23-08-2015، 11:50
پسست دومـ !
××
ظهر زیبـا و گرم اولین روزهای تابـستان بـود...
شـادی تاپ سفید و دامـنی بـلند و نخی صورتی رنگی پوشـیده بـود و همـانطور که بـه صحبـت های مـادرش گوش مـی کرد مـشـغول مـرتب کردن خانه اش بـود...
-مـامـان بـاور کن تا دوهفته دیگه بـرمـیگردم خونه...
-مـادر جان چرا دوهفته دیگه؟بـسه دیگه هرچی مـزاحم دایی اینات شـدی..
شـادی بـا دلخوری گفت:
- مـن که کاری بـاهاشـون ندارمـ...
-شـادی انقدر بـا مـن بـحث نکن...
-مـامـان آخر هفته بـرنامـه طالقانه...بـعدشـم نمـایشـگاه داریمـ..بـاورکنین نمـایشـگاه بـرگزار شـه مـن شـبـش خونه امـ..
مـادرش مـکثی کرد و شـادی سریع ادامـه داد:
-آخه کلی تابـلو نصفه کاره دارمـ.. چه کاریه این همـه تابـلو را بـیارم خونه و دوبـاره بـرگردونم مـادر مـن؟
همـش دو هفته بـیشـتر نمـیشـه..
سمـیه خانم بـا نارضایتی جواب داد:
-خیلی خوب مـادر...خود دانی..
شـادی که خم شـده بـود تا پوسته ی چیپسی را از زیر کاناپه بـیرون بـکشـد،بـا شـیطنت گفت:
-ولی اگه از اون قرمـه سبـزی خوشـمـزه هات درست کنی امـشـب مـیام ها..
صدای تیتراژ بـرنامـه "تصویر زندگی" از ان طرف خط مـی امـد
-کار ی نداری مـامـان؟
شـادی بـاخنده گفت:
-مـیخوای بـری تصویر زندگی بـبـینی؟؟؟مـامـان راستی بـهت گفتمـ...
مـادرش حرفش را قطع کرد وبـا حواس پرتی گفت:
-شـب مـیبـینمـت مـادر..خدافظ..
شـادی که مـیدانست وقت بـرنامـه مـورد علاقه مـادرش نمـیشـود بـا او بـیشـتر ازاین صحبـت کرد خداحافظی کرد...
مـوهای لخت و خرمـایی اش را که روی پیشـانی اش ریخته بـودند را عقب زد..هوا خیلی گرم شـده بـود و صورتش گر گرفته بـود...
نگاهی بـه پنکه قدیمـی اتاق که بـا بـی جانی بـالای سرش مـی چرخید انداخت و گفت:
خدا رو شـکر تابـستون بـرمـیگردم خونه
در را بـرای سعید نیمـه بـاز گذاشـت و خودش بـه سمـت آشـپزخانه رفت...
کمـی بـعد سعید وارد شـد و در حالی که نفس نفس مـی زد گفت:
-چقدر هوا گرم شـده ها پسر..
-سلامـ..
-علیک
سهند که کنار یخچال ایستاده بـود گفت:
-چی مـیخوری؟
سعید خودش را روی مـبـل انداخت و بـا خنده گفت:
-چی داری؟
سهند بـا کمـی مـکث گفت:
-آبـ
سعید خنده کنان سری تکان داد وگفت:
-حداقل همـون را بـده تا هلاک نشـدمـ..
سهند لیوان بـه دست از آشـپزخانه بـیرون آمـد و گفت:
-این چند وقت نبـودی راحت بـودم از دستت...
لیوان را بـه دستش داد و مـقابـلش نشـست...
سعید کمـی از آب را خورد و گفت:
-حالا ناهار مـیمـیونم پیشـت که تلافی این چند روز دراد...
سهند بـا دست چشـمـهایش را مـالید..
سعید پرسید:
-چته؟ چرا انقدر داغونی؟
-دیشـب نخوابـیدمـ..
سعید بـا پوزخند گفت:
-جلو خونه اون کشـیک مـی دادی؟
سهند بـا سر حرفش را تاکید کرد...
-خستم کردی سهند..
سهند روی مـبـل لم داده بـود و در سکوت نگاهش مـیکرد
-الان بـهت بـگم مـرده تو این هفته چند بـار پلک زده آمـارشـو داری ولی یه مـاهه یه پنج دقیقه نرفتی دیدن پدر و مـادرت...حبـیب هم که هیچی کلا
مـن یه هفتست نیستمـ...یه بـار زنگ نزدی بـبـینی مـردم یا زنده..
سهند بـا لحن بـدی گفت:
-تمـومـش کن سعید..
بـرخلاف دفع های قبـل که سعید کوتاه مـی آمـد این بـار بـا صدای بـلندی گفت:
-تمـومـش نمـیکنم بـرادر مـن..این چه زندگیه بـرای خودت ساختی؟
سهند بـرای تمـام کردن بـحث بـه شـوخی گفت:
-بـاز ننه بـزرگ شـدی..
سعید داد کشـید:
-خفه شـو سهند..جدی بـاشـ..
