تكون نخورد
- خوب كه چي؟ چرا روشنش نكردي؟
مرواريد زودي بهم نگاه كرد
- مي خواستي بگي ماهواره نديده ايم .... كه ديدي... لااقل روشنش مي كردي ...كه ازرو به دل نمرده باشيم
ايدار با عصبانيت از جاش بلند شد و رفت به طرف اشپزخونه
با نيشخند تيكه دادم به عقبو و به مرواريد از دست رفته نگاه كردم
-عزيزم عزيزم ....اون هيچ پخي نيست ..تو چرا گرونش مي كني ...
-تو رو خدا يكم به حركتاي بچگانه اش نگاه كن
-مطمئن باش جناب سهند از این مدلياش خوشش نمياد ...
-هرچند ...توي گاگولم به دردش نمي خوري ..بس كه زود خودتو مي بازي ....
خيلي جدي و با نارحتي بهم خيره شد
-....شوخي كردم بابا... اروم باش ... اصلا يه چيزي
-مردا از دختراي مغرور بيشتر خوششون مياد ...تا از دختراي پر عشوه
-اگرم اين جناب امد .... جلوش سرخ و زرد نمي كنيا ....
-كه اون بگي زردي من از تو...تو ام با ذوق بگي سرخي تو از من ..از اين شر و ورا نيايا
-اصلا بهش محل نده ....بعد ببين چطور ..برات دست و پا مي زنه...و .مي افته به پات
مرواريد- منا بيا بريم
-ولي من فسنجون مي خوام
مرواريد- خواهش مي كنم ....بيا بريم ..من ديگه نمي تونم تحمل كنم
يه دفعه از جام بلند شدم
ادامه دارد........
مرواريد به گمون اينكه حرفشو گوش كردمو مي خوام باهاش برم .. از جاش بلند شد
- متاسفم من نمي تونم از خير فسنجون بگذرم
و به طرف يكي از قاباي روي شومينه رفتم.. دستامو از پشت تو هم گرفتم
...يعد از چند ثانيه مرواريد بهم نزديك شد ...
مرواريد- باشه تو بمون من مي رم
ازم فاصله گرفت ...همونطور كه به قاب خيره بودم ......
- توي بي شعور چطور عاشقي هستي ... كه قدرت مقابله نداري
- نذار دهنمو بيشتر از این باز كنم..عين بچه ادم برو بشين سرجات تا با مشت لگد نيفتادم به جونت ...
مرواريد - شايد باهم نامزد باشن ..
- خوب باشن
مرواريد - همين ؟..باشن؟
-خيليا رو ديدم تا پاي سفره عقد رفتن ولي بالاي پشت بوم خونه اشون نرفتن
-مگه نشنيدي كه مي گن ...پاي بيگناه تا پاي دار مي ره ولي بالاي دار نمي ره
مرواريد – منا؟
-جون دلم
مرواريد - الان مخت سرجاشه ...؟
-به گمونم
سكوت كرد..فهميدم كه دوباره حرف بي ربط زدم
خيلي جدي ..
- بازم تو حرف زدن گند زدنم؟
مرواريد - دقيقا
به خنده افتادم و رو به مرواريد :
- جان منا ...بيا و يه امشب رو... رقيبو تحمل كن.. بلكم يكم بخنديم
-به جون تو دلم مي خواد اذيتش كنم
مرواريد - چطور ..؟اونم تو خونه خاله اش
-تو بمون بقيه اش با من
مرواريد با قدماي سست رفت دوباره تمركيد و منم به عكسا خيره شدم كه ايدارو كنار خودم حس كردم
انگشتشو بلند كرد
ايدا- سال گذشته باهم رفته بوديم شمال ...ويلاي يكي از دوستان
سرمو كمي تكون دادم
-عجب
برگشت و بهم نگاهي كرد
ايدا- شما پرستارا فكر نمي كنم وقت رفتن به سفر رو داشته باشيد
-نه ما معمولا كارايي رو كه بچه ها انجام مي ن ....انجام نمي ديم ...
ايدا- من 20 سالمه
-خوب كه چي ؟
ايدا- بچه خودتي
لبخندي رو لبام نشست
-هستم ديگه ....نبودم كه با تو هم كلام نمي شدم جيگر
ايدا- فكر مي كني خيلي خوب حرف مي زني ...
سرمو تكون دادم
ايدا- چطور حالت مي شه اون همه ملافه بو گندو زرد و از زير مريضا جمع كني ...
از وقتي كه خاله گفت پرستاري... همش فكر مي كنم تو خونه بوي الكل مياد
-مي گم بچه ای نمي فهمي... بس كه نفهمي ...
-فكر كنم تا حالا هم در دانشگاه به چشات نخورده باشه ..نه؟
- احتمالا هم برات عقده شده ..كه فرق خدمه و پرستارو نمي دوني ...