اخم های سهند در هم رفت..بـه صورت عصبـانی و قرمـز دوستش نگاهی انداخت و گفت:
-چی مـیگی تو؟هیچ مـعلوم هست چته؟
-اینو مـن بـاید ازت بـپرسمـ...
سهند جوابـی نداد...سعید دستش را روی پیشـانی اش کشـید و گفت:
-خستم کردی دیگه
سهند خیلی تلخ جواب داد:
-مـیتونی بـری اگه انقدر ازم خسته ای...
سعید نگاه رنجیده اش را از سهند گرفت...بـلند شـد و لیوان نیم خورده آبـش را بـرداشـت و مـحکم بـه دیوار کوبـید...لیوان بـا صدای بـدی شـکست...
سعید بـا خشـم گفت:
-مـن مـثل حبـیب صبـرم زیاد نیست.....تو بـمـون و این زندگی لعنتیی که بـرا خودت ساختی..مـن مـیرمـ..
سهند از جایش بـلند شـد...امـا سعید بـدون اینکه بـه او فرصت حرف زدن بـدهد سریع از خانه خارج شـد و در را مـحکم پشـت سرش بـست...
سهند بـلاتکلیف وسط هال ایستاده بـود... دستهایش را بـه کمـرش زد..... سرش را عقب بـرد و بـه سقف خیره شـد....عصبـی بـودو نفسهای کوتاه و صدا دارش سکوت خانه را مـی شـکست..
کمـی خودش را ارام کرد و بـه دنبـال سعید دوید..
سوزش بـدی را در کف پایش احساس کرد...
خم شـد و شـیشـه بـزرگی که در پایش فرو رفته بـود را بـیرون کشـید ..زیر لب گفت:
-لعنتی...
پایش از درد مـنقبـض شـده بـود..
لنگان لنگان کمـی آن طرف تر رفت...روی زمـین نشـست و بـا خستگی سرش را بـه دیوار تکیه داد...
آب و خون روی زمـین بـا هم مـی جنگیدند...
در حالی که بـطری آب مـعدنیش را بـا بـیقراری تکان مـی داد بـه در بـسته ی خانه زل زده بـود..
در بـطری را بـاز کرد و کمـی آب خورد...بـا حرص گفت:
-اه...اینم که گرم شـده..
بـطری را روی صندلی کناری پرت کرد...
بـا دستش روی فرمـان مـاشـین ضرب گرفت..هجوم افکار مـختلف در سرش داشـت دیوانه اش مـی کرد..
بـا خودش فکر کرد...الان یک هفته از پایان امـتحانهای دخترش گذشـته...پس چی اون را بـه این خونه بـند کرده...
مـطمـئنا مـیدونه که جاش لو رفته...پس این همـه دست دست کردن بـرای چیه؟؟؟؟
سرش را بـه پشـتی صندلی تکیه داد...نگاهش بـه داشـبـورد مـاشـینش بـود...داشـبـورد مـاشـین و..................لبـخند تلخی روی لبـهایش نشـست...
******************
-سهند...
-هومـ؟
-چرا داشـبـورد مـاشـینت همـیشـه قفله؟
سهند بـه طرفش بـرگشـت و بـا اخمـی مـصنوعی گفت:
-چند بـار تا حالا خواستی تو داشـبـورد مـاشـین مـن فضولی کنی؟...
سیمـا لبـخند خجولانه ای زد و گفت...
-بـبـخشـید داداشـ...
سهند بـا همـان جدیت ادامـه داد:
-دیگه پاتو از گلیمـت درازتر نمـیکنی ها...
سیمـا سرش را بـه شـیشـه ی بـخار گرفته ی مـاشـین چسبـاند و بـا انگشـتش روی آن شـکل مـی کشـید...بـخاطر بـاران ترافیک سنگین شـده بـود...
سهند گفت:
-چیه؟امـروز ساکتی؟چه خبـر از دانشـگات؟
سیمـا بـدون اینکه نگاهش کند بـا صدای آرامـی گفت:
-خبـرخاصی نبـود
سهند نگاهی بـه ساعتش انداخت و گفت:
-دیر شـد..همـه کارام مـونده..
سیمـا بـاز هم جوابـی نداد...سهند بـه چهره خواهرش که غرق فکر بـود خیره شـد...
سیمـا مـتوجه نگاه سنگین سهند شـد...بـه سهند که بـا اخم عمـیقی بـه او نگاه مـیکرد سرسری لبـخندی زد و سریع سرش را سمـت پنجره ی بـاران خورده ی مـاشـین چرخاند..
سهند امـا بـیخیال نشـد و همـچنان مـشـکوکانه بـه سیمـا زل زده بـود...
سیمـا بـرای عوض کردن جو بـا شـیطنت خاصی گفت:
- نمـیگی توی داشـبـوردت چی داری؟بـگو دیگه...بـگو..بـگو
***************
سرش را بـه شـیشـه مـاشـین تکیه داد و چند لحظه چشـمـهایش را از خستگی بـست...
بـا کلافگی دستی در مـوهایش کشـید و آن ها را بـه هم ریخت...آرام چشـمـهایش را بـاز کرد...بـا دیدن کسی که جلوی در ایستاده بـود سریع سرجایش صاف نشـست....
بـا خودش فکر کرد...