برگشتم طرفش
به شدت در حال تركيدن بود
- ببين كوچولو پا رو دم من نذار ...بهترم هست براي من اداي زناي 40 ساله رو در نيار ي..كه من يكي تو اين مورد از تو اوستا ترم ..شير فهم؟افتاد؟
حرفي نزد
ازش جدا شدم و رفتم كنار مرواريد نشستم
مرواريد - چي بهت مي گفت...؟
-ميگفت تو چيكار مي كني انقدر خوشگلي
مرواريد - منا
-هان
كه يه دفعه زنگ خونه به صدا در امد
خود شا دوماد بود...
- متاسفم من نمي تونم از خير فسنجون بگذرم
و به طرف يكي از قاباي روي شومينه رفتم.. دستامو از پشت تو هم گرفتم
...يعد از چند ثانيه مرواريد بهم نزديك شد ...
مرواريد- باشه تو بمون من مي رم
ازم فاصله گرفت ...همونطور كه به قاب خيره بودم ......
- توي بي شعور چطور عاشقي هستي ... كه قدرت مقابله نداري
- نذار دهنمو بيشتر از این باز كنم..عين بچه ادم برو بشين سرجات تا با مشت لگد نيفتادم به جونت ...
مرواريد - شايد باهم نامزد باشن ..
- خوب باشن
مرواريد - همين ؟..باشن؟
-خيليا رو ديدم تا پاي سفره عقد رفتن ولي بالاي پشت بوم خونه اشون نرفتن
-مگه نشنيدي كه مي گن ...پاي بيگناه تا پاي دار مي ره ولي بالاي دار نمي ره
مرواريد – منا؟
-جون دلم
مرواريد - الان مخت سرجاشه ...؟
-به گمونم
سكوت كرد..فهميدم كه دوباره حرف بي ربط زدم
خيلي جدي ..
- بازم تو حرف زدن گند زدنم؟
مرواريد - دقيقا
به خنده افتادم و رو به مرواريد :
- جان منا ...بيا و يه امشب رو... رقيبو تحمل كن.. بلكم يكم بخنديم
-به جون تو دلم مي خواد اذيتش كنم
مرواريد - چطور ..؟اونم تو خونه خاله اش
-تو بمون بقيه اش با من
مرواريد با قدماي سست رفت دوباره تمركيد و منم به عكسا خيره شدم كه ايدارو كنار خودم حس كردم
انگشتشو بلند كرد
ايدا- سال گذشته باهم رفته بوديم شمال ...ويلاي يكي از دوستان
سرمو كمي تكون دادم
-عجب
برگشت و بهم نگاهي كرد
ايدا- شما پرستارا فكر نمي كنم وقت رفتن به سفر رو داشته باشيد
-نه ما معمولا كارايي رو كه بچه ها انجام مي ن ....انجام نمي ديم ...
ايدا- من 20 سالمه
-خوب كه چي ؟
ايدا- بچه خودتي
لبخندي رو لبام نشست
-هستم ديگه ....نبودم كه با تو هم كلام نمي شدم جيگر
ايدا- فكر مي كني خيلي خوب حرف مي زني ...
سرمو تكون دادم
ايدا- چطور حالت مي شه اون همه ملافه بو گندو زرد و از زير مريضا جمع كني ...
از وقتي كه خاله گفت پرستاري... همش فكر مي كنم تو خونه بوي الكل مياد
-مي گم بچه ای نمي فهمي... بس كه نفهمي ...
-فكر كنم تا حالا هم در دانشگاه به چشات نخورده باشه ..نه؟
- احتمالا هم برات عقده شده ..كه فرق خدمه و پرستارو نمي دوني ...
برگشتم طرفش
به شدت در حال تركيدن بود
- ببين كوچولو پا رو دم من نذار ...بهترم هست براي من اداي زناي 40 ساله رو در نيار ي..كه من يكي تو اين مورد از تو اوستا ترم ..شير فهم؟افتاد؟
حرفي نزد
ازش جدا شدم و رفتم كنار مرواريد نشستم
مرواريد - چي بهت مي گفت...؟
-ميگفت تو چيكار مي كني انقدر خوشگلي
مرواريد - منا
-هان
كه يه دفعه زنگ خونه به صدا در امد
خود شا دوماد بود...
فصل بيستم:
به مراوريد نگاه كردم ...كه دم به دقيقه مثل افتاب پرست... هي رنگ عوض مي كرد...
ايدا...با خوشحالي به سمت محمد رفت
كاراش منو بي اراده ياد بچه ها مي نداخت
لبخندي زدمو و رو به مرواريد :
- مي خواي بدوني الان چي ميشه...
مرواريد بهم خيره شد...
دست به سينه شدمو و در حالي كه به محمد و خاله و دختر خاله اش نگاه مي كردم ..كه دم در .....در حال احوال پرسي با محمد بودن
- ببين الان ايدا كوچولو دستاشو از هم باز مي كنه و مي پره تو بغل ممد جونت ...
اقا ممدتونم دو سه باري این باربي بي نقصو بالا و پايين مي ندازه و يه ماچ ابدار...
بعدم مي ذارتش رو زمين ...و يه شكلات از تو جيبش در مياره و مي گيره سمت ايدا... اخر سرم يه دست نوازش مي كشه رو سرش
و مي گه : افرين عمو حالا برو گورتو گم كن تا نزدم لهت كنم ...
مراويد با این حرفم خندش گرفت ...
- چيه ذوق كردي ...؟
- مي خواي تو بپر تو بغل عمو ..
با ارنجش محكم زد به پهلوم ..
محمد- سلام خانوما ..خوش امديد...
با این كه از اون شب به بعد سايه اشو با توپ هفت سنگ مي زدم.. ولي خيلي مودب:
- سلام اقاي سهند ...
لبخندي زد و جواب سلام داد..و كلي خوش امد گويي...
مرواريدم كه فقط تونست يه جيك بزنه كه من بيشتر بهش مي گم..
جيك سلام در نطفه
وقتي نشستيم اروم دم گوش مرواريد :
-تو چطور با این رو مي خواي خودتو به سرسفره عقد برسوني... فكر كنم اونجا هم من بايد باشم كه هي هلت بدم ...
مرواريد كه فكر كرده بود خواستگاريشه... زياد حرفي نمي زد .
.عوضش من ...در حد تيم ملي گند بالا مي اوردم
نمونه اش سر ميز شام ...كه .حرف از خاطرات شيرين و خوش زندگي پيش امد .....
راستي يادم رفت ..خاله محمد و ايدا به اصرار خانوم سهند براي شام موندن و از اونجايي كه شوهر خاله محمد تو ماموريت بود ...اين دوتا بهانه اي براي رفتن پيدا نكردن و شام رو در كنار ما خوردن
****
خانوم سهند- بچه ها تعارف نكنيد بخوريد ..خونه خودتونه ...
- نه خانوم سهند ..تعارف؟.. اونم من ؟...باور كنيد .تا به حال انقدر احساس راحتي نكرده بودم ...خونه خودمونم انقدر راحت نيستم ....
خاله محمد-داشتيد مي گفتيد...
سرمو چرخوندم طرف خاله محمد و قاشقو از دهنم در اوردم و مخلفات تو دهنمو يه جا با يه بسمل قورت دادم پايين ... ..
.قاشقمو گذاشتم تو بشقابمو دستمالو به لبام نزديك كردم
- اوهوم..... بله داشتم مي گفتم
.....يادم مياد هنوز ناشي بودمو زياد تو كارم تبحر نداشتم ..اون روزا تو اورژانس بيمارستان مشغول گذروندن طرحم بودم ..هر چند كه الانم دارم همين كارو مي كنم..البته با تبحر و هنر بسيار
مرواريد نگاهي بهم انداختو ابروش برد بالا
فهميدم كه مي گه تو ديگه چه خالي بندي هستي
ولي اهميتي ندادمو ادامه دادم :
- بله مي گفتم ...يه روز يكي رو اوردن تو اورژانس
يه دفعه زدم زير خنده...
همه به خنده من نگاه كردن
دستمو گرفتم جلوي دهنم
-ببخشيد هنوز بهتون نگفته ...خودم خنده ام گرفته... اخه خيلي خيلي با نمكه
تو اين بيمارستان ما ...حسابي ريخته از اين انترنا....
يعني وقتي پا مي ذاريد تو بيمارستان ما.. 10 جور روپوش سفيد مياد بالا سرتون...البته اگه خدايي نكرده مريض باشيد...و روتخت بيمارستان...
نبايد اينا رو با هم اشتب بگيريد و قاطي كنيد
به مراوريد نگاه كردم ...كه دم به دقيقه مثل افتاب پرست... هي رنگ عوض مي كرد...
ايدا...با خوشحالي به سمت محمد رفت
كاراش منو بي اراده ياد بچه ها مي نداخت
لبخندي زدمو و رو به مرواريد :
- مي خواي بدوني الان چي ميشه...
مرواريد بهم خيره شد...
دست به سينه شدمو و در حالي كه به محمد و خاله و دختر خاله اش نگاه مي كردم ..كه دم در .....در حال احوال پرسي با محمد بودن
- ببين الان ايدا كوچولو دستاشو از هم باز مي كنه و مي پره تو بغل ممد جونت ...
اقا ممدتونم دو سه باري این باربي بي نقصو بالا و پايين مي ندازه و يه ماچ ابدار...
بعدم مي ذارتش رو زمين ...و يه شكلات از تو جيبش در مياره و مي گيره سمت ايدا... اخر سرم يه دست نوازش مي كشه رو سرش
و مي گه : افرين عمو حالا برو گورتو گم كن تا نزدم لهت كنم ...