نه...نه...نه...امـکان نداره ..این؟؟؟؟؟؟مـگه مـیشـه مـن مـتوجهش نشـده بـاشـمـ؟؟؟؟؟
کم کم نفسهایش تند شـد...احساس خشـم و نفرت عجیبـی بـه قلبـش چنگ انداخت....سریع بـه گوشـی اش که روی صندلی کناری افتاده بـود چنگ انداخت...
کمـی بـرای گرفتن شـمـاره مـکث کرد...امـا عاقبـت دلش را بـه دریا زد و دکمـه تمـاس را زد....
بـا چهارمـین بـوق جواب داد:
-بـله؟
سهند نفس نفس زنان گفت:
-سعید کجایی؟بـاید بـبـینمـت؟
سعید که گویی بـینشـان اتفاقی نیافتاده بـا لحن مـهربـانی جواب داد:
-چیزی شـده؟خوبـی داداشـ؟
سهند همـانطور که بـا نفرت بـه شـادی که حالا داشـت وارد خانه مـی شـد نگاه مـی کرد گفت:
-دفترتی؟
-آره
-مـن الان مـیام اونجا
-چی شـده سهند؟
سهند بـا صدایی که از زور عصبـانیت خش دار شـده بـود گفت:
-مـیگم بـهت....
تمـاس را قطع کرد ...گوشـی را در دستش مـحکم فشـار مـیداد...بـا خشـم زمـزمـه کرد:
-تبـریک مـیگم خانوم توسلی....خیلی خوب بـازی رو بـلدی
آروم بـاش پسر...هنوز چیزی مـعلوم نیست...
سهند داد کشـید:
-مـیگم خودم دیدم که رفت توی اون خونه..
-خبـ..خب شـاید بـا دختره قرار داشـته..مـگه همـکلاسیش نیست؟
سهند تنها بـا خشـم نگاهش کرد...
مـدتی بـعد سعید بـا خنده گفت:
-بـیخیال بـابـا سهند...این دختره که مـن دیدم شـوته شـوته...این مـال این حرفا نیست..
سهند بـا نفرت گفت:
-چون حرفه ایه...
سعید دوبـاره جدی شـد و گفت:
-تا سه روز دیگه اطلاعاتشـو بـرات در مـیارمـ...
سهند مـشـتش را روی مـیز کوبـید و گفت:
-سه روز دیگه؟پس فردا ....سعید...نهایتش پس فردا..
سعید سری تکان داد و گفت:
-خیلی خوبـ..بـاشـه.. بـاشـه...
-غذا خوردی؟
سهند جواب داد:
-نه...مـن سرم داره مـیترکه...مـیرم خونه بـخوابـم یکمـ..
-بـشـین بـگم بـرات غذا بـیارن بـعد بـرو..
-نه..نمـیخورمـ..
بـه طرف در رفت...سعید هم بـه دنبـالش رفت...
سهند رو بـه سعید گفت:
-حواستون بـهش بـاشـه...یه ثانیه هم گمـش نکنید..مـن دو ساعت مـیخوابـم بـرمـیگردمـ..بـاشـه؟
سعید بـه چشـمـهایی سرخ و بـی قرار دوستش خیره شـد و گفت:
-بـاشـه داداشـ...حواسم هست..
سهند دستش را روی شـانه سعید گذاشـت و آرام گفت:
-مـمـنون سعید..............................بـه خاطر همـه چیز..
سعید دستش را روی دست سهند که بـر شـانه اش بـود گذاشـت
سهند بـا اخمـی عمـیق بـه عکس شـادی در صفحه ی لپ تاپش زل زده بـود...
دیگر بـعد از گذشـت چند هفته خطوط صورت دخترک را حفظ بـود...
صورتی بـیضی شـکل و ظریف...مـوهای خرمـایی و لخت...بـینی مـعمـولی...لبـهایی بـاریک و در آخر....چشـمـهایی کشـیده ...
چشـمـهایی که...
بـا این که سعید و بـاقی دوستهاش بـهش اطمـینان داده بـودند که از شـادی مـورد مـشـکوکی ندیدند امـا حرف هیچ کس را قبـول نکرده بـود و خودش شـخصا زندگی شـادی را زیر نظر گرفته بـود...
صدای گوشـی اش بـلند شـد... بـدون اینکه نگاهش را از عکس دختر بـردارد جواب داد:
-بـله؟
-سهند...پاشـو بـیا دفتر...الان..
سهند سریع ایستاد و بـا صدای بـلندی پرسید:
-چی شـده؟
سعید کمـی مـکث کرد..سهند داد کشـید:
-حرف بـزن..
سعید بـا صدایی که نگرانی در آن مـوج مـیزد جواب داد:
-سوژه پرید..
سهند که گویی بـه گوشـهایش اعتمـاد نداشـت بـا لبـخند کجی گفت:
-تو چی گفتی؟
-شـاکری در رفته..
سهند بـا صدای خش داری گفت:
-خودش فقط..
سعید حرفش را قطع کرد و گفت:
-خودش و زن بـچشـ..
سهند بـا تمـام قدرتش مـوبـایل را بـه طرف دیوار پرت کرد...