مراويد با این حرفم خندش گرفت ...
- چيه ذوق كردي ...؟
- مي خواي تو بپر تو بغل عمو ..
با ارنجش محكم زد به پهلوم ..
محمد- سلام خانوما ..خوش امديد...
با این كه از اون شب به بعد سايه اشو با توپ هفت سنگ مي زدم.. ولي خيلي مودب:
- سلام اقاي سهند ...
لبخندي زد و جواب سلام داد..و كلي خوش امد گويي...
مرواريدم كه فقط تونست يه جيك بزنه كه من بيشتر بهش مي گم..
جيك سلام در نطفه
وقتي نشستيم اروم دم گوش مرواريد :
-تو چطور با این رو مي خواي خودتو به سرسفره عقد برسوني... فكر كنم اونجا هم من بايد باشم كه هي هلت بدم ...
مرواريد كه فكر كرده بود خواستگاريشه... زياد حرفي نمي زد .
.عوضش من ...در حد تيم ملي گند بالا مي اوردم
نمونه اش سر ميز شام ...كه .حرف از خاطرات شيرين و خوش زندگي پيش امد .....
راستي يادم رفت ..خاله محمد و ايدا به اصرار خانوم سهند براي شام موندن و از اونجايي كه شوهر خاله محمد تو ماموريت بود ...اين دوتا بهانه اي براي رفتن پيدا نكردن و شام رو در كنار ما خوردن
****
خانوم سهند- بچه ها تعارف نكنيد بخوريد ..خونه خودتونه ...
- نه خانوم سهند ..تعارف؟.. اونم من ؟...باور كنيد .تا به حال انقدر احساس راحتي نكرده بودم ...خونه خودمونم انقدر راحت نيستم ....
خاله محمد-داشتيد مي گفتيد...
سرمو چرخوندم طرف خاله محمد و قاشقو از دهنم در اوردم و مخلفات تو دهنمو يه جا با يه بسمل قورت دادم پايين ... ..
.قاشقمو گذاشتم تو بشقابمو دستمالو به لبام نزديك كردم
- اوهوم..... بله داشتم مي گفتم
.....يادم مياد هنوز ناشي بودمو زياد تو كارم تبحر نداشتم ..اون روزا تو اورژانس بيمارستان مشغول گذروندن طرحم بودم ..هر چند كه الانم دارم همين كارو مي كنم..البته با تبحر و هنر بسيار
مرواريد نگاهي بهم انداختو ابروش برد بالا
فهميدم كه مي گه تو ديگه چه خالي بندي هستي
ولي اهميتي ندادمو ادامه دادم :
- بله مي گفتم ...يه روز يكي رو اوردن تو اورژانس
يه دفعه زدم زير خنده...
همه به خنده من نگاه كردن
دستمو گرفتم جلوي دهنم
-ببخشيد هنوز بهتون نگفته ...خودم خنده ام گرفته... اخه خيلي خيلي با نمكه
تو اين بيمارستان ما ...حسابي ريخته از اين انترنا....
يعني وقتي پا مي ذاريد تو بيمارستان ما.. 10 جور روپوش سفيد مياد بالا سرتون...البته اگه خدايي نكرده مريض باشيد...و روتخت بيمارستان...
نبايد اينا رو با هم اشتب بگيريد و قاطي كنيد
!یه جورشون که پرستاران ..(به خودمو و مرواريد اشاره كردم )يعني ماها ...!
بهورز و بهیار و خدماتی هم ممکنه با روپوش سفید ظاهر بشن که باید مواظب باشید با دکتر..... چي ؟قاطی نشن ...
که البته اینا در اصل لباساشون نباید سفید باشه ولی خوب این لباس سفید بد مصب نه اينكه کلاس داره همه عاشقشن..
یه مدل دیگه دکتر هايي هستند که باز اینا خودشون چند مدل میشن...يعني اين ريشه به ريشه شدن هنوز ادامه داره
بهورز و بهیار و خدماتی هم ممکنه با روپوش سفید ظاهر بشن که باید مواظب باشید با دکتر..... چي ؟قاطی نشن ...
که البته اینا در اصل لباساشون نباید سفید باشه ولی خوب این لباس سفید بد مصب نه اينكه کلاس داره همه عاشقشن..
یه مدل دیگه دکتر هايي هستند که باز اینا خودشون چند مدل میشن...يعني اين ريشه به ريشه شدن هنوز ادامه داره
مي بينيد كار ما خيلي سخته بايد قدرت تشخيصمونو بريم تا اون بالا بالا ها
سرباز وظیفه یا همون استاژر یا کاراموز :میاد با شما مصاحبه میکنه شرح حال مي گيره و معاینه...
فقط در همين حد .... کار بيشتر دیگه اي باهاتون نداره ....