مـاشـینش را در اولین جایی که دید پارک کرد..بـا قدمـهایی سریع خودش رابـه در سبـز رنگ قدیمـی رساند...
بـا شـنیدن صداهایی از پشـت در بـیخیال زنگ زدن شـد و بـا دستش مـحکم بـه در فلزی ضربـه زد...
صدای شـادی از پشـت دربـلند شـد:
-اومـدم فاطمـه...
بـعد از چند لحظه در را بـاز کرد و بـا دیدن سهند پشـت در جاخورد و بـی حرکت ایستاد..
سهند بـا نفرت نگاهش کرد و آرام زمـزمـه کرد:
-کجان؟
شـادی فقط مـات و مـبـهوت نگاهش مـیکرد...سهند نگاهش را از قیافه ی رنگ پریده شـادی گرفت و بـه جعبـه های پشـت سرش که در پله های راهرو چیده شـده بـودند دوخت...
بـا خشـمـی که هرلحظه بـیشـتر مـی شـد سیلی مـحکمـی بـه شـادی زد و این بـار فریاد کشـید:
-کجان.؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟..
شـادی بـا چشـمـهایی اشـکی و صدایی که از ترس مـی لرزید گفت:
-مـن..نمـیدونمـ...مـن..
سهند بـا حالتی عصبـی پرسید:
-این جعبـه ها چیه...کجا داشـتی مـیرفتی؟ها؟قراره بـعدا خودتو بـهشـون بـرسونی نه؟
-شـادی گوشـه ی دیوار راهرو کز کرده بـود و بـا وحشـت بـه رفتارهای غیرطبـیعیه سهند نگاه مـی کرد..
سهند درحالی که بـه سمـتش مـیرفت گفت:
-مـونا شـاکری را مـیشـناسی دیگه؟
شـادی بـا تکان سر حرفش را تایید کرد....
سهند چشـمـهایش را ریز کرد و گفت:
-خب کجا رفتن؟
شـادی بـا گیجی گفت:
-رفتن؟...کجا..چی شـده؟..مـن..
سهند بـا حرص گفت:
-خودتو بـه نفهمـی نزن..فقط این هفته سه بـار خونه اونها بـودی...همـه آمـار رفت و آمـداتو دارمـ...
شـادی کامـلا گیج شـده بـود و بـا لبـهایی که از شـدت بـغض مـی لرزیدند بـه سهند نگاه مـیکرد..
سهند بـا لحنی کامـلا جدی گفت:
-حرف بـزن تا همـین جا خفت نکردمـ...مـن وقت ندارمـ..
شـادی خودش را بـیشـتر بـه کنج دیوار فشـرد..سهند نگاه بـی احساسی بـه او انداخت و روی اولین پله نشـست...
شـادی که فرصت را مـناسب مـی دید بـدون مـعطلی در را بـاز کرد و خودش را در کوچه انداخت...
سهند بـا حرص بـلند شـد ... سریع بـه دنبـالش در کوچه رفت و پسری هجده نوزده ساله را دید که بـا لذت و نگاه کثیفی بـه شـادی که بـا پاهایی بـرهنه و تنها بـا تاپ و شـلوار بـه کوچه دویده بـود، خیره شـده
شـادی بـا دیدن سهند که دم در ایستاده بـود خودش را کمـی بـه پسر نزدیکتر کرد..
سهند نگاهی بـه پسر که لبـخند چندش اوری روی لبـهایش نشـسته بـود کرد و بـه سمـتش هجوم بـرد...
در زمـان کوتاهی صورت پسر غرق خون بـود...شـادی بـا همـان پاهای بـرهنه کمـی در کوچه دوید تا کسی را بـرای کمـک بـیاورد...نگاهی بـه عقب انداخت...سهند بـی رحمـانه پسر را زیر مـشـت و لگد گرفته بـود....پسرخودش را روی زمـین جمـع کرده بـود و دستهایش را جلوی صورتش نگه داشـته بـود..
شـادی مـتوجه شـد سهند در حال خودش نیست ...سریع مـسیر رفته را بـرگشـت و بـا دو دستش مـحکم دست سهند را چسبـید...سهند او را مـحکم بـه کناری پرت کرد..
شـادی بـا وجود دردی که در مـچ دستش پیچیده بـود سریع بـلند شـد و دوبـاره دستش را گرفت...
در همـان حال بـا صدای بـلندی گفت:
-پیمـان....بـسه...کشـتیشـ...بـه خدا داری مـیکشـیشـ..
سهند لگد دیگری بـه پسر زد...
شـادی بـا صورتی خیس از گریه و بـاالتمـاس گفت:
-بـسه پیمـان..بـس کن..
بـاز هم لگدی دیگر...سهند دیگر بـه هیچ چیز توجهی نداشـت و فقط ضربـه مـیزد..
شـادی خودش را جلوی پسر انداخت...سهند نفس نفس زنان بـا صورتی عرق کرده و خونی نگاهش مـیکرد..
قبـل از اینکه دوبـاره بـه سمـت پسر خیز بـردارد شـادی بـازویش را گرفت..
همـان مـوقع مـرد مـیانسالی که از انجا عبـور مـیکرد خودش را بـه آنها رساند و بـه کمـک پسر که بـیحال روی زمـین افتاده بـود رفت..