دارو درمان شما با استاژر م نیست در همین حد کارشه و باید تو بیمارستان هاي دولتی حتما بهشون احترام بزارید هرجور معاینه ای هم مجازن بکنن ... چون بیمارستانش چيه ؟ اموزشیه!
سرباز وظیفه یا همون استاژر یا کاراموز :میاد با شما مصاحبه میکنه شرح حال مي گيره و معاینه...
فقط در همين حد .... کار بيشتر دیگه اي باهاتون نداره ....
دارو درمان شما با استاژر م نیست در همین حد کارشه و باید تو بیمارستان هاي دولتی حتما بهشون احترام بزارید هرجور معاینه ای هم مجازن بکنن ... چون بیمارستانش چيه ؟ اموزشیه!
مدل بعدي انترنا هستن ... !بیمارستان هایی که رزیدنت یا دکتر مقیم ندارند شب همه کاره كي ميشه ؟
انترن کشیکه... یعنی کسی که داره دکتر میشه و مشغول طبابت رو سر کچل امثال ماهاست ....
حالا اگه تهران باشید چون مافوق زیاد هست جناب انترن گروهبانه... اما اگر شهر کرد یا ایلام یا این شهر های کوچیک باشید چو فرمان انترن ميشه همون فرمان شاه...
شمایید و ایشنو حضرت عزرائيل
اما رسما تمام مسئولیتها از رزیدنتی شروع میشه.. و انترن ها اگر مریض هم بکشند که نمیکشند خیلی گیر قانوني ندارند!
انترن کشیکه... یعنی کسی که داره دکتر میشه و مشغول طبابت رو سر کچل امثال ماهاست ....
حالا اگه تهران باشید چون مافوق زیاد هست جناب انترن گروهبانه... اما اگر شهر کرد یا ایلام یا این شهر های کوچیک باشید چو فرمان انترن ميشه همون فرمان شاه...
شمایید و ایشنو حضرت عزرائيل
اما رسما تمام مسئولیتها از رزیدنتی شروع میشه.. و انترن ها اگر مریض هم بکشند که نمیکشند خیلی گیر قانوني ندارند!
فقط ما پرستارا هستيم.. كه چه تو طرح چه تو كارمون بايد هي باز خواست بشيم ..
اما خاطره من بر مي گرده به همون انترنا
طرفي رو كه اورده بودن تو اورژانس .. دستش از بازوش جدا شده بود و فقط به وسيله پوست دستش كه كنده شده بود اويزون مونده بود...
انترن اورژانس كه همونجا كارش به سرم كشيد ...و رفت تو كما
باز زدم زير خنده .
- .اخه تو كه نمي توني و تحمل نداري ..براي چي مياي ...كه جلوي ما بي ابرو شي
و قهقه زدم...
همه ساكت شدن ....
خاله محمد و مادر محمد دهنشون ديگه تكون نمي خورد ..ايدا به غذاش يه جوري نگاه مي كرد و مرواريد واي مرواريد..نفسش ديگه بالا نمي امد ..
محمدم ... تنها كسي بود كه با علاقه منتظر بود. تا ببينه من چي مي خوام بلغور كنم
نگاهي به جمع كردم ...باز زده بودم تو خال ..براي خودم افسوسي خوردمو و گفتم
-واي ببخشيد انگار باز گند زدم تو تعريف خاطره ....
همه با حالت رنگ پريدگي و باور واقعيت تلخ جنون من بهم نگاه مي كردن ...
سعي كردم جو رو عوض كنم ...كه اين همه غذا حروم نشه
- عزيزان چرا عجله مي كنيد؟ صبر داشته باشيد و بذاريد تا اخرشو براتون تعريف كنم
نگاههاي مرواريد بهم مي گفت ..اون چاكو ببند تا بدترش نكردي ..اما من بايد درستش مي كردم
- خوب اخرش... اخرش ...به اينجا ختم ميشه كه ...
منم بعد از او انترن رو به قبله شدم و زدم زير خنده ....
هيچ كس نخنديد..حتي بهترين دوستم ....
فقط محمد بود كه سرشو انداخت پايين و با خنده شروع كرد به خوردن بقيه غذاش
سرمو گرفتم پايين و قاشقو گرفتم تو دستم
و با خودم..:
"خو خاطره بود ديگه ..اصرار نمي كرديد كه نمي گفتم..حالا چه نازيم مي كننو دست به غذاهاشون نمي زنن "
قاشق پر كردمو گذاشتم تو دهنم ...
با همه تلاشم بازم كلي غذا موند كه كسي رغبت نكرد بهشونو دست بزنه
يا نمونه ي ديگه اي از گند كاريم....البته زياد گند كاري نبود بيشتر كشف واقعيت بود تا خرابكاري :
بعد از شام كه همه مشغول شستن و خشك كردم ظرفا بودن ...
من و محمد مشغول تناول ميوه و چايي بوديم ..
.براي مرواريد كه از تو اشپزخونه گاهي بهم نگاهي مي انداخت دستي تكون دادم و ابروي راستمو چند بار براش افتاب مهتاب رفتم
- خوب مي فرموديد ..شغل شريفتون چي بود؟
فصل بيست و يكم:اما خاطره من بر مي گرده به همون انترنا
طرفي رو كه اورده بودن تو اورژانس .. دستش از بازوش جدا شده بود و فقط به وسيله پوست دستش كه كنده شده بود اويزون مونده بود...
انترن اورژانس كه همونجا كارش به سرم كشيد ...و رفت تو كما
باز زدم زير خنده .
- .اخه تو كه نمي توني و تحمل نداري ..براي چي مياي ...كه جلوي ما بي ابرو شي
و قهقه زدم...
همه ساكت شدن ....
خاله محمد و مادر محمد دهنشون ديگه تكون نمي خورد ..ايدا به غذاش يه جوري نگاه مي كرد و مرواريد واي مرواريد..نفسش ديگه بالا نمي امد ..
محمدم ... تنها كسي بود كه با علاقه منتظر بود. تا ببينه من چي مي خوام بلغور كنم
نگاهي به جمع كردم ...باز زده بودم تو خال ..براي خودم افسوسي خوردمو و گفتم
-واي ببخشيد انگار باز گند زدم تو تعريف خاطره ....
همه با حالت رنگ پريدگي و باور واقعيت تلخ جنون من بهم نگاه مي كردن ...
سعي كردم جو رو عوض كنم ...كه اين همه غذا حروم نشه
- عزيزان چرا عجله مي كنيد؟ صبر داشته باشيد و بذاريد تا اخرشو براتون تعريف كنم
نگاههاي مرواريد بهم مي گفت ..اون چاكو ببند تا بدترش نكردي ..اما من بايد درستش مي كردم
- خوب اخرش... اخرش ...به اينجا ختم ميشه كه ...
منم بعد از او انترن رو به قبله شدم و زدم زير خنده ....
هيچ كس نخنديد..حتي بهترين دوستم ....
فقط محمد بود كه سرشو انداخت پايين و با خنده شروع كرد به خوردن بقيه غذاش
سرمو گرفتم پايين و قاشقو گرفتم تو دستم
و با خودم..:
"خو خاطره بود ديگه ..اصرار نمي كرديد كه نمي گفتم..حالا چه نازيم مي كننو دست به غذاهاشون نمي زنن "
قاشق پر كردمو گذاشتم تو دهنم ...
با همه تلاشم بازم كلي غذا موند كه كسي رغبت نكرد بهشونو دست بزنه
يا نمونه ي ديگه اي از گند كاريم....البته زياد گند كاري نبود بيشتر كشف واقعيت بود تا خرابكاري :
بعد از شام كه همه مشغول شستن و خشك كردم ظرفا بودن ...
من و محمد مشغول تناول ميوه و چايي بوديم ..
.براي مرواريد كه از تو اشپزخونه گاهي بهم نگاهي مي انداخت دستي تكون دادم و ابروي راستمو چند بار براش افتاب مهتاب رفتم
- خوب مي فرموديد ..شغل شريفتون چي بود؟
محمد- من انتشاراتي دارم
-مرگ من..
محمد خنده اش گرفت
-اوه ببخشيد ..من معمولا نمي خوام جو زده بشم.... ولي گنجايش این همه هيجاناتو تو خودم ندارم.... اينه كه زود مي زنه بيرون ...
- رمانم چاپ مي كنيد ...؟
محمد- ما بيشتر رو كتاباي درسي كار مي كنيم
خندم محو شد و با نارحتي تكيه دادم به مبل
- اهان
گوشيش زنگ خورد ...با ببخشيدي بلند شد و رفت طرف پنجره
حس ششم مي گفت با اين زنگ تلفن ..هميشه پاي يك زن در ميونه
با فنجون چاييم بلند شدم و رفتم كنارش ... به منظره بيرون خيره شدم
متعجب از حركتم ... نگاهي بهم انداخت
محمد- نه..باشه .... بعدا باهاتون تماس مي گيرم
و تماسشو قطع كرد
- مزاحمتونم؟
محمد- نه نه..اصلا
دوباره به بيرون خيره شدم
فنجونو به لبام نزديك كردم .
-.اون خوشبختت مي كنه ...
محمد با يه علامت سوال بزرگ بالاي سرش – بله؟
برگشتم طرفش...این چي بود كه من گفته بودم
- این جمله رو توي يه فيلم شنيده بودم ...خيلي روم تاثير گذاشت ..گفتم رو شما هم يكم تاثير بذارم...
محمد- رو من ؟
- اوه ..هيچي ...