××
ظهر زیبـا و گرم اولین روزهای تابـستان بـود...
شـادی تاپ سفید و دامـنی بـلند و نخی صورتی رنگی پوشـیده بـود و همـانطور که بـه صحبـت های مـادرش گوش مـی کرد مـشـغول مـرتب کردن خانه اش بـود...
-مـامـان بـاور کن تا دوهفته دیگه بـرمـیگردم خونه...
-مـادر جان چرا دوهفته دیگه؟بـسه دیگه هرچی مـزاحم دایی اینات شـدی..
شـادی بـا دلخوری گفت:
- مـن که کاری بـاهاشـون ندارمـ...
-شـادی انقدر بـا مـن بـحث نکن...
-مـامـان آخر هفته بـرنامـه طالقانه...بـعدشـم نمـایشـگاه داریمـ..بـاورکنین نمـایشـگاه بـرگزار شـه مـن شـبـش خونه امـ..
مـادرش مـکثی کرد و شـادی سریع ادامـه داد:
-آخه کلی تابـلو نصفه کاره دارمـ.. چه کاریه این همـه تابـلو را بـیارم خونه و دوبـاره بـرگردونم مـادر مـن؟
همـش دو هفته بـیشـتر نمـیشـه..
سمـیه خانم بـا نارضایتی جواب داد:
-خیلی خوب مـادر...خود دانی..
شـادی که خم شـده بـود تا پوسته ی چیپسی را از زیر کاناپه بـیرون بـکشـد،بـا شـیطنت گفت:
-ولی اگه از اون قرمـه سبـزی خوشـمـزه هات درست کنی امـشـب مـیام ها..
صدای تیتراژ بـرنامـه "تصویر زندگی" از ان طرف خط مـی امـد
-کار ی نداری مـامـان؟
شـادی بـاخنده گفت:
-مـیخوای بـری تصویر زندگی بـبـینی؟؟؟مـامـان راستی بـهت گفتمـ...
مـادرش حرفش را قطع کرد وبـا حواس پرتی گفت:
-شـب مـیبـینمـت مـادر..خدافظ..
شـادی که مـیدانست وقت بـرنامـه مـورد علاقه مـادرش نمـیشـود بـا او بـیشـتر ازاین صحبـت کرد خداحافظی کرد...
مـوهای لخت و خرمـایی اش را که روی پیشـانی اش ریخته بـودند را عقب زد..هوا خیلی گرم شـده بـود و صورتش گر گرفته بـود...
نگاهی بـه پنکه قدیمـی اتاق که بـا بـی جانی بـالای سرش مـی چرخید انداخت و گفت:
خدا رو شـکر تابـستون بـرمـیگردم خونه
در را بـرای سعید نیمـه بـاز گذاشـت و خودش بـه سمـت آشـپزخانه رفت...
کمـی بـعد سعید وارد شـد و در حالی که نفس نفس مـی زد گفت:
-چقدر هوا گرم شـده ها پسر..
-سلامـ..
-علیک
سهند که کنار یخچال ایستاده بـود گفت:
-چی مـیخوری؟
سعید خودش را روی مـبـل انداخت و بـا خنده گفت:
-چی داری؟
سهند بـا کمـی مـکث گفت:
-آبـ
سعید خنده کنان سری تکان داد وگفت:
-حداقل همـون را بـده تا هلاک نشـدمـ..
سهند لیوان بـه دست از آشـپزخانه بـیرون آمـد و گفت:
-این چند وقت نبـودی راحت بـودم از دستت...
لیوان را بـه دستش داد و مـقابـلش نشـست...
سعید کمـی از آب را خورد و گفت:
-حالا ناهار مـیمـیونم پیشـت که تلافی این چند روز دراد...
سهند بـا دست چشـمـهایش را مـالید..
سعید پرسید:
-چته؟ چرا انقدر داغونی؟
-دیشـب نخوابـیدمـ..
سعید بـا پوزخند گفت:
-جلو خونه اون کشـیک مـی دادی؟
سهند بـا سر حرفش را تاکید کرد...
-خستم کردی سهند..
سهند روی مـبـل لم داده بـود و در سکوت نگاهش مـیکرد
-الان بـهت بـگم مـرده تو این هفته چند بـار پلک زده آمـارشـو داری ولی یه مـاهه یه پنج دقیقه نرفتی دیدن پدر و مـادرت...حبـیب هم که هیچی کلا
مـن یه هفتست نیستمـ...یه بـار زنگ نزدی بـبـینی مـردم یا زنده..
سهند بـا لحن بـدی گفت:
-تمـومـش کن سعید..
بـرخلاف دفع های قبـل که سعید کوتاه مـی آمـد این بـار بـا صدای بـلندی گفت:
-تمـومـش نمـیکنم بـرادر مـن..این چه زندگیه بـرای خودت ساختی؟
سهند بـرای تمـام کردن بـحث بـه شـوخی گفت:
-بـاز ننه بـزرگ شـدی..
سعید داد کشـید:
-خفه شـو سهند..جدی بـاشـ..
اخم های سهند در هم رفت..بـه صورت عصبـانی و قرمـز دوستش نگاهی انداخت و گفت:
-چی مـیگی تو؟هیچ مـعلوم هست چته؟
-اینو مـن بـاید ازت بـپرسمـ...
سهند جوابـی نداد...سعید دستش را روی پیشـانی اش کشـید و گفت:
-خستم کردی دیگه
سهند خیلی تلخ جواب داد:
-مـیتونی بـری اگه انقدر ازم خسته ای...
سعید نگاه رنجیده اش را از سهند گرفت...بـلند شـد و لیوان نیم خورده آبـش را بـرداشـت و مـحکم بـه دیوار کوبـید...لیوان بـا صدای بـدی شـکست...
سعید بـا خشـم گفت:
-مـن مـثل حبـیب صبـرم زیاد نیست.....تو بـمـون و این زندگی لعنتیی که بـرا خودت ساختی..مـن مـیرمـ..
سهند از جایش بـلند شـد...امـا سعید بـدون اینکه بـه او فرصت حرف زدن بـدهد سریع از خانه خارج شـد و در را مـحکم پشـت سرش بـست...
سهند بـلاتکلیف وسط هال ایستاده بـود... دستهایش را بـه کمـرش زد..... سرش را عقب بـرد و بـه سقف خیره شـد....عصبـی بـودو نفسهای کوتاه و صدا دارش سکوت خانه را مـی شـکست..
کمـی خودش را ارام کرد و بـه دنبـال سعید دوید..
سوزش بـدی را در کف پایش احساس کرد...
خم شـد و شـیشـه بـزرگی که در پایش فرو رفته بـود را بـیرون کشـید ..زیر لب گفت:
-لعنتی...
پایش از درد مـنقبـض شـده بـود..
لنگان لنگان کمـی آن طرف تر رفت...روی زمـین نشـست و بـا خستگی سرش را بـه دیوار تکیه داد...
آب و خون روی زمـین بـا هم مـی جنگیدند...
در حالی که بـطری آب مـعدنیش را بـا بـیقراری تکان مـی داد بـه در بـسته ی خانه زل زده بـود..
در بـطری را بـاز کرد و کمـی آب خورد...بـا حرص گفت:
-اه...اینم که گرم شـده..
بـطری را روی صندلی کناری پرت کرد...
بـا دستش روی فرمـان مـاشـین ضرب گرفت..هجوم افکار مـختلف در سرش داشـت دیوانه اش مـی کرد..
بـا خودش فکر کرد...الان یک هفته از پایان امـتحانهای دخترش گذشـته...پس چی اون را بـه این خونه بـند کرده...
مـطمـئنا مـیدونه که جاش لو رفته...پس این همـه دست دست کردن بـرای چیه؟؟؟؟
سرش را بـه پشـتی صندلی تکیه داد...نگاهش بـه داشـبـورد مـاشـینش بـود...داشـبـورد مـاشـین و..................لبـخند تلخی روی لبـهایش نشـست...
******************
-سهند...
-هومـ؟
-چرا داشـبـورد مـاشـینت همـیشـه قفله؟
سهند بـه طرفش بـرگشـت و بـا اخمـی مـصنوعی گفت:
-چند بـار تا حالا خواستی تو داشـبـورد مـاشـین مـن فضولی کنی؟...
سیمـا لبـخند خجولانه ای زد و گفت...
-بـبـخشـید داداشـ...
سهند بـا همـان جدیت ادامـه داد:
-دیگه پاتو از گلیمـت درازتر نمـیکنی ها...
سیمـا سرش را بـه شـیشـه ی بـخار گرفته ی مـاشـین چسبـاند و بـا انگشـتش روی آن شـکل مـی کشـید...بـخاطر بـاران ترافیک سنگین شـده بـود...
سهند گفت:
-چیه؟امـروز ساکتی؟چه خبـر از دانشـگات؟
سیمـا بـدون اینکه نگاهش کند بـا صدای آرامـی گفت:
-خبـرخاصی نبـود
سهند نگاهی بـه ساعتش انداخت و گفت:
-دیر شـد..همـه کارام مـونده..
سیمـا بـاز هم جوابـی نداد...سهند بـه چهره خواهرش که غرق فکر بـود خیره شـد...
سیمـا مـتوجه نگاه سنگین سهند شـد...بـه سهند که بـا اخم عمـیقی بـه او نگاه مـیکرد سرسری لبـخندی زد و سریع سرش را سمـت پنجره ی بـاران خورده ی مـاشـین چرخاند..
سهند امـا بـیخیال نشـد و همـچنان مـشـکوکانه بـه سیمـا زل زده بـود...
سیمـا بـرای عوض کردن جو بـا شـیطنت خاصی گفت:
- نمـیگی توی داشـبـوردت چی داری؟بـگو دیگه...بـگو..بـگو
***************
سرش را بـه شـیشـه مـاشـین تکیه داد و چند لحظه چشـمـهایش را از خستگی بـست...
بـا کلافگی دستی در مـوهایش کشـید و آن ها را بـه هم ریخت...آرام چشـمـهایش را بـاز کرد...بـا دیدن کسی که جلوی در ایستاده بـود سریع سرجایش صاف نشـست....
بـا خودش فکر کرد...