سرمو تكون داد:
چيز مهمي نيست
محمد- شما شيراز زندگي مي كنيد؟
بله..هم زندگي مي كنم..هم شيرازي هستم ...و به قول اون شاعر باحالمونم
بُ دوتُ شر كسي اُسُّ نميشه
مثِ سَدي ديگه پيدُ نمي شه
به رنديّم نمي تونن بنازن
تو دنيا عين حافظ پُ نمي شه
محمد به خنده افتاد و منم با خنده اش خنديدم ... و يه قلوب ديگه از چايمو خوردم
محمد- بهتون نمياد شيرازي باشيد..
-چرا.. چون به شيرازي صحبت نمي كنم
سرشو با خنده تكوني داد و گفت :
خانم صالحي من اونشب نمي خواستم ناراحتتون كنم
- كرديد ..ولي گذشته ....ديگه مهم نيست ..
دستمو رو هوا تكون دادم
-بي خيال ..ديگه بهش فكر نكنيد ...
خنده اش گرفت...
محمد- طرحتون تموم بشه ....برمي گرديد شهرتون؟
-به احتمال زياد
محمد- چقدر احتمال داره اينجا بمونيد...؟
-از ادماش كه خيري نديدم..
-واي يعني از شما چراها...
يه دفعه عين گيجا ساكت شدم و سرمو تكون دادم
- يعني نمي دونم
چيزي نگفت نگاهي به بيرون انداخت و دوباره به من نگاه كرد
محمد- مادرم خيلي دوست داره با دوستتون اشنا بشم ....
برگشتم طرفشم
سكوت كرده بود ...
-خوب
كمي بهم نگاه كرد
محمد- شطرنج بازي مي كنيد...؟
-گاهي .....ولي اصلا حرفه ای نيستم
محمد- يه دست مي زنيد...؟
فقط سرمو تكون دادمو
با هم به طرف ميز كوچيكي كه روش صفحه شطرنج بود رفتيم ...
محمد-.سفيد يا سياه ...؟
- ما كه سياه بخت زاده شديم ...این بارم سياه
لبخند با نمكي زد ...و صفحه رو چرخوند و مهره ها ي سياهو رو مقابل گذاشتم ...
فصل بيست و دوم :
حركت اولو كرد ...
- مرواريد دختر خوبيه
محمد- بله حتما همين طوره
حركت بعدي با من بود
-پس چي ؟
مهره اشو حركت داد و به چشام خيره شد ..
محمد- شما هنوز از دست من نارحتيد ...؟
با لبخند ي ..حركت بعدي رو كردم
- يكم
محمد- ممكنه موردي پيش بياد و بعد از طرحتون شيراز نريد....؟
با ترديد مهره امو حركت دادم ...
- چه موردي؟
مهره اشو حركت داد ...
محمد- نمي دونم همين طوري يه چيزي گفتم
سرمو انداختم پايين و به فكر فرو رفتم و بي حواس مهره ای رو حركت دادم ..
كه اون راحت مهره امو فرستاد قبرستون
- شما خوب بلديد چطور افكار حريفتونو بهم بريزيد
لبخند ي زد
محمد- اصلا قصدم .....چنين كاري نبود ...
به سختي فكري كردم و فيل امو حركت دادم....
محمد- مراوريد خانوم دختر خوبيه ...و مطمئنا در كنار هر مرد ديگه ای باشه اون مردو خوشبخت مي كنه ...
افكارمو زودي جمع و جور كردم..
- ولي هر كار كنيد دختر خاله و پسر خاله رو نميشه از هم جدا كرد ...
وسريع بهش كه سرشو پايين نگه داشته بود و به صفحه خيره بود نگاه كردم
معلوم بود خب زده بودم تو برجكش
محمد همونطور كه سرش پايين بود - ايدا..بچه است ...
به ياد حرفي كه به مرواريد زده بودم افتادم و خنده ام گرفت
- شايد از نظر شما چنين چيزي باشه.. ولي به نظر دختر خوب و موقري مياد...
محمد- همه چي به ظاهر نيست ...
ابروهامو انداختم بالا و تونستم با حركت بعدي مهر ه ام.... يه مهره اشو بزنم
- ولي از نظر من ظاهرم مهمه..
محمد- خيلي ؟
چشمامو رو صفحه چرخوندم ... كمي به طرف جلو خم شدم و دستامو تو هم قلاب كردم ...
- نه ديگه به این شوري شور....
محمد- از رماناي عاشقانه خوشتون مياد...؟
- اوهوم
سر دوتامون پايين بود و باهام حرف مي زديم...
زير چشمي به لبخندي كه مي زد نگاهي كردم ...
- ولي ديگه دوره بچگيم تموم شده ... بايد از عشقاي خيالي دست كشيد...
محمد- يعني ديگه علاقه نداريد....؟
- شايد بيكار شدم يكي بخونم..قبل از ورود به دانشگاه زياد مي خوندم..
- بعد از اينكه امدم دانشگاه ...تاثير كتابا روم زياد شد.....هر استادي رو كه مي ديدم عاشقش مي شدم ..