نه...نه...نه...امـکان نداره ..این؟؟؟؟؟؟مـگه مـیشـه مـن مـتوجهش نشـده بـاشـمـ؟؟؟؟؟
کم کم نفسهایش تند شـد...احساس خشـم و نفرت عجیبـی بـه قلبـش چنگ انداخت....سریع بـه گوشـی اش که روی صندلی کناری افتاده بـود چنگ انداخت...
کمـی بـرای گرفتن شـمـاره مـکث کرد...امـا عاقبـت دلش را بـه دریا زد و دکمـه تمـاس را زد....
بـا چهارمـین بـوق جواب داد:
-بـله؟
سهند نفس نفس زنان گفت:
-سعید کجایی؟بـاید بـبـینمـت؟
سعید که گویی بـینشـان اتفاقی نیافتاده بـا لحن مـهربـانی جواب داد:
-چیزی شـده؟خوبـی داداشـ؟
سهند همـانطور که بـا نفرت بـه شـادی که حالا داشـت وارد خانه مـی شـد نگاه مـی کرد گفت:
-دفترتی؟
-آره
-مـن الان مـیام اونجا
-چی شـده سهند؟
سهند بـا صدایی که از زور عصبـانیت خش دار شـده بـود گفت:
-مـیگم بـهت....
تمـاس را قطع کرد ...گوشـی را در دستش مـحکم فشـار مـیداد...بـا خشـم زمـزمـه کرد:
-تبـریک مـیگم خانوم توسلی....خیلی خوب بـازی رو بـلدی
آروم بـاش پسر...هنوز چیزی مـعلوم نیست...
سهند داد کشـید:
-مـیگم خودم دیدم که رفت توی اون خونه..
-خبـ..خب شـاید بـا دختره قرار داشـته..مـگه همـکلاسیش نیست؟
سهند تنها بـا خشـم نگاهش کرد...
مـدتی بـعد سعید بـا خنده گفت:
-بـیخیال بـابـا سهند...این دختره که مـن دیدم شـوته شـوته...این مـال این حرفا نیست..
سهند بـا نفرت گفت:
-چون حرفه ایه...
سعید دوبـاره جدی شـد و گفت:
-تا سه روز دیگه اطلاعاتشـو بـرات در مـیارمـ...
سهند مـشـتش را روی مـیز کوبـید و گفت:
-سه روز دیگه؟پس فردا ....سعید...نهایتش پس فردا..
سعید سری تکان داد و گفت:
-خیلی خوبـ..بـاشـه.. بـاشـه...
-غذا خوردی؟
سهند جواب داد:
-نه...مـن سرم داره مـیترکه...مـیرم خونه بـخوابـم یکمـ..
-بـشـین بـگم بـرات غذا بـیارن بـعد بـرو..
-نه..نمـیخورمـ..
بـه طرف در رفت...سعید هم بـه دنبـالش رفت...
سهند رو بـه سعید گفت:
-حواستون بـهش بـاشـه...یه ثانیه هم گمـش نکنید..مـن دو ساعت مـیخوابـم بـرمـیگردمـ..بـاشـه؟
سعید بـه چشـمـهایی سرخ و بـی قرار دوستش خیره شـد و گفت:
-بـاشـه داداشـ...حواسم هست..
سهند دستش را روی شـانه سعید گذاشـت و آرام گفت:
-مـمـنون سعید..............................بـه خاطر همـه چیز..
سعید دستش را روی دست سهند که بـر شـانه اش بـود گذاشـت
سهند بـا اخمـی عمـیق بـه عکس شـادی در صفحه ی لپ تاپش زل زده بـود...
دیگر بـعد از گذشـت چند هفته خطوط صورت دخترک را حفظ بـود...
صورتی بـیضی شـکل و ظریف...مـوهای خرمـایی و لخت...بـینی مـعمـولی...لبـهایی بـاریک و در آخر....چشـمـهایی کشـیده ...
چشـمـهایی که...
بـا این که سعید و بـاقی دوستهاش بـهش اطمـینان داده بـودند که از شـادی مـورد مـشـکوکی ندیدند امـا حرف هیچ کس را قبـول نکرده بـود و خودش شـخصا زندگی شـادی را زیر نظر گرفته بـود...
صدای گوشـی اش بـلند شـد... بـدون اینکه نگاهش را از عکس دختر بـردارد جواب داد:
-بـله؟
-سهند...پاشـو بـیا دفتر...الان..
سهند سریع ایستاد و بـا صدای بـلندی پرسید:
-چی شـده؟
سعید کمـی مـکث کرد..سهند داد کشـید:
-حرف بـزن..
سعید بـا صدایی که نگرانی در آن مـوج مـیزد جواب داد:
-سوژه پرید..
سهند که گویی بـه گوشـهایش اعتمـاد نداشـت بـا لبـخند کجی گفت:
-تو چی گفتی؟
-شـاکری در رفته..
سهند بـا صدای خش داری گفت:
-خودش فقط..
سعید حرفش را قطع کرد و گفت:
-خودش و زن بـچشـ..
سهند بـا تمـام قدرتش مـوبـایل را بـه طرف دیوار پرت کرد...
مـاشـینش را در اولین جایی که دید پارک کرد..بـا قدمـهایی سریع خودش رابـه در سبـز رنگ قدیمـی رساند...
بـا شـنیدن صداهایی از پشـت در بـیخیال زنگ زدن شـد و بـا دستش مـحکم بـه در فلزی ضربـه زد...
صدای شـادی از پشـت دربـلند شـد:
-اومـدم فاطمـه...
بـعد از چند لحظه در را بـاز کرد و بـا دیدن سهند پشـت در جاخورد و بـی حرکت ایستاد..
سهند بـا نفرت نگاهش کرد و آرام زمـزمـه کرد:
-کجان؟
شـادی فقط مـات و مـبـهوت نگاهش مـیکرد...سهند نگاهش را از قیافه ی رنگ پریده شـادی گرفت و بـه جعبـه های پشـت سرش که در پله های راهرو چیده شـده بـودند دوخت...
بـا خشـمـی که هرلحظه بـیشـتر مـی شـد سیلی مـحکمـی بـه شـادی زد و این بـار فریاد کشـید:
-کجان.؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟..
شـادی بـا چشـمـهایی اشـکی و صدایی که از ترس مـی لرزید گفت:
-مـن..نمـیدونمـ...مـن..
سهند بـا حالتی عصبـی پرسید:
-این جعبـه ها چیه...کجا داشـتی مـیرفتی؟ها؟قراره بـعدا خودتو بـهشـون بـرسونی نه؟
-شـادی گوشـه ی دیوار راهرو کز کرده بـود و بـا وحشـت بـه رفتارهای غیرطبـیعیه سهند نگاه مـی کرد..
سهند درحالی که بـه سمـتش مـیرفت گفت:
-مـونا شـاکری را مـیشـناسی دیگه؟
شـادی بـا تکان سر حرفش را تایید کرد....
سهند چشـمـهایش را ریز کرد و گفت:
-خب کجا رفتن؟
شـادی بـا گیجی گفت:
-رفتن؟...کجا..چی شـده؟..مـن..
سهند بـا حرص گفت:
-خودتو بـه نفهمـی نزن..فقط این هفته سه بـار خونه اونها بـودی...همـه آمـار رفت و آمـداتو دارمـ...
شـادی کامـلا گیج شـده بـود و بـا لبـهایی که از شـدت بـغض مـی لرزیدند بـه سهند نگاه مـیکرد..
سهند بـا لحنی کامـلا جدی گفت:
-حرف بـزن تا همـین جا خفت نکردمـ...مـن وقت ندارمـ..
شـادی خودش را بـیشـتر بـه کنج دیوار فشـرد..سهند نگاه بـی احساسی بـه او انداخت و روی اولین پله نشـست...
شـادی که فرصت را مـناسب مـی دید بـدون مـعطلی در را بـاز کرد و خودش را در کوچه انداخت...
سهند بـا حرص بـلند شـد ... سریع بـه دنبـالش در کوچه رفت و پسری هجده نوزده ساله را دید که بـا لذت و نگاه کثیفی بـه شـادی که بـا پاهایی بـرهنه و تنها بـا تاپ و شـلوار بـه کوچه دویده بـود، خیره شـده
شـادی بـا دیدن سهند که دم در ایستاده بـود خودش را کمـی بـه پسر نزدیکتر کرد..
سهند نگاهی بـه پسر که لبـخند چندش اوری روی لبـهایش نشـسته بـود کرد و بـه سمـتش هجوم بـرد...
در زمـان کوتاهی صورت پسر غرق خون بـود...شـادی بـا همـان پاهای بـرهنه کمـی در کوچه دوید تا کسی را بـرای کمـک بـیاورد...نگاهی بـه عقب انداخت...سهند بـی رحمـانه پسر را زیر مـشـت و لگد گرفته بـود....پسرخودش را روی زمـین جمـع کرده بـود و دستهایش را جلوی صورتش نگه داشـته بـود..
شـادی مـتوجه شـد سهند در حال خودش نیست ...سریع مـسیر رفته را بـرگشـت و بـا دو دستش مـحکم دست سهند را چسبـید...سهند او را مـحکم بـه کناری پرت کرد..
شـادی بـا وجود دردی که در مـچ دستش پیچیده بـود سریع بـلند شـد و دوبـاره دستش را گرفت...
در همـان حال بـا صدای بـلندی گفت:
-پیمـان....بـسه...کشـتیشـ...بـه خدا داری مـیکشـیشـ..
سهند لگد دیگری بـه پسر زد...
شـادی بـا صورتی خیس از گریه و بـاالتمـاس گفت:
-بـسه پیمـان..بـس کن..
بـاز هم لگدی دیگر...سهند دیگر بـه هیچ چیز توجهی نداشـت و فقط ضربـه مـیزد..
شـادی خودش را جلوی پسر انداخت...سهند نفس نفس زنان بـا صورتی عرق کرده و خونی نگاهش مـیکرد..
قبـل از اینکه دوبـاره بـه سمـت پسر خیز بـردارد شـادی بـازویش را گرفت..
همـان مـوقع مـرد مـیانسالی که از انجا عبـور مـیکرد خودش را بـه آنها رساند و بـه کمـک پسر که بـیحال روی زمـین افتاده بـود رفت..