-خنده داره ...
-ولي اكثر رمانايي رو كه مي خوندم و دوست داشتم... این بود كه طرف استاد باشه و عاشق دانشجوش بشه
-مي بينيد بچگي تا چه حد ...
و كمي بلند زدم زير خنده
محمد- اگه اونطرف استاد نباشه چي ؟
-اوممممممممم.... از اونجايي كه من از این شانسا ندارم ..كه استاد خاطر خواهم بشه ...نمي خوام هيچ وقت ازدواج كنم
منتظر حركت بعديش بودم ... ولي اصلا حركتي نكرد.... سرمو اوردم بالا كه ديدم بهم خيره شده
نزديك بود از خنده بتركم
-ای بابا من يه حرفي زدم .... شما چرا جدي مي گيريد.
- .نگران نباشيد اگرم شوهر گيرم نياد ... فقط يه نفر به جمع زيبا رويان ترشيده اضافه مي شه
محمد- من جدي ازتون پرسيدم
-نگيد كه تا الان تمام حرفاتون جدي بود؟
دوتامون بهم خيره شديم ...
محمد- حتما بازم داريد شوخي مي كنيد؟
-نه اصلا
و به خنده افتادم
محمد لبخندشو خورد و سرشو گرفت پايين ...
محمد- خوب بازي مي كنيد
- حريفم زياد حرفه ای نيست وگرنه من چيز زيادي بلد نيستم
فهميده بودم منظورش از سوالايي كه مي كنه چيه...براي همين ترجيح دادم بقيه بازي رو تو سكوت ادامه بدم
...
محمد- شما هميشه بايد ازتون سوال بشه كه حرف بزنيد؟
لبخند بي جوني زدم
- اينطوري راحت ترم..احتمال خربكاريم كمتره
محمد- راستش من..
كه تو همين موقع ايدا با ظرف ميوه بهمون نزديك شد...
ايدا- محمد ..هم بازي جديد پيدا كردي؟
ابروهامو انداختم بالا...
این امشب ..داره خيلي زبون مي ريزها
محمد جوابي نداد
محمد- كتابايي رو كه گفتم برام پيداشون كردي؟
محمد سرشو تكون داد
ايدا يه دفعه صفحه شطرنج و از مقابلم برداشت و جلوي خودشو محمد گذاشت
ايدا-..يه دستم با من بازي كن؟
محمد- ايدا
ايدا - جانم
"جانم بخوره تو ملاجت شفتك"
محمد- داشتيم بازي مي كرديم
ايدا- من فكر كردم بازيتون تموم شده ...
محمد- این همه مهره از جاشون تكون نخورند ..يعني نمي فهمي؟
ايدا به شدت قرمز شد ...
ايدا- بازيه ديگه.. چيز جدي نيست ..يه دورم با من بازي كن
محمد- تو كي مي خواي بزرگ بشي... من نمي دونم ....
و با يه ببخشيد از جاش بلند شد و رفت طرف تلفن
وقتي محمد به اندازه كافي از ما دور شد
- قار قارك يكم تحمل مي كردي.. بعد ازش لينا نمكي مي خواستي
ايدا- چي بهت مي گفت؟
-به تو چه
ايدا- ازش خوشت مياد ...؟
با لبخند مرموزي به عقب تكيه دادم و دستمو گذاشتم زير چونه ام
- به تو مربوط ميشه...گرمك؟
با شدت از جاش بلند شد .
ايدا- .دورشو خط بكش... فهميدي؟
حرفي نزدم و بهش خيره شدم..
ايدا- ميگم فهميدي ...؟
-اره فهميدم
ايدا- خوبه
و سرشو چرخوندم
-خانومي ...
برگشت طرفم
-مي دوني چي رو فهميم؟
هنوز بهم نگاه مي كرد...
-فهميدم...خيلي بچه ای.. درست همون چيزي كه پسر خاله ات گفت..
فنجون از دستش افتاد رو زمين
با بر خوردش به سراميك كف سالن با صدا شكست
مادر و خاله اش به سرعت دويدن بيرون ...
خانوم سهند- چي بود؟... چي شكست..؟
خاله محمد- فنجون شكست؟
با خنده:
-فنجون نبود
خانوم سهند- پس چي شكست؟
در حالي كه ايدا با حرص بهم نگاه مي كرد با خنده به طوري كه فقط ايدا بشنوه
محمد و منا جون قلب منو شكستن ..واي كه.... چه شيطونيايي هستن
چونه اش شروع كرد به لرزيدن ...
خانوم سهند- اي بابا اينكه فنجونه ....چيزي نيست خاله جون ...خودتو ناراحت نكن
برگشتم و به مرواريد كه دم در اشپزخونه وايستاده بود نگاه كردم و براش ابرو امدم ..يعني اينكه حال كردي ...
تا اخر شب كه من و مرواريد در بيام ايدا از اتاق در نيومد.